ناشناس بیو رو می خونم نظراتتون در مورد رمان رو می تونید هرشب همون جا اعلام کنید
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_214
احساس کردم یک نفر داره موهام و نوازش می کنه اما اینقدر داغ و داغون بودم که نمی تونستم چشم هام و باز کنم...یکی پیشونیم و بوسید و همون لحظه یک قطره کوچیک گرم مثل اشک افتاد روی گونه ام ازم جدا شد و بعد چند دقیقه صدای در اتاق اومد....
هیچی و نمی فهمیدم و نمی تونستم تحلیل کنم خیلی سریع بیهوش شدم....
....
خودم و انداختم بغل ادلاین و هردو باهم گریه می کردیم از قضیه خودکشی ام خبر نداشت نگذاشتم کیارش بهش بگه سه روز از اون روزی که از بیمارستان مرخص شده بودم گذشته بود 2 ساعت دیگه پرواز داشتم و الان توی فرودگاه بودم حس غریبی داشتم جدا شدن از ادلاین و کیارش...
جدا شدن از آرشام یا حتی شهری که آرشام توش نفس می کشید سخت بود خیلی سخت بود اینقدر صدای گریه امون بلند بود که تقریبا همه فرودگاه به ما نگاه می کردن ادموند و ادوارد هم اومده بودن از بغل ادلاین اومدم بیرون دست هاش و گرفتم و با لبخند گفتم :
_ بینم باز از اون تیپ های اجق وجق بزنی ها...
وسط هق هقش خندید اما دوباره زد زیر گریه
_ ادلاین من و ببین
سرش و آورد بالا و بهم نگاه کرد چشم هاش سرخ شده بود از گریه با انگشت اشاره اشک هاش و پاک کردم و آروم گفتم:
_ کیارش و از دست نده... بمون باهاش خیلی دوست داره...
گریه اش شدید تر شد خودش و انداخت توی بغلم و با هق هق گفت
_ من آرشام و می کشم...
دستم و گذاشتم روی لبش و گفتم:
_ اون تقصیر نداره ادی از اولم من و نمی خواست من خودم و به زور وارد زندگی اش کردم من مجبورش کردم الکی عاشقم بشه تقصیر اون نیست...
می دونستم حرف هایی که می زنم و حتی خودم قبول ندارم و از فکر اینکه الان اون دوتا کنار همن دلم می خواست بمیرم دلم می خواست از بی وفایی آرشام بمیرم...
دلم می خواست بمیرم که قلبم هنوز با اومدن اسمش تند میزد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_215
اینقدر این دوساعت تو بغل هم گریه کردیم تا بلاخره شماره پرواز و اعلام کردن اشک هام و پاک کردم و کیارش و صدا کردم اومد جلو بد جوری بغض داشت و چشم هاش قرمز بود... دستش گرفتم دست ادلاین و هم که کنارم بود گرفتم گذاشتم توی هم.. کیارش دست آزادش و گذاشت روی چشمش شونه هاش می لرزید سرم و انداختم پایین یک قطره اشکم افتاد روی دست های توی هم قفلشون... با بغض گفتم :
_ نگذارید یک زمانی برسه که پشیمون باشید....
دست هم و ول کردن کیارش پشتش و بهم کرد و دستش و گذاشت روی صورتش هنوز شونه هاش می لرزید ادلاین داشت می افتاد زیر بغلش و گرفتم و تکیه اش دادم به کیارش رفتم سمت ادموند و ادوارد.. ادوارد بغلم کرد اونم بغض داشت... در گوشش گفتم :
_ مراقب آرشام باش ادموند...مطمئن باش خوشبخت میشه..
از بغلش اومدم بیرون دیگه نمی تونستم تحمل کنم دسته چمدونم و گرفتم و با قدم های بلند راه افتادم سمت گیت...
چمدونم و تحویل دادم و سوار ون های مخصوص شدم و رفتیم تا دم هواپیما.. از پله ها رفتم بالا نمی تونستم برم داخل برگشتم و به عقب نگاه کردم هوا گرفته و ابری بود چرا اینجوری باید برگردم...خوشبخت شو عشق من...
خوشبخت شو.. دستم و گذاشتم روی دهنم تا صدای هق هقم بلند نشه رفتم توی هواپیما و روی صندلیم که.کنار پنجره بود نشستم به بیرون نگاه کردم یک لایه نور ماه از لابه لابه ابر ها زده بود بیرون.. خم شدم سرم و گذاشتم روی زانوم آروم اشک می ریختم چطوری دل بکنم از اینجا.
چجوری دل بکنم از شهری که آرشام توش زندگی می کنه... چجوری برم از اینجا... من شکستم بد جور شکستم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_216
صدای زن و شوهر عاشقی که پشت سرم نشسته بودن و قربون صدقه هم می رفتن حالم و بد می کرد هندزفری هام و در آوردم و گذاشتم توی گوشم و آهنگ و پلی کردم..
بمیرم من واسه عشق دوتامونو / واسه تنهایی بی انتها مون و / کی باید جمع کنه این قلب داغون و / تو رفتی و غمت یک شبه آبم کرد / ببین دنیا من و بی تو جوابم کرد / تو رفتی حرف این مردم خرابم کرد / تو رفتی زندگی مون رفت / یک عاشق زیر بارون رفت / دیدی آخر یکی مون رفت / کجایی. / بمیرم بهتر از اینه / غمت مونده تو این سینه / تموم شهر غمگینه / کجایی /
صدای هق هقم بلند شده بود می دونستم الان کل هواپیما صدام و می شنون ولی برام مهم نبود مهم نبود مردم چی فکر می کنن مهم این بود که الان داشتم از بهترین های زندگیم جدا می شدم از حتی هوای نفس های آرشام داشتم جدا می شدم دلم می خواست بمیرم....
نه می تونم برم از خونه بیرون / نه از فکر تو دیوونه بیرون / تو نیستی و هنوز بارون بیرون / تو نیستی و هنوز اسمت عزیزه / رفیق قلبی که بی تو مریضه / همین تنهایی بی همه چیزه / تو رفتی زندگی مون رفت / یک عاشق زیر بارون رفت / دیدی آخر یکی مون رفت / کجایی / بمیرم بهتر از اینه / غمت مونده تو این سینه / تموم شهر غمگینه / کجایی.
اینقدر گریه کردم تا بلاخره سبک شدم از توی چمدونم یک روسری و کیفم و در آوردم و رفتم توی دستشویی
چشم هام متورم و سرخ شده بود چند مشت آب به صورتم کوبیدم تا بهتر شد یک خط چشم کلفت خوشگل کشیدم کلی ریمل زدم رژ زدم.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_217
به خودم توی آیینه نگاه کردم خیلی لاغر شده بودم امکان نداشت بشم اون آوین سابق اما می تونستم اداش و در بیارم.. آرشام به من بد کرد من و له کرد اما من نمی تونم ابروش و پیش خانواده اش ببرم....
درد و غم و غرور ترک خورده ام از امروز برای خودمه فقط برای خودم....اینقدر دلم براش تنگ شده بود که دوست داشتم برگردم پیشش و فقط پیشم باشه اما دیگه نمی شد
چی میشد زندگی با من خوب تا می کرد تازه روی روال افتاده بودم تازه داشتم طعم خوشبختی و می چشیدم که سر و کله دلسا پیدا شد... چرا آخه الان اومد چرا آرشام برگشت بهش چرا....
رفتم بیرون و نشستم سرجام هنوز 13 ساعت تا ایران مونده بود چشم هام و بستم و سعی کردم یکم بخوابم و بی خوابی های این چند روز و جبران کنم..
.....
داشتم گوشی ام و خالی می کردم رفتم توی گالری یک دور تک تک عکس هامون و دیدم...دیگه گریه ام نمیومد اما یک بغض عجیبی داشت خفه ام می کرد که نمی شکست رفتم روی یک عکسمون که توی شهربازی گرفته بودیم توی چرخ و فلک بودیم من داشتم پایین و نگاه می کردم و آرشام داشت من و نگاه می کرد و می خندید...زوم کردم روی عکسش چطوری می تونستم این خنده رو فراموش کنم چطوری می تونستم بوی عطر تلخش که با بوی گس و سرد سیگارش قاطی می شد و فراموش کنم چطوری باید فراموشش می کردم....
هنوز یک ساعت تا ایران مونده بود یک حس عجیبی داشتم انگار ایران برام غریبه بود....
تمام عکس های گالری و دلیت زدم همه اش و یک قطره اشک از چشمم افتاد روی صفحه گوشی ولی سریع پاکش کردم من باید قوی باشم.....
مهماندار اعلام کرد زمان فرود کمر بند هارو ببندید کمربندم و بستم حس بدی بود که با آرشام رفته بودم و حالا بدون آرشام برمیگشتم..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_218
بلاخره هواپیما نشست پیاده شدیم رفتم توی فرودگاه چمدونم و تحویل گرفتم از فرودگاه اومدم بیرون تیر بود و هوا خیلی گرم بود و نور آفتاب خیلی تیز بود... یک راننده سریع اومد چمدونم و گرفت باهاش رفتم سوار تاکسی فرودگاه شدم آدرس و پرسید... آدرس خونه خودمون و دادم و راه افتاد..به هیچ کس خبر ندادم دارم میام... نمی خواستم بیان فرودگاه دنبالم می خواستم این چند ساعته و توی دلم زار بزنم به حال عشقی که مرد.
به ساعت نگاه کردم 3 بعد از ظهر بود...
خدارو شکر راننده ساکت بود و گذاشت تا دم خونه با خودم خلوت کنم که حداقل بتونم روحیه ام و جلوی بقیه حفظ کنم....
سر کوچه که رسید بهش گفتم نگه داره کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم... کسی توی کوچه نبود ساعت 5 بود هوا خیلی گرم تر از چیزی بود که فکرشو می کردم تا دم خونه رفتم و زنگ و فشار دادم به جلوی خونه مون نگاه کردم جایی که آرشام برای اولین بار سوارم کرد و تا دانشگاه رسوندم می گفت می خوام برم خاک بریزم توی سرم.. بغض و خنده ام گرفته بود افکارم و پس زدم و دوباره زنگ خونه رو فشار دادم ولی خبری نشد چند بار زنگ و زدم ولی کسی در و باز نکرد...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_219
دیگه داشتم نا امید می شدم که یک صدای لخ لخ دمپایی و بعدم صدای داد و غرغر یک پیر مردی اومد :
_ بله بله بلههه مگه سر آوردی.. مگه زنگ خونه باباته که اونجوری فشار می دی؟!
در و باز کرد تا چشمش به من خورد یکم دقیق نگاهم کرد یک دفعه اخم هاش باز شد و گفت :
_ جلل خالق آوین خانم؟؟؟ خانم شما مگه کانادا تشریف نداشتین
این کی بود یک تای ابروم و انداختم بالا و گفتم :
_ ببخشید من شما رو نمی شناسم..
_ من رضام خانم باغ بون خونه تون عکس شما رو دیده بودم توی خونه ا بفرمایید بفرمایید.....
چمدونم و از دستم گرفت و برد داخل منم دنبالش رفتم نزدیک 60 سالش بود ریش و موهاش سفید بود و قیافه با نمکی داشت... همانطور که دنبالش می رفتم سمت خونه دستی روی گل ها کشیدم
- خیلی خوش اومدید خانم چشم ایران روشن نمی دونید چقدر پدر مادرتون دلشون برای شما تنگ شده بود همش از شما می گفتن
گفتم:
_ مامان و بابام کجان آقا رضا،،؟
_ والا راستش امشب جشن خانم آقا سامیار دعوت داشتن اونجا....
با تعجب گفتم :
_ جشن زن سامی؟؟ جشن چی؟؟!
_ مگه خبر ندارید خانم؟! خانم آقا سامیار ماشالله چهار ماهه باردارن...
سرجام ایستادم چشم هام گرد شد باورم نمی شد سامیار داشت بابا می شد و من خبر نداشتم برای عروسیش که نبودم ولی فکر نمی کردم خبر بابا شدنش و بهم نده....عسل زندگیش خوش و خرم بود سامیار داشت بابا می شد بردیا عاشق یکی از هم کلاسی هاش شده بود زندگی همه زندگی هاشون خوب بود فقط من بودم که باید طعم شکست و می چشیدم طعم خیانت طعم.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_220
_ خانم؟؟ آوین خانم؟!
_ ب...بله...
بفرمایید داخل منم برم با پدر مادرتون تماس بگیرم...
_ نه نه نیازی نیست تماس بگیرید نمی خوام مهمونی شون خراب بشه...
_ ولی آخه....
_ ولی آخه نداره شما هستید؟؟
_ نه خانم منم الان وسایلم و جمع می کنم می رم شما بفرمایید توی خونه راحت باشید وسایل من اونجاست...
به تاب گوشه حیاط اشاره کرد که یک ساک قدیمی روش بود سری تکون دادم و رفتم داخل خونه چمدونم و دم در و کردم نگاهی به سر تا سر خونه انداختم تغییری نکرده بود انگار همین دیروز بود که داشتم با آرشام می رفتم کانادا...
بغض توی گلوم نشسته بود دلم اینقدر گرفته بود که حالت تهوع گرفته بودم... دلم می خواست برم خونه خودم خونه خودم و آرشام... از پله ها رفتم بالا چشمم از اشکی که توش جمع شده بود تار می دید به راهرو نگاه کردم اولین کادو زوری تولدم و اینجا برام پرت کرده بود بعدا اعتراف کرد اون شب خاله مبینا مجبورش کرده بود برگشتنی برام یک چیزی بخره...اشک هام دیگه تند تند می ریخت...جلوی در اتاقی که آرشام 2 ماه اینجا توش زندگی کرد ایستادم.. در و باز و رفتم داخل... هیچ تغییری نکرده بود نشستم روی تخت دستی روش کشیدم صدای هق هقم بلند شد... چی شد که اینجوری شد چه بلایی سر زندگیم اومد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_221
صدای در اومده بودم و فهمیدم رضا رفته صدام و آزاد کردم نمی تونستم جلوی این اشک های لعنتی و بگیرم می دونستم اگه ایم طوری پیش بره چیزی ازم نمی مونه اما نمی تونستم نمی شد...
هنوز نمی تونستم باور کنم آرشام بهم خیانت کرده... کاش می شد بخوابم با نوازش دست هاش از خواب بیدار بشم بهم بگه همه چیز یک دروغ بوده....بگه مگه من می گذارم خانمم تنها برگرده ایران بگه تا ابد پیشت می مونم.... اینقدر صدای گریه ام بلند بود که گلوم درد گرفته بود.... بی حال شده بودم و چشم هام می سوخت...
بلند شدم و بی جون خواستم از اتاقش برم بیرون که چشمم به کمد خورد رفتم جلو درش و باز کردم خالی بود در کشو ها رو باز کردم تو کشو آخری یک تیشرت آبی بود برش داشتم مال آرشام بود برش داشتم و از اتاق اومدم بیرون....
رفتم توی اتاقم اینجام همه چیز سر جاش بود همونجوری که خودم چیده بودم نشستم پای تخت وقتی جواب امتحانات اومده بود و گریه می کردم اومد اینجا بهم گفت یک پیشنهاد داره و آخر شب برم کنار استخر... کاش هیچ وقت نمی رفتم کاش کر می شدم هیچ وقت پیشنهادش و نمی شنیدم.... کاش اون بورسیه لعنتی نبود کاش آرشام نبود کاش دلسا نبود....دستم و گذاشتم جلوی دهنم تا شاید یکم از سیل گریه ام کم بشه اما فایده نداشت انگار زخم های قلبم با اسم اشک داشت از چشمم می ریخت پایین... افتادم روی تخت بالشتم و بغل کردم سرم و فرو کردم توش تا صدام بلند نشه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_222
اینقدر توی خونه چرخیدم و خاطره هاش و دوره کردم و گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود ساعت 10 بود الان نباید توی خونه خودم منتظر آرشام بودم؟! رفتم بالا توی اتاقم کم کم ممکن بود بابا این ها بیان... شاید اگه قبلا بود سامی و برای اینکه بهم نگفته می کشتم اما برام مهم نبود الان...واقعا مهم نبود...
رفتم توی دستشویی سرم و بردم زیر شیر آب روشویی چشم هام و بستم آب یخ یخ بود چند دقیقه سر آب سرد موندن سرم و آوردم بالا به چپ و راست تکون دادم تو آیینه نگاه کردم سرخی چشم هام رفته بود... اومدم بیرون سشوار و روشن کردم و موهام و سشوار کردم چقدر برای آرشام خوشگل بودن چقدر موهام و دوست داشت می گفت حق نداری هیچ وقت کوتاهشون کنی...حالا که آرشام نبود هیچ بایدی هم نبود... آروم آروم بافتمش یک گل سر به پایینش زدم قیچی و برداشتم و از یکم از پایین شونه ام موهامو کوتاه کردم به موهام که توی دستم بود نگاه کردم با بغض گفتم وقتی آرشام دیگه براش مهم نیست شماهام دیکه نباید باشید.... انداختمشون توی کمد تا بعدا بندازم بیرون یک آرایش خوشگل کردم از توی چمدون یک تیشرت شلوارک خوشگل برداشتم و پوشیدم موهام و دمب اسبی بستم و رفتم پایین تلوزیون و روشن کردم و پشت به در نشستم یکم کانال هارو بالا پایین کردم ولی اصلا حواسم به تلوزیون نبود فقط خیره شدم بهش... بازم داشتم توی هوای آرشام پرواز می کردم.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
دوستان تازه وارد خیلی خوش اومدید
قسمت اول رمان رو با
#قسمت_1
می تونید پیدا کنید🍃
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_223
ساعت دوازده بود که صدای در پارکینگ اومد بلند شدم و رفتم توی حیاط و جلوی در ایستادم مامان از ماشین پیاده شد و در عقب و باز کرد کیفش و کاور لباسش و برداشت در و بست و چقدر دلم براش تنگ شده بود هیچ تغییری نکرده بود مثل همون روزی بود که رفته بودم چرا همه چیز داشت دست به دست هم می داد که فکر کنم آرشام هیچ وقت نبوده که کل زندگی این یک سال خواب بوده.... بابا هم رفت کاورش و گرفت و اومدن سمت خونه رسیدن بهم اومدن از پله ها بیان بالا چشمشون به من خورد.. سر جاشون ایستادن چشم هاشون گرد شده بود... هرچی سعی کردم بخندم نشد فقط یک لبخند کوچیک اومد روی لبم و گفتم:
_ سلام...
مامان یک دفعه بیهوش شد افتاد بغل بابا با ترس دویدم سمتش و سرش و بغل کردم آروم زدم به صورتش و با نگرانی گفتم :
_ مامان...مامانم چی شدی...مامان چشم هات و باز کن..
_ آوین خودتی...
سرم و آوردم بالا و به بابا نگاه کردم توی چشم هاش اشک جمع شده بود نشست کنارم باز یک بهانه برای اشک... زدم زیر گریه و خودم و انداختم توی بغلش...
مامان به هوش اومد اینقدر توی بغل دوتاشون گریه کردم تا بلاخره آروم شدن... نشستیم روی کاناپه از هردری حرف زدیم بابا و مامان می خندیدن ولی من نمی تونستم انگار خنده با لبم غریبه شده بود فقط یک لبخند کوچیک می زدم...بابا یک دفعه گفت:
_ اینقدر از دیدنت شکه شدیم که یادمون رفت آوین آرشام کو؟! اومده یا کار داشت؟!
سرم و انداختم پایین باز بغض داشت توی گلوم چنگ می انداخت اما جلوش و گرفتم بسه هرچی گریه کردم سرم و آوردم بالا و به چشم های بابا نگاه کردم و خیلی جدی گفتم:
_ جدا شدیم..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_224
چشم های جفتشون گرد شد مامان با بهت گفت :
_ ی..یعنی چی.... به همین راحتی جدا شدید؟!
_ به همین راحتی هم نه خیلی وقته که درگیر بودیم ما به هم نمی خوردیم.. همش جنگ همش دعوا توافقی جدا شدیم اون رفت دنبال کاراش منم برگشتم ایران...
_ طلاق گرفتید؟؟!
_ نه هنوز بهش امضا دادم قرار شد غیابی طلاق بده...
معلوم بود هنوز توی شکن
_ آخه مگه میشه شما که اینقدر همدیگه رو دوست داشتید باهات که حرف می زدیم خیلی خوشحال بودی.
_ نمی خواستیم شما رو درگیر دعواهامون کنیم که اینجا نگران بشید...
هیچ کدوم هیچی نمی گفتن بلند شدم گونه جفتشون و بوسیدم و گفتم:
_ من خیلی خستم اگر اجازه بدید فردا حتما درباره اش حرف می زنیم راستی مامان...
با لبخند بهم نگاه کرد باز یک لبخند زورکی زدم و گفتم :
_ دلم برای همه خیلی تنگ شده ها...
دستش و گذاشت روی دستم که روی شونه اش بود و گفت:
_ همه دلتنگتن فرداشب ترتیبش و می دم
_ پس بهشون نگید من اومدم می خوام سوپرایز بشن برای دیدن زن داداشم هم خیلی مشتاقم...
دوباره گونه هاشون و بوسیدم و رفتم توی اتاقم در و بستم و بهش تکیه دادم... سر خوردم روی زمین... چقدر بهشون دروغ گفتم..مشکل اصلی فرداشب بود که باید به همه می گفتم خدایا خودت بهم قوت بده خدایا نگذار جلوی همه بشکنم... خدایا غرورم و جلوی بقیه نگه دار......
به زور خودم و کشیدم تا روی تخت فردا می خواستم برم بیرون حوصله تو خونه موندن و نداشتم حوصله هیچ کس و نداشتم حوصله هیچی و نداشتم می خواستم بخوابم ولی نمی تونستم گوشیم و برداشتم و رفتم توی تلگرام رفتم توی صفحه افسر نگهبان پروفایل هاش همه دوتایی بودیم ولی الان فقط یک صفحه سیاه بود... حتما عکسی از دونفره هاش با دلسا نداشته از فردا باید عکس های دوتاییشون و ببینم... گوشی و پرت کردم روی تخت دستم و گذاشتم روی صورتم و نفس عمیق کشیدم بغض داشتم ولی گریه ام نمیومد... از امشب دیگه گریه نمی کنم میشکنم اما گریه نمی کنم.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_225
تا خود طلوع آفتاب نخوابیدم تو جام غلط زدم فکر کردم ولی گریه نکردم... ساعت 5 صبح بود که بلاخره خوابم برد که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابیدم...
....
با سرو صدایی که از پایین میومد چشم هام و باز کردم سرم بد جور تیر می کشید و درد می کرد به ساعت نگاه کردم 2 بعد از ظهر بود بلند شدم و رفتم یک آبی به دست و صورتم زدم یک مسکن خوردم تا سر دردم خوب بشه... یک لباس دم دستی پوشیدم و رفتم پایین چند تا کارگر اومده بودن و مشغول تمیز کردن خونه بودن مثل اینکه امشب با این مهمونی بزرگی که مامان داشت راه می انداخت بد دردسری داشتم رفتم توی آشپز خونه از پشت مامان و بغل کردم و گونه اش و بوسیدم بغلم کرد و گفت :
_ بشین ناهارت و برات بیارم..
نشستم پشت میز عدس پلو درست کرده بود داشتم می خوردم اومد نشست روبه روم نشست و خیره شد بهم دست از غذا خودن کشیدم و یا یک لبخند مصنوعی گفتم :
_ بگو قربونت برم
_ آوین من نمی فهمم مامان یعنی چی طلاق گرفتید آرشام اذیتت می کرد؟؟
_ نه آرشام اذیتم نمی کرد این همه آدم طلاق می گیرن یکی هم ما ما بهم نمی خوردیم افکارمون سلایقمون هیچی در اصل اولش عشق چشممون و کور کرده بود و بدی های هم دیگه رو ندیده بودیم...
_ مبینا و امیر رفتن کانادا...
غذا پرید توی گلوم داشتم خفه می شدم یکم آب خوردم تا نفسم آزاد شد با تعجب گفتم:
_ برای چی؟!
_ دیشب زنگ زدم ماجرای اینکه اومدی و طلاق و بهش گفتم اونام طاقت نیاوردن امروز صبح بلیط گرفتن برن ببینن چه خبره....
هیچی نگفتم و مشغول غذا شدم خدا کنه آرشام جز اون که من گفتم به بقیع چیزی نگه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_236
ناهارم و خوردم تشکر کردم و بلند شدم و رفتم توی اتاقم یک شلوار جذب مشکی با مانتو سبز پوشیدم یک شال مشکی هم پوشیدم با کف ال استار سبز مشکی گوشیم و برداشتم و رفتم پایین مامان با دیدنم اومد سمتم و گفت:
_ کجا داری می ری
_ می رم یک سر به دوستام بزنم تا غروب بر می گردم...
_ بیا با ماشین برو مراقب خودت باش..
گونه اش و بوسیدم و سوئیچ و ازش گرفتم و از خونه زدم بیرون دلم این ماشین و نمی.خواست دلم ماشین آرشام و می خواست ماشینی که بوی آرشام و بده...
توی خیابون بی هدف دور می زدم نمی دونستم کجا باید برم به دستم که روی فرمون بود نگاه کردم چرا هنوز حلقه دستم بود ماشین و زدم کنار و حلقه ام و از دستم در آوردم انگشتم بدون حلقه خیلی تو ذوق می زد اما نمی تونستم دستم کنم... سریع راهم و کج کردم...
جلوی پاساژ طلا فروشی نگه داشتم پیاده شدم و رفتم بالا رفتم توی یک مغازه سلام کردم حلقه ام و گذاشتم روی میز و گفتم :
_ میشه این گردنبند بشه؟!
حلقه رو گرفت و یک نگاهی بهش کرد و گفت :
_ بلع میشه چون ظریف اما یکم کار داره.. طرح و انتخاب کنید...
یک ژورنال جلوم گذاشت کلی طرح توش بود
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_227
یک پرنده کوچیک که سرش و انداخته بود پایین و پر هاش و بسته بود چشمم و گرفت رو به مرده گفتم :
_ این و می خوام چقدر طول می کشه
_ یکی دوساعت طلا دیگه
_ بله زنجیر هم می خوام...
سری تکون داد و گفتم می رم یکی دوساعت دیگه میام از پاساژ زدم بیرون سوار ماشین شدم و باز بی هدف توی خیابون گشت می زدم رفتم سمت بام تهران... ماشین و پارک کردم و رفتم سمت بالا روی یک نیمکت رو به شهر نشستم و خیره شدم به شهر دلم می خواست آرشام کنارم بود و الانم مثل وقت های دیگه باهم شهر و تماشا می کردیم...
اینقدر به شهر خیره شده بودم و توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی غروب شد به ساعت نگاه کردم 6 بود سریع بلند شدم و رفتم پایین سوار ماشین شدم و رفتم طلا فروشی حلقه رو گرفتم داخل گردیش یک پرنده رو کار کرده بودن و یک جای زنجیر بهش زده بودن و یک زنجیر ظریف بهش انداخته بود خیلی خوشگل شده بود پولش و دادم و از مغازه اومدم بیرون نشستم توی ماشین انداختم گردنم اصلا معلوم نبود قبلا حلقه بوده با سرعت راه افتادم سمت خونه.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_228
زنگ خونه رو زدم سریع در باز شد رفتم داخل ماشین و پارک کردم و پیاده شدم مامان سریع اومد سمتم با هول گفت:
_ کجا بودی؟! نگران شدم چرا گوشیت و جواب نمی دی...
بغلش کردم و گفتم:
_ قربونت برم نگران چرا بچه که نیستم گوشیم و سایلنت کرده بودم حواسم پرت شد...
_ برو آماده شو نیم ساعت دیگه همه میان..
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم ساعت 7:30 بود..یک دوش سریع گرفتم اومدم بیرون موهام و سشوار کشیدم و باز گذاشتم یک آرایش سریع و کم کردم در کمد و باز کردم چشمم رفت لباسی که آرشام برام خریده بود....خودش نبود اما هنوز ردش توی زندگیم بود من نمی تونم فراموشش کنم این غیر قابل انکار بود...
یک شومیز سفید که جنس لخت بود و می افتاد و از مچ پف دار بود ساده بود ولی خیلی شیک برش داشتم و پوشیدمش یک شلوار مشکی راسته هم پوشیدم صندل مشکیم و هم پوشیدم صدای سلام و علیک از پایین میومد پس داشتن میومدن نمی دوسنتم زن سامی چطوریه پس یک شال حریر مشکی هم ساده روی سرم انداختم...به خودم توی آیینه خیره شدم الان اگه آرشام بود می گفت :
_ خوشگل کردی که چی بشه مهم منم که پسندیدم...
نشستم روی تخت باز بغضم گرفته بود به زور قورتش دادم تا تبدیل به اشک نشه...قرار بود همه که اومدن مامان بهم میس بندازه... دیگه 8:30 بود که میس انداخت...قلبم تند تند می زد انگار اولین بار بود می خواستم ببینمشون..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_229
گوشیم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون آروم از پله ها رفتم پایین رسیدم پایین ولی همه پشتشون به من بود و من ونمی دیدن عسل و امیر علی سامی و نازگل بردیا خاله سمانه عموها خاله ها خدایا من چقدر دلتنگ این جمع شده بودم بغض گلوم و فشار می داد بردیا با خنده گفت:
_ خاله آوا آخر نگفتید مناسبت این مهمونی چیه ها...
بلند و با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم:
_ هنوز دست از فوضولی بر نداشتی نه؟!...
همه توی جاشون خشک شدن با بهت برگشتن سمتم اشک توی چشمم جمع شده بود لبخند کوچیکی زدم و گفتم :
_ سلام عرض شد...
بردیا بلند شد و اومد سمتم با بهت دوتا دستش و گذاشت روی بازوم خیره شده بود توی چشمم اشک توی چشم هاش جمع شده بود اولین قطره اش که افتاد محکم بغلم کرد...
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و زدم زیر گریه سرم و تکیه دادم به شونه اش و به اندازه تمام تنهایی هام گریه کردم به اندازه تموم وقت هایی که یک بغل مثل الان نیاز داشتم و کسی نبود به اندازه زخمی که قلبم خورده بود به اندازه غرور له شده ام....
نمی دونم چقدر تو بغلش گریه کردم تا بلاخره ازش جداش شدم سامی اومد جلو اونم بغل کردم و کلی گریه کردم گریه نمی کرد درست مثل شب عروسیم یک بغض مردونه داشت... عسل و خاله ها رو همه رو تک تک بغل کردم و کلی گریه کردم
چقدر احمق بودم که این جمع و به یک بورسیه دانشگاه تورنتو فروختم چقدر احمق بودم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_230
از بغل آخرین نفر اومدم بیرون اشک هام و پاک کردم خدا رو شکر همون یک ذره آرایشم ضد آب بود... چشمم خورد به یک دختر خیلی خوشگل که کنار سامی ایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می کرد چشم هاش عسلی بود و ابروهای خوشگل خرمایی دماغ کوچولو لب های غنچه ای موهای خرمایی لخت که از زیر شالش زده بود بیرون..
همه با لبخند نگاهمون کردن و رفتن سمت سالن سامی دست نازگل و گرفت و با لبخند اومدن جلو با لبخند بغلش کردم و گونه اش و بوسیدم... نمی تونستم بخندم با لبخند گفتم:
_ خیلی خوشحالم از دیدنت...
_ منم همین طور خیلی دلم می خواست ببینمتون تعریفتون و خیلی شنیده بودم..
سامی با خنده گفت:
_ راحت باهاش حرف بزن بابا خواهر شورته مثلا...
نازگل ریز خندید با لبخند کوچیک به سامی نگاه کردم الان باید می خندیدم اما نمی تونستم...
_ راست می گه عزیزم راحت باش باهام...راستی مبارک باشه داری مامان می شی...
سامی خنده شو خورد و با دقت بهم نگاه کرد و گفت:
_ می دونستی؟
_ خیلی جدی گفتم:
_ انتظار داشتم خودت بهم بگی ولی خب فهمیدم دیگه مهم نیست...
دروغ نگفتم واقعا برام مهم نبود عجیب بود اما واقعامهم نبود...
باز یک لبخند الکی زدم و گفتم:
_ بریم پیش جمع...
از کارشون رد شدم و رفتم پیش بقیه و کنار عسل که خالی بود نشستم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....