eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
کلا اعصاب نداشت حواسم رفت پی کیارش دیدم بد جور داره نگاهش می کنه خود ادلاین هم متوجه شد و با اخم از زیر میز محکم یک جوری زد توی زانوش که زانوی کیارش تا یک هفته کبود بود و شل می زد... خلاصه از اون شب انگار کیارش تغییر کرد مدام بهانه می گرفت هی می خواست بریم پیش جیمز وقتی هم می رفتیم مهمونی کلا چشمش به در بود و وقتی ادلاین نمی اومد به شدت پکر می شد به 3_4 ماه از یک جا فهمیدم ادلاین هم به کیارش علاقه مند شده یک قرار گذاشتم و هردوشون و دعوت کردم و وقتی اومدن خودم بلند شدم رفتم نمی دونم بینشون چی گذشت ولی از آون روز دیگه نمی شد این دوتا رو پیدا کرد همش پیش هم بودن تا اینکه بعد حدود یک سال باهم بودن جیمز گفت اگر واقعا همدیگه رو دوست دارید برای ازدواج اقدام کنید ولی کیارش گفت : _ من نمی تونم قبل شیدا ازدواج کنم گفت نمی خوام حس سربار بودن زندگیم بهش دست بده ادلاین خیلی به این در و آون در زد تا راضیش کنه اما خب کیارش مرغش یک پا داشت ادلاین هم کم آورد گفت از بین من و شیدا یکی و انتخاب کن کیارش هم شیدا رو انتخاب کرد و تموم از آون روز به بعد اینا از هم فرارین کسی نمی دونه اما کیا بهم گفت بعد ادلاین دیکه به هیچ دختری فکر نمی کنه همین بود... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
اشک توی چشم هام حلقه زده بود بمیرم براشون هرکس ادلاین و میدید فک می کرد هیچیش نیست ولی این درد کمی نبود با صدای آرشام سرم و آوردم بالا _ تو با جفتشون خیلی صمیمی گفتم شاید بتونی به هم نزدیکشون کنی خیلی همدیگه رو دوس دارن هنوزم لبخندی زدم دلم برا خودم می سوخت خودم هنوز نتونسته بودم عشقم و جمع و جور کنم و حالا باید دونفر دیگه رو بهم میرسوندم ولی گفتم: _ حتما خندید بلند شد و گفت: _حالا دنبالم بیا باهاش رفتم رفتیم بالا کلید اتاقش و در آورد و درش و باز کرد چشم هام گرد شده بود می خواست من و ببره تو اون اتاق؟ قلبم داشت تند میزد در و باز کرد و کنار ایستاد تا من برم تو بهتم و که دید خندید و دستش و گذاشت پشتم و هلم داد تو رفتم داخل چشم هام گرد شد اتاق خالی از هر عکسی بود تمیز و مرتب هیچی توی اتاق نبود تختش و آینه و میز کلی ادکلن روی میز یه شاسی بزرگ از عکس خودش که روی یه صندلی نشسته بود یه پاش و روی نوک پا به جلو گذاشته بود و خودش و کشیده بود عقب سرش بالا بود و توی یه دستش سیگار بود و یه دود محو دور سرش و گرفته بود با شنیدن صداش کنار گوشم سه متر پریدم هوا _ خودم اینجام ها عکسم و نگاه نکن اینقدر تموم میشه... خندیدم و خود شیفته ای نثارش کردم رفت سمت کمدی که گوشه اتاق بود و رفته بود توی دیوار کمد دیواری نبود انگار یه کمد و کرده بودن توی دیوار درش و باز کرد داشتم شاخ در می آوردم کلی مدال و لوح و کاپ توی کمد بود... @caferoooman نویسنده:یاس
نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم : _برای چی این همه مدت هیچکی به من نگفته بودی قیافش را جمع کرد دستی به جای نیشگون کشید و گفت : _لابد دلیلی داشت دیگه وحشی خندم گرفته بود ولی چشم غره رفتم و سرمو برگردوندم سمت مدال ها نمی دوسنتم دلیلش چیه اما الان هم فکر کنم وقت دوسنتن نبود.. مدال مو از دستم گرفت گذاشت کنار بالاترین مدالش داشتم از ذوق میمردم اما به روی خودم نیاوردم لبخندی زدم و گفتم : _من دیگه من خیلی خستم میرم بخوابم شبت بخیر داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت برگشتم سمتش با لبخند گفت : _ممنون بابت همه چی لبخندی زدم و گفتم : _بابت چی _هیچی خوب بخوابی شب خوش دستمو فشار آرومی داد و ول کرد برگشتم از اتاق زدم بیرون رفتم توی اتاقم در و بستم دستم و گذاشتم روی قفسه سینه ام و نفس عمیقی کشیدم نیشم باز شده بود و بسته نمی شد..... خودم و پرت کردم روی تخت و خیره شدم به آسمون اینقدر ذوق کردم تا بلاخره خوابم برد..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
*** 4 ماه بعد با حرص بادکنک کوبیدم توی سرش رو گفتم: _ ادلاین به جان خودم یه بلایی سر خودم میارم دیوانم کردی از صبح تا حالا نه به خودم رسیدم نمیزاره خونه رو درست کنم خندید و گفت: _ آخه مگه تولد بچه ۴ ساله است این خونه رو بادکنک بارون می کنی با خنده گفتم : _ نخیر تولد بچه چهار سال نیست بعدم خونه را بادکنک بارون می کنم چندتا بادکنک مشکی اگر شما بزاریم وصلش کنیم تموم شه بره پی کارش شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: _ به من ربطی نداره فقط جان مادر زودتر تمومش کن چون تو امشب از همه مهمتری هنوز هیچ کار نکردی.... با غرغر چند تا بادکنک مونده رو وصل کردم صدای تلق و تلق از آشپز خونه میومد...به سفارش ادلاین چند تا از بهترین آشپز های تورنتو رو دعوت کرده بودم برای تهیه شام... کیک و هم قرار بود کیارش ساعت 4 بیاره... امشب تولد آرشام بود که به تاریخ شمسی می شد 3 خرداد... باورم نمی شد 1 سال و 4 ماه بود که داشتم باهاش زندگی می کردم این مدت برام مثل برق و باد گذشته بود... به جای خالی تمساح و مارها نگاه کردم چند روز پیش همشون و فروخت و آکواریوم و برداشت... حس خوبی داشتم تمام نشونه های دلسا داشت از این خونه پاک می شد.... سامی 2 ماه بود ازدواج کرده بود و من نتوانسته بودم برای عروسیش برم اما آرشام اینقدر کنارم بود که با ناراحتی زیاد ولی بازم خوشحال بودم. اسم زنش مونا بود و توی تماس تصویری که باهاش حرف می زدم خیلی دختر خونگرم و مهربونی بود و اینجور که معلوم بود از همکار های سامی بود..سروان بود زن داداشم....ارشام.بهم نگفته بود دوستم داره اما اینقدر باهام خوب بود که دیگه واقعا شوهرم شده بود.... صدای زنگ خونه بلند شد به ساعت نگاه کردم برق از سرم پرید ساعت 4 بود..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
زدم توی صورتم رو به ادلاین گفتم: _خاک بر سرم ساعت ۴ شد من هنوز هیچ غلطی نکردم برو دم در کیک و بگیر تا من برم بالا آماده بشم خندید و گفت: _ خیلی خوب بابا برو رفت سمت آیفون و دکمه را فشار داد در و باز کرد خواستم برم بالا اما با شنیدن صداشون سر جام ایستادم کیارش: سلام ادلاین: سلام.... کیک و از کیارش گرفت خواست در و ببنده که کیارش دستش و گذاشت روی در و نگذاشت آروم گفت: _ می خوام باهات حرف بزنم _ من هیچ حرفی باهات ندارم درو فشار داد تا ببنده اما باز کیارش نگذاشت و گفت: _ بچه بازی در نیار واجبه _ اره من بچم که بهترین روزای زندگیم و خرج تو کردم بسه دیگه دست از سرم بردار... در و محکم فشار داد و بست... تکیه داد به در از این بالا درست نمی تونستم ببینم اما انگار داشت گریه می کرد چون شونه اش می لرزید. .. دست هاش و کشید به چشم هاش و رفت سمت آشپز خونه منم رفتم توی اتاق.... یک دوش سریع گرفتم اومدم بیرون موهام و سشوار کشیدم..... باز گذاشتم حوصله آرایشگاه نداشتم لباسم و پوشیدم یک لباس عروسکی صورتی تا بالای زانو دامنش یکم پف داشت و از بالا کامل پوشیده و آستین دار..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
یک آرایش ساده کردم موهام و هم باز گذاشتم و یک گیره صورتی خوشگل کنارش زدم کفش پاشنه 10 سانتی سفید پوشیدم... صدای زنگ خونه بلند شد ساعت 6 بود دیگه الان همه می رسیدن.. به آرشام گفته بودم امشب شام ادلاین خونه مونه و قول داده بود ساعت 8 بیاد... رفتم پایین اولین خانواده جیمز بودن باهاشون گرم سلام علیک کردم و راهنمایی شون کردم بقیه هم اومدن همه دوست ها و همکار های آرشام که ادموند زحمت دعوت و کشید ساعت 7 و نیم بود خونه خیلی شلوغ بود کار گر ها هم مشغول رفت و آمد و پذیرایی بودن.... شیدا اومد پیشم و گفت: _ آرشام کجا موند پس؟؟ _ قرار بود 8 بیاد... _ اهااااا گفتم شاید تو راه سقط شده... با چشم های گشاد گفتم : _ شیدا.. _ چیه خو این تصادف زیاد می کنه گفتم شاید.... _ بسه چی می گی بچه.... _ ستاد درگیر کردن فکر حالا برگرد پشت سرت و نگاه کن.... برگشتم پشت دیدم آرشام دم در ایستاده داره بت لبخند نگاهم می کنه بقیه هم ساکت خیره شدن بهمون یواش از رون پای شیدا نیشگونی گرفتم و با حرص گفتم: _ دارم برات..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.......
آروم رفتم طرفش همه ساکت بودن رسیدم بهش دست هام و جلوم توی هم قلاب کردم و گفتم : _ تولدت مبارک خیره شد توی چشم هام یک زمان خیلی طولانی منم چشم ازش بر نمی داشتم آروم اومد جلو و بغلم کرد همه شروع کردن به دست زدن.... نیشم باز شد در گوشم گفت: _ ممنون که پیشمی.... از بغلش اومدم بیرون از همه عذر خواهی کرد و رفت رفتم پیش شیدا و با اخم گفتم : _ بیشور کلی برنامه چیده بودم برای ورودش شونه ای بالا انداخت و گفت: _ تقصیر ادی بود گفت یکم کرم بریزیم... خندیدم و گفتم: _ اون کرم های درونتون بخشکه من راحت شم... بعد یک ربع آرشام اومد پایین یک دست کت و شلوار مشکی جذب و اندامی پوشیده بود با پیراهن مشکی و کراوات مشکی... یک دستمال صورتی هم رنگ لباس منم توی جیب کتش گذاشته بود... اومد سمتم دستم و گرفت و با هم رفتیم به تک تک مهمون ها خوشامد گفتیم پیش جیمز واستاده بود و داشت صحبت می کرد رفتم توی آشپز خونه...یکی از پیشخدمت ها یک شاخه گل رز قرمز و آورد داد بهم و گفت : _ این و آقا برای شما آورده بودن دیدن مراسمه دادم به من تا بدم به شما گل و گرفتم نشستم روی میز.. خیره شدم بهش آروم گفتم : _ تمام قلب تو.... یک گل برگ و کندم _ به من می رسه گل برگ بعدی _ به من نمی رسه... دونه دونه گلبرگ ها رو کندم و آروم زیر لب گفتم... رسیدم به گل برگ آخر کندم و گفتم : _ تمام قلب تو به من می رسه.... _ به تو نمی رسه... تمام قلب من مال تو... با تعجب سرم و برگردوندم سمت راستم دیدم آرشام روی صندلی کنارم نشسته و دست به سینه خیره شده بهم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
چشم هام گرد شد به تته پته افتاده بودم یعنی همش و شنیده بود از طرفی نمی تونستم باور کنم آون حرف و زده نمی دونستم درست شنیدم یا نه... _ م...من... _ هیس.. هیچی نگو...بیا. بلند شد دستم و گرفت و ببندم کرد گریه ام داشت در میومد تمام حس هام دنیا توم باهم قاطی شده بودن.... رفتیم از آشپز خونه بیرون باهم از پله ها رفتیم بالا حالا به تمام جمعیت سالن دید داشتیم دستم و گرفت توی دستش و صداش و صاف کرد...همه ساکت شدن و خیره شدن بهمون.... نیم نگاهی بهم کرد و با صدای محکم و گیرایی گفت : _ امشب می خوام یک چیز خیلی مهمی بگم...می خوام بگم من آرشام کاویان دلم و باختم قضیه هم مال الان نیست خیلی وقته که باختم...دلم و باختم به یک دختر پاک و معصوم به کسی که یک دفعه مثل یک فرشته سر و کلش توی زندگیم پیدا شد و زندگیم و از این رو به اون رو کرد دختری فهمید توی زندگیم چه خبره اما پام ایستاد و ولم نکرد دختری که اینقدر بهم محبت بخشید که بدون اینکه حتی بفهمم یک روز به خودم که اومدم دیدم توی زندگیم هیچی و به جز اون نمی بینم...حالا امشب اینجا جلوی همه ی شما می خوام بهش بگم: برگشت سمتم دستش و گذاشت زیر چونه ام و گفت: _ دوستت دارم آوین...بیشتر از همه چیز های زندگیم...حتی بیشتر از خودت... اشکم بند نمیومد قلبم اینقدر تند تند می زد که حرکتش از روی لباس معلوم بود و صداش گوشم و کر کرده بود.... با نوک انگشت اشکم و پاک کرد صدای جیغ و دست همه بلند شد @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
به مناسبت بلک فرایدی تمام تعرفه های تبلیغی تبتل با ۵۰ درصد تخفیف تا یک هفته ثبت میشه پس عجله کنید کانال تعرفه ها @tbtabatol
اینقدر هیجان زده بودم که نمی فهمیدم دور و برم چه خبره ذهنم درگیر شده بود به حرف زشتی گفت: _ زندگی منو میدونست با دستم دستشو که روی صورتم بود برداشتم و بوسیدم آهنگ شاد انگلیسی پخش شد همه جیغ می کشیدند رفتم بغلش در گوشم گفت : -فکر کنم یه چیزایی باید برام توضیح بدی با بغض گفتم : _چی مثلا _ مثلاً اینکه چرا بدون اجازه رفته بود توی اتاقم چشمام گرد شد از بغل اومدم بیرون فهمیده بود یعنی با تته پته گفتم : _ م... من انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت: _الان نمیخواد چی بگی منم باید یک چیزایی و برات توضیح بدم بیا بریم با لبخند دستمو گرفت و با هم رفتیم پایین شیدا بدو بدو اومد جلو دست انداخت گردن دوتامونو با جیغ گفت: _ ‏ وای چرا مانتیک بوووود الهی دلسا فدای جفتتون بشه الهی پیشمرگ جفتتون بشه که اینقدر اذیت شدید آرشام با تعجب گفت: _شیداااا؟؟؟ شیدا یه دفعه دستشو محکم کوبید روی دهنشو گفت: _ آخ زود گفتم ببین تو هیچی نشنیدی خوب؟! سری فرار کرد و رفت پشت کیارش قایم شد کیارش با تعجب بهمون نگاه کرد سرم و برگردوندم سمت آرشام داشت با چشمای به خون نشسته به شیدا نگاه می گردد با تعجب گفتم : _خوبی؟ دستشو مشت کرد کوبید کف اون یکی دستش و گفت : _آخه یه آدم چقدر میتونه دهن لق باشه سریع ولی خندید و گفت: _ بیا بریم حالا دستمو گرفت و با هم رفتیم پیش بقیه تعجب نکرد که چرا نپرسیدم دلسا کیه یا حتی تعجب نگرد که واکنش نشون ندادم قضیه چیه؟ @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
تا آخر شب خوش گذرروندیم کیک خوردیم کادو باز کردیم براش یک ساعت از مارک ساعتی که همیشه دستش می کرد خریده بودم همون لحظه ساعتش و باز کرد و ساعت من و دستش کرد... شعر خوندیم شب خوبی بود شاید بیشتر به خاطر اینکه کنار آرشام بودم...شام و سرو کردن همه خودن ساعت دیگه از 1 گذشته بود... کم کم همه عظم رفتن کردن دم در ایستادیم و بدرقه شون کردیم همه رفتن در خونه رو بستم و تکیه دادم بهش و گفتم: _ آخیش رفتن.... _ خسته نباشی خانوم.. به آرشام نگاه کردم و گفتم: کاری که برای تو کردم مگه خستگی داره؟؟؟ اومد جلو دستش و گذاشت کنار گوشم روی در به یک پاش تکیه داد یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ نگو اینا رو ها اینقدر ها هم که فکر می کنی خوددار نیستم... چشم هام گرد شد بلند زد زیر خنده دستم و گرفت و گفت : _ بیا... در و باز کرد و رفتیم بیرون رفتیم طرف زیر زمین از پله ها رفتیم پایین در و باز کرد... رفتیم داخل.. برق باشگاه و روشن کرد اما راهش و کج کرد به گوشه سالن....یک در چوبی و که قبلا هم دیده بودم و قفل بود و با کلیدی که توی دستش بود و باز کرد... کنار استاد تا من برم داخل.... رفتم تو تمام عکس های دلسا حتی اونایی که توی اتاق ندیده بودم اینجا بود یک اتاق شبیه آتلیه پر از تخته شاسی.... پس عکس ها رو دور نریخته بود @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
خودش و انداخت روی کاناپه قدیمی که گوشه انباری بود با دستش به زد کنارش و گفت : _ بیا بشین... رفتم نشستم خیلی خسته بودم یکم جا به جا شدم روی کاناپه دراز کشیدم و سرم و گذاشتم روی پاش و از پایین خیره شدم بهش... سرش و آورد پایین بهم نگاه کرد لبخند زد و شروع کرد با موهام بازی کردن.... هیچی نمی گفت گفتم : _ خب؟! بگو دیگه.. _ می گم... خودت که همه چی و می دونی..منظورم زندگیم قبل از تو... چشم هام گرد شد پس حدسم درست بود می دونست که می دونم اما از کجا.. با دوتا انگشت دماغم و کشید و گفت: _ فوضولی...6 ماه پیش کیارش یک روز بهم زنگ زد رفتم بیمارستان پیشش باهام حرف زد گفت فهمیدی قضیه دلسا رو... و رفتی پیشش و اونم تمام ماجرا رو برات گفته...اما نمی دونست می خوای چیکار کنی..منم نمی دونستم گیج شده بودم اون موقع نه اینکه بگم دوستت داشتم یا ازت خوشم میومد نه هنوزم واسم یک بدل دلسا بودی که باید عقده هام و سرش خالی می کردم...اما برام جالب بودی..مظلوم بودی جیغ جیغ نمی کردی لوس بازی در نمیاوردی...مثل همه دخترا... یا بهتر بگم اصلا شبیه دلسا نبودی...بعد اینکه رفتارم باهات خوب شد فهمیدم باحالی و میشه باهات ساخت... هنوز کنجکاو بودم ببینم حالا که قضیه رو می دونی چیکار می کنی فکر می کردم می افتی به جونم تا طلاقت بدم یا حتی زنگ بزنی خانواده هامون بیان همه چی و بهشون بگی... اما تو درست بر عکس تفکرات من موندی...سعی کردی فکر دلسا رو از ذهنم بیرون کنی...اول هاش با خودم می گفتم من که می دونم داره از قصد دلم و به دست میاره محاله بهش دل ببازم..اما یک دفعه نمی دونم چی شد نمی دونم نفهمیدم از کجا زدی که دیدم حتی اگه یک لحظه پیشم نباشی نمی تونم زندگی کنم..... می دونستم دوستم داری اما هنوز به احساس خودم شک داشتم می ترسیدم حتی 1 در صد تورو به خاطر دلسا دوست داشته باشم و تو بشکنی... اما الان دیدم نه تنها دلسا بلکه هیچ دختر دیگه ای توی زندگیم نیست به جز تو... الان فقط تویی که می خوام برای همیشه پیشم باشه.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
خیره شده بودم توی چشم هاش حرف هاش تماما رنگ صداقت می داد دستش و گذاشت زیر سرم و بلندم کرد سرم و انداختم پایین و آروم گفتم: _ حتی خودمم نمی فهمیدم بین بد رفتاری هات چرا عاشقت شدم... _ اگه نمی شدی الان زندگی من این رنگ و بو رو نداشت تا آخر عمر نوکرتم به خاطر این حست... حالا بلند شو کمک کن این عکس ها رو ببریم بیرون _ برای چی؟؟ _ بلند شو.. خودش زود تر بلند شد یک دسته از قاب ها رو برد توی حیات... منم همین کارو کردم چند بار رفتیم و آومدیم تا قاب های توی انبار همه تبدیل شد به یک کوه قاب توی حیاط.... یک فندک از توی جیبش درآورد درش و باز کرد روشن که شد پرتش کرد بین قاب ها...با تعجب به این صحنه نگاه می کردم در عرض چند دقیقه یک آتیش بزرگ وسط حیات درست شده بود آرشام اومد کنارم دستم و توی دستش قفل کرد و گفتم : _ تموم زندگیمی هیچوقت تنهات نمی گذارم بهت قول می دم سرم و به شونه اش تکیه دادم و به آتیش خیره شدم... آرزوها و فکر های رویاییم حالا به واقعیت تبدیل شده بود.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......
* ساعت از 1 شب گذشته بود نشسته بودم روی پله های خونه و نگران خیره شده بودم به در.. اصلا سابقه نداشت آرشام دیر بیاد خونه....15روز از بهترین روزای زندگیم گذشته بود و هر ثانیه اش برام زندگی تو بهشت بود نزدیک 2 ساعت بود که داشتم خودم و دلداری می دادم تا آروم بشم اما فایده نداشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید 2 ماه از اون شب رویایی گذشته بود زندگی برام شده بود بهشت...اینقدر قشنگ که شاید حتی مردی مثل آرشام و توی رویا هام هم تصور نمی کردم...لبخندی گوشه لبم نشست و دلم یکم آروم شد صدای در پارکینگ اومد با هول از جام پریدم و از خونه زدم بیرون ماشین و آورد توی پارکینگ گذاشت...رفتم سمتش پیاده شد با نگرانی گفتم: _ کجا بودی عزیزم چرا اینقدر دیر کردی.... بدون اینکه نگاهم کنه گفت خونسرد گفت: _ کار داشتم... زدم کنار و با قدم های بلند رفت داخل خونه...دنبالش دویدم با سرعت از پله ها رفت بالا دنبالش رفتن اینقدر عجله داشت که حتی وقتی می دویدم بهش نمی رسیدم... در اتاق و با ضرب باز کرد و رفت تو جوری که در باز شد و محکم خورد توی دیوار... داد زدم : _ معلوم هست چیکار داری می کنی...چت شده... باز نگاهم نکرد چمدون بزرگش و از زیر تخت برداشت و گذاشت جلوی کمد درش و بازکرد هرچی دم دستش میومد مچاله می کرد و می انداخت توی چمدون.... نشستم روی زمین لباس هاش و از دستش کشیدم و با داد گفتم : _ چرا نمی گی چه مرگته برای چی لباس جمع می کنی.. با حرص لباس و از دستم کشید و پرتش کرد توی چمدون گریه ام در اومده بود و هق هق می زدم نمی فهمیدم داره چیکار می کنه.. چمدون و که پر کرد زیپش و بست تو همه این لحظه ها حتی یک بار هم به صورتم نگاه نکرد... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
بلند شد از توی پاتختی تمام مدارکش و برداشت گذاشت توی زیپ روی چمدون چمدون و ببند کرد دسته اش و کشید بیرون و دنبال خودش راه انداخت پ باز با عجله از اتاق رقت بیرون بلند شدم دنبالش رفتم داشت از در می رفت بیرون گوشه کتش و گرفتم کشیدم یک دفعه برگشت سمتم محکم بغلم کرد اما بازم نگاهم نکرد دم گوشم گفت: _ گریه نکن بگذار با خیال راحت برم. همیشه قلبم پیشت می مونه عشقم همیشه... ازم جداشد پیشونیم و بوسید و سریع از در رفت بیرون و در و محکم پشت سرش کوبید....سر جام خشک شده بودم نمی فهمیدم چی به چی صدای موتور ماشین که روشن شد بلند شد تا به خودم بیام و در و باز کنم و بیام دنبالش از خونه زده بود بیرون و دروازه داشت بسته می شد برگشتم داخل خونه رفتم سمت تلفن برش داشتم. و شماره آرشام و گرفتم ریخت کرد...دوباره گرفتم ریجکت کرد بار سوم که گرفتم صدای زنی که می گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد توی سرم پیچید گوشی تلفن و پرت کردم یک گوشه و نشستم روی مبل سرم و گرفتم بین دست هام سرم داشت از درد منفجر می شد... گریه ام اینقدر شدید بود که به هق هق افتاده بودم حس می کردم دعای بدنم اینقدر اومده پایین که الانه که جون بدم دراز کشیدم روی مبل جمع شدم توی خودم و چشم هام و بستم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
با تابش شدید نور آفتاب که می خورد توی صورتم چشم هام و باز کردم روی کاناپه نشیمن بودم بلند شدم نشستم یک نگاه به دور و برم کردم سرم بد جور تیر می کشید و درد می کرد...تازه همه چی یادم اومد اتفاق های دیشب رفتار آرشام...سریع از جام پریدم که باعث شد سرم بدجور تیر بکشه...دستم و گذاشتم روش و اخی گفتم رفتم سمت تلفن گوشی و برداشتم و شماره آرشام و گرفتم : _ دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد... صدبار گرفتم اما هربار همین جواب... گوشی و پرت کردم کنار سرم و گرفتم بین دست هام زدم زیر گریه نمی فهمیدم چه خبر شده بود... یک دفعه بدون هیچ مقدمه ای. معدم ضعف می رفت و تیر می کشید و سرم گیج می رفت بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یک تیکه کیک خوردم... یکم دردش بهتر شد رفتم دوباره تو نشیمن تلفن و برداشتم شماره کیارش و گرفتم 10 تا بوق خورد اما بر نداشت داشتم قطع می کردم که صداش توی گوشم پیچید : _ الو آوین؟ _ سلام کیا _ سلام چطوری چرا صدات این طوریه چیزی شده؟؟ _ از آرشام خبر داری؟؟ _ آرشام؟؟ نه امروز شرکت نیومده فکر کردم خونه است چطور _ هیچی ممنون خداحافظ.. _ آوین صبر کن بیینم... آوین.... تلفن و قطع کردم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
تا شب به هزار جا زنگ زدی به هرکسی به فکرم می رسید آرشام رفته باشه پیشش زنگ زدم اما هیچ کس خبری نداشت ازش...ساعت نزدیک 8 شب بود خوابیده بودم روی مبل و خیره شده بودم به سقف.. صدای زنگ خونه بلند شد... مثل جت از جام پریدم و رفتم سمت آیفون اما به جای آرشام که منتظرش بودم کیارش و دیدم با بی حالی دکمه آیفون و فشار دادم و خودم رفتم توی نشیمن نشستم بعد چند دقیقه صدای در خونه اومد و بعدم صدای کیارش: _ آوین؟؟ آوین کجایی _ بیا تو نشیمن... اومد داخل با دیدنم با وحشت دوید سمتم و گفت: _ چت شده دختر چرا رنگ میت شدی... بهش نگاه کردم و زدم زیر گریه...بلند هق هق می زدم دستم و گرفت و گفت: _ به خدا نصفه جون شدم چه مرگته آخه آرشام کجاست؟؟ با گریه ماجرای دیشب و براش تعریف کردم با چشم های گرد گفت : _ یعنی هیچی بینتون پیش نیومده بود چمی دونم دعوایی چیزی _ نه اصلا صبح مثل همیشه خوب رفت اما شب اینجوری اومد و رفت.. _حتما کاری پیش اومده براش یا چمی دونم مجبور شده بره ولی جایی و نداره بره برمی گرده این طوری نکن با خودت.. من می رم شیدا رو بردارم شب بیاد اینجا بلند شد بره سریع دستش و گرفتم و گفتم: _ نه خواهش می کنم ترجیح می دم تنها باشم... _ باشه هرجور راحتی فردا بازم میام نبینمت این شکلی ها خب؟؟ فعلا. سری تکون دادم و رفت امیدوار بودم کیارش بتونه بفهمه کجا رفته.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
به آیینه خیره شدم زیر چشم هام سیاه شده بود و گود رفته بود لبام رنگ نداشت موهام ژولیده پولیده بود.... سه روز بود که از آرشام رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم به کلانتری بیمارستان پزشک قانونی زنگ زده بودم همه می گفتن هیچ خبری ازش ندارن حتی ایران هم زنگ زدم و نامحسوس پرسیدم اما اونام آخرین تماسشون مال 5 روز پیش بود... 3 روز بود که نه درست و حسابی چیزی خورده بودم نه از خونه بیرون رفته بودم کیارش و ادلاین میومدن پیشم اما نمی گذاشتم بمونن... تا صدای در میومد از جام می پریدم به هوای اینکه آرشام اما هربار نا امید می شدم... ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود با صدای زنگ گوشیم از جلوی آیینه بلند شدم و رفتم گوشیم و از روی تخت برداشتم کیارش بود بی حوصله جواب دادم : _ بله کیا... _ سلام آوین خوبی؟؟ _خوب به نظر میام؟؟ _ من... آرشام و پیدا کردم مثل جت از جام پریدم و با خوشحالی گفتم : _ جدی؟؟ بگو جون آوین... با صدای گرفته ای گفت: _ آ..اره پیداش کردم اما...اما باید باهام تا یک جایی بیای. پنچر گفتم: _ کجا بیام؟؟ _ آماده شو نیم ساعت دیگه میام دنبالت... _ برای چی... الو...الو.. با تعجب به صفحه خاموش گوشی نگاه کردم برای چی قطع کرد... سریع پریدم یک دوش گرفتم و اومدم بیرون حوصله خشک کردن موهام و نداشتم هوا هم سرد نبود دیگه.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
یک لباس دم دستی پوشیدن موهام و هم بالا بستم صدای زنگ خونه بلند شد سریع رفتم پایین و از خونه زدم بیرون سوار ماشینش شدم تنها بود برگشتم سمتش و گفتم: _ چرا تلفن و قطع کردی؟؟ _ می فهمی... _ کیارش چرا صدات اینجوریه چی شده برگشت سمتم و خیلی جدی گفت: _ بشین سرجات تا وقتی هم نرسیدیم حرف نزن باشه؟؟ نگذار دهنم باز بشه... از لحنش خیلی جا خوردم تا حالا ندیده بودم این طوری صحبت کنه توی صندلی فرو رفتم و به بیرون خیره شدم ضربان قلبم تند می زد و دلم بد جور آشوب بود. . نیم ساعت رفت و بلاخره جلوی یک پارک نگه داشت...آروم گفت : _ پیاده شو.... در و باز کردم که پیاده شم دستم و گرفت برگشتم سمتش بازم مثل اول جدی گفت: _ جلو نمیری خب؟؟! آروم سرم و تکون دادم و پیاده شدم هوا سرد تر از چیزی بود که فکر می کردم یک باد زد لرز کردم و توی خودم جمع شدم به خودم لعنت می فرستادم که چرا موهام و خشک نکردم.... خودشم پیاده شد اومد سمتم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید.... یکم توی پارک رفتیم کشیدم پشت یک درخت با تعجب بهش نگاه کردم با چشمش به یک جا اشاره کرد رد نگاهش و گرفتم اما.... چیزی که می دیدم و باور نمی کردم داشتم پس می افتادم یک لحظه حس کردم نبضم نمی زنه حس کردم خون توی رگ هام منجمد شد نمی تونستم باور کنم این دلساست که توی بغل آرشام و دارن با هم بستنی می خورن و می خندن... حس کردم زانوهام خالی کرد داشتم می افتادم که کیارش زیر بغلم و گرفت: _ اِ...چت شد دختر... نشستم روی زمین و پشت به اونا تکیه دادم به درخت... سرم و گذاشتم روی زانوهام و زدم زیر گریه هیچوقت باورم نمی شد یک روز این صحنه رو ببینم... آرشام بد بود اما خاعن نبود...از ته دلم زار می زدم... کیارش زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد وزنم و انداخته بودم روش توانی توی پاهام نمونده بود نشوندم توی ماشین و خودشم نشست...با گریه گفتم: _ بریم خونه... _ اما حالت بده بریم..... جیغ زدم : _ می گم بریم خونه... سری تکون داد و ماشین و راه انداخت.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
تا خود خونه فقط به بیرون خیره شدم گریه نمی کردم انگار توی شک بودم کیارش چند بار صدام کرد اما وقتی دید جوابش و نمی دم بی خیال شد... رسیدیم خونه در و باز کردم و پیاده شدم نمی تونستم درست راه برم دستم و گرفتم به در کیارش پیاده شد در ماشین و قفل کرد اینقدر دستم می لرزید نمی تونستم کلید و توی قفل ببرم کیارش کلید و از دستم گرفت و در و باز کرد رفتم داخل داشت میومد تو که برگشتم سمتش و گفتم: _ کجا میای؟ _ پیشت می مونم حالت خوب نیست _ می خوام تنها باشم.. _ آوین بگذار... در و محکم روش بستم..تکیه دادم و بهش و سر خوردم روی زمین به حیاط خیره شدم... تمام خاطره هایی که باهم داشتیم دونه دونه داشت جلوی چشم هام زنده می شد.. خیره شدم به جایی که عکس های دلسا رو باهم آتیش زدیم خودش همون شب همون جا بهم قول داده بود تنهام نمی گذاره خودش گفته بود دلسا رو فراموش کرده... پس چی شد تمام حرف های عاشقانه اش... از شدت گریه نمی تونستم درست نفس بکشم سینه ام خس خس می کرد و صدای ناله و هق هقم تمام حیاط و برداشته بود تمام بدنم از سرما می لرزید و دندون هام بهم می خورد دستم و گرفتم به در و بلند شدم با قدم های لرزون رفتم سمت خونه وسط راه حس حس کردم زانوم خالی کرد و افتادم زمین خم شدم و ناله زدم تا راه نفسم باز بشه چند بار مشت کوبیدم به زمین... اینقدر همون جا گریه کردم حس کردم دارن بیهوش می شم به زور بلند شدم و رفتم نمی تونستم دستگیره در و باز کنم به زور بازش کردم و رفتم داخل نگاهی به خونه انداختم لعنت به تو به هرچی که به تو مربوط بشههههههههه.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
رمان به این نابی هیچ جا پیدا نمیشه یه سری بزنید🏃🏻‍♀
سَعدیا گُفتی که مِهرش میرَود از دل ولی مهر رفت، آبان که آرامَم نکرد، آذَر سلام...!
حُبّي لَكَ شَفيعي إليك ؟!
از پله رفتم بالا پام لیز خورد دستم پ گرفتم به نرده رفتم بالا رفتم سمت اتاقمون در و باز کردم و رفتم داخل چشمم رفت سمت شاسی عکسش رفتم سمتش و از روی دیوار برش داشتم و خیره شدم بهش شدت اشکم اینقدر زیاد بود که در عرض چند دقیقه خیس شد هق هق می زدم محکم کوبیدمش به دیوار : _ لعنتی اشغال مگه من ازت خواسته بودم بهم محبت کنی نامرررررد خاعننن کثافت من دوست داشتم چرا باهام این کار و کردی.. اینقدر کوبیدم به دیوار و جیغ زدم که قاب نصف شد پرتش کردم زمین نشستم بالا سرش و با ناله گفتم : _ خودت گفته بودی فراموشش کردی مگه نگفته بودی من و برای خودم می خوااای مگه نگفته بودی.... سرم تیر می کشید محتویات معدم توی گلوم حس می کردم اما تا می خواستم بالا بیارم بر می گشتن سر جاشون می خواستم نفس بکشم اما هوایی برای نفس کشیدن نداشتم رفتم جلوی آیینه چشم هام شده بود دوتا کاسه خون تمام عطر و ادکلن هایی روی میز بود و پرت کردم روی زمین که با صدای بدی شکستن ... با یادآوری اون صحنه زجه می زدم نمی تونستم چیزی که دیدیم و باور کنم..... بدنم می لرزید نمی تونستم درست اطرافم و ببینم لرز کرده بودم و دندان هام بهم می خورد رفتم توی حموم آب داغ و باز کردم و با لباس نشستم زیر دوش... مشت می زدم به دیوار و گریه می کردم چرا من آخه؟؟ چراااا آرشام شکستی من و لعنتی من و شکسسسستی... سرم و تکیه دادم به دیوار اشک هام با آبی که از دوش میومد یکی شده بود چیکار کنم من الان.... چشمم خورد به تیغ که گوشه حموم بود خم شدم و برش داشتم خیره شدم بهش کاورش و باز کردم زانوهام و جمع کردم توی شکمم دست چپم و گذاشتم روی زانوم چشمم و بستم و یک خط سطحی کشیدم روی رگم...عمیق نبود اما ازش خون می رفت... تیغ و پرت کردم یک گوشه و خیره شدم به خون هایی که آروم از رگم می زد بیرون با هر قطره ای که از دستم می زد بیرون آرشام و توی دلم می کشتم... تمام کارایی که واسه به دست آوردن دلش کردم...وقتی بهم گفت دوستم داره...صدای خنده های امروزش با دلسا توی سرم اکو می شد صدای عزیزم گفتنش صدای..... نمی دونم چقدر گذشته بود شاید دوساعت شاید سه ساعت اینقدر گریه کردم و از دستم خون رفت که حس کردم بدنم داره سرد می شه.... دراز کشیدم کف حموم با لبخند زدم می میرم نه به خاطر اینکه آرشام بهم خیانت کرد به خاطر عشقی که به پاش ریختم به خاطر احمق بودن خودم .. چشم هام سیاهی می رفت و ضعف تمام بدنم و گرفته بود می لرزیدم حس کردم سرم سنگین شد و دیگه..... دیگه هیچی نفهمیدم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.......
با احساس سوزش عمیقی توی مچ دست چپم چشم هام و باز کردم... همه جا تار بود درست چیزی و نمی دیدم بدنم کوفته بود و مچم می سوخت اینقدر بد می سوخت که می خواستم از ته دلم جیغ بکشم اما نمی تونستم انرژی برای جیغ کشیدن نداشتم یکم که گذشت چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد توی بیمارستان بودم... تازه همه چی یادم اومد حموم خودکشی.. آرشام....آرشام..با یادآوری اسمش دوباره چشمام جوشید من احمق حتی لیاقت و مرگ و هم ندارم... چطوری گذاشتم یک سال تمام باهام بازی کنه...بعدم مثل یک آشغال پرتم کنه از زندگیش بیرون... دست راستم گذاشتم روی دهنم تا صدای هق هقم بیرون نره...نمی دونستم کی نجاتم داده اما کاش نمی داد کاش می گذاشت بمیرم و روزای بعد از این و نبینم سوزش دستم خیلی زیاد بود اینقدر زیاد که یک دفعه از ته دلم جیغ کشیدم بهش نگاه کردم بخیه شده بود... یک دفعه در باز شد و یک مرد با لباس پزشکی اومد داخل....سریع دوید سمتم و به دستم نگاهی انداخت سرش که اومد زیر لامپ کم نور اتاق تازه فهمیدم کیارش.... سریع یک آمپول توی سرمم خالی کرد پوفی کشید و خودش و انداخت روی صندلی کنارم سرش و برد سمت عقب و دستش و کرد توی موهاش و کشید به سمت بالا...و با صدای ضعیفی گفت: _ آخ... سرش و آورد پایین و خیره شد بهم اشک هام بدون اینکه دست خودم باشن می ریختن با صدای ضعیفی گفت: _ چیکار کردی با خودت آوین.. هیچی نگفتم سرم و برگردوندم سمت دیگه و دستم و گذاشتم جلوی دهنم تا از بیرون اومدن صدای هق هقم جلوگیری کنه.. _ آوین من و ببین آرشام.... سرم و برگردوندم سمتش و گفتم: _ بسه کیارش اسم اون عوضی و پیش من نیار... _ باشه عزیزم هرچی تو بگی... _.کی نجاتم داد دستی به پشت گردنش کشید و گفت : _ گذاشتمت خونه دلم طاقت نیاورد از طرفی گفتم شاید بخوای تنهایی باهاش کتار بیای اما دلم شور زد 4 ساعت بعد برگشتم هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد از دیوار پریدم اومدم توی خونه که دیدم این بلا رو سر خودت آوردی... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...🚶‍♀
با ناله گفتم : _ برای چی این کارو کردی لعنتی برای چی به خودت اجازه می دی واسه زندگی همه تصمیم بگیری من نمی خوام زندگی کنم برای چی نمی فهمی... دستم و گرفت و با بغض گفت : _ باشه آروم باش بعدا راجبش حرف می زنیم الان بخواب باشه؟؟ آروم بخواب... خواستم جوابش و بدم اما جونی برام نمونده بود چشمم دوباره داشت تار می شد سرم روی بدنم سنگینی می کرد خیلی سریع به خواب رفتم... .... چشم هام و باز کردم ایندفعه تاری دید نداشتم اتاق روشن بود و روز شده بود.. سرم و برگردوندم سمت راستم کیارش با لباس بیرون روی صندلی نشسته بود خم شده بود دست هاش و گذاشته بود روی تخت و سرش و گذاشته بود روشون و خوابیده بود... آروم صداش زدم: _ کیارش؟؟؟ با گیجی بلند شد و نگاهی به دوروبرش انداخت چشم های باز من و که دید سریع از جاش پرید و گفت : _ چیه چی شده؟ درد داری؟؟ _ دستم و گذاشتم روی دستش و یک نیم چه لبخندی به زور زدم تا نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره نشست روی صندلی و گفت : _ ترسیدم بهتری؟؟ دستت نمی سوزه؟؟ _ خوبم تشنمه.. سری تکون داد و رفت بیرون و بعد چند دقیقه با یک بطری آب معدنی کوچیک و لیوان اومد داخل.. آب و خوردم و دوباره دراز کشیدم گفتم: _ کی مرخص می شم.. _ امروز غروب چطور؟؟ میای خونه ما فکرشم نکن بگذارم تنها بری خونه... _ برام بلیط بگیر.. یا تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ کجا می خوای بری؟؟ _ می خوام برگردم ایران. @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....🚶‍♀
چشم هاش گرد شد با تعجب گفت: _ برگردی ایران؟؟ دیوونه شدی؟؟ دانشگاهت چی؟؟ برگردی ایران به بقیه بگی آرشام کجاست؟؟ دوباره اشک هام راه گرفت با هق هق گفتم: _ گور بابای دانشگاه گور بابای بورسیه و درس اصلا اگه بورسیه نبود الان وضع من این نبود برگردم بگم چی؟؟ می گم شوهرم بهم خیانت کرده از اینجا مونده از اونجا رونده برگشتم خونه... می گم کسی که تمام احساسم و پاش گذاشتم بهم نارو زد و ولم کرد... هق هقم بالا گرفت دستم و گذاشت روی دهنم و ملافه بیمارستان و کشیدم روی سرم...صدای در اتاق اومد فهمیدم رفته بیرون...نمی تونستم باور کنم به این راحتی بهم خیانت کرد به این راحتی تمام احساسم و زیر پاش له کرد و از روم رد شد می دونست اگه بره می میرم پس چرا باهام این کارو کرد؟؟؟ اینقدر گریه کردم که دیگه حس کردم جونی برام نمونده و خیلی زود خوابم برد.... ... کتم و پوشیدم و جلوی آیینه رفتم و به خودم نگاه کردم خیلی لاغر شده بودم گونه هام زده بود بیرون لبم بیرنگ و زیر چشمم اینقدر گود افتاده بود سیاه شده بود... این من بودم؟؟ اون دختر شجاع بی دردی که تا یک سال پیش همه حسرت زندگی بی دغدغه اش و داشتن... این من بودم؟؟ پسر سامی؟؟ چقدر الان به بغلش احتیاج داشتم توی این یک سال هر دفعه باهاش تماس گرفته بودم گریه کردم و اون دلداریم داد وقتی بهش گفتم آرشام عاشقشم شده چقدر خوشحال شده بود که پسرش داره خوشبخت می شه... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
باز اشکام داشتن می ریختن ولی با صدای کیارش به خودم اومدم _ بریم آوین... سری تکون داد و دنبالش از بیمارستان زدم بیرون...سوار ماشین شدم آسمون گرفته بود و نم نم بارون میومد سوار ماشین و راه انداخت دلم داشت می ترکید دلم می خواس تمام عقده هام و با جیغ خالی کنم...کیارش ضبط و روشن کرد آهنگ که شروع شد سرم و تکیه دادم به شیشه و اشک هام ریختن... حالم بده خونه شد بی تو ماتم کده به جای خالیت ماتم زده♪♪♫♫♪♪♯ با رفتنت منو عذابم نده هرکی میرسه میگه خدا بد نده به شیشه بارون زده دوباره حالم بده♪♪♫♫♪♪♯ نرو با رفتنت به من غم نده خدا یه کاری کن نره خدا بد نده حالم بده تنهایی رو یاد من نده به این جدایی عادتم نده برات میمیرم کار من بده هی بد میارم این روزا خدا تو بد نده قبول من آدم بده♪♪♫♫♪♪♯ تو کوچه نم زده در این خونه رو دوباره غم زده چشمامو ببین انگار بارون به صورتم زده خدا بد نده صدای هق هقم کل ماشین و پر کرده بود برام مهم نبود کیارش راجبم چه فکری می کنه مهم نبود غرورم خورد شده بلند هق هق می کردم صدای بارون که روی شیشه میخورد حالم و بد تر می کرد @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
_ پیاده شو... به اطرافم نگاه کردم روی یک تپه بلند بودیم که تمام شهر زیر پامون بود.. نگاه بی جونی بهش کردم... چشم هاش اشک داشت با بغض گفت : _ وقتهایی که دلم براش تنگ میشه اینجا خیلی آرومم می کنه برو خودت و خالی کن.. بی جون از ماشین پیاده شدم و رفتم لبه پرتگاه بارون بد جور می بارید و در عرض چند دقیقه تمام بدنم خیس شد افتادم زمین روی زانوهام نشستم شهر خیلی قشنگ بود خیلی یاد شب هایی افتادم که دوتایی می رفتیم روی کاناپه می نشستیم و شهر و باهم تماشا می کردیم و تا صبح حرف می زدیم... گریه امونم و بریده بود و اشک هام با قطع های بارونی که روی صورتم می ریخت قاطی شده بود.. یک ناله کوچیک کردم بیشتر بیشتر بیشتر... دیگه ناله ها و جیغم باهم قاطی شده بود خم شدم مشت می کوبیدم به زمین اینقدر جیغ زدم که حس کردم دیگه گلو برام نمونده سینه ام خس خس می کرد دراز کشیدم روی زمین و خیره شدم به آسمون بارونی قطره های بارون شلاقی توی صورتم می خورد و نمی تونستم چشم هام و باز نگه دارم خالی شدع بودم اما. قلبم درد می کرد چیکار کردی با من آرشام؟! مگه گناه من جز اینکه عاشقت بودم چی بود...مگه نگفتی تنهام نمی گذاری کجایی که ببینی آوینت داره جون می ده کجایی که ببینی دنیاش و نابود کردی.. کجایی که ببینی تمام احساسش و شکستی... یکی دستم و گرفت و بلندم کرد دستم و انداخت دور شونه اش کیارش بود سنگینی ام و انداختم روش و باهاش رفتم تا ماشین.. نشوندم توی ماشین و کتش و در آورد و انداخت روم چقدر محبت هاش مثل سامیار بود چقدر درک می کرد حالم و.... در و بست و نشست پشت فرمون موهاش و شونه هاش خیس شده بود... _ کیارش _ جانم _ آرشام می دونه من خودکشی کردم؟! آروم سرش و تکون داد _ حتی حالم و نپرسید نه؟! هیچی نگفت پس نپرسیده بود به همین راحتی مثل یک آشغال بی ارزش از زندگیش حذفم کرد به همین راحتی... حس می کردم بدنم هیچ حسی نداره سرم سنگینی می کرد چشم هام و بستم و خیلی زود خوابم برد.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....