eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 زخم‌های غیر قابل ترمیم همین‌طور که دکمه‌ی چقر روپوش توی دستم وول می‌خورد و بسته نمی‌شود، با دست غیرغالبم توی این سایت و آن صفحه در‌به‌در دنبال راهی هستم برای رفتن. اولویت زیاد دارم و هست اما هر چقدر هم که اولویت توی ذهنم قطار کرده باشم آخر عکس دختر سه‌چهار ساله‌ی غزه‌ای‌می‌رود روی مخم، زخم می‌کند دلم را و می‌نشیند جای اولین مورد توی لیستِ اهداف. من هیچ‌کاری هم از دستم برنیاید، حداقل می‌توانم وقت فرارِ دخترک به جایی شبیهِ مثلا پناهگاه، عروسکش را بغل بزنم که تندتر بدود. نمی‌توانم؟ هر چه باشد از نشستن و دیدن و کاری نکردن که بهتر است. توی شیفت صدای داد تختِ چهار بلند است. درد دارد. منشا دردش را می‌گوید انگار ریه‌هایم را با یک تشت سیمان پر کرده‌اند، و بعد دریل برداشته‌اند و افتادند به جان استخوان‌هایم. ما ولی می‌گوییم سرطان. کارهای اولیه‌ی شیفت و دلداری دادن به زهرا و قول این‌که زخم‌های روی کمرش خوب می‌شود تقریبا تمام است. از فضای ناخوش‌احوال آی‌سی‌یو پناه می‌برم به اینستاگرام که آن‌هم در مزخرف‌ترین حالت خودش به سر می‌برد. دو میلیارد آدم جمع شده‌اند و چشم دوخته‌اند به ذره‌ذره آب شدن دو میلیون انسان بی‌گناهی که دستشان به هیچ‌جا بند نیست‌‌. باید توی بخش خاموشی بزنیم تا مریض‌هایی که زندانی بخش ِچهار طرف محصورِ آی‌سی‌یو شده‌اند شب و روزشان قاطی نشود. تخت چهار بی‌قراری می‌کند. از آن بی‌قراری‌های بی‌جواب به مرفین. می‌روم کنارش می‌گویم: «اگه چکار کنم حالت خوب می‌شه؟» تمام کارهای حال‌خوب‌کن را لیست می‌کند که فقط می‌توانم از بین آن‌ها دیدن محمدیاسین را تیک بزنم. شماره‌ی شوهرش را می‌گیرم. سعی می‌کنم هر چه روش کنترل اضطراب و حفظ آرامش بلدم روی صدا و لحنِ گفتارم پیاده کنم؛ تا شوهر بیچاره ساعت ۱۱ شب با دیدن شماره‌ی بیمارستان کپ نکند. جمله‌ی «من از بیمارستان زنگ می‌زنم» را به کار نمی‌برم و فوری می‌روم سر اصل مطلب: «می‌شه محمدیاسین رو بیارید بیمارستان؟ زهرا بهونه‌شو می‌گیره.» بعد هم برای اینکه زهرا دست خالی نباشد، یک لنگ دستکش استریل بر می‌دارم قسمت بالایش را می‌گیرم جلوی مانومتر اکسیژن و شیر اکسیژن را ته باز می‌کنم. دستکش در عرض سه سوت تبدیل می‌شود به یک کله‌ی خروس‌. انگشت شست جای نوک و مابقی انگشتان جای تاجش را می‌گیرد. با ماژیک یک جفت چشم و مژه‌ هم می‌چسبانم تنگش و قایمش می‌کنم زیر ملحفه‌ی زهرا. همه چیز خوب اگر پیش برود، یاسین حسابی غافلگیر می‌شود‌. از نگهبانی زنگ زده‌اند برای هماهنگی ملاقاتی. یاسین هفت‌خان را گذرانده و از دور برای زهرا دست تکان می‌دهد. زهرا هول شده است. اجازه دارد فقط توی ده دقیقه برای محمدیاسین مادری کند. از قبل برنامه‌ریزی‌هایش را کرده و پرانرژی آماده است. مرحله‌ی اول عالی پیش می‌رود و خروس کار خودش را می‌کند. زهرا همین‌طور که پسرش با بادکنک ور می‌رود بیت‌های اخر شعر حسنی را به یاسین یاد می‌دهد. یکی‌یکی دم و دستگاه‌های اطرافش را نشانش می‌دهد؛ سعی می‌کند ترس از آمپول را با دیدن آنژیوکتِ توی دستش از بین ببرد؛ تندتند کارهایی که در طول روز انجام داده‌اند را باهم مرور می‌کنند. زهرا از شوهرش می‌خواهد کمکش کند تا دست‌هایش‌ را بالا بیاورد و یک ماچ بچسباند کف‌ش. انگشت‌هایش را که از ورم زیاد به سختی خم می‌شود با فشار تا می‌کند تا بوسِ کف دستش فرار نکند. این‌بار نوبت یاسین است. دست مادرش را باز می‌کند، بوس را برمی‌دارد و می‌چسباند روی لپ‌هایش. ده دقیقه تمام است‌. مادر زمانی برای قصه‌ی شب ندارد و فقط به یک بای‌بای بسنده می‌کند. حال زهرا خوب نمی‌شود وقتی یاسین جیغ می‌زد و می‌گوید: « بابا چرا مامانو جا می‌ذاری؟ مامانم باید بیاد با ما» حالم افتضاح می‌شود. من می‌خواستم بروم توی دل جنگ، زیر بمباران، کنار جسد تکه‌تکه‌شده‌ی شهدا؟ همین‌جا توی آی‌سی‌یو کم آورده بودم. از این‌که فکر می‌کردم کاری از دستم برمی‌آید و نیامد حالم بد بود. من جنم نگه داشتن خروس یاسین را موقع زجه‌زدن نداشتم. می‌خواستم عروسک کودک غره‌ای را از چنگ گرگ بیرون بکشم؟ بهتر است بگویم من آدم با دستِ خالی جنگیدن نیستم، آدم جنگیدن فارغ از نتیجه هم نیستم. من فقط می‌توانم بشمارم تعداد لحظاتی که یک انسان داشت زجر می‌کشید و کاری از دستم برنیامد برایش بکنم. می‌توانم بشمارم تعداد زخم‌های روی قلبم را که دیگر هیچ‌کدامشان قابل ترمیم نیستند. ✍ مریم شکیبا به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ برای آزادی لیلا، زید را توی دامن گذاشت و تکان داد. گونه اش را نوازش کرد، دستان کوچکش را گرفت و آرام لالایی خواند. خیالش پر کشید به اولین لحظات بودنش با زید. وقتی توی پناهگاه و میان جیغ آژیر، به حسان خبر داد بابا شده، او جلوی همه لیلا را درآغوش گرفت و بوسید. آن‌قدر بوسید که بلاخره داد ملت درآمد و آژیر فروکش کرد. چند روز بعد، حسان با یک جعبه‌ی شیرینی توی محله میگشت. وقتی اولین لگد های طفلش را فهمید، فورا ساعتش را یادداشت کرد تا برای شوهرش تعریف کند. سه هفته طول کشید تا بلاخره خبر را رساند. چند وقتی بود دیر به دیر همدیگر را می‌دیدند. زیاد دلتنگ می‌شد، هرچند موجود درونش با هرتکان، موجی از شادمانی را به رگ هایش می‌فرستاد. هرچه ویارش بدتر می‌شد، حسان هم دیرتر به خانه بر میگشت. می‌گفت ماموریت های کاری‌اش بیشتر شده،باید برود آنطرف کرانه. صدای آژیر که شب ها می‌پیچید، لیلا آرام و دست به دیوار با خواهرانش از پله ها می‌گذشت. توی پناهگاه، برآمدگی شکمش را نوازش می‌کرد و برای طفل، قصه‌ی عاشقی‌شان را می‌گفت. اینکه چطور بین انفجار و ویرانی حسان اورا نجات داد و بعدها تا بله را نگرفت رهایش نکرد. لیلا مطمئن بود حسان برمیگردد، صحیح و سالم. حدسش تا حدودی درست بود، حسان برگشت، ولی سالم نبود. نگذاشتند برای آخرین بار تمام جانش را ببیند. می‌گفتند توی عملیات استشهادی بدنی برایش نمانده، همان تکه پاره ها را هم به زور جمع کرده‌اند. پشت تابوت و بین شعار ها فهمید همدمش عضو قسام بوده و نم پس نمیداده. سلانه سلانه خود را به تابوت رساند و آخرین بوسه‌شان را به ابدیت فرستاد. ایمان داشت که حاصل زندگیشان جای پدر را خواهد گرفت. زید هشت ماهه دنیا آمد، وقتی توی ایست بازرسی، یکی از مامور ها گیر داده بود به شکم برآمده‌اش. از ترس زیر شکمش تیر کشید و نفسش را برید. میان خنده های سربازان به خیس شدن شلوارش، خانمی جلو آمد. با داد و فریاد، لیلا را از دست ماموران بیرون کشید و رساند بیمارستان. وقتی نوزاد دنیا آمد،‌ همان خانم قنداق کوچک و سفیدش را در دامن لیلا گذاشت و گفت خدا خیلی دوستتان دارد که زنده ماندید. زید اولین الله اکبرش را با سوت ترکش و زنگ خطر شنید. همان خانم شد انگیزه ی لیلا برای کار توی بیمارستان. هر شب بین زخمی های بمباران میگشت و تا صبح نوش‌داروی ترکش هایشان می‌شد. توی وقت استراحت، در گوش نوزادش رویاهای حسان را زمزمه می‌کرد. با هرقطره شیر، آرزوی آزادی را به دهان فرزندش می‌ریخت. زید تازه یاد گرفته بود سینه خیز برود، لبخند بزند و دل ببرد. لیلا دلخوش بود به این لبخند ها که خستگی اش را در می‌کردند. روزی که موشک ها سفیر کشان به سمت تلاویو رفتند، سر از پا نمی‌شناخت. حاضر بود همه چیزش را بدهد برای آزادی. از همان اول صبح، زید را بغل کرد و دوید سمت بیمارستان تا به داد سربازان عملیات برسد.با هر سرباز زخمی، خبری جدید می‌آمد و هر خبر جدید شادی پیروزی را برایش زنده‌تر می‌کرد. می‌دانست قرار است دنیایشان عوض شود. نزدیک غروب قیامت شد. بیمارستان به لرزه درآمد. فقط توانست به سمت اتاقی که زید آنجا خوابیده بود بدود. چند ساعت بعد، توی چادری سفید بیدار شد. همه جا پر از زخمی بود، هرچقدر پرستار ها اصرار کردند قبول نکرد بخوابد. سلانه سلانه خودش را از چادر بیرون انداخت. اجساد را کمی دور تر چیده بودند. میان پارچه های سفید، دستی بیرون زده بود، نحیف و نادیدنی. پارچه را کنار زد. لب هایی کوچک و آشنا به او می‌خندید، درست مثل عکس های حسان. تمام زندگیش، در خاک و خون غلطیده بود. با زانو به زمین افتاد، قنداق سفید فرزندش را در دامن گرفت. میخواست برای همیشه خوابش کند. بلند بلند لالایی میخواند، می‌گریست و میخواند، می‌خندید و میخواند. بلاخره دل کند، لبخند بر لب، جانش را بر زمین گذاشت و به میان زخمی ها رفت. دیگر چیزی نبود که پابندش کند، همه چیزش را داده بود، برای آزادی... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مرد؛ اینجا، توی پیاده‌رو، جلوی فَرفَر این پره‌ها، تک‌وتنها، این وقتِ روز را تصور می‌کرده یا نه؟! نمی‌دانم. ولی می‌دانم سالیان سال تکلیفش روشن بوده. این لحظات را پیش‌بینی می‌کرده. شب‌ها قبل خواب که ساعدش را می‌گذاشته روی پیشانی و زل می‌زده به تاریکی سقف، وقت پوک عمیق به سیگارش که چشمش قفل می‌شده به شلالِ پرچین دامن دخترش، وقت لم‌افتادن روی صندلی و پاک‌کردن عرقِ جبین بعد سختیِ کار، وقتِ خیلی از لحظاتی که گفتنش برای‌تان ملال‌آور می‌شود، توی آن سکوت‌های کوتاه و بلندِ زندگی‌اش این دیالوگ‌ها و زمزمه‌ها را بارها با خودش تکرار کرده. او از قبل بارش را بسته. خودآگاه زندگی‌اش را در این مدار و مسیر انداخته. چه‌بسا سال‌ها پیش می‌توانسته زاروزندگی‌اش را کول بکشد برود اروپا یا آمریکا و گوشه دنجی فراهم کند. که حتما عده‌ای از دوروبری‌هایش را هم دیده که مهاجرت را انتخاب کرده‌اند. رفته و خلاص! خلاص به همان غلظتی که با لهجه عربیِ خودشان می‌گویند و کف دست به هم می‌زنند! ولی این مرد حیاتش به این خاکِ خدادار بوده؛ پای هزینه‌اش هم ایستاده. طبیعی است من و امثال من گیرپاژ کنیم؛ بلد نیستیم و بلد نشدیم! وقتی نمانده! @m_ali_jafari به محفل نویسندگان منادی بپیوندید👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
❌ خال سیاه میثم کنارم خوابیده بود. کلاه آهنی‌اش را از جلوی چشمانش بالا کشید. زیر لب داشت حرفهایی می‌زد. ترکیبی بود از فحش و فضیحت و درد دل که نثار فرمانده می‌کرد. کمک تیراندازم بود. مجبور بود همراه من کنار اسلحه بخوابد و پوکه ها را جمع کند. فرمانده داد زد:«کل خط، نگاه به جلو، حالت بگیر، سلاحت رو از حالت ضامن در بیار و بزار روی تک تیر، آماده... مُسلَح كن، نفست رو درست حبس کن، هدف سیبل مقابل، نک مگسک زیر خال سیاه،... آتش را هنوز نگفته بود که نفسم بریده بریده از سینه ام در می‌آمد. همه‌ی‌ این کارها را کمتر از ۳۰ ثانیه انجام دادم. اولین تیر را نمی‌دانم کدامیک از بچه‌ها زد. صدای دنگی پیچید توی گوشم. دستم به لرزه افتاد. میثم یک کلاه آهنی اضافه کنار تفنگ من گرفته بود تا پوکه های تیر پرتاب نشوند. پوکه ها را باید دقیق تحویل می‌داد. سه تا تیر قلق گیریم معلوم نبود کجا خورده. لرزش دستم اصلا نمی‌گذاشت بفهمم کجای سیبل را دارم می‌بینم. هر چه نک مگسک را می‌گرفتم زیر خال سیاه هدف از دستم در می‌رفت! چشم چپم بسته بود و چشم راستم را کرده بودم توی حلقه نشانه روی کلاش. گوشم صوت ممتد میزد. نمی‌دانم چند بار ماشه را کشیده بودم و از بیست تا تیر جنگی چند تایش به فنا رفته بود. چند ثانیه شد تا فهمیدم فرمانده از ته خط دارد داد میزند: آتش بس. صبر کن.شلیک نکن. برای لحضه ای چشمم را باز کردم و از دور سیبل روبرویم را نگاه کردم. اصلا در محدوده خال سیاه اثری از تیر خوردگی نبود. فهمیدم چرا فرمانده داد می‌زند. همه داشتند کور می‌زدند. فرمانده قد بلندمان وسط خط آتش ایستاد و گفت: حواست رو جمع کن. داری کور میزنی. این سیبل مقابلت یک خال سیاه داره که پیشانی سرباز دشمن رو نشون میده. حالا فکر کن این خال سیاه سرِ یک سرباز اسرائیلی هست. تو داری یک دشمن به تمام معنا رو هدف قرار می‌دی. ببینم چکار می‌کنی... ماشاالله. و دوباره فرمان آتش را صادر کرد. فرمانده از جانبازان جنگ با صدام بود. خوب می‌دانست قلق سربازهایی مثل ما چیست. دست و دلم می‌لرزید. صدای شلیک نفرات کناری توی کلاه آهنی ام دور می‌زد. خال سیاه دیگر آن خال سیاه قبلی نبود. همه‌ی جانم را از کف پا تا مغز سرم توی دستم جمع کردم تا نلرزد. حالت خوابیده شاید بهترین حالت برای هدف‌گیری در میدان تیر بود. خال سیاه از دستم در می‌رفت. اما نباید کم می‌آوردم. میثم داد میزد: خشابت رو خالی کن... همه کارشون تموم شد. زود باش. به اعصاب دستم التماس می‌کردم تکان نخورد. من باید این سرباز اسرائیلی را می‌زدم. سینه‌ام را خالی کردم. تمام درس های مربی تیراندازی جلوی چشمم رد می‌شد. نفسم را دوباره حبس کردم. آنقدر باید قوی باشم تا بازو و کتفم از اسلحه لگد نخورند. هدف گیری. نک مگسک زیر خال سیاه. آتش... آرزوی قلبیم برآورده شد. بلاخره پیشانی دشمنم سوراخ شد ... ✍ یوسف تقی زاده به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ شصت ثانیه امل، جوراب به دست میان بیمارستان می‌چرخید، با چشمانی که دیگر روح نداشت. از لباسش شیر می‌چکید. سینه اش پر از درد بود، می‌دانست حسان گرسنه است. جوراب بافتنی کوچک را به سینه فشرد، حداقل یک لنگه اش را پیدا کرده بود. زنی از کنارش گذشت، گریه ی نوزاد در آغوشش بند نمی‌آمد. لب هایش خشک بود و پر از ترک. زن را نگه داشت، با بغض و تته پته گفت: من تازه آب خوردم، شیر دارم، بدش به من. زن، مستأصل و ناامید، طفلش را در آغوش امل گذاشت. نوزاد تا سینه را حس کرد، با تمام وجود مکید. شیره‌ی جانش داشت جان می‌بخشید. همانطور که تماشایش می‌کرد، دید جوراب کودک جفت ندارد. پای کوچکش سرد بود، حتما حسان هم بدون جوراب پایش یخ می‌کرد. همانطور که طفل مک می‌زد، جوراب را آرام آرام تا ساق پای برهنه‌اش بالا کشید. این سومین نوزادی بود که تا الان سیر می‌کرد. اما شیرش تمام نمیشد، دردش هم. حسان گرسنه بود، صدای گریه اش کل دنیا را برداشته بود. أمل می‌داشت تقصیر خودش است. فقط یک دقیقه بیشتر فاصله نداشت تا.. أمل خودش را مقصر می‌دانست. آب نداشتند. برق نبود. همه هل هل می‌زدند. ناله ها بلند بود. نمی‌توانست تنها بنشیند و تمام شدن سرم هایشان را ببیند. باید آب می‌آورد. حسان را سپرد به سمیه. گفت میرود و دست پر بر میگردد. العمعدانی نزدیک خانه‌شان بود. اگر می‌توانست آوار ها را کنار بزند، شاید دوتا گالن آب ذخیره‌شان را پیدا میکرد. آنوقت هیچ کس تشنه نبود. آنوقت حسان شیری برای خوردن داشت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع کرد به شمردن. شصت، پنجاه و نه... پنجاه. کنار خانه‌شان بود. سر سفید یکی از گالن هارا دید، باورش نمی‌شد. دوید سمتش. سی و پنج... گالن را کشان کشان رساند به ماشین. همه خوشحال میشدند؛ صدای هلهله ی زن ها را می‌شنید، حسان سیر می‌شد. آب شتک کرد و ریخت روی دستان أمل. نباید حرامش میکرد، حتی خیسی لباسش را هم چلاند. همان یک جرعه کافی بود تا شیر برای طفلش بجوشد. بیست و یک. سینه‌اش رگ می‌کرد، درد شیر بود، حسان را صدا می‌زد. ده، نه، هشت... بیمارستان درست جلوی دیدش بود، می‌دانست بدقول نمیشود. داشت از خوشحالی می‌خندید که موجی تاریکی شب را گلگون کرد. أمل به عقب پرت شد. وقتی به هوش آمد، همه داشتند می‌دویدند به سمت جایی که قبلاً بیمارستان بود. آب گالن داشت از پشت ماشین می جوشید و به زمین می‌ریخت. صدای جیغ های بی وقفه تمام نمیشد. أمل، باور نمی‌کرد. نه، می‌دانست بیمارستان نبوده. حاضر بود قسم بخورد که بیمارستان را نزده‌اند. حداقل، شاید بخش سمیه را نزده بودند. می‌دوید و حسان را پیدا می‌کرد، در آغوشش می‌گرفت، آرام گوشه‌ای می‌نشست و شیرخوردنش را تماشا می‌کرد. حالا، امل اینجا، میان مادران میگردد و غذای کودکش را با طفلانشان تقسیم می‌کند. او حسان را دید، پای بریده‌ای که میان آوار افتاده بود را می‌شناخت. جوراب آبی رنگی که بافته بود تا حاصل عمرش سرما نخورد. حسان هنوز گریه می‌کرد، حسان هنوز گرسنه بود... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
استاد... طوری باهات حرف می‌زد انگار همه دنیا پشتش ایستاده‌اند؛ مثل کوه. در جواب هیچ پرسشی وانمی‌ماند. از هر کجا شروع می‌کردی ادامه می‌داد. بحث‌هایش نقطه پایان نداشت. نقطه پایان وقتی بود که مثلا یک ساعت از تمام شدن وقت گذشته بود و او هم‌چنان مثل دقیقه یک بازی می‌کرد. سوت پایان را هیچ وقت خودش نمی‌زد. بچه‌ها هم از پانشینی‌اش سیر نمی‌شدند. آن‌قدر بدون لکنت و دست‌انداز یک‌دست هر چیزی را توصیف می‌کرد انگار فیلمش را جلوی چشمت می‌دیدی. گاهی می‌گفت پنج هزار صفحه در مورد فلان چیز خوانده‌ام. این‌جوری بود که دیگر کسی برای حرف‌هایش سند نمی‌خواست. از هر تیپ و مسلکی پابندش بودند. از دخترهای قرتی گرفته تا پسرهای فرق کجیِ الهی قلبی محجوب‌. قاعده " مربی باید خوش‌تیپ باشد و اهل نونوار" را او برای همیشه در ذهن من شکست. فکر و ایده و فهمش بود که آدم را سیر می‌داد بدون اینکه بفهمی چه بر سرت آمده. از پای حرف‌های صمیمی و پر مغزش که بلند می‌شدی نمی‌دانستی چه حالی شدی؟ انگار زلزله‌ای آمده و تو را بهم ریخته! بقول بچه‌ها موتور آدم را می‌آورد پایین... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک مکالمه‌ی عادی دارم تندتند روپوش اتو می‌زنم. دعا می‌کنم مامان نفهمد باز لباس اسکراب را آورده‌ام خانه. البته می‌دانم همان اول کار از بوی به قول خودش بیمارستان متوجه قضیه شده است. وسط این همه زیرزیرکی کار کردن و سوسکی جلو رفتن، طهورا می‌پرد توی اتاق. _عمه فرشته‌ی مهربون برام تخمه آورده. بیا با هم بخوریم. این همه فحش عمه خوردیم. تخمه که سهل است. خط اتوی شلوارم دوتا شده و رشته‌هایم برای عجله‌ کردن پنبه. از نو آب‌ توی آب‌پاش را پودر می‌کنم روی‌اش و با فشار اتو می‌زنم تا خطِ‌تا کلا محو شود. _عمه می‌دونی چرا فرشته‌ی مهربون واسه‌م تخمه آورده؟ +چون دختر خوبی بودی دیگه _نه! چون دیشب نوشابه‌ی بابا رو خوردم نذاشتم اون بخوره چاق شه. +آفرررین حالا این فرشته‌ی مهربون رو خودت دیدی؟ چه ‌شکلیه؟ _فکر کنم بینی نداشته باشه +عه! چه بد. چجور نفس می‌کشه پس؟ _اون روز که گوشی‌ت رو پرت کردم از رو مبل و بینی‌مو گرفتی، از دهنم یواشکی نفس کشیدم. بعدش به فرشته‌ی مهربون هم یاد دادم. لباس‌ها را همین‌طور داغ‌داغ می‌چپانم توی کیسه پارچه‌ای. _عمه بابام گفته فرشته دختر خداس +شاید خوابالو بوده. حواسش نبوده. خدا بچه نداره _نخیرم. خود خدا گفت تخمه‌ها رو برای دخترم درست کردم. +با خدا هم حرف زدی؟ _خدا نمی‌تونه حرف بزنه. بابام گفته خدا نوره. مثل نور لامپ. +پس چطور تخمه درست می‌کنه؟ _روی گاز دیگه مثل ژ-سه افتاده به جان اندوخته‌های تمام دوازده‌سال تحصیلم و دارد نابودشان می‌کند. انگشتانم را یواشکی نگاه می‌کنم و توی دلم اصول و فروع دین را می‌شمارم. به خدایی فکر می‌کنم که پای گاز ایستاده و تخمه تفت می‌دهد. به دخترش فرشته خانم که کاسه به دست کنارش ایستاده و منتظر است ربع‌کیلو تخمه کیسه کند و بیاورد برای طهورا و به روپوشم که از ده جهت تا خورده و چروک‌تر از قبل به ریش عمه‌های دنیا می‌خندد. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی با طعم نوشتن صبحگاهی نشسته‌ام و می‌نویسم. صبح است. به عبارتی صبحگاهان. هنوز آفتاب نزده و آسمان هنوز در جدالِ تعارف بین شب و روز است. این وقت‌ها برای نوشتن حال خاصی دارد؛ حالی بین نخواستن و نیاز! نوشتن صبح برای پیدا کردن کلمات و جملاتی‌ست که توی خواب گم شده‌اند، شاید توی زندگی هم گم شده باشند. برای اینکه اینها را پیدا کنیم و بیاوریم سر قرارِ کاغذ! به میقاتِ کلمات! نوشتن خوبی‌های زیادی دارد که یکی از هزارانشْ همین پیدا کردن کلمات گم شده‌اند! ایضاً حرف‌های گم شده که توی شلوغیِ روز اصلاً نیازی به استفاده و یادآوری آنها نیست. زندگیِ صبح آن هم روی کاغذْ حسِ زندگی جدیدی را می دهد که فقط نویسنده‌ها تجربه‌اش می‌کنند؛ اصلاح کنم، فقط برخی از نویسنده‌ها تجربه می‌کنند! مگر کسی مغزِ آن هم با آنِ قیمت بالا خورده که نویسنده نباشد اما صبح بنشیند پای کاغذ، قلم، کامپیوتر، صفحه کلید و بنویسد؟ نویسنده‌هاش این وقت صبح کمتر می‌نویسند، چه برسد به غیر نویسنده‌ها که نیازی به نوشتار تمرینی صبح ندارند. الغرض صبح برای من بوی نوشتن می‌دهد، همراه با طعم چایی ایرانی و نسیمِ سکوتی بی نظیر. این شاید جورِ دیگر زیستن معنی بدهد اما به نظرم تجربه‌اش کنید! و... نویسنده نبودن دلیل خوبی برای ننوشتن نیست! بنویسید! بعد از نماز صبح بنشینید و بنویسید. چیزی برای نوشتن ندارید؟! دروغ می‌گویید! نه به معنای مرسومش؛ بلکه دارید به خودتان دروغ می‌گویید. شما حرف‌های زیادی دارید که قلمبه شده‌اند توی دل و مغز و فکر و روح و روان‌تان؛ و جایی توی زندگی که نباید، می زنند بیرون. صبح بنشینید و این حرف‌ها را بنویسید. بی‌تعارف بنویسید، چون کسی غیر شما آن را نمی‌خواند. بنویسید که از کارفرمایتان خوشتان نمی‌آید! حوصله ندارید بروید اداره، شرکت، مدرسه! دوست دارید برای خودتان زندگی کنید. بنویسید تا خستگی و کسالت و زدگی را گذاشته باشید لای همین سطور و دَرَش را بسته باشید تا با خیال راحت به زندگی برسید... بنویسید که تنها دلیل زنده ماندن شما چیست؟ آنْ تنها علتِ نابِ نفس کشیدنتان چه می‌تواند باشد؟ برای آن از خدا سپاسگزاری کنید. خوبی‌های داشتن و بدی‌های نداشتنش را بنویسید! بنویسید تا عمیق شوید در دوست داشتن، تا مزه‌ی شیرین نعمت‌های خدا را بچشید! این با خوردن فرق دارد، مزه‌مزه کردن است برای نشستن شیرینیِ چیزی به عمق جان! من می نویسم برای همین‌ها، ایضاً برای تقویتِ دست و فکرِ نوشتاری! شما برای چیزهای دیگری بنویسید؛ صبح‌ها بنویسید! بوی خوبی پیدا می کند لحظات شروعِ هر روزتان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ماجرای رضایت گرفتن زنگ در را بدون توقف می زنند. انگار یکی دنبالشان کرده. پله ها را دو تا یکی بالا می آیند. از همان وسط پله ها داد میزند: مامان بزن آی فیلم. داره یوسف میده. خودم تا نخود لوبیا های فیلم را از حفظم. اما پسر ها اولین بار است که میبینند. و این ماجرا هر روز ظهر در خانه ما تکرار می‌شود. این روز ها که نمیدانم برای چندمین بار است سریال یوسف پیامبر را میبینم ذهنم درگیر اخذ رضایت پرونده ای حل نشدنی در شعبه ست. قاتلی که ۱۳ سال، در زندان مانده و اصلا علت قتل همین تبعیض بین فرزندان است. علی بعد از فوت همسر اولش ازدواج مجدد می‌کند و بعد از فوت زن دوم، سراغ زن سوم می رود. از هر ازدواج هم تعدادی فرزند دارد و چون نتوانسته بین آن ها عدالت را برقرار کند موجب اختلاف بین فرزندانش شده. حسن حاصل ازدواج با زن اول است. نقاشی سیاه قلم را حرفه ای می کشد. اما در خانه کسی توجهی به او ندارد. حسابی سرخورده شده. - بابام اصلا من رو نمیدید. بیشتر هوای بچه های زن سوم رو داشت.عزت، زن سومش رو میگم، طوری رفتار کرده بود که بابام فکر می‌کرد ما سربارش هستیم. اصلا حاضر نبود هیچ پولی بهم بده. اما هوای ابوالفضل رو‌ داشت. از بچگی مریضه، ابوالفضل رو میگم، خیلی هواش رو داشت.اما به من پولی نمیداد برم دنبال علاقه م. - چرا تصمیم به قتل گرفتی؟ - دیگه کارد به استخونم رسید. داروی بیهوشی خریدم. ی مقدارش رو دادم بابام خورد. وقتی بیهوش شد با پتو خفه ش کردم. بعدم همه حرصم رو با چاقو سر ابوالفضل و رضا خالی کردم. البته اون دو تا زنده موندن. نگاهی به نقاشی های حرفه ای سیاه قلمش میندازم. - همه رو داخل زندان کشیدی؟ - آره. تو تنهایی هام کشیدم. دیگه چیزی نمونده ۱۳ سال تموم بشه. گاهی شعر میگم. گاهی نقاشی درس میدم. خیره میشه به پنجره. انگار به عمق کاری که کرده فکر میکنه. دیروز خواهر برادرهایش شعبه بودند. دیگر تمایلی به قصاص برادر خود ندارند. میگویند پولی که بابت رضایت بگیرند بیشتر به کارشان می آید تا قصاص بعد ۱۳ سال. راست هم می گویند. صادقانه بگویم همیشه دنبال اخذ رضایت نیستم. اصلا اینطوری نیست که ماه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا رضایت پرونده ای را بگیری. اصلا گاهی بعد از اخذ رضایت پرونده قتل سرزنش هم شده ام. مثلا اینطوری نیست که من رضایت بگیرم و صبح قبل از ورود به شعبه برایم فرش قرمز بیندازند و جام های موفقیت را یکی پس از دیگری تقدیمم کنند و تماشاگران برایم ایستاده کف بزنند. نه… ته ته تقدیر یک لیوان چای رنگ و رو رفته سرایدار است و کیک ارزان قیمتی که بایگان ساده دل شعبه برایم خریده. یک نفر می گوید مطمئنی توبه کرده که رضایت گرفتی؟ دیگری می گوید توبه گرگ مرگ است. یکی می گوید حالا مثلا ی قاتل برگرده به جامعه که چی بشه؟ حتی یک بار همکاری من را متهم کرد به اینکه میخاهم چه چیزی را ثابت کنم که رضایت گرفته ام؟ و من به دنبال آن چیز ثابت نشدنی بین اوراق پرونده مایوس و دست از پا درازتر به ثانیه های حساس منتهی به اجرا فکر میکنم که تو گاهی چاره ای جز رضایت نداری. مثلا وقتی مادر رضایت می دهد من دایه دلسوزتر باشم؟؟ گاهی هم پرونده آنقدر حل نشدنی است مث این سوژه که بعد از ۱۳ سال چاره ی دیگری نمی ماند. - گاهی فکر خودکشی دارم. هر شب خواب قصاص میبینم. نه من پولی داشتم که بتونم رضایت بگیرم نه برادرام پول پرداخت تفاضل رو داشتند. ۱۳ ساله گرفتارم. دیگه خسته ام… ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حذف "‌۱۰" من ترک تحصیل کرده‌ام. تقریبا یک سال و دو سه ماهی می‌شود. خرخون کل فامیل، کرم کتاب، مدال طلای المپیاد، شاگرد زرنگ دبیرستان، رتبه‌دوم کشوری، دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام. کل این عنوان ها حالا خلاصه شده در یک جمله: " دیوونه درسو گذاشته کنار". دوستم وقتی این خبر را شنید، خیلی جدی برگشت گفت: اگر یکی به من می‌گفت کی قراره درس رو ببوسه بذاره کنار، تو آخرین نفری بودی که اسمشو می‌بردم. چه شد که آخرین نفر آمده صدر جدول؟ همه چیز با یک سلوک شخصی شروع شد، از نمره ی ۱۰ میانترم درس x. ( شانس ماست دیگر، یکهو یکی استاد را می‌شناسد و شر می‌شود.) وقتی استاد بلند نمره ها را خواند و برگه ها را تحویل داد، معنای واقعی خاکم به سر شد را فهمیدم. تا آن روز حتی به نمره ی ۱۰ نزدیک هم نشده بودم. این بدترین کابوس یک شاگرد اول همیشگی بود. پایم را که از کلاس گذاشتم بیرون، با خودم عهد بستم تا روز امتحان ترم خودکشی کنم و نمره‌ام را ببرم بالا. هرکاری می‌کردم شاید استاد دلش به رحم بیاید و ۱۰ خوشگل میانترمم را حذف کند. سه هفته مانده به آخر ترم، یادم افتاد قرار بود برای حذف ۱۰ خودکشی کنم. استاد هم نه گذاشت و نه برداشت، منابع آزمون را کتاب و جزوه و پاورپوینت اعلام کرد. یعنی رسما ۴۰۰_۵۰۰ صفحه نوشته. نگاه کردن به این حجم از منابع جرئت میخواست، خواندنش بماند. گفتم جهنم و ضرر، فرجه را می‌نشینم توی خوابگاه و خودم را تا خرتناق توی درس غرق می‌کنم. صبح، ساعت ۷ بیدار می‌شدم، لقمه ام را میچپاندم توی پلاستیک. از راهروهای خلوت و ساکت خوابگاه رد می‌شدم و می‌رسیدم به اتاق مطالعه. ظهر، خسته و کوفته بر می‌گشتم و ناهارخورده نخورده، غش میکردم تا عصر. عصر دوباره میرفتم و تا ۱۰ می‌خواندم. خوابگاه شهر اشباح بود. مگس پر نمی‌زد. من و ده دوازده نفر دیگر مانده بودیم برای درس خواندن. من برای کنکور هم اینقدر نخوانده بودم، کاش اصلا نمیخواندم و می‌ماندم ور دل مامان و بابایم. این حجم از خفت و خواری، روز چهارم هفته من را به یک روشن‌بینی خاص رساند. وسط درس بودم، نیمه ی روز، هوای خسته‌ی بهاری. یکهو کسی من را هل داد عقب. پرت کرد توی دل خاطراتم. من چرا اینطوری داشتم زندگی می‌کردم؟ کل عمرم را دویده بودم دنبال ۲۰. دنبال رتبه ی یک. همیشه خودم را می‌کشتم تا شاگرد اول باشم، تا بهترین باشم. که چه؟ آخرش؟ می‌شدم یکی مثل تمام استادهایم، بعد از عمری درس خواندن دوباره باید لای مقاله و پژوهش خفه می‌شدم شاید امتیازم بالا برود و پشت بند اسمم بنویسند هیئت علمی. بعدش هم هرسال یکی دوتا کتاب و جزوه تحویل این و آن بدهم مبادا حذفم کنند. آخر کار هم بعد از کلی بدو بدو، یک گوشه بمیرم تا بعد از سالها، اجر و قرب پیدا کنم و برایم یادواره بگیرند. این خوش‌بینانه ترین حالتی بود که برای خودم متصور می‌شدم. من این را میخواستم؟ سگ‌دو زدن های ابدی را؟ دویدن های بی‌فایده را؟ من علم را می‌خواستم چه کار، وقتی به یک تکه ورق و مهر و امضایش بند باشد؟ آن روز و روزهای بعد، به کلنجار رفتن با خودم و خواندن چندباره‌ی هر صفحه گذشت. بلاخره، امتحان پایان ترم هم با هزار بدبختی تمام شد. ۱۷ گرفتم، ولی استاد کوتاه نیامد و ۱۰ ماند سر جایش. تمام زحماتم معطل خواست یک استاد بود، استادی که بسته به حال مزاجی‌اش، هر کاری می‌خواست با شاگردانش می‌کرد. توی دانشگاه، استاد خدا بود و دانشجو بنده. تصمیمم را گرفتم و زدم زیر کاسه کوزه ی همه چیز. کافر شدم به این خدا و بندگی ساختگی. تابستان، پیگیر کارهای انصراف شدم و زمستان، بلاخره بند دانشگاه را از گردنم باز کردم. حالا، من آزادم. راهی را می‌روم که پایانش چاه است و قله. این مسیر من است، انتخابیست که کرده‌ام، تجربه ایست که داشته‌ام. شاید روزی دوباره برگشتم و درس را ادامه دادم، شاید راه دیگری را در پیش گرفتم. کسی مجبور نیست مثل من باشد، من هم مجبور نیستم شبیه به کسی زندگی کنم. همه‌ی ما، گزینه هایی هستیم برای برگزیدن، اختیار با شماست. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزمو ساختی سوار ماشین شدم. خواب‌آلود و بین خمیازه کشیدن به راننده سلام کردم. _ سلام. _ سلام داداش، دمت گرم، روزمو ساختی! به کل کارهای کرده و نکرده‌ام در یک ساعت قبل فکر کردم. مهم‌ترینش از خواب بیدار شدن بود. منظورش را نفهمیدم! با چشم‌هایی که بین ریش و موی بلندش مثل نقاب شده بود نگاهم کرد. تعجبم را فهمید. گفت: _خونه‌ام همین طرفاست. صبح از خونه زدم بیرون. قبل از اینکه موبایل رو وصل کنم، یه الهی به امید تو گفتم. اوستا کریم هم انگار صبحی، سر حال باشه، همون دقیقه حرف رو شنید. موبایل رو که وصل کردم، زرتی پیامت اومد و قبول کردم. حرفش که تمام شد راه افتاد. شیرینی ارتباطش با خدا، روز من را هم ساخت. دمت گرم مرد. همان لحظه پول را زدم پا حسابش. همان چهل و پنج تومنی که روز هر دوی ما را ساخت. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حال خوب، حال بد به بیمارستان که رسیدم فشارخونِ 7 روی 6 من پرستاران را وادار به تقلا و جنب جوش میکرد. سوزش سرمی که به دستم زده بودند صورتم را جمع کرد. صدای گریه‌ی زنی که روی تخت بغلی خوابیده بود روحم را خراش میداد. سر چرخاندم، مثل مادر مرده ها اشک می‌ریخت. به خودم جرئتی دادم و دلیل گریه اش را پرسیدم، لا به لای فین فین کردن هایش جواب داد: «خدا ازشون نگذره، الهی به زمین گرم بخورن بچه مو کشتن چند روزه خواب و خوراک ندارم» و باز انگار که چیزی یادش آمده باشد شیون را از سر گرفت. سر تکان دادم و خیره به حرکاتش شدم، فحشی بود که زیر لب نثار کسی می‌کرد! «چهار ماهه حامله بودم که تو سونو و آزمایش غربالگری مشخص شد بچم مشکل ژنتیک داره، سالم نیست و احتمالا باید سقط کنم. گفتن آزمایش مجدد بده تا نظر قطعیمو بگم؛ تا جواب آزمایش مرحله ی دومم اومد، از بس ناراحتی و استرس کشیدم فشار خونم رفت بالا و بچم تلف شد!» دو دستش را روی صورتش قرار داد بی‌صدا اشک می‌ریخت. دلم برای گریه هایش ریش شد، جوری منقلب شده بودم که حال بد خودم را فراموش کردم. صدایش را صاف کرد، ادامه داد: «بیست روز بعد جواب آزمایشم که اومد فهمیدم بچم سالم بود» و دوباره گریه... شوکه شده بودم مگر همیشه جان آدمیزاد ارزش نداشت؟ حتی اگر سالم نباشد! در کجا خدا اجازه داده بود اگه مخلوق من سالم نبود اورا بکشید؟ مگر همیشه از قدیم نگران حال و روحیه ی مادر باردار نبودند؟ مگر غیر از این است که او آدمیزادی را در بطن خود می‌پروراند و باید مراقب او بود؟ یک عالمه سوال بی جواب در ذهنم جولان میداد حالم را بدتر میکرد. دیگر حال بد خودم را فراموش کرده بودم حال من بد نبود، تا وقتی قلب فرزندم، نبض زندگی ام می‌زند چرا حالم بد باشد؟ مگر یک مادر از این دنیای بی رحم چه میخواهد؟ مشغول فکر و خیال خودم بودم که زن پرسید:شما چرا اینجایی؟ دستم را روی شکمم گذاشتم و زیر لب نالیدم: «برای اینکه بفهمم هنوز حالم خوبه!» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیجان شب شب‌ها به غیر از تاریکی، برایم یک بغل هیجان همراه خودش می‌آورد. از خاموشی‌هایی که با خواهر برادرهایم راه می‌انداختیم و چندتایی بین نور شمع و دیوار، با دستهای گره شده، گرگ می‌شدیم، دنبال آهویی بی‌پناه. یا با جابه‌جایی یکی دوتا انگشت پیرمرد بی دندانی می‌ساختم که دنبال یک پیاله چای می‌گشت. این بازی که تمام می‌شد. باید لحاف تشک‌های توی بهار خواب را برمی‌داشتیم و می‌بردیم بالای پشت‌بام. خوشی آن شب‌ها، چشم دوختن به سقف سیاه آسمان بود. ستاره‌ها مثل آبکش با سوراخ‌های ریز، بی‌صدا از آن طرف آسمان برایمان نور می‌پاشیدند. توی جا غلت می‌زدیم و شیطنت می کردیم، تا مردمک توی چشم‌هایمان، به زور در دروازه پلک‌هایمان آرام بگیرند. اما هیچ چیز مثل آن تیرهای نورانی میخکوبمان نمی‌کرد. پدربزرگ چیزهای عجیبی برایمان گفته بود:«هر شهاب‌سنگ ماموره. به حساب شیطانی برسه، که دم در آسمان فال گوش ایستاده، تا از رازهای آسمان، برای دار و دسته‌اش خبر ببره.» هر بار که به گوشه‌ای خیره می‌شدیم، از گوشه چشم هم آن طرف آسمان را می پاییدم که یکهو صدایمان بلند می‌شد:«زد. یکی از شیطونا رو زد.» مثل تماشاچی‌های فوتبال منتظر بودیم،توی تیم فرشته‌ها یک شیطان را نشانه بگیرند. و ما ذوق مرگ بشویم و بی صدا نفس بکشیم، مبادا لذت دیدن یک ستاره دنباله دار را از دست بدهیم. ما نسل طرف داری از تیم فرشته‌ها بودیم. حتی اگر خودمان توی روز داله به دست، دنبال فاخته و گنجشک‌ها لالوی درخت‌ها می‌گشتیم. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کفش‌هایش صداها از جهان حذف شده بود. شبیه زمانی که سرت را می‌بری زیر آب یا چند دقیقه بعد از انفجاری که نزدیکت رخ داده باشد. آدم‌ها تکان می‌خوردند. حرف می‌زدند. لب‌های‌شان تکان می‌خورد اما او هیچ، نمی‌شنید. انگار که داخل گوش‌هایش پنبه گذاشته باشند. فقط همهمه‌ی مبهمی، زیرصدای تصاویر به گوشش می‌رسید. بدون اینکه درکی از آن‌ها داشته باشد. کاغذ کادو پیدا نکرده بود. پشت در، قبل از اینکه در را باز کند، دستانش را پشتش قایم کرده و صدا زده بود: «چشمانت را ببند.» پارچه نرم بنفش را گذاشته بود کف دستش. نقش گل‌های ریز را دوست داشت. بک‌گراند گوشی‌اش از همین تم بود. گل‌های ریز بابونه. حانان از همان‌جا به علاقه‌اش پی برده بود. ذوق زده تای پارچه را باز کرد و انداخت روی سرش. دوید جلوی آینه. زیبایی طرح و رنگش روی سر دو چندان شده بود. دو طرف پارچه را روی سرش با دست محکم کرد. با قهقهه دو دور روی پاهایش چرخید. خستگیِ پیاده‌روی چندین خیابان برای پیدا کردن رنگ بنفش از تن حانان در همان لحظه اول پر کشید. شب بعد از شام مادرش بسم‌الله گفت و قیچی انداخت روی پارچه. با کش و آستین سفارش داده بود. مادر هم ذوقش را که دید قرار شد یکی دو روزه آماده‌اش کند. همان شب، در راه برگشت به خانه دست حانان را گرفت برد داخل کفش فروشی خیابان بالای خانه‌شان. همان که همیشه سر راهِ برگشت از خرید نان، پشت شیشه‌اش می‌ایستاد و برایش کتانی پسند می‌کرد. خودش کفش چرم مردانه را بیشتر می‌پسندید اما میدانست کتانی بیشتر به کار پای حانان می‌آید. او مرد مهمان طور گشتن نبود. کفشی می‌خواست که در بالا و پایین روز، وقتی دنبال لقمه‌ای نان حلال برای سفره کوچک‌شان است همراهش باشد. پس‌اندازش، حالا به قدر آن جفت کتانی مشکی ردیف سوم می‌رسید. شماره سایزی که همیشه می‌خرید کوچک‌ بود مجبور شدند یک سایز بزرگتر بگیرند و با یک جفت کفی چفت پایش کنند. حانان روی زمین دراز کشیده بود. هرچه دست می‌کشید به ریش‌هایش، هرچه نوازش‌شان می‌کرد بیدار نمی‌شد. چشم‌هایش را باز نمی‌کرد. کفش‌هایش را، کفش‌هایی که او برایش خریده بود را کنار پارچه سفید دورش جفت کرده بودند. با یک دست جفت کفش‌ها را به سینه‌اش می‌فشرد. با دست دیگرش صورت حانان را نوازش می‌کرد تا شاید دل از مرگ بگیرد و برگردد. به کفش‌ها نگاه می‌کرد و پلک‌هایش می‌پرید. لبخند آن شبش موقع امتحان کردن‌شان زنده جلوی چشمش بود. با خودش زمزمه کرد: «این‌ها چند ماه به پایت ماند؟... زود بود برای درآوردن شان. ببین چادر گلدار بنفشی که خریدی هنوز سر من است...» زمین سرد بود. شاید کاپشن تنش هم گرمش نکند. آرام پارچه سفید را بیشتر کشید روی تنش. کفش‌ها را بیشتر در آغوش فشار داد. شاید آن‌ها هم سردشان شده باشد. ____________________ پی‌نوشت‌ یک؛ داستانی تخیلی از یک اتفاق واقعی... من با فکر کردن به داستان انسان ها سطح عمیق‌تری از احساس آن‌ها را درک می‌کنم تا صرفاً تصور شرایط‌شان و خود را جای آن‌ها گذاشتن. پی‌نوشت‌ دو؛ در غزه هر انسان یک داستان است. یک سرنوشت و هزاران آرزو.... با مرگ یک نفر هزاران آرزوی خودش و هزاران آرزو از اطرافیانش زیر خاک می‌خوابند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کندوی عنکبوت کندوی عنکبوت رو که خوندم؛ فهمیدم چقد ماها یعنی ما آدم ها، مخصوصا ما خانم ها! مورد هجمه ی شیطانیم، چقد دارن تلاش می‌کنند مارو زمین بزنند؛ مخصوصا تو قسمت فرزند آوری! شايد بنظرتون خنده دار و مضحک باشه. اما بیاید همت کنیم برای یکبار که شده این کتاب رو بخونید. محشره... اینم بگم‌ها! بعد از خوندنش چنان عذاب وجدان میگیری که میخوای خودتو... ولش کن! برو کتابو بخون...! ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
لجباز بودن! از فضولی به لجبازی رسیده ام! مثل بعضی ها که از فرش به عرش، از زمین به آسمان، از هرچیز پایین به هرچیز بالا می رسند... چه اشکالی دارد لجبازی همیشه هم بد نیست! ** لحظه اولی که گرفت جلوی رویم، محو جلدش شدم آنقدر که اسمش را حتی نگاه هم نکردم شاید هم یادم نماند. ذوق بود یا حواس پرتی، نمیدانم هرچه بود ، هدیه ی خواهرانه را توی خانه خودشان جاگذاشتم و رفتم... هر بار که زنگ می زدم احوال کتابم را می پرسیدم کتاب امام خمینی مو که بهم دادی جا گذاشتم، مواظبش باش خودم ورق ورق شدم تا چرخ روزگار بر بی حواسی و بی نظمی غلبه کند و کتاب را بدستم برساند. زود شروعش کردم. فصل ها یکی در میان سرعت گیر دارند. مدل نوشتن عجیب است. فینگیلیش را تصور کنید، عربی طورش! هرجمله دوتا کلمه فارسی دارد، سه تا عربی، دو تا و نصفی هم کلمه ای که با (ال) عربی اش کرده اند... فضولی نیرو محرکه خوبیست میخواندم تا بفهمم چرا طرح جلدش این شکلی است طبق قانون تعلیق باید تا پنجاه صفحه مانده به آخر کتاب میخواندم تا بفهمم قضیه از چه قرار است! اما نویسنده طرفدار ما بود. همان قشر فضول ماجرای تصویر جلد ماجرای یک رزمنده لجباز است! وقتی می گویند: اگر اسیر شدید، عکس های امام را همراه نداشته باشید ، کمتر اذیت می شوید... نخ و سوزن بر میدارد و می نشیند به دوخت و دوز عکس امام روی لباسش، تا بشود جزء جدانشدنی... آنجا بود که تصمیم گرفتم ، به جای فضول، لجباز باشم به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
معتادهای سبز! معمولا هر کس یک مهارتی دارد. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. کافی است یک گلدان کاکتوس، که به خودی خود، احتیاج به هیچ رسیدگی و مراقبتی ندارد به من بسپارید تا سر یک هفته خشک شده تحویل بدهم. این هنر ذاتی ام باعث شده تا هرجا که می روم ناخودآگاهم به دنبال گل و گلدان کشیده شود تا چم و خم کار دستم بیاید. برای جلسه ای در کانون اصلاح و تربیت دعوت شده ام. سالن اجتماعات از کف زمین تا سقف، پله هایی دارد یک اندازه که گلدان ها به صف شده اند. سر سبزی و زیبایی اش برای همه دیدنی است. با خودم فکر میکنم باغبان آن باید آدم ماهری باشد. آخر جلسه رییس کانون اصلاح را میبینم. صحبت ها گل انداخته است. می پرسم کدام مددجو مسئول این گلخانه ست؟ بیاریدش ببینم دقیقا چیکار میکنه منم یاد بگیرم. می خندد و می گوید: - راستش خانم دادیار این گلخانه قصه خوبی داره. مدتی قبل یک زندانی به اسم گل محمد برای سرآوری می آمد . حسابی گلها سر زنده و‌ سر سبز بودند. از بچه های زندان باز بود. هفته ای یکی دو‌مرتبه هم اینجا سر میزد. ما هم خیلی از کارش راضی بودیم تا اینکه حبسش تموم شد و رفت. قبل از رفتن نوراله رو معرفی کرد. گفت میتونه برای نگهداری گل ها سر بزنه. اما بعد از ی مدت دیدیم گل ها روز به روز پژمرده تر و زرد تر میشه. از جهاد کشاورزی مهندس آوردم. همه چیز رو بررسی کرد گفت شرایط عالیه اما علت زردی گل ها رو‌ نفهمید. هم‌ نورش خوب بود و هم کود. اما این گل ها، گل های سابق نشد. آخر گفتم بذار با خودش تماس بگیرم ببینم اون چیکار میکرده که ما نمی کنیم. به این جای حرف که میرسه نگاهی به همکاراش می‌کند و همگی از یادآوری خاطره مشترک می خندند. ادامه می دهد: - به گل محمد که زنگ زدم و موضوع رو که گفتم اول زیر بار نمی رفت. بعد که دید کار همشهریش داره زیر سوال میره گفت که یک مقدار شیره تریاک رو با آب قاطی میکرده و هفته ای یک بار می ریخته پای گلدون ها. شاید به همین خاطره. - مگه گل ها هم معتاد میشن؟ - منم اولش باورم نشد. با همون مهندس کشاورزی تماس گرفتم. گفت درسته. گل ها اعتیاد پیدا کردند. یک مدتی صبر کنیم دوباره سرحال میشن و به حالت عادی بر می گردند. از خیر پرورش گل ‌و گیاه بیرون می آیم. ترجیح میدهم آمار آخر ماه رو برسانم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زخم‌های بدون تسکین مرد پنجاه و دوساله نه نای درد کشیدن دارد نه نای شکایت. تنگی‌ِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش می‌کنم ولی افاقه نمی‌کند. نگران ریه‌هایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالی‌شان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش می‌گیرم. اعصاب درست و حسابی ندارد. چهره‌اش را در هم می‌کشد. نمی‌فهمم نشانه‌ی درد است یا نشانه‌ی اخم. طبق شیفت‌های قبلی شروع می‌کنم به دادن آموزش‌های لازم در این نوع شکستگی. _ببین آقای علمی الان مهم‌ترین کاری که باید بکنید اینه که آروم آروم بلند شید. لبه‌ی تخت بشینید. پاهای خودتون رو آویزون کنید و نفس‌های عمیق بکشید. نباید بذارید ریه‌هاتون روی هم بخوابه… پوزخندی تحویلم می‌دهد. _ من کمکت می‌کنم وزنت رو بنداز روی دستات منم زیر بغلت رو می‌گیرم. آروم پاشو یکهو جوش آورد که «دختر تو می‌فهمی اصلا چی می‌گی؟ من تو نفس کشیدن عادی هم دچار مشکلم. ترجیح می‌دم به جا سه بار یه بار نفس بکشم که درد نکشم. بعد تو می‌گی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمی‌بینی استخون دست و و دنده‌ام خرد شده؟ تصادف بدی کرده بود. و حق داشت. به حال خودش رهایش می‌کنم تا آمپرش بیاید پایین و یکی دوساعت بعد شانسم را امتحان کنم. کج می‌کنم سمت استیشن که می‌بینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفس‌هایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود می‌کند. ضعف و بی‌حالی‌اش به کنار. دارد روحش را هم می‌کُشد. آرام صدایش می‌کنم. پتو را کنار می‌زند و می‌بینم صورتش خیسِ خیس است. دو روزی‌ست که به خاطر شوک به دنبال خونریزی زیاد مهمان بخشمان شده. می‌پرسم: «درد داری؟» سرش را می‌آورد پایین. پا تند می‌کنم که بروم آرامبخشش را بزنم. صدایم می‌کند. _درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو می‌بردن پیش بچه‌م. خوشحال از این‌که دوای دردش را می‌دانم. می‌گویم: «الان زنگ می‌زنم شوهرت بیارتش» زار می‌زند…وسط گریه می‌گوید: «کاشکی می‌شد» می‌فهمم منظور از بچه‌ باران چهار ساله‌اش نیست. کیان سقط‌شده‌اش هست. سعی می‌کنم با کلی قربان صدقه و ان‌شاالله خدا کلی اتفاق‌های خوب برایت کنار گذاشته و… آرام‌ترش کنم. گریه‌اش از حالت ضجه تبدیل می‌شود به اشک پنهانی و باز می‌خزد زیر پتو. ساعت ۹شب شده و پانسمان تخت ۱ باید تعویض شود. آقای محسنی سبد پر از باند و گاز و پماد را گذاشته روی سر و سوت‌زنان می‌رود سمت مهدی. پرده‌های تخت را می‌کشد و ما فقط می‌فهمیم مهدی دارد از درد داد می‌زند. درحال تعمیر آبگرم‌کن خانه‌شان بوده سینه و صورتش در اثر بخار آب می‌سوزد و از ترس عفونت بعد از سوختگی بستری ‌می‌شود. آقای محسنی با لب و لوچه‌ی آویزان می‌آید توی استیشن. _بچه‌ها خدایی حق داره. سوختگی درجه‌ی ۲ شوخی بردار نیست. پزشک مسکن اوردر نمی‌کنه به جهنم. اون پتدین رو بده من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم. انگار قرار است تا آخر شیفت یا صدای گریه بشنویم یا ناله. خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایمان می‌زند. هیچ‌کدام حال بلند شدن نداریم. طوری که بشویم می‌گوید:« اگر بدونید چه شله‌زردی پخته سوپروایزر. سرد بشه از دهن میفته‌ها» آقای محسنی می‌گوید: «راست می‌گه من پارسال شب شهادتی شله‌ش رو خوردم اصن عجیب غریبه» غصه‌دار از این‌که چرا همیشه توی هر مناسبتی من باید شیفت باشم فکرم را بلند برای بقیه هم می‌گویم. نجمه می‌گوید: «خواهر هیئت و مسجد و حسینیه و روضه‌ی ما اینجاست» پاشو بریم شله بخوریم. چشم می‌چرخانم روی تخت‌ها. تمام روضه‌های دانلود شده‌ی گوشی‌ام، توی سرم پخش می‌شود. مداح می‌خواند و مریض‌ها می‌شوند روضه‌ی مجسم برایم. راستی چطور یک مادر هجده‌ساله همزمان درد شکستگی دنده، سوختگی و از دست دادن جنین توی شکمش را به دوش کشیده؟؟ https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل برق! وقتی کلید چراغ را می‌زنی کمتر از یک ثانیه لامپ روشن می‌شود. درست مثل وقتی که ما حواسمان به جایی می‌رود. سرعت برق را نمی‌دانم اما سرعت حواس آدمیزاد را می‌توان با روضه ها اندازه گرفت. البته آماده بودن مخاطب روضه در سرعت انتقال حواسش به منبع نور تاثیر گذار است. روضه خوان فقط با یک نام یا یک بیت شعر یا یک کنایه وسط روضه‌خوانی اش مستمع را از این رو به آن رو می‌کند. یعنی مثل برق وصل منبع نور می‌شود. همه حواسش را یک جا انتقال می‌دهد. آنقدر سرعت و هیجانش بالا می‌رود که کمتر از چند ثانیه اشکش جاری می‌شود. چه قدرت روانی و ذهنی دارد روضه! ما با این سرعت به کجا وصل می‌شویم؟! اصلا خودمان اگر از دست کسی کتک بخوریم به این راحتی گریه نمی‌کنیم. اما وقتی روضه خوان می‌گوید: «مادرمان را کتک زده‌اند» اشکمان ناخودآگاه جاری می‌شود. چشم‌مان را می‌بندیم و روایت روضه را به صورت تصویری توی ذهنمان قطار می‌کنیم. با هر صحنه اش ضربان قلبمان بالا و پایین می‌شود. با آتش روضه دلمان داغ می‌شود. دست و پایمان قدرت می‌گیرد. حاضریم همین وسط روضه هر کاری بکنیم تا به مادرمان آسیبی نرسد. گاهی خودمان را می‌زنیم. شاید به قول روانشناسان این همان مصداق تخلیه هیجانی باشد. روانشناسان و انسان‌شناسان را نمی‌دانم اما به نوبه خودم علم انتقال حواس را یک علم خاص می‌دانم. فقط یک قدرت خاص معنوی می‌تواند کمتر از چند ثانیه یک انسان عادی را منقلب کند. مثل این است که وسیله ای بدون سیم، دائما به برق وصل باشد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دردِ در... همه‌ی شهر مدیون پدرش بودند. همه‌ی شهر که حالا پشت دیوار خانه‌اش داشتند همهمه می‌کردند. این ملخ خوران و شترچران ها، روزی نمی‌دانستند شهر چیست، حال تمدن داشتند. هنوز از بندکفن پدرش داشت آب غسل می‌چکید، نمک نشناسان، به شور نشستند و شویش را از میدان به در کردند. اینان تا دیروز دست چپ و راستشان را نمی‌شناختند، چطور امروز از صاحب آیینشان بیشتر نگران دینند؟ سر و صدا زیاد بود، او کم. حرف ها می‌پیچید در سرش. چند روز مگر از عهدشان در خم گذشته بود؟ چطور از یاد بردند؟ در تکان خورد، محکم، با شدت. بست و بند جواب نمی‌داد، خودش سپر شد. صدایی آشنا داد زد: با تو کاری نداریم، هرچه هست با اوست. صدایش آشنا بود. دروغ می‌گفت. صدا، ارثیه‌اش را گرفت و محرومش کرد. صدا در کوچه، بر سرش بلند شد و در گوشش پیچید. صدا صورتش را نیلگون کرد. حورا را چه به دستان زبر و سنگین. آه، اگر زندگیش، جانش میفهمید مردی در کوچه، صدا بلند کرده، داد زده، سیلی... نه، نمی‌فهمید. شال می‌پوشید، رو می‌گرفت، شویش نمی‌فهمید. صدا چرا دست از سرشان بر نمی‌داشت؟ خلافت بس نبود، زندگیشان را می‌خواست حکما. در دوباره لرزید. چفت را محکم گرفت. گفت: چه‌خبر است؟ تورا با ما چکار؟ ما عزاداریم، شما نه؟! صدا غرید: او باید بیاید، برای بیعت. گفت: با که؟! خلیفه که اینجاست. صدا غرید: خلیفه را ما برگزیدیم. و لگدی نثار در کرد. در، بعد از بابا بی ادب شده بود. تا دیروز با احترام به صدا در می‌آمد تا پدرش داخل شود، هربار با دستان زندگی‌اش باز می‌شد تا خانه‌اش جان بگیرد. این، همان نبود و نیست. نالید: پدر، نیستی ببینی با جگرگوشه‌ات چه میکنند. نفرینتان خواهم کرد، سخت و صعب... انگار حرفش اثر داشت. گفت و گو شدت گرفت. پاهایی رفتند، دست هایی ماندند. خیالش راحت شد و نشد. دست ها، خش خش صدا می‌کردند. چیزی می‌آوردند و پشته می‌نمودند. دلش شور زد. سکوت نحسی بود. ناگاه، صدای جلز و ولز آمد. گرم شد، داغ شد، هرم گرفت. صدا نعره کشید: یا کنار برو، یا کار خود را خواهم کرد. حتی فرصت جواب نشد. در مهربان خانه‌شان، بی رحم، بی شفقت، باز شد. سنگین بود، خیلی. زورش نرسید.تا دیوار کشیده شد. بین در و دیوار ماند. چیزی فرو رفت در دنده هایش، درونش، و جنینش. میخ بود، داغ، آتشین. داشت می‌سوخت، طفلش هم. هربار تا نجات می‌رفت و ضربه ای دوباره او را می‌کوبید. تا چهل ضربه، شمرد. چهل مرد جنگی، هر رفتنشان ضربه‌ای و برگشتشان ضربه‌ای.با نفس های بریده‌اش شمرد. بعد، جانش را بردند. این را وقتی فهمید که افتاد. ضربه ها، مردها تمام شدند. مرگبار سکوت پیچید. نه طفلش تکان می‌خورد، نه جانش به سراغش می‌آمد. نگاهی به در انداخت، خون از میخ می‌چکید. بعد از پدرش، در نیز بی رحم شده بود... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک نفس راحت رفته بودیم چادر بخریم. چادر رنگی. با کفش های قرمزم،توی خیابان شلنگ تخته می‌انداختم و ذهنم پر از گل بود. نقش و نگار چادرهارا توی کله ام نقاشی می‌کردم و بعد می‌ماندم کدامشان را انتخاب کنم! مادرم دست هایم را سفت تر چسبید. نزدیک شده بودیم به مغازه متولی ها. باید می‌رفتیم سمت دیگر خیابان. مشتری ثابت بودیم. به جز وقت هایی که از مشهد خرید می‌کردیم، خرید پارچه هایمان از اینجا بود. آنها هم با چاکرم،قربانم، ماشاءالله چه دختر با حجابی و مغازه خودتونه خم‌و‌‌راست می‌شدند جلومان. کلاس اول دبستان بودم ولی اولین چادرم نبود. برعکس (ز ز آ) های بالقوه ای که می‌گفتند بچه اس بهش سخت نگیرید. مادرم کیف می کرد از چادر پوشیدن داوطلبی‌ام. بعد هم می‌گفت چادر نخرم که چادر خواهراشو بپیچونه تو دست و پاش ، بخوره زمین؟ سرخوش از یادآوری حمایت های مادرانه بودم، که دنیا جلو چشمانم سیاه شد. سیاهی باد خورد و پهن شد توی جوب کنار خیابان. جیغ زدم: مامااانییییی! گل های توی کله ام پر پر شدند و اشک هایم خیسشان کرد. هول برم داشته بود. یعنی الان مامانم چی میشه؟ چطور بلندش کنم؟ چند نفری جمع شدند. مادرم زود خودش را مرتب کرد: «من خوبم،چیزی نشده،گریه نکنیا» بعدهم پر چادر گِلی اش را جمع کرد توی دست. طوری که حتی کثیفی اش پیدا نباشد:« بریم.» بلند شدنش دلم را گرم کرد. اما گریه ام تمامی نداشت...:«من اصلا چادر نمی‌خوام. بریم خونه» ترسیده بودم، تا مدت ها بعد هم می‌ترسیدم، هنوز هم وقتی می خواهم از وسط جوب های پهن کنار خیابان بدون پل، رد شوم،مُرَدّدم! نکند زیر این خاک به ظاهر خشک، گِل های تازه‌اند. راستش را بخواهید وقتی با مادرم هستم بیشتر می ترسم. تکرار...! گاهی که با هم هستیم، با یادآوری خاطره آن‌روز، برای خودم زَهرش را می‌گیرم. هر دوبه یادداریمش. آن‌روز چادر را خریدیم. یک چادر آبی طوربا گلهای منحنی و چندضلعی. نامردی است اگر بگویم خاطره‌ی تلخ، هنوز هم وقتی بلند شدن تند و سریع مادرم را توی ذهنم تصور می‌کنم خوشحال می‌شوم و یک نفس راحت می‌کشم: «آخیش...» به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
توهمِ سَرتری نمی‌دانم شما هم مثل من فکر می‌کنید یا نه؟! ما ایرانی‌ها فکر می‌کنیم از همه مهم‌تریم. یعنی غزه و سوریه و لبنان و عراق و... همه پیش‌مرگ ما هستند. فکر می‌کنیم از همه مومن‌تریم؛ فهم‌مان از دین قوی‌تر از همه‌ست تاریخ را از همه بهتر می‌دانیم؛ ملت مقاوم‌تری هستیم؛از همه غیرتی‌تریم؛ از همه مجاهدتریم؛از همه عاشق‌تریم؛ از همه مهمان‌نوازتریم؛ از همه پراحساس‌تریم... یک اعتماد به نفس عجیب و غریب! سرچشمه این توهمات به نظر من امنیتی‌ست که کسی توضیح نمی‌دهد به چه بهایی داریمش... زهیر پسر و برادر شهید است. اهل پاکستان. جایی که هر هفته و ماه یک گوشه‌اش مسجد و مناطق شیعه‌نشین با بمب منفجر می‌شود... وقتی نه امنیت غذایی هست؛ نه اقتصادی؛ نه سیاسی؛ نه مذهبی! عشق به اهل‌بیت و نذری دادن تازه مفهوم پیدا می‌کند... عکس کاظم را اربعین پنج سال پیش روی در خانه‌اش دیدیم. دانشگاه امیرکبیر مهندسی برق خوانده بود. فارسی مسلط بود.چند سالی کنار شارع‌الرسول خانه‌اش پذیرای زائران بود. شوکه شدیم تا رفتیم پشت در. زن جوان که کاظم غلیظ صدایش می‌کرد "فاططمه!" حدودا سی‌ساله آمد دم در. "شوهرم شهید شد تو جنگ!" قلبم تکان خورد. " بفرمایید!" امنیت واژه عجیبی‌ست. هر روز قربانی می‌گیرد و انگار همه تصمیم گرفته‌اند روی بانیان آن مانور ندهند. اینکه به طور متوسط هر چند شب یک‌بار یک خانواده قربانی‌اش را تقدیم راه روشن انبیا می‌کند. جمله مشهور غریب "همه مدیون شهداییم" که اصلا و ابدا نتوانسته‌ایم توضیحش، تفسیرش،تعبیرش، حسش و منطقش و هیچ چیزش را به نسل بعد تحویل بدهیم... ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
نذری‌ها نچسب شده‌اند! شهر ما معروف است به نذری دادن‌هایش. اینکه در ماه محرم و صفر وقتی به هر کوچه و خیابانی بروی و دیگ‌های بزرگ را روی آجرچینی‌های موقت ببینی، که زیرش را کنده‌های چوب گذاشته‌اند و پخت و پز می کنند، یک چیز خیلی عادی است. اصلاً اصطلاح خاصی بین مردم ما رواج دارد که محرم و صفرْ «قابلمه‌ها را دَمَر می‌کنند!» به این معنی که پخت و پزِ توی خانه‌ها تعطیل! و واقعاً تعطیل هم می‌شود! تازگی‌ها البته در فاطمیه هم این اتفاق افتاده. نه تنها هیئت‌ها و تکیه‌های عزاداری که موکب‌هایِ جدیداً گسترش یافته هم زده‌اند به کار پخت و پز غذا. همین الان که این متن را می نویسمْ حداقل ناهار دو روز خانه‌ی ما توی یخچال است! بوی برنج اعلا با قیمه و سبزیِ خوش‌پخت، حتی بعد از سرد شدنْ کار خودشان را با روح و روان آدمی می‌کنند. این نذری‌ها که با آتشِ عشق پخته شده، طعم و مزه‌ای دارد که باور کنید کافر را مسلمان می‌کند! اما این روزها نذری‌ها نَچَسب شده‌اند! نه اینکه نخورم، نه اینکه مزه نداشته باشند، نه اینکه با قبل فرقی کرده باشند، نه اینکه تنوع آنها کم شده باشد، که بیشتر هم شده؛ بلکه به قول قدیمی‌های ما «دِلم بر نمی‌دارد!» وقتی ناز و نعمت خودمان را می‌بینم اما گرسنگی بچه‌ی غزه‌ای جلوی چشمم است، زهر می‌شود هر چیز خوشمزه‌ای! دیده‌اید لابد؟! دیده‌اید که بچه‌ای از گرسنگیْ می‌گوید و نبود غذا و آب! دیده‌اید که کودکی در صف غذا همان مقدارِ کمِ لوبیا هم گیرش نمی‌آید! لابد دیده‌اید که سازمان‌های جهانی مداوم از فاجعه‌ی غزه می‌گویند؟! اینها را شاید هیچ کسی نباشد که ندیده باشد... و ای کاش کاری از دستمان بر می‌آمد. امروز روز جهانی «عاری از خشونت و افراطی‌گری» است! لابد می‌دانید که روز جهانی را سازمان‌های جهانی ثبت کرده‌اند؟! همین سازمان‌هایی که در جهانِ به اصطلاح مدرن امروز لال شده‌اند در موضوع غزه و نهایتاً دلسوزیِ بازیگرانه‌ای می‌کنند تا از قافله‌ی مردم غمگین و خشمگین دنیا عقب نیفتند! چه دنیایی شده واقعاً ...! ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir