eitaa logo
دلِ دیوانه❤️‍🔥 ویرانه❤️‍🩹
23.2هزار دنبال‌کننده
127 عکس
62 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با هر حرفی که می‌زد بیشتر توی دلم خالی می‌شد. اصلاً این از کجا فهمیده بود. نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم و گفتم: - داری اشتباه می‌کنی... من... اردلان با مشت روی میز کوبید و گفت: - من هیچ وقت توی زندگیم اشتباه نمی‌کنم! با ترس نگاهش کردم که گفت: - فقط این وسط یه چیزو نمی‌فهمم! - چی رو.؟؟ - اینکه چرا باید عقدتون سوری باشه؟؟ اینکه چرا بابا همچین کاری کرده و باید دلیلشو بفهمم! سرمو تکون دادم و گفتم: - دارین اشتباه می‌کنین هیچ دلیلی هم نداره. اصلاً چرا منو پدرتون باید همچین کاری بکنیم ها مگه احمقم.؟؟؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - این دقیقاً همون چیزیه که من می‌خوام بفهمم! پوزخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و گفتم: - بهتره الکی فکرتون رو درگیرش نکنین چون همچین چیزی نیست من الان زن پدر شما هستم و عقدمون کاملاً رسمی و قانونی بوده...! اردلان با اخم نگاهم می‌کرد که از کنارش رد شدم خیلی سریع با بچه‌ها خداحافظی کردم و از کافه زدم بیرون که ماهکم دنبالم اومد. حسابی از دستش حرصی شده بودم همین که از بازوم گرفت با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم: - چیه از من چی می‌خوای ها ؟؟ - هیچی بابا! یه لحظه صبر کن... پوزخندی زدم و گفتم: - چرا به آرمان خبر دادی که بیاد‌ها؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - باور کن من.... انگشتمو آوردم بالا و گفتم: - به من دروغ تحویل نده ماهک! عین آدم حرف بزن اصلاً این برنامه از پیش تعیین شده بود مگه نه ؟؟همون موقعی که زنگ زدی به ماهان باید می‌فهمیدم من چقدر احمقم که دوباره به تو اعتماد کردم! ماهک کلافه پاشو روی زمین کوبید و گفت: - به خدا که این دفعه رو داری اشتباه می‌کنی.... من واقعاً داشتم با ماهان حرف می‌زدم. اصلاً نمی‌دونستم که آرمان هم پیششه و با همدیگه میان کافه که آرمان تو رو ببینه... باور کن روحمم خبر نداشت!! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - دیگه خامه حرفات نمی‌شم! - صبر کن ببینم اصلاً اون پسر کی بود که اومد جلو و باهات حرف زد ها؟؟ با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم: - می‌خوای بدونی کی بود؟ - آره بگو - پسر اردشیر بود! منو دید الانم بدبخت شدم. صاف میره و میزاره کف دست اردشیر که زنتو با یه نفر دیگه دیدم... الان باید چه جوابی به اردشیر بدم‌ها؟؟ اصلاً بهش فکر کردی فقط بلدی گند بزنی توی زندگی من! ماهک اخماشو کشید توی هم و گفت: - به خدا باور کن اولاً که نمی‌دونستم آرمان هم قراره بیاد! دوماً اصلاً این یارو رو نشناختم مطمئن باش.. اگه می‌فهمیدم نمی‌ذاشتم که ماهان و آرمان بیان! پوزخندی زدم و گفتم: - فعلاً که همه چیز به هم ریخت! دستمو برای تاکسی بلند کردم که جلوی پام ترمز زد. سوار ماشین شدم و بدون توجه به ماهک گفتم: - آقا راه بیوفتین! راننده که راه افتاد، نفس راحتی کشیدم.. واقعا از دست کارای ماهک داشتم حرص می‌خوردم. وقتی به خونه رسیدم، پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم. در خونه رو باز کردم... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 هر لحظه استرسم بیشتر می‌شد، شک نداشتم که اردلان همه چیز رو به باباش میگه، اون وقت نمی‌دونستم باید جواب اردشیر رو چی بدم... چند قدم رفتم داخل حیاط که بلافاصله صدای پارسه رکس رو شنیدم؛ با تمام سرعت به سمت خونه دویدم و وارد خونه شدم. کلافه سرمو تکون دادم این هم برای من شده بود یه معضل و دردسر بزرگ... خاتون توی آشپزخونه بود و درحال آشپزی... سلامی بهش کردم که با خوشرویی جوابمو داد. کیفم رو برداشتم و به طبقه بالا رفتم. لباسام رو که عوض کردم، تصمیم گرفتم پیش خاتون برگردم. احساس دلشوره خیلی بدی داشتم و همش می‌ترسیدم اردشیر بیاد خونه... می‌ترسیدم دعوام کنه‌.. خاتون هم ظاهراً بی‌قراری‌هامو دیده بود... چون چند دفعه‌ای ازم پرسید ولی من به سختی پیچوندمش.. حدود یک ساعتی گذشته بود که اردشیر وارد خونه شد. با ترس جلو رفتم و سلامی کردم که خیلی عادی جوابمو داد. طبق عادت همیشه‌اش کتشو از تنش درآورد و به طرفم گرفت. - تا یه آبی به دست و صورتت بزنی پسرم ناهار رو هم آماده می‌کنم.. اردشیر سری تکون داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. سره میزه ناهار بودیم که اردلان وارد سالن شد. با دیدنش حسابی ترسیدم و رنگ از روم پرید... درست روبروم نشست و نگاه پر از خشمی بهم انداخت و گفت: - دیسه برنجو بده! سری تکون دادم و فورا دیسه برنج رو بهش دادم. همین که دستمو ول کردم اردلان هم دستشو کشید عقب و دیس برنج روی ظرف خورشت افتاد و شکست. نعیمه با اخم از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: - چقدر بی‌عرضه و دست و پا چلفتی هستی یه دیس برنج رو هم نمی‌تونی برداری؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - ولی تقصیر من نبود! - خفه شو دختره احمق! خاتون... خاتون‌... بیا میزو تمیز کن! اردشیر با جدیت نگاهی به نعیمه انداخت و زیر لب گفت: - بهتره انقدر شلوغش نکنی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نعیمه پوزخندی زد و گفت: - چیه بهت برخورد به سوگولیت توهین شد؟ و قاشقشو انداخت توی بشقابش و از سالن بیرون رفت. نگاهی به اردلان انداختم که با نیشخند داشت نگاهم می‌کرد... - خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور! سرمون تکون دادم و گفتم: - من سیر شدم میشه برم توی اتاقم؟ اردشیر که فهمید حالم خوب نیست؛ آهسته گفت: - آره می‌تونی بری! فوراً بلند شدم و از پله‌ها رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم. همین که اومدم در رو ببندم نعیمه با پاش درو هول داد و وارد اتاق شد. با تعجب گفتم: - چیه چیزی شده؟ نعیمه در اتاقم رو بست چند قدم جلو و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم، یهو هولم داد. محکم روی زمین افتادم که نعیمه انگشتشو بالا آورد و گفت: - خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دختر جون! بهتره هرچی زودتر جالو پلاستو جمع کنی و از این خونه گورتو گم کنی! فهمیدی؟ وگرنه من جنازتو توی همین اتاق چال می‌کنم.. باز زهرخندی روی لبم نشست. از جام بلند شدم و گفتم: - به چه حقی روی من دست بلند می‌کنین؟ نعیمه خنده‌ای کرد و گفت: - بهتره تهدیده منو جدی بگیری... کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آخه من که با شما کاری ندارم؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نعیمه یهو شروع کرد به جیغ و داد کردن... ادکلن روی میزمو برداشت و محکم پرت به سمت شیشه‌ای آبنه پرت کرد که شیشه شکست و صدای بدی داد‌.. - گمشو از اینجا برو بیرون! شوهرمو ازم گرفتی... روزگارم سیاه شده بچه‌هام دارن غصه می‌خورن! آبرومو همه جا بردی... تو دیگه از کدوم خراب شده‌ای پیدات شد و خودتو مثل یه چتر انداختی روی زندگی ما؟ پوزخندی بهش زدم و گفتم: - من ننداختم شوهرت اومد سراغ من! - برو به پدرت بگو پول بدهی اردشیر رو جور کنه و بهش بده! منم راضیش می‌کنم که طلاقت بده بری پی زندگیت...! دستی توی موهام کشیدم و گفتم: - شرمنده نمی‌تونم همچین کاری بکنم! نعیمه با اخم نگاهم کرد که یهو در اتاق باز شد.. اردشیر داخل اومد و گفت: - چیه؟ چه خبر شده اینجا؟ دوتامون سرامونو پایین انداختیم که اردشیر گفت: - مگه با شما دو نفر حرف نمی‌زنم؟ نعیمه شروع به گریه کردن کرد و گفت: - دستت درد نکنه آقا... بعد چندین سال زندگی خوب آبرومو تو در و همسایه و فامیل بردی.... دوست و آشنا دارن بهم می‌خندن! اردشیر اخماشو کشید توی هم و گفت: - عین آدم حرف بزن ببینم چی شده؟ نعیمه اشکاشو پاک کرد و گفت: - دیروز دورهمی بودم از کوچیک و بزرگ گرفته تا پیر و جوون بهم می‌خندیدن و تیکه می‌نداختن که اردشیر خان سر پیری هوس دختر جوون کرده! هزار نفر بهم حرف زدن و گفتن حتماً چون دیگه تو منو نمی‌خوای رفتی یه زن جوون گرفتی! اردشیر سرشو تکون داد و گفت: - صد دفعه بهت گفتم پاتو توی این دورهمی‌ها نذار از حرفای این خاله زنک‌ها بدم میاد! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نعیمه با ناراحتی به اردشیر نگاه کرد و گفت: - ولی جواب این همه خوبی من بعد چندین سال زندگی این نبود... من با همه چیز ساختم... با کم و زیاد زندگیت ولی تو.... اردشیر پرید وسط حرفش و گفت: - بهتره خوب فکر کنی بعد حرف بزنی. زندگی من هیچ وقت کم و کسری نداشته که تو بخوای با من بسازی! از اولم هرچی خواستی و برای تو و بچه‌هات فراهم کردم الان دیگه می‌خوام برای خودم زندگی کنم..! مکث می‌کنه و بعد با صدای بلندتری ادامه میده: ب - بسه دیگه تا الان هرچی ازم کشیدین من دل ندارم برای خودم زندگی کنم؟ نعیمه با چشمای پر از اشک نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - یعنی چی برای خودم؟ من زنتم من و تو با هم یه زندگی تشکیل دادیم... پس منم الان بگم این همه سال موندم به پای تو و بچه هام الان برم برای خودم زندگی کنم آره ؟؟ اردشیر از این حرفش عصبی شد و جلو رفت و سیلیِ محکمی توی صورت نعیمه زد... بی‌اراده دستمو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم. نعیمه دستش رو روی گونه‌اش گذاشت با بهت زل زد به اردشیر و گفت: - دستت درد نکنه جواب این همه سال زندگی رو خوب بهم دادی! اردشیر پوزخندی زد و گفت: - این همه سال زندگی اگه موندم فقط به خاطر بچه‌هام بود... نعیمه اخمی کرد. کم کم دعواشون شدت گرفت صدای دو نفرشون رفته بود بالا که یهو بچه‌ها همه با هم توی اتاق ریختن. . @deledivane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان اخمی کرد که و نگاهی به اردشیر انداخت و گفت: - اینجا چه خبره مادر؟ نعیمه یهو زد زیر گریه و گفت: - بهتره از باباتون بپرسین بعد این همه سال زندگی گند زده به آبروی من.... من دیگه نمی کشم! - من گند زدم به آبروی تو؟؟ سال‌های اول ازدواجمون رو یادت رفته؟؟ نعیمه با تعجب نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - چه ربطی داره؟ - میخوای به بچه هات بگم چه کارهایی کردی ها؟؟؟ من خیلی مرد بودم که سر این زندگی وایسادم و تو رو تحمل کردم! نعیمه جیغی کشید و گفت: - بسه گذشته ها رو پیش نکش!! اردشیر خنده ای کرد و گفت: - تو همه چیز رو وسط می کشی ولی من... اردلان پرید وسط حرفشون و گفت: - گفتم بسه مامان! این بحثو جمعش کن! نعیمه با گریه گفت: - من جمعش کنم به باباتون هیچی نمیگین؟؟ اردلان چشم غره ای به نعیمه رفت که با گریه از اتاق بیرون رفت و بچه ها هم به دنبالش رفتن. اردشیر هم عصبی از اتاقم بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید. اردلان دستاشو توی جیبش برد و چند قدم بهم نزدیک شد. از ترس بیشتر چسبیدم به دیواره پشت سرم که به طرفم خم شد و آهسته کنار گوشم گفت: - خوشت میاد بین همه دعوا راه بندازی و خودتو بزنی به موش مردگی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با بغض نگاهش کردم و گفتم: - آقا به خدا اصلا من حرفی نزدم.. قلبم از شدت ترس تپش قلبم تند شده بود. اردلان چند قدم توی اتاقم راه رفت یهو به طرفم برگشت و گفت: - من که بالاخره قصد و نیت تو رو می فهمم.. منتها تا اون روز بدون که چشم ازت برنمی دارم.. توی این خونه زندگی میکنی درست اما اینو یادت باشه کوچکترین بی‌احترامی به مادرم بکنی من میدونم و تو فهمیدی؟ اون خانم این خونه است و هرچی میگه تو باید بگی چشم! سرمو تکون دادم و گفتم: - تا الان غیر از اینم نبوده! اردلان نیشخندی زد و گفت: - آفرین سعی کن همیشه همینجور دختر خوبی بمونی چون متاسفانه من آدم راز نگهداری نیستم! چشمکی بهم زد که اخمامو توی هم کشیدم. اردلان که از اتاقم بیرون رفت، نفس عمیقی کشیدم‌. هنوز تپش قلبم شدید بود، هیچ وقت تا الان انقدر دعوا از نزدیک ندیده بودم... مامان و بابا همیشه سعی می کردن مشکلاتشون رو از ما پنهان کنن. توی خونه هیچ تنشی نداشتیم حتی وقتی بابا این همه بدهی بالا آورد و همه چیز به هم خورد، بازهم زیاد از این مشکلات خبری نداشتیم. با یادآوری مامان و بابا بغض بدی توی گلوم نشست. خاتون وارد اتاق شد یه لیوان آب دستش بود کنارم نشست لیوان آبو بهم داد و گفت: - بخور میدونم که ترسیدی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی بهش زدم و لیوانو ازش گرفتم و گفتم: - مرسی... - زیاد تو بحثای خانوادگیشون دخالت نکن باشه؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه اصلا این دعوایی که کردن من مقصر کار نبودم بین خودشون بود... - آفرین عزیزم کار خوبی کردی که دخالت نکردی... لبخندی بهش زدم که گفت: - هنوز نمیخوای بری پیش خانوادت؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - هنوز با خودم کنار نیومدم... - هرجور که راحتی... میرم طبقه پایین میز رو جمع کنم! سرم رو تکون دادم که خاتون رفت. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کامل انداختم روی خودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... * حدود دو هفته ای از دعوای نعیمه و اردشیر می‌گذشت. این دو هفته با همدیگه قهر بودن و جو خونه کاملا سنگین بود... منم جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون که مبادا چیزی به من بگن. از صبح تا شب مشغول درس خوندن بودم و یک سره تست می زدم تا بلکه برای کنکور خودمو آماده کنم! کلاسهایی که ثبت نام کرده بودم رو می رفتم و تصمیم داشتم که کنکور رو با رتبه خوبی قبول بشم. هرچی بیشتر به کنکور فکر می کردم استرسم هم بیشتر می شد... امروز اردلان نبود و من می تونستم با خیال راحت توی حیاط قدم بزنم.. مشغول خوندن جزوه دستم بودم که با صدای صوتی سرمو بلند کردم. . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با دیدن رهام که لبخندی بهم زد، کلافه سرمو تکون دادم اومد طرفم و گفت: - سلام، خوبی؟ - ممنون! - موفق باشی لبخندی بهش زدم که همراهم شروع به قدم زدن کرد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - نمیخوای بری داخل خونه ؟ - رفتم ولی هیچکس نبود تو رو از پنجره دیدم تصمیم گرفتم بیام پیشت! کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم: - مرسی ولی من باید تنها باشم تا بتونم تمرکز کنم و درسمو بخونم.. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - خب من که باهات حرف نمی زنم درستو بخون.. بی‌اراده خندم گرفت. یهو گفت: - نمی‌ترسی رکس آزاد باشه و بهت حمله کنه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: ؛ نگران نباش میدونم توی قفس بسته است. امروز اردلان خان خونه نیست. رهام سرشو تکون داد و گفت: - میخوای باهاش آشنا بشی؟ با تعجب گفتم: - چیکار کنم؟ - با رکس آشنا شو... یکم بهش غذا بدی باهات دوست میشه! اون وقتی که بهت حمله نمیکنه با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ رهام چشمکی بهم زد و گفت: - میدونم که خیلی ازش میترسی! - خب اون وقت اردلان خان ناراحت نمیشن؟ رهام خنده ای کرد و گفت: - والا اردلان همیشه از همه آدمای اطرافش شاکیه... اصلا بذار ناراحت بشه من که میرم دور و بر رکس حسابی حرص میخوره! بی‌اراده به این حرفش خنده ای کردم و فکری به سرم زد.. منم از این بابت میتونستم حرص اردلان رو در بیارم.. از ترس تهدیدات اون شبش جرات نمی کردم با نعیمه دهن به دهن بذارم... هرچی که می‌گفت رو فورا براش انجام می‌دادم تا مبادا به اردلان حرفی بزنه! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرم رو تکون دادم و گفتم: - خب اگه تو هم باهام میای بریم پیشش.. رهام خوشحال سرش و تکون داد و گفت: - معلومه که میام بزن بریم! راه افتادیم سمت ته باغ... با دیدن قفس بزرگ و آهنی که یه گوشه ساخته بودن، از تعجب دهنم باز موند. پوزخندی زدم و گفتم: - خوبه یه سگه دیگه چقدر خرجش کرده رهام خنده ای کرد و گفت: - میدونی اگه این حرفو بشنوه چی کارت میکنه؟ - چیکارم میکنه ؟ - توی همین قفس با همین رکس زندانیت میکنه! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم: - خب الان که نیست تو هم که نمیری حرفای منو بهش بزنی..‌ رهام چشمکی به زد و گفت: - معلومه که نمیرم بگم من پسر خوبیم... نگاهمو ازش گرفتم و یکم جلوتر‌ رفتم که رکس فورا بلند شد و شروع به پارس کردن، کرد. با ترس همونجا وایسادم که رهام خندید و گفت: - اگه قرار باشه انقدر بترسی بهتره دور و برش نری.. حیوون‌های وحشی بوی ترس رو از آدمها میفهمن! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آخه یه نگاهی به صورتش بنداز... چشماش انقدر وحشیه که می‌ترسم بهش نگاه کنم! - بهتره نترسی بیا جلوتر! همراه رهام جلو رفتم. رکس یه جوری پارس می کرد و خودشو به قفس می کوبید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه قفس درش باز بشه و بهم حمله کنه.. با ترس پشت سر رهام وایساده بودم که گفت: - هی چته.. پسر آروم باش منم..منو نمی‌شناسی رکس پسر خوبی باش! - کاش حداقل از خونه یه چیزی برمیداشتی تا بهش بدی رهام نگاهی بهم کرد و گفت: - هیچ وقت همچین کاری نکنی ها با تعجب گفتم: - برای چی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - چون رکس غذای مخصوص خودش رو داره.. پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - پس از یه بچه خرجش بیشتره. - آره دیگه اردلان عاشق این سگه.. به سمت جعبه‌ای که گوشه قفس گذاشته بودن رفت و در جعبه رو باز کرد. با تعجب گفتم: - اونا چیه؟ - اینا غذای خشکه هفته‌ای دوبار بهش میده... بیا تو امتحان کن. با ترس گفتم: - نه دستم رو ببرم جلو انگشتام رو گاز می گیره... رهام با خنده گفت: - نمیخواد از همین دور پرت کن میفته داخل قفس.. سرم رو تکون دادم و چند تیکه غذا ازش گرفتم. بیشتر شبیه بیکن یا گوشت خشک شده بود. داخل قفس که انداختم، رکس اول غذا رو بو کشید و بعد شروع به خوردن کرد. نفس راحتی کشیدم که رهام گفت: - بیا جلوتر... چند قدم جلو رفتم که یهو پارس بلندی کرد. از ترس عقب رفتم که یهو زمین خوردم. رهام بلند خندید که گفتم: - کوفت - آخه قیافت خیلی بانمک بود. تپش قلب شدیدی گرفته بودم.. کتابم رو از روی زمین برداشتم و گفتم: - بیا بریم اصلا نمیخوام با این وحشی اینجا باشم! - باشه... با هم برگشتیم سمت تاب روش نشستم و رهام شروع به هل دادنم کرد و در همون حال نگاهی بهم انداخت و گفت: - حالا میخوای چه رشته ای قبول بشی؟ - فعلا هیچ تصمیمی ندارم فقط میخوام کنکور رو قبول بشم همین.. رهام با اطمینان سرشو تکون داد و گفت: - مطمئن باش که قبول میشی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی بهش زدم که گوشیش زنگ خورد. سری تکون داد و ازم فاصله گرفت. منم از روی تاب پایین اومدم و سمت خونه رفتم. دوست نداشتم منو با رهام اینجا ببینن‌. میدونستم که یه حرفی برام در میارن و از این بابت نگران بودم..‌ مخصوصا اردلان که منو با آرمان توی کافی‌شاپ دیده بود و کافی بود اینجا با رهام در حاله تاب خوردن ببینَتَم. وارد خونه شدم و مستقیم سمت یخچال رفتم. این روزا بیش از حد گرسنه میشدم حدس می‌زدم به خاطر این بود که زیادی درس میخوندم. به قول ماهک دائم درحال فسفر سوزوندن بودم. سیب بزرگی از یخچال برداشتم. عاشق این اخلاق خاتون بودم همیشه میوه ها رو شسته و تمیز داخل یخچال میذاشت. گاز بزرگی بهش زدم که رهام گفت: - خفه نشی! با اخم نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت: - مثلا من مهمونم‌ها نمیخوای پذیرایی کنی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - تو مهمونی؟ والا تو بیشتر از همه میای این خونه و میری یه جورایی شدی صاحب خونه! رهام نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت: - واقعاً که بی‌ادبی! خندیدم بهش که خودش سراغ یخچال رفت و یه بشقاب پر از میوه برداشت و پشت میز نشست. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: - میرم طبقه بالا. رهام با تعجب گفت: - خب چرا همین‌جا نمی‌مونی ؟می‌ترسی بخورمت ؟؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بالا راحت ترم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم‌. رهام پسر خوبی بود منتها من حوصله بی‌مزه بازیهاشو نداشتم. نزدیک ظهر شد که بالاخره سر و کله خاتون هم پیدا شد. فورا به طبقه پایین رفتم و گفتم: - سلام کجا بودین از صبح ؟ خاتون چشم غره ای بهم رفت و گفت: - علیک السلام بذار از راه برسم بعد منو سوال پیچم کن! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خجالت زده لبمو گاز گرفتم و آهسته گفتم: - ببخشید! چادرش رو از سرش درآورد و گفت: - رفته بودم سبزی تازه بخرم... - میخاستین بگین تا منم همراهتون بیام اینجوری خسته شدین این همه رو آوردین! خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - میخوای اردشیرخان منو بکشه ؟؟همین مونده دست زنش رو بگیرم و با خودم ببرم میدون! پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. خاتون مشغول جابجا کردن خریدها شد و منم کمکش می‌کردم... رهام روی کاناپه داشت چرت می زد. نگاهی به خاتون انداختم و گفتم: - ناهار چی میخوای درست کنی؟ خاتون نگاهی بهم کرد و گفت: - امروز به دستور ارغوان خانم قراره از بیرون پیتزا بگیریم... سری تکون دادم و گفتم: - پس اینا رو من جابه جا می کنم شما برین و امروز رو استراحت کنین... خاتون با خنده سرشو تکون داد و گفت: - نه مادر من به کار کردن عادت دارم تو درستو خوندی ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - بله از صبح داشتم تست می زدم.. - خوبه خسته نباشی! نگاهم افتاد به رهام که هنوز روی کاناپه داشت چرت می زد. حدود نیم ساعتی گذشته بود که ارغوان و ارسلان با هم به خونه رسیدن. ارسلان جعبه های پیتزا رو روی اپن گذاشت و به سمت رهام رفت و لیوان آب رو از روی میز برداشت. قبل از اینکه بفهمم چی میشه، یهو لیوان آب رو روی صورت رهام میریه که اونم شوکه از خواب می‌پره. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به ارسلان انداخت و گفت: - مگه مرض داری که روی من آب می ریزی؟ ارسلان با خنده گفت: - آره تلافیه اذیت‌هایی که قبلا می‌کردی. با خنده نگاهمو ازشون گرفتم. خاتون سرشو تکون داد و گفت: - این دوتا انگار قرار نیست که بزرگ بشن.. نمیدونم میخوان چه جوری زن بگیرن! خنده‌ای کردم و سرم رو تکون دادم. حدود نیم ساعتی گذشته بود که از بقیه هم از راه رسیدن. با ورود اردلان دوباره معذب شدم و از جمع بچه ها فاصله گرفتم... وقتایی که نبود می‌تونستم با ارغوان و ارسلان ارتباط برقرار کنم ولی همین که میومد بی‌اراده ازشون فاصله می‌گرفتم. یه جورایی ازش می ترسیدم. سر میز غذا مشغول خوردن بودیم که ارغوان نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - بابا؟ - جانم ؟ - راستش من می خواستم که ماه دیگه برای خودم تولد بگیرم... - خوب کاری می کنی عزیزم. - ولی اینجا نه می خواستم تو باغ دوستم برگزار کنم... اردشیر با تعجب گفت: - خب مگه خونه ی خودمون چشه؟ - نه ترجیح میدم اونجا باشم. در ضمن فقط میخوام بچه‌های دانشگاه رو دعوت کنم... هیچ فامیلی رو نمیخوام بگم! رهام با ناراحتی نگاهی به ارغوان کرد و گفت: - حتی منو؟؟ ارغوان با خنده گفت: - نه تو دعوتی منظورم بقیه بود. اردشیر سرشو تکون داد و گفت: - هر جور که دوست داری منتها میدونی که برادرات هم باید باشن! ارغوان سری تکون داد و گفت: - باشه بابا... اردشیر نیم نگاهی به اردلان انداخت و گفت: - خودت حواست به همه چیز باشه! اردلان نامحسوس سرشو تکون داد. ناهارم رو که خوردم، زیر لب تشکری کردم و فورا به طبقه‌ی بالا رفتم. روی تخت نشستم که دوباره شروع کردم به خوندن درس‌هام.. باید بیشتر از این‌ها تلاش می کردم. * . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با خمیازه‌ای که کشیدم، جزوه رو بستم و به گوشه انداختم. دیگه سرم درد گرفته بود. از جام بلند شدم تا یه دست لباس راحتی بپوشم و بخوابم که ضربه ای به در اتاقم خورد... در رو باز کردم و با دیدن ارغوان لبخندی بهش زدم و گفتم: - جانم ؟؟ - خواب که نبودی؟ - نه تازه می خواستم بخوابم چیزی شده؟ - خواستم بهت بگم که تو هم برای تولدم دعوتی... با تعجب گفتم: - من؟؟ - خب آره دوست دارم که حتما بیای، باشه؟ سری تکون دادمو گفتم: - میدونی که این روزا درگیر خوندن برای کنکورم هستم.. ارغوان سرشو تکون داد و گفت: - بهونه نیار حتما باید بیای! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه عزیزم سعی می کنم حتما بیام تا ماه دیگه وقت زیادیه... - مرسی برو بخواب دیگه مزاحمت نمیشم شب بخیر. سری تکون دادم و گفتم: - شب تو هم بخیر! ارغوان که رفت با تعجب در اتاق رو بستم. اصلا فکر نمی کردم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه.. دلیل این همه اصرارش رو هم نمیدونستم. یه دست لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و برق و خاموش کردم.. * صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم غلتی زدم و گوشیمو از روی میز برداشتم و تماس رو وصل کردم... یهو با شنیدن صدای میلاد بند دلم پاره شد. فورا روی تخت نشستم و گفتم: - میلاد تویی؟؟ . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - سلام آبجی حالت خوبه؟ چی کار می کنی؟ - الهی قربونت برم من.... خوبم شماها خوبین؟ بغض توی گلوم شکست اشکام راه افتادن که گفتم: - حالتون خوبه ؟؟؟آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده.. میلاد باذوق گفت: - منم همینطور آبجی میدونی از کجا زنگ می زنم؟ با تعجب گفتم: - از کجا این خط کیه؟ میلاد: - خط خودمه رفتم گوشی خریدم... با تعجب گفتم: - از کجا؟ - از حقوقم دیگه... میرم کار می‌کنم و پول در میارم...یکمشو میدم به مهلا بقیش رو هم پس انداز می کنم.. با تعجب گفتم: - کار می کنی کجا ؟ - در یه مغازه لباس فروشی... با خنده گفتم: - دورت بگردم من پس حسابی بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - آره زنگ زدم بگم اگه پول لازم داری بهت بدم.. دیگه نتونستم جلوی خندمو نگه دارم اشکامو پاک کردم و گفتم: - مامان و بابا چیکار میکنن؟ - خوبن دیگه! - هنوزم توی همون خونه‌این؟ - نه.... بابا خونه رو عوض کرد اومدیم یه جای بهتر... بابا یکی از دوستاش یه کار شراکتی راه انداخته و اوضاعمون بد نیست... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوب خدا رو شکر عزیزم خیالمو راحت کردی! - تو چیکار می‌کنی آبجی حالت خوبه؟ - من خوبم عزیز دلم... - چرا دیگه نمیای اینجا بهمون سر بزنی؟ می‌دونم که از دست من دلخوری.. با تعجب گفتم: - چرا از دست تو؟ میلاد مکثی کرد و گفت: - من همه چیزو می‌دونم آبجی اینکه بابا تورو به زور به عقد اون یارو درآورد همه اینا رو می‌فهمم بچه که نیستم... از اینکه نتونستم جلوشون رو بگیرم از خودم ناراحتم و بدم میاد... بغضی توی گلوم نشست و گفتم: - دورت بگرده مهسا تو کی انقدر بزرگ شدی ها ؟ - حالا بهم بگو اذیتت می‌کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: - نه عزیز دلم اصلاً نگران من نباشه اینجا حالم خوبه می‌خوام درس بخونم و کنکور بدم و برم دانشگاه اصلاً نگران من نباش عزیزم باشه؟؟؟ هر وقتم که پول لازم داشتی کافیه بهم زنگ بزنی... - پول نمی‌خوام... - پس چی می‌خوای؟ میلاد با بغض گفت: - تو رو می‌خوام آبجی.. مهلا خیلی بهونتو می‌گیره...شب و روز گریه می‌کنه حال مامان و بابا هم زیاد خوب نیست... من می‌فهمم همه این چیزا رو بابا شبا که همه می‌خوابن میره توی حیاط و تا نصف شب سیگار می‌کشه و بیداره مامان هم توی اتاق گریه می‌کنه... من صداش رو می‌شنوم! با ناراحتی لبمو گاز گرفتم تا گریه نکنم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - غصه نخور عزیزم کم کم همه چیز درست میشه منم به وقتش که برسه میام پیشتون باشه؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - باشه.. - الان کجایی؟ - الان خونه‌ام.. - میشه گوشی رو بدی به مهلا دلم براش یه ذره شده.. - باشه! سرمو آهسته تکون دادم که صدای مهلا رو پشت گوشی شنیدم. - سلام آبجی... - سلام عزیز دلم سلام قربونت برم خوبی خوشگل آبجی؟؟ حالت خوبه؟ - آره آبجی کی میای پیشم دلم برات تنگ شده... بغضمو به زور قورت دادم و گفتم: - دل منم برات تنگ شده... نمی‌دونی که چقدر دوست دارم. دلم می‌خواد محکم بگیرمت توی بغلمو فشارت بدم... - میام آبجی به زودی باشه سعی کن دختر خوبی باشی و به حرف‌های میلاد گوش بدی.. مهلا با ناراحتی گفت: - میلاد خیلی بده گوشیشو نمیده من بازی کنم.. خنده‌ای کردم و گفتم: - قربونت برم من به میلاد میگم که بهت بده باشه؟ - باشه.. - الانم برو بازی کن دورت بگردم، خداحافظ... مهلا که رفت، یکم دیگه با میلاد حرف زدم بعد کلی سفارش گوشیو قطع کردم. آخ که با شنیدن صداشون چقدر حالم بهتر شده بود... ولی به میلاد گفتم که به مامان و بابا نگه با من صحبت کرده به این راحتی‌ها نمی‌تونستم ببخشمشون. روزا کم کم می‌گذشتند و به تولد ارغوان نزدیک‌تر می‌شدیم فکرم یه جورایی مشغول شده بود.. تا الان دوباره دیگه بهم گوشزد کرده بود که حتماً به تولدش برم.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اصلاً نمی‌دونم قصدش از این کار چی بود منو ارغوان اصلاً با هم صمیمی نبودیم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه... اونم چندین بار هنوز تصمیم نگرفته بودم برم یا نه.. لباس درست و حسابی هم نداشتم که بخوام بپوشم. توی اتاقم مشغول تست زنی بودم که ضربه‌ای به در اتاقم خورد، به خیال اینکه خاتونه گفتم: - بله بفرمایید.. در باز شد و یهو با دیدن رهام از تعجب فورا از روی تخت بلند شدم و گفتم: - اینجا چیکار می‌کنی چرا اومدی داخل برو بیرون حجاب ندارم. رهام پوزخندی زد و گفت: - عقب مونده‌ای چیزی هستی؟ خوبه خودت بهم اجازه دادی بیام داخل! اخمی بهش کردم و گفتم: - من فکر کردم خاتونه... رهام شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - خوب اشتباه فکر کردی کلافه گفتم: - الان میشه بری بیرون؟ - نه دیگه من که موهاتو دیدم.. کلافه نگاهش کردم و گفتم: - کار تو بگو و زود برو.. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - می‌خواستم ببینم فردا شب تولد میای یا نه؟ با تعجب گفتم: - فردا شب چه خبره ؟ - یادت رفته تولد ارغوان دیگه... کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آها یادم اومد. نه من نمیام.. رهام با تعجب گفت: - آخه برای چی؟؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - دلیل خاصی نداره کسی رو نمی‌شناسم که بیام... - یعنی می‌خوای بگی منو نمی‌شناسی ارسلان و اردلان رو چی؟؟؟اونا رو هم نمی‌شناسی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بحث این حرفا نیست! - پس بحث چیه؟؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 کلافه نگاهش کردم و گفتم: - بیام اونجا چیکار کنم ها؟؟ منو بخوان به دوستاشون معرفی کنن بگن این طرف زن بابامه؟؟ فکر نمی‌کنی خیلی مزخرفه؟ رهام شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - نگران نباش! یه جمع ساده و خودمونیه... در ضمن دوستای ما از این اخلاق‌ها ندارن و تو زندگی بقیه دخالت نمی‌کنن. شونه‌ای بالا انداختن و گفتم: - می‌دونم اما من ترجیح میدم که نیام. رهام پوزخندی زد و گفت: - کارت واقعا زشت و دور از ادبه! وقتی که بهت احترام می‌ذارن و به یه جمعی دعوتت می‌کنن باید قبول کنی و بری. - من هیچ لباسی ندارم که بخوام برای تولد بپوشم...در ضمن نمی‌دونم برای ارغوان باید چه کادویی هم بخرم برای همین ترجیح میدم که نیام...! - اگه بهونت این چیزاست که آماده شو با ما بریم خرید! با تعجب گفتم: - با شما؟ - آره می‌خوام برم دنبال خواهرم اونم می‌خواد برای ارغوان کادو بخره. تو هم با ما بیا... سرمو تکون دادم و گفتم: - فکر نکنم اردشیر اجازه بده! - نگران نباش من به عمو گفتم اونم مشکلی نداره پوزخندی زدم و گفتم: - پس جلوتر از من همه کارهاتو هم انجام دادی آره؟ رهام نیشخندی زد و گفت: - یه همچین چیزی. حالا میای یا نه؟ کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - نمی‌دونم! - دارم میرم توی حیاط چند دقیقه وقت داری تا تصمیم تو بگیری... رهام که از اتاق رفته بیرون کلافه سرمو تکون دادم. نمی‌دونم رفتن به تولدش کار درستی بود یا نه... ولی نمی‌خواستم که بچه‌ها با من لج بیوفتن. همون نعیمه که از من بدش میومد برام کافی بود. برای همین از جام بلند شدم و فوراً لباس پوشیدم. کارتی که اردشیر بهم داده بود رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون با دیدنم گفت: - داری جایی میری عزیزم؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله رهام داره با منو رها میبره بازار تا برای ارغوان کادوی تولد بخریم.. - برین به سلامت مراقب خودتون باشین. از خاتون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم. سوار ماشین رهام که شدم، راه افتاد. داشت به سمت خیابون اصلی می‌رفت که با تعجب گفتم: - مگه نمیری دنبال خواهرت ؟ - برای چی؟ - قرار بود که اونم باهامون بیاد... - آره منتها رها خودش ماشین داره و میاد. ابرویی بالا انداختم. جلوی یک پاساژ بزرگ نگهداشت و گفت: - اینجا همه چیز داره و می‌تونی انتخاب کنی! از ماشین پیاده شدم، رهام هم ماشین رو پارک کرد و همراه هم وارد پاساژ شدیم. یکی‌یکی لباس‌های پشت ویترین رو از نظر می‌گذروندم که بالاخره رها هم بهمون ملحق شد. برعکس هیکل رهام که کاملاً درشت و ورزشکاری بود، رها دختر ریزه میزه‌ای بود. مانتوی کوتاه و ساده‌ای پوشیده بود و موهاشو خیلی ساده و شیک به صورت کج روی صورتش ریخته بود و پنسی هم زده بود. کاملاً صورتش بچگونه بود و حدس می‌زدم که هیجده سال بیشتر سن نداره.. بالاخره با پیشنهاد رها یک شومیز و دامن ساده انتخاب کردم و پوشیدم که حسابی ازش خوشم اومد. پولشو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدیم. نگاهی به رها کردم و گفتم: - خب حالا قسمت سخت ماجرا رسید... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها با تعجب گفت: - برای چی؟ - از اینکه بخوام برای کسی کادو بخرم متنفرم، مخصوصاً وقتی سلیقه طرف رو هم نمی‌دونم.. رها با خنده گفت: - نگران نباش من کمکت می‌کنم اولین چیزی که ارغوان توی این دنیا عاشقشه ادکلنه.. ابرویی بالا انداختم که رهام با خنده گفت: - پس من چی ؟ رها ضربه‌ای به بازوش زد و گفت: - میشه انقدر چرت و پرت نگی؟ - جدی میگم من فکر می‌کنم که ارغوان واقعاً عاشق منه! رها ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت: - چرت و پرت گفتن و تمومش کن خوب؟؟ مهسا جان تو هم می‌تونی براش ادکلن بخری... هم اینکه ارغوان عاشق کیف و کفش هم هست.. اگه دقت کرده باشی کیف و کفشاشو همیشه با هم ست می‌کنه! لبخندی بهش زدم و گفتم: - نمی‌دونم من تا الان باهاش بیرون نرفتم که ببینم.. رها با ذوق دستشو تکون داد و گفت: - یه کمد خیلی بزرگ پر از کیف و کفش‌های ست داره می‌تونی از بین این دوتا یه چیزی انتخاب کنی.. سرمو تکون دادم و گفتم: - خب سایز پاشو که نمی‌دونم به نظرم خرید ادکلن راحت‌تره! رها سرشو تکون داد و گفت: - خیلی خوب... بعد اینکه کادوهامونو برای ارغوان خریدیم، رهام منو به خونه برگردوند و خودش هم رفت. خاتون با دیدن خریدای دستم لبخندی زد و گفت: - پس بالاخره تصمیم گرفتی تولد رو بری؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره رهام راضیم کرد... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - کار خوبی می‌کنی عزیزم نمیشه که یک‌سره بشینی یه گوشه خونه و درس بخونی. الان جوونی و بهتره جوونی کنی و خوش بگذرونی... لبخندی بهش زدم که گفت: - برو بالا لباساتو عوض کن، هر وقت گرسنه بودی بگو برات غذا رو گرم کنم. با تعجب گفتم: - بقیه نمیان ؟ - نه مادر نعیمه خانم که دورهمی دوستاشه آقا هم گفتن امروز کار دارن و نمیان... ارسلان هم دانشگاهست ارغوان هم رفته دنبال کارهای تولدش... فقط شما و آقا اردلان موندین! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه لباسامو عوض کنم الان میام. خریدامو به طبقه بالا بردم و یه دست لباس مرتب پوشیدم و دوباره پایین رفتم. خاتون داشت غذا رو گرم می‌کرد. پشت میز نشستم که اردلان هم وارد خونه شد. یه دست لباس ورزشی تنش کرده بود و مشخص بود که باز رفته توی حیاط و پیش سگش بوده... اردلان وارد آشپزخونه شد و روبروم نشست که خاتون براش غذا کشید. لعنتی نمی‌دونم چرا همیشه مجبور می‌شدم با این سر یک میز بشینم... خیلی معذب سرمو پایین انداختم و شروع به خوردن غذا کردم. خاتون که از آشپزخونه رفت بیرون اردلان نگاهی بهم انداخت و گفت: - تولد رو میای ؟ سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - بله... اردلان پوزخندی زد و گفت: - فکر نمی‌کردم که بخوای بیای؟؟ - چطور شما دوست ندارین من بیام؟ . @deledivane