ماجرای رضایت گرفتن
زنگ در را بدون توقف می زنند. انگار یکی دنبالشان کرده. پله ها را دو تا یکی بالا می آیند. از همان وسط پله ها داد میزند: مامان بزن آی فیلم. داره یوسف میده.
خودم تا نخود لوبیا های فیلم را از حفظم. اما پسر ها اولین بار است که میبینند. و این ماجرا هر روز ظهر در خانه ما تکرار میشود.
این روز ها که نمیدانم برای چندمین بار است سریال یوسف پیامبر را میبینم ذهنم درگیر اخذ رضایت پرونده ای حل نشدنی در شعبه ست. قاتلی که ۱۳ سال، در زندان مانده و اصلا علت قتل همین تبعیض بین فرزندان است.
علی بعد از فوت همسر اولش ازدواج مجدد میکند و بعد از فوت زن دوم، سراغ زن سوم می رود. از هر ازدواج هم تعدادی فرزند دارد و چون نتوانسته بین آن ها عدالت را برقرار کند موجب اختلاف بین فرزندانش شده.
حسن حاصل ازدواج با زن اول است. نقاشی سیاه قلم را حرفه ای می کشد. اما در خانه کسی توجهی به او ندارد. حسابی سرخورده شده.
- بابام اصلا من رو نمیدید. بیشتر هوای بچه های زن سوم رو داشت.عزت، زن سومش رو میگم، طوری رفتار کرده بود که بابام فکر میکرد ما سربارش هستیم. اصلا حاضر نبود هیچ پولی بهم بده. اما هوای ابوالفضل رو داشت. از بچگی مریضه، ابوالفضل رو میگم، خیلی هواش رو داشت.اما به من پولی نمیداد برم دنبال علاقه م.
- چرا تصمیم به قتل گرفتی؟
- دیگه کارد به استخونم رسید. داروی بیهوشی خریدم. ی مقدارش رو دادم بابام خورد. وقتی بیهوش شد با پتو خفه ش کردم. بعدم همه حرصم رو با چاقو سر ابوالفضل و رضا خالی کردم. البته اون دو تا زنده موندن.
نگاهی به نقاشی های حرفه ای سیاه قلمش میندازم.
- همه رو داخل زندان کشیدی؟
- آره. تو تنهایی هام کشیدم. دیگه چیزی نمونده ۱۳ سال تموم بشه. گاهی شعر میگم. گاهی نقاشی درس میدم.
خیره میشه به پنجره. انگار به عمق کاری که کرده فکر میکنه.
دیروز خواهر برادرهایش شعبه بودند. دیگر تمایلی به قصاص برادر خود ندارند. میگویند پولی که بابت رضایت بگیرند بیشتر به کارشان می آید تا قصاص بعد ۱۳ سال. راست هم می گویند.
صادقانه بگویم همیشه دنبال اخذ رضایت نیستم. اصلا اینطوری نیست که ماه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا رضایت پرونده ای را بگیری. اصلا گاهی بعد از اخذ رضایت پرونده قتل سرزنش هم شده ام. مثلا اینطوری نیست که من رضایت بگیرم و صبح قبل از ورود به شعبه برایم فرش قرمز بیندازند و جام های موفقیت را یکی پس از دیگری تقدیمم کنند و تماشاگران برایم ایستاده کف بزنند. نه… ته ته تقدیر یک لیوان چای رنگ و رو رفته سرایدار است و کیک ارزان قیمتی که بایگان ساده دل شعبه برایم خریده. یک نفر می گوید مطمئنی توبه کرده که رضایت گرفتی؟ دیگری می گوید توبه گرگ مرگ است. یکی می گوید حالا مثلا ی قاتل برگرده به جامعه که چی بشه؟ حتی یک بار همکاری من را متهم کرد به اینکه میخاهم چه چیزی را ثابت کنم که رضایت گرفته ام؟ و من به دنبال آن چیز ثابت نشدنی بین اوراق پرونده مایوس و دست از پا درازتر به ثانیه های حساس منتهی به اجرا فکر میکنم که تو گاهی چاره ای جز رضایت نداری. مثلا وقتی مادر رضایت می دهد من دایه دلسوزتر باشم؟؟
گاهی هم پرونده آنقدر حل نشدنی است مث این سوژه که بعد از ۱۳ سال چاره ی دیگری نمی ماند.
- گاهی فکر خودکشی دارم. هر شب خواب قصاص میبینم. نه من پولی داشتم که بتونم رضایت بگیرم نه برادرام پول پرداخت تفاضل رو داشتند. ۱۳ ساله گرفتارم. دیگه خسته ام…
✍ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
حذف "۱۰"
من ترک تحصیل کردهام. تقریبا یک سال و دو سه ماهی میشود. خرخون کل فامیل، کرم کتاب، مدال طلای المپیاد، شاگرد زرنگ دبیرستان، رتبهدوم کشوری، دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام. کل این عنوان ها حالا خلاصه شده در یک جمله: " دیوونه درسو گذاشته کنار".
دوستم وقتی این خبر را شنید، خیلی جدی برگشت گفت: اگر یکی به من میگفت کی قراره درس رو ببوسه بذاره کنار، تو آخرین نفری بودی که اسمشو میبردم. چه شد که آخرین نفر آمده صدر جدول؟
همه چیز با یک سلوک شخصی شروع شد، از نمره ی ۱۰ میانترم درس x. ( شانس ماست دیگر، یکهو یکی استاد را میشناسد و شر میشود.) وقتی استاد بلند نمره ها را خواند و برگه ها را تحویل داد، معنای واقعی خاکم به سر شد را فهمیدم. تا آن روز حتی به نمره ی ۱۰ نزدیک هم نشده بودم. این بدترین کابوس یک شاگرد اول همیشگی بود.
پایم را که از کلاس گذاشتم بیرون، با خودم عهد بستم تا روز امتحان ترم خودکشی کنم و نمرهام را ببرم بالا. هرکاری میکردم شاید استاد دلش به رحم بیاید و ۱۰ خوشگل میانترمم را حذف کند.
سه هفته مانده به آخر ترم، یادم افتاد قرار بود برای حذف ۱۰ خودکشی کنم. استاد هم نه گذاشت و نه برداشت، منابع آزمون را کتاب و جزوه و پاورپوینت اعلام کرد. یعنی رسما ۴۰۰_۵۰۰ صفحه نوشته.
نگاه کردن به این حجم از منابع جرئت میخواست، خواندنش بماند. گفتم جهنم و ضرر، فرجه را مینشینم توی خوابگاه و خودم را تا خرتناق توی درس غرق میکنم.
صبح، ساعت ۷ بیدار میشدم، لقمه ام را میچپاندم توی پلاستیک. از راهروهای خلوت و ساکت خوابگاه رد میشدم و میرسیدم به اتاق مطالعه. ظهر، خسته و کوفته بر میگشتم و ناهارخورده نخورده، غش میکردم تا عصر. عصر دوباره میرفتم و تا ۱۰ میخواندم. خوابگاه شهر اشباح بود. مگس پر نمیزد. من و ده دوازده نفر دیگر مانده بودیم برای درس خواندن. من برای کنکور هم اینقدر نخوانده بودم، کاش اصلا نمیخواندم و میماندم ور دل مامان و بابایم.
این حجم از خفت و خواری، روز چهارم هفته من را به یک روشنبینی خاص رساند. وسط درس بودم، نیمه ی روز، هوای خستهی بهاری. یکهو کسی من را هل داد عقب. پرت کرد توی دل خاطراتم. من چرا اینطوری داشتم زندگی میکردم؟ کل عمرم را دویده بودم دنبال ۲۰. دنبال رتبه ی یک. همیشه خودم را میکشتم تا شاگرد اول باشم، تا بهترین باشم. که چه؟
آخرش؟ میشدم یکی مثل تمام استادهایم، بعد از عمری درس خواندن دوباره باید لای مقاله و پژوهش خفه میشدم شاید امتیازم بالا برود و پشت بند اسمم بنویسند هیئت علمی. بعدش هم هرسال یکی دوتا کتاب و جزوه تحویل این و آن بدهم مبادا حذفم کنند. آخر کار هم بعد از کلی بدو بدو، یک گوشه بمیرم تا بعد از سالها، اجر و قرب پیدا کنم و برایم یادواره بگیرند. این خوشبینانه ترین حالتی بود که برای خودم متصور میشدم.
من این را میخواستم؟ سگدو زدن های ابدی را؟ دویدن های بیفایده را؟ من علم را میخواستم چه کار، وقتی به یک تکه ورق و مهر و امضایش بند باشد؟
آن روز و روزهای بعد، به کلنجار رفتن با خودم و خواندن چندبارهی هر صفحه گذشت. بلاخره، امتحان پایان ترم هم با هزار بدبختی تمام شد. ۱۷ گرفتم، ولی استاد کوتاه نیامد و ۱۰ ماند سر جایش. تمام زحماتم معطل خواست یک استاد بود، استادی که بسته به حال مزاجیاش، هر کاری میخواست با شاگردانش میکرد. توی دانشگاه، استاد خدا بود و دانشجو بنده. تصمیمم را گرفتم و زدم زیر کاسه کوزه ی همه چیز. کافر شدم به این خدا و بندگی ساختگی. تابستان، پیگیر کارهای انصراف شدم و زمستان، بلاخره بند دانشگاه را از گردنم باز کردم.
حالا، من آزادم. راهی را میروم که پایانش چاه است و قله. این مسیر من است، انتخابیست که کردهام، تجربه ایست که داشتهام. شاید روزی دوباره برگشتم و درس را ادامه دادم، شاید راه دیگری را در پیش گرفتم.
کسی مجبور نیست مثل من باشد، من هم مجبور نیستم شبیه به کسی زندگی کنم. همهی ما، گزینه هایی هستیم برای برگزیدن، اختیار با شماست.
✍ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
روزمو ساختی
سوار ماشین شدم. خوابآلود و بین خمیازه کشیدن به راننده سلام کردم.
_ سلام.
_ سلام داداش، دمت گرم، روزمو ساختی!
به کل کارهای کرده و نکردهام در یک ساعت قبل فکر کردم. مهمترینش از خواب بیدار شدن بود. منظورش را نفهمیدم!
با چشمهایی که بین ریش و موی بلندش مثل نقاب شده بود نگاهم کرد. تعجبم را فهمید. گفت:
_خونهام همین طرفاست. صبح از خونه زدم بیرون. قبل از اینکه موبایل رو وصل کنم، یه الهی به امید تو گفتم. اوستا کریم هم انگار صبحی، سر حال باشه، همون دقیقه حرف رو شنید. موبایل رو که وصل کردم، زرتی پیامت اومد و قبول کردم.
حرفش که تمام شد راه افتاد. شیرینی ارتباطش با خدا، روز من را هم ساخت. دمت گرم مرد. همان لحظه پول را زدم پا حسابش. همان چهل و پنج تومنی که روز هر دوی ما را ساخت.
✍ #محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
حال خوب، حال بد
به بیمارستان که رسیدم فشارخونِ 7 روی 6 من پرستاران را وادار به تقلا و جنب جوش میکرد.
سوزش سرمی که به دستم زده بودند
صورتم را جمع کرد.
صدای گریهی زنی که روی تخت بغلی خوابیده بود روحم را خراش میداد. سر چرخاندم، مثل مادر مرده ها اشک میریخت. به خودم جرئتی دادم و دلیل گریه اش را پرسیدم، لا به لای فین فین کردن هایش جواب داد:
«خدا ازشون نگذره، الهی به زمین گرم بخورن بچه مو کشتن چند روزه خواب و خوراک ندارم» و باز انگار که چیزی یادش آمده باشد شیون را از سر گرفت.
سر تکان دادم و خیره به حرکاتش شدم، فحشی بود که زیر لب نثار کسی میکرد!
«چهار ماهه حامله بودم که تو سونو و آزمایش غربالگری مشخص شد بچم مشکل ژنتیک داره، سالم نیست و احتمالا باید سقط کنم.
گفتن آزمایش مجدد بده تا نظر قطعیمو بگم؛
تا جواب آزمایش مرحله ی دومم اومد،
از بس ناراحتی و استرس کشیدم
فشار خونم رفت بالا و بچم تلف شد!»
دو دستش را روی صورتش قرار داد بیصدا اشک میریخت.
دلم برای گریه هایش ریش شد، جوری منقلب شده بودم که حال بد خودم را فراموش کردم.
صدایش را صاف کرد، ادامه داد: «بیست روز بعد جواب آزمایشم که اومد فهمیدم بچم سالم بود»
و دوباره گریه...
شوکه شده بودم
مگر همیشه جان آدمیزاد ارزش نداشت؟
حتی اگر سالم نباشد!
در کجا خدا اجازه داده بود اگه مخلوق من سالم نبود اورا بکشید؟
مگر همیشه از قدیم نگران حال و روحیه ی مادر باردار نبودند؟
مگر غیر از این است که او آدمیزادی را در بطن خود میپروراند و باید مراقب او بود؟
یک عالمه سوال بی جواب در ذهنم جولان میداد حالم را بدتر میکرد.
دیگر حال بد خودم را فراموش کرده بودم
حال من بد نبود، تا وقتی قلب فرزندم، نبض زندگی ام میزند چرا حالم بد باشد؟
مگر یک مادر از این دنیای بی رحم چه میخواهد؟
مشغول فکر و خیال خودم بودم
که زن پرسید:شما چرا اینجایی؟
دستم را روی شکمم گذاشتم و زیر لب نالیدم:
«برای اینکه بفهمم هنوز حالم خوبه!»
✍ #مریم_عرفانی_راد
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیجان شب
شبها به غیر از تاریکی، برایم یک بغل هیجان همراه خودش میآورد.
از خاموشیهایی که با خواهر برادرهایم راه میانداختیم و چندتایی بین نور شمع و دیوار، با دستهای گره شده، گرگ میشدیم، دنبال آهویی بیپناه. یا با جابهجایی یکی دوتا انگشت پیرمرد بی دندانی میساختم که دنبال یک پیاله چای میگشت.
این بازی که تمام میشد. باید لحاف تشکهای توی بهار خواب را برمیداشتیم و میبردیم بالای پشتبام. خوشی آن شبها، چشم دوختن به سقف سیاه آسمان بود. ستارهها مثل آبکش با سوراخهای ریز، بیصدا از آن طرف آسمان برایمان نور میپاشیدند.
توی جا غلت میزدیم و شیطنت می کردیم، تا مردمک توی چشمهایمان، به زور در دروازه پلکهایمان آرام بگیرند. اما هیچ چیز مثل آن تیرهای نورانی میخکوبمان نمیکرد. پدربزرگ چیزهای عجیبی برایمان گفته بود:«هر شهابسنگ ماموره. به حساب شیطانی برسه، که دم در آسمان فال گوش ایستاده، تا از رازهای آسمان، برای دار و دستهاش خبر ببره.»
هر بار که به گوشهای خیره میشدیم، از گوشه چشم هم آن طرف آسمان را می پاییدم که یکهو صدایمان بلند میشد:«زد. یکی از شیطونا رو زد.»
مثل تماشاچیهای فوتبال منتظر بودیم،توی تیم فرشتهها یک شیطان را نشانه بگیرند.
و ما ذوق مرگ بشویم و بی صدا نفس بکشیم، مبادا لذت دیدن یک ستاره دنباله دار را از دست بدهیم.
ما نسل طرف داری از تیم فرشتهها بودیم. حتی اگر خودمان توی روز داله به دست،
دنبال فاخته و گنجشکها لالوی درختها میگشتیم.
✍ #کوثر_شریفنسب
#هیجان_شب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کفشهایش
صداها از جهان حذف شده بود. شبیه زمانی که سرت را میبری زیر آب یا چند دقیقه بعد از انفجاری که نزدیکت رخ داده باشد. آدمها تکان میخوردند. حرف میزدند. لبهایشان تکان میخورد اما او هیچ، نمیشنید. انگار که داخل گوشهایش پنبه گذاشته باشند. فقط همهمهی مبهمی، زیرصدای تصاویر به گوشش میرسید. بدون اینکه درکی از آنها داشته باشد.
کاغذ کادو پیدا نکرده بود. پشت در، قبل از اینکه در را باز کند، دستانش را پشتش قایم کرده و صدا زده بود: «چشمانت را ببند.»
پارچه نرم بنفش را گذاشته بود کف دستش. نقش گلهای ریز را دوست داشت. بکگراند گوشیاش از همین تم بود. گلهای ریز بابونه. حانان از همانجا به علاقهاش پی برده بود. ذوق زده تای پارچه را باز کرد و انداخت روی سرش. دوید جلوی آینه. زیبایی طرح و رنگش روی سر دو چندان شده بود. دو طرف پارچه را روی سرش با دست محکم کرد. با قهقهه دو دور روی پاهایش چرخید. خستگیِ پیادهروی چندین خیابان برای پیدا کردن رنگ بنفش از تن حانان در همان لحظه اول پر کشید.
شب بعد از شام مادرش بسمالله گفت و قیچی انداخت روی پارچه. با کش و آستین سفارش داده بود. مادر هم ذوقش را که دید قرار شد یکی دو روزه آمادهاش کند.
همان شب، در راه برگشت به خانه دست حانان را گرفت برد داخل کفش فروشی خیابان بالای خانهشان. همان که همیشه سر راهِ برگشت از خرید نان، پشت شیشهاش میایستاد و برایش کتانی پسند میکرد. خودش کفش چرم مردانه را بیشتر میپسندید اما میدانست کتانی بیشتر به کار پای حانان میآید. او مرد مهمان طور گشتن نبود. کفشی میخواست که در بالا و پایین روز، وقتی دنبال لقمهای نان حلال برای سفره کوچکشان است همراهش باشد. پساندازش، حالا به قدر آن جفت کتانی مشکی ردیف سوم میرسید. شماره سایزی که همیشه میخرید کوچک بود مجبور شدند یک سایز بزرگتر بگیرند و با یک جفت کفی چفت پایش کنند.
حانان روی زمین دراز کشیده بود. هرچه دست میکشید به ریشهایش، هرچه نوازششان میکرد بیدار نمیشد. چشمهایش را باز نمیکرد. کفشهایش را، کفشهایی که او برایش خریده بود را کنار پارچه سفید دورش جفت کرده بودند. با یک دست جفت کفشها را به سینهاش میفشرد. با دست دیگرش صورت حانان را نوازش میکرد تا شاید دل از مرگ بگیرد و برگردد. به کفشها نگاه میکرد و پلکهایش میپرید. لبخند آن شبش موقع امتحان کردنشان زنده جلوی چشمش بود.
با خودش زمزمه کرد: «اینها چند ماه به پایت ماند؟... زود بود برای درآوردن شان. ببین چادر گلدار بنفشی که خریدی هنوز سر من است...»
زمین سرد بود. شاید کاپشن تنش هم گرمش نکند. آرام پارچه سفید را بیشتر کشید روی تنش. کفشها را بیشتر در آغوش فشار داد. شاید آنها هم سردشان شده باشد.
____________________
پینوشت یک؛
داستانی تخیلی از یک اتفاق واقعی...
من با فکر کردن به داستان انسان ها سطح عمیقتری از احساس آنها را درک میکنم تا صرفاً تصور شرایطشان و خود را جای آنها گذاشتن.
پینوشت دو؛
در غزه هر انسان یک داستان است. یک سرنوشت و هزاران آرزو.... با مرگ یک نفر هزاران آرزوی خودش و هزاران آرزو از اطرافیانش زیر خاک میخوابند...
✍ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کندوی عنکبوت
کندوی عنکبوت رو که خوندم؛
فهمیدم چقد ماها یعنی ما آدم ها، مخصوصا ما خانم ها!
مورد هجمه ی شیطانیم، چقد دارن تلاش میکنند مارو زمین بزنند؛
مخصوصا تو قسمت فرزند آوری!
شايد بنظرتون خنده دار و مضحک باشه.
اما بیاید همت کنیم برای یکبار که شده این کتاب رو بخونید.
محشره...
اینم بگمها! بعد از خوندنش چنان عذاب وجدان میگیری که میخوای خودتو...
ولش کن!
برو کتابو بخون...!
✍ #مریم_عرفانی_راد
#جمعیت
#فرزند_آوری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
لجباز بودن!
از فضولی به لجبازی رسیده ام!
مثل بعضی ها که از فرش به عرش،
از زمین به آسمان،
از هرچیز پایین به هرچیز بالا می رسند...
چه اشکالی دارد
لجبازی همیشه هم بد نیست!
**
لحظه اولی که گرفت جلوی رویم، محو جلدش شدم
آنقدر که اسمش را حتی نگاه هم نکردم
شاید هم یادم نماند.
ذوق بود یا حواس پرتی، نمیدانم هرچه بود ، هدیه ی خواهرانه را توی خانه خودشان جاگذاشتم و رفتم...
هر بار که زنگ می زدم احوال کتابم را می پرسیدم
کتاب امام خمینی مو که بهم دادی جا گذاشتم، مواظبش باش
خودم ورق ورق شدم تا چرخ روزگار بر بی حواسی و بی نظمی غلبه کند و کتاب را بدستم برساند.
زود شروعش کردم.
فصل ها یکی در میان سرعت گیر دارند.
مدل نوشتن عجیب است.
فینگیلیش را تصور کنید، عربی طورش!
هرجمله دوتا کلمه فارسی دارد، سه تا عربی، دو تا و نصفی هم کلمه ای که با (ال) عربی اش کرده اند...
فضولی نیرو محرکه خوبیست
میخواندم تا بفهمم چرا طرح جلدش این شکلی است
طبق قانون تعلیق باید تا پنجاه صفحه مانده به آخر کتاب میخواندم تا بفهمم قضیه از چه قرار است!
اما نویسنده طرفدار ما بود. همان قشر فضول
ماجرای تصویر جلد ماجرای یک رزمنده لجباز است!
وقتی می گویند: اگر اسیر شدید، عکس های امام را همراه نداشته باشید ، کمتر اذیت می شوید...
نخ و سوزن بر میدارد و می نشیند به دوخت و دوز عکس امام روی لباسش،
تا بشود جزء جدانشدنی...
آنجا بود که تصمیم گرفتم ، به جای فضول، لجباز باشم
#مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
معتادهای سبز!
معمولا هر کس یک مهارتی دارد. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. کافی است یک گلدان کاکتوس، که به خودی خود، احتیاج به هیچ رسیدگی و مراقبتی ندارد به من بسپارید تا سر یک هفته خشک شده تحویل بدهم. این هنر ذاتی ام باعث شده تا هرجا که می روم ناخودآگاهم به دنبال گل و گلدان کشیده شود تا چم و خم کار دستم بیاید.
برای جلسه ای در کانون اصلاح و تربیت دعوت شده ام. سالن اجتماعات از کف زمین تا سقف، پله هایی دارد یک اندازه که گلدان ها به صف شده اند. سر سبزی و زیبایی اش برای همه دیدنی است. با خودم فکر میکنم باغبان آن باید آدم ماهری باشد. آخر جلسه رییس کانون اصلاح را میبینم. صحبت ها گل انداخته است. می پرسم کدام مددجو مسئول این گلخانه ست؟ بیاریدش ببینم دقیقا چیکار میکنه منم یاد بگیرم.
می خندد و می گوید:
- راستش خانم دادیار این گلخانه قصه خوبی داره. مدتی قبل یک زندانی به اسم گل محمد برای سرآوری می آمد . حسابی گلها سر زنده و سر سبز بودند. از بچه های زندان باز بود. هفته ای یکی دومرتبه هم اینجا سر میزد. ما هم خیلی از کارش راضی بودیم تا اینکه حبسش تموم شد و رفت. قبل از رفتن نوراله رو معرفی کرد. گفت میتونه برای نگهداری گل ها سر بزنه. اما بعد از ی مدت دیدیم گل ها روز به روز پژمرده تر و زرد تر میشه. از جهاد کشاورزی مهندس آوردم. همه چیز رو بررسی کرد گفت شرایط عالیه اما علت زردی گل ها رو نفهمید. هم نورش خوب بود و هم کود. اما این گل ها، گل های سابق نشد. آخر گفتم بذار با خودش تماس بگیرم ببینم اون چیکار میکرده که ما نمی کنیم.
به این جای حرف که میرسه نگاهی به همکاراش میکند و همگی از یادآوری خاطره مشترک می خندند. ادامه می دهد:
- به گل محمد که زنگ زدم و موضوع رو که گفتم اول زیر بار نمی رفت. بعد که دید کار همشهریش داره زیر سوال میره گفت که یک مقدار شیره تریاک رو با آب قاطی میکرده و هفته ای یک بار می ریخته پای گلدون ها. شاید به همین خاطره.
- مگه گل ها هم معتاد میشن؟
- منم اولش باورم نشد. با همون مهندس کشاورزی تماس گرفتم. گفت درسته. گل ها اعتیاد پیدا کردند. یک مدتی صبر کنیم دوباره سرحال میشن و به حالت عادی بر می گردند.
از خیر پرورش گل و گیاه بیرون می آیم. ترجیح میدهم آمار آخر ماه رو برسانم.
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
زخمهای بدون تسکین
مرد پنجاه و دوساله نه نای درد کشیدن دارد نه نای شکایت. تنگیِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش میکنم ولی افاقه نمیکند. نگران ریههایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالیشان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش میگیرم. اعصاب درست و حسابی ندارد. چهرهاش را در هم میکشد. نمیفهمم نشانهی درد است یا نشانهی اخم. طبق شیفتهای قبلی شروع میکنم به دادن آموزشهای لازم در این نوع شکستگی.
_ببین آقای علمی الان مهمترین کاری که باید بکنید اینه که آروم آروم بلند شید. لبهی تخت بشینید. پاهای خودتون رو آویزون کنید و نفسهای عمیق بکشید. نباید بذارید ریههاتون روی هم بخوابه…
پوزخندی تحویلم میدهد.
_ من کمکت میکنم وزنت رو بنداز روی دستات منم زیر بغلت رو میگیرم. آروم پاشو
یکهو جوش آورد که «دختر تو میفهمی اصلا چی میگی؟ من تو نفس کشیدن عادی هم دچار مشکلم. ترجیح میدم به جا سه بار یه بار نفس بکشم که درد نکشم. بعد تو میگی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمیبینی استخون دست و و دندهام خرد شده؟
تصادف بدی کرده بود. و حق داشت. به حال خودش رهایش میکنم تا آمپرش بیاید پایین و یکی دوساعت بعد شانسم را امتحان کنم.
کج میکنم سمت استیشن که میبینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفسهایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود میکند. ضعف و بیحالیاش به کنار. دارد روحش را هم میکُشد. آرام صدایش میکنم. پتو را کنار میزند و میبینم صورتش خیسِ خیس است. دو روزیست که به خاطر شوک به دنبال خونریزی زیاد مهمان بخشمان شده. میپرسم: «درد داری؟»
سرش را میآورد پایین. پا تند میکنم که بروم آرامبخشش را بزنم. صدایم میکند.
_درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو میبردن پیش بچهم.
خوشحال از اینکه دوای دردش را میدانم. میگویم: «الان زنگ میزنم شوهرت بیارتش»
زار میزند…وسط گریه میگوید: «کاشکی میشد»
میفهمم منظور از بچه باران چهار سالهاش نیست. کیان سقطشدهاش هست.
سعی میکنم با کلی قربان صدقه و انشاالله خدا کلی اتفاقهای خوب برایت کنار گذاشته و… آرامترش کنم. گریهاش از حالت ضجه تبدیل میشود به اشک پنهانی و باز میخزد زیر پتو.
ساعت ۹شب شده و پانسمان تخت ۱ باید تعویض شود. آقای محسنی سبد پر از باند و گاز و پماد را گذاشته روی سر و سوتزنان میرود سمت مهدی. پردههای تخت را میکشد و ما فقط میفهمیم مهدی دارد از درد داد میزند. درحال تعمیر آبگرمکن خانهشان بوده سینه و صورتش در اثر بخار آب میسوزد و از ترس عفونت بعد از سوختگی بستری میشود.
آقای محسنی با لب و لوچهی آویزان میآید توی استیشن.
_بچهها خدایی حق داره. سوختگی درجهی ۲ شوخی بردار نیست. پزشک مسکن اوردر نمیکنه به جهنم. اون پتدین رو بده من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم.
انگار قرار است تا آخر شیفت یا صدای گریه بشنویم یا ناله.
خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایمان میزند. هیچکدام حال بلند شدن نداریم. طوری که بشویم میگوید:« اگر بدونید چه شلهزردی پخته سوپروایزر. سرد بشه از دهن میفتهها»
آقای محسنی میگوید: «راست میگه من پارسال شب شهادتی شلهش رو خوردم اصن عجیب غریبه»
غصهدار از اینکه چرا همیشه توی هر مناسبتی من باید شیفت باشم فکرم را بلند برای بقیه هم میگویم.
نجمه میگوید: «خواهر هیئت و مسجد و حسینیه و روضهی ما اینجاست» پاشو بریم شله بخوریم.
چشم میچرخانم روی تختها. تمام روضههای دانلود شدهی گوشیام، توی سرم پخش میشود. مداح میخواند و مریضها میشوند روضهی مجسم برایم.
راستی چطور یک مادر هجدهساله همزمان درد شکستگی دنده، سوختگی و از دست دادن جنین توی شکمش را به دوش کشیده؟؟
#مریم_شکیبا
https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل برق!
وقتی کلید چراغ را میزنی کمتر از یک ثانیه لامپ روشن میشود. درست مثل وقتی که ما حواسمان به جایی میرود. سرعت برق را نمیدانم اما سرعت حواس آدمیزاد را میتوان با روضه ها اندازه گرفت.
البته آماده بودن مخاطب روضه در سرعت انتقال حواسش به منبع نور تاثیر گذار است. روضه خوان فقط با یک نام یا یک بیت شعر یا یک کنایه وسط روضهخوانی اش مستمع را از این رو به آن رو میکند. یعنی مثل برق وصل منبع نور میشود. همه حواسش را یک جا انتقال میدهد. آنقدر سرعت و هیجانش بالا میرود که کمتر از چند ثانیه اشکش جاری میشود.
چه قدرت روانی و ذهنی دارد روضه! ما با این سرعت به کجا وصل میشویم؟! اصلا خودمان اگر از دست کسی کتک بخوریم به این راحتی گریه نمیکنیم. اما وقتی روضه خوان میگوید: «مادرمان را کتک زدهاند» اشکمان ناخودآگاه جاری میشود. چشممان را میبندیم و روایت روضه را به صورت تصویری توی ذهنمان قطار میکنیم. با هر صحنه اش ضربان قلبمان بالا و پایین میشود. با آتش روضه دلمان داغ میشود. دست و پایمان قدرت میگیرد. حاضریم همین وسط روضه هر کاری بکنیم تا به مادرمان آسیبی نرسد. گاهی خودمان را میزنیم. شاید به قول روانشناسان این همان مصداق تخلیه هیجانی باشد. روانشناسان و انسانشناسان را نمیدانم اما به نوبه خودم علم انتقال حواس را یک علم خاص میدانم. فقط یک قدرت خاص معنوی میتواند کمتر از چند ثانیه یک انسان عادی را منقلب کند. مثل این است که وسیله ای بدون سیم، دائما به برق وصل باشد.
#فاطمیه
#یا_فاطمه_الزهرا
✍️ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دردِ در...
همهی شهر مدیون پدرش بودند. همهی شهر که حالا پشت دیوار خانهاش داشتند همهمه میکردند. این ملخ خوران و شترچران ها، روزی نمیدانستند شهر چیست، حال تمدن داشتند. هنوز از بندکفن پدرش داشت آب غسل میچکید، نمک نشناسان، به شور نشستند و شویش را از میدان به در کردند. اینان تا دیروز دست چپ و راستشان را نمیشناختند، چطور امروز از صاحب آیینشان بیشتر نگران دینند؟
سر و صدا زیاد بود، او کم. حرف ها میپیچید در سرش. چند روز مگر از عهدشان در خم گذشته بود؟ چطور از یاد بردند؟ در تکان خورد، محکم، با شدت. بست و بند جواب نمیداد، خودش سپر شد. صدایی آشنا داد زد: با تو کاری نداریم، هرچه هست با اوست.
صدایش آشنا بود. دروغ میگفت. صدا، ارثیهاش را گرفت و محرومش کرد. صدا در کوچه، بر سرش بلند شد و در گوشش پیچید. صدا صورتش را نیلگون کرد. حورا را چه به دستان زبر و سنگین. آه، اگر زندگیش، جانش میفهمید مردی در کوچه، صدا بلند کرده، داد زده، سیلی...
نه، نمیفهمید. شال میپوشید، رو میگرفت، شویش نمیفهمید.
صدا چرا دست از سرشان بر نمیداشت؟ خلافت بس نبود، زندگیشان را میخواست حکما. در دوباره لرزید. چفت را محکم گرفت. گفت: چهخبر است؟ تورا با ما چکار؟ ما عزاداریم، شما نه؟!
صدا غرید: او باید بیاید، برای بیعت.
گفت: با که؟! خلیفه که اینجاست.
صدا غرید: خلیفه را ما برگزیدیم.
و لگدی نثار در کرد.
در، بعد از بابا بی ادب شده بود. تا دیروز با احترام به صدا در میآمد تا پدرش داخل شود، هربار با دستان زندگیاش باز میشد تا خانهاش جان بگیرد.
این، همان نبود و نیست. نالید: پدر، نیستی ببینی با جگرگوشهات چه میکنند. نفرینتان خواهم کرد، سخت و صعب...
انگار حرفش اثر داشت. گفت و گو شدت گرفت. پاهایی رفتند، دست هایی ماندند. خیالش راحت شد و نشد. دست ها، خش خش صدا میکردند. چیزی میآوردند و پشته مینمودند.
دلش شور زد. سکوت نحسی بود. ناگاه، صدای جلز و ولز آمد. گرم شد، داغ شد، هرم گرفت. صدا نعره کشید: یا کنار برو، یا کار خود را خواهم کرد. حتی فرصت جواب نشد. در مهربان خانهشان، بی رحم، بی شفقت، باز شد.
سنگین بود، خیلی. زورش نرسید.تا دیوار کشیده شد. بین در و دیوار ماند. چیزی فرو رفت در دنده هایش، درونش، و جنینش. میخ بود، داغ، آتشین. داشت میسوخت، طفلش هم. هربار تا نجات میرفت و ضربه ای دوباره او را میکوبید. تا چهل ضربه، شمرد. چهل مرد جنگی، هر رفتنشان ضربهای و برگشتشان ضربهای.با نفس های بریدهاش شمرد.
بعد، جانش را بردند. این را وقتی فهمید که افتاد. ضربه ها، مردها تمام شدند. مرگبار سکوت پیچید. نه طفلش تکان میخورد، نه جانش به سراغش میآمد. نگاهی به در انداخت، خون از میخ میچکید. بعد از پدرش، در نیز بی رحم شده بود...
✍ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک نفس راحت
رفته بودیم چادر بخریم. چادر رنگی.
با کفش های قرمزم،توی خیابان شلنگ تخته میانداختم و ذهنم پر از گل بود.
نقش و نگار چادرهارا توی کله ام نقاشی میکردم و بعد میماندم کدامشان را انتخاب کنم!
مادرم دست هایم را سفت تر چسبید. نزدیک شده بودیم به مغازه متولی ها. باید میرفتیم سمت دیگر خیابان.
مشتری ثابت بودیم. به جز وقت هایی که از مشهد خرید میکردیم، خرید پارچه هایمان از اینجا بود. آنها هم با چاکرم،قربانم، ماشاءالله چه دختر با حجابی و مغازه خودتونه خموراست میشدند جلومان.
کلاس اول دبستان بودم ولی اولین چادرم نبود. برعکس (ز ز آ) های بالقوه ای که میگفتند بچه اس بهش سخت نگیرید. مادرم کیف می کرد از چادر پوشیدن داوطلبیام. بعد هم میگفت چادر نخرم که چادر خواهراشو بپیچونه تو دست و پاش ، بخوره زمین؟
سرخوش از یادآوری حمایت های مادرانه بودم، که دنیا جلو چشمانم سیاه شد.
سیاهی باد خورد و پهن شد توی جوب کنار خیابان. جیغ زدم: مامااانییییی!
گل های توی کله ام پر پر شدند و اشک هایم خیسشان کرد.
هول برم داشته بود. یعنی الان مامانم چی میشه؟ چطور بلندش کنم؟
چند نفری جمع شدند.
مادرم زود خودش را مرتب کرد: «من خوبم،چیزی نشده،گریه نکنیا»
بعدهم پر چادر گِلی اش را جمع کرد توی دست. طوری که حتی کثیفی اش پیدا نباشد:« بریم.»
بلند شدنش دلم را گرم کرد. اما گریه ام تمامی نداشت...:«من اصلا چادر نمیخوام. بریم خونه»
ترسیده بودم، تا مدت ها بعد هم میترسیدم، هنوز هم وقتی می خواهم از وسط جوب های پهن کنار خیابان بدون پل، رد شوم،مُرَدّدم! نکند زیر این خاک به ظاهر خشک، گِل های تازهاند. راستش را بخواهید وقتی با مادرم هستم بیشتر می ترسم. تکرار...!
گاهی که با هم هستیم، با یادآوری خاطره آنروز، برای خودم زَهرش را میگیرم.
هر دوبه یادداریمش. آنروز چادر را خریدیم. یک چادر آبی طوربا گلهای منحنی و چندضلعی.
نامردی است اگر بگویم خاطرهی تلخ، هنوز هم وقتی بلند شدن تند و سریع مادرم را توی ذهنم تصور میکنم خوشحال میشوم و یک نفس راحت میکشم:
«آخیش...»
#مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
توهمِ سَرتری
نمیدانم شما هم مثل من فکر میکنید یا نه؟!
ما ایرانیها فکر میکنیم از همه مهمتریم. یعنی غزه و سوریه و لبنان و عراق و... همه پیشمرگ ما هستند. فکر میکنیم از همه مومنتریم؛ فهممان از دین قویتر از همهست تاریخ را از همه بهتر میدانیم؛ ملت مقاومتری هستیم؛از همه غیرتیتریم؛ از همه مجاهدتریم؛از همه عاشقتریم؛ از همه مهماننوازتریم؛ از همه پراحساستریم...
یک اعتماد به نفس عجیب و غریب!
سرچشمه این توهمات به نظر من امنیتیست که کسی توضیح نمیدهد به چه بهایی داریمش...
زهیر پسر و برادر شهید است. اهل پاکستان. جایی که هر هفته و ماه یک گوشهاش مسجد و مناطق شیعهنشین با بمب منفجر میشود...
وقتی نه امنیت غذایی هست؛ نه اقتصادی؛ نه سیاسی؛ نه مذهبی!
عشق به اهلبیت و نذری دادن تازه مفهوم پیدا میکند...
عکس کاظم را اربعین پنج سال پیش روی در خانهاش دیدیم. دانشگاه امیرکبیر مهندسی برق خوانده بود. فارسی مسلط بود.چند سالی کنار شارعالرسول خانهاش پذیرای زائران بود. شوکه شدیم تا رفتیم پشت در. زن جوان که کاظم غلیظ صدایش میکرد "فاططمه!" حدودا سیساله آمد دم در. "شوهرم شهید شد تو جنگ!"
قلبم تکان خورد.
" بفرمایید!"
امنیت واژه عجیبیست. هر روز قربانی میگیرد و انگار همه تصمیم گرفتهاند روی بانیان آن مانور ندهند. اینکه به طور متوسط هر چند شب یکبار یک خانواده قربانیاش را تقدیم راه روشن انبیا میکند.
جمله مشهور غریب "همه مدیون شهداییم" که اصلا و ابدا نتوانستهایم توضیحش، تفسیرش،تعبیرش، حسش و منطقش و هیچ چیزش را به نسل بعد تحویل بدهیم...
✍ #زهرا_عوضبخشی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نذریها نچسب شدهاند!
شهر ما معروف است به نذری دادنهایش. اینکه در ماه محرم و صفر وقتی به هر کوچه و خیابانی بروی و دیگهای بزرگ را روی آجرچینیهای موقت ببینی، که زیرش را کندههای چوب گذاشتهاند و پخت و پز می کنند، یک چیز خیلی عادی است. اصلاً اصطلاح خاصی بین مردم ما رواج دارد که محرم و صفرْ «قابلمهها را دَمَر میکنند!» به این معنی که پخت و پزِ توی خانهها تعطیل! و واقعاً تعطیل هم میشود!
تازگیها البته در فاطمیه هم این اتفاق افتاده. نه تنها هیئتها و تکیههای عزاداری که موکبهایِ جدیداً گسترش یافته هم زدهاند به کار پخت و پز غذا. همین الان که این متن را می نویسمْ حداقل ناهار دو روز خانهی ما توی یخچال است! بوی برنج اعلا با قیمه و سبزیِ خوشپخت، حتی بعد از سرد شدنْ کار خودشان را با روح و روان آدمی میکنند. این نذریها که با آتشِ عشق پخته شده، طعم و مزهای دارد که باور کنید کافر را مسلمان میکند!
اما این روزها نذریها نَچَسب شدهاند! نه اینکه نخورم، نه اینکه مزه نداشته باشند، نه اینکه با قبل فرقی کرده باشند، نه اینکه تنوع آنها کم شده باشد، که بیشتر هم شده؛ بلکه به قول قدیمیهای ما «دِلم بر نمیدارد!»
وقتی ناز و نعمت خودمان را میبینم اما گرسنگی بچهی غزهای جلوی چشمم است، زهر میشود هر چیز خوشمزهای! دیدهاید لابد؟! دیدهاید که بچهای از گرسنگیْ میگوید و نبود غذا و آب! دیدهاید که کودکی در صف غذا همان مقدارِ کمِ لوبیا هم گیرش نمیآید! لابد دیدهاید که سازمانهای جهانی مداوم از فاجعهی غزه میگویند؟! اینها را شاید هیچ کسی نباشد که ندیده باشد...
و ای کاش کاری از دستمان بر میآمد. امروز روز جهانی «عاری از خشونت و افراطیگری» است! لابد میدانید که روز جهانی را سازمانهای جهانی ثبت کردهاند؟! همین سازمانهایی که در جهانِ به اصطلاح مدرن امروز لال شدهاند در موضوع غزه و نهایتاً دلسوزیِ بازیگرانهای میکنند تا از قافلهی مردم غمگین و خشمگین دنیا عقب نیفتند!
چه دنیایی شده واقعاً ...!
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئوی پیوست شده به مطلب قبلی👆
https://eitaa.com/monaadi_ir
شاگردِ ردیف جلو
تازه کلاس هفتم را با امتحانات خرداد به ابدیت سپرده بودم. تابستان در پیش بود و من علاف و بیکار. به پیشنهاد خالهام، با یک هیئت صمیمی و گوگولی رفتیم بنادک السادات. میگفتند اردوی عقیدتی سیاسی است، اردو بودنش ملاک انتخابم بود. روز دوم سوم گفتند یک آقایی میآید برایتان درمورد یهود شناسی صحبت کند. شاخک هایم تیز شد. توی مدرسه، صهیونیست صدایم میکردند، بسکه عاشق مطالعات یهود بودم. تخصصم دوتا دایرهالمعارف کت و کلفت خرج برد بود. گفتم هم فال است و هم تماشا. از مربیمان پرسیدم: طرف مثل رائفی پوره؟! بالا و پایین تخته دوتا خط کشید . گفت: این پایینیه رائفی پوره، اون بالاییه این آقایی که قراره بیاد. گفتم استاد عباسی چی؟ جواب داد: فعلا تو کانالت مطرحش نکن شر میشه، آفرین دختر خوب.
آقاهه آمد. مردی سی چهل ساله، با موهایی مجعد. همچین نامرتب میزد.،خط سرشانهی لباسش خربزه میبرید، بدون کت. آنقدر تیپ و قیافهاش ساده و صمیمی بود، شک کردم خودش باشد. تا بالای سن نرفت باورم نشد. رفتم نشستم توی چشمش، ردیف جلو. پاهایم را گرداندم روی هم و بادی به غبغب انداختم، مثلا من خیلی بلدم و قرار است کچلت کنم. به نصفهی راه نرسیده بادم خوابید، خیلی چیز میز میدانست.اصلا یک سری کلماتش را بلد نبودم.
برایمان تورات خواند، از گروه های زبانی مختلف و شاخه های زبان های سامی گفت، توضیح داد چطور یک امت ملت میشود و برعکس. گاهی وراجی میکردم، صبورانه میشنید، با لبخندی گوشهی لب هایش. وقتی میایستاد، یک دستش را بالای تخته تکیه میداد و با آن یکی مینوشت، انگار تخته را بغل کرده باشد. مهربان بود و خاص. چندبار هم مستقیم با من حرف زد، توی چشم هایم نگاه کرد و خطاب قرارم داد.
بعد از کلاس، بدو بدو رفتم سراغش. یک ساعتی با دو سه نفر دیگر مخش را خوردیم. عاقبت مربی آمد و کشاندمان آنطرف تا آقا برود سراغ کلاس های بعدیاش. ته حرف هایش، گفت: حتما اگه تونستی برو نویسندگی، تا یادنگیری بنویسی، نمیتونی کاری کنی.
ایمیلش را هم خودش برایم نوشت، ته دفترچه یادداشتم.از بعد از آن اردوی کذایی، بالای صدبار التماس کردم به مربیمان که بگوید آن آقاهه دوباره بیاید. آقاهه، خیلی میدانست، خیلی زیاد. هر کلاسی که برگزار میکرد، با سر میدویدم.
یک بار بعد از یکی از جلسات خصوصی، وقتی سوال پرسیدم گفت: شما همون خانمی نیستین که توی اردو نشسته بود جلو؟ گفتم: از روی عینکم شناختین؟ جواب داد: نه، از روی صدا فهمیدم. چشمام بدون عینک نمیبینه، سر کلاسهای زنونه هم عینک نمیزنم. دوباره لبخند زد. آن لحظه هم عینک نزده بود اما داشت به من نگاه میکرد. آخرین دفعه، زنگ زدم بهشان. صدایم را که شنید، گفت: همان خانم ردیف جلوی اردو؟!...
خواستم بگویم استاد، قول میدهم دوباره بنشینم ردیف جلوی کلاس، توی چشمتان. راضی ام به عینک نزدنتان و ندیدن چهرهام. مدتهاست شمارهتان را میگیرم و گوشی خاموش است. وقتی ترورآلارمِ لعنتی خبر تصادفتان را داد و از عمد تصادف را توی پرانتز نوشت، قول دادم انتقامتان را از تک تکشان بگیرم. برگردید، مدتهاست کلاس نویسندگی میروم، بیایید و بگویید نوشتههایم چطور است؟! شاگردتان بدجور دلش برایتان تنگ شده است....
#زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
خودنماییهای کودکانه
بعد از هشت روز اصرارهای عمیق کودکانه و تماسهای یواشکی شبانه بالاخره خودم را رساندم خانهشان. از اول کوچه را چراغانی کردهاند. همه قرمز. جلوی خانهشان به عرض کوچه، یک کتیبه مشکی خیلی بزرگ زدهاند. راستش جملهی چاپشده رویش را یادم نمیآید. طولی نمیکشد که ورودی خواهران را پیدا میکنم. پردهی سبز را میزنم کنار و لحظهای از جمعیتی که میبینم میگرخم. شاید هم چون تنها هستم. من خیلی کم روضههای قدیمی قدمتدار رفتهام اما شبیه تصوراتم از آنهاست. کفشهایم را در جاکفشی میگذارم و همینطور که از پلهها میروم پایین، چشم میگرداندم تا فاطمه را ببینم. یا مامانش را که مطمئن نیستم بشناسم. پلهی یکی مانده به آخر خانمی سینی چای به دست جلویم میایستد. از سلام و احوالپرسی و خوشآمد گرم و چطورید با زحمتهای ما و ببخشید فاطمه انقدر بهتان زنگ زده، میفهمم درست آمدهام. زبان میچرخانم جوابشان را بدهم که موجودی نهچندان بزرگ محکم میخورد بهم و دستهایش را دور تنم حلقه میکند. مامانش چشم و ابرو میآید که مثلا سنگینتر و باادبتر باش. سعی میکند شبیه دخترهای آرام و متین سلام کند اما روی پایش بند نیست. دستم را میگیرد و میبردم قسمت ویآیپی مجلس، از نظر خودش. میگوید: «خانم همینجا بشینید، برای منم جا بگیرید تا بیام.» و غیبش میزند. یک دقیقه نشده که با سینی پر نعلبکی و استکان کمرباریک چای، خمشده جلویم ظاهر میشود. برمیدارم و تشکر میکنم. چشمک میزند و میگوید «گفته بودم خادمم.» دلم برای این خودنماییاش غنج میرود. سینی که خالی میشود کنارم مینشیند. شروع میکند به حرف زدن. از معرفی کامل خانواده مادری و پدری تا فلسفه گرفتن روضه و از کجا آمدن هرکدام از پارچهها و کتیبهها و سوال ریاضی و قصهی تولد بچگیها و سرطان عمه و زدن جوانه جدید گلدون اختصاصی و هرشب ترسیدن از شبح پشت پنجرهی اتاق و متعهد بودن به چادر و چگونگی کشف رمز موبایل مامان و رنگ لاک جدید و هزار چیز دیگر. همه را بدون وقفه پشتسرهم ردیف میکند. چند دقیقه یکبار هم بهخاطر پرحرفی گردنش را کج میکند و میگوید: «ببخشید ولی توی مدرسه که وقت نمیشه اینا رو بهتون بگم، دلمم میخواد همهش رو گفته باشم.» آخوند اول و دوم و سوم حرف زدهاند و روضه خواندهاند و من یک کلمه هم نفهمیدهام اما حالا تاکید و توصیههای مامان برای آمدنم را خوب میفهمم.
#زینب_جلالی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#نکته
اندیشیدن از خواندن و نوشتن مهمتر است
خواندن فقط ورق زدن نیست؛ تفکر در مورد آنچه نوشته شده، یادداشت برداری، نوشتن در حاشیه، مقایسه ذهنی با کتاب های دیگر و جستجوی ایده ها یا تصاویر جدید است.
اگر فقط یک کتاب را میبلعید و ده دقیقه بعد فراموش میکنیدکه در مورد چیست، خواندن فایده ای ندارد. خواندن کتاب یک تمرین برای ذهنتان، ژیمناستیک برای افکار و توسعه تخیل شماست.
#نوام_چامسکی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ماهبانو
زمین کشاورزی هم که بخواد محصول خوب بده باید حداقل یک سال در میون داخلش کاشت بشه.
این جمله را عزیزی به طنز گفت و اطرافیان خندیدند. اما خوب و منطقی که فکر کنیم بی راه هم نمی گفت.
۱۳ تا بچه ثمره حدود ۱۶ سال زندگی تقریبا مشترک است. کمی غیر منطقی است، اما واقعیت دارد.باز اگر شرایط اقتصادی خوبی داشتند حرفی نبود اما دریغ از کوچک ترین پشتوانه مالی. همسر زندانی که ۱۵ سال حبس داشته بزرگترین معظل این خانواده به اصطلاح خوش جمعیت است.
۶ ماه آخر حبسش دو سال طول کشیده. توقف حکم های پی در پی به لحاظ بیماری، غیبت های طولانی مدت این ۶ ماه لعنتی را این همه کش آورده.
و حالا بچه چهاردهمی که بار شیشهی مریم، زن چشم رنگی و جوان این زندانی است.
این بار و در آخرین بازگشتش از غیبت مرخصی، تصمیم گرفته ام تا پایان این ۶ ماه کذایی و مختومه شدن پرونده، دیگر با مرخصی اش موافقت نکنم. ترجیح میدهم تا دسته گل دیگری به آب نداده بدون ارفاق این پرونده کذایی را مختومه کنم.
به سختی پله ها را بالا آمده این زن وفادار. عرق های دانه درشت روی پیشانی نشان از سنگینی بارش دارد و گرمای زیاد هوا. به هنهن افتاده. اصرارهایش کلافه ام میکند.
- خانم قاضی چند روز دیگه زایمانمه. فقط چند روز بهش مرخصی بده بیاد.
خسته از پرگویی هایش می گویم:
- شوهرت متخصص زنان و زایمانه؟
- معلومه که نه.
- پس کاری نمیتونه برات بکنه. بذار دو ماه دیگه ته حبسش مونده اجرا کنم. سر جدت اصرار نکن دیگه.
نا امید از شعبه می رود. نفسی از سر آسودگی میکشم. می دانم فعلا این دور و اطراف پیدایش نمی شود.
حالا بعد از مدت ها دوباره مریم خانم آمده. بچه بغل. ماه بانو نام فرزند چهاردهم است. بی هوا ماه بانو را به آغوشم می اندازد:
- خانم قاضی چشم روشنی دخترم یادت نره.
از بوی نوزاد تازه متولد شده مست شده ام.
- یا به شوهرم مرخصی بده یا خودت بچه رو نگهش دار.
جدی جدی میخواهد بچه را بگذارد و برود…
دست به دامن قاضی ناظر زندان می شوم...
✍ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
همزاد
از دم در حیاط که حرف میزد، صدا تا توی دفتر شنیده میشد.
نه اینکه آوایی نامفهوم باشد بین هیاهوی بچه ها.
فرکانس صدایش هوا را دالبر، دالبر جر میداد و تا وسط کلاس و دفتر میرسید.
وقتی حتی رو در رو می ایستاد به حرف زدن، باز هم صدایش بلند بود. آنقدر که فکر میکردی چشمانش از لرزش تارهای صوتی، نبض گرفته اند. مثل یک ضرباهنگ که چشمانی را گرم کند و دو جفت مردمک قهوه ای را وادار کند تا سوسو بزنند. برق چشمانش می گرفتت.
لپ هایش اکثر وقت ها گل انداخته بود و همین حرارت، مرا تشویق میکرد تا همیشه با حوصله ی مضاعف به حرفهایش گوش کنم. اوج هیجان و سرخوشی اش را وقتی می فهمیدم که اول صحبت سه بار نامم رابی وقفه صدا میزد و بعد کلمات را پشت هم ردیف میکرد.
برعکس بعضی ها که میگفتند: چطور این دختر جیغ جیغو را تحمل می کنی، من دوستش داشتم.
از نظر بعضی ها صدایش روی مخ بود.
ولی من هیجان کلامش را میدیدم.
شاید هم بخاطر اینکه بعضی ها می گفتند:«نرگس بچگی های خودت است.» برایم جذاب بود.
امروز که در بی صدایی و مظلومیت به سر میبردم، چندین بار به یادش افتادم.
دلم برایت پرکشید فسقلی پرسروصدا.
هرچند الان بزرگ شدی ولی مطمئنم صدای پر از انرژیت هنوز هم گاهی محلی برای عرضه پیدا میکنند. یادت که نرفته؟ من بزرگسالی تو ام! میفهممت...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#نکته
همیشه بنویسیم
اگر نویسنده تمرین نکند و دائم ننویسد، هرگز استعداد نویسندگیاش رشد نمیکند و به بلوغ نمیرسد.
#جان_جیکس
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ویژه آقا پسرها
تا پوستر روضه شان را دیدم بزرگ نوشته ویژه آقا پسرها. پیام دادم یعنی ما دختردارا نیاییم؟ جواب داد: «تو بیا. با دخترات برو وی آی پی.»
هر سال دو روز بعد از شهادت حضرت زهرا پسرهای دبستانی را دور هم جمع میکند. یکی، با اسفند دم در خوش آمد میگوید. یکی، کفش ها را جفت میکند. دم پله یکی از پسرها شال عزا میاندازد گردن هم سن و سالهای خودش. هنوز در حیاط بودیم که پسرها چپ چپْ نگاهِ شما کجا؟ اینجا کجا؟ انداختند بهمان.
رو کردم به یکیشان: «قبول باشه روضه گرفتین واسه حضرت زهرا.» با لبخندی که نمیدانست چه بگوید، جوابم را داد. حس کردم دخترهایم خیلی غریب افتادهاند. رو به پسر صاحبخانه گفتم: «میدونی حضرت زهرا هم دو تا دختر داشتند، هم دوتا پسر.» سری تکان داد و گفت: «اشکال نداره، خوش اومدین.»
دم در اتاق یکی از آن شنگولها گلاب میریخت تو مشت همه. گلابدان را که کج میکرد کف دستمان، نگاهش میچرخید همه جا الا جایی که باید باشد.
تا وارد خانه شدیم. همه مرتب و منظم نشسته بودند. هیچ وقت خواب این لحظه را هم نمیدیدم که یک عالمه پسر، همه ساکت و مودب سرجای خودشان نشسته باشند، آن هم برای روضهخوانی!
پسر صاحب خانه چای میداد و یکی پشت سرش قند تعارف میکرد. با اشاره صاحب خانه رفتم داخل اتاقی که چند تا از مامانها نشسته بودند. دم در اتاق نشستم که صدای بچهها به گوشم برسد. صاحب خانه با سینی چای آمد جلو و داد دست دخترم: «زهرا خانم خوش اومدی خاله جون، بین خانما تعارف میکنی؟» و قندان را هم داد دست فاطمه سه ساله.
هر کجای خانه را نگاه میکردیم اسمی از امام حسن حک شده بود.
روضه های فاطمیه همه غربت عجیبی دارند. خصوصا اگر یکی دو روز بعد از فاطمیه باشد. خصوصا اگر دست پسربچه ها باشد. خصوصا اگر بین آن ها اسم حسن و حسین موج بزند.
آن آقایی که داشت صحبت میکرد. گفت: «بچهها میدونید هر کدومتون امشب با اومدنتون دل امام حسن و امام حسین رو چقدر آروم کردین.» چند بار خواستم به صاحب خانه بگویم: «میشه مجلس تون تا همین جا تموم بشه؟ اگر این بچهها روضه بخوانند، در و دیوار این خانه از غصه ترک برمیدارد...»
✍️ #زینب_ملاحسینی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
شلغم شب چله
یلدا چند سال است که از اول پاییز سرک میکشد توی خانهها. الگوی لباس میشود، نقش روی هندوانه، تم گوشی، تزیین سفره بزرگ روی کرسی و مدل لاک ناخن و زیورآلات و خلاصه هر چیزی که بشود به آن تم هندوانهای زد. انگار مردم تشنه طعمی از زندگی هستند و آن را در هندوانه یافتند. در خانه پدری ما از این خبرها نبود. همه چیز در واقعیترین صورت خودش جلوه میکرد.
شب چله مختصری تخمه گل داشت و کمی تخمه هندوانه که زحمت تابستان مامان بود. میرفت توی ماهیتابه روحی و دو سه شب قبل با نمک و آبلیمو بو میخورد ومیشد آجیل شب چله. ته تهش دور هم مینشستیم پای تلویزیون و قاطی مشق و تکالیف فردا و استرسهایش یک سریال خانوادگی میدیدیم و یک چای با نبات. پدرم عصرها توی کمیته امداد کار میکرد. از آن آدمهای امینی که میآمدند در خانه و صندوقهای آبی و سبز آهنی را میگرفتند و پولهایش را میبردند.
شب چله هم مثل باقی شبها کیسه پولهای صدقات را میریخت توی چادر شب یزدی و عین دستگاه اسکناسشمار بانک بیکم و کاست بقدری تند یک تومانیها و ده تومانیهای پاره و چرک مرد صورتی و بیست و پنج تومانیها که عین سکه امامی تمام برق میزدند از هم جدا میکرد که چشم آدم برق برقی میشد. وقتی دستمان از نوشتن تکالیف خواب میرفت تازه مینشستیم پای قبضهای کمیته. مبلغ هر صندوق را جلویش مینوشتیم و بابا امضا میکرد. تمام که ورقهای امتحانی بچهها را تصحیح میکرد. همیشه خودکارهای بیکش طوری سفید میشد کانه فابریکی و هنوز جوهر به خود ندیدند.
کرسی نداشتیم. همه بخاری نفتی داشتند. هندوانهای هم در کار نبود و حتی بلال. هیچ دغدغهای نداشتیم. چند تا زردک شیرین که از ده بیبی رسیده بود و شلغم.
تازه وقتی پخته میشد و بویش خانه را برمیداشت تپ، میچپیدیم زیر پتو که به زور به خوردمان ندهند.
آنوقتها بابا به مامان سفارش میکرد: "ولش کن! صبح ناشتا بده بخورن که صد تا خاصیت توشه؟!"
من نه شلغم دوست داشتم نه زردک نه تخمه گل و نه تخمه هندوانه، نه بوی دود بخاری نفتی را!
من دیسهای غذای توی سریال پدرسالار را دوست داشتم...
نمیدانم چند تا بچه این روزها آرزوی آن موقع من را دارند؟!
✍ #زهرا_عوضبخشی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir