eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ زایمان طبیعی بعد از ۳ بار سزارین... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۹۸ سال ۹۶ سزارین شدم با دلایلی پزشکی صحیح یا ناصحیحی که تشخیص دادن و از بعد از اون موقع وقتی متوجه شدم امکان وی بک وجود داره در فکرش بودم. دربارداری دوم از طریق یکی از دوستان و همچنین کانال شما با معرفی پزشک با دکتر طبرستانی در ساری آشنا شدم و از ۸_۹ هفتگی پیش ایشون رفتم و گفتن اگر شرایطتت خوب باشه بله چرا که نه، فقط باید یکسری فاکتورها مناسب باشه. خدا رو شکر چند روز پیش پسرم را به روش وی بک(زایمان طبیعی بعد از سزارین) به دنیا آوردم. البته دردهامو خونه کشیدم فقط چند دقیقه آخر زایمان به بیمارستان رفتم چون دکتر توصیه کردن چون وی بک هستم اگر زود برم بیمارستان و پیشرفت نکنم، ممکنه بیمارستان سریع تصمیم به سزارین مجدد برام بگیرن. برای همین تا زمانی ک تونستم توی خونه تحمل کردم‌. توصیه میکنم دوستانی که شرایط شون مناسبه حتما زایمان طبیعی رو تجربه کنن. درصد خطر پارگی رحم در وی بک یکی دو درصد هست اما عوارض سزارین بسیار بیشتر از این هست. اولین دلیل انتخاب وی بک این بود بتونیم فرزندان بیشتری بدنیا بیاریم که حرف حضرت آقا زمین نمونه و از یاران مهدی فاطمه بشن ان شاءالله. دومین دلیل انتخاب وی بک فضای نامناسب اتاق عمل زایمان با حضور مرد هست که حیا و عفت از زنان محجبه در فضای بیمارستان گرفته میشه، پوشش لباس بیمارستانی برای اتاق عمل بسیار نامناسب هست چطور خانمی که محجبه هست باید یک کلاه کوچک که هیچ جای سر رو پوشش نمیده بزاره سرش و همچنین تکنسین بیهوشی لااقل در ساری من از هر کسی شنیدم مسئول بیهوشی مرد بوده. کمبود تکنسین خانم برای عمل خانمها هم واقعا باید توجه بشه. و سومین دلیل وی بک هم عوارضی که سزارین در بدن میذاره از کمردردها، از چسبندگی های رحمی، از سرد شدن طبع و... به امید ایرانی بهتر با فرزندان ولایی بیشتر کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
دخترم را در سال ۹۶ سزارین شدم با دلایلی پزشکی صحیح یا ناصحیحی که تشخیص دادن و از اون موقع وقتی متوجه شدم وی بک هم وجود داره در فکرش بودم. در بارداری دوم از طریق یکی از دوستان و همچنین کانال شما، با معرفی پزشک با دکتر طبرستانی در ساری آشنا شدم و از ۸_۹ هفتگی پیش ایشون رفتم و گفتن اگر شرایطتت خوب باشه بله چرا که نه، فقط باید یکسری فاکتورها مناسب باشه. خدارو شکر چند روز پیش پسرم را به روش وی بک(زایمان طبیعی بعد از سزارین) به دنیا آوردم. البته دردهامو خونه کشیدم فقط چند دقیقه آخر زایمان به بیمارستان رفتم چون دکتر توصیه کردن چون وی بک هستم اگر زود برم بیمارستان و پیشرفت نکنم ممکنه بیمارستان سریع تصمیم به سزارین مجدد برام بگیرن. برای همین تا زمانی که تونستم توی خونه تحمل کردم‌. توصیه میکنم دوستانی که شرایطشون مناسبه حتما زایمان طبیعی رو تجربه کنن. درصد خطر پارگی رحم در وی بک فقط ۲-۱ درصد هست. اولین دلیل انتخاب وی بک این بود بتونیم فرزندان بیشتری بدنیا بیاریم که حرف حضرت آقا زمین نمونه و از یاران مهدی فاطمه بشن ان شاءالله. دومین دلیل انتخاب وی بک فضای نامناسب اتاق عمل زایمان با حضور مرد هست که حیا و عفت از زنان محجبه در فضای بیمارستان گرفته میشه، پوشش لباس بیمارستانی برای اتاق عمل بسیار نامناسب هست. چطور خانمی که محجبه هست باید یک کلاه کوچک که هیچ جای سر رو پوشش نمیده بزاره سرش و همچنین تکنسین بیهوشی لااقل در ساری من از هرکسی شنیدم مسئول بیهوشی مرد بوده. کمبود تکنسین خانم برای عمل خانمها هم واقعا باید توجه بشه. و سومین دلیل وی بک هم عوارضی که سزارین در بدن می ذاره از کمردردها، از چسبندگی های رحمی، از سرد شدن طبع و.. به امید ایرانی بهتر با فرزندان ولایی بیشتر کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۸ هفته ۹ بارداری بود که به واسطه یکی از دوستانم با یک کانال طب سنتی آشنا شدم، اوایل کاملا تفریحی و تفننی در کانال جستجو می‌کردم به خاطر اینکه مدتی بود با طب سنتی آشنا شده بودم همواره پیگیر مطالب کانال بودم اولین بار وقتی فیلم یکی از سزارین ها را در کانال مشاهده کردم به این نتیجه رسیدم که در اتاق عمل چه بلای بزرگی به سرم می آید و همین قضیه انگیزه ای شد تا در مورد زایمان طبیعی بعد از سزارین تحقیق کنم. همین طور که پیش می رفتم بیشتر از قبل به مطالب کانال تسلط پیدا می‌کردم و سعی می‌کردم و آنها را رعایت کنم. و مهمتر از همه گزارشهای زایمانی که در کانال میخواندم انرژی انگیزه بیشتری به من می‌داد تا بتوانم به این موضوع فکر کنم. تمام دوران بارداری با خواندن گزارش‌های زایمان به انتها رسید، هر بار که این گزارش‌ها را می‌خواندم انرژی منفی ای که از طرف اطرافیان به ما وارد می‌شد، خنثی می‌شد. بالاخره انتظار به سر رسید با رعایت دستورالعمل های کانال یک بارداری آرام به هفته ۳۶ رسید. و من به ادمین کانال برای تدابیر زایمان آسان پیام دادم، دو هفته از انجام تدابیر زایمان آسان گذشته بود که شبها گهگاهی درد به سراغم می آمد. اوایل با استراحت و گرم نگه داشتن دردها ساکت می شد تا اینکه یک شب که درد داشتم با تصور اینکه این درد ها هم ساکت خواهد شد دردها را تحمل می کردم تا اینکه ساعت ۴ بامداد، سه شنبه کیسه آب پاره شد، وقتی به ادمین کانال طب سنتی پیام دادم، تدابیر جدید رو برام ارسال کردند و تا شب مرتب تحت نظر، تدابیر را انجام می‌دادم. اوایل، بعد از پارگی کیسه آب دردها خیلی زیاد نبود تا شب که دردها زیاد شد. با اینکه نفس گیری عمیق و ماساژ داشتم اما فاصله درد ها زود به زود بود، تصور کردم دیگه به مراحل پایانی دردهای زایمانی رسیدم، باز بهشون پیام دادم و ما راهی بیمارستان شدیم. وقتی گفتم که زایمان های قبلی من سزارین بوده و کیسه آب پاره شده، پرسنل بیمارستان شروع کردند به دعوا کردن که چرا اینقدر دیر آمدی و همین الان باید به اتاق عمل بروی و سزارین کنی. به من می گفتند کی به تو گفته که میتونی بعد از دوبار سزارین طبیعی زایمان کنی؟ وقتی میگفتم دکتر متخصص زنان گفته می توانم این فرصت را به تو بدهم؛ هیچ کدامشان نمی‌پذیرفتند. حتی خود متخصص زنان در آن ساعت پاسخ تلفنش را نداد و بعد از مدتی که زنگ زد، وقتی گفتند شما به ایشون گفتید میتونه وی بک بکنه؟ گفت چون نیامده زیر نظر خودم و زیر نظر من ورزش نکرده من نمی پذیرم که ویبک ایشون رو انجام بدم و گفت من اصلا سزارینش هم نمی‌کنم ... تمام عوامل اتاق عمل از دکتر بیهوشی، دکتر زنان که بسیار تازه کار بود را خبر کردند ساعت یک نصف شب. همینجور که داشتند از جنین ضربان قلب می‌گرفتند، گفتند افت ضربان دارد و ضربان از ۱۴۰ به ۹۰ رسیده، طوری پرستار ها نگران و مضطرب بودند که این نگرانی و اضطراب شان من را به این نتیجه رساند که جان فرزندم از سزارین نشدن مهمتر است پس برخلاف میل قلبی، نامه رضایت سزارین را امضا کردم. آماده عمل شدم و از اینکه تو اون لحظه ها داشتم تمام زحماتم رو بر باد رفته می‌دیدم بسیار غمگین بودم😢 غم زیادی داشتم اما فقط به امید اینکه دارم جان فرزندم را نجات می‌دهم، تحمل می کردم و من در آستانه ورود به اتاق عمل بودم اما همچنان مردد☹️ در این لحظات فقط دوست داشتم همسرم کنارم باشد و با او حرف بزنم. در همین حین، همسرم یک بار دیگر گوشی را چک کرد و جواب ادمین را به من نشان داد که: " کم و زیاد شدن ضربان قلب جنین چیزی طبیعی است." همین جمله باعث شد که من از همه نگرانی ها رها شوم و از رفتن زیر تیغ جراحی منصرف... فقط دانستن همین مطلب که کم و زیاد شدن ضربان قلب جنین در شرایط پارگی کیسه آب یک امر طبیعی است؛ برای اتخاذ یک تصمیم مهم کافی بود. و من همانجا گفتم من نمی خواهم سزارین بشوم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۸ در این لحظات همراهی همسرم تنها حامی من برای این تصمیم بود. من و همسرم در یک طرف و تمام کادر و عوامل بیمارستان در طرف دیگر. وقتی می خواستم برگردم به بخش پرستارها و ماماها بسیار از دستم عصبانی بودند. حالا که می خواستیم بر گردیم اجازه نمی دادند. می‌گفتن ما باید به همه بگیم، تا همه از بالا تا پایین اجازه ندهند، ما ترخیص نمی کنیم. می‌اومدیم توی بخش رضایت نامه امضا می کردیم، می‌رفتیم برای تسویه زنگ می زدن و میگفتن تسویه انجام نشه، ترخیص نمی‌کنیم☹️ می اومدیم توی بخش با داد و بیداد و دعوا رضایت نامه امضا می کردیم وقتی برای تسویه حساب می‌رفتیم، زنگ می زدن می گفتن از مرکز استان اجازه ترخیص نمیدن از مرکز دوبار یه خانم زنگ زد مستقیماً با خودم حرف زد و رسماً به ما می‌گفت: " تو هیچ حقی برای این که تصمیم بگیری سزارین نشی نداری. من بدون رضایت تو می‌برمت اتاق عمل" منم گفتم من اگر بخوام سزارین بشم می خوام برم یه بیمارستان بهتر، با این بهونه اونا گفتن به شرط اینکه از همین جا مستقیم بری یزد یا اصفهان اجازه میدیم بری... بعد از تمام شدن کار رضایتنامه و ترخیص هر چی التماس میکردم، سرم رو ازم جدا کنند اعتنا نمی کردند. انگار هنوز منتظر بودن یه طوری بشه تا من برم اتاق عمل... حتی تهدید می کردند که اگر الان رفتید و فردا برگشتید دیگه کارتون رو راه نمی اندازیم. پس با این شرط که بریم یه بیمارستان بهتر بالاخره از دم در اتاق عمل فرار کردیم و به خانه آمدیم. ساعت ۵ صبح، تماس‌ها از طرف بیمارستان شروع شد تا ساعت ۷ صبح مرتب تماس می‌گرفتند تا مطمئن بشن که ما حتما به یک بیمارستان مجهز در شهر بزرگی مراجعه می کنیم. و من میدونستم الان رفتن به هر بیمارستانی مساوی با سزارین هست. میخواستم کار به انتها برسه و لحظه های آخر برم که دیگه چاره ای جز زایمان طبیعی نباشه. به خاطر نگرانی ای که از طرف کادر درمان برای ما ایجاد شده بود می خواستیم بریم درمانگاه نزدیک خونه برای چک کردن ضربان جنین که دیدیم👇👇 اونها خودشون برای رصد ما زنگ زدند، فهمیدیم درمانگاه محل هم تو تیم ما نیست. همسرم از خونه رفت بیرون تا عسل بگیره و بیاد که دید دو نفر از کارکنان مرکز بهداشت محل پشت در خونه ایستاده بودند و ایشون رو دیدند و اینجا هم کلی حرف و حدیث و سر و صدا. در آخر قرار شد برویم به مرکز بهداشت محل و ضربان قلب جنین را بررسی کنیم. وقتی که رفتیم ضربان قلب جنین خوب بود. از حق در نگذریم کارکنان مرکز بهداشت که از آشنایان و دوستان بودند کمی مهربانانه با ما برخورد می‌کردند و گفتند اگر نمی‌خواهید سزارین شوید حتما بروید به یک شهر دیگر که ما هم پذیرفتیم. اما از طرفی مطمئن بودیم در شهرهای دیگر هم هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرفتن زایمان وی بک برای من که کیسه آبم پاره شده، نخواهد بود. ادمین کانال به من گفتند در صورت تمایل خودتون و همسرتون، با ماما جهت زایمان در منزل هماهنگ می‌کنند... ما که باید در لحظه تصمیم می‌گرفتیم که به یک شهر دیگر برویم یا منتظر هماهنگی بمانیم؛ نهایتا تصمیم گرفتیم که به یزد برویم. دقیقاً زمانی که به یزد رسیدیم ماما در شهر دیگری هماهنگ شد. در یزد به خانه یکی از اقوام رفتیم آنها با دیدن شرایط من سریع اقدام کردند برای نوبت گیری از مراکز درمانی جهت زایمان و ما مجبور شدیم همه ماجرا را برای آنها توضیح دهیم و اینکه در هر صورت مراجعه به مراکز درمانی برای مادر متقاضی‌ وی‌بک مساوی است با سزارین... 👈 به توصیه‌ی ماما برای بررسی شرایط و اینکه بدانیم که زایمان نزدیک است یا خیر به یک درمانگاه مراجعه کردیم و در درمانگاه نیز همان برخورد با ما انجام شد که در مراکز درمانی قبل انجام شده بود. با شدت گرفتن دردها که مانع از استراحت شب می شد و تماس با ماما، ایشان تصمیم گرفتند که به شهر ما بیایند. برخورد انسان دوستانه، مهربانانه و مخلصانه ماما همه را متعجب کرده بود. که ابراز می‌کردند: "قصد ما چیزی جز خدمت به یک مادر باردار نیست." جاری من در این مدت خیلی به من کمک کرد تا دردها را تحمل کنم؛ همسر و جاری عزیزم مرتب مرا ماساژ می دادند تا اینکه ماما ساعت ۴ بامداد به محل سکونت ما رسید؛ وقتی ماما رسیدند من همچنان باید دردها را تحمل می کردم. از اینجا به بعد مراقبت ماماهای عزیز شروع شد. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۸ همه چیز خیلی عالی بود، در این لحظات خدا را در نزدیک خودم می‌دیدم. که خدا چگونه مرا دیده و صدایم را شنیده و تک تک آرزوهایم را محقق کرده طوری که حتی همسرم هم از این وقایع متحیر شده... از ساعت ۱۰ صبح شرایط زایمان فراهم شده بود و ماما به من می گفت زایمان آسانی خواهی داشت. در شرایط سخت زایمان اذان گفتن و نماز خواندن ماما آرامش خاصی در محیط پراکنده می‌کرد و به ما دلگرمی می داد... در نهایت با یاری خدا و کمک عزیزانی که در کنارم بودند، فرزندم به سلامت به دنیا آمد و در آغوش من و همسرم قرار گرفت. لحظات وصف ناپذیری بود؛ در آن لحظه فقط از خدای مهربان تشکر می‌کردم‌ که همه وقایع را به دست قدرت خویش در کنار هم مقدر کرد و من و همسرم در تمام مدت طبق امر الهی پیش می رفتیم. هر بار که تصمیمی گرفتیم می‌دانستیم چون به خدا توکل کردیم؛ هدایت با خود اوست. قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین خاطره زندگی‌ام تولد فرزند سوم بود. با اینکه دو بار قبل از آن مادر شده بودم؛ اما این بار با همیشه فرق می‌کرد. این بار تا آخرین لحظه همسرم کنارم بود. این بار بعد از به دنیا آمدن فرزندم من راحت شدم. این بار بعد از به دنیا آمدن فرزندم درد نداشتم؛ درد آزار دهنده بخیه های سزارین، این بار وقتی که فرزندم گریه می‌کرد؛ خودم او را می‌دیدم. این بار این فرزندم‌ بود که مسیر را برای به دنیا آوردن فرزندان دیگر برایم راحت‌تر می کرد. فرزندانی که باید به دنیا بیایند و یاریگر امام زمانمان باشند؛ برای تحقق یافتن امر ولی فقیه ما مادرها باید تمام تلاشمان را در رسیدن به هدف بکار گیریم؛ وقتی به خدا توکل کنیم او همه چیز را به بهترین شکل برای ما رقم می زند و خدایی که در این نزدیکیست، فقط باید چشم هایمان را باز کنیم تا او را ببینیم و باید مطمئنانه به او تکیه کنیم کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۰۳ پسرم محمد کاظم سال ۹۳ همزمان با سربازی همسرم و تابستان اولین سال دانشگاهم، به روش سزارین به دنیا آمد. نبود تجربه و ترساندن کادر پزشکی از دیر شدن تولد بچه علت سزارین بود. الحمدلله بچه روزیش رو هم با خودش آورد و زندگی ما بیش از پیش شادتر شد. شاد به معنی سخت نگرفتن و از هر کار و تجربه ای خاطره خوش ساختن و لذت لحظه رو بردن.... تونستیم یک ماشین دست دو بخریم و همسرم الحمدلله شغل مناسبی پیدا کردن، منتها در شهر غریب و دور از پدر و مادر که الخیرُ فی ماوقع درسته از خانواده ها دور شدیم اما این دوری باعث شد تا در تربیت فرزند استقلال بیشتری داشته باشیم. به هرحال نوه مغز بادوم هست و پدر-مادربزرگا کمتر از گل بهش نمیگن و به آه اون بندن که چی میخواد فراهم کنن😄 و خوب اون جایی که بچه باید محرومیت می‌کشید، کار رو سخت می‌کرد. از طرفی به قول همسرم رشد در غربت هست و با اتمام سال آخر دانشگاه، و البته همکاری اساتید در زمانبندی امتحانات و پاس دروس، با وجود بودن شغل، خواستم خانه دار بمانم و فرزندم رو بزرگ و براش خواهر-برادر بیارم. پسرم الحمدلله قبل یک سالگی راه افتاد، عین بلبل و فصیح صحبت کرد و می‌کنه، اگر همه از دندان درآوردن بچه هاشون مینالیدن ما اصلا نفهمیدیم کی دندون درآورد و واقعا خدا رو پشتیبانم حس کردم. نمی خواستم پسرمم تک باشه چون والدین هرچقدرم همبازی باشن جای همبازی هم سن و سال و تعاملات کودکانه رو نمیگیرن👧👦 و اینکه نان آوری رو بر عهده پدر خانواده می‌دیدم و می‌بینم😌 حالا ممکنه یه کم رفاه کمتر بشه که با خلاقیت و ابتکار عمل، کمبودها رو میشه برطرف کرد. در حال حاضر، کارهای فرهنگی پاره وقتِ مردمی، فقط جهت احساس مسئولیت در این برهه زمانی، با همکاری و همراه نمودن همسر و فرزندان، کم و بیش انجام میدم. پسر دومم و عضو چهارم خانواده، محمد مهدی با تفاوت سنی ۳ سال به روش طبیعی با کمک خانم دکتر آیتی در مشهد با دعای خیر امام رضاجان (ع) بدنیا اومد. هیچ کاری بی سختی نیست اما نشد نداره، از قدیمم گفتن در دروازه رو میشه بست اما دهان مردم رو نه.❌ پس طبیعتا منم کلی حرف پشت سرم بود که بعد سزارین میخواد طبیعی باشه و خرج و مخارج و سفر برای زایمان به شهر دیگه ووو.. . ولی از یک گوش می‌شنیدم، از آن یکی در می‌کردم😄 (هرچند ۹ ماه از تصمیم ما کسی خبر نداشت و همون یکی-دو هفته آخر مطلع شدن) چون تصمیمم عاقلانه و برنامه ریزی شده بود نه دل هوایی و الکی، پس خودم رو نباختم و با توضیحاتم(معمولا ما تو خانواده سر مسائل با همسرم گفت و گوی منطقی داریم)، همسرمم پشتم بودن. بعد تولد محمدمهدی به خانه دلبازتر و بهتر و البته قیمت مناسب تر رفتیم و سفرهای معنوی و تفریحی زیادی نصیبمون شد. سر دوسالگی محمدمهدی، یک سقط طبیعی در ۴-۵ ماهگی داشتم بخاطر ایست قلبی جنین. که اینم کلی دکترا خواستن کورتاژ کنن و... ولی هم خودم نمی‌خواستم با دست خودم سقط کنم، هم امید داشتم شاید بمونه، منتظر موندم و خودش طبیعی بدست طبیعت سقط شد. بعد ۸ ماه از سقط، مجدد باردار شدم، که ایام بارداری با شرکت در دوره زایمان فیزیولوژیک خانم زهرا عباسی، به خوبی سپری شد الحمدلله و این بار هم با زایمان طبیعی فرزندم بدنیا اومد. الان دخترم معصومه، ۲۱ ماهه هست و ما منتظر داداش کوچولوی او هستیم تا در ماه های آتی ان شاءالله به جمع ما بپیونده هرچند انتظار دختر دیگر داشتم که معصومه همبازی داشته باشه اما از اون جایی که خداوند مصلحت بندگان رو بهتر میدونن، راضی ام به رضایش و البته راهی (افزایش فرزند) که هنوز ادامه داره💪 اگر خدا توان بده نیت ۱۴ معصوم رو دارم😁(با دعای خیر شما🔅) چرا که مادربزرگام هر دو ۱۴ فرزند آوردن😌 هم اکنون در منزل جدید اجاره ای استقرار یافتیم که باز هم الحمدلله شرایط محل زندگی و دلبازی خونه بهتر و بیشتر از قبل هست🖼شاید فعلا خداوند 🎁صلاح🎁 نمیدونن ما خانه دار بشیم. اما با تولد هر فرزند ما به خانه اجاره ای با امکانات و رفاه بیشتر رفتیم. در طول سال هم کلی مهمانی ساده و آسان میدیم و سفر بدون سختگیری میریم که این خودش هم برکت هست، هم برکت میاره✨✨ التماس دعای فرج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۰۹ مادرم تازه دوقلو زایمان کرده بود که من و همسرم باهم عقد کردیم. ما درگذشته با هم همسایه بودیم و شناخت خانوادگی خوبی از هم داشتیم. هرچند به بسیاری از تفاوت های فرهنگی و اخلاقی مان بعد از ازدواج پی بردیم و البته ایشون چندسالی بود که خاطر خواه من شده بود و از طریق خواهرشون که دوست صمیمی من بودن به من ابراز علاقه کردن ولی چون اصلا شرایط ازدواج رو نداشتیم من جواب منفی داده بودم... تا اینکه سال ۸۲ خدا خواست و رسما با هم عقد کردیم. برخلاف خیلی‌ها به ما در دوران نامزدی چندان خوش نگذشت، چون همسرم دستش خالی بود، دانشجوی دانشگاه آزاد بود و خانواده اش چند دانشجو همزمان داشتند و از لحاظ مالی (برای کسی که در دوران عقد به سر میبَرَد) خوب حمایتش نمی‌کردند و علیرغم این بی پولی، محل زندگی خانواده های ما باهم دهها کیلومتر فاصله داشت😓. و خودمون هم دانشجوی دو استان مختلف بودیم، یعنی در ۴ شهر مختلف از جای جای جای ایران درین بین ما خیلی کم و هم خیلی کوتاه همدیگر را می‌دیدیم و اینجا بود که اختلافات فرهنگی خانواده های ما خودش رو نشون داد که الحمدلله با صبر و منطق تونستیم خوب باهاشون کنار بیایم. به محض اینکه همسرم شغل ثابت پیدا کرد باهم عروسی کردیم. ولی بدون هیچ پس انداز و سرمایه ی ظاهری و مادی. ولی در اصل با بزرگترین سرمایه که توکل به خدا و محبت اهل‌بیت بود، در عید غدیر زندگی مشترکمان رو شروع کردیم. تمام هزینه عروسی و پول رهن خانه را هم با پس اندازه‌های ماه‌های بعد به پدرشوهرم پس دادیم چون می‌خواستیم کاملا روی پای خودمان بایستیم. البته من راضی به جشن عروسی نبودم و آرزو داشتم با زیارت خانه خدا بریم زیر یک سقف ولی اینم با مخالفت جدی پدرشوهرم روبرو شد و... با جشن کوچکی راهی خانه مستاجری بسیار کوچیکی شدیم که اون موقع اگر ۵نفر مهمان داشتیم باید برای پهن کردن سفره، چیدمان خانه را تغییر می‌دادیم😁 ولی دوستش داشتیم و قانع بودیم. ما در روزهای زندگی مان بالا و پایین زیاد داشتیم، بی پولی و نداری هم داشتیم. ولی خیلی توکل می‌کردیم و اصلا از نداری نمی ترسیدیم و درعین حال اهل قناعت بودیم. با تمام این احوال، مهمان زیاد داشتیم و مطمئن بودیم که با مهمانها درهای روزی به رویمان باز می‌شود. چند ماه بعد از ازدواج، تصمیم گرفتم برای ارشد بخوانم و با همسرم تصمیم گرفتیم بچه دارشدن رو بگذاریم برای حداقل یکسال بعد... دکتر هم رفتیم و فهمیدیم برای بچه دارشدن مشکلی نداریم و خیالمان راحت شد که می‌شود😌 دقیقا همان زمان من متوجه تغییراتی در خودم شدم و فهمیدم باردار هستم😁 اولش شوکه شدم که من الان بچه نمی‌خواهم و پس درس و ارشد و...چه می‌شود؟؟😕 ولی زود به خودم آمدم. از همان چند ساعت ناراحتی خودم هم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم هم مادری کنم و هم درسم را بخوانم و الحمدلله موفق شدم. یکسال و نیم بعد از عروسی مان دخترم متولد شد. این زایمان را ناخواسته سزارین شدم. دردهای بعد از عملم خیلی شدید بود و از سزارین واقعا بدم آمد. که به سرم آمد. بگذریم. از خوش قدمی دخترم بگم که من ارشد و همسرم دکتری تخصصی قبول شد. ریحانه دوماهه بود که دانشجو شدم و دوسال و نیمگی او درسم تمام شد. بعد از ارشدم با اینکه می‌توانستم دکتری بخوانم و همسرم بسیار تشویقم می‌کرد ولی بخاطر فرزندم ادامه ندادم و دخترم ۳ساله بود که استخدام آموزش و پرورش شدم و به کسوت معلمی درآمدم. از ۴ سالگیِ دخترم با نصحیت های خواهرانه ی همکارم، بفکر فرزند بعدی افتادم ولی دچار بیماری مرموزی شدم که تا دوسال باردار نشدم. بعد از آن ۴ سال درمان‌ کردم و جواب درستی نگرفتم. دخترم کلاس اول بود که در نامه اش به امام رضا علیه السلام از ایشان خواهر و برادر خواسته بود. دلم خیلی شکست. فهمیدم خیلی دیر شده و وقتی مطمئن شدم بیماری من به فرزندم آسیب نمی‌زند، درمان را رها کردم و از خدا فرزند دیگری خواستیم. پسرم در ۳۳ سالگی من متولد شد. از روزی و قدمِ خیر این فرزندمان ما دوسالی ميهمان شهر کریمه اهلبیت عليهم السلام بودیم و زایمان فرزندم به صورت طبیعی(وی بک) توسط خانم دکتر رحمتی در بیمارستان ایزدی قم انجام شد و بسیااااار تجربه شیرینی بود.ایشون پزشک فوق‌العاده مسؤلیت پذیر و خوبی بودند که تا قبل از زایمانم فقط یکبار همدیگر را دیده بودیم و هیچ هزینه ای هم از من نگرفتند. من بخاطر فرزند آوریِ بیشتر، زایمان طبیعی را انتخاب کردم. و واقعا برایم خاطره شیرینی بود. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۱ تو سن ۱۸ سالگی با پسرعمه ام عقد کردم. خیلی ساده بدون هیچ شرایط سختی، فقط از ایشون خواستم بال پرواز هم به سوی بندگی باشیم و توقعات مادی بی ثمر رو بذاریم کنار. طی دوسال عقدمون سختی های زیادی بخاطر سختگیری خانواده ها کشیدیم. ایشون موقع عقدمون تازه رفتن به سربازی و فقط ۲۱ سالشون بود. من اصلا توقع جهاز و وسایل آنچنانی نداشتم و همه دلخوشیم این بود در کنار همسرم باشم و دوری مون تموم بشه. توی یه خونه کوچیک زندگیمون رو شروع کردیم. در ضمن با وجود مخالفت های شدید پدر و مادرم حاضر نشدم عروسی بگیریم و تصمیم گرفتیم یه سفر سه روزه بریم قم و بعد بریم خونه مون، یه ولیمه عروسی به اقوام درجه یک دادیم و تمام شوهرم تو مغازه پدرشوهرم کار میکردن و محل کارشون شهرستان بود و باید هر روز رفت و آمد میکردن. بعد چند ماه با وجود اینکه دانشجو بودم تصمیمم رو گرفتم و از همسرم خواستم بریم شهرستان و درسم رو رها کردم چون شرایط جوری بود که نمیشد هم درس بخونم، هم این مسافت رو کم کنم تا شوهرم لازم نباشه هر روز تو جاده رفت و آمد کنه. خانوادم وقتی متوجه تصمیم شدند خیییلی تند با ما برخورد کردن دلم شکست دوست داشتم درکم کنند و شرایط سختمون رو ببینند. بعد ۸ ماه متوجه شدم باردار هستم، اولش شوکه شدم ولی با حرفهای آرامش بخش همسرم آرام شدم. مادرشوهرم وقتی فهمید خیلی خوشحال شد منو بوسید و بغل گرفت و کلی بهم انرژی داد. با ذوق به مادرم تماس گرفتم و خبر رو دادم اما اونقدر سرد جوابم رو داد که حالم بدجور آشفته شد، شماتت شدم که چرا اینقدر زود باردار شدم با اینکه نوه اولشون بود. دو هفته آخر بارداریم رفتم شهر خودم و اورژانسی سزارین شدم و دختر خوشگلم به دنیا اومد اما بخاطر شرایط جسمیش یه هفته NICU بستری بود و من چند روز بدون همراه بیمارستان کنارش بودم. فرشته زیبای دومم رو بعد ۳ سال به دنیا آوردم و بخاطر سزارین قبلی این دخترم رو هم سزارین شدم. موقع بارداری دومم باز هم خودم بودم و همراهی همسرم و حمایت های خدای خوبم. دوران سختی بود برخلاف دختر اولم که خییییلی آرام بود، دختر دومم بی قراری هاش زیاد بود. روزها گذشت و دخترای عزیزم قد کشیدن و بزرگ شدن، من خودم با تحقیق به این نتیجه رسیده بودم که بهترین فاصله سنی ۳ تا ۴ سال هستش و دخترام رو پشت سرهم به دنیا آوردم. گرچه همیشه دست تنها بودم و دور از حمایت اما شیرینی بزرگ کردن فرشته هام سختی ها رو برام کوچک کرده بود. من هم معتقد بودم دو کافیه، وقتی دخترم ۴ سالش شد تصمیم گرفتم شروع کنم به درس خوندن. شرایط سختی بود برام، درس های سنگین، رسیدگی به درسهای دختر اولم، رسیدگی به کارای خونه و دختر ۴ سالم و... خیلی بهم فشار میومد اما اصرار داشتم که از پسشون بربیام. همسرمم بخاطر شرایط سخت کاریش نمیتونست خیلی کنارم باشه و کمکم کنه. بعد از چند سال، جدی و مصمم به همسرم گفتم دوست دارم دوباره باردار بشم و ایشون هم موافقت کردند. یک سال و نیم طول کشید تا باردار بشم، روزی که فهمیدم باردارم انگار تمام دنیا رو بهم دادن. اونقدر ذوق زده شدم که حد نداشت. خانواده ها خیلی خوشحال شدند. خدا رو خیلی شکر کردم دوباره منو لایق دونست تا یه بار دیگه این طعم بهشتی رو بچشم. یه سال جستجو کردم برای زایمان طبیعی بعد از سزارین ولی چون ۲ بار سزارین شده بودم درصد ریسک هم بالاتر بود تا اینکه متوجه شدم خانم دکتر آیتی قبول میکنن. رفتم پیش خانم دکتر آیتی در مشهد و چقدر صبورانه به حرفام گوش کردند و موافقت کردن و من چقدر خوشحال شدم. ایشون بسیار صبور مؤمن و مشوق فرزندآوری هستن. روزها گذشت و دردای من شروع شدن این بار تا آخرین روز خونه خودم موندم تمام دوران بارداری تنها خودم کارام رو کردم و حمایت آنچنانی نداشتم، همون ماه های اول مرخصی تحصیلی گرفتم. بعد از نماز صبح دردام شدت گرفتن و رفتم بیمارستان که متاسفانه بهم گفتن دکتر آیتی مریض شدن و نمیتونن بیان به جاشون دکتر قدسیه علوی میان راستش دلهره داشتم میترسیدم. دلم نمیخواست که دوباره سزارین بشم. خلاصه دردها زیاد شدن و ماماهای خوبی کنارم بودن تا اتفاقی نیفته، با همراهی دکتر علوی نازنین و صبوری خوبشون، بعد از ۲ بار سزارین، پسرم رو تونستم طبیعی به دنیا بیارم. خوشحالم که دوباره مزه ناب مادری رو میچشم و افسوس میخورم که چرا ۸ سال فاصله افتاد بین بچه هام کاش زودتر به این نتیجه میرسیدم که فرصت برای درس و تفریح همیشه هست اما مادرشدن یه محدوده سنی و جسمی داره. برام دعا کنید که یه بار دیگه هم بتونم طعم مادر شدن رو بچشم. امیدوارم همه عزیزانی که چشم انتظار این موهبت شیرین الهی هستن، به آرزوشون برسن کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۲ سال ۹۳ با همسرم بصورت کاملا سنتی عقد کردیم، هردو اهل مشهد بودیم اما ایشون تهران درس میخوندن برای همین دوران عقد ما بیشتر دور بودیم از هم. من دوران مجردی فانتزی ام از ازدواج و بچه داشتن این بود که یکدونه بچه نهایتا دوتا بچه که یکیش دختره و یکیش پسر!👀 ولی وقتی ازدواج کردم و رفتم خونه خودم خدا بهم نشون داد که خیلی توی فانتزی ام غرق نشم😁 و این زندگی واقعیه و مسخره بازی نیست. من ۲۷ سالمه و همسر ۳۲، من فقط سه تا برادر بزرگتر از خودم دارم و خواهر ندارم، اما واقعا خانومای داداشام الحمدلله خیلییی خوبن و از وقتی اومدن حسرت خواهر داشتن برای من کمتر شد اما همچنان هست😉 سال ۹۴ عروسی گرفتیم و خیلی زود متوجه شدم باردارم و ۹ماه بعد پسرم آقامیثم بدنیا اومد. شرایط کاری همسرم طوری بود که ما مجبور شدیم از شهر خودمون دور بشیم و چند سال منطقه محروم زندگی کنیم. آقامیثم چهارونیم ساله شد که خدا به ما دوقلو داد، حسین آقا و آقامهدی. دوقلو داشتن در عین جذابیت واقعاااا سخته، گاهی باهم خوبن و بیشتر اوقات دارن باهم دعوا میکنن، حالا دعوا سر چی؟شاید یک آشغال کوچیکی که روی فرش افتاده😂 خلاصه که منو میثم و تماااااام اطرافیان🤣بیشتر اوقات درحال جداسازی این دوتا هستیم و داریم صلح ایجاد می‌کنیم. خدا نکنه باهم دست به یکی کنن و همدیگر رو صدا کنن برای شیطونی، توی گوش هم یه چیزی به زبون خودشون میگن و یهو بدوبدو میکنن سمت اتاق خودشون و من میفهمم که دارن کشو لباسها رو خالی میکنن🥴 من میرم سراغ جمع کردن و دوباره نقشه میکشن و حمله به سمت کشو های آشپزخونه، خلاصه که این اتفاق روزی چندبااااار توی خونه ما میفته و تمام اعضای خانواده ما دائم در حال بدوبدو هستن بخاطر این دوتا وروجک😂 تازه داشتن باهم خوب میشدن که من مجدد باردار شدم!😁 شرایطم خیلی سخت بود، مخصوصا که همسرم بیشتر اوقات ماموریت بودن و نبودن. دوقلوها دو ساله شدن که آقامحمد ما بدنیا اومد. ولی خوبی که داشت این حضور یهویی آقامحمد اینه که بچه ها خیلی ذوق دارن بابت حضورش و کمک زیاد میکنن بابت نگهداریش، مثلا وقتی گریه میکنه و من دارم نماز میخونم یا دستم بنده دوقلوها لباسشونو میدن بالا و می‌خوان بهش شیر بدن😂 وقتی هم که دارم غذا درست میکنم اگر خوابش بیاد یا توی گهواره میذارم و دوقلوها تکون میدن یا روی پای داداش بزرگه😁 هرکدوم از بچه ها بدنیا اومدن رزق مادی و معنوی زیادی برای ما داشت الحمدلله همه اطرافیانم بهم میگن بسه دیگه، تو جهادت رو تکمیل کردی و سربازای امام زمانت رو آوردی، خودمم واقعا دیگه توان ندارم مگر اینکه دوباره خدا برامون چیز دیگه ای بخواد. خیلی دوست داشتم خدا به منم دختر بده ولی مثل اینکه حکمت خدا برای من توی پسر داشتنه😁 دوستای من همشون توی کانال شما هستن، خواستم از همینجا بهشون سلام کنم و بگم منتظر دختردار شدن منم باشین✌️😁 آهان راستی، من زایمان اول رو طبیعی انجام دادم، زایمان دوم بخاطر دوقلوها سزارین شدم، با اینکه شرایط زایمان طبیعی رو داشتم و ۳۹ هفته تمام بودم اما ترسیدم و سزارین شدم. اما زایمان سوم رو با اینکه بیشتر دکتر ها میگفتن خطرناکه و ریسک داره و قبول نمیکردن من طبیعی زایمان کردم، با اینکه هیچی بی‌حسی نگرفتم و خیلییییی درد کشیدم اما خیلیییی راضی بودم. توی مشهد چندتا دکتر انگشت شمار فقط وی بک انجام میدن که من خانوم دکتر آیتی رو انتخاب کردم که بسیااااار خانوم دکتر بااخلاق و مومن و انقلابی و متعهدی هستن. خیلی از انتخابم راضی بودم الحمدلله و خداروشکر میکنم که پیش ایشون رفتم. از تمام اعضای کانال می‌خوام که برای عاقبت بخیری پسرای منم دعا کنن و انشالله سرباز امام زمان باشن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۱ حدود یک هفته بود که پایان نامه کارشناسی ارشدم را دفاع کرده بودم، که متوجه شدم باردار هستم. ماه های اول بارداری را راحت گذروندم. خدا بیامرز مادرم میگفت، از من دوری ولی خداروشکر بد ویار هم نیستی. اما ماه آخر، آنزیم های کبدیم بالا رفته بود. دکتر چند بار ختم بارداری با سزارین را اعلام کرد. اما من روی زایمان طبیعی پافشاری میکردم. هر بار که می رفتم بیمارستان، با رضایت شخصی از آنجا بیرون می آمدم. آخر سر درد طبیعی را تجربه کردم ولی در لحظه آخر بچه مدفوع کرد و به اجبار سزارین شدم. بچه اول را همه ذوق و شوق داشتن. نوه اول هردو خانواده بود. مادرم میخواست سیسمونی بگیره اما من گفتم همه چیز باید ساده باشه. چون باید فرزندآوری ساده را ترویج کرد. وقتی بچه بدنیا آمد چون مادرم مریض بود نتونست در بیمارستان همراهم باشه. من که سزارین شده بودم موقع بلند شدن از تخت، مشکل داشتم که خدا از امدادهای غیبی خودش برام فرستاد و به صورت اتفاقی یکی از دوستان ما به کمک آمد. بچه اول رو با خودم همه جا میبردم. برای خودش مارکو پولو شده بود. دو ماهش بود که راهیان نور بردم. پنج ماهش بود که مشهد رفت. یکسال نشده بود که اربعین پیاده روی رفتیم. مادرم میگفت بچه داری رو چقدر آسان میگیری. ما به خودمون سخت می‌گرفتیم بچه آوردن برامون سخت شده بود. دخترم یک ساله نشده بود که مادرم به رحمت خدا رفت. دخترم دو سالش شده بود که به فکر بچه دوم افتادیم. وقتی حامله شدم خیلی ها تعجب کردن. گفتن تو که نه مادری داری و نه خواهر، چه جوری به فکر آوردن بچه دوم توی غربت افتادی؟! یکی از چالش‌های من موجهای منفی و دلسوزی های الکی و نسنجیده دیگران بود. اطرافیان هی میگفتن تنهایی، چه جوری میخوای بچه ها رو‌ بزرگ‌ کنی؟ تو دلم میگفتم خب من خودم خواهر ندارم، ضربه خوردم. بالاخره این سختی رو من به جون باید بخرم که بچه هام مثل خودم تنها نشن. به لطف خداوند فرزند دوم را بعد از یک سزارین، پیش خانم دکتر طیبه قاسمی و سکینه لطیفی در قم وی بک کردم و طبیعی به دنیا آوردم. تجربه شیرین زایمان طبیعی با سزارین قابل مقایسه نبود. در همه این سال‌ها مستاجر بودیم. اما از برکت بچه دوم توانستیم در یکی از شهرکهای اطراف شهر یک واحد آپارتمان بخریم. اون موقع دوره‌ای بود که پوشک هم خیلی گران شده بود. اقساط خانه به خرجمون اضافه شده بود و این ها یه مقدار کار رو سخت کرده بود و من برای اینکه کمکی به دخل و خرج خانه کمک بکنم از پوشک های قابل شستشو استفاده میکردم. اما هیچ وقت نمی فهمیدم که اگر مثلاً پوشک شستن سخته، سختی اش رو من خودم انتخاب کردم و دارم میکشم بقیه چرا هی دلسوزی بیجا و اظهارنظر میکنن؟احتمالا نمی‌دونن چقدر رو اعصابن😆 توی این سالها که ۵-۶ سالی از دفاع پایان نامه ام می گذشت، به صورت مکرر استاد راهنما به من پیام میداد که از پایان نامه ات مقاله بنویس و آماده دکترا بشو. دلیل پیگیری های مکرر استادم را متوجه نمی‌شدم. یکبار خیلی اصرار کرد. گفتم من فعلا قصد دکترا خوندنم ندارم استاد. اگر هم بخوام کار مثبتی انجام بدم با همین ارشدم انجام میدهم. با خودم میگفتم الان من میتونم بچه بیارم چندسال دیگه شانس بارداری ام کمتر میشه. درس خواندن دیر نمیشه. کار روی زمین مانده کشور حفظ و افزایش نسل است. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۱ البته این نکته رو بگم که به قول رهبر انقلاب، خانه داری به معنای خانه نشینی نیست. همه این سال‌ها شاید فعالیت علمی به معنای رفتن به دانشگاه را کنار گذاشتم و به صورت رسمی جایی استخدام نشدم و حقوق‌بگیر نبودم، اما فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی خودم را ادامه دادم. باور داشتم و دارم که همانجا که هستم آنجا را مرکز عالم باید قرار دهم. الحمدالله تونستم یک صندوق قرض الحسنه خانگی راه بیندازم. حدود ۱۰۰ خانواده نیازمند از طلاب خارجی را شناسایی کردم و با کمک‌ خیرین آنها را تحت پوشش قرار دادم. به نظر خودم من با کمک به آنها دارم فرهنگ اسلامی و انقلابیگری را منتقل میکنم. فعالیت های تدریس و پژوهش خودم را هم بین جوانان ادامه دادم. دو،سه سالی مسئول واحد خواهران یک مجموعه فرهنگی بودم. خیلی از مادرها میگفتن ما وقتی انگیزه و دغدغه مندی شما را می بینیم، برای فرزندآوری و فعالیت در اجتماع انگیزه بیشتری پیدا می کنیم. با وجود همه دغدغه های اجتماعی و سختی هایی که داشتم، به فکر بچه سوم بودم. بچه سوم را که حامله شدم، همزمان با شروع کرونا بود. بارداری فوق العاده سختی داشتم. از ماه هشتم آنزیم های کبدیم مجدد بالا رفته بود. مدام حالت تهوع داشتم. هرچی که میخوردم بالا می آوردم. همش دعا میکردم که زودتر از موعد درد زایمان بگیرم و بچه به دنیا بیاید تا راحت شوم. اتفاقا همین هم شد. بچه دو هفته زودتر از موعد بدنیا آمد. متأسفانه بچه مدفوع کرده بود و این باعث درگیری ریه و معده بچه شده بود.به طوری که وقتی بچه به دنیا آمد، نتونست گریه کنه. آنجا من به خانم حضرت خدیجه متوسل شدم. گفتم همانطور که به دختر بی مادر خودت خانم حضرت زهرا موقع زایمان نظر کردی، به من و بچه ام نظر کن. همین که داشتم اینا رو با خودم از ذهن میگذروندم، دکتر گفت بچه احیا شد. اما درگیری مدفوع با ریه و معده آنقدر زیاد بود که بلافاصله بچه رو به اتاق ان آی سیو فرستادن. بچه حدود ۱۰ روز بیمارستان بود. روزای سختی بود. دکتر خودم رو از بیمارستان مرخص کرد و من با دستای خالی رفتم خونه، در حالیکه بچه ها در رو باز کردن و میگفتن مامان آبجی کجاست؟ روند درمان خیلی کند پیش رفت. در نهایت بچه را به یه بیمارستان مجهزتر منتقل کردن. یک روز دکتر اومد و گفت بابت اینکه بچه نتونسته بود گریه کنه ممکنه بیوکسی شده باشه. به خاطر همین لازم است که بچه ام آر آی بشه. روز بعد متخصص قلب اومد و گفت روی قلب بچه یه سایه دیده شده و باید بررسی بشه. درنهایت گفت توی قلب بچه حفره ایجاد شده و خطرناکه. اون روزا بیمارستان داشت روی سرم خراب میشد. همش به خودم میگفتم مگه جهاد فرزندآوری نیست. خب جهاد سختی داره. حتما نباید توی میدان مین جهاد کرد. خلاصه بعد از ۱۰ روز بچه از بیمارستان مرخص شد. بعد از ترخیص پیش یه دکتری رفتیم تا در مورد ام آر آی مشورت کنیم. دکتر گفت بچه سالم هست. اصلا ام آر آی برای بچه ای که همه چیزش سالمه و برای یک درصد احتمال درست نیست. اگه خیلی میترسید از مغز سونوگرافی کنید. دوماه از تولد بچه نگذشته بود که رفت و آمد همسرم برای کار به جهت دوری منزل سخت بود. تصمیم گرفتیم به داخل شهر بیایم. اتفاقا یکی از دوستانمان پیشنهاد داد که یه طبقه از منزلی که دربست کردن نیاز به مستاجر داره و ما هم همسایه شدن با آنها را پذیرفتیم. اما دوماه بعد خانه چون ورثه ای بود، ورثه به اختلاف خوردن و ما مجبور به اثاث کشی شدیم😭 دخترم شش ماهه بود. به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود خیلی ضعیف شده بودم. هرکی منو میدید می گفت دیگه بچه نیاریااا! به فکر سلامتی خودت باش!قرار نیست که همه جمعیت کشور را تو زیاد کنی!!😬 در کمال ناباوری بعد از شش ماه به صورت خدا خواسته حامله شدم🤣 روزای اول خودمو خیلی باخته بودم. وقتی که رفتم آزمایش دادم، انقدر بهم شوک وارد شده بود، درخواست کردم آزمایش رو کنترل کیفیت بدن، برای اینکه مطمئن بشم جواب آزمایش درسته!! با تمام دغدغه و علاقه ای که به فرزندآوری داشتم اما توان جسمی نداشتم. همسرم مثل یک کوه با صلابت و استواری در کنارم بود. مدام امید به من میداد. تمام کارهای خانه و بچه ها را انجام میداد. ولی من انقدر استرس گرفته بودم که به دیابت بارداری دچار شدم. تا چهار ماهگی جایی نمی رفتم تا کسی متوجه نشه که من باردار هستم و بخواد من رو سرزنش بکنه. خیلی جالب بود بعد از اون وقتی که دوستان متوجه بارداری من میشدن، چون از دغدغه من برای فرزندآوری آگاه بودن، همه فکر می کردن جریان هوشمندانه بوده و من رو بخاطر اراده ام تحسین میکردم. بعد که من از چالش های فرزندان شیره ب شیره می گفتم، خندشون می گرفت که چقدر بهم حسن ظن داشتن.🙈 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۱ هفته های آخر بارداری بود که درگیر موج سوم کرونا شدیم. همسرم برای اینکه من بابت کرونا استرس نگیرم و درگیر بالارفتن قند نشم، می گفت یه سرماخوردگی ساده هست😁 بنده خدا اتاق منو‌ از بقیه جدا کرده بود و با اون حال خرابش از خودش و بچه های مریض پرستاری میکرد. بعضی اوقات نامه اعمال همسرم رو وقتی متصور میشم فقط غبطه میخورم. خدا خیرش بده. خلاصه دوسه روزی بود که از کرونا راحت شده بودم که درد زایمانم گرفتم و زود به بیمارستان رفتیم .دکتر گفته بود چون خوش زا هستم و بچه چهارم هست بچه سریع بدنیا میاد. با اولین درد برو که دوباره بچه مدفوع نکنه. خلاصه ما سریع بیمارستان رفتیم اما تا من پذیرش شدم برق اتاق رفت و..دوباره بچه مدفوع کرد البته نه به فضاحت سری قبل... پسرم بعد از سه تا دختر با وزن بالای چهارونیم کیلو با زایمان طبیعی از نوع وی بک بدنیا آمد. چهل روز از تولدش نگذشته بود که صاحب خانه سر سالمون جوابمون کرد و ما خانه ب دوش شدیم.😅 اما این سری یه صاحب خونه روزیمون شد که بعد چندسال هنوز بلندمون نکرده... و اما چندتا سوال هست که همیشه از من پرسیده میشه: ❇️ در مورد مسایل اقتصادی: واقعا اعتقادمون براین است که روزی خدا می‌رسونه اونهم از جنس «یرزقه من حیث لایحتسب» دوم اینکه بنای ما به ساده زیستی و قناعت است. من همیشه لباس بچه ها رو جنس خوب میخرم تا ماندگاری بیشتر داشته باشه و کوچکترها هم بعداً استفاده بکنن. ❇️ در مورد فاصله سنی باید بگم: بچه های من دو سال و هشت ماه باهم اختلاف دارن بجز دوتا آخر که یکسال و دوماه هست.هرکس خونه ما میاد فاصله سنی کم بچه ها رو میبینن و بدنبال آن همبازی شدنشان رو، تصمیم به بارداری می گیرن😍 در مورد تربیت هم اینجوری کار راحت تر هست چون بچه اول میشه رهبر بقیه و همه تقلیدگرش. ❇️در مورد مدرسه که جدیدا باب شده همه دغدغه مدارس خاص دارن: به نظرم بچه ها همونی میشن که والدینشان هستن پس با خوب زیستن باید خوب بودن رو بهشون یاد داد. به نظرم کادر مدرسه مذهبی باشن، کفایت می‌کنه. باید بچه ها رو طوری تربیت کرد که باور داشته باشند که اونها میتوانن روی محیط اثرگذار باشن نه بالعکس! ❇️ داشتن برنامه و ورزش روزانه برای هر مادری لازمه. نباید گفت که وقت نمیکنم. بچه مادر شاداب و بانشاط و سالم میخواهد. ❇️ کلام آخر اینکه : میتوان سنگر خانواده را مستحکم و پاکیزه نگه داشت و در عرصه های سیاسی و اجتماعی سنگر سازی های جدید کرد و فتوحات بزرگ را به ارمغان آورد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۳ من متولد ۶۲ هستم و فرزند سوم خانواده، ما چهارتا بچه بودیم پشت سرهم، یک خواهر و یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر دارم. دوران کودکی الحمدلله عالی، چون برادر و خواهر پشت سر هم داشتم و منزل ویلایی، مدام در حال بازی بودیم و خلق بازی و برنامه های جدید و خوش بودیم همه با هم بازی می کردیم و همه با هم درس می خواندیم. پدرم دبیر بودند (خدارحمتشون کنه خیییلی خوب بودند) و مادرم هم همراه ما درس میخواندند، کتاب و دفتر که پهن می شد، همه می نشستیم و بهترین دوران عمرمان بود تا اینکه دانشگاه قبول شدم. از وقتی خودم را شناختم آرزوی داشتن بچه داشتم، یک بچه برای خودم، حتی وقتی که خیلی کوچک بودم و اصلا به ازدواج فکر هم نمی کردم. الحمدلله پدرم مرد فرهیخته ای بودند و دستم را برای انجام کارهای فرهنگی در مدرسه و دانشگاه باز گذاشته بودند. پدرم بسیار مطالعه می کردند و من هم همینطور بودم. پدر منبع همه سوالات و شبهات ما بودند. سال ۸۰ وارد دانشگاه شدم. برای داشتن همسر شایسته کسی که خدا او را دوست داشته باشد، خیلی دعا میکردم ولی از آمدن خواستگار به منزل اصلا خوشم نمی آمد، از خدا خواستم که فقط کسی که قسمتم هست و تو میپسندی بیاید و همینطور هم شد سال ۸۱ عقد کردیم. همسرم مرد مهربان و خود ساخته ای بودند الحمدلله، متاسفانه بعد از عروسی تحت تاثیر جو جامعه که بلافاصله بعد ازدواج فرزند نیارید، به مدت ۲سال فرزند نیاوردیم که الان پشیمان هستم. پسر اولم به خاطر پیشرفت نکردن زایمان طبیعی به روش سزارین فروردین ۸۶ به دنیا آمد. کولیک داشت و مدام جیغ می زد، هر دو به شدت ناراحت بودیم از اینکه فرزند آوردیم و فکر میکردیم که ما را از هم دور کرده... و بدتر اینکه افسردگی بعد زایمان هم گرفته بودم. تجربه نداشتم و یکسری حساسیتها، زود رنجیها و قانونمندی هایی که داشتیم هم کار را بدتر می‌کرد. پسرم کم کم خیلی بهتر شد و بودنش باعث شادی و نشاط بیشتر، با خودم فکر می کردم همین یکی کافی هست. هرروز با پسرم تمرین های مختلف که در کتابها خوانده بودم انجام می دادم و این کار حالت وسواسی پیدا کرده بودم. دفتری داشت که همه کلمات که عکسش را کشیده بودم. در ۱ سالگی اسمش را میگفت و همه دفترش را می شناختند😄 ۵ سال بعد که ماههای آخر بارداری دوم را میگذراندم همه چیز خیلی فرق کرده بودم. الحمدلله از حساسیتهای من خیلی کم شده بود، درس حوزه را شروع کرده بودم و به شدت درگیر کارهای فرهنگی و حوزه بودم و البته پدر عزیزم رو از دست داده بودم.😭 وقتی سونوگرافی به من و همسرم گفت دختر هست از خوشحالی اشک در چشمهایم جمع شد. سال ۹۱ فاطمه خانم به جمع سه نفره ما اضافه شد و با آمدنش کلی خوشحالی برای داداشش آورد که همیشه شکایت داشت که من داداش و خواهر ندارم و صندلی عقب ماشین، هیچکس پیش من نیست. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۳ سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. باورم نمیشد که موفق شده بودم دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
پسرم محمد کاظم سال ۹۳ همزمان با سربازی همسرم و تابستان اولین سال دانشگاهم، به روش سزارین به دنیا آمد. نبود تجربه و ترساندن کادر پزشکی از دیر شدن تولد بچه علت سزارین بود. الحمدلله بچه روزیش رو هم با خودش آورد و زندگی ما بیش از پیش شادتر شد. شاد به معنی سخت نگرفتن و از هر کار و تجربه ای خاطره خوش ساختن و لذت لحظه رو بردن... تونستیم یک ماشین دست دو بخریم و همسرم الحمدلله شغل مناسبی پیدا کردن، منتها در شهر غریب و دور از پدر و مادر که الخیرُ فی ماوقع، درسته از خانواده ها دور شدیم اما این دوری باعث شد تا در تربیت فرزند استقلال بیشتری داشته باشیم. به هرحال نوه مغز بادوم هست و پدر-مادربزرگا کمتر از گل بهش نمیگن و به آه اون بندن که چی میخواد فراهم کنن😄 و خوب اون جایی که بچه باید محرومیت می‌کشید، کار رو سخت می‌کرد. از طرفی به قول همسرم رشد در غربت هست. با اتمام سال آخر دانشگاه، و البته همکاری اساتید در زمانبندی امتحانات و پاس دروس، با وجود بودن شغل، خواستم خانه دار بمانم و فرزندم رو بزرگ و براش خواهر یا برادر بیارم. پسرم الحمدلله قبل یک سالگی راه افتاد، عین بلبل و فصیح صحبت کرد و می‌کنه، اگر همه از دندان درآوردن بچه هاشون مینالیدن ما اصلا نفهمیدیم کی دندون درآورد و واقعا خدا رو پشتیبانم حس کردم. نمی خواستم پسرمم تنها باشه چون والدین هرچقدرم همبازی باشن جای همبازی هم سن و سال و تعاملات کودکانه رو نمیگیرن👧👦 و اینکه نان آوری رو بر عهده پدر خانواده می‌دیدم و می‌بینم😌 حالا ممکنه یه کم رفاه کمتر بشه که با خلاقیت و ابتکار عمل، کمبودها رو میشه برطرف کرد. در حال حاضر، کارهای فرهنگی پاره وقتِ مردمی، فقط جهت احساس مسئولیت در این برهه زمانی، با همکاری و همراه نمودن همسر و فرزندان، کم و بیش انجام میدم. پسر دومم و عضو چهارم خانواده، محمد مهدی با تفاوت سنی ۳ سال به روش طبیعی با کمک خانم دکتر آیتی در مشهد با دعای خیر امام رضاجان (ع) بدنیا اومد. هیچ کاری بی سختی نیست اما نشد نداره، از قدیمم گفتن در دروازه رو میشه بست اما دهان مردم رو نه.❌ پس طبیعتا منم کلی حرف پشت سرم بود که بعد سزارین میخواد طبیعی باشه و خرج و مخارج و سفر برای زایمان به شهر دیگه ووو.. . ولی از یک گوش می‌شنیدم، از آن یکی در می‌کردم😄 (هرچند ۹ ماه از تصمیم ما کسی خبر نداشت و همون یکی-دو هفته آخر مطلع شدن) چون تصمیمم عاقلانه و برنامه ریزی شده بود نه دل هوایی و الکی، پس خودم رو نباختم و با توضیحات (معمولا ما تو خانواده سر مسائل با همسرم گفت و گوی منطقی داریم)، همسرمم پشتم بودن. بعد تولد محمدمهدی به خانه دلباز تر و بهتر و البته قیمت مناسب تر رفتیم و سفرهای معنوی و تفریحی زیادی نصیبمون شد. سر دو سالگی محمدمهدی، یک سقط طبیعی در ۴-۵ ماهگی داشتم بخاطر ایست قلبی جنین. که اینم کلی دکترا خواستن کورتاژ کنن و... ولی هم خودم نمی‌خواستم با دست خودم سقط کنم، هم امید داشتم شاید بمونه، منتظر موندم و خودش طبیعی بدست طبیعت سقط شد. بعد از ۸ ماه از سقط، مجدد باردار شدم، که ایام بارداری با شرکت در دوره زایمان فیزیولوژیک خانم زهرا عباسی، به خوبی سپری شد الحمدلله و این بار هم با زایمان طبیعی فرزندم بدنیا اومد. الان دخترم معصومه، ۲۱ ماهه هست و ما منتظر داداش کوچولوی او هستیم تا در ماه های آتی ان شاءالله به جمع ما بپیونده هرچند انتظار دختر دیگر داشتم که معصومه هم همبازی داشته باشه اما از اون جایی که خداوند مصلحت بندگان رو بهتر میدونن، راضی ام به رضایش و البته راهی (افزایش فرزند) که هنوز ادامه داره💪 اگر خدا توان بده نیت ۱۴ معصوم رو دارم😁(با دعای خیر شما🔅) چرا که مادربزرگام هر دو ۱۴ فرزند آوردن😌 هم اکنون در منزل جدید اجاره ای استقرار یافتیم که باز هم الحمدلله شرایط محل زندگی و دلبازی خونه بهتر و بیشتر از قبل هست🖼 شاید فعلا خداوند 🎁صلاح🎁 نمیدونن ما خانه دار بشیم. اما با تولد هر فرزند ما به خانه اجاره ای با امکانات و رفاه بیشتر رفتیم. در طول سال هم کلی مهمانی ساده و آسان میدیم و سفر بدون سختگیری میریم که این خودش هم برکت هست، هم برکت میاره✨✨ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من فاطمه حلما هستم. متولد ۵ دی ماه ١۴٠٢، خوزستانیم اما ساکن کرج👶 داداش محمدحامی من ١١ سال پیش با عمل سزارین بدنیا اومد، مامانم خیلی دوست می‌داشت که بعد از ١١ سال من با زایمان طبیعی به دنیا بیاره، اما هیچکدوم از متخصصا و دکترا قبول نمیکردن😐 تا اینکه من عجله کردمو بعد از نماز صبح سه شنبه زودتر از موعد کیسه آب‌ مادرم پاره شد، بابایی ما رو بیمارستان برد. اونجا هم خانم دکترا تا متوجه شدن که بچه ی اول مامانم با سزارین بدنیا اومده بود، گفتن باید بری اتاق عمل😨 اما مامانم اصلا کوتاه نیومد، گفتش ما رضایت شخصی میدیم و امضا می‌کنیم که تصمیم داریم بامسئولیت خودمون زایمان طبیعی کنم. بعد از ساعتها درد کشیدن مامان نازنینم و سعی و تلاش خودم که زودتر بدنیا بیام موقع اذان مغرب باحول وقوه الهی خداروشکر چشم بدنیا ی زیبای شما گشودم😍💞 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ در زمستان سال ۷۷ در شهر اصفهان به دنیا اومدم ولی در شهر مقدس قم ساکن شدیم.💚 حدود ۵ سال تنها بودم و بعدش آبجیم به جمع مون اضافه شد😎 حدود دو سال بعدش آبجی بعدیم اضافه شد البته به گفته مادرم خدا خواسته بود. گذشت و گذشت تا اینکه ما سه تا خواهر همش می‌گفتیم ما برادر هم میخوایم بچه هامون دایی ندارن و .... اینقدر گفتیم و گفتیم که یه دفعه که رفیتم مشهد، هر سه خواهر باهم دعا می‌کردیم که یا امام رضا یه داداش به ما بده بعد از اون سفر خدا جواب مون رو داد🥳🥳🥳 من ۱۷ سالم بود، دوتا آبجیام ۱۲ ساله و ۱۰ ساله بودن و .... یه داداش تو راه بود😍 خیلی خوب یادمه وقتی که داداشم اومد من سوم دبیرستان بودم و قششششنگ امتحانات نهاییم رو گند زدم😂😂😂 و معدل کتبی ام ۱۶ و خورده ای شد و برای منی که تمام نمراتم همیشه ۱۹ و ۲۰ بود و شاگرد اول مدرسه بودم یه اُفففففتِ عمیق بود🤣 من عااااشق و دیووونه ی بچه بودم و هستم. همیشه تو فامیل همه میدونستن که اگر کسی بچه دار بشه و من برم پیشش، دیگه بچه رو به کسی نمیدم مگر اینکه شیر و پوشک بخواد😁😁 خلاصه با اومدن داداشمون دیگه کلا درس و کنکور یه جورایی تعطیل شد. سال کنکور شده بود و منم رشته ریاضی و... واقعا برای کنکور تلاش خاصی نکردم و رتبه ام هم خوب نشد. همزمان با کنکور، آزمون ورودی جامعه الزهرا هم دادم. بالاخره فضای خانه ما طلبگی بود و هم پدرم و هم مادرم طلبه بودن و منم دوست داشتم که طلبه بشم وقتی که آزمون رو قبول شدم با کله رفتم حوزه😊 خیلی دوست های خوب و نابی پیدا کردم به طوری که هنوز باهم در ارتباطیم و همدیگر رو می‌بینیم. دروس طلبگی خیلی برام شیرین بود و منم با نمرات خوبی پیش میرفتم تا اینکه.... جناب همسرخان که ایشون هم طلبه بودن تشریف آوردن خواستگاری😁 وقتی که همسرم اومدن خواستگاری، تا صداشون رو شنیدم و مشغول صحبت کردن با پدرم شدن چشمام 😍😍😍 شد. حدود ۳ ماه جلسات خواستگاری و مشاوره ما طول کشید که به شدت نیاز بود و راهگشا، خیلی به نظرم تو این زمینه زوج های جوان به مشاوره پیش از ازدواج نیاز دارن. آخرین روز اسفند سال ۹۷ در حرم حضرت معصومه عقد کردیم🥺😍 و چه لحظه شیرینی❤️💚❤️ گذشت و ما ۱۴ فروردین ۹۸ جشن عقد گرفتیم و یه هفته بعدش یه تصادف سنگین کردیم، به طور معجزه آسایی من هیچیم نشد ولی چشم راست همسرم به شدت به فرمون کوبیده شد و تا قبل عروسیمون چشمشون کبود بود🥲 دوران عقد خیلی خیلی خوبی داشتیم، خانواده ها هم خیلی همکاری داشتن، با همه وجودم اون روزها رو دوست دارم😇 خلاصه بالاخره در یکی از روزهای آخر مرداد ۹۸ عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون البته به صورت مستاجری😉 خب مسلما با ازدواج کردنم، ترم سوم حوزه رو فقط پاس کردم( همسرم اومدن خواستگاری و عقد) و ترم چهارم رو کمتر برداشتم( عروسی کردم) و ترم پنجم باردار شده بودم🤭 سر بچه هام هیچ کدوم از غربالگری هارو نرفتم چون واقعا درست نمیدونستم شون و فقط پول و هزینه اضافه بود. دختر گلم در شهر مقدس قم، یکی از ماه های زمستان ۹۹، به خاطر عدم پیشرفت زایمان با روش سزارین به دنیا اومد... از بعد زایمان روزهای نسبتا بد من شروع شد. تا ۳ ماه اصلااا نمیتونستم صاف بخوابم چون دلم و کمرم به شدت درد میکرد. دخترم شب زنده دار بود و نوبتی من و پدرش بیدار میموندیم و با این کوچولو صحبت باید میکردیم🤔🤪😴😩 ۶ ماهه شده بود دخترم که فهمیدم باردارم😂😂😂 من به شدت از سزارین وحشت کرده بودم و دیگه نمیتونستم تصور کنم که بازهم باید اون دردها رو تحمل کنم پس رفتم دنبال دکتری که ویبک من رو قبول کنه، خانم صابریان در تهران منو پذیرفتن و بسیار بسیار مثل مادری مهربان من رو آروم میکردن و بهم امیدواری و انگیزه میدادن ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ گذشت و گذشت تا اینکه به روزهای زایمان پسرم نزدیک می‌شدیم. ۳۸ هفته بودم که درد کاذب سراغم اومد و من راهی تهران شدم اما بعد از رسیدن به بیمارستان و گرفتن ان اس تی دردها به کل تموم شدن، اما من قم برنگشتم و دیگه تا روز زایمانم تهران موندم. دختر قشنگم رو مادرم نگهداشتن که خدا خیرشون بده، ۱۰ روز تهران مونده بودم و حسابی دلتنگ دخترم شده بودم. یه روز صبح رفتیم قم و دخترم و رو دیدم و بعدازظهر برگشتم تهران دوباره ۴۰ هفته و ۳ روز بودم که بالاخره دردهام شروع شد و رفتم بیمارستان پیامبران تهران و الحمدلله رب العالمین پسرم ویبک شد و من موفق شدم. فقط و فقط اول خدا، دوم امام حسین و حضرت زهرا و سوم حضرت معصومه کمکم کردند. خیلی لحظات شیرینی بود. خانم صابریان به شدت با تجربه بودن و اوضاع رو خیلی خوب مدیریت کردن وگرنه من رو برای سزارین آماده کرده بودن.... گذشت و من برگشتم قم و چالش های دو فرزندی شروع شد🥴 اولش سخت بود و منم بلد نبودم، اما با گذشت زمان یاد گرفتم و قلق بچه ها دستم اومده بود. پسرم برعکس دخترم کولیکی و رفلاکسی بود و تا ۶ ماه خونه بوی شیر گرفته بود😂🥶🤢 ولی اون روزها هم گذشت یه روز خیلی سخت شروع شد... ۱۳ مهر ۱۴۰۱ بود، دخترم با یه لیوان آبجوش که من توش چهارتخم دم کرده بودم خودش رو سوزوند خیلی بد، دست راست و پهلوی راستش دچار سوختگی درجه ۲ و درجه ۳ شده بود. خیلی وحشتناک بود، حتی الان که دارم مینویسم اشک میریزم، فقط اون موقع فریاد میزدم واااای دخترم سوخت، بچم سوخت و یاد بچه های روز عاشورا میفتادم، خیلی سخت و دردناک می‌گذشت لحظه ها به مادرم و همسرم فوری زنگ زدم، مادرم پسرم رو گرفت و من و همسرم و دخترم به بیمارستان رفتیم. دیدیم که شاید بیمارستان سوانح و سوختگی تهران بهتر باشد و رفتیم تهران وااای اونجا که دیگه خیلی وحشتناک بود، خداروشکر موقع برگشت به قم یه پزشک طب سنتی پیدا کردیم که داروی دستساز و نکات تغذیه ای ایشون عالی بود و در عرض دوماه تقریبا خوب شد و الان هم بسیااار کم جاش مونده که به امید خدا اون هم خوب میشه. موارد غذایی که باید رعایت میکردیم: غذاهای تند ممنوع، مواد کارخونه ای و شیرینی ممنوع، کلا مصرف قندیجات خیلی باید کم میشد و تقریبا نباید مصرف می‌کرد و باید تا ۲ ماه کاملا رعایت میکردیم حالا دخترم ۳ سالشه و پسرم دو ساله است. الحمدلله پسرم رو از شیر گرفتم خداروشکر با اومدن هر کدوم از بچه هامون رزق مادی و معنوی بسیاری وارد زندگیمون شده و با بچه ها ۲ بار به مشهد رفتیم که حتما رزق اونها بوده برای ما ماشینمون هم هی مدلش عوض میشه و گاهی خوب درمیاد و گاهی پرخرج😆😆😆😁 خونه مون هم هنوز مستاجریم اما خداروشکر صاحب خونه های بسیار خوبی روزیمون میشه، هنوز در حال استفاده از مرخصی افزایش جمعیت جامعه الزهرا هستم.😁 خیلی دوست دارم که بازهم برم و درسم رو بخونم ولی حس میکنم سنگر فعلی من خانه داری هست و در اینجا نیاز هست که باشم. ۱۴ ماه فاصله بین بچه هام رو خیلی دوست دارم و الان که باهم بازی میکنن و تو سر و کله هم میزنن و گاز و چنگ زدن رو میبینم بسیار لذت میبرم😂 بچه باید همین شکلی باشه دیگه😂😂😂 از تمامی کسانی که این تجربه مارو خوندن میخوام که برامون دعا کنن عاقبتمون ختم به شهادت باشه ان شاءالله یاعلی مدد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۱۵ من متولد ابرکوه هستم. ساکن یزد دوم اسفند ۴١ ساله میشم. ۴ تا دختر دارم. اولی فاطمه‌زینب متولد سال ۸۵ دومی فاطمه‌ضحی متولد سال ۹۰ سومی فاطمه‌حلما متولد سال ۹۷ چارمی فاطمه‌هدی متولد سال ١۴٠٠ دو تا اولی رو سزارین شدم. اولی رو دکترم گفتن لگنت به شدت تنگه و این نظرشون تو پروندم تو بیمارستان افشار ثبته. دومی رو هم چون اولی سزارینی بودم گفتن اینم باید سزارین بشی... من سر فرزند سومم، اول حاملگیم رفتم خانه بهداشت ماما گفت دو تا سزارینی خطر داره، میخوای سقط کنی؟😳 آزمایش غربالگری هم بهم گفتن احتمالا سندرم داون داره که انگار آسمون رو سرم خراب شد. خانواده فشار زیادی روم آوردن سقطش کنم. اما من گفتم من سقط نمی کنم هرچی خدا داده خوبه. بچم نزدیک ۴ کیلو وزنش بود. می خواستم زایمان طبیعی کنم. ماما خصوصی نداشتم. چون دو تا قبلی سزارین بودم، دکتر شیفت پذیرشم نمی کرد. می گفت خطرناکه... من از ۸ صبح تا ۲ بعد از ظهر کنار بیمارستان نشسته بودم، فقط می‌گفتن بیاد بره اتاق عمل اصلا راهم نمیدادن تو بخش زایمان، بعدش راضی شدم به سزارین، گفتم درد زایمان مقدسه و حاجت اون لحظه روا میشه پس من فقط میخوام برای ظهور آقا دعا کنم و بعدش لحظه های آخر میرم اتاق عمل... یه دفعه خانم چوبداری زنگ زد پرستاره گفت این خیلی داره گریه می کنه ۴ ساعته کیسه آبش پاره شده اینجا نشسته ولی دکتر پذیرشش نمی کنه و پا در میونی کرده بود و به دکتر شیفت گفته بود این خانم میتونه و انگیزه داره و... یه دفعه گفتن دکتر پذیرشت کرده انگار دنیا رو بهم دادن رفتم بالا به والله شاید صد بار ماماها و پرستارا بهم می گفتن تو نمی‌تونی و می‌میری و دکتر با آقام اتمام حجت کرده بود. دیگه آقام به اصرار من رضایت داد به ویبک... و من تا سه و نیم فردا صبح درد کشیدم، هر کی میومد نیم ساعته زایمان می کرد می رفت. من مونده بودم می گفتن نمیشه زایمان کنی... لحظه های آخر میخواستم بگم بیاین سزارینم کنین اما گفتم خدایا کمکم کن من نمیخوام سزارین بشم... دکتر باورش شده بود من واقعا دیوونه شدم میگفت تحمل آستانه دردت خیلی بالاست و بچت دنیا نیومد بیا با دستگاه دنیاش بیارم ولی من اینم نمیخواستم میترسیدم برا بچم عوارض داشته باشه... بلاخره فاطمه‌حلما خانم، فرزند سوم من بدون دستگاه دنیا اومد. میگفتن بچه وزنش بالاست احتمالا دیابت داره، آزمایش گرفتن سالم بود الحمدلله ... صبح سرپرست مامایی استان زنگ زدن گفتن، همچین چیزی تا حالا نداشتیم که کسی وی بک بشه بعد دو سزارین و وزن بچش بالا باشه و... همه لطف خدا بود. فرزند چهارمم رو ٣٩ ساله بودم که باردار شدم. دیگه اصلا غربالگری هم نرفتم. اما این بار ماما خصوصی گرفتم. اصلا هم اذیت نشدم، اول فروردین ١۴٠٠ یه ساعته بچه ام دنیا اومد. اون روز اول قرن ١۴٠٠ بود. بیمارستان افشار غلغله بود، همه خوابیده بودن الکی سزارین بشن تا تاریخ تولد بچشون لاکچری باشه،از طرفی دکتری که به خاطر تنگی لنگ سزارینم کرده بود، اونجا بود. از اون بیمارستان فرار کردم. اینقدر تند می رفتم آقام نمی رسید بهم😂 مرتاض که بدتر گفتن تو راهرو هم زائو خوابوندن برای سزارین... اصلا دلم آتیش می گرفت چرا اینا الکی سزارین می کنن لاکچری بودن مهمه یا سالم بودن بچه... خلاصه رفتم بیمارستان شاه ولی، خانم قاسمی خیلی به من اعتماد به نفس داد و اصلا هم آرایش نداره و مقنعه و چادر می پوشه من برا این عفتش دوسش داشتم و میگن قابله مؤمن باشه تو شخصیت مذهبی بچه اثرگذاره... خلاصه فاطمه‌هدی خانم هم دنیا اومد. الان دختر اولم ازدواج کرده و منم زیاد دوستانم رو تشویق به فرزندآوری می کنم. خصوصا اونا که سزارین شدن و دکترا می ترسونن شون.. گاهی خانم حسینی خانه بهداشت بعضیاشون رو به من معرفی می کنه ولی اراده قوی مهمه چند تاشون که خبر دارم موفق نشدن به زایمان طبیعی هم خودتون فرزند بیارین، هم امر به معروف کنین خانما رو به فرزندآوری و مشوقشون باشین کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۱۸ من مامان ۳۱ساله هستم از خراسان جنوبی، دوتا سقط داشتم اوایل ازدواجم الان ۴فرزند دسته گل دارم. البته از این ۴فرزند یکیش متفاوته من ۳تاشونو با سزارین بدنیا آوردم. بچه اولمو گفتن بند ناف پیچیده دور گردنش و به اجبار سزارین شدم و دوتای بعدی هم به خاطر سزارین اولی تو شهرستانمون گفتن سزارین. بعد از سومی یکم زمان دادیم که جای بخیه ها بهتر جوش بخوره چون حتی واسه سزارین چهارمم بستر مهیا نبود و جای بخیه های سزارین خیلی بد بود و به گفته دکتر عضلات شکمم شل شده بود و سوزش بدی داشت. ما هم حدود ۵سال علی رغم میل باطنی دست نگه داشتیم. دیگه با اصرار من، همسر راضی شدن بعد از ۵سال فرزند چهارم رو باردار بشم. تو مدت بارداری خیلی به فکر زایمان طبیعی بودم ولی هرچی به دکتر اصرار میکردم قبول نمی‌کرد حتی واسه سزارین هم منو فرستاد یه سونوی مجهز که اگه چسبندگی نشون بده ما تو شهرستان به دلیل نبود امکانات قبولت نمی‌کنیم. ولی انگار بخت با من یار بود و خدا هوامو داشت. رفتم مشهد سونوگرافی همه موارد رو بررسی کردم الحمدالله خوب بود و منو بیشتر برا زایمان طبیعی سوق می‌داد. خلاصه که با خودم گفتم پس باید برم یه شهر بزرگ با امکانات و یه دکتر خوب وقت مشاوره تلفنی گرفتم با خانم دکتر آیتی که مشهد سابقه چندین سال ویبک داشتن، تماس گرفتم، با ایشون که صحبت کردم چنان نور امیدی تو دلم روشن شد که نگو😁 شروع کرده بودم به خوندن چله حدیث کسا. این خانم دکتر عزیز خیلی واسه مراجعین و فرزندآوری احترام قائل بودن و من کمر همت بستم که هر طور شده واسه زایمان حتی سزارین خدمت ایشون برسم، ولی نمیدونم چرا هر چی برنامه ریزی میکردم که برم مشهد و حضوری خدمت ایشون برسم، موقعیت جور نمیشد. من در طول یک ماه مواظبت شدید داشتم از خودم که خدایی نکرده خیلی زودتر زایمان نیاد سراغم چون از سه تای قبلی هفته های ۳۷و۳۸همین که وارد ماه نه میشدم دچار پارگی کیسه آب می شدم، خلاصه که با هزار زحمت تونستم بچه رو نگه دارم و با مدد الهی تا هفته ۳۹ خبری نشد. تا اینکه بالاخره با تصمیم خودم و همسر قرار بر این شد که بریم مشهد، ولی از بد روزگار صبح روز ۱۶ آذر که از خواب پا شدم متوجه شدم وقت زایمان هست.😢 انگار دنیا رو سرم خراب شد خیلی غصه خوردم با افسردگی شدید با همسرم رفتیم زایشگاه، به حضرت فاطمه(س) گفتم بی بی جان من که ازتون کمک خواسته بودم😔 ولی دیگه فایده نداشت انگار سرنوشت من سزارین بود. وقتی رو تخت زایشگاه دراز کشیدم، ماما ازم پرسید چته اینقدر ناراحتی؟! گفتم هیچی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم ماما اینقدر تعجب کرد، گفت بابا چه دل خجسته ای داری! مگه میشه بعد سه تا سزارین، طبیعی؟ امکان نداره... خلاصه ماما با خانم دکتر تماس گرفت، نمیدونم کی به دل این دکتر مهربون انداخته بود که از خودی خود گفت اگه طبیعی دوست داره باید شوهرش رضایت کامل بده،چنان اشک شوقی تو چشمام حلقه زد که نگو، سریع زنگ زدم به همسرم تا بیاد رضایت بده. ولی همسرم گفت نه، من نمیتونم اطمینان کنم به دکترای شهرستانمون، امکانات نداره خلاصه که از من اصرار، از ایشون انکار، تا اینکه خود خانم دکتر اومدن و اینقدر مفصل و قشنگ واسه شوهرم توضیح دادن که مشکلی نیست و باید اگه طبیعی خواستیم خودمون رضایت کامل بدیم. شوهرمم خیلی منطقی این شرایط رو ناباورانه قبول کردن که امضا کنن و من از خوشحالی می خواستم بال در بیارم و خیلی سریع منو واسه یه زایمان طبیعی آماده کردن ساعت حدود ۱۰ صبح رفتم زایشگاه و ساعت۱۰ شب هم بچه به طور طبیعی با کمک خانم دکتر عزیز و ماماهای مهربون بدنیا اومد و این یه معجزه بزرگ تو زندگی من بود. حضرت فاطمه خیلی هوای من رو داشتن و حسابی شرمنده م کردن، باورم نمیشه بعد سه تا سزارین تونسته باشم طبیعی فرزند چهارم رو بدنیا آورده باشم اونم تو شهر خودم از خدای بزرگ سپاسگزارم🙏🏻❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075