eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان یک قسمت دوم؛ منِ این سال‌ها هر روز که به عدد سن و سالم اضافه می‌شد، سوالاتم پررنگ‌تر می‌شد و تغییرات درونی و بیرونیم بیشتر و انگیزه‌م برای رسیدن به جواب سوالام چندین برابر و خدا نشونه‌های بیشتری رو سر راهم می‌ذاشت. خلاصه زندگی با سرعت عجیبی جریان داشت که رسیدم به ترم چهار دانشجویی... 🧕🏻📕📒 یک سالی بود که درگیر خواستگاری بودم تا بالاخره از طریق یکی از دوستام فرد مورد نظر پیدا شد و یک ماه بعد کردیم! صفر تا صد آشنایی تا عقدمون هم بود 💕🧕🧔🏻💍 همسرم فارغ‌التحصیل مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت بودن و طلبه دروس حوزوی👨🏻‍🎓🎓📿 من همچنان و برای رسیدن به جواب سوالام بودم و هر روز و هر لحظه فکر بود و مشورت و صحبت با خودم و بقیه💭🧠👥🗣 اما در عین حال، مخصوصا بعد از ازدواج، با قدرت و انگیزه بیشتر فیزیک رو می‌خوندم، در حدی که جشن ازدواجمون یه روز یکشنبه‌ای اوایل ترم ۶ بود، روز شنبه‌ش کلاس‌هام رو کامل رفتم، روز یکشنبه غایب بودم و روز دوشنبه دوباره سر کلاس‌ها حاضر شدم!🎂🎈🎉📈📝📒 بعد از ازدواج، با همون دوستم که معرف ازدواجمون بود و خودشم متاهل بود و بقیه دوستا به صورت مرتب داشتیم که کارای درسی رو تا جایی که می‌شه توی دانشگاه، به کمک هم انجام بدیم که وقتی می‌ریم خونه وقت و فکرمون درگیر چیزی به جز همسر نشه⏰📖⏰💑 آخه زن و شوهر وقتی پاشونو می‌ذارن تو خونه باید همه کاراشونو بذارن پشت در بعد بیان تو😎😅 مرور درس‌ها، حل تمرین‌ها، خوندن برای امتحان‌ها و گزارش آزمایشگاه و... . روزای خوبی بود که تا ابد یادش به خیر و فاصله بین کلاس‌ها که کاری نداشتیم می‌رفتیم مسجد دانشگاه، پاتوق گروهی درس خوندنمون بود، یا اگه آخرین کلاسمون زود تموم می‌شد تا غروب می‌موندیم و بعد می‌رفتیم خونه. هم‌زمان با درس و خانه‌داری توی تشکل‌های دانشگاه و انواع و اقسام گروه‌ها هم فعال بودم و همین فعالیت‌ها من رو تو موقعیت‌های نابی برای و قرار داد... ♻️ کم کم نقشه ناواضحی که از و داشتم با درک بیشتری که از ، ، ، های_ایران، و خیلی چیزای دیگه پیدا کردم برام واضح و واضح‌تر می‌شد و من به پایان دوران دانشجویی نزدیک‌تر و باید خودم رو یه جایی از این نقشه تصور می‌کردم🤔🙂👩‍🏫👩‍🍳👩‍🔬👸🤱 ۹۲ 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
گاهی باید کمی جابه‌جا شویم!! اون موقع محمد ۱.۵ ساله بود. اینو از تاریخ عکسی که اون روز گرفته بودم، فهمیدم. اون روز محمد، بنده خدا بدجوری اذیت بود😣 مدام گریه می‌کرد و بهونه می‌گرفت😫 نمی‌دونستمم علتش چیه😓 از طرفی چند ساعتی بود که غذا نخورده بود و قاعدتا باید گشنه می‌بود؛ ولی لب به غذا نمی‌زد و با نزدیک شدن غذا جیغ می‌کشید!😱 دیگه منم داشتم گریه می‌کردم😥 نمی‌دونستم چیکار کنم. گوشیو برداشتم و به همسرم زنگ زدم 📞 تا ازش بخوام زودتر بیاد خونه؛ نمی‌دونم شایدم یکم غر بزنم و آروم شم..😧😧😅 همسرم گفت ببرش بیرون یکم بازی کنه... اصلا حوصله این کارو نداشتم😒 تو حالت عادیم به بیرون بردنش مقاومت داشتم، چه برسه به الان که داغون بودم؛😞ولی گفتم ببینم چی می‌شه و گوشیو قطع کردم. اما انگاری این دست خدا بود که در قالب پیشنهاد همسرم به کمکم اومده بود.😀 تصمیممو گرفتم.💪 چند تا اسباب بازی ⚽️🚙 ریختم تو یه مشمای بزرگ و با محمد زدیم بیرون😏 غذاشم 🍲 با همون پیاله‌ی شیشه‌ایش برداشتم😄 البته «بیرونِ من» خیلی بیرون نبود!! پارکینگ و حیاط ساختمونمون بود!!🏡🏢 ۴۴ تا پله رو اومدم پایین، از انباری یه زیرانداز برداشتم و بار و بندیلمو گذاشتم روش و نشستم😌 آقا محمدم انگاری فقط بیرون رفتن خونش کم شده بود. پاش که به پارکینگ رسید، گل از گلش شکفت😄 تازه داشتم رو جایگاهی که برا خودم درست کرده بودم، جا خوش می‌کردم😏 که اسباب بازی‌ها، جذابیت خودشونو از دست دادن و پسر اومد دنبال من که باهم بازی کنیم (فکر کنم اگه یه آبجی یا داداش داشت، می‌تونستم اونجا راحت برای خودم بشینم و تماشاشون کنم😜) تو پارکینگ یه شیر آب بود 🚰که محمد عاشقش بود؛ با یه شیلنگ بلند و یه آب پاش🚿😃 بازی‌مون این بود که با شلینگ داخل آب‌پاش آب می‌ریختیم و می‌رفتیم تو باغچه حیاط خالی می‌کردیم 🏡 چقد بچم دوست داشت این کارو. مهم‌ترین نکته ماجرا این بود که وسط بازی، قاشق قاشق غذاشم می‌ذاشتم دهنش 🍝 فقط‌ باید مادر باشی که بدونی بچه چه حسی داره😎 اصلا آسمون آبی میشه🏞 و آدم احساس مفید بودن در زندگی می‌کنه!!!😏 خداروشکر خیلی حالم خوب شد☺ خوشحال بودم از اینکه رو شکست دادم💪 گاهی تو زندگی، باید تلاش کرد برای بدی که توش هستیم💡 گاهی باید یه قدمی برداریم👣؛ یه قدمی متفاوت از قبل😃 گاهی باید کمی بشیم😅 پ.ن: یکی دوساعت بیرون بازی‌ کردیم و محمد حسابی خسته شد. بعد که برگشتیم، به خواب عمیقی فرو رفت😴 چه آرامشی بود بعد طوفان... ‌ ۹۱ 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
اتاق خوابمون تقریبا به مرز انفجار رسیده بود...😳 آمیزه‌ای از کتاب‌های دوقفسه‌ی پایینی کتابخونه‌ی باباش، لباس‌های کشوها، اسباب بازی‌های مختلف و خرده نون‌هایی که قبل خواب توی رخت‌خوابش می‌خورد، همه توسط پخش شده بودن کف اتاق 😂 صبح بعد نماز که بچه‌ها خواب بودن داشتم کارای امروزم رو می‌نوشتم روی تخته، که دیدم اهمیت تمیز کردن اتاق خوابمون از همه‌شون بیشتره😁 حتی از درس خوندن واسه امتحانایی که از دو روز دیگه شروع می‌شن😆 قصدم این بود هرجور شده دیگه امروز مرتبش کنم. روزای قبل هم نه اینکه نخوام، نمی‌تونستم مرتبش کنم. و وقتی می‌خوابیدن، توی اتاق خواب بودن و نمی‌شد کاری کرد😴 تو بیداری‌شون هم که یا یکی شون می‌خواست بازی کنیم یا اون یکی شیر می‌خواست یا بغل و ... هم که به خاطر شرایط کارشون شبا ساعتای 8 و 9 میان و اونقدر خسته‌اند که دیگه نمی‌شه ازشون کمکی گرفت اون وقت شب 😅 (البته جاداره بگم انصافا آخر هفته‌ها خیلی کمکم می‌کنن تو کارای خونه و بچه‌ها😉) خلاصه چیزی نگذشت که ... پدرشوهرم با یه نون بربری خاش خاشی از راه رسیدن😍 و عباس به آغوش باباجونش پیوست 😆 اولش می‌خواستن عباس رو ببرن خونشون تا شب، که گفتم فاطمه گناه داره تنها می‌مونه، حوصله‌ش سر می‌ره و منم دلم برا عباس تنگ می‌شه تا شب و ... و قرار شد ببرنش کوچه‌گردی 😅 بعد هم برگشتن تو حیاط سیب‌ زمینی آتیشی درست کردن و ناهار عباس هم به این صورت فراهم شد 😂 فاطمه هم هم‌کاری کرد و نیم ساعتی خوابید و من بالاخره تونستم اتاق خواب رو مرتب کنم البته هنوز جارو برقیش مونده😅 ولی پیشرفت بزرگی داشتم امروز! خیلی خوبن این پدرشوهرا که سر زده میان و با بچه‌های آدم بازی می‌کنن تا مامانشون بتونه به کارای خونه‌ش برسه..😉 و شاید اگر خونه‌شون نزدیک بود و می‌تونستن روزی نیم ساعت حتی عباس رو ببرن کوچه گردی، خونه‌ی ما خیلی مرتب‌تر می‌شد🙈😂 پ.ن: آخرشم بعد از نیم ساعت مذاکره عباس راضی شد بخوابه 😂 شایدم بیهوش شد ولی ته دلش راضی نبود. دقیقا هردو تو همین حالت خوابشون برد. من هیچ دخالتی در جایگیری شون توی قاب تصویر نکردم فقط خودم از سمت راست فاطمه پاشدم تا عکس بگیرم!😎 ! 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
کانال مادران شریف ایران زمین 🍀🍀🍀 این کانال متعلق به همه مادران شریف ایران زمین و آینده سازان کوچولوشونه 👶🏻 اول بچه هامون👶🏻👧🏻👦🏻👧🏻👩🏻 بعدش درس و کارمون📚💻 نویسندگان: جمعی ازمادران شریفی🎓 معرفی: کانال ما در پیامرسان‌های بله، ایتا و سروش: @madaran_sharif صفحه ما در اینستاگرام : instagram.com/madaran_sharif?igshid=1k58fummcttse ارتباط با ما: @hm255
سلام بر همه دوستان 😊 چند روزی بود، به خاطر قطع بودن اینترنت و اینستاگرام، نبودیم 😅 بزودی با رفع کامل مشکلات اینترنت بر میگردیم😃 و اما خبر جدید و جالب اینکه : فردا یکشنبه 3 آذر برنامه عصرانه شبکه افق . ساعت 19 جمعی از اعضای گروه مادران شریف قراره درباره نحوه شکل گیری و فعالیت ها و اهداف گروه صحبت کنن. برنامه رو از دست ندید😉 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
34.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸حضور سه عضو از گروه مادران شریف در برنامه عصرانه شبکه افق🔸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif صفحه ما در اینستاگرام: instagram.com/madaran_sharif?igshid=1k58fummcttse ارتباط با ما:  @hm255
🔸حضور سه عضو از گروه مادران شریف در برنامه عصرانه شبکه افق🔸 🔹🔹 شکوری: 📍ما از دوران دانشجویی نسبت به مسائل کشور دغدغه و فعالیت داشتیم و بعد از مادر شدن، فعالیتمان را هماهنگ با بچه‌هایمان کردیم. چون اولویتمان خانواده است. 📍تصمیم گرفتیم برای حل مسئله جمعیت کشور خودمان نقش داشته باشیم و به دو یا سه فرزند اکتفا نکنیم. 📍می‌خواهیم مسیر را برای افرادی که هم می‌خواهند مادر یک خانواده چند فرزندی باشند هم فعالیت اجتماعی داشته باشند، هموارتر کنیم. 📍تجربیات و راهکارهایمان را با بقیه مادران در صفحه‌ی مادران شریف ایران زمین به اشتراک می‌گذاریم. 🔹🔹 بهروزی: 📍یک عده می‌گویند ما در مخارج یک بچه ماندیم شما چطور به بچه‌های بیشتر فکر می‌کنید؟ 📍ما سبک زندگی‌مان را تغییر دادیم و خیلی از خرید های غیر ضروری را حذف کردیم و فقط مطابق با نیاز واقعی بچه‌ها خرید می‌کنیم. 📍از طرفی اعتقاد داریم و در عمل هم دیدیم که هر بچه روزی‌اش را با خودش می‌آورد. 📍چون برای شروع زندگی باید از تهران می‌رفتم، بین مدرک شریف و تشکیل خانواده و فرزندآوری گزینه دوم را انتخاب کردم. 🔹🔹 اکبری: 📍من حدود ۳ ترم درسم را با دو فرزندم خواندم. دوستان در دانشگاه از بچه ها مراقبت می‌کردند و من به کلاسم می‌رفتم و بین کلاس‌ها به بچه‌ام شیر می‌دادم. 📍الان هم چه در فضای واقعی چه مجازی ما هرچقدر بتوانیم به همدیگر کمک می‌کنیم. 📍مثلا برای اینکه یک نفر بتواند روی تزش کار کند، دوستان دیگر به خانه اش می‌روند و در مراقبت از بچه‌ها و بقیه کارها به او کمک می‌کنند. 📍تجربه‌ام را به دیگر دوستانم هم گفتم، که سعی کنید وقتی می‌خواهید با وجود بچه‌ها درس بخوانید، حتما وقت اختصاصی برای بچه‌ها قرار دهید و بیشتر با بچه‌ها بازی کنید تا روحیه‌شان شاد بماند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif صفحه ما در اینستاگرام: instagram.com/madaran_sharif?igshid=1k58fummcttse ارتباط با ما:  @hm255
خداروشکر برف⛄❄ هم اومد و علی آقا دو تا کاپشن خیلی خوب 👌 داره امسال. البته ما براش نگرفتیم!😏 برای محمد هم‌ نبوده!😶 یکیش برای دخترعمه جان بوده (که به نظر من کاملا پسرونه هست😁😛) و اون یکی برای یه فامیل دور! (پسرِ خواهرِ همسر ِدایی آقامون😁😅) این فرهنگ که لباس‌ها توی فامیل بچرخه و همه بچه‌ها یه تنی به همه لباسا بزنن😅😂 تا همین چند سال پیش خیلییییی رایج بوده، حالا چی شده که حتی خواهرها و برادرها هم اگر لباسای همو بپوشن ظلمه!!؟!(این جمله رو بارها شنیدم که آخی طفلک کهنه پوش داداششه!😯😯😯) پ ن:میشه از چارچوب‌ها بیرون اومد و ساده گرفت و راحت زندگی کرد. برای بچه چه فرقی می‌کنه لباسی که تنشه کاملا نو هست، یا چند باری پوشیده شده؟! گاهی حس می‌کنم ما اومدیم دور خودمون یه دیوار بلند و مستحکم کشیدیم، حالا هی می‌زنیم تو سر خودمون که وااااااای گیر افتادم!😱😶😐 ۹۱ 😆 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
من هم داشتم می‌شدم😇 روزای پر از خاطره و پر از تجربه‌ی دانشجوی فیزیک بودن🎓 داشت تموم می‌شد و من با کوله‌باری که توش یه چیزایی از تجربه 👓 و رفاقت 👥 ریخته بودم، وارد مراحل جدید زندگیم می‌شدم... تصمیمم رو برای آینده تا حدی گرفته بودم و نقشه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی رو توی ذهنم کشیده بودم👍 اولین قدم مادری بود 👶❤️ امتحانات پایان ترمِ ترم آخر رو در حالی دادم که حالا دیگه یه مادر بودم 💖 از همون دوران دانشجویی، توی فعالیت‌های غیر درسیم به موضوعات خاصی از مسائل فرهنگی گرایش داشتم🤔 حالا دیگه می‌دونستم باید از فیزیک دل بکنم و برم جایی که باید باشم 😌 کم نبود... ۳ سال طول کشید تا بفهمم کجا باید باشم 🤔🔍 این تصمیمی بود که با شناخت از خودم و جامعه‌م و شرایط خانوادگیم بهش رسیده بودم💡 مادر بودن برای بچه‌ای که تو راه بود، فقط از عهده من برمیومد؛ نه هیچکس دیگه فقط از عهده من برمیومد؛ پس اولین و اصلی‌ترین بود اما تنها کاری نبود که بر عهده من بود... از همون اواخر دانشجویی به خاطر که داشتم کم و بیش بهم پیشنهاد می‌شد🏫💻🎓 اما تا اواسط بارداری به خاطر استراحت مطلقی که دکتر تجویز کرده بود، بدون تردید دست رد به سینه‌شون زدم 😌 بعد از تصمیمم برای تغییر رشته شاید این اولین باری بود که خیلی جدی خودم رو، زندگیم رو، آینده‌م رو تحت تاثیر نقش جدیدم، یعنی می‌دیدم 😌 زهرا دختر یکدانه و دردانه فامیل 💝 قرار بود آخرای شهریور به دنیا بیاد 👼که من از اردیبهشت شروع به کار کردم 💼 دیگه کار کردن من مشکلی برای دخترم که وجودش به وجود من وابسته بود💗 ایجاد نمی‌کرد؛ از طرفی موقعیت شغلی‌ای برام پیش اومد که به ایده‌آل‌ها 🌟 و نقشه‌هایی که توی ذهنم کشیده بودم نزدیک بود...✨ کاری بود که من رو با همه ابعاد وجودیم به رسمیت می‌شناخت 👑 پ ن ۱: در مورد تصمیمم برای ادامه ندادن فیزیک اینو میتونم بگم؛ که من باید توی زندگیم میرفتم تا به برسم از دانشگاه شریف رد میشد! 🚶‍من، با همه روحیاتی که تا ۱۸ سالگی و بدو ورود به دانشگاه داشتم، باید دانشجوی فیزیک شریف میشدم تا بتونم الان اینجایی باشم که هستم!! 😎 یه کم پیچیده شد😁🙈 پ ن ۲: وقتی کارم رو شروع کردم به خاطر شرایط اصطلاحا با پروژه‌هام رو انجام می‌دادم 💻 و این، اولین نمونه از بود❣ پ ن ۳: تصویر، کارت فارغ التحصیلیم در دست زهرا ۹۲ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
خداروشکر برف⛄❄ هم اومد و علی آقا دو تا کاپشن خیلی خوب 👌 داره امسال. البته ما براش نگرفتیم!😏 برای مح
با اومدن فصل سرما همه به دنبال کاپشن و ژاکت هستن. چقدر هم ماشاالله این فروشندگان قیمت ها رو کشیدن بالا.😏 علی که دوساله کاپشن خودشو می‌پوشه، آخه سایزش تغییر نکرده😀 محمد صادق کوچولو هم لباسهای بچه‌گی علی... اینقدر بهش میاد😍 فکر می‌کنی علی کوچیک شده. وقتی علی کوچیک بود، مامانم براش ست ژاکت، شلوار و کلاه بافته ‌بود، منم نگه داشتم قسمت محمدصادق شد. اما فاطمه ماشاالله سایزش به من رسیده😁 لباس‌های من اندازشه، هر ژاکتی خوشش میاد می‌پوشه، هی میگه مامان این لباسو لازم نداری؟ منم میگم نه دخترم هر کدومو دوست داری بپوش.😊 یک روز پرسید اشکال داره آدم لباس مامانش یا دیگران رو بپوشه؟😄 گفتم نه دخترم چرا ایراد داشته باشه. گفت پس لباس‌های نویی که مال سال‌های قبل من بوده بده به ستایش (دختر داداشم)، منم کلی ذوق کردم از سخاوت دخترم.😁
داشتم خونه رو ‌مرتب میکردم که چشمم خورد بهشون. قبلا هم چند بار اونارو دیده بودم، اما هنوز ننداخته بودم تو سطل زباله!! این کارت‌های بانکی منقضی شده 💳 ، مدتی بود که بین اسناد قدیمی 🗃 جا خوش کرده بودن. بدون فکر خاصی و خوشحال از اینکه بالاخره این کار رو انجام میدم😊، برداشتمشون و رفتم سمت سطل زباله! 🗑 کارت‌ها دستم بود که پسرم با گفتن «نا نا» یعنی « اون،‌ اون» چیزای توی دستم رو نشونه گرفت😏 ( نمی‌دونم چرا بچه‌ها به هر چیزی که دست بزرگاست، علاقه دارند🙄) نگاه کردم تو دستم به‌جز 💳، یه اسباب‌بازی انگشتی 🦊 هم داشتم که قصد داشتم ببرم تو کمد بذارم. محمد به گمونم اونو می‌خواست. ولی من فکری به ذهنم رسید.🌟 این کارتهای بانکیم میتونست جذابی باشه براش😃 همینطورم بود! محمد با خوشحالی گرفتشون و مشغول شد...😌 می‌چیدشون رو زمین، تو دستش جمعشون میکرد و این‌ور‌ و اون‌ور می‌برد، و از همه جالب‌تر، با ابتکار خودش😎، زیر فرش قایم میکرد و بعد پیداشون میکرد و !! 😂 راستی! تا محمد با کارت‌ها مشغول بود تونستم خونه رو کنم و جارو بکشم👌 پ.ن۱: از بس علاقه پیدا کرده بود به کارت‌ها، که فکر کرد بروشوری رو که توی دستم داشتم و در اندازه یه کارت تا شده بود، یه کارت جدیده! ازم گرفتش و قاطی کارت‌هاش کرد!!! احتمالا احساس پولدارتر بودن بهش دست داده بود!!! 😁 پ.ن۲: تعریف برای بچه‌ها با نظر خیلی از بزرگترا، متفاوته! یکی از ملاک‌های اون اینه که چقد بتونه باهاش مشغول شه و ارتباط برقرار کنه! مثلا یکی از جذابترین بازی‌ها برای ، ریختن تعدادی در بطری و سر قطره‌چکان! در یک شکرپاش بود!!! اصلا من با کمک این بازی، چندین وعده 🍛 به محمد دادم!! یکی دیگه از ملاک‌هاش بودنشه! یادم نمیره دعوای ، سر یک عدد دکمه!!! 😳 وقتی پرسیدیم آخه مگه این چیه که دعوا میکنید سرش؟ یکیشون گفت: «آخه جدیده» 😆 ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 روزای غم‌بار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئت‌ها خالی می‌کردم، اما حالا باید می‌موندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار بشم 😪😥😞 فکر می‌کردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمی‌تونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته می‌رفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶‍ و همین زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو داره و این منو راضی و خوشحال می‌کرد 😊، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما مون تو موندنیه و این بهمون میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما بودن رو می‌پسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه می‌شیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات باشه... بعدا بیشتر در موردش می‌نویسم پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد می‌کنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن کنید و از این موقعیت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 ادامه دارد... ۹۲ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تازه از خواب بیدار شده بودیم که یکی از دوستام تلفن زد. بعد از احوالپرسی‌های معمول گفت: صبح برفیت بخیر😊 و من از همه‌جا بی‌خبر گفتم اع مگه داره برف میاد؟😅 عباس با شنیدن کلمه گوشاش تیز شد❄️ بهش گفتم مامان بدو بیا از پشت پرده ببینیم برف داره میاد🌨 چشمامون از تعجب و خوشحالی گرد شد😆 ته دلم می‌ترسیدم الان عباس بگه بریم بیرون تو برفا😂 ولی بعد کمی فکر به این نتیجه رسیدم بهتره قبل از اینکه بخواد بگه، خودم پیشنهاد این کار جذاب رو بهش بدم. قرار شد بعد صبحونه بریم تو حیاط برفا رو ببینیم. اما تا لباسای بچه ها رو تنشون کردم، برف قطع شد😂 و وقتی پامون به حیاط رسید؛ عباس گفت : برف چرا نیست؟😢 یه خورده تو حیاط چرخیدیم بدون برف😆 و تصمیم گرفتم حالا که برف نیست، ببرمش تو کوچه 😀 دوباره برگشتیم خونه تا مفصل‌تر لباس بپوشیم. بعد از چند دقیقه ، برف دوباره شروع شد، حتی شدیدتر از قبل😄 و عباس دیگه فکر کنم در پوست خودش نمی گنجید هم به خاطر کالسکه‌سواری تو کوچه و هم دیدن برف‌ها😇 فاطمه هم با وجود اینکه موقع لباس پوشیدن، تا میذاشتمش زمین، کلی غرغر و گریه می‌کرد، به محض ورود به کالسکه، آروم شد😃 و فکر کنم همون دقایق اول و قبل دیدن برفا به خوابی عمیق و سنگین فرو رفت😴 و حتی یه ساعت بعد برگشت هم خوابید😂 پ.ن 1: جالبه همه توی مسیر چپ چپ منو نگاه میکردن😂 حتی وقتی داشتم انار و سیب زمینی (مواد لازم برای میان وعده های مورد علاقه عباس😂) میخریدم، آقای میوه فروش گفت گناه دارن این بچه ها آخه. چرا آوردی‌شون بیرون تو هوا؟! بنده خدا نمی‌دونست اتفاقا دقیقا به خاطر خوشحال کردن همین بچه ها، با این سختی تو این هوا اومدم بیرون😂 حکایتم هم شده بود حکایت حسنی و مکتب و جمعه😆 روزای عادی بیرون نمیرفتیم؛ حالا دقیقا روز برفی سرد پاشدیم اومدیم گردش😂😂 پ.ن 2: دیروزش داشتیم با همسرم صحبت میکردیم چیکار کنیم بچه هامون خونه خودمون و ما رو به بقیه مکان ها و افراد ترجیح بدن. و هی نخوان برن پیش دیگران برای اینکه بهشون خوش بگذره😉 (به اصطلاج بشن) نتیجه کارشناسی حرفامون😎 این بود که براشون غذاهای خوشمزه درست کنیم(سیب زمینی آتیشی و سرخ شده! ذرت بوداده! کیک و ...) باهاشون بیشتر بازی کنیم. بازی های جذاب و هیجان انگیز و جدید😊 و بیشتر از قبل ببریمشون بیرون و به اصطلاح و این تصمیم متهورانه من برای گردش در برف ، حاصل همون صحبتامون بود😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
زهرا داشت از شکل و شمایل نوزادی در می‌اومد و ۳ ماهه می‌شد که کارم رو از سر گرفتم👶👜 یکی دو روز در هفته حضوری و بقیه روزا توی خونه مشغول بودم. روزهای سرد پاییز و زمستون بود، من با ، لباس گرم تن زهرا می‌کردم، کلی وسیله می‌انداختم روی دوشم، زهرا رو می‌ذاشتم توی آغوشی یا کالسکه و می‌رفتم دانشگاه یا محل کارم (اطراف دانشگاه بود)😫🌧❄️ حتما اگه خونه‌مون از دانشگاه دور بود وضعیت کاملا متفاوت می‌شد، اما حالا این نزدیکی بود که برای من پیش اومده بود✨🙏 خیلی وقتا فکر می‌کردم چرا من این همه سختی به خودم (و همچنین شاید به بچه کوچیکم) می‌دم؟!! و در حالیکه هم خیلی خیلی خیلی 😬 کمه، برای این کار وقت می‌ذارم؟!...🤔 خلاصه شش ماه به همین شکل گذشت... روزهایی که خونه بودم وقتی زهرا بیدار بود بیشتر کنارش بودم و کار نمی‌کردم، یه بخشی از زمان مخصوص با زهرا بود،👩‍👧و یه بخشی کارهای مربوط به زهرا و کارهای خونه👩‍🍳 خودِ این کارها انقدر زیاد بودن که وقتی بچه بیدار بود مشغولشون می‌شدم، بازم کم می‌اومد و مقداری از کارا می‌موند😔😦 به هر حال ساعات بیداری زهرا کم نبود و کاری که قبل از به دنیا اومدنش موقع ظرف شستن 🍽و اتو کردن👕👚 و این جور چیزا انجام می‌دادم رو دوباره شروع کردم؛ یعنی پس زمینه کارهام یه توی خونه پخش بود، یا یا 📻🎧 که بیشتر در مورد بود و توی همین مدت دو دور کامل سخنرانی‌های تربیت فرزند از دو تا استاد خوب رو توی خونه همراه زهرا گوش دادیم ☺️👌 زهرا روزا خوب می‌خوابید و در مجموع ۴ ساعتی خواب بود که ۳ ساعتش به کار پشت لپ تاپ می‌گذشت💻 و یک ساعتی هم به کارای شخصی و کارای خونه. ولی دیگه شب‌ها به خودم سختی نمی‌دادم و کامل با زهرا می‌خوابیدم!😴 البته چه خوابی! مامانا میدونین چی می‌گم!🤤😫 دو روز در هفته هم سر کار می‌رفتم، از صبح تا غروب اونجا هم زهرا یه زمانی رو خواب بود، اون اوایل که کوچیک بود، خوابش سنگین بود و به سر و صدا حساس نبود🥁 ، وقتایی هم که بیدار بود دیگه زمان زیادی رو برای بازی باهاش اختصاص نمی‌دادم و خودش بازی می‌کرد و من کار می‌کردم، چیزی که فقط در اون سن قابل اجرا بود!! ✅ یه روز در هفته هم کلاس حوزه دانشجویی بود که اونم من و زهرا کاملا کنار هم بودیم و برای بچه‌ها فضای نسبتا راحتی داشت🧕👶📖 و زهرا داشت به سرعت بزرگتر می‌شد...👶👧👩 ادامه دارد... پ ن ۱: نه تنها بچه‌های مختلف ویژگی‌ها و روحیات متفاوتی دارن، بلکه یک بچه هم در هر لحظه مدلش با لحظه قبل فرق می‌کنه! مثلا همین‌که وقت بیداری زهرا می‌تونستم کار کنم، از ۷-۸ ماهگیش به بعد دیگه اصلا نشد!! پ ن ۲ : مادری یه و مادر بودن کافیه تا کارهای روتین خونه مثل غذا درست کردن، گردگیری، جارو و اتو کردن و خیلی چیزای دیگه رو زمین بمونه و دیر و زود بشه، پس برای انجامِ کاری از این شغلِ تمام وقت، باید یک همت و تلاش مضاعف به خرج داد 💪🏆 پ ن ۲: اینکه همیشه بوی 🍵 تا ۷ تا خونه اونور تر بره و همه جای خونه برق بزنه شاید مهم نباشه، ولی اینکه خونه قابل سکونت باشه و که خانواده توی خونه به دست میارن با حجم زیاد کثیفی و نامرتبی از بین نره، مهمه!!😅😂 پ ن ۳: علاوه بر جسمی و روحی مادر و بچه، خیلی دیگه‌ای در میزان و نوع فعالیت‌های مادر موثر خواهند بود... ✅ مثلا میزان حساسیت‌های همسر و یا میزان همراهی اعضای خانواده مثل مادر ، همسر من به چیزهای کمی حساسیت دارن ✅ و در عوض مادرم خیلی دور هستن و از حضورشون کم بهره‌ام😞، اما خونه‌مون به دانشگاه یا محل کارم نزدیکه ✅ و خلاصه با تغییر هر کدوم از این هست و نیست‌ها من هم وضعیتم متفاوت می‌شه و برای نزدیک شدن به هدفم تصمیم‌های متفاوتی می‌گیرم و راه‌های دیگه‌ای رو امتحان می‌کنم ۹۲ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
چند روز پیش سالگرد مادربزرگ و دایی‌ام بود (خدا رفتگان همه رو بیامرزه ان‌شاءالله 🤲🏻) رفته بودیم شهرستان. وارد خونه که شدیم آرین (نوه‌ی۱۳ ساله‌ی باهوش و کاملا امروزی دایی مرحومم (و البته تک👦🏻 فرزند خانواده)) نشسته بود و سرش توی بود، با اومدن ما بلند شد و سلام و علیکی کردیم. خیلی زود با محمد مشغول صحبت شدن، می‌خواستن با هم برن تو حیاط، که من علی رو دادم بغلش و گفتم علی👶🏻 رو با خودش ببره و جفتشون باشه.💪🏻 کاملا معلوم بود از این مسئولیت خوشش اومده 😍 و خیلی خوب هم از پسش براومد، هرچند به نظر میومد تجربه اولش باشه.☺️ موقع سفره انداختن شد، ازش خواستم بیاد کمک. خورشت‌ها رو تو بشقاب کشید، تزیین پلو🍛 رو هم به‌ عهده گرفت، انصافا هر دو کار رو عالی👌🏻 انجام داد. هرچند بازم معلوم بود بار اولشه. اوج داستان سر سفره اتفاق افتاد! وقتی که به مامانش گفت: قضیه‌ی اون که بنا بود برام بگیرید، بیخیالش😄، یه برام بیارید.😅 پ.ن۱: قطعا مامان آرین از سر دلسوزی به آرین کار نمی‌سپره، ولی یقینا اگر مامان آرین بچه یا بچه‌های دیگه‌ای داشت، لازم می‌شد از پسر بزرگش بیشتر کمک بخواد.🤔 اونوقت آرین ۱۳ ساله، وزیر جوان می‌شد... کلی کار یاد می‌گرفت و مهم‌تر از همه اینکه برای آینده‌ش زودتر و بهتر آماده می‌شد. پ.ن۲: همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر👧🏻 باشه، فکر می‌کردم دختر زودتر کمک کارم می‌شه و این حرفا😁، ولی تجربه اون روز به آینده امیدوارم کرد. یه پسر نوجوون هم می‌تونه کلی بارِ رویِ دوشِ مادر رو‌ کم کنه، همون‌طور که اون روز، با وجود آرین خیلییی کارم کمتر بود.😍☺️ ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif