#پیشانی_مادربزرگ
#ازلسان_پدربزرگوار
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_احمدی
محمد فرزند اول ما بود و خیلی پسر آرام و فهمیده و با معرفتی بود. همیشه پیشانی مادربزرگش را می بوسید و به ایشان محبت می کرد و حرمتش را حفظ می کرد و خیلی خانواده دوست بود و به بزرگ و کوچک احترام می گذاشت. محمد دوران کودکی و نوجوانی خود را در زادگاهش در روستای دستجرد جرقویه اصفهان سپری کرد و در سن بیست سالگی به مدت پنج ماه به کردستان اعزام شد تا در جبهه حق علیه باطل مدافع حق و حقیقت اسلام و انقلاب باشد و با کردهای جنایتکار و کومله های خونخوار و منافقین کور دل مقابله کند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معرفینامه
#شهیددفاع_مقدس
#قاسمعلی_حیدری
نام و نام خانوادگی : قاسمعلی حیدری دستجردی
فرزند : حسنعلی عباس
تاریخ تولد : ۱۳۴۴/۴/۳۰
محل تولد : دستجرد
تعداد خواهر و برادر : ۴ برادر و ۲ خواهر
وضعیت تاهل : مجرد
میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی
شغل : خیاطی
نیروی ارگان : بسیج
تاریخ اعزام : ۱۳۶۱
مسولیت در جبهه : نیروی پیاده
درجه : شهادت
کارهای مهم : اولین باری که رفت جبهه سه ماه زندانبان منافقین بود
کارهای دیگر : شرکت در عملیات رمضان
محل شهادت : شرق بصره
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۴
مدت مفقودیت : ۱۶ سال
بازگشت پیکر : ۱۳۷۶/۲/۱۵
آدرس مزار : گلزار شهدای روستای دستجرد جرقویه؛ شرق اصفهان
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معرفینامه
#شهیددفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
نام و نام خانوادگی : حسین فصیحی
فرزند : حسن
متولد : ۱۳۴۵
محل تولد : دستجردجرقویه
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۶
محل شهادت : شلمچه
عملیات : کربلای ۵
#مختصرزندگینامه
شهید حسین فصیحی در روستای دستجرد دیده به جهان گشود در خانواده ای مذهبی بزرگ شد و دارای سه خواهر و دوبرادر بود ودر همان روستا تحصیل کرد ؛ تا اینکه پس از ۲۰سال زندگی سخت در مقابل کفر
تصمیم به اطاعت از امر امام خمینی (رحمه الله علیه) را گرفت و راهی جبهه دفاع مقدس شد ودر تاریخ ۲۶ دیماه ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه عملیات کربلای ۵ شربت شیرین شهادت را نوشید و در زادگاهش گلزار شهدای بهشت محمد دستجرد آرام گرفت.
#خصوصیات_بارز
#شهیددفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
فردی با غیرت و وفادار و بسیار مردمدار
و اجتماعی .. فعال و پرتلاش .. خوش اخلاق و خوش برخورد .. با تقوا و با ایمان .. پیرو ولایت و انقلابی .. خانواده دوست و مهربان وبا محبت .
مادرش بسیار از او راضی بود و همیشه به نیکی از او یاد می نمود. پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته اند.
#خاطره_همرزم۱
#شهیددفاع_مقدس
#شهیدحسین_فصیحی
سال ۱۳۶۵ بود که برا اولین بار به جبهه های حق علیه باطل اعزام می شدم . تو تقسیمات گردانی من افتادم به گردان یا زهرا سلام الله علیها ؛ من اون موقع از خود شهر اصفهان اعزام شده بودم و از بچه های دستجرد کسی با من نبود ؛ تنها شانزده سال داشتم و با دست بردن تو شناسنامه دو سال سنم را بالا برده بودم ؛ یادمه پادگان شهید قوچانی اهواز بودیم و احساس دلتنگی عجیبی داشتم یکی از بچه ها که تازه با هم آشنا شده بودیم گفت : چرا اینقد گرفته ای بیا بریم تو دسته دو یک نفره که هر روز معرکه میگیره و به بچه ها روحیه میده ؛ خیلی با مزه است وقتی جک تعریف میکنه بچه ها میمیرند از خنده ؛ به اتفاق هم رفتیم تو اون سوله ی دسته دو ؛ جایی که ما بودیم ساختمانهای پیش ساخته ای بود که قبل از انقلاب کارکنان کره ای شرکت نفت اونجا بودند و با شروع جنگ دیگه از اونجا رفته بودند و چون منطقه جنگی شده بود رزمندگان تو اون مقر استقرار پیدا کرده بودند . وقتی وارد سوله که یک ساختمان بود دارای چندین اتاق که درب اتاقها تو یک راهرو باز می شد از یه دونه اتاقها صدای خنده به گوش میرسید . گفت : بیا بریم تو این یکی اتاق هستند در زدیم وارد شدیم ؛ دیدیم ی تعداد از بچه ها دور هم نشستند یکی هم بالای پتو ها که گوشه اتاق رو هم گذاشته بودند نشسته دو تا چفیه دور سرش پیچیده یک پتو هم مثل عبا رو دوشش انداخته و مرتب یک چیزای میگه و همه میخندند . اونطرف چشمهای برجسته و قلمبه ای داشت من قبلا ندیده بودمش اونم منا نمی شناخت . رفیقم که دنبالم بود گفت : خدا خیرش بده خیلی بچه ها دوستش دارند خیلی بهشون روحیه میده اسمش حسین فصیحی ؛ تا گفت : فصیحی احساس کردم باید دستجردی باشه ولی چرا پس تا حالا من ندیدمش ؛ الان دقیقا یادم نیست چی می گفت : ولی فقط یادمه خیلی با مزه بود کارش که تموم شد؛ گفت : آقایون سخنرانی امروز تموم شد برید به کارتون برسید ؛ یکی یکی بچه ها رفتند ما هم رفتیم. چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دیدارامام_درقم
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
یکی از بهترین خاطرات خوشی که از دوران عقدمان باشهید حیدری به یاد دارم این بود که یک سفر به تهران رفتیم و قبل از رسیدن به تهران لطف خدا شامل حالمان شد و در راه رفت و برگشت از تهران به پابوس حضرت فاطمه معصومه "سلام الله علیها" رفتیم . یعنی دوبار قسمت شد که به زیارت برویم و خداراشکر وقتی رفتیم قم روزیمان شد تا به دیدار حضرت امام هم برویم و من امام را از نزدیک زیارت کنم . جمعیت زیادی آمده بودند و امام خمینی "رحمت الله علیه" مدت زیادی نبود که از تبعید برگشته بودند . محمد آقا بعد از دیدار امام گفت : نگرانت بودم که وسط جمعیت اتفاقی برایت نیافتد . ولی الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی گذشت و سفری پراز خیرو برکت برایمان بود .
#برای_رضای_خدا
یک روز ی بنده خدایی به شهید حیدری گفت : محمد آقا شما که رزمنده و جانباز هستید به هلال احمر بروید دارند به رزمندگان و جانبازان اجناس( یخچال؛ تلویزیون؛ فرش و....) به قیمت مناسب می دهند شماهم برو بهره ببر از این امتیازاتی که به جانبازان تعلق
می گیرد . محمد آقا وقتی این حرف و شنید خیلی ناراحت شد و گفت : مگر من برای این چیزها رفتم جبهه !! من برای رضای خدا و برای دفاع از دین و میهن و ناموسم رفتم و اینکه دشمن نیاید بالای سر هم وطنانم و خانه و خانواده ام و برای ارزشهای اسلام رفتم ... محمد آقا دوست نداشتند که از این نوع حرفها را بشنود که ایمانش تحت الشعاع قرار بگیرد و کار جهادش در راه خدا بی ارزش شود و تمام تلاشش این بود که خالصانه برای خدا قدم بردارد و الحمدلله که در این امتحان روسفید شد .
#زیارت_خانه_خدا
شهید حیدری خیلی مهربان و باادب بود .هیچ وقت اسم مرا سبک صدا نزد وهمیشه حاج خانم صدا میزد . یک روز مادرشوهرم به شوخی گفت : کو تا حالا خانمت حاجیه خانم بشه ؛ آقای حیدری در جواب گفت : من خانمم و به زودی می فرستم مکه !! و من در اوج جوانی در سن ۲۴ سالگی ۳ سال پس از شهادت شهید حیدری به زیارت خانه خدا رفتم و حاجیه شدم اما بدون محمد آقا رفتم و می گفتم اینطوری می خواستی من و حاجیه کنی خودت بروی پیش خدا و من و تنها بفرستی خانه خدا !! تو اولیاء خدا شدی و من زائر خانه خدا !! ولی مرد بودی و به قولت عمل
کردی و بالاخره مرا فرستادی زیارت خانه خدا .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#کار_در_کارگاه_خیاطی
#راوی_برادر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#رضا_فصیحی
شهید رضافصیحی تا ۱۹ سالگی پس از مدتی کار در کارگاه خیاطی پیشرفت کرد و مدیریت داخلی کارگاه را به دست گرفت و شهید قاسمعلی حیدری که چند سالی از شهید رضا فصیحی کوچکتر بود از روستای دستجرد برای کار به تهران آمده بود و با معرفی برادرش در کارگاه خیاطی که شهید رضا فصیحی کار می کرد او نیز مشغول به کار شد. و هر دو شهید باهم همکار شدند.
#افتتاح_کارگاه_خیاطی
شهید رضافصیحی در سن بیست سالگی تصمیم می گیرد که مستقل شود و یک کارگاه خیاطی با کمک برادرانش افتتاح نمود و برای کارگاه خیاطی شش عدد چرخ پیشرفته خیاطی و ده تن پارچه خریداری نمود. و با پیشنهاد خانواده قرار بود به خواستگاری برود و با یک خانواده تاجر وصلت کند. و بخاطر اینکه شهید فصیحی همه چیز تمام بود از نظر اخلاق و پشتکار و ایمان و چهره ی زیبایی که داشت خانواده ی دختر نیز مشتاق این وصلت بودند و ایشان را خیلی قبول داشتند. تمام زمینه های پیش رفت و ترقی برای آینده اش مهیا شده بود. اما به یکباره شهید فصیحی با ثبتنام در بسیج دگرگون شد و زندگی اش در مسیر دیگری قرار گرفت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دلنوشته_فرزند_شهید دلم بهانه ات را گرفته...!!💞 دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و د
#تلخترین_خاطره
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت.
#تولد_فرزند_دوم_و_سوم
یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد.
#تنها_مسافرتی_که_باهم_رفتیم
قدیما هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شناسایی_پیکر
#راوی_همشهری
#شهیددفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم.
از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛
روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛ نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛
شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند:
این شهید هنوز شناسایی نشده است.
اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون
برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را
گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست! خلاصه هر کسی یک چیزی میگفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند
می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمهاش گفت:
اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه میدرخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم"
مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند
و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مختصر_زندگینامه
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
(حسین)
محمد فصیحی دستجردی فرزند رضا متولد سال 1347 روستای دستجرد .
وقتی که به دنیا آمد چون یک بچه قبل از او بوده ودرکودکی از دنیا رفت شناسنامه کودک فوت شده را برای او گذاشتند . به همین خاطر اسمی که با آن اورا صدا میزدیم حسین بود . و اسم شناسنامه ای او محمد است .
#ثبتنام_برای_جبهه
شناسنامه محمد دو سال از خودش بزرگتر است . که تاریخ آن 1345 است زمانی که می خواست برای اعزام به جبهه ثبتنام کند از آنجایی که حسین سنش کم بود و هنوز قد کوتاهی داشت
مجبور شد درکپی شناسنامه اش دست ببرد و با تیغ کمرنگ کند وآن را ازسال 1345 به سال 1343تغییر دهد .و حسین آنقدر عاشق بود که به هر سختی بود خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند . دراصل زمانی که به شهادت رسید از نظر شناسنامه ای 4 سال بزرگتر از خودش بود.
#تاریخ_شهادت
در عملیات محرم در سن ۱۴ سالگی ؛
مورخ 1361/8/12 در منطقه عملیاتی عین خوش به شهادت رسیدند .
مزارشریف ایشان دربهشت محمد؛ زادگاهش روستای دستجرد جرقویه در اصفهان می باشد و این روستا نزدیک به ۴۸ شهید داده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دیدار_یوسف_زهرا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
حدود سی سال پیش مادرم پس از شهادت محمدتقی با زن برادرم باهم قسمتشون میشه برند حج عمره ؛ یه روز بعدازظهر که تو مسجدالنبی مشغول نماز و دعا بودند زن برادرم به مادرم میگه: عزیز جون شما اینجا بمون تا من با این هم اتاقیمون برم بازار خرید کنم و تا اذان مغرب بر می گردیم تا با هم به هتل برگردیم؛ مادرم قبول میکنه و می مونه؛ نماز مغرب و می خونند مادرم همچنان منتظر بوده که زن برادرم از بازار بیاد خبری نمیشه. تو عربستان اذان عشاء رو جدا میگند. وقت نماز عشا میرسه ولی زن برادرم نمیاد. نماز عشاء رو هم می خونند خادمای مسجد هعی اعلام می کنند از مسجد برید بیرون می خوایم دربها رو ببندیم مادرم به یکیشون با اشاره به ویلچرش میگه قراره بیاند دنبالم هنوز نیومدند. دوتا از خادما ویلچر مادرمو بر میدارند و می برند بیرون مسجد جلوی درب مسجد میزارند. به مادرمم اشاره می کنند که برو بیرون منتظر بمون. مادرم می گفت: منم رفتم بیرون مسجد روی ویلچرم نشستم و دیدم زن محمدتقی نیومد رفتم بسمت قبرستان بقیع دیگه پاسی از شب گذشته بود و خیابونا داشت خلوت میشد و فقط گاهی یه نفر از کنار دیوار قبرستان بقیع رد میشد. منم کم کم داشتم می ترسیدم کمی برا اموات قبرستان بقیع فاتحه خوندم یه دفعه دیدم از پشت سرم صدای پا میاد ترس وجودمو گرفته بود که نکنه از این عرب های از خدا بیخبر باشند. با وجودی که می ترسیدم آهسته آهسته برگشتم یه نگاه به پشت سرم انداختم با تعجب نگاه کردم یه آقای نورانی داره بسمتم میاد یه آقا سید بود بقدری زیبا بود که من محو جمال نورانی و زیبایش شدم. بقدری قشنگ و نورانی بود که آدم حیرت زده میشد. آقا سید میاد کنار ویلچر مادرم می ایسته و میگه چرا نرفتی از بالای قبرستان فاتحه بخونی؟ مادرم میگه: آخه این ویلچره امانت دستمه؛ می ترسم یکی ببره بعدم پا ندارم که راه برم. اون جوون سید خوش سیما میگه: خوب بشین تا من ببرمت هتل؛ مادرم میشینه روی ویلچر و اون سید هولش میداده و مادرم هر دفعه ای یه نیم نگاه به اون سید مینداخته و ازش می پرسه شما برا کاروان ما هستی؟سید میگه نه من برای همینجام؛ باز می پرسید: برا هتل ما هستید ؟ سید زیبا رو جواب میده: نه حاج خانم من برای همینجام ؛ و میگه: ای کاش شما رفته بودید بالای قبرستان و زیارت کرده بودید. مادرم می گفت: خیلی باهم حرف نزدیم فقط دو سه باری گفت: چرا نرفتی بالای قبرستان و زیارت کنی؟ مادرمم فکر می کرده از روحانی های هتلشونه؛ و جالب اینکه اصلا آدرس هتل و از من نپرسید و من و برد جلوی هتل گذاشت. زمانی که میرسند جلوی هتل مادرم از روی ویلچر بلند میشه که تشکر کنه وقتی برمیگرده میبینه هیچ کس نیست و از اون جوان سید خوش سیما خبری نیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
🔰همه مؤظفیم برای خدا قیام کنیم و برای حفظ کشورهای اسلامی قیام کنیم. در مقابل این غُده سرطانی که سر م
#معرفینامه
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
نام و نام خانوادگی : محمد هاشمپور
فرزند : رضا
تاریخ تولد : ۱۳۳۴/۱۲/۸
محل تولد : دستجرد جرقویه اصفهان
تعداد خواهر و برادر : دوخواهر و پنج برادر
وضعیت تاهل : متاهل
تعداد فرزندان : یک دختر ، یک پسر
لقب : محمدنقشه کش
میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی
علاقمند : به حرفه ی قالیبافی
شغل : نقشه کشی قالی
مدت خدمت در سپاه : یک ماه
درجه : مدال پر افتخار شهادت
کارهای مهم : با تقدیم جان خود و ریختن خون خود در راه خدا سربلند ی را به اسلام و مسلمین و هموطنانش هدیه داد.
کارهای دیگر : ایثار و گذشت در راه خدا
نام عملیات : بیت المقدس
محل شهادت : خرمشهر
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۱
تاریخ تشییع وخاکسپاری :
آدرس مزار : اصفهان ، روستای دستجرد جرقویه ، گلزار شهدای بهشت محمد صل الله علیه وآله وسلم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگینامه
#شهیددفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
از شرق شهر اصفهان سال ۱۳۴۷ تا منطقه عملیاتے ام الرصاص عملیات ڪربلای۴ و دیماه سال ۱۳۶۵ تنها یڪ قدم فاصلہ بـود. یڪ قدم ڪه با اخلاص برداشته شـد ، قدمے ڪه جای پای کسانے گذاشتہ شد ڪه همدوش آنها از مبـارزات میلیونی علیہ حڪومت ستمشاهےحرڪت را آغاز ڪرده بـودنـد .حسنـعلی در سال ۱۳۴۷ در روستای دستـجـرد متولـد شد و در دامان پدر و مادری مذهبی و پیرو ولایت فقیہ پرورش یافت . جوانی خوش اخلاق و پرتلاش مشغول درس خواندن و ڪار بود ڪه در سال ۱۳۶۳ تصمیم بہ تشڪیل خانواده گرفت و مشغول به ڪار آزاد شد . آن دوران روزهای آتـش و خـون ، روزهای فریاد ملتی غیور بـود . حسنـعلی نیز تصمیم رفتن به جبهه را گرفت و در همان سال اعزام به جبهه شد و از میهن خویش دفاع ڪرد . تا اینڪه در بهار سال۶۵ بہ لطف و عنایت پروردگـار صاحب فرزند پسری شد.
#خصوصیات_بارز
شوخ طبع و خوش خلق بود .
بسیار مهربان و دل رحم بود .
نمازهایش را اول وقت می خواند .
همیشه با وضو بود .
به حلال و حرام اهمیت می داد .
دلاور وشجاع و نترس بود .
بسیار به والدین احترام می گذاشت .
و همیشه دست بخیر و کمک حال اطرافیان بود .
اهل صله رحم و مهمان دوست بود .
#نحوه_شهادت
اما پس از دوسال خدمت به میهن و رفتن به جبهه در تاریخ ۴دی ماه سال۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترڪش به بدن دعوت حق را لبیڪ گفت و شربت شیرین شهادت را نوشید .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#کار_در_کارگاه_خیاطی
#راوی_برادر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#رضا_فصیحی
شهید رضافصیحی تا ۱۹ سالگی پس از مدتی کار در کارگاه خیاطی پیشرفت کرد و مدیریت داخلی کارگاه را به دست گرفت و شهید قاسمعلی حیدری که چند سالی از شهید رضا فصیحی کوچکتر بود از روستای دستجرد برای کار به تهران آمده بود و با معرفی برادرش در کارگاه خیاطی که شهید رضا فصیحی کار می کرد او نیز مشغول به کار شد. و هر دو شهید باهم همکار شدند.
#افتتاح_کارگاه_خیاطی
شهید رضافصیحی در سن بیست سالگی تصمیم می گیرد که مستقل شود و یک کارگاه خیاطی با کمک برادرانش افتتاح نمود و برای کارگاه خیاطی شش عدد چرخ پیشرفته خیاطی و ده تن پارچه خریداری نمود. و با پیشنهاد خانواده قرار بود به خواستگاری برود و با یک خانواده تاجر وصلت کند. و بخاطر اینکه شهید فصیحی همه چیز تمام بود از نظر اخلاق و پشتکار و ایمان و چهره ی زیبایی که داشت خانواده ی دختر نیز مشتاق این وصلت بودند و ایشان را خیلی قبول داشتند. تمام زمینه های پیش رفت و ترقی برای آینده اش مهیا شده بود. اما به یکباره شهید فصیحی با ثبتنام در بسیج دگرگون شد و زندگی اش در مسیر دیگری قرار گرفت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398