#پارت320
برخاستم و سمت در رفتم تحکمی گفت
_کجا؟
سرجایم ایستادم وگفتم
_کجا رو دارم که برم؟ از این اتاق میرم تو اون اتاق، همینم میخوای نرم؟
گوشی و لپ تاب را روی عسلی گذاشت و گفت
_یه روسری بده من سرمو ببندم.
از داخل کمد یک روسری به او دادم پیشانی اش را بست و دراز کشید .
ته دلم از حرفهایی که به او زدم راضی بودم، تا تو باشی دیگه خاطره کتک خوردن منو به روم نیاری.
فکری کردم برای اینکه بیشتر حرصش بدهم گفتم
_از اون قرص ها که تیمارستانی ها میخورند ،برات بیارم؟
در یک حرکت نشست و گفت
_خفه میشی یا پاشم خفه ت کنم؟
از طرز نگاهش ترسیدم، لعنت به من و ترسم، همیشه در اوج انتقام پاپس میکشم.
از اتاق خارج شدم و روی کاناپه هانشستم دستم را روی دهانم گذاشتم، حسی در درونم میگفت
_چرا ازش میترسی؟ تو دیگه بی کس و کار نیستی ارباب بهجت پدرته، حمایتت میکنه، دوتا برادر بزرگ داری، چرا ساکت نشستی. مسلمأ اونها وقتی بفهمن من خواهرشونم و پسر عموشون داره به من زور میگه حمایتم میکنند.
اعظم خانم نزدیکم امدو گفت
_با من کاری نداری؟
سرم را به علامت نه بالا دادم
اعظم خانم از خانه رفت، فرهاد از اتاق خارج شدو به اشپزخانه رفت یکی از قرص هایش را خورد، نگاهی به من انداخت و گفت
_مسخره م کن، دارم مثل روانی ها قرص ارامبخش میخورم.
دلم برایش سوخت، سرم را پایین انداختم برای خودش یک لیوان چای ریخت و سمت کاناپه ها امدو گفت
_پاشو بیا کنارم، بی معرفت.
تکانی به خودم ندادم برخاست کنارم امدو گفت
_تو مثل کوه یخ میمونی تومنو دوست نداری اما من عاشقتم
_عاشقمی زدی تو دهنم؟ میخوای منم عاشق تو بشم؟
فرهاد خندیدو گفت
_والا من راضی م تو بزنی تو دهنم اما در عوض احساس کنم تو عاشقم شدی.
_تو اصلا اجازه میدی من دوستت داشته باشم؟
در پی سکوت فرهاد ادامه دادم
_ اگر یکم احساس منو درک کنی و حال من و بفهمی چی میشه؟
فرهاد دستم را گرفت و گفت
_تو یه چیزی میخوای نشدنی، من دوست ندارم تو به اون روستای لعنتیت پا بزاری؟
_خوب چرا؟ دلیلشو بهم بگو
_چون دوست ندارم مردم اونجا مارو ببینن. اونجارو فراموش کن عسل من از اونجا متنفرم، چرا نمیفهمی؟
_بیایه ساعتی بریم خونه عمه م که اخرشب برسیم، صبح زود هم برگردیم بیاییم ، کسی نبینمون.
خیره به من ساکت بود، احساس کردم پیروز شدم دستش را گرفتم و ملتمسانه گفتم
_باشه؟
سرش را به علامت نه بالا انداخت و گفت
_تو بگو منو ببر اونور دنیا میبرم، اما خونه عمه ت نه
اهی کشیدم بحث کردن بی فایده بود . اما من باید برم اونجا، وسایلهای مامانم اونجاست، لباس هاش، شاید عکس هاش.
فرهاد چایش را خورد وگفت
_میرم بلیط میگیرم بریم دبی، ماه عسل چقدر بهمون خوش گذشت یادته؟
_ماه عسل نبود، هفته عسل بود.
_خوش گذشت دیگه
_اره خوب بود.
_بازم بریم؟
با بی میلی سرم را به علامت نه بالا دادم.
برخاست و گفت
_پاشوبریم نهار بخوریم.
بدنبالش راهی شدم.نهار را که خوردیم، فرهاد رفت که بخوابد وارد اتاق نقاشی ام شدم و سرگرم تمرین، دست و دلم به نقاشی نمیرفت ، حوصله م سر رفته بود، وارد اتاق خواب شدم و روی صندلی نشستم فرهاد غرق خواب بود. گوشی ام را برداشتم و سرگرم بازی شدم. فرهاد تکانی خوردو گفت
_عسل
نگاهش به من افتاد و گفت
_چیکار میکنی؟
گوشی را به سمتش چرخاندم و گفتم
_بازی میکنم
سرجایش نشست روسری را از سرش باز کردو گفت
_برو سیگار منو بیار
گفته اش را اطاعت کردم وگفتم
_حوصله م سر رفته
سیگارش را روشن کرد و گفت
_الان میریم بیرون
_اخه کجا بریم
_دو هفته دیگه عیده، میخوای ببرمت خرید عید ؟
_من که همه چیز دارم
_خرید عید فرق داره.
سیگارش را کشید و ازخانه خارج شدیم. بعد از خرید مرا به پارک برد ، فرهاد تمام تلاشش را میکرد تا برای من چیزی کم نگذارد.
اخرهای شب بود که به خانه امدیم.
خریدهایمان را به داخل اتاق خواب بردم و جابجا کردم.
فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت
_چیکار میکنی؟
_دارم وسایلهامو جابجا میکنم
_شما چرا ؟مگه خدمتکار نداری؟ اخه خانم خونه که نباید کار کنه.
سپس دستم را گرفت لب تخت نشاندم و سر گرم باز کردن بافت موهایم شد.
صبح با صدای الارم موبایل فرهاد بیدار شدم و گوشی اش را سایلنت کردم ،
_فرهاد
#پارت501
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نمیدونم عمه . فکر کنم میخواد منو بندازه بیرون
عمه خندیدو گفت
اون عمرا اینکارو نمیکنه.
عمه تو حال و روزشو ندیدی که
سر ماجرای سرعین من فکر میکردم اگر بفهمه تو چیکار کردی بد بلایی سرت میاره اما دیدی که چیزی بهت نگفت . همین ها که به من گفتی و بهش بگو
اجازه نمیده من حرف بزنم. تا میام از خودم دفاع کنم میگه از جلوی چشمم برو دهنتم ببند نمیخوام دروغ بشنوم؟
نگفت میخواد چیکار کنه؟
نه
گوشی و برد؟ یا خونه ست
با خودش برد.
تو که کاری نکردی چرا میترسی؟ اون میخواد بره پیگیری کنه ببینه سیم کارت داخل گوشی به نام کیه. یا پیام هایی که میگی از دهن تو فرستاده شده رو به کی فرستادن . وقتی ته و توش و در بیاره میفهمه تو بیگناه بودی.
اونی که تا اینجاش پیشرفته به نظرت فکر این هارو نکرده؟
الان چه کمکی از من ساخته ست
میشه بیای اینجا و با امیر حرف بزنی ؟
اخه من چی بگم فروغ جان
بگو فروغ مگه از جلوی چشم تو دور شده که بخواد چنین کاری کنه. یا اصلا مگه پول داره که بره گوشی بخره .
عمه سکوت کرد و سپس گفت
بعد دعوات نمیکنه بگه چرا به مامانم گفتی؟
اینبار من ساکت شدم. کمی بعد عمه گفت
دعوات نمیکنه؟
چرا خوب اونطوری هم دعوام میکنه اما لااقل بیگناهیم ثابت میشه.
فروغ جان. من بچمو میشناسم. حرف زدن من راجع به این موضوع کارتورو خراب میکنه.
خیلی خوب شما اصلا نگو که میدونی فقط بیا اینجا مثلا به ما سر بزن . شما که باشی من خودم میگم
چرا میخوای جلوی من حرف بزنی؟
من ازش میترسم. شما که باشی قوت قلب میگیرم.
کدام یک از حرفهایی که من بهت زدم و گوش دادی؟ هزار بار بهت گفتم بهش نزدیک شو شدی؟
میشم عمه. تو بیا من قول میدم بهش نزدیک بشم.
من بخاطر خودت میگم.
مکثی کردو سپس ادامه داد
من هنوز ندیدم تو یکبار دست امیرو بگیری. یه بار عزیزم صداش کنی. یه بار امیر جان بهش بگی . اونم که صدات میکنه فروغ جان بهش میگی بله حتی یه بار نشنیدم وقتی صدات میزنه بگی جانم. با این کارهایی که میکنی اون فکر میکنه تو دوسش نداری و دلت باهاش نیست خوب طبیعیه بهت شک کنه.
قول میدم همه این هارو که گفتی انجام بدم.
#پارت502
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه کمی سکوت کردو گفت .خیلی خوب الان راه میفتم میام اونجا
ممنونم ازت
ارتباط را قطع کردم و بلافاصله با امیر تماس گرفتم .کمی بعد گفت
بله
سلام. کی میای خونه؟
الان وسط تمرینم زنگ زدی
مامانت داره میاد اینجا
چی بهش گفتی؟
ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم تو حرفمو باور نکردی اجازه نمیدی من توضیح بدم.
اون چی گفت؟
دوست نداشت تو این مسئله دخالت کنه با زحمت راضیش کردم. اونم به شرطی که ندونه من بتو گفتم و فقط داره میاد اینجا بهمون سر بزنه
من اگر پیشش باهات تند بودم تو به دل نگیر
باشه
ارتباط را قطع کرد نگاهی به گوشی انداختم و گفتم
جواب سلام منو نمیده . بی خداحافظی هم قطع میکنه اونوقت عمه میگه بهش محبت کن .
برخاستم میز نهار را جمع کردم کمی بعد مصطفی میوه هارا اوردو داخل خانه گذاشت . ظرفی از میوه چیدم. تلفنم زنگ خورد . شماره اموزشگاه بود. ارتباط را وصل کردم و گفتم
بله
سلام خانم زمانی من از اموزشگاه مزاحمتون میشم
در خدمتتون هستم بفرمایید.
شما اینجا کلاس خیاطی ثبت نام کردید قرار بود تاریخ شروع کلاس را باماهماهنگ کنید ولی خبری ازتون نشد
کمی فکر کردم نمیدانستم امیر واقعا گفت که من باید کلاسم را کنسل کنم یا قصدش تهدید بود.برای همین گفتم
اگر اجازه بدید من غروب باهاتون تماس میگیرم و اطلاع میدم .
منتظر خبرتون هستم
ارتباط را قطع کردم. یک ساعتی گذشت که صدای تق و تق در بلند شد برخاستم از چشمی در عمه را دیدم و در را باز کردم . وارد خانه شدو گفت
امیر تو دفتر بود. راست میگی تو چقدر عصبانیه.
پس چی دارم میگم بهت.
باشگاه دوربینی چیزی نداره؟
باشگاه زنونه مگه دوربین داره ؟
من واقعا نمیدونم الان باید چیکار کنم؟ تو خودت فکر میکنی کار کیه؟
بخدا ذهنم به جایی قد نمیده.
ممکنه کار اون پسره فرزاد باشه؟
اون مگه بازداشت نیست؟
خوب بازداشت باشه . لابد زنگ زده به یکی و ازش خواسته اینکارو انجام بده.
من جلسه سومه که میرم باشگاه از کجا میتونه ....
در باز شدو امیر وارد خانه شد بلافاصله عمه را به نشستن دعوت کردم. امیر با اخم های در هم گفت
واسه چی اینجا وایسادید؟
رو به امیر گفتم
دارم تعارفش میکنم بیاد بشینه
امیر رو به مادرش گفت
میشه یه لحظه گوشیتو بدی؟
عمه کمی فکر کردو گفت
واسه چی میخوای؟
کمی به عمه نگاه کردو گفت
میخوام ببینم واقعا سرزده اومدی اینجا یا فروغ ازت خواسته بیای پشتت قایم شه منو بازی بده؟
گفتم که من سرزده اومدم.
پس گوشیتو بده
عمه به طرف کاناپه هارفت و گفت
بیا بشین ببینم چت شده باز؟
امیر بدنبالش راهی شدو گفت
بده گوشیتو ؟
عمه نشست امیر به طرفش دست دراز کردو گفت
بده مامان
امیر جان من اومدم بهت سر بزنم چرا تو....
کلامش را بریدو رو به من گفت
مگه بهت نگفتم حرفی که تو خونمون میشه رو نباید به کسی بگی؟
باوجود اینکه میدانستم دعوا سوری است اما واقعا مضطرب شدم. ناخواسته کمی عقب رفتم . امیر دوقدم به طرفم امدو گفت
نمیخوای مثل ادم زندگی کنی نه؟
عمه برخاست مقابل امیر ایستادو گفت
چی شده پسرم؟
#پارت503
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر از مقابل عمه کنار رفت و رو به من گفت
نمیخوای فروغ؟
به دیوار تکیه کردم و گفتم
تو حرف منو باور نمیکنی؟
صدایش را کمی بالا بردو گفت
نه باور نمیکنم.
عمه رو به امیر گفت
چی شده؟
نگاهی به مادرش انداخت و گفت
تو نمیدونی چی شده؟ منو دست انداختی مامان؟ فروغ همه چی و به تو گفته و ازت خواسته بیای اینجا پشتت قایم بشه و کارهاشو ماست مالی کنه.
من خودم اومدم امیر جان
پس بده گوشیتو ببینم بهت زنگ زده یا نه؟
گوشیمو نیاوردم.
خیلی خوب الان معلوم میشه که راست میگی یا نه
گوشی اش را از داخل جیبش در اورد خواست شماره عمه را بگیرد. عمه دستش را روی دست او نهادو گفت
فروغ که جز من کسی و نداره. اگر از من کمک نخواد باید چیکار کنه؟
امیر نگاهش را روی من انداخت کمی با اخم به من نگاه کردو گفت
مگه بتو نگفتم حق نداری راجع به مسائل خودمون باکسی حرف بزنی؟
ارام گفتم
خوب من چیکار باید کنم؟ وقتی تو حتی اجازه نمیدی من از خودم دفاع کنم من چطوری ثابت کنم که روحم از این ماجرا خبر نداره؟
از خودت دفاع کن ببینم چی میخوای بگی
من نمیدونم اون گوشی چطوری اومده تو کیف من.
پیام ها چی؟
اونهارو هم نمیدونم.
کمی به من خیره ماندو گفت
دفاعیه ت همین بود؟
اخه منی که بیست و چهار ساعت پیش
تو اَم نه پول دارم که برم گوشی بخرم و نه....
مگه من گفتم تو رفتی گوشی خریدی؟ یعنی ممکن نیست یکی بهت داده باشه؟
من که همش جلو چشمتم. کی میتونه واسه من چیزی بیاره که تو نبینیش؟
تو باشگاه هم من هستم؟ اونهمه خانم اونجا میان و میرن.....
امیر باور کن اون گوشی مال من نیست من تاحالا دستمم به اون نخورده.
عمه بازوی امیر را گرفت و گفت
یه لحظه بیا بشین.
کنار هم نشستند عمه ارام در گوش امیر گفت
چرا حرف زنتو باور نمیکنی؟ میگه نمیدونم شاید داره راست میگه
چه راستی مامان؟ چنین چیزی که فروغ داره میگه ممکن نیست.
میتونه ممکن باشه.عزیزم. پسرم تو حرف شریک زندگیت و باور نکنی حرف کی و میخوای باور کنی؟
امیر سکوت کردو کمی بعد گفت
کدوم زندگی مامان؟ من تا کی باید یه چیز جدید راجع به فروغ بشنوم؟ اولش انکار کنه و بعد گردن بگیره منم نادیده بگیرم؟ فروغ منو دوست نداره دلش به این زندگی نیست.
دو قدم به طرفش رفتم و گفتم
اینطوری نیست که تو داری میگی منم میخوام با تو زندگی کنم ولی نمیدونم کدام از خدا بی خبری اینکارو بامن کرده.
نگاهش را از من گرفت و گفت
فریبا بهت گفته که اون زنه با سینا چیکار کرده؟
این حرف نامربوط وسط دعوایمان را با اخم ریزی در ذهنم مرور کردم. نمیدانستم امیر این ماجرا را از کجا میداند.
امیر ادامه داد
سینا دنبال یه خونه کوچیک میگرده که اجاره کنه . به محض اینکه خونه ش رو پیدا کرد جنابعالی تشریف میبری پیش برادرت و اونجا هرکار دلت خواست میکنی.
عمه هینی کشیدو گفت
این چه حرفیه که داری به زنت میزنی؟
وقتی دلش با من نیست بره بهتره .
عمه نگاهی به من انداخت و سپس رو به امیر گفت
کی گفته دلش با تو نیست؟ خیلی هم تورو دوست داره.
#پارت504
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به عمه گفت
چرا طرفداری بیجا ازش میکنی؟
من دارم حقیقتو میگم. سر یه موضوعی که راست و دروغش معلوم نیست میخوای زندگیتو خراب کنی؟
امیر سکوت کرد و عمه ادامه داد
تو مگه فروغ و دوست نداری؟
مکثی کردو سپس ادامه داد
اصلا ازت انتظار چنین برخوردهایی رو ندارم. حس قلبیم داره بهم میگه انگار تو امیر من نیستی. من نمیتونم باور کنم تو داری جدی صحبت میکنی.
پوزخندی زدو گفت
اره شوخیه مامان
اگر واقعا زنتو دوست داری هیچ وقت نباید این حرف و بزنی .
گوشی که پانداره بره تو کیفش.
شاید یکی میخواد زندگیتونو بپاشونه .
امیر با پوزخند گفت
کسی بازندگی من کاری نداره مامان.
به اون شماره ایی که تو گوشی بود زنگ زدی؟
ته. زنگ بزنم چی بگم؟
اون گوشی و بده
امیر دست در جیبش کرد گوشی را در اورد و به عمه داد.عمه کمی ان را وارسی کردو گفت
این شماره رو بگیر بزار روی حالت پخش فروغ باهاش حرف بزنه . اینطوری بهت ثابت میشه که راست میگه یا نه .
من گفتم
اونها نقشه کشیدن که زندگی مارو خراب کنن. زنگ هم بزنیم لابد میخواد طوری حرف بزنه که انگار با من رابطه ایی داره.
امیر کمی به گوشی در دست عمه نگاه کردو گفت
بگیر شمارشو.
عمه روی لیست تماس رفت و شماره را گرفت . کمی بعد صدایی اشنا گفت
بله
چشمان امیر گرد شد ارتباط را قطع کرد و با عمه بهم خیره ماندند. عمه ارام گفت
الان دیگه منم با فروغ موافقم که دسیسه ست.
رو به عمه گفتم
کی بود شناختیدش؟
عمهگفت
امید بود متوجه نشدی؟
چشمانم گرد شدو گفتم
امید؟
#پارت321
فرهاد برخاست و به حمام رفت، چشمانم را باز کردم و به راه حلی برای رفتن به خانه عمه فکر میکردم
از زبان فرهاد
از حمام خارج شدم، عسل چشمانش باز بود و به سقف نگاه میکرد.
تمام فکرو ذکرش خانه عمه ش شده، اما چه کنم که رفتن به اونجا برایم مقدورنیست.
اگر خدایی نکرده کسی به عسل بگوید که حقیقت زندگی اش چیست روحیه اش داغون میشود، مادری که به هرزگی شهرت داشته و پدری که دخترش را مایه ننگ خودش میداند.
تمام تلاشم را میکنم تا عمو نتونه حرفهایی که به من زدو به عسل بزنه، روحیه ش بهم میریزه. از همه اینها به کنار تو اون روستا همه به من بچشم یه متجاوز نگاه میکنند. و به عسل دختر یه زن خراب.
دلم برایش میسوخت، ازهمه جا بیخبر بود نمیدونست که عمو در به در دنبالشه تا جیگرشو بسوزونه و حرفهای کلفت بارش کنه. وای از روزی که بفهمه عمو باباشه. و بدتر روزی که حرفهای باباشو بشنوه.
دستش را روی دهانش گذاشت با حالت تهوع از روی تخت برخاست و دوان دوان به سمت دستشویی رفت من هم به دنبالش نگران گفتم
_چیشده عسل؟
وارد سرویس شد و در رابست دستگیره را بالا پایین کردم وگفتم
_چته؟
با رنگ و روی پریده از سرویس خارج شدو گفت
_حالم بده فرهاد
_بالا اوردی؟
_نه، حالت تهوع دارم
_کباب ترکی که دیشب خوردی فاسد بوده شاید
_توهم خوردی دیگه
با صدای زنگ ایفن به اتاق خواب رفتم و گفتم
_من حوله تنمه، برو درو رو اعظم خانم باز کن
مدتی بعد وارد اتاق خواب شد و گفت
_خوابم میاد فرهاد بیدارم نکن.
روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت بالای سرش ایستادم وگفتم
_پاشو ببرمت دکتر
_خوابم میاد فرهاد برو بزار بخوابم
صبحانه م را خوردم، نگرانش بودم،
وارد اتاق خواب شدم، خوابیده بود، دلم نیامد بیدارش کنم، طبق روال هرروزم سفارشش را به اعظم خانم کردم و رفتم.
ساعت هول و هوش یازده بود با تلفن خانه تماس گرفتم و جویای حال عسل شدم، اعظم خانم گفت هنوز خواب است.
ظهر شد و به خانه امدم، عسل هنوز خوابیده بود. با نگرانی بالای سرش نشستم وگفتم
_عسل جان
تکانی به بازویش دادم چشمانش را باز کردو گفت
_خوابم میاد
_بلند شو ببینم، یعنی چی خوابم میاد
با اخم گفت
_ولم کن دیگه ساعت هفت صبحه برای چی بیدارشم؟
_ساعت هفته؟ من رفتم سرکار و برگشتم خونه ساع دو نیم بعد از ظهره ها
چشمانش را گشود نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_ای وای من چقدر خوابیدم.
_حالت بهتره
_اره خوبم، ولی خوابم میاد.
اعظم خانم خداحافظی کردو رفت.
#پارت322
عسل برخاست و از اتاق خارج شد دوباره حالت تهوع به سراغش امدو به سمت سرویس دویید. بدنبالش روان شدم وگفتم
_معده ت خالیه، بیا بریم نهار بخوریم.
دستش را گرفتم و به اشپزخانه بردم . نگاهی به قورمه سبزی انداخ و گفت
_من نمیتونم غذا بخورم
_نمیشه که از دیشب ساعت نه تاحالا چیزی نخوردی.
دستش را جلوی دهانش گرفت و برخاست. در یخچال را باز کرد تکه ایی پنیر اورد و با کمی نان سر میز نشست.
ارام گفتم
_نون پنیر میخوری؟
_بوی این غذا داره حالمو بهم میزنه.
حالت تهوع به سراغش امد دستش را جلوی دهانش گرفت و از اشپزخانه خارج شد. نهارم را خوردم وگفتم
_حاضر شو بریم دکتر
خمیازه ایی کشیدو گفت
_دکتر نمیخواد فرهاد، حالم خوبه
بلند شو گفتم
مانتو و روسری اش را پوشید و به بیمارستان رفتیم، دکتر برایش ازمایش نوشت، یک ساعت در حیاط بیمارستان منتظر ماندیم تا جواب آزمایشش اماده شود، وارد اتاق خانم دکتر شدیم، ازمایش راخواند و بالبخند گفت
_تبریک میگم بهتون
انگار اب سردی روی بدنم ریختند، دکترگفت
_خانمتون بارداره.
مبهوت به دکتر نگاه کردم وگفتم
_شما مطمئنید؟
_بله، خانم شما بارداره، برای روشن شدن وضعیت و سن بچتون باید پیش یه ماما برید.
نگاهی به عسل انداختم، لبخند به لب داشت و گویا راضی بود. ترس من چیز دیگری بود. ازدواج فامیلی من و عسل، اگر زبانم لال اختلال ژنتیکی..... وای خدای من آزمایش ژنتیک، شهرام قبلا به من گفته بود. برخاستم و از اتاق دکتر خارج شدیم، عسل با لبخند گفت
_تو چرا خوشحال نیستی؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
_من بچه دوست ندارم
چهره اش غم گین شدو گفت
_چرا دوسش نداری؟
از بیمارستان خارج شدیم، ارام و با تمأنینه گفتم
_عسل میشه خواهش کنم سقطش کنیم؟
هینی کشید وگفت
_نه، فرهاد گناه داره.
_آخه الان بچه واسه ما خیلی زوده.
احساس کردم بغض کرده. حرفی نزدم باید به حرفی که زدم فکر کند بعد پاسخ دهد.
کمی ساکت شدو گفت
_ما زن و شوهریم.
دستش را روی شکمش گذاشت و گفت
_اینم بچمونه، ایرادش چیه؟
سری تکان دادم و گفتم
_ایرادش اینه که هنوز زوده، بچه رو میخواهیم چیکار؟
صدایش لحن غم گرفت و گفت
_فرهاد تو هرکاری دلت خواسته با من کردی، اما.... این بچه رو نمیزارم بکشی.
در دلم غوغا بود. به بن بست رسیده بودم. مسیر را کج کردم و به خانه شهرام پناه بردم.
وارد خانه انها شدیم، عسل به داخل رفت و من شهرام را صدا زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم.
سر تاسفی تکان دادو گفت
_بهت گفته بودم برو ازمایش ژنتیک بده ، یادته؟
سری تکان دادم وگفتم
_به مرجان بگو سقطش کنه.
هینی کشیدو گفت
_فرهاد، میدونی گناهش چقدر سنگینه؟
_یه بچه معلول زنده بمونه خوبه؟
_از کجا معلوم معلوله، توکلت بخدا باشه، شاید سالم بود.
حرف شهرام کمی به من قوت قلب داد، سپس ادامه داد
_مرجان عمرأ اینکارو نمیکنه. بارها ازش شنیدم که تو مطبشم با کسایی که این حرف و میزنند دعوا میکنه. نگران نباش، کاریه که شده، اعصاب عسل و خورد نکن، به خدا توکل کن ایشالا که سالمه، چون نمیخوای حقیقت و به مرجان بگی، نمیتونی ازش مشاوره بگیری، برو پیش یه متخصص زنان ببین چه راهکاری هست که از سلامتش مطمئن بشی.
_میترسم شهرام، زندگی من الان فقط یه بچه معلول کم داره.
اتفاقیه که افتاده ، توکلت بخدا باشه، یه پزشک خوب هم پیدا کن.
با صدای مرجان رشته افکارم پاره شد. لباس پوشیده و اماده با اشتیاق گفت
_من عسل و میبرم مطب، میخوام سونوگرافیش کنم.
سری تکان دادم و برخاستم به دنبالشان راهی شدم.
وارد مطب شدیم، عسل روی تخت دراز کشید مرجان گاید سونوگرافی را روی شکمش گذاشت و گفت
_بله، درسته، یک عدد جنین زنده با ضربان قلب منظم، سنش هم حدود چهار هفته س.
نگاهی به عسل انداختم با اشتیاق به مانیتور خیره بود گفت
_به منم نشونش میدی؟
مرجان خندیدو گفت
_تونمیتونی ببینیش، اینها نگاه کن.
_دختره یا پسره؟
پوزخندی زدم وگفتم
_چه فرقی داره؟
مرجان گاید را از روی شکمش برداشت و گفت
_الان معلوم نمیشه.البته با یه ازمایش خون هسته ایی میشه تشخیص داد، اما به قول فرهاد چه فرقی داره.
عسل شکمش را پاک کردو نشست نگاهش به من که افتاد لبخندش محو شدو گفت
_زنده س، قلبش میزنه.
با کلافگی برخاستم ، مرجان کمی جدی گفت
_چته فرهاد؟
سیگاری روشن کردم وگفتم
_ما بچه میخواهیم چیکار؟
مرجان اخم کردو گفت
_برو خدارو شکر کن، یه عده هستند به دنبال این لحظه سالهاست دارن درمان میکنند و ملیون ها تومن هزینه میکنند، بی دردسر خدا بهت بچه داده بجای شکر گزاری اخم میکنی؟
مکث کرد و گفت
_سیگارتم یا ترک کن، یا کنار عسل نکش، واسه بچه ضرر داره.
پوزخندی زدم و ساکت ماندم.
قرب به اهل بیت 41 new.mp3
11.6M
✘ در قیامت هر کسی با امامش محشور میشود!
امام شما: یعنی کسی که تعیین کننده سبک زندگی شماست، کیست؟
#استاد_شجاعی | #آیتالله_ضیاءآبادی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت505
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سر تایید تکان داد امیر برخاست عمه دستش را
گرفت و گفت
کجا میری؟
امیر دستش را از دست مادرش کشیدو گفت
ولم کن
عمه بلافاصله برخاست راهش را سد کردو گفت
ابرو ریزی راه ننداز امیر
برو کنار مامان
میخوای چی کار کنی به من بگو؟
میخوام برم سراغش بگم این چه کاریه ؟
به طرفش رفتم و گفتم
امیر داری از روی عصبانیت تصمیم میگیری
شمادوتا دخالت نکنید من خودم....
حرفش را بریدم و گفتم
یه لحظه به من گوش کن
چی میگی؟
اگر کار امید بود هیچ موقع اون پیامها رو تو این گوشی نمیفرستاد. هرکسی که هست میخواد زندگی مارو خراب کنه
کار خودشه . کینه شلاقیه که خورده
واقعا از تو با اینهمه زیرکیت این حرف بعیده. اگر کار امید بود که شماره خودشو نمیداد. به هرحال یه دوستی اشنایی چیزی داره که از اون بخواد شمارشو بده.
امیر کمی به من خیره ماند سپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
آب دستته بزار زمین بیا بالا.
ارتباط را قطع کردو سرجایش نشست. عمه گفت
به کی زنگ زدی؟
امیر به زمین خیره ماند تمام سرو صورتش کبود بود. مانتو و شالم را پوشیدم. عمه دوباره حرفش را تکرار کرد
به کی زنگ زدی امیر؟
سکوت امیر مرا هم کنجکاو کرده بود کمی بعد صدای زنگ آیفن بلند شد عمه به طرف ایفن سرچرخاندو گفت
به امید زنگ زدی؟
تو هیچی نگو مامان
عمه با دلداپسی گفت
بخدا قسم امیر اگر ....
میخوام باهاش حرف بزنم
در را باز کردم امیر برخاست در ورودی خانه را گشود امید وارد شدو گفت
سلام.
امیر گوشی ایی که در کیف من بود را در اورد کمی به ان ور رفت صدای زنگ از جیب امید در امد گوشی اش را در اورد. نگاهی به صفحه انداخت امیر گفت
کیه ؟
امید لبهایش را کج و کوله کردو گفت
نمیدونم چند دقیقه پیش هم زنگ زد حرف نزد.
به امیر نگاه کردو گفت
واقعا عجیبه چون این شماره منو کسی نداره. من این سیم کارتو خریدم فقط برای اینترنت گرفتن.
امیر گوشی را نشان امید دادو گفت
من بهت زنگ زدم.
امید در حالیکه به طرف عمه میرفت گفت
واقعا؟
به عمه دست دادورو به امیر گفت
این چه شماره اییه؟
این گوشی و امروز تو باشگاه انداختنش تو کیف فروغ
امید با دهان باز به امیر خیره ماند.امیر ادامه داد
چند تا هم پیام توشه که من فروغم این خط جدیدمه.
به یکدیگر خیره ماندند امیر گفت
تو میدونی کار کیه؟
امید همچنان ساکت بود امیر گفت
کار عاطفه ست نه؟
امید سرمثبت تکان دادو گفت
اره کار خودشه. چون از من خواست باهاش همکاری کنم من قبول نکردم اینکارو کرده
چه همکاری ایی؟
#پارت506
خانه کاغذی🪴🪴🪴
چندروز پیش به من زنگ زد و گفت
مشروب داری؟ من گفتم نه دوباره زنگ زد گفت
مامان بابام نیستن میای خونمون مشروب بخوریم من گفتم نه خیلی اصرار کرد تا من ماجرای شمال و بهش گفتم . شروع کرد به وسوسه کردن من که بیا انتقاممون و از امیر بگیریم. من قبول نکردم .
امید سکوت کرد . امیر اخمی کردو گفت
این پیام ها امروز صبح از این گوشی به خط تو ارسال شده . مگه امروز صبح عاطفه پیش تو بود؟
امید کمی به امیر خیره ماندو گفت
صبح به من زنگ زد گفت تو اگاهی یه اشنا دارم بیا بریم پیشش شاید تونست ماشینتو پیدا کنه. من باهاش رفتم به من گفت تو ماشین منتظرم میمونه من برم داخل و صحبت کنم . احتمالاتو اون زمان پیام داده.
اون اشناش تو اگاهی کاری هم برات کرد؟
اصلا چنین کسی تو اگاهی وجود نداشت.به هرکس گفتم نمیشناخت.
یه لحظه گوشیتو میدی به من؟
امید دست در جیبش کرد قفل گوشی اش را باز کرد و ان را به طرف امیر گرفت.
امیر ان را گرفت کمی وارسی کرد امید گفت
نمیدونم تو چه فکری راجع به من میکنی؟ به نظرت من کاری میکنم که زندگی تو به هم بخوره؟ اگر کدورتی هم باشه بین من و تو اِ. به نظرت من اینقدر بی وجدانم که چنین پاپوشی و واسه فروغ درست کنم؟
امیر کمی به او نگاه کردو سپس گفت
زنگ بزن به عاطفه طوریکه انگار خوشحالی بگو دمت گرم چه اتیشی انداختی تو زندگیشون....
من خوشحال باشم ؟ اون وقتی به من گفت بیا انتقاممونو از امیر بگیریم من گفتم نه و قبول نکردم حالا خوشحال بشم ؟ به نظرت نمیفهمه؟
امیر فکری کردو گفت
خوب بهش زنگ بزن بگو نمیدونم سر چه موضوعی فروغ و امیردعواشون شد مامانم اومد فروغ و برد نکنه تو کاری کردی باشی
امید دست دراز کرد گوشی را از امیر گرفت شماره عاطفه را گرفت کمی بعد عاطفه گفت
جانم
سلام
سلام چطوری؟
خوبم. تو خوبی؟
با یاسین و النا نشستیم داریم مشروب میخوریم. میای؟
من که گفتم دیگه نمیخورم.
با خنده گفت
تو به راه راست هدایت نشدی .امیر راه راست و به طرف تو کج کرد .
امید کمی مکث کردو گفت
با فروغ دعواشون شده
از خنده متوقف شدو گفت
خوب؟
مامانم الان اومد فروغ و برد.
سرچی دعواشون شد.
نفهمیدم ولی صحبت از پیامک و این چیزها بود .
با خنده گفت
حقشونه. تا فروغ باشه که روی من دست بلند نکنه امیر هم باشه که ابرو حیثیت منو جلوی بابام نبره .
امیر چه ابرویی از تو برده ؟
یادته باهم رفتیم تالش. کلید اون ویلای درب و داغونشو گرفتیم؟
اره.
اون زنیکه سرایدارش بهش گفته که من و تو اونجا باهم بودیم.
امید طوریکه دلش نمیخواست این مسائل جلوی ما بازگو شود بحث را عوض کردو گفت
نکنه دعواشون کار تو بود؟
زیاد داری سوال میپرسی ها کاری نداری؟
خدا وکیلی تو دعواشون انداختی؟
با قهقهه خنده گفت
من اصلا رنگ خونه امیر و دیدم؟ یه بار فقط تعقیبشون کردم فهمیدم خونه ش کجاست. که خودت گفتی از اونجا اومده بالای دفترش میشینه.
در پی سکوت امید گفت
ماشالله اینقدر بنده مخلص خداست که یه بار هم چراغ سبز نشون نداد من برم ببینم کجا زندگی میکنه .
#پارت507
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امید ابروهایش را بالا دادو گفت
یعنی باور کنم کار تو نیست؟
الان نتیجه مهم تر از پیدا کردن متهمه
خندیدو گفت
من که دلم خنک شد. ایشالله همیشه دعواشون باشه.
اگر امیر بفهمه کار تو بوده دودمانتو به باد میده.
تو بپا یه وقت بهت شک نکنه.
به من واسه چی شک کنه؟
صدایش را زیرکانه کردو گفت
میدونی که من از حس ششم بالایی برخوردارم. ازشون فاصله بگیر که به زودی پای تو هم به این ماجرا باز میشه
پای من واسه چی؟
میگم حس ششمم میگه
خوب از حس ششمت بپرس. چرا ممکنه پای امید گیر بشه
یه لحظه صبر کن ازش بپرسم بهت خبر بدم.
به حالت تمسخر گفت
حس ششم عزیزم چرا ممکنه پای امید هم وسط بیاد؟
مکثی کردو گفت
چی؟ ....اهان . میگه چرا تو باید عاطفه رو میبردی ویلای داداشت که ابروش بره. میگه خاک برسرت که پول نداشتی یه ویلا اجاره کنی .
امیر که دیگر دلش طاقت نیاورد سکوت کند گفت
خدا به داد تو و حواس ششگانه ت برسه.
صدای عاطفه جدی شدو گفت
چی؟
همه ساکت بودند عاطفه گفت
الو امید؟
امیر با غضب گفت
امید نیستم. امیرم. عاطفه بلایی سرت بیارم که مرگ....
ارتباط قطع شد. امیر تیز برخاست و رو به امید گفت
پاشو بریم.
امید ایستادو گفت
کجا؟
خونه عمو. این دختر مگه صاحب نداره؟
عمه برخاست و گفت
امیر جان با چه دلیل و مدرکی میخوای این حرف و ثابت کنی؟
مدرک نمیخواد . اگر من امیرم که امشب درسی به عاطفه میدم.....
عمه گفت
اون همه چی رو انکار میکنه و تو متهم میشی.
اون به گور مرده زنده ش خندیده که انکار کنه.
مچ دست امید را گرفت و از خانه بیرون برد. من هاج و واج رو به عمه گفتم
حالا چی میشه؟
عمه با خونسردی شانه بالا دادو گفت
حقشه. دختره نه شرف داره و نه حیا . الان میره همه چیز و به عموش میگه . اونم دخترشو جمع میکنه. خاک برسر من که میخواستم اینو بگیرم واسه امیر.
کمی مکث کردو سپس گفت
از همون اول امید بهم گفت امیر اونو نمیگیره ها. من گفتم چرت میگه . نگو پسر خطاکار منم باهاش سَرو سِر داره.
#پارت323
چیزی روی کاغذ نوشت مهرکردو گفت
_این نسخه را هم برو بگیر، یه قرص برای حالت تهوعشه و یه مقدار ویتامین و تقویتی
نسخه دیگری نوشت و گفت
_فردا صبح هم ببرش ازمایشگاه، یه چکاب کامل براش نوشتم.
به خانه باز گشتیم، عسل وارد اشپزخانه شدو با دو لیوان چای بازگشت، کنارم نشست وگفت
_اخم نکن دیگه
اهی کشیدم وگفتم
_چشم، اخم نمیکنم.
حالت تهوع دوباره به سراغش امد برخاست و با سرعت به سرویس رفت
تچی کردم وگفتم
_از صبحه جز یه لقمه نون پنیر هیچی نخوردی.
از زبان عسل
الان سه روز است که متوجه بارداری ام شده م ، مادر بودن حس خوبیست، اما اخم های فرهاد هنوز در هم است.
دستی روی شکمم گذاشتم و گفتم
_عزیزم، خیلی دوستت دارم، این دنیا جای قشنگی نیست، اما من سعی میکنم همه چیز برای تو عالی باشه. درسته بچه ایی که باباش نخوادش، سرنوشتش میشه مثل من، اما بهت قول میدم اگر زنده بمونم و تو بدنیا بیای نزارم اب تو دلت تکون بخوره. اگر مامان منم سرزا نمی مرد مطمئنم اونم مواظبم بود و نمیزاشت اونهمه عمه کتی اذیتم کنه و کتکم بزنه، اگر اون زنده بود اینهمه بلا به سر من نمیومد. اما من قول میدم مواظبت باشم.
با صدای زنگ گوشی ام به خودم امدم، صفحه را لمس کردم وگفتم
_جانم
فرهاد گفت
_اماده شو بیا بیرون، میخوام ببرمت خونه مرجان
_واسه چی؟
_یه کاری پیش اومده برام، تا شب نمیتونم بیام.
_چه کاری؟
_اماده شو بیا بیرون برات توضیح میدم
مانتو وروسری ام را پوشیدم، متعجب از حرف فرهاد بودم، چطور خانه مرجان؟ اونهمه برای صمیمی نبودن و حرف نزدن با مرجان با من جنگیده بود، حالا خودش یک نیم روز مرا انجا میبرد از خانه خارج شدم سوار ماشین شدم، لبخندی زدو گفت
_امروز یه کار خیلی مهم تو کارخونه دارم، شب برمیگردم.
_چه کاری؟
_دستگاه خریدم، باید راه اندازی کنم.
_خونه میموندم ها
_نه عزیزم، الان اعظم خانم میره، نمیشه که تنها بمونی
مقابل خانه شهرام متوقف شد و از ماشین پیاده شد.
ایفن را زدم وگفتم
_برو دیگه خودم میرم داخل.
مرجان در را باز کرد و وارد شدیم فرهاد رو به مرجان گفت
_یه لحظه بیا ، کارت دارم
مشکوک به فرهاد نگاه کردم لبخندی زدو رو به من گفت
_بروتو هواسرده، سرما میخوری.
وارد خانه شدم. از پشت شیشه زیر نظر داشتمشان مرجان و فرهاد کمی باهم صحبت کردند، فرهاد رفت و مرجان داخل شد. با کنجکاوی گفتم
_چی کارت داشت؟
_هیچی، میگه مواظب عسل باش.
_فقط اینو گفت؟
مرجان فکری کردو گفت
_نه، تو کارخونه دستگاه خراب شده، داره تعمیر میکنه، اونو گفت، اخه منم باید برای تعمیر هزینه کنم دیگه.
اخم کردم وگفتم
_الان واسه تعمیر رفت؟
_اره دیگه
_ولی به من گفت دستگاه خریدم میخوام راه اندازی کنم
_نه، یعنی اره، قطعه خریده داره نصب میکنه رو دستگاه جدیدش
به فرهاد شک کردم.چیزی را داشت از من مخفی میکرد، لحظه ایی دل نگرون شدم، نکند برود سراغ ستاره، اخه تاحالا کار فرهاد بیشتر ازساعت پنج طول نکشیده بود. نکند الان بره ستاره رو ببره خونه، مثل اون اوایل که منو تو اتاق حبس میکرد که با ستاره باشه.
مرجان اب میوه ایی دستم دادو گفت
_چته؟
لبخند زورکی ای زدم وگفتم
_هیچی
_رنگت پریده
_نه خوبم
کمی سرگرم گوشی ام شدم، دو ساعت گذشت، شماره فرهاد را گرفتم ، پاسخم را نداد.
مرجان نزدیکم امدو گفت
_چته عسل؟
_به فرهاد شک کردم،حالم بد شده استرس دارم.
_چه شکی؟
_فرهاد دروغ میگه کارخونه نیست
_نه، بد به دلت راه نده کارخونس
شماره کارخانه را گرفتم، مدتی بعد خانمی گفت
_بله
تلفن را روی پخش گذاشتم وگفتم
_من همسر اقای محمدی هستم، میشه وصل کنید اتاقشون؟
_سلام ، روزتون بخیر
سری تکان دادم سلام و احوالپرسی را فراموش کرده بودم، منشی ادامه داد
_ایشون تشریف ندارند
مرجان ارام گفت
_قطع کن تو دفتر که نیست الان تو سالن در حال مونتاژه
مصمم رو به منشی گفتم
_ببخشید تو سالن مونتاژ یا خط تولیدهم نیستند؟
_نخیر، ایشون ساعت یک ونیم کارخونه رو ترک کردند
بدون خداحافظی ارتباط را قطع کردم وگفتم
_دیدی؟ اصلا کارخونه نرفته .
مرجان فکری کردو گفت
_فرهاد اهل خلاف نیست، نگران نباش، کیو میخواد پیدا کنه از تو بهتر؟
سرم را پایین انداختم مرجان را زیر نظر داشتم، ارام گوشی اش را برداشت و از خانه خارج شد. به داخل حیاط رفت، بدنبالش برخاستم و ارام راه افتادم، خوشبختانه در را باز گذاشته بود پایین پله ها شماره ایی گرفت و گفت
_الو، چرا جوابشو نمیدی، زنگ زد کارخونه فهمید اونجا نیستی، بهت شک کرده
مکثی کردو گفت
_حالش خیلی بده، بهش زنگ بزن یه دروغی بگو اروم شه.
تلفنش را قطع کرد چرخید و با دیدن من انگار بهت زده شد.
نگاه عصبی مرا که دید گفت
_عسل جان، میخواد سورپرایزت کنه، من بهت میگم اما تو نگو من بهت گفتم و میدونی
سر گیجه داشتم نگاهی به پله ها انداختم، دستم را به نرده گرفتم
و گفتم
_چه سورپرایزی؟
_رفته اتاق پدر و مادرشو خالی کنه وا
#پارت324
واسه بچه اتاق درست کنه
چشمانم گرد شد، هینی کشیدم وگفتم
_چی؟
مرجان با نگرانی گفت
_واسه بچه اتاق درست کنه
دفتر خاطرات عمه زیر تخت پدر و مادرش بود. یاد بخش هرزگی مادرم افتادم.
اصلا دلم نمیخواست کسی ان خاطرات را بخواند. سرگیجه م شدت یافت و گفتم
_وای مرجان، دفتر خاطرات عمه م اونجاست
دستم شل شد از نرده ها سر خوردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم
از زبان فرهاد
با کمک کار گر جوان اقایی که گرفته بودم وسایل را از اتاق خارج کردم، اعظم خانم روتختی را جمع کرد، پسر جوان گفت
لطفا اچار بدید پیچ و مهره هارا باز کنیم و تخت را جمع کنیم؟
_بله حتما
رفتم و با جعبه ابزار باز گشتم، خوشخواب را بلند کردو سرگرم باز کردن مهره ها شد، دستم را در جیبم کردم ویاد پدر و مادرم افتادم.
خدا بیامرزتتون ، اما پدر و مادر هم اینقدر بی عاطفه؟
نگاهی به عکس شان انداختم پدرم با همان لبخند همیشگی اش اهی کشیدم و با خود گفتم
توکه سرو تهت را میزدند شمال بودی ، خوشبختانه میونه ت با عمو بهجت سرو سنگین بود، وگرنه ممکن بود من و شهرام هم، الان چند تا خواهرو برادر دیگه هم داشته باشیم.
نگاهی به مادرم انداختم وگفتم
توهم که میگفتی ایران اصلا جای زندگی کردن نیست، برید انگلیس ببنید داداشام دارن پادشاهی میکنند. نه واسه بابامون زن بودی ، نه واسه من مادر، سال تا سال نمیگفتی بچه من مرد، زنده س، باکی میگرده، هزار بار هم تو چشمهام نگاه کردی گفتی
فکر کردی خیلی واسم عزیزی، من اصلا تورو نمیخواستم، تو یه بچه ناخواسته ایی.
شاید اگر تو یه مادر مهربون و دلسوز بودی، شاید اگر اینقدر خودخواه نبودی من هیچ وقت جذب ادمی مثل ستاره نمیشدم، من سمت مشروب نمیرفتم البته بابت عسل خدارو شکر میکنم، اما من از تو محبتی ندیدم که اینقدر پرخاشگر و عصبی شدم، دست روی عشقم بلند کنم بعد هزار بار خودمو لعنت کنم و دوباره تا عصبی میشم روز از نو روزی از نو .
یاد جلسات مشاوره م افتادم ای کاش خانم دکتر سلیمی، پزشک مشاوره ام، مادر من بود. اون راست میگفت" مردی که با زنش مثل یه پرنسس رفتار کنه نشون میده تو دستای یه ملکه بزرگ شده."
اما تو ملکه نبودی مامان.
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم، نگاهم به دفتری که زیر تخت بود افتاد . دفتر سیمی با جلد چرم.
خم شدم و دفتر را برداشتم.لای دفتر را باز کردم، این دیگه از کجا اومده؟ چرا ورق ورق شده؟
نگاهی به دفتر انداختم.
اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
_اقا فرهاد
به سمتش چرخیدم، نگاهش که به دفتر افتاد رنگ از رخسارش پرید. دست و پایش را گم کردو گفت
_ببخشید
خواست از اتاق خارج شود که گفتم
_اعظم خانم، شما میدونی این چیه؟
سری تکان دادو گفت
_چی بگم اقا فرهاد؟
اخم کردم وگفتم
_این از کجا اومده
_من یه غلطی کردم، بعدش هم مثل سگ پشیمان شدم.
هاج و واج به اعظم خانم نگاه کردم و او ادامه داد
_من شوهرم مریضه و کنج خونه افتاده، به این کار احتیاج دارم، خواهش میکنم منو بیرون نکنید.
_من قصد اخراج شمارو ندارم، اما این چیه؟
_دفتر خاطرات عمه عسل خانمه.
دهانم قفل شد، اعظم خانم ادامه داد
_اینو میخوند و زار زار گریه میکرد.
_اینو از کجا آورده؟
_زن داداشتون وقتی رفته بود خونه عمش اینو پیدا کرد و .....
بدنبال سکوت او محکم و عصبی گفتم
_بعد چی؟
_به خانمتون گفت، عسل خانم هم افتاد به دست و پای من که آدرستو بده مرجان اینو بده به شما و صبح که میای سرکار برای من بیاری، میگفت اگر اون بیاد اینجا چون حیاط دوربین داره شما متوجه میشی
کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم وگفتم
_چرا اینکارو کردی اعظم خانم.
_بخدا، بعدش دور از جون شما مثل سگ پشیمون شدم، اما فایده نداشت هر روز زهره خانم را میکرد تو اتاق نقاشیش و میشست اینو میخوند و مثل ابر بهار گریه میکرد.
با صدای زنگ موبایلم گوشی ام را در آوردم نگاهی به صفحه انداختم، عسل بود.
الان که حتما خیلی چیزهارو فهمیده توان صحبت کردن رو نداشتم، باید بخونم ببینم چه چیزهایی رو فهمیده.
اعظم خانم خواست حرفی بزند دستم را به علامت سکوت بالا اوردم وگفتم
_خیلی کار بدی کردی اعظم خانم، یه چیزهایی هست که عسل نباید میفهمید
_من اشتباه کردم پسرم، قبول دارم ، اما چرا باید گذشته خانمت ازش مخفی بمونه
با عصبانیت گفتم
_چون گذشته پدر و مادرش قشنگ نبوده، چون دونستن یه سری مطالب بدردش نمیخوره و فقط روحش و زخمی میکنه.چون زندگیش خیلی تلخ بوده.
از اتاق خارج شدم و به پذیرایی رفتم، از اواسط دفتر شروع به خواندن کردم. هر خطی که میخواندم حالم خرابتر از قبل میشد، ای وای خطا کار بودن مادرش رافهمیده، اینکه باباش عمو بهجته را هم فهمیده.
دوباره تلفنم زنگ خورد. نگاهی به شماره ش انداختم، عزیزم این همه خاطره تلخ را خوندی؟ من که یه مرد هستم، پهنای صورتم از تلخی این خاطرات خیس شده چه برسه به تو که سن و سالی هم نداری.
دوباره تلفنم زنگ خورد، مرجان ، خدا لعنتت کنه که هرچ
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
#پارت326
؟
_کار دارم دستم بنده
_زنگ زد کارخونه فهمید اونجا نیستی
سری تکان دادم و با کلافگی گفتم
_دست به سرش کن
_بهت شک کرده؟
_بهش بگو کار داره، بگو که در جریانی من رفتم کارخونه یه اشنایی چیزی یا دنبال دستگاهم ، اینهمه دروغ میگی و میپیچونی حالا این یکی و نمی تونی؟
_حالش خیلی بده، زنگ بزن یه دروغی بگو اروم شه
_الان نمیتونم باهاش حرف بزنم، اعصابم بهم ریخته س، برو پیشش ارومش کن، گوشیمو میخوام خاموش کنم کار دارم خداحافظ.
گوشی ام را خاموش کردم و تلفن خانه را هم کشیدم باید تمام این دفتر را بخوانم، بفهمم ببینم عسل متوجه چه چیزهایی شده و حالا چه خاکی باید به سرم بریزم.
#پارت327
اعظم خانم و پسر جوان اتاق را تخلیه کردند ، وسایلی که خریده بودم به همراه خانم و اقای دیزاینری که هماهنگ کرده بودم امدند و سرگرم چیدن وسایل شدند.
من هم خاطرات عمه کتی را میخواندم.خدالعنتت کنه عمو بهجت، ادم به کثیفی و ستمکاری تو ندیدم، خدا روحت را شاد کند عجب مرد بزرگی بوده احمد اقا، دلم برای عسل سوخت در تمام زندگی اش گویا فقط شش سال اول که در دفتر عمه کتی چیزی از ان نوشته نشده خوش بوده. بعد از مرگ احمد اقا مورد ظلم عمه کتی بوده ، چه کتک های بیموردی از من و عمه اش خورده، روحت شاد ننه طوبا، زنی به خداشناسی تو به عمرم ندیدم، ای کاش به خواهشت در لحظات اخر عمر که در میخواستی عسل را ببینی، اهمیت داده بودم، بازگو کردن این مسائل از زبان تو،قطعا برای عسل ، اینقدر ها هم تلخ و سنگین نبود.
ای کاش همه ما مثل گلاب کمی قبل از مرگ سعادت توبه نصیبمان شود، زنی با انهمه خبط و خطا به برکت امام رضا و وسیله ساز شدن ننه طوبا، توبه کرد و با ابرو وحیثیت در شهر دیگری تدفین شد، شاید اگر گلاب در قبرستان روستا به خاک سپرده میشد هر کس از بالای قبرش میگذشت لعنتی نثارش میکرد، اما حالا و در غربت چه کسی از گذشته کسی که انجا خاک شده خبر دارد.
خدایا منو ببخش چقدر به عسل سرکوفت خطا کار بودن مادرش را دادم.
خدا لعنتت کنه عمو بهجت، حرفهایی که تو زدی کجا و اصل ماجرا کجا؟ تو به من حرفی از توبه گلاب و صیغه کردنتان نزدی .
دفتر را بستم، خاطرات زهر اگین عمه کتی تمام شد.
حرفهای عمو در گوشم پیچید و تکرار شد
" مادرش یه زن هرزه و مثل خودش زیبا بود که همه باهاش بودند، منم قاطی بقیه،اما این اواخر فقط بامن بود. بهم گفت حامله س ، من شک داشتم عمو، با خودم گفتم اصلا معلوم نیست این بچه مال کیه؟ اخه خونش رشت بود من فقط پنج شنبه جمعه ها زن عموتو میفرستادم خونه داداشش و میرفتم اونجا.
یه پولی دادم به ننه طوبا گفتم اگر بچشو نندازی خودم دست به کار میشم، میبرمش یکی از باغهای خودم، خونشو میریزم، همونجاهم دفنش میکنم، میترسیدم عمو، اگر چو مینداخت اون حرومی ایی که تو شکمشه بچه منه، تو ده انگشت نما میشدم، جواب زنعموتو چی میدادم؟
بعد هم من دلخوش شدم که گلاب گورشو گم کرد، شوهر کردو رفت، همونموقع هم شک کردم، گفتم نکنه کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه، احمد معلم مرد با خدایی بود، تحصیلکرده بود، ابرو دار بود، هیئتی، مسجدی، اهل خدا و پیغمبر، تو اون سرما و برف زمستون با حال خرابش نماز صبحشم تو مسجد میخوند. همون موقع گفتم احمد بره گلاب و بگیره؟ باز گفتم ایراد نداره خدارو شکر که شر گلاب کنده شده، حالا زنیکه بعد از هفده، هجده سال لحظه به درک واصل شدنش میگه من دلم نیومد بچه گلاب و بندازم، قتل بود، ادم کشی بود، گفتم گناه داره احمد اقا برای اینکه کسی نگه بچه حروم زادس گرفتش بردش تبریز. این کیانوش دهن لق هم برد گذاشت کف دست مادرش، حالا ترسم از آبرو حیثیتمه، اگر کسی بفهمه گلجان دختر منه انگشت نما میشم، یه نفر بگه بچه بهجته ده نفرمیگن حرومزادس، من سهم الارث این دختررو میدم ، به جهنم بچه هر کی میخواد باشه باشه، یه باغ میزنم به اسمش سگ خورد.
ولی ترو به خاک پدر و مادرت یه وقت نیاریش اونجا من و رسوا کنه، مردم اونجا رو من حساب میکنند، اونوقتها منم جوون بودم و نادون ، خبط و خطا میکردم، اما الان سنی ازم گذشته"
باصدای خانم دیزاینر از افکارم خارج شدم
_کار ما تموم شد، تشریف بیارید ببینید.
_ممنون امشب هزینتونو کارت به کارت میکنم
_تشریف نمی اورید ببینید.
_نه، خیلی ممنون، الان اعصابم بهم ریخته س بعدا میرم میبینم.
#پارت328
دفتر را بالای کمد عسل گذاشتم و از اعظم خانم خواستم به عسل بگوید دفتر را خودش پیدا کرده و دور از چشم من مخفی اش کرده.
پشت در خانه شهرام ایستادم و ایفن را زدم، ریتا در را گشود ، وارد شدم ، نگاهی به اطراف انداختم وگفتم
_عسل کو؟
ریتا کمی ان و من کردو گفت
_سرش گیج رفت از پله های ایوون افتاد مامانم هر زنگ زد گوشیت خاموش بود، خونتونم جواب ندادی، به بابام زنگ زد عسل و بردند بیمارستان
هاج و واج گفتم
_حالش چطور بود؟
_بیهوش بود.وقتی بلندش کردند پله ها هم خونی بود، هنوز هم من نشستم، خونی مونده.
محکم به پیشانی خودم کوبیدم و سراسیمه از خانه خارج شدم،تلفنم را روشن کردم و با مرجان تماس گرفتم با دلواپسی گفت
_الو فرهاد
_عسل حالش خوبه؟
_نمیدونم چطوری بهت بگم
_زنده س؟ سالمه ؟فقط همینو بگو
_اره زندس، از پله ها افتاد، فرهاد متاسفم بچت سقط شد، اوردمش بیمارستان.
ادرس را از مرجان گرفتم و راهی بیمارستان شدم، عسل بیهوش بود. کنار شهرام و نشستم وگفتم
مرجان منو بیچاره کرد.
شهرام هاج و واج گفت
_چرا؟
_باخواهراش رفتند خونه عمه عسل یادته؟
شهرام متعجب گفت
_سری اخر که من اصفهان بودم اونجا رفتند؟
_اره، خونه عمه عسل بودند.
_به من گفت رفتیم متل قو ویلا گرفتیم
_رفته دفتر خاطرات عمه عسل و پیدا کرده، با خدمتکار خونه من هماهنگ کردند رسونده به دست عسل، اونم همرو خونده
دهان شهرام از تعجب باز بود. ادامه دادم
_قضیه اونجوری که عمو برای ماتعریف کرد نبوده، حالا اینها به کنار علت گریه کردنهای عسل و فهمیدم، خاطراتش خیلی تلخه
_یعنی همه چیو میدونه؟
تا انجایی که در ذهنم بود قضایا را برایش تعریف کردم، شهرام گفت
_عجب ادم نفهمیه مرجان
با درماندگی گفتم
_من از دست مرجان چیکار کنم شهرام؟
هردو ساکت شدیم من ادامه دادم
_حالا دنبال اینه که بره خانه عمش دنبال وسایل مادرش
_خوب ببرش، به نظر من الان که بچش سقط شده، برای روحیه ش خیلی خوبه که بره سرگرم وسایل مادرش شه
_اگر برعکس شد چی؟
برخاستم، دست شهرام را گرفتم و گفتم
_پاشو بریم تو حیاط من یه سیگار بکشم.
هم قدم شدیم من ادامه دادم
_الان عسل از نظر روحی داغونه، خاطرات عمه ش به یه طرف، سقط بچه هم یه طرف. اگر بره اونجا تو وسایل مامانش یه چیزی پیدا کنه که نباید ، و اعصابش بدتر بریزه بهم که روانی میشه.
شهرام فکری کردو گفت
_اره، اینم هست.
شهرام رفت و با دو عدد چای بازگشت.
با صدای اس ام اس گوشی را از جیبم در اوردم و با حیرت به صفحه نگاه کردم، پیام از بانک بود، برداشت وجه از کارتی که دست عسله؟
کنجکاو به گوشی نگاه کردم وگفتم
_شهرام.
کمی از چایش را خوردو گفت
_ بله
_یه کارت داده بودم دست عسل بمونه، الان پیام برداشت وجه اومد.
شهرام اخمی کردو گفت
_مگه میشه
صفحه گوشی را به او نشان دادم وگفتم
_ببین
_کارت کجاست؟
_تو کیفشه معمولا
شهرام تیز برخاست و گفت
_پاشو بریم
هاج و واج گفتم
_کجا؟
_پاشو بریم ببینیم سرجاشه
#پارت508
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی به زمین نگاه کردو گفت
از اونموقع که تکلیف شدم هنوز یه رکعت نمازم قضا نشده. یه روزه نگرفته ندارم. یه تارموم و نامحرم ندیده. نمیدونم کجای کارم اشتباه بوده که پسرم اینقدر خطاکاره.
من گفتم
شما چه تقصیری داری امید دیگه بزرگ شده.
نه فروغ جان من خودمو مقصرمیدونم. امید بچه منه. کجای تربیت من ایراد داره که پسرم محرم و نامحرم سرش نشده؟ رفته تو بغل این هرجایی خوابیده؟
سرم را پایین انداختم و او گفت
امیر رو هم من تربیت کردم. چطور این حالیشه و اون نیست؟
بغض صدایش. را لرزاند. اشک در چشمانش حدقه زدو گفت
من حقم نبود که اینو بشنوم. مهر مادری اگر تو دلم نبود دیگه تو صورت امید نگاه نمیکردم. چنین گناهی عرش خدارو به لرزه درمیاره.
سرم را پایین انداختم . عمه دستانش را روی صورتش گذاشت و باهق هق گریه گفت
خاک برسرت محبوبه با این بچه تربیت کردنت . تا همیشه سرت پیش خدا پایینه.
متعجب گفتم
عمه؟ چرا سر شما پایین باشه؟
من در مقابل تربیت بچه م مسئولم. خدا امیدو به من داد که من بزرگش کنم. تربیتش کنم و به جای خوب برسونمش
اخه امید که بچه نیست . خودش خوب و بدو تشخیص میده.
صدای زنگ تلفن خانه بلند شد.گوشی را برداشتم و گفتم
بله
صدای امیر بود
زود و سریع با مامانم بیایید خونه عمو
باشه
ارتباط را قطع کرد. عمه گفت
چی میگه؟
میگه تندو سریع با مامانم بیا خونه عمو
من نمیام.
چرا؟
بیام بگم چی؟ همونقدر که عاطفه مقصره پسر منم مقصره . من با چه رویی برم پیش جاریم.
مضطرب گفتم
عمه اگر نریم جواب امیرو چی بدم؟
با تشر گفت
بسه دیگه . همش امیر امیرمیکنی. عمه بیا امیر عصبانیه. عمه پاشو امیر ناراحت میشه.
اخه منو دعوا میکنه.
من نمیام.
گوشی را برداشتم شماره اش را گرفتم کمی بعد گفت
الو
مامانت میگه من نمیام.
واسه چی ؟
نمیدونم.
اگر نیای اینجا هزار تا حرف و حدیث درست میکنند.
من الان چیکار کنم؟
برو پایین به مصطفی بگو بیارت اینجا
باشه.
تلفن را قطع کردم مانتو و شالم را پوشیدم و گفتم
عمه منو ببخش . من باید برم.
برو من منتظرتون میمونم.