تُو بخند تا به همه ثابت کنم یک دیوانه دوایش قرص نیست ، لبخند توست💕
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔹پولی که میخوام انفاق کنم رو، کجا خرج کنم بهتره؟
#استوری | #استاد_شجاعی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 چرا حضرت فاطمه زهرا(س) با چنان مقام قدسی برای بازپسگیری فدک اقدام کردند؟
🎞 از اندک فیلمهای باقیمانده از شهید مطهری
◾️سالروز شهادت پاره تن رسولالله(ص) حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها را تسلیت عرض میکنیم.
🏷 #حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها
#فدک #شهید_مطهری
سلام
#حضرتامامخامنهای عزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سردتر میشود و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیان امیرالمومنین علیهالسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم و ازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان و کاپشن برای آقایان و کودکان بدوزند و ایشون هم قبول کردند با حداقل دست مزد انجام بدهند
لذا از شما درخواست داریم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
.
🔺 یک عکس و هزاران حرف
🔹این عکس از کهنه سرباز کوبایی هزاران حرف درش نهفته است بسیاری از ملت ها و بسیاری از دولت ها که غوطه ور در بیشعوری پمپاژ شده از سوی رسانه های آمریکایی نشده و همچنان عضو محور ضد آمریکایی هستند ، سلیمانی را از خود دانسته و به ایرانیها از بابت او افتخار میکنند...
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔹پناهگاهی امن؛ برای لحظاتی که دیگر هیچ کس قادر نیست آرامتان کند!
#کلیپ | #استاد_شجاعی | #فاطمیه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت491
فرهاد وارد اتاق شد از جیغ من شکه شد و سپس با لبخند گفت
ترسیدی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
یکی پشت پنجره بود.
فرهاد سراسیمه پرده را کنار زدو سپس دوان دوان از اتاق خارج شد بدنبال او با عجله از اتاق خارج شدم .
شهرام برخاست و گفت
چی شده؟
یکی پشت پنجره بود.
بلافاصله شهرام از خانه خارج شد مرجان تیز سمتم امد دستم را گرفت و گفت
رنگ تو صورتت نمونده
به مرجان چسبیدم وگفتم
من میترسم
مرجان دراتاق روبروی اتاق خواب مرا بازکرد ریتا روی تخت نشسته بود . و با گوشی اش سرگرم بود. سرش را به سمت ما گرداند مرجان سریع گفت
پاشو بیا اینجا
ریتا کنار ما امدو گفت
چی شده؟
مثل اینکه یکی تو حیاطه.
در باز شد ، شهرام و فرهاد وارد خانه شدند. شهرام رو به فرهاد گفت
تو مطمئنی؟
فرهاد ابرویی بالا دادو گفت
دیدمش از دیوار بالا رفت
ترس سراسر وجودم را گرفت و ملتمسانه رو به فرهاد گفتم
ترو خدا بیا بریم خونمون من میترسم .
شهرام به ارامی گفت
نه، رفتن احتیاجی نیست، لابد دزد بوده متوجه حضور ما نشده، تا تورو دیده فرار کرده.
الان چند ماهه اینجا خالیه دزد نیومده، امروز که ما اومدیم دزد هم اومد؟ ماشینو تو حیاط ندیده؟
فرهاد با لب گزیده به دیوار تکیه کرد وگفت
گوشی من کو؟
میخوای چیکار کنی؟
زنگ بزنم پلیس گزارش کنم.
سپس گوشی اش را از روی میز برداشت و با پلیس تماس گرفت.
دقایقی بعد با صدای زنگ ایفن ، فرهاد برخاست و گفت
شهرام پاشو بریم، پلیس اومد.
من هم برخاستم وگفتم
منم میام.
فرهاد چشم خره ایی به من رفت و گفت
تو کجا؟
من میترسم
بگیر بشین سرجات ما بیرونیم.
از خانه خارج شدند چسبیده به مرجان نشستم و گفتم
یعنس کار کیه؟
دزد بود دیگه
من خیلی میترسم
نه بابا رفته، فرهاد به پلیس زنگ زد که اگر از دور حواسشون به ما هست دیگه اقدامی نکنند.
با صدای تق در جیغ خفیفی زدم و تیز نشستم. فرهاد در را باز کردو گفت
پلیس میخواد بیاد داخل و ببینه
مدتی بعد دوافسر درجه دار بهمراه یک سرباز وارد شدند. پلیس رو به فرهاد گفت
کجا دیده شد؟
فرهاد درب اتاق خواب را باز کردو گفت
پشت پنجره
کی دیدش؟
خانمم دیدش ، به من اطلاع داد من اومدم پشت پنجره دیدم که داره از دیوار میره بالا
کدوم دیوار؟
همین دیوار روبرو
اون طرف هم که زمین خالیه درسته؟
بله اونسمت ساختمون نداره.
من گزارش و ثبت میکنم ، شماره شخصی منم شما داشته باشید، اگر مورد مشکوکی بود تماس بگیرید.
سپس مکثی کرد و گفت
با کسی که خصومتی ندارید؟
فرهاد نگاهی به جمع انداخت و نگاهش روی ریتا قفل شدو گفت
تشریف بیارید توی حیاط بهتون بگم.
سپس با افسر پلیس به حیاط رفت.
مرجان که انگار از نوع نگاه فرهاد ناراحت شده بود گفت
همه چیزو نباید بهم ربط داد .
#پارت492
سپس اخم کردو گفت
فرهاد داره از حد خودش خارج میشه.
دلم نمیخواست مرجان از ما برنجد ، برای همین گفتم
مگه چی شده؟
با این حرفم انگار کبریتی زیر انبار باروت روشن کردم مرجان حرصی گفت
چی شده؟ ریتا با شما خصومت داره؟ حالا اگر بچگی کرده یه موقع یه حرفی زده باید همه کاسه کوزه ها سر بچه من بشکنه؟
کارهای ریتا لحظه ایی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد، مرجان ادامه داد
همیشه همه دعواهای شما سر ریتا بوده؟
حرف مرجان کمی به من برخورد و گفتم
مگه الان ما دعوامون شده؟
الان یکی اومده اینجا دزدی کنه از طرف ریتاست؟
سکوت کردم. ریتا برخاست و به اتاق خواب رفت.
در باز شد فرهاد و شهرام وارد شدند. مرجان بلافاصله با تندی گفت
فرهاد
فرهاد که انگار از لحن مرجان جا خورده باشد گفت
بله
چرا پلیس ازت پرسید باکسی خصومت دارید به ریتا نگاه کردی؟
فرهاد به مرجان خیره ماند و ساکت بود. مرجان ادامه داد
نکنه فکر میکنی اینم کار ریتاست؟
نه من اینطوری فکر نمیکنم.
پس چرا وقتی پلیس اینو پرسید به ریتا نگاه کردی ؟ این به من برخورده، تو حق نداری هر اتفاقی برات میفته بندازی گردن بچه من
شهرام گفت
کسی چیزی و گردن بچه تو ننداخته ، نگران نباش
مرجان با غضب رو به شهرام گفت
بس کن، اینقدر طرفداری داداشتو نکن. توروی من و تو با نگاهش بچه منو متهم کرد.
شهرام با ناباوری گفت
چرا چرت و پرت میگی؟
درست صحبت کن، من چرت و پرت نمیگم تو داری جانبداری فرهاد و میکنی ،حتی اگر شده باشه منو ریتا بمیریم ولی کوچکترین اهانتی به برادر تو نشه نه؟
فرهاد لبش را گزید و گفت
منظور من چیز دیگری بود.
مثلا چی؟
فرهاد تن صدایش را پایین اورد و گفت
من به ریتا مشکوک نیستم که، من به ستاره و خانواده عمو مشکوکم علت اینکه جلوی ریتا نگفتم، چون ریتا با ستاره در ارتباطه.
مرجان پوزخندی زدوسکوت کرد . سپس رو به شهرام گفت
شما احیانأ دفاعیه ایی از برادرتون ندارید؟
شهرام به تمسخرخندیدو گفت
خدا شفات بده.
#پارت493
مرجان به حالت قهر به اتاق ریتا رفت. فرهاد کنار شهرام نشست وگفت
بخدا منظورم این نبود.
شهرام ارام گفت
اهمیت نده. روی تو حساس شده
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
برو بخواب دیگه.
کمی به اوخیره ماندم وگفتم
خوابم نمیاد
به اشپزخانه رفتم و با دو عدد چای بازگشتم. و مقابلشان نهادم .
فرهاد ارام گفت
صداش کن براش توضیح بدیم
شهرام ابرویی بالا دادو گفت
ولش کن، اون الان گیر داده به تو صداش کنم جنگ راه میاندازه بزار تو حال خودش باشه اروم شه.
ارام گفتم
پاشید بریم
فرهاد رو به من گفت
کجا بریم؟
از اینجا بریم، من اینجا ارامش ندارم.
فرهاد سرش را بالا دادو گفت
بیخودی نترس.
مرجان در را باز کرد و باغضب از اتاق خارج شدو گفت
شهرام، یه لحظه بیا
سپس در ویلا را باز کرد شهرام با خنده برخاست و گفت
برام دعا کنید.
سپس به همراه او به حیاط رفت.
مدتی بعد شهرام به تنهایی وارد اتاق شدو رو به فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت
افتاده رو دنده چپ، کلا هم قفل کرده رو تو.
خوب بزار براش توضیح بدم.
دعواتون میشه.اهمیت نده
مرجان وارد خانه شدو گفت
من نمیخوام اینجا بمونم. الان میای بریم یا تنها برم.
شهرام با بیچارگی گفت
چرا هرموقع ما یه جا جمع میشیم دعوامون میشه؟
چون من روانپریشم، چون من بی ادبم، چون من وحشی ام، چون من حرمت جمع و مهمونی سرم نیست هر اهانتی و به هرکی دلم بخواد میکنم، زنمو میزنم ، روبرادر بزرگترم دست بلند میکنم، تو دهن دختر برادرم میزنم.
شهرام نفس صداداری کشید وگفت
الان ما تو جمعیم ، یا باید هممون بریم یا باید هممون بمونیم. ما بریم فرهاد با چی بیاد اینها ماشین نیاوردند.
باشه تو میتونی بمونی با برادرت برگردی اما من میرم.
شهرام نفس صدا داری کشیدو گفت
میشه بس کنی؟
نه، من اینجا نمیمونم. تو اینقدر به فرهاد رو دادی که تو دهن بچه م زد، باعث شد بچه م از خانه بزاره بره یه شب تا صبح من از اضطراب و استرس به سرحد مرگ رسوند. الانم توروی من و تو به پلیس میگه من با ریتا خصومت دارم، من اینجا نمیمونم.
#پارت494
فرهاد به ارامی گفت
خدا شاهده من منظورم با ریتا نبود. چون ستاره با ریتا در ارتباطه.....
کی گفته که ستاره با ریتا در ارتباطه؟
فرهاد سرش را پایین انداخت سعی در کنترل خشمش داشت سپس رو به من گفت
یادته رفته بودیم کافی شاپ ستاره رو با نامزدش دیدیم
سر مثبت تکان دادم و گفتم
یادمه
همون روز خودش گفت که با ریتا در ارتباطه، بعد هم ارتباط ریتا و ستاره چیزی نیست که تو انکارش کنی به هممون ثابت شده.
تو دوست داری همیشه دنبال مقصر بگردی.
همون شب که تو خونه ما توپید به من و عسل که اینجا خونه ماهم هست و ما اینجا سهم داریم. گوشی عسل و گرفت براش برنامه بریزه، من خودم دیدم یه تک زنگ به گوشی خودش زد دوباره دیشب عسل مزاحم تلفنی داره.
مرجان پوزخندی زدو گفت
دیگه مقصر کجای زندگی تو دختر منه.
شهرام تیز به سمت اتاق ریتا رفت، در را باز کردو گفت
گوشیتو بده
صدای ارام ریتا امد که گفت
واسه چی؟
شهرام با اخم به داخل اتاق نگاه کرد ریتا برخاست و گوشی اش را اورد مرجان جلو رفت و گفت
با بچه م چی کار داری؟چرا شما دو تا برادر دست از سرش برنمیدارید؟
شهرام گوشی ریتا را گرفت و گفت
رمزش رو بگو
صدای ضعیف ریتا امدکه گفت
بابا من که کاری به کسی ندارم
مگه من بهت نگفتم حق نداری واسه گوشیت رمز بزاری.
مرجان مقابل شهرام ایستادو گفت
با بچه من کار نداشته باش
شهرام به ارامی رو به مرجان گفت
ازت خواهش میکنم دخالت نکن عزیزم.
مرجان با جیغ گفت
نمیتونم دخالت نکنم، ریتا بچمه. چرا همه مقصرش میکنند، چرا اینقدر بچمو اذیت میکنی؟
شهرام با همان لحن ارامش رو به ریتا گفت
رمز گوشیتو بگو
ریتا ارام گفت
تاریخ تولدمه.
شهرام رمز را زد و گفت
فرهاد شماره عسل و بگو
فرهاد شماره م را تکرار کرد شهرام گوشی را مقابل مرجان گرفت و گفت
بفرمایید دختر بیگناهتونو تماشا کنید. اسمشم ذخیره کرده مونا.
مرجان لبش را گزید ریتا با صدای بغض الود گفت
بابا به خدا شماره رو قبلا دادم دیگه قول دادم اونی بشم که تو میخوای
#پارت495
مرجان نگاه چپ چپی به ریتا انداخت شهرام گوشی را به ریتا دادوروبه مرجان گفت
حالا بهت ثابت شد؟
ریتا ارام گفت
ببخشید بابا دیگه تکرار نمیشه.
شهرام به سمت فرهاد امدو روی کاناپه نشست و گفت
من شرمنده م و حرفی برای گفتن ندارم.
مرجان به اتاق رفت و در رابست.
نگاهی به فرهاد انداختم . اخم هایش در هم بود. نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
مقصر همه اینها تویی
با ناباوری گفتم
من؟
با لحن عصبی گفت
بله تو، چند تا سیم کارت تاحالا برات خریدم؟ هربار که سیم کارتتو عوض کردم هزار باربهت تاکید کردم شماره بی صاحبتو به کسی نده.
مگه من شمارمو به ریتا دادم؟
گوشیتو که دادی بهش برنامه بریزه.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم وگفتم
من چی کار کنم که کس و کار تو قابل اعتماد نیستن؟
با این حرف من صورت فرهاد سرخ شد. دندان قروچه ایی رفت و گفت
حرف دهنتو میفهمی عسل؟
به دیوار تکیه کردم ، ترس سراسر وجودم را گرفت، فرهاد ادامه داد
اونوقت کس و کار تو خیلی قابل اعتمادن؟
فکری کردم وگفتم
مگه من کس و کار هم دارم؟
همونها که داشتی واسشون خودکشی میکردی؟
من یه بار بیشتر خودکشی نکردم ، اونم باعثش تو بودی.
مکثی کردوبه حالت تهدید ادامه داد
چته عسل ؟ دنبال دعوا میگردی؟
با دلخوری به او خیره ماندم و سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
همینها که این دردسر و درست کردن خواهرها و برادر توأن
سرم را بالا اوردم وگفتم
خواهر برادر من ؟ یا دختر عمو پسر عموهای خودت؟ کس و کار من همه مردن.
فرهاد سرش را پایین انداخت پایش را تند تند تکان میداد. شهرام با اشاره ابرو به من گفت
برو تو اتاق.
نگاهی به اتاق انداختم و ادامه دادم
اصلا اونها خواهر برادرای من، باشه قبول. اما دردسر الان که هنوز معلوم نشده کار کیه مزاحم خطمم که ستاره س.
فرهاد برخاست ناخواسته یک گام به عقب رفتم. شهرام دستش را گرفت و گفت
اعصابمونو بیشتر از این بهم نریز ها.
نه کاری ندارم.
سپس رو به من گفت
یه لحظه بیا بریم تو حیاط.
شهرام دست فرهاد را کشید او را به زور نشاند و روبه من گفت
تو برو تو اتاق ، من با فرهاد کار دارم.
وارد اتاق خواب شدم،حس عدم امنیت سراسر وجودم را گرفت کنار در نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. منطق فرهاد کلافه و عصبی ام کرده بود ، چرا فکر میکرد که من مقصرم ؟
در همین افکار بودم که در اتاق بازشد با دیدن فرهاد ضربان قلبم بالا رفت
#پارت496
نگاهی به من انداخت و گفت
چرا اینجا نشستی؟
خوب چیکار کنم؟ اونها که توی اتاقشون منو راه نمیدن. اونجا که میموندم تو عصبانی بودی تنها هم میترسم.
من اگر عصبانی ام دلیل داره، شهرام و مرجان به خاطر من باهم دعواشون شده اونوقت تو وایسادی توروی شهرام به من میگی کس و کارت قابل اعتماد نیستن.
اهی کشیدم وگفتم
الان تو هم به خاطر شهرام منو دعوا کن که جلو شهرام کم نیاری
کمی به من خیره ماندو گفت
چرا اینقدر نفهمی؟
خیره به فرهاد گفتم
خدا منو اینجوری افریده دیگه.
با صدای تق تق در و صدای شهرام برخاستم ، شهرام گفت
فرهاد
در را باز کردم وگفتم
بله اقا شهرام
حاضرشید بریم بیرون .
فرهاد جلو امد در را کامل باز کرد و گفت
حوصله داری ها
بریم بیرون یکم حال و هوامون عوض شه. واسه چی بمونیم خونه؟
رو به من ادامه داد
برو اماده شو
سپس در اتاق مرجان و ریتا را باز کردو گفت
اماده شدید؟
نگاهی به فرهاد انداختم و مانتویم را پوشیدم. و پشتش ایستادم. همه باهم از خانه خارج شدیم شهرام موسیقی شادی گذاشت و گفت
کجا بریم؟
کسی پاسخش را نداد ، نگاهی از اینه به ما انداخت و گفت
الان همتون با هم قهرید؟
از لحن او لبخند روی لبم امد مرجان بلافاصله گفت
من با هیچ کس جزتو مشکل ندارم.
شهرام با لحن شوخی گفت
منه بیچاره چه گناهی کردم؟ تا چند دقیقه پیش مشکلت فرهاد بودها
مگه طرف حساب زندگی من فرهاده؟ توبهش رو دادی که هرکار دلش بخواد میکنه
فرهاد نیمه نگاهی به شهرام انداخت و شهرام ادامه داد
باشه اصلا مشکل تو ، من. منم در حضور همه ازت معذرت میخوام.
الان این حرفت یعنی خفه شو.
عذر خواهی این معنی و میده عزیزم؟
عذر خواهی که پشت بندش تغییر باشه بدرد میخوره نه عذر خواهی که مال بستن دهن منه
خوب دیگه تکرا نمیشه عزیزم
مرجان پوزخندی زدو گفت
حالا میبینیم.
بعد از پیمودن جنگل های تالش به ساحل رسیدیم. هوای خوب و تازه ایی بود. شهرام و مرجان باهم راه میرفتند و صحبت میکردند، ریتا هم بدنبالشان با یک گام فاصله میرفت.
من هم در کنار فرهادی که اخم هایش در هم بود میرفتم ، از کنار کلبه ایی گذشتیم بوی اش داغ همه جا را برداشته بود.
#پارت497
دست فرهاد را کشیدم وگفتم
فرهاد
نگاهی به من انداخت و گفت
بله
از سردی نگاه اوجا خوردم وگفتم
هیچی
بگو دیگه
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
ولش کن
اینکارت منو عصبانی میکنه بگو چی میخواستی بگی.
با نا امیدی گفتم
میشه بگی چی عصبیت نمیکنه؟
خوب بگو چی میخواستی دیگه.
هیچی نمیخوام .
سپس راه افتادم بدنبالم امد بغض راه گلویم را بسته بود. شهرام و مرجان که انگار اشتی کرده بودند بالبخند به سمت ماچرخیدند، مرجان گفت
عسل، بریم جت اسکی سوار شیم؟
شهرام دست ریتا را گرفت و گفت
من و دخترم باهم میریم.
مرجان دستم را گرفت و گفت
بیا بریم دیگه
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
نمیام
نگاهی به فرهاد انداخت و گفت
تو نمیزاری بیاد؟
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
میخوای بری برو
سرم را به علامت نه بالا دادم .
مرجان نا امید به سمت شهرام رفت روی نیمکتی نشستم و به ریتا خیره ماندم. اهی کشیدم و باخودم گفتم
دختره ناسپاس، من اگر مثل تو پدر ومادر داشتم ، خانواده داشتم ، یه لحظه هم ناراحتشون نمیکردم. هرکاری هم میکنه بازم پدر و مادرش میرن میارنش و سعی میکنند بیشتر هواشو داشته باشند و بیشتر بهش محبت کنند تا اشتباهشو جبران کنه، اون سه سال از من کوچکتره بامن بابت اشتباهاتم چطوری برخورد میشه و با اون چطوری برخورد میشه.
فرهاد کنارم نشست و گفت
دوست داری ماهم بریم جت اسکی سوار شیم؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
نه
مکثی کردو گفت
الان بدهکارم هستم بهت؟
بغض گلویم را میفشرد. و اجازه صحبت کردن را نمیداد. فرهاد ادامه داد
تا میخواستی بری کیش مسابقه بدی خوب بودی از این کارها نمیکردی ، مسابقت تموم شد دوباره شدی همون چیزی که از اول بودی؟
حوصله حرفهای فرهاد را نداشتم همچنان به من نگاه میکرد و منتظر پاسخش بود سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
ارام به بازوی من زدو گفت
منو ببین
با کلافگی گفتم
ولم کن دیگه، چی کارم داری؟ جت اسکی میخوای برو سوارشو
از دیدن حال من کمی ارام شدو گفت
#پارت498
اخه بدون تو چه جت اسکی سوار شدنی؟
برو با ریتا سوار شو، ببین ، شماره منو یواشکی داد به ستاره، اونم مزاحم من شد، الانم پدرو مادرش دارن نوبتی باهاش جت اسکی سوار میشن، اب هم از اب تکون نخورد حالا من بیچاره به قول تو بی پدر و مادر، هیچ کاری هم نکردم به جرم اینکه یکی شمارمو داده به یکی دیگه حالم اینه.
فرهاد مکثی کرد و سپس با خنده گفت
با ریتا جت اسکی سوارشم؟ من حالم از اون بهم میخوره به خاطر شهرام تحملش میکنم.
برخاست دست مرا گرفت و گفت
بلند شو ببینم
کمی مقاومت کردم وگفتم
نمیخوام .
فرهاد دستم را کشید از جایم برخاستم و بدنبالش راهی شدم مرا سوار جت اسکی کردو گفت
الان میبرمت وسط دریا میاندازمت تو اب
حوصله شوخی های بیمزه اش را نداشتم، جت سواری با فرهاد خوش که نمیگذشت هیچ، کلافه کننده هم بود.
از جت پیاده شدم و کنار مرجان ایستادم ، مرجان ارام پرسید چته؟
سرم را به علامت منفی بالا دادم وحرفی نزدم. فرهاد هزینه جت را حساب کردو نزدیکم امد.
تلفنش زنگ خورد گوشی اش را از جیبش در اورد، نگاهی به شماره انداخت ، صفحه را لمس کرده و گفت
بله، سپس ابرویی بالا دادو گفت خودم هستم شما؟ مدتی مکث کرد سپس نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و تلفنش را قطع نمود.
ارام گفتم
کی بود؟
لبهایش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت
من گرسنمه بریم نهار بخوریم؟
شهرام دست ریتا را گرفت وگفت
کجا دوست داری بریم دخترم؟
ریتا لبخندی زدو رو به شهرام گفت
بریم پیتزا بخوریم.
شهرام رو به جمع گفت
با پیتزا موافقید؟
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
پیتزا دوست داری؟
سرمثبت تکان دادم.
دوباره صدای تلفن فرهاد بلند شد، گوشی اش را در اورد نگاهی به شماره انداخت ان را سایلنت نمودو داخل جیبش نهاد ، ازاین حرکت او قلبم لرزید خیره به او گفتم
کیه فرهاد؟
نگاهی به من انداخت و گفت
نمیدونم.
سپس دستم را گرفت و حرکت کردیم، از جمع که فاصله گرفتیم گفت
اینقدر جلوی جمع به من نگو کیه، شاید من نمیتونم جلوی اونها جواب تورو بدم.
خوب الان بگو
مزاحمه، یه دردسر جدیده که یکی برای من بخت برگشته ساخته. یه خانم بود.
ناخواسته تمام بدنم داغ شد، ته دلم عجیب لرزید.فرهاد ادامه داد
این ها نقشه های ستاره و مینا و مریمه ، میخوان زندگی مارو خراب کنند.
یاد اولین شمالی که با فرهاد رفتیم افتادم. که فرهاد برسر یک اس ام اس چه بلایی که برسرم نیاورد. با وجود اینکه میدانستم حرفش حقیقت است گفتم
از این به بعد هرکس کار دلش بخواد میکنه و تهش میگه نقشه س
فرهاد نگاه چپ چپی به من انداخت و هردوسکوت کردیم، تلفنش که دوباره زنگ خورد نیمه نگاهی به او انداختم وگفتم
بده من جواب بدهم
فرهادگوشی اش را مقابلم گرفت و گفت
بفرمایید
#پارت499
بی اهمیت به اورو برگرداندم و به راهم ادامه دادم .
فرهاد به دنبالم امدو گفت
اینقدر اخم و تخم نکن دیگه
الان من بودم.تو چیکار میکردی؟
شهرام جلو امدو گفت
چی شده؟
هردو در سکوت به هم خیره ماندیم. شهرام رو به فرهادگفت
تو با مرجان و ریتا برو داخل تا سفارش بدید مامیام
فرهاد وارد رستوران شد. شهرام رو به من گفت
چی اینقدر ناراحتت کرده ؟
بلافاصله گفتم
رفتارهای فرهاد
شهرام لبخندی زدو گفت
مگه بهت نگفتم رفتارهای فرهاد و مدیریت کن میبینی اون عصبیه تو سعی کن ارومش کنی . چرا یه کار نمیکنی نفوذ دیگران به رابطتون رو قطع کنی؟زندگی شما دوتا شده مثل یه سفره باز هرکس اراده کنه میتونه بهمتون بریزه ، یه زن کامل باید جوری شوهر و زندگیشو مدیریت کنه که ارامش و به زندگی هدیه کنه، الان هممون میدونیم که ستاره برگشته و میخواد زندگی شمارو بهم بریزه ، چرا بهش اهمیت میدی؟ ستاره با تو دشمنه چون فکر میکنه تو زندگی اونو بهم ریختی ، الان دنبال بدست اوردن فرهاد نیست ها، اون دنبال بهم ریختن زندگی شماست. بجای اینکه با این رفتارهات به ستاره کمک کنی بشین فکر کن ببین چیکار کنی که ستاره پیروز نشه. ببین چه راهکاری بلدی که با انجام دادن اون ستاره رو نا امید کنی ، شماها دارید مدام کارهای تکراری سابق و انجام میدید. اونها توطئه میکنند تو و فرهاد لج میکنید بهم و دامن میزنید. بعد باهم دعوا میکنید ، اعصاب همو خورد میکنید و دوروز بعدش اشتی میکنید. این جریان مدام داره تو رابطتون تکرار میشه .
الان بیا بریم داخل، مثل یه زن دانا و عاقل زندگیتو مدیریت کن، خودتم خوب میدونی که فرهاد اهل اینجورکارها نیست پس الکی زندگیتو بهم نریز.
#پارت500
به ویلا باز گشتیم ، دم دمای غروب بود خواب عمیقی چشمانم را گرفته بود روی تخت دراز کشیدم. فرهاد وارد اتاق شدو گفت
خوابیدی؟
چشمانم را گشودم وگفتم
نه هنوز خوابم نبرده.
ارسلان زنگ زد گفت عمو دوباره حالش بدشده رسوندنش بیمارستان.
به فرهاد خیره ماندم و سکوت کردم. ادامه داد
مثل اینکه اینسری خیلی حالش بده و دکتر گفته کارش تمومه.
همچنان به فرهاد خیره ماندم ، کمی جلو امد دستانش را مقابل چشمانم تکان دادو گفت
خوبی عسل؟
سر مثبت تکان دادم. فرهاد ادامه داد
اگر دوست داری پاشو ببرمت بیمارستان.
سرم را به علامت منفی تکان دادم وگفتم
نه، من نمیام.
انتخاب با خودته، بعدا نگی بابام بود و تو منو نبردی بیمارستانها، میخوای بری پاشو ببرمت.
اهی کشیدم وگفتم
کدوم بابا فرهاد ، دلت خوشه ها، بابای من وقتی شش سالم بود مرد.
به هر حال من و شهرام میخواهیم بریم.
تیز سرجایم نشستم و گفتم
پس ماچی؟
شما بمونید خانه ما برمیگردیم .
نه، منم باهات میام تو ماشین میشینم. من از اینجا میترسم.
ترس نداره که درهارو قفل کنید بشینید سرجاتون.
نه فرهاد ، من میام ، ولی پیاده نمیشم.من از اینجا میترسم.
سپس برخاستم موهایم را جمع نمودم و روسری ام را پوشیدم. در اتاق را باز کردم به چهره نگران مرجان خیره ماندم و گفتم
میخوان برن رامسر ما اینجا تنها بمونیم.
مرجان با نگرانی گفت
اره، منم میترسم
فرهاد از اتاق خارج شدو رو به شهرام گفت
میخوای نریم؟
عمه ارزو از تهران اومده، پسرهاشم فردا ظهر میرسن. عموی بزرگمونه، نرفتنمون خیلی زشته.
من گفتم
خوب ماهم میاییم.
مرجان با اکراه گفت
نه، من از اونها خوشم نمیاد ، اگر بمیره هم فقط تو تشییع جنازش میام ، اونم به خاطر شهرام .
من که نمیگم بریم بیمارستان. من و شما و ریتا بمونیم تو ماشین اینها برن داخل
مرجان لبخند موزیانه ایی زدو گفت
اره، اینم خوبه. ما میریم یه دوری میزنیم کارتون تموم شد بگید بیاییم دنبالتون.
شهرام با خنده گفت
برید دور بزنید سر از روسیه در نیارید ها
مرجان خندیدو گفت
حاضر شید بریم.
نگاهی به فرهاد انداختم و وارد اتاق شدم. فرهاد ارام روبه من گفت
میترسم من نباشم ریتا اذیتت کنه .
سپس گوشی ام را از جیبش در اورد وگفت
این دستت باشه اگر دیدی دلری اذیت میشی روشنش کن به من زنگ بزن.
گوشی را از او گرفتم و لباسهایم را پوشیدم و حرکت کردیم.
نزدیکهای بیمارستان شهرام رو به من گفت
عسل ، میومدی بهتر بودها.
فکری کردم وگفتم
نه ، من نمیام.
فرهاد گفت
منم میگم بیاد بهتره، اما میترسم عسل بیاد مینا یه ضری بزنه دعوامون شه. بعد همونو بگیرن دستشون که هنوز بابای ما نمرده شما دعوارو درست کردید.
شهرام فکری کردو گفت
اخه چه دعوایی؟ خداکنه عمو حالش خوب شه و برگرده سر خونه و زندگیش اما اگر فوت هم کنه، چون ملک و املاک زیاد داره اینها باید قانونی انحصار ورثه بدن. وقتی پای قانون بیاد وسط خواه ناخواه عسل ارث میبره. دعوا نداریم که. اگر عمو وصیت نامه هم داشته باشه قانون یک سومش را عمل میکنه و بقیه رو بین بقیه تقسیم میکنه.
فرهاد اهی کشیدو گفت
اما اونها اینو نمیفهمن. دیدی تا مینا مارو دید چه حرفی زد؟
اهمیت نده، اگر فوت شد یه وکیل خوب تو تهران بگیر بفرستش بیاد کارهاتو انجام بده.
#پارت606
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
لینکه گردن نمیگیری بیشتر منو میچزونی . تا بحثمون میشه
لباسش را در چنگم گرفتم تلاش نافرجامی در تکان دادنش کردم و گفتم
منو اینطوری میکنی. هلم میدی . میکوبونیم تو دیوار. خوب چرا؟
خیره به من ساکت ماند و من گفتم
میدونی چه حسی بهم دست میده ؟ دلم میخواد بزنمت اما چون میدونم زورم نمیرسه و اگر بزنم همچیز بدتر میشه سکوت میکنم بعد تا چند وقت ازت بدم میاد. تا دوباره خودمو قانع میکنم که اشکال نداره گذشته عصبانی شده بود . تا میبخشمت دوباره سریه موضوع دیگه. همش داد میزنی تهدید میکنی. خوب من روحیم حساسه ناراحت میشم.
لبخند در دوکنج لبش امدو گفت
حالا من چند تا سوال ازت بپرسم؟
سری تکتن دادم و گفتم
بپرس
چرا حرف گوش نمیدی؟
خیره به او گفتم
چرا باید گوش بدم؟ خوب منم ادمم واسه خودم نظرو احتیار دارم. برده تونیستم که هرچی تو بگی من بگم چشم.
یعنی من به عنوان یه شوهر حق ندارم به زنم بگم با مصطفی حرف نزن.؟
سکوت کرد و کمی بعد گفت
اون به خاطر از دست دادن خواهرش نسبت به خانم ها حساس شده. وسط بحث و مشاجره ما که نیست. بفهمه تو چه پدری دا ری از اعصاب و روان من در میاری . تو یک کلمه بگی امیر اذیتم کرد اون به من بدبین میشه. همه کاره زندگی منه. امینمه . اگر ولم کنه بره چه خاکی به سرم بریزم. به خاطر جنابعالی چند بارهم تهدید به رفتنم کرده. این الان یکی از مسائلی که تو باهاش منو عصبی میکنیه. چندبارتاحالا بهت گفتم با مصطفی حرف نزن. من ادم بد دلی نیستم فروغ. چرا نمیگم با اسد حرف نزن چرا ارسلان و نمیگم چرا مهیار و نمیگم. چرا اون امیدی که اون حرکت و باهات کرد و نمیگم؟ فقط گیر من رو مصطفی ست.
اونروز که سینا اومده بود خونمون جلوی اسدو مصطفی سر من داد میزنی مگه من جلوی دیگران به تو بی احترامی میکنم؟
مگه بهت نگفتم دخالت نکن. چرا گوش نمیدی؟ معتادی که بفهمه میخوان ببرنش کمپ ترکش بدن هرکاری از دستش بربیاد انجام میده که فرار کنه. گاها من دیدم چاقو هم به دیگران میزنه که فقط فرار کنه. تو اهمیت به حرف من ندادی . یه مشتم زد تو صورتت .
میدونی اون جلوی اسد تورو زد چه بلایی سرمن اومد ؟ اگر میزدمش برام بدمیشد.چون اون معتاد بود ضعیف بود بیچاره بود. نزدمش هم خون خونم و میخورد که یکی جلوی چشمم زنم و زد من هیچی نگفتم.
سرتایید تکان دادم و گفتم
اره درسته زنتو فقط خودت باید بزنی . زشته کس دیگه بزنه.
#پارت607
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرش را پایین انداخت کمی بعد بالا اوردو گفت
بگم غلط کردم فایده داره؟
متعجب به او نگاه کردم.امیر گفت
من به اندازه کافی خودم حالم خرابه تو هم میخوای گاها یه متلکی بندازی اره؟
کفری شدم و گفتم
نه امیرخان. اصلا دیگه به روت نمیارم همین بارم باید ببخشید از دهنم در رفت.
اخم ریزی کردو گفت
میخواستی گردن نگیری. قبل اومدن پدر مادرمم خودت از قصد کاری کردی بزنمت
با حرص گفتم من چی کار کردم؟ من که اومدم کنارت نشستم بحث عروسی مصطفی رو انداختم وسط که دعوا تموم بشه تو به من بی احترامی کردی
ارنج دستهایش را لب میز نهاد کمی بیشتر به طرفم امدو گفت
توهم که بی احترامی منو بی جواب نگذاشتی . بعد که قهر کردی رفتی تو اتاق من اومدم دنبالت که بیای بیرون . نخواستم تو اون حال تنها باشی. اما تو چیکار کردی ؟ اینقدر تو مخم راه رفتی تا منو عصبانی کردی. تو که دیدی من عصبی م یه ده دقیقه دهنتو میبستی. اینقدر جواب ....
خوب منم عصبی بودم. چه انتظاری از من داری؟ هروقت عصبانی بشی که اینطور که من دیدمت غالب اوقات عصبانی هستی من باید سکوت کنم تا تو ارام بشی؟
نه وایسا توروم اوضاع و بدتر کن بعد بشین بازخواستم کن که چرا منو زدی.
سرتایید تکان دادم و گفتم
یواش یواش از ببخشید و پشیمونم و معذرت میخوام داری میرسی به حقت بود و خودت مقصری نه؟
نفس پرصدایی کشیدو گفت
من معذرت میخوام فروغ. هرکاری که بگی حاضرم انجام بدم که منو ببخشی. من غلط کردم خوبه؟
نگاهم را به جهت مخالف او دادم امیر با حرفهایش روانم را میزد با دستش جسمم را. کمی بعد گفت
اگر یکم حرف گوش کنی و عاقلانه تر رفتار کنی زندگیمون خیلی قشنگه
به چشمانش نگاه کردم و گفتم
این مدل زندگی واسه توقشنگه. چون اگر کفرت بالا بیاد دادو بیداد میکنی. اگر ناراحت باشی بی احترامی میکنی. اگرحرصت در بیاد منو از هرچی دارم محروم میکنی. حتی گوشیمم ازم میگیری. در اخر همه اینها که ارومت نکنه پامیشی منو میزنی تخلیه میشی. منم اگر جای تو بودم از زندگیم راضی بودم. خیلی هم احساس قشنگی زندگی داشتم.
خیره در چشمان من ماندو گفت
فکر نمیکنی یه مقدار هم داری بی انصافی میکنی؟
نه اصلا.
مکثی کردم و کمی بعد به تقلید از او گفتم
فروغ صاف بشین. فروغ حواستو جمع کن. فروغ گریه نکن. فروغ حرف نزن. فروغ موهاتو بکن تو . فروغ وقتی من عصبانیم ساکت باش . یه بارهم به خودت بگو امیر مراقب رفتارت باش. امیر حرف دهنتو بفهم. امیر به زنت زور نگو. امیر روزنت دست بلند نکن.
سرش را پایین انداخت و من گفتم
نزدیک چهل سالته. زشته برات دهن بین باشی. زشته مثل بچه ننه ها تا مامانت یه چیز بگه باور کنی.
سوئیچ و گوشی اش را برداشت و گفت
بریم؟ یا هنوز باید زیر بمباران حرفهات بشینم؟
#پارت501
سپس رو به من گفت
اما تو بیا عسل، ارسلان که بد نبوده، مریم و زنعمو هم ظاهر و برات حفظ کردن .
سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. شهرام ادامه داد
مرجان و ریتا بیرون میمونند تو بیا داخل ، اگر دیدی دارن اذیتت میکنند برو .
فرهاد به سمت عقب چرخیدو گفت
میای؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
هرچی تو بگی همون کارو میکنم.
مقابل بیمارستان متوقف شد . همه بجز ریتا پیاده شدیم. مرجان پشت فرمان نشست و گفت
من اینجا وایمیسم، صبر میکنم تا بهم خبر بدید.
مابین فرهاد و شهرام راه افتادم. تپش قلبم بالا رفته بود. از واکنش انها میترسیدم. در راهرو بیمارستان ارسلان را دیدم که با سر پرستاری صحبت میکرد. ارام به فرهاد نشانش دادم ، فرهاد به سمت اورفت. با دیدن ما لبخندی زد و به سمتمان امد.
شهرام جلو رفت با او سلام و احوالپرسی کردو به سمتش دست دراز کرد. من هم جلو رفتم و ارام گفتم
سلام
سلامم رابه گرمی پاسخ داد. شهرام گفت
حالش چطوره؟
ارسلان اهی کشید و با صدایی مملو از غم و ناراحتی گفت
دوباره بردنش ای سی یو. دکترش میگه حالش خوب نیست و امیدی به برگشتش نداشته باشیم.
الان کجاست ؟ میشه دیدش؟
چون حالش خوب نیست مارو داخل راه دادن، همه پشت شیشه جمع شدند دارن نگاهش میکنن.
فرهاد گفت
اگر شرایط مساعده ما بریم داخل ، اگر فکر میکنی با رفتن ما حال بقیه خراب میشه من و عسل برگردیم بریم. چون من فقط به خاطر تو اومدم
ممنون که اومدی ، برو داخل مشکلی نیست.
عسل رو هم ببرم؟
اره ببر، به هرحال پدر ایشون هم هست، اومدنش به بقیه ربطی نداره.
همه باهم به دنبال ارسلان راه افتادیم. نفسم از استرس سخت بالا و پایین میشد.
از دور مریم و مینا را میدیدم که باهم صحبت میکردند ، کمی انطرف تر عمه ارزو هم کنار خاتون نشسته بود .
دست فرهاد را گرفتم و ارام گفتم
کاش نمیومدم.
فرهاد سرش را به علامت منفی تکان داد. کیانوش را دیدم که از انتهای سالن می امد ، با دیدن ما بقیه را هوشیار کرد. همه نگاه ها به سمت ما چرخید. مریم و مینا برخاستند. و جلو امدند. مریم سمت من امدو گفت
الان اومدی؟
از برخورد او جا خوردم مریم ادامه داد
الان که داره میمیره اومدی؟ اونموقع که بهت گفتم بیا حلالش کن چرا نیامدی؟
همه ساکت شدیم. مینا پوزخندی زدو گفت
اومده مطمئن شه، زیاد امیدوار نباش، هنوز قلبش میزنه.
نگاهی به عمه ارزو و زنعمو انداختم و ارام گفتم
سلام
پاسخم را با سر دادند عمه با تکیه بر عصایش ایستادو گفت
#پارت502
باباتون هنوز زنده س، خوبیت نداره بالای سرش دعوا کنید.
فرهاد به سمت عمه اش رفت با او دست دادو گفت
اتفاقا وقتی گفتند حالش خوب نیست ما خواستیم بیاییم دیدنش،
شهرام بهش زنگ زدحالشو بپرسه عمو داشت مشروب میخورد خیلی هم حالش خوب بود.
مریم دستم را گرفت و گفت
بیا ببینش
مرا پشت شیشه برد، نگاهم به چهره بهجت افتاد، کلی سیم و دستگاه به او وصل بود. تمام بدبختی های زندگیم مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد، روزهای سختی که در خانه عمه کتی داشتم. شروع بیرحمانه زندگی م با فرهاد . اهی کشیدم و با خودم گفتم
قبل از اینکه بیام شمال ببینمت، دلم خوش بود به اینکه تو نمیدونستی منم بچتم و این بلاها سرم اومد. اما وقتی اومدم شمال و تو اومدی خانه عمه کتی فهمیدم خداچقدر دوسم داشته که تو تاحالا نمیدونستی من بچتم. فرهاد جلوی روی تو منو زدو تو همچنان داشتی تشویقش میکردی بیشتر منو بزنه. تشویقش میکردی منو طلاق بده، به من میگفتی لنگه اون مادر هرزت دهنت گشاده ، اومدی اینجا حرومزادگیتو بندازی گردن من؟
اشک از گوشه چشمم جاری شد، سریع ان را پاک نمودم ، یاد حرف های همسر خادم مسجد افتادم. زنی رو دیدم که گوشه مسجد نشسته بود و حالت تهوع داشت خوب که نگاهش کردم دیدم لابه لای اونهمه کبودی صورتش انگار که گلابه .
اهی کشیدم.
مادر منو کتک زده بودی که منو بکشی؟
اونروزهایی که میدونستی من دخترتم و راه میافتادی می اومدی جلوی خونه فرهاد که بیشتر دلمو بسوزونی دقیقا روزهایی بود که من داشتم تو خونه بچه برادر تو بی رحمانه کتک میخوردم و نه پناهگاهی داشتم و نه تکیه گاهی. چی میشد بجای اینکه اینهمه در حق من بی محبتی و بی مهری کنی وقتی فهمیدی من دخترتم یکم بهم توجه میکردی تا فرهاد از بی کسی من سو استفاده نکنه و با کوچکترین اشتباه من. کمربند برام نکشه. الان افتادی اونجا داری میمیری؟ من که ازت نمیگذرم ، خدا اگر تورو ببخشه من از ش گله مند میشم.
فرهاد کنارم امد و زیر گوشم گفت
چی میگی با خودت زیر لبی؟
نگاهی به فرهاد انداختم، دیدن بهجت خاطرات تلخ او برایم زنده کرده بود.
لبخندی زدو گفت
چرا اینجوری نگام میکنی؟
ارام و زیر لبی گفتم
منو ببر یه جا تنها بشینم.
دستم را گرفت و با کمی فاصله از جمع مرا نشاند ، خواست کنارم بنشیند که گفتم
میشه بری و منو تنها بزاری؟
#پارت503
کمی به من خیره ماند و سپس از من فاصله گرفت. و به طرف اقوامش رفت. سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم.
به من میگن بابای تو هم بوده، کدوم بابا؟ بابایی که میخواست منو بگیره؟ بابایی که وقتی فهمید من دخترشم بازم به چشم بد به من نگاه میکرد، به من گفت میخواستم بلایی که سر ننت اوردم سر تو هم بیارم میوه نوبرانه بودی دوست داشتم ببینم چه طعمی داری,همین چند روز پیش بود که تلفنی به شهرام گفت اینم هناقم میکنم به سلامتی موهاش هنوز صورتم از،سیلی به ناحقی که به خاطر حرف اون از فرهاد خوردم کبوده.
صدای تق و تق کفش های کسی که به سمتم می امد رشته افکارم را پاره کرد، سرم را بالا گرفتم با دیدن عمه ارزو ناخواسته ایستادم ، جلوتر امدوگفت
بشین.
سرجایم نشستم و او هم کنارم نشست، کمی به چهره اش نگریستم. گرد پیری صورتش را کدر و چروک کرده بود اما با این اوصاف چهره خوبی داشت. اهی کشیدو گفت
وقتی شنیدم فرهاد زنش و طلاق داده و تورو گرفته، قلبم تیر کشید، با خودم گفتم گلاب و دخترش دست از برادر و بچه برادرم برنمیدارند. یه زمان به خاطر مادرت زندگی خاتون منو نگران کرده بود. حالا هم دخترش زندگی ستاره رو خراب کرذ
اماوقتی پشت پنجره وایساده بودی و به بهجت نگاه میکردی حسم نسبت بهت تغییر کرد ، چرا برادر منو اینقدر با دلخوری و ناراحتی نگاش میکنی؟
به ارزو خیره ماندم به چشمانم نگاه کردو گفت
چه غم بزرگی تو چشمهاته. چرا اینقدر ناراحتی؟
چشمانم پر از اشک شد نگاه ارزو رنگ دلسوزی گرفت و گفت
چرا بغض کردی عمه جان.
با شنیدن عمه جان اشکهایم سرازیر شد، راست میگفت او عمه من هم بود. اشکهایم را پاک کردم.
دستم را گرفت و گفت
چرا حرف نمیزنی؟
مکث کردو ادامه داد
از بهجت ناراحتی؟
سر تایید تکان دادم و ارزو ادامه داد
اون بچه دوسته، بخصوص دخترهاشو خیلی دوست داشت. اما نمیدونست که توأم دخترشی.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
منو ببخشید عمه خانم، اینقدر این مسائل و تو ذهنم مرور کردم که دیگه حوصله فکر کردن بهش و ندارم، این که شما فکر میکنی اجحافی که به من شده از سر ندونستن علت حضور من بوده براتون کافیه. باور ذهنیتون رو از برادرتون با شنیدن حرفهای من خراب نکنید.
#پارت504
عمه ارزو ابروهایش را بالا دادو گفت
چرا باور ذهنیت خرابه؟
مسائلی هست که دوست ندارم درباره ش صحبت کنم.
کمی به من خیره ماندوگفت
بهجت و حلال میکنی؟
محکم و قاطع گفتم
نه.
صدای جیغ مریم و مینا توجه مارا به ان سمت جلب کرد . عمه ارزو برخاست هراسان به ان سمت رفت ارسلان دستهایش را پشت سرش گذاشته بود و با لب گزیده ازپشت شیشه داخل را مینگریست. کیانوش دست مادرش را گرفته بود و مریم و مینا یکدیگر را در اغوش گرفته بودند .شهرام و فرهاد هم انها را مینگریستند.
برخاستم و ارام ارام نزدیک انها رفتم . نگاهی به بهجت انداختم.
دکترها بالای سرش ایستاده بودند و به او شوک میدادند. احساس میکردم سایه سیاهی روی اتاق افتاده و جو اتاق سنگین و تاریک است. سیاهی لحظه ایی عبور کرد و صدای بوق ممتد دستگاه بلند شد.
نا امیدی و حسرت را در چهره پزشکان بالای سر بهجت دیدم . پرستار نگاهی به شیشه انداخت و رو به ما سر تاسف تکان داد. زجه های مریم و مینا گوشم را ازار میداد. نگاهی به فرهاد انداختم. اوهم به من خیره ماند وارام گفت
حالت که خوبه؟
لبهایم را با بی تفاوتی تکان دادم وگفتم
اعصابم داره بهم میریزه، میشه منو ببری پیش مرجان
سرتاییدی تکان دادو گفت
بریم.
با فرهاد هم گام شدم صدای جیغ مینا مرا از راه رفتن بازداشت.
اهای کدوم گوری داری میری؟
به سمت اوچرخیدم و با ناباوری نگاهش کردم دو قدم سمتم امدو گفت
دلت خنک شد بابامونو تو دقش دادی. از ترس اینکه نکنه تو ابروشو ببری قلبش درد میکرد. اخرهم سکته ش دادی راحت شدی؟
پوزخندی به مینا زدم و سکوت کردم مینا ادامه داد
الان واسه چی اومدی اینجا؟ اومده بودی بگی بابای منم هست؟ یا اومدی یتیمی مارو ببینی و بخندی؟
بلند که همه بشنوند گفتم
به اصرار شوهرم اومدم نه به میل خودم. یتیم شدی خدا صبرت بده. منم شش سالم بود یتیم شدم. زیاد سخت نیست عادت میکنی من که یه دختر بچه تنهای بی مادر بودم عادت کردم تو که یه خانم بزرگ و صاحب زندگی هستی که باید زودتر از من عادت کنی.
این حرفت یعنی بابای ما پدرتو نیست؟
بستگی داره تو دنبال چی باشی. اونی که واسه من پدری کرد و اجازه زنده موندن به من داد و به خاطر اینکه من برچسب ناحق حرومزادگی بهم نخوره خودشو به دردسر انداخت شش سالم بود فوت شد.
مینا با پوزخند گفت
که یه پاپاسی هم برات نگذاشت. خوبه والا تو دو تا بابا داری . سهمتم از بابای ما یه ارث کلانه نه؟
کمی به مینا خیره ماندم و گفتم
بابایی که بودنش باعث ازار من بود. پولش به چه دردم میخوره؟
یعنی ارثیتو میبخشی؟
پوزخند زدم وگفتم
نه، نمیبخشم. دلم میخواست انتقام مادرمو از باباتون بگیرم. فرهاد بهم اجازه نداد میخوام سهم ارثمو شادی روح مادرم خیرات بدم.
#پارت505
در اتاق باز شد جنازه ملافه پیچیده شده بهجت را از اتاق خارج کردند. مشمئز به جسد او خیره ماندم و ناخواسته رو به جنازه بهجت گفتم
من که ازت راضی نیستم، ایشالا خدا هم از تو راضی نباشه.
فرهاد دستم را کشید وگفت
بیا برو تو ماشین بشین.
با فرهاد از بیمارستان خارج شدیم. فرهاد شماره مرجان را گرفت و اورا فراخواند.
اتومبیل شهرام مقابل بیمارستان متوقف شد. فرهاد رو به من گفت
با مرجان برید یه جا بنشینید.من و شهرام احتمالا بریم خانه ارسلان دو سه ساعت بمونیم.
سر تایید تکان دادم . فرهاد به طرف بیمارستان رفت و من هم به سمت ماشین مرجان رفتم. در را که باز کردم صدای اشنایی گفت
به به ، ببینید کیو میبینم.
به طرف صدا چرخیدم و با دیدن ستاره ترس وجودم را برداشت. ستاره جلو امدو گفت
خوشگل خانم، بلاخره فهمیدی بابات کیه؟ یا هنوز باید بین دوست پسرهای مامانت بگردی ببینی کی گردنت میگیره؟
مرجان در ماشین را بازکرد پیاده شدوبا صدای بلند گفت
فرهاد
فرهاد به سمت ماچرخید و با دیدن ستاره دوان دوان به سمت ما امد .
پوزخندی به ستاره زدم وگفتم
من که بقول تو بابامو پیدا کردم تو واسه چی اینجایی؟ اومدی تا جنازشو دفن نکردن یه ازمایش بدی شاید بابای تو هم بود؟
ستاره هینی کشیدو با جیغ گفت
خفه شو حرف دهنتو ببند.
فرهاد او را از شانه ش هل دادو گفت
از زندگی من چی میخوای؟ چرا گورتو گم نمیکنی؟
ستاره فرهاد را دور زدو رو به من گفت
این ضری که زدی برات سنگین تموم میشه. مادر من مثل مادر تو هرزه نبوده.
تمام خشم و نفرتم را به ستاره را در دستانم جمع کردم ومحکم با کف دست توی دهن ستاره کوبیدم.
ستاره کمی به عقب پرت شد و سپس به سمت من حمله ور شد. فرهاد سد راه او شدو رو به من گفت
بشین تو ماشین.
چند گام از انها فاصله گرفتم ستاره با فریاد به من فحاشی میکرد مرجان نزدیک من امد و من رو به ستاره گفتم
تو به من میگی هرزه؟ هرزه تویی که زندگیت و ول کردی پاشو اومدی اینجا . الان کیت تو این بیمارستانه که اینجایی؟
فرهاد رو به من گفت
عسل بشین تو ماشین برو
رو به فرهاد گفتم
کجا برم؟ چرا این اینجا باشه و من برم
ستاره رو به فرهاد گفت
به این زن هرزه ت بگو به خاطر دست درازیش از من عذرخواهی کنه
فرهاد رو به ستاره گفت
خفه شو گورتو گم کن
رو به ستاره با حرص گفتم
هرزه خودتی ، اشغال چی از جون زندگی ما میخوای ؟ چرا مثل یه کنه چسبیدی به زندگی من
من چسبیدم به زندگی تو یا تو اومدی تو زندگی من؟ یادته اومدم بالا سرتون مچتونو گرفتم؟ اون برادر شوهر فلان فلان شدتم بود.
میخواستی مثل ادم زندگی کنی و شوهرتو جمع کنی که زندگیت نپاشه، الانم بجای اینکه دنبال زندگی من بیفتی و سایه به سایه مارو تعقیب کنی برو پی ادامه زندگیت.
#پارت608
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برخاستم و به دنبال او از کافه خارج شدیم . سوار ماشین که شدیم گفت
میخوای بریم پیش سینا؟
سرتایید تکان دادم . امیر حرکت کرد و من به روبرو خیره ماندم. به کمپ رسیدیم. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
یازده شبه بیدارن؟
اگر خواب هم باشن میگم سینارو بیدار کنند.
وارد محوطه شدیم. امیر پیاده شد و کمی با اقایی صحبت کرد سپس سوار ماشین شد. با ناامیدی گفتم
نمیشه ببینیمش ؟
گفتم برن صداش کنند.
به سالن خیره ماندم کمی بعد سینا با ان مرد جوان امدند. در صندلی عقب سوار شد به طرفش چرخیدم و گفتم
سلام.
چهره اش باز شده بود و پوستش انگار روشن تر لبخندی زد و اوهم گفت
سلام.
سپس نگاهی به امیر انداخت و گفت
سلام امیرخان
امیر هم پاسخش را داد. سپس در ماشین را باز کردو پیاده شد . نگاهم روی امیر افتاد به در سمت راننده تکیه داد. نگاهی به سینا انداختم و گفتم
خوبی؟
خدارو شکر
جات خوبه؟
اره خوبه امروز سوسن هم اومده بود ملاقاتم.
کمی به اطراف نگاه کردو ملتمسانه گفت
فروغ به امیر بگو بیست و یکروزم که تمام شد بزاره برم.
کمی به او نگاه کردم و گفتم
سری پیش هم بهت گفتم امیر واسه حرف من تره هم خورد نمیکنه. من اینو بگم میگه تو دخالت نکن.
حالا تو بهش بگو.
سینا بخدا میدونم جوابش چیه
لااقل بگو بسپره بهم سیگار بیشتر بدن. دفعه بعد که اومدی بدون اینکه بفهمه یه باکس سیگار واسم میگیری؟
پوزخندی زدم و گفتم
من بدون امیر جایی نمیرم. اصلا اجازه نمیده من جایی برم.
نگاهی به کنسول وسط ماشین کردو گفت
چند نخ از سیگارهاشو بده به من
چشمانم گردشدو گفتم
دیوونه شدی؟ میفهمه منو نابود میکنه
از کجا میخواد بفهمه اون پولداره نخ سیگارشو نمیشمره که
سپس دست دراز کردسیگار امیر را برداشتم و گفتم
ترو خدا سینا واسه من شر درست نکن
چه شری دونخ سیگاره ها طلا که نیست.
سیگار را از او دور کردم و گفتم
به خودش میگم بسپره بهت بدن
نگاهش عصبی شدو گفت
میگم بدش به من
همزمان امیر کمی از شیشه فاصله گرفت داخل را نگاه کرد سپس به طرف ماشین امد ارام سیگار را کنار دست دنده گذاشتم. امیر رو به من گفت
دیدیش؟
سرتایید تکان دادم و گفتم.
امیر میشه بسپری به سینا بیشتر سیگار بدن؟
از آینه نگاهی به سینا انداخت و گفت
اونو ترک کردی یه چیز دیگه بکشی؟ راهنمات میگفت قبل از دوره سیگاری نبودی. قراره پاک بشی نه گرفتار.
سینا سکوت کردو کمی بعد گفت
از دوره من چقدر مونده؟
راهنمات میگه اینطور که پیش رفتی باید تمدید بشه
سینا با کلافگی گفت
من نخوام اینجا بمونم باید کی و ببینم؟
امیر محکم گفت
نخوام بمونم نداریم. باید بمونی
#پارت609
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا در ماشین را باز کردو گفت
شب بخیر.
بلافاصله امیر ماشین را دور زد ارام گفتم
میسپری یه پاکت سیگار....
کلامم را بریدو گفت
نه. تو توی اینکار اصلا دخالت نکن.
امیر خوب اون داداش منه
من میخوام پاک از این در بره بیرون با این حال و روزی که سینا داره از در بره بیرون دوباره مواد کشیدنش شروع میشه.
سکوت کردم. صبح با صدای الارم گوشی اش بیدار شدم. ان را ساکت کرد منتظر بودم که برخیزد و من راهم صدا بزند تا ورزش کنیم. من با این بدن درد و دست در رفته چه تمرینی میخواستم انجام بدهم. اما با ناباوری امیر بالشتش را جابجا کردو خوابید. متعجب به ساعت نگاه کردم. و من هم خوابیدم. باصدایش چشمانم را گشودم.
فروغ
نگاهم که به نگاهش افتاد گفت
بلند شو ساعت هشته
کمی جابجا شدم و گفتم
خوب هشت باشه من که کاری ندارم انجام بدهم.
صبحانه بخور باید بری باشگاه
اولا که ریحانه نیست بعد هم من دستم در رفته ...
دست در رفته اصلا بهانه خوبی واسه تنبلی نیست. ریحانه چه باشه چه نباشه تو برو تمرینتو انجام بده. مسابقه نزدیکه ها
برخاستم و سرجایم نشستم با اخم گفتم
مگه نگفتی هیچ جا حق ندارم برم؟
پاشو فروغ اینقدر کل کل نکن
به اشپزخانه رفتم تمام ظرفهای دیشب داخل ظرفشویی بود و من دستی برای شستن نداشتم چای ساز را روشن کردم. و میز را چیدم. امیر پس از صرف صبحانه کتش را پوشیدو گفت
مصطفی منتطرته زود باش.
اشاره ایی به میز جلو مبلی کردو گفت
گوشیتم اونجاست.
کمی نگاهش کردم و گفتم.
واسه خودت من لازمش ندارم.
کمی نگاهم کرد و گفت
خودتو لوس نکن برش دار میری بیرون نگرانت میشم.
مگه من بی شخصیتم؟ تا ناراحت بشی ازم بگیریش بعد هروقت دلت خواست پس بدی؟
اول صبحی تو مخ نرو فروغ
توهم تو مخ من نرو بردار گوشیتو ببر.
نگاه امیر کمی عصبی شد. برخاستم از اشپزخانه خارج شدم و گفتم
موضوع دعوای ما چه ربطی به گوشی داشت که ازم گرفتیش؟ یه گوشی واسه من خریدی تا دعوامون شده میگی حق نداری بهش دست بزنی.اصلا چه ربطی به گوشی داشت. ارزونی خودت من بی گوشی بمونم خیلی راحت ترم تا گوشی ندید بدیدی مثل تو دستم باشه که تا ناراحت بشی مثل بچه کوچولو ها ازم بگیریش
صدایش را کمی بالا بردو گفت
من غلط کردم فروغ خوبه؟
نگاهم را از او گرفتم امیر گفت
حاضر شو گوشیتم بردار مصطفی منتظرته
گوشی نمیخوام. سرمن هم داد نزن لطفا
پوفی کرد چنگی لای موهایش زد صدایش را پایین اوردو گفت
پس من چطوری بهت زنگ بزنم؟
زنگ نزن.
با حرص گفت
خیلی خوب بشین فکرهاتو بکن.اگر دوست داشتی بری باشگاه مصطفی منتظرته . گوشیتو برمی داری میری. اگر دوست نداری بری یا میخوای بدون گوشی بری؟اصلا لازم نیست که بری.خودم از دادسرا که برگردم میام باهات تمرین میکنم.
دستم در رفته هم حالیم نیست.
با دلخوری به او نگاه کردم امیر گفت
یه ساعت نرمش و گرم کردن چهار ساعت مبارزه
پوزخندی زدم و گفتم
چهار ساعت مبارزه نه. بگو یه ساعت خودتو گرم کن که اماده بشی چهارساعت کتک بخوری .
سرتایید تکان دادو با حرص و تهدید گفت
یه چیز تو همین مایه ها که داری میگی. اگر نری باشگاه خودم حرفه ایی باهات تمرین میکنم.
میدانستم که باید کوتاه بیایم. اگر پافشاری میکردم باید با او تمرین میکردم با این بدن کتک خورده و دست ورم کرده طاقت سختگیری های او را نداشتم . ناراحت شدم و گفتم
از آزار دادن من لذت میبری نه؟
حرفم را بی جواب گذاشت و از خانه خارج شد. لباس پوشیدم کیفم را هم برداشتم گوشی لعنتی م را هم در دست گرفتم. مصطفی جلوی در. کنار ماشین خودش ایستاده بود. به او سلام کردم و در صندلی عقب نشستم. مرا به باشگاه رساندو گفت
دوساعت دیگه همینجا منتظرتونم.
امیر خودش دنبالم نمیاد؟
نه امیرخان امروز رفتند دادسرا که به فرزاد رضایت بده تا دوساعت دیگه بعید میدونم بیاد.
وارد باشگاه شدم. با هر جان کندنی که بود تمرین کردم تا مبادا یک فضول این وسط خبر ببر و بیار کند اصلا حوصله امیر را نداشتم.
😍عشق😍یعنی
واست داستان تعریف کنه تا خوابت ببره!
🧚♀💞 ◇ ⃟◇