eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برو توی دلش قسمت سوم و آخر ... هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود. کد ۹۹ توی بخش آی‌سی‌یو پیج شد. مریض ۷۶ساله با تومور مغزی، بعد از ۴۰ دقیقه احیا برنگشت و متاسفانه فوت کرد. عین گربه‌ی بچه‌مرده زار می‌زدم برای مریضی که هفت‌پشت غریبه بود. همکاران بیچاره‌ام فکر می‌کردند آشناییتی چیزی با من دارد. جسد را ول کرده بودند به امان خدا مرا آرام می‌کردند. آقای شاکری خدمات زیر لب غرولند می‌کرد که "کی این خانم رو آورده اینجا؟ به درد این کار نمی‌خوره، دست و پای همه رو هم می‌بنده." دورترین فاصله با جسد نشسته بودم تا چشمم تاحدامکان به صورتش نیفتد. کاورِ سیاه رنگی آوردند. نوبت جدا کردن لوله‌ها و اتصالات بود. همه را از جسد جدا کردند. نقشه کشیده بودند برایم. مسئول شیفت خانم کریمی گفت: "یا میای شنت مریض رو از توی گردنش درمیاری یا به سرپرستار می‌گم بخشت رو عوض کنه. تا کنار جنازه همراهی‌ام کردند. صندلی پشت سرم گذاشته بودند اگر افتادم خودم جسد نشوم. یک‌چشمی به جنازه نزدیک شدم. صورتش سفیدِ سفید بود. رو به خانم کریمی با لکنت گفتم: "چقدر آدم خوبی بوده، خیلی نورانی شده" خانم کریمی خنده‌اش گرفته بود. این‌‌ها چطور انقدر راحت کنار جنازه ایستاده بودند. آقای محمدی گفت: "استاد! هر کی دیگه هم صورتش خون‌رسانی نداشته باشه همین‌جور می‌شه. نورانی چیه؟" با چشمِ بسته، دست بردم سمت شنتش. باید یا می‌رفتم توی دلش یا با شغلم خداحافظی می‌کردم.با بدبختی شنت از توی گردنش بیرون آمد. خدا را شکر خونریزی نداشت و نباید بالاسر جسد می‌ایستادم به بخیه زدن. خدمات بخش با یک باند قهوه‌ای دوتا انگشت شست پای جنازه را به هم گره زد. توی کاور مشکی که شبیه به کیسه‌ی خواب بود گذاشت و جنازه را برد سمت سردخانه.آن شیفت شب به غیر از قسمت جنازه‌اش نسبتا آرام بود. ساعت ۳ از اتاق استراحت برمی‌گشتم که همکارِ ده‌سال سابقه‌ام گفت: "راستی خانم شکیبا! یادم رفت بهت بگم.حواست بود جای شنت رو بخیه بزنی؟" _ حواسم بود. ولی خونریزی نداشت که. + وای نه. نزدی؟ این بعدش شروع می‌کنه به خونریزی. یه مورد دیگه هم بود همراهیا دیده بودند مریض پرِ خونه. کار به شکایت و اینا کشید ها! این خانم کریمی از من چی می‌خواست؟؟! حالا نزدم که نزدم. الان که جنازه تو بخش ما نیست و کار از کار گذشته. + خانم شکیبا! به نظر من اگه می‌خوای واست دردسر نشه برو بخیه‌ش کن. _ برم بخیه بزنم؟ کجا؟ توی سردخونه؟ ساعت ۳نصف شب؟؟ + من اگه الان نی‌نی تو شکمم نبود خودم می‌رفتم.مرده‌ی بدبخت چکار تو داره؟ _ خانم کریمی! من می‌میرم. بابا تا دو سال پیش جلوی قبرستون شهرمون رد می‌شدم چشمامو می‌بستم. الان تنهایی برم تو دل جنازه؟؟ بحث فایده نداشت. انگار واقعا باید می‌رفتم توی دلش. آقای شاکریِ خدمات را صدا زدیم. خانم کریمی لیوان آب‌قند را داد دست من و  وسایل مورد نیاز را دست خدمات. راهی شدم سمت سردخانه. راهی شدم تا بروم بالا سر یک جنازه. چه‌کسی تا به حال دیده جسد بخیه کنند؟ من می‌خواستم اولین نفر لیست باشم، که دیده‌ام، که انجام داده‌ام. پشت سر خدمات پا روی زمین می‌کشیدم. هر قدم مساوی بود با بلعیدن آب دهانی که خشک شده بود به همراه یک قلوپ آب‌قند. نگاه کلی و در حد ثانیه به فضای روبرو انداختم. ابعاد این سردخانه کوچکتر از آن سردخانه‌ی کذایی بیمارستان آموزشی بود. راهرو و دالان هم نداشت. ولی آخر من بالای سر یک جنازه بودم. نه برای فاتحه که برای بخیه زدن جای شنتش. چه چیزی سر پا نگه‌م داشته بود نمی‌دانم. با دست‌های خودم زیپ کاور را باز کردم. با دست‌های خودم جای بخیه را استریل کردم. و چه اتفاق خارق‌العاده‌ای! استریل کردن یک مُرده... نزدیک ده دقیقه زمان برد تا یک‌سوم ابتداییِ سوزنِ ته‌گرد را به سوزن‌گیر وصل کنم. دست‌های روی ویبره‌ام را بردم سمت گردن جسد‌. سوزن‌گیر خرابه را اشتباهی آورده بودیم. مدام چفتش درمی‌رفت. به ضرب انگشت نگه‌اش داشتم. بخیه‌ی اول را زده نزده گره زدم. رو به سمت خدمات درخواست قیچی کردم، برای چیدن اضافه‌ی نخ. به جای قیچی آب‌قند را گرفت سمتم و گفت: "خانم شکیبا آروم باشیا،  زودی میرم و میام. دعوا و اینا هم نکنی ها! ببخشید ولی قیچی رو روی استیشن آی‌سی‌یو جا گذاشتم. اصلا نترسی ها. مگه نشنیدی میگن برو تو دل ترس‌هات؟ الان شما که تا توی دل جنازه اومدی بقیه‌شم می‌تونی. چرا خب! شنیده بودم‌. حتی خودم توصیه کرده بودم... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته نهم بهترین سن برای نوشتن برای خلق داستان بهترین سن سی‌وپنج تا چهل‌وپنج‌سالگی است. هنوز تمام انرژی‌تان را از دست نداده‌اید و درعین‌حال تجربیاتی به دست آورده‌اید، برای شاعری به نظرم بهترین سن هفده تا بیست‌وشش‌سالگی است. نوشتنِ شعر بیشتر شبیه عبور از کوهی صعب‌العبور است که باید برای آن تمام انرژی و حرارت خود را به کار ببرید. 🗣 از مصاحبه با وسترن‌ریویو ۱۹۴۷ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید» قسمت دوم ... صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!» یادم هست با چنین کلماتی به او پاسخ دادم: «the family Maryam» سری تکان داد و به خواندن سوره مریم ادامه داد. وقتی نظرش را درباره مردم کشورش -اسپانیا- در مورد مردم ایران پرسیدم گفت: «آنجا شما را تروریست‌هایی بدتر از داعش معرفی می‌کنند!» و وقتی نظر خودش را درباره خودمان پرسیدم گفت: «من شهرهای مختلف ایران را رفته و مردم شما را دیده‌ام! شما بهترین مردم جهان هستید» این وسط، حرف‌مان به امام حسین علیه السلام رسید و طبق عادتم رفتم سراغ سوژه‌ی داغ اربعین و پیاده روی؛ رهایم کرد و رفت سراغ لپ‌تاپ‌ش. پشت سرش راه افتادم و منتظر ماندم روشن کند و چیزی را که حتماً می‌خواست نشانم دهد، ببینم. تصاویر پیاده‌روی اربعین را از گوگل باز کرد و با اشتیاق نشانم داد؛ انگار من آدم ندانسته‌ای هستم که دارد مرا نسبت به چیزی که خوب آن را می‌شناسد توجیه می‌کند... به نظرم آمد دیوید مثل همه‌ی ما عاشق است و به اندازه وسعش از میان دنیایی از شانتاژهای رسانه‌ای حق را می‌بیند و می‌شناسد. این روزها که بوی محرم سیدالشهداء همه جا پیچیده و داغیِ حسِ آماده شدن برای سفر اربعین توی وجودم بیشتر احساس می‌شود، به یاد دیوید افتاده‌ام که نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. امیدوارم با دو پسر مو بور و زیبای‌ش و به همراه همسری که از اخلاق خوب‌ش تعریف‌ها می‌کرد محرم را در همان اسپانیا درک کند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 روز اول 🏴 باران تابستانی هم نوبری بود برای خودش. آن هم شهر یزد. جایی که زمستانش ابرها به زور برایش گریه می‌کنند چه برسد به تابستان. اولین روز محرم گفتیم با رفیق طلبه مان برویم یک مجلس قدیمی. شب به حسین پیامک زدم که صبح زود بیاید دنبالم. خیابانها خیس آب شده بود. تازه داشتیم فکر می‌کردیم کدام مجلس قدیمی به دردمان می‌خورد. تلو تلو خوردن موتور وسط خیابان چرتمان را پاره کرد. مثل کسی که سرش گیج رفته به این طرف و آن طرف خیابان سر می‌خوردیم. شکر خدا خیلی سرعت نداشتیم. چند ثانیه طول کشید تا فهمیدیم تایر جلو چسبیده کف خیابان. این پنچری هم از پس لرزه های باران دیروزش بود. آب باران میخ و پیچهای لای آسفالت را در آورده بود. از قضا نزدیک یک مغازه آپاراتی پنچر کرده بودیم. حیف که اول صبح همه مغازه ها بسته بودند. وسط خیابان کاری از دستمان بر نمی‌آمد. روضه ها مرکز شهر بودند. حد اقل سه چهار کیلومتری ازشان فاصله داشتیم. حسین موتورش را به درخت کنار پیاده رو قفل کرد و راه افتادیم. به شوخی گفتم: «حسین من سرم نمیشه.من گشنمه. قرار نیست گشنه برگردم خونه.خودت میدونی» نا امید میدان شهید باهنر را به سمت مرکز شهر رد کردیم. توی دلم گفتم: این هم از اولین روز محرم. ماشینها گاز می‌دادند. لابد سر کار رفتنشان دیر شده بود. از وسط آبهای بارانی که کنار خیابان آب گِل شده بودند یک پراید سفید زد روی ترمز. دنده عقب گرفت. آخوند سیدی بود با ریشهای بلند و جو گندمی. حسین را از باغچه وسط خیابان شناخته بود. شیشه را داد پایین. پاورچین پاورچین از وسط آب گِلها رفتیم سمتش. بعد از سلام و علیک به حسین گفت: روضه می‌رفتید ؟ حسین گفت: بله. پرسید کجا؟ حسین گفت: هر جا شما بگید. ما موتور مون پنچر شده. شیخ گفت: بپرید بالا که دیر شد. حسین در جلو را بازکرد و نشست. من هم از خدا خواسته با عجله در عقب را باز کردم. برق از کله ام پرید.کف ماشین خالی خالی بود. صاف، مثل کف اتاق نشیمن. یک موکت قهوه ای هم پهن کرده بودند. از شیخ پرسیدم: حاجی صندلی اش کو؟! شیخ گفت : داده ام تعمیرات. اولین بار بود ماشین بدون صندلی سوار می شدم. نشستم. شعری که همیشه برای دخترم میخواندم روی مخم راه می رفت. " ماشین مشتی مندلی، نه بوغ داره نه صندلی " با این تفاوت که ما دیگر مدرسه نمی‌رفتیم. به جایش می‌رفتیم روضه. با هر تکان ماشین باید چیزی برای چنگ زدن پیدا می کردم تا کف ماشین ولو نشوم. مثل این که دستت به هیچ جا بند نباشد. تنها دعایم این بود که به دست انداز نخوریم. شیخ باید خودش را زودتر میرساند. اولین روحانی مجلس بود. مثل ماشین اورژانس از کوچه پس کوچه های کوچه ی حنا ویراژ می‌رفت. وقتی رسیدیم، سجده زیارت عاشورا را می‌خواندند. یک منزل هزار متری وسط محله ی قدیمی در مرکز شهر. عمراً اگر خودمان اینجور مجلسی را پیدا می‌کردیم. شیخ منبرش را شروع کرد. مرد قد بلندی سینی پر از لیوان‌های شیر داغ را گرفت سمتمان. صبحانه و چای هم پشت بندش. اول صبح کیفمان کوک شد. حرفهای شیخ به دلم چسبید. انگار همه چیز بهانه ای بود برای آمدنمان. حالا دیگر هر سال صبح های دهه اول محرم مشتری اول روضه شان شده ام. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ اباالفضل العباس روز عاشورا یک نقش عجیبی دارد. شما می‌دانید که جنگ روز عاشورا به‌منظور فتح‌کردن که نبود، هفتادودو نفر آدم درمقابل حداقل سی‌هزار چه‌کار می‌توانند بکنند! به‌منظور شهیدشدن بود، به‌منظور ریخته‌شدن این خون بود، تا پای این ورقۀ رسالت و ورقۀ مسئولیت، با خون امضا بشود، تا مسجّل باشد، تا رنگش در تاریخ ثابت باشد؛ لذا بود که می‌زدند به قلب لشکر و می‌رفتند تا دیگر برنگردند. ▪️ از اول صبح هر چند نفری که می‌رفتند میان لشکر دشمن، هر عده‌ای که می‌رفتند آنجا و در مخمصه‌ای گیر می‌کردند، اباالفضل العباس که پرچم این جبهه در دست او بود، از دور و بالای بلندی نگاه می‌کرد، تا می‌دید که بین یک جمعیتی گیر کرده‌اند و یک نفر یا دو نفر سربازِ مجاهدِ فداکار محاصره شده‌اند، فوراً خودش را می‌رساند و این حلقۀ محاصره را پاره می‌کرد، می‌درید، و این چند نفر را بیرون می‌آورد. بعد از مدتی آنها می‌رفتند و کشته می‌شدند؛ زنده برنمی‌گشتند. اول صبح چهار نفر از اصحاب حسین رفتند، محاصرۀ دشمن، اینها را سخت دربرگرفت. اباالفضل العباس رفت اینها را آورد بیرون. ▪️ تا عصر و تا همان لحظه‌ای که خودش به میدان رفت و شهید شد، کار اباالفضل العباس این بود که کسانی را که در محاصره قرار می‌گرفتند می‌رفت و نجات می‌داد. ۱۳۵۲/۱۱/۱۲ 📚 (حلقه سوم) به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 دوایِ وسواسِ شعور! چند باری که مُلا نقطه‌ای اشکال منبری‌ها را گرفتم، بیخیال شدم و قانع شدم به همان نماز جماعت مغرب عشاء، بعدش نیم‌ساعتی سخنرانی و روضه‌ی همان حاج آقای محله، بعدش خانه و ... خواب. محرم برای من همین بود، نیم ساعت سخنرانی و روضه، که اگر عذاب وجدان می‌گذاشت، همان را هم نمی‌رفتم. حماسه حسینی خوانده بودم، قبلش حسین وارث آدم. گیر افتاده بودم وسط مستندات ماجرا، تا کسی می‌گفت فلان اتفاق ظهر عاشورا افتاده، توی دلم می‌گفتم: «بازم اشتباه، از کجا می‌گی اینو؟!» شب‌های محرم فراتر از همان نیم‌ساعت، نهایتش می‌شد مطالعه‌ی کتاب‌هایی مثل «سقای آب و ادبِ» سید مهدی شجاعی. گریه‌نوشتی که اشک‌خوان بود و انصافاً روضه‌ای مکتوبْ که جگر خواننده را پاره می‌کرد. این حال و روز تا سفر کربلا ادامه داشت، اولین روزهای اولین سال از دهه نود راهی شدم با زن و بچه‌ام، با کاروانی دولتی، زمینی، یک هفته‌ای. از ان سال محرم شد جور دیگری، آن ورِ شور و حالش هم آمده بود. رفته‌ها می‌دانند، از کربلا برگشتن یک گیجی خاصی ایجاد می‌کند تا سفر بعدی. انگار کسی گوشَ‌ت را گرفته از خانه خودت انداخته‌ت بیرون، ان هم وقتی داشتی سیر با آشنایی خودمانی حرف می‌زدی و او هم تمام قد متوجه‌ت بوده. گیجی باعث می‌شود بعدش اتفاقاتی برایت بیفتد، می زنی به هر در و دالانی که برسی به یک آرامش، آرامشی که حتماً پیدا نمی‌شود، پیدا هم بشود به آن کیفیت کربلا پیدا نمی‌شود. برای من هم اتفاق افتاد، آن وقت روضه‌برو و حسینه‌برو شدم. دنبال چیزی که نشانی بگذارد جلوی چشمِ دلم تا آرامم کند. بعد از کربلای نود و یک، آن ورِ شور و حال آمدْ وسواسِ شعور را ملایم کرد. از ان سال نه تنها با سیدالشهداء که با هر نقطه‌ای که خیمه و عَلَم و نشان او برپاست ارتباط می‌گیرم، اینطور بگویم که حال می‌کنم با شلوغی کوی حسین علیه‌السلام، که اوجش می‌شود اربعین... در روزهای آینده از اربعین بیشتر می‌نویسم ان شاءالله... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته دهم سبک نوشتن من خودم سبک یا شیوه‌ی نوشتنم را پرورش نداده‌ام، به نظرم سبک یکی از ابزارهای دستِ هنرمند است و فکر می‌کنم نویسنده‌ای که بیش از اندازه به سبک فکر می‌کند که پرورشش دهد، یا سبک خاصی را دنبال می‌کند، احتمالاً در خودِ داستان حرف زیادی برای گفتن ندارد و خودش هم این را می‌داند و از همین هم می‌ترسد و خوب بر اساس سبک یا شیوه‌ی خاصی می‌نویسد و مثل کشف تحفه‌ای گران‌بها از آن دفاع می‌کند؛ می‌شود یکی مثل والتر پیتر که نوشته‌هاش زیباست ولی خالی است. سبک فقط یکی از ابزارهای دستِ هنرمند است. این داستان است که به شما می‌گوید آن را به کدام شیوه بنویسید، ممکن است سبکی برای داستانی مناسب باشد و سبک دیگری برای داستانی دیگر. نویسنده‌ی خوب مثل نجار خوب باید بتواند کپی‌کاری و تقلید کند ولی سبک به نظر من چیزی است که اتفاق می‌افتد. 🗣 از جلسه‌ی پرسش و پاسخ با فارغ‌التحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۷ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 نوشتن یعنی... نوشتن یعنی برداشتن یک به یک کلمات و شست‌وشو دادنشان از سوءاستفاده‌هایی که از آن‌ها شده است. کلمات باید تمیز باشند تا به‌خوبی مورد استفاده قرار گیرند. ✍ کریستین بوبن به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 تابستان خنک و روضه وار ! تابستان گرم آدم از خدا چه می‌خواهد؟! هر کسی جایی برای خنک شدن دارد. یکی روی مبل لم می‌دهد و ریموت کولر گازی را توی مشتش فشار می‌دهد. مدام دمایش را کم و زیاد می‌کند، بلکه جانش کمی خنک تر شود. یکی دور موتور کولر آبی را تند تر می‌کند. یکی هم مثل من از بچگی همیشه اوایل گرمای جانسوز تیر ماه یزد، می رود ییلاق. روستای خودمان هنزا. نزدیکی های شهرستان مهریز. روستای کوچکی بین دو رشته کوه. خاطرات خوشی و خنکی ام همیشه با روشن شدن بلند گوی حسینیه حضرت ابوالفضل هنزا زنده می شود. صدای مرحوم سعادتمند. آنجایی که می‌گوید: «آمده زینب در این دشت بلا می‌گرید...». از زمانی که دست و پایم را شناختم اوایل تیر ماه هر سال جانمان با شروع شدن روضه ی این حسینیه خنک می‌شد. روضه که چه عرض کنم، بیشتر یک جور دید و بازدید خانوادگی حساب می‌شد. پدربزرگ مادریم واقف حسینیه بود. هر سال همه طایفه را ده روزی به بهانه روضه جمع می‌کرد توی روستا. سالها این روضه را پای درخت‌های باغ پایین حسینیه می‌خواندند. کم‌کم تکه‌ای از همان باغ شد وقف حسینیه. آب و هوایمان عوض می‌شد. تیر ماه زمان خوردن میوه‌های رنگارنگ درخت‌های روستایمان است. توت و زرد آلو و آلبالو. مزه ترش و شیرین لواشکهای زردآلوی بابابزرگم هنوز هم دهانم را آب می‌اندازد. مادرم پافشاری می‌کرد زردآلو ها را از پای درخت باغ محمدی جمع کنیم. آنقدر برکت داشت که سینی برای پهن کردنشان کم می‌آورد. اضافه هایش را با دست پهن می‌کرد روی موزاییک های پشت بام اتاق بابابزرگ. یک ساعت مانده به روضه با بچه ها فرش های حسینیه را پهن می‌کردیم. آماده کردن حسینیه برای خودش آدابی داشت. ضبط را روشن می‌کردیم. صدای مرحوم سعادتمند توی کوه ها می‌پیچید. دلم قنج می‌رفت وقتی پیشنماز می‌آمد و میکروفون به دست اقامه می‌گفتم. سرقفلی شستن استکانها پای منبع آب کوچک حسینیه سالها مال من بود. سخنرانی منبری های دهمان را از بر بودم. هر شب چهار روحانی بالای منبر می‌رفتند. پیر مرد چاوشی خوان هم بینشان صلوات چاق می‌کرد. بعد از روضه تازه بازی‌مان با بچه‌ها گل می‌کرد. دنبال بازی. قایم باشک. پرش از منبر. پشتک روی بالشت. خلاصه تا بزرگتر ها حال و احوالپرسی شان تمام می‌شد ما از خجالت در دیوار حسینیه در می‌آمدیم. شام را در حالت رو به موت می‌خوردیم. جان نداشتیم لقمه را در دهان بجویم. آخر شب مادرم تشکمان را همانجا توی حسینیه می‌انداخت. خواهرانم در قسمت زنانه. من و دو تا برادرهام با دایی و پسرخاله ها و سایر مردهای فامیل قسمت مردانه. صدای جیرجیرک‌ها و پت پت باد خوردن پرچم حسینیه و دسته دسته ستاره های آسمان ده، آخرین دریافتهای مغزمان از بیداری بود. نزدیک نماز صبح هر چه خودمان را پتو پیچ می‌کردیم باز هم سردمان می‌شد. هنوز هم هر سال تیرماه روضه خوانی حسینه ابوالفضل برقرار است. این مراسم یک میراث خانوادگی است. هنوز هم وقتی روضه شروع می‌شود،جانم خنک می‌شود. پدربزرگ،مادربزرگ،خاله ها و دایی. خدا همه شان را رحمت کند. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
✂️نیروها که از داوود آباد به سدالوعر منتقل شدند، به تدمر رفتم. همراه با سید علی، سید محمد، عباس و چند نفر از نیروهای خودمان. در تدمر، خبر تلخی خیال ما را راحت کرد! شهادت نیروی ایرانی پایگاه سوم که در اسارت داعش بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از شهادت یکی از بچه‌های خودی خوشحال شوم! خوشحالیِ ناراحت‌کننده برای آزادی اسیرمان از دست زامبی‌های داعشی. بچه‌ها فیلمی از لحظه درگیری دو روز قبل و اسارت محسن حججی داشتند که اشکم را درآورد. طلوع آفتاب، چادرهای آتش‌گرفته و همه آن چیزی که دقیقاً زمان دفاع ما از عباس‌آباد، در پایگاه سوم اتفاق می‌افتاد. صحنهْ صحنه‌ای بود که عصر همان روز و پس از درگیری از نزدیک دیدم. تفاوتش آرامشی غم‌انگیزی بود که بر پایگاه سوخته و تخریب‌شده حکومت می‌کرد... 📜 برشی از کتاب تحفه تدمر 📖 تحفه تِدمُر ✍🏻 به قلم: احمد کریمی ✅ مشاهده و تهیه کتاب https://manvaketab.com/book/380547/ 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته یازدهم نوشتن از واقعیت تراژدی ما امروزه این است: ترس فیزیکی و روحی جهانی‌ که تابه‌حال تحمل شده و به نظر می‌رسد که قادریم باز هم آن را تحمل کنیم. مشکلات قدیمی درباره‌ی روح و روان انسان دیگر وجود ندارند، تنها سؤال این است: زندگی من کِی تمام می‌شود؟ به همین دلیل نویسندگان جوان امروزه مشکل تناقضات روح و قلب آدمی با خودش را فراموش کرده‌‌اند، چیزی که می‌تواند تنها دلیل نوشتن باشد، تنها چیزی که ارزش عرق‌ریزی روح و تقلا کردن را دارد. نویسنده باید همه‌ی اینها را دوباره یاد بگیرد. او باید به خودش یاد بدهد که پست‌ترین و حقیر‌ترین چیز ترسیدن است، یاد دادن این موضوع به خودش و فراموش کردنش برای همیشه باعث می‌شود که ترس در کارش جایی نداشته باشد، هیچ‌چیزی نباید ردی در کارش داشته باشد، جز حقایق قدیمی جهانی و واقعیت‌های قلب انسان که هر داستانی به نوشتن آنها محکوم است، عشق و افتخار، همدردی و غرور، شفقت و از دست دادن. تا وقتی نویسنده نتواند این کار را بکند از نفرین در رنج و عذاب خواهد بود. او از عشق نخواهد نوشت بلکه از نفرت می‌نویسد، از فقدانی می‌نویسد که در آن کسی چیزِ باارزشی را از دست نداده است، از پیروزی بدون امید و بدتر از همه بدون حس همدلی و شفقت خواهد نوشت. مرثیه و غمش پیکر دنیا را محزون نخواهد کرد، زخمی باقی نخواهد گذاشت. او از قلب و روحش نمی‌نویسد بلکه با یکی از اعضای بدنش می‌نویسد. 🗣 از ضیافت سخنرانی جایزه‌ی نوبل ۱۹۴۹ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 زائر دقیقهْ نودی می‌گفت زائر دقیقهْ نودی آقا هستم. هنوزْ خوب هم‌را نشناخته بودیم و در حد همکاری ارتباط داشتیم، مثل همه آدمهایی که فقط باید برای زمان‌های خاصی چشم در چشم باشیم و بعدش شما را به خیر و او را به سلامت. سر چه موضوعی حرف می‌زدیم که مثل همیشه بحث کشید به اربعین و پیاده‌روی نجف‌کربلا، نمی‌دانمْ اما نه به حال و رفتار و تیپش می‌خورد آدم این راه باشد و نه انتظار داشتم این قدر زود پسرخاله شود؛ تا گفتم، گفت می‌خواهد سال بعد را با ما بیاید کربلا. هنوز به اربعین 97 چند ماهی مانده بود. معذب شدم ولیْ زبانی تایید کردم، توی دلم می‌دانستم این آدم دیگر با ما رو به رو هم نمی‌شود که بخواهد پیگیر مسافرت اربعین باشد. سه چهار روزی مانده به رفتن تماس گرفت: «می‌خوام باهاتون بیام پیاده‌روی!» قدیم‌ها نوشابه‌ای بود به اسم تگرگ یزد. نمی‌دانم چه چیزی توی آن بود که درش را باز می‌کردیم همه نوشابه می‌شد یخ! وقتی وحید وسط آن بی خبری تماس گرفت و گفت می‌آید، شدم مثل همان نوشابه. همه وجودم تا روی زبانم یخ بست. چاره‌ای هم نبود. تعارف از ما بود و حالا گرفته بود. لحظاتی شد تا تمرکز کنم و بگویم: «آقا وحید گذرنامه رو بفرست که بدیم برای ویزا!» بی‌خیال و آرام و شیرازی‌طور با همان لحجه کرمانی گفت: «گذرنامه؟ ویزا؟ گذرنامه ندارم هنوز؟!» همان نوشابه یخی بود؟! ترک ترک شد! گفتم: «آقا وحید ما سه چهار روز دیگه راهی هستیم. گذرنامه و ویزا واجبه وگرنه نمیشه بیای که!» با همان آرامش و لحجه شیرازی‌کرمانی گفت: «میگیرم احمد، میگیرم... کی حرکته؟!» گفتم ساعت سه‌ی بعدازظهر شنبه و خداحافظی کردیم و می‌دانستم عمراً توی این زمان کوتاه دستش به گذرنامه نمی‌رسد. این را بیشتر وقتی مطمئن شدم که یک روز هم رفته بود دنبال کارهای گذرنامه و از شهر یزد نتوانست کاری پیش ببرد. آمده بود میبد. از میبد پیگیر شده و به هر حال درخواست‌ها را فرستاده بود. این چند روز تا لحظه حرکت همه چیز عادی بود. اینکه گذرنامه به هر حال در زمان کوتاه نمی‌آید و ما هم آماده رفتن شده بودیم. آن نقطه حساس رهایی و ان نقطه خاصِ خاطره‌انگیز اتفاقاً در اوج ناامیدی خودش را نشان داد. ساعت یازده و نیم روز شنبه گذرنامه آمد آن هم با مهر ویزایی که توی همان تهران بهش زده بودند. خودمان خبر را از میبد به وحیدی که یزد سر کار بود مخابره کردیم. با همان آرامشی که از سه چهار روز قبل تغییری توی ان حاصل نشده بود گفت که خودش را تا ساعت سه می رساند و تو بگو دو پنجاه و پنج دقیقه! دقیقا ساعت سه از سر کار خودش را رساند پای ماشین، زمانی که آدم‌های توی اتوبوس منتظر یک نفر بودند؛ زائر دقیقه‌ی نودی آقا! برویم به حدود هفتْ هشت روز بعد؛ پس از همه سختی‌هایی که توی راه داشتیم و وحیدی که معلوم شد آن قدرها بی‌راه از این راه نبوده و اصلاً مداحی می‌کرده و یک پا امام حسینی بوده! دو روز از برگشت‌ش گذشته بود که خبر تصادفش آمد! وحید بعد از نیم‌روزی که در کما بود به دیدار ارباب بی کفنش رفت، آن هم با پاهایی که هنوز تاول‌های تازه‌ی جاده را بر خودش داشت. او آخرین روزهای دنیایش را در بزرگترین لشکرکشی تاریخ بشر، در عراق و بین جاده نجف و کربلا گذراند و دیگر آدمِ ماندن در این دنیا نشد. وحید به همین راحتی و به همین شیرینی رفت و پسر ده ساله و دختر دو ساله‌اش را برای این دنیا هدیه گذاشت... به دوستانم مثالِ وحید را می‌زنم! آن‌هایی که کار دارند و نمی‌رسند و می‌گویند سال دیگر می‌رویم و ...؛ شاید سال بعدی نباشد رفقا... شاید... و در این شاید رمزی نهفته است که همه ما ایمان داریم، هر چند یقین نداشته باشیم؛ اما هست و به سراغ ما می‌آید. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔴 حساب کار ✨✨✨ از فرط تشنگی ،زبانم مثل چوبِ خشک، می‌چسبید به سقف دهانم. راه به راه تا لیوان‌های شفاف را، وسط یک وان در از یخ می دیدم. پاهایم ناخودآگاه راهش را کج می‌کرد سمتشان. من آدم اینقدر آب خوردن نبودم. ولی تا سرمای لیوان، توی دستم می‌چسبید. قلقک می‌شدم، بازش کنم. جرعه جرعه خنکیش را توی گلویم هل بدهم. هر بار همین، می‌شد وبال گردنم. مثل مَشکِ پر آب، پاهایم سنگی و میخی می‌ایستاد سرجایش. صدای همراهی‌ها درامد:«چقدر لِفتش میدی؟» آن‌ها چه می‌دانستند، خنکی آبی که از گلو راهش را می گیرد سمت معده چه حسی دارد؟ من ماندم و حوضم. چندتا عمود عقب افتادم، حساب کار دستم آمد. حس قوم طالوت را داشتم. وقتی فرمانده‌شان گفت حق خوردن فقط یک قُلُپ آب دارید، نه بیشتر! هربار که به این صفحه قرآن می‌رسیدم. بخش سخنگوی مغزم شروع می‌کرد به وراجی: «مگه آدم تشنه چقدر آب می‌خوره؟ که گفتن فقط یه مُشت؟» توی اربعین جوابش را حسابی گذاشتند کف دستم. حساب کارم را کردم. جلوتر هربار آب برمی‌داشتم. خنکیش را می‌چسباندم به پیشانیم. تا مثل یک ژل خنک کننده، چشم و سر داغ شده‌ام را آرام کند. حالا انگار فلسطینی‌ها تازه از اربعین برگشته باشند. حرفِ فرمانده‌شان طالوت، گوشواره گوششان شده. حساب کار دستشان آمده. فقط یک مشت آب خورده‌اند.* حالا نای ریختن سر جالوتی‌هایِ غاصب را پیدا کردند. حالا حساب کار دست همه آمده. (*آیه ۲۴۹ سوره بقره ) ✍ کوثر شریف نسب به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
💢 زخم‌های غیر قابل ترمیم همین‌طور که دکمه‌ی چقر روپوش توی دستم وول می‌خورد و بسته نمی‌شود، با دست غیرغالبم توی این سایت و آن صفحه در‌به‌در دنبال راهی هستم برای رفتن. اولویت زیاد دارم و هست اما هر چقدر هم که اولویت توی ذهنم قطار کرده باشم آخر عکس دختر سه‌چهار ساله‌ی غزه‌ای‌می‌رود روی مخم، زخم می‌کند دلم را و می‌نشیند جای اولین مورد توی لیستِ اهداف. من هیچ‌کاری هم از دستم برنیاید، حداقل می‌توانم وقت فرارِ دخترک به جایی شبیهِ مثلا پناهگاه، عروسکش را بغل بزنم که تندتر بدود. نمی‌توانم؟ هر چه باشد از نشستن و دیدن و کاری نکردن که بهتر است. توی شیفت صدای داد تختِ چهار بلند است. درد دارد. منشا دردش را می‌گوید انگار ریه‌هایم را با یک تشت سیمان پر کرده‌اند، و بعد دریل برداشته‌اند و افتادند به جان استخوان‌هایم. ما ولی می‌گوییم سرطان. کارهای اولیه‌ی شیفت و دلداری دادن به زهرا و قول این‌که زخم‌های روی کمرش خوب می‌شود تقریبا تمام است. از فضای ناخوش‌احوال آی‌سی‌یو پناه می‌برم به اینستاگرام که آن‌هم در مزخرف‌ترین حالت خودش به سر می‌برد. دو میلیارد آدم جمع شده‌اند و چشم دوخته‌اند به ذره‌ذره آب شدن دو میلیون انسان بی‌گناهی که دستشان به هیچ‌جا بند نیست‌‌. باید توی بخش خاموشی بزنیم تا مریض‌هایی که زندانی بخش ِچهار طرف محصورِ آی‌سی‌یو شده‌اند شب و روزشان قاطی نشود. تخت چهار بی‌قراری می‌کند. از آن بی‌قراری‌های بی‌جواب به مرفین. می‌روم کنارش می‌گویم: «اگه چکار کنم حالت خوب می‌شه؟» تمام کارهای حال‌خوب‌کن را لیست می‌کند که فقط می‌توانم از بین آن‌ها دیدن محمدیاسین را تیک بزنم. شماره‌ی شوهرش را می‌گیرم. سعی می‌کنم هر چه روش کنترل اضطراب و حفظ آرامش بلدم روی صدا و لحنِ گفتارم پیاده کنم؛ تا شوهر بیچاره ساعت ۱۱ شب با دیدن شماره‌ی بیمارستان کپ نکند. جمله‌ی «من از بیمارستان زنگ می‌زنم» را به کار نمی‌برم و فوری می‌روم سر اصل مطلب: «می‌شه محمدیاسین رو بیارید بیمارستان؟ زهرا بهونه‌شو می‌گیره.» بعد هم برای اینکه زهرا دست خالی نباشد، یک لنگ دستکش استریل بر می‌دارم قسمت بالایش را می‌گیرم جلوی مانومتر اکسیژن و شیر اکسیژن را ته باز می‌کنم. دستکش در عرض سه سوت تبدیل می‌شود به یک کله‌ی خروس‌. انگشت شست جای نوک و مابقی انگشتان جای تاجش را می‌گیرد. با ماژیک یک جفت چشم و مژه‌ هم می‌چسبانم تنگش و قایمش می‌کنم زیر ملحفه‌ی زهرا. همه چیز خوب اگر پیش برود، یاسین حسابی غافلگیر می‌شود‌. از نگهبانی زنگ زده‌اند برای هماهنگی ملاقاتی. یاسین هفت‌خان را گذرانده و از دور برای زهرا دست تکان می‌دهد. زهرا هول شده است. اجازه دارد فقط توی ده دقیقه برای محمدیاسین مادری کند. از قبل برنامه‌ریزی‌هایش را کرده و پرانرژی آماده است. مرحله‌ی اول عالی پیش می‌رود و خروس کار خودش را می‌کند. زهرا همین‌طور که پسرش با بادکنک ور می‌رود بیت‌های اخر شعر حسنی را به یاسین یاد می‌دهد. یکی‌یکی دم و دستگاه‌های اطرافش را نشانش می‌دهد؛ سعی می‌کند ترس از آمپول را با دیدن آنژیوکتِ توی دستش از بین ببرد؛ تندتند کارهایی که در طول روز انجام داده‌اند را باهم مرور می‌کنند. زهرا از شوهرش می‌خواهد کمکش کند تا دست‌هایش‌ را بالا بیاورد و یک ماچ بچسباند کف‌ش. انگشت‌هایش را که از ورم زیاد به سختی خم می‌شود با فشار تا می‌کند تا بوسِ کف دستش فرار نکند. این‌بار نوبت یاسین است. دست مادرش را باز می‌کند، بوس را برمی‌دارد و می‌چسباند روی لپ‌هایش. ده دقیقه تمام است‌. مادر زمانی برای قصه‌ی شب ندارد و فقط به یک بای‌بای بسنده می‌کند. حال زهرا خوب نمی‌شود وقتی یاسین جیغ می‌زد و می‌گوید: « بابا چرا مامانو جا می‌ذاری؟ مامانم باید بیاد با ما» حالم افتضاح می‌شود. من می‌خواستم بروم توی دل جنگ، زیر بمباران، کنار جسد تکه‌تکه‌شده‌ی شهدا؟ همین‌جا توی آی‌سی‌یو کم آورده بودم. از این‌که فکر می‌کردم کاری از دستم برمی‌آید و نیامد حالم بد بود. من جنم نگه داشتن خروس یاسین را موقع زجه‌زدن نداشتم. می‌خواستم عروسک کودک غره‌ای را از چنگ گرگ بیرون بکشم؟ بهتر است بگویم من آدم با دستِ خالی جنگیدن نیستم، آدم جنگیدن فارغ از نتیجه هم نیستم. من فقط می‌توانم بشمارم تعداد لحظاتی که یک انسان داشت زجر می‌کشید و کاری از دستم برنیامد برایش بکنم. می‌توانم بشمارم تعداد زخم‌های روی قلبم را که دیگر هیچ‌کدامشان قابل ترمیم نیستند. ✍ مریم شکیبا به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ برای آزادی لیلا، زید را توی دامن گذاشت و تکان داد. گونه اش را نوازش کرد، دستان کوچکش را گرفت و آرام لالایی خواند. خیالش پر کشید به اولین لحظات بودنش با زید. وقتی توی پناهگاه و میان جیغ آژیر، به حسان خبر داد بابا شده، او جلوی همه لیلا را درآغوش گرفت و بوسید. آن‌قدر بوسید که بلاخره داد ملت درآمد و آژیر فروکش کرد. چند روز بعد، حسان با یک جعبه‌ی شیرینی توی محله میگشت. وقتی اولین لگد های طفلش را فهمید، فورا ساعتش را یادداشت کرد تا برای شوهرش تعریف کند. سه هفته طول کشید تا بلاخره خبر را رساند. چند وقتی بود دیر به دیر همدیگر را می‌دیدند. زیاد دلتنگ می‌شد، هرچند موجود درونش با هرتکان، موجی از شادمانی را به رگ هایش می‌فرستاد. هرچه ویارش بدتر می‌شد، حسان هم دیرتر به خانه بر میگشت. می‌گفت ماموریت های کاری‌اش بیشتر شده،باید برود آنطرف کرانه. صدای آژیر که شب ها می‌پیچید، لیلا آرام و دست به دیوار با خواهرانش از پله ها می‌گذشت. توی پناهگاه، برآمدگی شکمش را نوازش می‌کرد و برای طفل، قصه‌ی عاشقی‌شان را می‌گفت. اینکه چطور بین انفجار و ویرانی حسان اورا نجات داد و بعدها تا بله را نگرفت رهایش نکرد. لیلا مطمئن بود حسان برمیگردد، صحیح و سالم. حدسش تا حدودی درست بود، حسان برگشت، ولی سالم نبود. نگذاشتند برای آخرین بار تمام جانش را ببیند. می‌گفتند توی عملیات استشهادی بدنی برایش نمانده، همان تکه پاره ها را هم به زور جمع کرده‌اند. پشت تابوت و بین شعار ها فهمید همدمش عضو قسام بوده و نم پس نمیداده. سلانه سلانه خود را به تابوت رساند و آخرین بوسه‌شان را به ابدیت فرستاد. ایمان داشت که حاصل زندگیشان جای پدر را خواهد گرفت. زید هشت ماهه دنیا آمد، وقتی توی ایست بازرسی، یکی از مامور ها گیر داده بود به شکم برآمده‌اش. از ترس زیر شکمش تیر کشید و نفسش را برید. میان خنده های سربازان به خیس شدن شلوارش، خانمی جلو آمد. با داد و فریاد، لیلا را از دست ماموران بیرون کشید و رساند بیمارستان. وقتی نوزاد دنیا آمد،‌ همان خانم قنداق کوچک و سفیدش را در دامن لیلا گذاشت و گفت خدا خیلی دوستتان دارد که زنده ماندید. زید اولین الله اکبرش را با سوت ترکش و زنگ خطر شنید. همان خانم شد انگیزه ی لیلا برای کار توی بیمارستان. هر شب بین زخمی های بمباران میگشت و تا صبح نوش‌داروی ترکش هایشان می‌شد. توی وقت استراحت، در گوش نوزادش رویاهای حسان را زمزمه می‌کرد. با هرقطره شیر، آرزوی آزادی را به دهان فرزندش می‌ریخت. زید تازه یاد گرفته بود سینه خیز برود، لبخند بزند و دل ببرد. لیلا دلخوش بود به این لبخند ها که خستگی اش را در می‌کردند. روزی که موشک ها سفیر کشان به سمت تلاویو رفتند، سر از پا نمی‌شناخت. حاضر بود همه چیزش را بدهد برای آزادی. از همان اول صبح، زید را بغل کرد و دوید سمت بیمارستان تا به داد سربازان عملیات برسد.با هر سرباز زخمی، خبری جدید می‌آمد و هر خبر جدید شادی پیروزی را برایش زنده‌تر می‌کرد. می‌دانست قرار است دنیایشان عوض شود. نزدیک غروب قیامت شد. بیمارستان به لرزه درآمد. فقط توانست به سمت اتاقی که زید آنجا خوابیده بود بدود. چند ساعت بعد، توی چادری سفید بیدار شد. همه جا پر از زخمی بود، هرچقدر پرستار ها اصرار کردند قبول نکرد بخوابد. سلانه سلانه خودش را از چادر بیرون انداخت. اجساد را کمی دور تر چیده بودند. میان پارچه های سفید، دستی بیرون زده بود، نحیف و نادیدنی. پارچه را کنار زد. لب هایی کوچک و آشنا به او می‌خندید، درست مثل عکس های حسان. تمام زندگیش، در خاک و خون غلطیده بود. با زانو به زمین افتاد، قنداق سفید فرزندش را در دامن گرفت. میخواست برای همیشه خوابش کند. بلند بلند لالایی میخواند، می‌گریست و میخواند، می‌خندید و میخواند. بلاخره دل کند، لبخند بر لب، جانش را بر زمین گذاشت و به میان زخمی ها رفت. دیگر چیزی نبود که پابندش کند، همه چیزش را داده بود، برای آزادی... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد؛ اینجا، توی پیاده‌رو، جلوی فَرفَر این پره‌ها، تک‌وتنها، این وقتِ روز را تصور می‌کرده یا نه؟! نمی‌دانم. ولی می‌دانم سالیان سال تکلیفش روشن بوده. این لحظات را پیش‌بینی می‌کرده. شب‌ها قبل خواب که ساعدش را می‌گذاشته روی پیشانی و زل می‌زده به تاریکی سقف، وقت پوک عمیق به سیگارش که چشمش قفل می‌شده به شلالِ پرچین دامن دخترش، وقت لم‌افتادن روی صندلی و پاک‌کردن عرقِ جبین بعد سختیِ کار، وقتِ خیلی از لحظاتی که گفتنش برای‌تان ملال‌آور می‌شود، توی آن سکوت‌های کوتاه و بلندِ زندگی‌اش این دیالوگ‌ها و زمزمه‌ها را بارها با خودش تکرار کرده. او از قبل بارش را بسته. خودآگاه زندگی‌اش را در این مدار و مسیر انداخته. چه‌بسا سال‌ها پیش می‌توانسته زاروزندگی‌اش را کول بکشد برود اروپا یا آمریکا و گوشه دنجی فراهم کند. که حتما عده‌ای از دوروبری‌هایش را هم دیده که مهاجرت را انتخاب کرده‌اند. رفته و خلاص! خلاص به همان غلظتی که با لهجه عربیِ خودشان می‌گویند و کف دست به هم می‌زنند! ولی این مرد حیاتش به این خاکِ خدادار بوده؛ پای هزینه‌اش هم ایستاده. طبیعی است من و امثال من گیرپاژ کنیم؛ بلد نیستیم و بلد نشدیم! وقتی نمانده! @m_ali_jafari به محفل نویسندگان منادی بپیوندید👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
❌ خال سیاه میثم کنارم خوابیده بود. کلاه آهنی‌اش را از جلوی چشمانش بالا کشید. زیر لب داشت حرفهایی می‌زد. ترکیبی بود از فحش و فضیحت و درد دل که نثار فرمانده می‌کرد. کمک تیراندازم بود. مجبور بود همراه من کنار اسلحه بخوابد و پوکه ها را جمع کند. فرمانده داد زد:«کل خط، نگاه به جلو، حالت بگیر، سلاحت رو از حالت ضامن در بیار و بزار روی تک تیر، آماده... مُسلَح كن، نفست رو درست حبس کن، هدف سیبل مقابل، نک مگسک زیر خال سیاه،... آتش را هنوز نگفته بود که نفسم بریده بریده از سینه ام در می‌آمد. همه‌ی‌ این کارها را کمتر از ۳۰ ثانیه انجام دادم. اولین تیر را نمی‌دانم کدامیک از بچه‌ها زد. صدای دنگی پیچید توی گوشم. دستم به لرزه افتاد. میثم یک کلاه آهنی اضافه کنار تفنگ من گرفته بود تا پوکه های تیر پرتاب نشوند. پوکه ها را باید دقیق تحویل می‌داد. سه تا تیر قلق گیریم معلوم نبود کجا خورده. لرزش دستم اصلا نمی‌گذاشت بفهمم کجای سیبل را دارم می‌بینم. هر چه نک مگسک را می‌گرفتم زیر خال سیاه هدف از دستم در می‌رفت! چشم چپم بسته بود و چشم راستم را کرده بودم توی حلقه نشانه روی کلاش. گوشم صوت ممتد میزد. نمی‌دانم چند بار ماشه را کشیده بودم و از بیست تا تیر جنگی چند تایش به فنا رفته بود. چند ثانیه شد تا فهمیدم فرمانده از ته خط دارد داد میزند: آتش بس. صبر کن.شلیک نکن. برای لحضه ای چشمم را باز کردم و از دور سیبل روبرویم را نگاه کردم. اصلا در محدوده خال سیاه اثری از تیر خوردگی نبود. فهمیدم چرا فرمانده داد می‌زند. همه داشتند کور می‌زدند. فرمانده قد بلندمان وسط خط آتش ایستاد و گفت: حواست رو جمع کن. داری کور میزنی. این سیبل مقابلت یک خال سیاه داره که پیشانی سرباز دشمن رو نشون میده. حالا فکر کن این خال سیاه سرِ یک سرباز اسرائیلی هست. تو داری یک دشمن به تمام معنا رو هدف قرار می‌دی. ببینم چکار می‌کنی... ماشاالله. و دوباره فرمان آتش را صادر کرد. فرمانده از جانبازان جنگ با صدام بود. خوب می‌دانست قلق سربازهایی مثل ما چیست. دست و دلم می‌لرزید. صدای شلیک نفرات کناری توی کلاه آهنی ام دور می‌زد. خال سیاه دیگر آن خال سیاه قبلی نبود. همه‌ی جانم را از کف پا تا مغز سرم توی دستم جمع کردم تا نلرزد. حالت خوابیده شاید بهترین حالت برای هدف‌گیری در میدان تیر بود. خال سیاه از دستم در می‌رفت. اما نباید کم می‌آوردم. میثم داد میزد: خشابت رو خالی کن... همه کارشون تموم شد. زود باش. به اعصاب دستم التماس می‌کردم تکان نخورد. من باید این سرباز اسرائیلی را می‌زدم. سینه‌ام را خالی کردم. تمام درس های مربی تیراندازی جلوی چشمم رد می‌شد. نفسم را دوباره حبس کردم. آنقدر باید قوی باشم تا بازو و کتفم از اسلحه لگد نخورند. هدف گیری. نک مگسک زیر خال سیاه. آتش... آرزوی قلبیم برآورده شد. بلاخره پیشانی دشمنم سوراخ شد ... ✍ یوسف تقی زاده به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ شصت ثانیه امل، جوراب به دست میان بیمارستان می‌چرخید، با چشمانی که دیگر روح نداشت. از لباسش شیر می‌چکید. سینه اش پر از درد بود، می‌دانست حسان گرسنه است. جوراب بافتنی کوچک را به سینه فشرد، حداقل یک لنگه اش را پیدا کرده بود. زنی از کنارش گذشت، گریه ی نوزاد در آغوشش بند نمی‌آمد. لب هایش خشک بود و پر از ترک. زن را نگه داشت، با بغض و تته پته گفت: من تازه آب خوردم، شیر دارم، بدش به من. زن، مستأصل و ناامید، طفلش را در آغوش امل گذاشت. نوزاد تا سینه را حس کرد، با تمام وجود مکید. شیره‌ی جانش داشت جان می‌بخشید. همانطور که تماشایش می‌کرد، دید جوراب کودک جفت ندارد. پای کوچکش سرد بود، حتما حسان هم بدون جوراب پایش یخ می‌کرد. همانطور که طفل مک می‌زد، جوراب را آرام آرام تا ساق پای برهنه‌اش بالا کشید. این سومین نوزادی بود که تا الان سیر می‌کرد. اما شیرش تمام نمیشد، دردش هم. حسان گرسنه بود، صدای گریه اش کل دنیا را برداشته بود. أمل می‌داشت تقصیر خودش است. فقط یک دقیقه بیشتر فاصله نداشت تا.. أمل خودش را مقصر می‌دانست. آب نداشتند. برق نبود. همه هل هل می‌زدند. ناله ها بلند بود. نمی‌توانست تنها بنشیند و تمام شدن سرم هایشان را ببیند. باید آب می‌آورد. حسان را سپرد به سمیه. گفت میرود و دست پر بر میگردد. العمعدانی نزدیک خانه‌شان بود. اگر می‌توانست آوار ها را کنار بزند، شاید دوتا گالن آب ذخیره‌شان را پیدا میکرد. آنوقت هیچ کس تشنه نبود. آنوقت حسان شیری برای خوردن داشت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع کرد به شمردن. شصت، پنجاه و نه... پنجاه. کنار خانه‌شان بود. سر سفید یکی از گالن هارا دید، باورش نمی‌شد. دوید سمتش. سی و پنج... گالن را کشان کشان رساند به ماشین. همه خوشحال میشدند؛ صدای هلهله ی زن ها را می‌شنید، حسان سیر می‌شد. آب شتک کرد و ریخت روی دستان أمل. نباید حرامش میکرد، حتی خیسی لباسش را هم چلاند. همان یک جرعه کافی بود تا شیر برای طفلش بجوشد. بیست و یک. سینه‌اش رگ می‌کرد، درد شیر بود، حسان را صدا می‌زد. ده، نه، هشت... بیمارستان درست جلوی دیدش بود، می‌دانست بدقول نمیشود. داشت از خوشحالی می‌خندید که موجی تاریکی شب را گلگون کرد. أمل به عقب پرت شد. وقتی به هوش آمد، همه داشتند می‌دویدند به سمت جایی که قبلاً بیمارستان بود. آب گالن داشت از پشت ماشین می جوشید و به زمین می‌ریخت. صدای جیغ های بی وقفه تمام نمیشد. أمل، باور نمی‌کرد. نه، می‌دانست بیمارستان نبوده. حاضر بود قسم بخورد که بیمارستان را نزده‌اند. حداقل، شاید بخش سمیه را نزده بودند. می‌دوید و حسان را پیدا می‌کرد، در آغوشش می‌گرفت، آرام گوشه‌ای می‌نشست و شیرخوردنش را تماشا می‌کرد. حالا، امل اینجا، میان مادران میگردد و غذای کودکش را با طفلانشان تقسیم می‌کند. او حسان را دید، پای بریده‌ای که میان آوار افتاده بود را می‌شناخت. جوراب آبی رنگی که بافته بود تا حاصل عمرش سرما نخورد. حسان هنوز گریه می‌کرد، حسان هنوز گرسنه بود... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
استاد... طوری باهات حرف می‌زد انگار همه دنیا پشتش ایستاده‌اند؛ مثل کوه. در جواب هیچ پرسشی وانمی‌ماند. از هر کجا شروع می‌کردی ادامه می‌داد. بحث‌هایش نقطه پایان نداشت. نقطه پایان وقتی بود که مثلا یک ساعت از تمام شدن وقت گذشته بود و او هم‌چنان مثل دقیقه یک بازی می‌کرد. سوت پایان را هیچ وقت خودش نمی‌زد. بچه‌ها هم از پانشینی‌اش سیر نمی‌شدند. آن‌قدر بدون لکنت و دست‌انداز یک‌دست هر چیزی را توصیف می‌کرد انگار فیلمش را جلوی چشمت می‌دیدی. گاهی می‌گفت پنج هزار صفحه در مورد فلان چیز خوانده‌ام. این‌جوری بود که دیگر کسی برای حرف‌هایش سند نمی‌خواست. از هر تیپ و مسلکی پابندش بودند. از دخترهای قرتی گرفته تا پسرهای فرق کجیِ الهی قلبی محجوب‌. قاعده " مربی باید خوش‌تیپ باشد و اهل نونوار" را او برای همیشه در ذهن من شکست. فکر و ایده و فهمش بود که آدم را سیر می‌داد بدون اینکه بفهمی چه بر سرت آمده. از پای حرف‌های صمیمی و پر مغزش که بلند می‌شدی نمی‌دانستی چه حالی شدی؟ انگار زلزله‌ای آمده و تو را بهم ریخته! بقول بچه‌ها موتور آدم را می‌آورد پایین... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک مکالمه‌ی عادی دارم تندتند روپوش اتو می‌زنم. دعا می‌کنم مامان نفهمد باز لباس اسکراب را آورده‌ام خانه. البته می‌دانم همان اول کار از بوی به قول خودش بیمارستان متوجه قضیه شده است. وسط این همه زیرزیرکی کار کردن و سوسکی جلو رفتن، طهورا می‌پرد توی اتاق. _عمه فرشته‌ی مهربون برام تخمه آورده. بیا با هم بخوریم. این همه فحش عمه خوردیم. تخمه که سهل است. خط اتوی شلوارم دوتا شده و رشته‌هایم برای عجله‌ کردن پنبه. از نو آب‌ توی آب‌پاش را پودر می‌کنم روی‌اش و با فشار اتو می‌زنم تا خطِ‌تا کلا محو شود. _عمه می‌دونی چرا فرشته‌ی مهربون واسه‌م تخمه آورده؟ +چون دختر خوبی بودی دیگه _نه! چون دیشب نوشابه‌ی بابا رو خوردم نذاشتم اون بخوره چاق شه. +آفرررین حالا این فرشته‌ی مهربون رو خودت دیدی؟ چه ‌شکلیه؟ _فکر کنم بینی نداشته باشه +عه! چه بد. چجور نفس می‌کشه پس؟ _اون روز که گوشی‌ت رو پرت کردم از رو مبل و بینی‌مو گرفتی، از دهنم یواشکی نفس کشیدم. بعدش به فرشته‌ی مهربون هم یاد دادم. لباس‌ها را همین‌طور داغ‌داغ می‌چپانم توی کیسه پارچه‌ای. _عمه بابام گفته فرشته دختر خداس +شاید خوابالو بوده. حواسش نبوده. خدا بچه نداره _نخیرم. خود خدا گفت تخمه‌ها رو برای دخترم درست کردم. +با خدا هم حرف زدی؟ _خدا نمی‌تونه حرف بزنه. بابام گفته خدا نوره. مثل نور لامپ. +پس چطور تخمه درست می‌کنه؟ _روی گاز دیگه مثل ژ-سه افتاده به جان اندوخته‌های تمام دوازده‌سال تحصیلم و دارد نابودشان می‌کند. انگشتانم را یواشکی نگاه می‌کنم و توی دلم اصول و فروع دین را می‌شمارم. به خدایی فکر می‌کنم که پای گاز ایستاده و تخمه تفت می‌دهد. به دخترش فرشته خانم که کاسه به دست کنارش ایستاده و منتظر است ربع‌کیلو تخمه کیسه کند و بیاورد برای طهورا و به روپوشم که از ده جهت تا خورده و چروک‌تر از قبل به ریش عمه‌های دنیا می‌خندد. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی با طعم نوشتن صبحگاهی نشسته‌ام و می‌نویسم. صبح است. به عبارتی صبحگاهان. هنوز آفتاب نزده و آسمان هنوز در جدالِ تعارف بین شب و روز است. این وقت‌ها برای نوشتن حال خاصی دارد؛ حالی بین نخواستن و نیاز! نوشتن صبح برای پیدا کردن کلمات و جملاتی‌ست که توی خواب گم شده‌اند، شاید توی زندگی هم گم شده باشند. برای اینکه اینها را پیدا کنیم و بیاوریم سر قرارِ کاغذ! به میقاتِ کلمات! نوشتن خوبی‌های زیادی دارد که یکی از هزارانشْ همین پیدا کردن کلمات گم شده‌اند! ایضاً حرف‌های گم شده که توی شلوغیِ روز اصلاً نیازی به استفاده و یادآوری آنها نیست. زندگیِ صبح آن هم روی کاغذْ حسِ زندگی جدیدی را می دهد که فقط نویسنده‌ها تجربه‌اش می‌کنند؛ اصلاح کنم، فقط برخی از نویسنده‌ها تجربه می‌کنند! مگر کسی مغزِ آن هم با آنِ قیمت بالا خورده که نویسنده نباشد اما صبح بنشیند پای کاغذ، قلم، کامپیوتر، صفحه کلید و بنویسد؟ نویسنده‌هاش این وقت صبح کمتر می‌نویسند، چه برسد به غیر نویسنده‌ها که نیازی به نوشتار تمرینی صبح ندارند. الغرض صبح برای من بوی نوشتن می‌دهد، همراه با طعم چایی ایرانی و نسیمِ سکوتی بی نظیر. این شاید جورِ دیگر زیستن معنی بدهد اما به نظرم تجربه‌اش کنید! و... نویسنده نبودن دلیل خوبی برای ننوشتن نیست! بنویسید! بعد از نماز صبح بنشینید و بنویسید. چیزی برای نوشتن ندارید؟! دروغ می‌گویید! نه به معنای مرسومش؛ بلکه دارید به خودتان دروغ می‌گویید. شما حرف‌های زیادی دارید که قلمبه شده‌اند توی دل و مغز و فکر و روح و روان‌تان؛ و جایی توی زندگی که نباید، می زنند بیرون. صبح بنشینید و این حرف‌ها را بنویسید. بی‌تعارف بنویسید، چون کسی غیر شما آن را نمی‌خواند. بنویسید که از کارفرمایتان خوشتان نمی‌آید! حوصله ندارید بروید اداره، شرکت، مدرسه! دوست دارید برای خودتان زندگی کنید. بنویسید تا خستگی و کسالت و زدگی را گذاشته باشید لای همین سطور و دَرَش را بسته باشید تا با خیال راحت به زندگی برسید... بنویسید که تنها دلیل زنده ماندن شما چیست؟ آنْ تنها علتِ نابِ نفس کشیدنتان چه می‌تواند باشد؟ برای آن از خدا سپاسگزاری کنید. خوبی‌های داشتن و بدی‌های نداشتنش را بنویسید! بنویسید تا عمیق شوید در دوست داشتن، تا مزه‌ی شیرین نعمت‌های خدا را بچشید! این با خوردن فرق دارد، مزه‌مزه کردن است برای نشستن شیرینیِ چیزی به عمق جان! من می نویسم برای همین‌ها، ایضاً برای تقویتِ دست و فکرِ نوشتاری! شما برای چیزهای دیگری بنویسید؛ صبح‌ها بنویسید! بوی خوبی پیدا می کند لحظات شروعِ هر روزتان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ماجرای رضایت گرفتن زنگ در را بدون توقف می زنند. انگار یکی دنبالشان کرده. پله ها را دو تا یکی بالا می آیند. از همان وسط پله ها داد میزند: مامان بزن آی فیلم. داره یوسف میده. خودم تا نخود لوبیا های فیلم را از حفظم. اما پسر ها اولین بار است که میبینند. و این ماجرا هر روز ظهر در خانه ما تکرار می‌شود. این روز ها که نمیدانم برای چندمین بار است سریال یوسف پیامبر را میبینم ذهنم درگیر اخذ رضایت پرونده ای حل نشدنی در شعبه ست. قاتلی که ۱۳ سال، در زندان مانده و اصلا علت قتل همین تبعیض بین فرزندان است. علی بعد از فوت همسر اولش ازدواج مجدد می‌کند و بعد از فوت زن دوم، سراغ زن سوم می رود. از هر ازدواج هم تعدادی فرزند دارد و چون نتوانسته بین آن ها عدالت را برقرار کند موجب اختلاف بین فرزندانش شده. حسن حاصل ازدواج با زن اول است. نقاشی سیاه قلم را حرفه ای می کشد. اما در خانه کسی توجهی به او ندارد. حسابی سرخورده شده. - بابام اصلا من رو نمیدید. بیشتر هوای بچه های زن سوم رو داشت.عزت، زن سومش رو میگم، طوری رفتار کرده بود که بابام فکر می‌کرد ما سربارش هستیم. اصلا حاضر نبود هیچ پولی بهم بده. اما هوای ابوالفضل رو‌ داشت. از بچگی مریضه، ابوالفضل رو میگم، خیلی هواش رو داشت.اما به من پولی نمیداد برم دنبال علاقه م. - چرا تصمیم به قتل گرفتی؟ - دیگه کارد به استخونم رسید. داروی بیهوشی خریدم. ی مقدارش رو دادم بابام خورد. وقتی بیهوش شد با پتو خفه ش کردم. بعدم همه حرصم رو با چاقو سر ابوالفضل و رضا خالی کردم. البته اون دو تا زنده موندن. نگاهی به نقاشی های حرفه ای سیاه قلمش میندازم. - همه رو داخل زندان کشیدی؟ - آره. تو تنهایی هام کشیدم. دیگه چیزی نمونده ۱۳ سال تموم بشه. گاهی شعر میگم. گاهی نقاشی درس میدم. خیره میشه به پنجره. انگار به عمق کاری که کرده فکر میکنه. دیروز خواهر برادرهایش شعبه بودند. دیگر تمایلی به قصاص برادر خود ندارند. میگویند پولی که بابت رضایت بگیرند بیشتر به کارشان می آید تا قصاص بعد ۱۳ سال. راست هم می گویند. صادقانه بگویم همیشه دنبال اخذ رضایت نیستم. اصلا اینطوری نیست که ماه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا رضایت پرونده ای را بگیری. اصلا گاهی بعد از اخذ رضایت پرونده قتل سرزنش هم شده ام. مثلا اینطوری نیست که من رضایت بگیرم و صبح قبل از ورود به شعبه برایم فرش قرمز بیندازند و جام های موفقیت را یکی پس از دیگری تقدیمم کنند و تماشاگران برایم ایستاده کف بزنند. نه… ته ته تقدیر یک لیوان چای رنگ و رو رفته سرایدار است و کیک ارزان قیمتی که بایگان ساده دل شعبه برایم خریده. یک نفر می گوید مطمئنی توبه کرده که رضایت گرفتی؟ دیگری می گوید توبه گرگ مرگ است. یکی می گوید حالا مثلا ی قاتل برگرده به جامعه که چی بشه؟ حتی یک بار همکاری من را متهم کرد به اینکه میخاهم چه چیزی را ثابت کنم که رضایت گرفته ام؟ و من به دنبال آن چیز ثابت نشدنی بین اوراق پرونده مایوس و دست از پا درازتر به ثانیه های حساس منتهی به اجرا فکر میکنم که تو گاهی چاره ای جز رضایت نداری. مثلا وقتی مادر رضایت می دهد من دایه دلسوزتر باشم؟؟ گاهی هم پرونده آنقدر حل نشدنی است مث این سوژه که بعد از ۱۳ سال چاره ی دیگری نمی ماند. - گاهی فکر خودکشی دارم. هر شب خواب قصاص میبینم. نه من پولی داشتم که بتونم رضایت بگیرم نه برادرام پول پرداخت تفاضل رو داشتند. ۱۳ ساله گرفتارم. دیگه خسته ام… ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حذف "‌۱۰" من ترک تحصیل کرده‌ام. تقریبا یک سال و دو سه ماهی می‌شود. خرخون کل فامیل، کرم کتاب، مدال طلای المپیاد، شاگرد زرنگ دبیرستان، رتبه‌دوم کشوری، دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام. کل این عنوان ها حالا خلاصه شده در یک جمله: " دیوونه درسو گذاشته کنار". دوستم وقتی این خبر را شنید، خیلی جدی برگشت گفت: اگر یکی به من می‌گفت کی قراره درس رو ببوسه بذاره کنار، تو آخرین نفری بودی که اسمشو می‌بردم. چه شد که آخرین نفر آمده صدر جدول؟ همه چیز با یک سلوک شخصی شروع شد، از نمره ی ۱۰ میانترم درس x. ( شانس ماست دیگر، یکهو یکی استاد را می‌شناسد و شر می‌شود.) وقتی استاد بلند نمره ها را خواند و برگه ها را تحویل داد، معنای واقعی خاکم به سر شد را فهمیدم. تا آن روز حتی به نمره ی ۱۰ نزدیک هم نشده بودم. این بدترین کابوس یک شاگرد اول همیشگی بود. پایم را که از کلاس گذاشتم بیرون، با خودم عهد بستم تا روز امتحان ترم خودکشی کنم و نمره‌ام را ببرم بالا. هرکاری می‌کردم شاید استاد دلش به رحم بیاید و ۱۰ خوشگل میانترمم را حذف کند. سه هفته مانده به آخر ترم، یادم افتاد قرار بود برای حذف ۱۰ خودکشی کنم. استاد هم نه گذاشت و نه برداشت، منابع آزمون را کتاب و جزوه و پاورپوینت اعلام کرد. یعنی رسما ۴۰۰_۵۰۰ صفحه نوشته. نگاه کردن به این حجم از منابع جرئت میخواست، خواندنش بماند. گفتم جهنم و ضرر، فرجه را می‌نشینم توی خوابگاه و خودم را تا خرتناق توی درس غرق می‌کنم. صبح، ساعت ۷ بیدار می‌شدم، لقمه ام را میچپاندم توی پلاستیک. از راهروهای خلوت و ساکت خوابگاه رد می‌شدم و می‌رسیدم به اتاق مطالعه. ظهر، خسته و کوفته بر می‌گشتم و ناهارخورده نخورده، غش میکردم تا عصر. عصر دوباره میرفتم و تا ۱۰ می‌خواندم. خوابگاه شهر اشباح بود. مگس پر نمی‌زد. من و ده دوازده نفر دیگر مانده بودیم برای درس خواندن. من برای کنکور هم اینقدر نخوانده بودم، کاش اصلا نمیخواندم و می‌ماندم ور دل مامان و بابایم. این حجم از خفت و خواری، روز چهارم هفته من را به یک روشن‌بینی خاص رساند. وسط درس بودم، نیمه ی روز، هوای خسته‌ی بهاری. یکهو کسی من را هل داد عقب. پرت کرد توی دل خاطراتم. من چرا اینطوری داشتم زندگی می‌کردم؟ کل عمرم را دویده بودم دنبال ۲۰. دنبال رتبه ی یک. همیشه خودم را می‌کشتم تا شاگرد اول باشم، تا بهترین باشم. که چه؟ آخرش؟ می‌شدم یکی مثل تمام استادهایم، بعد از عمری درس خواندن دوباره باید لای مقاله و پژوهش خفه می‌شدم شاید امتیازم بالا برود و پشت بند اسمم بنویسند هیئت علمی. بعدش هم هرسال یکی دوتا کتاب و جزوه تحویل این و آن بدهم مبادا حذفم کنند. آخر کار هم بعد از کلی بدو بدو، یک گوشه بمیرم تا بعد از سالها، اجر و قرب پیدا کنم و برایم یادواره بگیرند. این خوش‌بینانه ترین حالتی بود که برای خودم متصور می‌شدم. من این را میخواستم؟ سگ‌دو زدن های ابدی را؟ دویدن های بی‌فایده را؟ من علم را می‌خواستم چه کار، وقتی به یک تکه ورق و مهر و امضایش بند باشد؟ آن روز و روزهای بعد، به کلنجار رفتن با خودم و خواندن چندباره‌ی هر صفحه گذشت. بلاخره، امتحان پایان ترم هم با هزار بدبختی تمام شد. ۱۷ گرفتم، ولی استاد کوتاه نیامد و ۱۰ ماند سر جایش. تمام زحماتم معطل خواست یک استاد بود، استادی که بسته به حال مزاجی‌اش، هر کاری می‌خواست با شاگردانش می‌کرد. توی دانشگاه، استاد خدا بود و دانشجو بنده. تصمیمم را گرفتم و زدم زیر کاسه کوزه ی همه چیز. کافر شدم به این خدا و بندگی ساختگی. تابستان، پیگیر کارهای انصراف شدم و زمستان، بلاخره بند دانشگاه را از گردنم باز کردم. حالا، من آزادم. راهی را می‌روم که پایانش چاه است و قله. این مسیر من است، انتخابیست که کرده‌ام، تجربه ایست که داشته‌ام. شاید روزی دوباره برگشتم و درس را ادامه دادم، شاید راه دیگری را در پیش گرفتم. کسی مجبور نیست مثل من باشد، من هم مجبور نیستم شبیه به کسی زندگی کنم. همه‌ی ما، گزینه هایی هستیم برای برگزیدن، اختیار با شماست. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزمو ساختی سوار ماشین شدم. خواب‌آلود و بین خمیازه کشیدن به راننده سلام کردم. _ سلام. _ سلام داداش، دمت گرم، روزمو ساختی! به کل کارهای کرده و نکرده‌ام در یک ساعت قبل فکر کردم. مهم‌ترینش از خواب بیدار شدن بود. منظورش را نفهمیدم! با چشم‌هایی که بین ریش و موی بلندش مثل نقاب شده بود نگاهم کرد. تعجبم را فهمید. گفت: _خونه‌ام همین طرفاست. صبح از خونه زدم بیرون. قبل از اینکه موبایل رو وصل کنم، یه الهی به امید تو گفتم. اوستا کریم هم انگار صبحی، سر حال باشه، همون دقیقه حرف رو شنید. موبایل رو که وصل کردم، زرتی پیامت اومد و قبول کردم. حرفش که تمام شد راه افتاد. شیرینی ارتباطش با خدا، روز من را هم ساخت. دمت گرم مرد. همان لحظه پول را زدم پا حسابش. همان چهل و پنج تومنی که روز هر دوی ما را ساخت. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حال خوب، حال بد به بیمارستان که رسیدم فشارخونِ 7 روی 6 من پرستاران را وادار به تقلا و جنب جوش میکرد. سوزش سرمی که به دستم زده بودند صورتم را جمع کرد. صدای گریه‌ی زنی که روی تخت بغلی خوابیده بود روحم را خراش میداد. سر چرخاندم، مثل مادر مرده ها اشک می‌ریخت. به خودم جرئتی دادم و دلیل گریه اش را پرسیدم، لا به لای فین فین کردن هایش جواب داد: «خدا ازشون نگذره، الهی به زمین گرم بخورن بچه مو کشتن چند روزه خواب و خوراک ندارم» و باز انگار که چیزی یادش آمده باشد شیون را از سر گرفت. سر تکان دادم و خیره به حرکاتش شدم، فحشی بود که زیر لب نثار کسی می‌کرد! «چهار ماهه حامله بودم که تو سونو و آزمایش غربالگری مشخص شد بچم مشکل ژنتیک داره، سالم نیست و احتمالا باید سقط کنم. گفتن آزمایش مجدد بده تا نظر قطعیمو بگم؛ تا جواب آزمایش مرحله ی دومم اومد، از بس ناراحتی و استرس کشیدم فشار خونم رفت بالا و بچم تلف شد!» دو دستش را روی صورتش قرار داد بی‌صدا اشک می‌ریخت. دلم برای گریه هایش ریش شد، جوری منقلب شده بودم که حال بد خودم را فراموش کردم. صدایش را صاف کرد، ادامه داد: «بیست روز بعد جواب آزمایشم که اومد فهمیدم بچم سالم بود» و دوباره گریه... شوکه شده بودم مگر همیشه جان آدمیزاد ارزش نداشت؟ حتی اگر سالم نباشد! در کجا خدا اجازه داده بود اگه مخلوق من سالم نبود اورا بکشید؟ مگر همیشه از قدیم نگران حال و روحیه ی مادر باردار نبودند؟ مگر غیر از این است که او آدمیزادی را در بطن خود می‌پروراند و باید مراقب او بود؟ یک عالمه سوال بی جواب در ذهنم جولان میداد حالم را بدتر میکرد. دیگر حال بد خودم را فراموش کرده بودم حال من بد نبود، تا وقتی قلب فرزندم، نبض زندگی ام می‌زند چرا حالم بد باشد؟ مگر یک مادر از این دنیای بی رحم چه میخواهد؟ مشغول فکر و خیال خودم بودم که زن پرسید:شما چرا اینجایی؟ دستم را روی شکمم گذاشتم و زیر لب نالیدم: «برای اینکه بفهمم هنوز حالم خوبه!» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir