استاد ابراهیمی خیلی روی مردم سالاری حساس هستند و با نظر گروهی کار می کنند.
😑اینجا فقط یه نفر غلط املایی و نگارشی میگیره نام نمی برم ولی استقلایه.سعی کنید از کنارشون با دنده معکوس رد بشید از من گفتن بود.😁پر از ایده و طنز نویس گروه اند.
خانم مقیمی خیلی مهربون هستند. و بیلچه گروه، چت ممنوع😁
آقای سپهر نقد های خوبی انجام می دهند پیشرفت تون خیلی کمک می کنه.
خانم راعی نقطه زن هستند و کوتاه گو.
خانم شنبم پر مشغله و پرکار و شیطون😁
آقای مختاری الان کم سر می زنند و پر از ایده اند شگفت انگیزند.
خانم ایرجی و خانم فرجام پور کتاب چاپ کردند و خیلی اطلاعات مفید می دهند و معاونین گروه هستند.
آقای جعفری هم یکی از اساتید هستند و معلم انرژی مثبت گروه.
خانم قاسمی هم کنجکاو گروه و ایجاد کنند پرسش در گروه 😊
آقای جهان کهن هم حوزه کودک بیشتر می نویسند.
خانم شاگرد شهدا هم کم میان ولی نظرات شون خیلی خوبه.
منم صالحی هستم مظلوم گروه به همین سوی چراغ😁
خوش اومدید😊
#بژیو
#قسمت_دهم
_هناسکم آماده هر چیزی باش یادت هست از حسینی گفته بودم که خانواده اش اسارت رفتند؟
_همون که خواهرش زینب بود.
_آره همون.
_از این به بعد تو اسیری، مثل زینب،من را به خاطر همه چی ببخش.
سکوتم را که دید خواست دوباره گریه کند.
_عمو تو صلاح من را می خواهی من راضیم ام مثل رقیه که برام قبلا گفتی.
نفس عمیقی کشید.
_بریم توکل به خدا، خدایا خودمون را به تو می سپاریم که بهترینِ حافظان تویی.
من چهره های آن دو نفر را با ان دستار های عربی ندیدم ولی صدای نفس عمیقشان نشان می داد آن ها هم مثل عمو نگران اند.
ماشین سفید دو کابین بود. من اسمش را نمی دانستم. ولی از آینه نگاهم به چشم های راننده افتاد، خشم،نگرانی با هم در نگاهش بود. به عمو نگاه کردم سرش را سمت شیشه چرخانده بود ولی از تکان خودن دستار جلوی دهانش فهمیدم دارد دعا می کند یا شاید همان چه بود، آهان کرسی حتما می خواند.
ولی نفری که کنار راننده بود انگار اصلا در ماشین نبود مطمئن بودم به همه جا فکر می کرد جز اینجا.
واقعا چه شد که آوار مسلحین توی روستای ما هوار شد. یاد مادر،آخ مادر، آخ مادر. چشمانم بی اختیار می بارید. به خاطر من ..... هق هقم اوج گرفت و سرم را میان دستان طناب پیچم گذاشتم.
_عزیزکم چی شد؟
به آغوش گرم عمو پناه بردم.
_عمو چی شد که آوار روستای ما شدند.
سکوت عمو معنی خوبی نداشت، سر را بالا آوردم و به عمو نگاه کردم.
_نمی دانم کسی زنده نمانده بود که بپرسم.
ولی چشمهایش از من فرار می کرد.
_ابوعامر داریم نزدیک می شویم.
_عزیزکم ببخش از اینجا به بعد فقط گریه کن و ناسزا بگو.
_عمو چه خبر است؟
_اعتماد کن حتی من را بزن فکر کن من مادرت را کشتم.
نفس عمیقی کشید.
از دور چند تا ماشین مسلحین مشخص بود.کنار جاده چند جنازه بی سر بود چند تا زن هم بینشان بود یا ایزدمنان اینجا چه خبر بود. با وحشت به عمو نگاه کردم اما کلامی از زبانم نمی آمد مثل ماهی فقط دهانم باز و بسته می شد.
با سیلی عمو صورتم کامل برگشت.
_کافر به چی نگاه می کنی؟
و اون دو نفر خندیدند و به عربی چیزهایی گفتند من نمی فهمیدم.
_برده بی خاصیت امشب را که با من بودی می فهمی یعنی چه.
_ابوعامر بعدش خسته شدی من می خوامش و خنده کریهی کرد همان شاگرد راننده بود.
ایزدمنان بهت زده بودم حتی گریه ام نمی آمد.
_می فروشم 100 چوق البته بعد خودم و خندیدند.
با توقف ماشین و دیدن مسلحین می خواتم بی حال شوم ولی با سیلی ها و فحش های عمو هوشیار شدم.
#ف_صالحی
#14000502
#بژیو
#قسمت_یازدهم
_اشلونی؟
_فعلا که تو بهتری. اون حوری کیه ؟از کجا آوردیش؟
دست کثیفش روی بازوم کشید. دستم کشیدم ولی با سیلی که به صورتم زد برق از سرم پرید.
_چی کار می کنی؟قیافه شو خراب نکن عیشم رو بهم نزن.
_هنوز چموشه؟
_خودمون آدمش می کنیم.
و هر چهار نفر خندیدند و من فقط اشک ریختم.
_باکره است؟
عمو فقط با بی تفاوتی سر تکون داد.
_هم چشم رنگی هم باکره، چند می فروشی؟
_فعلا فروشی نیست،خسته که شدم و اگر زنده موند این سگ جون می فروشم البته دو نفر توی صف هستند.با چشم به دو نفر جلویی اشاره کرد و خندید.
_خب پس حالا حالا سرش خلوت نمیشه، به نظرم توی سنگرتون برنامه اش را بنویس بزن به دیوار که بدونه کی به کدومتون سرویس بده. تمیزکاری و غذا پختن راحت از راضی کردند سه نفره.
با اون چهره کریهش شروع کرد به خندیدن.همراهان من هم با صدای بلند باهاش همراه شدند.
عمو را می شناختمش این خنده اش عصبی بود مثل وقتی که بابا بهش می گفت تو بی غیرتی که ما رو ول کردی رفتی پی اون زن و آخرش با مرگش هم خودت را بدبخت کردی هم پسرت.
_زدی وسط پیشونی کافرا ،مُردم از خنده خدا بهت جزای خیر بده و چند تا حوری نصیبت کنه.
_برو که می دونم بی قرارید اگر نخواستید با اینکه دیگه باکره نیست خریدارشم،برده خوبی باشه بهش هدیه به نوزاد میدم و کریه تر از قبل خندید و دستش را روی دستم کشید و توی دستش گرفت.
_پول خوبی هم میدم من ابوزیدم از هر کسی بپرسی من رو میشناسه.
به چهره اش نگاه کردم چشم و ابرویش موها و ریشش بور بود، رنگ چشم های کریهش آبی بود،لبانش متوسط بود، اصلا به سوری ها نمی خورد،کنار گونه اش خراش تا کنار چشمش بود.قد بلندی داشت و چهارشانه بود.
ولی لباس و دستارش مثل مسلحین لباس های سیاه به تن داشت. نگاه خیره ام که را دید سرش را جلو آورد.
_I'm Edvard and I'm from u.k
با انگشت به سرم زد و گفت هنوز نمی دونی چی در انتظارته فقط دعا کن دستم خودم نیفتی.
_اجازه میدی بریم عیش کنیم یا نه؟
_برو ولی هر وقت خسته شدی من هستم، من master برده های خسته ام.
_باشه فکرهام رو کردم خبرت میدم.بریم آنقدر گفتید که من بی طاقت شدم.
و مرا را خواست به آغوش بکشد که داد زدم ولم ولم کنید چی از جونم می خواید، همه رو کشتید، ولم کنیم و جیغ می کشیدم حالم دست خودم نبود چهره مادرم دوباره جلوی چشمانم می آمد.
_چرا کشتیش برده خوبی می شد..... چرا کشتیش برده خوبی می شد.... چرا کشتیش برده خوبی می شد.....
با ضربه ای که خوردم صورتم کامل برگشت.
_خفه شو کافر امشب که به هر سه نفرمون سرویس دادی می فهمی، ما بریم ابوزید تا این چموش را رام کنیم.
من فقط با بهت نگاه می کردم و از گوشه چشمم اشک جاری بود و به جای سیلی که می رسید می سوخت.
مانع را بالا داد و من همچنان بهت زده به رو به رو خیره بودم.اگر عمو مرا پیدا نمی کردم،سرنوشت من چه بوداگر دست مسلحین می افتادم الان حتما خودم را کشته بودم.
ماشین حرکت کرد و من نگاه خیره ابوزید را از آینه بغل ماشین هنوز می دیدم.
#ف_صالحی
#14000503
#بژیو
#قسمت_دوازدهم
همچنان خیره به آینه بودم انگار زمان متوقف شده و من میان انسان های گرگ نما مانده ام که با لحظه غفلت دریده می شوم.
اصلا اون مرد در کشور من کیلومتر ها دور از خانه اش در خانه من چه می خواست ما که سرگرم خودمان بودیم با کسی کاری نداشتیم.
با رفتن در آغوش گرمی به دنیای واقعی برگشتم.
عمو حرف نمی زد می دانستم به اندازه کافی همشان شرمنده بودند برای اینکه بگویم دلخور نیستم خوردم را بیشتر در آغوش عمو بردم و دستانم را از زیر دستانش رد کردم و پشت کمرش قفل کردم.
نفس عمو که با آه خالی شد و خیلی بیشتر در آغوشش فشرده شدم.عمو بوی پدر را می داد راستی پدر و برادرم چه شدند، خدا کنه زنده باشند.
_ابوعامر گرسنه نیستید؟
با سر سمت راننده برگشتم دوست نداشتم آغوش امنم را رها کنم.
با چشم به من اشاره کرد.
_می خواهی چه کار کنی ابوعلی ؟
_ببینم غذا پیدا می کنیم. گرسنه که نمی شود.
_معطلی دارد ممکنه لو بریم ما هرچقدر هم ادای آنها را در بیاوریم ولی مرامشان با ما یکی نیست.
_حق با توِ ، این ها اصولشون هم منطقه به منطقه فرق داره بستگی به فرمانده هاشون حتی نوع جنگ کردنشون هم فرق داره.
می دانستم با این حرف ها می خواستند حواس من و عمو را پرت کنند.
_ابورضا ساکتی ؟
_داشتم فکر می کردم این اولی بود......
یعنی.....
بقیه حرفش را خورد.
_خداحافظ ماست، امتیاز ما نسبت به اون ها اینکه اینجا سرزمین ماست و ما سنبه و سوراخ و پستی و بلندیش را میشناسیم، پسش میگیریم و بیرونشون می کنیم.
نفس عمیقی کشیدم و یکی از دستهایم را روی گردنبندم که مال تولدم پارسالم بود کشیدم همه خانواده ام با من بودند.
نگاه آخر مادر تا همیشه با من است.
#ف_صالحی
#14000504
#بژیو
#قسمت_سیزدهم
دست عمو در لا به لای موهایم مثل مُسکن بود و آرامم می کرد، دیگر حرف هایشان را نمی شنیدم چی فرقی می کرد چه می گفتند من چاره ای جز اجرا نداشتم، داعش دختر رئیس عشیره را به برده تبدیل کرده بود، چه فرقی می کرد کجا برم یا اصلا من برای چه زنده ام. اصلا چرا نمی میرم از مصیبت و داغ من یک شبه پیر شدم.
راستی زینبی که عمو می گفت چه طور زنده ماند اول بچه هایش بعد مردان عشیره اش ... و در آخر امیدش که برادرش بود، تازه با این همه مصیبت باید مواظب باقی مانده ها می ماند و مثل من فرصت عزاداری هم نداشت. مصیبت پشت مصیبت.عمو می گفت این شیر زن با صحبت هایش کاخ ظلم را لرزاند.
نگاهم به بیرون افتاد، انگار به روستای بعدی نزدیکتر می شدیم باغ های اطراف روستا مشخص می شد ولی انگار دزد بهشان زده باشد، حصار ها خراب شده بودند، بعضی درختان سوخته بودند و بعضی شکسته بودند، آخر درخت که کاری با آنها نداشت.به باغ ها هم رحم نکرده بودند.
با چیزی که دیدم جیغی کشیدم که انگار گلوم داشت پاره می شد. خودم را می زدم و صورتم را چنگ می زدم به ماشین می کوبیدم.پس مصیبت کی تمام می شد.
عمو اول شوکه بود اما وقتی نگاهش به آن سمت افتاد فهمید چه دیدم ، فقط داد می زد برو برو، سعی می کرد من را مهار کند و در آغوش بگیرد مگر من آرام می شدم.
آن دو نفر اول هاج و واج مانده بودند ولی با داد عمو به خودشان آمدند و ماشین را حرکت دادند.
عمو وقتی دید آرام نمی شوم با یک ضربه ای دعوتم کرد به دنیای بی خبری که ای کاش سال ها طول بکشد.
#ف_صالحی
#14000511
گزینگویهها, [۲۵.۰۷.۲۱ ۲۱:۰۲]
هفت گناهِ کبیرۀ ویراستاران
۱. کاربردِ «هِکَسره» (مثلاً «پدره من» به جای «پدرِ من» یا «حالم خوبِ» به جای «حالم خوبه»)؛
۲. کاربردِ «فعلِ وصفی» یا «وجهِ وصفی»؛
۳. کاربردِ تنوین با واژههای فارسی (مثلاً جاناً، خانوادتاً، خواهشاً، و گاهاً)؛
۴. کاربردِ «میباشد» به جای «است»؛
۵. کاربردِ «نمودن» به جای «کردن»؛
۶. کاربردِ «درب» به جای «در»؛
۷. کاربردِ «توسطِ».
گزینگویهها, [۲۵.۰۷.۲۱ ۲۱:۵۱]
«وجهِ وصفی» یا «فعلِ وصفی» چیست؟
«وجهِ وصفی» ساختِ صفتِ مفعولی (بنِ ماضی + -ه) است که به غلط به جای فعل به کار میرود.
مثال:
میوهها را شسته، داخلِ سبد انداختم.
(در اینجا «شسته» وجهِ وصفی است که به جای فعلِ ماضیِ «شُستم» به کار رفتهاست.)
درستش این است:
میوهها را شُستم و داخلِ سبد انداختم.
مثالی دیگر:
شیشهها را بالا کشیده، کولر را روشن کنید.
(یعنی شیشهها را بالا بکشید و کولر را روشن کنید.)
مثالی دیگر:
پشتِ میز نشسته، شروع به خوردن میکنم.
(یعنی پشتِ میز مینشینم و شروع به خوردن میکنم.)
وجهِ وصفی یکی از غلطهای نگارشیِ رایج است و باید از کاربردش پرهیز کرد.
#فعل
#بژیو
#قسمت_چهاردهم
به پلک هایم انگار وزنه صد کیلویی وصل بود به سختی چشم هایم را باز کردم صدا های نامفهونی می آمد هنوز انگار توی ماشین بودیم.
_نفس عمو به هوش آمدی؟
فقط نگاه کردم.
_خوبی جان دلم.چرا حرف نمی زنی.
_ابوعامر مهلت بده تازه بهوش آمده با اون ضربه ای که زدی قطع نخاع نشده خیلیه.
عمو لبخند زد و سرم را در آغوش گرفت.
یادم نمی آمد چرا در ماشین هستیم، چرا با عمو می روم، حتما روستا می رویم. شب شده و مادر نگران می شود، وای که عُمر مرا می کشد دیر به خانه آمدم حالا خوبه بابا زنده است اینطور برام قلدری می کند.
راستی فردا تولدم است می خواهم از مادر بخواهم لباس صورتی که تازه دایی برام از دمشق آورده را بپوشم با آن آستین های پفی اش، تازه کفشم را نگویم سفید پاشنه بلند مثل عروس ها می شوم وای خدای من پس کی می رسیم تا من مثل عروس بشوم.
راستی چرا بابا به جواب خواستگاری دایی برای سعید جواب رد داد.
سعید دو سال از من بزرگتر است و با دایی گوسفند داری می کند خیلی پولدار هستند.
سرم را بلند کردم خواستم به عمو بگویم کی می رسیم.
_آ......آ......آ.......
_یا امام حسین، بژیو.
عمو صورتم را گرفته بود و تکانم می داد.
فکر کنم شربت زیاد خوردم به خاطر اونه که صدام در نمیاد ولی نمی دونم چرا عمو آنقدر شلوغش می کنه.
_یا امام حسین شوکه شده، حالا چی کار کنم.
_ابوعامر آنقدر داد و هوار نکن ببینیم چی شده.
#ف_صالحی
#14000512
#بژیو
#قسمت_پانزدهم
_شوکه شده خدا کنه اونی که فکر می کنم نباشه.
_چی؟
_ اگر شوکه بشه و اتفاق رو قبول نکنه میره به یه زمان توی گذشته.
_یا خدا،PTSD منظورته؟
_آره.
و با گریه سرم را در آغوش کشید.
_عزیزم من اینجا هستم قول میدم انتقام مادر و پدرت را بگیرم.قسم می خورم. خون پدرم و خانواده ام پایمال نشود.
عمو چه می گفت انتقام ، مادر و پدرم در خانه منتظرم هستند.فردا تولدم است همه هستند. البته عمو بعد مسلمان شدن فقط برای تولد من میاد. الانم داریم میریم تولد من.چرا گریه می کند، با دست اشک هایش را پاک کردم و لبخند می زدم ولی عمو با شدت بیشتر گریه می کرد.
_ابوعامر تو رو به حضرت زینب آرام باش.ایست بازرسی دوم بیهوش بود رد شدیم ولی سومی رو چه کنیم. خیلی خطرناکه چون اصلی ها اونجان. با این وضع تو خطرناک ترم هست.سند جعلی مون لو بره به سرنوشت برادرزاده ات فکر کردی؟
_فعلا که حرف نمی زنه مگه نه ابوعامر.
_شما می دونید چی دیده؟
_گریه ندارد مَرد، بله ما فقط یک زن و دو مرد را دیدیم اعدام کردند و با سرهاشون فوتبال می کردند .... حیوان تر از این ها خودشون اند.خدا به خانواده هاشون صبر بده.
_چی شد ابو عامر چرا زار می زنی مرد مگه قبلا ندیده بودی.ما برای همین می جنگیم که باز این اتفاق ها نیفته و خانواده ها عزادار نشوند.
_نه، من تا حالا سر بریده پدرم و برادرم و مادر بژیو را ندیده بودم.
صدای گریه عمو سکوت ماشین را می شکست و اون دونفر هیچ جمله ای برای دلداری پیدا نمی کردند.
اون ها بدن ها را برای عبرت آویزان کرده بودند و با سرها فوتبال بازی می کردند و خدا می دانست اول سرکدام را بریدند و چه جنایت های دیگری کردند و چه کارها کردند. جان و مال و ناموس مردم برایشان آزاد بود و هر کاری توانستند کردند.
_مَرد، به حضرت زینب ، ام المصائب توسل کن تا آرام بشی نزار تنها یادگار خانوادت از بین بره. بمانیم لو می رویم باید از اینجا بگذریم. اینجا سند بردگی از فرماندهان شون رو باید نشون بدیم که بژیو پاداشت هست با این حال تو از صد فرسخی همه می فهمند،خبری هست.
_نمی توانم من مصیبت دیده ام، من نتونستم جنازه شون بیارم خاک کنم.غیرتم کجاست؟
_با داد و بی داد تو و زدن خودت و گریه زنده میشن یا بژیو هم میره پیش اون ها، مَرد اون جز تو کسی رو نداره به خودت بیا،از اینجا گذشتیم بشین عزاداری کن، من الان میگم جون برادرزادت الان مهمترین چیزه بفهم!
#ف_صالحی
#14000513
#بژیو
#قسمت_شانزدهم
_بزن کنار باید آرام بشم.
_ابوعامر..... باشه فقط جلب توجه نکن.
عمو پیشانی ام را بوسید و محکم بغلم کرد استخوانم هایم درد گرفت، سرم بالا گرفتم.
_عمو...
_قول به من می دهی؟
_چی عمو؟
_قول بده ازم هیچ وقت ناراحت نشوی.قول بده.
_چشم عمو.
دردی پشت سرم پیچید.
بژیو بلند شو دخترم،بژیو.
_مامانم خوابم می آید به عمر بگو.
_دخترم من و بابا کار داریم، برو پیش عمو. عمر هم داره بازی می کنه با ما نمی آید.
لای یکی از چشم هایم را باز کردم، پتوی قرمز رنگم را دور خودم محکم پیچیدم.
_مامان کجا می روید؟من خوابم می آید.
_یه جای دور، مواظب خودت و عمر باش.
پتوی قرمز را تا بالا سرم کشیدم و گفتم باشه مامان فقط برام اون لباس صورتی رو هم بخر وگرنه عمر را اذیت می کنم.
_ما رفتیم.
_باشه حالا بگذارید بخوابم.
_بژیو.... بژیو
_مامان باشه نخرید، عمر را اذیت نمی کنم.
_بژیو دختر پاشو حالت خوبه.
_بابا بگذارید بخوابم.
چشم هایم را به زور باز کردم ببینم مامان چه می گوید.
_بله مامان.
_عمو کی آمدی! مامان چرا چیزی نگفت؟
عمو فقط من را نگاه می کرد و از چشم های اشک می آمد.
_اتفاقی افتاده، اِ اینجا کجاست؟
_خوبی نفسم.
_بله عمو فردا تولدم است حتما آمدید برام خرید کنید درست گفتم.
عمو نگاهی به من کرد و گفت: آره نفسم، خوب استراحت کن فردا اول وقت باید برگردیم.
_خیالم که راحت شد پس من یکم بخوابم بعد بریم باشه عمو.
_بخواب نفسم.
نمی دانم عمو چرا گریه کرد و رفت بی خیال فردا که رفتم عمر را حسابی ضایع می کنم.
بخوابم که برای کشیدن نقشه سرحال باشم.
#ف_صالحی
#14000725
#بژیو
#قسمت_هفدهم
آنقدر دلم می خواهد خواب را دوباره آغوش بکشم؛ من نمی دانم مامان چرا هر وقت من می خوابم بالای سر من است حالا خوب است "ام عثمان" می آید کارها را انجام می دهد و مثل دختران دیگر روستا لازم نیست از صبح بلند شوم و کار کنم؛ ولی مادر می گوید خانه شوهرت بروی آنجا که جای خواب نیست،آنجا مادرشوهر و پدر شوهر از صبح منتظر صبحانه اند، باید بعدش بروی شیر حیواناتشان را بدوشی، و بعد ناهار اماده کنی، و قالی ات را تمام کنی و....
و من همیشه پا برهنه می آمدم وسط حرف می گفتم:
باوکه، گیانمی، سیره هه ل گیرا.
و مادر با نگاه عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کرد و می گفت: که جانتم، که آفتاب غروب کرد؟من رو مسخره می کنی و من فرار را ترجیح می دادم و فقط می گفتم غلط کردم، جان بابا صبر کن و می خندیدم و می دویدم و فارق از دنیا در حیاط و بعد هم در کنار درخت پیر کنار خانه مان خودم را پیدا می کردم.
بابا همیشه می گفت این درخت را اجداد ما کاشتند و ریشه اش محکم است. باد و طوفان زیاد آمده است ولی با مراقب اجداد ما الان آنقدر تناور شده که باد فقط شاخ و برگش را تکان می دهد.
کمی که می گذشت سرکی می کشیدم و بر می گشتم و در انداختن سفره صبحانه کمک می کردم با اینکه ام عثمان کار های خانه را می کرد ولی مادرم دوست داشت با دست های خودش برایمان سفره را پهن کند می گفت تمام لذت زندگی به دور هم بودن است.
البته الان بهتر است چشم هایم را محکم ببندم تا خواب های خوب ببینم، خیلی دوست دارم بدانم عمو برای تولدم چه میخرد.
آخه من تک دختر خاندان هستم و بقیه پسر دارند و به قول عمو مادرم قدم خیر بود که من را به دنیا آورد.
بیچاره عمو، زن عمو که مُرد خیلی تنها شد؛ ولی به خاطر زن و پسرش ازدواج نکرد می گفت عشق فقط یکبار اتفاق می افتد.
#ف_صالحی
#14000726
#بژیو
#قسمت_هجدهم
کشی و قوسی به بدنم دادم دستم خورد به یه میله فلزی به اطرافم اینجا کجاست؟
یا خدا منو دزدیدند، به اطراف دقت کردم، توی اتاق یک تخت یک نفره بود و چند تا صندلی و یه گلدون ولی روی دیوار یه عکس بود بلند شدم طرفش رفتم چقدر آشنا بود، این تولد پارسالم بود که عمو آمده و خودش عکس گرفت مادر ،پدر ،پدربزرگ، عمر همه بودند.
این عکس اینجا چکار می کرد....
آرام به طرف درب اتاق رفتم.سرکی بیرون کشیدم داخل یک راهرو بودم.
برگشتم داخل اتاق و به اطراف نگاه کردم.
چند دقیقه بعد صدای درب اتاق آمد.
_بژیو می توانم بیام داخل؟
صدای عمو بود با ذوق طرف در دویدم و پریدم بغل عمو. عمو که انتظار نداشت یه قدم عقب رفت و من را محکم نگه داشت.
_چته دختر داشتم می افتادم.
_اِ عمو گفتم منو دزدیدند.
عمو نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد.
_بعد دزده عکس خانوادگی تونم زده به دیوار.
نیشم را تا بناگوش باز کردم و سر تکان دادم و با خنده از بغل عمو خارج شدم.
_برو دست و صورتت رو بشور بریم خرید.
یکم فکر کردم یاد آمد عمو من را آورده برایم کادوی تولد بخرد.
_آخ جوون فقط گفته باشم من لباس صورتی می خوام.
_باشه تو اون صورتت رو بشور یه فکری برای رنگش می کنم.
_دستشویی کجاست؟
_انتهای راهرو، دست چپ.
_اومممم اینم یه ماچ گنده از عمو جونم.
_برو مارمولک اَ اَ کثیف شدم برو دست روت رو بشور.
_چشمم
در رو باز کردم، راهروی نسبتاً بزرگی بود چند تا اتاق دیگه هم داشت فعلا گشنم بود بعدا می روم سروقتشون فضولی.
به سمت چپ پیچیدم یک سرویس بهداشتی بود با ده تا در.
رفتم و کار های مربوطه انجام دادم و مثل بچه آدم برگشتم توی اتاق آخه گشنم بود.
_به به،دو دقیقه بشین اومدیم خودتون را ببینیم همش توی آشپزخونه ای.
_مارمولک، که من همش توی آشپزخونه ام.
_عمو غلط کردم رو برای همین وقت ها گذاشتند. ببین عموی خوبم تو الان با اون دست های خوشگلت که می خوای منو رو قلقلک بدی. نه توی عمو خوبی هستی.
کمک، خخخخخخ،کمک،خخخخخ تو رو خدا ک...م....ک، غ.....ل...ط....ک....ر...د...م.
_خب چون رمز رو گفتی ولت کردم مثل بچه آدم دستم رو ببوس بگو فدای تو عموی خوب و مهربون و قشنگ و زیبا بشوم.
_ع...م....راً.
_مثل اینکه عملیات قلقلک کافی نبوده صبر کن.
_به....به... ع....م...و قشن...گ خودم چ...ه کاریه دس...ت که هیچ.....ی پا بوسم.
_برو مارمولک، زود باش بخور کلی کار داریم.سر راه دنبال ئاوات هم باید بریم.
_دنبال آرزو.
_تو آدم نمی شی پسر بیچاره من رو چی کار داری.
_تقصیر خودشه، منو اذیت می کنه منم چون اسمش میشه امید بهش میگم آرزو.
راستی عمو کره نداشتی، عسل با کره خوشمزه میشه.
_خدا رو شکر کن همین پنیر و نان رو هم پیدا کردم خونه خودت که نیست پاشو دیرمون شد.
_خسیس. من آماده ام فقط ظرف ها را کجا ببرم.
_نمی خواد بیا برویم میگم بیان جمع کنند.
#ف_صالحی
#14000727
#بژیو
#قسمت_نوزدهم
_من موهام کثیفه نمیام. تازه لباس هام خاکی انگار توی زمین افتادم، تازه بدن درد هم دارم انگار عُمر منو کتک زده!
_من که می گویم قشنگی بریم لباس بخریم بعدش بیا حموم تازه آرایشگاه می رویم خوبه!
پشتش رو به من کرد و رفت!
_دیوار سفت، آخ پام، عموی بی تربیت من اصلا شاید بخواهم اول برم حموم، خخخ البته نداشتن لباس هم می تونه دلیل نرفتن حموم باشه، پای بیچاره را چرا کوبیدم به دیوار!
عمو صبر کن منم بیام.
_من توی ماشینم، انتهای راهرو دست راست بیا منتظرم.
صداش چرا خش گرفته بود، وا الان که سالم بود!
دلم نیامد اینجوری بروم بیرون دوباره رفتم سرویس بهداشتی، اول خاک لباسم را گرفتم حالا که خوب نگاه می کنم پارگی هم داشت معلوم نیست با خودم چی کار کردم.
نگاه کن به تو هم میگن دختر ، موهام چرا انقدر خاکی و گره خورده است باید بشورم یه نگاه کردم به در کردم یه نگاه به شیر آب ، سرم را زیر شیر آب گرفتم و با دست چنگ زدم شوینده نداشتم ولی از هیچی بهتر بود، سرم را خم کردم به سمت پایین و آب موهام را گرفتم و دولا دولا رفتم به سمت اتاق تا کم آب موهام را بگیرم.
وارد اتاق شدم ای ذلیل نشم من، حوله ندارم که .... خب بزار بببنم یه عموی وسواسی که روی حوله اش حساسِ بهتر از یه برادرزاده مریضِ.
به سمت کمد رفتم و با حوله عمو آب موهام گرفتم؛ آخیش حالا می تونم برم.
_آخ این وسط دیوار نداشت که.....
_بژژژییییییییو، حوله ام....
_من مریض بشم خوبت میشه خودم بعد خرید میام می اندازم توی سفید کنند.
_حوله صورتی را سفید کننده می زنی؟!
_جون عمو حوله سفید و تمییز قشنگ تره.
_حیف، حیف، برو از جلوی چشمام دور شو.
_نمی تونم.
_اونوقت چرا؟
_چون جلوی در یه عموی خوش تیپ و خوشگل وایستادِ!
_برو خودت رو سیاه کن من خودم ذغال فروشم!
_یه حوله است جون تو!
_شب بهت میگم بریم دیرمون شد.
دست در دست هم رفتیم بیرون، اینجا مدرسه بود توی حیاط چند نفر در حال رفت آمد بودند و برای سلام به عمو سر تکون دادن و عمو هم جواب داد.
_من عاشق تویوتا دو کابینم.
_بابات می دونه!
_اون عشق اولمِ.
_سوار شو دیرشد تا شب وقت نداری.
_بی احساس.
با گازی که داد پرت شدم جلو و خندید.
_عمو اگر می خوای بکشی داعش راحتترِ چرا این همه خشونت.
_دفعه آخری بود که این رو گفتی!
_چرا داد می زنی شوخی کردم.
_دفعه آخرت بود!
_باشه بابا حالا انگار چی گفتم.
دیگه هیچی نگفت و از محوطه بیرون رفت.
#ف_صالحی
#14000728
#بژیو
#قسمت_بیست
بیرون مدرسه یه خیابان بزرگ بود البته بزرگ نبود آنقدر بمب و خمپاره اطرافش خورده بود که بزرگ به نظر می آمد.
مغازه های خراب شده، خونه های از بین رفته ولی زندگی جریان داشت.
بچه ها توی کوچه می دویدند، زن ها با سبد سر به سمت بازار محلی می رفتند، مرد کمی اون اطراف بود ، شاید مرده بودند!
حواسم را به عمو دادم ، مو های کنار شقیقه اش بعد از فوت زن عمو سپید شده بود، سخت بود تحمل زندگی بدون زنی که به خاطرش به همه چیز حتی ریاست قبیله پشت پا زد!
_عمو جووون!
_عموییییییی!
_عموی خوشکل من!
_باز چه نقشه ای داری!
_به خدا هیچی!
نگاه عاقل اندر سفیه عمو بهم فهمون اوضاع خوب نیست!
_خب می دونی عموی خوشکلم، قبل از اینکه دنبال ئاوات بریم میشه خرید کنیم!
_نچ.
_چرا اخه منو با اون هیولا می بری!
دو دستی کوبیدم روی دهنم،
_قصد جسارت به پادشاه را نداشتم به جوون شما!
_برو خودت رو رنگ کن.
پایم را کف ماشین کوبیدم.
#ف_صالحی
#14001008
#خواندن_کتاب_هفته
#مرگ_ایوان_ایلیچ
سلام وقت به خیر
۴۴ صفحه شد تا ص ۱۷۱
متن را خواندم
نقاط قوت:
۱_ترجمه و متن روا
۲_بیان خوب حالت روحی شخصیت ها
نقاط ضعف
۱_بسیار حوصله سربر بود. کل این صفحات در یک برگه می شد خلاصه کرد.
۲_ توصیفات خیلی دقیق نیست و نمی شود تصور کرد.
به نظر می رسد نویسنده در قالب داستان انتقاد هایی را از سبک زندگی و اداری مردمان روسیه بازگو می کند. و به نوعی سبک زندگی روسیه را مورد بررسی قرار می دهد.
دوربین روشن کرده و از همه چیز فیلم میگیرد.
به نظرم کتاب انتقادی است.
#ف_صالحی
#14001118
هدایت شده از هیئت حجت بن الحسن
🌙 ماه استغفار...
✨ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
✨ رَجَبٌ شَهْرُ الِاسْتِغْفَارِ لِأُمَّتِی أَکْثِرُوا فِیهِ الِاسْتِغْفَارَ فَإِنَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ
✨ رجب ماه استغفار امت من است. در این ماه بسیار استغفار کنید که خداوند آمرزنده و مهربان است.
📚 بحارالانوار ج۹۴ ص۳۸
📿 استغفارهای سفارش شده در ماه رجب:
🔸«أَسْتَغْفِرُ الله وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ» زیاد بگوید.
🔸 «أَسْتَغْفِرُ الله وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ» هفتاد مرتبه صبح و هفتاد مرتبه عصر
سپس دستانش را بسوی آسمان بلند کند و بگوید: «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی وَ تُبْ عَلَیَّ»
🔸«أَسْتَغْفِرُ الله الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ»
هرکس این استغفار را مجموعا در ایام ماه رجب صد مرتبه بگوید، و آن را با صدقه به انجام رساند، حق تعالی پایان کارش را ختم به رحمت و آمرزش کند، و هرکس چهارصد مرتبه بگوید ثواب شهادت صد شهید را برای او بنویسد.
🔸 «أَسْتَغْفِرُ الله ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ مِنْ جَمِیعِ الذُّنُوبِ وَ الْآثَامِ»
مجموعا در این ماه هزار مرتبه بگوید.
📚 زاد المعاد (علامه مجلسی) _ مفاتیح الجنان
📿 استغفارهای دیگری که مخصوص این ماه نیست:
🔸 «اَسْتَغْفِرُالله الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ بَدیعُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ ذُوالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ وَ اَسْئَلُهُ اَنْ یَتُوبَ عَلَیَّ»
امام صادق علیهالسلام فرمودند: اگر مؤمنی در یک روز چهل گناه کبیره دچار شود، آنگاه از روی ندامت و پشیمانی، این استغفار را بخواند، خدا گناهان او را بیامرزد.
🔸 «اَسْتَغْفِرُالله الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ بَدیعُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ مِنْ جَمیعِ ظُلْمی وَ جُرْمی وَ اِسْرافی عَلی نَفْسی وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ»
هرکس در دو ماه پیاپی، هر روز چهارصد بار این دعا را بخواند، خدا به او دانش بسیاری یا دارایی فراوان کرامت فرماید. (برخی از علما در ماههای رجب و شعبان این استغفار را میگفتند).
🔸 رسول خدا صلیاللهعلیهوآله سفارش کردند سید الاستغفار را یاد بگیرید: «اللَّهُم أَنْتَ رَبِّی لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ خَلَقْتَنِی وَ أَنَا عَبْدُکَ وَ أَنَا عَلَی عَهْدِکَ وَ أَبُوءُ بِنِعْمَتِکَ عَلَیَّ وَ أَبُوءُ لَکَ بِذَنْبِی فَاغْفِرْ لِی إِنَّهُ لَا یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»
📚 مفاتیح الجنان _ بحارالانوار
@ostadelahi
#خواندن_کتاب_هفته
#مرگ_ایوان_ایلیچ
سلام وقت به خیر
اتمام کتاب
بر خلاف ۴۴ صفحه اول انگار کتاب متفاوت می شود و تبدیل به یک کتاب روانشناسی می شود و از زبان حال یک بیمار، یک آدمی که فکر می کند عمری را زندگی کرده و حال متوجه می شود پوچ است.
در نوشته هایش به نوعی اومانیسم است و به نوعی مذهب را خیلی قبول ندارد.
ولی من متوجه نشدم کی زبان رمانچه از زبان شخصیت اصلی داستان شد.
#ف_صالحی
#14001124
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
نوشتن یا ننوشتن مسئله این است😁
خب می خواهم بنویسم بزار فکر کنم از کجا بنویسم آهان یادم آمد.....
اینجا توی کارواش یک نیسان آبی هست خیلی قشنگه اصلا انقدر دلم خواست باهاش عکس بگیریم. ولی خب به عنوان یک خانم متشخص برم به راننده چی بگم یک لحظه فکر کن....
_آقا ببخشید، سلام.
وا چپ چپ چرا نگاه می کنند.....
_میگم ببخشید....
_بله آبجی .....
_میشه با نیسان تون عکس بگیرم، آخه خیلی قشنگه.
_آبجی نیسان که عکس گرفتن ندارد
_آقا آخه من تا حالا یه نیسان آبی تمییز از نزدیک ندیدم، انگار آبیش خیلی آبیه.
وا چرا نگاه عاقل اندر سفیه می کنه، خاک عالم بد حرف زدم، نکنه بهش برخورده.....
میگم آقا راضی نیست، اصلا اشتباه کردم بین این همه ماشین با کلاس با نیسان عکس بندازم.نگاه تو رو خدا اون دو تا آقا چرا با دست منو نشون می دهند.....
خاک عالم نگاه نیسانیِ چرا دستمال یزدیش رو درآورده و سبیلش را میجود و می خنده ......
_آقا مگه جوک گفتم ؟
_برو آبجی رد کارت، بزار باد بیاد
_ ایش ....دادا برم کنارت باد می بردتت.
_ بیای کنارم ........هاهاهاهاها........ از سنت خجالت بکش آبجی آخه زبون درازی، دست هات رو چرا گذاشتی پشت گوشت.....
_دوس دارم.....
_هاهاهاهاها
خاک عالم یادم رفت ۲۰ جفت چشم داره منو نگاه می کنه حالا همه کارواش دارند می خندند.....
آیا سینه خیر رفتن، جواب می دهد الان مسئله این است.
#ف_صالحی
#14001205
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
داشتم به کار کردن فکر می کردم، بعضی مشاغل خیلی خاص و یا بعضی سخت اند.
نزدیک ما بنایی دارند، یعنی دارند ساختمان را سیمان کاری می کنند، به این روش......
ملات از بالای ساختمانی فکر کنم ۱۰ طبقه یا ۸ طبقه است، می رسد، اشتباه نکنید من نه ریاضیم ضعیفه نه چشم هام تا به تا می بینه، خنده نداره خب ساختمان جلوشِ از پایین نمی توانم بشمارم.
خب کجا بودم بله، ملات از بالا میاد روی تخته نازکی که سه تا کارگر رویش هستند، یکی ملات را می گیره دو تای دیگه می زنند به دیوار، چه طور الان میگم.
مواد لازم یک کاردک، یک عدد کاسه ملات ، یک عدد پیت که سرش را بریدند که جهت انتقال سیمان از فرقون به استانبولی، نچ اشتباه نکنید غذا نیست که همون لگن خودمونه فقط فلزیه، والا به همین سوی لامپ، اصلا قلی رو کفن کنند.
خلاصه جونم براتون بگه ملات رو با پیت می ریزند توی استانبولی ، سپس خانم های عزیز دقت داشته باشید کاسه کوچکتر و کاردک باید همزمان دستتون باشه تا باهاش ملات رو هم بزنید که سفت نشه، سپس کمی از ملات را داخل کاسه ریخته و با کاردک به صورت نقاشی کوبیسم عمل می کنیم در این صحنه می توانید از قیافیه جاری، خواهر شوهر، مادرشوهر، اون عمه داماد که فضولی می کرد و... به عنوان تصویر فرضی روی دیوار استفاده کنید تا در نتیجه دهانشان را سیمان کنید.....
البته آقایونی هم که دارند برنامه ما را می بینند از همین جا بهشون سلام می کنیم، شما می توانید از تصویر فرضی اون باجناق پولدار، باجناق خوش تیپه و باجناق خودشیرینه استفاده کنید، هر چند تصویر پدرزن و خاله همسرتون که فضولی می کنه هم راهگشاست.....
سپس برای اینکه مطمئن شوید دهانشان کاملا بسته شده و یک دست است با یک چوب صاف به اندازه قد خودتان از پایین به بالای دیوار می کشید، دقت کنید از پایین به بالا تا اگر جای خالی مانده با سیمان های اضافی پایینی کاملا صاف شود.
توجه داشته باشید این شغل بسیار برای کسانی که مرض اعصاب دارند توصیه می شود به جز ترسوی های دماغو که از ارتفاع می ترسند.....
خب برنامه امروز ما به پایان رسید تا یه برنامه دیگه و آموزش دیگه خدا نگهدار
#ف_صالحی
#14001206
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
خب ما مصاحبه داشتیم با بنای بزرگواری که توی ارتفاعات کار می کنند.
_سلام، خدا قوت آقا
_سلام خانم ممنونم
_راستش من درباره شغل ها تحقیق می کنم می شه از شغلتون و دغدغه هاتون بگویید.
_والا کار ما خیلی سخته،توی ارتفاع هستیم، گاهی اوقات ۲۰ تا ۳۰ متر بالاتر از زمین، نه کابلی بهمون وصله نه کلاه داریم، خدا نیاره اون روز رو از ارتفاع پرت بشیم زمین گیر و فلج می شیم.
همین پریروز اصغر از داربست افتاد و قطع نخاع شد. دو تا بچه داره قد و نیم قد با پدر و مادر مریض.
_آخی، بیمه بودند دیگه حتما درسته؟
_ای خانم دلت خوشه، توی این اوضاع همین که میایم سرکار خودش کلیِ، بگیم بیمه که از کار بیکار می کنند، دلت خوشه ها.
_وا، خب سرنوشت اصغر آقا چی میشه؟
_هیچی، زنش با خیاطی میره خرجشون رو درمیاره.
_خب، خب، از جایی نمیشه کمک گرفت ، مثلا خانه کارگر یا جای دیگه .....
_میگن باید کارت داشته باشی که کارگری، بگذریم که دلمون خونِ. ما کارگر های فصلی خیلی در حقمون ظلم میشه......
_مجرد یا متاهل هستید؟
_زن و دو تا بچه دارم، خانم که عشق من هستند.
_پس خدا رو شکر حداقل خانواده آرامی دارید.
_آرام، ای، زندگی بالا و پایین داره، چند وقت قبل زنم می خواست ازم طلاق بگیره چون بیکار بودم و خرج نداشتم بدم. اوضاع خیلی بدی بود اوایل کرونا،
خدا این طرح کمک مومنانه رو خیر بده زندگیم رو نجات داد، همون یه کیسه برنج و روغن و....
شاید برای شما خنده دار باشه ولی برای ما آرزو بود با دست پر بریم خونه. هر چند وقت یکبار این گروه جهادی محل یه طوری بهم می رسونه که آبروم جلوی در و همسایه نریزه.
_روز های سخت هم داشتید؟
_زندگی همش سختی نیست خوشی و سختی باهمِ.
فکر کن توی ارتفاع سی یا چهل متری با جونت بازی می کنی، با کارفرما سرکله می زنی سر اینکه ملات کم بزنی یا زیاد، هزار حرف بشنوی ولی وقتی میری خونه زنت با لبخند در را باز می کنه و بچه هات می پرن بغلت یادت میره چی بودی، کجا بودی. البته بگم راه حروم پول خوب داره ولی ما با نون حلال کم راضی تریم. حداقل خیالم راحته بچه ام سر سفره بزرگ شده و دست کج نمیره.
_ممنونم از اینکه وقت تون را به ما دادید، آرزوی سلامتی دارم برای شما و خانواده تون.
مراقب خوبی هاتون باشید کم نشوند.
_عزت زیاد.
#ف_صالحی
#14001207