eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر نور ماه میدویدم دورم آب بود و انگار وسط یه جزیره کوچیک بودم چند تا سایه سیاه دنبالم میکردن زیر یه درخت قایم شدم اما هر لحظه صدای پاشون نزدیک تر میشد صدای نفسام اینقدر بلند بود که به خوبی میشنیدمشون سایه ها نزدیک میشدن یکی شون رسید بالای سرم گلومو گرفته بود تبدیل شد به دوتا چشم مشکی چقدر آشنا بود داشتم خفه میشدم جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم.. تموم سرم نبض میزد بدنم خیس عرق بود یهو در اتاق باز شد و آنیلو دیدم که یه تیشرت و شلوار پوشیده بود نگاهی به خودم انداختم شلوار و تاپ یکم خودمو جمع کردم گریه ام داشت درمیومد و سرم خیلی درد میکرد _ خواب دیدی؟ _ آره.. درو بست و رفت بعد چند ثانیه با یه آبمیوه اومد تشکر کردمو گرفتم دستام اینقدر میلرزید که نمی تونستم بازش کنم از دستم گرفتو بازش کرد و داد بهم یکم خوردم حالم بهتر شد _ ببخشید بدون اجازه اومدم تو اتاقت ینی... _ اشکالی نداره سری تکون داد و از حالم که مطمئن شد رفت بیرون به ساعت نگاه کردم ۵ صبح بود آفتاب هنوز طلوع نکرده بود کتمو پوشیدمو رفتم بیرون از راهرو که رفتم بیرون چنان سوزی اومد که نزدیک بود یخ بزنم چرا اینقدر سر شد؟ برگشتم توی اتاق لباسمو با یه لگ مشکی و کت چرم مشکی که تا بالای زانوم بود عوض کردمو بوت هم رنگش رو هم پوشیدمو رفتم بیرون هنوز چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مونده بود باید قشنگ می‌بود... تا همه خوابن بهتر بود سری به دخترا میزدم البته آنیل انگار بیدار بود دریچه رو آروم باز کردم انگار همه شون خواب بودن خیلی جوون بودن برای این کارا کاش شرایطی بود که هیچکس مجبور نمیشد از این کارا بکنه چه بلایی قرار بود سرشون بیاد؟ سرنوشت تک تکشون قرار بود به کجاها کشیده بشه؟ بستمو رفتم روی عرشه سردم بود دستامو بغل کردم تا یکم گرم شم ... نویسنده: یاس ادامه داره..
آفتاب کم کم داشت میومد بالا خیلی قشنگ بود یهو تمام بدنم گرم شد با تعجب برگشتم عقب هامون بود اخمام رفت تو هم خواستم سرمو برگردونم که با آنیل چشم تو چشم شدم که کنار آنا داشت از پله ها میومد پایین چرا همه جا بود؟ برگشتم سمت دریا هیچی نگفت منم از خدا خواسته فقط به بالا اومدن خورشید خیره بودم اینقدر ذهنم مشغول بود که وقتی به خودم اومدم کل آسمون روشن شده بود عرشه هم شلوغ بود چه همه سحرخیز بودن از بغل هامون خودمو کشیدم بیرونو رفتم سمت بقیه کنار آنا نشستم و صبحونه رو آوردن اون پسر دیشبی هم بود دور چشماش کامل کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود سرشو نیاورد بالا بیچاره ... صبحانه رو خوردیم قراربود یه جا لنگر بندازن تا اون مردای روسی که اون روز تو جلسه بودن هم بهمون اضافه بشن به سیاوش گفتم یه صبحانه کامل برای دخترا ببره تا جون بگیرن این دفعه بی چونو چرا قبول کرد _ پناه؟ با صدای آنیل برگشتم از پنجره کابین صدام زده بود _ بله _ میشه چند دقیقه بیای؟ سری تکون دادمو رفتم بالا در کابینو باز کردمو رفتم داخل پسره اونجا بود با دیدنم با ترس چیزی به ملوان گفت و خیلی سر به زیر از اتاق رفت بیرون پوزخندی زدمو رفتم سمت آنیل که روی مبل نشسته بود _ بشین لطفا نشستم یه دفترچه و خودکار روی میز بود به پشتی مبل تکیه داد و گفت: _ هتلی که اونجا برامون در نظر گرفتن یه عمارته درواقع سه طبقه است طبقه اول برای مهمونی هاست میخواستم ببینم به نظرت دخترا طبقه آخر باشن یا بچه های خودمون؟ اینقدر مسئله مهمی بود که بخواد منو بکشونه اینجا؟ یکم فکر کردمو گفتم: _ اگه طبقه دوم باشن بهتره چون اگه طبقه آخر باشن بخوان برای آماده شدن و جابه جایی بالا پایین بشن باید از جلوی اتاق بچه ها خودمون رد بشن که خب جالب نیست ولی وقتی طبقه دوم باشن هیچی دلیلی برای بالا اومدنشون موجه نیست دستی به ته ریشش کشید و گفت: _ اوهوم فکر خوبیه مسئله بعدی اینکه عمارت زیر زمین داره و درواقع استخر و سونا و باشگاه و یه کافی‌شاپ کوچیکه به بچه ها گفتم هروقت خواستن میتونن استفاده کنن ولی دخترا نمی تونن _ چرا؟ _ چی چرا؟ _ چرا نمی‌ذاری دخترا استفاده کنن؟ _ پناه اونا اومدن اینجا که دستور بشنون اینقدر راه اومدنم دیگه باهاشون اشتباهه پس آنا بهش نگفته بود من چی گفتم جاسوس نبود؟ منم مثل خودش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم : _ از تو که خودت روانشناسی بعیده اگه ماباهاشون راه بیایم دیگه نیازی نیست یه انرژی مضاعف برای رام کردنشون بذاریم سری تکون داد و گفت: _ باشه یه روزم برای اونا ... نویسنده:یاس ادامه داره...
_ چیز دیگه ای هم هست؟ _ نه! غروب هم یه جلسه با آقایون روس داریم _ باشه حدودا کی میرسیم؟ _ فردا نزدیکای صبح سری تکون دادم بلند شدمو رفتم بیرون.‌.‌. هوا دیگه داشت تاریک میشد مردای روسی سوار کشتی شده بودنو یه جلسه کوچیک باهاشون داشتیم حوصلم سر رفته بود هامون همه چیو زیر نظر داشت پس کار من راحت تر بود هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم سحر حالش بهتر بود و یه جورایی خودشو هم مدیون میدونست سارا خواهرش هم کلی ازم تشکر کرده بود حالم دیگه داشت از آب بهم میخورد شانس آورده بودم که اصلا دریا زده نشده بودم _ پناه با صدای هامون برگشتم سمتش دور هم نشسته بودن روی زیرانداز با دست زد بغلشو گفت: _بیا پیشمون اه چه رفیق هم شده بود باهاشون رفتم سمتشون نشستم پیشش آنیل درست روبه روم نشسته بود آنا سمت راستشو شایان سمت چپش سیاوش بلند شد و گفت: _ خب بازی رو شروع کنیم من کاغذ های توی دستمو میدم بهتون هرکس شاه بود اعلام می‌کنه از همه سوالی که میخواد و می‌پرسه اگر بفهمیم کسی دروغ گفته همه براش مجازات میذارن شروع کنیم؟ همه سر تکون دادن چشمامونو بستیم و دستامونو باز گرفتیم پشتمون کاغذ و گذاشت توی دستمو یه دور زد چشمامونو باز کردیم کاغذمو نگاه کردم روش بزرگ نوشته بود شاه یس بلند پرسید کی شاهه؟ دستمو گرفتم بالا نشستو گفت: _ خب شروع کنید برگشتم سمت هامون و گفتم: _ تاحالا شده کسی موقع زایمان جاییتو گاز بزنه؟ همه خندیدن خودشم خندید و گفت: _ آره یه بار یکی دستمو گاز گرفت تا یک هفته کبود بود به ترتیب از همه شون پرسیدم تا رسیدم به آنا _ تاحالا عاشق شدی چطوری؟ لبخندی زد _ آره تو لابی هتل دستمو گرفت فهمیدم عاشق شدم سری تکون دادمو برگشتم سمت آنیل.. نویسنده:یاس ادامه داره....
_ تاحالا چند نفرو کشتی؟ رنگ چهره اش برگشت و اخماش رفت تو هم شاید درست نبود جلوی دستیاراش این سوالو ازش بپرسم ولی من شاه بودم... با همون اخماش گفت: مجازات تعیین کنید شونه ای بالا انداختمو گفتم : باید بپری تو آب بعد یه ربع بیای بالا موافقت بقیه رو هم گرفتم سری تکون دادو از جاش بلند شد با یه حرکت پیرانشو کند یه رکابی تنش بود رفت جلوی کشتی همه مون باهاش رفتیم نزدیک ترین نفر بودم تقریبا کنارش بودم ژست پرش گرفت و آروم رفت جلو داشت می‌پرید یهو دستم کشیده شد و روهوا معلق و بعدم با شدت رفتم تو آب چشام باز بود به شدت دستو پا میزدم شنا درحد کم بلند بودم ولی نه تو دریا اونم شب سرم سنگین شده بود و چشمام داشت سیاهی می‌رفت نمی‌تونستم خودمو بکشم بالا حس میکردم بدنم سبک شده که یهو با شدت کشیده شدم سمت بالا نفس عمیقی کشیدم گلوم سوختو چند تا سرفه کردم چشمامو باز کردم صورت آنیل بود که باز تو صورتم بود نگهم داشته بود آروم گفت: _ من تا حالا کسی رو نکشتم ... _ به جهنم چرا منو کشیدی پایین روانی نگفتی غرق میشم _ میگرفتمت دیگه تا یاد بگیری از هرکسی جلوی دستیاراش هر سوالی رو نپرسی روانی هم عمته _ روانی خود تویی سردهعععع خندید چرا می‌خندید همه بدنم داشت می‌لرزید خیلی سرد بود _ یه ربع تحمل کن میریم بالا _ نهههه هرکاری بگی میکنم فقط بریم بالا _ نمیشه حرف شاه یکیه عوض نمیشه خندم گرفته بود لجباز شده بود _ دارم برات دستاش که کمرمو گرفته بود گرم بود بقیه بدنم انگار توی یخ بود اینقدر دورو برمو نگاه کردم که انگار یک ربع شد چنان دادی زد که گوشام سوت کشید خواستم یه چیزی بهش بگم که یه طناب افتاد پایین _ طنابو بگیر برو بالا به زور رفتم بالا هامون دستش دراز بود به سمتم دستشو گرفتمو کشیدم بالا سریع یه پتو دورم پیچیدن آنیل هم اومد یه پتو هم به اون دادن ازشون گرفت و کنار انداخت یه چشمک ریزی به من زد و رفت بالا این چش بود چشمک چی بود این وسط اه واقعا روانی بود این پسره _ پناه کجایی _ ها هامون چیزی گفتی _میگم خوبی برو تو اتاقت گرمه اونجا سری تکون دادمو راه افتادم سمت اتاقم قطعا قرار بود سرما بخورم نویسنده : یاس ادامه داره.
شب بخیر ماه قشنگم🍂🌙
با هامون رفتم توی اتاقم داشت میومد تو که سریع گفتم: _ کجا؟ می خوام لباس عوض کنم _ خب میذاشتی بیام تو یه دقه آنیل که میاد هیچی بهش نگفتی چشام گرد شد سریع خودش گفت: _ دیدمش دیشب اومد تو اتاقت _ خجالت بکش حالم بهم خورده بود اومد کمکم کرد از تو بهتره که کلا معلوم نیست سرت کجا گرمه صد دفعه هم گفتم کاری به کارم نداشته باش درو محکم بستم بیمار روانی بدنم یخ بود سریع لباسامو عوض کردمو تا می‌تونستم لباس پوشیدمو یه پتو هم دور خودم پیچیدم ولی بازم میلرزیدم نشستم روی تخت و زانوهامو بغل کردم یاد نفسای گرم آنیل تو آب افتاده بودم تپش قلبم شدت گرفت برای یه لحظه انگار تمام بدنم گر گرفت پتو رو انداختم کنار دوباره فرو رفتم تو یخ دوباره پیچیدم دورم چند تقه ای به در اتاقم خورد با صدایی که می‌لرزید گفتم: _ بله درباز شد و آنیل اومد تو بازم یه تیشرت تنش بود این اصلا حس سرما داشت؟ یه لیوان که ازش بخار میزد بیرون گرفت سمتمو گفت: _ بخور گرمت می‌کنه به زور دستمو از حجم لباس و پتو کشیدم بیرونو ازش گرفتم به لیوان لب زدم ولی اینقدر داغ بود زبونم سوخت _ حالت خوبه؟ _ سردمه اومد تو و درو بست و قفلش کرد با ترس بهش نگاه کردم اعتماد داشتم بهش؟ نه نداشتم _ کاریت ندارم میترسم خوابت ببره اگه اینطوری بخوابی حتما تا صبح تشنج می‌کنی سری تکون دادم اومد کنارم روی تخت نشست دستشو انداخت دور بازوم هرچند با اون حجم لباس و پتو دستش کلی باخودم فاصله داشت ولی معذب شدمو یکم‌خودمو ازش دور کردم اونم نزدیک نشد ولی دستش روی بازوم بود چشام داشت بسته میشد سرم داغ بود آنیل در مورد کار و مهمونی ها حرف میزد ولی من اصلا نمیشنیدم چی میگه داشت خوابم میبرد با دستش چونه مو تکون داد و گفت: _ پناه؟ نباید بخوابی منو ببین نویسنده:یاس ادامه داره
_ نمیتونم سرم سنگینه _میتونی منو ببین باید قوی باشی اینطوری خیلی زود از پا درمیای نذار نظرم راجبت برگرده _ نظرت اصلا برام مهم نیست آروم خندید دیگه سیاهی می‌دیدم فقط فهمیدم پتو از روم کنار رفت و بدنم گرم شد و دیگه هیچی... با صدای سیاوش که داد میزد و می‌گفت بیدار شید رسیدیم چشمامو باز کردم از چیزی که جلوم بود نزدیک بود سکته کنم بازم صورت آنیل بود سریع خودمو کشیدم عقب دیشب وای دیشب تشنج نکردم ؟ زندم؟ داشتم یخ میزدم چشماش و باز کردو با لبخند گفت: _ خوبی ؟ اخمامو کشیدم تو هم با چه جرئتی اینجا مونده بود: _ اینجا چیکار میکنی؟ _ دیشب حالت... _ حالم هرچی با اجازه کی اینجا موندی؟ دیدی حالم بده سواستفاده کردی اینجا موندی ‌... با شدت پتورو زد کنار و با اعصبانیت گفت: _ تو با خودت چی فک کردی؟ چون دوبار توروت خندیدمو چارتا حرف بهت زدم فک کردی عاشق چشم و ابروتم تا همین دوساعت پیش فقط دستمال گذاشتم رو پیشونیت که تبت بیاد پایین تشنج نکنی مامان بابات بهت تشکر کردن یاد ندادن کوچولو؟ درو باز کرد رفت بیرونو درو محکم کوبید اولین بار اینجوری عصبانی میشد وای من چی گفتم تا صبح بالای سرم بیدار بود؟ وای پناه خاک تو سرت پسر بدبخت بهت خوبی کرده تو زدی نابودش کردی اصلا خوب کردم میخواست منو نندازع تو آب هنوزم یکم سرم درد میکرد سریع وسایلمو جمع کردمو با چمدونم رفتم بیرون آنیل نبود باید ازش معذرت خواهی میکردم خیلی در موردش بد قضاوت کرده بودم... نویسنده:یاس ادامه داره....
از اتاق زدم بیرون رفتم روی عرشه سوز بدی پیچید توی بدنم باعث شد سرم تیر بکشه چمدونم و گذاشتم کنار بقیه چمدونا تا بچه ها بیارنش دخترا رو پیاده کرده بودن از چوب کوچیکی که بین کشتی و بندر گذاشته بودن رفتم اونور و حالا رسماً پام تو کشور روسیه بود از اون چیزی که فکر میکردم بد تر بود خیلی سرد بود هوا کاملا مه بود و دور و اصلا نمیشد دید حتی اینقدر مه بود که نمی‌تونستم ببینم واقعا بندر چه شکلیه _ کجایی؟ با ترس برگشتم عقب با اخم به دستای هامون که رو شونم بود نگاه کردمو گفتم: _ خونه عمم ترسیدم خندید خدایا چرا از این بشر اینقدر بدم میومد بهم بدی نکرده بود ولی واقعا باش موضع داشتم بی توجه بهش رفتم سمت دوتا ون که جلوتر بود در یکی و باز کردم دخترا توش بود و چسبیده بودن به شیشه تا بلکه از بیرون چیزی دستگیرشون بشه تا در باز شد همه برگشتن سمتم با لبخند مصنوعی گفتم: _ جاتون خوبه؟ سر تکون دادن درو بستم و رفتم سمت اون یکی خشایار چمدونارو آورده بود توی ون رفتم داخل آنیل روی تک صندلی اول نشسته بود آروم سلام کردم به روی خودشم نیاورد ولی آنا که سمت راستش نشسته بود جوابمو داد همون جلو کنار آنا نشستم از گوشه چشمم نگاهش میکردم سرش سمت پنجره اش بود و بی توجه به این ور بقیه بچه ها سوار شدن و هامون و شایان پشت سرم نشستن با هم رفیق شده بودن آقایون روس هم با ماشین های که اومده بود دنبالشان رفتن آنیل به راننده دستور حرکت داد و ماشین راه افتاد حدود یه ربع بود توی راه بودیم هرجور حساب میکردم نمی‌تونستم بدون اینکه کسی متوجه ماجرا بشه باهاش صحبت کنم پس سعی کردم تا وقتی برسیم ساکت بمونم... تو یه جاده یخ زده بودیم دوطرف عین کویر بود و جاده هم پر از مه خیلی ترسناک بود پس کجای روسیه قشنگ بود؟ برگشتم عقب هرکسی مشغول صحبت بود و کسی حواسش به جلو نبود یکم کج شدم سمت آنیل و آروم گفتم: _ ممنون که دیشب ازم مراقبت کردی نیم نگاهی بهم کرد یه پوزخند کج زد و دوباره سرشو کرد سمت پنجره اه حالا کی فیس و افاده اینو تحمل کنه... دوباره به سمت جلو برگشتم که صداشو شنیدم: _ هرکس دیگه هم بود همین کارو میکردم... نویسنده:یاس ادامه داره...
دلم می خواست خفه اش کنم بیشعور دارم ازش تشکر میکنم اینطوری میگه به جهنم اصا من چرا باید از این خلافکار قاتل بدبخت عذر خواهی کنم ... ها ... قاتل نبود خودش گفته بود اصلا هرچی نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم حواسمو جمع مسیر کنم تا بعداً نشونه هاشو برا ایران بفرستم.. تا آخر مسیر فقط تو اتوبان بودیم از یه فرعی از اتوبان خارج شدیمو بعد 5 دقیقه توی یه محله خیلی قشنگ و اشرافی و جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ و خوشگل که مثل قصر بود توقف کردیم...بیرون از ماشینو نگاه کردم اینجا دیگه چی بود یه نه خیلی سبک دور و اطراف بود آسمون خاکستری بود و درختای خشک و برگ ریخته دوطرف خیابونو ماشین های مدل بالا که یه طرف خیابون پارک کرده بودن زمین پر برگ بود و همین منظره رو خیلی رویایی میکرد و البته خیلی دلگیر... رفتیم داخل حدود یک دقیقه یک حیاطو طی کردیمو رسدیم به ساختمون از ماشین ها پیاده شدیم قصر خیلی مجلل و زیبایی بود اسمش هتل بود ولی به قول آنیل عمارت بود... سمت راست و چپش باغ بود پر درخت ولی الان همه شون لخت بودن فقط یه سری گیاه مثل شمشاد باغ رو مرز بندی کرده بودن که اونا سبز بودن آنیل راه افتاد سمت داخل عمارا منم دنبالش رفتم هامونم دنبال من اومد بقیه موندن دخترا رو بیارن درو باز کرد چند تا خدمه اومدن استقبالمون یه مرد شیک پوش حدودا ۳۲ ساله با کت شلوار مشکی و موهای جو گندمی اومد جلو آنیل خیلی جدی باهاش دست داد برگشت سمت من یه نگاه خیره طولانی چشماش مشکی بود با مژه های بلند نه ریش مشکی زیر نگاهش بدجور معذب بودم سلام کرد و دستشو آورد جلو با اخم سری براش تکون دادم تاحالا از هیچ کس اینقدر حس بد نگرفته بودم دستشو مشت کردو کشید عقب و درحالی که سعی میکرد تعجب و خشمشو پناه کنه گفت: _ خیلی خوش اومدید صداش گیرا بود گیراوزنگ دار با هامون هم صمیمی دست داد آنیل شروین معرفی اش کرد صاحب عمارت رفتیم داخل دهنم خورد کف زمین اینجا دیگه چی بود تم کل خونه طلایی سفید بود و نظم خاصی بین همه وسایل برقرار بود یه سالن خیلی بزرگ ورود بود که از وسطش پله میخورد و از دوطرف می‌رفت طبقه بالا سمت راست یه پیست بزرگ رقص و بار بود سمت چپ آشپزخونه که با شیشه کرکره ای از سالن جدا شده بود یه دست مبل چرمی طلایی و سفید دقیقا رو به رومون ینی زیر پله ها بود و نشیمن بود _ تاحالا همچین جایی نبودی؟ اینطوری نگاه میکنی با اخم برگشتم سمت آنیلو گفتم: _ بیشتر از موهای سرت توی همچین خونه هایی زندگی کردم فقط تحت تاثیر معماری و رنگ‌بندی وسایل بودم پوزخندی زد که حس خر خودتی بهم داد گاو .. رفت سمت طبقه بالا ماهم باهاش رفتیم زیر چشمی به شروین نگاه کردم به پله ها تکیه داده بود و با ژست خاص و یه لبخند کج نگام میکرد ناخودآگاه سرعتمو زیاد کردمو با آنیل شونه به شونه شدم... نویسنده:یاس ادامه داره....
یه نگاه با تعجب بهم کرد چشم غره ای رفتمو به راهم ادامه دادم... طبقه دوم خیلی ساده بود مثل هتل های دیگه راهرو بود و دوطرف تا آخر فقط اتاق بود حدود 20یا 30تا اتاق توی طبقه دوم بود هامون به آنیل گفت: _ همه این اتاقا برای دختراست؟ _ نه فقط هر دختر یه اتاق داره یعنی ۱۷ تا اتاق برای دختراس بقیه اش برای مهمونای مراسم که اگر خواستن استراحتی چیزی داشته باشن میان توی این اتاقا چشمکی به هامون زد هامون هم خندید وا اینا کی باهم اینقدر جور شدن؟ یا شایدم موضوعی بود که من نباید میفهمیدم چمیدونم پیگیرش نشدم بچه ها داشتن چمدونارو می‌بردم بالا شروین جلو رفتو اتاق دخترا رو نشون داد کوچیک بودن نسبت به اتاق های دیگه ولی تمیز و شیک ولی پنجره هاشون حفاظ نداشت باز هم بود رو به شروین گفتم: _ چرا پنجره ها حفاظ نداره؟ با تعجب گفت: _ نیازی به حفاظ نبوده تاحالا هیچ مورد خودکشی نداشتیم _ منظورم خودکشی نیست اصلا آقا پنجره ها حفاظ نداره فاصله شون هم تا زمین زیاد نیست اگر کسی به سرش بزنه فرار کنه با این تعداد خدمه کم تو شب اصلا کار سختی نیست مورد فرار هم تاحالا نداشتید؟ دستی به ته ریشش کشید و گفت: _ چرا راستش یکی دو مورد _ پس بهتره سریعا برای پنجره ها حفاظ بزنید تا قبل از اینکه اتاقا رو بهشون تحویل بدید چون اگر کوچیک ترین ضرری به تیمم بخوره به راحتی ازتون نمی‌گذرم.... برگشتم و با قدم های بلند از اتاق رفتم بیرون زیر چشمی به اون دوتا نگاه کردم هامون با چشمای گرد و با تعجب و آنیل با چشمای پر از تحسین نگاهم میکرد شایدم من شور تحسین تو چشاش و درآوردم شاید... شروین سریع اومد بیرون و یکم جلوتر از من راه افتاد سمت طبقه بالا هامون و آنیل هم پشت سرم بودن هرازگاهی برمیگشت عقب و نگاهی بهم می‌انداخت خیلی حس بدی می‌گرفتم ازش طبقه سوم مجهز بود مثل پایین راهرو بود و اتاق ولی انتهار راهرو یه حالت تراس داشت که گرد شده بود و بزرگ بود از توی حیاط هم نیم دایره اش مشخص بود و با یه در شیشه ای ریل دار از راهرو جدا شده بود شروین تک تک اتاقامونو نشون داد مال هامون آخرین اتاق از سمت چپ بود مال من کنارش مال آنیل کنار من بقیه بچه ها هم به ترتیب توی چپ و راست اتاقاشون پخش شده بود نویسنده:یاس ادامه داره....
شروین روز بخیری گفت و رفت پایین هامون رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه داشتم میرفتم تو اتاقم که با صدای آنیل ایستادم _ پناه ؟ _بله _ تا حدود نیم ساعت دیگه قراره موادا رو از بدن دخترا بکشن بیرون اگه خواستی برو پیششون بی توجه به چیزی که گفته بود گفتم: _ هنوز از دستم ناراحتی؟ یه لبخند کج زد اومد جلوم ایستاد فاصله مون شاید ۴ انگشت بود قلبم شروع کرد محکم زدن نفسم داشت بند میومد به دستشو بلند کردم گذاشت رو دیوار کناریمو گفت: _ حالت بهتر شده؟ چی می‌گفت گیج شده بودم گفتم: _ آره خوبه خوبم لبخند کجش یکم بیشتر شد و گفت: _ خب همین بسه نه دیگه ناراحت نیستم چون می‌دونم از تو که اینقدر آدم شناس خوبی هستی که اونجوری با شروین برخورد میکنی بعیده منو اینقدر زود قضاوت کنی... _ ولی من همینقدر زود قضاوتت کرد... سریع دستمو رو دهنم گذاشتم چی گفتم اه بیییمیری پناه دودقه نمیشه خفه شی سریع گفتم: _ چیز.. ینی ... اینجوری شد که من یکم سرم درد میکرد بعد از خواب پریدم بعد... دو تا انگشتشو گذاشت رو لبم رسماً خفه شدم چشام گرد شد با خنده گفت: _ میخوای تا بیشتر از این خراب نشده دیگه ادامه ندیم؟ با خنده سر تکون دادم و خیلی آروم دستشو از روی لبم کنار زدم دستاش چقدر داغ بود آروم تشکری کردمو رفتم توی اتاقو درو نسبتا محکم بستم ... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون لبم ذوق ذوق میکرد چم شده بود اوف چقدر گرمم بود رفتم سمت پنجره و سریع بازش کردم چنان سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود گفت همین که من خوب باشم بسه؟ ینی چی؟ شاید من بد شنیدم آره بابا از دیشب تو دریا گوشام عیب کرده ولی گفت نگفت گفت نگفت اصلا هرچی گفت چرا باز مهربون شد چقدر قشنگ می‌خندید اه پناه محض رضای خدا خفه شو... چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره آروم شدم من نباید از این پسر خوشم بیاد اون یه خلافکاره وقراره تا چند ماه آینده اعدام بشه... از فکری که کردم بدنم لرزید ولی آنیل آدم بدی نبود بود نبود بود نبود بسهه سرم داشت میترکید ولی وقت استراحت نداشتم تازه وقت کردم به اتاقم نگاه کنم تمش سفید _سورمه ای بود یه تخت دونفره وسط اتاق بود میز آرایش با کلی لوازم آرایش جورواجور سمت راستش کنارش یه در بود که احتمالا حمام و دستشویی بود سمت چیش هم یه کمد دیواری سورمه ای با طرحهای خوشگل بود درشو باز کردم توش پر لباس تقریبا سایز خودم بود چقدر بوی خوبی میدادن وسایل چمدونمو ریختم بیرونو توی اتاق چیدم نمی‌دونستم چقدر باید اینجا بمونم ولی هرچی بود باید درست استفاده میشد.... نویسنده:یاس ادامه داره...
لباسامو با یه شلوار جین مشکی و پالتو سورمه ای عوض کردم موهامو بافتم بلندیشون اذیتم میکرد و نمیتونستم باز بذارم از اتاق زدم بیرون درو قفل کردمو رفتم پایین فقط خدمه بودن حدود 23نفر میشدن که مدام درحال رفت و آمد بودن از یکیشون سراغ دخترارو گرفتم گفت تو سرویس بهداشتی حیاطن از عمارت زدم بیرون خیلی سرد بود حیاطش به شدت خوشگل بود باید یه روز میومدم همه جاشو دید میزدم رفتم سمت ساختمون مانند کوچولویی که سمت راست حیاط بود حدسم درست بود اونجا بودن سودا و آنا و خشایار بالاسرشون بودن و دونه دونه دخترا صف کشیده بودن تا مواد هارو که تو بدنشون بود تخلیه کنن با دیدنم سلامی بهم کردن تو چشای بعضیاشون هم امید پیدا شد صدای سودا از یکی از دسشوییا میومد _ دِ بجنب سلیطه داری حالمو بهم میزنی با اخم گفتم: _ چشه این باز؟ تا خشایار چیزی بگه آنا سریع گفت: _ بعضیاشون مقاومت میکنن برگشتم سمت بقیه شونو گفتم: _ ببینید هرچی زودتر مواد هارو از بدنتون بیرون بکشید زودتر تموم میشه و میتونید برید تو اتاقاتون با ممانعت کردن فقط خودتونو اذیت میکنید برای هرکدومتون توی طبقه دوم عمارت یه اتاق تدارک دیده شده که بعد از انجام کار میتونید برید اونجا و راحت استراحت کنید پس لطفا هرچه زودتر به خاطر خودتونم که شده این کارو انجام بدید همه شون سر تکون دادنو باشه گفتن دختری که سودا بالا سرش بود اومد بیرون رنگ به رو نداشت خودشو انداخت روی سکویی که برای نشستن بود و بعدش صدای سودا تو کل دسشویی پیچید: _ نفر بعدی بیاد تو رو به خشایار گفتم: سریع برو برای همه شون آبمیوه بیار تا فشارشون بیاد بالا _ ولی _ من ازت جواب خواستم؟ کاری که گفتمو بکن یکی از دستاشو مشت کرد و کوبید کف اونیکی و بااخم رفت بیرون... دخترا انگار با حرفام انگیزه گرفته بودن سریع و پشت سر هم میرفتن و کار انجام می‌شد نویسنده:یاس ادامه داره...
حدود نیم ساعت طول کشید تا کار همه شون تموم شد همه شون آبمیوه به دست یا تو حیاط بودن یا روی سکوها نشسته بودن خبری هم از ترس قبلی شون نبود نفر آخر کارش تموم شد کلی مواد پلاستیک پیچ شده توی یه سطل بزرگ جمع شده بود که باید می‌رفت برای نظافت با صدای آنیل برگشتم عقب: _ چند نفر دیگه موندن آنا خندید و گفت: _ به لطف رئیس جدیدمون همه شون تموم شد _ جدی به این زودی؟ از دستشویی رفتن بیرون سلام کردم جوابمو داد شیاوشم کنارش بود آنیل با یه آبروی بالا گفت: _ آفرین چجوری به این زودی تموم شد _ کاری نداشت با چند تا کلمه حرف سری به نشونه رضایت تکون داد و گفت: _ بیاید بریم برای ناهار خشایار تو بیا سیاوش خانوما رو راهنمایی می‌کنه اتاقاشون همه دنبالش رفتیم داخل رفتیم همون آشپزخونه به میز خیلی بزرگ وسطش بود هیچکس هم نبود همه دور میز نشستیم هامون هم بهمون اضافه شد و کنارم نشست تصمیم گرفته بودم برای اینکه خیلی به آنیل فکر نکنم یکم بهش نزدیک تر بشم با لبخند گفتم: _ خوبی؟ از چهره اش مشخص بود که خیلی جا خورده سرد گفت: _ ممنون بد نیستم یکم خم شدم سمتش می‌دیدم همه زیر چشی مارو نگاه میکنن درگوشش آروم گفتم: _ اطلاعاتو فرستادی؟ سرشو برگردوند سمتم جا خوردم صورتامون خیلی نزدیک بود ولی سریع سرشو کج کرد سمت گوشمو گفت: _ همه رو از تعداد خدمه تا تعداد دقیق اتاقا و آدرس سری تکون دادمو برگشتم سمت بشقابم هیچ حسی نداشتم هیچی حتی با اینکه اینقدر صورتش نزدیکم بود ولی پس چرا صبح ...اه بسه پناه فراموشش کن غذارو آوردن اخمامو کردم تو همو فقط به میز سلفی که برامون چیدن فکر میکردم نویسنده:یاس ادامه داره....
از همه غذاهای ایرانی و فست فودی که روی میز بود فقط تونستم سالاد ماکارانی بخونم خیلی خوشمزه بود ولی کم‌نمک دستو بردم که نمکو از سر میز بردارم نمکدونو گرفتم همزمان یه دستی روی دستم نشست دوباره بدنم داغ شد تپش قلب گرفتم سرمو آوردم بالا تو چشای آنیل نگاه کردم حس میکردم چشام داره می‌لرزه چی بود تو اون چشای مشکیش حتی نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم توان اینکه دستمو از زیردستش بکشم بیرونم نداشتم انگار زمان متوقف شده بود انگار هیچکس دوروبرم نبود انگار فقط خودم بودمو خودش این چه فکرایی بود که داشت توی سرم بالا پایین میشد آخه ...اون زود تر به خودش اومد سریع دستشو کشید کنار نمکو برداشتم یکم زدم چند ثانیه با غذاش بازی کرد یهو بلند شد دستمال گردنشو با شدت گذاشت روی میز و از آشپزخونه رفت بیرون دلم میخواست گریه کنم اه این چه حس مزخرفی بود دیگه توان انجام هر حرکت و هرفکری رو ازم می‌گرفت دلم یه جوری شده بود انگار داشتن توش رخت میشستن داشتم تمام محتویات معدمو بالا میاوردم یه دست دیگه نشست روی دستم برگشتم سمت آنا که از اونطرف میز دستمو گرفته بود با شک گفت: _ خوبی پناه؟ _ نه راستش انگار غذا به معدم نساخت میرم یه هوایی بخورم سری تکون داد از جام بلند شدم چشم تو چشم شدم با هامون زیرلب گفت: _خوبی با لبخند چشمامو باز و بسته کردمو با قدم های بلند رفتم طبقه بالا مستقیم رفتم توی تراس طبقه سوم و درو محکم پشت سرم بستم خیلی خوشگل بود نیم دایره بود یه دست میز و صندلی قهوه ای با کلی گل تو گلدون که تقریبا ۶۰ درصد فضای تراسو گرفته بودن اما ویوش کل شهرررر زیر پات بود مسکو از چیزی که فکر میکردم خوشگل تر بود دلگیر تر بود و زجرآور تر آسمون بدجور گرفته بود دلم داشت پاره میشد مغزم منفجر...روی یکی از صندلی هایی که رو به شهر بود نشستمو پاهامو گذاشتم روی صندلی و بغل کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم کاری که از بچگی هروقت حالم بد بود و دلم گریه میخواست میکردم.... می‌فهمیدم بدون اینکه خودم بخوام دارم وارد بازی میشم که آخرش فقط تباهی من نباید از آنیل خوشم بیاد نباید جوری رفتار کنم که اون از من خوشش بیاد نباید باهاش صمیمی بشم بین منو اون به اندازه یه دره بزرگ فاصله بود که هیچ پلی نمی تونست دوطرفشو بهم وصل کنه نباید... نویسنده:یاس ادامه داره....
چرا بلند شد رفت مگه واسش مهم بود؟! نباید واسش مهم میشد حتی اگه چیزی هم درحال اتفاق افتادن بود باید همین جا تموم میشد دلم پارسیا رو میخواست که تو بغلش گریه کنم دلم مامان بابایی رو می خواست که هیچوقت برام وقت نذاشتن و حالا ته تقاریشو میلیون ها کیلو متر ازشون دور بود دلم پانیذی رو میخواست که ۲ سال بود ندیده بودمش و فقط خاطرات بچگی مون تو سرم بود ازش ... دلم ایرانو میخواست دلم هرجایی رو میخواست به جز این کشور یخ زده و این عمارت و همه آدماش...با صدای باز شدن در تراس به خودم اومدم کی کل صورتم خیس شده بود نفهمیده بودم سریع با پشت پالتوم صورتمو پاک کردم _ پس از این به بعد گمت کردیم اینجا باید پیدات کنیم صداش چقدر جذاب بود خدایا باز دلم داشت تحلیل می‌رفت بسه پناه مثل همه مشکلات زندگیت باهاش رفتار کن اون هیچ جای زندگی تو جایی نداره‌..‌. _ ممکنه _ بچه ها گفتن غذا بهت نساخته اگه لازمه دکتر خبر کنم _ نه یکم هوا خوردم خوب شدم روی صندلی کناریم نشسته بود ولی تو تمام وقتی که نشسته بود حتی یک بارم نگاهش نکرده بودمو کلاه پالتوم که موقع نشستن کشیده بودم رو صورتم صورتمو از بغل پوشونده بود _ تکون نخوریا یه حشره رو کلاهته چنان از جام پریدم جیغ زدم بالای صندلی وایساده بودمو هی کلاهمو تکون میدادم از حشرات متنفر بودممم کلاهم از سرم افتاد دیدم نه فایده نداره کل پالتومو درآوردم یه بولیز گپ سفید زیرش تنم بود پالتومو پرت کردم اونور تراس چشمام خورد به آنیل داشت می‌خندید چرا می‌خنده روانی _ چرا میخندی تو سکته کردمممممم؟ اومد جلو دوتا دستامو گرفت و از صندلی آوردم پایین چشام گرد شده بود این چه خوشش اومده بود هی زرت و زرت دستامو می‌گرفت سریع دستامو از دستش کشید بیرون از توی جیب کاپشن چرم مشکیش یه دستمال تمیز درآورد کشید زیر چشام هاج و واج مونده بودم دستمالو که برداشت دیدم کلش سیاه شد آخخخخ ریملم دستمالو همون جوری گذاشت توی جیبشو گفت: _ مسکو شهر دلگیریه شاهد گریه های هزار تا آدم که به خاطر این شهر نتونستن خودشونو آروم کنن سرشو که رو به شهر بود برگردوند سمتم : _ولی تو فرق داشته باش نذار این کشور یخ زده از پا درت بیاره تو مهمی... مکث کوتاهی کرد: _ برای همه بچه ها که اینقدر قلقشون دستت اومده و دوست دارن پس قوی باش... کف دستشو کشید رو قسمت جلوی موهامو تا چونم امتداد داد و با لبخند راه افتاد بره سمت بیرون درو باز کرد ایستاد و برگشت سمتو گفت: _ در ضمن وقتی یکی میاد پیشت نگاش کن که مجبور نشه از حشرات برای دیدن صورتت استفاده کنه... رفت بیرونو درو بست ها؟ حشره نبود؟ دروغ گفته بود؟ اه کصافت کلی ترسیدم اینقدر از دست این کارش ناراحت بودم که به این فکر نکردم که برای دیدن صورتم دروغ گفت که دستامو گرفت که دلگرم کننده ترین حرفای دنیا رو بهم زد که دستمال کثیف صورتمو دوباره گذاشت توی جیبش که موهامو صورتمو نوازش کرد که خندید و آخر همشون اصلا به این فکر نکردم که گفت تو برای بچه ها فقط مهمی هیچ بغض خفه کننده ای هم توی گلوم ننشست به هیچ کدوم از اینا فکر نکردم(: پالتومو برداشتمو راه افتادم سمت اتاقم.... نویسنده:یاس ادامه داره...
مرسی از دلگرمی هاتون🥺
ڪاش‌یکے‌باشه‌توایـن‌پاییز‌دست‌دلمونوبگیرھ... یکے‌باشه‌عین‌هوجمشیدومابهش‌بگیم: سرمعرڪہ‌مهمون‌نمےخوای؟!دل‌مون‌گرفتھ... یه‌دوتـاچایے‌مهمونمون‌ڪنه‌! بشینم‌یہ‌ڪلہ‌تاخودصبح‌دوبیتے‌بگیم‌برا: ''دلبـر‌ڪہ‌جاݧ‌فرسود‌از‌‌‌'' یکے‌باشہ‌ڪم‌کنـہ‌از‌غم‌مهروآبان‌و...؛ وای‌آذر اصلا!اصلا‌چطورۍ‌سرڪنیم‌این‌پاییزو؟! شایدم‌مابلد‌نیستم... اخہ‌جمشید‌میگه! پاییز‌دل‌گیر‌نیست‌بعدش‌میگھ: نگا‌ نارنگیا‌رُ؛نگا‌ نارنجیارُ؛ پاییزمارویاد‌همون‌ڪہ‌شمایلش‌نیڪوست‌ میندازه... ولےبیخیال!همینہ‌ابرو... :) به‌قول‌جمشید‌ دنیایعنے‌محاسن‌پاییز🍂 ⁸⁵¹
| تَبَتُّـل |
_میخوای برات یه قصه تعریف کنم که آخرشو نمیدونم؟ + تعریف کن _دوست دارم! ⁸¹⁵
●○●
| تَبَتُّـل |
●○●
هیچیم و چیزی کم :)
با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم به زور پیداش کردمو بدون اینکه به مخاطب نگاه کنم دکمه وصل تماسو زدم: _ هوم؟ _ پناه؟ خواب بودی؟ با شنیدن صدای هامون بی حوصله گفتم: _ نه میدونی صدامو این شکلی کردم موجبات خنده شمارو فراهم کنم بله؟ _ بی مزه نیم ساعت دیگه تو سالن کنار عمارت جلسه داریم بیا _ عمته باشه خدافظ بدون اینکه منتظر جواب باشم گوشیو قطع کردم ساعت ۸ بود اوه چقدر خوابیده بودم از جام بلند شدم با یادآوری اتفاقای امروز سرم تیر خفیفی کشید اه تف بهت آنیل... دست و صورتمو شستم در کمد و باز کردم جلسه با کی بود؟ باید رسمی لباس میپوشیدم؟ یه سرهمی کرمی انتخاب کردم آستینش بلند بود و بولیزش به شلوارش وصل بود و با یه کمربند از هم جدا میشدن کفش پاشنه ۱۰ سانتی مشکی هم پوشیدم موهامو کامل شونه کردمو باز گذاشتم یکم آرایش کردمو پالتو بلند مشکی رو همون طوری بدون اینکه بپوشم انداختم روی شونه هام کلید و برداشتمو از اتاقم زدم بیرون از پله ها رفتم پایین همه توی سالن نشسته بودنو فیلم میدیدن الکی خوش ها از عمارت زدم بیرون پشت ساختمون درست سمت راستش یه کلبه مدرن کوچیک بود رفتم سمتش ساختمون دیگه ای نبود سیاوش جلوش ایستاده بود با دیدنم خیلی جدی سلام کرد و در و باز کرد بعد زهرچشمی که ازش گرفته بودم دیگه لوده بازی در نمی‌آورد... پامو گذاشتم توی اتاق اتاق ساده ای بود مثل اتاق جلسات یه مانیتور و میز گرد و صندلی بقیه اتاق هیچی نداشت و ساده ساده بود به احترامم بلند شدن با لبخند براشون سر تکون دادم فقط یه صندلی خالی کنار آنیل نبود با بی‌میلی رفتم کنارش پالتومو پشت صندلیم گذاشتم و نشستم _ عذر میخوام بابت تاخیرم داشتم موهامو صاف می کردم که با آنیل چشم تو چشم شدم یه لبخند کوچیک زد سریع سرمو برگردوندم سمت بقیه همه چی غلط بود ...جمعا ۹ نفر بودیم منو آنیلو هامون و شایان ۵ نفر دیگه هم ۳ نفرشون همون مردای چرک هیز روس تو کشتی بودن ۲ نفر دیگه هم یکی مسئول تدارکات مهمونی ها اون یکی هم مسئول دعوت و انتخاب مهمونا رنج سنی شون بین ۳۵تا ۴۰ بود و اونام روس بودن ولی فارسی رو به خوبی صحبت میکردن نویسنده:یاس ادامه داره...
جلسه حدود 40دقیقه طول کشید لیست مهمون هارو به آنیل دادن با دقت بررسی شون کرد و تایید کرد بیشترشون عرب های خرپولی بودن که حاضر بودن برای یکی از این دخترا چندین میلیارد هزینه کنن چقدر از همه آدمای توی این اتاق متنفر بودم اینجا جمع شده بودن و روی زندگی و آینده و شاید بدبخت کردن یه دختر برنامه ریزی میکردن اون لحظه حتی از آنیل هم دلگیر بودم حتی از خودم که اونجا نشسته بودم اولین مهمونی فردا شب توی همین عمارت بود و قرار بود تقریبا 7نفر از دخترا فروخته بشن چه کلمه نفرت انگیزی... تمام برنامه های مراسم از چک کردن دوربین ها تا لیست اسم خدمه هایی که فردا شب باید میبودن تا لیست غذاهاو اسم دخترایی که باید برای فرداشب آماده میشن همه چی چک شد... همه شون بلند شدن و تشکر کردن و گفتن میرن برای فرداشب آماده بشن همه شون رفتم فقط خودمون 4تا موندیم فشارم پایین بود تحمل همچین چیزایی رو نداشتم... _ پناه تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده اون از ناهار اینم از الان برگشتم سمت شایان پسر خوبی بود با لبخند گفتم: _ نمی‌دونم فک کنم این کشور یخ زده به من نمیسازه موقع گفتن کشور یخ زده به آنیل نگاه کردم اخم کرده بود _ من برم اتاقم نیاز به استراحت بیشتری دارم _ صبر کم بیا یه چند دقیقه کارت دارم بعد برو اتاقت آنیل بود که جمله آخرو گفت نمی خواستم پیشش بمونم _ نه باید... _ تو عمارت منتظرم ... اینقدر جدی گفت که توان گفتن هر حرف اضافه ای رو ازم گرفت سر تکون دادم این وسط تنها کسی که نگران چهره رنگ پریده ام نبود هامون بود که سرش تو گوشیش بود بی خیالو سرد شده بود بهتر... آنیل زودتر رفت بیرون منم سریع لباسمو پوشیمو با شایان رفتم تو خونه آنیل نبود _ کجا رفت پس؟ _ داری میفتی برو تو اتاقت بهش میگم حالت خوب نبود _ باشه ممنون با آسانسور رفتم بالا حالم بد بود ضعف داشتم از صبح هیچی نخوره بودم ولی معدم دیگه اشتهای هیچیو نداشت با نگاه کردن حتی به میوه های که تو اتاق جلسه بود حالت تهوع میگرفتم رفتم توی اتاقمو خودمو پرت کردم روی تخت حدود یه ربع بعد چند تقه ای به در اتاقم خورد کی بود؟ از جام بلند شدمو درو باز کردم با دیدن آنیل که یه سینی کامل غذا توی دستش بود چشمام گرد شد _ میشه بیام تو ؟ ناخودآگاه کنار رفتم اومد داخلو نشست روی تخت و سنی رو گذاشت روی پاتختی هنوز هاج و واج بهش نگاه میکردم _ بیا بشین باید همه شو بخوری نمی‌خوام حالاکه کلی کار داریم از پا بیفتی _ اشتها ندارم نمیتونم بخورم _ بیا بشین تا بهت بگم با فاصله ازش روی تخت نشستم اول یکم سالاد گذاشت روی پام و گفت: _ زوریه یالا شروع کن یکم خوردم اشتهام باز شد خودم تعجب کردم بشقاب سالاد کامل خوردم از روی پاک برداشت و به چیزی شبیه ماست گذاشت جلوم یکم خوردم خیلی خوشمزه بود هنوز نصف نشده بود که اونو از روی پام برداشت با اعتراض گفتم: _ عه خوشمزه بود داشتم می‌خوردم _ خوبه اشتها نداشتی خندیدم ناخودآگاه بدون اینکه چیزی توی سرم بگذره غذای اصلی که زرشک پلو بود و گذاشت روی پام شروع کردم خوردن اصلا نفهمیدم کی همهشو خوردم سیر سیر شده بودمو جون گرفتم دیگه از ضعف قبلی خبری نبود تازه حواسم به آنیل افتاد که داشت با تعجب و خنده نگاهم میکرد با شُک گفتم: _ چیزه... خودت شام خوردی؟ _ نه والا _ خب برو پایین بخور اینا تموم شد خندید و بچه پررویی نثارم کرد کنارش حالم خوب بود ولی نباید نباید نباید... سینی رو برداشتو گفت: _میخوام برم قدم بزنم اگه میای نیم ساعت دیگه پایین باش _ ممنونم ازت سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون درو قفل کردم نمی‌خواستم برم باهاش نمی‌خواستم وابسته اش بشم... خودمو پرت کردم روی تخت اینقدر خسته بودم که باز نفهمیدم کی خوابم برد... نویسنده:یاس ادامه داره....
یعنی آقای تو کدوم شب تاریک غرقِ غمِ نادیده گرفتن شده بوده اونجا که سروده: " غلط است هر که گوید که به دل رهست دل را دلِ من ز غصه خون شد، دلِ او خبر ندارد "