#پارت41
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا وارد باغ شد نگاهی به من انداخت و هاج و واج گفت
اینجا چه غلطی میکنی؟
با صدایی لرزان و چشمانی اشکبار گفتم
سینا اون منو ....
خفه شو دهنتو ببند . تو بعد از ساعت کارت اینجا چه غلطی میکنی؟
ایرج گفت
شما اقا سینا برادر فروغی؟
سینا با غیض رو به او گفت
خفه شو اسم خواهر منو به دهنت نیار
خواهرت زن منه. چرا نباید اسمشو بیارم؟
کفری شدم و با جیغ گفتم
چی داری ضر میزنی مرتیکه ؟
صدای اشکان بند دلم را پاره کرد
اینجا چه خبره؟
با دیدن اشکان هق هقم شدت پیدا کرد به طرفش رفتم و گفتم
اشکان بابات منو گول زد
اشکان مبهوت به من گفت
تو تو خونه باغ بابای من چی کار داری؟
ایرج گفت
پسرم . منو ببخش. ولی کسی که میگی دوستش داری زن منه تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی
اشکان که چشمانش گرد شده بود گفت
چی؟
این که میخوای بگیریش زن صیغه ایی منه و نامادریت میشه از نظر شرعی ازدواج باهاش ممکن نیست
#پارت42
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به اشکان با التماس و ضجه گفتم
دروغ میگه به خدا دروغ میگه میخواد منو. تو رو ازهم جدا کنه
با خونسردی رو به من گفت
فروغ جان...من چه دروغی گفتم.
با جیغ گفتم
من زن توام عوضیه دروغ گو؟ تو نبودی هزار تا قصه سر هم کردی که من شبیه مادرمم و تو عاشق مادرم بودی؟
این چرندیات چیه که میگی؟
من چرند میگم یا تو؟ من جای دخترتم.با اشکان قول و قرار ازدواج داریم چرا دروغ میگی من زنتم
به طرف ویلا رفت در را گشود و گفت
من دروغ گوام؟
کمی بعد با دفترچه ایی امدو رو به من گفت
من نمیدونم چطوری برادرت اومده اینجا . اینکه دوسد نداری داداشت بدونه بی اطلاع اون صیغه من شدی رو درک میکنم اما انکار کردن و چرند گفتن هاتو درک نمیکنم.بهت گفتم
صیغه موقت من بشو من از جوانی و طراوت تو لذت میبرم و استفاده میکنم توهم از پول من.برات انگشتر طلاخریدم دستت انداختم. اما نمیفهمم واسه چی رفتی طرف اشکان که مخ اونو بزنی
دفترچه را از دستش گرفتم با دیدن صیغه نامه موقت بین من و او دنیا دور سرم چرخید باهق هق گریه رو به اشکانی که خیره به من بود گفتم
دروغه به خدا دروغه
ایرج جلو امدو گفت
چی چی و دروغه؟ انگشتری که برات خریدم تواین دستته.صیغه ناممون تو اون دستته خودتم تو خونه منی .
اشکهایم مثل سیل جاری بود رو به ایرج گفتم
من و اشکان هم و دوست داریم قول و قرار ازدواج داریم اینکارو با ما نکن
پوزخندی زدو گفت
تو الان نامادری اشکانی عزیزم نمیشه که صیغتو با من فسق کنی زن پسرم بشی
#پارت43
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به اشکان با هق هق گریه گفتم
بخدا دروغه
اشکان نگاهی به صیغه نامه در دستم انداخت سپس سرتاسفی برایم تکان داد و خانه را ترک کرد دو قدم به دنبالش رفتم که سینا بازویم را نگه داشت و گفت
وایسا خیره سر
خودم را با حرص از دستان او رهانیدم و گفتم
ولم کن
به دنبال اشکان دویدم سوار ماشینش شد با هق هق گریه به دنبال اتومبیل او میدویدم و صدایش میزدم. گه گاهی مرا از اینه نگاه میکرد. سرعتش را زیادتر کرد پایم پیچید نقش زمین شدم برخاستم و به دویدن ادامه دادم .
اشکان میرفت و با رفتن او امید و اینده و شور و اشتیاق زندگی من هم میرفت. اتومبیل سینا مقابلم ایستاد از ماشین پیاده شد به طرفش رفتم و با التماس گفتم
سینا ترو خدا کمکم کن . سینا اون همه زندگی منه داره میره
جلو امد سیلی محکمی به صورتم زدو گفت
خفه شو برو بتمرگ تو ماشین.
جیغ کشیدم یک قدم به عقب رفتم و گفتم
تو حق نداری منو بزنی ؟
خاک بر اون سرت کنند. اون مرتیکه بهم گفت چه غلطی کردی. به خاطر ماهی چندر غاز رفتی صیغه شدی؟
من اینکارو نکردم.
صیغه نامتون رو داشبورده چطور انکار میکنی؟
به خدا دروغه .
مرا از کتفم گرفت و داخل ماشین انداخت و گفت
هرچی یاغی گری کردی و واسه خودت تازوندی بسه . از اینجا مستقیم میری خونه عمه . تحویل امیر میدمت ...
هینی کشیدم و گفتم
چی؟
#پارت44
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همینکه شنیدی .
تو حق نداری با من اینکارو کنی
لال شو فروغ . مثل یه بمبم بترکم منفجرت میکنم.
من از امیر حالم بهم میخوره
تو غلط کردی که حالت از اون بهم میخوره.همون برای تو خوبه
چیه زورت بهش نمیرسه بهانه پیدا چطوری کوتاه بیای ترسو؟
دهنتو میبندی یا با سرو صورت خونی ببرم تحویلت بدم.
تو منو ببری اونجا فکر کردی من اونجا میمونم؟ من فرار میکنم.
تلفنش را از جیبش در اورد و شماره ایی را گرفت . لحظاتی بعد گفت
الو امیر خان کجایی؟ .....باشه من تا نیم ساعت دیگه میام کارت دارم.
تلفن را که قطع کرد دستش را گرفتم و ملتمسانه گفتم
سینا ترو خدا اینکارو با من نکن. من بدبخت میشم اینده م خراب میشه.
دستش را از دستم کشیدو گفت
داشتم به مجردی زندگی کردنت فکر میکردم که این گندو زدی.به خاطر پول با فوت نامه بابا رفتی صیغه یه پیرمرد شدی؟
من اینکارو نکردم.
صدایش را بالا برد و گفت
صیغه اون کفتار پیر شدی با پسرش هم ریختی روی هم
سینا به خدا دروغه
اگر دروغه پس صیغه نامه چیه که دستته؟
من نمیدونم.
اگر دروغه کپی فوت نامه بابا دست اون یارو چی میخواست
التماس را در لحنم پاشیدم و گفتم
سینا ترو خدا عاقل باش . به من اعتماد کن . من با اشکان دوست بودم قول و قرار ازدواج داشتیم. باباش انگار مخالف ازدواج ما بود با نقشه اومد جلو هزار تا قصه تعریف کرد که قبلا عاشق مامان بوده من شبیه مامانم....
دهنتو ببند حوصله شنیدن خزعبلاتتو ندارم.
تو خودت فکر کن . کی به تو گفت بیای اونجا؟
مرتیکه ناراحت شده که تو هم صیغه خودشی هم رفیق پسرش زنگ زد به من
به روح مامان بابا دروغه
#پارت45
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد کوچه که شد حس کسی را داشتم که به طرف چوبه اعدام میرفت
گریه م شدت پیدا کرد وبا جیغ گفتم
سینا ترو خدا. من از اون میترسم
همزمان امیر لای در امد سینا با پشت دست توی دهنم کوبید و گفت
خفه شو
نگاهم به امیر افتاد که با غضب مارا نگاه میکرد. صیغه نامه را از زیر مانتویم مخفیانه داخل لباسم کردم تا بعدا پیگیر شوم ببینم این چه بلایی بوده که بر سرم امده
برای اخرین دفاعیه به سینا گفتم
مگه من صیغه اون یارو نبودم. الان زن اونم خدا و پیغمبر که حالیته....
میان کلامم امدو گفت
گفت بهت بگم مدت باقی مانده رو بخشیدم.
من الان زیر عده اون هستم تو نمیتونی ...
محکم پشت سرم کوبید و گفت
اینم بهم گفت که نگران نباش خواهرت دوشیزه ست . قول و قرار ما این بوده که خواهرت باکره بیاد باکره برگرده .
مثل یخ وا رفتم نقشه کثیف ایرج مو لای درزش نمیرفت.
مقابل پای امیر متوقف شد . خودش پیاده شدو رو به من گفت
بیا پایین
باهزار ترس و لرز پیاده شدم.امیر رو به سینا گفت
چیکارم داری؟
اشاره ایی به من کردو گفت
مگه فروغ و نمیخواستی؟ برات آوردمش .
دست در جیبش کرد مدارکی که من به ایرجداده بودم را به امیر دادووگفت
اینم شناسنامه و کارت ملی و فوت نامه بابام. برید محرم بشید.
نگاهی به من انداخت و سپس چشمانش را ریز کردو گفت
چطور نظرتون برگشت؟
سینا گفت
مگه نمخواستیش مال تو دیگه.
اخه تا دیروز فروغ یکی دیگرو میخواست توهم دیشب گفتی خودش قبول نکنه تو هیچ کاره ایی چی شد یه مرتبه؟
دیدم من که رفتنی م فروغ قراره تنها بمونه. کسی رو هم دوست نداره دروغ گفته
الان راضیه خودش
جلو رفتم و گفتم
نه راضی نیستم. تورو نمیخوام امیر ازت بدم میاد.
از گوشه چشم پوزخندی به من زدو رو به سینا گفت
تو کی این تصمیم و گرفتی که ابجیتو بیاری بدی به من؟
سینا که انگار از حرفهای او چیزی نمیفهمید گفت
یک ساعتی میشه.
امیر یقه سینا را در مشتش گرفت و گفت
پس غلط میکنی رو کسی که اومده زیر پرچم من دست بلند میکنی.
متعجب از حرکت امیر ماندم سینا دست اورا گرفت و گفت
یقمو ول کن
امیر به ناگاه مشتی توی دهان سینا کوبید من جیغ کشیدم یک گام عقب رفتم خون از گوشه لب سینا جاری شد و مشت بعدی اش را پشت سر او کوبید سرجایم نیمه پریدم و با ترس توام با جیغ گفتم
ول کن داداشمو
از پس یقه سینا گرفت به طرف من اورد اورا مقابل من خم کردو گفت
حالا از خانم عذر خواهی کن
من ترسیده کمی عقب رفتم در خودم مچاله شدم تکانی به سینا دادو گفت
عذر خواهی
سینا گفت
ببخشید
صدایش را بالا برد و گفت
اینطوری نه بگو غلط کردم.
سینا خون دهانش را پاک کردو گفت
غلط کردم.
#پارت46
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صدایش را بیشتر بالا برد و گفت
مگه نمیبینی خانم نبخشیده . بیشتر عذر خواهی کن بگو گه خوردم. التماسش کن ببخشت تا شاهرگتو نزدم.
نگاهم به سینا افتاد اشکهایم را پاک کردم و گفتم
بخشیدم ولش کن داداشمو
سینا را به طرف ماشینش هل داد سینا روی زمین افتاد برخاست خودش را جمع و جور کرد امیر یک گام به طرف او رفت و گفت
بزن به چاک
سینا سوار ماشینش شدو رفت. نگاهی به من انداخت و گفت
برو تو
سرجایم ایستادم نگاهش تیز شدو گفت
گفتم برو تو .
وارد خانه شدم. ضربان قلبم روی هزار بود . دستانم از ترس سرد شده بود. مدتها بود که من به خانه انها نیامده بودم. به لطف خلافکاری های امیر خانه ایی زیبا و لاکچری داشتند حیاطی بزرگ پر از گل و درخت . بهارخوابی که مشرف به کل حیاط بود.
رو به امیر گفتم
عمه نیست؟
چندش اور خندیدو گفت
چیه ترسیدی؟
کمی به او خیره خیره نگاه کردم و گفتم
نه حالت تهوع دارم.
واسه چی اونوقت؟
بخاطر حضور تو
نگاهش حالت چشم خره شدو حرفی نزد بلافاصله گفتم
امید چی اونم نیست ؟
مرا از بازویم کشید و گفت
بیا تو نه امیدهست نه عمه هست نه عمو علی
سعی کردم خود را برهانم و گفتم
به من دست نزن
بی اهمیت به من مرا کشید و به بهار خواب برد.
نگاهم به میز وسط بهار خواب افتاد. امیر روی یک صندلی نشست و گفت
بشین
امیر سیگارش را روشن کرد و گفت
بشین گفتم
#پارت47
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مشمئز به او خیره ماندم. وگفتم
عمه کی میاد؟
هروقت دوست داشته باشه
از او روگرداندم و گفتم
کجا رفته؟
خونشه
خونشه؟ یعنی چی؟ مگه اینجا خونه عمه نیست ؟
نخیر اینجا خونه خودته
درست مثل ادم حرف بزن من بفهمم....
کلامم را با مشت محکی که روی میز کوبید بریدو بااخم رو به من گفت
تو به من میگی مثل ادم حرف بزن؟
کمی خودم را جمع کردم و گفتم
من نمیخوام پیش تو بمونم. میخوام برم.
مگه من ازت پرسیدم نظرت راجع به اینجا موندن چیه که تو میگی نمیخوای بمونی؟ چه بخوای. و چه نخوای از این به بعد اینجا خونته
تو نمیتونی منو به زور اینجا نگه داری من یه دختر تحصیلکرده م. به حقوق خودم اشنام
خندید و سپس از جایش بلند شد من گفتم
من هروقت فرصت و مناسب بدونم از اینجا میرم. فکر نکن من ازت میترسم.
پله هارا پایین رفت و وارد باغ شد. در لا به لای درختها گم شد و کمی بعد ظاهر شد زنجیری در دستش بودو به ان زنجیر قلاده سگ سیاه بزرگ رنگی وصل بود خودم را جمع کردم . امیر پله ها را بالا امد سگ را هم با خود اورد روی پله دوم که رسید جیغ کشیدم و گفتم
اونو اینجا نیار.
#پارت48
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر قهقهه ایی زدو گفت
چی شد تو که نمیترسیدی؟
برخاستم کمی عقب رفتم سگ سیاه به من نگاه میکرد و دندان قروچه میرفت و زوزه میکشید.
رو به امیر گفتم
تو مگه سگی؟ من گفتم از تو نمیترسم
صاف ایستادو خیره به من گفت
تو مثل اینکه نمیدونی روبروی کی ایستادی
سپس زنجیر در دستش را رها کرد من جیغ کشیدم و تیز به داخل رفتم سگ وحشی انگار باز کردن در راهم بلد بود به طرف دستگیره پرید صدای امیر امد که گفت
الکس بشین سرجات
متعجب به سگ نگاه کردم سرجایش نشست.امیر در را باز کرد و وارد شد اشک از چشمانم جاری شد . و گفتم
درو ببند
دست به سینه مقابلم ایستادو گفت
مانتو مقنعتو تو در بیار
نگاهی به سگ انداختم و در حالیکه به شدت ترسیده بودم گفتم
آآآآخه تتتتو نامحرمی
پس من میخونم تو میگی قبلت
ملتمسانه گفتم
امیر خواهش میکنم اینکارو با من نکن. من تو رو دوست ندارم .
نگاهش را به عقب انداخت و گفت
الکس
سگ سیاه تیز ایستاد و کنار امیر امد من بلافاصله گفتم
باشه باشه قبلت
امیر زنجیر الکس را در دستش گرفت و از خانه خارج شد صدایش در گوشم زمزمه شد
زوجتک نفسی فی المدت یک ماه علی المهر یک سکه
یاد صیغه نامه ان از خدا بی خبر افتادم که درون لباسم بود اطرافم را نگاه کردم تابلو فرشی با نقش اسب بر روی دیوار بود که خوشبختانه از بالا با زنجیر بسته بودنش که کمی جلوتر بایستد
صیغه نامه را پشتش انداختم .
کمی بعد امیر وارد شدنگاهی به من انداخت و گفت
ببینم. تو تا الکس نباشه حرف گوش نمیدی؟
#پارت49
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ترسیده گفتم
چیکار کنم؟
گفتم مانتو مقنعتو در بیار
اشکهایم را پاک کردم گفته اش را اطاعت کردم و سرم را پایین انداختم متوجه قدم هایش به طرف خودم شدم . جلو امد دستش را به موهایم کشید از نوازش و نزدیکی او هم ترس داشتم هم مشمیز شده بودم. چشمانم را بستم امیر پیشانی م را بوسید و گفت
من خیلی دوستت دارم.
چشمانم را باز کردم به او نگاه کردم و گفتم
اما من دوستت ندارم ازت بدم میاد
اشکهایم مانند باران جاری شدو گفتم
اگر واقعا دوسم داری ولم کن برم.
یه زندگی برات میسازم همه حسرتت و بخورن. تو پول و طلا غرقت میکنم.
سرم را تکان دادم و گفتم
دنیای من و تو باهم خیلی فرق داره امیر. من اونطوری که تو میگی خوشبخت نمیشم.
هرطوری که تو بگی خوشبختت میکنم
من اصلا تو رو دوست ندارم. زندگی در کنار زنی که دوستت نداره چه لذتی برات داره؟
اصلا میدونی چیه فروغ یه چیزی اگر راحت بدست بیاد واسه من جذاب نیست همه جذابیت و لذتش تو اینه که تو منو نخوای و من به زور تصاحبت کنم. اگر از روز اول میگفتی اره امیرو میخوام دوسش دارم عاشقشم من دیگه پا پیش نمیزاشتم. اما اینکه میگی نمیخوامت نمیدونی با قلب من چیکار میکنه
تو جنون داری امیر
اره من دیوانهدم حواست باشه با دیوانه چطوری حرف میزنی
صدای زنگ موبایلم از جیبم در امد. به طرف مانتویم رفت . قلبم در شینه م در حال جابجا شدن بود.
امیر تلفنم را سایلنت کرد و گفت
فریباست
بده جوابشو بدم
لازم نکرده
نگاهی به من انداخت و کمی خیره ماندو گفت
ببینم تو دوست پسری زیدی چیزی نداشتی؟
از سوال نابجای او شکه شدم. اگر راستش را میگفتم نمیدانستم واکنشش چیست اگر هم دروغ میگفتم
ممکن بود گوشی م را وارسی کند.
بدنبال سکوت من گفت
زید داری ؟
اخرین تیرم را برای کنده شدن دل امیر از خودم رها کردم و گفتم
اره دارم.
پوزخندی زدو گفت
ضر میزنی منو عصبانی کنی
#پارت50
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سری تکان دادم . از حرف زدن میترسیدم به شدت از واکنش او واهمه داشتم. اخم کردو گفت
راست میگی فروغ؟
لبم را گزیدم صدایش را بالا برد و گفت
مگه با تو نیستم. دوست پسر داری؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
خیلی دوسش دارم.
جلو امد مرا از شانه م هل داد و گفت
غلط میکنی میگی دوسش دارم. تو الان زن منی باید بگی دوسش داشتم.
عقب عقب رفتم و تعادلم را هرطور شده حفظ کردم. امیر پشتش را به من کرد نگاهی به قامت بلند و چهار شانه اش انداختم.
زور من به هیچ وجه به او نمیرسید. نه از نظر بدنی من حریف این مرد بودمنه به شارلاتان بازی و بی آبرویی. تحملش برایم محال بود . باید عزمم را جزم میکردم تا طوری او را به زمین بزنم که دیگر نتواند از جایش برخیزد.
به سراغ گوشی م رفت ان را برداشت و گفت
رمز این چیه؟
لبم را گزیدم و به او خیره ماندم. ابروهایش را در هم کشیدو گفت
نشنیدی؟
واسه چی میخوای؟
گوشی زنمو میخوام چک کنم. ایراد داره؟
ما همین الان بهم محرم شدیم هرچی تو گوشی منه مربوط به گذشته ست.
چشمانش را تنگ کرد و گفت
رمز گوشیتو میزنی یا نه؟
جلوتر رفتم گوشی را از دستش گرفتم و گفتم
ببین امیر من به این ازدواج راضی نبودم. مجبور شدم که بیام اینجا محرمیتی که تو خوندی و من قبول کردم هم از ترس اون سگه بود.
#پارت51
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من برای اینده م یه برنامه هایی داشتم و یه تصمیماتی گرفتم که نشد . حالا قسمت اینطوری بوده یا هرچی که الان من زن تو شدم. اما اینکه در گذشته چه اتفاقاتی افتاده کاری ازم ساخته نیست
پوزخندی زد . اشاره ایی به گوشی کرد و گفت
بزن رمزو.
این کارت حرمت شکنیه. خوب من یه حریم خصوصی داشتم که ....
امیر با گوشی زیر چانه م زدو گفت
میزنی یا نه؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
دنبال چی هستی ؟
دنبال اسم و ادرس اون بی ناموسی که باهاش رفیق بودی.
من دارم میگم همه چیز تموم شد اون منو از زندگیش بیرون انداخت. گفت منو نمیخواد باباش زمگ زد به سینا همه چیزو گفت اونم به من گفت از زندگی من برو بیرون. اسم و ادرس اون به چه کارت میاد؟
صدای زنگ ایفن بلند شد.خوشحال از اینکه امیر بیخیال گوشی شده اشکهایمرا پاک کردم
#پارت52
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف ایفن رفت و سپس در را گشود. و گفت
نمیگی رمزو نه؟
پوفی کردم و گفتم
ول کن امیر
تلفنم را در جیبش گذاشت و گفت
بگذار مامانم بره. یا اینقدر میزنمت تا رمزو بگی . یا الکس و میارم اون ازت بپرسه.
سرتاییدی به او تکان دادم و گفتم
رو شاخ الکس تا کجا میخوای بپری؟
گفته باشم. الکس و بیارم دیگه نمیبرم. تا صبح تو خونه میمونه.
رمز و بهت بگم یه چیزهایی میخونی که زیاد خوشحال نمیشی
میخوام اسم و ادرس اون بی ناموس و پیدا کنم.
من رمز و بهت میگم اسم و ادرس اونم بهت میدم اما عواقبش با خودت . طرف تو سپاهه سربه سرش بگذاری ممکنه بد ببینی
چشمانشرا تنگ کردو گفت
منو از چی میترسونی بچه؟ من خودم عامل ترس و دلهره یه محلم
خوبه خودت میدونی چی هستی؟ ایشالله خدا جوابتو بده ظالم ستمکار ایشالله خدا سرجات بنشوننت.
در باز شد عمه وارد شدو گفت
اینجا چه خبره؟
به عمه سلام کردم و او گفت
فروغ تو اینجا چیکار میکنی؟
با گریه به اغوش او رفتم و گفتم
عمه تورو خدا به دادم برس.
دستی برسرم کشیدو گفت
روسریت کو دخترم؟
امیر مجبورم کرد در بیارم.
امیر گفت
زنمه. محرمیت خوندیم.
با گریه گفتم
عمه به خدا از ترس سگش بله گفتم والا من از امیر بدم میاد.
عمه مرا از خودش فاصله دادو گفت
درست بگو ببینم چیشده. ؟
رو به امیر ادامه داد
مگه تو با من حرف نزدی مگه قرار نشد ازدواج با فروغ و فراموش کنی؟
امیر وقیحانه در مقابل مادرش سیگاری از جیبش در اورد ان را روشن کردو گفت
من کاری نداشتم مامان
#پارت53
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا اوردش اینجا گفت واسه تو
نگاه عمه تیز به طرفم چرخیدو گفت
چرا؟
اشکهایم شدت پیدا کرد عمه گفت
گریه نکن فروغ به من بگوببینم چرا سینا این کارو کرد؟
سرتاسفی تکان دادم و گفتم
من یه پسری رو میخواستم اونم منو میخواست. بابای پسره مخالف ازدواج. ما بود به سینا گفت که ما باهم دوستیم سیناهم عصبانی شدگفت حالا که دوست پسر داری میبرمت میدمت به امیر.
التماسم بیشتر شدت گرفت و گفتم
عمه تورو خدا منو از اینجا ببر
نگاهم به امیر افتاد ابروهایش را در هم کشیده بود و ما را نگاه میکرد.عمه گفت
یه لحظه وایسا ببینم چیکارباید کنم
رو به امیر ادامه داد
اینو ولش کن بره پسرم ازدواج زوری به چه دردت میخوره
امیر صدایش را بالا بردو گفت
مامان داری رو اعصابم راه میری ها
صدباربهت گفتم یکی و بگیر که دوستت داشته باشه. یکی که بهت محبت کنه. یکی که تورو بخواد.
امیر همچنان که با پاکت سیگارش بازی میکرد گفت
کاری میکنم فروغ عاشقم بشه
لب گشودم و گفتم
من عاشق تو نمیشم. من یکی دیگه رو دوست دارم
در یک لحظه پاکت سیگارش را به طرف من پرت کرد پاکت به گوشه پیشانی م خورد از جایش برخاست و گفت
تو چی گفتی؟
پشت عمه ایستادم و حرفی نزدم . امیر به طرف من امدو گفت
تو مگه زن من نیستی؟ توروی من وایسادی داری به چشمهای من نگاه میکنی میگی یکی دیگه رو دوست داری؟ نه یه بار نه دوبار دفعه چندمته که این ضرو میزنی؟
نزدیک تر که امد جیغ کشیدم و گفتم
عمه
عمه به طرف امیر چرخید امیر که قدش از من و عمه بسیار بلند تر بود از بالای سر مادرش دست انداخت موهایم را گرفت به طرف خودش کشیدو گفت
بیا اینور ببینم چی میگی تو.
#پارت54
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه جیغی از عصبانیت کشیدو گفت
امیر. دختره رو ول کن
امیر مرا از پشت مادرش بیرون اورد و سپس در جهت مخالف عمه رهایم کردو گفت
کی و دوست داری؟ عاشق کی هستی؟
با هق هق گریه خیره به عمه گفتم
به دادم برس
امیر به حالت تهدیدگفت
اینبار به احترام حرف مادرم ازت میگذرم اما یه بار دیگه بشنوم چنین حرفی زدی استخونهات و خورد میکنم.
اب دهانم را قورت دادم و با ترس گفتم
مادرت گفت اینو ول کن بره واسه این حرفش احترام قایل نمیشی؟
یکم صبر کن بره تا بهت بگم
صدای زنگ گوشی من از جیب امیر در امد
ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت
فریبا چی ازت میخواد؟
گوشیمو بده میخوام جواب بدم
گوشی م را درون جیبش گذاشت عمه گفت
بده پسرم خواهرش نگرانشه
گوشی را از جیبش در اورد و ان را دستم داد ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم فریبا
تو کجایی فروغ؟
با بغض گفتم
سینا بهت نگفت ؟
چرا یه چیزهایی گفت فریبا ولش کن بیا
نمیگذاره
میخوای من با امیر مجتبی بیام
نه نه اصلا اینکارو نکن پای اونو وسط نکش
من چیکار میتونم. برات انجام بدم.
فکری به ذهنم رسید. بهتربن فرصت برای پاک پردن پیام های اشکان بود. نگاهی به امیر که با مادرش حرف میزد انداختم و گفتم
الان از گوشیم برات مبخونم
تیز وارد منو های گوشی م شدم دستانم میلرزید. خوشبختانه نام اشکان در سر لیست پیامکهایم بود. ان را پاک کردم و سپس پیامهای ان ملعون ایرج صادقیرا هم پاک کردم که امیر گفت
چه غلطی داری میکنی؟
دنبال یه شماره م میخوام بدم به فروغ
جلو امد گوشی را از دستم گرفت ارتباط با فریبا را قطع کردو گفت
اشتباه کردم بهت اعتماد کردم؟
#پارت55
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میخوام بهش شماره بدم
عمه جلو امد و گفت
ول کن پسرم راحتش بگذار
امیر گوشی م را درون جیبش گذاشت. عمه گفت
ولش کن بگذار بره زندگی زوری به دردت نمیخوره
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
دوسش دارم.
به خودم جرات دادم و گفتم
اما من دوستت ندارم
با اخم دوقدم به طرفم امد بازویم را در چنگالش گرفت و گفت
پس کی و دوست داری؟
عمه جلو امدو گفت
خیلی خوب اینقدر باهم کل کل نکنید . من امشب فروغ و باخودم میبرم تا کارهای عقدو عروسیتون انجام بشه فروغ پیشم میمونه
امیر از ساعد دستم مرا کشید و گفت
بی خود فروغ هیچ جا نمیره
عمه پوفی کردو گفت
امیر به خاطر خدا بس کن این چه کاریه اخه
دخالت نکن مامان . برو خونتون دیر وقته بابا منتظرته
ملتمسانه رو به عمه گفتم
منم ببر خواهش میکنم.
امیر ساعد دستم را کشید مرا داخل اتاقی برد و در را بست . با ناامیدی کنار دیوار نشستم. و به چاره کارم میاندیشیدم. سرچرخاندم اطرافم را نگاه کردم. انچه دیدم برق از سرم پراند ال ای دی بزرگی که تمام داخل خانه و باغ و کوچه به دوربین مداربسته وصل بود.
یاد صیغه نامه ایی که پشت تابلو پنهانش کرده بودم افتادم. به تصاویر دقت کردم اتاقی که داخلش بودم انگار اتاق خواب امیر بود و دوربینی داخل اتاق نبود .
ارام دستگیره در را پایین کشیدم امیرو عمه داخل اتاق نبودند دوان دوان به طرف تابلو رفتم صیغه نامه را برداشتم و به اتاق خواب رفتم .
اطرافم را بررسی کرده بودم به شدت ترس داشتم ،نکند امیر مرا ببیند.
کلیدرا چرخاندم تا در قفل شود . خوشخواب تخت را به سختی بلند کردم و زیر تخت گذاشتمش. بالا و پایین شدن دستگیره بند دلم را پاره کرد
صدای امیر اضطرابم را بیشتر کرد
درو چرا قفل کردی؟
#پارت56
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دستگیره را تند تند بالا و پایین کرد و گفت
فروغ
در را گشودم و گفتم
بله
درو واسه چی قفل کردی؟
کارداشتم
با چشمانش اتاق را وارسی کردو گفت
چیکار؟
کار خصوصی . کار زنونه. باید حتما تو بدونی؟
ما زن و شوهریم خصوصی مصوصی نداریم.
سکوت کردم امیر وارد اتاق شد و گفت
چیکارداشتی میکردی؟
چاره ایی نداشتم اگر حرفی نمیزدم ممکن بود مجبورم کند یا دست به دامن الکس شود. برای همین تن صدایم را پایین اوردم و گفتم
لباس زیرم باز شده بود اونو بستم.
صدای دوباره زنگ ایفن بلند شد امیدوار بودم که یا امید یا عمو علی باشند و میخواهند مرا از چنگال این غاصب نجات دهند. نگاهی به ال ای دی کردو گفت
از خانه بیرون نیا تا من برگردم
در را با فشار شاسی گشود و به حیاط رفت از ال ای دی نظاره گرش بودم. مرد جوانی هم هیکل و هم قدو قواره خود امیر در حیاط بود امیر از داخل ماشینش چند کاغذ برداشت وبه او داد. اوهم دست در جیبش کرد مقداری پول شمرد و به امیر داد سپس مسیر امده اش را بازگشت. امیر هم وارد خانه شدو گفت
کجایی فروغ؟
لای در اتاق خواب ایستادم و او گفت
حاضر شو بریم اولین شام دونفرمون رو بخوریم.
خوشحال از پیشنهادش به فکر فرار افتادم. سعی کردم این شادی در چهره م نمایان نشود.
مانتویم را پوشیدم و مقنعه م را روی سرم گذاشتم. امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت
اول بریم چند دست لباس بخرم برات.
به دنبالش راهی شدم سوار ماشین که شدیم گفت
فروغ منو ببخش
متعجب گفتم
چی؟
من اعصاب درست و درمونی ندارم توهم یه حرفی زدی من عصبی شدم روت دست بلند کردم . الان که فکر میکنم میبینم حق با تو بود خوب تو که نمیدونستی قراره زن من بشی یه خبط و خطایی در گذشته کردی مهم ازحالا به بعدته که زن من شدی. اما نباید توصورت من نگاه کنی بگی دوسش داشتی. باید فراموشش کنی و منو دوست داشته باشی
احساس کردم راه نفوذی به قلب او هست و میشود قانعش کرد برای همین گفتم
اخه امیر دوست داشتن که دست خودم نیست.
#پارت57
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پس دست کیه؟
دوست داشتن کار دله. اذم اگر بخواد یکی و دوست داشته باشه باید دلش راضی بشه
سر تایید تکان دادو گفت
من دلتو راضی میکنم.
سپس ماشین را به حرکت در اورد مقابل یک پاساژ متوقف شدو گفت
پیاده شو
متعجب به دنبالش از ماشین پیاده شدم و گفتم
واسه چی؟
میخوام دلتو راضی کنم
اخم کردم و گفتم
یعنی چی؟
دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند. سعی در رهاسازی دستم داشتم. احساس میکردم لمس بدن او خنجری اتشین به قلب و روح و روانم است . اما امیر دستم را سفت گرفته بود.
مقابل یک طلا فروشی ایستادو گفت
کدومشو دوست داری؟
چهره م مشمئز شد. اینکه فکر میکرد دل من را میتواند با طلا بدست اورد توهین به شخصیتم بود.
کمی به او نگاه کردم و فکری به ذهنم خطور کرد. درد من مشکل مالی بود. اگر امیر برایم طلا میخرید میتوانستم در این شلوغی پاساژ خودم را گم و گور کنم و با طلای او فرار کنم.
خیره به ویترین ماندم نمیدانستم تا چه حد میتوانم سنگین طلا انتخاب کنم . به هرحال هرچقدر پول بیشتری بدست می اوردم راحت تر میتوانستم زندگی کنم.
سرم را تکان دادم و به خودم آمدم پول حرام او به دردمن نمیخورد. دوست داشتم فقط از چنگالش رهاشوم نه طلا میخواستم و نه پول
رو به او گفتم
من میگم نمیخوامت تو حرف از طلا میزنی ؟
بی اهمیت به حرف من دستش را دور شانه های من حلقه کردو گفت
ماهی یه سرویس طلا برات میخرم خوبه؟ تو فقط عاشق من بش و من از سفید نقره ت میکنم و از زرد طلا. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره. یه زندگی برات بسازم همه حسرتشو بخورن
در دلم گفتم با پول موادفروشی و عرق فروشی؟
#پارت58
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاه مشتاقانه ایی به سینی حلقه ها انداخت و گفت
اول حلقه بخریم.
از گوشه چشم به اونگاه کردم حالم از او بهم میخوردو چشم دیدنش را نداشتم اما ناچار بودم رینگی را انتخاب کرد و در دستم انداخت خودش هم مشابهش را در دستش کرد و گفت
دستت و بگذار روی دست من
من اصلا دلم نمیخواست بدن او را لمس کنم دستم را با فاصله نگه داشتم خودش دستش را بالا اوردو کف دست من چسباندو با گوشی اش عکس گرفت . حس و حالش را درک نمیکردم میدانست من از او متنفرم اما برایش مهم نبود انگار فقط خودش مهم بود .
اشاره ایی به سرویس ها کردو سپس گفت
کدوم و دوست داری عشقم.
سری انجا گرداندم و مشمئز به او نگاه کردم.
یکی از سرویس ها که به نظرم سنگین می امد را نشانم دادم و به خانم فروشنده گفت و او سرویس را اورد.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
خوبه؟ دوسش داری؟
نگاهم را از او گرفتم . خانم فروشنده گفت
این خیلی قشنگه
گلوبندش را برداشت و گفت
خوبه؟
. نگاهم از ویترین شیشه ایی به تصویر منعکس شده امیر افتاد که مرا مینگریست برای برهم زدن حالش گفتم
مثل خودت گنده و بدترکیبه
امیر که انگار حرف ها و حال من برایش هیچ اهمیتی نداشت گفت
البته تو مثل عروسکی همه چیز بهت میاد
سپس اشاره ایی به النگو ها کردو گفت
دوست دارم این دستهای ظریفت پر از النگو باشه تا هر بار تکونش میدی صدای جیرینگ جیرینگش بیاد.
به سفارش امیر خانم فروشنده دوازده عدد النگوی ریز اورد.
با پول حرامش همه را حساب کرد . جعبه ها را به دستم داد و من هم درون کیفم گذاشتم و از طلافروشی بیرون امدیم.
امیر مرا به طرف مانتو فروشی بردو گفت
بریم دوسه دست مانتو برات بگیرم.
من که به دنبال راه فرار بودم قبول کردم. وارد مانتو فروشی شدیم.
#پارت59
خانه کاغذی🪴🪴🪴
انجا کمی شلوغ بود امیر ارام به من گفت
مراقب باش کیفتو نزنن. سرویست داخلشه
حواسم هست .
کمی مانتو ها را نگاه کردم هیچ راه فراری از چنگال کسی که دستانش دور شانه های من حلقه شده بود پیدا نکردم.
مانتوی بلند کلوش چین داری به رنگ سبز انتخاب کردو گفت
اونو دوست داری؟
من که اصلا برایم مهم نبود قبول کردم فروشنده به دستور امیر مانتو را دستم دادو من به طرف اتاق پرو رفتم. انچه دیدم با تمام وجود شادم کرد.
کمی انطرف تر از اتاق پرو مغازه در دومی به طرف دیگر پاساژ بود.
نگاهم به امیر افتاد پشتش به من بود و با تلفن حرف میزد.
مانتو را به رگال کنارم اویزان نمودم کیفم را سفت در دستم گرفتم و از مغازه بیرون زدم. انگار تمام وجودم در حال تپیدن بود به عقب نگاه کردم خبری از امیر نبود.
پله ها را به طرف طبقه پایین دوتا دوتا و دوان دوان پیمودم . ما در طبقه چهارم پاساژ بودیم و تا خیابان زیاد را بود. در طبقه سوم به طرف اسانسور دویدم در اسانسور که باز شد خواستم داخل بروم که با دیدن امیر جیغ ریزی کشیدم و به طرف عقب قدم برداشتم چشمانش کاسه خون بود دوان دوان به طرف پله ها رفتم و دوتا یکی خودم را نیم طبقه پایین اوردم که صدایش بند دلم را پاره کرد.
فروغ ...فروغ....
سرعتم را زیاد کردم در راه پله به جز من و او کسی نبود امیر با حرص و عصبانیت گفت
اگر عمرت به دنیا باشه فرار میکنی. فقط دعات این باشه که نگیرمت
نفس نفس زنان به طبقه اول رسیدم فاصله امیر با من کم شده بود. تصمیم گرفتم اگر خواست به طرفم بیاید جیغ بکشم .از پاساژ خارج شدم و وارد خیابان اصلی شدم که دست امیر مقنعه و موهایم را باهم گرفت از اعماق وجودم جیغ کشیدم و گفتم
ولم کن. کمک....یکی کمکم کنه؟
امیر با دست دیگر دهانم را گرفت یکی دونفری به من و امیر نگاه کردند و متوقف شدند من تقلا کنان با دهان بسته مثل گوسفندی که زیر دست قصاب جان میدها دست و پا میزدم.امیر مرا به کناری برد دهانم را رها کردو گفت
خفه شو صدا ازت نیاد
تو خفه شو من ازت بدم میاد. میخوام برم.
با جیغ گفتم
کمک
امیر که با یک دستش بازوی مرا گرفته بود با دست دیگرش از داخل جیبش چاقویی به اندازه کف دست در اورد و گفت
اگر خفه خون نگیری تکه پاره ت میکنم.
نگاهم به ان دونفری که متوقف شده بودندو مارا نگاه میکردند افتاد. با دیدن چاقوی امیر قدم به قدم عقب رفتند اما من نباید وا میدادم جیغ کشیدم و گفتم
کمک
احساس سوزش در دستم و به دنبالش کشیده شدن توسط امیر صدایم را در گلو خفه کرد.
امیر چاقویش را از ارنج تا ساق دستم کشید دستم داغ داغ بود و خون از استینم میچکید کشان کشان مرا به طرف ماشین بردو گفت
حرومزاده الان میبرمت خونه حسابتو میرسم
مرا به در ماشین کوباند و من گفتم
حرومزاده خودتی
چشمان امیر تنگ شد و چنان توی دهانم کوبید که لحظه ایی احساس کردم چشمانم جایی را نمیبیند خون از دست و دهان و بینی م جاری شده بود مرا داخل ماشین انداخت و گفت
از مادر زاییده نشده به امیر سرداری رکب بزنه اونوقت تو یه الف بچه پیچیدی به بازی
با هق هق گریه گفتم
ازت بدم میاد ولم کن برم.
با مشت به جانم افتاد دستان را سپر صورتم کردم دست بریده م به شدت میسوخت . ضربات امیر محکم تر از تاب و طاقت من بود. بی رمق و بی جان شدم و او گفت
بگذارم بری؟ الان میبرم میاندازمت جلوی الکس. سگ باید حروم زاده ایی مثل تو رو بخوره
ترسیده به امیر نگاه کردم و گفتم
نه.
ماشین را روشن کردو حرکت کرددستش را ملتمسانه گرفتم و گفتم
غلط کردم. ببخشید.
مرا پس زدو گفت
#پارت60
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدیت بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی
امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم.
رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم.
کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟
با زور تصاحبت میکنم.
با هق هق گریه گفتم
این عمرو زندگی رو خدا یکبار به من داده فرصت خوشبختی رو از من نگیر
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
ماشینش را که داخل حیاط برد بند دلم پاره شد تصور اینکه بخواهد الکس را به جانم بیاندازد وحشتناک بود.خودش پیاده شدو رو به من گفت
بیا پایین.
با ترس و لرز پیاده شدم و به دنبالش وارد خانه شدیم نفس راحتی کشیدم. گویا امیر ارام شده بود و قصد ادامه ازار مرا نداشت هنوز از دستم خون می امد وارد سرویس شدم استین مانتویم پاره شده بود ان را به بالا تا زدم ابتدا صورتم را شستم و با دستمال خشک کردم.
سپس اب را روی دستم گرفتم از شدت سوزش ان هینی کشیدم امیر در را باز کردو گفت
چیکار میکنی؟
با ترس به او نگاه کردم کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم
زخم دستمو میشورم.
همانجا ایستاد. و نظاره گر من بود.
من هم
ا#پارت61
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر تکانی به شانه م دادو گفت
فروغ جان حواست کجاست؟ میری اتاق پرو؟
نگاهی به اطرافم انداختم هنوز داخل فروشگاه بودم. دستم را نگاه کردم سالم بود اثری از خون ندیدم. تمام اینها فکرو خیال بود.وارد اتاق پرو شدم و مانتو را پوشیدم.اصلا نه مدلش مهم بود و نه رنگش فقط تنها چیزی که برایم اهمیت داشت از چنگال این مرد رها شوم.
از اتاق پرو خارج شدم امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت
این خیلی عالیه مبارک باشه عزیزم.
لبخندی مصنوعی تحویلش دادم. به اتاق پرو بازگشتم . امیر به طرف حسابداری رفته بود و پشتش به من بود فرصت را غنیمت دانستم و از بوتیک بیرون امدم.
از استرس دست و پایم میلرزید . به طرف راه پله ها که حرکت کردم مردی سد راهم شدو گفت
کجا؟
اخم کردم سعی کردم از او بگذرم که مجدد راهم را بست و گفت
برگرد پیش امیر خان.
با حرص گفتم
برو کنار
دستی بازویم را گرفت سرگرداندم با دیدن امیر زانوانم شل شد .ان مرد سرش را پایین انداخت و کنار رفت مقابل بوتیک دیگری ایستاد. امیر گفت
کجا داشتی میرفتی؟
ترسیده بودم و انگار این در چهره م کاملا واضح دیده میشد اشاره ایی به روسری فروشی کردم و گفتم
میرفتم شال انتخاب کنم.
سرتایید تکان دادو گفت
باهم انتخاب میکنیم
#پارت62
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد مغازه شال فروشی شدیم. کنجکاو بودم که بدانم ان مرد که بود. ارام به امیر گفتم
اون کی بود که نگذاشت من بیام اینجا ؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
ولش کن
دوستت یود؟
شالی را که اویزان بود نشانم دادو گفت
اون قشنگه؟
متوجه شدم که امیر قصدش عوض کردن بحث است.موقعیت به این خوبی برای فرار را با امدن یک خروس بی محل ازدست دادم.
دوسه شالی امیر پسندیدو خریدیم . از این پاساژ که خارج میشدیم معلوم نبود که دیگر فرصت فرار پیدا کنم یانه .
به ناچاررو به امیر گفتم
من باید برم سرویس
باشه
اطراف را وارسی کرد و گفت
اونجاست تا تو کارتو انجام بدی منم تو تراس یه نخ سیگار میکشم.
نگاهی به تراس انداختم فاصله اش تا سرویس بهداشتی صد متری میشد.
به سرویس رفتم سرکی کشیدم و ارام و مخفیانه بیرون را نگاه کردم. امیر پشتش به من بود فرصت را غنیمت دانستم پاتند کردم و از سرویس خارج شدم در ورودی راه پله ها همان اقا سد راهم شدو گفت
برگرد پیش امیر خان
با دیدن او چشمانم گشاد شدو گفتم
چی؟
نگاهش را از من برداشت و سرش را به زیر انداخت سعی کردم از کنارش رد شوم راهم را بست و گفت
برگرد ابجی برای من دردسر درست نکن
ملتمسانه گفتم
فکر کن منم خواهرتم تو دردسر افتادم بزار برم.
دستی بازویم را گرفت چرخیدم با دیدن امیر قلبم هری ریخت ان مرد دوباره از ما فاصله گرفت امیر با صدایی ارام ولی سرشار از تهدید گفت
دارم ندید میگیرم ها
#پارت63
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کفری شدم و گفتم
اون کیه؟
بیا بریم بیرون تا بهت بگم کیه
مچ دستم را گرفت سعی کردم خود را برهانم امیر سفت تر دستم را گرفت من با اعتراض گفتم
ای دستم درد گرفت
من از این طور اشتباهات و زرنگ بازی در اوردن ها نمیگذرم بچه. خاطرت خیلی عزیزه که از اینجا صاف نمیبرمت خانه از نظر من اینطور کارها نباید بدون تنبیه بمونه ها دودفعه بهت اوانس دادم دفعه سوم میریم خانه بلایی سرت میارم که دیگه یادت بره فرار کنی
از پاساژ خارج شدیم سوار ماشین که شدیم گفت
دور و ورت و نگاه کن
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم
واسه چی؟
چند تا موتور سوار میبینی
مقابل ماشین دوتا موتور سوار بودند سر به عقب گرداندم دوتا هم پشت سرمان بودند امیر گفت
شش تا . چپ و راستمون هم موتوری هست اینها بادیگاردامن
با تعجب به او نگاه کردم و او ادامه داد
همیشه با منن
واسه چی؟
من دشمن زیاد دارم. یه وقت یه جا یکی نخواد مفت بری کنه
اخم ریزی کردم و گفتم
مفت بری؟
ناغافل نریزن سرم منم تنها باشم ....
پوزخندی زدم و گفتم
مگه جنگه؟
امیر پاسخم را ندادو گفت
شام را میریم رستوران....
حالا که از فرار ناامید شده بودم دلم نمیخواست با امیر باشم خانه اش بهتر و قابل تحمل تر بود. کلامش را بریدم و گفتم
بریم خانه
چرا؟
سرم درد میکنه
مسیرش را تغییر داد و تلفنی غذا را از رستوران سفارش داد.
#پارت64
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به خانه که رسیدیم امیر ریموت را زد مرد جوانی وسط حیاط بود با تعجب گفتم
اون کیه؟
نگهبان واسه شب ها. حواستو جمع کن ساعت نه شب تا هشت صبح مهیار میاد اینجا. اون گوشه ته باغ کانکس داره اما تاصبح توحیاط میچرخه . یه وقت سرباز بیرون نری ...
فکری کرد گفت
اصلا جلوی چشمش نرو
امیر به او اشاره کرد و او رفت از ماشین پیاده شدم. و وارد خانه شدم.
کمی بعد صدای زنگ ایفن بلند شد.
غذا را اوردند امیر به صورت تحکمی گفت
مانتو مقنعتو در بیار میز شامو بچین.
گفته هایش را اطاعت کردم ساعت ده شب بود من در خانه امیر سرمیز شام بدون حجاب بودم.
بغض راه گلویم را بست تمام امال و ارزوهایم برای اینده خراب شده بود. دلخوش به فرار از دستان او بودم که با دیدن موتور سوارها و مهیار از ان هم ناامید شدم. زندگی در کنار مردی خلافکار و بی اخلاق در کابوسهایم هم نبود چه برسد به واقعیت .
یک قاشق از غذایم خوردم امیر با اشتها غذا میخورد بغض راه نفسم را بسته بود.
یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید ان را پاک کردم.
امیر کمی از سالادش را خوردو گفت
چرا گریه میکنی؟
قاشقم را انداختم و گفتم
تورو دوست ندارم. نمیخوام تو زندگیم باشی. واسه زندگیمو اینده م یه عالمه برنامه ریزی کرده بودم همش داره خراب میشه.
باخونسردی یک قاشق غذا خوردوگفت
برنامه ت واسه اینده ت چی بود؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
میخواستم با عشق زندگی کنم با کسی که دوسش دارم. نه با تو.دلم یه شوهری میخواست که سربلندم کنه
من سربلندت میکنم فروغ.اسم من بیاد تو این محل کسی جرات نتق کشیدن نداره
من اینها را سربلندی نمیدونم بی شخصیتی میدونم.
#پارت65
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاه تیزی به من انداخت و گفت
من بی شخصیتم؟
دنیای منو تو باهم خیلی فرق داره . تو اصلا هیچیت معلوم نیست سالها داری مرموز زندگی میکنی. نه کارت معلومه نه شغلت نه زندگیت
تو چیکار به این کارها داری
من باید بدونم با کی قراره زندگی کنم.
با من. امیر سرداری. بنگاه معملات املاک دارم
دروغ داری میگی دیگه این خونه و زندگی و ماشین از معامله ملک در میاد ؟
پوزخندی زدو گفت
زرنگ بودم در اوردم ناز شصتم کور شه هرکی نمیتونه ببینه
تو عرق میخوری من از ادم مشروب خور بدم میاد
کمی به من نگاه کردو گفت
چرا چرت و پرت میگی؟ من بیست ساله دارم وررش میکنم استاد کیک بوکسینگم
این را از امیر نمیدانستم تازه متوجه اندام ورزشکارانه اش شدم و گفتم
کارو بارت معلوم نیست
تو چیکار به کارو بار من داری از فردا به جای اینکه بری سرکار وقتتو تو ارایشگاه و باشگاه و سفرو تفریح پر کن . اندازه در امد یک ماهت تو یه روز خرج کن و لذت ببر
من از پولی که ندونم چطوری در اومده بدم میاد امیر . هر لحظه ممکنه گرفتار قانون بشی
چه تصورات بدی از من تو ذهنته من از کارهام مطمینم فروغ . بعدهم توچرا ناراحتی . من اگر خلاف کنم گیر قانون میفتم توهم که منو دوست نداری هروقت گیر افتادم برو پی زندگی خودت
امیر توروخدا بزار من برم از من برای تو زن و زندگی در نمیاد
سرتایید تکان دادو گفت
اونروز که توحیاط خونتون اون قشقرق و راه انداختی من قیدتو زدم از خانتون اومدم. دیگه هم سراغت نمی اومدم سینا تورو اورد دودستی تقدیم من کرد . تو الان زن منی به من محرمی من نمیتونم ردت کنم.
من رضایت قلبی واسه اون محرمیت نداشتم از ترس سگ....
به هرحال زنمی
نیستم. دوستت ندارم به زور اینجام
صدای زنگ تلفنش رشته افکار را از دستم ربود.
اشاره ایی به گوشی اش کردو رو به من گفت
هیس
ارتباط را وصل کرد و گفت
جان داداش....اره غروب اومدبرد....باماشین خودش.... چطورمگه؟....نه بابا..... ناموسن؟ .... الان نگاه میکنم برات میفرستم.
ارتباط را قطع کرد تند تند ادامه غذایش را خورد و به اتاق خواب رفت . برخاستم در غذایم را بستم و به دنبال ادامه بحث به سراغ امیر رفتم انچه دیدم دود از سرم بلند کرد.
امیر سرگرم چک کردن فیلم دوربین بود و فیلم من هم در حال پخش بود صیغه نامه را از پشت تابلو برداشتم
#پارت66
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به اتاق خواب امدم امیر با اخم رو به من گفت
چی قایم کرده بودی پشت تابلو؟
دهانم قفل شد و به اوخیره ماندم دو احتمال میدادم اگر صیغه نامه پیدا میشد ممکن بود امیر من را پس بزند. و ازخانه ش بیرون بیاندازد از طرفی هم ممکن بود که عصبی شود و رفتارش با من تغییر کند.
امیر با اخم گفت
چی بود فروغ؟
ترسیدم که مبادا با پیدا شدن صیغه نامه کار به اشکان و پدرش برسد و خدایی ناکرده امیر بلایی بر سر اشکان بیاورد برای همین گفتم
یه چیز شخصی بود .
چند قدم به طرفم امد مچ دستم را گرفت و گفت
شخصی مخصی نداریم چی بود یالله جواب بده
یه عکس بود با دوستم گرفته بودیم
کو الان کجاست؟
پاره ش کردم
تکه پاره هاش کو؟
انداختم دور
کدام سطل اشغال انداختی؟
گذاشتم تو جیبم تو پاساژ ریختم دور
نگاهی به سراپایم کردو گفت
جیبت کو؟ شلوارت که جیب نداره
مانتوم که داره
تو با بلیز شلوار اومدی تو این اتاق مانتو تنت نیست
گذاشتم تو لباسم روم نشد بگم گفتم جیب
صدایش را بالا برد و گفت
داری مثل سگ دروغ میگی. اون چی بود؟
عکس بود تو سطل اشغال پاساژه.
من با تو بودم ندیدم چیزی دور بریزی
تو ندیدی من که دروغ نمیگم.
#پارت67
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خدا خدا میکردم که مبادا پای الکس را به این ماجرا باز کند که جلو امد یقه لباسم را گرفت مرا به دیوار چسباندو گفت
. یالله دهنتو باز کن ضر بزن. اون چی بود؟
دستم را بالا اوردم تا از شدت فشار دست او بکاهم بلکم راه نفسم باز شود اما انگار دستانش از فولاد بود بریده بریده گفتم
تو فیلم بین یه تکه کاغذه دیگه
فشار را بیشتر کردو گفت
چی بود فروغ؟
سرفه ایی کردم و گفتم
عکس
مرا رها کرد چند سرفه کردم و گفتم
روانی داشتی خفه م میکردی
ناگهان برق از سرم پریدو فقط متوجه پرتابم به طرف کمد شدم. درد عجیبی در سرم پیچید و پوست صورتم از سیلی امیر میسوخت . جلوتر امد یقه م را با یکدست در چنگالش نگه داشت و گفت
اون هرچی هست تو این اتاقه.اومدی دیدی اینجا دوربین نداره قایمش کردی اینجا. الان من میتونم اینجارو بگردم پیداش کنم اما اون روش طول میکشه اینقدر میزنمت تا بری بیاریش.
عزمم را به ندادن جزم کردم و گفتم
بخدا عکس بود پاره ش کردم. انداختم دور
امیر کشان کشان مرا تا جلوی در برد و گفت
خلافکاری که اندازه وزن تو پرونده و سابقه داره به یه ساعت نرسیده پیش من
اعتراف کرده تو جوجه ماشینی داری ادا دهن قرص هارو واسه من در میاری؟
در را بست کلید را در در چرخاند و سپس از داخل جیبش بست پلاستیکی در اورد قدم به قدم عقب رفتم و گفتم
چیکار میخوای کنی؟
امشب حرکت فول زیاد داشتی اون از فرارت از پاساژ اینم از مخفی کاریت تو خونه
اشاره ایی به قلاب سقف کرد و گفت
آویزونت میکنم
همچنان که عقب عقب میرفتم ترجیح دادم حقیقت را نگویم کسی که ندانسته واکنشش این باشد بداند چه میکند باهق هق گریه گفتم
باید برات توضیح بدم.
چی و میخوای توضیح بدی؟
باهق هق گریه گفتم
من هیچ شناختی ازت ندارم نمیدونم این حرفها که میخوام بزنم واکنشت چیه؟ ازت میترسم امیر
به خداوندی خدا قسم حقیقت و بگی کاریت ندارم.
#پارت68
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من که بهت گفتم با یه نفر دوست بودم. یه عکس از من و اون نمیدونم چطوری رسید دست سینا . اونم عصبانی شدو من و اورد اینجا من اون عکس و اول اونجا قایم کردم بعد که دیدم دوربین هست اوردمش اینجا بعد پاره ش کردم تو پاساژ ریختم دور
سرش را به علامت نه بالا داد و گفت
تو نمیخوای راستشو بگی
سپس به طرفم امد سعی داشت دستانم را بگیرد و من در تقلا برای ندادن بودم که با ارنجش محکم وسط قفسه سینه کوبید. از درد در خودم مچاله شدم پایش را روی پایم گذاشت و در حالی که به شدت فشار میداد دستانم را بست .
از ترس زانوانم میلرزید . تمام صحنه هایی که در فیلم های شکنجه گری میدیدم یک به یک در حال اجرا بود. امیر از داخل کمد چیزی شبیه کمربند اورد ان را به کمرم بست با التماس گفتم
چیکار میخوای بکنی؟
اعتراف بگیرم ازت.
من راستشو گفتم
با خنده زهر اگین در حالیکه مرا به به طرف قلاب اویزان از سقف میبرد گفت
یه تمرین واسه پرش الکس و جمع کردن پای تو
اشکهایم متوقف شدو گفتم
چی؟
از اینجا اویزون میشی الکس و میارم تو اون میپره پاتو بگیره و تو باید پاتو جمع کنی . این بازی اینقدر ادامه داره تا تو یه چیز جدید یادت بیاد.
با همان دست بسته دستانش را گرفتم و گفتم
امیر ازت خواهش میکنم اینکارو نکن من میترسم.
خیره به من گفت
باشه میبخشمت تو هم راستشو بگو
دستم و باز کن میگم
دستت و بستم دهنتو که نبستم
باز کن بگم
اخه یه بست حروم میشه بخوام دوباره ببندم
از جیب بلیزش چاقویی در اورد و بست را در دستم برید و گفت
بگو
یه صی...غ....ه نامه جعلی بود.
اخم کردو گفت
صیغه نامه؟
بخدا جعلیه.دروغه من روحمم خبر نداره
#پارت69
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اخم هایش را درهم کشید. صدایش را بالا بردو گفت
مثل ادم حرف بزن ببینم چی داری میگی؟ صیغه نامه چیه؟
داد نزن. میگم. بابای از خدا بی خبرش برای اینکه مانع ازدواج من و اشکان بشه یه صیغه نامه جعلی درست کرد که من زن اون بودم.
چشمانش غرق خون شدو گفت
که چی بشه؟
که من بشم نامادری اشکان و ازدواجمون حرام بشه
دستانش را وسط سینه من نهاد مرا هل داد و گفت
دروغ میگی
به دیوار خوردم و گفتم
نه خدا شاهده که دروغ نمیگم
صیغه نامه کو؟
به طرف تخت رفتم ان را از زیر خوشخواب در اوردم و دستش دادم امیر صیغه نامه را باز کردو گفت
این همه چیش درسته
من روحمم از این جریان....
عکست اینجا چسبیده. بدون فوت نامه....
من و گول زد گفت میخواد برام وام بگیره من خودم بهش مدارک داده بودم.
ادرس خونه این مرتیکه رو داری؟
خیره به امیر گفتم
ادرس خونش و نه ولی باغشو دارم.
از روی میز کاغذو دفتری اوردو گفت
بنویس
من ادرس ندارم. بلدم برم.
هرچی میدونی بنویس بقیشو کروکی بکش.
میخوای چیکار کنی؟
میخوام امشب حرفتو باور کنم و الکس و به جونت نندازم. فردا صبح میرم میارمش راست و دروغ و از دهنش در میارم و اونوقت حکمتو امضا میکنم.
مضطرب گفتم
حکمم؟
سرتایید تکان دادو گفت
اگر بیگناه باشی تبرعه میشی اما اگر گناه کار باشی مجازات در انتظارته .
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
ارتباطمو با اشکان انکار نمیکنم. قصدمون ازدواج بود فقط هم درحد دوستی و صحبت بود اما با پدرش ....
خفه شو . بیشتر ادامه بدی عصبی میشم میزنم لهت میکنم.
#پارت70
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ساکت شدم و سرم را پایین انداختم. لحظه ایی از سر کنجکاوی سربلند کردم و به امیر نگاه کردم با اخم مرا مینگریست .
سپس گفت
من اولش دوستت داشتم وقتی اومدم خاستگاریت با خودم میگفتم محرم که بشیم هرشب اینقدر فروغ و نازش میکنم تا بخوابه. صبح هم با ناز و نوازش بیدارش میکنم یکی و استخدام میکنم غذا و نظافت خونه رو برسه. یکی رو هم استخدام میکنم هرروز بیاد ماساژش بده و از این ماسک ها یی که زنها میزنن پوستشون خوب بمونه براش بزنه . میگفتم فروغ و بیارم تو خونه م نمیزارم اب تو دلش تکون بخوره یه جور خوشبختش میکنم که....
کلامش را بریدم و گفتم
فعلا که قلبم داره از استرس سگت وای می ایسته فکمم بابت سیلی ایی که....
اجازه نداد حرفم را کامل کنم مشمئز به من نگاه کردو گفت
از همون جا فهمیدم که چموشیو باید اول رامت کنم بعد که دیدم رام شدی خوشبختت کنم. فردا میرم اون مرتیکه رو میارم اگر راست گفته باشی که هیچ اما اگر دروغ گفته باشی بلایی سرت میارم...
تهدیدو دوست داری نه؟
تهدید نیست
دست در کشوی میزش کرد میله ایی که سرش دایره ایی به اندازه کف دست داشت را در اوردو گفت
نقره داغ تاحالا به گوشت خورده؟
بدنم لرزید و گفتم
چی؟
اینو میزارم داغ بشه میچسبونم به بازوت جاش تا همیشه میمونه هر وقت نگاهت بیفته بهش یادت بیاری که امیر سرداری و اسکول کردی و نتیجه ش چی شد.
اب دهانم را از استرس قورت دادم و او گفت
تاحالا چهار نفرو نقره داغ کردم دعا کن پنجمیش نشی
با صدایی لرزان گفتم
تو مگه انسان نیستی
من خیلی دوستت داشتم اینو خودت خواستی
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
من دارم راست میگم اما اگر بی گناهی من ثابت نشه چی؟
من بلدم بفهمم کی راست میگه کی دروغ .
پاکت سیگارش را از جیبش در اورد یک نخ از ان را روشن کردو گفت
چطور شد که این برگه رو رو کرد؟