.
تا چشم کار میکرد یاغی فیلسوار بیابان را پر کرده بود. زمین زیر پایشان تکان میخورد. نمیخواستند آجری روی آجرهای کعبه بماند. سر راه رسیدند به شترهای عبدالمطلب. کارشان غارت بود. عبدالمطلب راه افتاد پی مال و منالش. رفت سراغ بزرگشان. طلبش را گفت. امیر حبشه رو کرد به نوکر و چاکرهای چپ و راستش و گفت: اين مرد ریشسفید قومی است كه من برای خرابكردن خانهای كه عبادتش میكنند آمدهام اما او رها كردن شترانش را از من میخواهد... خندیدند.
عبدالمطلب گفت:
"أَنَا رَبُّ اَلْإِبِلِ وَ لِهَذَا اَلْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ"
من صاحب شترانم هستم و کعبه صاحبی دارد كه آن را نگه میدارد.
✍ #سیمین_پورمحمود
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#حرم
〰〰〰〰
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
.
وقتی میخواستند خبر سقوط خرمشهر را به امام بدهند، نگران قلب ایشان بودند.
امام ایستاده بود برای نماز. اذان و اقامه را گفت. دست هایش را که تا نزدیکی گوش بالا آورد، یکی نزدیک شد و خبر را آرام کنار گوش امام زمزمه کرد. امام همان طور که دست هایش بالا بود کمی سرش را برگرداند گفت:
«جنگ است دیگر..»
---معنی آیه: اگر (در میدان احد،) به شما جراحتی رسید (و ضربهای وارد شد)، به آن جمعیّت نیز (در میدان بدر)، جراحتی همانند آن وارد گردید. و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم میگردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آوردهاند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمیدارد.۱۴۰ آل عمران
✍ #ک_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#امام_خمینی
〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
*منتظر فرض نباش*
کُپکرده بودیم و دور خودمان دستوپا میزدیم. باورمان نمیشد. با تمام دودو تا چهارتاهای ممکن، به توان دعاها و توسلها منتظر معجزه بودیم ولی حاصلی برایمان نداشت.
دست خالی بودیم و دست خالی ماندیم. دنیای بدون *سید* لحظهای در مخیله ما نمیگنجید. رنگی نداشت و زندگی در آن بیمعنی بود. برای همین رسیده بودیم به تونلی خاکستری که هیچ کورسویی از امید در آن به بیرون راه نداشت. حالمان، حال محتضری بود که به نفس آخر رسیده. *سید* دنیای ما بود و بدون او ما خالی از معنا و شور و امید شده بودیم.
در آن لحظههای بهت و حسرت یک پیام بلندمان کرد، *فرض* استفاده از همه امکانات.
پیام آقا مثل سیلی بود که صورت آدم شوکزده را سرخ میکند تا به هوش بیاید.
آدمها تکتک جان گرفتند و حرکتشان مثل موجهای روی آب، جامعه را تکان داد. برنامهها تعریف شد، جلسهها گذاشته شد و قرارها شکل گرفت.
قرار شد تا پای جان، برای آزادی قدس، تا نابودی اسرائیل بجنگیم و بجنگیم.
هرکس به فراخور شرایط خودش. یکی قلمش خار چشم دشمن بشود و یکی با طلاهایش سرپناهی برای آوارگان بسازد. یکی گردوغبار روی اسم دشمن را پاک کند و دیگری دست سربازان بدون مرز اسلام را بفشارد.
روزها میگذشتند. دلبستگی به *زر و سیم* کمتر شده بود و آتش آشپزخانههای مقاومت تندتر. هرکسی تلاش میکرد قدمی بردارد و چراغی روشن کند.
بعد از چند هفته اسیر عادیسازی شدیم. آهسته آهسته تبوتاب همدلی خوابید و حواسمان رفت پیِ دلمشغولیهای دنیا.
در همین روزها دوباره یک ضربه چشمهایمان را خیره کرد و رنگ صورتمان را سفید.
سوریه سقوط کرد. خبر ساده نبود ولی ساده اتفاق افتاد و جهانی را در بهت فرو برد.
دوباره ما شدیم ناظر بیاطلاع و از همهجا بیخبر. در فضای مهآلودی قرار گرفتیم که نه حق مشخص است و نه باطل. هیچکدام نمیدانیم چه باید کرد؟ کدام چراغ را روشن کرد و از کدام عُلقه دل کَند؟
بايد اینبار هم منتظر حکم رهبری و فرضی دیگر باشیم؟
اگر فرضی در کار نباشد، *مسلمانی* ما بر ما فرض میکند که ساکت نباشیم و در قدم اول بذر امید را در دلها بکاریم.
✍ #زهرا_عربسرخی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#حرم
〰〰〰〰
@khatterevayat
@azman_barayeman
سال ۹۶ درگیر نوشتن پایاننامه بودم که خبری کل فضای مجازی را گرفت. داعش به بهارستان حمله کرده بود. لرزش انگشتان دست بعضی دوستان را از پشت صفحهی گوشی هم میتوانستم ببینم. یکیشان میگفت فقط دارد گریه میکند. میدانستیم مدافعان حرم را مدافع بشار میداند ولی با اینحال دلداریاش میدادیم که سپاه هست. مصرانه میگفت: "نه داعش تو هر کشوری رفت دیگه بیرون نیومد." آخر آرامش کردیم که تا شیرمردهایی توی کشور داریم نباید تنش بلرزد و او فقط میگفت: "خدا کنه! خدا کنه!"
دو سال بعد داعش نه فقط از ایران حتی از عراق و سوریه هم جمع شد و کز کرد توی گوشهای کوچک و حکومت سوریه و عراق حفظ شد. اما حالا بعد ۱۰ سال بشار سقوط کرد. دیشب عکسی از فاتح شام دیدم که از زمان عضویت در داعش تا الان ریشش دچار چه تغییراتی شده. هنوز نظر آن دوست قدیمی را نشنیدهام ولی مطمئنم او هم مثل خیلیهای دیگر اتفاق بهارستان را فراموش کرده و تغییرات ریش حسابی تحت تاثیرش قرار داده. اما من مطمئنم ذات آدمها با ماشین اصلاح عوض نمیشود.
میگویند رفتن دیکتاتور هرچه که باشد خوشحالکننده است. میگویم باشه ولی من نمیتوانم از آمدن دیکتاتوری دیگر که خونریزیاش را هنوز یادم است خوشحال باشم.
راستی دیروز فاتح شام توی مسجد اموی ایستاد و جای رجز خواندن برای تانکهای اسرائیلی توی مرزش برای ایران رجز خواند.
✍ #سین_جیم
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#حرم
〰〰〰〰
@khatterevayat
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروهایش و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#بشار_اسد
〰〰〰〰
@khatterevayat
@biiiiinam
«وقتی که مرد نیستی»
پریشب آخر وقت داشتم چت بچهها را توی گروه همسفرهای سوریه ام می خواندم.یکی از دخترها آمار مترجم ها و سوژه های زن سوریمان را گرفته بود.همه شان بخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان.نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دوهفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن.یه شبه همه چی عوض شد.»وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.جایی بودم شبیه شهرکهای حاشیه شهر.شبیه کوچه های خاکی زینبیه.هوا تاریک بود.داشتم دنبال کسی می گشتم که قرار بود با او برگردم.نمی دانم چرا نبود....هیچ آشنایی نبود.
صدای خش خش قدم های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می آمد.برگشتم.تکفیری ها بودند.قدم هایم را بلندتر بر می داشتم اما همه جا بودند.خدا می خواست از خواب پریدم.سرم از درد داشت می ترکید.
سه هفته ای که سوریه بودم توی خانه مان مردی بود که برایم عکس نارنگی های سر شاخه درخت توی باغچه را می فرستاد، و زیرش می نوشت «اینجا نارنگی ها هممنتظرت هستند».شب ها که باهم حرف می زدیم شاید چند دقیقه ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می گذشت.ظاهراً همه چیز عادی بود.خواهرهام صوت می فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد .فکر می کردم مته به خشخاش می گذارند و خودشان دلتنگند...شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...
وقتی که برگشتم،قیافه اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده.نارنگی سر شاخه بهانه بوده....وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت« گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟بی آنکه حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی.ته تهش شهید می شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟»
گفت«دیوونه مگه فقط شهادته! تومرد نیستی که بفهمی»....
این ایام این جمله یکی از پرتکرار ترینجمله هایی بود که شنیدم!«تومرد نیستی که بفهمی...»
✍ #طیبه_فرید
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/tayebefarid
در سوریه چه میگذرد؟
همزمان...
_ مرگ بر دیکتاتور! درود بر دیکتاتور!
✍ #حسین_فرهانیان
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/horm02
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
_________
- پروین شما چی میگید؟ دیکتاتوری یا اشغال؟
+ نه دیکتاتوری نه اشغال؛ آزادی...
سوریه وجب به وجب اشغال میشود، همه زیرساختهای اساسیاش با بمبهای اسرائیلی ویران میشوند، داعش از زندان آزاد میشود، تحریرالشام آرایشگاه میرود و شیک میشود، و در دمشق پاری از مردم سوری جشنِ آزادی میگیرند!
یکی مقابل تانکهای اسرائیلی نمیایستد. یکی صدا بلند نمیکند متجاوز به خاک و آسمانِ سوریه را پاره کند. همه سرگرمِ رقص و پایکوبیاند. دیکتاتوری رفته. جشنی سخت بزرگ باید.
و مردمانِ رنجورِ غرب آسیا، مردمانِ این تکه از جهان که آبستنِ همه آشوبها و مصیبتهاست، مادامی که جادهی پُر پیچ و خمِ آزادی را از مسیر "غیر" برانند، مادامی که کلیدِ قفلهای زندانیان را در خارج از مرزهای سرزمینشان جست و جو کنند، در اقیانوسِ دهشتناک و بیانتهای ظلم غوطهور خواهند ماند. ریشهی حقیقیِ نکبت در این منطقه آمریکاست. مادامی که ساکنانِ غرب آسیا آویزانِ تندیسِ آزادیاش باشند، هرگز روی آزادی نخواهند دید. هرگز!
- آزادیِ سوریه؟
+ نه! دیکتاتوری یا اشغال...
✍ #نرگس_ربانی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
@AlefNoon59
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از افغانستان کم میدانم. به قدر یک سفرنامه امیرخانی، سه چهارتایی کتاب داستان و اخبار آمدن و رفتن آمریکا و طالبان.
چند وقت پیش که با جمعی کتاب های عالیه عطایی را میخواندیم حرف اوضاع افغانستان پیش آمد. که چرا این اوضاعشان است. چرا این همه رنج؟ چرا آوارگی؟ چرا بی وطنی؟ چرا این همه تحقیر؟ چرا این همه سختی؟ چرا مهاجرت؟
من نمیخواهم مردم افغانستان را قضاوت کنم. چون با کتاب های عالیه عطایی درد کشیدم.
اما امشب که این فیلم را دیدم، به داستان های بیست سال بعد نویسنده های سوری فکر کردم. به وصف حال این دخترهایی که توی لندن دارند از خوشحالی پرچم تحریر الشام را دور خوشان میپیچند و جیغ میکشند سوریه ی آزاد. به پیرمردی که رویای ساخت کشورش به دست کشورهای دیگر را دارد. به زنان سوریه و کل کشیدشان جلوی ماشین تروریست های مسلح.به مردهای جوان و رویاهایشان. رویاهایی که کابوس شده اند. و رنج و درد..
...و به نویسنده های بی وطن سوری. به امیدی که این روزها داشتند به ساختن کشورشان با دستانی غیر خودشان.
✍ #ک_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
بسم الله الرحمن الرحیم
«لباسهای خوشبخت!»
«امکانات من چیست و چه کاری از من برمیآید؟»
همچون خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایدهی پژوهشی گرفته تا جمع آوری عروسک و کاموا!
از همه سختتر تماس تلفنی برای هماهنگی آدمهایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من برمیآید؟» این حرفها برایش مهم نیست... شدهایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانهی اهدای طلا داشتهباشم... حیف که دزد نابکار همهی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق میگشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشتهاند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی میکنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام میدهد که به لباسهای نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک میرسد.. بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
این بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمیفهمد... ۱۴ سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژهی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه بود و برق چشمهای پدر و مادرهایمان دیدنی... ذوق مادرهایمان برای دستچین کردن لباسهایی اندازهی عروسک که آدم با دیدنش به شک میافتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمیزاد جا میشه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه میشد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته اش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسکهایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهایمان از چشممان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباسها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شدهاند به من.... هنوز هم نگاهشان میکنم یاد آن لحظه ای میافتم که صورت گرم و پف کرده اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلقشان را از تنم باز کردم و راهیشان کردم تا خوشبختترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را میکنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی میرسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:
«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
✍ #زینب_تختی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
باورنمیکرد کارآگاه استعلام رقیبش را نگرفته باشد.اگر پزشک، مافیایی که ازدست رفته بود را نجات نمیداد،لئون مهره خودی را هدف نمیکرد...
دبنگ بازی شهر ،مثل دودِپسِآتش بلندش کرد.به سنگجلوی پایش لگدزد.تا وسط چنبره جمع غل خورد.خودش را جداکردورفت.
خداهمان اندازه دل پری از شهرداشت.فکرکرد همین که نتیجه بازی را بگوید برایشان عبرت است،وشهر از خودش خجالت میکشد. منحنی زجرآلودی روی لبش نشست:
_شهر شکست خورد.
مافیا دانست آخرکاراست وباید بلندشود،که ناغافل شهروندها به خدا گفتند بازی درمیآورد.آنها از پیروزیشهرمطمئن هستن.
خدا نگاهش را گره زد به نگاه مافیا.
_ مافیای بازی بلندشین.
مافیا لبخندتحویلش داد.شهرپشت دست احمدبازی کرده بود.
خدا انگشت اشاره را سمت احمدگرفت:
_ گادفادر بازی،مگه من خدای بازی نیستم؟ اونی که رفت شهربود.
شهروندها خدا را متهم کردند تو تیم مافیاست.یاشاید دلش نمیخواهد دوستش بازندهی ماجرا باشد.
خدا شروع کرد به تحلیل بازی.مافیا احساس خطر کرد. بلندشدند.دست زدندورقصیدند. این شادی یکی یکی به همه سرایت کرد. تحلیلهای خدای بازی را نشنیدند.برای بازی بعدهم قرارگذاشتند احمد خدا شود.
✍#فاطمه_نادری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
هر چهار پسرش شهید شدند. حسین(ع) هم. اما او دست نکشید. با همهی توانش و همهی امکانش همچنان میجنگید. شعر میگفت. عزاداری میکرد و هرچه داشت توی میدان میآورد. مادر عباس(س) هیچ وقت منفعل نشد.
انفعال زهر است.
🏴
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#مبارزه
〰〰〰〰
@khatterevayat
وجدان شهروندیمان دیشب بیدار شده بود و تا شوفاژهای هال و پذیرایی را خاموش نکرد ، آرام نگرفت.
زیر درهای اتاق خواب را کیپ کردیم که گرمای اتاق یک ذره هدر نرود و در مصرف گاز هم صرفه جویی کرده باشیم.
اما سرخوشی شهروند متعهد درونمان خیلی طول نکشید، یک ساعت به اذان بیدار شدم و دیدم از سرما خوابم نمی برد.محض محکم کاری مادرانه روی همهی اهل خانه پتوی اضافه کشیدم.
تف به ریا دیدم صحنه خیلی احساسی است و وقت عبادت خالصانه است به همین خاطر پاشدم رفتم آشپزخانه را تمیز کردم !!
با خیال راحت هم تق و توق کردم ،می دانستم همه پشت درهای بسته و زیر دولایه پتو خواب سواحل کیش و قشم را می بینند.
سرما و گرسنگی بد جور پیچیده بود به دست و پایم.
همه به خاطر برودت هوا تعطیل بودند، حیف بود صبحانه را تک خوری کنم ،یک سیب از توی یخچال برداشتم و دوتایی همدیگر را بغل کردیم تا گرم شویم.
اندیشه های گرم و مهربان می آمد توی کله ام و تندتند پست ادبی تولید میکرد،حیف قلم و کاغذ و گوشی دورتر از آن بود که دوام بیاورند و مغز یخ زده ام همه چیز یادش رفت.
خدا به دادم رسید که آب گرم بود وگرنه احتمالا همان دو رکعت نماز صبح هم به کمر یخ زده ام می خورد و می شکست.
گفتم محض خالی نبودن عریضه یه چیزی نوشته باشم حداقل ریای بین الطلوعین مان حیف نشود.😂
خلاصه که دوستان قطع شدن گاز به همین سادگی می تونست واقعی باشه!
دینگ دینگ بیمه نمی دونم چی چی😳
✍ #مریم_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#صرفه_جویی
#گاز
〰〰〰〰
@khatterevayat
از بین همه تصاویر غریب این چهارده ماه، شبی که این عکس را دیدم خوب یادم هست؛ همه خوابیده بودند. توی تاریکی، کورمال کورمال برگشتم اتاق بچهها؛ نشستم کنار تخت سفید فاطمهام. گوشم به صدای نفسهایش بود و حتی وسط تکانهای گریه دل نداشتم دست از روی سینهاش بردارم.
روزهای بعد باز هردو رو دیدم. در آغوش هم؛ روی بومهای هنرمندانه آدمهایی که حتما هر کدام دست کم یک بار فیلم «روحالروح» گفتن این پدربزرگ به نوهاش را دیده بودند.
امروز پدربزرگ به «جان جانانش» پیوست و راستش من هنوز حتی یکبار جرات نکردهام فیلم بغل کردن نوهاش در آن دقایق خداحافظی را ببینم.
بعد از این هم نمیبینم. حالا دیگر خودم میتوانم خوب تصورشان کنم؛ هر دو را؛
بابا خالد که روحالروحــش را بغل کرده و سفت فشارش میدهد توی سینه و دخترک را که اینبار صدای خندهاش بلند شده، گونه به گونهی پدربزرگ می گذارد و دارد حسابی برایش طنازی می کند.
✍ #سیده_معصومه_شفیعی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#روح_الروح
〰〰〰〰
@khatterevayat
@S_Masoome_Shafiee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
میگفت: در همان روز تولد خودم به دنیا آمده بود. بعد از تولد، او را از مادرش گرفتم و در آغوش فشردم و به دخترم گفتم که ریم، مال من است و من مال او هستم.
میگفت: وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فرا گرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده تا اینکه به شهادت رسیده باشد. سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آنها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.
و حالا من که شنیدم شیخ خالد به شهادت رسیده هم جگرم سوخت و هم خوشحال شدم که به دیدار نوه دلبندش رفته و قلب و روحش آرام گرفته است.
✍🏻 #مائده_محمدتبار
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روح_الروح
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@maahsou
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
با دو دو تا چهارتای عقلی جور در نمیآمد. رفتنم را میگویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سر درد ناشی از آن هم از صبح نماز شروع شده بود. آنقدرکه از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵/آذر/۱۴۰۳ کلیهی مدارس، ادارات و حتی بانکهای خوزستان تعطیل است! چندین کارعقب افتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمیداد. دلم اما...
خجالت کشیدم همان لحظه بگویم نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم. گفتم:
- «بگذار یکم فکر کنم بهت خبر میدم
گوشی را قطع کردم و پشت لپ تاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش میفرستم.»
مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسه ی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه میشدم.
ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بی آنکه بخواهی برای رفتن برنامه ریزی کنی. بعد هم یک ماشین میآید دم در سوارت میکند و میرساندت و دوباره برت میگردانت خانه. زشت نیست نروی؟
قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. مگه کارهایت را نمیبینی؟ مگر هوا را نمیبینی؟ مگر سردردت را نمیبینی؟
یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا میخواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟
چند تا از عملیاتهایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟
چندتا توی روزهای بارانی؟
سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟
چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟
از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم میآیم. در طول مسیرفکر میکردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیم ساعت اول برنامه تمام میشود.
به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همه جا تعطیل شده بود نداشتم.
دانشجوها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند. گوشه گوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضا سازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشته ای با خط درشت، "نتیجهی مقاومت" و "نتیجهی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهر کدام مصداق های واقعی را آورده بودند.
گوشهی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دل نوشتههایی به شاخه های درخت آویزان کرده بودند. حقیقتا دلخراش بود.
یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرف های سخنران سپردم.
همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسندهها آشنایی زدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جملهی "چگونه به جبههی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل!
زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پول های ایرانی وارد میشد. پولها تبدیل میشد به اسپرایت و سون آپ و کافه میکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار میشدند. همه ی اینها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، میشدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون میآمد. مسیر یو شکل دور میخورد و این سلاحها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود میشدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسانهای کفن پیچی شده ی خونی بیرون میآمدند.
همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شده ام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا میآید جمله ای میگوید که دلم را به درد میآورد-جمله را به من نگفت- ادامه اش هم میگوید: «معلوم نیست این استخوانایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت ی بار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنند و بهره برداری خودشونو بکنند و از این جور حرف ها».
اینها را با داغ دل و حسرت میگفت. چشم ترش را با گوشهی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش میگویم هنوز کلی مادرهست که از جگر گوشههاشان خبری ندارند. آدم های مطمئنی برای تفحص میروند. به خرجش نمی رود که نمی رود.»
پرسیدم « خوب چطور شد که امروز به مراسم آمدی؟»
👇🏻ادامه👇🏻
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنام است. آلودگی هوا برایم حقیقتاً اذیت کننده بود اما با خودم گفتم حالا که همسرم نیست تا با رفتنمان مخالفت کند و آن جملات آزاردهنده را تکرار کند، بهترین فرصت است.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: « نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکند.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تششیع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- «ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.»
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- «چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟»
- «با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم زود برمیگردم»
- «من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...»
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدانم بعداً غر و لندش را یک جور دیگری سرم درمیآورد اما خداروشکر که آمدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمان از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میرخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان می رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخی ها اشک می ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که درواقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ .... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق....»
شهادت میدهم که پرسش فرشته ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه های ستاد کل میرن. آدم های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت گیری میکنند.( چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میرند دوره دیده هستند)»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کارمستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم در سخنرانی هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟ که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهن شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم براهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن:شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماه ها تلاش میشود تاشهیدی تفحص شود
و چشم انتظاری خانواده ای پایان یابد
✍🏻 #ف_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
روایت یک دیدار مجازی
بطری سوم تببُر رو به آخر است و بچهها هنوز تبشان بالاست.
در بطری دارو را باز میکنم تا ۱۰ سیسی دارو بچپانم در دهان علیرضا.
حالا نوبت فاطمه زهراست.
تبسنج را زیر بغلش جاگیر میکنم. خواب است، طفلکی تمام دیشب اذیت شد و نتوانست خوب بخوابد.
در این فاصله، گوشی را برمیدارم و سری به کانال @khamenei_ir میزنم. منتظر دیدار امروز هستم. همانکه بارها در خیالم، خودم و بچهها را بین جمعیت تصور میکردم و از نفس کشیدن در هوای یار، لذت میبردم.
فیلم ورود رهبر توی کانال قرار گرفته. تلفیق رنگ صورتی پرده و آقایی که با لبخندِ دلنشینش از لای پرده بیرون میآید، یک مشت گرما و محبت به صورتم میپاشد.
صدای بوقِ تبسنج باعث میشود نگاهم را از صفحه گوشی بگیرم، شکرخدا، فاطمهزهرا تبش پایینتر آمده.
بلند میشوم تا صبحانه بچهها را آماده کنم، لابهلای کارها نگاهم به گوشی و کانال آقا است تا اخبار دیدار را رصد کنم.
دیدار مثل همیشه با قرائت قرآن آغاز می شود تا دلها منور به آیههای وحی شوند. اندکی بعد برخی بانوان پشت تریبون حاضر میشوند تا صحبتهایشان را به سمع و نظر آقا برسانند...
من هم در حال صبحانه بچهها به حرفهایشان گوش میکنم
بچهها مثل دو روز گذشته میل چندانی به صبحانه ندارند و خیلی زود سفره جمع میشود.
خودم را به حال و هوای بیت میرسانم.
الان دیگر دل توی دلم نیست. همه بیصبرانه منتظرند تا آقا شروع به صحبت کنند.
حسینیه مملو از سکوت میشود، گویا همه دوست دارند سراپاگوش باشند. در این میان فقط صدای بچههاست که در لابهلای صدای آقا میپیچد و به گوش میرسد. اگر از من بپرسی،میگویم آنها نگینهای جمع هستند. اقا ابراز خوشحالی میکنند از این دیدار، من هم از توی خانه خوشحالم و احساس زیبایی دارم که رهبر کشورم، در روزهای پر آشوب و پر استرس منطقه، با آرامش همیشگیشان در بین بانوان سرزمینم حاضر شدهاند تا آرامش را مهمان دل بانوان کنند؛ بانوانی که فرقی نمیکند از کدام خطه و منطقه ایران هستند، حتی فرقی نمیکند دکتر هستند یا مهندس یا نویسنده یا خانهدار؛ فصل مشترک همهشان #زن بودن است...
گزیده صحبتهای آقا، یکی یکی در کانال بارگزاری میشود. در بین هر کدام، مشغول کارهای منزل میشوم.
حدود ۴ ساعتی، از پیام اول دیدار امروز در کانال اقا میگذرد، اصلا نفهمیدم چطور این زمان گذشت. این را از نزدیک شدن زمان تببر بچهها میفهمم
هنوز به ۴ ساعت نرسیده ولی تب علیرضا عدد ۳۹ را نشان میدهد. تشت آب را آماده میکنم تا پاشویهاش کنم... گوشی هنوز در نزدیکیام است و مدام اخبار کانال را رصد میکنم...
میان نگرانیهای مادرانهام که حالا با اشتیاق دیدار مخلوط شده، پیامی در کانال قرار میگیرد...
میخوانمش...
چقــــــــــــدر به دلم مینشیند...
درست در همین لحظه که مشغول پاشویه علیرضا هستم...
دوباره شروع میکنم به خواندن متن:
مادری یک افتخار است. اینکه یک موجودی یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگیاش پرورش بدهید زحماتش را تحمل کنید او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است، خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده. ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
✍🏻 #فـ_مُحَـمـَّدِےْ
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روایت_دیدار
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@f_mohaammadi
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
دیوارها، خُرده آجر شدهاند و ریختهاند روی زمین. هرآنچه نمادِ زندگیست زیر کوهِ خاک و میلگرد مدفون شدهاست. یک زن میانِ انبوهِ ویرانیها، قاب عکسی را میکشد بیرون و راه میافتد. سنگینی قاب، توی عکس معلوم است و ارادهٔ زن برای نگهداشتنش هم...
اینکه دقیقا این تصویر برای چه زمانی است را نمیدانم. اما به این فکر کردهام که شاید برای بعد از آتشبس باشد. این زن برگشته به شهر و سَری زده به خرابههای خانهاش. شاید دیواری داشته که گلدانهایش را تکیه میداده بهش. آبشان میداده و برگهایشان را دستمال میکشیده و این قاب را هم زده بوده به همان دیوار، بالای گلـدانها.
شاید هم گُلِ پِتوسَـش را به نخ کشیده بود روی دیوار تا قد بکشد و بپیچد دورِ عکسِ سیـد.
حتما فقط این قاب از آن دیوارِ زیبا مانده و حالا توی آغوشش گرفته تا بکوبدش روی دیوارِ جدید. آنوقت دوباره پتـوس بکـارد🌱 آبش بدهد تا قـد بکشد و بپیچـدش دورِ همین قـاب.
✍🏻 #آسیه_کلایی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگی_امید_مقاومت
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@giyume69