فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_95 رو به فاطمه کرد. _جمع کن خودتو.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_96
فاطمه پرید بین حرفش.
_پدر جان نگران نباشید. بابا هر کسی رو تایید نمیکنه و در ضمن پریچهر صد تا آدم خلافکار رو از حریفه اینا که جوجه پلیسن.
پریچهر چشم غرهای رفت.
_تو حرف نزنی، کسی ناراحت میشه؟
_بیا و خوبی کن. آقای کوثری هر چی بگین کم گفتین. ادامه بدین.
پریچهر از جا بلند شد و دست فاطمه را کشید.
_پاشو بریم که حالت خرابه. هذیون میگی.
بعد رو به پدر کرد.
_منو پدری بزرگ کرده که از بچگی حیا رو بهش یاد داده که خود حیا ازم محافظت کنه این اولیش. دومیش اینه که اون پلیسا تایید شده بودن. سوم اینکه بابام بهم از خود گذشتگی رو یاد داده. یاد گرفتم جلوی بدی و خلاف نباید سر خم کرد. باید ایستاد. پس جناب پیمان کوثری چرا نگران میشی؟ چرا مخالفت میکنی؟ مگه من خلاف تربیتم کاری کردم؟
پیمان فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. پریچهر جلو رفت و صورتش را بوسید.
_قربون اون دل گنجشکیت برم که همش نگرانمه. مثل همیشه منو بسپار به امان خدا. امان خدا امنترین جائه مگه همینو نگفتی؟
خداحافظی کرد و به طرف در رفتند. همین که در بسته شد، فاطمه شروع کرد.
_واقعاً باید بیام پیشت دوره قانع کردن مخاطب.
_برو بابا. بنده خدا رو تو فشار گذاشتمش. دلم نمیاد.
نزدیک ماشین ناگهان مشتی به بازویش زد.
_راستی، میبینم که تا ساعت دو و نیم شب با پسرا میری دور دور. چشم بابام روشن. خبر میکردی منم بیام.
چشمکی زد و سوار ماشین فاطمه شدند.
_نمیری با اون دست سنگینت دستمو چلاق کردی. خوبه حالا اینا رو بابای جنابعالی گذاشته تو کاسه من. اون شبم کارمون یه دفعهای طول کشید.
_به بابا باید بگم از اینا چرا توی کاسه من نمیذاره؟میگم؛ واقعا نترسیدی؟ تو که به هیچ کس اعتماد نداشتی چطور با اونا تنها موندی؟
_ول کن تو هم. مثل بابا شروع نکنا. چارهای نبود. تازه ما توی ماشین بودیم. توی خیابون.
_اوه چه هیجانی و اکشن. واقعاً جام خالی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
❤️✨❤️
#همسرداری
💖یکی ازنکات مهم زندگی مشترک همسر
خود را بهترین همسر دنیا دانستن است.
👈اگر زن و شوهر به یکدیگر به عنوان بهترین همسر نگاه کنند، قطعا محبتشان نسبت به هم بیشتر خواهد شد و خوبی های یکدیگر را بیشتر می بینند این کار باعث می شود که:
1⃣دیگر مقایسه نمی کنند .
2⃣توقع بیجا ندارند .
3⃣احترام بیشتر می شود .
❤️✨❤️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_96 فاطمه پرید بین حرفش. _پدر جان نگر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_97
چیزی به آزمون کارشناسی ارشدش نمانده بود. پریچهر به شدت خود را مشغول خواندن کرده بود. در باغ جایی ردیف کرده بود و روزها همان جا غرق خواندن میشد. به باغ رفتنش باعث شده بود پیمان را زیاد میدید. کم شدن توانش را حس کرد. تنهاییش بیشتر به چشمش آمد. خصوصاً هر وقت خواستگاری برای پریچهر میآمد، فکر تنها شدن پدر جلوه میکرد. به فکر فرو رفته بود که ظرف میوهای جلویش قرار گرفت. نگاه به دست مقابلش کرد.
_یه جوری غرق شدی که صد تا نجات غریقم نمیتونه نجاتت بده.
لبخندی زد. گوجه سبزها و توت فرنگیهای کار دست پیمان چشمک میزدند. مشتی گوجه سبز برداشت.
_اینو با نمک بخور. ضعف میکنی. ترشه هنوز.
_ممنون. دستت درست آق پیمان.
_باز این طوری حرف زدی؟
_بابا؟
پیمان کنارش روی قالیچه دراز کشید و جانم"ی گفت.
_من خیلی نگرانتم.
_تو نگران من؟ چرا؟
_آخه خیلی تنهایی. این همه ساله که تنهایی.
_من که تنها نیستم. تو هستی، بیبی هست.
گوجه سبزی را با صدا خورد. چشمش از ترشی آن بسته شد.
_اوف چه ترشه. خودتو به اون راه نزن پدر من. خودت میدونی منظورم چیه.
_خب هنوز کامل نرسیده. معلومه که ترشه. به خاطر تو کندمش. در ضمن هزار بار گفتی. منم گفتم. دوباره پیش نکش.
_نه خیرم. دیگه کوتاه نمیام. اون موقعها میگفتی: توی یه خونه کوچیک سرایداری یکی دیگه رو بیارم که چی؟ ممکنه پریچهر اذیت بشه. حالا چی؟ نه خونهمون کوچیکه و نه پریچهر بچهست. دیگه چی؟
پیمان به پهلو شد و رو به پریچهر کرد.
_دیگه اینکه از من گذشته. سر پیری برم دنبال ازدواج؟
_الکی خودتو پیر نکن. مگه چند سالته؟ هنوز چهل و خوردهای سنته. شما فقط یک سال با مامان زندگی کردی و تمام. این حقو داری که زندگی کنی.
_چی شده باز یاد این ماجرا افتادی؟ نکنه شوهر میخوای که افتادی دنبال زن گرفتن واسه من؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_97 چیزی به آزمون کارشناسی ارشدش نمان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_98
نگاهی به ظرف انداخت که خالی از گوجه سبز شده بود. ناچار به توت فرنگیها دست برد.
_بابا؟ من حرفشو پیش کشیدم چون موردشو پیدا کردم. شوهر کردن من چه ربطی به حرفم داره؟ نه اصلاً ربطم داره. آره خب اگه من ازدواج کنم و شما تنها بمونی که من دیوونه میشم.
_خدا نکنه. بس کن دختر. ادامه نده.
_باشه. ادامه نمیدم اما این یادت بمونه. از الان تا وقتی شما ازدواج نکردی، من به هیچ کس جواب مثبت نمیدم. تمام.
_اِ؟ پریچهر؟ این لوس بازیا چیه در آوردی؟ مگه بچه بازیه که لج میکنی؟
کنار پدر، رو به آسمان، دراز کشید.
_اگه بچه بازی نیست پس چرا شما لج میکنی؟ من بگم ازدواج نمیکنم لجبازیه؛ شما بگی لجبازی نیست؟ من حرفمو زدم. خود دانی.
پیمان از جا بلند شد.
_پاشم برم تا از دستت خل نشدم. خوبی بهت نیومده. نباید میومدم پیشت و واست چیزی میآوردم.
پریچهر به حرکت پدر خندید و به رفتنش نگاه کرد.
_باشه آق پیمان. بچرخ تا بچرخیم. این تو بمیری از اون تو بمیریاست. من کوتاه نمیام.
آزمونش را که داد یک روزی را با آرامش استراحت کرد و بعد طبق رسم آن سه سال برنامهریزی کرد تا برای پدر و مادرش مراسم یادبودی بگیرد. فامیل پدرش غیر از دو عمه دعوت شدند. عمو پیام و خانوادهاش هم قول دادند که خواهند آمد. برای شب جمعه برگزار میشد. تعدادی از آشناها مثل خانواده فهیمه خانم هم دعوت بودند. چهارشنبه که عمو پیام و خانوادهاش آمدند، از فشار کار پریچهر کم شد.
صبح پنجشنبه سر میز صبحانه بودند که گوشی پریچهر زنگ خورد. در سالن صحبت کرد.
_سلام استاد. سر صبحی یاد ما کردین.
صدای پر هیجان و نگران استاد او را کنجکاو کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#همسرداری
#آقایان_بدانند
جملهٔ ( از دیدنت سیر نمیشم )
بخصوص هنگامیکه خانومتان تغییری کرده است یا در اوج سادگی در کنارتان است
👈🏻 باعث میشود اعتماد به نفس همسرتان تقویت شده و علاقه اش به شما صد چندان شود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_98 نگاهی به ظرف انداخت که خالی از گ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_99
صدای پر هیجان و نگران استاد او را کنجکاو کرد.
_پریچهر، آب دستته بذار زمین. فرستادم دنبالت. همین حالا.
_استاد چی شده.
_نپرس. آماده شو.
_استاد امشب مراسم داریم. بابا ...
_کوثری، بیام التماس به بابات کنم؟ دارم میگم ثانیه مهمه.
_چشم استاد اومدم.
با سرعت لباس پوشید و به بقیه که رسید، توضیح داد.
_ببخشید. یه کار خیلی فوری پیش اومده. باید برم.
با صدا زدن پدر، به طرفش رفت و صورتش را بوسید.
_دورت بگردم، استاد بدجور گیره. نمیدونم چیه ولی میگه ثانیه هم مهمه. زحمتا میافته گردن شما. اومدم هر جور خواستی محاکمهم کن.
پیمان چشم غرهای داد و رو برگرداند. داریوش صدایش زد.
_اگه عجله داری، بیا برسونمت.
پیمان کفری جوابش را داد.
_نه زحمت نکش. آقایون پلیس میان اسکورتش میکنن.
_بابا؟ الان این یعنی چی؟
گوشیش که زنگ خورد، بی خیال بحث شد. حسین بود که خبر داد پشت در است.
_بابا و ... الکی گفتم؟
_نه عزیز دلم. درست گفتی. فقط هر کی ندونه فکر میکنه قراره با دستهی خلافکارا برم بانک بزنم که اینطور عصبانی میشی.
خداحافظی کرد و با دو خودش را به ماشین رساند. سرعت رانندگی حسین و آژیری که برای باز شدن راه نصب کرده بود، استرس به جانش انداخت.
_جناب سروان، به کشتن ندین مارو؟ حالا ماجرا چیه که اینقدر عجله دارین؟
همچنان که با سرعت میرفت، جوابش را داد.
_سایتمون داره هک میشه. بچهها فهمیدن اما چون حمله سایبری چند جانبهست، حریف نمیشن. کمک گرفتیم تا جلوشونو بگیریم. مساله حیثیت سازمان و نظامه.
_اوه اوه. پس بگین داریم میریم وسط میدون جنگ.
_دقیقا. یه جنگ تمام عیاره با ورژن قرن بیست و یک.
وقتی رسیدند، حسین در عقب را باز کرد. لپتاپ پریچهر را گرفت و او را راهنمایی کرد.
_چقدر سنگینه؟ مسلح اومدینا.
_بله مسلح اومدم. ابزار کارمه خب.
او را به طرفی هدایت کرد تا وقت برای تشریفات اداری نگذارند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_99 صدای پر هیجان و نگران استاد او را
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_100
با قدم های بلند حسین، پریچهر مجبور بود بدود تا عقب نماند. استاد را که دید، آرامش یافت. استاد برایش جا باز کرد. اتاقی بود با یک میز بزرگ جلسات، چند سیستم و لپتاپ و افرادی که بیوقفه و پر تنش کار میکردند. گاهی چیزی میپرسیدند یا خبر از وضعیت جدید میدادند. کنار استاد که نشست، چند لحظهای نگاه بقیه به طرفش کشیده شد. لپتاپش را روشن کرد و با راهنمایی استاد شروع کرد.
_کوثری، اینا دارن ورودشون رو خنثی میکنن. منم باید مدیریتشون کنم اما تو کارت فرق داره. باید به سیستمشون نفوذ کنی. تا پاتک بزنیم و کنترل رو از دستشون بگیریم. فهمیدی؟
_بله استاد. کجان؟ دور یا نزدیک؟ اطلاعاتشونو بدین تا شروع کنم.
پریچهر مشغول شد. ورود به سیستم کسانی که با قدرت، یک سایت امنیتی و سازمانی را به چالش کشیده بودند، سختتر از تصور بود. یکی دو ساعتی مشغول بود. چشمهایش خسته شده بود. سر روی میز گذاشته بود. روبنده داشتن طولانی در یک اتاق، در حین کار، نفسش را گرفته بود. صدای پچ پچ دو نفر را شنید.
_این همه آدم، از کی داریم کار میکنیم، نشده. حالا یه زن چادر چاقچوریو آوردن که چه شق القمری میخواد بکنه. اون میتونه نفوذ کنه؛ ما نمیتونیم؟
استاد نگرانش شده بود. کنارش ایستاد و آرام صدایش زد.
_خوبی دخترم؟
سر بلند کرد. نگاهی به اطراف انداخت.
_آره خوبم. استاد اشکال داره یه اتاق دیگه کار کنم؟ اینجا نه تمرکز دارم نه میتونم راحت باشم.
_باشه. الان درستش میکنم.
به طرف در رفت. با کسی صحبت کرد و برگشت. چند دقیقه بعد سر و کله رضا پیدا شد. سلام و علیکی کرد.
_بفرمایید همراه من. اتاق کناریو واستون خالی کردم.
_تشکر کرد و دنبالش رفت نگاه خیره بقیه را احساس کرد اما برایش مهم نبود. وسایلش را برداشت. اتاقی که رفت، شبیه قبلی بود اما بدون حضور هیچ مزاحمی.
_چند دیقه دیگه وسایلی براتون میارم. بعدش میتونین آزاد باشین. هماهنگ شده که مزاحمتون نشن.
تشکری کرد و او رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
پدر که فدای دختر شدن را لب زد، آغاز دوران حاکمیت ریحانهها بر دل اهل زمین رقم خورد.
اولینش آخرین پیامبر بود دومینش ذریه مطهرش.
ریحانهترین دختر، بیهمتاترین خواهر، دختران معصوم سرزمینم را بیمه علم، عفاف و حیای دخترانهتان میکنم تا زیر چتر کرامتتان پرورش یابند و سرافرازان همه دوران باشند.
#حضرت_معصومیه سلام الله
#زینتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_100 با قدم های بلند حسین، پریچهر مجب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_101
تشکری کرد و او رفت. چند دقیقه بعد رضا به همراه خدمه آنجا آمد. اشاره کرد تا سینی دستش را جلوی پریچهر بگذارد و برود. نگاهی انداخت فلاسک و مقداری خوراکی و یک ساندویچ. لبخندی زد.
_اون سری که کار میکردین، فهمیدم اینا باید باشه تا بتونین خوب پیش برین.
_نمیدونم چی باید بگم. آره ضروریه واسم. ممنون که درک کردین. عجلهای اومدم، نشد چیزی بیارم.
رضا لبخند به لب جوابش را داد و رفت. فلاسک را که در فنجان برگرداند، با دیدن قهوه به پیشانیاش زد. دستش جلوی آنها هم کامل رو شده بود. رو بنده را بالا زد و مشغول شد.
کمی گذشت استاد به او سر زد و نکاتی را یادآوری کرد. رضا در زد و وارد شد.
_آقای زارعی گفتن فشار کارشون سختتر شده. لطفا عجله کنید.
پریچهر بدون آنکه سر بلند کند، "باشه"ای گفت و به کارش ادامه داد. به جاهای خوبی رسیده بود، وارد سیستم که شد، به خاطر درگیریشان در سایت متوجه او نشدند. از فرصت استفاده کرد و نفوذ را با سرعت پیش برد. احساس ضعف کرد. کمی از ساندویچش را خورد. هنوز کامل فرو نبرده بود که توانست، کنترل سیستم اصلی را به دست بگیرد. با دهان پر در اتاق را باز کرد. رضا بیرون در پشت میزی نشسته بود. با دیدنش به طرف او دوید.
_چی شده؟ چیزی میخواین؟
تازه یادش آمد دهانش پر است. هر چه کرد غذا را تنوانست فرو ببرد. به اتاق کناری اشاره کرد. تا خواست حرف بزند غذا به گلویش پرید. سریع برگشت و کمی از قهوه سرد شده اش خورد و نفسی کشید. با آنکه پشتش به در بود، رضا متوجه کارش شد. خندید. پریچهر به طرفش برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_101 تشکری کرد و او رفت. چند دقیقه ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_102
پریچهر به طرفش برگشت.
_وایستادین میخندین؟ استادو صدا کنین بیان.
رضا رفت و او به کارش ادامه داد. با آمدن استاد و تحسینش رضا هم کنارشان ایستاد. با کمک استاد کل کار را به دست گرفت و عملیات با ویروس وارد شده به سیستمشان و مختل شدن آن تمام شد. استاد که بالای سر پریچهر ایستاده بود، کمر صاف کرد.
_احسنت بهت. خدا قوت دخترم. بهت افتخار میکنم. عالی بود.
رضا هم تشکر و خداقوت گفت.
_دیدین که بهتون گفتم با استعدادترین دانشجوم بوده؟
چشمش به سینی جوی پریچهر افتاد.
_بد نگذره؟ به ما یه چای بیسکوییت دادن. اینجا چه خبره؟ سفارش کافیشاپ و فستفودی دادی؟
رضا با خنده جواب داد.
_نه استاد ایشون سفارش ندادن. سوابقشون نشون میداد که واسه همکاری اینچیزا ضروریه.
استاد ضربهای به پیشانیاش زد.
_یعنی همه جا باید لو بدی عادتای عجیب غریبتو؟
_اِ؟ استاد؟ خوبه که میدونین حالم بد میشه گشنه باشم.
_و قهوه نخوری. پاشو بیا بریم اون طرف.
به اتاق کناری رفتند. افراد اتاق که معلوم بود تازه نفس راحتی کشیده بودند، رو به آنها شدند.
_بچهها، دوستان، خدا قوت. کارتون عالی بود. فعلا کار تمومه چون دختر گلم سیستماشونو درگیر کرده و حالا حالا باید برن دنبال درست کردنش.
همگی خوشحال شدند و دست زدند. استاد به یکی از حاضرین سپرد تا بماند و جهت اطمینان، رصد کند. پریچهر وسایلش را برداشت تا برود. رضا خودش را به او رساند.
_تشریف بیارین میرسونمتون.
استاد کنارش ایستاد.
_نیازی نیست. با سرعتی که ایشونو کشوندیم و آوردیم، با وجود مراسم امشب و مهموناشون، خودم باید برم و با پدرشون صحبت کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
میخندی، اخم میکنی،
ذوق میکنی، بغض میکنی،
شاداب میشوی، غمگین میشوی
رفاقت میکنی، قهر میکنی
ادامه بده. زندگی کن. تک تک دخترانههایت را خریدارم. لحظات زندگیم را به پای لحظهای شاد بودنت میدهم.
پس دعا میکنم حال خوشت حکایت لحظات زندگیت باشد.
روزت مبارک گل دختر
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هدایت شده از حیدریان
دخترانه
باید دختر باشی تا دخترانه های خانه را حس کنی
با بابا بلند شوی و پا به پای مادر در خانه بچرخی با خواهرها بخندی و گریه کنی و با برادرت بدویی
دختر یعنی مادرانه همه را می فهمی
دختر یعنی پدرانه غصه همه را می خوری
یعنی خواهرانه
یعنی برادرانه
اصلا دختر یعنی هستی
برای من روز دختر یادآوری قصه "فداها ابوها "ست چقدر این قصه را دوست دارم هم معنویت اش را هم مادیت اش را، قصه را که می دانید از آن هم خواهم نوشت.
#روز_دختر_مبارک
#گل_دخترا_روزتون_مبارک
هدایت شده از افراگل
✍️ زینب ثانی
آسمان و آسمانیان شور و شعف آمدنت را دارند که چنین جشن گرفتهاند.
یا معصومهجان! امشب فرشتگان دستهدسته برای تبریک و بوسیدن دست پدربزرگوارت به زمین آمدهاند. برای گرفتن قنداقه نورانیت بر هم سبقت گرفتهاند.
عاشقان و محبینت چشم به راه کریمانههایت نشستهاند.
بانوی کرامتی، ای دُخت موسیبنجعفر
تو مفتخری به مدال " فداها ابوها "یِ پدر
تو مفتخری به ثواب زیارتی برابر با زیارت امام معصوم
تو مفتخری به بودن حرمت، حرمِ آلُ الله
تو مفتخری به زینب شاه خراسان
بانو جان! چادرت را بِتِکان روزی ما را برسان.
معصومهجان تولدت مبارک
#مناسبتی
#میلاد
#فاطمه_معصومه علیهاالسلام
#به_قلم_افراگل
باران نجاتی:
بسمالله
«صورتیهای جمع بستنی»
♥دوباره مثل هرسال به روز دختر میرسیم.
روزی که خداوند، عطر دستهگلهای صورتی رو در هوا پراکنده میکند.
🌈درخانهی هرکس که خواست، یک گلدان خوش رنگ و خوشبو چید و دخترانهها را، برای همیشه خواستنی آفرید.
💎باورکنیم هستند کسانی که تمام تلاششان را کرده و میکنند روح دخترانگی دخترانمان را، بدزدند،
❌تلاش میکنند همهی معصومیت
نگاهشان را و
قلبشان را،
آلوده کنند.
🔶وکاری کنند آنها از دخترانگیشان بهراسند و از سویی گمان کنند، حجاب یعنی روح زنانهات را بپوشان.
🔶حالا که روزدختر رسیده، کار ما مادرها،کمی پیچیدهتر و سختتر شده.
👌حالا ما وشما باید با محبت و اکرام،
باالقای زنانگی بیآنکه به شهوت آمیخته و به نگاه دیگری،آویخته باشد،
👌بیانکه روح دخترانگی را،بیرحمانه هل بدهیم وسط زنانگی،
بی آنکه حس دخترانهی نابالغ، را رشد دهیم، به آرایش و پوشش زنانه، سوق دهیم.
باور کنیم و به دخترانمان بباورانیم که:
میشود بین تمام دخترانهها وظرافتهای صورتی با حجاب و وقار و مادرانگیهای ایثارگرانه،جمع بست.
وبی شک فاطمهی معصومه(سلام الله علیها)،نمونهی بارزی از جمع دخترانهها و سنگینی وظایف زنانه است.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
#روز_دختر
#میلاد_حضرت_معصوم
من زمانی طعم پدری را چشیدم که خدا به من دختری عطا کرد😍
#امام_خامنه_ای
#موسسه_شمیم_عفاف
┏⊰✾🌸✾⊱━━━─━━┓
@shamimeefaf
@habibatolhosein
┗━━─━━━⊰✾🌸✾⊱┛
#دختر_که_باشی؛
میشوی مادر حتی اگر فرزند نداشته باشی.
دختر که باشی؛
میشوی مونس و غمخوار پدر
دختر که باشی؛
از یک جای به بعد باید سنگصبور مادر باشی.
دختر که باشی؛
مهربانی میشود جزء وجود تو.
دختر که باشی؛
لبخند میزنی عشق هدیه میدهی.
اصلا دختر شدی که برادر غیرتش را خرج تو کند.
دختر شدی تا عروسکهای روی طاقچه مادر داشته باشند.
دختر شدی که ...
آخر سهمت هیچ چیز نباشد.
جز مهربانی که به دیگران کردی
دختر لطیف است
ولی وقتش برسد همچون کوه میماند.
#بداهه
@sedayehowzeh.mp3
1.51M
🎙بشنوید| خادم حرم حضرت معصومه(س)
حجت الاسلام #مومنی
#صدای_اخلاق
#میلاد_حضرت_معصومه سلام الله علیها
🆔 @sedayehowzeh
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| پدر و مادرم قربون قدم های حضرت معصومه (س)
#ولادت_حضرت_معصومه سلام الله علیها
#استوری
#روز_دختر
🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_102 پریچهر به طرفش برگشت. _وایستادین
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_103
_ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه. شما خستهاین. برین استراحت کنین. قول میدم تا شب زنده بمونم که بیاین واسه دفاع.
هر سه به طرف در رفتند. استاد خندید.
_اگه تضمین میکنی آقا پیمان بلایی سرت نیاره باشه.
_شانس آوردم عمو و داوود و داریوش هستن. امنیت برقراره.
به پارکینگ رسیدند. با استاد خداحافظی کرد و سوار ماشین سرگرد شد.
وقت پیاده شدند، او را دعوت کرد.
_امشب به بهونه شب اول محرم واسه پدر و مادرم مراسم یادبود گرفتیم. اگه دوست داشتین تشریف بیارین. مجلس روضهست.
_پدرتون؟
_نگین در مورد پدرم نمیدونین که باور نمیکنم شما کسی رو به همکاری گرفتین که در موردش خبر ندارین.
رضا لبخندش را جمع کرد.
_باورتون درسته. ما تحقیق کردیم. البته فقط میدونیم که آقای کوثری ناپدریتون هستن و شما وقتی کوچیک بودین پدر و مادرتونو از دست دادین.
پیاده شد و در را نگه داشت.
_آقای کوثری پدرم هستن. این قابل انکار نیست.
_اوه. ببخشید. بله درست میگین. امشبم انشاءالله خدمت میرسم.
_با خانواده تشریف بیارین. مجلس بیریاست. جناب سروان فخر فراموش نشن.
داریوش از در بیرون آمد. نگاهش به پریچهر و ماشین کنارش افتاد. رضا "چشم"ی گفت. خداحافظی کرد و رفت.
_پریچهر، این کی بود؟
دستش را کشید و طرف در برد.
_بیا ببینم چی کار کردین؟ چه واسه من فاز برمیداره.
_آهان. این همون آقا پلیسه بود که عمو گفت اسکورتت میکنه؟ حقم داره شاکی باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_103 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_104
_اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اسکورت کدومه؟
_ول کن دستمو. باید برم گلاب بگیرم. کم آوردن. اومدم خدمتت میرسم ببینم چه خبره اینجا.
پریچهر خندید.
_جوگیر نشو برادر من. همه جا امن و امانه.
پریچهر با وجود خستگی شدیدش سعی کرد خود را پرانرژی نشان دهد و البته سعی کرد به پیمان نزدیک نشود. برای مردها در حیاط میز و صندلی گذاشته بودند تا زنها در سالن راحت باشند. سرکی به کارها کشید. مثل همیشه پیمان بار کم کاریش را به دوش کشیده بود. همه چیز مرتب بود. به اتاقش میرفت که با صدای پیمان سر برگردند.
_بیا همراه داوود برو حلوا و خرماها رو تحویل بگیر. نمیدونه کجاست. پیش آقای وفایی سفارش دادم.
برگشت و به طرف در رفت.
_چشم. چیز دیگه هم هست بگین یهسره بگیریم.
پیمان که "نه" گفت، دنبال داوود گشت. از او خواست با ماشین خودش بروند اما داوود رانندگی کند. آدرس را داد. تحویل که گرفتند، پریچهر چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد.
_خستهای؟
چشم باز کرد و نگاهش کرد.
_آره خیلی. یعنی دارم نابود میشم.
_خب استراحت میکردی. آدرسو با لوکیشن بهم میگفتی.
_بابا مثل انبار باروته. کبریت بکشم که منفجر بشه؟ فعلا فقط باید بگم چشم.
داوود از خندههای نادرش کرد و سری تکان داد.
_جالبه تو با وجود اینکه صاحب تمام این بریز و بپاش و مراسم و تمام اون زندگی و درآمدش هستی، عمو میگه کارت حساب اصلیتو دادی دست اون و واسه هر کاری ازش اجازه میگیری. در صورتی که اون حتی پدر واقعیتم نیست.
_این چه حرفیه. همون طور که تو داداشم هستی، اونم پدرمه. در ضمن بیشتر از هر پدری واسم پدری کرده.
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
دفتر خاطرات را که روی میز بود برداشتم. نشستم روی تخت و لحاف ابی رنگ را روی خودم کشیدم.
دلم برایش تنگ شده بود. برای چایی که میان تمام حرف های تمام نشدنی و عاشقانه هایمان سرد می شد و مجبور بودم یکی دیگر بریزم. اما مگر می گذاشت، باید خودش میریخت. یک جورایی، من تصمیم را میگرفتم و او عمل میکرد. دلم برای عزیزم گفتن هایی که، تا ته سلول های قلبم نفوذ میکرد، تنگ شده. دلم ارامش چشمان سیاهش را میخواست.
بغض گلویم را دربرگرفته. اشک های بیامان شده اند همراه همیشگی ام، درست برعکس وقتی که بود. همیشه با حرف هایش حالم را خوب میکرد، حتی اگر در ته باتلاق غم فرو رفته بودم. دلم میخواهد زمان برگردد عقب و بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. بی هیچ حرفی. زل بزنم به چشمانش و بگویم:
- دوستت دارم!
او هم لبخند بزند و دستانم را مهمان گرمی دستان مردانهاش کند. نمیدانم کی رفت و اصلا چطور رفت. هنوز هم عصرها به شوق آمدنش و حرف های تمام نشدنیهایمان، برایش چای دم میکنم و منتظر رو به در ابی رنگ حیاط مینشینم. اما یادم میآید که رفته و قرار نیست برگردد. دفتر را در اغوشم میچلانم. دلتنگم...
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#غریب_طوس
#دریا
#تلنگر
محتاط باشیم در سرزنش و قضاوت کردن دیگران،
وقتی نه از دیروز او خبر داریم،
نه از فردای خودمان...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_105
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
_ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری میکنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمیخواد باهاشون کار کنم.
_اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد.
_دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بیمسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید میرفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. میگفتم نمیام؟
به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند.
_چی بگم؟ خب حرف توام درسته.
با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش میکشید. چشمش کامل باز شد.
_چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی.
_آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین.
دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد.
_باشه. برو. من الان میام.
به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید.
_پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟
صدای خنده پریچهر بلند شد.
_داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟
_جواب منو بده. اشکال نگیر.
در حالی که صورتش را خشک میکرد، جوابش را داد.
_آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت.
_آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت میکنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگهای نیست که این باید بیاد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_105 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_106
پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پوشیدن لباس مجلسی مشکیاش شد. اهل فخر فروختن و تجملات نبود اما برای فامیلی که چشمشان رنگ و لعاب آدمها را در اولویت قرار میدادند، کمی رنگ و لعاب لازم بود.
_چی بگم؟ دارن منو میبرن و میارن؛ بگم از سن و درجه رانندهتون خوشم نیومد. یکی دیگه بفرستین؟
لباس را که پوشید به طرف آینه رفت. چشمش به داریوش افتاد که عطرهای پریچهر را تست میکرد.
_دیوونه، این عطرا زنونهست چی کار میکنی؟
نگاهش کرد.
_پریچهر، تو که بیرون میری عطر نمیزنی، پس این عطرا چی میگن؟
_واسه نامحرم نمیزنم اما مثل امشب که زنونهست میزنم یا توی خونه.
_خب میگفتی.
_چیو؟ آهان. داریوش، طرف سرگرده. احساس مسئولیت میکنه که وقتی براش کار میکنم، خودش منو میرسونه. این بده؟ بگم با تاکسی میرم از تو مطمئنتره؟
_تو کارت چیه که پلیس میاد سراغت؟ چرا نمیگی بدونم چه کاره شدی؟
موهایش را که شانه کرده بود، تاب داد و مدل داد و یک طرف جمع کرد.
_دورت بگردم. به کسی نگی با پلیس کار میکنم. باشه؟
_کشتی اون موها رو که. آخه کدوم خل و چلی اون همه مو رو میچپونه یه گوشه کلهش.
پریچهر از ته دل خندید.
_چرا نگم؟ بگو خب. بگو چه خبره.
_گفتنی نیست. اگه کسی پرسید بگو کارش برنامهنویسی کامپیوتره. بقیهشو بیخیال شو.
داریوش سرش را خم کرد و گازی از بازوی لخت پریچهر گرفت که جیغش بلند شد.
_دو دیقه نمیشه باهات مثل آدم حرف بزنم؟ این چه کاریه؟
_این به خاطر اینه که میگی گفتنی نیست و ازم مخفی میکنی. حقته.
_اِ؟ اینجوریه؟ بذار تا بگم.
همین که پریچهر سراغ راکت بدمیینتونش رفت، داریوش از اتاق فرار کرد و در را بست. لبخندی زد. به دستش که جای گاز داریوش مانده بود، نگاه کرد. باید با کِرِم درستش میکرد تا حرف و حدیث نشنود. لباسش تک آستین بود و داریوش از این فرصت استفاده کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞