eitaa logo
آذرخش
55 دنبال‌کننده
386 عکس
407 ویدیو
101 فایل
سعید لطیفی _طلبه حوزه علمیه خراسان: 1️⃣فلسفه 2️⃣کلام و عقاید 3️⃣روان شناسی 4️⃣سیاسی و اجتماعی 5️⃣زبان و ادبیات فارسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی اندر احوال مترو تهران هنوز صفحه دل از التهاب سفر خالی نشده بود که به تهران رسیدم ! آری! تهران، شهری شلوغ و پر رمز و راز!! هنگامی که مشهد را ترک می گفتم، دوستانم به شدت مرا از اعتماد کردن به مردم تهران بیم دادند و آنقدر آهنگ خطر در گوش هایم نواختند که از اولین لحظه ورود به تهران تا آخرین لحظه خروج از آن ، نگاهی بد بینانه به مردم داشتم! اصل بر بی اعتمادی بود و مدام زیر لب زمزمه می کردم « احساسی شدن ممنوع» «تو استاد منطق بوده ای! عاطفی رفتار کردن ممنوع»!! صدای اگزوز هر موتوری که نزدیک میشد، گارد دفاعی به خود می گرفتم و هر زنی که به سمتم می آمد را شیاد می پنداشتم !! ایام به دشواری می‌گذشت ! خب اولین بار بود که به تنهایی مسافرت می کردم خصوصا که درطلیعه ورود به تهران خانمی بی اعصاب هنگام خریدن بلیت مترو صدایش را برایم بالا برد! با خود می گفتم : « الحق که این زن تهرانی است! کجای دنیا بر سر مسافر راه نابلد داد می زنند!! اصلا اگر من راه بلد بودم دیگر تو را استخدام نمی کردند!!» موج، موج مسافر بر شانه مترو می نشست و فوج، فوج مسافر از این مرکب پیاده می شدند!! مات و مبهوت جمعیت شده بودم که نقشه جامع خط های مترو تهران نگاهم را جلب خود کرد!! انگار نقشه رگ های آدمی بود!! چندین خط مترو، در هم تنیده و منظم!! ماشاءالله اکثر نقاط مهم و اساسی تهران را پوشش داده بودند!! من از روی همان نقشه ایستگاه مقصد را نظاره و شماره و شکار کردم!.... سعید حساس قصه ما که جدا طرفدار ماسک و فاصله اجتماعی است مجبور شد پا درون مترو ای گذارد که جا برای سوزن انداختن نداشت! سه تا ماسک زدم و «اللهم اجعلنا فی درعک الحصینه...» می خواندم! باورم نمی شد که یک روز باور هایم را زیر پا گذارم!.... عجب جمعیت انبوهی! و چه آدم های متفاوتی! و جالب تر آنکه برخی دخترکان، واگن بانوان بر ایشان تنگی می کرد لذا در واگن شلوغ آقایان حاضر می شدند! وضع برخی از جوان مردان!! نیز بهتر از آن دخترکان نبود، قصد سرزنش کردن ندارم اما حالم به‌هم می خورد از ترکیب رنگ لباس هایشان! دلم میخواست دم گوشش بگویم : «به تو هم می گویند مَرد....» در این میان بوی عطر و ادکلن برخی از فهمیدگان و فرهیختگان شامه آدمی را نوازش می کرد! و آبی بر آتش رفتار زننده دیگران بود!! @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت «کم باشه حلال باشه» از مترو که خارج شدم یکی از دوستان تماس گرفت و پل حافظ قرارگاه ماگردید همین طور که به سمت پل در حرکت بودم نگاهم اطرافم را می پایید چون از طرفی جیب بر ها بودم و از طرفی هم بودم با فرهنگ مردم تهران آشنا شوم. انگار مسافری بودم که به رفته است! لابه لای همین کنجکاوی ها نگاهم به تابلو یک دوخته شد، سردر آن نوشته شده بود : «، » نمی دانم یک تبلیغاتی بود یا واقعا از عمق اعتقاد فروشنده بود!!! به هر حال من اصلا تمایلی به ساندویچ خوردن نداشتم لذا از کنار این شعار عبور کردم! انصافا تهران شهر شلوغی بود، مردمانش مشغول خودشان بودند و گویا گَرد خودخواهی و تنهایی بر این شهر پاشیده بودند!!! وقتی آدرس پل حافظ را از آقایی پرسیدم حتی حال حرف زدن نداشت مثل ها با انگشت راه را نشان داد!!! هیچم از خاطر نخواهد رفت، آن لحظه ای که عمویم آدرسم را خواست تا مرا به‌خانه شان برساند!! وقتی اسم خیابان را از جوانی پرسیدم با بی تفاوتی گفت : « از مَپ نگاه کن» بس عجب!! چهار کلمه صحبت کرد اما یک کلمه نگفت «» چون ما در خیابان ولیعصر بودیم!!! شاید با خود بگویید : «همه جا خوب و بد دارد نباید تر و خشک را در آتش خود بسوزانی....» باری! سخن شما کاملا صواب است اما من خودم از یک راننده تاکسی _که تهرانی هم بود _شنیدم : «تهران شهر خطرناکی است سعی کن هرچه زودتر به شهر خود بازگردی...» آری! ایشان درست می گفت، اصل بر عدم اعتماد است مگر آنکه خلافش اثبات شود! @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت حرم امام خمینی.... راستش را بخواهید وقتی که همت بر مقبره امام خمینی ره گماشتم، هیچ نمی پنداشتم که فضایی داشته باشد و درونی را سازد! باخود می گفتم : « امام خمینی ره هرچه قدر هم که بزرگ باشد بالاخره امام نیست لذا توقع از زیارت قبر ایشان نداشتم» تا اینکه از تاکسی پیاده شدم! نگاهم به ساختمان افتاد! ناخودآگاه گام هایم را کوتاه کردم و دریای درونم توفانی شد! باخود سخن می گفتم و با امام ره می کردم! از نفس مطمئنه اش می گفتم و التماس دعا داشتم! از دلِ بندْ شکسته اش، مدح می خواندم و التماس دعا داشتم بلکه دعای خیر ایشان شود و بندهای دل آدمیان را بُگسَلَد! به قول مولانا : «بند بگسل باش آزاد ای پسر...» وقتی وارد حرم شدم و نگاهم به قبر سبز رنگ ایشان افتاد بی اختیار اشک هایم بر گونه هایم می غلتید!! انگار کسی درونم می خواند!! مدام چهره امام ره در برابرم زنده میشد!!! خودم را به ضریح رساندم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم!!! این چه حالی بود!! از ادب، چند بیت شعر ، همچون آذرخش بر صفحه تابید و چند لحظه آسمان تاریک دلم را روشن کرد!! دریغ که نتوان نوشت آن اشعار را...!! دلم نمی خواست از حرم خارج شوم، زیارت نامه هم در آنجا معنا که خود را به خواندن مشغول سازم و حظی از این بوستان صفا ببرم!! آری!! زیارت نامه ی حرم خمینی، بر صفحه قلب آدمی نگاشته شده است لذا صفحه دل گشودم و 45 دقیقه زیارت نامه خواندم.... زیارت نامه نبود! نامه بود! بهانه ای بود که نزد امامش حاضر شود و نسخه بگیرد!! امامی که از جنس خودمان است اما من جنس اسفل و ایشان جنس اعلی.... در پی من بودند و من دل را به ضریح گره زده بودم!! تلفن همراهم زنگ می زد و میان امام و مأموم فاصله می انداخت باید وداع می کردم با اینکه مرا میل ماندن بود!!! اولین بار بود امام ره را زیارت می کردم امیدوارم بار نباشَدَم!! @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت دو سیخ جگر پدر، سفارشم کرده بود به محض اینکه تهران از پنجره اتوبوس نمایان گشت، عمویم را با خبر سازم تا مرا به منزلش برساند! چون به تهران رسیدم، یاد سفارش پدر افتادم! هیچم تمایل نبود، دلم میخواست تنها خود را به عمو برسانم و غافل گیرشان کنم! دلم میخواست ای که بیست سال گِرد خود تنیده بودم، دریده شود اما بیم آن داشتم که خروجی این پیله، خبیث باشد نه ای لطیف!! به هر حال، فرمایش پدر را توتیای چشم خود نهادم و عمویم را با خبر ساختم! خوشبختانه هزاربار تماس گرفتم و یک بار پاسخم !! چرخ های کوله بارم را تیز کردم و قلب تهران را با مترو نشانه گرفتم!! میدان شهدای هفت تیر، مترو را بوسه دادم و با شور و شَرری جوشان خیابان های تهران را زیر پا می نهادم ، منزل عمو بود اما دریدن پیله ها و ها!!! کیلومتری! پیاده گز کردم! به شدت گرسنه بودم و خیلی دلم میخاست خودم را جگر میهمان کنم!!! شاید مرا بگویی خب چرا جگر؟؟ مگر رستوران ها و فست فود های شیک و آنچنانی در تهران کم بود که صابون جگر به دلت می زدی؟؟؟ گفته آمد که هدف از سفرم پیله ها و صفحه دل از تعلق ها!!! بود دلْ میخواست به تماشای مناظر چشم بدوزم و با حوداث غیر قابل پیش بینی در پنجه شوم، خاطره های جدید در دیوان تجربیاتم مرقوم نمایم! های شیک و فود های کلاس بالا مثل در هر کوی و برزنی رشد کرده اند! و کمتر کسی است که ظرف این غذا خوری ها را نکرده باشد 😉 لذا من به دنبال جگرکی یا کله پزی بودم!! آدم های خاصی مشتری این مدل تغذیه هستند خیلی دلم میخواست داش مشتی های تهران را بشناسم و لوطی های آن دیار را شخصيت شناسی کنم!!! جای شما خالی!! دو سیخ و یک سیخ با نان سنگک و چند شاخه ریحان بنفش☘ را به کمال خودشان رساندم و این کمال رسانی را با آبعی سرعت بخشیدم 😁!!! در آن جگرکی پیر مردی شکم گنده و والبته راد مرد نشسته بود و یه تنِ شش سیخ جگر و دو شیخ چربی سفارش داد!! وقتی نگاهش به ظرف من افتاد که فقط دو سیخ جگر و یک سیخ چربی سفارش داده بودم! ابرو درهم کشید و با تعجب گفت : « پسر جان!! مرد باید برای رزق و روزی اش کار کند، پس باید صبحانه ی مردانه ای هم نوش جان کند!! دوسیخ جگر صبحانه نيست است..» بین دو لبه قیچی قرار گرفته بودم از سوی دلم میخواست با مردم ارتباط بگیرم و از سویی ظرف دلم از اعتماد خالی بود!!! به هر حال دل را به دریا زده، گفتمش : «شاید دوسیخ جگر میان وعده مردان باشد اما صبحانه ای کامل برای و است» دست مریزاد!! ناز شستم!! چنانش پاسخ گفتم که گره از ابروانش باز کرد!! در کمال ادب صبحانه را به پایان رساندم. تا عزم کارت کشیدن کردم، بانگی برآمد : «این جوان مهمان من است...!!» باری! صدای همان پیرمرد بود! به گمانم تحت تاثیر پاسخم قرار گرفته بود یا شایدم میخاست اعتماد سازی کند تا نقشه شومی پیاده کند! (مرغ خیالم به هزار جا پرواز کرد! گفته بودم که دوستانم هنگام وداع مرا به شدت از ساده انگاری، برخورد های عاطفی و اعتماد به مردم نهی کرده بودند! ) به هر حال از مهمان نواری پیرمرد تشکر کردم و خودم دست به جیب شدم.... در همین هنگام بود که عمویم تماس گرفت....!!! @zarakhsh
بسمه تعالی مادرتان سلام رساند! اگر کسی پرسید : «چرا شدی؟؟» بگو :برای اینکه سلام حضرت فاطمه (س) را به برسانم!!! نمی دانم چرا این جمله حضرت زهرا (س) شدیدا قلبم را درگیر کرده است! آنجا که لابه لای سخنانش فرمود : «علی جان! تا قیامت سلام مرا به برسان 😭» فرارسیدن شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را خدمت شما تسليت عرض میکنم. التماس دعا. @zarakhsh
بسمه تعالی نامه ای به مادرم! «بسم الله الرحمن الرحیم» از پسری درراه مانده و سرشکسته به مادری رهبر و سربلند! از حالی آشفته و پریشان به تجلی مقلِّبُ القلوب والاحوال! از فرزندی پوچ و بی خاصیت به مادری که معنا بخش گستره گیتی است! از اشکی به گونه غلتیده به مادری زِ غصه خمیده! مادر خوبم! نمی دانم اکنون کجایی؟! و چگونه شبت را سحر می کنی؟! نمی دانم؟! و همین ندانستن و ندیدن است که گاهی دلم را تاریک می کند و سرمای زندگی استخوان هایم را می سوزاند! نمی دانم کجایی؟! اما ‌‌به نیکی می دانم که هرگز را زیر پا نمی گذاری و تکالیف مادری را به میشناسی و به می انجامی!!! از این رو چون بانگی برآید که فردا، عقد فلانی را می خوانند! خود را به مراسم عقد می رسانم بلکه را احساس کنم!! هرکس نداند من خوب میدانم که ازدواج فرزندانت را وظیفه مادری خود میدانی! با اشک شوق در مراسم عقدشان حاضر می‌شوی! در حقشان خیر میکنی!! و عروس و داماد را به میسپاری!! وقتی که آسمان دل «علی» خالی از قرص ماهِ بود و این خلأ، آزارش می داد! آدرس تو را دادم و گفتمش : «به مادرت فاطمه زهرا (س) بگو، اینک زمان سُکنا گزیدن جوانی اَم در ساحل ازدواج فرا رسیده است! لطفا هوای دل پسرت را داشته باش!!»..... بعد از آن صميمانه بود که علی با دعای خیر مادر، غروب آفتاب سه روز بعد ازدواج کرد!! نمی دانم کجایی؟! اما چونکه بانگی برآید فلان خواجه !! شستم خبر دار می‌شود، می توان حضورت را در تشیع جنازه احساس کرد و صدای گریه ای که لااله الا الله می گوید را و کرد!! مگر می شود کسی سالیان سال سیاه پوش عزای پسرت (ع) باشد و تو در تشیع جنازه اش مشارکت نکنی!! مادر خوبم! هر بار که دلم، می گشت!! دلم گوشه چادرت را می خواست که سر بر دامن ت گذارم و یک اشک ریزم!! بارها و بارها با یقینی کامل برایت نوشتم! می دانستم با همه هایم! در زمانی مناسب و مکانی مساعد پاسخم خواهی داد! دیشب عجیب آسمان می بارید!! انگار درد فراقت بر سینه اش سنگینی می کرد! از حرم که خارج شدم و زیر باران گام بر می داشتم، ها را اشک بار تماشا می کردم، کاروانی سیاه پوش با نوایی دلنشین، نگاهم را ربود! هوا سرد بود و همگی خیس شده بودند اما با نشاط بخش به سرزنان به سوی حرم می تاختند!! ناگهان جمله ای به ذهنم رسید که اشک هایم را دوچندان کرد : «ای کاش همین کاروان امشب در اقامه عزا می کرد 😭....» ای مادر مهربان! ای گردش خورشید و ماه! ای آفرینش آسمان و زمین! ما را بدون تو زمستانی است سخت! که اگر دستان پر مهرت بر سرمان نباشد، قلب هایمان یخ خواهد بست! ! @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت. ازدواج!😭 از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، بر سرم نهاد، ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و از دل بزدایم! عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و را برای آیندگان به یادگار گذارم. از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم! چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت‌! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود! سر و صورتم را بوسه داد و های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!! می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!! اشک هایش را پاک کردم و را خدا بیامرزی دادم! به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!! نُقل مجلس شده بودم و چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این پذیرایی می کردند!! شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت یافتم! لابه لای گفت و گو ها، ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی نزد گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !! علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود! خودم را به علیرضا رساندم و فریبا در آشپزخانه بود اما حرف های من و علیرضا را استماع می کرد! وقتی با علیرضا از دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!» خلاصه! علیرضا را عاشقی دادم و از ازدواج خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!! گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با باز نمی شود!!» انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند! علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ ، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!» به بهانه ی ، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به من باز شود!! دلش می‌خواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!! آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!! پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! : « خدایا این جوان به یک پناه آورده است! دستش را به دست یک داده است تا گره از کارش باز کند!! می دانم من آبروی نزد تو ندارم! می دانم وجودم سراسر پلیدی و است! می دانم در لباس هایم! اما تو به چشم های بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن! من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭» در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم! اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه و و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!! ، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم کنی!!! اشک به چشمان آلوده ام نشست!! دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!! با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به سپرد!!! کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم است!! من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!! به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در شکر یک دل سیر گریه کردم!! خدایا تو را به تمام بزرگی هایت که صدای این طلبه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را کردی!!! علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!! بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و ترین بنده اش را خیر قرار داد!! آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است : «من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... » 👇👇👇👇
..... علیرضا رفت و من حال عجیبی داشتم روی صندلی، زیر آسمان نشستم و آرام و بی صدا اشک ریختم!! من بسیار تر و بی آبرو تر از آن هستم که مردم مرا بدارند! اما همین عمامه مرا بزرگ داشت و آبرویم بخشید!! مسافر خسته ما، چند جمله ای با امام خمینی مناجات کرد و تهران را ترک گفت! @zarakhsh
بسمه تعالی آموزگار سخت گیر! تجربه! عجب معلم سخت گیری است اول امتحان می گیرد آنگاه درس می دهد. @zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی یک جرعه نور.... هیچ کس مثل این مرد، ساده سخن نمی گوید و در میان اساتید اخلاق هیچ سخنی به دل نشینی سخن ایشان نیست. در سفر نامه پایتخت بخش «شرح زیارت حرم امام خمینی ره» گفته آمد که «چون امام ره را غیر معصوم می دانستم توقع فضای معنوی و نوازش روحانی از حرم ایشان نداشتم که البته سخت در اشتباه بودم و شرح آن در سفر نامه آمده است.» @zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی از حیوان پست تر..... هیچ گاه آیت الله جوادی آملی (ح) کهنه نمی شود.... @zarakhsh
بسمه تعالی لایکلف الله نفسا الا وسعها آن وجدان های بیدار که به دنبال کشف وسع خویش هستند، شب های امتحان را فراموش نکنند!! اگر در تمام سال به انداره شب امتحان کوشش کنیم چه پیشرفت هایی که حاصل نمی شود!؟!! @zarakhsh
بسمه تعالی از دو میدانی بیاموز....! سال هاست ، از های زندگی، دست و پای انسان های و ناکامی های گذرا بُرنده می‌سازند تا الهی را زخمی کنند! ما، دوندگان زندگی هستیم! هرچه قدر استعداد رشد به آدمی بدهند همان قدر هم تکلیف می‌خواهند! آن کس که در ظاهر از بقیه جلو تر است دیر تر از همه به پایان می‌رسد! نگاهت را بالا بیاور... @zarakhsh
بسمه تعالی «مادر» داد معشوقه به عاشق پیغام که کند مادر تو با من جنگ هر کجا بیندم از دور، کُند چهره پر چین و جبین پر آژنگ با نگاه غضب آلود، زند بر دل نازک من تیر خدنگ از در خانه مرا تَرد کند همچو سنگ از دهن قُلماسنگ مادر سنگ دلت تا زنده ست شهد در کام من و توست، شَرَنگ نشوم یک دل و یک رنگ تٌرا تا نسازی دل او از خون رنگ گر تو خواهی به وصالم برسی باید این ساعت، بی خوف و درنگ روی و سینه ی تنگش بدری دل برون آری از آن سینه ی تنگ گرم و خونین به منش بازآری تا برد زآینه ی قلبم زنگ عاشق بی خرد ناهنجار نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ حرمت مادری ازیاد ببرد خیره ازباده ودیوانه ز بنگ رفت ومادر را افکند به خاک سینه بدرید ودل آورد به چنگ قصد سر منزل معشوق نمود دل مادربه کفش چون نارنگ ازقضا خورد دم در به زمین واندکی سوده شد او را آرنگ1 وآن دل گرم که جان داشت هنوز اوفتاد از کف آن بی فرهنگ از زمین باز چو بر خاست، نمود پی برداشتن آن آهنگ دید کز آن دل آغشته به خون آید آهسته برون این آهنگ: "آه! دست پسرم یافت خراش آخ!پای پسرم خورد به سنگ (ایرج میرزا) ________________ 1.آرنگ در این بیت همان آرنج است که به خاطر ضرورت شعری در قافیه ها، حرف جیم تبدیل به گاف شده است. @zarakhsh
بسمه تعالی وقتی به جهل جوانی بانگ بر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟ چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن گر از عهد خُردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن (گلستان _باب ششم _حکایت شش) @zarakhsh
بسمه تعالی سلام آقای دکتر... من برای پدر و مادرم پسری تندخو و پرتوقع هستم! متاسفانه نمی توانم احترامشان را حفظ کنم و گاه و بی گاه صدایم بر سرشان بالا می رود! خصوصا وقتی که نه حرف حساب می زنند و نه حرف حساب سرشان می شود!! پاسخ طبیب : سلام پسرم. از اینکه وجدانی بیدار داری خوشنود باش و مبادا از حمایت های خداوندی نومید گردی... من هم در کنارت هستم... برای حل این مسئله یک جمله تو را کافی است : «اگر میخواهی قلبت نسبت به آنان سرشار از عشق شود، مثل دلسوز به پدر و مادرت نیکی کن!!!» «نیکی ها در قلب طرفین، محبت می آفریند و آتش لجاجت را به خاموشی می گراید.» امام علیه السلام : اَبَرُّهما بِرَّ الاُمِّ الرئوف... خدایا کمکم کن مثل مادری رئوف به والدینم نیکی کنم . @zarakhsh
بسمه تعالی بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران ... به یادتان بودم.. یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه إنَّ لکِ عنداللهِ شأنٌ مِنَ الشأن. @zarakhsh
هدایت شده از آذرخش
256348_972.mp3
6.62M
دستم خالیه... دستامو بگیر التماس دعا...
سند (7).docx
14.9K
بسمه تعالی زبان فرسایی مجازی! تحقیق خرد این حقیر. بررسی آسیب های فضای مجازی بر زبان و ادب پارسی. @zarakhsh
بسمه تعالی. منطق مذاکراتی آمریکا! منطق آمریکا در مذاکرات از دیدگاه : « چون از همه فروماند، سلسله دوستی بجنباند، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ نتواند.» «گلستان_باب هشتم درآداب صحبت» @zarakhsh
آذرخش
بسمه تعالی. چرا آذرخش؟! چندی پیش یکی از دوستان از وجه نام گذاری کانال پرسید و کنجکاو بود که چرا آذرخش اش نام نهادی؟ ✅ شیرینی کلامم را کسی خواهد چشید که دستی بر قلم داشته و دل به شعر و ادب باخته باشد. ناگفته پیداست که من شاعری توانا و نویسنده ای قدرتمند نیستم اما شعرها گفته و متن های فروان نگاشته ام پس به قدرتوان و طاقت در شاعران و نویسندگان خبره شریک هستم. گاه و بی گاه خواسته و ناخواسته معارفی ناب، جملاتی نادر و ابیاتی شیرین مثل از آسمان بر قلب شاعر فرود می آید و به سرعت ناپدید می‌شود اگر شاعر را ای بلند یا قلم و کاغذی حاضر نباشید آن مطالب لطیف می گریزد! هرچه و شاعر بیشتر باشد معارف و مطالب ناب تری از آسمان علم و ادب روزی او می‌شود و این حقیر با تمام خباثت ها این حالت را بارها و بارها ادراک کرده ام. شاهد ادعایم ابیاتی است که از حکمت اول نهج البلاغه وام گرفته ام و جالب آنکه زیر حمام بودم که این ابیات مثل آذرخش از آسمان معرفت آمد و قلب تاریک ام را روشن کرد. گفت حیدر آن امیر مؤمنون باش اندر فتنه ها اِبن لَبون (ابن لبون =شتر بچه دوساله) چون ندارد و جسمی استوار تا شوند بر دوش او هردَم سوار چونکه ندارد بی زبان تا بدوشَندَش، مداوم زیرکان این است آذرخش! آذرخش یعنی : « من هیچ ندارم! اگر گاهی نوشته ارزشمندی بر کاغذ می نشید خدای آسمان هاست.» @zarakhsh
بسمه تعالی جوان و جواد انسان هایی که را چشیده اند، اندک تفاهمی را مایه انس و الفت قرار می دهند... امروز سالروز چشم گشایی جوان ترین امامان است، امام جواد علیه السلام، 8 سال بیش نداشت که امامت به دوش گرفت و 25 ساله بود که چشمان مبارک اش را از جهان ! گمان نمی کنم لازم باشد جوانان را، به رفاقت با امام جواد علیه السلام سفارش کنم. صرف بودن ایشان برای انس بیشتر کافی است.. این بگیر و دَم از مَزَن... دوست خوبم: اکنون که را یافته ای، بهتر میتوانی از و خزان بوستان درونت برایش بگویی.... او خود جوان است و از آن مهم تر او و : «یا حبیب مَن لا حبیبَ له» است. بی معرفتی اگر برای همه جوانان نزد امام جوانت (ع) سفارش نکنی... @zarakhsh