🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
به محض رسیدن به امامزاده، با هم وارد امامزاده شدیم. بعد از فرستادن فاتحه و زیارت از امامزاده به سمت قبر بابا و مامان که هردوشون یک شبِ من رو توی بچگی تنها گذاشتن رفتم. همیشه وقتی به اینجا میام انقدر دلم میگیره که فقط بیصدا اشک میریزم.
چه خوب که عمو هم همون جا کنارشون دفن کردن. وقتی به اینجا میام، انگار به یک مهمانی خانوادگی پا میذارم. خوبی اعضای این خانواده اینه که هر چقدر هم گریه کنم کاری بهم ندارند و آزادم میذارن.
پنج ساله بودم که تنهام گذاشتن و الان حتی از چهرههاشون جز عکسی که خاله ازشون داره چیزی یادم نمیاد. از زمانی که یادمه کنار خاله و عمو زندگی کردم. پنج ساله که عمو هم از کنارم رفته.
اما انقدر این خانواده البته به غیر از زهره که اختلاف اونم مثل دعوای خواهریه، با من خوب و گرم رفتار کردن که هیچ وقت احساس نکردم خانواده ندارم. اما نمیدونم چرا انقدر دلم اینجا میگیره.
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم درمورد علی با پدر و مادرم صحبت کنم. انگار خجالتی تو وجودم هست که دوست ندارم بهشون بگم. شاید هم چون من یک دختر هفده ساله هستم که به پسر عموم که تقریبا دوازده سال از خودم بزرگتره، دل بستم.
دایی به اطراف نگاه کرد و گفت:
_ من برم آب بیارم.
بدون اینکه سرم رو بلند کنم با سر حرفش رو تأیید کردم. دور شدن دایی از من باعث شد تا صدای گریهم رو رها کنم.
خیلی زودتر از زمانی که فکرش رو میکردم برگشت و ظرف یک بار مصرف آب رو کنارم گذاشت.
_ حواسمون نبود گل بخریم! تا تو قبر رو بشوری من برم بخرم.
باشهای گفتم و ظرف رو برداشتم. آب رو آروم روی قبر دو طبقه پدر و مادرم ریختم و با جون و دل دست کشیدم. تمام گرد و خاک روی قبر رو پاک کردم. حتی یک غبار هم روش نموند.
نگاهی به اسم هردوشون کردم که چقدر غریبانه کنار هم نوشته شده بود. سالروز وفاتشون یک روز بود. دستی روی اسمشون کشیدم که صدای علی باعث شد تا با تعجب به عقب برگردم.
_ سلام خانم قهر قهرو!
با دیدنش ناخواسته لبخندم کش اومد.
_ سلام. اومدی!
_ وقتی تو ماشین حاضر نشدی باهام حرف بزنی، گفتم علی هر کاری دستتِ بذار زمین، برو ببین این دختر چشه.
سرم رو پایین انداختم .توی وجودم جشن و پایکوبی برپاست اما به ظاهر نمیتونم نشونش بدم. روی یک زانو کنارم نشست. با انگشت چند ضربه به سنگ قبر زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. ظرف آب رو ازم گرفت و سر قبر پدرش رفت و روی قبر ریخت.
_ میخواستم بشورم؛ گفتم اول این رو بشورم بعد برم اون جا.
_ عیب نداره. دایی کجاست؟
_ رفته گل بخره.
سنگ بزرگی را کنار قبر بابا گذاشت.
_ بشین روی این.
کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. علی زودتر حرف بزن که دلم داره پاره پاره میشه!
کمی مکث کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ به حرفات خیلی فکر کردم. نمیدونم حسی درونم بوده یا نه؛ یا کلاً نبوده و تو بیدارش کردی. اما الان علاقهای تو وجودم از تو هست که نمیتونم درکش کنم.
تمام خوشبختی دنیا با این حرف مال من شد. لبخند روی صورتم پهن شد و نتونستم نگاهم رو از نگاهش بگیرم. هر چند که سرش رو پایین انداخته بود و به چشمهام نگاه نمیکرد.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم:
_ این یعنی...
وسط حرفم پرید.
_ آره یعنی بهت فکر کردم. خیلی هم فکر کردم چون فاصله سنیمون خیلی زیادِ. این خیلی جای فکر داشت.
از گوشهی چشم نگاهم کرد. فوری لبخندم رو جمعوجور کردم تا بیشتر از این بند رو آب ندم.
_ به تمام زوایا فکر کردم. خیلی راه طولانی جلومون هست. اولین قدم آقاجونِ. رضایت گرفتن ازش خیلی کار سخت و مشکلیه. باید طوری مطرح کنم که حرف و حدیثی پیش نیاد. بعد راضی کردن خود مامانِ.
خیلی ازت ممنونم که حرف منو گوش کردی به هیچ کس نگفتی. فقط خدا میدونه و دایی که من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه.
رویا باشه هرچی تو بگی، ولی صبر کن. من با خودم کنار اومدم اما باید یه راهی پیدا کنم و طوری عنوان کنم که باعث دلخوری هیچکس نشه.
_ چشم.
اینقدر سریع گفتم که یه لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست.
_ این چشم واسه همیشه باشه نه فقط واسه وقتایی که خیلی خوشحالی. مثلاً دیشب انتظار داشتم پایین نیای.
_ ببخشید دیگه نمیام.
خنده صداداری کرد و گفت:
_ دیشب اگه بهت میگفتم، میدونستم با این حالت نمیتونی جلوی خودت رو بگیری و یکی متوجه میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت188
🍀منتهای عشق💞
_ نمیخواستم به این زودی در رابطه با این موضوع باهات حرف بزنم. اما احساس کردم داری اذیت میشی. قطعاً بعد از ازدواج رفتارهامون با هم فرق میکنه. حواست باشه توی جمع و مهمونی یا حتی تو خونه، تابلوبازی در نیاری.
_ باشه.
با صدای متعجب دایی به طرفش برگشتیم:
_ عه تو کی اومدی!
_ کارها تموم شد، اومدم.
لحنش مثل قبل شد و دیگه خبری از اون همه مهربونی نبود.
_ بلندشو بسه دیگه، بریم خونه.
فوری ایستادم. در واقع با این رفتارش بهم فهموند که جلوی دایی هم دیگه نباید حرفی بزنم. دایی شاخههای گلی رو که خریده بود، روی سنگ قبر گذاشت.
_ تازه اومدیم. بذار یکم بشینیم!
_ خیلی خستهم حسین. از صبح کف خیابون بودم؛ خودت که خبر داری.
دایی نگاهی به من کرد.
_ این چه زود پا شد ایستاد.
خندهش رو جمعوجور کرد.
_ الان آشتی کردید!
علی خونسرد نگاهش رو به من داد.
_ مگه قهر بودی؟
انقدر خوشحالم که هیچی نمیتونه ناراحتم کنه. با سر جواب نه دادم.
_ قهر که بود. معلوم نیست چی بهش گفتی که نیشش بازه.
فوری خندم رو جمع کردم. دایی نشست و فاتحه خوند. علی گفت:
_ من با ماشین اومدم. خودم رویا رو میبرم. کاری نداری؟
_ نه، برو به سلامت. فقط به آبجی بگو من شام میام اون جا.
اینبار نیش علی باز شد.
_ چه شامی هم بشه. مامان چه کیفی کنه.
با صدا خندیدن. دایی رو به من گفت:
_ چیری بهش نگیا! خودم میخوام بگم.
_ چشم.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ به رویا گفتی!؟
_ آره دیگه؛ وقتی تو بشی داداش، رویا هم میشه زن...
لبخندم دندون نما شد که علی با اخم گفت:
_ عه... بس کن دیگه حسین!
فوری لبخندم روجمع کردم. رو بهم گفت:
_ بیا برو سمت ماشین دیگه!
چشمی گفتم و راه افتادم. صدای پاهاشون رو از پشت سرم میشنیدم.
_ چرا نذاشتی بگم؟
_ زیاد بهش رو بدم، نمیتونم جمعش کنم.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی باید اول عنوان کنم، بعد اجازه بدم احساساتش رو بروز بده.
حرف علی کمی بهم برخورد، اما دلم نمیخواد هیچ ناراحتی حال امروزم رو خراب کنه. قبل از این که به دَر ماشین برسم قفل دَر باز شد. سمتشون چرخیدم و برای دایی دست تکون دادم. زیاد ازم فاصله نداشت.
_ برو به سلامت.
_ دستت درد نکنه آوردیم.
تو یک قدمیم ایستاد.
_ هر کاری داشتی به خودم بگو.
علی از گوشهی چشم نگاهمون کرد.
_ باشه دایی.
از علی هم خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد. علی سمت ماشینش رفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد.
روی صندلی جلو نشستم و منتظرش موندم. چند دقیقهای تنها موندم تا بالاخره دَر ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
_ بستنی میخوری؟
نمیدونم چشه! یه لحظه میخنده و شوخی میکنه، لحظهی بعد اخم میکنه و بداخلاق میشه. انگار از نگاهم ذهنم رو خوند.
_ رویا چقدر زود یادت میره!
_ چی؟
_ بهت گفتم توی جمع تابلوبازی درنیار! دایی هم جمع حساب میشه.
_ دایی که میدونه.
_ میدونم میدونه. اما اگر جلوش عادی نشون بدیم، هی میخواد شوخی کنه سربسر من بذاره.
لبهام رو جلو دادم و دلخوری رو توی چشمهام ریختم.
_ به من میگی به دایی رو ندم، به دایی میگی به رویا رو نمیدم؟
ابروهاش با اینکه اخم وسط پیشونیش نشست، بالا رفت.
_ این عادت گوش ایستادن رو از خودت دور کن! برات دردسر ساز میشه.
_ گوش نایستادم؛ شنیدم.
سرش رو تکون داد و نفس سنگینش رو بیرون داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت189
🍀منتهای عشق💞
بستنی رو که به پیشنهاد خودش گرفته بود، توی هوا خیلی سرد خوردیم و به خونه برگشتیم.
به محض ورودمون به حیاط، خاله خوشحال و ذوق زده به سمت علی اومد.
_ چرا انقدر دیر اومدی؟
_ صبح که گفتم کارم طول میکشه!
خاله نگاهی به من انداخت.
_ برو تو، زیر کتری رو روشن کن تا من بیام.
چشمی گفتم و کفشهام رو درآوردم که خاله گفت:
_ امروز با مریم حرف زدم.
فوری به علی نگاه کردم. نگاه خیرهای بهم انداخت و سربزیر شد. خاله متوجه نگاهش شد و با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه!
ناراحت دَر خونه رو باز کردم و داخل رفتم.
همش تقصیر علیِ. اگر از اول یه نه محکم میگفت، کار به اینجا نمیرسید.
روی اولین پله روبروی دَر نشستم. صدای رضا از بالای پلهها اومد.
_ کی برگشتی؟
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
_ الان.
دو تا پله بالاتر از من نشست.
_ میشه یه خواهش ازت بکنم نه نگی؟
_ چه خواهشی؟
_ من با آقاجون حرف زدم. گفت توی اولین دورهمی مهشید رو برام خواستگاری میکنه.
_ مگه خاله نگفت صبر کن!
_ الان چند وقته همین رو میگه. مهشید اومد گفت، من گفتم. اصلاً انگار براش مهم نیست!
_ خب من چه کمکی میتونم بکنم؟
_ اگر دعوتمون کردن، تو نگو عمه هست من نمیام.
_ عمه باشه، من نمیام.
_ رویا خواهش میکنم. بیا بهش محل نده. اصلاً بهت قول میدم یه لیوان چایی داغ بریزم رو عمه که انتقامت رو بگیرم.
چشمهام برق زد.
_ قول میدی؟
انگار خودش هم مشتاقه.
_ به جون مهشید! قول مردونهی مردونه.
_ باشه میام.
دَر خونه باز شد و هر دو به علی و خاله که داخل میاومدن، نگاه کردیم. متوجه نگاه معنیدار علی به خودم و رضا شدم و ایستادم.
خاله دمق گفت:
_ روشن نکردی زیر کتری رو که؟
_ یادم رفت.
غرغرکنون وارد آشپزخونه شد.
_ چند وقته حرف نمیزنه. من رفتم و اومدم، کلی قرار گذاشتم، الان میگه نمیخوام!
لبخند روی صورتم پهن شد و به علی که روبروی تلویزیون نشسته بود نگاه کردم. بدون اینکه سرش رو سمتم بچرخونه گفت:
_ رویا یه گلگاوزبون برام دم کن. نهارم نخوردم، برام بیار.
خاله عصبی گفت:
_ علی چی برات گرم کنم؟ غذای خودمون یا نذری!
قبل از اینکه علی جواب بده، وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_ من براش گرم میکنم.
دستمالی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت. با این که میدونم چه خبره ولی پرسیدم:
_ چرا ناراحتی خاله؟
_ دارم از خجالت آب میشم! مریم اصلاً راضی به ازدواج نبود؛ انقدر رفتم و اومدم تا امروز گفتن هر وقت خواستید بیاید. اومده میگه نمیخوامش!
_ خالهجان اونا اول جواب نه دادن، بعدش پشیمون شدن اومدن دَر خونمون!
_ از این نازها همه دخترا میکنن.
_ خب این دفعه نازش خریدار نداشت. برگشته به علی میگه تو تو زندگیت پیشرفت نمیکنی...
_ رویا خیلی ناراحتم! هیچی نگو که همش رو سر تو خالی میکنم.
_ علی گفت که دایی گفته، شب شام میاد اینجا؟
هر دو دستش رو روی صورتش کشید.
_ نه نگفت. یکم قرمهسبزی میذاری برای شب؟
_ چشم میذارم. شما برو استراحت کن.
زیر قابلمه رو روشن کردم و کمی گلگاوزبون هم دم کردم.
سرم رو از آشپزخونه بیرون بردم تا علی رو صدا کنم. میلاد جلوش نشسته بود و التماس میکرد.
_ خب منم دوست دارم بریم مسافرت.
_ نمیگم که نمیریم! میگم صبر کن.
_ همه تابستون رفتن.
علی با خنده گفت:
_ کجا دوست داری بریم؟
_ نمیدونم، فقط مسافرت دوست دارم.
_ باشه به مامان میگم، هماهنگ میکنیم که بریم.
_ به منم پول میدی؟
_ پول میخوای چیکار!
_ اون جا خرید کنم.
علی دستی به سر میلاد کشید.
_ هر چی بخوای، خودم برات میخرم.
همیشه با میلاد از همه مهربونتره. گلویی صاف کردم:
_ ناهار رو گرم کردم.
میلاد گفت:
_ منم گرسنمه.
دنبال علی راه افتاد.
خودم هم حسابی از حرفهای علی انرژی گرفتم و احساس ضعف میکنم. سفره رو پهن کردم و هر سه شروع به خوردن کردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
موندن بیرون از خونه تا این وقت شب تو بهشت زهرا کار درستی نیست ولی من کنار قبرشون خوابم برد سمت خیابون دودیم که ماشینی سمتم اومد.
یعنی این ماشین کمکممیکنه یا اذیتممیکنه. کاش صبر میکردم تا پنج شنبه خودش بیارم. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن.
با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد و عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم.
اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت:
-صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم
با صدای تقریبا بلندی گفت
-چه حرفی عمو . دختره ی نفهم از مدرسه فرار کردی اومدی اینجا
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت190
🍀منتهای عشق💞
علی تشکر کرد و ایستاد.
_ گلگاوزبون رو بیارم بالا؟
_ نه؛ همین پایین میخوابم.
از آشپزخونه بیرون رفت و به جای اینکه مسیر مستقیم به سمت تلویزیون رو طی کنه، پاش رو کج کرد و سمت اتاق خاله رفت.
حتماً از این که خاله از دستش ناراحتِ، عذاب وجدان داره. اگر میلاد رو میتونستم دست به سر کنم، حتماً پشت دَر اتاق خاله میرفتم تا حرفشون رو بشنوم.
صدای دَر حیاط بلند شد. به میلاد نگاه کردم و گفتم:
_ تو برو دَر رو باز کن.
انگار کسی که پشت دَرِ، فرشتهاییه که خدا برای کمک به من فرستاده.
میلاد از آشپزخونه بیرون رفت. فوری ایستادم و بعد از شنیدن صدای بسته شدن دَر خونه، از آشپزخونه بیرون رفتم و در نزدیکترین فاصله امن، بین آشپزخونه و اتاق خاله ایستادم.
_ یه حرفی میزنی علی! اصلاً انگار نه انگار که من توی این خونه مادرم. اون از رضا، که یک سر مهشید مهشید میکنه و صبر نکرد من یه دختر براش انتخاب کنم؛ اینم از تو!
تو که این دختر رو نمیخواستی، چرا من رو سکه یه پول کردی!
_ به خدا از روز اول بهت گفتم؛ اون روز که تو اتاق جواب رد داد، خورد تو ذوقم. ولی شما رفتی بالا، اومدی پایین، گفتی دختر خوبیه؛ نباید از دستش بدیم. دیگه چه جوری باید بهت میگفتم نه!
_ الان من چیکار کنم؟
_ هیچی، برو بگو پسرم گفته پشیمون شدم، نمیخوام.
_ به همین راحتی! میدونی چقدر بهت دلبسته شده.
_ اشتباه کرده. همون شب توی اتاق وقتی اونجوری به من گفت؛ منم بهش گفتم این حرف شما رو توهین به خودم و خانوادم حساب میکنم. مامان من باید با یکی ازدواج کنم که به این روش زندگی کردنم عادت داشته باشه.
_ همچین دختری پیدا نمیشه که حاضر باشه بیاد با خانوادهی شوهرش زندگی کنه، بعد هم بدونه شوهرش باید خرج این همه آدم رو بده!
_ من پیداش میکنم.
_ بیخودی نگرد، نیست. من خودم زنم، درک میکنم. دخترا توی هر شرایطی هم بزرگ شده باشن، حاضر نیستن به یه همچین زندگی تن بدن.
صدایی شببه به بوسیدن اومد و علی مهربون گفت:
_ الهی دورت بگردم؛ مگه نمیخوای من همسرم رو دوست داشته باشم! مریم خانوم رو دوست ندارم.
لبخند روی صورتم پهن شد. خودم میدونستم ولی از شنیدنش از زبون خود علی، خیلی خوشحال شدم.
با شنیدن صدای زهره از ترس جیغ خفهای کشیدم.
_ داری چی کار میکنی؟
سمتش برگشتم و هول شده دستم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! ساکت.
پوزخندی زد و تقریباً با صدای بلندی گفت:
_ وایستادی حرف گوش کنی!
همزمان علی از دَر اتاق بیرون اومد و نگاهم کرد. رو به زهره گفت:
_ چه خبره اینجا!؟
توی سرم احساس سرما کردم. خداروشکر که زهره هنوز شرمنده کارهای قبلیشه. علی چپچپ نگاهم کرد و به دیوار تکیه داد.
_ الان...
دَر خونه باز شد و میلاد داخل اومد.
_ داداش دم دَر کارت دارن.
تکیهاش رو از دیوار برداشت و انگشتش رو روبروی صورتم گرفت و تهدیدوار گفت:
_ حرف میزنیم با هم!
از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله ناراحت گفت:
_ رویا این چه کاریه آخه!
به سرویس بهداشتی اشاره کردم.
_ میخواستم برم دستشویی.
زهره گفت:
_ نه وایستاده بود. داره دروغ میگه!
خاله ناراحت گفت:
_ زهرهخانم نمیخواد از آبِ گلآلود ماهی بگیری! برو به کار خودت برس.
همونطور که از پلهها بالا میرفت گفت:
_ فرق گذاری توی این خونه بیداد میکنه!
خاله گوشم رو گرفت و کمی کشید.
_ دست بردار. پسفردا که شوهر کنی، همه میگن خالهش یادتش نداده.
قصد رها کردن گوشم رو نداشت. دستم رو روی دستش گذاشتم.
_ باشه خاله، ولش کن کَندیش...
گوشم رو رها کرد. با دست روی گوشم رو ماساژ دادم.
_ رویا یه بار دیگه ببینم، من میدونم و تو!
میلاد گفت:
_ اون وقت رویا هم میره خونهی آقاجون.
خاله با اخم به میلاد نگاه کرد.
_ تو لازم نکرده حرف بزنی!
میلاد اخم کرد و از پلهها بالا رفت. خاله به اتاق برگشت.
تا یه بلایی سر من نیاد، هیچ کس توی این خونه آروم نمیشینه. قبل از این که علی بیاد، باید برم تو اتاق تا بیشتر از این خجالت زده نشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت191
🍀منتهای عشق💞
انقدر پایین نرفتم که صدای دایی از پایین اومد.
_ یکی دیگه از طرفدارهات اومد. میتونی بری پایین.
_ زهره من چی کار کنم تو دست از سر من برداری!
_ دنبال یه دردسر جدیدی واسه من؟
_به من چه!؟ من کی برات دردسر درست کردم؟
_تمام دردسرهای من زیر سر توعه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ زهره تو میری بیرون، نه نگاهت رو کنترل میکنی نه حرکاتت رو؛ بعد میگی تقصیر منِ؟!
_ کاملاً تقصیر توعه! کی بشه انتقامم رو ازت بگیرم.
دیگه تحمل زهره رو ندارم. روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. پلهها رو پایین رفتم و به دایی که کنار علی نشسته بود سلام کردم.
جواب سلامم رو داد. وارد آشپزخونه شدم.
_ خاله کمک نمیخوای؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_بهت گفتم قرمه سبزی بذار! چرا نذاشتی؟
_ وای ببخشید، یادمرفت. بدید من سالاد درست کنم.
_ خودم درست کردم. این ظرف میوه رو بذار جلوی داییت.
ظرف رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار دایی نشستم. با علی مشغول صحبت بودن. رضا هم پایین اومد و کنارمون نشست.
دایی آهسته گفت:
_ نگفتید که؟
همزمان که سرم رو بالا دادم، علی هم گفت نه. رضا کنجکاوانه پرسید:
_ چی رو؟
به من اشاره کرد.
_ این چه رازیه که این فضول هم میدونه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ به من میگی فضول!؟
علی رو به رضا گفت:
_ توروخدا شروع نکنید، به خدا اعصاب ندارم!
بدون ملاحظه حرف علی گفتم:
_ رضا یکی طلبت! صبر کن ببین کی این فضول رو بهت برگردونم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ آبجی بیا کارت دارم.
_ صبر کن یه سینی چایی بریزم میام.
علی رو به رضا گفت:
_ پاشو برو سینی رو بیار.
دلم از رضا گرفته، باید سرش خالی کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
_ بپا دستت با شتاب نخوره زیر سینی.
رضا نگاهش بین من و علی جابجا شد. علی متأسف سرش رو تکون داد و نگاهش رو به فرش داد. خاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و بیخبر از همه جا گفت:
_ من خیلی خسته شدم؛ رضا قندون روی کابینتِ، میری بیاری؟
نگاه تیزش رو از روی من برداشت و سمت آشپزخونه رفت.
خاله رو به دایی گفت:
_ بچهها گفتن که گفتی شام میخوای بیای، دلم یکم شور افتاد.
_ شور چرا؟
_ نمیدونم. انقدر که توی این خونه خبر بد رو ناجور میگن که آدم میترسه.
علی نفسش رو سنگین بیرون داد. رضا قندون رو جلوی سینی گذاشت و نشست.
_ حالا چی هست خبرت؟
خجالت زده سرش رو پایین انداخت. علی گفت:
_ میخواد زن بگیره.
خاله ذوق زده نگاهش کرد.
_ الهی دورت بگردم، آره...!؟ کی هست؟
دایی صورتش سرخ شد و سرش رو پایینتر گرفت.
_ نمیشناسیدش شما. یه مدتیه با هم آشنا شدیم.
رنگ نگاه خاله عوض شد و دلخور گفت:
_ خودت رفتی حرفها رو زدی، حالا اومدی به من میگی؟
_ نه به خدا آبجی! دو سه جلسه فقط همدیگر رو دیدیم که ببینیم تفاهم داریم یا نه؟
خاله نگاهش رو به فرش داد و اخمهاش تو هم رفت.
_ آبجی باور نداری از علی بپرس! از اول دَر جریان بود.
علی فوری گفت:
_ چی کار من داری؟ به من فقط گفت...
دایی حرفش رو قطع کرد.
_ علی الان اصلاً وقت شوخی نیست!
علی بیصدا لب زد:
_ تو کی به من گفتی؟
دایی با التماس دستی به صورتش کشید. خاله سرش رو بالا آورد.
_ خیلی خب، نمیخواد بندازید گردن هم.
_ من که به جز تو کسی رو ندارم.
_ حسین ندیده نشناخته که نمیشه!
_ برای همین یکم باهاش آشنا شدم.
خاله نفسش رو پرصدا بیرون داد.
_ اسمش چیه؟
_ فرزانه. فرزانه محبی.
_ چند سالشه؟
_ بیست و شش سالشه. معلمِ.
_ حالا کی قراره بریم؟
_ قرار شده شما زنگ بزنی با مادرش هماهنگ کنی.
_ خانوادهش میدونن که با هم حرف زدید؟
دایی دوباره سرش رو پایین انداخت.
_ فقط مادرش میدونه.
_ خدا آخر عاقبت من رو با شماها بخیر کنه. این از تو...
به علی اشاره کرد.
_ اینم از این آقا.
علی کمی جابجا شد.
_ من که از اول گفتم مامان!
خاله با تندی گفت:
_ حرفت رو قطعی نگفتی علی! منم فکر کردم...
_ مامان میشه این بحث رو تموم کنی؟
رضا گفت:
_ من رو یادتون نره.
خاله چپچپ نگاهش کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت192
🍀منتهای عشق💞
دایی گفت:
_ ناراحت علی نباش آبجی. من مطمئنم خانومترین دختر دنیا، خودش میاد سروقتش.
لبخند پنهانی زدم که خاله گفت:
_ به همین خیال باشید. بعد هم دختری که خودش بیاد بگه، هیچی از خانومی توش نیست.
فوری سرم رو پایین انداختم. دایی گفت:
_ من مخالفم. دختری که خودش بگه، خیلی عاشقِ.
اخم خاله تو هم رفت.
_ نکنه این دختره خودش گفته؟
_ نه! برای علی میگم.
_ بیخود میکنه دختری که خودش بخواد بیاد جلو! چاییهاتون رو بخورید، شمارهی خونهشون رو بده من.
علی کمی از چاییش رو خورد و گفت:
_ میلاد کجاست؟
رضا جوابش رو داد:
_ داره مشقهاش رو مینویسه.
_ امروز میگفت بریم مسافرت. برنامهریزی کنیم، عید یه طرفیبریم.
خاله با لبخند گفت:
_ ان شالله تا اون موقع زنهاتونم باهاتون باشن.
رضا با خنده گفت:
_ منم میگی دیگه!
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد.
سایهی زهره پایین پلهها افتاد. علی فوری اخمهاش رو تو هم کرد. دایی پنهانی با آرنج خیلی آروم به پهلوش زد و با صدای پایینی گفت:
_ بسه دیگه، تنبیه شده. اخمهات رو باز کن.
_ اشتباه من اون باری بود که زود بخشیدمش.
_ دختر بچهست.
زهره پایین اومد و سلام کرد.
_ رویاجان، پاشو کمک کن سفره رو پهن کنید.
چشمی گفتم و ایستادم. با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. بعد از خوردن شام، مشغول شستن ظرفها بودم که صدای خاله رو که مشغول صحبت کردن با تلفن بود شنیدم. مخاطبش مادر فرزانه بود که قرار یک ملاقات رو میگذاشتن.
زهره کنارم ایستاد.
_ من بقیهش رو میشورم، تو چایی رو ببر.
شیر آب رو بستم و نگاهش کردم. چقدر از ترس مظلوم شده.
_ تا کی میخوای جلوش نری!
_ من که میام اخم میکنه.
_ هر چی خودت رو قایم کنی، بدتر میشه.
_ میترسم دوباره...
_ دیگه کاریت نداره. بذار ظرفها رو که شستیم با هم میریم.
حس کردم از من هم خجالت کشید. سکوت کردم و دیگه حرفی نزدم. بعد از شستن ظرفها، سینی چایی رو برداشتم و نگاهش کردم.
_ بشین پیش دایی.
_ نه پیش رضا راحتترم.
قندون رو برداشت و دنبالم راه افتاد.
علی دوباره با دیدن زهره اخمهاش تو هم رفت. زهره قندون رو جلوی رضا گذاشت و همون جا نشست.
حسم به علی از بعدازظهر تا حالا تغییر کرده. نمیتونم نگاه ازش بردارم. من رو کاملاً شناخته که تو امامزاده بهم تذکر داد که تو جمع مراقب رفتارم باشم.
نفس سنگینی کشید که باعث شد به خودم بیام و نگاهم رو ازش بردارم.
خاله خوشحال گفت:
_ قرار شد بهم خبر بده. حسین خیلی خوشحالم که داری سر و سامون میگیری.
_ ان شالله نوبت علی.
لبخندم کش اومد و پنهانی به علی که اخم ریزی وسط پیشونیش بود، نگاه کردم. خاله نفسش رو با صدای آه بیرون داد و ان شاءاللهی زیر لب گفت.
دایی تا آخر شب موند و بالاخره خداحافظی کرد و رفت. خاله که هنوز از دست علی ناراحتِ، زود به اتاقش رفت. بعد از جابجا کردن ظرفها با زهره به اتاق برگشتیم. جلوی دَر اتاق، رضا آهسته صدامون کرد.
_ یه لحظه بیاید.
نگاهی به دَر اتاق علی انداختم. بسته بود. اما اگر متوجه بشه که رفتم اون جا، حسابی دعوامون میکنه.
رو به زهره گفتم:
_ من نمیام، برو ببین چی میگه!
_ در رابطه با مهمونی میخواد باهات حرف بزنه.
_ من برم الان علی میاد.
_ تازه رفته تو اتاقش، دیگه نمیاد.
_ من نمیام زهره.
رضا سمتمون اومد و آهستهتر گفت:
_ خب بیا تو حیاط.
_همین جا بگو!
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ بیا دیگه! حتماً کار واجب دارم.
این رو گفت و از پلهها پایین رفت. زهره کنار گوشم گفت:
_ منم میام. تو حیاط که عیب نداره، بیا دیگه!
دوباره درمونده به اتاق علی نگاه کردم. علی فقط گفته تو اتاقش نرم و رضا به اتاق ما نیاد. پس حیاط رفتن ایراد نداره.
با زهره همراه شدم و از پلهها پایین رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت193
🍀منتهای عشق💞
روی ایوون نشستم و به رضا نگاه کردم.
_ زود باش بگو، خوابم میاد.
_ الان مهشید زنگ زد. گفت قراره مهمونی رو خونهی آقاجون بگیرن. سر حرفت هستی دیگه!
متعجب از این که چرا داره جلوی زهره میگه، بهش اشاره کردم.
_ زهره میدونه. تو اگر حرف نزنی این نمیزنه!
دلخور لب زدم:
_ الان من شدم فضول؟
_ هستی دیگه رویا! بحث نکن، سر حرفت هستی یا نه؟
_ کی رفت به عمه گفت زهره رو تو کافی شاب دیدن؟ من یا خود زهرهخانم!
زهره برای دفاع از خودش گفت:
_ فکرش رو نمیکردم برن به عمه بگن.
رضا دهنش از اعتراف زهره باز موند.
_ کیا!؟
_ دختراش.
_ تو از بیآبرو بازیهات براشون تعریف کردی!؟
پوزخندی زدم.
_ من خیلی حرفها رو نمیزنم. از زهره اگر هم حرفی زدم، چون مدیر مجبورم کرد.
زهره از شرمندگی رضا سرش رو پایین انداخت.
_ پس چرا گفتی رویا گفته!؟
نیمنگاهی به زهره انداختم و رو به رضا گفتم:
_حرفت رو بزن. میخوام برم بالا.
بعد از نگاه طولانیش روی زهره، گفت:
_ تو برای مهمونی نه نیار، من حال عمه رو میگیرم.
_ من نه نمیارم.
با چشم به زهره اشاره کردم.
_ ولی با این شرایط بهتره فعلاً بهش فکر نکنی.
_ زهره دهنت رو میبندیا!
_ من به کسی نمیگم.
_ حتی اگر دوباره از من بدت بیاد؟
_ تو به پَرو پای من نپیچ، من کارت ندارم.
_ به روح مامان بابام من تا حالا برای اذیت کردن تو هیچ کاری نکردم. اون بارم که رفتم دنبال علی، فکر کردم دزدیدنت. اگر میدونستم خودت باهاشون رفتی، به هیچ کس نمیگفتم. از این به بعد هم حرف نمیزنم.
رضا کلافه گفت:
_ این بیخود میکنه بره! تو هم بیخود میکنی بفهمی و نگی!
طلبکار گفتم:
_ امر و نهیِت تموم شد، برم بخوابم؟
_ فقط نه نیار.
_ باشه.
پا کج کردم و دَر رو باز کردم. رضا و زهره هم دنبالم اومدن. از پلهها بالا رفتم که صدای علی رو از بالای پلهها شنیدم.
_ جلسهتون تموم شد!
هر سه نگاهش کردیم. رضا فوری گفت:
_ جلسه نبود. رویا دلش گرفته بود، تو حیاط نشسته بود، ما هم رفتیم پیشش.
درمونده به رضا نگاه کردم. این چه دروغی بود که گفت. علی پلهای پایین اومد و رو به روی من ایستاد و گفت:
_ دیگه دلت برای چی گرفته!
آب نداشتهی دهنم رو قورت دادم.
_ من نه! زهره.
علی ابروهاش رو گره انداخت و بدون اینکه به زهره نگاه کنه، خودش رو کنار کشید و به بالای پلهها اشاره کرد.
_ برید بخوابید.
سرم رو پایین انداختم و بالا رفتم. بالای پلهها به علی نگاه کردم. زهره هم بالا اومد اما دست رضا رو گرفت و گفت:
_بیا پایین باهات حرف دارم.
بابت فال گوش ایستادن صبح حسابی شرمندم، وگرنه میایستادم بببینم چی میگن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت194
🍀منتهای عشق💞
دست رضا رو گرفت و از پلهها پایین رفت. با زهره وارد اتاق شدیم. زهره دَر رو بست و غمگین نگاهم کرد و گفت:
_ دیگه با من خوب نمیشه.
_ اصلاً ازش عذرخواهی کردی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ جرأت نمیکنم بهش نگاه کنم. تا منو میبینه اخمهاش رو تو هم میکنه. چه جوری برم ازش عذرخواهی کنم؟
_ نمیدونم، ولی مدل علی اینجوریه. هر وقت از دست من ناراحت میشه، من میرم پیشش عذرخواهی میکنم. خیلی مهربونه، زود میبخشه.
_ خودم میدونم.
گوشهای نشست.
_ به نظر من فردا برو پیشش یه معذرتخواهی کن. باز خودت میدونی اما علی اون جوری نیست، زود کوتاه میاد.
زهره باز هم چیزی نگفت. رختخوابش رو انداخت. برق رو خاموش کرد و خوابید. هوش و حواسم پیش حرف رضا و علیِ. اما بهتره که فعلاً چند روزی دست از گوش ایستادن بردارم.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. چشمهام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. نه صبح بود. ما فقط جمعهها میتونستیم بخوابیم ولی مثل این که امروز قسمت نیست بخوابم.
با صدای گرفتهای، کلافه و معترض بخاطر کسی که پشت دَر اتاق بیدارم کرده بود گفتم:
_ چیه؟
صدای علی باعث شد تا لبخند روی لبهام بشینه.
_ بسه دیگه! پاشید بیاید پایین گرسنهمونه.
_ الان میام.
_ اون رو هم بیدار کن.
_ چشم.
_ زهره پاشو.
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. چشمهای قرمز و پف کردش، نشون از این میده که خیلی وقته بیدار شده و زیر پتو گریه کرده.
نفسی تازه کرد و گفت:
_ به من میگه اون!
هر حرفی که بخوام بزنم باعث دلخوری میشه. دیشب من راهنماییش کردم اما ناراحت شد. پس بهتره سکوت کنم.
فقط نگاهش کردم. موهام رو برس کشیدم و طوری که از پشت بیرون نزنه بالای سرم بستم. روسری رو روی سرم انداختم وگره زدم. کمی خودم رو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم.
صدای قدمهای زهره که پشت سرم راه افتاده رو میشنیدم. از پلهها پایین رفتم. رضا تو درگاه آشپزخونه، نیمنگاهی بهم کرد و وارد شد.
به محض ورود به آشپزخونه با انبوهی از سبزیهایی که خاله گرفته بود چشمام سیاهی رفت. درمونده به خانه نگاه کردم.
_ خاله تو رو خدا دوباره سبزی خریدی! ماه پیش پاک کردیم.
_ اونا رو خوردیم دیگه! تموم شده. نخرم از کجا باید بخوریم.
_ آنقدر که سبزی میگیرید شبیه بز شدیم. آدم که انقدر سبزی نمیخوره.
خندید و گفت:
_ کم غر بزن ببینم.
به سفره پهن شده اشاره کرد.
_ این رو بذار پایین.
سینی چایی رو از دستش گرفتم و جلوی علی گذاشتم.
از این که با خاله این جوری حرف زدم کمی شاکیه. تغییر رفتار علی با خودم رو کاملاً احساس میکنم. قبلا این طوری برخورد نمیکرد و همون لحظه قاطعانه کاری میکرد تا عذرخواهی کنم. اما الان با من مهربون شده و به یه اخم بسنده میکنه.
با اخم گفت:
_ یکم سبزیه دیگه، چقدر غر میزنی!
_ یکم نیست، خیلی زیاده. سبزی پاک کردن سخته؛ خودت که تا حالا پاک نکردی!
لبخند کجی گوشه لبش نشست و چایی رو از توی سینی برداشت. زهره کنار رضا نشست و با احتیاط شروع به خوردن کرد.
بعد از خوردن صبحانه پسرها از آشپزخونه بیرون رفتند. من و خاله و زهره هم شروع به پاک کردن سبزیها کردیم. مثل همیشه خاله و زهره با دقت پاک میکردند و من از سر بیحوصلگی تمام سبزیها رو با ساقه و برگ میانداختم.
نیمی از سبزیها رو پاک کرده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد. نیمنگاهی به بیرون انداختم. علی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام.
_ بله خواهش میکنم.
_ شما؟
_ یه لحظه گوشی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت195
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو روی زمین گذاشت و سمت آشپزخونه اومد. تن صداش رو پایین آورد و گفت:
_ مامان میگه عزت ساداتم! از فامیلای عباسآقا خدابیامرز.
خاله گفت:
_ آره اون روز توی خونه عمه دیدمش، شماره گرفت ازم.
_ الان چیکار داره؟
_ نمیدونم!
یه دفعه اخمهای خاله توی هم رفت.
_ خدا بخیر کنه! خدا نکنه مریم واسطه فرستاده باشه.
دستش رو روی زانوش گذاشت و سمت تلفن رفت.
کفری گفتم:
_ این عمه چی میخواد از جون ما، فقط خدا میدونه! به غیر از ناراحت کردن و اعصاب خوردی برای ما هیچی نداره.
خاله گوشی رو برداشت.
_ سلام.
_ قربان شما، خواهش میکنم.
_ این چه حرفیه! درخدمتم.
_ خدا بیامرزش.
_ بله.
رنگ نگاه خاله تغییر کرد و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
_ والا چی بگم! اجازه اینا دست پدربزرگشونه!
_ خانوادهی شما به واسطه عباسآقا برای ما شناخته شده و مورد تأییدِ، اما گفتم که اجازه ازدواج دخترها دست پدربزرگشونه.
_ من باهاش صحبت میکنم، بهتون خبر میدم.
_ اونم الان که خودتون میدونین، شرایط خانواده طوریِ که فعلاً همه سیاهپوش عباسآقا هستن.
_بله میدونم، شما لطف دارید.
_خواهش میکنم، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت. زهره گفت:
_ با این که بیریختی اما بازم خاطرخواه داری. نمیدونم از چیه تو خوششون میاد!
زهره به تعداد خواستگارهای منم حسودی میکنه.
_ اصلاً از کجا معلومِ خواستگار بوده! شاید حرف دیگهای زده.
_ نشنیدی مامان چی گفت؟ گفت اجازه ازدواج دخترا دست پدربزرگشونه. تو رو میخواد.
_ گفت دخترا، شاید خودت رو بگن!
خاله وارد آشپزخونه شد. لبخند نامحسوسی گوشهی لبهاش نشسته که نمیتونه جمعشکنه. علی تو چارچوب دَر ایستاد و کلافه پرسید:
_ مامان چی میگفت؟
نگاهی به من و زهره انداخت و رو به علی گفت:
_ حالا میگم بهت.
_ دلم شور میزنه، الان بگو.
_ هیچی انشالله که خیره.
_ اجازه چیه دخترا دست آقا جونِ!؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ مثل این که باید بگم، ول کن نیستی!
اون روز که ناهار خونه عمهتون دعوت داشتیم، زهره رو میبینه ازش خوشش میاد. همون روز به من گفت که میخوام مزاحمتون بشم. من متوجه نشدم منظورش چیه؟
حالا زنگ زده میگه ما میترسیم شما دخترتون رو شوهر بدید، اگر اجازه بدید بیایم برای خواستگاری.گفتم فعلاً که عزاداریم، باید صبر کنید.
زهره گردنش رو دراز کرد و رو به مادرش گفت:
_ بهشون بگو نه! من میخوام درس بخونم.
علی پوزخند زد و از دَر آشپزخونه بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موندن بیرون از خونه تا این وقت شب تو بهشت زهرا کار درستی نیست ولی من کنار قبرشون خوابم برد سمت خیابون دودیم که ماشینی سمتم اومد.
یعنی این ماشین کمکممیکنه یا اذیتممیکنه. کاش صبر میکردم تا پنج شنبه خودش بیارم. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن.
با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد و عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم.
اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت:
-صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم
با صدای تقریبا بلندی گفت
-چه حرفی عمو . دختره ی نفهم از مدرسه فرار کردی اومدی اینجا
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت196
🍀منتهای عشق💞
زهره به جای خالی برادرش نگاه کرده و با التماس به مادرش گفت:
_ مامان من نمیخوام!
خاله بیتفاوت گفت:
_ نمیخوای که چی بشه! که بمونی اینجا بیشتر من رو اذیت کنی و برادرت رو دست بندازی؟ شوهر کن برو؛ شاید اون جا مثل آدم زندگی کنی.
زهره ناباورانه به مادرش نگاه کرد.
_ مامان داری جدی میگی!
_ شوخی دارم با تو؟! تازه این جا هم علی به تو اجازه ادامه تحصیل نمیده.
_ چرا شما اینقدر فرق میذارید؟ اگر این شرایط برای رویا بود همین طوری قبول میکردید!؟
_ رویا آبرومون رو نبرده!
_ چند وقت پیش رویا جلو کل فامیل نگفت یکی دیگه رو دوست داره!؟
_ همه رویا رو میشناسن، تو رو هم میشناسن. اون رو گفت برای اینکه محمد رو از سر خودش باز کنه.
_ نخیر! اتفاقاً من خبر دارم. رویا اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
علی عصبی با صدای بلند از توی اتاق گفت:
_ زهره ببند دهنت رو!
اشک توی چشمهای زهره جمع شد. ایستاد و گفت:
_ من اگر بمیرم هم ازدواج نمیکنم! این فکر رو از سرتون بیرون کنید. اونا هم بیان اینجا، یه آبروریزی مثل رویا راه میندازم.
علی این بار عصبیتر گفت:
_ میبندی و یا بلندشم بیام!
قصد بیرون رفتن از آشپزخونه رو داشت. اما با این حرف علی، گوشه آشپزخونه نشست. سرش رو روی زانوش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت.
خاله از رفتار زهره ناراحت شد و دیگه سبزی پاک نکرد. فقط با اشغال سبزیها بازی میکرد.
من موندم و اون همه سبزی! شاید ازدواج زهره براش خوب باشه؛ اما اینکه دوست نداره و خاله اهمیتی به جواب منفیش نمیده و علی هم در برابرش موضع گرفته، من رو ناراحت میکنه و دلم براش میسوزه.
میلاد از دَر آشپزخونه داخل اومد و نگاهی به خواهرش که در حال گریه کردن بود، انداخت. کنارش نشست و دستش رو گرفت.
خیلی دلم میخواد توی این شرایط برای زهره همدم باشم. اما زهره من رو قبول نداره و همدردیم رو نمیپذیره.
خاله تن صداش رو پایین آورد و رو به میلاد گفت:
_ بلند شو دَر آشپزخونه رو ببند.
معلوم بود میخواد با زهره حرف بزنه که علی متوجه نشه. میلاد بدون معطلی دَر آشپزخونه رو بست. خاله کمی خودش رو به زهره نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی درس بخونی که میگی میخوام درس بخونم!
تمام مدتی که میرفتی مدرسه به خاطر درس نخوندن تو، سرم جلوی مدیرتون پایین بود. هر روز افت تحصیلی. چقدر التماس معلمها کردم که قول میده جبران کنه!
زهره سرش رو بلند کرد.
_ غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا این کار رو با من نکنید!
_ توی مدرسه تو درس میخونی! پشت مدرسه چه غلطی میکردی؟ سر از قرار تو کافیشاپ درآوردی. گوشی رضا رو برداشتی عکس فرستادی.
_ به خدا پشیمون شدم. دیگه تکرار نمیکنم. خواهش میکنم! شما اگر وساطت کنی، علی میذاره من برم درس بخونم.
_ فکر میکنی نکردم!؟ از روزی که این حرفها رو زد، هر شب میرم پیشش التماسش میکنم که ببخشِد. میگم اشتباه کرده، جوونی کرده. یه کلام میگه «زهره دفعه چندمشه! آدم بشو نیست. نه.»
خواستگار خوب کم دَر خونه رو میزنه.
_ پس چرا رویا گفت نه، حمایت کردید؟ یک کلام؛ منم نمیخوام.
_ تو بذار بیان. پسره بیاد ببینش، نپسندیدی! باشه هرچی تو بگی قبول.
پر بغض گفت:
_ مامان به خدا من پشیمون شدم.
_ دروغ میگی زهره! دروغ میگی. فکر میکنی متوجه نشدم اون روز که میرفتیم خونهی عمهت از تو ماشین به ماشین بغلی که توش پسر نشسته بود، چه رفتاری کردی؟
فکر میکنی متوجه نمیشم که گوشی تلفن خونه رو میبری بالا و با هدیه حرف میزنی؟ فکر میکنی مثلاً یواشکی با گوشی رضا تماس تصویری میگیری، نمیفهمم؟ تو کی میخوای دست از این کارات برداری؟
میفهمی تمام نگاهها به ماست که ببینن چی میشه و سرکوفتش رو به من بزنن؟ میفهمی باید جلوی پدربزرگت جواب پس بدم؟ میفهمی آبرو دارم و چند سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم؟ خجالت میکشم از کارهات! متوجه هستی؟
با التماس و مظلوم گفت:
_ به خدا دیگه تکرار نمیکنم.
_ آره تکرار نکن. ولی وقتی رفتی خونه شوهرت! اون جا دیگه تکرار نمیکنی، چون مثل این جا باهات رفتار نمیشه.
_ مامان تو یه لحظه گوش کن...
خاله عصبی رو به میلاد گفت:
_ بلندشو دَر رو باز کن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت197
🍀منتهای عشق💞
زهره دیگه حرف نزد. چون وقتی دَر بازه، صداش بیرون میره و علی بابت هر حرف اشتباهش بهش تذکر میده.
_ میشه برم بالا تو اتاق خودم؟
خاله بدون این که نگاهش کنه، دستش رو تکون داد و زیر لب گفت:
_ برو.
بلند شد و با احتیاط از آشپزخونه بیرون رفت. علی به تلویزیون نگاه میکرد. زهره از پلهها بالا رفت و از دید من خارج شد.
میدونم الان رضا حسابی دلش میخواد طرف زهره رو بگیره، اما از ترس علی جرأت نمیکنه. کاش عزت سادات فردا زنگ میزد که علی خونه نبود و زهره میتونست حرفش رو به مادرش بزنه.
خاله و علی خیلی عصبی بودند. برای همین من مجبور شدم تنهایی و بیصدا، بدون هیچ اعتراضی این همه سبزی رو پاک کنم.
سبزیها رو توی لگن ریختم و رو به خاله، کمرم رو که حسابی درد گرفته بود صاف کردم و گفتم:
_ تموم شد.
نگاهی به سبزیها انداخت و گفت:
_ الهی بمیرم برات، خسته شدی؟
_ خیلی. همش رو تنها پاک کردم.
تن صداش رو بالا برد.
_ علی مادر، بیا این رو بذار تو حموم میخوام بشورم. سنگینه ما نمیتونیم بلندش کنیم.
بدون معطلی ایستاد. من کاری نکردم که الان استرس داشته باشم، اما نمیدونم چرا با ورود علی به آشپزخونه، ته دلم خالی شد.
خاله رو به من گفت:
_ رویا یه لحظه بلند شو برو بیرون.
ایستادم که با تشر ادامه داد:
_ بیرون منظورم پشت دَر نیست که فال گوش بایستی!
از شرمندگی و خجالت علی سرم رو پایین انداختم. چشمی گفتم و بیرون رفتم. اصلاً نیاز به گوش ایستادن نبود. خاله از عصبانیت نمیتونه صداش رو کنترل کنه. رو به علی گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم!
_ عِه. این حرفها چیه که میزنی!؟
_ چیکار کنم؟
_ هیچی! پسر خوبیه، بده بره. دختری مثل زهره رو نباید تو خونه نگه داشت.
_ میگه نمیخوام.
_ بیجا کرده! تحقیق میکنیم؛ اگر پسر خوبی بود، میره.
_ اگر بره خونهی پدربزرگ، گریه زاری کنه که نمیخوام!
_ غلط میکنه! قلم پاش رو میشکنم بدون اجازه جایی بره.
_ هم دلم براش میسوزه، هم کم آوردم.
_ درست میشه، انقدر ناراحت نباش.
_ این لگن رو بذار تو حموم، شیر آب رو هم باز کن روش.
علی خم شد و لگن رو برداشت. چشمی گفت و بیرون اومد.
این حرفی بود که خاله من رو به خاطرش از آشپزخونه بیرون کنه! تلافی دیروز رو امروز سرم خالی کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت198
🍀منتهای عشق💞
صبح شنبه دوباره تنهایی به مدرسه رفتم. برام جالبه که خانواده هدیه هیچ حرفی بهش نمیزنند! هر دفعه که مدیر صداشون میکنه، روز بعدش دوباره مدرسهست و حتی یک روز هم تحریم نمیشه.
تنها روزهایی که مدرسه نیامد، همون یک هفتهای بود که مدیر اخراجشون کرد.
درسهام رو با دقت گوش کردم. این چند وقت به خاطر اینکه علی جوابش رو به من نداده بود، حواسم پرت بود و نمیتونستم تمرکزی روی درسهام داشته باشم. اما امروز به خاطر جواب مثبتی که علی بهم داد و خیالم رو راحت کرد، بدون فکر و خیال و با عشق، تمام حواسم رو به درس دادم.
زنگ آخر به صدا دراومد. از مدرسه بیرون اومدم. از ترس سمج بازی محمد، اول به اطراف نگاه کردم تا دوباره سر و کلهاش پیدا نشده باشه. بعد از اطمینان از نبود محمد، به سمت خونه راه افتادم.
مسیر مدرسه تا خونه را با خیال راحت طی کردم. کلید رو توی دَر انداختم و وارد شدم. حیاط شسته شده و گلدونها مرتب گوشه دیوار چیده شده بودن.
این کار فقط از خاله بر میاد. معمولاً من و زهره موقع حیاط شستن به هیچ چی دست نمیزنیم و فقط آب میگیریم.
کفشهام دو درآوردم وارد خونه شدم.
_ سلام. خاله نیستی؟
صداش از اتاقش اومد.
_ جانم خاله! اینجام. اومدی. خسته نباشی.
سمت اتاق خواب رفتم. لباسها رو بیرون ریخته بود و مرتب میکرد.
_ رویا جان من یه سری پارچه گذاشته بودم توی این بغچهها، تو ندیدی؟
_ بردی انباری کنار اتاق ما.
_ مطمئنی!؟
_ آره خودم دیدم، گذاشتی تو ساک آبیه.
دست از گشتن برداشت.
_ ای وای... خدایا شکرت.
رو به من ادامه داد.
_ ای کاش از صبح بودی. پدرم در اومد انقدر که اینا رو زیر و رو کردم. کل رختخوابها رو ریختم بیرون و زیر رو روش کردم تا گیرشون بیارم.
_ برای چی میخواید؟
_ میخوام ببرم بدم خیاط بدوزه، یه چند دست لباس داشته باشیم.
_ خاله الان دیگه کی لباس میده بدوزن وقتی که بیرون این همه لباسهای قشنگ و آماده هست!
_ واسه خودمون که نه، برای زهره انشالله. اگر جور شد و عروس شد، یه چند دست لباس تو بغچهش بذارم.
_ خاله زهره اصلاً نمیخواد.
_ چوب بیآبرویی برداشته میزنه به زندگی من! بمونه خونه که دیگه چی کار کنه؟
_ خاله گناه داره.
_ تو دخالت نکن. بلندشو برو سفره رو پهن کن. الانِ که سر و کله همه پیدا بشه.
صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
_ میرم لباسم رو عوض کنم و بیام.
_ باشه. به اون زهره هم بگو بیاد پایین. بهش بگو مامان گفته زندانی کردن خودت اون بالا، هیچ تأثیری تو تصمیمی که گرفتیم نداره.
متأسف نگاهی انداختم. خروجم از اتاق خاله همزمان شد با ورود رضا و میلاد به داخل خونه.
سلام کردم. هر دو جواب دادند. رضا کنارم ایستاد و گفت:
_ رویا من همش استرس دارم که تو بزنی زیر قولت!
_ نمیزنم. کی شد مهمونی؟
_ به کسی نگیا! فعلاً معلوم نیست. اما احتمالاً سهشنبه باشه.
_ میام ولی فکر خاله رو هم بکن.
_ که چی؟
_ اول راضیش کن، بعد.
_ اون راضی بشو نیست. مهشیدم خواستگار زیاد داره. امروز تو دانشگاه یه پسر داشت باهاش حرف میزد...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت199
🍀منتهای عشق💞
_ هر کی حرف زد که خواستگار نیست! شاید سؤال داشته.
_ بیجا میکنه کسی از زن من سؤال بپرسه!
خنده صداداری کردم.
_ صبر کن بذار یه بله درست حسابی بهت بده، بعد زنم زنم کن.
با کیفش به بازوم کوبید.
_ تو نمیخواد برای من حرف بزنی.
با همون خوشحالی درونیش که هیچ جوره نمیتونست پنهان کنه، ادامه داد:
_ آخ رویا نمیدونی چه برنامههایی برای آینده دارم.
_ مثلاً الان همه قبول کنن، تو خونه داری! کار داری؟
حق به جانب گفت:
_ خب درست میشه.
_ این جوری که تو داری جلو میری، درست شدنی نیست. باید معجزه بشه.
_ وایستادی جلوی من آیهی یأس میخونی! چی بهت میدن؟
_ آیهی یأس نیست. حقیقته که تو انقدر ذوق و شوق کورت کرده، حواست بهش نیست.
_ مهشید مثل تو فکر نمیکنه.
_ اونم صداش در میاد.
_ اونوقت یه فکری میکنم.
از پلهها بالا رفت.
پشت سرش راه افتادم که میلاد دستم رو گرفت و کشید.
دستهای سردش، متوجهم کرد که از چیزی ترسیده. به رضا نگاه کرد و منتظر موند تا وارد اتاقش بشه. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، دستم رو کشید و ازم خواست تا خم بشم.
_ چی شده میلاد!؟
نگاهش بین چشمها جابجا شد و گفت:
_ یه چیزی بهت بگم، قول میدی به کسی نگی؟
_ آره عزیزم! چی شده؟
دستش رو توی کیفش کرد و برگه رو از روی کتابش بیرون آورد و سمتم گرفت.
روی برگه نمره غیرقابل قبول نوشته شده بود و زیرش تأکید کرده بودن که فردا با اولیا باید به مدرسه بره. زود برگه رو گرفت و لای کتاب گذاشت.
توی چشمهام نگاه کرد.
_ به مامان بگم به داداش میگه، داداش هم دیگه نمیذاره برم کلاس فوتبال! دعوامم میکنه.
تُن صدام رو تا میتونستم پایین آوردم و روی یک زانو جلوش نشستم.
_ خوب چرا درس نخوندی؟
_ آخه فرداش مسابقه داشتیم، حواسم پیش تیممون بود.
_ مدرسه شما با ما فرق میکنه. اگه فردا با مامان نری مدرسه، زنگ میزنن به علی. بعد اون موقع خیلی بدتر میشه!
مظلوم گفت:
_ چیکار کنم...؟ نمیشه تو بیایی؟
_ من رو که قبول نمیکنن!
_ چرا بزرگی دیگه!
_ بزرگ هستم ولی نه اونقدر که مدرسهی تو بخواد من رو قبول کنه.
_ من اگه به مامانم بگم به داداش میگه. داداش علی هم از اول شرط گذاشته بود که به شرط اینکه تو درسهام افت نکنم، برم کلاس فوتبال.
الان که از دست زهره ناراحتِ، من حرف بزنم بیشتر عصبانی میشه. باید چیکار کنم؟
_ من به خاله میگم که به علی نگه.
_ میگه!
_ دیگه چارهای نداریم. سعی میکنم یه جوری بگم که نگه. خوبه؟
با سر حرفم رو تأیید کرد.
_ از دست تو میلاد! تو که دَرست خوب بود. آخه مدرسه شما اینجوری نیست که تو درس نخونی.
_ قول میدم دیگه بخونم، فقط یه کاری کن!
_ اون برگه رو بده به من.
برگه رو دوباره از توی کیفش درآورد. تا کرد و دستم داد و با التماس گفت:
_ تو رو خدا زهره نبینه!
_ زهره که تو رو بیشتر از هر کی دوست داره!
_ میخوام فقط تو بدونی. باشه؟
صورتش رو بوسیدم.
_ نگران نباش، خودم درستش میکنم. چه فوتبالیستی بشی تو!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت200
🍀منتهای عشق💞
ذوق زده گفت:
_ دیروز یه برگردون زدم همه تشویقم کردن. مربیمون گفته من بهترین بازیکن توی زمینم.
با افتخار نگاهش کردم.
_ معینیها همینن؛ هر جا باشن اولن. بدو برو تو اتاق دَرست رو بخون. تا شب خودم به خاله میگم.
باشهای گفت و رفت. رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دَر اتاق رو که بست، پیش زهره رفتم.
گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. چند روزیه که باهام خوب شده و میتونم روش حساب کنم.
_ سلام.
_ سلام، خوب شد اومدی رویا! مُردم تو این خونه از تنهایی.
مقنعهام رو در آوردم و با فاصله رو به روش نشستم.
_ یه چیزی بهت بگم، قول میدی به کسی نگی؟
_ آره!
_ الان رضا پایین پلهها بهم گفت که احتمالاً آقاجون سهشنبه مهمونی دعوتمون کنه. تا اون موقع دووم بیار هیچی نگو. بذار خاله و علی واسه خودشون برنامهریزی کنن.
سهشنبه به آقاجون بگو که دوست نداری ازدواج کنی. از اشتباهاتت هم بگو. بگو پشیمون شدم. آقاجون خیلی مهربونه، اجازه ازدواج ما هم دستشه. اجازه نمیده که این جوری تو رو شوهر بدن.
_ فکر بعدش رو کردی! من باید بیام توی خونه با این علی که راه به راه منو میگیره میزنه روبرو بشم!
طوری که بهم برخورده گفتم:
_ کی بیچاره راه به راه تو رو زده! اتفاقاً در برابر کارهات صبوری میکنه.
_ بله شما که همش نقش امانت رو توی خونه داری، باید هم این طوری بگی!
دلخور ایستادم.
_ خاله گفت بگم بالا نشینی، بلندشو بیا پایین.
_ مامان بدجور رفته رو مغزم رویا! داره دنبال پارچه میگرده برای من بدوزه که من خیر سرم توی خونهی شوهر لباس داشته باشم.
بگو الان فکر یخچال و گاز رو کردی که فکر لباس منی! آه نداره با ناله سودا کنه، یکسره فکر شوهر دادن و زن گرفتنِ. معلوم نیست از کجا میخواد بیاره برای رضا عروسی بگیره، به من جهاز بده!
_ این جوری حرف میزنی یه جوری میشم؛ احساس میکنم خیلی بیمعرفتی.
_ اگه قرار بود تو رو هم به زور شوهر بدن، همین حرفها رو میزدی؟
ایستادم و دکمههای مانتوم رو باز کردم و تونیک بلندی پوشیدم.
_ یه کار دیگه هم میشه بکنی.
_ چیکار؟
_ بیا به علی بگو ببخشید.
_ نمیبخشه؛ صدبار گفتم.
سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. ادامه دادم:
_ واقعاً دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم! فقط همین فکرا به ذهنم رسید که بهت گفتم.
برگه میلاد رو توی جیب تونیکم گذاشتم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
صدای علی و خاله رو از بالای راه پلهها شنیدم.
_ خیلی خستم مامان.
_ الهی دورت بگردم، بس که کار میکنی.
_ انقدر خستم که نمیتونم اضافه کار وایسم. حسین بیشتر مواقع وایمیسته ولی من نمیتونم. بیشتر از لحاظ روحی خستم تا جسمی.
_ حق داری مادر جان! آزار و اذیتهایی که زهر داره کم نیست.
_ دیشب با رضا حرف زدم. مثل اینکه به آقاجون گفته توی مهمونی حرف مهشید رو مطرح کنه واسه خواستگاریش.
خاله کلافه گفت:
_ من دیگه از پس رضا برنمیام! ولش کن هر کاری میخواد بکنه... این چه قولی بود به میلاد دادی؟
_ سفر؟
_ آره. من از صبح فکرم اینه چه جوری پسانداز کنم، از کجا پول جور کنم برای جهیزیه و عروسی. توی این گیرودار سفر به چه کارمون میاد!
_ بچهست مامان. دوست ندارم به دلش بمونه. از یه طرف دیگه هم یه مدتیه که توی خونمون فقط ناراحتی پیش میاد؛ بریم شاید حال روحیمون بهتر بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت201
🍀منتهای عشق💞
_ فکر پولش رو کردی آخه؟
_ آره نگران نباش؛ جور میشه. مگه پول ماشین جور نشد؟ یه دفعه گفتی قرعه به ناممون دراومد.
بیچاره علی هنوز نمیدونه خاله النگوهاش رو هم برای ماشین فروخته.
_ مامان زنگ زدی به اقدسخانم بگی؟
خاله ناامید گفت:
_ مطمئنی بگم!؟
دیگه باید به چه زبونی بگه که خاله متوجه بشه.
_ آره مطمئنم. اصلاً رفتنمون از اول اشتباه بود.
_ دختر خوبیه ها!
_ ان شالله خوشبخت بشه. زودتر بگو بذار دلبسته نشه.
خاله طلبکار گفت:
_ باشه، ولی دفعهی دیگه من یکی رو انتخاب کردم حق نداری نه بیاری!
علی خندهی صداداری کرد.
_ شاید منم بخوام مثل حسین یهو دستت رو بذارم تو حنا.
صدای ذوقزدهی خاله بلند شد.
_ الهی دورت بگردم. من که از خدامه خودت انتخاب کنی.
سرفهای کردم و وارد آشپزخونه شدم. علی دستاش رو پشتش گذاشته بود و به کابینت تکیه داده بود.
با دیدنم، پنهانی از خاله لبخندی زد و جواب سلامم رو داد.
قند توی دلم آب شد. انگار دوتا بال بهم دادن تا پرواز کنم. تلاشم برای کنترل خودم بیفایده بود و لبخند پهنم قصد جمع شدن نداشت. اما علی برعکس من چهرهش رو مثل همیشه جدی کرد.
خاله نگاهی بهم انداخت.
_ زهره نیومد؟
_ من بهش گفتم.
_ چیه کبکت خروس میخونه!
جلو رفتم و بشقابها رو ازش گرفتم.
_ من آماده میکنم.
رو به علی گفت:
_ برو لباسهات رو عوض کن، بیا ناهار.
فکر کنم با این لبخندی که علی بهم زد تا یک ماه روحیه شادی داشته باشم.
خاله درمونده زیر لب گفت:
_ چه جوری بهشون بگم.
فوری گفتم:
_ چه جوری نداره! میخوای من زنگ بزنم بگم؟
اَخم ریزی کرد.
_ چی به کی بگی؟
اصلاً حواسم نبود که باز بیاجازه حرفهاشون رو شنیدم.
_ به زهره دیگه! که بیاد پایین.
جلو اومد و گوشم رو توی دستش گرفت. مثل همیشه نه فشار داد نه حتی ذرهای کشید.
_ این فضولی کار دستت میده ها!
_ مگه من چی گفتم؟
دستش رو انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ زشته رویاخانم!
_ خاله به خدا نمیخواستم گوش وایستم. همین جوری شنیدم.
_ نمیخواد قسم بخوری. منم خودم بلدم گندکاری بچههام رو درست کنم.
_ چشم، ولی اینگندکاری علی نیست! از اول گفت نمیخوام، شما اصرار کردی. من مطمئنم علی خودش مثل دایی یکی رو دوست داره.
صدای سرفهی علی باعث شد تا حرف توی دهنم بماسته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت202
🍀منتهای عشق💞
نگاه تیزی بهم انداخت. بشقابها رو روی زمین گذاشتم.
من که نگفتم اون شخص منم، چرا علی ناراحت شد!
قبل از اینکه خاله نگاهش کنه، اخم رو از وسط پیشونیش برداشت. خاله گفت:
_ رویا سفره رو پهن کن، من برم بالا با زهره کار دارم.
فوری بیرون رفت. علی صداش رو پایین آورد و با تشر گفت:
_ فکر نکن اگر بگی همه چی تموم میشه! من مطمئنم یکی از مخالفهای سرسخت، خود مامانِ. بگی مسیرمون رو یا خیلی دور میکنی یا دست نیافتنی. پس دهنت رو ببند.
لبهام رو جلو دادم و به حالت قهر، دلخور گفتم:
_ مگه من چی گفتم؟
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نفس سنگینی ازم گرفت.
_ خط هم نده. من بلدم خودم درستش کنم.
خاله عصبی و با حرص وارد آشپزخونه شد و زیر لب غر زد:
_ دخترهی نفهم.
_ مامان زیاد اذیتش نکن.
_ من اذیت میکنم!؟ اینچند وقت، چند بار گند زده؟ همش دنبال یه راه حل خوب بودم. خدا رو شکر که براش خواستگار اومد راحت شدم.
علی متأسف سرش رو تکون داد. سفره رو پهن کردم. خاله گفت:
_ علی اینا رو صداشون کن، من حوصله ندارم.
با یه جملهی کوتاهِ بچهها بیاین ناهارِ علی، کمتر از یک دقیقه همه پایین بودن. روزهای دیگه خاله بیشتر از ده بار باید صداشون میکرد تا میاومدن.
همه دور سفره نشستیم و شروع به خوردن کردیم. چشمهای زهره قرمز بود و میلی برای غذا خوردن نداشت.
نگاهش به دستهای علی بود که برای پر کردن قاشق از غذا، پایین و بالا میشد.
میلاد رو به من لب زد:
_ گفتی؟
اَبروهام رو بالا دادم. ناامید به بشقابش نگاه کرد. علی بشقاب خالیش رو کمی جلو کشید و لیوان آب رو برداشت.
تشکری کرد و ایستاد که در کمال ناباوری همه، زهره پربغض صداش کرد:
_ علی.
علی متعجبتر از همه بهش خیره موند اما جوابی نداد. زهره اشکش رو با پشت دست پاک کرد.
_ ببخشید.
خشک و جدی گفت:
_ دقیقا چی رو زهره!
زهره دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. شروع به گریه کرد و همزمان گفت:
_ به خدا غلط کردم. دیگه تکرار نمیکنم. این بار، بار آخر بود. اگر یک بار دیگه تکرار کردم بعد هر چی تو بگی. ولی تو رو خدا من رو شوهر نده.
رویا میگه به آقاجون بگم نمیذاره. ولی من دلم نمیخواد حرف از خونمون بره بیرون. تو رو روح بابا منو ببخش. قول میدم درس بخونم سرم به کار خودم باشه.
زهره همیشه وسط کارهاش من رو خراب میکنه. حالا میمرد اون جمله رو نمیگفت!
خاله، هم دلش برای زهره سوخته بود، هم دوست نداشت از تنها راهحلش دور بشه.
_ یهجوری گریه میکنی انگار قراره...
حرفش رو با چشمغرهای به زهره خورد.
_ شوهر کردن که اینجوری زجه مویه نداره!
زهره فقط مخاطبش علی بود. انگار میدونه که جز علی کسی نمیتونه کمکش کنه. آخرین التماسهاش رو با اوج گریه به زبون آورد.
_ علی توروخدا. غلط کردم. تو اگر بگی نه، مامان هم کوتاه میاد.
علی فقط نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و بیحرف از آشپزخونه بیرون رفت. باید منتظر برگشت این سونامی که زهره راه انداخت به سمت خودم باشم. تا من باشم که دیگه دلم برای زهره نسوزه و راهنماییش نکنم.
از سکوت علی، خاله هم سکوت کرد. رضا درمونده به خواهرش نگاه کرد. درسته بیشتر مواقع تو کلکل هستن، ولی توی روزهای سخت خیلی هوای زهره رو داره. دستش رو روی سرشونه زهره گذاشت و غمگین گفت:
_ بسه گریه نکن. پاشو برو بالا.
خاله بدون عکسالعملی، به سکوتش ادامه داد. زهره درمونده، به ناچار ایستاد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت203
🍀منتهای عشق💞
بیچاره میلاد! توی این اوضاع چهجوری به خاله بگم. شاید بهتر باشه فردا خودش رو به مریضی بزنه و مدرسه نره.
خاله با ناراحتی گفت:
_ رویا بلند شو برو پیش زهره.
رفتن همان و خوردن تیروترکشهای التماس نافرجام زهره به من هم همان.
_ من نمیرم. خودتون برید.
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ ورپریده! میری کار یاد زهره میدی!؟
کمی خودم رو عقب کشیدم.
_ خب دلم براش سوخت!
_ بعد باید یادش بدی که بره آبروی من رو جلوی پدربزرگتون ببره!؟
_ من دیدم ناراحتِ، گفتم اونجوری بگم آروم بشه.
_ بلندشو از جلوی چشمهام برو!
نگاهش رو به رضا داد.
_ تو پاشو برو پیشش.
رضا چشمی گفت و کاری که خاله گفته بود رو انجام داد. خاله با تشر نگاهم کرد.
_ چرا نشستی!؟
_ کجا برم؟ علی تو هال نشسته، رضا هم که تو اتاق ماست؛ من نمیتونم برم بالا! حیاط هم که سرده. شما برو پیش علی، من ظرفها رو بشورم.
نگاه پر از غیضش رو از روی من برداشت و بیرون رفت. میلاد فوری کنارم نشست.
_ من چیکار کنم؟
_ یه چی بگم، بعداً نگی من بهت گفتما!
_ نمیگم.
_ الان من اگر بگم، هم فوتبال دیگه نمیتونی بری، هم حسابی دعوات میکنن. فردا صبح الکی بگو حالم داره بهم میخوره، نرو مدرسه. بذار خونه آروم بشه بعد من بگم.
_ اگر صبح نرم مدرسه، بعدازظهرش مامان میذاره برم فوتبال؟
_ نه دیگه! حالا یه روز قیدش رو بزن.
_ آخه فردا مسابقه برگشت داریم. میخوام گل بزنم.
_ چی بگم! صبر کن تا فردا ببینیم چی میشه.
به بیرون نگاه کردم. علی دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشمهاش رو بسته بود. خاله هم درمونده بهش نگاه میکرد.
_ میلاد، برو بالا به رضا بگو زنگ بزنه دایی بیاد اینجا.
برق شادی تو چشمهاش نشست.
_ دایی بزرگتر من حساب میشه؟
کلافه گفتم:
_ به دایی هر چی بگی، به علی میگه.
لبهاش آویزون شد. دوباره ذوقزده گفت:
_ به عمو میگم.
_ بعدش اگر خاله بفهمه، دعوات میکنه!
_ اَه... خسته شدم.
_ تو یکم صبر کن، شاید گفتم به خاله.
با صدای تند خاله، دستوپام رو گم کردم.
_ رویا یه چایی بریز بیار!
_ چشم.
نفس راحتی کشیدم. همش تقصیر خودمه. کاش یاد میگرفتم دیگه به زهره حرف نزنم و کمکش نکنم.
دوتا چایی ریختم و با ترسولرز بیرون رفتم. خدا لعنتت نکنه زهره!
سینی رو جلوی علی گذشتم و با تمام سرعت به آشپزخونه برگشتم. با بلند شدن صدای دَر خونه نفس راحتی کشیدم.
احتمالاً میلاد به رضا گفته، اونم به دایی زنگ زده، اومده.
روسریم رو مرتب کردم.
_ من باز میکنم.
هیچ کس حرفی نزد. از خدا خواسته وارد حیاط شدم. تقریباً سمت دَر دویدم و بازش کردم. با دیدن اقدسخانم اخم کرد.
_ بفرمایید؟
اون هم انگار دل خوشی از من نداره.
_ خالهت خونهست؟
_ نه نیست.
_ کی میاد؟
حالا که شرایطش پیش اومده، عمراً بذارم به هدفش برسه.
_ رفته مسافرت تا یک ماه دیگه هم نمیاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت204
🍀منتهای عشق💞
_ دو سه روز پیش با من حرف زد! پس چرا نگفت؟
پوزخندی زدم.
_ مگه شما میخوای بری مسافرت به همسایههاتون میگید؟!
پشت چشمی نازک کرد.
_ کی میاد؟
عجب آدم گیریه، قصد رفتن نداره. شونههام رو بالا دادم و با بیتفاوتی گفتم:
_ رفته برای علی زن بگیره. دیگه خودتون حساب کنید چقدر طول میکشه.
چشمهاش گرد شد.
_ یعنی چی!؟
_ مگه بهتون نگفتن! دخترتون شب اول به علی میگه نه تنها من، هیچ دختر دیگهای هم زن تو نمیشه چون باید خرج خانوادت رو بدی. علی هم خیلی این حرف ناراحتش کرد. خالهم هی میگفت زشته ولی علی گفت نمیخواد. دیگه رفتن براش زن بگیرن.
عصبانی و دلخور گفت:
_ از طرف من به خالهت بگو جواب ما نه بود، خودت انقدر رفتی و اومدی مریم رو دودل کردی!
_ خب خداروشکر که دودل بوده. الان زیاد ناراحت نمیشه.
چند ثانیه عصبی نفس کشید و نگاهم کرد که با صدای یاالله دایی نگاهش رو برداشت و بیحرف رفت. ذوق زده با نگاه بدرقهش کردم.
هم استرس گرفتم، هم حسابی خوشحالم که بالاخره شرش کم شد.
_کی بود این!؟
نگاهم رو به دایی دادم.
_ هیچ کس. سلام دایی.
داخل اومد و گونهم رو کمی محکم کشید.
_ باز چی کار کردی شیطونک!
با دست صورتم رو ماساژ دادم.
_ وا... هیچی!
خندید.
_ شنیدم چی بهش میگفتی.
لبم رو به دندون گرفتم.
_ از کجاش شنیدی!؟
_ از هیچ جاش.
با صدای بلندتری خندید و سمت خونه رفت. پا تند کردم و دستش رو گرفتم.
_ دایی توروخدا نگیا!
ایستاد و بهم خیره شد.
_ نمیگم؛ ولی خیلی کار بدی کردی.
_ آخه همش اینجا بودن.
با انگشت روی بینیم زد.
_ به تو ربطی نداشت.
دستم رو به کمرم زدم.
_ پس به کی ربط داشت؟
لبهاش رو جلو داد و نفسش رو صدادار بیرون داد.
_ بعید میدونم علی با تو کنار بیاد!
_ چرا؟
_ با این حاضر جوابیت.
_ آخه...
صدای علی باعث شد تا بقیهی حرفم رو نزنم.
_ چرا نمیاید داخل؟
دایی آهسته گفت:
_ خیالت راحت، من هیچی نمیگم.
سمت علی رفت. نفس راحتی کشیدم و پشت سرش راه افتادم.
خاله با دیدن دایی هم حالش جا نیومد. نگاه چپی به من کرد و رو به دایی گفت:
_ این طرفا!
دایی با شوخ طبعی گفت:
_ ناراحتی برم.
نیمنگاهی به من کرد.
_ نه. آخه من میدونم از کجا آب میخوره!
_ میلاد زنگ زد بهم، ولی من خودم تو راه اینجا بودم.
حق به جانب گفتم:
_ خاله شما تازگی دیگه من رو دوست ندارید. هر چی میشه بیخود میندازید گردن من!
هر سه نگاهم کردن. به حالت قهر ایستادم و از پلهها بالا رفتم. علی گفت:
_ مامام راست میگه. الان به رویا ربط نداشت!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت205
🍀منتهای عشق💞
_ دفاع ازش نکن. دیدم به میلاد یه چی گفت! حسینجان قرار مدار تو چی شد؟
_ مگه قرار نشد شما زنگ بزنی، جواب بگیری!
علاقهی علی به منم کمکم داره نمایان میشه. ازم دفاع کرد.
سرخوش وارد اتاق شدم. بلافاصله رضا ایستاد تا بیرون بره.
_ بشین. دایی پایینه، کسی نمیاد بالا.
ناراحت به زهره نگاه کرد.
_ عجب گیری افتادیم!
_ من دیگه میترسم حرف بزنم. زهره آبروی آدم رو میبره!
رضا گفت:
_ رویا اگر فکری به سرت میرسه بگو.
به زهره اشاره کردم.
_ قول بده نگه من گفتم!
زهره درمونده نگاهم کرد.
_ از دهنم پرید. ببخشید.
_ شانس آوردم علی هیچی بهم نگفت. تنها فکری که الان به ذهنم میرسه اینه که شب خواستگاری به پسره حرفهای خلوچل بازی بزنه بره.
رضا خوشحال به خواهرش نگاه کرد.
_ آره اینم فکر خوبیه.
زهره آه کشید.
_ کاش میشد یه کاری کنیم کلاً نیان.
رضا دستش رو گرفت.
_ حالا این پیشنهاد خوبه دیگه!
_ چارهی دیگهای ندارم.
فکری توی سرم جرقه زد.
_ گفت فامیل عباس آقاست. آره؟
هر سه نگاهم کردن و رضا تأیید کرد.
_ آره.
ذوق زده به زهره نگاه کردم.
_ سه شنبه که میریم خونهی آقاجون به عمه بگیم. اونم ناراحت میشه که چرا فامیل شوهرش عزای عباسآقا رو نگه نداشتن. زنگ میزنه بهشون میگه. اونام ناراحت میشن دیگه نمیان.
رضا کنترل شده خندید.
_ زهره این عالیه.
_ کی بگه آخه!
باز به من نگاه کردن.
_ خودتون باید بگید. من با عمه قهرم.
رضا گفت:
_ چه جوری بگیم؟ آخه سن ما به فضولی نمیخوره!
معنیدار به میلاد نگاه کرد. میلاد گفت:
_ من میگم ولی باید برام توپ بخری.
_ باشه میخرم.
_ گرونه ها!
_ چنده مگه؟
_ مربیمون میگه خوبش صد تومنه.
رضا با خنده گفت:
_ میلاد ارزون بگیر، بذار مشتری شیم.
میلاد که احساس قدرت کرده صداش رو کلفت کرد.
_ همون که گفتم!
_ باشه. برات میخرم. ولی سر برج.
ذوقزده دستهاش رو بهم زد.
_ قرمزش رو بخر.
_ فقط باید بیخرابکاری بگیها!
_ باشه قول میدم.
زهره با صدای لرزون گفت:
_ رضا ازت ممنونم. برات جبران میکنم.
_ عین آدم زندگی کن؛ نه خودت رو توی دردسر بنداز، نه ما رو. جبران نمیخواد.
زهره شرمنده به من نگاه کرد.
_ من رو ببخش. خیلی بهت بد کردم.
خاله از پایین اسمم رو صدا کرد.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
به شوخی رو به زهره گفتم:
_ کاش زودتر این داستان تو تموم بشه، مُردم از بس تنهایی کار کردم.
ایستادم و از پلهها پایین رفتم. باید دست پیش بگیرم تا خاله احساس عذاب وجدان کنه که چرا بیخودی دعوام کرده. شاید بتونم برگهی میلاد رو نشونش بدم.
اخمهام رو توی هم کردم و پایین پلهها ایستادم.
_ دخترگلم یه چند تا چایی بیار.
اخمم کار ساز شد و خاله من رو دخترگلم خطاب کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت206
🍀منتهای عشق💞
سعی کردم ناراحتیم رو حفظ کنم و با همون حال به آشپزخونه رفتم. چند تا چایی ریختم و با سینی به هال برگشتم. سینی رو جلوشون گذاشتم و سمت پلهها پا کج کردم. خاله گفت:
_ رویاجان خاله، بمون پایین.
دلخور نگاهش کردم.
_ بمونم که شما هرچی دوست دارید بهم بگید!
_ چیزی نگفتم که! فکر کردم تو گفتی.
_ به خاطر فکرتون من رو ناراحت کردید!؟... من
علی با تشر گفت:
_ بس کن رویا، عِه!
دایی خندید:
_ روت رو کم کن دیگه دایی! از محبت اینخواهر سادهی من کم سوءاستفاده کن.
خواستم باز جواب بدم اما نگاه علی مانعم شد.
خاله با لبخند نگاهم کرد.
_ عیب نداره. بچهم دلش گرفته. بشین قربونت برم.
نه تعارف خاله و نه کنایه دایی، هیچ کدوم دلیل کوتاه اومدنم نشد. تنها اخم کمرنگ وسط پیشونی علی بود که کار خودش رو کرد و به ناز کردنم خاتمه داد.
روبروی خاله نشستم. دایی لیوان چایی رو جلوی علی گذشت.
_ بیا قیافه نگیر.
نگاهش بین هردومون جابجا شد.
_ حالا تو امامزاده وقت زیاد دارید.
بعد هم با صدای بلند خندید. علی فوری رنگ نگاهش رو تغییر داد و خودش رو جمعوجور کرد. خاله بیخبر از همه جا پرسید:
_ چرا امامزاده!؟
شدت خندهی دایی بیشتر شد. علی گفته بود دایی حتماً سربسرش میذاره و اذیتش میکنه. کاش دایی ساکت میشد و درک میکرد که اینحرفهاش باعث میشه علی من رو مقصر بدونه.
چپچپ نگاهش کرد.
_ هیچی، این عادت داره اینجوری حرف بزنه! میگه همه میمیریم اون دنیا با هم حرف میزنیم. جدیش نگیر زیاد چرت میگه!
خاله اخم کرد.
_ وا حسین! این چه حرفیه میزنی؟ من تازه میخوام دامادتون کنم.
دایی که از شدت خنده ضعف کرده بود به زحمت گفت:
_ چه دامادی هم! شرط میبندم چشمهات از تعجب گرد بشن.
لبم رو به دندون گرفتم و به علی که هنوز با التماس به دایی نگاه میکرد خیره شدم.
خاله با لبخندی که از عدم آگاهیش بود، نگاهش رو بین دایی که فقط میخندید و علی که صورتش سرخ شده بود، جابجا کرد.
_ چرا تعجب؟ دختر اقدسخانم نشد؛ یه دختر خوبتر پیدا میکنم براش.
دایی نیمنگاهی به من که از دست حرفهاش عاصی شده بودم کرد.
_ دختر اقدسخانم که کلاً نشد. بدبخت کیش و مات شد.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم:
_ اون اصلاً تو بازی نبود که بخواد کیش و مات بشه!
دایی دوباره خندید و اینبار کنایهش رو به من زد.
_ اوه... اوه! رویا غیرتی شد.
علی دلخور نگاهش کرد.
_ بسه دیگه حسین! چی خوردی انقدر نمک میریزی؟ انگار قندت بالا و پایین شده!
_ هیچی نخوردم. دیابت هم ندارم. شاهد عینی بودم. اونم تو امامزاده. زیادی هم حرف بزنی میگم...
علی اینبار چپچپ من رو نگاه کرد. خاله با مهربونی گفت:
_ رویا قدرشناسه. میدونه علی چقدر زحمت کشِ. دلش نمیاد برادرش رو کنار دختری که یه بار براش ناز کرده ببینه. اصلاً یاد اون روزهایی که بیخودی میرفتم اونجا و هی از علی تعریف میکردم و مریمم با ناز نه میگفت میافتم، خودمم پشیمون میشم.
دایی نتونست خودش رو کنترل کنه و به دیوار پشت سرش تکیه داد و باز هم خندید.
_ عجب خواهر و برادری؟!
خاله از خندههای بیخودی برادرش دلگیر شد.
_ حالا بشین اینجا، هی ما رو مسخره کن...!
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله پشت چشمی نازک کرد و گوشی رو برداشت.
_ الو.
لبخند و استرس هر دو با هم توی صورتش نمایان شد.
_ سلام اقدسخانم.
با شنیدن اسمش قالب تهی کردم و نگاهم رو به دایی دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت207
🍀منتهای عشق💞
_ خوبید؟ چیزی شده!؟
حق به جانب گفت:
_ نه؛ من خونهم!
_ کی گفته!؟
تیز نگاهم کرد.
_ نه والا من خونهم!
با چشموابرو تهدیدم کرد.
_ نه من شرمندم. راستش یه حرفی تو خونمون شد که من خودم میخواستم بهتون بگم. احتمالاً رویا شنیده، اونجوری گفته.
نگاه پر از تهدیدش رو از من برنمیداشت.
_ من شرمندهتونم.
_ نه باور کن...
_ اقدسخانم، مریم بهترین...
چشمهاش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
_ حق با شماست.
نگاهم رو که سمت علی رفته بود برداشتم و به دایی دادم.
دایی به پلهها اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ پاشو برو بالا.
از فرصت استفاده کردم و با تمام سرعت پلهها رو بالا رفتم. فرصت گوش ایستادن هم ندارم.
از مدل وارد شدنم به اتاق، هر سه تعجب کردن. دَر رو از پشت قفل کردم و بهش تکیه دادم.
رضا با تعجب گفت:
_ چی شد!؟
زیاد ندوییده بودم و نفسنفس زدنم فقط از ترس بود. خاله حتماً تنبیهم میکنه.
لبخند رضایتبخشی روی لبهام نشست.
_ هر چی هم که بشه خوب کردم.
رضا کنارم ایستاد.
_ رویا خوبی!؟ چی رو خوب کردی!
باز هیجان زده شدم و فکرم رو به زبون آوردم.
_ هیچی. خاله نمیتونست به اقدسخانم بگه علی نمیخواد، من گفتم. ناراحت شده.
بیاهمیت دستش رو تکون داد و دوباره کنار زهره نشست.
_ خُلی به خدا. به تو چه آخه!
میلاد نگرانتر از قبل گفت:
_ مامان الان باهات قهر کرد؟
نفسی تازه کردم و کنارش نشستم.
_ خاله با من قهر نمیکنه. دایی پایینه، بره بهش میگم.
_ میترسم!
_ چرا!؟ هیچی نمیشه. درس فردات رو خوندی؟
_ نه آخه فردا هم مسابقه داریم.
ابروهام بالا رفت.
_ چه ربطی داره! پاشو برو دَرست رو بخون. اینجوری پیش بری کلاً دیگه نمیذاره بری فوتبال.
ایستاد.
_ باشه الان میرم.
سمت دَر رفت. کلید رو توی دَر پیچوند و بازش کرد.
دَر که باز شد علی رو دیدم که از اتاقش بیرون میاومد. از دیدن رضا توی اتاق ما شاکی شد. ضربان قلب من از رضا هم سریعتر میزنه.
_ تو اون جا چیکار میکنی؟
رضا فوری ایستاد.
_ با زهره کار داشتم.
با سر به اتاق رضا اشاره کرد.
_ بیا بیرون. با زهره هم کار داری، ببر اتاق خودت.
بعد از چند روز اسم زهره رو گفت. از وقتی از مدرسه آوردش، اون خطابش میکرد.
نیمنگاه متأسفی بهم انداخت و بعد از بیرون رفتن رضا، با پوشهای که دستش بود پایین رفت. دَر اتاق رو بستم. زهره پر بغض گفت:
_ رویا یعنی حرفهام روش تأثیر داشته؟
_ فکر کنم. آخه بهت گفت زهره!
اشک روی صورتش ریخت.
_ اگه بگه نه، دیگه لازم نیست رضا به عمه هم بگه.
_ من خیلی دوست دارم حال عمه رو بگیرم. کار تو هم که درست بشه، خودم یه جوری به گوشش میرسونم.
_ چه غلطی کردم! خودم رو انداختم تو دردسر.
_ دوست نداری شوهر کنی؟
_ اینجوری نه. یه حس خیلی بدی داره.
دَر اتاق به ضرب باز شد و هر دو ترسیده جیغ کشیدیم.
خاله عصبی وارد اتاق شد.
سلام
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت208
🍀منتهای عشق💞
نگاهش ته دلم رو خالی کرد. فوری ایستادم و عقب رفتم. خاله دَر رو نیمهباز رها کرد.
_ تو با چه اجازهای با اقدسخانم حرف زدی؟
نباید کم بیارم. فاصلهم رو با خاله ایمن کردم. هرچند خاله تا حالا روی من دست بلند نکرده، اما از این حالت اَخم یه خورده وهم دارم.
_ خاله خب علی گفت نمیخواد!
دندونهاش رو روی هم فشار داد و از بینشون گفت:
_ گفت نمیخوام، ولی گفت که تو بری بگی!؟
لبهام رو جلو دادم و حق به جانب نگاهش کردم.
_ تو چرا این جوری میکنی! پسفردا میخوای شوهر کنی، این رفتار رو ازت ببینن یک ثانیه هم نگهت نمیدارن.
_ من که کاری نکردم! فقط کمکتون کردم.
_ اتفاقاً خیلی هم کار بدی کردی! تو کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. حالا من میدونم با تو! صبر کن ببین رویاخانم چه تنبیهی بکنمت.
چند ضربه به دَر خورد و با دیدن علی از بین دَر نیمه باز اتاق، ته دلم بیشتر خالی شد. اما با حرفی که زد، ناخواسته لبخند به لبهام برگشت.
_ مامان عیب نداره، بیا بیرون ولش کن.
عصبی سمتش برگشت.
_ چی رو ولش کن! اصلاً چه معنی داره که من هر چی به رویا میگم تو فوری ازش دفاع میکنی!؟
_ دفاع نمیکنم. اولوآخر باید اینحرف رو به اقدسخانم میزدیم. حالا رویا گفته شما رو راحت کرده. حرف بدی هم که نزده! نظر من رو گفته.
این حمایت علی رو هم باید بذارم کنار کلکسیون کوچیک محبتهاش به خودم.
خاله کاملا سمتش برگشت.
_ تو باید الان این حرف رو بزنی! از تو انتظار ندارم علی؛ تو مردِ این خونهای، نباید بابت این فضولی بزنی تو دهنش؟
معلومه خاله خیلی عصبانیه. علی نگاهی بهم انداخت. فوری سرم رو پایین انداختم تا متوجه خوشحالیم نشه.
_ حالا باهاش صحبت میکنم. بیا اعصاب خودت رو خراب نکن.
مامان از اتاق بیرون رفت. دَر اتاق که بسته شد زهره گفت:
_ خدا شانس بده! به خدا اگه من بودم الان معلوم نیست چه بلایی سرم میاومد. تازه ازت حمایت هم میکنه!
این بار توی لحن زهره فقط حسرت بود. دیگه خبری از کینه و دلخوری از من نیست.
صدای غرغر خاله رو میشنیدم که از پلهها پایین میرفت.
_ چرا نذاشتی هیچی بهش بگم؟ اصلاً درکت نمیکنم.
_ عیب نداره.
با صدای بلند گفت:
_ چی عیب نداره!؟ آبروم رو برده!
_ برو پایین؛ کار خودت رو راحت کرده.
_ علی به من حق بده! من خجالت کشیدم.
_ گفتم که، حالا باهاش حرف میزنم. صداشون قطع شد. خیلی خوشحالم بالاخره از دست اقدسخانم راحت شدم. الان راحت میتونه بدون دغدغه به آینده با من فکر کنه.
_ حالا مگه چی گفتی؟
_ هیچی بلند شده اومده دَر خونه میگه خالهت هست! خجالت هم نمیکشه؛ مثلاً ما عزاداریم.
زهره پوزخندی زد.
_ چقدرم که تو عزاداری! کم مونده بود یقهی صاحب عزا رو پاره کنی.
_ بالاخره لباس مشکی که تن خاله هست، نباید ملاحظه کنه! بعد هم عمه خودش شروع کرد.
_ چی بهش گفتی که مامان شاکی بود؟
لبخند پیروزمندانهای زدم.
_ گفتم خالهم رفته مسافرت واسه علی زن بگیره.
_ علی مریم رو بگیره یا نگیره، چه فرقی به حال تو داره که اینجوری بالا پایین میپری!
صدای علی باعث شد تا فوری از جام بلندشم.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
زهره با کنایه با ناراحتی که به خاطر رفتار علی باهاش بود گفت:
_ ناراحت نباش، هیچکس به تو کار نداره.
دلم براش میسوزه اما کاری از دستم برنمیاد. روسریم رو مرتب کردم. با اینکه علی از من حمایت کرده اما دلم آشوبه.
بالای پلهها ایستادم و به علی که از پایین نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ بیا پایین.
پلهها رو یکییکی پایین رفتم و چند پله مونده بهش ایستادم. به دَر اتاق خاله اشاره کرد.
_ برو از دل مامان در بیار. خیلی از دستت ناراحته.
_ الان میترسم.
_ کاریت نداره. خیلی ناراحت شده.
پایین رفتم و به علی نزدیکتر شدم. دیگه از اون حالت امری و دستوری همیشه خبری نیست. رفتارش باهام خیلی تغییر کرده.
_ رویا خواهش میکنم تو کارهاش دخالت نکن. این جوری بدتر آبرومون رو میبری. باعث میشی که انگشت اشارهی همه به سمتمون بیاد. با شوخیهایی که دایی میکنه قبل از اینکه بتونم کاری بکنم که موافقت همه رو بگیرم، خرابکاری بزرگی درست میشه که مقصرش خودتی. بعد از هم دور میشیم. اینطوری دوست داری؟
سرم رو بالا دادم لب زدم:
_ نه.
_ پس دیگه هیچ کاری بدون اجازهی من نکن. صبر کن؛ یه چیزی میخوای بگی بهم بگو، مشورت کن. اگر گفتم انجام بده.
از مدل حرف زدنش خوشم اومد.
_ چشم.
کنار رفت.
_ برو از دلش در بیار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀