بسمه تعالی
اندر احوال مترو تهران
هنوز صفحه دل از التهاب سفر خالی نشده بود که به تهران رسیدم !
آری! تهران، شهری شلوغ و پر رمز و راز!!
هنگامی که مشهد را ترک می گفتم، دوستانم به شدت مرا از اعتماد کردن به مردم تهران بیم دادند و آنقدر آهنگ خطر در گوش هایم نواختند که از اولین لحظه ورود به تهران تا آخرین لحظه خروج از آن ، نگاهی بد بینانه به مردم داشتم!
اصل بر بی اعتمادی بود و مدام زیر لب زمزمه می کردم « احساسی شدن ممنوع» «تو استاد منطق بوده ای! عاطفی رفتار کردن ممنوع»!!
صدای اگزوز هر موتوری که نزدیک میشد، گارد دفاعی به خود می گرفتم و هر زنی که به سمتم می آمد را شیاد می پنداشتم !!
ایام به دشواری میگذشت ! خب اولین بار بود که به تنهایی مسافرت می کردم خصوصا که درطلیعه ورود به تهران خانمی بی اعصاب هنگام خریدن بلیت مترو صدایش را برایم بالا برد! با خود می گفتم : « الحق که این زن تهرانی است! کجای دنیا بر سر مسافر راه نابلد داد می زنند!! اصلا اگر من راه بلد بودم دیگر تو را استخدام نمی کردند!!»
موج، موج مسافر بر شانه مترو می نشست و فوج، فوج مسافر از این مرکب پیاده می شدند!!
مات و مبهوت جمعیت شده بودم که نقشه جامع خط های مترو تهران نگاهم را جلب خود کرد!!
انگار نقشه رگ های آدمی بود!! چندین خط مترو، در هم تنیده و منظم!! ماشاءالله اکثر نقاط مهم و اساسی تهران را پوشش داده بودند!! من از روی همان نقشه ایستگاه مقصد را نظاره و شماره و شکار کردم!....
سعید حساس قصه ما که جدا طرفدار ماسک و فاصله اجتماعی است مجبور شد پا درون مترو ای گذارد که جا برای سوزن انداختن نداشت! سه تا ماسک زدم و «اللهم اجعلنا فی درعک الحصینه...» می خواندم!
باورم نمی شد که یک روز باور هایم را زیر پا گذارم!....
عجب جمعیت انبوهی! و چه آدم های متفاوتی! و جالب تر آنکه برخی دخترکان، واگن بانوان بر ایشان تنگی می کرد لذا در واگن شلوغ آقایان حاضر می شدند!
وضع برخی از جوان مردان!! نیز بهتر از آن دخترکان نبود، قصد سرزنش کردن ندارم اما حالم بههم می خورد از ترکیب رنگ لباس هایشان! دلم میخواست دم گوشش بگویم : «به تو هم می گویند مَرد....»
در این میان بوی عطر و ادکلن برخی از فهمیدگان و فرهیختگان شامه آدمی را نوازش می کرد! و آبی بر آتش رفتار زننده دیگران بود!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
«کم باشه حلال باشه»
از مترو که خارج شدم یکی از دوستان تماس گرفت و پل حافظ قرارگاه ماگردید
همین طور که به سمت پل در حرکت بودم نگاهم اطرافم را می پایید چون از طرفی #نگران جیب بر ها بودم و از طرفی هم #راغب بودم با فرهنگ مردم تهران آشنا شوم. انگار مسافری بودم که به #خارج رفته است!
لابه لای همین کنجکاوی ها نگاهم به تابلو یک #ساندویچی دوخته شد، سردر آن نوشته شده بود : «#کم_باشه، #حلال_باشه»
نمی دانم یک #شعار تبلیغاتی بود یا واقعا از عمق اعتقاد فروشنده #جوشیده بود!!! به هر حال من اصلا تمایلی به ساندویچ خوردن نداشتم لذا از کنار این شعار عبور کردم!
انصافا تهران شهر شلوغی بود، مردمانش مشغول خودشان بودند و گویا گَرد خودخواهی و تنهایی بر این شهر پاشیده بودند!!!
وقتی آدرس پل حافظ را از آقایی پرسیدم حتی حال حرف زدن نداشت مثل #زامبی ها با انگشت راه را نشان داد!!!
هیچم از خاطر نخواهد رفت، آن لحظه ای که عمویم آدرسم را خواست تا مرا بهخانه شان برساند!! وقتی اسم خیابان را از جوانی پرسیدم با بی تفاوتی گفت : « از مَپ نگاه کن»
بس عجب!! چهار کلمه صحبت کرد اما یک کلمه نگفت «#ولیعصر» چون ما در خیابان ولیعصر بودیم!!!
شاید با خود بگویید : «همه جا خوب و بد دارد نباید تر و خشک را در آتش #قضاوت خود بسوزانی....»
باری! سخن شما کاملا صواب است اما من خودم از یک راننده تاکسی _که تهرانی #اصیلی هم بود _شنیدم : «تهران شهر خطرناکی است سعی کن هرچه زودتر به شهر خود بازگردی...»
آری! ایشان درست می گفت، اصل بر عدم اعتماد است مگر آنکه خلافش اثبات شود!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
حرم امام خمینی....
راستش را بخواهید وقتی که همت بر #زیارت مقبره امام خمینی ره گماشتم، هیچ نمی پنداشتم که فضایی #معنوی داشته باشد و درونی را #منقلب سازد!
باخود می گفتم : « امام خمینی ره هرچه قدر هم که بزرگ باشد بالاخره امام #معصوم نیست لذا توقع #تحول از زیارت قبر ایشان نداشتم»
تا اینکه از تاکسی پیاده شدم! نگاهم به ساختمان افتاد! ناخودآگاه گام هایم را کوتاه کردم و دریای درونم توفانی شد!
باخود سخن می گفتم و با امام ره #نجوا می کردم! از نفس مطمئنه اش می گفتم و التماس دعا داشتم!
از دلِ بندْ شکسته اش، مدح می خواندم و التماس دعا داشتم بلکه دعای خیر ایشان #قیچی شود و بندهای دل آدمیان را بُگسَلَد! به قول مولانا : «بند بگسل باش آزاد ای پسر...»
وقتی وارد حرم شدم و نگاهم به قبر سبز رنگ ایشان افتاد بی اختیار اشک هایم بر گونه هایم می غلتید!!
انگار کسی درونم #روضه می خواند!!
مدام چهره امام ره در برابرم زنده میشد!!! خودم را به ضریح رساندم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم!!!
این چه حالی بود!!
از #آسمان ادب، چند بیت شعر ، همچون آذرخش بر صفحه #قلبم تابید و چند لحظه آسمان تاریک دلم را روشن کرد!!
دریغ که نتوان نوشت آن اشعار را...!!
دلم نمی خواست از حرم خارج شوم، زیارت نامه هم در آنجا معنا #نداشت که خود را به خواندن مشغول سازم و حظی از این بوستان صفا ببرم!!
آری!! زیارت نامه ی حرم خمینی، بر صفحه قلب آدمی نگاشته شده است لذا صفحه دل گشودم و 45 دقیقه زیارت نامه خواندم....
زیارت نامه نبود! #بهانه نامه بود! بهانه ای بود که #مأموم نزد امامش حاضر شود و نسخه بگیرد!! امامی که از جنس خودمان است اما من جنس اسفل و ایشان جنس اعلی....
#منتظران در پی من بودند و من دل را به ضریح گره زده بودم!! تلفن همراهم زنگ می زد و میان امام و مأموم فاصله می انداخت باید وداع می کردم با اینکه مرا میل ماندن بود!!!
اولین بار بود امام ره را زیارت می کردم امیدوارم #آخرین بار نباشَدَم!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
دو سیخ جگر
پدر، سفارشم کرده بود به محض اینکه #رخ تهران از پنجره اتوبوس نمایان گشت، عمویم را با خبر سازم تا مرا به منزلش برساند!
چون به تهران رسیدم، یاد سفارش پدر افتادم! هیچم تمایل نبود، دلم میخواست تنها خود را به عمو برسانم و غافل گیرشان کنم!
دلم میخواست #پیله ای که بیست سال گِرد خود تنیده بودم، دریده شود اما بیم آن داشتم که خروجی این پیله، #پلیدی خبیث باشد نه #پروانه ای لطیف!!
به هر حال، فرمایش پدر را توتیای چشم خود نهادم و عمویم را با خبر ساختم! خوشبختانه هزاربار تماس گرفتم و یک بار پاسخم #نگفت!!
چرخ های کوله بارم را تیز کردم و قلب تهران را با مترو نشانه گرفتم!!
میدان شهدای هفت تیر، #پیشانی مترو را بوسه دادم و با شور و شَرری جوشان خیابان های تهران را زیر پا می نهادم #مقصدم، منزل عمو بود اما #مقصودم دریدن پیله ها و #تعلق ها!!!
کیلومتری! پیاده گز کردم!
به شدت گرسنه بودم و خیلی دلم میخاست خودم را جگر میهمان کنم!!!
شاید مرا بگویی خب چرا جگر؟؟ مگر رستوران ها و فست فود های شیک و آنچنانی در تهران کم بود که صابون جگر به دلت می زدی؟؟؟
گفته آمد که هدف از سفرم #دریدن پیله ها و #پیراستن صفحه دل از تعلق ها!!! بود
دلْ میخواست به تماشای مناظر #جدید چشم بدوزم و با حوداث غیر قابل پیش بینی #پنجه در پنجه شوم، خاطره های جدید در دیوان تجربیاتم مرقوم نمایم!
#رستوان های شیک و #فست فود های کلاس بالا مثل #قارچ در هر کوی و برزنی رشد کرده اند!
و کمتر کسی است که ظرف این غذا خوری ها را #چرب نکرده باشد 😉 لذا من به دنبال جگرکی یا کله پزی بودم!! آدم های خاصی مشتری این مدل تغذیه هستند خیلی دلم میخواست داش مشتی های تهران را بشناسم و #قَدری لوطی های آن دیار را شخصيت شناسی کنم!!!
جای شما خالی!! دو سیخ #جگر و یک سیخ #چربی با نان سنگک و چند شاخه ریحان بنفش☘ را به کمال خودشان رساندم و این کمال رسانی را با #دوغ آبعی سرعت بخشیدم 😁!!!
در آن جگرکی پیر مردی شکم گنده و #سنتی والبته راد مرد نشسته بود و یه تنِ شش سیخ جگر و دو شیخ چربی سفارش داد!!
وقتی نگاهش به ظرف من افتاد که فقط دو سیخ جگر و یک سیخ چربی سفارش داده بودم! ابرو درهم کشید و با تعجب گفت : « پسر جان!!
مرد باید #مردانه برای رزق و روزی اش کار کند، پس باید صبحانه ی مردانه ای هم نوش جان کند!! دوسیخ جگر صبحانه نيست #میان_وعده است..»
بین دو لبه قیچی قرار گرفته بودم از سوی دلم میخواست با مردم ارتباط بگیرم و از سویی ظرف دلم از اعتماد خالی بود!!!
به هر حال دل را به دریا زده، گفتمش : «شاید دوسیخ جگر میان وعده مردان #سخت_کوش باشد اما صبحانه ای کامل برای #مردان_اداری و #مسافران است»
دست مریزاد!! ناز شستم!! چنانش پاسخ گفتم که گره از ابروانش باز کرد!!
در کمال ادب صبحانه را به پایان رساندم. تا عزم کارت کشیدن کردم، بانگی برآمد : «این جوان مهمان من است...!!»
باری!
صدای همان پیرمرد بود!
به گمانم تحت تاثیر پاسخم قرار گرفته بود یا شایدم میخاست اعتماد سازی کند تا نقشه شومی پیاده کند!
(مرغ خیالم به هزار جا پرواز کرد!
گفته بودم که دوستانم هنگام وداع مرا به شدت از ساده انگاری، برخورد های عاطفی و اعتماد به مردم نهی کرده بودند! )
به هر حال از مهمان نواری پیرمرد تشکر کردم و خودم دست به جیب شدم....
در همین هنگام بود که عمویم تماس گرفت....!!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
مادرتان سلام رساند!
اگر کسی پرسید : «چرا #طلبه شدی؟؟»
بگو :برای اینکه سلام حضرت فاطمه (س) را به #فرزندانش برسانم!!!
نمی دانم چرا این جمله حضرت زهرا (س) شدیدا قلبم را درگیر کرده است! آنجا که لابه لای #آخرین سخنانش فرمود :
«علی جان!
تا قیامت سلام مرا به #فرزندانم برسان 😭»
فرارسیدن شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را خدمت شما تسليت عرض میکنم.
التماس دعا.
@zarakhsh
بسمه تعالی
نامه ای به مادرم!
«بسم الله الرحمن الرحیم»
از پسری درراه مانده و سرشکسته به مادری رهبر و سربلند!
از حالی آشفته و پریشان به تجلی مقلِّبُ القلوب والاحوال!
از فرزندی پوچ و بی خاصیت به مادری که معنا بخش گستره گیتی است!
از اشکی به گونه غلتیده به مادری زِ غصه خمیده!
مادر خوبم!
نمی دانم اکنون کجایی؟! و چگونه شبت را سحر می کنی؟!
نمی دانم؟! و همین ندانستن و ندیدن است که گاهی دلم را تاریک می کند و سرمای #زمستان زندگی استخوان هایم را می سوزاند!
نمی دانم کجایی؟! اما به نیکی می دانم که هرگز #ادب را زیر پا نمی گذاری و تکالیف مادری را به #نیکی میشناسی و به #شایستگی می انجامی!!! از این رو چون بانگی برآید که فردا، عقد #ازدواج فلانی را می خوانند! خود را به مراسم عقد می رسانم بلکه #حضورت را احساس کنم!!
هرکس نداند من خوب میدانم که ازدواج فرزندانت را وظیفه مادری خود میدانی! با اشک شوق در مراسم عقدشان حاضر میشوی! در حقشان #دعای خیر میکنی!! و عروس و داماد را به #خدا میسپاری!! وقتی که آسمان دل «علی» خالی از قرص ماهِ #همسر بود و این خلأ، آزارش می داد! آدرس تو را دادم و گفتمش : «به مادرت فاطمه زهرا (س) بگو، اینک زمان سُکنا گزیدن #کشتی جوانی اَم در ساحل ازدواج فرا رسیده است! لطفا هوای دل پسرت را داشته باش!!».....
بعد از آن #مناجات صميمانه بود که علی با دعای خیر مادر، غروب آفتاب سه روز بعد ازدواج کرد!!
نمی دانم کجایی؟! اما چونکه بانگی برآید فلان خواجه #مُرد!! شستم خبر دار میشود، می توان حضورت را در تشیع جنازه احساس کرد و صدای گریه ای که لااله الا الله می گوید را #شنود و #شهود کرد!!
مگر می شود کسی سالیان سال سیاه پوش عزای پسرت #حسین (ع) باشد و تو در تشیع جنازه اش مشارکت نکنی!!
مادر خوبم!
هر بار که #اندوه دلم، #انبوه می گشت!! دلم گوشه چادرت را می خواست که سر بر دامن ت گذارم و یک #دریا اشک ریزم!!
بارها و بارها با یقینی کامل برایت #نامه نوشتم!
می دانستم با همه #تاریکی هایم! در زمانی مناسب و مکانی مساعد پاسخم خواهی داد!
دیشب عجیب آسمان می بارید!! انگار درد فراقت بر سینه اش سنگینی می کرد!
از حرم که خارج شدم و زیر باران گام بر می داشتم، #خیمه ها را اشک بار تماشا می کردم، کاروانی سیاه پوش با نوایی دلنشین، #قاب نگاهم را ربود! هوا سرد بود و همگی خیس شده بودند اما با #حرارتی نشاط بخش به سرزنان به سوی حرم می تاختند!!
ناگهان جمله ای به ذهنم رسید که اشک هایم را دوچندان کرد : «ای کاش همین کاروان امشب در #مدینه اقامه عزا می کرد 😭....»
ای مادر مهربان!
ای #بهانه گردش خورشید و ماه!
ای #بهانه آفرینش آسمان و زمین!
ما را بدون تو زمستانی است سخت!
که اگر دستان پر مهرت بر سرمان نباشد، قلب هایمان یخ خواهد بست!
#مراقب_قلب_هایمان_باش!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت.
ازدواج!😭
از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر #شکست ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، #عمامه بر سرم نهاد، #آینه ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و #غبار از دل بزدایم!
عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و #آموزنده را برای آیندگان به یادگار گذارم.
از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم!
چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت #نور خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با #لباسی که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود!
سر و صورتم را بوسه داد و #اشک های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!!
می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!!
اشک هایش را پاک کردم و #پدر_بزرگم را خدا بیامرزی دادم!
به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و #انتظار مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک #شوق به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!!
نُقل مجلس شده بودم و #همگی چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این #شمع پذیرایی می کردند!!
شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت #تنفس یافتم!
لابه لای گفت و گو ها، #خنده ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی #علیرضا نزد #فریبا گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !!
علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود!
خودم را به علیرضا رساندم و #جسم فریبا در آشپزخانه بود اما #روحش حرف های من و علیرضا را استماع می کرد!
وقتی با علیرضا از #ازدواج دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان #نیست آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول #سعدی : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!»
خلاصه!
علیرضا را #پند عاشقی دادم و از ازدواج #غزل خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!!
گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با #مرگ باز نمی شود!!»
انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق #مقتل بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند!
علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ #طلاق، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!»
به بهانه ی #خرید، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به #دستان_ناتوان من باز شود!!
دلش میخواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!!
آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی #عمامه ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!!
پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! :
« خدایا این جوان به یک #طلبه پناه آورده است!
دستش را به دست یک #طلبه داده است تا گره از کارش باز کند!!
می دانم من آبروی نزد تو ندارم!
می دانم وجودم سراسر پلیدی و #شرارت است!
می دانم #شیطانی در لباس #فرشته هایم!
اما تو به چشم های #اشک بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن!
من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی #عمامه ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭»
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم!
اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه #آیه و #روایت و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!!
#عمو، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم #خواستگاری کنی!!!
اشک به چشمان آلوده ام نشست!!
دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!!
با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به #فریبا سپرد!!!
کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم #دلباخته است!!
من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!!
به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در #سجده شکر یک دل سیر گریه کردم!!
خدایا تو را به تمام بزرگی هایت #سپاس که صدای این طلبه #روسیاه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را #پاسبانی کردی!!!
علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!!
بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و #آلوده ترین بنده اش را #واسطه خیر قرار داد!!
آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است :
«من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... »
👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
یک جرعه نور!
@zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
یک جرعه نور....
@zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
یک جرعه نور....
هیچ کس مثل این مرد، ساده سخن نمی گوید و در میان اساتید اخلاق هیچ سخنی به دل نشینی سخن ایشان نیست.
در سفر نامه پایتخت بخش «شرح زیارت حرم امام خمینی ره» گفته آمد که «چون امام ره را غیر معصوم می دانستم توقع فضای معنوی و نوازش روحانی از حرم ایشان نداشتم که البته سخت در اشتباه بودم و شرح آن در سفر نامه آمده است.»
@zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
از حیوان پست تر.....
هیچ گاه آیت الله جوادی آملی (ح) کهنه نمی شود....
@zarakhsh
بسمه تعالی
لایکلف الله نفسا الا وسعها
آن وجدان های بیدار که به دنبال کشف وسع خویش هستند، شب های امتحان را فراموش نکنند!!
اگر در تمام سال به انداره شب امتحان کوشش کنیم چه پیشرفت هایی که حاصل نمی شود!؟!!
#وسع
#توانایی
#شب_امتحان
@zarakhsh
بسمه تعالی
از دو میدانی بیاموز....!
سال هاست ، از #تلخی های زندگی، دست و پای انسان های #معلول و ناکامی های گذرا #تیری بُرنده میسازند تا #عدل الهی را زخمی کنند!
ما، دوندگان #میدان زندگی هستیم! هرچه قدر استعداد رشد به آدمی بدهند همان قدر هم تکلیف میخواهند!
آن کس که در ظاهر از بقیه جلو تر است دیر تر از همه به #خط پایان میرسد!
نگاهت را بالا بیاور...
@zarakhsh
بسمه تعالی
«مادر»
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور، کُند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود، زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا تَرد کند
همچو سنگ از دهن قُلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست، شَرَنگ
نشوم یک دل و یک رنگ تٌرا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت، بی خوف و درنگ
روی و سینه ی تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه ی تنگ
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآینه ی قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ
حرمت مادری ازیاد ببرد
خیره ازباده ودیوانه ز بنگ
رفت ومادر را افکند به خاک
سینه بدرید ودل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ1
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست، نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
"آه! دست پسرم یافت خراش
آخ!پای پسرم خورد به سنگ
(ایرج میرزا)
________________
1.آرنگ در این بیت همان آرنج است که به خاطر ضرورت شعری در قافیه ها، حرف جیم تبدیل به گاف شده است.
@zarakhsh
بسمه تعالی
#همگام_با_سعدی
وقتی به جهل جوانی بانگ بر #مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خُردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن
(گلستان _باب ششم _حکایت شش)
@zarakhsh
بسمه تعالی
#در_محضر_طبیب
سلام آقای دکتر...
من برای پدر و مادرم پسری تندخو و پرتوقع هستم! متاسفانه نمی توانم احترامشان را حفظ کنم و گاه و بی گاه صدایم بر سرشان بالا می رود! خصوصا وقتی که نه حرف حساب می زنند و نه حرف حساب سرشان می شود!!
پاسخ طبیب :
سلام پسرم.
از اینکه وجدانی بیدار داری خوشنود باش و مبادا از حمایت های خداوندی نومید گردی...
من هم در کنارت هستم...
برای حل این مسئله یک جمله تو را کافی است :
«اگر میخواهی قلبت نسبت به آنان سرشار از عشق شود، مثل #مادری دلسوز به پدر و مادرت نیکی کن!!!»
«نیکی ها در قلب طرفین، محبت می آفریند و آتش لجاجت را به خاموشی می گراید.»
امام #سجاد علیه السلام :
اَبَرُّهما بِرَّ الاُمِّ الرئوف... خدایا کمکم کن مثل مادری رئوف به والدینم نیکی کنم
.
@zarakhsh
سند (7).docx
14.9K
بسمه تعالی
زبان فرسایی مجازی!
تحقیق خرد این حقیر.
بررسی آسیب های فضای مجازی بر زبان و ادب پارسی.
@zarakhsh
آذرخش
بسمه تعالی.
چرا آذرخش؟!
چندی پیش یکی از دوستان از وجه نام گذاری کانال پرسید و کنجکاو بود که چرا آذرخش اش نام نهادی؟
✅ شیرینی #مغز کلامم را کسی خواهد چشید که دستی بر قلم داشته و دل به شعر و ادب باخته باشد.
ناگفته پیداست که من شاعری توانا و نویسنده ای قدرتمند نیستم اما شعرها گفته و متن های فروان نگاشته ام پس به قدرتوان و طاقت در #تجربه شاعران و نویسندگان خبره شریک هستم.
گاه و بی گاه خواسته و ناخواسته معارفی ناب، جملاتی نادر و ابیاتی شیرین مثل #آذرخش از آسمان بر قلب شاعر فرود می آید و به سرعت ناپدید میشود اگر شاعر را #حافظه ای بلند یا قلم و کاغذی حاضر نباشید آن مطالب لطیف می گریزد!
هرچه #لطافت و #طهارت شاعر بیشتر باشد معارف و مطالب ناب تری از آسمان علم و ادب روزی او میشود و این حقیر با تمام خباثت ها این حالت را بارها و بارها ادراک کرده ام.
شاهد ادعایم ابیاتی است که از حکمت اول نهج البلاغه وام گرفته ام و جالب آنکه زیر #دوش حمام بودم که این ابیات مثل آذرخش از آسمان معرفت آمد و قلب تاریک ام را روشن کرد.
گفت حیدر آن امیر مؤمنون
باش اندر فتنه ها اِبن لَبون
(ابن لبون =شتر بچه دوساله)
چون ندارد #پشت و جسمی استوار
تا شوند بر دوش او هردَم سوار
چونکه #پستانی ندارد بی زبان
تا بدوشَندَش، مداوم زیرکان
این است #فلسفه آذرخش!
آذرخش یعنی :
« من هیچ ندارم!
اگر گاهی نوشته ارزشمندی بر کاغذ می نشید #هدیه خدای آسمان هاست.»
@zarakhsh
بسمه تعالی
جوان و جواد
انسان هایی که #شهد_عشق را چشیده اند، اندک تفاهمی را مایه انس و الفت قرار می دهند...
امروز سالروز چشم گشایی جوان ترین امامان است، امام جواد علیه السلام، 8 سال بیش نداشت که #خرقه امامت به دوش گرفت و 25 ساله بود که چشمان مبارک اش را از جهان #فروبست!
گمان نمی کنم لازم باشد جوانان را، به رفاقت با امام جواد علیه السلام سفارش کنم. صرف #جوان بودن ایشان برای انس بیشتر کافی است..
این #مبتدا بگیر و دَم از #خبر مَزَن...
دوست خوبم:
اکنون که #امام_جواد را #امام_جوان یافته ای، بهتر میتوانی از #بهار و خزان بوستان درونت برایش بگویی....
او خود جوان است و از آن مهم تر او #ولی_خدا و #تجلی : «یا حبیب مَن لا حبیبَ له» است.
بی معرفتی اگر برای همه جوانان نزد امام جوانت (ع) سفارش نکنی...
@zarakhsh