#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۹ و فرزند دوم یه خانواده ۴ فرزندی هستم. در دوران دبیرستان خیلی پر جنب و جوش بودم و در مدرسه نمونه دولتی درس می خوندم، ولی بخاطر اینکه سنم بیشتر نشون میده😅 از اول دبیرستان خواستگار داشتم ولی هیچ وقت مادرم اجازه ی اومدن به کسی نمی داد، چون هم سنم کم بود هم خیلی دوست داشت ما درس مونو ادامه بدیم، هم خواهر بزرگتر از خودم داشتم که مشغول تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های تهران بود و قصد ازدواج نداشت.
گذشت و آخرای ماه رمضان سال ۸۶ رسید، هر شب احیا که با مامانم مسجد میرفتیم حداقل ۳ نفر میومدن از مامانم شماره تلفن می خواستن، خودمم دیگه از این مدل خواستگاری بدون شناخت خسته شده بودم، فکرم مشغول میشد که بلاخره چی میشه.
آخرین جمعه ماه رمضان بود و خواهرم هم از دانشگاه اومده بود شهرمون. مادرم داشت میرفت نماز جمعه و گفت نمیخواد شما بیاید باز کسی بیاد شماره بخواد😂
توی حیاط بود که بابام برش گردوند گفت روز قدسه بچه ها بیان، برگشت گفت بابا میگه بیاید.
وقتی به مصلی رسیدیم با آبجیم رفتیم یه صف نشستیم که مامانم اومد با ناراحتی دید همه دور و برمون خانم اند گفت اینجا نشینید.😡 بردمون وسط یه گروه دانش آموز ابتدایی😂 سرتون درد نیارم که همونجا مادرشوهرم منو دیدن و پسندیدن و اومدن شماره گرفتن. مادرمم با تمام مخالفت شون با یه جمله ی مادر شوهرم کلا نرم شده بود .اون جمله این بود، ما دنبال یه دختریم که نون حلال خورده باشه.
دو سه روز بعد اومدن خواستگاری و تحقیقات رو شروع کردن و بعدش اصرار برای عقد😳😅 یعنی هر روز زنگ می زدن، یه روزم که زنگ نمی زدن مادر شوهرم حضوری میومدن خونه مون. منم با اینکه دوست داشتم حداقل یه جلسه دیگه هم صحبت کنیم ولی انگار خواست خدا نبود و با همون نیم ساعت صحبت کردن در جلسه خواستگاری همه چی تموم شده بود.
پدرم قرار عقد رو که گذاشتن و به اقوام اطلاع دادن، مخالفت ها و ممانعت هایی پیش اومد😭 که شیرینی اون روزها رو تلخ می کرد. متاسفانه مورد های جدیدی از اقوام که میگفتن بخاطر اینکه خواهر بزرگتر داشته ما صبر کردیم، حالا که قصدشو دارید، ما هم هستیم😒 ولی من دیگه خودم راضی به کس دیگه ای نبودم و گفتم یا ایشان یا هیچکس😌 پدرمم حمایتم کرد و پدر بزرگ خدا بیامرزم مادرمو راضی کرد که دیگه مخالفت نکنه به لطف خدا رفتیم سر سفره عقد.
دوران نامزدی مون هم همزمان چندین نفر از دو طرف در عقد بودن و ناخودآگاه با اونا مقایسه می شدیم برای مناسبت ها و مراسم ها ولی خدا یه لطفی به من کرده بود اهل مقایسه نبودم با اینکه همسرم شرایط مالی خوبی هم داشت هیچ توقعی ازش نداشتم و برای خرید حلقه و هر چیزی هم که می رفتیم همیشه ارزون ترین بودن برام مهم بود نه بهترین و همسرم همون موقع میگفتن که بخاطر همین اخلاقم نذاشتن عقد مون بهم بخوره، وگرنه وابستگی عاطفی قبل از عقد در کار نبود. بعدش بود که هر روز بیشتر از دیروز می شد💞
میگفت وقتی از همکارام که همزمان با من توی عقد بودن راجع به مخارج و رفتار ها و توقع های خانواده و نامزدشون می شنیدم خیلی خدا رو شکر می کردم که ما اصلا اون مسایل رو نداریم. البته منم یه خواسته هایی داشتم که نادیده گرفته میشد ولی اهل گله نبودم😉 مثلا عروس اول خانواده همسرم یه ناسازگاری ها و اذیت هایی داشت، اینا برای جلوگیری از اونها یه روش ها و طرز فکرهایی داشتن که منو اذیت میکرد و می کنه ولی الان دیگه عادت کردم.
۹ ماهی نامزد موندیم و آخرای نامزدی من از مدرسه بزرگسالان دیپلم گرفتم و پیش دانشگاهیم دیگه موند. ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم.
من خیلی کم تجربه بودم و زندگی در غربت مثل الان نبود، تنها مرجع سوالات آشپزیم کتابی بود که خواهرم بهم هدیه داد و هنوزم دوسش دارم، همسایه هامونم با اینکه اکثرا همکارای همسرم بودن هیچ وقت با اینکه من چند باری پا پیش گذاشتم، علاقه ای به برقراری ارتباط نداشتن و این برای من که خیلی اجتماعی و کم تجربه بودم خیلی سخت بود ولی خب همسرمم دوست نداشت با هرکسی دوست بشم، باعث شد تنها باشم، پدر و مادرم زیاد سر میزدن بهمون خدا رو شکر ولی داشتن حداقل یه همسایه خوب توی غربت ضروریه که نبود.
خواهرمم چند ماه بعد از ازدواج ما عقد کرد و اونم ساکن تهران شد ولی خب از ما خیلی دور بودن ولی وجودش خیلی برام آرامش بود و هست و خواهد بود.
برعکس تصور دیگران با اینکه خیلی بچه ی دیگران رو دست داشتم، برای خودمم دوست نداشتم، همسرمم همینطور میگفت چهار پنج سال بعد از خدا بخوایم. اولین بهار زندگی مشترک مون بود که به خواست خدا باردار شدم. هجده سالم بود و به دلیل یه ورشکستگی مالی در تنگنای شدید قرار داشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#قسمت_دوم
آذر سال ۸۸، هفته ی۳۷ بارداری بودم که کیسه آب جنین پاره شد و مژده ی اومدن مهمون کوچولو رو بهمون داد. با اینکه همونطور که توی کلاس های بارداری بهمون گفته بودن، کلی توی خونه طولش دادم و کارهای مونده ی شب قبل رو انجام دادم و بعد رفتیم بیمارستان، بازم ۱۲ ساعت طول کشید تا بچه طبیعی دنیا بیاد😢
بی تجربگی و خامی زیاد داشتم و دست تنها بودم ولی خدا کمکم بود، همسرم هم اون موقع وسواس داشت و به بچه نمی تونست دست بزنه، تا مدت ها فکر می کرد بچه و تمام وسایلش نجس هست که این خیلی منو اذیت می کرد و دست تنها بودم. وقتی پسرم ۷ ماهه بود همسرم به یه سفر کاری ۱۰۰ روزه رفت، و این دوری خیلی برای من خیلی سخت بود(ولی دیگه جزء جدا نشدنی و دایمی شغل شونه و ما چاره ای جز پذیرفتن و تحمل نداریم) از طرفی بچه هم در زمانی که تازه داشت اطرافیانش رو می شناخت پدرش رو در زمان طولانی ندید و این باعث شد خیلی دیر با پدرش مانوس بشه.
سال ۹۱ برای پیش خرید خونه ثبت نام کردیم و از اون به بعد باید هر پس اندازی داشتیم برای اقساط خونه ای که چند سال تا تحویلش مونده بود می ریختیم.
مدرسه ثبت نام کردم و غیر حضوری درسای تخصصی رشته ریاضی رو خوندم و راه مدرسه خیلی دور بود و با بچه به سختی می رفتم، بعد از دو سال بلاخره پیش دانشگاهی مو گرفتم😅 حالا دیگه همسرم اصرار داشت که کنکور بده و ادامه تحصیل بده.
سال اول رشته ی خوبی قبول نشدم و عطش من برای دانشگاه رفتن بیشتر شد. همسرم حالا میگفت برای بچه دوم اقدام کنیم فاصله شون زیاد نشه ولی من متاسفانه گارد می گرفتم و فکر می کردم فاصله ی زیاد بهتره😔
سال بعد با وجود بچه و نداشتن کتابای تستی، بیشتر تلاش کردم و به لطف خدا رشته ی علوم قرآن توی دانشگاه روزانه قبول شدم وقتی شنیدم انگار توی ابرا بودم😍
همون روزها بود که فهمیدم که فرشته ی تو راهی دارم😳 حالا این همسرم بود که می گفت درس رو ول کن ولی من بخاطر رشته ی خوبم دلم نیومد، گفتم خدایا هر رشته ی دیگه ای بود ول می کردم ولی اینو خودت برام جور کردی خودتم کمکم کن.
دست تنها، شهر غربت، دوری مسیر دانشگاه، با بچه ۴ ساله و باردار خیلی سخت بود ولی هر جوری میشد می رفتم بدون حتی یه جلسه غیبت، با یه همت قوی و علاقه ای وصف نشدنی.
بهار سال ۹۳ دختر قشنگم در هفته ی ۴۱ بعد از کلی پیاده روی و تحرک بر عکس قبلی خیلی راحت دنیا اومد😅 اولش خیلی کولیک داشت و خیلی اذیت می شد وقتی غذا خور شد هم خیلی بد غذا بود و همچنانم هست😉
۳ترم مرخصی تحصیلی گرفتم از ورودی های خودم عقب افتادم و چون بعضی واحدا دیگه ارائه نمی شد برای ادامه تحصیل خیلی اذیت شدم، خیلی وقتا بچه ها رو با خودم می بردم، دخترم راه نمیومد کلا بغلم بود پسرمم باید گوشه ی چادرمو میگرفت و دنبالم می دوید استادا هم بعضی هاشون واقعا سنگ اندازی می کردن. هر طوری بود فارغ التحصیل شدم و برای بچه سوم اقدام کردیم، یه سقط توی هفته ۸ داشتم که خیلی ناراحت بودم و خیلی ها از ناراحتی من تعجب می کردن، بعضی ها هم خوشحال بودن و از بابت سقط شدنش خدا رو شکر می کردن.
بعدش دیگه باردار نمیشدم، تحت نظر پزشک تحت درمان قرار گرفتم، سونوی فولیکول گراف رفتم، دارو گرفتم حدود یکسال گذشت تا خدا بهمون لطف کرد و باردار شدم.
سال۹۷ فرزند سومم هم در ۴۰ هفتگی و کمی سخت دنیا اومد. سال بعدش به لطف خدا دانشگاه الزهرا قبول شدم. وقتی نتیجه رو دیدم از خوشحالی با دخترم دور خونه می دویدیم و میخندیدیم، هنوزم اون روز رو یادشه.
حالا پسر اولم مدرسه ای بود و دوتا اخری ها همراه من بودن در کلاس های دانشگاه. ارشدم با هر سختی بود تموم شد، همسرم برای شرکت در کنکور دکتری هم حمایتم می کرد ولی من هر چی سبک سنگین کردم دیدم شرایطش ندارم و سختیهایی که برای ارائه مقاله و امتحان های ارشد متحمل شدم رو که یادم می اومد، با خودم گفتم بچه های من به یک مادر با آرامش بیشتر احتیاج دارن تا یک مادری که داره برای دکتری می خونه ولی وقت کافی براشون نداره فکر می کنم بعد ها اگر سرم خلوت شد می تونم ادامه بدم.
فرزند سومم یه مدت خیلی بهانه گیر و پرخاشگر بود، حرف گوش نمی داد، سر کوچکترین چیز جیغ و داد راه می انداخت، همه ی کلید و سویچ و کارتهای عابر بانک باید دست خودش می شد ما هم فکر میکردیم کلا بچه ی بدی هست🥲 با یه تلنگر خواهر شوهرم فهمیدم مشکل از کم توجهی ماست، پیش مشاور کودک بردمش و اون هم با خودش صحبت کرد و هم با من و خواهر و برادرش، حالا الحمدلله یه بچه ی مهربون و صبور و حرف گوش کن هست، خیلی ها وقتی میبینن تعجب میکنن😊
سال ۹۷ خیلی اتفاقی یه کسب و کار اینترنتی راه انداختم و یه کانال برای فروش خشکبار به همسایه هامون زدم و کم کم هی به لطف خدا گسترش پیدا کرد و بعدش اعضای کانالم زیاد شد و اقلامم بیشتر...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#قسمت_سوم
با اینکه توی هیچ پیامرسان خارجی فعالیت نداشتم، فروشم خیلی خوب بود خدا رو شکر؛ بعد ها یه مغازه هم اجاره کردیم و توی اون مدت پسرم کلی تجربه برای فروش بدست آورد ولی بعد که قرار داد مغازه مون تمدید نکردن ما هم دوباره با یه وقفه همون فروش مجازی رو شروع کردیم.
اختلاف سنی هر سه فرزندم ۴.۵ سال بود که بنظرم خیلی زیاده. منی که از مخالفای سر سخت بچه بیشتر از دو تا بودم ،حالا کم کم داشتم شیرینی بچه های زیاد😜 رو حس می کردم، حرف دیگران هیچ اهمیتی برام نداشت و نداره و نخواهد داشت،چون برای نتیجه ای که گرفتم بسیار فکر کردم، مطالعه کردم، مشاوره رفتم.
سال ۱۴۰۰ برای معلمی آزمون دادم و در مرحله ی اولش قبول شدم. من از بچگی عاشق شغل معلمی بودم. شیرینی شنیدن خبر قبولیم فراموش شدنی نیست، ولی خدا رو شکر از مصاحبه رد شدم، چون بومی استانی که پذیرفته شدم نبودم و بعدها فهمیدم چه انتخاب اشتباهی کرده بودم و برای تحققش چقدر به خدا التماس میکردم در صورتی که خدای حکیمم تصمیم بهتری برام گرفته بود.
سال بعد وقتی خبر بارداری چهارمم رو به مادرم دادم، بسیار ناراحت شد و سرزنشم کرد. میگفت هم دختر داشتی هم پسر، اما من به درستی تصمیمم یقین داشتم و به لطف خدا همسرم هم با من همراه بود، خدا یا شکرت.
فرزند چهارمم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد در بهترین حالت و به لطف خدا خیلی راحت، مادرم سرش شلوغ بود و ساعت های اول بهش نگفتیم، زنداداشم اومد بیمارستان پیشم و مادرم هم عصر خودشو رسوند.
وای خدا چقدر فکر کردن بهش حالمو خوب می کنه. یه دختر پر روزی و ناز و بر برکت😍
روزی که دنیا اومد یکی از عزیزانم که مشکل پزشکی داشت یکی از گامهای بزرگ درمانش طی شد به لطف خدا. ۱۲ روزه بود که نتایج آزمون استخدامی آموزش پرورش اومد که برای مصاحبه قبول شدم. دو ماهه بود که خونه ای ۱۱ سال قبل پیش خرید کرده بودیم تحویل دادن. چهار ماهه بود که اولین تجربه حضورم در کسوت دبیری رو کسب کردم😍 و یه پرستار برای بچه هام پیدا کردم که از صبح تاظهر دختر نازم رو نگهداره.
اینجا بود که فهمیدم وقتی بابت چیزی پول دریافت می کنیم هم با توجه به میزان گره ای که از کار طرف مقابل باز می کنیم ثواب کردیم، همیشه برای دوستم که بچه رو نگه داشت دعا می کنم با اینکه مدت محدودی بود، ولی بار بزرگی رو از دوش من برداشت. صبح ها اول بچه رو میدادم خونه شون، بعدش با ماشین پسرمو می رسوندم مدرسه بعدش دخترمو، بعدم اون یکی رو میذاشتم مهد کودک و در آخر خودم به مدرسه ام می رسیدم. دوستم بعد از دوماه خونه اش جابجا شد و وقتی گفت دیگه نمیتونه بچه ها رو نگه داره، دنیا آوار شد روی سرم😭
زنگ زدم مادرم اینا اومدن خونه مون تا خدا رو شکر یه پرستار نوجوان پیدا کردم که میومد خونه مون و دیگه نیاز نبود پسرمم ببرم مهد. مراقب دوتاشون بود تا من برگردم خونه.
خیلی از روزها کل مسیر رفت و کل مسیر برگشت رو گریه می کردم، از فکر بچه هام، آیا تصمیمم درسته یا نه، ولی براشون جبران می کردم و هر چی بود گذشت.
حالا باید یه فکری به حال خونه ای که تحویل گرفتیم میکردیم که به محل کار هر دو مون دور بود. تصمیم گرفتیم بفروشیمش و بیایم منطقه ی محل کارمون، روزهای خیلی سختی بود که هم باید دکوراسیون و نقاشی اونجا رو تکمیل میکردیم، تمیز کاری انجام میدادیم، هم دنبال مشتری برای فروشش بودیم و هم دنبال خونه مناسب برای خرید. سخت ترین روزهای زندگیم از نظر روحی، بدون داشتن حامی فکری و مالی، خیلی سخت فقط خواهرم بود که حمایتم می کرد و خیلی خوب راهنماییم میکرد.
۶ ماهی برای پیدا کردن خونه دلخواه مون گشتیم و قیمت ها هفته به هفته بالا میرفت 😭 ولی خب خدا رو شکر خونه ی خودمونم نفروخته بودیم و درسته که رشد اون کمتر بود ولی باز از پول نقد توی دست موندن بهتر بود. ماه بهمن یکسره میگشتیم از وقتی از مدرسه برمیگشتم با همسرم می رفتیم و اکثر اوقات بچه ها خواهر کوچولوشونو نگه می داشتن تا آخرای شب که ما از بنگاه گردی برگردیم، خسته و گشنه و تشنه. دیگه کم آورده بودم که قربون خدا برم اواسط اسفند هر دو معامله رو جور کرد، خونه مون فروش رفت و خونه ی باب میل مون خریدیم. ولی از اونجایی که هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد🦚🦚 حالا باید تلاش می کردیم هزینه هاشو پرداخت کنیم. هرچی طلا و پس انداز داشتیم دادیم بازم یک هشتم پول خونه بود که دیگه نداشتیم، خونه هم خام بود و کلید نخورده، تجهیزش کردیم و دادیم مستاجر.
حالا باید خودمون دنبال خونه برای اجاره می بودیم. اونم روزای سخت جدید، می خواستیم هم خیلی ارزون باشه، هم شرایط چهار فرزندی ما رو بپذیرن.
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟!
👈 ادامه دارد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟ گفتیم چهارتا، همونجا بدون خداحافظی گذاشت و رفت. همسرم همینطوری وایساده بود، گفت شاید کلیدشو جا گذاشته. گفتم نه منظورش اینه که به شما نمیدم. اون میرفت و ما هم همینجوری دور شدنش رو نگاه می کردیم.
گذشت و از طریق گروهی که برای جلسات تفسیر قرآن استادم عضو بودم یک آگهی اجاره یه خونه دربستی کوچیک رو دیدم، محله ی خوبی نبود، بیشتر کارگاهی بود ولی مذهبی و همسایه مسجد بود، اجاره ش هم نسبت به محله ش خیلی بالا بود ولی بخاطر بچه ها مجبور بودیم، از طرفی زمان برای بیشتر گشتن نداشتیم باید جایی که بودیم تخلیه می کردیم. همونجا پسندیدیم و قولنامه کردیم.
اینجا شرایطم بهتر بود. بچه ها تجربه ی زندگی توی خونه ی حیاط دار رو پیدا کردن، یه پرستار مهربون و سادات که از الطاف ویژه ی خدا به من بود برای بچه ها پیدا کردم و از صبح تا ظهر بچه ها پیشش بودن و دردسر مهد بردن نداشتم. به بچه ها مثل یه مادربزرگ مهربون محبت می کرد. وقتی ازش تشکر می کردم، میگفت من منتی به سر شما ندارم، دارم بابت کارم از شما پول می گیرم و وظیفه مو انجام می دم. وقتی کم میآوردم، دلداریم می داد.
از اونجایی که اختلاف سنی بچه هام باهم زیاد بود، نمیخواستم فرزند پنجمم همین قدر دیر بشه. دوست داشتم اختلاف سنی شون کمتر از سه سال باشه تا هم بازی باشن و بیشتر بدرد هم بخورن، دوره های پاکسازی بدن و آمادگی معنوی برای بارداری رو مجازی شرکت کردم، دخترمم یک سال و نه ماهگی از شیر گرفتم، می خواستم ماه رمضان اقدام کنیم. ولی ماه شعبان بود که خدا خودش صلاح دونسته بود، الان وقتشه و من خبر نداشتم، یه شب زنداداشم گفت خواب دیدم بارداری😅 همون شب رفتیم بیبی چک گرفتیم و دیدم بله😍
من بودم و ترس گفتنش به خانواده ام😄
صبر کردم یک ماهی بگذره تا کم کم آماده بشن، تعطیلات عید بود که به شهرمون رفته بودم که متوجه شدم خواهرم هم بارداره😍همونجا تصمیم گرفتم تا فعلاً به کسی چیزی نگیم که مادرم نگران نشه. حالا منی که کوچکترین چیزی رو به مامان و آبجیم می گفتم حالا باید رازداری می کردم.
آبجیم دو هفته جلوتر از من بود و من دو ماه بعد بهش گفتم که تازه ست. مادرم هم همون موقع کم کم فهمید. خیلی دعوام نکرد مثل چهارمی ولی میگفت صبر میکردی بهتر بود ولی پدرم هر چقدر که در توان داشت سرزنشم کرد. تا چند روز از حرفاش سر درد داشتم ولی کم کم فراموشش کردم.
خیلی هم خودمو درگیر سونو و آزمایش نکردم،چون سر چهارمی برای نتیجه اشتباه ان تی، یه مدت استرس داشتم.
کم کم موعد پایان قرار داد اجاره مون داشت می رسید و باید پول مستاجر مون جور میکردیم بدیم بهش. اونم با اینکه خودش بد حساب بود مدام ما رو برای گرفتن پولش تحت فشار میذاشت. پولی که خودش توی سه قسط داده بود، قبل از تخلیه ی خونه ازمون می خواست.
ماشین مون فروختیم، با سختی فراوان پولشو دادیم، صاحبخونه خودمون هم تا جایی که تونست بهمون سخت گرفت برای تحویل خونه ش و پس دادن پول پیش مون، ولی گذشت.
دست تنها با بچه ی پوشکی بهونه گیر، خونه رو تمیز کردم، همسرمم طبق معمول ماموریت بود. مادرم چند روزی اومدن کمک مون و بعد از برگشتن همسرم وسط امتحانای بچه ها اسباب کشی کردیم. واقعا توی این روزای سخته که آدم اطرافیانش می شناسه. خواهرم هم با اینکه خودش باردار بود و کارمند، خیلی بیش از حد توانش هوامو داشت، خدا عوضشو بهش بده.
یک ماهی طول کشید تا تمام کارهای خونه تموم بشه. بعدش تازه رفتم درمانگاه محل مون و تحت نظر قرار گرفتم. ماه هشت بودم که دکترم از روی صدای قلب بچه گفتن بند ناف دور گردن بچه ست، خیلی نگران شدیم ولی خب راهی هم نداشت، دیگه با اون همه فعالیتی که من داشتم، همین میشد دیگه.
کلا اصلا در هیچ شرایطی اهل استراحت مطلق و ناز کردن نیستم، واقعا دوست ندارم😅 خدا هم خودش هوامو داره، اینطوری خودم هم شادترم. خواهرمم همینطوره، به لطف خدا اهل ناله نیستیم.
دنبال مرخصی زایمانم رفتم و تا مهر سال بعد خیالم راحته. آخرای شهریور دختر ناز خواهرم دنیا اومد، وقتی رفتم بهش سر بزنم اونا خیلی شَک کردن که زایمان منم نزدیک باشه. بازم چیزی نگفتم😱 ولی توی دلم آشوب بود. تنها کسی که خبر داشت زایمان منم مهر ماهه خواهر شوهرم بود، بهم قول داده بود خودش بیاد اگه مامانم پیش آبجی بود. هنوزم نیومده دیدن بچه😉
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_پنجم
از اول مهر هر بار که برای ویزیت میرفتم دکتر میگفت چرا اینجا اومدی، برو بیمارستان بستری شو. ولی من تجربه ی بدون درد به بیمارستان رفتن رو سر سومی داشتم، خیلی سختی کشیدم، نمیخواستم تکرار بشه. می خواستم همه چی روند طبیعی خودشو طی کنه. با یه مامای مهربونم در تماس بودم که مشکلی پیش نیاد خدا نکرده.
وقتی مدت موندن مامانم پیش آبجیم تموم شد و اومدن به من سر بزنن من گفتم که منم هفته ی چهل هستم. دیگه مامانم گفت دلم طاقت نمیاره برگردم شهر مون و دوباره با استرس بیام. خدا خیرش بده موند پیشم، حالا دکترم نگران از اینکه من هفته ۴۱ شدم و من تازه خیالم راحت از اینکه دیگه چیزی برای پنهان کردن ندارم. واقعا باری از روی دوشم برداشته شد و دیدم که حالا تازه شبها راحت می خوابم، کاش زودتر گفته بودم بهشون.
شبا با مامانم میرفتیم پیادهروی های سنگین و طولانی ولی خبری نبود، مامانم هم پایه بود که فعلا صبر کنیم ولی دکتر همش پیام میداد که ممکنه بچه مدفوع کنه توی شکم، ولی من زایمان دوم و چهارمم همینطوری ۴۱ هفته بودن، بخاطر همون توکلمو به خدا کردم و گفتم تا شنبه که ولادت امام حسن عسکری هست صبر می کنم، ولی بچه مهلت نداد و چهار شنبه شب گفت که وقت دنیا اومدن منه😉 همسرم بیرون بود بهش اطلاع دادم، اسنپ گرفتیم و به دکترم زنگ زدم خبر دادم خیلی حس خوبی بود که مادرم کنارم بود، خدا همه ی مادرا رو حفظ کنه، من این حس رو فقط سر دومی و پنجمی داشتم، سر بقیه همیشه مامانم دیر می رسید😁
همسرم با موتور میومد و ماهم توی اسنپ، با خودم میگفتم خدایا منو ببخش که بابت اینکه همیشه با ماشین خودمون میرفتیم بیمارستان شکرت نکردم و الان داریم با یه غریبه میریم😏
وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر قبل من اونجا بود. رفتم برای زایمان ولی بخاطر همون بند نافی که دور گردن بچه بود و هم اینکه بچه کمی درشت، خیلی سخت دنیا اومد ولی خدا رو شکر می کنم که سزارین نشدم. همسرم اومد اذان بچه رو گفت و رفت پیش بچه ها.
یه حرف که خیلی تکراریه ولی واقعا مهمه اینکه که هزینه ی بچه ها با تعدادشون ضریب نمیشه❌
1⃣واقعا اینطوری نیست که بچه ی دوم دو برابر و سوم سه برابر و... خیلی از خواسته های بچه اول از سر تنهاییشه، بچه اول من کلی بازی فکری و اسباب بازی داره که یک دهمش هم برای بعدیا نخریدیم، نه که بخوان و ما بی اهمیت باشیم، اینقدر سرشون با هم گرمه که همونا رو هم خیلی بازی نمی کنن و مدام در حال بازی های اختراعی خودشون هستن.
2⃣ رزق و روزی که بچه ها با خودشون میارن قابل محاسبه نیست و هیچ کس نمیتونه بگه اگه این بچه نبود مثلا این مقدار که براش خرج کردم، الان پس انداز کرده بودم!!
3⃣ رزق و روزی مادی بعد کوچک فرزند داری هست، اصل رزق معنوی هست که در ازای تحمل سختی های فرزند در کودکی و نوزادی و تحمل سرکشی های او در نوجوانی و توقعاتش در جوانی و... از خدا دریافت می کنیم و اگه این بچه نبود اونا هم برامون نوشته نمی شد.
4⃣ برکت پیدا کردن زمان و بالا رفتن ظرفیت و صبر و تحمل و با برنامه شدن و هدفمندی از برکات بچه ها ست که فقط چشم بینا می خواد که ببینیم شون
5⃣ با صرفه جویی و قناعت زندگی کردن هم یکی دیگه از برکاتش هست که همونطور که در روایتم داریم قناعت گنجیست تمام نشدنی.
من برای فرزند پنجمم هم از لباس های نوزادی بچه اولم پوشوندم چون لباس های نوزادی زود کوچیک میشن و نو می مونن نیاز نیست حتما دوباره بخریم، من فقط قبل از تولد هر کدوم دو سه دست لباس نوزادی می خرم که جایی بردم لباس شون نو باشه، بقیه وقتا همون قبلی ها رو می پوشونم. لباس سایز صفر و یکم هم هیچ وقت نمیخرم چون زیاد نمیشه استفاده کرد و پول هدر دادنه😉
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_ششم
6⃣ ⏰دوستان هیچ وقت فکر نکنید فرزندی که دارید تربیت می کنید اگه اشتباهی در تریبتش کردید به خودتون مربوطه ❌ نه ، این بچه قراره یک فردی در جامعه بشه و پدر بشه، مادر بشه، کارمند بشه، کاسب بشه=شخصیتش همین چیزی خواهد شد که شما ساختید: بچه ای که در کودکی باج گیر هست تا آخرش همین می مونه اگه اصلاح نشه، وقتی شما با هدیه و باج ساکتش می کنید تا آخر همین انتظار رو از زن و بچه و رییس و فامیل و همه داره. بچه ای که شما با تحقیر بزرگش می کنید بزرگم بشه توسری خور می مونه، بچه ای که از اول سخن چینی و غیبت ازش می خوان، بچه ای که پدر و مادر از جنسیتش راضی نبودن و بدون اعتماد بنفس و خود تحقیر بارش آوردن آسیبش برای همه ست. این چیزا رو من هم در تجربه ی زندگی شخصیم و مقایسه ی عملکرد های اطرافیانم که کودکی شون رو هم دیده بودم کسب کردم و هم در مدرسه در برخورد با دانش آموزانم و هم در کلاس های مهارت و... ولی منظورم از این بند این نیست که کوتاهی های پدر و مادرامون در تربیت ما غیر قابل جبران هست، هر کس خودش بهترین استاد برای خودشه و اگه بتونه متوجه ایرادات خودش بشه و روی خودش کار کنه حتما می تونه خودشو اصلاح کنه
7⃣ برای تربیت بچه ها، در جامعه کنونی که آسیب ها بیشتر اند، حتما تحت نظر استادی باشید تا با توکل به خدا فرزندان صالحی تربیت کنید، همسرداری هم همینطور واقعا هر چقدر مهارتشو یاد بگیریم زندگی خودمون شیرین تر میشه. وقتی قلق مردها بدست بیاد دیگه هیچ بحث و ناراحتی پیش نمیاد، من از وقتی ظرفیت خودمو بالا بردم هیچ بحثی با هم نداشتیم، اصلا یادم نمیاد واقعا آخرین دعوا مون چه سالی بوده😄
8⃣ به بچه ها مون و خودمون مدام یاد بدیم خیرخواهی برای دیگران اولین برکاتش برای خودمونه، خیلی درگیر نسبت ها نباشیم که این چون خواهر شوهرمه، چون جاریمه... پس باید اینطور رفتار کنم. با خدا معامله کنیم راه دوری نمیره.
9⃣ برای مدیریت زمان در یادگیری از زمان های انجام کار های خونه، برای شنیدن مباحث تربیتی استفاده کنید، من عادت دارم موقع انجام کارهای خونه، یا کار با گوشی یک فایل صوتی هم گوش بدم، خیییییلی خوبه، اینطوری دیگه آدم فکر و خیال بیخودی هم نمیکنه و تغذیه روحش تامین میشه، صوت زیارت عاشورا ، دعای عهد، سخنرانی هر کدوم از وعاظی که خودتون قبول دارید، حتما دانلود کنید و بطور روتین هنگام انجام کار هاتون بذارید پخش بشه اینطوری خلائی که ما بخاطر نداشتن فرصت برای مطالعه داریم هم برطرف میشه.
🔟 حتما برای کارهای روزانه برنامه ریزی داشته باشید و به بچه ها مناسب سن شون مسئولیت بدین و از ترس اینکه نمی تونه درست انجام بده، خودتونو خسته نکنید همه در خونه وظایفی دارن که به نسبت توانایی هاشون متغیره.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_جوادی_آملی
⚠️بزرگترین مانع...
مهمترین و بزرگترین مانع که بر سر راه انسان سالک وجود دارد، تعلق به دنیاست. تا دل غبار رویی نشود ومانع برطرف نشود، خورشید کمال نمی تابد و گوهر وصل نمیدرخشد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_فاطمی_نیا
📌حاضر جواب نباشید...
#سبک_زندگی_اسلامی
#کنترل_زبان
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ راه مصونیت در برابر آسیبهای اجتماعی و کسب اعتماد به نفس
فرد وقتی احساس کرد که توان کار و زندگی و برخورد با مشکلات را دارد، جرئت پیدا میکند که به سراغ مشکلات برود. برخی افراد از شنیدن مشکلات سرشان به درد میآید و برخی نیز آنچنان مشتاق رویارویی با مشکلات هستند که دلشان میخواهد به آنها بگویند: «بیا این مشکل را حل کن».
گاهی انسان از حل مشکلات خودش عاجز است و گاهی اوقات علاوه بر اینکه مشکل خودش را حل کرده، دستش برای حل مشکل دیگران هم باز است و میخواهد که یک نفر به او بگوید: مشکل مرا حلکن. آدمهایی که مشکل دیگران را حل میکنند، کمتر گرفتار اعتیاد و اینگونه مسائل میشوند.
بچه را باید طوری تربیت کرد که وقتی بزرگ شد، نه تنها بتواند مشکل خودش را حل کند، بلکه مقداری از وقتش را هم برای حل مشکلات دیگران صرف کند.
📚 راه رشد، جلد چهار، صفحه ۱۴۶
#تربیت_فرزند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#سوال_مخاطبین
✅ سوالات شما...
لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇
🆔@dotakafinist3
🆔@dotakafinist3
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_تراشیون
یکی از مسائل آسیبزا در خانواده؛ افشای رازهای خانه است، بسیاری از مشکلات با گفتن حرفهایی که نباید زده شود آغاز میگردد؛ تحقیقات روانشناسی نشان میدهد خانمها راز نگهدارتر از آقایان هستند.
شهید مطهری در کتاب نظام حقوقی زن در اسلام میگوید اگر خانمها بدانند موضوع یک راز است آن را حفظ کرده و بسیار به عهد خود وفادار خواهند بود؛ راز نگهداری در فضای خانه یکی از شروط قوام و استحکام خانواده است.
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تحصیل
من متولد ۸۶ هستم و همسرم متولد ۷۷. تو یه خانواده ۵نفری بزرگ شدم که ۱برادر بزرگتر و کوچیک تر از خودم دارم.
به گفته مامانم، بخاطر شعار فرزند کمتر زندگی بهتر زیاد بچه نیاوردن و زمانی که بعد از برادرم اقدام کردن بخاطر مصرف دارو، دیگه بچه دار نشدند😢 و هنوز هم آرزوی داشتن فرزند دارن 🤲
من دخترصبور و باحیایی بودم و هستم. در مدرسه همیشه نمره های خوبی داشتم. در سن ۱۴ سالگی وارد حوزه شدم. به خاطر اینکه پدر و مادرم در شهرستان بودم با یکی از دوستانم تنها در قم درس میخوندیم و این دوری از پدرومادر خیلی برام سخت بود 🥲 و بعضی از مواقع مجبور میشدم که بعد از کلاس پیش مادر پدرم برم و صبح دوباره برای کلاس هام به قم بیام.🥴😮💨
سال دوم حوزه ام به خاطر نداشتن خونه به پیش مادربزرگم در تهران رفتم با وجود برکاتی که برام داشت اما با سختی های زیادی دست و پنجه نرم میکردم 🌱.
وقتی ۱۴ سالم بود در یکی از جلسات فرهنگی که در شهرستانمون برگزار شده بود شرکت کردم و نگو که همسر جان هم در اونجا حضور داشتن، در صورتی که من اصلا ایشون رو ندیده بودم😅😁
همسر من طلبه هستن و یکی از اساتیدشون به واسطه خانومشون که با مادر من دوست بودن من رو به همسرم معرفی کردن و همسرم یه جورایی نپسندیدن.🙃
گذشت تا ایشون به عنوان سخنران در هیئتی که خونه مون بود من رو دیدن و پسندیدن و بعد از چند روز این مسئله رو با پدر و مادرم مطرح کردن.
مادر من از بچگی دوست داشتم زود ازدواج کنم اما پدرم همیشه خواستگار هامو بدون اینکه به من بگن رد میکردن اما زمانی که همسرم پا پیش گذاشتن انگار معجزه شد🥰 و ایشان مشوق من برای ازدواج شدن و منی که اون زمان اصلا به ازدواج فکر نمی کردم خصوصا با طلبه😳 اما نمیدونم چی شد که مهر همسر جان به دلم نشست و قبول کردم که باهم صحبت کنیم و بعد از جلسات خاستگاری، به این نتیجه رسیدم که ایشون تنها کسی هست که من میتونم کنارشون خوشبخت بشم و این طور شد که در سن ۱۵ سالگی من و همسرم باهم عقد کردیم💍 و دوران عقد خوبی داشتم .🤲
زمانی که خانواده شنیدن که من می خوام ازدواج کنم همه میگفتن که سنش کمه 🙄 و زوده برای ازدواج و راضی نبودن. اما زمانی که با همسرم روبه رو شدن و رفتار های من رو دیدن نظر همشون تغییر کرد چون، همسرم خیلی مرد صبور و مودب😌،خونگرم و به شدت مهربان😊 و خانواده دوست هستن👨👩👧 و همیشه خداروشکر میکنم بابت وجود همسرم.🤲
برای عروسی گرفتن هم خودم دوست داشتم با یک جشن کوچیک سر خونه زندگیمون بریم اما بخاطر خانواده ها قبول کردیم که تالار بگیریم و البته بگم زیاد تجملاتی نبود و بدون گناه برگزار شد و ما بعد از یک سال عقد روز تولد امام علی ازدواج کردیم .💐
تقریبا ۱ماه از عروسی گذشته بود که نیمه شعبان معده درد گرفتم و فکر میکردم چیز عادی هستش. هر روز حالم بدتر میشد تا اینکه مامانم گفت شاید حامله ای و منی که اصلا به بارداری فکر نمیکردم میگفتم نه حامله نیستم خوب میشم.
تا اینکه ازمایش دادم تا همسرم بهم زنگ زد و گفت داریم مامان بابا میشم. واقعا شوکه شدم😲چون به هرچیزی فکر میکردم جز مادر شدن و اصلا خوشحال نشدم تا ۴ماه ویار خیلی خیلی شدید داشتم 🥺به صورتی که دوهفته ای ۱۰ کیلو لاغر شدم.😔
گذشت تا اینکه من در بارداری روزیم شد که اربعین به زیارت آقا برم زمانی که به کربلا رفتم ۷ماهه بودم و همه در تعجب بودن که با این سن کم و بارداری چطوری تونستم اربعین به زیارت برم ومن همه این هارو از لطف خدا و روزی بچم میدونستم.❤️و پس از سختی های بسیار خدا در سن ۱۷ سالگی دختر خیلی قشنگ بهم هدیه داد👼
دخترم ۱ ابان ۱۴۰۳ به دنیا اومد و زندگی رو برای هممون روشن کرد🌞 همیشه خداروشکر میکنم که زندگی همسر و فرزند صالحی بهم عطا کرده.
یه حرفی که همیشه به هم سن و سال های خودم و کسایی که میگن چرا انقدر زود ازدواج کردی و بچه آوردی میزنم اینه که درسته که ازدواج تو سن پایین سختی هایی داره اما قطعا خوشی هاش زیادتر از سختی هاشه، چون بهتر میتونی با همسرت همسو بشی و خدا نگاه ویژه ای بهت میکنه و خیلی هواتو داره جوری اصلا فکرشو نمیکنی و اصلا باعث مانع پیشرفت و ترقی نمیشه.
من یه مادر و همسر دهه هشتادی در حال تحصیل سطح ۲ و ادامه دبیرستان در مدرسه بزرگسالان هستم، با نمرات بالاتر و بافتنی کیک و خیاطی رو هم بلدم.🥰
واقعا ممنونم که وقتتون رو گذاشتین و تجربه ی من رو خوندین و از خدا می خوام که فرزندان سالم و صالح زیادی بهم عطا کنه🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075