🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی914 جواب ندادنشون استرس به جونم انداخت! احساس کردم که دیگه نمیتونم روی پام بایستم و الانه
#خالهقزی915
_ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه
_ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن بشیم! بعدش چشم پیش بابا هم میریم
_ من خوبم سارگل
با چشماش به دستم اشاره کرد و گفت:
_ کاملا مشخصه
به دستم نگاه کردم، به حدی خون ازش رفته بود که کف راهرو پر شده بود! خودمم از این همه خون تعجب کردم و بهت زده گفتم:
_ چخبره؟ مگه چیکار کردم که اینطوری شده؟
_ وقتی جوگیر میشی فکر میکنی مثل این فیلماست و سرم رو از دستش میکشی همین میشه دیگه! سوزن رو بد درآوردی دستتو زخم کردی
نگاهم رو از دستم گرفتم که با دیدن اون حجم از خون حالم بد نشه و آروم گفتم:
_ میخواستم بیام پیش بابا، حالمو نفهمیدم
_ اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای عصبی پرستار، نگاهش کردم و چیزی نگفتم. با اخم کنارم نشست و گفت:
_ این چه کاریه؟ چرا سرمت رو درآوردی؟
قبل از اینکه من چیزی بگم، سارگل سریع گفت:
_ بهش شوک عصبی وارد شده
_ پاشو...پاشو بریم اتاق پانسمان دختر
با التماس به سارگل نگاه کردم تا نجاتم بده اما اونم توجهی به التماس توی چشمام نکرد و گفت:
_ آبجی برو اول وضعیت دستت رو درست کن بعد میریم پیش بابا
گیسو که بالا سرمون وایساده بود در ادامه ی حرفش گفت:
_ اصلا بابات اگه اینطوری ببینتت که حالش بد میشه، برو درستش کن و بیا تا بریم پیشش
با این حرفش کاملا قانع شدم، دستم کلاً خونی بود و اصلا ظاهر خوبی نداشت. به کمک پرستار و سارگل از روی زمین پاشدم و با هم به طرف اتاق پانسمان رفتیم...
پرستاره با کلی اخم و چشم غره کارم رو انجام داد و وقتی تموم شد، گفت:
_ فردا باند رو باز کن و دیگه لازم نیست ببندی، فقط ضدغفونیش بکن و مراقب باشه
_ باشه ممنونم
از روی صندلی پاشدم و رو به اون دوتا گفتم:
_ میشه الان دیگه بریم لطفا؟ دلم آب شد
_ بریم بریم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی915 _ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه _ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن ب
#خالهقزی916
از اتاق پانسمان بیرون اومدم و به سمت همون انتهای راهرو رفتیم. یکم که جلوتر رفتیم سارگل کنار یه در ایستاد و گفت:
_ بفرما آبجی خانم اینم اتاق بابا
در اتاق رو آروم باز کردم و رفتم داخل؛ با دیدن بابا که روی تخت خوابیده بود و چشماش نیمه باز و رنگش همچنان پریده بود، بغض سنگین و وحشتناکی گلوم رو گرفت! الهی قربونش برم که اینطوری ضعیف و بی جون و بی رنگ و رو اینجا خوابیده...
آروم آروم رفتم جلو و روی صندلی کنار تختش نشستم. دستش رو آروم توی دستام گرفتم و نگاهش کردم. صورتش با وجود اشکهای توی چشمام، تار بود و نمیتونستم واضح ببینمش...
_ بابا خوبی؟
با لبخند کمرنگی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ خوبم بابا نگران نباش
اشکام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن. سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و گفتم:
_ من که مُردم و زنده شدم، بابا توروخدا... توروجون من همیشه خوب باش! بخدا تو اگه چیزیت بشه من میمیرم
_ خدانکنه دخترم نزن این حرفارو
_ بابا مواظب خودت باش! دیگه حرص نخور... دیگه عصبی نشو... دیگه ناراحت نباش که قلبت چیزیش نشه
لبخندی زد با صدای بی جونش گفت:
_ من دیگه نه حرص میخورم، نه ناراحتم و نه عصبی! تمام غم من برای تو بود که دیگه الان هیچ غم و ناراحتی ندارم! دیگه الان خیالم راحته که تو خوشحال و راضی و منم از این خوشحال راضی ام!
یه چیزی درونم شکست اما توی ظاهر نشون ندادم!
من داشتم مقدمه چینی میکردم که حقیقت رو به بابام بگم؛ که بگم نمیخوام با آرش ازدواج کنم اما الان... الانی نه نزدیک بود بابام سکته کنه و الانی که غم و غصه براش سمه، گفتنِ این موضوع به بابام، آخرین چیزیه که میخوام!
اگه بهش بگم آرش رو نمیخوام دوباره قراره کلی غصه بخوره... دوباره قراره کلی ناراحت باشه و معلوم نیست قلبش میتونه این رو تحمل کنه یا نه!
_ سارا بابا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی916 از اتاق پانسمان بیرون اومدم و به سمت همون انتهای راهرو رفتیم. یکم که جلوتر رفتیم سارگل
#خالهقزی917
از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ جانم؟
_ نگران من نباشیا! من خیلی زود خوب میشم و اجازه نمیدم تو بقیه مراسماتت تاخیری بیفته
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. من یکبار مجبور شدم بخاطر بابا از زندگیم دست بکشم و الان باز هم حاضرم اینکار رو بکنم
دفعه ی پیش مجبور شدم کوهیار رو از دست بدم و اینبار مجبورم آرش رو بدست بیارم!
_ باشه سارا؟ باشه دخترم؟ نگران نباشیا
سرم رو پایین انداختم تا بابا غم توی چشمام رو نبینه و گفتم:
_ من فعلا فقط نگران شمام
_ دکتر گفت من فردا مرخصم پس نگران نباش
_ باشه
_آخه یه نیم ساعت پیش مادر آقاآرش زنگ زد تا ببینه نظر ما چی بوده و خواست که دوباره همدیگه رو ببینیم، منم به مادرت گفتم چیزی از بیمارستان نگه و برای دوشب دیگه قرار گذاشتیم
با شنیدن حرف بابام چنان شوکی بهم وارد شد که سرم رو سریع بالا آوردم و انقدر بد بالا آوردم که توی گردنم درد عجیب و وحشتناکی پیچید! دستم رو با درد روی گردنم گذاشتم و همینطور که ماساژش میدادم، گفتم:
_ چی؟ شما چی میگین بابا؟ رو تخت بیمارستانید و نگران اینید که مراسمات یوقت دو روز عقب تر نیفته؟ بخدا الان هیچی مهم تر از خوب شدن حال شما نیست! بعدشم دو شب دیگه؟ آخه پدر من اصلا صبرکن از بیمارستان مرخص بشی! صبرکن حالت خوب بشه! بخدا اون قرار نیست فرار کنه و منم قرار نیست رو دستتون بمونم که انقدر عجله دارید!
با همون لبخندش دستم رو آروم فشار داد و گفت:
_ من خوبم، اگه زودتر تو رو توی لباس عروس ببینم خوب تر هم میشم پس نگران نباش
به قلبم چنگ انداختن، لباس عروس پوشیدن برای دامادی که به خواستگاریم اومده بود هم برام عذاب بود و هم آرزو!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی917 از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ جانم؟ _ نگران من نباشیا! من خیلی زود
#خالهقزی918
پارسال بزرگترین آرزوی من ازدواج با آرش بود اما الان شده بزرگترین عذابم چون برای من سخته... سخته کنار آرش باشم اما نتونم اون رو برای خودم داشته باشم... سخته پیشم باشه اما نتونم بهش اعتماد و تکیه کنم؛ خیلی هم سخته...
عشق و علاقه ی من نسبت به آرش هزار برابر بیشتر از قبل شده اما دیگه اعتماد و احترامی بینمون نمونده و به نظر من هیچ زندگی صرفاً فقط با عشق پایدار نیست و قطعا عشق و اعتماد و احترام هر سه کنار هم میتونن دونفر رو کنار هم نگه دارن!
وقتی من و ارش از بین این سه تا، فقط یکیش رو داریم، چطور میتونیم با هم زندگی کنیم آخه؟!
_ سارا دخترم به هوش اومدی؟
با شنیدن صدای مامان، از عالمِ پر از غمِ خودم بیرون اومدم و نگاهش کردم. کنار در ایستاده بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد. لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ سلام بله
_ خوبی دخترم؟
_ خوبم مامان
از کنار سارگل و گیسو که داشتن کلی بهش اشاره میدادن رد شد و اومد کنارم، روی موهام رو بوسید و با ناراحتی بغلم کرد و گفت:
_ خداروشکر، دل نگرانت بودم
متعجب از اشاره های اون دوتا، گفتم:
_ خوبم نگران نباش مامان
_ مگه سارا چِش شده بود که به هوش اومده؟
با شنیدن این حرف بابا، متوجه علت اشاره های اون دوتا شدم! بابا از حالم خبر نداشت و مامان این رو لو داد.
مامان که مشخص بود اصلا حواسش نبوده لبش رو گاز گرفت و گفت:
_هان؟ هیچی هیچی! سارا تورو که تو اون حالِ بد دید یکم ضعف کرد، پرستارا هم بردن یه سرم بهش وصل کردن که حالش جا بیاد و خوب بشه
_ ولی خانم شما حرف از به هوش اومدن زدی
_ خب اخه یکم بی حال شده بود، برای همین
بابا مشخص بود حرف مامان رو باور نکرده اما حال مناسبی برای خیلی حرف زدن نداشت برای همین سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی918 پارسال بزرگترین آرزوی من ازدواج با آرش بود اما الان شده بزرگترین عذابم چون برای من سخت
#خالهقزی919
از روی صندلی پاشدم تا مامان بشینه و گفتم:
_ من میرم توی محوطه یکم هوا بخورم اما زود برمیگردم پیشت بابا، خب؟
مامان بجای بابا جواب داد و گفت:
_ برو دخترم، من پیش بابات هستم
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم و البته اون دوتا هم پشت سرم اومدن...
سه تایی روی یه نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستیم؛ دستام رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم:
_ چرا از بابا پنهان کردید؟ من که الان حالم خوبه و نهایت یه ساعت بیهوش بودم! خب میذاشتید بفهمه دیگه
گیسو برگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ یک ساعت؟!
_ خب حالا یک ساعت نه، دوساعت
_ دیوونه ای سارا؟ یعنی تو خودت احساس نکردی؟
_ چیو؟
_ اینکه یه روز کامل بیهوش بودی
بُهت زده نگاهش کردم و ناخودآگاه با صدای بلند گفتم:
_ چی؟
انقدر بلند گفتم که چندنفری که دور و برمون بودن برگشتن متعجب نگاهم کردن! سارگل که نگاه بقیه رو دید، دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
_ آبجی آروم باش آبرومون رفت
دستش رو کنار زدم و گفتم:
_ من یک روزه بیهوشم؟
_ اره خب
_ یعنی ما بابا رو دیروز آوردیم بیمارستان؟
_ اوهوم
_ وای باورم نمیشه! من اصلا متوجه نشدم
_ آره دیگه! تو راحت گرفتی خوابیدی و ما از استرس مُردیم؛ یه پامون در اتاق تو بود و یه پامون در اتاق بابا
قبل از اینکه حرفی بزنم تلفن گیسو زنگ خورد؛ نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت:
_ خب بچها من دیگه باید برم
_ علیه؟
_ آره اومده در بیمارستان دنبالم
_ گیسو حتی وقت نشد برام تعریف کنی که رفتید بیرون چیشد
_ وقتی که تو بیهوش بودی و توی برزخ سرگردون بودی برای سارگل تعریف کردم، ازش بپرس
_ باشه
_ من دیگه میرم، ایشالا که باباتونم حالش کامل خوب بشه
دستش رو روی شونه ام گذاشت و ادامه داد:
_ تو هم مواظب خودت باش
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی919 از روی صندلی پاشدم تا مامان بشینه و گفتم: _ من میرم توی محوطه یکم هوا بخورم اما زود ب
#خالهقزی920
_ باشه مرسی، به علی هم سلام برسون
_ حتما
با لبخند برامون دستی تکون داد و با قدمهای بلند به طرف در خروجی بیمارستان رفت...
_ سارگل؟
_ اگه میخوای بگی قضیه گیسو رو برات تعریف کنم باید بگم که الان اصلا حوصله ندارم
_ نه! میخواستم بگم که میشه تنها باشم؟
_ آهان آره میشه ولی چرا؟
_ چون احتیاج دارم یکم تنها باشم
_ باشه ولی اگه چیزی احتیاج داشتی زنگم بزن حتما، من تو اتاق بابائم
_ باشه عزیزم
سارگل هم پاشد رفت و من موندم و خودم...
با اعصاب خوردی سرم رو بین دستام گرفتم و زیرلب گفتم:
_ حالا چیکار کنم؟ چیکار میتونم بکنم اصلا؟
بابا حالش خوب نیست... نباید شوک یا ناراحتی براش اتفاق بیفته ... از طرفی به شدت مشتاقه که من رو کنار آرش ببینه یا درواقع یجورایی این موضوع شده تنها دلخوشی این روزهاش!
شاید اگه این اتفاق براش نیفتاده بود، بالاخره یجوری به یه طریقی بهش میگفتم اما الان... نه نمیتونم!
الان نمیتونم ریسک کنم و جونش رو بخاطر بندازم
الان مجبورم از خودم بخاطر بابام بگذرم، مجبورم...
با کمک سارگل بابا رو داخل رختخوابش خوابوندیم و پتو رو روش کشیدیم. کنارش روی زمین نشستم و با لبخند گفتم:
_ خوبی بابا؟ راحتی؟
_ خوبم دخترم، من که دیگه چیزیم نیست
_ دکتر گفت باید خوب استراحت کنی
_ خوبم، یه روز دیگه که استراحت کنم دیگه کامل خوب میشم و سرپا میشم
_ انشاالله سرپا هم میشی قربونت برم
بابا یه روز دیگه هم توی بیمارستان موند و بالاخره امروز صبح مرخص شد. دکتر گفت حالش خوبه و فقط یه چند روزی باید استراحت کنه تا بتونه سرپا بشه و البته بعد از اونم باید بیشتر از قبل رعایت کنه...
_ سارا مادر بیا کمک کن یکم آش بپزیم، هم برا بابات خوبه و هم خودمون خیلی وقته آش نخوردیم
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و همینطور که پامیشدم، گفتم:
_ اومدما
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی920 _ باشه مرسی، به علی هم سلام برسون _ حتما با لبخند برامون دستی تکون داد و با قدمهای بل
#خالهقزی921
از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سبزی ها شدم. مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ تو بیمارستان که بودیم مادر آرش زنگم زد
_ میدونم، بابا گفت
_ برای فرداشب قرار گذاشتم باهاشون، یعنی من نمیخواستم قرار بذارما، گفتم صبرمیکنم بابات حالش خوب بشه ولی خب اون اصرار کرد و منم دیگه دلش رو نشکوندم و بهشون گفتم که بیان
سرم رو پایین انداختم چیزی نگفتم. از مامان اصلا ناراحت نبودم و هیچ گِله ای نداشتم
اون به خیال خودش داشت برای خوشبختی من تلاش میکرد... اون فکر میکرد با اینکار من رو خوشحال میکنه و هدفش این بود که من به کسی که دوستش دارم برسم، پس نمیتونستم ازش ناراحت باشم
اون آرش عوضی یجوری ماجرا رو برای مامان تعریف کرده بود که مامان بی هیچ شکی باور داشت که من عاشق اونم
مگه نیستی؟ مگه عاشقش نیستی؟ مگه با تک تک سلولهای بدنت بهش احساس نداری؟ مگه وقتی میبینیش قلبت به تاپ و توپ نمیفته؟ مگه مامانت اشتباه فکر میکنه؟ هان؟ اشتباهه فکرش؟!
سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و جوابی به صدای قلبم ندادم. برای اینکه دوباره این افکار سراغم نیان، یه دسته سبزی برداشتم و گفتم:
_ مامان؟
_ جانم
نمیدونم چی میخواستم بگم.. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم و همینطوری الکی صداش کردم
_ بگو دخترم
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، تنها خوبی که این ماجرا داشت این بود که من فهمیدم مادرم هنوز هم دوستم داره... فهمیدم که توی این خونه اضافی نیستم... فهمیدم که هنوز برای خونواده ام ارزش دارم... فهمیدم که مامان قرار نیست عاقم کنه!
_ چرا چیزی نمیگی پس سارا؟
با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ خوشحالم
_ برای چی؟
_ برای اینکه هنوز دوستم داری
_ مگه میشه یه مادر دخترش رو دوست نداشته باشه؟
_ تا دو روز پیش فکر میکردم میشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی921 از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سب
#خالهقزی922
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیستی که با هیچ خواستگاری حرف بزنی، منم مجبور شدم که از این روش پیش برم
خداشاهده با تک تک حرفایی که بهت میزدم خون دل میخوردم اما جلوی خودم رو میگرفتم تا شاید تو کوتاه بیایی اما کوتاه نیومدی که هیچ، تازه بدتر کردی!
دیگه این آخری میخواستم بیخیال بشم و همه چیز رو بهت بگم... رفتم به آرش گفتم بیخیال سوپرایز بشه و اجازه بده حقیقت رو بگم... بهش گفتم به سارا میگم و قطعا اونم قبول میکنه اما به شدت اصرار کرد که تو نفهمی، یک ساعت بهم التماس میکرد که اصلا به تو نگم و تمام تلاشم رو بکنم که سوپرایزش خراب نشه... گفت که تو اینطوری بیشتر خوشحال میشی و منم قبول کردم که بهت نگم و مجبور شدم اذیتت کنم، منو ببخش دخترم، باشه؟
پوزخندتلخی روی لبهام نشست، آرش میدونسته که اگه من بفهمم جلوی این اتفاق رو میگیرم و با بهونه ی سوپرایز مسخره اش خواسته منو توی عمل انجام شده انجام بده و به هدفش برسه!
مامان توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشت و فقط گول حرفای آرش رو خورده بود پس لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم:
_ اشکال نداره مامان، البته که کاش بدون اینکه اون بفهمه بهم میگفتی تا آمادگی داشته باشم ولی خب گذشته دیگه، خودتو اذیت نکن قربونت برم
بالاخره تمیزکردن سبزی ها تموم شد و مامان رفت تا اونارو بشوره؛ منم رفتم توی سالن و کنار سارگل روی مبل نشستم و گفتم:
_ خسته نشی سالار؟
دستاش رو از هم کشید و با لبخند گفت:
_ خسته ام اتفاقا
_ میومدی یکم کمک میکردی
_ من کمک هام رو کردم دیگه
_ کِی دقیقا؟
_ شب خواستگاری
مشتی توی بازوش زدم و با اخم گفتم:
_وای سارگل یه روز کار کردیا، ما رو کُشتی از بس که هی گفتی! مواظب باش یوقت جونت درنیاد که دوتا دستمال به اینور اونور کشیدی و یه جارو زدی
_ همینه که هست
_ زهرمار پررو
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی922 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیست
#خالهقزی923
_ آش کِی آماده میشه حالا؟ زود حاضر کنید گشنمه
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ چشم عالیجناب! امر دیگه؟ فرمایش دیگه ای؟
_ نه فعلا فقط همین
_ برو گمشو سارگل انقدرم پررو نباش
_ چشم
از روی مبل پاشدم و همینطور که به طرف حیاط میرفتم، گفتم:
_ برو یکم کمک مامان بکن من حوصله ندارم
_ چرا حوصله نداری؟
_ ندارم خب، دلیل نمیخواد که دیگه
_ صبرکن کارت دارم
توجهی بهش نکردم و رفتم داخل حیاط، روی تخت کنار حیاط نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
به آسمون آبی نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدایا کمکم کن، راه درست رو جلوم بذار
_ راست درست رو خودت باید انتخاب کنی
صدای سارگل رو که شنیدم نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه نگفتم برو کمک مامان؟
_ گفت کمک نمیخواد
اومد کنارم نشست و سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ آبجی الان چه حسی داری؟
_ نمیدونم چه حسی دارم فقط میدونم هرچی که هست بده، خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست
_ نمیتونی تلاش کنی که با آرش خوشبخت باشی؟
به عمق قلبم مراجعه کردم تا جواب سارگل رو از اونجا پیدا کنم اما حتی قلبم هم سرگردون بود!
_ بین ما دیگه احترامی نمونده
_ به وجودش بیار بازم
_ ترجیح میدم دور ازش بهش فکر کنم تا کنارش باشم
_ من واقعا نمیتونم درکت کنم! آخه مگه میشه یکی کسی رو دوست داشته باشه و کل زندگیش به اون فکر کنه اما نخواد که کنارش باشه؟ نخواد باهاش باشه؟
بغض همیشه مهمون توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_ اوهوم میشه
_ بنظرم تو داری اشتباه میکنی
_ چرا؟ چرا دارم اشتباه میکنم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی923 _ آش کِی آماده میشه حالا؟ زود حاضر کنید گشنمه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم عالیجنا
#خالهقزی924
سرش رو از روی شونه ام برداشت و گفت:
_ چون زندگی کوتاهه، تو بیست و خورده ای سال از این زندگی کوتاه رو توی سختی و غم و ناراحتی گذروندی! چرا میخوای بقیه اش رو هم ناراحت و تنها باشی؟ درصورتی که میتونی با بخشیدن و تلاش کردن، کنار کسی که دوستش داری، با آرامش زندگی کنی! چرا میخوای انقدر سخت بگذرونی؟ چرا میخوای خودتو عذاب بدی؟ بنظرم آدما گاهی وقتا واقعا باید کوتاه بیان آبجی
نگاهش کردم، این چند وقته سارگل لحظه به لحظه من رو متعجب میکنه
این بچه کِی انقدر بزرگ و عاقل شده واقعا؟ این حرفارو از کجا یاد گرفته؟
_ حال میکنی چقدر خوب مشاوره میدم آبجی؟
آروم خندیدم و گفتم:
_ آره الان داشتم به همین فکر میکردم
_ خب حالا نظرت چیه؟
_ نمیدونم شاید حق با تو باشه
_ شاید نه! قطعا حق با منه عزیزم
_ باشه حالا پررو نشو
_ چیکار میکنی؟ الان به آرش یه فرصت دیگه میدی؟
با تردید نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ نمیدونم... آخه...
_ آبجی آخه و اما و اگه نیار دیگه! از غم و غصه خوشت میاد آخه؟ از تنهایی خوشت میاد؟ بابا یکم به خودت فکر کن، به آینده ات فکر کن، همیشه که من و بابا و مامان نیستیم که، به این فکر کن که در آینده باید خودت تک و تنها باشی!
زیرچشمی نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ همین الانشم خیلی وقتا شما کنارم نیستید
با حرص مشتی توی بازوم کوبید و گفت:
_ خیلی بیشعوری، حیف من که الان نشستم اینجا دارم وقتمو برای تو تلف میکنم
اومد پاشه بره که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_ کجا؟
_ میخوام برم که وقتمو تلف نکنم
_ خب حالا چقدرم زود بهت برمیخوره
_ باشه
_ بشین خودتو لوس نکن سارگل
چشم غره ای بهم رفت و دوباره سرجاش نشست.
_ باشه بهش فرصت میدم ... یعنی به جفتمون فرصت میدم چون به قول تو ما هردوتامون اشتباه کردیم، ما هرجفتمون خطا کردیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی924 سرش رو از روی شونه ام برداشت و گفت: _ چون زندگی کوتاهه، تو بیست و خورده ای سال از این
#خالهقزی925
_ آفرین حالا عاقل شدیا آبجی خانم
_ ولی من اینو اصلا به آرش نمیگم، نمیخوام اون بفهمه، خب؟ اصلا نباید بدونه! من میخوام اول به خودم فرصت بدم، اول خودم رو بسنجم و بعد به اون فرصت بدم، پس حواست باشه چیزی بهش نگی
_ نه من چیزی نمیگم و هیچ دخالتی نمیکنم
_ ممنونم
_ خواهش میکنم
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به آسمون چشم دوختم، حالا فرداشب که اونا میان من باید با آرش چطوری رفتار کنم؟ چی بگم بهش؟ با وجود این قلب وامونده ام که تا اونو میبینه صداش به آسمون میرسه، چیکار کنم؟!...
" یک روز بعد "
به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ از اونجایی که هیچ لباس درست حسابی دیگه ای نداشتم مجبور شدم که باز هم همون لباس رو بپوشم.
با اینکه اینو آرش خریده بود و پوشیدنش معذبم میکرد اما سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم و فراموش کنم که اون خریده! البته چاره ای جز این هم نداشتم...
به ساعت نگاه کردم، آرش اینا احتمالا دیگه کم کم پیداشون میشه.
از دیروز تاحالا هزارتا فکر کردم... هزار تا نقشه کشیدم و هزارتا تصمیم گرفتم! آخرش هم به این نتیجه رسیدم که فعلا به آرش بگم که به اجبار و فقط بخاطر حال بابام قراره باهاش ازدواج کنم و توی این مدت هم خودم و هم اون رو بسنجم ببینم میتونیم کنار هم باشیم یا نه!
ناخودآگاه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبهام نقش بست! ازدواج... من و آرش... کی فکرش رو میکرد که من و اون باز کنار هم قرار بگیریم؟!
از یه طرق قلبم با فکر ازدواج با اون قیلی ویلی میرفت و از طرفی مغزم نمیتونست این ازدواج رو قبول کنه!
نیمی از وجودم خوشحال و نیمی دیگه ناراحت بود و بنظرم این یکی از سخت ترین و ناراحت کننده ترین شرایط ها بود!
اینکه ندونی باید خوشحال باشی یا ناراحت... اینکه نه حالت خوب باشه و نه بد... اینکه تکلیفت با خودت مشخص نباشه...
_ خب بابا خوشگلی بیا کنار آیینه شکست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی925 _ آفرین حالا عاقل شدیا آبجی خانم _ ولی من اینو اصلا به آرش نمیگم، نمیخوام اون بفهمه، خ
#خالهقزی926
با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم:
_ کوفت
_ والا دوساعته زل زدی به خودت خب
_ تو فکر بودم
_ تو فکر چی؟
_ اینکه قضیه رو چطوری به آرش بگم
همینطور که داشت به آیینه ی کوچیکی که توی دستش بود نگاه میکرد و صورتش رو بررسی میکرد، گفت:
_ حالا مطمئنی میخوای اینو بگی بهش؟
_ آره
_ خب اگه دراومد گفت که میخوام صدسال سیاه به اجبار باهام ازدواج نکنی و بعدم گذاشت رفت چی؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خب چه بهتر! اینطوری راحت میشم
_ آره جونت عمت
_ والا جون عمم
_ برو...برو خودتو سیاه کن! من که میدونم ته دلت خوشحالی که میخوای باهاش ازدواج کنی
_ والا فعلا که بین جنگ دل و عقلم گیر افتادم
_ خب بنظر من به حرف دلت گوش کن
_ چرا؟
نیشخندی زد و با نیش باز گفت:
_ چون تو عقل درست حسابی نداری خب! برا همین دلت قابل اعتماد تره
_ خفه شو گیسو، حتما تو عقل داری
_ دارم دیگه، ببین تا علی اومد خواستگاری سریع خودم رو بهش چسبوندم و تموم شد رفت! حالا تو چی؟ همین یه خواستگار کج و کوله هم که گیرت اومده رو داری میپرونی
با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم:
_ آرش کج و کوله اس عوضی؟
_ هان؟ چیشد چرا بهت برخورد؟ مگه نمیگی آرش هیچ اهمیتی برات نداره؟ هان؟ بگو ببینم
_ هنوزم میگم
_ گمشو بابا عین خر دروغ میگی
همون لحظه سارگل در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ اومدن آبجی
چپ چپ به گیسو نگاه کردم و گفتم:
_ شانست گفت که اومدن، بعدا به حسابت میرسم
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ کوفت
از جلوی آیینه کنار اومدم و به طرف در رفتم که گیسو سریع گفت:
_ صبرکن سارا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی926 با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم: _ کوفت _ والا دوسا
#خالهقزی927
کنار در ایستادم و منتظر نگاهش کردم، اومد جلو و دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
_ سارا من میدونم که تو آرش رو دوست داری... من میدونم که تو عاشقشی و هیچکس دیگه جز اون توی قلبت نیست... میدونم که ته دلت از اینکه قراره بهش یه فرصت دوباره بدی خوشحالی اما سعی داری اینو توی ظاهرت نشون ندی! بنظر منم کار درستی کردی که یه فرصت دیگه به اون... به خودت... اصلا به جفتتون دادی و واقعا بنظرم آرش لیاقت این فرصت رو داره پس انقدر خودت رو اذیت نکن و تظاهر نکن، حداقل کنار من تظاهر نکن باشه؟
با استرس نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ یعنی واقعا کارم درسته؟
_ درسته
_ اگه آرش دوباره منو ول کنه بره چی؟
_ نمیره، اون تورو دوست داره ونمیتونه بدون تو زندگی کنه
_ ولی یکسال تونست
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد!
_ بگو
_ نه سارا! بهتره همه چیز رو خود آرش بهت بگه
با شنیدن صدای سلام و احوال پرسی مهمونا، دیگه به بحثمون ادامه ندادم و از اتاق بیرون اومدم، گیسو هم پشت سر من اومد و در رو بست!
دستام که بخاطر استرس به لرزش افتاده بودن رو پشت سرم پنهان کردم و به طرف سالن رفتم.
هنوز ننشسته بودن و تازه داشتن میومدن داخل، رفتم کنار سارگل ایستادم و بهشون خوشامد گفتم.
اینبار سرم رو پایین ننداختم و مستقیم نگاهشون کردم؛ آمنه جون و ارسلان که با گشاده رویی تحویلم گرفتن و آرش هم با چشمای پر از برق نگاهم کرد و دسته گلی که توی دستاش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
_ تقدیم به شما
عضلات صورتم انگار که از کار افتاده بودن، هرچی تلاش کردم لبخند بزنم نتونستم! فکر کنم قیافه ام مثل سکته ایا شده بود!
سریع گل رو ازش گرفتم تا نگاه خیره اش رو از روم برداره و زیرلب تشکر کردم
اما اون نه تنها نگاهش رو از روم برنداشت بلکه از سرجاش هم تکون نخورد...
هدایت شده از سین زنی گالری پناه
💥مسابقه سین زنی گالری پناه
جوایز نفیس 👇👇
🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊
🎁نفر دوم:دستبند طلا😍
🎁نفر سوم :پلاک طلا
🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت
🎁نفر پنجم: سکه پارسیان ۱۰۰سوت
🎁نفر ششم تادهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍
مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋
💫گالری پناه همراه لحظه های شاد شماست🍀
آدرس: مبارکه،خیابان بهداری پاساژ آقاجانی
جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇
گالری طلای پناه
https://eitaa.com/joinchat/3646357745C4cb087fefb
کد شرکت کننده : 190
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی927 کنار در ایستادم و منتظر نگاهش کردم، اومد جلو و دستم رو توی دستش گرفت و گفت: _ سارا من
#خالهقزی928
نگاه کلی به سرتاپام انداخت و آروم گفت:
_ خوشگل شدی، البته خوشگل بودیا، الان بهتر شدی، این لباسه هم که خیلی بهت میاد!
تمام تنم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت! قلب بی ظرفیتِ من طاقت این حرفارو نداره... قلبی که یکسال توی تنهایی خودش مچاله شده بوده الان تحمل این حرفای قشنگ رو نداره!
من...من انگار خیلی زود دارم وا میدم! این اشتباهه، نباید اینطوری باشه، من باید اول مطمئن بشم که آرش نقشه ای نداره و قرار نیست منو وسط راه ول کنه و بعد باز بهش دل ببندم
هرچند که دلم خیلی وقته به دلش بسته شده...
_ سارا اگه دوست داری بیا بریم بتمرگیم آبروت رفت
صدای گیسو من رو از خیالاتم بیرون کشوند. به خودم اومدم و دیدم که آرش رفته نشسته و من دارم به جای خالیش نگاه میکنم!
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم
گل رو روی میز گذاشتم و روی زمین نشستم؛ دستم رو روی قلبم که داشت از سینه بیرون میزد گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ سارا آروم باش لطفا
چندتا نفس عمیق کشیدم و از روی زمین پاشدم. یکم خودم رو باد زدم تا التهاب صورتم کم بشه و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که مامان اومد داخل و گفت:
_ مادر تو چرا اینجایی؟ بیا تو سالن زشته
_ داشتم میومدم
_ برو دخترم، برو بشین تا منم بیام
لباسام و شالم رو صاف کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم و خواستم برم بشینم که آه از نهادم بلند شد!
تمام مبلها پر بود به جز یه قسمتی از مبل دونفره ای که آرش روی اون نشسته بود!
البته یه صندلی خالی هم بود که کنار بابا بود و اونجا قطعا جای مامان بود
داشتم توی ذهنم تحلیل میکردم که برم روی اون صندلی تکی بشینم که صدای آمنه جون توی فضا پیچید...
_ بیا دخترم، بیا کنار آرش بشین
ناخنام رو با حرص توی پوست دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و همون ناخنا رو توی چشمای ارسلان و آمنه جون که رفته بودن روی دوتا مبل تکی نشسته بودن، فرو نکنم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی928 نگاه کلی به سرتاپام انداخت و آروم گفت: _ خوشگل شدی، البته خوشگل بودیا، الان بهتر شدی،
#خالهقزی929
اگه اون دوتا روی مبل تکی نمینشستن، منم مجبور نمیشدم کنار آرش بشینم!
_ بیا دیگه دخترم، سرپانمون
با حرص لبخند کمرنگی زدم و به ناچار رفتم روی گوشه ترین جای مبل نشستم ولی متاسفانه چون دونفره بود و آرش هم که ماشاالله گنده بود،شونه هامون اندازه ی یه بند انگشت فاصله داشت!
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم صدای قلب بی قرارم رو خفه کنم که یوقت به گوش آرش نرسه
همینجوریش هم داشتم توی دوراهی خواستن و نخواستن آرش دست و پا میزدم و اینطوری با به وجودن اومدن این موقعیت بیشتر هم اذیت میشدم!
_ دلم برای بوت تنگ شده بود
صدای آرش که خیلی آروم این جمله رو گفته بود رو شنیدم اما خودم رو به نشنیدن زدم!
این روزها فعلا باید خودم رو به نشنیدن ها بزنم تا تکلیفم با قلبم و مغزم مشخص بشه...
باید تظاهر کنم با حرفاش قلبم به تپش نمیفته و این برای منِ عاشق خیلی خیلی سخته...
_ لباست رو از کجا خریدی؟ خیلی قشنگه
سرم رو آروم بالا آوردم و چپ چپ نگاهش کردم؛ خودم رو به ندونستن زدم و مثل خودش آروم گفتم:
_ من نخریدم، مامانم خریده و بنظرم خیلی زشته و اصلا دوستش ندارم ولی مجبور شدم بپوشم
به وضوح درهم شدن اخماش رو دیدم! بیچاره بدجور خورد تو ذوقش... با خودش فکر کرده که لباس رو دوست دارم که البته درست هم فکر کرده
لباسی که برام خریده بود رو واقعا دوست داشتم و بنظرم خیلی قشنگ و گرون قیمت بود اما خب دلم نمیخواست اینو بدونه؛ دلم میخواست فکر کنه لباس رو دوست ندارم و فکر کنه که نمیدونم اون خریده...
_ خیلی خب اگه اجازه بدید جوونا برن با هم صحبت کنن و ما خانواده ها هم با هم بیشتر آشنا بشیم
اینبار ارسلان بود که از بابام اجازه میخواست و بابا هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رو به من گفت:
_ برید صحبت کنید دخترم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی929 اگه اون دوتا روی مبل تکی نمینشستن، منم مجبور نمیشدم کنار آرش بشینم! _ بیا دیگه دخترم،
#خالهقزی930
نگاهی به سارگل و گیسو که با لبخند معناداری نگاهم میکردن، انداختم و نامحسوس چشم غره ای به جفتشون رفتم!
من کم اضطراب دارم تازه این دوتا بزغاله هم اینطوری نگاه میکنن! حیف که الان نمیتونم دوتا تو دهنی درست حسابی به جفتشون بزنم اما خب بعداً به حسابشون میرسم...
با استرس از روی مبل پاشدم و به طرف اتاقم رفتم و آرش هم پشت سرم اومد؛ در اتاق رو باز کردم و کنار ایستادم و گفتم:
_ بفرمایید
لبخند مهربونی بهم زد و رفت داخل؛ منم پشت سرش رفتم و در اتاقم رو هم کامل باز گذاشتم. پذیرایی به اتاق من دید نداشت ولی خب من ترجیح میدادم در باز باشه...
_ اون در رو ببند، قول میدم خودم رو نگه دارم و فعلا نخورمت
با حرص زیرلب " خیلی پررویی " بهش گفتم و رفتم روی تختم نشستم. اونم بی تعارف اومد یکم اونطرف تر از من روی تخت نشست و گفت:
_ من پرروام؟ من اگه پررو بودم اون زمان که با هم توی رابطه بودیم، کارت رو ساخته بودم!
از این حجم از بی پروا بودنش واقعا خجالت کشیدم و بدنم داغ شد! سریع از روی تخت پاشدم و رفتم روی صندلی روبروش نشستم و با اخم گفتم:
_ ما اومدیم اینجا که این حرفارو بزنیم؟
_ حالا چرا فرار کردی؟ بابا گفتم که کاریت ندارم
_ اینجا راحت ترم
_ من راحت نیستم
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ شما عادت داری آخه، من اما ندارم!
دقیقا مثل خودم پوزخندی تحویلم داد و گفت:
_ چرا دیگه تو روی نیمکت پارک عادت داری!
بهش تیکه انداختم و به شکل خیلی بدی تیکه ام رو جواب داد! تقصیر خودمه؛ کرم ریختم و اینطوری جواب گرفتم...
حتما منظورش اون زمانی بود که من و کوهیار رو روی نیمکت کنار هم توی پارک دیده بود...
_ ببین سارا، من میخوام گذشته رو قیچی کنم بندازم دور پس لطفا منو مجبور نکن از گذشته حرف بزنم، باشه؟ لطفا فراموش کن همه ی اون روزای تلخ و ناراحت کننده ی قبل رو، لطفا بگذر از اون روزا و از اشتباهات جفتمون و به روبرو و آینده نگاه کن
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی930 نگاهی به سارگل و گیسو که با لبخند معناداری نگاهم میکردن، انداختم و نامحسوس چشم غره ای
#خالهقزی931
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ اینا همش حرفه! گذشته بخشی از ماست، گذشته هویت ماست و هیچوقت فراموش نمیشه... هیچوقت کنار گذاشته نمیشه... هیچوقت از بین نمیره! الانم من فقط یه حرف دارم و تمام
_ چه حرفی؟
نمیتونستم نگاهش کنم و حرف بزنم؛ میترسیدم حرف دلم رو از نگاهم بخونه پس همونطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ من قرار بود جوابم به این خواستگاری منفی باشه اما... اما همونطور که خودت میدونی حال بابام بد شد و دکترا گفتن که به هیچ وجه نباید کوچکترین ناراحتی یا شوکی بهش وارد بشه! تو هم که از من و خودت یه لیلی و مجنون پیش مادرم ساختی و اونم برای بابام تعریف کرد و این شد که بابای من درحال حاضر تنها دلخوشیش اینه که دختر همیشه غمگینش رو خوشحال توی لباس عروس ببینه و منم چاره ای ندارم جز اینکه اونو به خواسته اش برسونم و مجبورم فعلا بخاطر بابام تظاهرکنم که میخوام با تو ازدواج کنم تا حال بابام بهتر بشه و بتونم حقیقت رو بهش بگم
لبخند مشکوکی گوشه ی لبش نشست و گفت:
_ باشه قبوله
انتظار داشتم ناراحت بشه یا حتی قبول نکنه!
_ یعنی تو با این قضیه مشکلی نداری؟
_ نه
_ واقعا برات مهم نیست که اینطوری مسخره بشی؟ الکی بری بیایی و تهشم هیچی؟
_ تهش قرار نیست هیچی نباشه
_ متاسفانه قراره باشه
_ نه دیگه! تو همین مدت که تو داری برای بابات تظاهر میکنی، من یکاری میکنم که این تظاهره به واقعیت تبدیل میشه
از این همه ریلکس بودنش حرصی شدم و گفتم:
_ نمیتونی
_ اونو تو تشخیص نمیدی دیگه
_ اتفاقا من تشخیص میدم
_ باشه آقا تو راست میگی! پس الان جوابت به من مثبته دیگه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ جوابم به تو مثبت نیست! فقط قراره تظاهر کنیم که جوابم مثبته
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی931 سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ اینا همش حرفه! گذشته بخشی از ماست، گذشته هویت ماس
#خالهقزی932
از روی تخت پاشد و اومد جلوم ایستاد، دستش رو به طرفم گرفت و گفت:
_ پس ما توافق میکنیم که فعلا تظاهر کنیم، خوبه؟
نگاه بدی به دستش انداختم و آروم گفتم:
_ خوبه
_ پس دست توافق بده دیگه
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ نیازی نیست، توافق کردیم تموم شد رفت دیگه
_ یعنی دست نمیدی دیگه؟
_ دلیلی نمیبینم
با شیطنت نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ اشکال نداره، بعدا قراره چیزای بیشتری بدی
با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد و تمام صورتم سرخ شد! خیلی دلم میخواست خودم رو باز هم به نشنیدن بزنم اما واکنشم باعث شد آرش متوجه بشه که حرفش رو شنیدم!
بلند زد زیر خنده و همینطور که غش غش میخندید، گفت:
_ قیافشو نگاه کن! انقدر بامزه شدی که هرلحظه امکان داره بزنم زیر قولم و بخورمتا
با این حرفش سریع چند قدم ازش دور شدم که باز هم باعث خنده اش شد.
چقدر دلم برای صدای خنده هاش تنگ شده بود، خنده های قشنگش که قلبم رو زیر و رو میکرد!
_ فرار نکن شوخی کردم
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم و گفتم:
_ بنظرم حرفامون تموم شد، بریم دیگه
_ باشه بریم زودتر این خبر خوب رو به بقیه بدیم
جوابی بهش ندادم و از اتاق بیرون رفتم، اونم پشت سرم اومد و هردو به سالن برگشتیم.
به اجبار باز هم روی همون مبل دو نفره کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم.
_ خب بچها صحبت کردید؟
آرش لبخند متینی زد و خیلی مودب گفت:
_ بله صحبت کردیم و به نتیجه هم رسیدیم
نگاهش کن توروخدا! چنان مودب حرف میزنه که خودش رو بیشتر تو دل مامان بابام جا کنه!
_ خب نتیجه چیشد؟
_ جواب هردوی ما به این ازدواج مثبته
_ خب پس مبارکه
همه دست زدن و مشغول تبریک به همدیگه شدن!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی932 از روی تخت پاشد و اومد جلوم ایستاد، دستش رو به طرفم گرفت و گفت: _ پس ما توافق میکنیم
#خالهقزی933
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
نمیدونستم قراره آخرِ این راه چی بشه...
اما بنظرم هرچی که بشه بدتر از اتفاقاتی که تا الان به سرم اومده نمیشه...
شاید حق با بقیه باشه و من و آرش بتونیم باز هم کنار هم باشیم اما اگه نتونیم... اگه نتونیم دیگه نمیدونم که باید چیکار کنم!
_ خب حالا که جواب هردوتون مثبته، من این انگشتر رو دست عروس قشنگم بکنم
با این حرف آمنه جون نگاهم رو بالا آوردم و با دیدن انگشتری که توی دستش بود سریع گفتم:
_ درسته که به هم جواب مثبت دادیم اما ما...ما تصمیم گرفتیم که یه مدت بیشتر با هم آشنا بشیم چون بالاخره بیشتر از یکساله که همدیگه رو ندیدیم و به حرف زدن بیشتری نیاز داریم!
آمنه جون لبخندی زد و گفت:
_ حرف بزنید دخترم، این انگشتر به عنوان نشونه
_ خب بنظرم الان نیازی به این نیست
به وضوح درهم شدن اخمای مامان و بابا رو دیدم! آمنه جون هم لبخند از روی لبش پاک شد و آروم گفت:
_ باشه دخترم هرطور تو بخوای
ارسلان که تا الان ساکت بود، گفت:
_ با اینحال یعنی تاریخ عقد رو هم مشخص نکنیم؟
به آرش که ساکت نشسته بود نگاه کردم و وقتی دیدم اون تصمیم نداره حرفی بزنه، خودم جواب دادم:
_ ما وقتی با هم صحبتهای لازم رو کردیم و کامل به نتیجه رسیدیم، بهتون اطلاع میدیم که شما تاریخ رو مشخص کنید
_ باشه ساراجان تو قراره تصمیم سختی بگیری و همه ی ما اینو درک میکنیم و بهت حق میدیم که هنوز هم نیاز به فکر کردن داشته باشی
فضا یکم سنگین شد و اخم و نگاه های مامان بابا هم به شدت روم بود و این اذیتم میکرد!
خب من واقعا نمیخواستم که انگشتر دستم کنم
انگشتر یعنی قطعی شدن همه چیز و من فعلا این رو نمیخوام!
من میخوام بعد سنجیدن خودم و آرش، همه چیز رو قطعی کنم و این قطعا زمان میبره
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی933 نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت... نمیدونستم قراره آخرِ این راه چی بشه... اما بنظرم هر
#خالهقزی934
خب؟ فکر کن خودت و آرش رو سنجیدی و به این نتیجه رسیدی که شما با هم نمیتونید! اون موقع چیکار میکنی؟ اون موقع میخوای چطوری به بابات بگی؟ اون موقع شرایط بدتره چون بابات رو امیدوارتر کردی و اینکه بخوای همه چیز رو به هم بزنی حالش رو بیشتر بد میکنی!
به صدای وجدانم توجهی نکردم و جوابی بهش ندادم اما خودمم خوب میدونستم که حرفاش کاملا منطقی و درست بود ولی ترجیحم فعلا این بود که همه چیز رو به زمان بسپرم و ببینم درآینده قراره چی پیش بیاد...
من هنوز هم نمیدونم که چی میخوام و توی یه سردرگمی وحشتناگ گیر افتادم
از طرفی احساس میکنم بهتره به خودمون فرصت بدیم...
از طرفی اجازه نمیدم انگشتر دستم کنن...
از طرفی نگران حال بد بابامم...
از طرفی ترس دوباره رها شدن توسط آرش رو دارم...
از طرفی نمیتونم به جز آرش به هیچکس دیگه فکر کنم....
و از طرفی نمیدونم که ته قلبم واقعا چی میخوام!
من تکلیفم هنوز هم با خودم مشخص نیست و این خیلی بده چون اول باید تکلیفم مشخص بشه تا بتونم تصمیم درستی بگیرم...
_ خب ما دیگه بریم که امشب خیلی بهتون زحمت دادیم
با شنیدن صدای ارسلان از فکر بیرون اومدم؛ همه از جاشون پاشدن و منم طبع پاشدم ایستادم.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن بالاخره رفتن، آرش هم قبل رفتن گفت که فردا بهم پیام میده تا یه سری چیزارو بهم بگه...
شالم رو برداشتم و روی مبل نشستم و گفتم:
_ هوف امشب خیلی نشستن
گیسو کنارم نشست و یکی محکم زد پس کله ام و گفت:
_ خیلی خری سارا
دستم رو روی گردنم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ بشکنه دستت وحشی! خر هم خودتی
_ بمیری که یه کلمه نمیپرسی چرا بهت میگم خر
_ خب بنال خودت
_ سارا! واقعا درکت نکردم امشب
_ مرگ و سارا، چرا خب؟ بگو دیگه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی934 خب؟ فکر کن خودت و آرش رو سنجیدی و به این نتیجه رسیدی که شما با هم نمیتونید! اون موقع چ
#خالهقزی935
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه احمق! کدوم دختری وقتی قراره مادر داماد انگشتر نامزدی دستش کنه، انگشتر رو پس میزنه و قبول نمیکنه؟ یعنی فکر نمیکنم چنین خریتی رو تاحالا کسی انجام داده باشه! تبریک میگم تو اولین رکورد رو توی این موضوع زدی
_ خب من نمیخواستم انگشتر دستم کنم
_ اگه یکم شعور داشتی احترام میذاشتی و زوری هم که شده دستت میکردی نه که زن بیچاره رو سنگ روی یخ کنی
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی خیلی زشت بود؟
_ یه چیزی بیشتر از خیلی
_ خب من واقعا دلم نمیخواست رسماً نامزدیمونو قبول کنم
_ پس نباید میگفتید که جوابتون به هم مثبته
_ چمیدونم گیسو ولم کن
_ خلاصه که بنظرم خیلی زشت بود و حتما از دل مادرش دربیار
پوزخندی زدم و با اخم گفتم:
_ مگه اون از دل من درآورد؟
_ چیو؟
_ اینکه این همه مدت حتی یه سراغ هم ازم نگرفت
گیسو اومد حرفی بزنه که همون لحظه مامان و بابا و سارگل اومدن داخل؛ مامان یک لحظه هم مکث نکرد و با اخم و عصبانیت گفت:
_ آفرین دخترم، خوب آبرومونو بردی! این بود نتیجه ی تربیت من؟ کجای دنیا وقتی میخوان انگشتر نشون دست کسی کنن طرف انگشتر رو پس میزنه؟ آمنه خانم خیلی خانمی کرد چیزی نگفت! اصلا اگه دوباره برگردن توی این خونه خیلی عجیبه چون اگه من پسر داشتم و یه همچین رفتاری از عروس آینده ام میدیدم دیگه پام رو توی خونشون نمیذاشتم!
بابا اما با لحن آروم تری گفت:
_ کارت درست نبود دخترم اما حتما یه صلاحی توش دیدی که انجامش دادی، من میرم بخوابم خسته ام
حرف آروم بابا بیشتر از حرفای عصبیِ مامان قلبمو سوزوند! وقتی بابا هم تایید کنه یعنی کارم واقعا زشت و اشتباه بوده... یعنی واقعا درست نبوده! اما...اما آخه اونا خبری از حالِ دل من ندارن که؛ اونا خبری از موقعیت بین من و آرش ندارن؛ اونا که هیچی نمیدونن و از چیزی خبر ندارن...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی935 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ آخه احمق! کدوم دختری وقتی قراره مادر داماد انگشتر نامزدی دست
#خالهقزی936
مامان با اعصاب خوردی نشست روی مبل و گفت:
_ آب شدم رفتم توی زمین وقتی اون حرف زدی! دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه
سارگل با این حرف مامان چشماش رو درشت کرد و گفت:
_ دیگه در این حد هم نبود مامان
_ تو چه میفهمی از این چیزا؟ من دوتا پیرهن بیشتر پاره کردم، من میفهمم چقدر زشت شد
گیسو رو به مامان گفت:
_ خاله حرص نخورید، دیگه اتفاقیه که افتاده و کاریش هم نمیشه کرد، دیگه بهش فکر نکنید
_ زنِ بیچاره خیلی خجالت کشید
_ انشاالله سارا بعدا جبران میکنه براشون
مغزم خسته بود و با حرفای اونا خسته تر هم شد!
دلم نمیخواست دیگه چیزی بشنوم پس از جام پاشدم و بی حوصله رو به گیسو گفتم:
_ تو امشب اینجا میمونی؟
_ نه میرم خونه
_ بمون دیگه، دیروقته کجا میخوای بری؟
_ آخه...
_ آخه نداره که، بمون که صبح با هم بریم سرکار
_ خب باشه میمونم فقط باید خبر بدم اول
_ خبر بده و بیا، من میرم تو اتاقم شب بخیر
به طرف اتاقم رفتم که مامان سریع پاشد اومد جلوم و گفت:
_ سارا اصلا شنیدی حرفامو یا یکساعته دارم با دیوارای خونه حرف میزنم؟
_ شنیدم
_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ اصلا برات مهمه که من چقدر خجالت کشیدم؟
کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_ چی بگم مادر من؟ چیکار کنم؟
_ حداقل یکم از کارت پشیمون باش، یکم خجالت بکش
_ باشه من الان خیلی پشیمونم و خیلی خجالت زده ام، خوبه؟ راحت شدی؟
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ اون پسر بیچاره بخاطر تو چیکارا که نمیکنه اونوقت تو چی؟ قدرش رو نمیدونی و اینطوری رفتار میکنی
بغض مهمون گلوم شد و لبخند تلخی روی لبهام نشست!
_ پسره بیچاره؟
_ آره بخدا پسر بیچاره، امشب دلم بحالش سوخت
_ چرا دقیقا؟
_ چون جواب تمام اون برنامه ها و سوپرایز کردناش رو به بدترین شکل ممکن دادی دخترم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی936 مامان با اعصاب خوردی نشست روی مبل و گفت: _ آب شدم رفتم توی زمین وقتی اون حرف زدی! دلم
#خالهقزی937
دهنم رو باز کردم تا بگم اون پسر بیچاره اس که یکساله زندگی رو به کام من تلخ کرده...
دهنم رو باز کردم که بگم اون پسر بیچاره منو مثل یه دستمال کاغذی کثیف از زندگیش انداخت بیرون...
دهنم رو باز کردم که بگم اون پسر بیچاره منو برد برای عکاسی صحنه های عاشقانه ی خودش و نامزدش؛ بگم که اون میخواست من شاهد عقدش باشم...
دهنم رو باز کردم که بگم اون زنی که انقدر داری سنگش رو به سینه میزنی، با اینکه برای من ادعای مادری کرد اما یکسال براش سوال نشد که آیا دخترش زنده اس یا مُرده... یکسال هیچ سراغی ازش نگرفت؛ یکسال اونو به حال خودش رها کرد و حالا...
اگه دهنم رو باز میکردم خیلی حرفها برای گفتن داشتم اما حیف... حیف و صد حیف که من باید حرفام رو توی دلم به خاک میسپردم تا بقیه ناراحت و اذیت و نگران نشن؛ من باید خودم رو توی خودم خفه میکردم تا بقیه بتونن راحت نفس بکشن...
_ مامان میشه من برم بخوابم؟
_ برو بخواب اما به کار امشبت خوب فکر کن
_ چشم فکر میکنم و خودمم درستش میکنم، شما نگران نباش، به بابا هم بگو نگران نباشه
مامان دیگه چیزی نگفت و منم با تنی خسته و ذهنی آشفته رفتم توی اتاقم و در رو هم پشت سرم بستم
لباسام رو عوض کردم و آرایشم رو هم پاک کردم و روی تختم دراز کشیدم.
با اعصاب خوردی دستام رو روی سرم گذاشتم و محکم فشار دادم
_ ای کاش اون انگشتر لعنتی رو دستم کرده بودم که انقدر اعصاب خوردی به وجود نمیومد
در اتاق باز شد و گیسو اومد داخل و گفت:
_ سارا هرکاری کردم مامانت نذاشت کمکش کنم
_ ولش کن
_ زشته آخه
_ نه زشت نیست سارگل کمکش میکنه
در رو پشت سرش بست و گفت:
_ خب باشه، پاشو یه لباس به من بده که بپوشم
_ از تو کمدم هرچی میخوای بردار خودت
_ تمیزه همش دیگه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی937 دهنم رو باز کردم تا بگم اون پسر بیچاره اس که یکساله زندگی رو به کام من تلخ کرده... دهن
#خالهقزی938
با عصبانیت گفتم:
_ نه لباسای چرک و کثیف رو انداختم تو کمد!
_ خب حالا وحشی نخوری منو
_ آخه چرت و پرت میگی
_ خفه شو، دوست دارم چرت و پرت بگم
جوابی بهش ندادم، یعنی حوصله ی جواب دادن نداشتم و اونم حرفی نزد و رفت سمت کمد لباسم
یه دست لباس راحتی برداشت و با کت و شلوارش عوض کرد و بعد هم خودش رو روی تخت سارگل پرت کرد و گفت:
_ آخیش چقدر اون لباسا تنگ و خفه بود
_ هنوز شوهر نکرده داری چاق میشی
_ آره علی بهم خیلی ساخته
_ کوفت
غش غش خندید و گفت:
_ ایشالا اون غول بیابونی هم به تو بسازه
_ غول بیابونی کیه؟
_ آرش لندهور دیگه
_ دیوونه ای! پاشو آرایشتو پاک کن و بخواب
_ حال ندارم به جون تو
_ به جون خودت! بعدشم پوستت خراب میشه
سرش رو کرد توی گوشیش و گفت:
_ دیگه مهم نیست، خرم از پل گذشت عزیزم
_ علی یعنی؟
_ برو گمشو سارا!
_ هان چطور تو به آرش میگی غول بیابونی، اشکال نداره
_ آرش مگه برا تو مهمه؟
_ معلومه که مهمه
لبم رو محکم گاز گرفتم و متعجب به گیسو نگاه کردم! خودم از حرف خودم بهت زده شدم... حرفی که بدون اینکه خودم بفهمم از دهنم بیرون اومده بود!
حرفی که ناخودآگاه به زبونم آوردم و انگار که من نگفتم و قلبم اون رو گفته بود...
_ خب جالب شد ساراخانم، میفرمودید!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ همینطوری الکی گفتم
_ سارا!
_ راست میگم خب، یهویی از دهنم دراومد
_ حرفای یهویی از قلب آدم میان و حرفای مکث دار از مغز!
نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبم کمتر بشه و آروم گفتم:
_ این چرت و پرتارو از کجا درمیاری؟
_ سارا تو خیلی نسبت به آرش گارد گرفتیا
_ کاملا حق دارم
_ چرا دقیقا؟
_ چون نمیتونم فراموش کنم که چقدر بخاطرش سختی کشیدم، نمیتونم از یاد ببرم که باهام چیکار کرد! چند بار باید اینو بگم که من نمیتونم دیگه بهش راحت اعتماد کنم گیسوخانم؟ متوجه شدی یا بازم باید تکرارکنم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی938 با عصبانیت گفتم: _ نه لباسای چرک و کثیف رو انداختم تو کمد! _ خب حالا وحشی نخوری منو _
#خالهقزی939
گیسو پاشد روی تخت نشست و گفت:
_ سارا میدونی مشکل تو چیه؟
_ مشکلم چیه؟
_ اینو قبلا هم بهت گفتم، تو خیلی حق بجانبی و اصلا خودت رو مقصر نمیدونی! درسته آرش با تو خیلی بد رفتار کرد اما مقصر اون رفتار بدش تو بودی!
لطفا خودت رو جای اون بذار، فکر کن اونو با یه دختر اونم کی؟ نامزد سابقش ببینی و بفهمی که چندبار بهت دروغ گفته و حتی بدون اینکه به تو اطلاع بده رفته بیمارستان دیدن عشق سابقش، تو چه حسی بهت دست میده؟! ناراحت نمیشی؟ عصبی نمیشی؟ احساس نمیکنی بهت خیانت شده؟ سعی نمیکنی اونو از زندگیت بیرون کنی
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ منم این حس رو تجربه کردم، منم توی باغ اونو با نسیم دیدم
_ این دوتا اصلا با هم قابل مقایسه نیست سارا! اون موقع تو و آرش هیچ تعهدی به هم نداشتید و آرش هیچ خیانتی به تو نکرد و فقط کارش زشت و اذیت کننده بود! ولی کار تو زمانی اتفاق افتاده که شما به هم تعهد داشتید و توی رابطه بودید عزیزِ من
حرفاش درست بود، من به حدی توی این یکسال سختی کشیده بودم و روزهای بدی رو گذرونده بودم که آرش رو مقصر همه ی اینا میدونستم
انگار که کور شده بودم نسبت به اشتباهات خودم... انگار که فراموشی گرفته بودم!
_ درسته که آرش هم چون عاشقت بود باید بهت یه فرصت دیگه میداد؛ درسته که باید سعی میکرد دوباره بهت اعتماد کنه اما ببین چقدر شکسته شده که نتونسته ببخشتت
حالا تو لطفا بجای اون ببخش و یه شانس دوباره به جفتتون بده
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و گفتم:
_ حق با توئه!
نفس راحتی کشید و گفت:
_ وای بالاخره از لجبازی دست کشیدی و قبول کردی
_ حق با توئه، من باعث شدم که رابطه مون خراب بشه، من همه چیز رو خراب کردم اما اون یکساله کنار نسیمه، اون تک تک روزها و شبهاش رو با نسیم گذرونده و فکر کردن به این موضوع من رو نابود میکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی939 گیسو پاشد روی تخت نشست و گفت: _ سارا میدونی مشکل تو چیه؟ _ مشکلم چیه؟ _ اینو قبلا هم
#خالهقزی940
این حرف رو که زدم با تردید نگاهم کرد، احساس میکردم حرفایی داره که هرلحظه هی میخواد به زبون بیاره اما جلوی خودش رو میگیره! حرفایی که قطعا آرش بهش گفته
_ گیسو؟
_ جانم
_ تو اون روزی که آرش اومده بود آتلیه بهم گفتی یه سری چیزا هست که آرش بهت بگه اما تو به من نگفتی و گفتی که خود آرش باید بهم بگه
_ اوهوم
_ اون حرفا حرفایی نیست که این چند روزه همش تا نوک زبونت میاد و برمیگرده؟
همچنان که داشت با تردید نگاهم میکرد، گفت:
_ راستش رو بخوای آره
_ حرفاش مربوط میشه به این یکسال؟
_ اوهوم
_ میشه بگی؟
_ آخه...آخه خود آرش باید اینارو بهت بگه
از روی تخت پاشدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_ گیسو میشه بهم بگی؟ من الان واقعا میخوام بدونم که زندگی آرش توی این مدت چطوری گذشته! من از روزی که آرش و نسیم رو کنار هم دیدم دارم دیوونه میشم... فکر اینکه تو این یکسال آرش چندبار اونو بغل کرده، چندبار بوسیدتش یا چندبار باهاش معاشقه داشته، منو روانی کرده! اصلا یکی از علتهایی که نمیتونم بهش اعتماد کنم همینه
گیسو لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ آخه آرش به من اعتماد کرد و خیلی بده من از اعتمادش سوءاستفاده کنم
_ چیشد که به تو گفت؟
_ من قبول نمیکردم باهاش حرف بزنم و اونم که دنبال یه راهی برای نزدیک شدن به تو بود، همه چیز رو برام تعریف کرد که بتونه به تو نزدیک بشه اما همون موقع ازم قول گرفت که به هیچ وجه این حرفارو به تو نگم تا خودش زمانش که رسید بهت بگه
دستش رو گرفتم و با کنجکاوی که دیگه واقعا داشت اذیتم میکرد گفتم:
_ گیسو لطفا بگو، من الان واقعا کنجکاو شدم و دیگه نمیتونم تحمل کنم
_ آخه...
_ آخه نداره! من قول میدم بهش نگم که تو بهم گفتی
نچی کرد و چندلحظه نگاهم کرد و یکم فکر کرد و بالاخره بی میل و با اخم گفت:
_ باشه میگم، مُرده شورتو ببرن که من باید بخاطر توی عنتر بزنم زیر قولم
هدایت شده از ملکهحاجی🌱
هشدار جدی برای تمام آقایان
🚧مشکلات آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧
__
✅آقایون برای درمان ناتوانی های جسمی و دیابت حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/405930280C4d7e4d3a1e
برای ویزیت و درمان لینک زیر را لمس کنید
https://survey.porsline.ir/s/n0k0NI4h
https://survey.porsline.ir/s/n0k0NI4h
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی940 این حرف رو که زدم با تردید نگاهم کرد، احساس میکردم حرفایی داره که هرلحظه هی میخواد به
#خالهقزی941
_ خفه شو! برا تو من مهم ترم یا آرش؟
_ هیچکدومتون، جفتتون برید بمیرید راحت بشم از دستتون
_ باشه حالا تو تعریف کن بعد یکاریش میکنیم
گوشیش رو روی میز کنارتخت گذاشت و گفت:
_ یکسال پیش وقتی که آرش با تو قطع رابطه میکنه، پدر و مادرش بخاطر مشکلاتی که با هم داشتن از هم طلاق میگیرن و هرکدومشون میرن یه شهر دیگه
آرش هم که تنها میشه، نسیم میاد سمتش و سعی میکنه بهش نزدیک بشه اما اون که از طرف تو شکست خورده بوده به شدت حالش بده و با نسیم دعوای بدی میکنه و اون رو از خودش دور میکنه
اینطور که خودش تعریف میکرد یکماه هرشب تا صبح در خونه ی شما توی ماشینش مینشسته و صبحا هم میرفته تا شب خودش رو توی خونشون زندانی میکرده
بعد از یکماه وقتی میبینه حال روحی خیلی خرابی داره و از طرفی دلش برای تو تنگ شده و از طرف دیگه نمیخواسته که دوباره با تو ارتباط بگیره، یه تصمیم مهم میگیره
میگفت داشته از دوری تو دق میکرده اما خیانت و دروغ و پنهان کاری براش غیرقابل بخشش بوده
میگفت هردفعه که میخواسته بیاد سمتت به این فکر میکرده که نمیتونه با شک زندگی کنه و بیخیال میشده
خلاصه که تصمیم مهمی میگیره و اونم چیزی نیست جز مهاجرت به یه کشور دیگه!
با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم:
_ اون میخواسته بره یه کشور دیگه؟ برای همیشه؟
_ بله و رفته
_ برای همیشه؟
برگشت با تاسف نگاهم کرد و گفت:
_ حالت خوبه؟ ابله اگه برای همیشه رفته پس این کیه اومده خواستگاریت؟ داداش دوقلوشه؟
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آخه خودت گفتی
_ خب عزیزم تصمیمش رو داشته اما کامل عملیش نکرده دیگه
_ یعنی چی؟
_ یعنی دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا زر بزنم
دهنم رو بستم و دیگه چیزی نگفتم، اونم ادامه داد:
_ آرش اون زمان به آمریکا مهاجرت کرده، به قصد همیشه رفته اما نتونسته...