🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت228
🍀منتهای عشق💞
بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد.
وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم میکرد.
_ بیا بخوابیم.
دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرفهایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم.
تو فکر حرفهای علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده.
_ رویا من خیلی میترسم.
_ از کی!؟
_ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمیدونی اون چه جوریه.
_ تو که میدونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟
_ فکر نمیکردم یه روز کار به اینجا برسه.
_ بیخود میکنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر میگیم. غلط کرده وقتی تو نمیخوای باهاش باشی میاد جلو! چی میخواد؟
_ نمیدونم.
_ ازت آتو داره که این جوری ازش میترسی؟
نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد:
_ نه!
داره که زهره انقدر میترسه، وگرنه چرا باید اینجوری هول کنه و استرس بگیره. میترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه.
با اخلاقی که ازش میشناسم خودش کمکم همه چیز رو میگه، فقط باید بهش مهلت بدم. امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.
_ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه چی کارش میکنم!
_ رویا قول میدی فردا تنهام نذاری؟
_ من چند ساله دوست دارم با تو باشم.
_ به خدا دیگه قول میدم فقط با تو باشم.
_ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون.
صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم.
_ کجا به سلامتی؟
رضا گفت:
_ میرم تو حیاط.
علی با خنده گفت:
_ شارژ داری؟
رضا چند ثانیهای سکوت کرد و خندهی مصنوعی کرد.
_ کمِ.
_ برو الان شارژت میکنم.
رضا ذوق زده تشکر کرد.
_ میلاد خوابه؟
_ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه.
_ باشه، برو.
زهره دستم رو فشار داد.
_ میلاد رو دعوا نکنه!
_ نه؛ عصبانی نیست. زهره بخواب فردا خواب نمونیم.
زیر لب گفت:
_ ای کاش خواب بمونیم.
چشمهاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت.
با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم.
_ مامان تو رو خدا! نمیشه امروز نرم؟
_ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی میخوای بری یه روزی میخوای نری. تا دو روز پیش گریه میکردی که چرا من مدرسه نمیرم، الان داری التماس میکنی که نمیشه نری!
بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درسهات امروز تشریف میبری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم.
چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه میکرد، دادم.
_ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟
_ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمیشه بگم نیان. میان تو رو میبینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، میگم دخترم گفت نه.
_ نمیشه نیان؟
_ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده میکنم بپوش بیا پایین بشین.
_ فردا میان یعنی؟
_ آره پنجشنبهست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن.
نگاهش به چشمهای بازِ من افتاد.
_ پاشو دیگه دیرتون میشه.
_ سلام خاله.
_ سلام عزیزم. پاشید زود باشید.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتابهای برنامهی امروز رو توی کیفش گذاشت.
_ مال منم میذاری؟
_ باشه میذارم.
کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت229
🍀منتهای عشق💞
زهره انقدر چهرهاش رو نَزار کرده که خاله نگران نگاهش میکرد. رضا توی حیاط با تلفن صحبت میکرد. قطعاً بیشتر از شارژ پنج تومنی که علی براش خرید، حرف میزنه.
صبحانهمون رو سریع خوردیم و فوری به مدرسه رفتیم. نزدیک مدرسه زهره گفت:
_ میگم رویا به نظرت میشه امروز مدرسه نریم! یعنی همین جا تو خیابونا بگردیم تا ظهر بشه برگردیم خونه.
متعجب نگاهش کردم.
_ چی میگی واسه خودت! اگر مدیر به خونه بگه، برگردیم خونه چی بگیم!؟
_ هیچکس نمیفهمه؛ توروخدا، فقط همین یه بار.
_ اصلاً حرفشم نزن! مگه تو به علی قول ندادی درست رفتار کنی! فکر کردی که اگر اینطوری رفتار کنی چه بلایی سرت میاد!؟ دوباره به زور شوهرت میدن. فردا خواستگارا بیان، هیچ کس محل به نه تو نمیده.
دستهاش رو توی هم قلاب کرد و مضطرب به دَر مدرسه نگاه کرد.
_ باشه؛ عیب نداره. بریم داخل، دیگه چارهای نیست.
وارد حیاط مدرسه شدیم. استرس زهره به منم سرایت کرده.
_ خودت رو بزن به مریضی؛ میگم نمیتونه صف وایسه، بریم بالا.
_ نمیذاره.
نگاهی به دَر سالن انداختم. ناظم هنوز نیومده بود.
_ بیا تا نیومده بریم. هیچ کس جلوی دَر نیست. بالاخره نمیگی چی شده؟
_ هیچی.
_ به من بگو از چی میترسی؟ این جوری نمیتونم کمکت کنم و کاری از دستم بر نمیاد.
_ هیچی نشده، همین جوری بیخودی استرس دارم.
_ خب نگو.
دستش رو گرفتم. خیلی سریع از نبود ناظم استفاده کردیم و وارد سالن شدیم. بلافاصله تو کلاس رفتیم و سر جامون، کنار هم نشستیم.
خداروشکر که خانم مدیر بعد از اون اتفاقها، کلاس هدیه رو از ما جدا کرد.
تو کل ساعت که معلم درس میداد زهره حواسش نبود و به اطراف نگاه میکرد. دو سه باری هم از معلم تذکر گرفت، اما بیفایده بود. زنگ اول به صدا دراومد و همه دخترها به حیاط رفتند.
_ زهره پاشو بریم. منم باید برم سرویس. چیکار میخواد بکنه؟ میخواد باهات حرف بزنه دیگه!
_ نمیشه نری!
_ نه؛ تازه زنگ اوله، چقدر صبر کنم.
دستش رو گرفتم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به سالن انداختیم. هیچکس نبود. پامون رو روی اولین پله که گذاشتیم، هدیه رو توی ورودی دَر سالن دیدیم.
طلبکار به زهره نگاه میکرد. زهره لبخندی روی لبهاش نشوند تا همه چیز رو عادی نشون بده.
از پلهها پایین رفتیم. هدیه نزدیکمون نمیشد و فقط دست به سینه نگاه میکرد. قبل از این که سمتش بریم، مسیر رو سمت دفتر خانمافشار مشاور مدرسه کج کردم.
_ چیکار میکنی رویا!؟
_ بهت گفتم بلدم چیکار کنم نتونه بیاد سمتت.
صدای هدیه بلند شد.
_ زهره باهات کار دارم.
زهره خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه اما با فشاری که روی دستش آوردم اجازه ندادم.
همزمان خانمافشار دَر رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم.
_ سلام خانم. میشه باهاتون حرف بزنیم؟
لبخند زد و از خدا خواسته که دانشآموزی رو پیدا کرده تا نصیحتش کنه سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد.
_ آره عزیزم، بفرمایید داخل.
زهره کنار گوشم گفت:
_ دیونه الان بریم چی بگیم؟
_ تو بیا حرف نزن.
لحظه آخر که وارد دفتر شدیم، نگاهی به هدیه انداختم که با تمام نفرت بهم خیره بود.
خانمافشار به صندلیهای روبهروی میزش اشاره کرد.
_ بشیند اینجا ببینم چی شده دوتا خواهری باهم اومدید اینجا!
دنبال کلمهای میگشتم تا عنوان کنم که خانمافشار باورش بشه. زهره مضطرب بهم نگاه کرد. یاد خواستگاری اجباریش افتادم.
_ خانم اجازه؛ راستش چند وقتیه برای زهره خواستگار اومده. به خاطر کارهایی که کرده، که خودتون میدونین چی بوده، خالهم اصرار داره که زهره رو شوهر بده. زهره هم نمیخواد. گفتم اگه میشه راهنمایی کنید که چیکار کنه که خالهم پشیمون بشه.
با چشمای گرد شده و متعجب گفت:
_ واقعا!
رو به زهره ادامه داد:
_ ازدواج اجباری!؟
زهره معذب گفت:
_ با مامانم صحبت کردم. راضی شده که بگه نه. ولی در هر حال فردا شب میان. میخواستم یه حرفی بهم بزنید که من یه کاری کنم اینا برن.
اخمهاش توی هم رفت و به صندلیش تکیه داد.
_ از مادرتون بعیده این کار! زن فهمیدهایه.
نگاهی به زهره انداختم و از حرفم پشیمون شدم. نکنه زنگ بزنه به خاله بگه! اون وقت چه بهانهای برای این کارم بیارم!
دوستان عزیز🌸
یه فروشگاهی روبهتون معرفی کنم
که خودم ازش خرید کردم عالی👌
همه چی داره لباس مجلسی، خونگی،لباس برای کوچولوها👼
کیف وکفش چرم، مانتو شومیز روتختی و...
هم قیمتش مناسبه هم کیفیتش عالی، تنوع بینظیر😍
پیشنهاد میکنم شماهم یه سر بزنید
مثل من مشتری دائمی میشید😉
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/506921082C748611b71b
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت230
🍀منتهای عشق💞
با حرفی که خانمافشار زد، آب پاکی روی دستم ریخت.
_ من حتماً با مادرتون صحبت میکنم. نباید یه همچین کاری بکنه. اصلاً همش دارم به این فکر میکنم چرا این تصمیم رو گرفتن! هم سنت سن ازدواج نیست، هم اجباری بودنش اشتباهه.
فوری گفتم:
_ خانوم شما اگر به خالهم بگید از ما دلخور میشه، تنبیهمون هم میکنه. میشه لطف کنید یه راهی نشون زهره بدید تا خودش بتونه کاری کنه که این خاستگارا برن.
نگاهش رو بینمون جابجا کرد. زهره دوباره تأکیدی گفت:
_ خانم من با مادرم صحبت کردم؛ قبول کرده که بگه نه. اما میگه روش نمیشه بگه نیان. فقط قرار بیان صحبت کنیم، بعدش بگیم نه.
_ خب الان من اینجا چی میتونم بگم؟ همین که مادرت راضی شده و قراره به خواستگار جواب نه بده، کافی نیست؟
_ میخواستم در رابطه با امشب با زهره حرف بزنید.
متوجه تناقض حرفهامون شد، اما شروع به راهنمایی کرد. حرفهای قشنگی به زهره زد که چه جوری رفتار کنه و چی بگه.
خیالم راحت شد از این که به خانه نمیگه؛ اما دلم کمی شور میزنه که نکنه حرفهای ما رو بیاهمیت بدونه و بعد از اینکه ما رفتیم با خاله تماس بگیره و صحبت کنه. با کار دیشب میلاد، اگر خونه متوجه بشن، امروز فاتحهی من خونده است.
تو فکر بودم که زهره ایستاد. فوری کنارش ایستادم.
_ پس همون حرفها رو که بهت زدم بگو.
_ چشم. میتونیم بریم؟
_ برید. زنگ خورده، کلاستون هم شروع شده. الان زنگ میزنم دفتر میگم پیش من بودید. یه برگه بیرید که معلم سر کلاس راهتون بده.
از دفترش بیرون اومدیم. زهره طوری که هم دلش نمیخواست ناراحتم کنه، هم حسابی دلخور بود گفت:
_ این چه کاری بود تو کردی! آخه یه ساعت مغزم رو کار گرفته. خودت که حواست رو داده بودی جای دیگه، اصلاً گوش نمیکردی!
_ این تنها راهی بود که میتونستم از دست هدیه نجاتت بدم.
دستش رو گرفتم و روبروش ایستادم.
_ رویا دیره باید بریم سر کلاس!
_ باشه میریم فقط یک کلمه؛ توروخدا به من بگو هدیه چه آتویی ازت داره؟
سرش رو پایین انداخت.
_ نمیتونم بهت بگم، رویا ولش کن!
_ چرا ولش کنم؟ بگو دیگه! بگو بذار بدونم. بتونم کمکت میکنم.
_ باشه میگم؛ بذار با خودم کنار بیام بعدش بهت میگم. خجالت میکشم حرف بزنم.
_ باشه بهت وقت میدم. فقط تا نگی نمیتونم کمکی بکنم.
صورتم رو بوسید و تو آغوشم گرفت.
_ یاد رفتارهام باهات میافتم، عذاب وجدان میگیرم.
_ من و تو مثل یه خواهر میمونیم. من از کارات ناراحت نشدم. یکم شدما ولی نه زیاد. بیا بریم سر کلاس.
از دفتر برگه گرفتیم و وارد کلاس شدیم. استرس زنگ تفریح دوم رو داشتیم که معلم با کاری که کرد، استرس رو از هر دومون گرفت. بقیه دانش آموزا اعتراض کردن. اما من و زهره خوشحال شدیم.
ساعت کلاس دوم رو به کلاس سوم متصل کرد و اجازه نداد زنگ تفریح هم از کلاس بیرون بریم.
زنگ به صدا دراومد. من و زهره اولین کسانی بودیم که از مدرسه بیرون زدیم. با سرعت تمام که با هدیه روبرو نشیم.
تو مسیر برگشت هر چی به زهره اصرار کردم تا بگه چی شده، گفت هنوز با خودش کنار نیامده و نمیتونه حرف بزنه.
خداروشکر فردا پنجشنبهست و دو روز تعطیلِ. تعطیلات عید هم نزدیکه. فکر کنم کلاً چهار روز دیگه بیشتر نباید به مدرسه بریم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت231
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اونجور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی میگیره.
نیمنگاهی بهش انداختم.
_ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا!
با التماس گفت:
_ نه اصلاً حرفشم نزن. میره به علی میگه. میخوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه.
_ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفتهها.
_ رویا خواهش میکنم سرخود کاری نکن. وقتی میگم نه، یعنی نه!
_ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام میدم که تو میگی.
کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده.
وارد خونه شدیم. خاله روبهروی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلاممون رو داد. دایی اخمهاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد.
_ سفره رو پهن کنید، الان بچهها میان.
چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار میکردم به بیرون هم سرک کشیدم.
_ دایی چشه؟
_ نمیدونم! اما الان میفهمم.
لیوان رو از آب یخ پر کردم و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم.
دایی لبخند نیمهجونی بهم زد و لیوان را برداشت.
_ دستت درد نکنه.
سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده.
_ حالا این دختر نشد یکی دیگه.
_ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟
_ چیز بدی هم که نگفته!
_ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمیدونسته که بگه!
یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم. چند سال من رو میشناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟
_ حسینجان من نمیدونم شما چقدر با هم آشنایید. چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمیخوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول میدونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو.
اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمیشم. سر حرفم هستم؛ سهمالارث ازت نمیخوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام میرسونه.
وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم.
_ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم.
_ خیلی ازت ناراحت میشم از این حرفها بزنی!
_ آبجیجون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری. خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست!
_ من از اول حرفم این بوده.
_ از اول هم حرفت اشتباه بوده!
صدای علی و رضا از تو حیاط اومد. علی بلند گفت:
_ دخترا...
احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون میکنه.
_ جلوی رضا هیچی نگو! نمیخوام از این حرفا سر در بیاره. اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت میکنه.
_ چشم. ولی یکهفتهی دیگه پولت رو میدم.
زهره آهسته پرسید:
_ چی شده؟
جلو رفتم.
_ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونهی آقاجون اینا زندگی کنم.
_ چرا خونه دایی که بد نیست؟
_ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت232
🍀منتهای عشق💞
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ این حیاط باید اینجوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی!
رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد.
_ سلام شاهدوماد.
رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد. دستی به سرش کشید و گفت:
_ سلام. انشالله نوبت شما.
علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد.
_ ایشون که فعلاً کشتیشون به گِل نشسته.
دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت:
_ سر به سرش نذار؛ اعصاب نداره.
نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی میکنه جلوی دایی هیچ سوژهای دستش نده تا دست نگیره. رو به خاله گفتم:
_ خاله من میرم حیاط رو بشورم.
_ نمیخواد. خودم بعد ناهار میشورم. برو سفره رو پهن کن.
به آشپزخونه برگشتم. آخرین جمله که از خاله شنیدم این بود:
_ حسینجان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا.
فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید:
_ رویا!؟
_ وای اشتباه گفتم؛ زهره.
دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید.
_ علی یه اسم اشتباه گفت، چرا غیرتی میشی؟!
وقتهایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی میکنه با من همکلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربهسر گذاشتن استفاده میکنه.
_ تعجب کردم فقط.
برگشتم و با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت:
_ این دیگه از دست رفت!
دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد:
_ به زودی نوبت تو هم میشه.
علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت:
_ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره.
چشمهای دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت.
_ واقعاً! بعد عید میگی؟!
کمر صاف کرد و مغرورانه گفت:
_ چه فرقی بین الان با بیست روز دیگهس؟ میخوای من الان بگم؟
خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد.
_ مگه تو هم میدونی!؟
نگاهش رو به علی داد.
_ حسین میدونه!؟
علی نفس سنگین کشید.
_ حسین بس کن دیگه!
_ چرا؟ میخوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی.
_ اجازه بده خودم به موقعش میگم.
_ علیجان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم.
دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت:
_ دختر اقدسخانم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت:
_ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید.
با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد.
_ همین رو میخواستی؟
_ چیزی نگفتم که!
_ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری.
_ چشم، نوکرشم هستم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نگاه چپچپش رو به من داد.
_ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری.
رو به زهره گفت:
_ مامان کمرش درد میکنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون میپرسم راستش رو بگید.
هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت:
_ پاشو برو بیرون.
میلاد فوری بیرون رفت.
_ شماها میدونید النگوهای مامان کجاست؟
زهره شونههاش رو بالا داد گفت:
_ نه!
نگاهش به من گره خورد. الان باید چیکار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم!
تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد.
_ تو میدونی!؟
نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم.
_ نه.
سرش رو پایین انداخت و برای لحظهای توی فکر رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت233
🍀منتهای عشق💞
_ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من.
کاش من نمیدونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان مجبورم بگم، دوباره از من ناراحت میشه.
_ چشم.
بیرون رفت و به جمع دو نفرهی دایی و خاله پیوست.
زهره گفت:
_ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمیآورد! چرا دستش نیست!؟
_ من نمیدونم، چی بگم.
حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی میشه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمیتونم بهش اعتماد کنم.
زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییکها بلند شد.
فقط یک نفر اضافه شده ولی شستن ظرفها خیلی زمان برد. دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن. از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم. جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام میدم، زود بهت میدم.
_ منتظر زنگ مهشیدم.
_ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه.
_ دارم بهت میگم کار دارم، نمیتونم بدم.
_ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم.
_ نمیدم زهره، برو بیرون.
_ باشه خیلی نامردی.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی میخواد چیکار؟ میخواد به کی پیام بده!؟
لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم و گوشهی اتاق دراز کشیدم. زهره دمق وارد اتاق شد. زیر لب غر میزد.
_ بدبخت ندید بدید. حالا میبینیم بعدنتون رو هم! سر اون دخترهی چندش نداد.
_ به کی میخوای پیام بدی؟
از حرفم جا خورد.
_ هیچکس!
_ تو راهرو شنیدم چی گفتی.
پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست.
_ کی میخوای از این اخلاقت دست برداری؟
_ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود. حالا به کی میخوای پیام بدی؟
_ هیچی ولش کن.
انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد.
_ تو میری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟
_ دایی و علی کنار هم هستن.
_ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه.
به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیهی سرم کردم.
_ به نظرت میده؟
سرش رو پایین اندااخت.
_ نه.
_ به علی میگه، اونوقت پوستمون رو میکنه.
نفسش رو با حسرت بیرون داد.
_ باشه. ولش کن اصلاً.
_ میخواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟
خیره با چشمهای گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت:
_ هدیه.
_ چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم آرومش کنم.
_ از چی میترسی؟
پشت بهم خوابید.
_ ول کن توروخدا رویا!
_ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر میکنه.
_ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمیخوام با استرس بگذرونم.
_ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمیریم.
با سرعت سمتم چرخید.
_ واقعاً!
_ آره. نزدیک عیده، غیبت نمیزنن. معلمها از خداشونه بچهها نرن مدرسه، اونا هم نیان.
نشست و خوشحالتر از قبل گفت:
_ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه.
_ زهرهجان، بعد تعطیلات رو میخوای چیکار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی.
_ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت میشم از دستش.
آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ کاش به من میگفتی.
نگاهش رو گرفت و سکوت کرد.
شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازهای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمیشه کاریش کرد.
صدای آهستهی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم.
_ بیدارشون نکن زن داداش! اومدم رویا رو ببینم.
_ آخه میترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم نکردی!
_ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟
_ باشه الان. اینجوری خیلی زشت شد! لااقل مینشستید یه چایی براتون بریزم.
_ نه ممنون. فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم.
فوری نشستم و زهره رو تکون دادم.
_ زهره خوابی؟
چرخید سمتم.
_ نه. چته؛ ترسیدم!
_ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونهی خواب بودن تو، من رو میبره بیرون.
همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد.
_ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
اللّهُم انی اُجَدِدُ لَهُ فی صَبيحَهِ يَومی هذا...
و من هر روز صبح بی تاب اين مَعيَّت و به #عشق
تجديد #بيعت با شما بيدار میشوم...
#حضرت_صاحب_دلم...
اللهم عجل لوليک الفرج
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت234
🍀منتهای عشق💞
زهره ایستاد و عمو بلافاصله داخل اومد. هر دو سلام کردیم که به گرمی پاسخ داد.
دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم، چون میدونم سروته حرفش به چی ختم میشه. از طرفی اگر علی هم بیدار بشه و متوجه بشه که من با عمو حرف زدم ناراحت میشه. اما مگه الان من میتونم به عمو بگم برو!
زهره و خاله از اتاق بیرون رفتن و من و عمو رو تنها گذاشتند. کنارم نشست و متوجه استرسم شد.
_ خوبی عموجان؟
_ ممنون خوبم.
_ با درس و مدرسه چی کار میکنی؟
_ میگذره دیگه.
جواب سرسریم کمی دلخورش کرد. یکی از ابروهاش رو بالا داد و معنیدار نگاهم کرد.
_ رویا اون روز که به خیال خودت من رو پیچوندی و خودت رفتی خونهی آقاجون، خیلی از دستت عصبانی شدم. اگر مهشید این کار رو میکرد، حتماً تنبیهش میکردم!
کی به این گفته!
_ عمو موقع خارج شدن از مدرسه دورم شلوغ بود، شما رو ندیدم. وگرنه من که شما رو نمیپیچونم.
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_ دروغ از هر کاری زشتتره! من که ازت دلیل نخواستم که بخوای دروغ بگی. اگر ازت دلیل میخواستم، مجبورت میکردم راستش رو بگی. پس کاری نکن که بخوام تنبیهت کنم.
سرم رو پایین انداختم. یتیمی این دردها رو هم داره. هر کس میخواد تربیتت کنه و به خودش اجازه میده به تنبیهت فکر کنه.
_ ببخشید.
دستش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو بوسید. بغضم گرفت.
_ عمو شما دلتون از جای دیگه پره، سر من خالی میکنید؟
_ از هیچ جا پر نیستم! چند وقته میخوام این حرفها رو بهت بزنم ولی فرصت نمیشه. اون روز خیلی نگرانم کردی.
چرا باید در برابر این تند حرف زدنهای عمو سکوت کنم؟ حرفم رو میزنم که هم شرشون از سرم کم شه و هم دلم خنک شه.
_ من دوست ندارم با محمد جایی برم. اون بارم برای همین با شما نرفتم! اگر میخواید دنبال من بیاید که جایی بریم، تنها بیاید.
کمی سکوت کرد و پرسید:
_ چرا؟ مگه محمد پسر بدیه؟ یا کاری کرده که تو خوشت نیاد؟
_ نه، ولی من این جوری راحتترم.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ از جوابت مطمئنی؟
_ من از روز اولم مطمئن بودم.
دست توی جیبش کرد و مقداری پول سمتم گرفت.
_ اینا رو آقاجون دیشب میخواست بهت بده، یادش رفته.
پول رو جلوم گذاشت.
_ خالهت گفت الان رویا حواسش به درسهاشِ؛ برای این حرفها نمیتونه تمرکز کنه. من بعد امتحانات خردادت خیلی جدی باهات حرف میزنم. تو هم مثل مهشید، نمیتونم اجازه بدم با یه تصمیم اشتباه، زندگیت رو خراب کنی!
عجب گیری افتادم! به چه زبونی بگم نمیخوام؟ یه قیافهای هم به خودش گرفته که آدم جرأت نمیکنه بهش حرف بزنه.
منتظر جواب نموند و ایستاد.
_ درسهات رو خوب بخون. دلم میخواد بهترین رشته قبول شی و بفرستمت دانشگاه. دولتی هم قبول نشی غصه نخور، میفرستمت آزاد.
حرف زدن باهاش بیفایده است. من هر چی بگم باز حرف خودش رو میزنه.
تا جلوی دَر دنبالش رفتم. دَر رو باز کرد و همزمان خاله در حالی که چادرش رو با دندونش گرفته بود تا از سرش نیافته با سینی چایی از پلهها بالا اومد.
_ عِه! حرفتون تموم شد؟ چایی ریختم براتون!
_ دستت درد نکنه زن داداش. یه کار واجب با رویا داشتم که اومدم؛ وگرنه خیلی گرفتارم، باید زود برم.
کار واجبش دعوا و تهدید من بود!
_ حالا یه چایی بخورید.
_ دستت درد نکنه. دیره باید برم.
به اتاق رضا نگاه کرد.
_ رضا خوابه؟
_ نه، انقدر که مشغول حرف زدن با گوشیشِ، اصلاً متوجه نشده شما اومدید.
عمو رو به من گفت:
_ برو صداش کن بیاد کارش دارم!
چشمی گفتم و سمت اتاق رضا رفتم. دَر زدم و بدون اجازه بازش کردم. روی زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود. سرچرخوند و با اخم نگاهم کرد.
_ کی گفت بیای تو!؟
_ پاشو عمو اومده کارت داره.
عین برق گرفتهها از جاش پرید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ تو میدونستی بابات قراره بیاد اینجا!؟
_ اینجاست الان!
_ بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و پرسید:
_ نگفت چی کار داره؟
سرم رو بالا دادم و دَر رو بستم. رضا فوری بیرون اومد. دستوپاش رو حسابی گم کرده بود. سلامکرد. عمو گفت:
_ حاضر شو بریم جایی، کارت دارم.
رضا به خاله نگاه کرد و با تردید پرسید:
_ چی کار عمو؟
عمو همونطور که سمت پلهها میرفت گفت:
_ بیا کاریت نباشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت235
🍀منتهای عشق💞
این رو گفت و از پلهها پایین رفت. رضا چند قدمی جلو اومد و با صدای کمی رو به مادرش گفت:
_ مامان یکم به من پول بده؛ قراره برم دنبال مهشید، با هم بریم بیرون.
خاله اخمهاش توی هم رفت.
_ شما که محرم نشدید، بیخود میکنید برید بیرون!
_ مامان چه حرفیه میزنی! ما که همدیگر رو میشناسیم. فقط با هم بریم بستنی بخوریم برگردیم.
_ من پول ندارم بدم بستنی بخورید!
_ حالا چی میشه بدی آبروی من نره!
خاله لبهاش رو به هم فشار داد و با حرص گفت:
_ پنجاه تومن دارم؛ برو از روی میز اتاقم بردار.
_ پنجاه تومان! من با پنجاه تومن چیکار کنم؟ توروخدا یه ذره بیشتر بده.
خاله دستش رو تکون داد.
_ رضا ندارم! اگر فکر میکنی که نیازه بیشتر پول داشته باشی، خودت برو جور کن.
از پلهها پایین رفت. رضا برو بابای زیر لب گفت و سمت اتاقش رفت.
دلم براش میسوزه. یاد پولی که عمو بهم داد افتادم. من هر دفعه که عمو یا آقاجون بهم پول میدن، پول رو به خاله میدم؛ اون هم میگه برات پسانداز میکنم.
پسانداز به چه دردی میخوره وقتی یکی مثل رضا انقدر به پول احتیاج داره! حالا نمیدونم خاله چه شرایطی داره، ولی بالاخره اینا نامزدن، باید باهم باشن. نمیشه که رضا دست خالی باشه!
وارد اتاق شدم؛ پول رو توی دستم پنهان کردم و به دَر اتاق رضا چند ضربه زدم. منتظر اجازه نشدم و دَر رو باز کردم. آخرین دکمه پیراهنش رو بست و رو به من گفت:
_ چرا دَر میزنی صبر نمیکنی بگم بیا تو؟ شاید شرایط مناسبی نداشته باشم!
پول رو سمتش گرفتم.
_ اگه میایستادم پشت دَر، علی یا خاله میاومدن، دیگه نمیتونستم این رو بهت بدم.
چشمهاش برق زد. جلو اومد و پول رو از دستم گرفت.
_ این همه پول رو از کجا آوردی!؟
_ الان عمو بهم داد؛ گفت آقاجون داده.
_ خدا شانس بده! ببین چه جوری هوات رو دارن. میخوای بدی به من؟
_ آره، برای تو، فقط به کسی نگو!
_ نه مطمئن باش. دستت درد نکنه رویا، برات جبران میکنم.
هر دو از اتاق بیرون اومدیم. اسکناسها رو توی جیب شلوارش گذاشت و از پلهها پایین رفت. با احتیاط من هم پایین رفتم. با دیدن علی و دایی که هنوز خواب بودن، نفس راحتی کشیدم.
علی اصلاً متوجه نشد که عمو اومد. کاش خاله هم بهش نگه.
وارد آشپزخونه شدم.
_ زهره کجاست خاله؟
_ تو اتاق من دراز کشیده.
_ خاله میتونم یه سوال بپرسم؟
_ بپرس.
_ عمو میتونه من رو تنبیه کنه؟
متعجب نگاهم کرد.
_ چرا این حرف رو میزنی!؟
_ الان بالا تو اتاقم میگه اگر دروغ بگی تنبیهت میکنم .
ابروهاش رو بالا داد.
_ مگه دروغ گفتی؟
_ اولش دروغ نگفتم، چیزی رو ازش پنهان کردم. این جوری که گفت، منم راستش رو گفتم.
_ راستش چی بود؟
_ هیچی، گفتم اون روز با محمد بودی سوار ماشینت نشدم. اگر میخوای من رو جایی ببری، تنها بیا.
به زور جلوی خندهاش رو گرفت.
_ همین که انقدر دست و رو شسته بهش حرف میزنی باعث شده تا حرصش بگیره و این جوری باهات حرف بزنه.
_ نه اول اون گفت خاله، من بیادبی نکردم.
_ عیب نداره عزیزم؛ خودت رو ناراحت نکن. من با آقاجون صحبت میکنم که بهش بگه. هیچی نشده صاحب اختیار کرده خودش رو!
_ مقصر شمایید؟
با تعجب پرسید:
_ من چرا؟
_ برای چی برگشتی بهش گفتی رویا حواسش به درسشه، بعد خرداد بیاید؟
نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ دختر گلم؛ دختر قشنگم؛ تو هنوز بچهای، از خیلی از چیزهایی که بزرگترها میگن سر در نمیاری و نمیفهمی.
_ ببخشیدا خاله! ناراحت نشید؛ ولی فعلاً که بزرگترا نمیفهمن من چی میگم. صد بار گفتم نه بازم...
حرفم رو قطع کرد.
_ برو این جوری جواب من رو نده!
پشت چشمی نازک کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کاش علی زودتر میگفت و من رو نجات میداد.
وارد اتاق خاله شدم؛ اما با چیزی که دیدم، از ترس احساس سرما کردم.
زهره گوشی دایی رو برداشته و داره به هدیه پیام میده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت236
🍀منتهای عشق💞
_ داری چیکار میکنی!؟
از هولش گوشی رو انداخت و نگاهم کرد. متفکر جلو رفتم و گوشی رو سمتش هُل دادم.
_ بردار ببر بذار سرجاش تا هیچ کس نفهمیده.
با استرس گوشی رو برداشت.
_ میخواستم از خودم سلفی بگیرم.
خیره و طوری که دروغش رو باور نکردم بهش نگاه کردم.
_ زهره یا خودت ببر بذار سرجاش یا بده من ببرم!
با التماس گفت:
_ بیا یه چند تا عکس بندازیم که اگر دیدن شک نکنن!
_ با گوشی شخصی دایی عکس بندازیم!؟
_ پس تو میبری...
با صدای علی حرفش نصفه موند و ترسیده به دَر نگاه کرد.
_ رویا...
تن صدام رو پایین آوردم.
_ من الان میبرمش تو آشپزخونه، تا دایی بیدار نشده ببر بذار سر جاش.
با تکونهای ریز اما سریع خودش قبول کرد. سمت دَر رفتم. نکنه پیام داده باشه! چرخیدم سمتش.
_ اگر پیام دادی پاکشون کن!
_ ندادم.، تازه برداشته بودم.
الان فقط مهمه که پاک کنه؛ گفتن دروغ و راستش به من، مهم نیست. از اتاق بیرون رفتم. علی با دیدن من پاش رو از روی پله پایین گذاشت.
_ چرا جواب نمیدی! فکر کردم بالایی.
_ ببخشید. کارم داری؟
به آشپزخونه اشاره کرد.
_ یه چایی بذار. مامان کجاست؟
سمت آشپزخونه رفتم.
_ نمیدونم؛ اینجا بود!
پشت سرم وارد آشپزخونه شد. خداروشکر خودش اومد. زیر کتری رو روشن کردم و برگشتم سمتش. دَر آشپزخونه رو نیمه بسته کرد. این یعنی باهام کار داره. کاش زهره همین الان بذاره سرجاش. این بهترین موقعیته.
علی جلو اومد و با صدای خیلی پایینی گفت:
_ جلوی دایی هیچ حرفی نزن. مامان اگر بدون آمادگی قبلی بفهمه مخالفت میکنه، اونوقت راضی کردنش از آقاجون هم سختتر میشه.
_ من که حرف نزدم، خودت گفتی!
_ تو گندهات رو قبلاً زدی.
متوجه منظورش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_ برو بالا ببین مامان کجاست.
چشمی گفتم و سمت دَر رفتم که خاله رو از پنجرهی آشپزخونه دیدم. گوشهی حیاط سمت دَر ایستاده بود و با گوشی سیار خونه حرف میزد.
_ اونجاست.
علی رد نگاهم رو دنبال کرد و زیر لب گفت:
_ با کی حرف میزنه؟
_ یا با آقاجون یا خواستگار فردا شب زهره.
بدون اینکه حرفی بزنه، رفت بیرون پیش خاله. از پشت پنجره نگاهشون کردم. خاله تماس رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با علی کرد.
خدا کنه فقط از اومدن عمو حرفی نزنه.
کتری جوش اومد. زیرش رو کم کردم و بیرون رفتم. زهره تازه میخواست کاری که باید انجام میداد رو انجام بده. این یعنی پیامش رو داده.
آهسته گوشی رو سرجاش گذاشت و تا خواست از دایی فاصله بگیره، دایی چشمهاش رو باز کرد.
_ کارت تموم شد؟
زهره دستوپاش رو گم کرد.
_ به رضا میخواستم زنگ بزنم؟
دایی نشست و نگاهش بین هردومون جابجا شد. زهره متوجه حضور من شد.
_ رضا ده دقیقه نمیشه رفته! انقدر زود یادش افتادی؟
_ کارش داشتم دیگه.
پس دایی خواب نبوده! رو به من گفت:
_ آقامجتبی چی کارت داشت؟
ته دلم خالی شد.
_ هیچی، حرفهای همیشگی.
_ توی این خونه خیلی دلم برای علی میسوزه؛ هیچ کس حرفش رو گوش نمیکنه. هر کی ساز خودش رو میزنه.
نگاه پر از تهدیدش رو به زهره داد.
_ حیف که فردا شب خواستگاریته، وگرنه الان میدونستم چی کار کنم.
زهره تند و سریع گفت:
_ ببخشید بیاجازه برداشتم ولی من با رضا کار داشتم. میتونی الان زنگ بزنی ازش بپرسی؟
دَر خونه باز شد. علی و خاله داخل اومدن. از فرصت استفاده کردیم و هر دو به آشپزخونه پناه بردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت237
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدیم. زهره نفس راحتی کشید.
_ نزدیک بود بیچاره بشم ها!
_ زهره تو چه رویی داری؟ خجالت نکشیدی دایی فهمید بیاجازه گوشیش رو برداشتی!؟
_ چرا خیلی خجالت کشیدم؛ اما چارهای برام نمونده بود. باید بهش میگفتم که دست از سرم برداره و با اون عکسهایی که دستشه...
خیره تو چشمهام، پشیمون از حرفش گفت:
_ گفتم که دیگه ولم کنه.
اما من نکته حرفش رو گرفتم. جلوتر رفتم.
_ اونا از تو عکس دارن!؟
ترسیده نگاهم کرد.
_ نه بابا...! یه حرفی از دهنم دراومد. حرف در میاری چرا؟ عکس چی! گفتم دست از سرم برداره فقط.
_ چی گفت؟
_ نمیدونم دیگه، نتونستم منتظر جواب باشم.
_ اگر الان جواب پیام رو بده، میخوای چیکار کنی؟
_ نه اون نمیده، مطمئنم.
_ زهره تو چقدر سادهای! هدیه دنبال اینه که یه چیزی از تو بگیره، اذیتت کنه. بعد تو خیلی راحت شماره دایی رو بهش دادی؟ تو که میدونی هر اتفاقی بیفته و دایی با اطلاع بشه، میره به علی میگه! چه جوری میخوای خودت رو جمع کنی؟
زهره هر دو دستش رو بهم گره زد و گفت:
_ توروخدا تو دلم رو خالی نکن! پیام دادم بهش، دست از سرم برداره.
_ بزرگترین اشتباهی بود که تا امروز انجام دادی!
نگاهش رو از من گرفت و سر به زیر گفت:
_ اون نمیگه.
_ چرا نمیگه؟ هدیهای که توی مدرسه اون جوری دنبالمون راه افتاده بود، به نظرت حالا که یه آتو ازت گرفته، زنگ نمیزنه به دایی همه چیز رو بگه؟
با تن صدای پایین گفت:
_ آخه من به هدیه نگفتم که!
_ پس به کی گفتی؟
_ به برادرش پیام دادم.
_ وای از دست تو زهره! چه سر نترسی داری! من اصلاً جرأت نمیکنم وقتی کنار علی و خاله هستم، راست و چپم رو نگاه کنم! بعد تو کنارشون بودی و این کارها رو میکنی؟
_ به خدا پشیمونم رویا! یه لحظه نمیدونم چی شد که یادم رفت باید چیکار کنم.
_ خدا برات به خیر کنه.
سینی چایی رو پر کردم و بیرون رفتم.
این که عمو اینجا اومده اصلاً تقصیر من نیست؛ اما اینکه علی به من گفته دیگه باهاش تنها حرف نزنم و من زدم، یکم بهم استرس وارد شده و سینجینهای بعدش اذیتم میکنه. یا شایدم اصلاً علی من رو اذیت نکنه و من خودم این احساس رو دارم. اصلاً دوست ندارم کاری کنم که ناراحت بشه.
خدا صدای زهره رو شنید و دایی تا آخر شب که تو خونه ما بود حرفی از گوشی برداشتن زهره نزد. از اون طرف برادر هدیه هم پیامی به دایی نفرستاد.
اما اگر واقعاً زهره درست گفته باشه و طبق حرف خودش، حرف از دهنش نپریده باشه و عکس دست اونها داشته باشه، چه اتفاق بدی میافته؟ چه عکسهایی ازش دارن که انقدر میترسه؟ اصلاً کجا رفتن که تونستن عکس بندازن؟
نمیدونم رو چه حسابی زهره این کار رو کرده! این کار حتی در آینده هم برای زندگیش پرخطر میشه.
اگر احساس کنم کار به جاهای باریک میکشه و هدیه دست از سر زهره برنمیداره و همچنان میخواد تهدیدش کنه، مجبور میشم به خاله قضیهی عکسی که نصفه و نیمه زهره از دهنش پرید رو بگم تا بتونه جلوی این اتفاق رو بگیره.
دایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون رضا به خونه برگشت. خوشحال و سرحال داخل آمد و با صدای بلند سلام کرد.
جوابش رو دادیم. علی از این که برادرش سروسامون گرفته حسابی خوشحالِ. رضا پرغرور دستش رو توی جیبش کرد و سوئیچی بیرون آورد.
_ بفرما، اینم از هدیهی پدر زن من. یه ماشین بهم داد.
لبخند از روی لبهای علی پاک شد و معنیدار نگاهش کرد.
خاله ناراحت گفت:
_ عزت نفست رو فروختی به ماشین.
_ عزت نفس چی مامان! مگه چی شده؟
پشیمون از این حرف، سوئیچ رو داخل جیبش گذاشت و دَر رو که نیمه باز بود، بهم کوبید.
_ لعنت به این زندگی پر از ادعا! من نمیتونم صورتم رو با سیلی سرخ نگه دارم. نیازم رو به عموم گفتم، اونم بهم داد.
سمت پلهها رفت.
_ خسته شدم. اَه...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت238
🍀منتهای عشق💞
با صدای معترض و عصبی علی ایستاد.
_ رضا...
نگاه پر از حرصش رو از علی به خاله داد و با لحن تندی گفت:
_ ببخشید.
باقی موندهی پلهها رو بالا رفت. علی خواست از جاش بلند بشه که خاله مانع شد و غمگین گفت:
_ ولش کن.
_ غلط میکنه تو روی شما اَه میگه! میخواد بیشخصیت و بیعزت نفس باشه، به جهنم! بره دست دراز کنه جلوی عمو، مثل این داماد سرخونهها هر چی دلش میخواد بگیره؛ اما حق نداره با شما تندی کنه!
خاله دست علی رو گرفت و با بغض گفت:
_ باشه هیچی بهش نگو.
علی خم شد و دست خاله رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم؛ خودم نوکرتم. توروخدا این جوری بغض نکن.
خاله دست علی رو رها کرد و اشکش رو پاک کرد. علی هم از فرصت استفاده کرد و سمت پلهها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت که خاله دوباره مانع شد.
_ فرق بین تو و رضا چیه وقتی به حرفم گوش نمیکنید؟ میگم ولش کن کاریش نداشته باش.
علی عصبی سرش رو پایبن انداخت و به دیوار آشپزخونه تکیه داد. کمی به خاله نگاه کرد و رو به من و زهره گفت:
_ یه لیوان آب بدید به مامان.
هر دو با عجله ایستادیم. من زودتر وارد آشپزخونه شدم و زهره گوشهای ایستاد. لیوان آب رو پر کردم و سمت خاله رفتم.
خاله بیمیل کمی از آب خورد. نگاه پر از دلسوزی به علی انداخت.
_ این روزها هم میگذره. بالاخره یه روز میفهمه اشتباه کرده. دوست ندارم این روزهاش پر از خاطرهی بد باشه.
علی عصبانیتش رو کنترل کرد. جلو اومد و کنار خاله نشست.
_ این الان پاش رو گذاشته رو گاز، داره با سرعت میره. اگر یه دستانداز جلوش نباشه، کار دست خودش میده.
آه خاله ببشتر علی رو عصبی کرد.
_ مامان به خدا اگر بابا زنده بود امشب رضا رو بابت این رفتارش با شما، زنده نمیذاشت.
_ فردا شب خواستگاری زهرهست. نمیخوام تو خونه اختلاف باشه.
_ شما هر چی بگی من میگم چشم ولی این...
_ میدونم باهاش چیکار کنم. وقتی دیگه بهش پول ندم و توی پول بنزین ماشینش بمونه، میفهمه که باید چه جوری رفتار کنه.
توی سرم احساس سرما کردم. من نمیدونستم این جوری میشه وگرنه اون پول رو به رضا نمیدادم.
میلاد گفت:
_ حتماً میره میده به عمو میگه پر بنزینش کن.
علی نگاه تیزش رو به میلاد داد. میلاد ترسیده سرش رو پایین انداخت و دیگه حرف نزد.
خاله رو به من و زهره گفت:
_ برید بخوابید، صبح زود باید بلند شید. گفتن بعد ناهار میان.
هر دو ایستادیم و قبل از رفتن، دست میلاد رو هم گرفتم.
_ پاشو بریم بالا.
آهسته گفت:
_ الان رضا دیوونه شده، من نمیرم پیشش.
علی صداش رو شنید.
_ میلاد اصلاً خوشم نمیاد این جوری حرف میزنی! برو امشب تو اتاق زهره و رویا بخواب.
میلاد دلخور چشمی گفت و هر سه از پلهها بالا رفتیم.
وای از روزی که اینا بفهمن من به رضا پول دادم! باید به رضا تأکید کنم که حرفی نزنه.
میلاد و زهره وارد اتاق شدن. رو به زهره گفتم:
_ من باید برم سرویس؛ الان میام.
دَر رو بستم و چند لحظهای ایستادم و به دَر نگاه کردم تا مطمئن شم دنبالم نمیان. با سرعت سمت اتاق رضا رفتم. دَر زدم ولی مثل صبح منتظر اجازه نشدم و وارد اتاقش شدم.
گوشهی اتاق نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود. از ورودم کمی جا خورد اما حرفی نزد.
_ رضا.
_ هوم؛ اومدی نصیحت.
_ نه. توروخدا به کسی نگی من بهت پول دادما! علی بفهمه پوستم رو میکنه.
_ نه نمیگم.
سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
_ این خوبیت رو هم فراموش نمیکنم. مطمئن باش برات جبران میکنم. اینا اصلاً حالیشون نیست منم جوونم، دل دارم. از بچگی تو حسرت بزرگ شدم و برای شهریهی دانشگاه هم کلی شرط و شروط گذاشتن. به من چه که بابام مرده و مامانم انقدر مغروره که فقر و سختی ما رو به آبروش ترجیح میده؟
مگه من دل ندارم که پولهاش رو میده علی واسه خودش ماشین بخره. مثلاً من دانشجواَم، چرا فقط باید اندازهی کرایهی ماشین پول تو کیفم باشه. چند بار عمو گفته بیا کنار دستم کار کن؛ هم یاد بگیر، هم یه حقوق ته ماه داشته باشی. مامان میگه نرو. آخه چرا نمیذاره عمو هوای ما رو داشته باشه؟
_ عیب نداره. انقدر فکر وخیال نکن. اونم حتماً دلیلی داره که این جوری میگه.
_ آره دلیل داره، اونم خود خواهی محضِ.
_ تو الان عصبانی هستی. صبر کن آروم شی بعد حرف بزن. فقط حواست باشه نگی من دادم.
با سر تأیید کرد. دَر رو باز کردم و از اتاقش بیرون اومدم. با دیدن علی که متعجب جلوی دَر اتاقش به من نگاه میکرد، سر جام خشک شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت239
🍀منتهای عشق💞
ابروش رو بالا داد و سؤالی و پرحرف نگاهم کرد.
خدایا چی بگم که باور کنه! کاش یکی سر میرسید و میتونستم از زیر بار این توضیح شونه خالی کنم.
جلو رفتم و به چشمهاش که با کمی عصبانیت بهم خیره بود، نگاه کردم.
_ رفتم بهش بگم...
انگشتش رو روی بینیش گذاشت و با اون یکی دستش، دَر اتاقش رو هُل داد و بازش کرد. با سر به داخل اتاقش اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ برو تو.
نگاهی به داخل اتاقش انداختم. چارهای جز رفتن ندارم. وارد اتاق شدم. خودش هم اومد و دَر رو بست. این بار رنگ دلخوری هم به نگاه پر از سؤال و عصبانیش اضافه شد.
با تن صدای خیلی پایینی گفتم:
_ نارحت بود، رفتم...
با اینکه صدام خیلی پایین بود گفت:
_ صدات رو بیار پایین.
این اصلاً نمیخواد توضیح من رو گوش کنه. انگار میخواد دقودلی همهی ناراحتی امشب رو سر من خالی کنه.
_ من که آروم حرف زدم!
_ از این آرومتر بگو.
نفسی کشیدم و لب زدم:
_ ناراحت بود، رفتم از دلش در بیارم.
_ به تو چه ربطی داره؟
انقدر محکم و جدی گفت که فقط تونستم سرم رو پایین بندازم. پر تهدید و عصبیتر گفت:
_ رویا...
حرفش رو خورد و زیر لب لاالهالااللهی گفت.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
_ از این به بعد ببینم یا بشنوم رفتی تو اتاقش و باهاش حرف خصوصی زدی، من میدونم تو!
با سرانگشتهاش ضربهی محکمی به بازوم زد.
_ قشنگ فهمیدی چی گفتم؟
ذرهای به عقب رفتم.
_ آره فهمیدم.
_ نمیگم باهاش حرف نزن؛ ولی از روز اول بهتون گفتم تو اتاق هم رفتن ممنوعه.
_ حواسم نبود، ببخشید.
_ بار آخرتِ!
_ چشم.
نگاه چپچپش رو از من برنمیداشت. هر چقدر هم دعوام میکنه دلش خنک نمیشه.
_ من میدونم با اون چیکار کنم که بار آخرش باشه اینجوری جلوی مامان قد علم میکنه!
جای انگشتهاش روی بازوم کمی درد میکنه؛ اما نمیدونم چرا جرأت نمیکنم دستم رو روی بازوم ببرم و کمی ماساژش بدم.
_ میتونم برم؟
_ چیه طاقت نداری دو کلام حرف بشنوی؟
از سر درموندگی سرم رو تکون دادم.
به دَر اشاره کرد.
_ برو.
از خدا خواسته فوری بیرون رفتم و نفس راحتی کشیدم. دستم رو روی بازوم گذاشتم و کمی ماساژ دادم. خداروشکر به خیر گذشت. فقط باید دعا کنم رضا حرفی از پول نزنه؛ یا عمو و آقاجون چیزی نگن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پرچمت را هر کجا دیدم
🖤دویدم یاحسین
🥀زیر این پرچم همیشه
🖤خیر دیدم یاحسین
🥀من زمین گیرم ولی تو
🖤دستگیرم بوده ای
🥀غیر خوبی از شما
🖤چیزی ندیدم یا حسین
#السلامعلیکیااباعبدالله🖤🥀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت240
🍀منتهای عشق💞
با صدای رضا و خاله بیدار شدم و به زهره که سر جاش نشسته بود نگاه کردم.
_ سلام. چی شده؟
_ سلام. این رضا تا یه شر درست نکنه بیخیال نمیشه. از نبودن علی سوءاستفاده میکنه.
خاله با حرص و التماس گفت:
_ رضاجان، امروز نمیشه بری. باید بمونی!
_ به من چه مامان! خواستگاری زهره که قرار نیست من رو بپسندن! من میخوام با مهشید برم بیرون؛ منتظرمه.
_ خجالت میکشم نباشی. الان میگن برادرش کو؟
_ بگو با نامزدش رفته بیرون. بعد هم علی برای تو کافیه.
_ رضا زشته!
_ اَه مامان ول کن دیگه! تو چرا انقدر رو من گیر داری؟
روسریم رو سرم کردم و ایستادم. با زهره و میلاد سمت دَر رفتیم. همزمان که دَر رو باز کردم و خواستم گره روسریم رو ببندم، دَر اتاق علی به ضرب باز شد و بیرون اومد.
چرا سرکار نرفته!
رضا حسابی جا خورد. سمتش رفت و یقهش رو توی دستهاش گرفت.
_ رضا بار دیگه بشنوم به مامان اَه گفتی، تمام دندونهات رو توی دهنت خرد میکنم!
رضا دستش رو روی دستهای علی گذاشت و با ترس بهش نگاه کرد.
_ ببخشید، حواسم نبود.
خاله ناراحت کنارشون ایستاد و با بغض گفت:
_ بسه توروخدا. نمیخوام امروز دعوا درست شه.
علی یقهی رضا رو ول کرد و تو صورتش گفت:
_ امروز هیچ قبرستونی نمیری، فهمیدی؟
رضا جوابی نداد که علی با دست به عقب هُلش داد و گفت:
_ با توأم...
رضا برای اینکه به زمین نیافته، چند قومی عقب رفت و سر به زیر گفت:
_ باشه نمیرم.
خاله گفت:
_ توروخدا یه صلوات بفرستید، تموم کنید. اومده بودم صداتون کنم صبحانه بخوریم.
علی خواست به خاله نگاه کنه اما نگاهش روی من ثابت موند. نگاه عصبیش هولم کرد. زهره آهسته گفت:
_ گره روسریت رو ببند.
فوری بستمش. علی نگاه چپچپش رو از من برداشت و رو به خاله گفت:
_ خیالت راحت، امروز هیچکس از این خونه بیرون نمیره.
رو به ما ادامه داد:
_ بیاید پایین صبحانه بخوریم.
خاله مسیرش رو سمت پلهها کج کرد و علی هم به دنبالش رفت.
زهره گفت:
_ علی چرا چند وقتیه گیر داده به تو!؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ نه! چه گیری؟
_ این از الان، اونم از دیروز سر ناهار بیخودی دعوات کرد تو اتفاقی که اصلاً مقصر نبودی.
بیتفاوت شونههام رو بالا دادم.
_ نه بابا؛ مثل همیشهست.
به بالای روسریم اشاره کرد.
_ خب حالا موهات رو بکن تو تا نکشتت.
موهام رو داخل فرستادم و به رضا که با گوشیش پیام میداد نگاه کردم. گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و رو به ما گفت:
_ این چرا خونهست!؟
زهره گفت:
_ ما هم فکر کردیم سرکاره. بیاید بریم پایین، الان دوباره صداش در میاد.
اول از همه راه افتادم و چهارتایی از پلهها پایین رفتیم. نزدیک به ورودی آشپزخونه، صدای علی باعث شد تا بایستم.
_ مامان این رویا همیشه من نیستم این جوریه!؟
_ چه جوری؟
_ الان وضعیت روسری سر کردنش رو ندیدید؟
_ از رویا خانومتر نیست. اصلاً تو این مسائل اذیتم نمیکنه. الانم احتمالاً به خاطر صدای رضا هول شده.
زهره دستش رو روی کمرم گذاشت.
_ برو پایین دیگه!
ته دلم از این نوع حرف زدن علی خالی شد. دو تا پلهی باقی مونده رو پایین رفتیم. خاله سفره رو پهن کرده بود. با دیدن ما برای عادی نشون دادن وضعیت خونه، مثل همیشه ازمون استقبال کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت241
🍀منتهای عشق💞
در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم.
خاله گفت:
_ رویاجان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمیخوام زهره کار کنه.
_ چشم خاله.
_ رضا تو هم یه لیست بهت میدم، برو یکم خرید کن.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ خودم میرم مامان.
_ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم.
رضا گفت:
_ من پول ندارما! باید بدید.
متعجب نگاهش کردم. مگه میشه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت:
_ چیه؟ ندارم دیگه!
از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت:
_ رویا پاشو بیا تو حیاط!
خاله درمونده نگاهش کرد.
_ باز چی شد!
علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت:
_ مگه چیکار کردی؟
میدونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم:
_ نمیدونم!
علی عصبیتر اسمم رو صدا کرد.
_ رویا...
فوری ایستادم. خاله دستم رو گرفت.
_ بشین برم ببینم چش شد!
_ نه خاله، خودم میرم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.
قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم.
_ بله.
تیز برگشت سمتم؛ گوشهی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشمهام خیره شد.
_ دیشب چی گفتی به رضا؟
آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم.
_ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم.
ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت:
_ همین؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید.
_ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی میکنی؟
تیز چرخید سمتم و انگشت اشارهاش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد.
_ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ میگی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمیکنم و همین نگاهم باعث میشه از تو بیشتر انتظار داشته باشم.
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد و قطره اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم. کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آرومتری نسبت به قبل گفت:
_ برو تو.
فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود. با دیدنم ایستاد و گفت:
_ چرا گریه کردی!؟
_ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چیکار کنم؟
_ چرا با من این جوری میکنید!؟ چرا خون به دلم میکنید؟
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ رضا زود باش بیا بریم خرید.
رو به خاله گفت:
_ زود برمیگردیم، نگران نباش.
رضا از آشپزخونه بیرون اومد.
_ خودم میرفتم دیگه!
_ بیا کارت دارم.
این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت:
_ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی میخواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من.
_ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره.
_ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟
کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد.
_ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامههای ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم تا آشتی کرد.
_ بهش نگفتی که چه خبره؟
_ چرا گفتم. نمیگفتم که آشتی نمیکرد.
_ من نمیخواستم عموت بفهمه آقارضا!
_ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ.
خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه میدونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره.
پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوهها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت242
🍀منتهای عشق💞
خاله با استرس همه چیز رو چک کرد.
_ رویاجان چای هم دم کن.
یکدفعه با ناراحتی زد روی دستش.
_ ای وای چایی نداریم!
علی تو چهارچوب دَر آشپزخونه بود و شنید.
_ مامان چرا انقدر استرس داری؟ خب الان میرم میگیرم.
خاله چرخید سمت علی.
_ دیر شده مادر!
_ چرا دیر؟ گفتن بعد از ناهار میان؛ الان ساعت یازده هست!
_ دست خودم نیست. عقربهها انگار دارن میدوئن. برو زود بگیر بیار دم کنم.
علی چشمی گفت و بیرون رفت. دَر حیاط که بسته شد. رضا به آشپزخونه اومد.
_ رویا یه لحظه بیا!
شیر آب رو بستم و سؤالی نگاهش کردم.
_ بیا کار واجب دارم.
رو به خاله که نمک غذا رو میریخت گفتم:
_ خاله کارها تموم شد. من برم؟
_ برو لباست رو عوض کن.
چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا سریعتر از من از پلهها بالا رفت. روبروش ایستادم.
_ چیه؟
_ علی از کجا میدونست تو دیشب اتاق من بودی؟
توی سرم احساس سرما کردم.
_ وقتی از اتاقت اومدم بیرون دید. چی شده مگه؟
_ من رو برده بیرون میپرسه دیشب رویا چی کارت داشت!
با استرس گوشهی لباسم رو چنگ زدم.
_ نگفتی بهت پول دادم که!؟
_ نه بابا؛ بگم همهشو میگیره. گفتم اومده بودی دلداریم بدی.
نفس راحتی کشیدم و از خوشحالی چشمهام رو بستم.
_ منم همین رو گفتم.
_ باید به منم میگفتی چی گفتی! اگر اشتباه میگفتم که فاتحهت خونده بود.
_ فکر نمیکردم از تو هم بپرسه.
صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. فوری سمت اتاق رفتم.
_ برو الان دوباره حساس میشه.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره توی آینه به خودش نگاه میکرد.
_ رویا این لباسِ به من میاد؟ خودم دوست دارم اون صورتیه رو بپوشم ولی مامان میگه صورتی زشته.
قلبم از حرفهایی که شنیدم، تند میتپه. دستم رو روش گذاشتم تا کمی آرومش کنم.
_ این که مال منِ تو پوشیدی!
_ مامان گفت!
_ عیب نداره. من چی بپوشم؟
_ مامان گفت تو صورتیه رو بپوشی.
لباس رو برداشتم. مثل همیشه اتو کرده و تمیز بود. پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم.
با صدای خاله که اسم هردومون رو صدا میزد، بیرون رفتیم. از پایین پلهها نگاه رضایتبخشی به هردومون انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد.
_ بیاید ناهار بخوریم. فقط حواستون رو جمع کنید رو لباسهاتون نریزید.
وارد آشپرخونه شدیم. علی سر سفره نشسته بود. نگاه گذراش روی من ثابت موند.
_ این چیه پوشیدی!
خاله گفت:
_ من گفتم بپوشه. مگه بَده؟
_ آره مامان! خیلی جلفه.
رو به من گفت:
_ برو عوضش کن.
خواستم برم که خاله دستم رو گرفت.
_ خیلی هم خوبه. علی ول کن؛ با این حرفها استرس من رو بیشتر میکنی.
خاله سمت سفره هدایتم کرد و علی که نمیخواست رو حرف مادرش حرف بزنه، اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دیگه حرف نزد.
ناهار رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، خاله اجازه نداد ظرفها رو بشورم و خودش مشغول شد.
چایی ریختم و جلوی علی گذاشتم که آهسته گفت:
_ برو لباست رو عوض کن.
بدون هیچ مکثی فوری گفتم:
_ چشم. خودم الان میخواستم برم یکی دیگه بپوشم.
_ اون سرمهایه که خودم برات خریدم رو بپوش.
_ چشم.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. هول شده از پلهها بالا رفتم. صدای سلام و احوال پرسیشون از پایین میاومد. لباسی که علی گفته بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پایین پلهها سلام کردم و جوابم رو دادن. خاله چشمغرهای بهم رفت و به کنارش اشاره کرد. رو به مهمونها گفت:
_ خیلی خوش آمدید.
کنار خاله نشستم و نگاهی به جمع انداختم. چرا اینا انقدر زیادن! این همه آدم برای خواستگاری اومدن، عروسی رو میخوان چی کار کنن!
تشخیص دادماد هم کار سختیه. دو تا پسر جوون کنار هم نشستن که هر دوشون کتوشلوار مشکی تنشون بود.
نگاهم به دسته گلهای یک شکلی که گرفته بودن افتاد. چرا دوتا دسته گل گرفتن! اینا دیگه خیلی اومدن خواستگاری. خندم گرفت و به زور خودم رو کنترل کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت243
🍀منتهای عشق💞
خانمی که تو خونهی عمه با خاله حرف زده بود گفت:
_ راستش زهراخانم ما امروز یه تیر و دو نشون کردیم. شما توی خونهت دو مروارید با ارزش داری، ما هم برای هر دوتاشون اومدیم.
خاله لبخندی از سر اجبار زد.
_ شما لطف دارید، ولی من متوجه منظورتون نمیشم.
به یکی از پسرها اشاره کرد.
_ این پسر خودمه که برای زهرهجان اومدیم.
رو به پسر دومِ کت و شلوار پوشیده گفت:
_ اینم نوهی خالهمِ که برای رویاجان اومدیم.
چشمهام از تعجب گرد شد. فوری نگاهم رو به علی دادم. رگ گردنش بیرون زده و به فرش خیره مونده بود.
خاله گفت:
_ مهنازخانم شما لطف دارید. ولی بحث رویا با زهره فرق میکنه. خودتون هم میدونید؛ رویا اجازهی ازدواجش با پدربزرگشِ.
_ بله میدونم. ولی گفتم رویا و حسام با هم حرفهاشون رو بزنن، اگر از هم خوششون اومد بعد شما اجازش رو از پدربزرگش بگیرید.
خاله با تردید به علی که از ناراحتی دستش رو روی گردنش میکشید، نگاه کرد.
_ والا چی بگم؛ شما من رو غافلگیر کردید. علیجان تو چی میگی مادر؟
علی کمرش رو صاف کرد و به سختی گفت:
_ فکر نمیکنم بیاجازهی آقاجون کار درستی باشه.
مهنازخانم گفت:
_ ای بابا، سخت نگیرید. فقط با هم حرف میزنن. اصلاً اجازه بدید خود رویاجان نظرش رو بگه. دخترم دوست داری امشب حرف بزنی؟
حرف زدن الان من اصلاً درست نیست. عجب آدم سیریشی هست. علی میگه نه، یعنی نه دیگه!
خاله گفت:
_ رویاجان جواب مهنازخانم رو بده.
نگاه کردن به علی و کمک گرفتن ازش شک برانگیز میشه. خدایا من چی کار کنم! هم دوست ندارم حرف بزنم، هم اگر حرف بزنم علی بعداً حتماً من رو میکشه. به خاله هم که عشق شوهر دادن داره نمیتونم تکیه کنم.
سرم رو پایین انداختم.
_ من نمیدونم؛ هر چی برادرم بگه.
این تلخترین کلمهای بود که توی این شرایط مجبور بودم بگم؛ برادر.
مهنازخانم ناراحت گفت:
_ ای بابا! کاش هماهنگ کرده بودم.
خاله گفت:
_ دیگه شما هم زحمت کشیدید تا اینجا اومدید؛ من روتون رو زمین نمیندازم. ایراد نداره، من بعداً با پدربزرگش صحبت میکنم.
زنی که کنار مهنازخانم نشسته بود با خوشحالی گفت:
_ ماشالله دو تا دخترات، هم زیبا هستن، هم خانوم و نجیب. من که تا رویاجان از پلهها اومد پایین، از نگاه حسام فهمیدم رویا رو پسندیده.
سرم رو تا میتونستم پایین گرفتم. با اینکه توی این اتفاق مقصر نیستم ولی جرأت ندارم به علی نگاه کنم. کاش دایی زودتر میاومد. شاید اون بتونه نجاتم بده.
مشغول صحبت شدن. از همه جا حرف میزدن و خاله هم باهاشون همراه بود که شوهر مهنازخانم رو به خاله گفت:
_ زهراخانم اگر اجازه بدید، جوونا برن با هم حرفاشون رو بزنن.
خاله گفت:
_ راستش تمام زحمت این دخترا روی دوش برادر بزرگشونه. مثل یه پدر توی این خونه زحمت میکشه.
سرم رو بالا گرفتم و به علی که اخم از وسط پیشونیش محو نمیشد نگاه کردم.
خاله گفت:
_ علیجان اجازه میدی برن حرف بزنن؟
الان علی دقیقاً اجازهی چی رو باید برای من بده؟ خجالت رو کنار گذاشتم.
_ ببخشید. ولی من اصلاً الان آمادگی حرف زدن ندارم. الان زهره بره حرفهاش رو بزنه، من ان شاالله باشه برای یه روز دیگه که آمادگیش رو داشتم.
خاله پنهانی نیشگون ریزی از پام گرفت و با این کارش از من خواست دیگه حرف نزنم. جاش حسابی درد گرفت اما برای اینکه کسی نفهمه عکسالعملی نشون ندادم.
علی که مطمئن شد من برای حرف زدن نمیرم، اخمش کمرنگتر شد.
_ رویاخانم خودش فعلاً تمایل نداره. اما برای زهره میتونن برن صحبت کنن.
رنگ و روی مهنازخانم و زنی که کنارش نشسته بود کمی پرید ولی خودشون رو نباختن. زهره و پسری که اسمش رو نمیدونم با هم سمت حیاط رفتن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت244
🍀منتهای عشق💞
اوقات همه تلخ شد. رضا هم که بیخیال همه چیز، انگار نه انگار که توی جمع نشسته، مدام با گوشیش پیامک میفرسته.
میدونم اگر مهمونها از دٓر خونه برن بیرون، خاله حتماً من رو کتک میزنه. سعی کردم برای پیشگیری از سقلمههایی که احتمالاً بهم بزنه، چند سانتی ازش فاصله بگیرم.
مادر حسام حسابی بهش برخورده و معلومه فقط به خاطر حضور مهنازخانوم این مهمونی رو تحمل میکنه. پسرش هم دست کمی از مادرش نداره و گوشهاش از ناراحتی قرمز شده.
خب به من چه! باید اول هماهنگ میکردند بعد میاومدن.
مهنازخانوم رو به مامان گفت:
_ حالا ان شاءالله ما بازهم خدمتتون میرسیم اگر این دو تا جوون به نتیجه برسن.
خاله از شدت ناراحتی لبهاش خشک شده. زبونش رو روی لبهاش کشید تا شاید خیس بشن، اما فایدهای نداشت.
_ بله ان شالله، البته این هم بهتون بگم که بچهها دیشب از دهنشون پرید و مریمخانم فهمیدند که شما امروز اینجا هستین.
_ اشکال نداره، مهم نیست. من ازش اجازه گرفتم بعد اومدم اینجا.
_ یعنی الان میدونن که شما اینجایید؟
ناراحت گفت:
_ نباید میگفتم؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ ایرادی نداره؛ من میخواستم احترامشون رو نگه دارم.
صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله خوشحال به رضا گفت:
_ داییتونه، بلند شو برو دَر رو باز کن.
بلافاصله صدای بسته شدن دَر خونه بلند شد. رضا از جاش تکون نخورد.
_ زهره باز کرده.
همه به دَر نگاه کردن. دَر باز شد و دایی وارد خونه شد. سلام کلی گفت و مردها به احترامش ایستادند. با همشون دست داد.
کنار علی که هنوز حالش جا نیومده بود نشست. احتمالاً الان دلش میخواد به من بگه از جلوی چشم این پسر دور باشم اما من نمیتونم جایی برم.
علی چیزی به دایی گفت و کمی با هم حرف زدن. اینبار اخم دایی هم توی هم رفت. مهنازخانوم رو به خاله گفت:
_ ان شالله طبق گفته خود رویاخانوم اگر اجازه بدید ما فردا پسفردا با هماهنگی تشریف بیاریم. اولش که رویاجان گفت آماده نیست، یه خورده ناراحت شدم که حرف نزد؛ اما الان به رویاجان حق میدم. آدم باید شرایطش رو داشته باشه.
خاله نیمنگاه تیزی به من انداخت و رو به مهنازخانم گفت:
_ ان شاالله؛ اگر قسمت باشه.
نگاهم به علی افتاد. تمام چهرهاش از عصبانیت سرخ شده. دایی به کمکمون اومد و گفت:
_ زهره با آقاپسرتون به تفاهم برسند، شما ان شالله هر شب اینجا باشید. اما فکر میکنم رویا کلاً قصد ازدواج نداشته باشه. فکر رویا فعلاً روی درسشه.
خاله با دهن باز به دایی نگاه کرد. انتظار نداشت دایی این حرفها رو بزنه.
مهناز خانم لبخندی زد و گفت:
_ یه دختر بخواد میتونه درس بخونه؛ خونه شوهر و خونه پدرومادر نداره که. اونجا هم که بیاد، آقا حسام ما مخالفتی با درس خوندن ایشون نداره.
دایی کم نیاورد.
_ رویا کلاً قصد ازدواج نداره! اتفاقاً چند وقت پیش پسر عموش همین جا اومد خواستگاری. تا جایی که من اطلاع دارم با اینکه خیلی دلخوری پیش اومد، رویا جواب منفی داد. رویا حواسش به درس خوندنِ. بعضی دخترها تو سن کم نمیتونن ازدواج کنن. هدفهاشون فرق میکنه.
من که اصلاً هدفم درس خوندن نیست! هدف من از زندگی فقط کنار علی بودنِ.
علی رو به رضا گفت:
_ بسه دیگه، برو بگو بیان داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت245
🍀منتهای عشق💞
مهنازخانم با تعجب گفت:
_ ای وای اینا یه ربع هم نیست رفتن تو حیاط! بچهم مسعود کلی حرف داره.
_ همین یه شب که نیست! کلی باید رفتوآمد باشه تا همدیگر رو بشناسن.
_ بله؛ اون که هست. ولی امشب فرق داره. حالا باهم باید بیرون برن...
_ ببخشید من یکم رک حرف بزنم. من اصلاً اجازه نمیدم جز تو خونه، خواهرم با آقازادتون حرف بزنه. اونم حضوری و با اطلاع خودمون.
پدر داماد گفت:
_ این سختگیری شما نشونمیده که ما جای درستی اومدیم. مادرتون گفت که شما حکم پدر رو تو خونه دارید. چشم علیآقا؛ هر چی شما بگید ما اطاعت میکنیم.
_ شما لطف دارید. برای ازدواج و مراسمهای رسمی، باید پدربزرگم باشن. ولی تو همین آشنایی اولیه هم، شرایط همونیه که گفتم.
مهنازخانم برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
_ زهراجان ماشالله شما دمبخت زیاد دوروبرت هست. برادرت هم مجرده؟
خاله خندهی نمایشی کرد.
_ ان شالله تا ماه دیگه، منم تو خونه مجرد ندارم.
به میلاد اشاره کرد.
_ جز میلاد که قراره پسر خودم بمونه.
میلاد از حرف خاله خوشش اومد و با غرور گفت:
_ من خودم میخوام برای مامانم شوهر پیدا کنم.
علی عصبی نگاهش کرد.
_ میلاد!
خاله لبش رو به دندون گرفت و سربزیر شد. من برای اینکه جلوی خندهم رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم.
دَر خونه باز شد. حضور زهره و مسعود باعث شد تا همه جوری رفتار کنن که انگار حرفی از میلاد نشنیدن. اما من هنوز نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم. با دایی چشم تو چشم شدم. به میلاد اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ ببرش.
فوری ایستادم و از شلوغی حرف زدن بزرگترها استفاده کردم، میلاد رو به آشپزخونه بردم. دَر رو بستم و کنترل شده زدم زیر خنده. از شدت خنده روی زمین نشستم.
_ رویا چرا داداش من رو دعوا کرد؟
میلاد هر چی میگفت، من فقط غرق خنده میشدم.
_ الان بازم میخواد من رو دعوا کنه!؟
از شدت خندم عصبی شد و با پاش آروم به پهلوم زد.
_ نخند دیگه! من دارم میترسم.
به زود خودم رو کنترل کردم.
_ میلاد مهمونا که رفتن، برو تو اتاقتون، دَر رو هم قفل کن. علی حتماً میکشت.
با بغض نگاهم کرد.
_ من میترسم.
صورتش رو بوسیدم.
_ حرف خیلی بدی زدی؛ ولی نگران نباش دایی نمیذاره.
_ اون خودشم بهم چشمغره رفت. تو مواظبم باش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت246
🍀منتهای عشق💞
دستش رو گرفتم.
_ الان بهترین کسی که میتونه مواظبت باشه خود خالهست. مهمونا که رفتن از پیش خاله تکون نخور.
_ من که نمیخواستم کار بدی کنم! چطور قراره زهره شوهر کنه؟ خب میخواستم مامانم شوهر کنه.
دوباره خندم گرفت. این بار صدام هم بالا رفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. دستم روی دهن میلاد گذاشتم.
_ توروخدا دیگه حرف نزن. صبر کن ببینم چی میشه.
ده دقیقهای تو آشپزخونه بودیم که صدای خداحافظی کردن مهمانها بلند شد. کمکم صدا دور شد و همه وارد حیاط شدند.
خداروشکر که رفتند؛ اما الان تازه ما تو این خونه برنامه داریم.
دَر حیاط بسته شد، همه در سکوت به خونه برگشتند. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، علیعصبی میلاد رو صدا کرد.
_ میلاد...
دَر آشپزخونه باز شد، هر دو ایستادیم و ترسیده بهش نگاه کردیم.
_ اون چه حرفی بود وسط جمع گفتی!؟
میلاد خودش رو پشت من پنهان کرد و گوشه لباسم رو توی دستش گرفت. بهترین کار سکوت بود که خودش فهمید و حرفی نزد.
نگاه علی به قدری عصبی بود که هر آن امکان داشت بیاد میلاد رو بزنه.
خاله دلخور دستش رو روی بازوی علی گذاشت و وارد آشپزخونه شد. چشم غرهای به من رفت و دست میلاد رو گرفت و با حرص از آشپزخونه بیرون رفت. هر دو گوشه اتاق رفتند و روی زمین نشستن.
علی با نگاه دنبالشون کرد و وقتی که نشستن گفت:
_ تو باید انقدر تو دهنی نخورده باشی که یه همچین حرف زشتی رو بزنی! بزنم توی اون دهنت که وقتی چند تا بزرگتر نشستن، هر حرفی به اون مغز پوکت رسید به دهنت نیاری؟
خاله با خشم نگاهش کرد.
_ تو دهنی نخورده توی این خونه خیلی زیاده، که این کوچکترینشه و نمیشه بهش حرف زد. حداقل میگیم سنش کمه، نفهمید چیکار کرد و چی گفت.
صدای پیامک گوشی رضا بلند شد؛ اما زمانش نبود که بتونه گوشیش رو از جیبش بیرون بیاره و جواب مهشید رو بده.
علی عصبی قدمی سمت خاله برداشت.
_ الان یه دونه بزنم تو دهن میلاد، میفهمه کِی و کجا باید حرف بزنه.
خاله ایستاد.
_ من تو دهن کی بزنم؟ امشب همهتون حرف اضافه زدید! بگو من تو دهن کی بزنم؟
_ چیکار کردیم مگه ما!؟
_ تو که مثلاً پسر بزرگ منی...
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد.
_ یه جوری اخم کردی، روبروی مهمونها نشستی که انگار بیدعوت بلند شدن اومدن.
_ نصفشون با دعوت بودن، نصفشون بی دعوت بود. بیخود کردن میگن زهره، برای یکی دیگه بلند میشن میان اینجا!
_ مهمون حبیب خداست علیآقا! تو مثلاً بزرگتر خونهی منی؟
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله عصبی گفت:
_ اینم از این پسرم! هی اساماس بازی میکنه که انگار نه انگار توی جمع بزرگترا نشسته.
رو به دایی ادامه داد:
_ اینم از برادرم. جواب نه میده!
_ آبجی من از طرف رویا گفتم.
_ نگران رویا نباش؛ خودش صدمتر زبون داره.
_ خودش گفت اگر خواستگار اومد من میخوام درس بخونم، ردش کنید.
احتمالاً این حرف رو علی گفته بزنه.
خاله نگاهش رو به من داد.
_ ورپریده کی به تو گفت این لباس رو بپوشی؟ مگه ختمه که سرمهای پوشیدی؟ مگه امروز روز خواستگاری زهره نیست؟
خودم رو مظلوم کردم و انگشتهام رو به هم گره زدم.
_ خب علی گفت عوض کنم!
علی اخمهاش رو تو هم کرد.
_ اون لباس جلف بود؛ بدرد امشب نمیخورد.
این اولین باره که علی در برابر خاله میایسته و حرف میزنه.
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله با دست روی سینهاش کوبید.
_ امشب تا شماها من رو سکته ندید و نکشید، دست بردار نیستید. همهتون با هم فکراتون رو یکی کردید که رو حرف من حرف بزنید. فکر میکنید این قلب من چقدر ظرفیت و گنجایش داره؟ به نوبت جلوی من وایستادید خلاف حرف جواب میدید. آبروی من امشب رفت! از دست همهتون ناراحتم.
رو به علی گفت:
_ مخصوصاً از تو!
قدمهاش رو تند کرد و به سمت اتاق رفت و دَر رو محکم کوبید.
نگاه تیز علی به میلاد افتاد. کاش کنارش بودم. نمیتونستم بهش پناه بدم. میلاد ایستاده به دیوار چسبید.
_کی به تو گفت اون چرت رو به زبون بیاری؟
میلاد با بغضگفت:
_ ببخشید.
_ همین...!
دَر اتاق خاله باز شد و با صدای بلند گفت:
_ میلاد بیا اینجا!
میلاد از خدا خواسته با سرعت به سمت اتاق خاله رفت و دَر رو بست. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. این بار تیزی نگاه علی بهش افتاد. با عصبانیت گفت:
_ خفه کن اون رو!
رضا چشمی گفت. گوشی رو از جیبش بیرون آورد و روی سکوت گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀