eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
22.5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_یک باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد.. چنددفعه اسمشو صدازد که مهراد زمزمه وار وناباور گفت: _باعماد؟ بنفشه_انگار نمیخوای بفهمی عشقی بین صحرا وعماد نبوده! نخیر با یکی از کارمندهای شرکت! ناامید خودشو روی کاناپه انداخت و به این 7ماه فکرکرد.. باخودش فکرکرد که چرا هردفعه دیر میرسه وچقدر صحرای بی وفاش، بی وفا بود! صدای بنفشه روح مریضشو خدشه دارمیکرد.. بنفشه_ صدامو میشنوی؟ مهراد_ میشنوم.. ممنونم که این مدت کمکم کردی! بنفشه_یعنی چی؟ به همین راحتی بیخیال شدی؟ _مایکساله که جداشدیم.. این مدتم تلاش بیهوده بود! بنفشه_اوکی.. زندگی خودتونه.. اما من دیگه فکرنکنم بخوام صحرا رو ببینم! _تنهاش نذار اون حق زندگی داره! صدای بوق ممتد گوشی مانع ادامه ی حرف بنفشه شد.. برای اولین بار توی اون 4سال احساس کرد ازصحرا بدش میاد.. مگه میشه؟ خدایا مگه میشه یه زن اینقدر...؟ زیرلب زمزمه کرد؛ _چندتامرد رو وارد زندگیت کردی لعنتی درحالی که من هنوز دارم عذاب میکشم!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_دو صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق انتخاب بااون باشه.. بابا چرا نمیخوای بفهمی زندگی بدون اون خانم هم جریان داره وتارک دنیا نمیشه!!! _آره.. دیگه واسم مهم نیست.. زنگ زدم بگم اون موضوع دیگه منتفیه.. ازامروز واقعا دیگه پرونده ی صحرا بسته شد! ونداد_ اوکی.. الان کجایی میخوام ببینمت.. _بیرون شهرم خودم میام می بینمت! بدون خداحافظی گوشی روقطع کردم و کوبوندم زمین... به موهام چنگ زدم.. به این هفت ماه لعنتی فکرکردم.. به روزی که بعداز مدت ها به دیدن ونداد رفتم وبه ناهار دعوتم کرد... 7ماه پیش... _اصلا متوجه میشی من چی میگم؟ پسرخوب نیومدم پیشت که شوهرم بدی! وندادباخنده_ میدونستم شوهرمیکنی خودم پاپیش میذاشتما... لبم به نشونه ی خنده کش اومد.. کارشو بلدبود.. خوب میدونست چطوری بحثو عوض کنه.. بعداز ساعت ها حرف زدن جفتمون به نتیجه نرسیدیم و قرار شد یه روز مناسب تر درموردش حرف بزنیم.. ازاون روز به بعد تقریبا هرروز با ونداد ملاقات میکردم و باکمک اون تونستم خودمو قانع کنم واجازه بدم واسه یه مدتم که شده بذارم صحرا نفس بکشه.. یه مدت که گذشت فهمیدم ونداد راست میگه وباید به جفتمون فرصت بدم.. باید جفتمون فراموش کنیم وبه قول ونداد از نو شروع کنیم... ترلان بعدازاون شب که جونشو نجات دادم آروم ترشد وکم کم مثل یه دوست کنارم موند وفهمید که قلب من واسه اون جایی نداره.. باکمک ترلان بنفشه روپیدا کردم ونداد باهاش حرف زد.. تونستم خونه و شرکتی که توش کارمیکنه پیداکنم.. 2ماه پیش که دیدمش دلم بیتاب ترازهمیشه ‌شد.. به نظرمیومد دیگه اون صحرای افسرده نیست وهمین بهم امید میداد که فراموش کرده ومی بخشه.. تنهاچیزی که آرومم میکرد که اجازه بدم کارکنه محل کارش بود.. شرکت میثم بود ومیثم پسر چشم پاکی بود.. باتموم شکاک بودنم به میثم اطمینان داشتم ومیدونستم جای صحرا امنه اما انگار کور خوندم ودست بالا دست بسیاره... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #137 پس دخالت نکن الان هم دنبال ما نیا برو به اون صمدی عوضی بگو به
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 هنوز حرفم تموم نشده بود که با عصبانیت گفت: _پس چطوریه؟؟خوب دلت با صمدی هست به ما بگو تا انقدر حواسمون بهت نباشه وسط عملیات پا میشی میری با صمدی خدا میدونه..‌. دیگه نمیتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم برای همین مثل خودش فریاد زدم : _هی حواست به حرف زدنت باشه ها ..... من با صمدی هیچ کاری ندارم کلا از پسرا و مردا متنفرم چقدر تهمت زدن برای تو راحته ای کاش یکمی شعور داشتی بعد سریع به خیابون اشاره کردم و با فریاد گفتم: _نگهه دار آرشام با اخم به راهش ادامه می‌داد که گفتم: _مگه نمیشنوی چی میگم؟؟خداروشکر کری؟؟ سریع ماشین رو نگه دار تا خودم رو پرت نکردم بیرون آرشام با عصبانیت ماشین رو نگه داشت خواستم پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت _اون دوربین هایی که همراهت بود رو چک میکنیم اگه ببینم حق با منه یه کاری میکنم‌... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #138 هنوز حرفم تموم نشده بود که با عصبانیت گفت: _پس چطوریه؟؟خوب د
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با عصبانیت سیلی به صورتش زدم و نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه میدونستم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده انگشت اشاره ام رو به نشانه تهدید بالا آوردم و گفتم: _دوربین ها رو میبینیم مطمئن باش حق با تو نیست .... در ضمن تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی فهمیدی؟؟؟؟ بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه با دو از ماشین پیاده شدم اشکام بی اراده از چشام سرازیر میشدن خیابون به شدت خلوت بود نمیدونستم از کجا باید برم آرشام هم با عصبانیت ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیادی روند چقدر بیشعور بود با خودش نگفت این دختر چطوری تو کشور غریب باید برگرده ویلا هیچ جا رو نمیشناختم فقط مستقیم به راهم ادامه میدادم یه ایستگاه اتوبوس دیدم از بس راه رفته بودم که پاهام درد میکرد به طرف ایستگاه رفتم و رو صندلی نشستم اونجا خیلی خلوت بود هیچ کس اونطرف ها نبود تعداد خیلی کمی ماشین از اونجا رد میشدن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_سه مهراد: ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا: بابی حالی صدای زنگ ساعتو قطع کردم وچشماموباز کردم.. وای خدا چقدر خوابم میاد.. دلم میخواد واسه همیشه بخوابم.. به سختی از تختم دل کندم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.. مسواک زدم وصورتمو باوسواس چندبار شستم.. توی آینه به چشمم نگاه کردم.. بخاطر گریه های دیشب متورم شده بود.. شونه ای بابا انداختم.. دیگه زیبایی واسم مهم نبود.. به ساعت نگاه کردم.. 7ونیم بود.. وقت واسه صبحونه داشتم.. نمیخواستم بخورم اما دلم ضعف میرفت.. چایی درست کردم وغالب پنیری که شب قبل بنفشه آورده بود درآوردم روی کانتر گذاشتم.. نون وخیار وگوشه هم گذاشتم وروی صندلی نشستم ومنتظر دم کشیدن چایی شدم.. به پنیر نگاه کردم.. تنها پنیری که دوست دارم وحاضر به خوردنش میشم.. عجیبه..این روزها بنفشه بابهونه های مختلف واسه خونه خرید میکرد وعجیب تراینکه با اختلاف سلیقه ی شدیدی که باهم داریم خوراکی های مورد علاقه ام رو میخره!! همونطور خیره به اسم پنیر بودم که فکری توسرم جرقه زد.. "مربا" سریع بلندشدم و باسمت یخچال رفتم.. ظرف مربا رو بیرون کشیدم وبادیدنش تنها اسمی که روی لبم اومد "مهراد" بود حتی مادرمم نمیدونست من مربای پرتقال دوست دارم.. چون علاقه ای به خوردن صبحانه نداشتم همه ی خوراکی هایی که به صبحانه مربوط میشد رو امتحان کرد تا راضی شدم به خوردن پنیر یا کره ومربای پرتقال.. فقط اون میدونست فقط اون لعنتی... خدایا کمکم کن همه ی اینا توهم وساخته ی ذهن خودم باشه.. دستم میلرزید.. مربا رو توی سطل آشغال انداختم وبدون خوردن صبحانه حاضر شدم وازخونه زدم بیرون! فکرم درگیرشده بود.. احساس میکردم تمام مدت مهراد زیرنظرم داشته.. مدام به پشت سرم نگاه میکردم وحضورشو احساس میکردم اما نبود.. فکرکنم زیادی دلتنگش شدم ودارم دیوونه میشم.. به دلم وعده دادم اگه این همه بی قراری نکنه یه روز یواشکی میرم محل کارش وازدور می بینمش.. رسیدم به ایستگاه مترو.. داشتم میرفتم داخل که گوشیم زنگ خورد.. ازکیفم درآوردم وبه شماره نگاه کردم.. آرشا بود.. جواب دادم: _بله؟ _سلام خوبی؟ _سلام مر‌سی.. توخوبی؟ _عالی.. ازاین بهتر نمیشه.. واسه ناهار بابهزاد میریم بیرون.. میدونم الان میگی چرا زودتر نگفتم اما به خدا منم همین الان فهمیدم! لبا‌‌سام خوب بودن.. آرایشم که مهم نبود.. بابیخیالی گفتم؛ _اوکی بریم.. فقط خواهش میکنم مسئله رو پیچیده نکن وخط قرمز هارو رعایت کن وگرنه مجبور میشم واقعیت رو بهش بگم! _صحراخانم شما تاج سری.. لطفی که درحقم کردی هرگز فراموش نمیکنم.. قول میدم پشیمونت نکنم! _اوکی.. فقط یه چیز.. این آخرین قرار ملاقتم بابهزاده وهیچوقت تکرار نمیشه! یادت نره شرایط من با بقیه فرق میکنه! آهی ازسرحسرت کشید وگفت: _اوکی.. بازم ممنون که کمکم کردی! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #139 با عصبانیت سیلی به صورتش زدم و نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 یهو یه ماشین که دو تا پسر داخلش بودن جلوی پام نگه داشت پسره که کنار راننده نشسته بود به زبان ترکی گفت : _گوزل کیز تانیشماکدان قورور دویویورسین (دختر خوشگل افتخار آشنایی میدی؟؟) با اخم نگاش کردم شیطونه میگه بزنم لهشون کنم دق و دلی آرشام رو هم سر اینا خالی کنم اما چیزی نگفتم و به طرف مخالف نگاه کردم بهشون بی توجه بودم تا شاید برن .... اما سیریش تر از این حرفا بودن پسره از ماشین پیاده شد و اومد کنارم نشست خواست دستش رو به طرف موهام بیاره که صبرم لبریز شد با عصبانیت مچ دستش رو گرفتم و پیچ دادم پسره از شدت درد تقلا میکرد که ولش کنم دوستش هم از ماشین پیاده شد و سریع به طرفم اومد خواست از پشت سرم منو بزنه که پای راستم رو بلند کردم و زدم اونجایی که نباید میزدم.... با ضربه ای که به پسره زدم پسره افتاد زمین و شروع به آه و ناله کرد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_چهار صحرا: بابی حالی صدای زنگ ساعتو قطع کردم وچشمام
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باعجله داشتم فاکتور هارو لیست میکردم که دراتاقم بازشد وقیافه ی جدی میثم توی چارچوب در نمایان شد.. به احترام بلند شدم.. _سلام.. بدون جواب دادن اومد داخل وبا چشم های ریزشده پرسید؛ _خبرهایی که میشنوم درستن؟ گیج پرسیدم: _چه خبر؟ اخم هاشو توهم کشید و دستشو روی میزم گذاشت وباتن صدای آروم اما عصبی گفت؛ _نامزدی با آرشا و عشق وعاشقی و.. چه میدونم این مزخرفات!!! اوه.. اینو دیگه کجای دلم بذارم.. اصلا دلم نمیخواد راجع به من فکر اشتباهی بکنه واین که بخوام آبرومو فدای آرشاهم بکنم خیلی مسخره است اما هردوی این مسئله واسم مهم بود ونمیدونستم چطوری باید قانعش کنم!! سکوتمو که دید سرشو باتاسف تکون داد وگفت: _فکرمیکردم حداقل به ماکه دوست های نزدیکت هستیم اعتماد داری! اومد بره که بدون اینکه به حرفام یا شرایط آرشا فکرکنم گفتم: _نرو صبرکن همه چی رو توضیح میدم.. این موضوع جای بحث داره وخواهش میکنم تاتموم نشده حرفمو قطع نکن!! موشکافانه نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و.. _خب؟ گو‌ش میکنم.. نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم همه ی اتفاقات رو واسش توضیح دادم.. ازسوتفاهمم درباره آرشا و عشق فائزه و تصمیم خودسرانه ی بهزاد و کمک من... جزبه جزء نقشه رو واسش توضیح دادم وبهش اطمینان دادم این موضوع سوریه وهیچوقت به حقیقت نمیرسه! _میدونی تمام ‌شرکت ازاین موضوع باخبرشدن؟ وآخر این مسخره بازی های آرشا به ضررتوتموم میشه؟ _من همون روز که میخواستم ازشرکت برم تصمیمم واقعا قطعی بود و الانم چیزی عوض نشده فقط کمکم به آرشا یه کم رفتنمو عقب میندازه.. آرشا پسر خوبیه و تموم زندگیش سختی کشیده فقط واسه این کمکش کردم که زندگیش با اجبار نباشه وخودش مسیر خوش بختیشو انتخاب کنه! _اما من نمیذارم بیشترازاین خراب کاری کنیدوهمین امروز این موضوع رو تموم میکنم! باعجله سد راهش شدم وبا التماس گفتم: _خواهش میکنم پشیمونم نکن که بهت گفتم لطفا به کسی نگو جون سمانه... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_پنج باعجله داشتم فاکتور هارو لیست میکردم که دراتاقم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 عصبی گفت؛ _قسم نده صحرا.. این مسئله ای نیست درمقابلش سکوت کنم! _فکرنمیکنم نامزد کردن یکی ازکارمند هاتون مسئله ی مهمی باشه! بانیش کلامم سعی کردم بهش بفهمونم پاشواز گلیمش دراز ترنکنه اما شنیدن جواب گوش هام از خجالت سرخ شدو خفه خون گرفتم! قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت وباکنایه گفت: _البته که زندگی شخصی کارمندها به من مربوط نیست وواسم ارزش نداره اما آرشا واسه من یه چیزی فرا تراز یه کارمنده و مثل برادرمه.. بدجوری زده بود توبرجکم.. راستش از تصمیمم پشیمان بودم وبدم نمیومد روی تصمیممش پافشاری کنه.. زیرلب گفتم: _هرطور صلاح میدونید من گفتنی هارو گفتم! _آخرهفته همه ی کارمند ها به مهمونی ‌دعوت شدن و ازت میخوام تومهمونی حضور داشته باشی.. اونجوری سمانه هم تنهانیست! _چه مهمونی؟ به چه مناسبت؟ _به مناسبت همکاری و قرار داد بزرگی که باشرکت.... بستیم! نتونستم کنسل کنم و مجبوربه رفتن شدم.. الان 4روزه که از اون روز ودیدن بهزاد میگذره.. هرلحظه منتظربودم میثم همه چی رو گفته باشه وبهزاد زنگ بزنه هرچی ازدهنش میاد بارم کنه تا اینکه آرشا گفت با میثم حرف زده وراضی شده که یه مدت سکوت کنه.. فردا روز مهمونیه واین همه بیخیالی از صحرایی که واسه هرمناسبتی ازهفته ی قبلش تدارکات میدید بعیده! به ساعت نگاه کردم.. 2ونیم ظهر رو نشون میداد! باخودم فکرکردم بقیه ی روزو مرخصی بگیرم شاید بتونم لباس مناسبی واسه فردا تهیه کنم.. کارهامو تموم کردم وازجام بلندشدم.. نمیدونم چرا دلم شور میزد.. قبل رفتن صدقه دادم وازاتاق زدم بیرون.. آهسته تقه ای به دراتاق میثم زدم ومنتظر جواب شدم.. میثم_بفرمایید؟ دروباز کردم ورفتم داخل.. _سلام.. آقا میثم من میتونم امروزمو مرخصی....... بادیدن مهمونش که پشتش بهم بود خجالت زده گفتم: _عذرمیخوام.. بوی عطر آشنایی رعشه به بدنم انداخت.. ضربان قلبم با قدرت هرچه تمام تر ریتم گرفتن ودست هام یخ زد.. غیرممکن بود این عطر لعنتی رو نشناسم.. بابرگشتن مرد ودیدن مهراد ضربان قلبم که هیچ... عقربه های ساعت وگذر زمان هم متوقف شد... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #140 یهو یه ماشین که دو تا پسر داخلش بودن جلوی پام نگه داشت پسره
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 دوستش هم افتاده بود به غلط کردن و التماس میکرد که ولش کنم یهو یه ماشین بنز پشت سر ماشین پسرا نگه داشت با دقت به ماشین نگاه میکردم..... سرم رو بلند کردم که دیدم آرشام با صورتی سرخ شده از ماشین پیاده شد یا ابلفض حالا میاد میگه تو داشتی مخ این پسرها رو میزدی والا ازش بعید نیست..... آخه یه آدم چقدر میتونه منفی نگر باشه آرشام سریع با دو به طرفمون اومد و از یقه پسره ای که من مچش رو گرفته بودم گرفت و بلندش کرد مچ پسره رو ول کردم و با نگرانی از جا بلندشدم آرشام با عصبانیت از لابه لای دندونش غرید : _بیردا نع خبر؟(اینجا چه خبره؟) پسره با ترس به آرشام نگاه میکرد آرشام وقتی دید پسره حرفی نمیزنه دستش رو مشت کرد و با شدت رو صورت پسره زد از بینی پسره خون اومد و پسره با تته پته گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_شش عصبی گفت؛ _قسم نده صحرا.. این مسئله ای نیست درمقا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جفتمون به هم خیره شده بودیم.. بدون حرف.. انگار جفتمون به این خیره شدن های عمیق نیاز داشتیم.. میلرزیدم.. روح ازتنم پرکشیده بود.. توان ایستادن روی پاهامو نداشتم.. باصدای میثم به خودم اومدم.. _خانم ریاحی؟ باصدایی که توی گوش خودم اکو میشد خیلی آروم گفتم: _بله؟ _چیزی میخو‌استی بگی؟ _من؟ بله... من.. نگاهم به مهراد بود.. چقدر خوشگل شده.. یعنی با ترلان خوش بخته؟ انگار تواین یک سال فقط من بودم که 10سال پیرشده بودم! _من.. میتونم امروزو مرخصی بگیرم؟ نگاهی به مهراد که توی سکوت به من زل زده بود کرد وبااشاره به مهراد گفت: _البته.. فردا هم لازم نیست بیای شرکت! دلم یه درخواست عجیب داشت.. برخلاف عقلم.. برخلاف هرچی که تظاهر میکردم دلم بازیش گرفته بود.. دلم میخواست مکالمه ام با میثم تموم نشه وبیشتر توی اتاق بمونم.. اما این خواسته ی مسخره ای بیش نبود.. به سختی پاهامو تکون دادم و باگفتن "با اجازه" اتاقو ترک کردم.. جون توی تنم نبود واونقدر شدت لرزش بدنم زیاد بود که دستمو به دیوار تکیه دادم تا از افتادن ووارفتنم جلو گیری کنم.. دراتاق ارشا باز شد وبادیدنم خودشو بهم رسوندونگران پرسید: _صحرا؟ خوبی؟ استرس به جونم افتاد.. باترس گفتم: _آره خوبم.. ممنون.. جای نگرانی نیست.. _چی چی روخوبم؟ رنگت پریده دختر خوب.. _بیا بریم رو صندلی بشین... صدای بازشدن دراتاق میثم ودیدن مهراد تنها کلمه ای به ذهنم اومد این بود: "همینو کم داشتم" نگاهش به دست های آرشا بود.. بی تفاوت بود اما.. انگار که چیز مهمی نیست.. باخداحافظی ازمیثم شرکتو ترک کرد و من موندم و پاهایی که توان ایستادن نداشت... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #141 دوستش هم افتاده بود به غلط کردن و التماس میکرد که ولش کنم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _آرکاداش بیز...... آرشام نزاشت پسره ادامه حرفش رو بزنه و دوباره با مشت رو صورت پسره زد معلوم بود اونم داره دق و دلیش رو سر اونا خالی میکنه تو دلم میخندیدم بیچاره اینا که گیر ما دو تا افتادن هر دوتامون دق و دلیمون رو سر اینا خالی میکنیم آرشام از من بدتره نرسیده شروع به زدن پسره کرده بود دلم برای پسره سوخت بیچاره که کاری نکرده بود انقدر که ما زدیمش دیگه غلط میکنه از کنار یه دختر رد بشه اخم الکی کردم و به طرف آرشام رفتم بازوش رو گرفتم و گفتم: _ولش کن من خودم ادبشون‌ کردم آرشام فریاد زد: _تو برو کنار دخالت نکن... خدایا این دوباره جوگیر شد شیطونه میگه اینم بزنم لهش کنم تو دلم خندیدم و با خودم گفتم: _این روزا میخوای همه رو له کنی ها آرشام همچنان داشت پسره رو میزد باید یه کاری میکردم برای همین با صدای بلندی فریاد زدم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_هفت جفتمون به هم خیره شده بودیم.. بدون حرف.. انگار ج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آرشا باگیجی به رفتن مهراد نگاه کرد وباصدای متعجب گفت: _چقدر آشنا بود.. _مهراد بود.. باچشمای گرد شده بهم نگاه کرد وگوشه ی چشمشو چین انداخت.. _چـــــی؟؟؟ _آره.. خودش بود.. میدونستم میاد.. منتظربودم.. قــول بــده کــه خــواهــی آمــد امــا هــرگــز نیــا! اگــر بیــایــی هــمه چیــز خــراب می شــود! دیــگر نــمی تــوانــم اینــگونــه بــا اشتــیاق بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم! مــن خــو کــرده ام بــه ایــن انتــظار، بــه ایــن پــرســه زدن هــا در اسکــله و ایستــگاه! اگــر بیــایــی مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟ باآخرین توان هایی که داشتم شرکتو ترک کردم وباگرفتن تاکسی دربست خودمو به خونه رسوندم.. تنها جایی که الان واسم حکم پناه گاه رو داشت خونه ام بود.. بدون عوض کردن لباس هام گوشه ترین قسمت کاناپه نشستم وتوخودم جمع شدم.. فکرنمیکردم با دیدنش اینجوری دست وپامو گم کنم.. ما جداشدیم.. این همه بیقراری برای چه بود؟؟؟ صدایی زنگ آیفون باعث شد ازجا بپرم.. نکنه اون باشه؟ بااسترس بلند شدم و بادیدن آرشا نفس آسوده ای کشیدم اما.. اما دلم گرفت.. دل لعنتی که انتظار داشت مهراد پشت این در باشه ونیست... دروبازکردم و سعی کردم خودمو جمع کنم تا بیشترازاین گند نزدم.. چندثانیه بعد قیافه ی نگران آرشا توی چهارچوپ درنمایان شد.. _اینجا چیکارمیکنی؟ _هیچ معلوم هست داری داری چیکارمیکنی؟ حواست هست همه رونگران خودت کردی؟ واسه چی گوشیتو جواب نمیدی آخه تو؟؟؟؟؟ نگران شده بود.. منظورش از همه کی بود؟ مگه کسی روداشتم که نگرانم باشه؟ بعضی وقتا آرشا هم بزله گو میشد!!! _من مرخصی گرفتم.. به میثم گفتم که میرم! پوووف کلافه ای کشید وباتاسف واسم سرتکون داد! ازجلو در کنار کشیدم واجازه دادم بیاد داخل.. باراولش نبود میومد خونه ام اما باراولش بود تنهایی میومد! _بیاتو! _نه مرسی.. کاردارم باید برم.. فقط نگرانت بودم.. من دیگه میرم.. اسرار نکردم.. هم برای تنها بودن خودم وهم اونقدر باشعور بود که تنها بودنمو درک کنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #142 _آرکاداش بیز...... آرشام نزاشت پسره ادامه حرفش رو بزنه و دوبا
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _ولشون کن دیگه الان صمدی اینا برمیگردن خونه میبینن ما نیستیم فک میکنن اتفاقی افتاده یهو آرشام پسره رو ول کرد و با اخم به طرف من چرخید و با تن صدای بلند گفت: _آهان بگو دیگه میترسی آقای صمدی نگران بشن نترس به موقع میرسونمت نمیزارم نگرانت بشه پسرا از این فرصت استفاده کردن و سریع سوار ماشینشون شدن و ازمون دور شدن واقعا این آرشام مریض هستا ببین چه فکرایی میکنه از شدت عصبانیت خنده ام گرفته بود پوزخندی زد و با تاسف سری تکون دادم و گفتم: _واقعا برات متاسفم از یه طرف دلم هم برات میسوزه بیچاره تو مریضی حتما پیش یه روانشناس برو بعد سریع به طرف ماشینش رفتم رگ آرشام رو میزدی خونش در نمیومد با عصبانیت فریاد میزد: _مریض خودتی دختره پررو تا حالا دختر نمک نشناسی مثل تو ندیده بودم .. رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #143 _ولشون کن دیگه الان صمدی اینا برمیگردن خونه میبینن ما نیست
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 سوار ماشین شدم و محکم در رو بستم این کارم بیشتر حرصش رو در آورد آرشام دستاش رو لابه لای موهاش برد روی صندلی ایستگاه نشست دستاش رو به پاهاش تکیه داد و با پاهاش به زمین ضربه میزد دلیل این رفتارهاش چیه؟؟چرا سریع رو من غیرتی میشه؟؟ یعنی دلیلش اینه که بابام منو به اون سپرده؟ خیره بهش نگاه میکردم و تو فکر فرو رفته بودم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود با کلافگی از صندلی برخاست و به طرف ماشین اومد سوار ماشین شد و با سرعت زیاد به طرف خونه حرکت کرد در طول مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی به ویلا رسیدیم هر دو از ماشین پیاده شدیم خواستیم به طرف در ورودی بریم که یهو ماشین مهران و صمدی وارد حیاط شد آرشام وقتی اونا رو دید سریع به طرفم اومد و دستام رو گرفت بدون اینکه تابلو بازی در بیارم سعی میکردم دستم رو از دستش بیرون بکشم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #144 سوار ماشین شدم و محکم در رو بستم این کارم بیشتر حرصش رو در
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 اما هر چقدر تقلا میکردم محکم تر دستم رو میگرفت دیگه دست از تقلا کردن کشیدم و منتظر ایستادیم تا صمدی و بنیتا و مهران بیان وقتی اومدن مهران با نگرانی نگام کرد با آرامش چشام رو بستم که یعنی خیالت راحت باشه خوبم صمدی اخم هاش تو هم بود با همون اخم های در هم گفت: _آقا آرشام چی شد یهو بدون اینکه به ما بگین برگشتین؟ آرشام دستم رو فشرد معلوم بود سعی داشت خودش رو کنترل کنه با صدایی خدشه دار گفت: _پریا جان یکم حالش خوب نبود.... گفت یکم زودتر برگردیم تا بتونیم تو راه هم یکمی بگردیم و حال و هوامون عوض بشه تو دلم خندیدم و با خودم گفتم: (نه بابا پس من حالم خوب نبود یه جوری هم پریا جان پریا جان میکنه یه لحظه احساس کردم شوهر ۲۰ ساله ام هست) تو دلم داشتم به حرفاش میخندیدم که یهو رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_هشت آرشا باگیجی به رفتن مهراد نگاه کرد وباصدای متعجب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _مرسی که نگرانم شدی.. جای نگرانی نبود.. هرچی پیش بیاد خودم میگم بهتون.. بامهربونی لبخند زد وپلک هاشو روی هم گذاشت وگفت: _میدونم دوستش داری.. اما اینم میدونم که خیلی محکمی! دنیا که به آخرنرسیده.. پس همیشه همونطور بمون.. خندیدم.. مهربونی بهش نمیومد.. عادت کرده بودم باهاش کل کل کنم وعصبیش کنم.. واسه همون مهربونی بهش نمیومد.. بادیدن خنده ام گفت: _مرض! میدونم داری به چی فکرمیکنی! _اینجوری بودن بهت نمیاد! _بله دیگه لیاقت نداری.. حتما باید ازدست من کتک بخوری عمق جذبه ام دستت اومده!! _واسه مطمئن کردن خیالش دستمو به کمرم گرفتم و بالحن چاله میدونی گفتم: _بزن به چاک تا عصبی و دست به سلاح نشدم! خندید وگفت: _میثم گفت بهت بگم واسه مهمونی فردا سمانه میاد دنبالت اینجوری جفتتون تنها نیستین! وای مهمونی.. یادم نبود.. دیدن مهراد همه ی افکارمو به هم ریخته بود.. بعداز رفتن آرشا به سمت کمدم رفتم وسعی کردم اتفاقات امروزو فراموش کنم ویه لباس خوب واسه خودم دست وپا کنم.. اما نمیدونستم تم مهمونی چطوریه و ازچه نوع پوششی استفاده کنم.. هرچند مهمونی کاری بود ومن درنهایت لباس رسمی روانتخاب میکردم.. به سمانه زنگ زدم و ازش راجع به مهمونی پرسیدم.. آخرشم متوجه مردد بودنم شدو بازور تهدید مجبورم کرد که باهم بریم خرید ونیم ساعته هم خودشو رسوند.. تاآخرشب بیرون بودیم و اونقدر ذوق وشوق سمانه بادیدن لباس ها دیدنی بود که همه چی روفراموش کنم.. مثلا اومده بود توی خرید کردن به من کمک کنه.. دست هامون پراز مشماهای خرید سمانه بود! کت ودامن مشکی با لباس قرمز خریدم.. واسه دامنم جوراب شلواری زخیم گرفتم البته باکلی دعوا باسمانه خانم که تصمیم داشت جوراب شیشه ای بپوشم!! کفش وکیف هم خودم داشتم و لازم نبود! جلوی خونه ام نگهداشت وبانارضایتی گفت: _چی میشد بیای خونه ما باهم آماده می شدیم؟ _دستت دردنکنه بقیه ی وسیله هام خونه است.. اینجوری راحت ترم فردا منتظرتم! _باشه هرطور خودت میدونی.. مواظب خودت باش عزیزم! بعداز کلی تشکر وتعارف وتیکه وپاره کردن سمانه رفت ومنم برگشتم به خونه.. داشتم از گرسنگی می میردم.. دو دقیقه ای واسه خودم نیمرو درست کردم ومشغول نازونوازش معده ی مبارک شدم!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_نه _مرسی که نگرانم شدی.. جای نگرانی نبود.. هرچی پیش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نمیدونم چندمین بارم که توی آینه به خودم خیره میشدم اما میدونم که خیلی تغییر کرده بودم.. اونقدر که تعداد جلو آینه رفتن هام از دستم رفته بود.. به موهای رنگ شده ام که حالا عسلی شده بود دست کشیدم ویه باردیگه مدلشو مرتب ترکردم.. انگار سمانه میدونست چطوری روحیه ام رو برگردونه و باید اعتراف کنم که موفق شد، چون اونقدر تغییرکرده بودم که دیدن خودم خوشحالم میکرد.. نمیدونم چی شد که بدون هیچ تعارف واصراری پیشنهاد آرایشگاه سمانه رو قبول کردم.. انگار خودمم به این تغییرات نیاز داشتم.. جواب این نیاز هارو خوب میدونم اما خودمو به اون راه میزنم.. انگارنه انگارکه برای تمام این تغییرات توی دلم دلیل داشتم... آرایشم باموهام همخونی داشت وبه نظرخودم عالی شده بودم.. لباس هامو پوشیدم ومنتظر سمانه شدم.. بماند که توی اون فاصله چندبار به آینه نگاه کردم.. باتک زنگ سمانه ادلکنی که ازپاریس سفارش داده بودمو روی خودم خالی کردم.. بابرداشتن گوشی و کیف دستی کوچیکم ازخونه زدم بیرون.. سمانه خیلی خوشگل شده بود وواقعا قیافه ی بی نظیری داشت.. دلم میخواست موهامو مثل سمانه که مش یخی زده بود رنگ کنم اما شرایط من فرق داشت!! کت شلوار نقره ای پوشیده بود وحسابی با موهاش هارمونی پیداکرده بود.. _سلام.. _سلام عزیزم.. ببخشی دیرشد ترافیک بود.. _این چه حرفیه! توببخش که همش زحمتت میدم.. واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم! بادهن کجی ادامو درآورد وگفت: _بروبابا.. من خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف بزنی ها.. چون خوشگل شدی چیزی بهت نمیگم.. ضمنا با تو وقت گذروندن واسه من لذته نه زحمت! یاد دوران دبیرستانم افتادم.. یک روز غیبت میکردم تمام کلاس افسردگی میگرفتن و واقعا هم سرزنده و به قول بنفشه دلقک بودم.. باحسرت آه کشیدم و گفتم: _سمانه یادته اون موقع ها میگفتم اگه پسربودم تورو میگرفتم؟ خمیازه ای کشید وهمزمان خندید... _آره.... وایی یادش بخیر اون موقع ها همه جا دنبال شاهزاده ات میگشتی آخرشم پیداش نکردی!! خنده از لبم پرکشید.. آروم زمزمه کردم: _پیداش کردم اما.. انگار نشنید چون گفت: _توآخرش اون جوراب هارو پوشیدی؟ بازم وارد فلسفه ی جوراب شدیم و چقدر خوب که بحثو عوض کرد!! یک ساعت بعد جلوی تالار(...) ایستادیم و پیاده شدیم.. سمانه به میثم زنگ زد ویه کم بعد میثم اومد وراهنماییمون کرد.. بادیدن سمانه چشماش برق زد اما جلوی من خودشو کنترل کرد.. وارد سالن پزیرایی شدیم وباسیل جمعیت روبه رو شدیم.. زنونه ومردونه قاطی بود وبرعکس تصورم هیچکس جز من وسمانه لباس رسمی ونپوشیده بود وانگار نه انگار مهمونی کاریه وعروسی نیست!!!! روی صندلی های رزرو شده نشستیم ومیثم گفت؛ _من باید برم به مهمون هام رسیدگی کنم، کاری داشتین زنگ بزنید.. ازجاش بلند شدوقبل رفتنش روبه من گفت؛ _صحرا یه چیزی روبهت نگفتم چون میدونستم اگه بگم نمیای و اصلا دلم نمیخواست که توی مهمونی که واسم خیلی باارزشه نباشی! سوالی نگاهش کردم که لپشو از داخل گاز گرفت و بعداز مکث کوتاهی ادامه داد؛ _یکی از سرمایه گذارهای اصلی این کار مهراده ومتاسفانه واسه تو خوشبختانه واسه من، مهرادم امشب اینجاست میخوام بدونی که اونم نمیدونست توهم میای!! باشنیدن حرف های میثم توی دلم خالی شد.. بی اراده باچشم دنبالش گشتم.. میثم ازم عذرخواهی کرد ومن سکوت کردم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهشتاد نمیدونم چندمین بارم که توی آینه به خودم خیره میشدم ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دست های گرم سمانه روی دست هام نشست ونگاه گرم ترش رو به چشم های جست وجوگرم دوخت وگفت: _چیزمهمی نیست! باید یادبگیری چطوری افساردلتو به دست بگیری واحساساتت رو کنترل کنی!! سمانه اززندگی چی میدونست؟ چه میدونست من، تمام زندگیمو رل بازی کردن ووانمود به نخواستن به باد دادم! سمانه خبرنداشت کسی که روبه روش ایستاده یه بازیگرقهاره! بانچو هایی که روی لباس هامون پوشیده بودیم درآوردیم سمانه یکی از خدمه هارو صدا زد تا لباس هارو ببره.. چشمم به دختر مقعنه پوشی که هنزفری بلوتوث تانزدیکی های دهنش ادامه داشت وکاملا رسمی به نظرمیرسید! بی حوصله نگاهمو گرفتم واومدم مسیرنگاهموعوض کنم که میخکوب شدم.. بااخم بهم زل زده بود.. چه خبربود امشب؟ توی دلم چه غوغایی به پا بود.. با اون کت شلوار رسمی و چهره ی دل فریبش قصد گرفتن جانم رو کرده بود انگار!! _عاشقم... اهل همین کوچه بن بست کناری، ک تو از پنجره اش پای ب قلب من دیوانه نهادی، تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره باز کجا؟ من کجا؟ عشق کجا؟ طاقت آغاز کجا؟ تو به لبخند و نگاهی، من دلداده به آهی، بنشستیم و تو در قلب و من خسته به چاهی.... _گنه از کیست؟ از آن پنجره باز؟ از آن لحظه آغاز؟ از آن چشم گنه کار؟ از آن لحظه دیدار؟ _کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت، همه بر دوش بگیرم، جای آن یک شب مهتاب، تو را تنگ در آغوش بگیرم...! بااومدن چندمرد که اوناهم لباس رسمی پوشیده بودن.. نگاهشو بی تفاوت ازمن گرفت وبالبخند باهاشون دست داد وگرم صحبت شد وکم کم باهاشون هم قدم شد ودرآخر گمش کردم!! _خوردی بچه ی مردمو! به سمانه نگاه کردم و بی مقدمه گفتم؛ _چطور ممکنه... یه آدم اونقدر احمق باشه که عاشق یه عوضی مثل اون باشه! چطور ممکنه اونقدر عذاب بکشی و آخرشم وقتی به خودت میای ببینی عاشق جلادت شدی!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #145 اما هر چقدر تقلا میکردم محکم تر دستم رو میگرفت دیگه دست از
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 دیدم صمدی رفت داخل خونه بنیتا هم پشت سرش رفت بعد از اینکه اونا داخل خونه شدن مهران با عصبانیت ساختگی که مثلا میخواست ما جدیش بگیریم به طرفمون اومد رو به آرشام کرد و گفت: _میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ کم مونده بود همه چیز رو به هم بریزی آرشام _مهران برو کنار حوصله تو یکی رو ندارم مهران_نه بابا چت شده یهو فک کنم عملیات رو به کل فراموش کردی نمیتونی ادامه بدی بگو... همینجا همه چیز رو تموم کنیم آرشام از شدت عصبانیت سرخ شده بود دستم رو ول کرد و خواست به طرف مهران هجوم ببره که دیدم اوضاع خیته برای همین سریع دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم با صدایی که سعی میکردم التماس توش موج بزنه گفتم: _تو رو خدا بس کنید چرا بچه بازی در میارید قفسه سینه آرشام تند تند بالا و پایین میرفت سنگینی نگاهش رو احساس میکردم سرم رو بلند کردم که نگام تو چشاش افتاد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_یک دست های گرم سمانه روی دست هام نشست ونگاه گرم ترش ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سمانه درحالی که نگاهش به پشت سرم بود آروم گفت: _بحثو عوض کن آرشا داره میاد سمت ما! کلافه پلک هامو روی هم فشاردادم که صدای شادوپرانرژی آرشا به گوشم رسید! _دارم خواب می بینم یاشما دونفر پری دریایی هستین؟ سمانه خندید وگفت: _نخیربیداری پری دریایی توخواب تو میاد چیکارآخه؟ علیک سلام! آرشا_ سلام بانو.. چه خبره امشب؟ به خودتون صفا دادین؟ بالبخند اجباری سلام کردم.. باخنده جواب داد؛ _صحرا خانم چه کرده.. امشب مهراد کشون داریم؟ اونقدر خوشگل شدی که من دل از کف دادم چه برسه به اون مادر مرده که صورتش شبیه گوجه شده!! لیوان آب میوه رو برداشتم و واسه اینکه بتونم حرف بزنم گلوی خشکمو ترکردم وگفتم: _اونقدراهم تومیگی نیست! اما بازم ممنون از تعریفت! همون لحظه مرد مسنی پشت میکروفن مهمون هارو به شام دعوت کرد و آرشاهم که انگار قصد رفتن نداشت پس یه کم که گذشت باهم به سالن غذاخوری رفتیم! سمانه با غرغر گفت: _این میثم گوربه گورشده کجاست از اول مهمونی مارو تنها گذاشته؟ الان من ازکجا بدونم کدوم غذا بهتره؟ آرشا با همون لبخند روی لب جواب داد؛ _حرص نخور منو واسه همین فرستاد دیگه! من راهنمایتون میکنم! یکی از شرکا زنشو باخودش آورده بنده خدا تنهاست منم دریک عمل خیرخواهانه صندلیمو بهش دادم که کنارشما باشه وتنها نمونه! باشنیدن حرف های آرشا ضربان قلبم اوج گرفت.. زن یکی ازشرکا؟؟؟ یعنی زن مهراد؟ وای خدایا این کارو بامن نکن! بااسترس به میز سفید وزیبایی که باسلیقه چیده ودیزایت شده بود رسیدیم.. زن قدبلند ودرشت هیکلی هم روی صندلی نشسته بود که با اومدن ما بلندشد.. ترلان نبود.. یعنی اینو گرفته؟؟خوشگل بود.. اندامش توپربود اما چاق نبودو مهم ترازاون صورت قشنگش بود که زیادی توچشم بود! به خودم که اومدم دیدم دستش سمتم درازشده ولبخند قشنگی هم روی لب هاش نشسته! دستشو گرفتم که باهمون لبخند گفت: _محمدی هستم. ستایش محمدی.. همسر.......... کافی بود.. همینقدر که فهمیدم اشتباه گرفتم کافی بودتا لب هام واسه لبخند زدن کش بیاد... خودمونو معرفی کردیم و نشستیم.. چند دقیقه بعد میثم اومد.. معلوم بود استرس داره واین مهمونی واسش خیلی مهمه.. یه کم به غرغر های سمانه گوش داد ودوباره اومد بره که همزمان باارشا برخورد کرد ولیوان دست آرشا افتاد وکنار پای من شکست!! صدای موزیک وشلوغی جمعیت باعث شد کسی متوجه نشه! چند قطره آب میوه روی لباس وکفش من ریخت که میثم باشرمندگی عذرخواهی کرد.. باآرامش بلندشدم و بی توجه به معذرت خواهی آرشا ومیثم گفتم: _ای بابا چیزی نشده حالا.. میرم تمیزش میکنم.. سرویس بهداشتی کجاست؟ آرشا_ من میبرمت.. واقعا معذرت میخوام! لبخندزدم وباآرامش گفتم: _گفتم که چیزمهمی نیست.. لازم نیست اینقدر موذب باشی! با آرشا به سمت سرویس رفتیم و آرشا گفت: _ منتظرمیمونم! _لازم نیست خودم میرم.. _آخه؟!!! کلافه گفتم: _ای بابا میگم مهم نیست یعنی نیست!! منم بچه نیستم.. برو دیگه! بازم عذرخواهی کرد ورفت.. منم کفش هامو با دستمال پاک کردم و موهامو توآینه مرتب کردم.. درو باز کردم و اومدم برم بیرون که با مهراد سینه به سینه شدم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #146 دیدم صمدی رفت داخل خونه بنیتا هم پشت سرش رفت بعد از اینکه ا
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 یه حس جدیدی رو تو چشماش میدیدم همیشه وقتی نگام میکرد حس تنفر رو تو چشماش میدیدم اما الان یه حس گنگی تو چشاش موج میزنه آرشام به خودش اومد و نگاش رو ازم دزدید همونطوری که به طرف در ورودی میرفت دستم رو گرفت و منو پشت سرش کشید رو به مهران کردم و گفتم : _بیا اتاق ما حرف بزنیم داخل خونه شدیم..... خبری از صمدی و بنیتا نبود حتما رفتن تو اتاقشون منم پشت سر آرشام که دستم رو گرفته بود و میکشید رفتم اتاقمون وقتی وارد اتاقمون شدیم آرشام به شدت در رو بست دستم رو ول کرد وبه طرف تخت خواب رفت روی تخت نشست و با کلافگی به موهاش چنگ زد صدای نفس های عمیقش رو میشنیدم صورتش سرخ شده بود یه لحظه ترسیدم بلایی سرش بیاد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_دو سمانه درحالی که نگاهش به پشت سرم بود آروم گفت: _بح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ضربات قلبم دوباره شدت گرفت.. نمیدونم چرا ترسیده بودم.. سرمو پایین انداختم وزیرلب ببخشید گفتم واومدم برم که دستمو گرفت.. فقط خدامیدونه چه حالی شدم.. لرزش بدن وروحی داشت ازتنم پرمیکشید رو نمیتونم توصیف کنم! باچشم های گرد شده به دستم که اسیر دست های مردونه اش بود نگاه کردم.. سرموبلندکردم وناباور نگاهش کردم.. چشماش کاسه ی خون شده بود.. اخم هاش چنان توی هم بود که شک نداشتم اگر شرایط فرق میکرد این چشم ها قصد کشتن وگرفتن جانم رو کرده بودن! بادیدن نگاهم باصدایی که ازمیون دندون بود اما بامهارت سعی بربیخیال نشون دادنش کرده بود گفت: _تواینجا چیکارمیکنی؟ برعکس مهراد واون همه تظاهر.. من صدام میلرزید.. حتی مطمئن بودم که فهمید صدام چقدر بغض داره.. _من کارمند شرکتم.. نمیدونستم شماهم.. حرفمو قطع کرد و باتکون دادن سرش گفت: _میدونم.. منم نمیدونستم.. دستمو ول کرد و کنار لبشو با انگشت شصتش پاک کرد وبدون اینکه نگاهم کنه گفت؛ _میتونی بری! آخ خدایا.. این بغض لعنتی چی از جون گلوی بیچاره ی منم میخواست.. بااجازه ای زیرلب گفتم واومدم برم که بازم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: _صبرکن! _صحرا؟ وای خدایا.. بهم بگو که این صدای آرشا نیست ومن کابوس نمی بینم!! بی رمق برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم! این دیگه خارج از توانم بود.. دلم میخواست خودمو زمین بندازم وهای های گریه کنم! آرشا بود که با اخم به سمتمون اومد.. _خوبی؟ بدون جواب به مهراد نگاه کردم.. چی توی چشم هاش بود که دل بی صاحبمو خون کرد؟ چرا فکرمیکردم هوای گریه داشتن این چشم های غمگین؟؟؟؟ به خودم که اومدم دیدم دست همو گرفتن.. آرشا_ آرشاویر سعادت هستم مدیر تاسیسات شرکت صدای ناراحت مهراد چنگ به قلبم انداخت.. _مهرآذر آرشا_بله ذکرخیرتون تمام شرکت هست.. خوشبختم! لبخند کجی که بیشترشبیه پوزخندبود روی لب مهراد نشست وتنها با گفتن "همچنین" اکتفا کرد!! کاش می میردم وبه این مهمونی نیومده بودم.. همراه آرشا راه افتادم ونگاهم میخکوب مهرادی بود که رنگ نگاهش دنیامو به آتش کشیده بود.. "از عشق زیاد شنیدم, اما طعم عشق را زمانی چشیدم که در چشمان او اشک هایی را دیدم که برای پاک شدن, به جز دستان من به هیچ دستی اعتماد نداشت...." @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #147 یه حس جدیدی رو تو چشماش میدیدم همیشه وقتی نگام میکرد حس تن
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 چرا یهو انقدر عصبانی شد؟ دلمو به دریا زدم باید یه کاری میکردم به طرفش رفتم چشاش رو بسته بود مچ دستش رو گرفتم و دستاش رو از لابه لای موهاش بیرون کشیدم متوجه حضورم شد اما چشاش رو باز نکرد با لحن معصومانه ای گفتم: _چرا با خودت اینطوری میکنی؟؟ دلیل این همه عصبانیتت چیه ؟؟ همچنان چشماش بسته بود. _ یهو یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد باورم نمیشد دلیل عصبانیتش هر چی که هست مطمئنم خیلی قویه چون تونسته بود اشکای مغرورترین مردی که من تا حالا دیده بودم رو در بیاره مطمئنم دلیل عصبانیتش کار های امروز من نیست چون باعث شده بود که اشک سمجی از چشاش پایین بیوفته پس صددرصد یه درد کهنه هست ناخودآگاه دستم به طرف صورتش رفت و با دستایی لرزان اون قطره اشک سمج رو از رو صورتش پاک کردم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_سه ضربات قلبم دوباره شدت گرفت.. نمیدونم چرا ترسیده بو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دلم میخواست بدونم مهراد چی میخواست بهم بگه.. کاش آرشا نیومده بود.. دلم میخواست اونقدر باپاشنه کفشم بزنم تو کله اش تا دفعه ی دیگه بی موقع خودشو نندازه وسط! دلم میخواست برم یه جای خلوت و دور اونقدر جیغ بزنم که صدام به گوش خدا برسه وازخدا بپرسم چرا؟ چرا من؟ این همه عذاب واقعا حقم نبود.. اگه بدترین گناه هم کرده بودم تا الان باید باخدا تسویه میکردم اما.... کاش میشد اون جای خلوت رو پیدا میکردم و این بغض توی گلوم رو که تبدیل به درد شده بودرو با لرزوندن قلب آسمان خالی میکردم... _ صحرااا؟ باصدای آرشا به خودم اومدم.. گیج نگاهش کردم که باچشم غره گفت: _زشته صحرا.. چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟ یکی می بینه آبروت میره ععع!!! چی گریه؟؟ سریع دستمو به صورتم کشیدم که خندید وگفت: _واقعا گریه میکنی نمیفهمی؟ شوخی کردم دیوونه!! حرصم گرفت.. بامشت کوبیدم رو بازوشو وگفتم: _خاک توسرت کنن با این شوخی کردنت ترسوندیم!!!! باصدا خندید که سریع به سمت میزمون حرکت کردم وکنار سمانه که گرم صحبت با ستایش بود نشستم.. بانشستنم متوجه حضورم شدن وسمانه ازم معذرت خواهی کرد.. دیگه حوصله ام واسه موندن نمیکشید و منتظر بهونه بودم واسه فرار کردن ازجمع! نگاه های مهراد دائم توی ذهنم تداعی میشد واصلا نفهمیدم شام چی بود وکی تموم شد! باتذکر وچشم غره های سمانه اجبارا چند قاشق غذاخوردم! نفهمیدم چی شد که نفس هام سنگین شده بودن... یه لحظه مغزم به کار افتاد و بوی غذا توی سرم پچید... دندونمو روی زبونم کشیدم و با بی حس بودن زبونم به عمق فاجعه پی بردم... "دارچین" به غذام نگاه کردم.. مرغ داچینی غذای یونانی ومورد علاقه ی سمانه بود!! یادم اومد دوره ی دبیرستان هم که اردو رفته بودیم ازغذای سمانه خودم وراهی بیمارستان شدم... به دارچین حساسیت شدید داشتم و نفس تنگی تامرض خفه شدن به سراغم میومد.. میدونستم الانه که حالم بد بشه و مهمونی میثم رو خراب میکنم.. باعجله بلند شدم وبه بهونه ی دست شویی اونجا رو ترک کردم.. احساس میکردم هرلحظه گلوم جمع ترمیشه وراه تنفسم بسته تر... به کیفم چنگ زدم و سریع به سمت درخروجی حرکت کردم.. باید قبل از اینکه خراب کاری کنم مهمونی رو ترک میکردم.. خودمو به بیرون رسوندم و بی جون کنار ماشینی نشستم.. هرچقدر سعی میکردم هوای آزادو وارد ریه هام کنم چقدرت بدنیم کم تر میشد و بیحال ترمیشدم... _صحرا!! صدای نگران مردی به گوشم رسید که آرزوی "جونم" گفتن درمقابل صدا زدن اسمم رو داشتم... جلوی پام زانو زد وباچشمای ترسیده ونگران گفت: _دارچین خوردی؟ آره؟ بریده بریده اسمشو صدا زدم که یک دفعه توهوا بلندشدم و... خدایا.. چطور این همه بی عدالتی رو ببینم وسکوت کنم؟ این چه رنجی بود!!! کنار کسی که حسرت بوییدنش رو داشتم جا بگیرم ونتونم عطرتنشو بوکنم؟ نفسی نداشتم واسه حبس کردن و بلعیدن بوی عطر تن مردی که روزی مردمن بود.... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_چهار دلم میخواست بدونم مهراد چی میخواست بهم بگه.. کاش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد ماشینو جلوی اورژانس نگهداشت وسراسیمه پیاده شد وبلندم کرد.. پرستار بداخلاقی که مشغول غر زدن برای چایی سرد شده اش بود روبه مهراد گفت: _مشکلش چیه؟ _حساسیت شدید و تنگی نفس.. باآرامش بلندشد و گفت: _دنبال من بیاین... چند ثانیه بعد روی تختی جا گرفتم و دستگاه اکسیژن روی دهن قرار گرفت.. اونقدرا شدید نبود که ازهوش برم اما بی جون بودم وانگار قدرت بدنیم به سفر رسیده بود.. نگاهم خیره ی مهرادی بود که نگرانی توی صورتش موج میزد و این نگرانی برای چه بود؟ مگه خودش نبود که بدون اطلاع وپرسیدن نظرم درخواست طلاق داده بود؟ مگه این مرد نگران همون ظالم و شکنجه گری نبود که بعداز اون همه بدبختی جلوی چشمم نامزد کرد؟ چطور این صورت نگران و حال پریشان رو برای خودم تعبیرکنم!! بعدازگرفتن فشار و معاینه سرم به دستم وصل کردن و حالا من ومهراد تنها بودیم.. حالم کم کم داشت به حالت طبیعی برمیگشت قلبم دوباره یادش افتاده بود مهراد اینجاست وبیقراری میکرد... نگاهم به سرم وقطره هایی که با عجله وارد رگ هام میشدن بود اما تمام حواسم به مردی بود که روی صندلی نشسته بود وسرشو توی دست هاش گرفته بود و زمین زل زده بود!!! دلم طاقت نیاورد وبهش نگاه کردم.. نمیدونم چقدر گذشت که اونم سرشو بالا آورد وباهم چشم توچشم شدیم! نگاهش... آخ نگاهش.. به قلبم نفوذ میکنه این نگاه لعنتی... آروم لب زد: _خوبی؟ ماسک اکسیژن رو از روی دهنم پایین کشیدم وگفتم: _ممنون که کمکم کردی.. معذرت میخوام نمیخواستم تو زحمت.... حرفمو قطع کرد وبا تکون دادن سرش گفت: _ماسکتو بزن.. تشکر لازم نیست وظیفه ی انسان دوستانه مو انجام دادم.. هرکس دیگه ام بود همین کارو میکردم! خب که چی؟؟ چی رومیخواست ثابت کنه؟ که من واسش مهم نیستم وارزشم در حد غریبه هاست؟!!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #148 چرا یهو انقدر عصبانی شد؟ دلمو به دریا زدم باید یه کاری میکرد
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 نمیدونم چرا چشم های منم لبالب از اشک شده بود آرشام چشاش رو باز کرد.... تو چشام زل زد لبخند کمرنگی زد که از نگرانی درم بیاره با صدایی دو رگه شروع به حرف زدن کرد: _دلیل عصبانیتم رو خودم هم نمیدونم.... اصلا چند وقتی هست که حتی دلیل رفتار هام رو هم نمیدونم دلیل عصبانیتم یه درد کهنه هست که شده کابوس زندگیم هر چقدر میگذره انگار به این کابوس نزدیک تر میشم غم تو صداش دلم رو میلرزوند دستاش رو گرفتم لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _نگران نباش مطمئنم میتونی به این کابوس غلبه کنی... *(آرشام) خودم دلیل عصبانیتم رو نمیدونستم ...... اما از صبح فکر به این که چطوری میتونم از یه دختر معصوم انتقام خانوادش رو بگیرم دیوونه ام کرده بود دختری که با دیدنش برای اولین بار تپش قلبم رو که پر از نفرت بود رو احساس کردم آره دلیل عصبانیتم بلایی هست که قراره سر پریا بیارم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_پنج مهراد ماشینو جلوی اورژانس نگهداشت وسراسیمه پیاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم.. تقصیر منه حمقه که بعداز اون همه بدبختی وعذاب بازم به این مرتیکه ی روانی فکر میکنم.. نه اصلا چرا اون روانی باشه؟ من روانیم که به این بیشعور دل بستم!! چنددقیقه ای توی سکوت گذشت که دراتاق بازشد ودکتر که مردی تقریبا 45 ساله بود وچندپرستار وارد اتاق شدن! دکتربا لبخند روبه من کرد وگفت؛ _بهتری؟ اومدم ماسکمو بردار که سریع گفت: _نه نه بذار باشه.. یک ساعت دیگه اش مونده! فشارمو گرفت و ضربان قلبمو کنترل کرد و پرستارها هم مشغول نوشتن وتمکیل پرونده شدن.. مهراد دکتر رو مخاطب قرار داد وگفت: _اقای دکتر حالش خوبه؟ میتونم ببرمش خونه؟ _بله خداروشکر همه چی نرماله و بعداز تموم شدن سرم و.. مرخص هستن.. فقط یه کم بیشتر توی این مسائل دقت کنید تا دوباره همچین مشکلی واسه همسرتون پیش نیاد! باشنیدن اسم همسر بی اراده جفتمون به هم نگاه کردیم.. نسخه داروهامو دست مهراد داد و همراه پرستار ها اتاقو ترک کردند! نگاهمو دزدیدم وبه پنجره وآسمان تاریک چشم دوختم که صداشو شنیدم: _تا سرمت تموم میشه میرم داروهاتو بگیرم! تیز برگشتم سمتش وماسکو کنار زدم: _نه ممنون! لازم نیست شما به زحمت بیوفتید، داروهاشم میدونم چیاهستن وزیاد ازشون دارم! عمدا رسمی حرف میزدم تا حرصشو دربیارم اما انگار صحرا واسه مهراد خیلی وقت بود که تموم شده بود چون نه حرصی شد ونه حتی حالت صورت یانگاهش تغییر کرد! باتکون دادن سر حرفمو تایید کرد و برگه رو روی میز گذاشت وگفت: _اوکی! بغضم گرفت.. حیف اون همه عمرم که بافکر کردن به مهراد تلف شد. . مهراد: بادیدن یک دفعه ای صحرا دیگه هیچکدوم ازحرف های میثم رو نشنیدم واصلا نفهمیدم چی شد که وسط حرف هاش ازجام بلندشدم و گفتم: _ادامه اش بمونه واسه بعدا.. الان یه کم حالم روبه راه نیست! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت: _نگو که نمیدونستی صحرا اینجا کار میکنه که هم خنده ام میگیره وهم باور کردنش جز محالاته! _میدونستم.. خودت واسه مهمونی و بقیه ی سهام دارها کارهای لازم رو انجام بده.. من دیگه میرم خداحافظ! ازاتاق اومدم بیرون وبادیدن مردی که دستشو توی کمر صحرا انداخته بود خون توی رگ هام منجمد شد اما به روی خودم نیاوردم و سعی کردم خودمو عادی نشون بدم!!! نمیدونم توی چشمای صحرا اشک جمع شده بود یا توهم زده بودم اما دیدن اون وضعیتشون واسه اثبات توهمم کافی بود... بامیثم خداحافظی کردم واز شرکت زدم بیرون... برگشتم خونه وهرچی دم دستم شکستم.. نعره میکشیدم واز در ودیوار خونه جواب میخواستم انگار... _چرا؟؟؟ چرا این همه مدت تلاش کردم واسه به دست آوردنش وبه حرف های ونداد گوش دادم؟ اونقدر خودمو سرزنش کردم و عقده هامو مرور کردم تااینکه نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد.. باصدای بهم خوردن درکابینت ها ازخواب بیدارشدم.. به ساعت نگاه کردم وچشمام چهارتاشد.. 12ظهر بود واین همه خوابیدن ازمن بعید بود.. سریع تلفنمو برداشتم وبادیدن میس کال ها آه ازنهادم بلند شد.. چطور صدای زنگ هارو نشنیده بودم!! شونه ای بالا انداختم و به درکی زیرلب گفتم.. چشم هامو مالیدم و بدنمو چندبار کش دادم.. آرام بخش دیشب تمام عضلاتمو ‌شل کرده بودن... ازجام بلند شدم و ازاتاق زدم بیرون.. خاتون اومده بود.. خونه رو برق انداخته بود وتوی آشپزخونه درحالی که زیرلب آهنگ گیلکی شبیه مویه، زمزمه میکرد سرامیک هارو هم طی میکشید! _سلام.. هول کرده دستشو به چشماش کشید و گفت: _سلام آقا.. صبح بخیر! _ظهر بخیر.. گریه میکنی؟ نگاهشو ازم دزدید وگفت؛ _نه نه.. یعنی آره.. چیزه دیگه.. اوممم دلم برای بچه هام تنگ شده یه کم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #149 نمیدونم چرا چشم های منم لبالب از اشک شده بود آرشام چشاش رو ب
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 وقتی ازم دلیل عصبانیتم رو پرسید... نمیدونستم چی بگم ... با شنیدن صداش قلبم درد گرفت یهو بغض چندساله ام گلوم رو فشرد نتونستم جلوی یه قطره اشک سمج رو بگیرم وقتی چشام رو باز کردم و نگام تو چشمای پر از اشک و مهربونش افتاد.... دلم لرزید چطوری این دختر انقدر پاک و معصومه؟ وقتی دستام رو گرفت و باهام حرف زد نمیتونستم جلوی تپش قلبم رو بگیرم کاش نمیدیدمش .... کاش تموم عمرم رو با فکر به انتقام میگذروندم و نمیتونستم انتقامم رو عملی کنم حالا چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انتقام زندگی ام رو که تا الان با حسرت تباه شده بود رو بگیرم یا به پریا ضربه بزنم و قلب خودم رو تکه تکه کنم؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_شش بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم.. تق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بخاطر خاتون وزحمتی که کشیده بود علی رغم میلم ناهار خوردم.. تشکر کردم واومدم بلندشم که خاتون گفت: _آقا مادرتون زنگ زدن و جسارتا من تلفن روجواب دادم دلم نیومد بیدارتون کنم! یک ساله که خاتون هرروز اینجا کارمیکنه وهنوزم به خودش اجازه ی مفرد حرف زدن رو نداده بود واین همه احترام وادب باوجود سن وسالش واقعا قابل تحسین بود! _خوب کاری کردی خاتون خانم اینجا خونه ی شماهم هست! _سلامت باشید.. مادرتون گفتن فردا شب مهمونی دارین و تمام اقوام هستن شماهم تشریف ببرید!! _ای بابا.. نمیشه که فردا مهمونی شرکته امکان لغوش نیست.. اوکی ممنون خودم به مادرم زنگ میزنم.. ممنون بخاطر غذا خوش مزه بود! بعدا کلی چونه زدن با مامان ونازشو کشیدن بالاخره رضایت داد وفردا شب رومعافم کرد! یاد مهمونی فردا افتادم.. باید میفهمیدم صحراهم هست یانه.. به میثم زنگ زدم ولیست مهمون هارو ازش گرفتم.. توی لیست نبود.. خودمم دلیل کارمو نمیدونستم.. مگر شراکتم با میثم دلیل دیگه جز صحرا داشت که الان دنبال پیچوندش بودم!!! شب مهمونی رسید و میثم واقعا سنگ تمام گذاشته بود.. داشتم با مدیرعامل شرکت رغیب کلکل میکردم و با جواب های دندان شکن واسه هم خط ونشون میکشیدیم که یک لحظه نگاهم به زنی افتاد که عجیب شبیه صحرا بود.. اما این زن کجا وصحرای من کجا!!!! بادیدن موهای رنگ شده وآرایش ولباس هاش اخم هام توهم رفت ودست هام مشت شد.. اخم های توهم رفته ام باعث سوتفاهم شد که فکرمیکردن موفق به عصبی کردن من شدن اما مگه مهم بود؟ واسم مهم نبود چه فکری میکنن ونگاهم قفل صحرا بود.. همون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش آشاویره و دست راست میثم به حساب میاد اومد کنارشون و... عصبی بودم.. دلم میخواست گردن جفتشونو بشکنم.. هه!! این بچه قرتی چی داره که.... پوووف من چی دارم میگم؟ همینم مونده بود به این جوجه قرتی حسادت کنم!! نگاه صحرا قفل من شد ومتوجه حضورم شد! فشار مشتمو بیشتر کردم.. انگار ناخن های کوتاهم بی رحمانه قصد پاره کردن گوشتمو داشتن... صدای میثم به گوشم رسید: _صحرا حساب دار شرکته.. امیدوارم از پاک کردن اسمش توی اون لیست ناراحت نشده باشی! نگاهش کردم وآروم گفتم: _باید بهم میگفتی.. _اونم نمیدونست.. به جفتتون نگفتم چون دلم میخواست جفتتون توی مهمونی کنارم باشید!! همه رو به صرف شام دعوت کرده بودن ومن حوصله ی جمع مسخره ای که قرار بود کنارهم شام بخوریم رو نداشتم.. اونقدر لیوانمو فشار دادم که شکست وتیکه هاش دستمو برید.. بدون جلب توجه بلندشدم ورفتم که دستامو بشورم.. درسرویس بهداشتی رو باز کردم وبا دیدن صحنه صحرا که ترسیده نگاهم میکرد دستمو مشت کردم وپشتم قایم کردم.. معذرت خواهی زیرلب کرد واومد بره نفهمیدم چی شد دستشو گرفتم.. مثل جوجه میلرزید واصلا سعی در پنهان کردنش نداشت.. شایدم داشت وموفق نبود.. بعداز سوال مسخره ای که ازش پرسیدم ازدست خودم حرصم گرفت وگذاشتم که بره اما دلم طاقت نیاورد دلم میخواست ازش بپرسم پس عشق عماد چی شد وچرا آرشاویر؟ بپرسم الان که من نیستم خوشبخته اما با اومدن آرشاویر سکوت کردم.. دست زخمیمو فشار دادم وبیشتر پنهانش کردم... این به طرز عجیبی عصبیم میکرد وحرصم میداد.. اونقدر که دلم میخواست بجای دست دادن باهاش مشتمو توی صورتش میخوابوندم اما خودمو کنترل کردم.. بارفتنشون بغض به گلوم چنگ زد.. داشتم دیوونه میشدم.. "غم دنیاست.. دل آدم بشه حساس.. وقتی عشقت تودلش نباشه احساس" یه لحظه برگشت وبه عقب نگاه کرد.. دستمو از جیب کتم بیرون کشیدم وقطره ی خون روی چکید! لعنت به روزی که تورودیدم.. لعنت به اون روز برفی... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #150 وقتی ازم دلیل عصبانیتم رو پرسید... نمیدونستم چی بگم ... ب
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 محو چشمای زیباش شده بودم یهو تقه ای به در خورد پریا سریع دستم رو ول کرد و با صدای آرومی گفت : _حتما مهران هست لطفا عصبانی نشو بزار با حرف زدن حلش کنیم لبخند کمرنگی زدم وسری به نشانه تایید تکون دادم پریا با خوشحالی که توصداش موج میزد گفت: _بیا تو....در باز شد..... و مهران با اخم هایی درهم داخل اتاق شد اومد و رو کاناپه نشست تا حال مهران رو به این شدت اخمو ندیده بودم به پریا اشاره کرد و گفت: _پریا بشین کارت دارم پریا به طرف من اومد و کنار تخت نشست مهران_امروز چی شد ؟؟یهو کجا غیبت زد پریا که معلوم بود ناراحت شده گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀