eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
طبقه‌ی مرفّه، لذّت حیات و ارزش زندگی را درك نمی‌كنند؛ زیبایی عالم را احساس نمی‌كنند؛ معنی حیات و زندگی را نمی فهمند. لذت و رفاه بیش از اندازه، انسان را بی‌حس كرده و به صورت یك موجود كرخ در می‌آورد. ... زمانی با شخصی آشنایی دوری داشتم و می پنداشتم از خوشبخت‌ترین انسانها است. هرگونه وسیله‌ی مادی زندگی به نسبت برای وی فراهم بود. پول و ثروت، پست و مقام، شهرت، همه را داشت. سخن از فرزند داشتن به میان آمد؛ گفت: من نمی‌خواستم و نمی‌خواهم كه فرزند داشته باشم. پرسیدم: چرا؟ گفت: من كه خودم در این دنیا آمدم كافی است، چرا اسباب رنج یك موجود دیگر را فراهم كنم؟ رنجهایی را كه من كشیده‌ام او هم بكشد؟ ابتدا تعجب كردم، اما بعد كه اندكی بیشتر با روح او آشنا شدم، فهمیدم كه این بیچاره راست می‌گوید، وی در اینهمه ناز و نعمت جز رنج نمی‌بیند. معمولاً كسانی را كه می‌پنداریم همه‌ی رنجها را از خود دور كرده‌اند، بیش از همه رنج می‌برند. 📚 عدل الهی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌دستگیری اعضای یک باند سقط ‌جنین ✅الحمدلله با تلاش سربازان گمنام امام‌زمان (عج) سپاه استان و شهرستان بابل و دستور دادستان این شهرستان، در یک اقدام اطلاعاتی و رصد چند ماهه، باند بزرگ سقط جنین در شهرستان بابل شناسایی و دستگیر شدند. ✅ در پی این اقدام، چند پرسنل و پزشک یکی از بیمارستان‌های بابل که در این اقدام غیر قانونی دخیل بودند دستگیر و مقادیر زیادی دارو و آمپول‌های سقط جنین کشف و ضبط گردید. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۸ ۱۸ سالگی ازدواج کردم، همزمان درسم میخوندم. یه سال از ازدواجمون نگذشته بود که هوس بچه و رویای بچه دار شدن تو وجودم شکل گرفت ولی روزها چشم انتظاری و غصه خوردن در آرزوی دیدن بی بی چک مثبت... همون سال اول ازدواجم مینشستم پیرهن و دامن میبافتم برا فرزندی که آرزوی دیدنش رو داشتم مدتها دارو خوردم از این دکتر به اون دکتر... دکترا میگفتن تخمدانت تنبله، هرکی هرسفارشی بهم میکرد انجام میدام از انواع توسل و روضه و دارو، همه رو انجام میدام اما هیچ خبری نشد ولی هیچ وقت ناامید نمی شدم. با بچه ها بازی میکردم و با دیدنشون قند تو دلم آب میشد. سالها گذشت، رفتم مرکز ناباروری پرونده تشکیل دادم، بهم گفتن شوهرتم نطفش ضعیف هستش ... هیج وقت شوهرم به زبون نمیاورد که بچه میخواد، میگفت هر وقت خدا بخواد ولی من به زور و ناراحتی بردمش دکتر، حتی به بار آی یوآی کردم و بی نتیجه😭 ولی باز ناامید نشدم. خداییش هزینه های درمانم بیشتر اوقات نداشتم ولی نمیتونستم دست بردارم باید بهش میرسیدم. یکی از اساتیدمون جلسه گرفته بود اونجا روضه ی حضرت زهرا س خوندن دعاها و قرآن خوندن، گفتن این اذکار برا خوندن به آب نیسان هست اولین بار بود میشنیدم. وقتی گفتن با تربت سیدالشهدا و چندتا متبرکی قاطی و برا بچه دارشدن کمک میکنه، مصمم شدم منم بگیرم. یکی از همکلاسیام که بیشتر باهاشون آشنا بود، برام گرفت😍 دکترم به شوهرم گفت عمل هیچ تاثیری روی نطفه نداشته، همسرم گفت خانم دیگ ولش کن، هر وقت خدا خواست ولی دوباره نوبت بر آی یو آی گرفتم. شروع به داروخوردن و به زور به شوهر غذاهای مقوی میدام و آداب خوردن آب نیسان شروع کردم روزی که دکتر عمل آی یوآی رو برام انجام داد سه تا تخمک سالم داشتم بهم گفت نطفه ی شوهرت خیلی کم و خیلی ضعیفه بعیده موفق باشه، فقط بهش گفتم توکل برخدا شما انجامش بدید، هرچه خدا خواست، همون میشه. با دل پر از امید باید میرفتم آزمایش میدادم. جوابو که گرفتم انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن بعد از گذشت هفت سال به آرزوم رسیدم، جواب مثبت بود، شوهرم شوکه شده بود، گفت شاید اشتباه باشه، بردیم دکتر هیچ وقت اون روز از یادم نمیره دکتر همکاراش چه ذوقی کردن، اونها هم تعجب میکردن مگه میشه با این شرایط!! فهمیدم یه دونه است و شد تاج سرِ ما اسمشو به اسم امام جواد گذاشتم از بس که دست به دامن امام رضا ع میشدم. نذر کرده بودم پسر شه اسمشو محمدجواد میذارم. عید مبعث با سزارین دنیا اومد. یه پسر دوست داشتنی و حسابی شلوغ تقریبا یه زلزله ی هفت ریشتری، هیچی از زیر دستش سالم رد نمیشد. برا بار دوم مرکز ناباروری رفتم، آزمایشو سونو.... انجام شد و گفتن اوضاتون بدتر شده این بار باید آی وی اف کنید، شوهرم قبول نکرد، جوادمم بهانه می گرفت که همه ی دوستاش آبجی دارن و اون تنهاست به شوخی شوخی بهش گفتم دعا کن خدا بهت آبجی بده. خودمم تو خونم دعای آب نیسان رو روز اول رجب به همراه مولودی میلاد امام محمدباقر ع گرفتم. حدود یه ماه بعد با دل دردهای عجیبی روبه رو شدم گفتم احتمالا مال پیاده روی و ورزشهایی که انجام میدم، حالت تهوع و دهنم تلخ مثل زهر مارشده بود، بی بی چک زدم واااای خدای من مثبت شده بود، دوباره انجام دادم، مثبت بود. رفتم مرکز ناباروری باورش براشون خیلی سخت بود واقعا بدون استفاده ازهیچ دارویی... روزی که هدی خانوم دنیا اومد دقیقا مصادف شد با اول ماه رجب، اینبار اون لباسی که بافته بودم بعد از سالها تن دخترکم کردم حتی لباسهای که توسفرهای زیارتیم گرفته بودم، لباس علی اصغری که محرم تنشون میکردم. بعد از دختر اولم، اینبار یه نی نی جدید تو 35 هفتگی، اونم روزی که از شهر خودم رفته بودم زیارت شاه عبدالعظیم بدون اینکه هواسم به وضعیتم باشه خیلی از نذریهای اون روز که همه گرمیجات و زعفرانی بود، خوردم. بعد نماز صبح کیسه آب بچه پاره شد هول هولکی رفتیم یکی از بیمارستانهای شهر ری چقد دکتر بهم حرف زد که چرا اومدم مسافرت، دستگاه برا بچه نداریم و رییس بیمارستانم نمیذاشت به خاطر وضعیتم منو بیمارستان دیگه ای ببرن تو دردهای شدید زایمانی، سزارین سوم شدم با چندتا امضا که دکتر ازم گرفت و گفت خودت نجات میدیم و کاری به بچه نداریم، منم میگفتم بچه هیچیش نیست در حالی که ته دلم دلهره داشتم. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۸ تو اتاق عمل کاملا هوشیار بودم، یکی از پرستارها بهم گفت ناراحت نباش این یکی از بهترین دکترامونه... این جمعه شیفتش نبود جای یکی از همکاراش اومده. وسط عمل بهم میگفت چه خبره! بگو تا لوله هاتو ببندم. هرچی گفت راضی نشدم. بهم گفت پس دیگ حق نداری بچه بیاری. پرستار بچه رو همون لحظه در آغوشم گذاشت. بچه سالم و رسیده با ۲ کیلو ۷۰۰ گرم، برا معاینه ی نوزادی که میومدن همه تعجب میکردن این ریزه میزه چطور تو دستگاه نرفت😳 خدا میدونه سر همین جوجه ی سومیم ویارم به حدی بودکه آرزو داشتم یه بار دیگه حس کنم طعم آب خوردن رو، از بس که دهنم تلخ بود شده بودم، خواهرم به دادم میرسید، بچه ها رو میگرفت. خلاصه تا چهار ماهگیش هم فقط گریه و اذیتی که آرزوی خواب درست حسابی، داشتم تا رفتم حرم امام رضاع متوسل شدم، برگشتنی چنان آروم شد که بهتر از دوران شیرخوارگی دوتای قبلی رو داشت. سال بعد دوباره قسمت شد رفتیم پابوس امام رضا ع، لحظه وداع محمدجواد گفت مامان میخوام برم کنار ضریح با امام رضا ع کار دارم. گفتم برا مامان جون بابا و ما هم دعا کن. برگشتیم یه ماه نشده بود محرم بود. مراسم داشتم یه مقدارحلوا خوردم، دهنم تلخ شد برق ازسرم پرید. آخ سر دخترا دهنم تلخ میشد. خودم دلداری میدادم نه بابا مگه! دختر کوچیکمم یه سال و سه چهار ماهش بود. بعد چند روز پر از استرس بی بی چک زدم، بلند شدم وضو گرفتم تو دلم میگفتم منفیه، برگشتم دیدم دوخط مثبت... گیج شدم دوباره یکی دیگه زدم باز مثبت شد. شوهرم اومد بهش گفتم، فکر کرد شوخی میکنم، نشونش دادم خنده ش گرفته بود واااااقعا 😂😂😒 تا چند ماه به بشرا شیر دادم، دیدم دیگه توان ندارم، از شیر گرفتمش. وقتی محمدجواد فهمید نی نی جدید تو راه داریم، گفت امام رضا ع حاجتمو داد😍 گفت برگشتنی ازحرم به امام رضا گفتم یه نی نی دیگه به ما بده. پیش یه مامای با تجربه و یه متخصص میرفتم. متخصص میگفت بچه رو زود در نیار یه روزم یه روز براش، متدین بود ولی زیر میزیم میگرفت. میگفت بیکار نیستم، به خاطر سزارین تمام عصبهای دستم آسیب دیدن، دوست داری عملت کنم هزینه باید بدی... میگفت یه شب قبل برو بیمارستان بستری شو، اونم بیمارستان خصوصی یا نیمه خصوصی سی تی اسکن کامل از بچه و رحمم گرفتم، از بسکه میگفت قطعا برا سزارین چهارم چسبندگی رحم داشته باشی، اگه اینطور باشه عملت نمی کنم. اونم بعد از این همه که میرفتم پیشش منم عکسو گرفتم، مشکلی نبود. باز یه چیز دیگه میگفت. بچه رو تا ۳۹ هفته تمام نگه داشتم. روزی که نوبت عملم بود،گفتن دکترت قلبش مشکل پیدا کرده، عمل آنژیو انجام داده نمیتونه بیاد. خدایا چکار کنم سزارین چهارم اونم تو هفته ی ۳۹، کدوم دکتر قبول میکنه... اون روز صبح زود رفتم بیمارستان با دکتر کریمه صمدی صحبت کنم، دردای شدیدی سراغم میومد. بعد از چندساعت نوبتم شد دکتر مدارکو دید. چقد مهربون، خوش اخلاق و متدین بود گفت چرا از بچه عکس سی تی اسکن گرفتی؟ تا گفتم فلانی دکترم بود هیچی نگفت. کل پرونده رو چک کرد گفت ۳۹ هفته تمام😳 وضعیتت چطور؟ گفتم از درد به زور رو صندلی نشستم. فوری نامه داد برا بیمارستانی که نوبت عملاش بود. گفت برو یه ساعت دیگه اونجام. رفتم و کارامو انجام دادم. حتی نامه ای که برا بستن لوله هام بود هم دادم. نوبت عملم شد. وقتی بردنم، دیدم دکتری که از ۸ صبح سر کار بود چقد خسته، تو راهرو سرشو رو دستاش گذاشت یه کم استراحت کنه. حالا باید منم عمل کنه عجیب مهرش به دلم نشست. وقتی عمل رو شروع کرد باهام حرف میزد از بچه هام سراغ میگرفت. خیلی اون لحظات باهاش حرف میزدم و پرستارها میخندیدن، باورتون شاید نشه شده بودم یه سزارینی که به دکترو پرستارا انرژی میدادم. گفت میخوای لوله هاتو ببندی گفتم دکتر اینو پر کردم ولی حقیقتش وقتی استخاره زدم آیه ای بود که مصداق جنگ با خداست. گفتم هر چی شما دستور بدی و وضعیت رحمم رو بررسی کنید. دکتر گفت همه چی نرماله، برو برا پسرت یه داداشم بیار. دخترا خواهر دارن حیف اون نداشته باش و اینطور شد که حسنا خانم ما به دنیا اومد. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۸ تو ۵ سال سه سزارین داشتم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم از شوهرم پرسیدم چقد هزینه ی بیمارستان و دکتر شد؟ گفت ۱۰ هزار تومان. فکر کردم شوخی میکنه! گفت خدا شاهد... گفت ۱۰ هزار تومان فقط یه دمپایی گرفتم. خنده م گرفته بود اون دکترم چه هزینه ای میخواست ولی کار خدا رو ببین چقد به فکر ماست. اینا همه موهبت های الهی است که ما رو داره امتحان میکنه. هیچ وقت ناامید نشید. خدا هیچ وقت بندهاشو تنها نمیذاره، خیلیا وقتی باهام میبیننشون ذوق میکنن، خیلیهام😒 انگار اونا میخوان روزی شونو بدن یا بزرگشون کنن، برامم حرفها و اداهاشون مهم نیست. از خستگیام و لذتهاش از بازی و دعواهاشون، از اینکه هر چی جمع میکنم تا بر میگردم 🙈😱از اینکه گاهی دلم تنگ میشه برا اینکه خونه ام دو روز تر و تمییز حسابی باشه ولی وقتی یاد زمانی میفتم که گاهی ساعتها تو فکراینکه یکی کنارم باشه، خونه پر از خنده اش و گریه هاش بشه، میوفتم، هزاران بار خدا رو شکر میکنم اما آدمیه گاهی فراموشکاری سراغش میاد یه وقتهایی اینقدر وقت آزاد داشتم که نگو، الان یه وقتهایی یادم میره سرمم شونه کنم 😂 یادم وقتی میخوابیدم اینقد ذکر میگفتم و برا اموات ذکر میگفتم. یه شب خواب دیدم کل قبرستون آب میپاشم الان تا سرمو بذارم رو بالش، چشام رو هم میره😴 حالا یه کم بزرگتر شدن بهتر خودشون با هم بازی میکنن، حرف میزنن، تنها نیستن پسرم گاهی بهم میگه فقط دختر آوردی اصلا به فکر من نبودی! منم داداش میخوام. خواهرا هم جمع میشن میگن راست میگه گناه داره برا داداشمون یه دوقلو داداش بیار. وقتی پسرم فهمید سومیم دختره خیلی گریه میکند. میگفت خدایا باززززز دختر😂😂 پس من چی... گفتم خواستی وقتی که رفتی پیش امام رضا ع درخواست نی نی کردی، میگفتی یه داداش بده 😁 یه وقتهای میگم برات داداشم میارم میگه تو همش دختر میاری 😜 نمیدونه خدا چه غنیمتهایی براش فرستاده که خیلی رو داداششون حساسن... وقتی میگم دوباره بچه میارم دور بری هام دهنشون سه متر باز میشه، وااااا دختر چه طاقتی داری... فعلا آقای شوهر قبول نمیکنه، یه دوسه سال بگذره همچین بپزمش که خودش بهم بگه بعدی رو بیار... معمولا همیشه به دوستام میگم دخترا رو که زود میفرستیم خونه ی بخت باید یه ته تغاری داشته باشیم که باهاش سرگرم باشیم 🐣🐣 خودمم مثل خیلی از خانمها سعی کردم از هر هنری یه چیزی یاد بگیرم، لباس براشون میدوزم. عروسک از طب سنتی بگیر خیلی کم دکتر میبرمشون، خدا میدونه چهارمیم تاالان جز مای بی بی خرج خاصی نداشته، لباسهاش از خواهراش یا هدیه های که براش آوردن. از زیادی اولاد نترسید. خدا رزاقه، حتی تربیتی که شما میخواید صرف یکی کنی برا چند نفر میذارید. تجربه هاتونم بیشتر میشه، خیلی از مردا بعد از بچه های سوم و چهارم بیشتر متوجه مسئولیت شون و همکاری با خانم چه تو بارداری و بچه داری و خونه داری میشن. همیشه تو زندگی کاستیهایی هست، اینها برا خودسازی ما قرار داده شده، حرف خدا و اهل بیت برامون مهم باشه وگرنه بیشتر مردم درحال نق زدن و عیب گرفتن از دیگرانن... خواهراهای گلم که مثل قبلنای من چشم به راهید، ناامید نشید. امیدوارم خونه هاتون پر از نور امید و خنده و گریه های قدونیم قد بچه های صالح و سالمی بشه که در مسیر آرمانهای انقلاب و آماده شدن برای سربازی و خدمت در رکاب آخرین سلاله ی حضرت زهرا س قرار بگیرن. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌بسيار اشتباه می‌کنند، آنهایی كه می‌گویند: می‌خواهیم خوش باشيم و بچه‌دار نشويم. آنوقت چه می‌کنند؟ خوشي‌شان را با بستنی و پارك و پيتزا و پرسه زدن در خيابان و… 📌اصلاً اينها نفهميدند كه خوشی چه هست؟ بو كردن بچه لذتی دارد كه همه پيتزاها و شيرينی دانماركی و نمی‌دانم بستنی و طلا و لباس ندارد. مثل آدمی كه يك گل طبيعی دارد دور می‌اندازد، بعد هی گل كاغذی می‌بوید. 🔹درس‌هایی از قرآن - ۹۳/۱/۱۴ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
❌ آنچه مانع فرزندآوری است، احساس فقر است... کسی که از عهده تأمین نیازهای اولیه خود برآید فقیر نیست و فقري كه هر کس در مقایسه زندگی خود با دیگری احساس مي‌کند فقر نيست، صرفا احساس فقر است!! این احساس روح‌ انسان را فاسد می کند به طوری که او خود را همواره محتاج چیزهایی می داند که در اختیار بقیه است، نعماتی که دارد را کوچک میشمارد و سپاسگزاری او کاهش می یابد.. ♦️مهمترین عامل ایجاد احساس فقر ✔️ چشم دوختن و مقایسه! مقايسه خود با افراد فرادست از نظر مادیات، سبب میشود كه انسان آنچه را خود دارد، نبيند. قرآن کریم اين نوع مقايسه را در داستان قارون روایت می‌کند: قارون از ثروت فراوانى برخوردار بود به‌‌طوری‌ که مشاهده زندگى او ديگران را به مقايسه وامیداشت و آرزوى زندگى قارونى را در آنان به‌جوش می آورد. 💢مقايسه‌ی خود با افراد فرادست در مادّيات، محصول اجتناب ‌ناپذیر تفاوت اجتماعى نيست؛ بلكه به ويژگیهاى افراد بستگى دارد و عمدتاً زاييده دنياخواهى است. خردمندان و فرزانگان هرگز به چنين كارى دست نمیزنند هرچند شاهد زندگى قارونى نيز باشند، چنان‌که در داستان مذکور، گروهى بودند كه هر چند قارون را ديدند، ولى به مقايسه اقدام نكردند. خداوند گروه اوّل را با عنوان «الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا» معرفی و از گروه دوم به عنوان «الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ» یاد کرده است. پس مشاهده لزوماً منجر به مقايسه نمیشود. 📌حلقه مفقوده میان مشاهده و مقایسه شگفت زدگی و چشم دوختن است. در این داستان هر دو گروه در مشاهده یکسانند اما گروه اول زندگی قارونی را «لَذُو حَظٍّ عَظِيم» میدانست و برایش شگفت انگیز بود، پس به آن چشم دوخت و مقایسه نمود... ✳️ خداوند متعال چشم ندوختن به زندگیهاى قارونى را از ما می‌خواهد: ✨«وَ لَاتَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى‏ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقَى‏؛ و به آنچه گروه‏هايى از آنان را از آن برخوردار كرديم، چشم مدوز كه شكوفه‏ هاى زندگى دنيا هستند و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است». در اين آيه شريفه، از اين قبيل اموال به عنوان شكوفه یاد شده است كه عمرى كوتاه و ناچيز دارد. در مقابل، رزق خداوند یاد شده كه دو ويژگى دارد: خير بودن و پايدار بودن و اگر چنين است، نعمت‏هاى دنيايى قارون‏ها چيز ارزشمندى نيست كه چشم‏ها را به خود خيره كند. 📚 هفت خوان خیالی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌دلسوزی بیجا... ⚠️ گاهی مادرِ انسان ضررش برای انسان از هر دشمنی بیشتر و بالاتر است. مادر با چهره‌ی دوستی و با قصد دوستی، با فرزندش رفتاری می كند كه دشمن آن گونه رفتار نمی كند. ⚠️ یك امر كوچك را به عنوان مثال عرض می كنم: در بین الطلوعین پدر می‌خواهد فرزندش را برای نماز بیدار كند. مادر خطاب به پدر می‌گوید: آیا دلت می‌آید بچه‌ات را از این خواب خوش بیدار كنی؟ ⚠️ دلش برای این فرزند می‌سوزد و می‌خواهد به او مهربانی كند و او را ناراحت نكند و لذا او را برای نماز بیدار نمی‌كند. این مادر دشمنی است كه با چهره‌ی دوستی و با قصد دوستی سراغ فرزند خود آمده است. 📚 آشنایی با قرآن ۷ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
🌸کانون خدمت بانوان و خانواده رضوی برگزار می کند 🔅تکریم و تجلیل مقام والای مادر در پویش شکوه مادری و معرفی مادران با ویژگی های : 1. عموم مادران متعهد به ارزش های انقلاب اسلامی(کمتر از 40 سال) 2. صاحب سه فرزند و بیشتر 3. مشارکت فعال در یکی از فعالیت های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و علمی 📅 آخرین مهلت شرکت در پویش پانزدهم دی ماه است. 🌸 تقدیر از برگزیدگان، همزمان با ایام ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها 🌸 برای مشارکت در این پویش و ثبت نام کلیک نمائید. 👇👇 http://znac.ir/index.aspx?siteid=1&pageid=707 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌وقتی فرزندی چنان تربیت نشود که شاکر زحمات و الطاف والدینش باشد، طبیعی است که او اساساً انگیزه‌ای برای شکر و سپاسگزاری ندارد تا شاکر خدایش باشد؛ چراکه این دو نوع شکر با یکدیگر پیوند دارند. ‏فرمود: «أَنِ اشْکُرْ لِی و َلِوَالِدَیْک» 📚 صهبای حضور کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
👌«ازدیاد جمعیت، اقتدار و امنیت» کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
✅ خوشبختی گم شده... دامادم ۱۶ سالشون بود که قدم پیش گذاشتند برای خواستگاری، هنوز نه دیپلم گرفته بودند، نه سربازی رفته بودند، نه شغلی داشتند و نه سرمایه و ارث و میراثی... وقتی فهمیدم دخترم به این وصلت مایلند، تنها مطلبی که سعی کردم در قالب پوششی، بهش دست پیدا کنم. میزان اعتقادات مذهبی دامادم و خانوادشون علی الخصوص مادرشون بود. بعد شش ماه وقتی خیالم راحت شد با حاج آقا ساعتها صحبت کردم تا راضی شدند. روز خواستگاری نشست مجازی داشتم. آمدند فیلم دیدیم. کمی بگو بخند کردیم، دختر پسر یک ساعتی با هم حرف زدند و شام خوردیم. مادرشون از مادرم خدا بیامرز پرسیده بودند: پس مهریه؟ عروسی؟! مامان بهم گفتن بابا مثلا خواستگاریه ها!! گفتم: خدا خیرتون بده، هرچی خودتون و خودشون بگید، من با پدرشون مطرح میکنم. دختر گفت: ۱۴ سکه پدرشون رو راضی کردم یک سال و نیم ازدواج نیمه مستقل داشتند و با هم زندگی کردیم دورهمی خوش میگذشت. عروسی تو یه تالار در شهر دامادِ گلم برگزار شد، دعوتی از طرف ما ۴۳ تا مهمون با وام ازدواجشون پول پیش خونشون رو دادند و جهیزیه هم وام گرفتیم و قسطی دو سه تا تیکه بزرگش رو برداشتیم. چرخ گوشت و خیاطی و... نگرفتیم. در حد ابتداییات و شاید کمتر که مجبورند برای مهمان داری ۱۶ نفر، از خونه ما وسیله ببرند(هنوز بشقابهامو برنگردوندن) با این اوصاف زندگیشون پا گرفت و الحمدلله خوشبخت و پرتلاش با تدوین و عکاسی زندگیشون رو میگذرونند، و دارند زندگی میکنند. طوری از خونه ی کوچیکشون عکس میگیرند که خیلیها فکر میکنند لاکچری ترین زندگی عالم رو دارند. و برخی هنوز دارند تهمت میزنند مادرم سر ازدواج خودم کمی راحت تر گرفتند مهریم ۷۲ سکه بود، که همون سالهای ابتدایی بخشیدم. ۲۵ سال از زندگی مشترکمون میگذره، همچنان مستاجریم و همچنان خوشبخت، خیلی ها در همین فضا زندگیمون رو از نزدیک دیدند. دوستان؛ باورتون بشه یا نه بُعد مادی زندگی رو زیادی جدی بگیرید اسیرتون میکنه این جمله کتاب دینی دبستان که مبنای قرآنی داره حلال همه مشکلاته اگر باورش کنیم: «دنیا مزرعه آخرت است» اگر اینو باور کنیم، بحثمون که میشه دیگه سعی در تخریب هم نمیکنیم که نیاز به تسلیحات برای ضربه بیشتر باشیم و بدویم دنبال مهریه و حق طلاق و استفاده از زور مردانه و... اگر باور کنیم این دنیا گذراست در بدترین شرایط به خودمون میگیم و با توکل، سختترین مشکلاتو تحمل میکنیم و تلاش میکنیم برای سعادتمندی خودمون و اطرافیانمون بدون چشم داشت... بیایید یکبار به این حرفهای ساده خوب فکر کنیم. خوشبختی با سختگیری بدست نمیاد. که اگر بدست میامد امروز دادگاهها پر نبود از پرونده مهریه های میلیاردی و حق طلاقهایی که عشق تعهد نیاوردند و خانه های بلاتکلیف که ویترین گران قیمت ترین اجناسند برای شکستن ... به امید روزی که همه جوانان ما طعم شیرین خوشبختی واقعی را بچشند. ✍ خانم طالبی دارستانی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
✅ «دوتا کافی نیست» را در شبکه های اجتماعی مختلف دنبال کنید. 👈 «دوتا کافی نیست» کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب، در زمینه ، و 🌺 همراه ما باشید: 👇 👇 👇 🔹واتساپ: https://chat.whatsapp.com/CCPq3CjHnITAmtxOGgsjbh 🔹ایتا: eitaa.com/dotakafinist1 🔹بله: ble.im/dotakafinist1 🔹سروش: Sapp.ir/dotakafinist1 🔹روبیکا: rubika.ir/dotakafinist1 🔹تلگرام: t.me/dotakafinist1
✅ باید مقاومت کنیم. 📌 گاهی وقت‌ها به پدر می‌گوید: می‌دانی دختر یا پسرت چنین و چنان است، می‌گوید: بله شنیدم و به او تذکر دادم، دیگر اختیار با خودشان است، خواستند گوش بدهند و نخواستند گوش ندهند. یعنی می‌گوید: چون یکبار گفتم دیگر وظیفه پدری‌ام را انجام دادم. 📌 شما در دارو و درمان اینقدر ... تکرار می‌کنید تا بچه خوب شود. نباید بگویی: من یک قرص دادم خوب نشد ... دیگر می‌خواهد بمیرد، بمیرد. اینطور نیست. ما یک جاهایی باید مقاومت کنیم. 🔹 درس‌هایی از قرآن ۹۹/۷/۱۰ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۹ من خانمی ۳۲ ساله هستم با ۴ برادر و یک خواهر که تو ۷ سالگی مادر جوانم رو بخاطر سرطان معده از دست دادم. بهتره بگم که تقریبا من از ۴ سالگی اونو از دست داده بودم چون دکترا جوابش کرده بودنو و من اغلب خونه فامیل مخصوصا خونه خالم می موندم که هم شاهد دردای شدید مادرم نباشم و هم وابسته نشم چون مهمون یکی دو روز بود. به خاطر روحیه بالای مادرم چند ماه مهلتش ۳ سال طول کشید و در اون سه سال ،خواهر و برادرام رو متاهل کرد و موندم من و برادرم که ۶ سال ازم بزرگتر بود یعنی من ۷ ساله با برادر ۱۳ ساله که کلاس اول راهنمایی بود. ۴ سال فلاکت بار گذروندیم چون خونه ای داشتیم بی مادر و برادرهام تبریز زندگی میکردن و خواهرم تهران و ما تو یکی از شهرستان ها و عملا ۳ تایی تنها بودیم و حتی از شانس بد، شیفت های مدرسه مون هم با برادرم اغلب یکی نمی افتاد و پدرم مغازه لوازم خانگی داشت و ما همیشه تنها تو خونه می موندیم. بیچاره برادر کوچکم تو سن بلوغ و بحران باید از خواهر بسیار شلوغش که من باشم نگهداری میکرد و غذا می پخت و خونه رو تمیز میکرد و خلاصه همه کار. خاله ها و دایی هایی که موقع زنده بودن مادرم چند روز چند روز خونه ما اتراق میکردن، دیگه از یتیماش حتی حالی هم نمی پرسیدن چه برسه بیان تو خونه و کمک حالمون باشن. خلاصه بعد از ۴ سال سختی به اصرار خواهرم، پدرم به خاطر ما ازدواج کرد. کلاس چهارم بودم که یک روز یک خانمی با خواهرم اومد خونمون و از خواهرم پرسیدم: آبجی این کیه؟ اونم گفت از این به بعد این خانم مامانته... روز های خوب و بدی با هم داشتیم. در کل خانم خوبی بود و در حقمون مادری کرد ولی خوشی مون زیاد دووم نیاورد. ۳ سال بعد، پدرم رو هم بر اثر سکته قلبی از دست دادم. از این جا به بعد حالا سختی های اصلی شروع شد. خیلی سال های بدی رو تا وقتی که دانشگاه برم و برای خودم زندگی مستقل داشته باشم متحمل شدم. بدترین سن یک دختر که زمان بلوغ و درگیری های روحی خاص اون دوران هست رو با بی مادری و بی پدری در خانه های برادرهام به عنوان یک مزاحم همیشگی زندگیشون گذروندم. ۲ سال خونه یکی، ۲/۵ خونه یکی دیگه و چند ماه خونه یکی دیگه... خلاصه با خیلی از کمبود ها بزرگ شدم. علی الخصوص کمبود محبت. با اینکه زن برادرها و برادرهام با من بدرفتاری نمیکردن و بهم محبت میکردن ولی هیچ موقع مثل بچه هاشون که الان می بینم چه جورین با اونها، باهام نبودن و انتظاری جز این هم نبود چون من هیچ موقع بچشون نبودم. خواهری بودم که به ناچار انجام وظیفه میکردن و بازم الان هم از صمیم قلب ازشون تشکر میکنم خیلی کار بزرگی کردن. میخوام اینو بگم که با همه مشکلاتی که من داشتم ولی باز همیشه خدارو شکر میکنم اگه من برادر خواهر نداشتم کجا میموندم بعد مرگ پدر مادرم؟ خونه دایی؟ خونه عمو؟ ۲ سال خونه برادر دومم تو تبریز بودم بعد دو سال گفتن که چند سالی هم برم خونه یکی دیگه بمونم و من رو برادر سومم که تو قم طلبه بود ،برد خونه اش و ۲/۵ سال خونه اونا بودم. عوض شدن شهر و رفتن به فضای دیگه خیلی برام سخت بود ولی خانم حضرت معصومه خودش سرپرستی منو به عهده گرفت و مأمن تنهایی هام و گوش دهنده ی درددلام بود و یک آرامشی به من داد که الان الانه که یکی از آرزوهای بزرگم زندگی در قم در جوار خانم معصومه هست. دانشگاه آزاد تبریز قبول شدم با مخالفت سرسخت برادر خواهرام عزم رفتن به دانشگاه کردم چون اونا عقیده بر هوش زیاد من داشتن و حیف میدونستن که برم آزاد درس بخونم. ترم یک دانشگاه آزاد گذشت و من چند ماهی خونه برادر اولم بودم تا اینکه اونا رو راضی کردم خونه مستقل داشته باشم و با یکی که از لحاظ اعتقادی مثل خودمه هم خونه بشم. ترم اول رشته ریاضی محض رو با معدل خوب گذروندم ولی ته قلبم پشیمون بودم چون میدیدم علاقه ای به رشتم ندارم دلو زدم به دریا و بدون اطلاع خانوادم انصراف دادم و ترم دو رو شروع نکردم و از بهمن ماه نشستم تو خونه. اسفند و تعطیلات فروردین گذشت که شب ۱۳ بدر بود مثل اینکه یک تشت آب داغو رو سر من ریختن. با خودم میگفتم که دختر به هیچ کس نگفتی انصراف دادی و حالا هم درس نمیخونی؟؟ اینطور شد که من از ۱۴ فروردین شروع کردم به درس خوندن با روزی ۱۴ ساعت. با این تلاش ها و لطف خدا و البته کمی هم هوش خودم😉 تونستم با رتبه عالی ۱۰۶ تو دانشگاه قبول بشم. من ورودی بهمن بودم. شهریور موقع ثبت نام رئیس دانشگاه باهام مصاحبه کرد و به خاطر فعالیت های جنبی زیاد در زمان دانش آموزی و دانش آموز نمونه کشوری و سردبیر مجله بودنو اینا با یکی از مسئول های دانشگاه تلفنی تماس گرفت و گفت خانم فلانی رو پیش شما میفرستم و از فردا تو دانشگاه استفاده کنین از ایشون. اینطور شد که من شدم تقریبا کارمند قراردادی دانشگاه. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۹ ۱۵ مهر اولین نمایشگاه بین المللی قرآن تو دانشگاه ما برگزار شد که من معاون دبیرخانه نمایشگاه بودم و تقریبا همه کاره نمایشگاه.... تو نمایشگاه یکی از کارمندا که چند روز قبل از شروع نمایشگاه از عمره دانشجویی اومده بودن، ازم خواستگاری کرد. آقا سید در مکه از خدا از ته دل همسر مناسب خواسته بودن که خدا خودش بهش نشون بده. و می گفتن همون لحظه اول که منو دیده بودن تو دلش افتاده بود که این همونه که من میخوام و خدا بهم رسونده. تو این ۱۵ روز هم بیکار ننشسته بودن و تا جد و آبادم رو درآورده بودن و با چند بار تعقیب و پرس و جو از همسایه های خونه ای که ساکنش بودم حسابی تحقیق کرده بودن و پاپیش گذاشته بودن و از همه جیک و پوک زندگیم باخبر بودن موقع خواستگاری. طوری که من به محض صحبت در مورد شرایط خانوادم و فوت پدر مادرم اجازه ادامه ندادن و گفتن که من از همه چیز خبر دارم و جلو اومدم. جواب من منفی بود و به ایشون حتی شماره تماسی مبنی بر تماس خانواده هم ندادم ولی ایشون مصمم بودن و عصری با خواهر و مادرش دوباره خواستگاری کردن که باز هم با جواب منفی من روبرو شدن. من باز به خانوادش هم شماره تماسی ندادم که بعد از رفتن اون ها ایشون به بنده گفتن که پرونده شما رو من دیدم و همه شماره هاتونو دارم ولی دوس دارم که خودتون لطف کنین بدین و انقدر خواهش کردن که لااقل یک ربعی بهشون فرصت بدم تا در مورد خودشون صحبت کنن. که من زشت دونستم که این اجازه رو با اصرار زیاد ایشون ندم و فرداش توی آموزشگاه زبان که میرفتم قرار گذاشتم و با ایشون یک ربعی شاید کمتر از اون هم صحبت کردم. من یک کلمه هم حرف نزدم فقط اون صحبت کرد ولی یک ربع سرنوشت ساز که کاملا نظرمو در مورد ازدواج و ایشون عوض کرد. نمیدونم چرا یه جوری منو علاقه مند خودش کرد چون خیلی چیزا که معیارهای ازدواج تو ذهنم بود رو اون داشت تقریبا ۹۰ درصد و اینجور شد که مشکل عظما شروع شد. خانوادمو در جریان گذاشتم که با واکنش خیلی خیلی بد مواجه شدم با توهین ها هم به من و هم به ایشون. خواهرم رفته بود به دانشگاهو و باهاش حرفای خوبی نزده بود و آخر کلام گفته بود که خواهر ما رو فریب دادی و ... فقط به این دلیل که ایشون هیچی نداشتن و دانشجو لیسانس بودن. از نظر اونها، همسر من باید خونه و ماشین می داشت و حداقل مدرک فوق لیسانس و با خانواده مرفه. بلاخره با چند روز دوندگی ایشون و تحقیرای خانواده من، علی رغم میل باطنیم جواب منفی دادم. من دوس داشتم خب کسی رو داشته باشم که دوسم داشته باشه و دوسش داشته باشم. مخصوصا که از وقتی خونه مجردی بودم کاملا خواهر برادرها منو فراموش کرده بودن. من شاید بعضی موقع ها ماه ها خونه برادرم نمیرفتم ولی کوچکترین تماسی مبنی بر حتی جویای احوال من بودن نداشتن. من حقوق خیلی کمی از پدرم داشتم از لحاظ مالی هم مستقل بودم ولی یک بار حتی یک بار هم نشد که یکیشون بهم زنگ بزنه بگه کم و کسری نداری؟! با وجود اینکه اجاره خونه، خرج خورد و خوراک و لباس و درس دانشگاه که معماری می خوندم خرج خیلی زیادی داشت. واقعا بعضی ماه ها مجبور میشدم بین بچه های خوابگاه دانشگاه های دیگه که شناخته نشم، لباس بفروشم تا کمک خرجم باشه با اینکه برادر و خواهرای خیلی پولدار و هردو هم آقا و هم خانم حقوق بگیر بودن و وقتی خونه پدرم بودم در نهایت رفاه بزرگ شده بودم. میخوام اینو بگم با این اوصاف دم از این میزدن که تو امانتی دست ما، در صورتی که فقط حرف مردم و حرف مردم و حرف مردم ملاک بود براشون. که فامیل چی میگه به ما. عرضه نداشتین خواهرتونو دادین به یه پسرِ.... ۵ ماه گذشت و دانشگاه من شروع شد. تو این مدت دیگه هیچ موقع آقا سید رو ندیدم. بعدها متوجه شدم که ایشون با مسئولش صحبت کرده بود که بره تو دانشگاه، جایی کار کنه که مراجعه کننده نداشته باشه. بهمن ماه بود که من از طریق یکی از دوستام که تو بسیج دانشگاه آزاد باهاش دوس شده بود و این دوستی بعد انصرافم هم ادامه داشت به همکاری در یک نمایشگاه با موضوع محرم دعوت شدم به عنوان مسئول کتاب و نرم افزار. که باید کتاب و نرم افزار میاوردم و تو نمایشگاه فروخته و خرج نمایشگاه میشد. تو جلسات هماهنگی قبل شروع نمایشگاه من این بحث رو می کردم که میرم از قم با انتشارات قرارداد میبندم و از ترمینال کتابا رو میفرستن و اینا و برآورد بودجه میکردم و پول میخواستم و هی میگفتن مسئول امور مالی مون کلاس داشته نیومده که بعد از ۳ جلسه مسئول امور مالی وقتی وارد جلسه شد من شوکه شدم .چون مسئول امور مالی کسی نبود جز آقا سید و دوستِ من، نامزد صمیمی ترین دوست آقا سید بود. 👈 ادامه دارد... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۹ بعد از ۳ جلسه، مسئول امور مالی وقتی وارد جلسه شد من شوکه شدم. چون مسئول امور مالی کسی نبود جز آقا سید و دوستِ من، نامزد صمیمی ترین دوست آقا سید بود. اولش فکر کردم که یک توطئه ای شده تا منو به اونجا بکشونن که بعدا با قسم دوستم مبنی بر بی اطلاعی از ماجرای ما، من قانع شدم. ولی خونه که اومدم تصمیمم رو گرفتم دیگه نرم به نمایشگاه و به هم خونه م گفتم. اونم کمی منو سرزنش کرد که یعنی چی این حرفها! ممکنه یکی از یکی خواستگاری کنه و جواب رد بشنوه تو به خاطر امام حسین اونجایی نه کس دیگه، پس بچه بازی هارو کنار بذارو از این حرفا... که من قانع شدم. نمایشگاه دهه اول محرم بود، و در حد یک سلام مثل بقیه همکارا با هم ارتباط داشتیم. روزای آخر نمایشگاه یکی از برادرام به نمایشگاه اومده بودن که من یکی از خانم ها رو واسطه کردم که به ایشون بگن که پایین تو سالن نیان که سوء تفاهمی پیش نیاد که ایشون پیام فرستاده بودن که اتفاقا میخوام بیام و صحبتی دارم با برادرشون که خودم بالا رفتم و جلوشونو گرفتم و گفتم که اول باید با من صحبت کنین... بعد از رفتن برادرم، دوباره ازم خواستگاری کردن و گفتن که اصلا نمیتونم فراموشت کنم و واقعا زندگیم داغون شده. میگفت که اتاقشم برده بود زیرزمین خونه که کسی رو نبینه حتی بعضا برای غذا هم بالا نمیومده و کاملا بهم ریخته بود. بعد از خواستگاری دوم دل منم لرزید و به این فکر میکردم که این واقعا منو دوس داره که بعد اون همه توهینای خانوادم و جواب رد من دوباره خواستگاری کرده. حتی همسر دوست من که دوست اون بود دختری خوبی رو بهش معرفی کرده بود، اونم اصلا قبول نکرده بود و گفته بود من اصلا نمیتونم از فکر اون دربیام. برای بار دوم با خانوادم مطرح کردم مخصوصا الان که در حال استخدام شدن در وزارت دفاع بود و شرایط شغلیش خیلی بهتر میشد ولی باز هم بدتر از قبل شد و توهین های بدتر و دل شکننده تر مثل اینکه، خوب زیر چادر هر کاری میکنی و از اعتماد ما سوء استفاده میکنی و... توهین ها و حرف هایی که الان بعد گذشت ۱۳ سال از اون ماجرا، وقتی یادش می افتم هنوز قلبم تیر میکشه. خلاصه بازم همین جوری بلاتکلیف موند و من بهش گفتم که خانوادم مخالفن و من نمیتونم چیزی بگم، میترسیدم چون پشتوانه ای به نام خونه پدر نداشتم که تکیه گاهم باشه. عید شد و اردیبهشت ماه بود که من چون به آقا سید به عنوان کارمند دانشگاه سپرده بودم وقت عمره دانشجویی شد به من اطلاع بدن و ایشون یک روز اردیبهشت ماه تماس گرفتن و تمام مدارک مبنی بر ثبت نام رو که پر کرده بودن برای امضا بهم دادن و کمک کردن تا حج ثبت نام کنم من تا مرداد ماه که وقت رفتن به حج بود خیلی حالم خراب بود و داغون بودم. یتیمی مخصوصا بی مادری بی تابم کرده بود. اصلا نمیتونم اون روزا و شبا رو توصیف کنم، معدل الف دانشگاه به زور درس پاس میکرد، تنهایی امون مو بریده بود، بیشتر از قبل از خانوادم دور شده بودم. خواهرم رو که مثل مادرم می پنداشتم کاملا پشتمو خالی کرده بود و حتی جز مخالفین صددرصد قضیه بود و بیشتر از همه اون دلمو میشکست. قبلا که هر ۱۵ روز میرفتم خونه شون دیگه چند ماه بود هیچ کدوم رو نمیدیدم و اونا هم مثل اینکه خواهری مثل من ندارن دریغ از یک تماس. و این رفتارهای ضد و نقیضشون بیشتر قلب منو به درد می آورد. فقط میتونم این دعا رو بکنم که خدا هیچ یتیمی رو تو اون حال و روز نندازه. همون ایام در رادیو در مورد چله ای با توسل به خانم فاطمه زهرا(س) شنیدم و چله رو شروع کردم که ایشون برام مادری کنند و راهو بهم نشون بدن تا تصمیم بزرگی رو بگیرم. که چند روز مونده به اتمام چله خوابی دیدم که جز رازهای زندگیم هست با اون خواب من تصمیم بزرگ زندگیمو گرفتم و فهمیدم خانم فاطمه به این وصلت راضی هست. رفتم مکه با پول خودم، طلاهامو فروختم و بقیه رو دانشگاه وام داد. وقت رفتن هم به جز یکیشون یک قرون تو جیب من نذاشتن که این میره مملکت غریب و اصلا نپرسیدن که پول حج رو از کجا آوردی؟ حرفاشون به گوشم رسیده بود که یکیشون گفته بود مگه ما تو این سنمون مکه رفتیم این بخواد بره. ولی آقا سید اون موقع ۵۰ دلار توسط دوستم به من رسونده بود تو پاکت و روش نوشته بود که بعد رسیدن باز کنم که نتونم برگردونم بهش. رفتم حج، خیلی روزای خاصی بود. شنیده بودم در خانه خدا هر حاجتی داشته باشی، خدا اجابت خواهد کرد. به خدا گفتم: خدا جونم خسته شدم از این زندگی، دیگه خودت داری می بینی و نیاز به توضیح نیس خدا جونم خودت تکلیف منو مشخص کن، اگه صلاحه زود تمومش کن و اگه صلاح نیس بازم زود تمومش کن که همدیگرو فراموش کنیم و بعد یک ثانیه دلم از حرف خودم لرزید و برگشتم با گریه به خدا گفتم خدا جونم غلط کردم، خودت یه جوری قسمت کن و صلاحم قرار بده...😅 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۹ روز بعد اومدن از مکه به آقا سید زنگ زدم و گفتم دم در امامزاده سید حمزه باشن و ایشون با ماشین پدرشون اومده بودن و بعد از سلام، با توسل به اون مکان مقدس و خانم فاطمه زهرا و خدای مهربونم جواب مثبتمو بهشون اعلام کردم و ازشون خواستم که از طرف من مشکلی نیس از این به بعد انرژی تونو در جهت راضی کردن خانوادم صرف کنین و من هم در این راستا کمکتون میکنم. بعد از اطلاع به خانواده، یکی از برادرام اومد اسباب هام رو جمع کرد و منو به خونه خودش برد با این عنوان که انقدر تنها موندی دلت شوهر کردن خواسته و توهین های زشت دیگه که نیازت چشتو کور کرده و ... که هر حرفشون منو از پا در می آورد و ذره ذره منو میشکست. خلاصه بعد از ۷ ماه دوندگی آقا سید و در آخر با تهدید من که اگه اجازه ندید میرم خودم ازدواج میکنم و به اجازتون نیاز ندارم(چرا واقعا باید خانواده ها این قدر فشار بیارن که یک دختر تا این حد بخواد روشون وایسه) با اینکه فقط در حد تهدید بود و هیچ وقت این کارو نمیکردم و آبروی پدرمو بیشتر از خودم دوس داشتم، اجازه خواستگاری اومدن به اونا داده بودن... بالاخره ما در ۲۸ اسفند ۸۶ دقیقا بعد ۱/۵ سال بهم رسیدیم و عقد کردیم. برا خرید عروسی ما خواهرم با مادر آقا سید اومده بودن. من کارتمو داده بودم به خواهرم تا برا خرید استفاده کنه. جالب اینکه یکی از اون خواهر برادرایی که ادعا داشتن، نپرسیدن که خرج خرید عروسی رو از کجا داری میدی؟ تو دختر تنها از کجا پول آوردی داری خرج میکنی؟ نمیدونستن که من هر عنوان وام بود تو دانشگاه گرفته بودم تا بی پول نباشم. وسایل خرید رو در حد ضروریات گرفتیم. و عقد مختصری با ۷۰ میهمان از دو طرف، خونه برادر دومم برگزار شد و برادرم هیچی کم نذاشته بود. بعد از عقد مشکلاتمون هزار برابر شد. مشکل رفت و آمد که اجازه نمیدادن طوری که ما ۱۳ بدر هم با هم نبودیم. و خونه شون هم حق رفتن نداشتم و انتظار این بود که ما تو خیابون فقط همدیگر رو ببینیم. که بعد اعتراض من برادرم گفت فقط به یک شرط میذاریم هفته ای یک بار بری خونه شون که تابستون بری سر خونه زندگیت. اردیبهشت ماه استخدام رسمی همسرم اومد و مجبور شد برای دوره آموزشی ۴۰ روزه به تهران بره، اخر خرداد که اومد از آقا سید خواستم که بریم سرخونه زندگیمون. ایشون قبول نکردن و گفتن که من الان حقوقی ندارم و احتمالا تا آبان ماه حقوقی نمیدن و نمیتونم. منم قبول کردم ولی هر روز فشار حرف ها و رفتارهای خانوادم تحملم رو تموم میکرد. اوایل مرداد بود که من بازم با خجالت فراوان از همسرم خواهش کردم که بریم خونه خودمون و باز همون حرفا که پول ندارم. من هم گفتم من هیچی ازت نمیخوام نه خریدی نه عروسی، بریم یه مشهد و بیایم خونه مون. گفت آخه برای اجاره پول ندارم، الانم داره پدرم با حقوق ناچیزش بهم کمک میکنه ماهیانه چه طور آخه؟ منم پیشنهاد دادم که پدرش یک خونه ۵۰ متری تک خوابه پایین شهر داشت، بیریم اونجا. اول قبول نکرد که تو تازه عروسی و اونجا کوچیکه و پایین شهره و خواهر برادرای تو در بالاشهر میشینن و خونه های لوکس و دوبلکس دارن نمیشه و اینا که با اصرار زیاد من قبول کرد. من با خانوادم موضوع رو مطرح کردم با استقبال روبرو شد تصمیمم. ولی وقتی شرایطو شنیدن مخالفت نکردن، به من بد و بیراه گفتن که خاک تو سرت که انقدر با انتخابت بی ارزش کردی خودتو. برادری که عقدم خونه شون بود دعوام کرد که مگه تو بیوه ای که بخوای اینجوری بری خونه شوهر! فامیل چی میگن و این حرفا... بعدش هم گفت من خودم براتون جشن میگیرم. من شروع کردم به خرید جهیزیه دریغ از کوچکترین سوالی که از کجا میاری میخری؟ برای پول جهیزیه رفتم دفتر امام جمعه با گفتن شرایطم معرفی نامه به یکی از بانک ها داد و وام بدون سپرده بهم دادن و با اون جهیزیه خریدم. و هر کدوم از برادر خواهرم یک وسیله کوچیک خریدن. البته به جز یکیشون که به حق خیلی کمک کرد لباسشویی و مبلامو خرید. عروسی گرفت در تالاری گران قیمت و ناهار داد. موقع خداحافظی و رفتن به خونه ام خواهرم اجازه نداد هیچ کس بیاد حتی خاله و زن عموم رو از دم در بگردوند و گفت اینا رسم ندارن خانواده دختر برن خونه عروس و اومد به من گفت حاضر نیستم بذارم آبرومونو ببری با اون خونه ات... بعد از مراسم من جریان رو دم در به همسرم گفتم و گریه کردم. اون گفت نگران نباش من حلش میکنم. رفت پایین و به همه گفت، خیلی زحمت کشیدید، نیازی به همراهی ماشین عروس نیست. من نمیخوام عروسم معذب بشه، همش زیر شنل و... اذیت میشه، ما مستقیم میریم خونه مون. با اینکه کمی براش بد شد که داماد چقدر هوله ولی نجات داد منو. خلاصه رفتیم خونه ۵۰ متری مون و زندگیمونو شروع کردیم. 👈 ادامه دارد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۹ یکی دو روز بعد از عروسی، داداشم اومد خونه مون همون که برای من عقد جشن گرفته بود. خانمش پیش آقا سید گفت حیف این وسایل که تو این خونه است و با حرفاش نیش زد و رفت. بعد از رفتن شون، همسرم بهم گفت به خاطر اینا نمیخواستم بیارمت اینجا... میدونستم اینجوری میشه. آقا سید برای اولین بار، آخر آبان ماه بعد از ۳ ماه از شروع زندگیمون حقوق گرفت یعنی طی این مدت با کمک مختصری که پدرشون بهمون می کرد، روزگار میگذروندیم. البته اون بنده خدا هم بیشتر از اون نداشت بده، وگرنه بیشتر کمک می کرد. زندگی مون شیرین بود، قدر همو خیلی خوب میدونستیم چون به سختی به هم رسیده بودیم. خیلی دوسش داشتم چون واقعا جای همه رو برام پر کرده بود انقدر که محبت بهم میکرد. زندگی خیلی خوبی داشتیم اگه البته اون یک سال و نیم اول زندگیمون رو حذف کنیم. آخه خانوادم منو به خاطر انتخابم و شرایط شروع زندگیم و یه سری سوتفاهم ها ۱/۵ سال طرد کردن نه کسی میومد خونه من نه منو دعوت میکردن، حتی تماس تلفنی هم هیچ کدوم نداشتن، حتی خواهرم که از همه بیشتر انتظار داشتم ازش. از برادرهام دلگیر بودم که چرا لااقل یک تلفن نمیکنین بهم. اصلا گیرم خودم انتخاب کردم نباید بپرسین که خوشبختم یا نه؟ شاید انتخابم درست نبوده، شاید داره منو میزنه، داره منو میکشه، چرا یه پیگیری نمی کنین از زندگی من؟! بعد ۵ ماه از شروع زندگی مون، خونه مونو عوض کردیم خونه بزرگتر و محله خوب و کوچه روبروی دانشگاهم که راحت باشه رفت و آمدم. دوباره نمره هام خوب شد و معدل الف شدم و به تنهایی و بی کسی عادت کردم. همسرم خیلی عالی تر از تصورم بود. تو این ۱/۵ سال ،خانواده همسرم متوجه نشدن که ما رفت و آمد نداریم. تو خیابون که مادر شوهرم زنگ میزد میگفت کجایی؟ میگفت داریم میریم خونه برادر خانمم یا تو خونه صدای تلویزیون که بود و از خونه شون تماس میگرفتن، به صداها میگفت مهمون داریم مثلا خواهرخانم اینا اینجان. خلاصه زندگی خوبی داشتیم بی نهایت خوشبختی رو احساس میکردم و از خدا ممنون بودم که بعد اون همه سختی منو به خوشبختی رسونده. بعد از ۱/۵ سال باهام آشتی کردن و ارتباطات شکل گرفت و شناخت روی همسرم انقدری شد که اونو تو سر من میزدن که اونو تو رفتارات الگو قرار بده همونایی که موقع انتخاب من، میگفت من هم از لات محله و هم از آخوند محلشون تحقیق کردم، کوچکترین عیبی نگفتن فقط اون به درد ما نمیخوره سطح مالی و تحصیلات خودش و خانواده اش به ما نمی خوره و از این حرفا و ملاک، اخلاق و ایمانش نبود که من بند اونا بودم. ولی بعدا به خاطر همون اخلاق و رفتار خوبش تو سر من میزدن که یاد بگیر ازش. خلاصه بعد از اینکه درسمون تموم شد تصمیم به آوردن بچه کردیم. سه روز بعد مثبت شدن بارداری، دردای زیادی زیر شکمم ایجاد شد که با مراجعه به پزشک، متوجه شدیم که بارداری خارج رحم دارم که باید زود عمل بشم. ضربه بدی بود اونم تو بارداری اول. چند ماه بعد مجدد اقدام کردیم که شکر خدا باردار شدم. بارداری من خیلی سخت بود، ویارهای شدید، معده دردهای طاقت فرسا که چند شبی مجبور میشدم در بیمارستان بستری بشم و دیابت بارداری که دارو و انسولین مصرف میکردم. بعد از ۹ ماه بارداری، سر ایست قلبی جنین در حالی که بچه داشت طبیعی به دنیا میومد مجبور به سزارین اورژانسی شدم و بچه رو احیا کردن. خدا یه دختر سفید، چشم ابرو مشکی بهمون داد به نام زهراسادات خانم. از قبل اومدنش موقع بارداری برکت به خونه مون اومد. ما تونستیم با فروختن ماشینمون که یک سال بعد از عروسیمون پراید خریده بودیم و ارث پدری من یک خونه ۸۵ متری دو خوابه بخریم تو محله خوب تبریز. همسرم یک سال بعد از تولد دخترمون ارشد قبول شد و منو هم تشویق به ادامه تحصیل می کرد. در حالی که خانواده من نگران بودن که نذاره درسمو بخونم و سر کار نذاره برم، در قسمت شروط ضمن عقد، ادامه تحصیل و شاغل بودن گذاشته بودن و تو سند ازدواجم درج کرده بودن😂 . شروع به کار کردم. فردی نبودم تو خونه بشینم. هم تدریس تو مدرسه غیرانتفاعی میکردم و هم نقشه طراحی میکردم. دخترم رو هم مادرشوهرم نگه میداشت و مهد نمیذاشتم والا شاید قید کارو میزدم. بعد از گرفتن از شیر و پوشک، تصمیم به بارداری دوباره گرفتم و به لطف خدا دوباره باردار شدم. تو این بارداری هم مشکلات بارداری قبل رو داشتم، حتی آب هم نمیتونستم بخورم و یک مشکل اساسی دیگه که از اول خونریزی داشتم که کار دستم داد و در ۱۳ هفتگی بچه سقط شد. ضربه خیلی بدی بود خیلی ناراحت بودم خیلی گریه کردم مخصوصا هیچ کس پیشم نبود از خانواده ام ، همه مسافرت رفته بودن چون عید بود. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۹ چند ماه طول کشید تا خودمو پیدا کنم رفتم دکتر بدنم خیلی ضعیف شده بود، خلاصه بعد از رفع کم خونی و... دوباره تصمیم به بارداری گرفتم و شکر خدا باز زود باردار شدم. دوباره ویارهای شدید و این سری باید هر روز آمپول های دور ناف هم ۹ ماه میزدم که علاوه بر هزینه که اون موقع سال ۹۷، ۱۴ هزار تومن بود دونه ای، دیابت بارداری دوباره سراغم اومد و معده دردهای وحشتناک همیشه در ایام بارداری. و یه مشکل اساسی دیگه که کیسه صفرام هم پر سنگ شده بود و درداش امون مو بریده بود. بلاخره ۹ ماه بارداری با دردهای فراوان سپری شد و تیر ۹۷ خدا بهمون یه گل پسر به نام آقا سید عباس داد. بماند که انتخاب اسم پسرم هم با ماجراهایی توسط مامانم که سید بود صورت گرفت. سر قبرش ازش خواستم که اسمشو اون انتخاب کنه و یه جوری به ما بگه که شد. برکت پسر گلم کمتر از خواهرش نبود. خونه ۸۵ متری شد خونه ۱۲۰ متری تو محله خیلی بهتر از قبل و وقتی ۱/۵ ساله شد، ماشینمون رو هم عوض کردیم و یه mvm خریدیم. دو ماهه بود سید عباس که ارشد قبول شدم و مهر ماه درسمو شروع کردم با بچه دو سه ماهه خیلی سخت بود ولی همسرم خیلی کمکم میکرد بعضی وقتا برای رفتن من به دانشگاه وقتی مادرشوهرم کار داشت و نمیتونست بچه رو نگه داره، مرخصی می گرفت تا من برم کلاس. تو بچه داری و هم تو خونه داری عصای دستم بود البته از اول زندگیمون خیلی تو کارای خونه کمک میکرد چون هردومون درس داشتیم تا حدی که مثلا مینشستیم اون هویج پوس میکند و من رنده میکردم. اون جارو میکشید و من گردگیری. خلاصه با این اوصاف با بچه کوچیکو، دخترم که کمی حسودی میکرد و رفتاراش عوض شده بود و برای همه چی بهونه میکرد و انرژی زیادی ازم میبرد ولی با این حال برای درسام شبا تا صبح بیدار می موندم و کارای دانشگاهم رو میکردم. جوری خوب میخوندم که با معدل ۱۹ و خرده ای شاگرد اول ورودیمون بودم. و الان تو جایی هستیم که هردو مون فوق لیسانس شدیم و مشتاق و تلاشگر برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری انشاالله. الانم تصمیم به آوردن بچه سوم داریم به لطف خدا که انشاالله با دعاهای شما خدا بهمون یه بچه سالم و صالح عطا بکنه. از لحاظ اقتصادی بعد اومدن به خونه جدید و تولد بچه دوم و هزینه دانشگاه من و همسرم به مشکل مالی برخوردیم طوریکه نمی تونستیم وام هایی که گرفتیم و پرداخت کنیم و جمع شده بودن و هر روز بانک تماس میگرفت و همسرم خیلی نگران این وضعیت بود. که من پیشنهاد کردم تا مقداری از طلاهامو بفروشم و چند تا از وام هامون رو تصفیه کنیم. و این کارم کردیم و خیال همسرم آسوده شد و ما همیشه و در همه حال پشت هم بودیم در زندگیمون. برنامه ام برای زندگی با کمک خدا بعد یک ونیم سالگی بچه سوم، بچه چهارم هست تو این سه چهار سال که من درگیر بچه ها هستم همسرم هم دکتری شو میخواد بخونه که بعد اون من بخونم که ایشالا بعد از زایمان چهارمی، درسمو ادامه بدم و دکتری قبول شم تا به آرزوم که تدریس تو دانشگاه هست برسم انشاالله. در آخر از خانواده ها مخصوصا از پدر مادرها خواهش میکنم سنگ جلوی ازدواج جوون ها نندازن، دیدن جوونی ایمان و اخلاقش خوبه اونو ملاک قرار بدن. به خدا بقیه اش جور میشه، همین طور که من به عینه در زندگی خودم دیدم. الان من صاحب دو فرزندم که نور چشم خانواده خودم و شوهرم هستن و همه خیلی زیاد و خاص دوستشون دارن و خودم و همسرم تلاش کردیم تا جوری رفتار کنیم و که بتونیم تکیه گاه بزرگترای خودمون باشیم چه طرف خودم، چه طرف همسرم حتی به عنوان تکیه گاه محبتی براشون. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1