eitaa logo
عسل 🌱
9.9هزار دنبال‌کننده
204 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من برای اینده م یه برنامه هایی داشتم و یه تصمیماتی گرفتم که نشد . حالا قسمت اینطوری بوده یا هرچی که الان من زن تو شدم. اما اینکه در گذشته چه اتفاقاتی افتاده کاری ازم ساخته نیست پوزخندی زد . اشاره ایی به گوشی کرد و گفت بزن رمزو. این کارت حرمت شکنیه. خوب من یه حریم خصوصی داشتم که .... امیر با گوشی زیر چانه م زدو گفت میزنی یا نه؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم دنبال چی هستی ؟ دنبال اسم و ادرس اون بی ناموسی که باهاش رفیق بودی.‌ من دارم میگم همه چیز تموم شد اون منو از زندگیش بیرون انداخت. گفت منو نمیخواد باباش زمگ زد به سینا همه چیزو گفت اونم به من گفت از زندگی من برو بیرون. اسم و ادرس اون به چه کارت میاد؟ صدای زنگ ایفن بلند شد.‌خوشحال از اینکه امیر بیخیال گوشی شده اشکهایمرا پاک کردم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرف ایفن رفت و سپس در را گشود. و گفت نمیگی رمزو نه؟ پوفی کردم و گفتم ول کن امیر تلفنم را در جیبش گذاشت و گفت بگذار مامانم بره. یا اینقدر میزنمت تا رمزو بگی . یا الکس و میارم اون ازت بپرسه. سرتاییدی به او تکان دادم و گفتم رو شاخ الکس تا کجا میخوای بپری؟ گفته باشم. الکس و بیارم دیگه نمیبرم. تا صبح تو خونه میمونه. رمز و بهت بگم یه چیزهایی میخونی که زیاد خوشحال نمیشی میخوام اسم و ادرس اون بی ناموس و پیدا کنم. من رمز و بهت میگم اسم و ادرس اونم بهت میدم اما عواقبش با خودت . طرف تو سپاهه سربه سرش بگذاری ممکنه بد ببینی چشمانشرا تنگ کردو گفت منو از چی میترسونی بچه؟ من خ‌ودم عامل ترس و دلهره یه محلم خوبه خودت میدونی چی هستی؟ ایشالله خدا جوابتو بده ظالم ستمکار ایشالله خدا سرجات بنشوننت. در باز شد عمه وارد شدو گفت اینجا چه خبره؟ به عمه سلام کردم و او گفت فروغ تو اینجا چیکار میکنی؟ با گریه به اغوش او رفتم و گفتم عمه تورو خدا به دادم برس. دستی برسرم کشیدو گفت روسریت کو دخترم؟ امیر مجبورم کرد در بیارم. امیر گفت زنمه. محرمیت خوندیم. با گریه گفتم عمه به خدا از ترس سگش بله گفتم والا من از امیر بدم میاد. عمه مرا از خودش فاصله دادو گفت درست بگو ببینم چیشده. ؟ رو به امیر ادامه داد مگه تو با من حرف نزدی مگه قرار نشد ازدواج با فروغ و فراموش کنی؟ امیر وقیحانه در مقابل مادرش سیگاری از جیبش در اورد ان را روشن کردو گفت من کاری نداشتم مامان
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سینا اوردش اینجا گفت واسه تو نگاه عمه تیز به طرفم چرخیدو گفت چرا؟ اشکهایم شدت پیدا کرد عمه گفت گریه نکن فروغ به من بگوببینم چرا سینا این کارو کرد؟ سرتاسفی تکان دادم و گفتم من یه پسری رو میخواستم اونم منو میخواست. بابای پسره مخالف ازدواج. ما بود به سینا گفت که ما باهم دوستیم سیناهم عصبانی شدگفت حالا که دوست پسر داری میبرمت میدمت به امیر. التماسم بیشتر شدت گرفت و گفتم عمه تورو خدا منو از اینجا ببر نگاهم به امیر افتاد ابروهایش را در هم کشیده بود و ما را نگاه میکرد.عمه گفت یه لحظه وایسا ببینم چیکارباید کنم رو به امیر ادامه داد اینو ولش کن بره پسرم ازدواج زوری به چه دردت میخوره امیر صدایش را بالا بردو گفت مامان داری رو اعصابم راه میری ها صدباربهت گفتم یکی و بگیر که دوستت داشته باشه. یکی که بهت محبت کنه. یکی که تورو بخواد. امیر همچنان که با پاکت سیگارش بازی میکرد گفت کاری میکنم فروغ عاشقم بشه لب گشودم و گفتم من عاشق تو نمیشم. من یکی دیگه رو دوست دارم در یک لحظه پاکت سیگارش را به طرف من پرت کرد پاکت به گوشه پیشانی م خورد از جایش برخاست و گفت تو چی گفتی؟ پشت عمه ایستادم و حرفی نزدم . امیر به طرف من امدو گفت تو مگه زن من نیستی؟ توروی من وایسادی داری به چشمهای من نگاه میکنی میگی یکی دیگه رو دوست داری؟ نه یه بار نه دوبار دفعه چندمته که این ضرو میزنی؟ نزدیک تر که امد جیغ کشیدم و گفتم عمه عمه به طرف امیر چرخید امیر که قدش از من و عمه بسیار بلند تر بود از بالای سر مادرش دست انداخت موهایم را گرفت به طرف خودش کشیدو گفت بیا اینور ببینم چی میگی تو.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 عمه جیغی از عصبانیت کشیدو گفت امیر. دختره رو ول کن امیر مرا از پشت مادرش بیرون اورد و سپس در جهت مخالف عمه رهایم کردو گفت کی و دوست داری؟ عاشق کی هستی؟ با هق هق گریه خیره به عمه گفتم به دادم برس امیر به حالت تهدیدگفت اینبار به احترام حرف مادرم ازت میگذرم اما یه بار دیگه بشنوم چنین حرفی زدی استخونهات و خورد میکنم.‌ اب دهانم را قورت دادم و با ترس گفتم مادرت گفت اینو ول کن بره ‌واسه این حرفش احترام قایل نمیشی؟ یکم صبر کن بره تا بهت بگم صدای زنگ گوشی من از جیب امیر در امد ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت فریبا چی ازت میخواد؟ گوشیمو بده میخوام جواب بدم گوشی م را درون جیبش گذاشت عمه گفت بده پسرم خواهرش نگرانشه گوشی را از جیبش در اورد و ان را دستم داد ارتباط را وصل کردم و گفتم جانم فریبا تو کجایی فروغ؟ با بغض گفتم سینا بهت نگفت ؟ چرا یه چیزهایی گفت فریبا ولش کن بیا نمیگذاره میخوای من با امیر مجتبی بیام نه نه اصلا اینکارو نکن پای اونو وسط نکش من چیکار میتونم. برات انجام بدم. فکری به ذهنم رسید. بهتربن فرصت برای پاک پردن پیام های اشکان بود. نگاهی به امیر که با مادرش حرف میزد انداختم و گفتم الان از گوشیم برات مبخونم تیز وارد منو های گوشی م شدم دستانم میلرزید. خوشبختانه نام اشکان در سر لیست پیامکهایم بود. ان را پاک کردم و سپس پیامهای ان ملعون ایرج صادقیرا هم پاک کردم که امیر گفت چه غلطی داری میکنی؟ دنبال یه شماره م میخوام بدم به فروغ جلو امد گوشی را از دستم گرفت ارتباط با فریبا را قطع کردو گفت اشتباه کردم بهت اعتماد کردم؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 میخوام بهش شماره بدم عمه جلو امد و گفت ول کن پسرم راحتش بگذار امیر گوشی م را درون جیبش گذاشت. عمه گفت ولش کن بگذار بره زندگی زوری به دردت نمیخوره امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت دوسش دارم. به خودم جرات دادم و گفتم اما من دوستت ندارم با اخم دوقدم به طرفم امد بازویم را در چنگالش گرفت و گفت پس کی و دوست داری؟ عمه جلو امدو گفت خیلی خوب اینقدر باهم کل کل نکنید . من امشب فروغ و باخودم میبرم تا کارهای عقدو عروسیتون انجام بشه فروغ پیشم میمونه امیر از ساعد دستم مرا کشید و گفت بی خود فروغ هیچ جا نمیره عمه پوفی کردو گفت امیر به خاطر خدا بس کن این چه کاریه اخه دخالت نکن مامان . برو خونتون دیر وقته بابا منتظرته ملتمسانه رو به عمه گفتم منم ببر خواهش میکنم. امیر ساعد دستم را کشید مرا داخل اتاقی برد و در را بست . با ناامیدی کنار دیوار نشستم. و به چاره کارم میاندیشیدم. سرچرخاندم اطرافم را نگاه کردم. انچه دیدم برق از سرم پراند ال ای دی بزرگی که تمام داخل خانه و باغ و کوچه به دوربین مداربسته وصل بود. یاد صیغه نامه ایی که پشت تابلو پنهانش کرده بودم افتادم. به تصاویر دقت کردم اتاقی که داخلش بودم انگار اتاق خواب امیر بود و دوربینی داخل اتاق نبود . ارام دستگیره در را پایین کشیدم امیرو عمه داخل اتاق نبودند دوان دوان به طرف تابلو رفتم صیغه نامه را برداشتم و به اتاق خواب رفتم . اطرافم را بررسی کرده بودم به شدت ترس داشتم ،نکند امیر مرا ببیند.‌ کلیدرا چرخاندم تا در قفل شود . خوشخواب تخت را به سختی بلند کردم و زیر تخت گذاشتمش. بالا و پایین شدن دستگیره بند دلم را پاره کرد صدای امیر اضطرابم را بیشتر کرد درو چرا قفل کردی؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 دستگیره را تند تند بالا و پایین کرد و گفت فروغ در را گشودم و گفتم بله درو واسه چی قفل کردی؟ کارداشتم با چشمانش اتاق را وارسی کردو گفت چیکار؟ کار خصوصی . کار زنونه. باید حتما تو بدونی؟ ما زن و شوهریم خصوصی مصوصی نداریم. سکوت کردم امیر وارد اتاق شد و گفت چیکارداشتی میکردی؟ چاره ایی نداشتم اگر حرفی نمیزدم ممکن بود مجبورم کند یا دست به دامن الکس شود. برای همین تن صدایم را پایین اوردم و گفتم لباس زیرم باز شده بود اونو بستم. صدای دوباره زنگ ایفن بلند شد امیدوار بودم که یا امید یا عمو علی باشند و میخواهند مرا از چنگال این غاصب نجات دهند. نگاهی به ال ای دی کردو گفت از خانه بیرون نیا تا من برگردم در را با فشار شاسی گشود و به حیاط رفت از ال ای دی نظاره گرش بودم. مرد جوانی هم هیکل و هم قدو قواره خود امیر در حیاط بود امیر از داخل ماشینش چند کاغذ برداشت وبه او داد. اوهم دست در جیبش کرد مقداری پول شمرد و به امیر داد سپس مسیر امده اش را بازگشت. امیر هم وارد خانه شدو گفت کجایی فروغ؟ لای در اتاق خواب ایستادم و او گفت حاضر شو بریم اولین شام دونفرمون رو بخوریم. خوشحال از پیشنهادش به فکر فرار افتادم. سعی کردم این شادی در چهره م نمایان نشود. مانتویم را پوشیدم و مقنعه م را روی سرم گذاشتم. امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت اول بریم چند دست لباس بخرم برات. به دنبالش راهی شدم سوار ماشین که شدیم گفت فروغ منو ببخش متعجب گفتم چی؟ من اعصاب درست و درمونی ندارم توهم یه حرفی زدی من عصبی شدم روت دست بلند کردم . الان که فکر میکنم میبینم حق با تو بود خوب تو که نمیدونستی قراره زن من بشی یه خبط و خطایی در گذشته کردی مهم ازحالا به بعدته که زن من شدی. اما نباید توصورت من نگاه کنی بگی دوسش داشتی. باید فراموشش کنی و منو دوست داشته باشی احساس کردم راه نفوذی به قلب او هست و میشود قانعش کرد برای همین گفتم اخه امیر دوست داشتن که دست خودم نیست.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 پس دست کیه؟ دوست داشتن کار دله. اذم اگر بخواد یکی و دوست داشته باشه باید دلش راضی بشه سر تایید تکان دادو گفت من دلتو راضی میکنم. سپس ماشین را به حرکت در اورد مقابل یک پاساژ متوقف شدو گفت پیاده شو متعجب به دنبالش از ماشین پیاده شدم و گفتم واسه چی؟ میخوام دلتو راضی کنم اخم کردم و گفتم یعنی چی؟ دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند. سعی در رهاسازی دستم داشتم. احساس میکردم لمس بدن او خنجری اتشین به قلب و روح و روانم است . اما امیر دستم را سفت گرفته بود.‌ مقابل یک طلا فروشی ایستادو گفت کدومشو دوست داری؟ چهره م مشمئز شد. اینکه فکر میکرد دل من را میتواند با طلا بدست اورد توهین به شخصیتم بود. کمی به او نگاه کردم و فکری به ذهنم خطور کرد. درد من مشکل مالی بود. اگر امیر برایم طلا میخرید میتوانستم در این شلوغی پاساژ خودم را گم و گور کنم و با طلای او فرار کنم. خیره به ویترین ماندم نمیدانستم تا چه حد میتوانم سنگین طلا انتخاب کنم . به هرحال هرچقدر پول بیشتری بدست می اوردم راحت تر میتوانستم زندگی کنم. سرم را تکان دادم و به خودم آمدم پول حرام او به دردمن نمیخورد. دوست داشتم فقط از چنگالش رهاشوم نه طلا میخواستم و نه پول رو به او گفتم من میگم نمیخوامت تو حرف از طلا میزنی ؟ بی اهمیت به حرف من دستش را دور شانه های من حلقه کردو گفت ماهی یه سرویس طلا برات میخرم خوبه؟ تو فقط عاشق من بش و من از سفید نقره ت میکنم و از زرد طلا. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره. یه زندگی برات بسازم همه حسرتشو بخورن ‌ در دلم گفتم با پول موادفروشی و عرق فروشی؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نگاه مشتاقانه ایی به سینی حلقه ها انداخت و گفت اول حلقه بخریم. از گوشه چشم به اونگاه کردم حالم از او بهم میخوردو چشم دیدنش را نداشتم اما ناچار بودم رینگی را انتخاب کرد و در دستم انداخت خودش هم مشابهش را در دستش کرد و گفت دستت و بگذار روی دست من من اصلا دلم نمیخواست بدن او را لمس کنم دستم را با فاصله نگه داشتم خودش دستش را بالا اوردو کف دست من چسباندو با گوشی اش عکس گرفت . حس و حالش را درک نمیکردم میدانست من از او متنفرم اما برایش مهم نبود انگار فقط خودش مهم بود . اشاره ایی به سرویس ها کردو سپس گفت کدوم و دوست داری عشقم. سری انجا گرداندم و مشمئز به او نگاه کردم. یکی از سرویس ها که به نظرم سنگین می امد را نشانم دادم و به خانم فروشنده گفت و او سرویس را اورد. امیر نگاهی به من انداخت و گفت خوبه؟ دوسش داری؟ نگاهم را از او گرفتم . خانم فروشنده گفت این خیلی قشنگه گلوبندش را برداشت و گفت خوبه؟ . نگاهم از ویترین شیشه ایی به تصویر منعکس شده امیر افتاد که مرا مینگریست برای برهم زدن حالش گفتم مثل خودت گنده و بدترکیبه امیر که انگار حرف ها و حال من برایش هیچ اهمیتی نداشت گفت البته تو مثل عروسکی همه چیز بهت میاد سپس اشاره ایی به النگو ها کردو گفت دوست دارم این دستهای ظریفت پر از النگو باشه تا هر بار تکونش میدی صدای جیرینگ جیرینگش بیاد. به سفارش امیر خانم فروشنده دوازده عدد النگوی ریز اورد. با پول حرامش همه را حساب کرد . جعبه ها را به دستم داد و من هم درون کیفم گذاشتم و از طلافروشی بیرون امدیم. امیر مرا به طرف مانتو فروشی بردو گفت بریم دوسه دست مانتو برات بگیرم. من که به دنبال راه فرار بودم قبول کردم. وارد مانتو فروشی شدیم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 انجا کمی شلوغ بود امیر ارام به من گفت مراقب باش کیفتو نزنن. سرویست داخلشه حواسم هست . کمی مانتو ها را نگاه کردم هیچ راه فراری از چنگال کسی که دستانش دور شانه های من حلقه شده بود پیدا نکردم. مانتوی بلند کلوش چین داری به رنگ سبز انتخاب کردو گفت اونو دوست داری؟ من که اصلا برایم مهم نبود قبول کردم فروشنده به دستور امیر مانتو را دستم دادو من به طرف اتاق پرو رفتم. انچه دیدم با تمام وجود شادم کرد. کمی انطرف تر از اتاق پرو مغازه در دومی به طرف دیگر پاساژ بود. نگاهم به امیر افتاد پشتش به من بود و با تلفن حرف میزد. مانتو را به رگال کنارم اویزان نمودم کیفم را سفت در دستم گرفتم و از مغازه بیرون زدم. انگار تمام وجودم در حال تپیدن بود به عقب نگاه کردم خبری از امیر نبود. پله ها را به طرف طبقه پایین دوتا دوتا و دوان دوان پیمودم . ما در طبقه چهارم پاساژ بودیم و تا خیابان زیاد را بود. در طبقه سوم به طرف اسانسور دویدم در اسانسور که باز شد خواستم داخل بروم که با دیدن امیر جیغ ریزی کشیدم و به طرف عقب قدم برداشتم چشمانش کاسه خون بود دوان دوان به طرف پله ها رفتم و دوتا یکی خودم را نیم طبقه پایین اوردم که صدایش بند دلم را پاره کرد. فروغ ...فروغ.... سرعتم را زیاد کردم در راه پله به جز من و او کسی نبود امیر با حرص و عصبانیت گفت اگر عمرت به دنیا باشه فرار میکنی. فقط دعات این باشه که نگیرمت نفس نفس زنان به طبقه اول رسیدم فاصله امیر با من کم شده بود. تصمیم گرفتم اگر خواست به طرفم بیاید جیغ بکشم .از پاساژ خارج شدم و وارد خیابان اصلی شدم که دست امیر مقنعه و موهایم را باهم گرفت از اعماق وجودم جیغ کشیدم و گفتم ولم کن. کمک....یکی کمکم کنه؟ امیر با دست دیگر دهانم را گرفت یکی دونفری به من و امیر نگاه کردند و متوقف شدند من تقلا کنان با دهان بسته مثل گوسفندی که زیر دست قصاب جان میدها دست و پا میزدم.امیر مرا به کناری برد دهانم را رها کردو گفت خفه شو صدا ازت نیاد تو خفه شو من ازت بدم میاد. میخوام برم. با جیغ گفتم کمک امیر که با یک دستش بازوی مرا گرفته بود با دست دیگرش از داخل جیبش چاقویی به اندازه کف دست در اورد و گفت اگر خفه خون نگیری تکه پاره ت میکنم. نگاهم به ان دونفری که متوقف شده بودندو مارا نگاه میکردند افتاد. با دیدن چاقوی امیر قدم به قدم عقب رفتند اما من نباید وا میدادم جیغ کشیدم و گفتم کمک احساس سوزش در دستم و به دنبالش کشیده شدن توسط امیر صدایم را در گلو خفه کرد. امیر چاقویش را از ارنج تا ساق دستم کشید دستم داغ داغ بود و خون از استینم میچکید کشان کشان مرا به طرف ماشین بردو گفت حرومزاده الان میبرمت خونه حسابتو میرسم مرا به در ماشین کوباند و من گفتم حرومزاده خودتی چشمان امیر تنگ شد و چنان توی دهانم کوبید که لحظه ایی احساس کردم چشمانم جایی را نمیبیند خون از دست و دهان و بینی م جاری شده بود مرا داخل ماشین انداخت و گفت از مادر زاییده نشده به امیر سرداری رکب بزنه اونوقت تو یه الف بچه پیچیدی به بازی با هق هق گریه گفتم ازت بدم میاد ولم کن برم. با مشت به جانم افتاد دستان را سپر صورتم کردم دست بریده م به شدت میسوخت . ضربات امیر محکم تر از تاب و طاقت من بود. بی رمق و بی جان شدم و او گفت بگذارم بری؟ الان میبرم میاندازمت جلوی الکس. سگ باید حروم زاده ایی مثل تو رو بخوره ترسیده به امیر نگاه کردم و گفتم نه. ماشین را روشن کردو حرکت کرددستش را ملتمسانه گرفتم و گفتم غلط کردم. ببخشید. مرا پس زدو گفت
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدیت بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم. رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم. کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟ با زور تصاحبت میکنم. با هق هق گریه گفتم این عمرو زندگی رو خدا یکبار به من داده فرصت خوشبختی رو از من نگیر دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. ماشینش را که داخل حیاط برد بند دلم پاره شد تصور اینکه بخواهد الکس را به جانم بیاندازد وحشتناک بود.خودش پیاده شدو رو به من گفت بیا پایین. با ترس و لرز پیاده شدم و به دنبالش وارد خانه شدیم نفس راحتی کشیدم. گویا امیر ارام شده بود و قصد ادامه ازار مرا نداشت هنوز از دستم خون می امد وارد سرویس شدم استین مانتویم پاره شده بود ان را به بالا تا زدم ابتدا صورتم را شستم و با دستمال خشک کردم. سپس اب را روی دستم گرفتم از شدت سوزش ان هینی کشیدم امیر در را باز کردو گفت چیکار میکنی؟ با ترس به او نگاه کردم کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم زخم دستمو میشورم. همانجا ایستاد. و نظاره گر من بود. من هم
ا خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر تکانی به شانه م دادو گفت فروغ جان حواست کجاست؟ میری اتاق پرو؟ نگاهی به اطرافم انداختم هنوز داخل فروشگاه بودم. دستم را نگاه کردم سالم بود اثری از خون ندیدم. تمام اینها فکرو خیال بود.‌وارد اتاق پرو شدم و مانتو را پوشیدم.‌اصلا نه مدلش مهم بود و نه رنگش فقط تنها چیزی که برایم اهمیت داشت از چنگال این مرد رها شوم. از اتاق پرو خارج شدم امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت این خیلی عالیه مبارک باشه عزیزم. لبخندی مصنوعی تحویلش دادم. به اتاق پرو بازگشتم . امیر به طرف حسابداری رفته بود و پشتش به من بود فرصت را غنیمت دانستم و از بوتیک بیرون امدم. از استرس دست و پایم میلرزید . به طرف راه پله ها که حرکت کردم مردی سد راهم شدو گفت کجا؟ اخم کردم سعی کردم از او بگذرم که مجدد راهم را بست و گفت برگرد پیش امیر خان. با حرص گفتم برو کنار دستی بازویم را گرفت سرگرداندم با دیدن امیر زانوانم شل شد .ان مرد سرش را پایین انداخت و کنار رفت مقابل بوتیک دیگری ایستاد. امیر گفت کجا داشتی میرفتی؟ ترسیده بودم و انگار این در چهره م کاملا واضح دیده میشد اشاره ایی به روسری فروشی کردم و گفتم میرفتم شال انتخاب کنم. سرتایید تکان دادو گفت باهم انتخاب میکنیم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 وارد مغازه شال فروشی شدیم. کنجکاو بودم که بدانم ان مرد که بود. ارام به امیر گفتم اون کی بود که نگذاشت من بیام اینجا ؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت ولش کن دوستت یود؟ شالی را که اویزان بود نشانم دادو گفت اون قشنگه؟ متوجه شدم که امیر قصدش عوض کردن بحث است.موقعیت به این خوبی برای فرار را با امدن یک خروس بی محل ازدست دادم. دوسه شالی امیر پسندیدو خریدیم . از این پاساژ که خارج میشدیم معلوم نبود که دیگر فرصت فرار پیدا کنم یانه . به ناچاررو به امیر گفتم من باید برم سرویس باشه اطراف را وارسی کرد و گفت اونجاست تا تو کارتو انجام بدی منم تو تراس یه نخ سیگار میکشم. نگاهی به تراس انداختم فاصله اش تا سرویس بهداشتی صد متری میشد. به سرویس رفتم سرکی کشیدم و ارام و مخفیانه بیرون را نگاه کردم. امیر پشتش به من بود فرصت را غنیمت دانستم پاتند کردم و از سرویس خارج شدم در ورودی راه پله ها همان اقا سد راهم شدو گفت برگرد پیش امیر خان با دیدن او چشمانم گشاد شدو گفتم چی؟ نگاهش را از من برداشت و سرش را به زیر انداخت سعی کردم از کنارش رد شوم راهم را بست و گفت برگرد ابجی برای من دردسر درست نکن ملتمسانه گفتم فکر کن منم خواهرتم تو دردسر افتادم بزار برم. دستی بازویم را گرفت چرخیدم با دیدن امیر قلبم هری ریخت ان مرد دوباره از ما فاصله گرفت امیر با صدایی ارام ولی سرشار از تهدید گفت دارم ندید میگیرم ها
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کفری شدم و گفتم اون کیه؟ بیا بریم بیرون تا بهت بگم کیه مچ دستم را گرفت سعی کردم خود را برهانم امیر سفت تر دستم را گرفت من با اعتراض گفتم ای دستم درد گرفت من از این طور اشتباهات و زرنگ بازی در اوردن ها نمیگذرم بچه. خاطرت خیلی عزیزه که از اینجا صاف نمیبرمت خانه از نظر من اینطور کارها نباید بدون تنبیه بمونه ها دودفعه بهت اوانس دادم دفعه سوم میریم خانه بلایی سرت میارم که دیگه یادت بره فرار کنی از پاساژ خارج شدیم سوار ماشین که شدیم گفت دور و ورت و نگاه کن نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم واسه چی؟ چند تا موتور سوار میبینی مقابل ماشین دوتا موتور سوار بودند سر به عقب گرداندم دوتا هم پشت سرمان بودند امیر گفت شش تا . چپ و راستمون هم موتوری هست اینها بادیگاردامن با تعجب به او نگاه کردم و او ادامه داد همیشه با منن واسه چی؟ من دشمن زیاد دارم. یه وقت یه جا یکی نخواد مفت بری کنه اخم ریزی کردم و گفتم مفت بری؟ ناغافل نریزن سرم منم تنها باشم .... پوزخندی زدم و گفتم مگه جنگه؟ امیر پاسخم را ندادو گفت شام را میریم رستوران.... حالا که از فرار ناامید شده بودم دلم نمیخواست با امیر باشم خانه اش بهتر و قابل تحمل تر بود. کلامش را بریدم و گفتم بریم خانه چرا؟ سرم درد میکنه مسیرش را تغییر داد و تلفنی غذا را از رستوران سفارش داد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به خانه که رسیدیم امیر ریموت را زد مرد جوانی وسط حیاط بود با تعجب گفتم اون کیه؟ نگهبان واسه شب ها. حواستو جمع کن ساعت نه شب تا هشت صبح مهیار میاد اینجا. اون گوشه ته باغ کانکس داره اما تاصبح توحیاط میچرخه . یه وقت سرباز بیرون نری ... فکری کرد گفت اصلا جلوی چشمش نرو امیر به او اشاره کرد و او رفت از ماشین پیاده شدم. و وارد خانه شدم. کمی بعد صدای زنگ ایفن بلند شد. غذا را اوردند امیر به صورت تحکمی گفت مانتو مقنعتو در بیار میز شامو بچین. گفته هایش را اطاعت کردم ساعت ده شب بود من در خانه امیر سرمیز شام بدون حجاب بودم. بغض راه گلویم را بست تمام امال و ارزوهایم برای اینده خراب شده بود. دلخوش به فرار از دستان او بودم که با دیدن موتور سوارها و مهیار از ان هم ناامید شدم. زندگی در کنار مردی خلافکار و بی اخلاق در کابوسهایم هم نبود چه برسد به واقعیت . یک قاشق از غذایم خوردم امیر با اشتها غذا میخورد بغض راه نفسم را بسته بود. یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید ان را پاک کردم. امیر کمی از سالادش را خوردو گفت چرا گریه میکنی؟ قاشقم را انداختم و گفتم تورو دوست ندارم. نمیخوام تو زندگیم باشی. واسه زندگیم‌و اینده م یه عالمه برنامه ریزی کرده بودم همش داره خراب میشه. باخونسردی یک قاشق غذا خوردوگفت برنامه ت واسه اینده ت چی بود؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم میخواستم با عشق زندگی کنم با کسی که دوسش دارم. نه با تو.دلم یه شوهری میخواست که سربلندم کنه من سربلندت میکنم فروغ.اسم من بیاد تو این محل کسی جرات نتق کشیدن نداره من اینها را سربلندی نمیدونم بی شخصیتی میدونم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نگاه تیزی به من انداخت و گفت من بی شخصیتم؟ دنیای منو تو باهم خیلی فرق داره . تو اصلا هیچیت معلوم نیست سالها داری مرموز زندگی میکنی. نه کارت معلومه نه شغلت نه زندگیت تو چیکار به این کارها داری من باید بدونم با کی قراره زندگی کنم. با من. امیر سرداری. بنگاه معملات املاک دارم دروغ داری میگی دیگه این خونه و زندگی و ماشین از معامله ملک در میاد ؟ پوزخندی زدو گفت زرنگ بودم در اوردم ناز شصتم کور شه هرکی نمیتونه ببینه تو عرق میخوری من از ادم مشروب خور بدم میاد کمی به من نگاه کردو گفت چرا چرت و پرت میگی؟ من بیست ساله دارم وررش میکنم استاد کیک بوکسینگم این را از امیر نمیدانستم تازه متوجه اندام ورزشکارانه اش شدم و گفتم کارو بارت معلوم نیست تو چیکار به کارو بار من داری از فردا به جای اینکه بری سرکار وقتتو تو ارایشگاه و باشگاه و سفرو تفریح پر کن . اندازه در امد یک ماهت تو یه روز خرج کن و لذت ببر من از پولی که ندونم چطوری در اومده بدم میاد امیر . هر لحظه ممکنه گرفتار قانون بشی چه تصورات بدی از من تو ذهنته من از کارهام مطمینم فروغ . بعدهم توچرا ناراحتی . من اگر خلاف کنم گیر قانون میفتم توهم که منو دوست نداری هروقت گیر افتادم برو پی زندگی خودت امیر توروخدا بزار من برم از من برای تو زن و زندگی در نمیاد سرتایید تکان دادو گفت اونروز که توحیاط خونتون اون قشقرق و راه انداختی من قیدتو زدم از خانتون اومدم. دیگه هم سراغت نمی اومدم سینا تورو اورد دودستی تقدیم من کرد . تو الان زن منی به من محرمی من نمیتونم ردت کنم. من رضایت قلبی واسه اون محرمیت نداشتم از ترس سگ.... به هرحال زنمی نیستم. دوستت ندارم به زور اینجام صدای زنگ تلفنش رشته افکار را از دستم ربود. اشاره ایی به گوشی اش کردو رو به من گفت هیس ارتباط را وصل کرد ‌ و گفت جان داداش....اره غروب اومدبرد....باماشین خودش.... چطورمگه؟....نه بابا..... ناموسن؟ .... الان نگاه میکنم برات میفرستم. ارتباط را قطع کرد تند تند ادامه غذایش را خورد و به اتاق خواب رفت . برخاستم در غذایم را بستم و به دنبال ادامه بحث به سراغ امیر رفتم انچه دیدم دود از سرم بلند کرد. امیر سرگرم چک کردن فیلم دوربین بود و فیلم من هم در حال پخش بود صیغه نامه را از پشت تابلو برداشتم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به اتاق خواب امدم امیر با اخم رو به من گفت چی قایم کرده بودی پشت تابلو؟ دهانم قفل شد و به اوخیره ماندم دو احتمال میدادم اگر صیغه نامه پیدا میشد ممکن بود امیر من را پس بزند. و ازخانه ش بیرون بیاندازد از طرفی هم ممکن بود که عصبی شود و رفتارش با من تغییر کند. امیر با اخم گفت چی بود فروغ؟ ترسیدم که مبادا با پیدا شدن صیغه نامه کار به اشکان و پدرش برسد و خدایی ناکرده امیر بلایی بر سر اشکان بیاورد برای همین گفتم یه چیز شخصی بود . چند قدم به طرفم امد مچ دستم را گرفت و گفت شخصی مخصی نداریم چی بود یالله جواب بده یه عکس بود با دوستم گرفته بودیم کو الان کجاست؟ پاره ش کردم تکه پاره هاش کو؟ انداختم دور کدام سطل اشغال انداختی؟ گذاشتم تو جیبم تو پاساژ ریختم دور نگاهی به سراپایم کردو گفت جیبت کو؟ شلوارت که جیب نداره مانتوم که داره تو با بلیز شلوار اومدی تو این اتاق مانتو تنت نیست گذاشتم تو لباسم روم نشد بگم گفتم جیب صدایش را بالا برد و گفت داری مثل سگ دروغ میگی. اون چی بود؟ عکس بود تو سطل اشغال پاساژه. من با تو بودم ندیدم چیزی دور بریزی تو ندیدی من که دروغ نمیگم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خدا خدا میکردم که مبادا پای الکس را به این ماجرا باز کند که جلو امد یقه لباسم را گرفت مرا به دیوار چسباندو گفت . یالله دهنتو باز کن ضر بزن. اون چی بود؟ دستم را بالا اوردم تا از شدت فشار دست او بکاهم بلکم راه نفسم باز شود اما انگار دستانش از فولاد بود بریده بریده گفتم تو فیلم بین یه تکه کاغذه دیگه فشار را بیشتر کردو گفت چی بود فر‌‌‌وغ؟ سرفه ایی کردم و گفتم عکس مرا رها کرد چند سرفه کردم و گفتم روانی داشتی خفه م میکردی ناگهان برق از سرم پریدو فقط متوجه پرتابم به طرف کمد شدم. درد عجیبی در سرم پیچید و پوست صورتم از سیلی امیر میسوخت . جلوتر امد یقه م را با یکدست در چنگالش نگه داشت و گفت اون هرچی هست تو این اتاقه.اومدی دیدی اینجا دوربین نداره قایمش کردی اینجا. الان من میتونم اینجارو بگردم پیداش کنم اما اون روش طول میکشه اینقدر میزنمت تا بری بیاریش. عزمم را به ندادن جزم کردم و گفتم بخدا عکس بود پاره ش کردم. انداختم دور امیر کشان کشان مرا تا جلوی در برد و گفت خلافکاری که اندازه وزن تو پرونده و سابقه داره به یه ساعت نرسیده پیش من اعتراف کرده تو جوجه ماشینی داری ادا دهن قرص هارو واسه من در میاری؟ در را بست کلید را در در چرخاند و سپس از داخل جیبش بست پلاستیکی در اورد قدم به قدم عقب رفتم و گفتم چیکار میخوای کنی؟ امشب حرکت فول زیاد داشتی اون از فرارت از پاساژ اینم از مخفی کاریت تو خونه اشاره ایی به قلاب سقف کرد و گفت آویزونت میکنم همچنان که عقب عقب میرفتم ترجیح دادم حقیقت را نگویم کسی که ندانسته واکنشش این باشد بداند چه میکند باهق هق گریه گفتم باید برات توضیح بدم. چی و میخوای توضیح بدی؟ باهق هق گریه گفتم من هیچ شناختی ازت ندارم نمیدونم این حرفها که میخوام بزنم واکنشت چیه؟ ازت میترسم امیر به خداوندی خدا قسم حقیقت و بگی کاریت ندارم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من که بهت گفتم با یه نفر دوست بودم. یه عکس از من و اون نمیدونم چطوری رسید دست سینا . اونم عصبانی شدو من و اورد اینجا من اون عکس و اول اونجا قایم کردم بعد که دیدم دوربین هست اوردمش اینجا بعد پاره ش کردم تو پاساژ ریختم دور سرش را به علامت نه بالا داد و گفت تو نمیخوای راستشو بگی سپس به طرفم امد سعی داشت دستانم را بگیرد و من در تقلا برای ندادن بودم که با ارنجش محکم وسط قفسه سینه کوبید. از درد در خودم مچاله شدم پایش را روی پایم گذاشت و در حالی که به شدت فشار میداد دستانم را بست . از ترس زانوانم میلرزید . تمام صحنه هایی که در فیلم های شکنجه گری میدیدم یک به یک در حال اجرا بود. امیر از داخل کمد چیزی شبیه کمربند اورد ان را به کمرم بست با التماس گفتم چیکار میخوای بکنی؟ اعتراف بگیرم ازت. من راستشو گفتم با خنده زهر اگین در حالیکه مرا به به طرف قلاب اویزان از سقف میبرد گفت یه تمرین واسه پرش الکس و جمع کردن پای تو اشکهایم متوقف شدو گفتم چی؟ از اینجا اویزون میشی الکس و میارم تو اون میپره پاتو بگیره و تو باید پاتو جمع کنی . این بازی اینقدر ادامه داره تا تو یه چیز جدید یادت بیاد. با همان دست بسته دستانش را گرفتم و گفتم امیر ازت خواهش میکنم اینکارو نکن من میترسم. خیره به من گفت باشه میبخشمت تو هم راستشو بگو دستم و باز کن میگم دستت و بستم دهنتو که نبستم باز کن بگم اخه یه بست حروم میشه بخوام دوباره ببندم از جیب بلیزش چاقویی در اورد و بست را در دستم برید و گفت بگو یه صی...غ....ه نامه جعلی بود. اخم کردو گفت صیغه نامه؟ بخدا جعلیه.دروغه من روحمم خبر نداره
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اخم هایش را درهم کشید. صدایش را بالا بردو گفت مثل ادم حرف بزن ببینم چی داری میگی؟ صیغه نامه چیه؟ داد نزن. میگم. بابای از خدا بی خبرش برای اینکه مانع ازدواج من و اشکان بشه یه صیغه نامه جعلی درست کرد که من زن اون بودم. چشمانش غرق خون شدو گفت که چی بشه؟ که من بشم نامادری اشکان و ازدواجمون حرام بشه دستانش را وسط سینه من نهاد مرا هل داد و گفت دروغ میگی به دیوار خوردم و گفتم نه خدا شاهده که دروغ نمیگم صیغه نامه کو؟ به طرف تخت رفتم ان را از زیر خوشخواب در اوردم و دستش دادم امیر صیغه نامه را باز کردو گفت این همه چیش درسته من روحمم از این جریان.... عکست اینجا چسبیده. بدون فوت نامه.... من و گول زد گفت میخواد برام وام بگیره من خودم بهش مدارک داده بودم. ادرس خونه این مرتیکه رو داری؟ خیره به امیر گفتم ادرس خونش و نه ولی باغشو دارم. از روی میز کاغذو دفتری اوردو گفت بنویس من ادرس ندارم. بلدم برم. هرچی میدونی بنویس بقیشو کروکی بکش. میخوای چیکار کنی؟ میخوام امشب حرفتو باور کنم و الکس و به جونت نندازم. فردا صبح میرم میارمش راست و دروغ و از دهنش در میارم و اونوقت حکمتو امضا میکنم. مضطرب گفتم حکمم؟ سرتایید تکان دادو گفت اگر بیگناه باشی تبرعه میشی اما اگر گناه کار باشی مجازات در انتظارته . اشکهایم را پاک کردم و گفتم ارتباطمو با اشکان انکار نمیکنم. قصدمون ازدواج بود فقط هم درحد دوستی و صحبت بود اما با پدرش .... خفه شو . بیشتر ادامه بدی عصبی میشم میزنم لهت میکنم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ساکت شدم و سرم را پایین انداختم. لحظه ایی از سر کنجکاوی سربلند کردم و به امیر نگاه کردم با اخم مرا مینگریست . سپس گفت من اولش دوستت داشتم وقتی اومدم خاستگاریت با خودم میگفتم محرم که بشیم هرشب اینقدر فروغ و نازش میکنم تا بخوابه. صبح هم با ناز و نوازش بیدارش میکنم یکی و استخدام میکنم غذا و نظافت خونه رو برسه. یکی رو هم استخدام میکنم هرروز بیاد ماساژش بده و از این ماسک ها یی که زنها میزنن پوستشون خوب بمونه براش بزنه . میگفتم فروغ و بیارم تو خونه م نمیزارم اب تو دلش تکون بخوره یه جور خوشبختش میکنم که.... کلامش را بریدم و گفتم فعلا که قلبم داره از استرس سگت وای می ایسته فکمم بابت سیلی ایی که.... اجازه نداد حرفم را کامل کنم مشمئز به من نگاه کردو گفت از همون جا فهمیدم که چموشیو باید اول رامت کنم بعد که دیدم رام شدی خوشبختت کنم. فردا میرم اون مرتیکه رو میارم اگر راست گفته باشی که هیچ اما اگر دروغ گفته باشی بلایی سرت میارم... تهدیدو دوست داری نه؟ تهدید نیست دست در کشوی میزش کرد میله ایی که سرش دایره ایی به اندازه کف دست داشت را در اوردو گفت نقره داغ تاحالا به گوشت خورده؟ بدنم لرزید و گفتم چی؟ اینو میزارم داغ بشه میچسبونم به بازوت جاش تا همیشه میمونه هر وقت نگاهت بیفته بهش یادت بیاری که امیر سرداری و اسکول کردی و نتیجه ش چی شد. اب دهانم را از استرس قورت دادم و او گفت تاحالا چهار نفرو نقره داغ کردم دعا کن پنجمیش نشی با صدایی لرزان گفتم تو مگه انسان نیستی من خیلی دوستت داشتم اینو خودت خواستی چشمانم پر از اشک شدو گفتم من دارم راست میگم اما اگر بی گناهی من ثابت نشه چی؟ من بلدم بفهمم کی راست میگه کی دروغ . پاکت سیگارش را از جیبش در اورد یک نخ از ان را روشن کردو گفت چطور شد که این برگه رو رو کرد؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ضربان قلبم از سوال او بالا رفت نگاهم به میله نقره داغش افتاد از این به بعد همه چیز را راست و درست میگویم. چون طاقت شکنجه های او را نداشتم. امیر جنون داشت و درگیر شدن با او کار صحیحی نبود. لب تخت نشستم و از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. همه چیز را همانطور که واقعیت بود. امیر هم پشت به پشت هم سیگار میکشید.‌ اخرحرفهایم گفت وای به حالت اگر دروغ و دغلی تو کارت باشه نه به خدا . راستشو گفتم. برخاست. روی تخت دراز کشید چشمانش را بست و گفت چراغهارا خاموش کن بیا بگیر بخواب من تو پذیرایی رو کاناپه میخوابم. با صدایی که میکشیدش گفت نه. جات اینجا کنار منه مکثی کردم و گفتم برم شاممو بخورم بعد بیام. دیگر حرفی نزد. از اتاق خارج شدم کمی از غذایم را از ترس چک کردن دوربین خوردم سپس اضافی غذا را داخل یخچال نهادم و پرده را کنار زدم. مهیار با چراغ قوه اش در حیاط قدم میزد الکس با دیدن من شروع به پارس کردن نمود پرده را تیز کشیدم. این لعنتی عجب سگ باهوشی بود. به دنبال راهی برای فرار از این زندان استغفارات بودم که توجهم به اشپزخانه جلب شد. وارد اشپزخانه شدم پرده را کنار زدم و دری رو به سوی تراسی کوچک یافتم. ارام در را گشودم از ترس الکس نمیدانستم میتوانم وارد تراس شوم یا نه ؟ کلید لامپ را زدم و تیز بازگشتم خبری از الکس نبود. لای در را گشودم. فضایی رو به پشت ساختمان بود سرم را به چپ و راست گرداندم از یک سو به طرف در ورودی حیاط راه باریکی بود و از یک سو به دلیل تاریکی چیزی دیده نمیشد
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صدای امیر باعث شد جیغ بکشم و یه خودم بلرزم. چیکارداری میکنی؟ به طرفش چرخیدم و گفتم سکته م دادی میگم چیکار میکنی؟ میخواستم یکم هوا بخورم اومدم پنجره اون سمت و باز کنم الکس پارس کرد. ترسیدم. اومدم این طرف استرس داشتم نکنه الکس بیاد اینجا ..... بله الکس پارس کرد من بیدار شدم . اگر به فکر راه فراری بگذار بهت بگم که.... نه من نمیخوام فرار کنم اخه کجا میخوام برم من جایی و ندارم که. حالا گوش کن تا بهت بگم . اگر بخوای از اینجا بری به سمت در خروجی الکس تیکه پاره ت میکنه. اگرهم بخوای تیز بپری رو دیوار خونه بغلی عوض یه سگ چهار تا سگ داره اونها تیکه پاره ت میکنند. اگرم بخوای از لب دیوار تا کوچه بری مهیار میبینت به من میگه اونوقته که من تیکه پاره ت میکنم. نه امیر من جایی رو ندارم که برم. سینا خونه رو داره میفروشه بره ترکیه فریبا هم که میره ارمنستان منم که جز تو کسی و ندارم. از ساعد دستم گرفت و گفت بیا بریم بخوابیم. مرا به اتاق خواب برد روی تخت دراز کشیدو گفت بخواب گوشه ایی ترین جای تخت دراز کشیدم و زیر پتو رفتم امیر رو به من دراز کشیدو گفت بگیر بخواب صبح کلی کار داریم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ارام گفتم من اون شرکتی که کار میکردم سفته دادم اگر بی اطلاع نرم سفتمو اجرا میگذاره . فردا منو میرسونی اونجا؟ غلط کرده سفته اجرا بگذاره میرم به ثانیه سفته رو میارم. فردا میرم دنبال اون مرتیکه صادقی پس فردا سفتتو میارم. سکوت کردم. از اینکه امیر میخواست به سراغ پدر اشکان برود هم خوشحال بودم و هم ترس داشتم . خوشحال از اینکه هم انتقامم را میگیردو هم بی گناهی م به اشکان ثابت میشود . ترسم هم بابت این بود که اگر ایرج پای دروغش بایستد کارم زار بود. نگاهم به میله نقره داغی که هنوز روی میز بود افتاد. بازویم شروع به گز گز کردن کرد در خودم جمع شدم کمربندی که گوشه اتاق بود ‌و قلاب اویزان از تخت همه نشان از این داشت که یعنی امیر قبلا اینکار را کرده یعنی الکس روی تختی که من خوابیدم هم امده مشمیز رخت خواب را بو کردم خداراشکر بوی مواد شوینده میداد. امیر تکانی خورد و صدای خرو پفش بلند شد. از اینکه روی یک تخت و زیر یک پتو با موجود چندشی مثل او خوابیدم نفسم گرفت. پشتم را به او کردم و چشمانم را بستم. چشمانم بیخود بسته بود بیدار بیدار بودم. سپیده صبح بالا زد و هوا کم کم روشن شد صدای گنجشک ها نم نمک می امد و بعد از ان صدای الارم گوشی امیر بلند شد ساعت هشت صبح بود. اهنگش کمی پخش شد تا بالاخره برخاست و گوشی را از جیبش در اورد و ان را ساکت کرد.تکانی به بازویم دادو گفت فروغ به طرفش چرخیدم و گفتم بله پاشو حاضر شو بریم. کجا؟ باغ اون مرتیکه ایرج دیگه یادت رفت؟ نشستم و گفتم اخه اون که الان اونجا نیست. از کجا میدونی هست یا نیست؟ خوب اونها خونه دارن. باباش کار داره
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کارش چیه؟ نمایشگاه ماشین داره کجا اونوقت؟ نمیدونم اخم هایش را در هم کشیدو گفت نمیدونی یا نمیگی؟ من از خدامه که بیگناهیم به همه ثابت بشه. چرا نباید بگم؟ همه یعنی کی فروغ؟ متوجه نکته سنجی او شدم . شک داشت که من میخواهم نزد اشکان ثابت کنم که اینکار را نکردم و بی گناهم . خودم را به نفهمی زدم و گفتم به تو به سینا به فریبا. اون مرتیکه به سینا گفت من بخاطر پول اینکارو کردم . اره پسرشم میفهمه که تو نامادریش نیستی و میتونی باهاش ازدواج کنی. سپس پوزخندی زدو گفت مگه من مرده باشم که این اتفاق بیفته. تو چرا اینقدر بدبینی؟ من دارم میگم خوشحال میشم تو انتقاممو ازش بگیری. ببین جوجه نه تو اهل انتقامی نه من شاسکول که این حرف و باور کنم. من میخوام راست و دروغ حرف تو رو در بیارم. وای به حالت اگر حرف اون مرتیکه راست در بیاد و ثابت بشه که واسه دو قرون پول تن به چنین کاری دادی اونوقته که تا زنده م یه روز خوش نمیبینی. برخاست و گفت بلند شو صبحانه بخوریم راه بیفتیم بریم. برخاستم امیر که انگار لباس خانه و بیرونش فرق نداشت خودش را مرتب کرد شانه ایی به موهای فرفری اش زدو در اتاق را باز کرد. من هم بلند شدم . موهایم که تا سر شانه هایم می امد را از نو بستم . نگاهی در آینه به خودم انداختم گونه م کمی رنگ کبودی به خود گرفته بود.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 از اتاق خارج شدم با دیدن زنی میانسال در خانه متعجب شدم انگار او هم از دیدن من تعجب کرد اخم هایش را در هم کشید. امیر در اشپزخانه بود‌. نگاهی به من انداخت و گفت بیا سر میز سپس رو به ان خانم گفت فروغ خانوممه از اینکه مرا همسرش خطاب کرده بود مشمئز شدم. و او گفت بیا صبحانه بخوریم بریم. ارام سلام کردم و او هم پاسخم را گفت . سر میز نشستم امیر گفت اعظم خانم بیا میز و دو نفره کن من خواستم بلند شوم که امیر دست چندش اورش را روی دستم گذاشت و ارام طوری که فقط خودم بشنوم گفت بشین سرجات تو خانم این خانه ایی. اونم خدمتکارته. نشستم و ناز چشم اعظم خانم را تحمل کردم . استکان چای و ظرفی از مربا و کره و پنیر مقابلم نهاد. از روز قبل تقریبا درست و حسابی چیزی نخورده بودم. اما همینکه به چنین موجود چندش اوری نگاه میکردم اشتهایم کور میشد. امیر اشاره ایی کردو گفت بخور صبحانتو باید راه بیفتیم بریم. انگار اضطراب را در چشمانم دیدو گفت چیه دروغ گفتی؟ نه...من دروغ نگفتم پس چرا ترسیدی؟ نترسیدم....راستش و بخوای اره میترسم از اینکه بی گناهیم ثابت نشه .... من که از راست و دروغ تو سر در نیاوردم اما دعات براین باشه که اگرم دروغ گفتی دستت جلو من رو نشه چون خدا شاهده بلایی به سرت میارم که..... کلافه گفتم چی میگی واسه خودت من دروغ نگفتم منظورم اینه میترسم بهت ثابت نشه که من راست میگم از خدا مرگتو بخواه. چون اگر به من ثابت نشه این حرف دروغه بلایی بدتر از مرگ سرت میارم. علاوه بر داغی استخوانهاتو خورد میکنم از او رو برگرداندم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 در اولین فرصت مناسب باید از دست او بگریزم. بی معرفت عمه هم به سراغم نیامد صبحانه اش را که خورد گفت پاشو حاضر شو بریم. برخاستم به اتاق خواب رفتم مانتو و مقنعه م را پوشیدم و به دنبال او راهی شدم. در حیاط هیچ کس نبود حتی خبری از الکس هم نبود من هم مثل زندانی به دنبال زندان بانم روان شدم. سوار برماشین حرکت کردیم. ازخانه که خارج شد اطرافم را بررسی کردم و گفتم تنها میریم؟ نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت تو فکر فراری؟ نه ... فقط .... حرفم را قطع کرد و با پوزخند گفت یعنی اگر موقعیت پیس بیاد فرار نمیکنی نه؟ از او رو گرداندم و او گفت نخیر تنها نیستیم. کنجکاو گفتم پس موتور سوارهات کجان؟ نگران نباش هستن همچنان کنجکاو به اطرافم نگاه میکردم که امیر گفت درست دارم میرم؟ سرتایید تکان دادم و گفتم بله در خیابان باغ که افتادیم ولوله به جانم افتاد از طرفی دلم میخواست ثابت شود من گناهی ندارم از طرفی دوست داشتم بحث و مشاجره ان دو به جاهای باریک کشیده شود و پای پلیس به میان بیاید بلکم من بتوانم فرار کنم. مقابل ویلای ایرج که رسیدیم گفتم اینجاست. امیر ویلا را رد کرد و کمی جلوتر دور زد و رو به مسیر برگشت مقابل ویلا ایستاد حالا موتور سوارهای بادیگاردش را دیدم مثل گروه کماندو انگار اموزش دیده بودند . هرکدام گوشه ایی خود را استتار کردند امیر از ماشین پیاده شدو زنگ در را زد .‌ ضربان قلبم روی هزار بود با اینکه میدانستم به احتمال زیاد ایرج انجا نیست اما باز میترسیدم. کمی منتظر ماند و سپس تلفنش را در اورد و انگار پیامی فرستاد . سوار ماشین شدو گفت نیستش انگار درسته؟ نمیدونم. من در جریان .... جای اون پسره کجاست؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی به امیر نگاه کردم و گفتم چی؟ گفتی اون کافه داره . جاش کجاست؟ من چه میدونم. تو عجب زبون نفهمی هستی ها . یه کار نکن از این به بعد تو ماشین هم الکس و با خودم بیارم ها پوزخندی به امیر زدم و گفتم ابهت اون سگه از تو بیشتره. فکر نکن اگر من در مقابل بی احترامی هات سکوت میکنم.... کلامم را برید و به حالت تهدید امیزی گفت یعنی چی ابهت سگ از تو بیشتره؟ از سگ کمتر که میگن تورو میگن گوشه مقنعه م را گرفت و گفت یه کار نکن کتک بخوری فروغ اینطوری با من حرف میزنی میزنم لهت میکنم ها خود را رهانیدم و گفتم هرجا میخوای یه کار کنی من تسلیم شم پای اون سگ و وسط میکشی صدای زنگ تلفنش بلندشد. ان را وصل کردوگفت چی شد؟ مکثی کردو سپس ارتباط را قطع نمودو گفت نمایشگاه ماشین داره ادرسشم در اوردم . اگر دوست داشته باشی اسم و رسم پسرشم برات در بیارم تو دنبال راست و دروغ حرف باباشی چیکار خودش داری ‌. اونم به وقتش عجله نکن مدتی بعد مقابل نمایشگاه اتومبیلی توقف کردو گفت پیاده شو با دیدن ماشین ایرج قلبم به لرزش افتاد امیر مرا به داخل هدایت کردو گفت تا بهت نگفتم اره فروغ؟ حرف نمیزنی فهمیدی ؟ سرتایید تکان دادم . ایرج پشت میزش نشسته بود و سه نفر همسن و سال خودش دور میز بودند با دیدن ما انگار رنگ از رخسارش پرید . رو به امیر گفت باشه ...وایسا من الان میام.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر نگاهی به من انداخت اونه؟ مکثی کرد و گفت اره فروغ؟ بله خودشه امیر بی اهمیت به او که قصد داشت از ان سه نفر فاصله بگیرد جلو رفت و گفت مرتیکه بی ناموس تو غلط کردی دختر دایی منو صیغه کردی؟ نگاهم به ان سه نفر افتاد که متعجب مارا نگاه میکردند ایرج گفت دروغه امیر چشمانش را ریز کردو گفت دروغه؟ من مدرک دارم. تواصلا کی هستی؟ پسر داییم سینا گفته تو به خودت جرات دادی دختر دایی منو صیغه کنی اره؟ ایرج نگاهی به ان سه نفر انداخت و گفت چرا چرت و پرت میگی؟ امیر با یکدست یقه اورا گرفت و گفت درست صحبت کن مرتیکه سپس دست در جیبش کرد صیغه نامه را در اوردو گفت اینم مدرک قانونی . تو بیجا کردی این دختر پاک و معصوم و گول زدی .... شما گوش کن یه لحظه قصیه اونطوری نیست امیر او را رها کردو گفت پس چطوریه؟ صدای اشکان بند دلم را پاره کرد. چی شده بابا ؟ دلم به شدت برای اشکان تنگ شده بود با اینکه یکروز میشد که ندیدمش اما انگار غم این یک روز تلخ مرا پیر کرده بود. به طرفش چرخیدم چشمانم پر ازاشک شد زانوانم سست شده بود کمی خم شدم و به او نگاه کردم نگاه سردی به من انداخت و گفت تو نمیخوای دست از سر من برداری؟ با شنیدن این حرف از دهان اشکان اشکم شدت پیدا کرد و دیدم را کور نمود. سریع اشکهایم را پاک کردم امیر دو قدم به طرف ایرج رفت یقه لباس اورا گرفت و گفت فکر کردی شهر هرته که دختر دایی ساده و مظلوم منو.... ایرج خودرا رهانیدو گفت خودش خواست امیر با تهدید گفت خودش خواست؟
هدایت شده از خانه کاغذی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اره ما باهم معامله کردیم من زیبایی و جوانی و طراوت فروغ و میخواستم اونم پول و ثروت منو میخواست. منم الان باهات معامله میکنم . سپس از کتف ایرج گرفت او را کشان کشان دوقدم که برد اشکان جلو امدو گفت کجا میبریش؟ ول کن بابامو امیر یک دستش را در سینه اشکان نهاد او را هل دادو گفت واسه معامله دارم میبرمش باغ . من وضع مالیم از بابات بهتره میخوام پول بهش بدم.‌ اشکان که انگار به سیم اخر زده بود رو به بکی از ان اقایون گفت زنگ بزنید پلیس بیاد ایرج بلافاصله گفت نه...پلیس نمیخواد من خودم حلش میکنم. این حرف را که زد امیر رهایش کردوگفت اهل معامله ایی اره؟ من دروغ گفتم اون صیغه نامه جعلیه خوشحال از این حرف ایرج به اشکان نگاه کردم و او با اخم و متحیر به پدرش نگاه میکرد. ایرج‌ادامه داد ما از یه خانواده پولداریم. من نمیخواستم پسرم بیاد یه دختر بی پدرو مادر و از یه خانواده ضعیف توی یه محله پایین شهر بگیره امیر یقه ایرج را محکم تر از قبل گرفت دندان قروچه ایی رفت و گفت تو ضر میزنی. داری مفت میگی این صیغه نامه همچیش درسته اشکان که انگار از رفتار امیر خشمگین بود و همینطور هم خیلی ناراحت از این چیزهایی که میشنید بود جلو رفت دست امیر را گرفت و گفت ولش کن مرتیکه من نگران از اینکه نکند امیر با اشکان درگیر شود سرجایم جابجا شدم اما جرات دخالت نداشتم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ایرج دوباره خود را رهانید. انگار که عصبی شده بود صدایش را بالا بردو گفت گوش کن پسر . تو چرا فقط حرف خودتو میزنی؟ اشاره ایی به من کرد و گفت من میدونستم که این فقط دنبال مال و ثروتیه که میخواد به اشکان برسه. به بهانه گرفتن وام ازش مدارک گرفتم این برگه رو هم جعل کردم. نگاهی به اشکان انداختم چشمانم غرق اشک شد. خشم امیر را به جان خریدم و گفتم من دنبال پول و ثروت بابات بودم؟ اشکان با دهان باز مبهوت و متحیر به من نگاه کرد و رو به پدرش گفت چرا اینکارو کردی؟ من فروغ و دوست داشتم امیر یقه اشکان را گرفت و گفت داری در مورد زن من حرف میزنی ها اشکان کمی به عقب رفت نگاهی به من انداخت من با هق هق گریه سرتایید تکان دادم . امیر اشکان را رها کرد بازوی من را گرفت و گفت بیا بریم. مرا کشان کشان از نمایشگاه بیرون برد لحظه ایی سر گرداندم میخواستم اشکان را برای بار اخر ببینم اما این اشکهای مزاحم دیدم را کور کرده بودند تیز چشمانم را پاک کردم امیر تکانی به من دادو گفت بریم خونه ادمت میکنم. مرا سوار ماشین کرد اشاره ایی به موتور سوارهایش کرد و سوار شد حرکت کردو گفت ادمت میکنم. بهت که ثابت شد من بیگناهم.... با فریاد گفت بیگناهیت ثابت شد اما نگاه عاشقانه ت به اون پسره بی جواب نمیمونه. با هق و هق گریه گفتم دست از سرم بردار روانی