eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.5هزار دنبال‌کننده
151 عکس
50 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی گفت: _ ناراحت علی نباش آبجی.‌ من مطمئنم خانوم‌ترین دختر دنیا، خودش میاد سروقتش. لبخند پنهانی زدم که خاله گفت: _ به همین خیال باشید. بعد هم دختری که خودش بیاد بگه، هیچی از خانومی توش نیست. فوری سرم رو پایین انداختم.‌ دایی گفت: _ من مخالفم.‌ دختری که خودش بگه، خیلی عاشقِ. اخم خاله تو هم رفت. _ نکنه این‌ دختره خودش گفته؟ _ نه! برای علی می‌گم. _ بیخود می‌کنه دختری که خودش بخواد بیاد جلو! چایی‌هاتون رو بخورید، شماره‌ی خونه‌شون رو بده من‌. علی کمی از چاییش رو خورد و گفت: _ میلاد کجاست؟ رضا جوابش رو داد: _ داره مشق‌هاش رو می‌نویسه. _ امروز می‌گفت بریم مسافرت. برنامه‌ریزی کنیم، عید یه طرفی‌بریم. خاله با لبخند گفت: _ ان شالله تا اون موقع زن‌هاتونم‌ باهاتون باشن. رضا با خنده گفت: _ منم می‌گی دیگه! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد. سایه‌ی زهره پایین‌ پله‌ها افتاد. علی فوری اخم‌هاش رو تو هم کرد. دایی پنهانی با آرنج خیلی آروم به پهلوش زد و با صدای پایینی گفت: _ بسه دیگه، تنبیه شده. اخم‌هات رو باز کن. _ اشتباه من اون باری بود که زود بخشیدمش. _ دختر بچه‌ست. زهره پایین اومد و سلام کرد.‌ _ رویاجان‌، پاشو کمک‌ کن سفره رو پهن کنید. چشمی گفتم و ایستادم.‌ با کمک‌ زهره سفره رو‌ پهن کردیم‌. بعد از خوردن شام، مشغول شستن ظرف‌ها بودم که صدای خاله رو که مشغول صحبت کردن با تلفن بود شنیدم. مخاطبش مادر فرزانه بود که قرار یک‌ ملاقات رو می‌گذاشتن. زهره کنارم ایستاد. _ من بقیه‌ش رو می‌شورم، تو چایی رو ببر. شیر آب رو بستم و نگاهش کردم. چقدر از ترس مظلوم شده. _ تا کی می‌خوای جلوش نری! _ من که میام‌ اخم می‌کنه. _ هر چی خودت رو قایم کنی، بدتر می‌شه. _ می‌ترسم‌ دوباره... _ دیگه کاریت نداره. بذار ظرف‌ها رو که شستیم با هم می‌ریم. حس کردم از من هم خجالت کشید.‌ سکوت کردم و دیگه حرفی نزدم. بعد از شستن ظرف‌ها، سینی چایی رو برداشتم و نگاهش کردم. _ بشین‌ پیش دایی. _ نه پیش رضا راحت‌ترم. قندون رو برداشت و دنبالم‌ راه افتاد. علی دوباره با دیدن زهره اخم‌هاش تو هم رفت. زهره قندون رو جلوی رضا گذاشت و همون جا نشست.‌ حسم به علی از بعدازظهر تا حالا تغییر کرده. نمی‌تونم نگاه ازش بردارم.‌ من رو کاملاً شناخته که تو امامزاده بهم‌ تذکر داد که تو جمع مراقب رفتارم باشم. نفس سنگینی کشید که باعث شد به خودم بیام و نگاهم رو ازش بردارم. خاله خوشحال گفت: _ قرار شد بهم خبر بده. حسین خیلی خوشحالم‌ که داری سر و سامون می‌گیری. _ ان شالله نوبت علی. لبخندم کش اومد و پنهانی به علی که اخم ریزی وسط پیشونیش بود، نگاه کردم. خاله نفسش رو با صدای آه بیرون داد و ان‌ شاءاللهی زیر لب گفت. دایی تا آخر شب موند و بالاخره خداحافظی کرد و رفت. خاله که هنوز از دست علی ناراحتِ، زود به اتاقش رفت.‌ بعد از جابجا کردن ظرف‌ها با زهره به اتاق برگشتیم. جلوی دَر اتاق، رضا آهسته صدامون کرد. _ یه لحظه بیاید. نگاهی به دَر اتاق علی انداختم.‌ بسته بود. اما اگر متوجه بشه که رفتم اون جا، حسابی دعوامون می‌کنه. رو به زهره گفتم: _ من نمیام، برو ببین چی می‌گه! _ در رابطه با مهمونی می‌خواد باهات حرف بزنه. _ من برم الان علی میاد. _ تازه رفته تو اتاقش، دیگه نمیاد. _ من نمیام زهره. رضا سمتمون اومد و آهسته‌تر گفت: _ خب بیا تو حیاط. _همین جا بگو! اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ بیا دیگه! حتماً کار واجب دارم. این رو گفت و از پله‌ها پایین رفت. زهره کنار گوشم گفت: _ منم میام. تو حیاط که عیب نداره، بیا دیگه! دوباره درمونده به اتاق علی نگاه کردم. علی فقط گفته تو اتاقش نرم و رضا به اتاق ما نیاد. پس حیاط رفتن ایراد نداره. با زهره همراه شدم و از پله‌ها پایین رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روی ایوون نشستم و به رضا نگاه کردم. _ زود باش بگو، خوابم میاد. _ الان مهشید زنگ زد. گفت قراره مهمونی رو خونه‌ی آقاجون بگیرن. سر حرفت هستی دیگه! متعجب از این که چرا داره جلوی زهره می‌گه، بهش اشاره کردم. _ زهره می‌دونه.‌ تو اگر حرف نزنی این‌ نمی‌زنه! دلخور لب زدم: _ الان من شدم‌ فضول؟ _ هستی دیگه رویا! بحث نکن، سر حرفت هستی یا نه؟ _ کی رفت به عمه گفت زهره رو تو کافی شاب دیدن؟ من یا خود زهره‌خانم! زهره برای دفاع از خودش گفت: _ فکرش رو نمی‌کردم برن به عمه بگن. رضا دهنش از اعتراف زهره باز موند. _ کیا!؟ _ دختراش. _ تو از بی‌آبرو بازی‌هات براشون تعریف کردی!؟ پوزخندی زدم. _ من خیلی حرف‌ها رو نمی‌زنم.‌ از زهره اگر هم حرفی زدم، چون مدیر مجبورم کرد.‌ زهره از شرمندگی رضا سرش رو پایین انداخت. _ پس چرا گفتی رویا گفته!؟ نیم‌نگاهی به زهره انداختم و رو به رضا گفتم: _حرفت رو بزن. می‌خوام برم بالا. بعد از نگاه طولانیش روی زهره، گفت: _ تو برای مهمونی نه نیار، من حال عمه رو می‌گیرم. _ من نه نمیارم. با چشم به زهره اشاره کردم. _ ولی با این شرایط بهتره فعلاً بهش فکر نکنی. _ زهره دهنت رو می‌بندیا! _ من به کسی نمی‌گم. _ حتی اگر دوباره از من بدت بیاد؟ _ تو به پَرو پای من نپیچ، من کارت ندارم. _ به روح مامان بابام من تا حالا برای اذیت کردن تو هیچ کاری نکردم. اون بارم که رفتم دنبال علی، فکر کردم دزدیدنت. اگر می‌دونستم خودت باهاشون رفتی، به هیچ کس نمی‌گفتم. از این به بعد هم حرف نمی‌زنم. رضا کلافه گفت: _ این بیخود می‌کنه بره! تو هم بیخود می‌کنی بفهمی و نگی! طلبکار گفتم: _ امر و نهی‌ِت تموم شد، برم بخوابم؟ _ فقط نه نیار. _ باشه. پا کج کردم و دَر رو باز کردم. رضا و زهره هم دنبالم اومدن. از پله‌ها بالا رفتم که صدای علی رو از بالای پله‌ها شنیدم. _ جلسه‌تون تموم شد! هر سه نگاهش کردیم. رضا فوری گفت: _ جلسه نبود. رویا دلش گرفته بود، تو حیاط نشسته بود، ما هم رفتیم پیشش. درمونده به رضا نگاه کردم. این چه دروغی بود که گفت. علی پله‌ای پایین اومد و رو به روی من ایستاد و گفت: _ دیگه دلت برای چی گرفته! آب نداشته‌ی دهنم رو قورت دادم.‌ _ من نه! زهره. علی ابروهاش رو گره انداخت و بدون اینکه به زهره نگاه کنه، خودش رو کنار کشید و به بالای پله‌ها اشاره کرد. _ برید بخوابید. سرم رو پایین انداختم و بالا رفتم. بالای پله‌ها به علی نگاه کردم. زهره هم بالا اومد اما دست رضا رو گرفت و گفت: _بیا پایین باهات حرف دارم. بابت فال گوش ایستادن صبح حسابی شرمندم، وگرنه می‌ایستادم بببینم چی می‌گن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دست رضا رو گرفت و از پله‌ها پایین رفت. با زهره وارد اتاق شدیم. زهره دَر رو بست و غمگین نگاهم کرد و گفت: _ دیگه با من خوب نمی‌شه. _ اصلاً ازش عذرخواهی کردی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _ جرأت نمی‌کنم بهش نگاه کنم. تا منو می‌بینه اخم‌هاش رو تو هم می‌کنه. چه جوری برم ازش عذرخواهی کنم؟ _ نمی‌دونم، ولی مدل علی این‌جوریه. هر وقت از دست من ناراحت می‌شه، من میرم پیشش عذرخواهی می‌کنم. خیلی مهربونه، زود می‌بخشه. _ خودم می‌دونم. گوشه‌ای نشست. _ به نظر من فردا برو پیشش یه معذرت‌خواهی کن. باز خودت می‌دونی اما علی اون جوری نیست، زود کوتاه میاد. زهره باز هم چیزی نگفت. رختخوابش رو انداخت. برق رو خاموش کرد و خوابید. هوش و حواسم پیش حرف رضا و علیِ.‌ اما بهتره که فعلاً چند روزی دست از گوش ایستادن بردارم. چند ضربه به دَر اتاق خورد.‌ چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. نه صبح بود. ما فقط جمعه‌ها می‌تونستیم بخوابیم ولی مثل این که امروز قسمت نیست بخوابم. با صدای گرفته‌ای، کلافه و معترض بخاطر کسی که پشت دَر اتاق بیدارم کرده بود گفتم: _ چیه؟ صدای علی باعث شد تا لبخند روی لب‌هام بشینه. _ بسه دیگه! پاشید بیاید پایین گرسنه‌مونه. _ الان میام. _ اون رو هم بیدار کن. _ چشم. _ زهره پاشو. سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. چشم‌های قرمز و پف‌ کردش، نشون از این میده که خیلی وقته بیدار شده و زیر پتو گریه کرده.‌ نفسی تازه کرد و گفت: _ به من می‌گه اون! هر حرفی که بخوام بزنم باعث دلخوری می‌شه. دیشب من راهنماییش کردم‌ اما ناراحت شد. پس بهتره سکوت کنم.‌ فقط نگاهش کردم.‌ موهام رو برس کشیدم و طوری که از پشت بیرون نزنه بالای سرم بستم.‌ روسری رو روی سرم انداختم وگره زدم. کمی خودم رو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم. صدای قدم‌های زهره که پشت سرم راه افتاده رو می‌شنیدم. از پله‌ها پایین رفتم. رضا تو درگاه آشپزخونه، نیم‌نگاهی بهم کرد و وارد شد. به محض ورود به آشپزخونه با انبوهی از سبزی‌هایی که خاله گرفته بود چشمام سیاهی رفت‌. درمونده به خانه نگاه کردم. _ خاله تو رو خدا دوباره سبزی خریدی! ماه پیش پاک کردیم. _ اونا رو خوردیم دیگه! تموم شده. نخرم از کجا باید بخوریم. _ آنقدر که سبزی می‌گیرید شبیه بز شدیم.‌ آدم که انقدر سبزی نمی‌خوره. خندید و گفت: _ کم غر بزن ببینم.‌ به سفره پهن شده اشاره کرد. _ این رو بذار پایین. سینی چایی رو از دستش گرفتم و جلوی علی گذاشتم. از این که با خاله این جوری حرف زدم کمی شاکیه.‌ تغییر رفتار علی با خودم رو کاملاً احساس می‌کنم. قبلا این طوری برخورد نمی‌کرد و همون لحظه قاطعانه کاری می‌کرد تا عذرخواهی کنم.‌ اما الان با من مهربون‌ شده و به یه اخم بسنده می‌کنه. با اخم گفت: _ یکم سبزیه دیگه، چقدر غر می‌زنی! _ یکم نیست، خیلی زیاده. سبزی پاک کردن سخته؛ خودت که تا حالا پاک نکردی! لبخند کجی گوشه لبش نشست و چایی رو از توی سینی برداشت. زهره کنار رضا نشست و با احتیاط شروع به خوردن کرد. بعد از خوردن صبحانه پسرها از آشپزخونه بیرون رفتند. من و خاله و زهره هم شروع به پاک کردن سبزی‌ها کردیم. مثل همیشه خاله و زهره با دقت پاک می‌کردند و من از سر بی‌حوصلگی تمام سبزی‌ها رو با ساقه و برگ می‌انداختم. نیمی از سبزی‌ها رو پاک کرده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد. نیم‌نگاهی به بیرون انداختم. علی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام. _ بله خواهش می‌کنم. _ شما؟ _ یه لحظه گوشی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو روی زمین گذاشت و سمت آشپزخونه اومد. تن صداش رو پایین آورد و گفت: _ مامان می‌گه عزت ساداتم! از فامیلای عباس‌آقا خدابیامرز. خاله گفت: _ آره اون روز توی خونه عمه دیدمش، شماره گرفت ازم.‌ _ الان چی‌کار داره؟ _ نمی‌دونم! یه دفعه اخم‌های خاله توی هم رفت. _ خدا بخیر کنه! خدا نکنه مریم واسطه فرستاده باشه.‌ دستش رو روی زانوش گذاشت و سمت تلفن رفت. کفری گفتم: _ این عمه چی می‌خواد از جون ما، فقط خدا می‌دونه! به غیر از ناراحت کردن و اعصاب خوردی برای ما هیچی نداره. خاله گوشی رو برداشت. _ سلام. _ قربان شما، خواهش می‌کنم. _ این چه حرفیه! درخدمتم. _ خدا بیامرزش. _ بله. رنگ نگاه خاله تغییر کرد و لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست. _ والا چی بگم! اجازه اینا دست پدربزرگ‌شونه! _ خانواده‌ی شما به واسطه عباس‌آقا برای ما شناخته شده و مورد تأییدِ، اما گفتم که اجازه ازدواج دخترها دست پدربزرگ‌شونه. _ من باهاش صحبت می‌کنم، بهتون خبر می‌دم. _ اونم الان که خودتون می‌دونین، شرایط خانواده طوریِ که فعلاً همه سیاه‌پوش عباس‌آقا هستن. _بله می‌دونم، شما لطف دارید. _خواهش می‌کنم، خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت. زهره گفت: _ با این که بی‌ریختی اما بازم خاطرخواه داری. نمی‌دونم از چیه تو خوششون میاد! زهره به تعداد خواستگارهای منم حسودی می‌کنه. _ اصلاً از کجا معلومِ خواستگار بوده! شاید حرف دیگه‌ای زده. _ نشنیدی مامان چی گفت؟ گفت اجازه ازدواج دخترا دست پدربزرگ‌شونه. تو رو می‌خواد. _ گفت دخترا، شاید خودت رو بگن! خاله وارد آشپزخونه شد. لبخند نامحسوسی گوشه‌ی لب‌هاش نشسته که نمی‌تونه جمعش‌کنه. علی تو چارچوب دَر ایستاد و کلافه پرسید: _ مامان چی می‌گفت؟ نگاهی به من و زهره انداخت و رو به علی گفت: _ حالا می‌گم بهت. _ دلم شور می‌زنه، الان بگو. _ هیچی ان‌شالله که خیره. _ اجازه چیه دخترا دست آقا جونِ!؟ خاله نفس سنگینی کشید و گفت: _ مثل این که باید بگم، ول کن نیستی! اون‌ روز که ناهار خونه عمه‌تون دعوت داشتیم، زهره رو می‌بینه ازش خوشش میاد. همون روز به من گفت که می‌خوام مزاحمتون بشم. من متوجه نشدم منظورش چیه؟ حالا زنگ زده می‌گه ما می‌ترسیم شما دخترتون رو شوهر بدید، اگر اجازه بدید بیایم برای خواستگاری.گفتم فعلاً که عزاداریم، باید صبر کنید. زهره گردنش رو دراز کرد و رو به مادرش گفت: _ بهشون بگو نه! من می‌خوام درس بخونم. علی پوزخند زد و از دَر آشپزخونه بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موندن بیرون از خونه تا این وقت شب تو بهشت زهرا کار درستی نیست ولی من کنار قبرشون خوابم برد سمت خیابون دودیم که ماشینی سمتم اومد. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه یا اذیتم‌میکنه. کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه خودش بیارم. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد و عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت -چه حرفی عمو . دختره ی نفهم از مدرسه فرار کردی اومدی اینجا https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره به جای خالی برادرش نگاه کرده و با التماس به مادرش گفت: _ مامان من نمی‌خوام! خاله بی‌تفاوت گفت: _ نمی‌خوای که چی بشه! که بمونی اینجا بیشتر من رو اذیت کنی و برادرت رو دست بندازی؟ شوهر کن برو؛ شاید اون جا مثل آدم زندگی کنی. زهره ناباورانه به مادرش نگاه کرد. _ مامان داری جدی می‌گی! _ شوخی دارم با تو؟! تازه این جا هم علی به تو اجازه ادامه تحصیل نمی‌ده. _ چرا شما اینقدر فرق می‌ذارید؟ اگر این شرایط برای رویا بود همین طوری قبول می‌کردید!؟ _ رویا آبرومون رو نبرده! _ چند وقت پیش رویا جلو کل فامیل نگفت یکی دیگه رو دوست داره!؟ _ همه رویا رو می‌شناسن، تو رو هم‌ می‌شناسن‌‌. اون رو گفت برای اینکه محمد رو از سر خودش باز کنه.‌ _ نخیر! اتفاقاً من خبر دارم. رویا اون‌جوری که شما فکر می‌کنید نیست... علی عصبی با صدای بلند از توی اتاق گفت: _ زهره ببند دهنت رو! اشک توی چشم‌های زهره جمع شد. ایستاد و گفت: _ من اگر بمیرم هم ازدواج نمی‌کنم! این فکر رو از سرتون بیرون کنید.‌ اونا هم‌ بیان اینجا، یه آبروریزی مثل رویا راه می‌ندازم.‌ علی این بار عصبی‌تر گفت: _ می‌بندی و یا بلندشم بیام! قصد بیرون رفتن از آشپزخونه رو داشت. اما با این حرف علی، گوشه آشپزخونه نشست. سرش رو روی زانوش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت. خاله از رفتار زهره ناراحت شد و دیگه سبزی پاک‌ نکرد. فقط با اشغال سبزی‌ها بازی می‌کرد. من موندم و اون همه سبزی! شاید ازدواج زهره براش خوب باشه؛ اما اینکه دوست نداره و خاله اهمیتی به جواب منفیش نمی‌ده و علی هم در برابرش موضع گرفته، من رو ناراحت می‌کنه و دلم براش می‌سوزه. میلاد از دَر آشپزخونه داخل اومد و نگاهی به خواهرش که در حال گریه کردن بود، انداخت. کنارش نشست و دستش رو گرفت. خیلی دلم می‌خواد توی این شرایط برای زهره همدم باشم. اما زهره من رو قبول نداره و همدردیم رو نمی‌پذیره. خاله تن صداش رو پایین آورد و رو به میلاد گفت: _ بلند شو دَر آشپزخونه رو ببند. معلوم بود می‌خواد با زهره حرف بزنه که علی متوجه نشه. میلاد بدون معطلی دَر آشپزخونه رو بست. خاله کمی خودش رو به زهره نزدیک کرد و گفت: _ خیلی درس بخونی که می‌گی می‌خوام درس بخونم! تمام مدتی که می‌رفتی مدرسه به خاطر درس نخوندن تو، سرم جلوی مدیرتون پایین بود. هر روز افت تحصیلی. چقدر التماس معلم‌ها کردم که قول می‌ده جبران‌ کنه! زهره سرش رو بلند کرد. _ غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا این کار رو با من نکنید! _ توی مدرسه تو درس می‌خونی! پشت مدرسه چه غلطی می‌کردی؟ سر از قرار تو کافی‌شاپ درآوردی. گوشی رضا رو برداشتی عکس فرستادی. _ به خدا پشیمون شدم. دیگه تکرار نمی‌کنم. خواهش می‌کنم! شما اگر وساطت کنی، علی می‌ذاره من برم درس بخونم. _ فکر می‌کنی نکردم!؟ از روزی که این حرف‌ها رو زد، هر شب میرم پیشش التماسش می‌کنم که ببخشِد. می‌گم اشتباه کرده، جوونی کرده. یه کلام‌ می‌گه «زهره دفعه چندمشه! آدم بشو نیست. نه.» خواستگار خوب کم دَر خونه رو می‌زنه. _ پس چرا رویا گفت نه، حمایت کردید؟ یک کلام؛ منم نمی‌خوام. _ تو بذار بیان. پسره بیاد ببینش، نپسندیدی! باشه هرچی تو بگی قبول. پر بغض گفت: _ مامان به خدا من پشیمون شدم. _ دروغ می‌گی زهره! دروغ می‌گی. فکر می‌کنی متوجه نشدم اون روز که می‌رفتیم‌ خونه‌ی عمه‌ت از تو ماشین به ماشین بغلی که توش پسر نشسته بود، چه رفتاری کردی؟ فکر می‌کنی متوجه نمی‌شم که گوشی تلفن خونه رو می‌بری بالا و با هدیه حرف می‌زنی؟ فکر می‌کنی مثلاً یواشکی با گوشی رضا تماس تصویری می‌گیری، نمی‌فهمم؟ تو کی می‌خوای دست از این کارات برداری؟ می‌فهمی تمام نگاه‌ها به ماست که ببینن چی می‌شه و سرکوفتش رو به من بزنن؟ می‌فهمی باید جلوی پدربزرگت جواب پس بدم؟ می‌فهمی آبرو دارم و چند سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم؟ خجالت می‌کشم از کارهات! متوجه هستی؟ با التماس و مظلوم گفت: _ به خدا دیگه تکرار نمی‌کنم. _ آره تکرار نکن. ولی وقتی رفتی خونه شوهرت! اون جا دیگه تکرار نمی‌کنی، چون مثل این جا باهات رفتار نمی‌شه. _ مامان تو یه لحظه گوش کن... خاله عصبی رو به میلاد گفت: _ بلندشو دَر رو باز کن!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره دیگه حرف نزد. چون وقتی دَر بازه، صداش بیرون می‌ره و علی بابت هر حرف اشتباهش بهش تذکر می‌ده. _ می‌شه برم بالا تو اتاق خودم؟ خاله بدون این که نگاهش کنه، دستش رو تکون داد و زیر لب گفت: _ برو. بلند شد و با احتیاط از آشپزخونه بیرون رفت. علی به تلویزیون نگاه می‌کرد. زهره از پله‌ها بالا رفت و از دید من خارج شد. می‌دونم الان رضا حسابی دلش می‌خواد طرف زهره رو بگیره، اما از ترس علی جرأت نمی‌کنه. کاش عزت سادات فردا زنگ می‌زد که علی خونه نبود و زهره می‌تونست حرفش رو به مادرش بزنه. خاله و علی خیلی عصبی بودند. برای همین من مجبور شدم تنهایی و بی‌صدا، بدون هیچ اعتراضی این همه سبزی رو پاک کنم. سبزی‌ها رو توی لگن ریختم و رو به خاله، کمرم رو که حسابی درد گرفته بود صاف کردم و گفتم: _ تموم‌ شد. نگاهی به سبزی‌ها انداخت و گفت: _ الهی بمیرم برات، خسته شدی؟ _ خیلی. همش رو تنها پاک‌ کردم. تن صداش رو بالا برد. _ علی مادر، بیا این رو بذار تو حموم می‌خوام بشورم.‌ سنگینه ما نمی‌تونیم بلندش کنیم. بدون‌ معطلی ایستاد.‌ من کاری نکردم که الان استرس داشته باشم، اما نمی‌دونم چرا با ورود علی به آشپزخونه، ته دلم خالی شد. خاله رو به من گفت: _ رویا یه لحظه بلند شو برو بیرون. ایستادم که با تشر ادامه داد: _ بیرون منظورم پشت دَر نیست که فال گوش بایستی! از شرمندگی و خجالت علی سرم رو پایین انداختم. چشمی گفتم و بیرون رفتم. اصلاً نیاز به گوش ایستادن نبود. خاله از عصبانیت نمی‌تونه صداش رو کنترل کنه. رو به علی گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم! _ عِه. این حرف‌ها چیه که می‌زنی!؟ _ چی‌کار کنم؟ _ هیچی! پسر خوبیه، بده بره. دختری مثل زهره رو نباید تو خونه نگه داشت. _ می‌گه نمی‌خوام. _ بی‌جا کرده! تحقیق می‌کنیم؛ اگر پسر خوبی بود، میره. _ اگر بره خونه‌ی پدربزرگ، گریه زاری کنه که نمی‌خوام! _ غلط می‌کنه! قلم پاش رو می‌شکنم بدون اجازه جایی بره. _ هم دلم براش می‌سوزه، هم‌ کم‌ آوردم. _ درست‌ می‌شه، انقدر ناراحت نباش. _ این‌ لگن رو بذار تو حموم، شیر آب رو هم باز کن روش. علی خم‌ شد و لگن رو برداشت. چشمی گفت و بیرون اومد. این حرفی بود که خاله من رو به خاطرش از آشپزخونه بیرون کنه! تلافی دیروز رو امروز سرم خالی کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صبح شنبه دوباره تنهایی به مدرسه رفتم. برام جالبه که خانواده هدیه هیچ حرفی بهش نمی‌زنند! هر دفعه که مدیر صداشون می‌کنه، روز بعدش دوباره مدرسه‌ست و حتی یک روز هم تحریم نمی‌شه. تنها روزهایی که مدرسه نیامد، همون یک هفته‌ای بود که مدیر اخراجشون‌ کرد. درس‌هام رو با دقت گوش کردم. این چند وقت به خاطر اینکه علی جوابش رو به من نداده بود، حواسم پرت بود و نمی‌تونستم تمرکزی روی درس‌هام داشته باشم. اما امروز به خاطر جواب مثبتی که علی بهم داد و خیالم رو راحت کرد، بدون فکر و خیال و با عشق، تمام حواسم رو به درس دادم. زنگ آخر به صدا دراومد. از مدرسه بیرون اومدم. از ترس سمج بازی محمد، اول به اطراف نگاه کردم تا دوباره سر و کله‌اش پیدا نشده باشه. بعد از اطمینان از نبود محمد، به سمت خونه راه افتادم. مسیر مدرسه تا خونه را با خیال راحت طی کردم. کلید رو توی دَر انداختم و وارد شدم.‌ حیاط شسته شده و گلدون‌ها مرتب گوشه دیوار چیده شده بودن.‌ این کار فقط از خاله‌ بر میاد. معمولاً من و زهره موقع حیاط شستن به هیچ چی دست نمی‌زنیم و فقط آب می‌گیریم. کفش‌هام دو درآوردم وارد خونه شدم. _ سلام. خاله نیستی؟ صداش از اتاقش اومد. _ جانم خاله! اینجام. اومدی. خسته نباشی. سمت اتاق خواب رفتم. لباس‌ها رو بیرون ریخته بود و مرتب می‌کرد. _ رویا جان من یه سری پارچه گذاشته بودم توی این بغچه‌ها، تو ندیدی؟ _ بردی انباری کنار اتاق ما. _ مطمئنی!؟ _ آره خودم دیدم، گذاشتی تو ساک آبیه. دست از گشتن برداشت. _ ای وای... خدایا شکرت. رو به من ادامه داد. _ ای کاش از صبح بودی. پدرم در اومد انقدر که اینا رو زیر و رو کردم. کل رختخواب‌ها رو ریختم بیرون و زیر رو روش کردم تا گیرشون بیارم. _ برای چی می‌خواید؟ _ می‌خوام ببرم بدم خیاط بدوزه، یه چند دست لباس داشته باشیم. _ خاله الان دیگه کی لباس میده بدوزن وقتی که بیرون این همه لباس‌های قشنگ و آماده هست! _ واسه خودمون که نه، برای زهره ان‌شالله. اگر جور شد و عروس شد، یه چند دست لباس تو بغچه‌ش بذارم. _ خاله زهره اصلاً نمی‌خواد. _ چوب بی‌آبرویی برداشته می‌زنه به زندگی من! بمونه خونه که دیگه چی کار کنه؟ _ خاله گناه داره. _ تو دخالت نکن. بلندشو برو سفره رو پهن کن. الانِ که سر و کله همه پیدا بشه. صدای بسته شدن دَر خونه اومد. _ میرم لباسم رو عوض کنم و بیام. _ باشه. به اون زهره هم بگو بیاد پایین.‌ بهش بگو مامان گفته زندانی کردن خودت اون بالا، هیچ تأثیری تو تصمیمی که گرفتیم نداره. متأسف نگاهی انداختم. خروجم از اتاق خاله همزمان شد با ورود رضا و میلاد به داخل خونه. سلام کردم. هر دو جواب دادند. رضا کنارم ایستاد و گفت: _ رویا من همش استرس دارم که تو بزنی زیر قولت! _ نمی‌زنم. کی شد مهمونی؟ _ به کسی نگیا! فعلاً معلوم نیست. اما احتمالاً سه‌شنبه باشه. _ میام ولی فکر خاله رو هم‌ بکن.‌ _ که چی؟ _ اول راضیش کن، بعد. _ اون راضی بشو نیست.‌ مهشیدم خواستگار زیاد داره. امروز تو دانشگاه یه پسر داشت باهاش حرف می‌زد...        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ هر کی حرف زد که خواستگار نیست! شاید سؤال داشته. _ بیجا می‌کنه کسی از زن من سؤال بپرسه! خنده صداداری کردم. _ صبر کن بذار یه بله درست حسابی بهت بده، بعد زنم زنم کن.‌ با کیفش به بازوم کوبید. _ تو نمی‌خواد برای من حرف بزنی. با همون خوشحالی درونیش که هیچ جوره نمی‌تونست پنهان کنه، ادامه داد: _ آخ رویا نمی‌دونی چه برنامه‌هایی برای آینده دارم. _ مثلاً الان همه قبول کنن، تو خونه داری! کار داری؟ حق به جانب گفت‌: _ خب درست می‌شه. _ این جوری که تو داری جلو‌ میری، درست شدنی نیست. باید معجزه بشه. _ وایستادی جلوی من آیه‌ی یأس می‌خونی! چی بهت میدن؟ _ آیه‌ی یأس نیست. حقیقته که تو انقدر ذوق و شوق کورت کرده، حواست بهش نیست. _ مهشید مثل تو فکر نمی‌کنه.‌ _ اونم صداش در میاد. _ اونوقت یه فکری می‌کنم.‌ از پله‌ها بالا رفت. پشت سرش راه افتادم که میلاد دستم رو گرفت و کشید. دست‌های سردش، متوجه‌م کرد که از چیزی ترسیده. به رضا نگاه کرد و منتظر موند تا وارد اتاقش بشه. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، دستم رو کشید و ازم خواست تا خم بشم. _ چی شده میلاد!؟ نگاهش بین چشم‌ها جابجا شد و گفت: _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره عزیزم! چی شده؟ دستش رو توی کیفش کرد و برگه رو از روی کتابش بیرون آورد و سمتم گرفت. روی برگه نمره غیرقابل قبول نوشته شده بود و زیرش تأکید کرده بودن که فردا با اولیا باید به مدرسه بره. زود برگه رو گرفت و لای کتاب گذاشت. توی چشم‌هام نگاه کرد. _ به مامان بگم به داداش می‌گه، داداش هم دیگه نمی‌ذاره برم کلاس فوتبال! دعوامم می‌کنه. تُن صدام رو تا می‌تونستم پایین آوردم و روی یک زانو جلوش نشستم. _ خوب چرا درس نخوندی؟ _ آخه فرداش مسابقه داشتیم، حواسم پیش تیم‌مون بود. _ مدرسه شما با ما فرق می‌کنه. اگه فردا با مامان نری مدرسه، زنگ می‌زنن به علی. بعد اون موقع خیلی بدتر می‌شه! مظلوم گفت: _ چی‌کار کنم...؟ نمی‌شه تو بیایی؟ _ من رو که قبول نمی‌کنن! _ چرا بزرگی دیگه! _ بزرگ هستم ولی نه اونقدر که مدرسه‌ی تو بخواد من رو قبول کنه.‌ _ من اگه به مامانم بگم به داداش می‌گه.‌ داداش علی هم از اول شرط گذاشته بود که به شرط اینکه تو درس‌هام افت نکنم، برم کلاس فوتبال. الان که از دست زهره ناراحتِ، من حرف بزنم بیشتر عصبانی می‌شه. باید چی‌کار کنم؟ _ من به خاله می‌گم که به علی نگه.‌ _ می‌گه! _ دیگه چاره‌ای نداریم.‌ سعی می‌کنم‌ یه جوری بگم که نگه. خوبه؟ با سر حرفم رو تأیید کرد. _ از دست تو میلاد! تو که دَرست خوب بود.‌ آخه مدرسه شما این‌جوری نیست که تو درس نخونی. _ قول می‌دم دیگه بخونم، فقط یه کاری کن! _ اون برگه رو بده به من. برگه رو دوباره از توی کیفش درآورد. تا کرد و دستم داد و با التماس گفت: _ تو رو خدا زهره نبینه! _ زهره که تو رو بیشتر از هر کی دوست داره! _ می‌خوام فقط تو بدونی. باشه؟ صورتش رو بوسیدم. _ نگران نباش، خودم درستش می‌کنم. چه فوتبالیستی بشی تو!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ذوق زده گفت: _ دیروز یه برگردون زدم‌‌ همه تشویقم کردن. مربیمون گفته من بهترین بازیکن توی زمینم. با افتخار نگاهش کردم. _ معینی‌ها همینن؛ هر جا باشن‌ اولن. بدو برو تو اتاق دَرست رو بخون‌. تا شب خودم به خاله می‌گم. باشه‌ای گفت و رفت. رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دَر اتاق رو که بست، پیش زهره رفتم. گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. چند روزیه که باهام خوب شده و می‌تونم روش حساب کنم. _ سلام. _ سلام، خوب شد اومدی رویا! مُردم تو این خونه از تنهایی. مقنعه‌ام رو در آوردم و با فاصله رو به روش نشستم. _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره! _ الان رضا پایین پله‌ها بهم گفت که احتمالاً آقاجون سه‌شنبه مهمونی دعوتمون کنه. تا اون موقع دووم بیار هیچی نگو. بذار خاله و علی واسه خودشون برنامه‌ریزی کنن. سه‌شنبه به آقاجون بگو که دوست نداری ازدواج کنی.‌ از اشتباهاتت هم بگو.‌ بگو پشیمون شدم.‌ آقاجون خیلی مهربونه، اجازه ازدواج ما هم‌ دستشه. اجازه نمی‌ده که این جوری تو رو شوهر بدن. _ فکر بعدش رو کردی! من باید بیام توی خونه با این علی که راه‌ به راه منو می‌گیره می‌زنه روبرو بشم! طوری که بهم برخورده گفتم: _ کی بیچاره راه به راه تو رو زده! اتفاقاً در برابر کارهات صبوری می‌کنه. _ بله شما که همش نقش امانت رو توی خونه داری، باید هم این طوری بگی! دلخور ایستادم.‌ _ خاله گفت بگم بالا نشینی، بلندشو بیا پایین. _ مامان‌ بدجور رفته رو مغزم رویا! ‌داره دنبال پارچه می‌گرده برای من بدوزه که من خیر سرم توی خونه‌ی شوهر لباس داشته باشم. بگو الان فکر یخچال و گاز رو کردی که فکر لباس منی! آه نداره با ناله سودا کنه، یکسره فکر شوهر دادن و زن گرفتنِ. معلوم نیست از کجا می‌خواد بیاره برای رضا عروسی بگیره، به من جهاز بده! _ این جوری حرف می‌زنی یه جوری می‌شم؛ احساس می‌کنم خیلی بی‌معرفتی. _ اگه قرار بود تو رو هم به زور شوهر بدن، همین حرف‌ها رو می‌زدی؟ ایستادم و دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و تونیک‌ بلندی پوشیدم. _ یه کار دیگه هم می‌شه بکنی. _ چی‌کار؟ _ بیا به علی بگو ببخشید. _ نمی‌بخشه؛ صدبار گفتم. سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. ادامه دادم: _ واقعاً دیگه نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم! فقط همین فکرا به ذهنم رسید که بهت گفتم. برگه میلاد رو توی جیب تونیکم گذاشتم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. صدای علی و خاله رو از بالای راه پله‌ها شنیدم. _ خیلی خستم مامان. _ الهی دورت بگردم، بس که کار می‌کنی. _ انقدر خستم که نمی‌تونم اضافه کار وایسم.‌ حسین بیشتر مواقع وایمیسته ولی من نمی‌تونم. بیشتر از لحاظ روحی خستم تا جسمی. _ حق داری مادر جان! آزار و اذیت‌هایی که زهر داره کم نیست. _ دیشب با رضا حرف زدم. مثل اینکه به آقاجون گفته توی مهمونی حرف مهشید رو مطرح کنه واسه خواستگاریش. خاله کلافه گفت: _ من دیگه از پس رضا برنمیام! ولش کن هر کاری می‌خواد بکنه... این چه قولی بود به میلاد دادی؟ _ سفر؟ _ آره.‌ من از صبح فکرم اینه چه جوری پس‌انداز کنم، از کجا پول جور کنم‌ برای جهیزیه و عروسی. توی این‌ گیرودار سفر به چه کارمون میاد! _ بچه‌ست مامان. دوست ندارم به دلش بمونه.‌ از یه طرف دیگه هم یه مدتیه که توی خونمون فقط ناراحتی پیش میاد؛ بریم شاید حال روحیمون بهتر بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ فکر پولش رو کردی آخه؟ _ آره نگران‌ نباش؛ جور می‌شه. مگه پول ماشین جور نشد؟ یه دفعه گفتی قرعه به ناممون دراومد. بیچاره علی هنوز نمی‌دونه خاله النگوهاش رو هم برای ماشین فروخته. _ مامان‌ زنگ زدی به اقدس‌خانم بگی؟ خاله ناامید گفت: _ مطمئنی بگم!؟ دیگه باید به چه زبونی بگه که خاله متوجه بشه. _ آره مطمئنم.‌ اصلاً رفتنمون از اول اشتباه بود.‌ _ دختر خوبیه ها! _ ان‌ شالله خوشبخت بشه. زودتر بگو بذار دلبسته نشه. خاله طلبکار گفت: _ باشه، ولی دفعه‌ی دیگه من یکی رو انتخاب کردم حق نداری نه بیاری! علی خنده‌ی صداداری کرد. _ شاید منم بخوام مثل حسین یهو دستت رو بذارم‌ تو حنا. صدای ذوق‌زده‌ی خاله بلند شد. _ الهی دورت بگردم.‌ من که از خدامه خودت انتخاب کنی. سرفه‌ای کردم و وارد آشپزخونه شدم. علی دستاش رو پشتش گذاشته بود و به کابینت تکیه داده بود. با دیدنم، پنهانی از خاله لبخندی زد و جواب سلامم رو داد. قند توی دلم آب شد. انگار دوتا بال بهم دادن تا پرواز کنم.‌ تلاشم‌ برای کنترل خودم‌ بی‌فایده بود و لبخند پهنم قصد جمع شدن نداشت. اما علی برعکس من چهره‌ش رو مثل همیشه جدی کرد. خاله نگاهی بهم انداخت. _ زهره نیومد؟ _ من بهش گفتم. _ چیه کبکت خروس می‌خونه! جلو رفتم و بشقاب‌ها رو ازش گرفتم. _ من آماده می‌کنم.‌ رو به علی گفت: _ برو لباس‌هات رو عوض کن، بیا ناهار. فکر کنم با این لبخندی که علی بهم زد تا یک ماه روحیه شادی داشته باشم. خاله درمونده زیر لب گفت: _ چه جوری بهشون بگم. فوری گفتم: _ چه جوری نداره! می‌خوای من زنگ بزنم بگم؟ اَخم ریزی کرد. _ چی به کی بگی؟ اصلاً حواسم نبود که باز بی‌اجازه حرف‌هاشون رو شنیدم. _ به زهره دیگه! که بیاد پایین. جلو اومد و گوشم رو توی دستش گرفت.‌ مثل همیشه نه فشار داد نه حتی ذره‌ای کشید. _ این فضولی کار دستت می‌ده ها! _ مگه من چی گفتم؟ دستش رو انداخت و نفس سنگینی کشید. _ زشته رویا‌خانم! _ خاله به خدا نمی‌خواستم گوش وایستم. همین جوری شنیدم. _ نمی‌خواد قسم بخوری.‌ منم خودم بلدم گندکاری بچه‌هام رو درست کنم. _ چشم‌، ولی این‌گند‌کاری علی نیست! از اول گفت نمی‌خوام، شما اصرار کردی. من مطمئنم علی خودش مثل دایی یکی رو دوست داره. صدای سرفه‌ی علی باعث شد تا حرف توی دهنم بماسته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه تیزی بهم انداخت.‌ بشقاب‌ها‌ رو روی زمین گذاشتم. من که نگفتم اون شخص منم، چرا علی ناراحت شد! قبل از اینکه خاله نگاهش کنه، اخم رو از وسط پیشونیش برداشت.‌ خاله گفت: _ رویا سفره رو پهن کن، من برم بالا با زهره کار دارم. فوری بیرون رفت. علی صداش رو پایین آورد و با تشر گفت: _ فکر نکن اگر بگی همه چی تموم می‌شه! من مطمئنم یکی از مخالف‌های سرسخت، خود مامانِ.‌ بگی مسیرمون‌ رو یا خیلی دور می‌کنی یا دست نیافتنی. پس دهنت رو ببند. لب‌هام‌ رو جلو دادم و به حالت قهر، دلخور گفتم: _ مگه من چی گفتم؟ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نفس سنگینی ازم گرفت. _ خط هم نده. من بلدم‌ خودم‌ درستش کنم. خاله عصبی و با حرص وارد آشپزخونه شد و زیر لب غر زد: _ دختره‌ی نفهم. _ مامان زیاد اذیتش نکن. _ من اذیت می‌کنم!؟ این‌چند وقت، چند بار گند زده؟ همش دنبال یه راه حل خوب بودم. خدا رو شکر که براش خواستگار اومد راحت شدم. علی متأسف سرش رو تکون داد. سفره رو پهن کردم. خاله گفت: _ علی اینا رو صداشون کن‌، من حوصله ندارم. با یه جمله‌ی کوتاهِ بچه‌ها بیاین ناهارِ علی، کمتر از یک‌ دقیقه همه پایین بودن.‌ روزهای دیگه خاله بیشتر از ده بار باید صداشون می‌کرد تا می‌اومدن. همه دور سفره نشستیم و شروع به خوردن کردیم. چشم‌های زهره قرمز بود و میلی برای غذا خوردن نداشت. نگاهش به دست‌های علی بود که برای پر کردن‌ قاشق از غذا، پایین‌ و بالا می‌شد. میلاد رو به من لب زد: _ گفتی؟ اَبروهام‌ رو بالا دادم. ناامید به بشقابش نگاه کرد.‌ علی بشقاب خالی‌ش رو کمی جلو کشید و لیوان‌ آب رو برداشت. تشکری کرد و ایستاد که در کمال ناباوری همه، زهره پربغض صداش کرد: _ علی. علی متعجب‌تر از همه بهش خیره موند اما جوابی نداد. زهره اشکش رو با پشت دست پاک‌ کرد. _ ببخشید. خشک‌ و جدی گفت: _ دقیقا چی رو زهره! زهره دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. شروع به گریه کرد و همزمان گفت: _ به خدا غلط کردم. دیگه تکرار نمی‌کنم. این بار، بار آخر بود. اگر یک‌ بار دیگه تکرار کردم‌ بعد هر چی تو بگی. ولی تو رو خدا من رو شوهر نده. رویا می‌گه به آقاجون بگم نمی‌ذاره. ولی من دلم‌ نمی‌خواد حرف از خونمون بره بیرون.‌ تو رو روح بابا منو ببخش.‌ قول می‌دم درس بخونم سرم به کار خودم باشه. زهره همیشه وسط کارهاش من رو خراب می‌کنه. حالا می‌مرد اون جمله رو نمی‌گفت! خاله، هم دلش برای زهره سوخته بود، هم دوست نداشت از تنها راه‌حلش دور بشه. _ یه‌‌جوری گریه می‌کنی انگار قراره... حرفش رو با چشم‌غره‌ای به زهره خورد. _ شوهر کردن که این‌جوری زجه‌ مویه نداره! زهره فقط مخاطبش علی بود.‌ انگار می‌دونه که جز علی کسی نمی‌تونه کمکش کنه.‌ آخرین التماس‌هاش رو با اوج گریه به زبون آورد. _ علی توروخدا. غلط کردم.‌ تو اگر بگی نه، مامان هم کوتاه میاد. علی فقط نگاه کرد.‌ سرش رو پایین انداخت و بی‌حرف از آشپزخونه بیرون رفت. باید منتظر برگشت این‌ سونامی که زهره راه انداخت به سمت خودم باشم.‌ تا من باشم که دیگه دلم برای زهره نسوزه و راهنماییش نکنم. از سکوت علی، خاله هم سکوت کرد.‌ رضا درمونده به خواهرش نگاه کرد. درسته بیشتر مواقع تو‌ کل‌کل هستن، ولی توی روز‌های سخت خیلی هوای زهره رو داره. دستش رو روی سرشونه‌ زهره گذاشت و غمگین گفت: _ بسه گریه نکن. پاشو برو بالا. خاله بدون عکس‌العملی، به سکوتش ادامه داد. زهره درمونده، به ناچار ایستاد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره میلاد! توی این اوضاع چه‌جوری به خاله بگم. شاید بهتر باشه فردا خودش رو به مریضی بزنه و مدرسه نره.‌ خاله با ناراحتی گفت: _ رویا بلند شو برو پیش زهره. رفتن همان و خوردن تیروترکش‌های التماس نافرجام زهره به من هم همان. _ من نمیرم.‌ خودتون برید. اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ ورپریده! میری کار یاد زهره می‌دی!؟ کمی خودم رو عقب کشیدم. _ خب دلم براش سوخت! _ بعد باید یادش بدی که بره آبروی من رو جلوی پدربزرگتون ببره!؟ _ من دیدم ناراحتِ، گفتم اون‌جوری بگم‌ آروم بشه. _ بلندشو از جلوی چشم‌هام برو! نگاهش رو به رضا داد. _ تو پاشو برو پیشش. رضا چشمی گفت و کاری که خاله گفته بود رو انجام داد. خاله با تشر نگاهم کرد. _ چرا نشستی!؟ _ کجا برم؟ علی تو هال نشسته، رضا هم که تو اتاق ماست؛ من نمی‌تونم برم بالا! حیاط هم که سرده. شما برو پیش علی، من ظرف‌ها رو بشورم. نگاه پر از غیضش رو از روی من برداشت و بیرون رفت. میلاد فوری کنارم‌ نشست. _ من چی‌کار کنم؟ _ یه چی بگم، بعداً نگی من بهت گفتما! _ نمی‌گم. _ الان من اگر بگم، هم فوتبال دیگه نمی‌تونی بری، هم حسابی دعوات می‌کنن. فردا صبح الکی بگو حالم داره بهم می‌خوره، نرو مدرسه. بذار خونه آروم‌ بشه بعد من بگم. _ اگر صبح نرم‌ مدرسه، بعدازظهرش مامان می‌ذاره برم‌ فوتبال؟ _ نه دیگه! حالا یه روز قیدش رو بزن. _ آخه فردا مسابقه برگشت داریم. می‌خوام گل بزنم. _ چی بگم! صبر کن تا فردا ببینیم چی می‌شه. به بیرون نگاه کردم. علی دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود. خاله هم درمونده بهش نگاه می‌کرد. _ میلاد، برو بالا به رضا بگو زنگ بزنه دایی بیاد اینجا. برق شادی تو چشم‌هاش نشست. _ دایی بزرگ‌تر من حساب می‌شه؟ کلافه گفتم: _ به دایی هر چی بگی، به علی می‌گه. لب‌هاش آویزون شد. دوباره ذوق‌زده گفت: _ به عمو می‌گم. _ بعدش اگر خاله بفهمه، دعوات می‌کنه! _ اَه... خسته شدم. _ تو یکم صبر کن، شاید گفتم به خاله. با صدای تند خاله، دست‌وپام رو گم کردم. _ رویا یه چایی بریز بیار! _ چشم. نفس راحتی کشیدم. همش تقصیر خودمه. کاش یاد می‌گرفتم دیگه به زهره حرف نزنم و کمکش نکنم. دوتا چایی ریختم و با ترس‌ولرز بیرون رفتم. خدا لعنتت نکنه زهره! سینی رو جلوی علی گذشتم و با تمام سرعت به آشپزخونه برگشتم. با بلند شدن صدای دَر خونه نفس راحتی کشیدم. احتمالاً میلاد به رضا گفته، اونم به دایی زنگ‌ زده، اومده. روسریم رو مرتب کردم. _ من باز می‌کنم. هیچ کس حرفی نزد.‌ از خدا خواسته وارد حیاط شدم. تقریباً سمت دَر دویدم و بازش کردم. با دیدن اقدس‌خانم اخم کرد. _ بفرمایید؟ اون هم انگار دل خوشی از من نداره. _ خاله‌ت خونه‌ست؟ _ نه نیست. _ کی میاد؟ حالا که شرایطش پیش اومده، عمراً بذارم‌ به هدفش برسه. _ رفته مسافرت تا یک‌ ماه دیگه هم نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دو سه روز پیش با من حرف زد! پس چرا نگفت؟ پوزخندی زدم. _ مگه شما می‌خوای بری مسافرت به همسایه‌هاتون می‌گید؟! پشت چشمی نازک کرد. _ کی میاد؟ عجب آدم گیریه، قصد رفتن نداره. شونه‌هام رو بالا دادم‌ و با بی‌تفاوتی گفتم: _ رفته برای علی زن بگیره. دیگه خودتون حساب کنید چقدر طول می‌کشه. چشم‌هاش گرد شد. _ یعنی چی!؟ _ مگه بهتون نگفتن! دخترتون شب اول به علی می‌گه نه تنها من، هیچ دختر دیگه‌ای هم زن تو نمی‌شه چون باید خرج خانوادت رو بدی. علی هم خیلی این حرف ناراحتش کرد. خاله‌م هی می‌گفت زشته ولی علی گفت نمی‌خواد. دیگه رفتن براش زن‌ بگیرن. عصبانی و دلخور گفت: _ از طرف من به خاله‌ت بگو جواب ما نه بود، خودت انقدر رفتی و اومدی مریم رو دودل کردی! _ خب خداروشکر که دودل بوده. الان زیاد ناراحت نمی‌شه. چند ثانیه عصبی نفس کشید و نگاهم کرد که با صدای یاالله دایی نگاهش رو برداشت و بی‌حرف رفت. ذوق زده با نگاه بدرقه‌ش کردم. هم استرس گرفتم، هم حسابی خوشحالم که بالاخره شرش کم شد. _کی بود این!؟ نگاهم رو به دایی دادم. _ هیچ کس. سلام دایی. داخل اومد و گونه‌م رو کمی محکم کشید. _ باز چی کار کردی شیطونک! با دست صورتم رو ماساژ دادم.‌ _ وا... هیچی! خندید. _ شنیدم چی بهش می‌گفتی. لبم رو به دندون گرفتم. _ از کجاش شنیدی!؟ _ از هیچ جاش. با صدای بلند‌تری خندید و سمت خونه رفت. پا تند کردم و دستش رو گرفتم. _ دایی توروخدا نگیا! ایستاد و بهم خیره شد. _ نمی‌گم؛ ولی خیلی کار بدی کردی. _ آخه همش اینجا بودن. با انگشت روی بینیم‌ زد. _ به تو ربطی نداشت. دستم رو به کمرم زدم. _ پس به کی ربط داشت؟ لب‌هاش رو جلو داد و نفسش رو صدادار بیرون داد. _ بعید می‌دونم علی با تو کنار بیاد! _ چرا؟ _ با این حاضر جوابیت. _ آخه... صدای علی باعث شد تا بقیه‌ی حرفم رو نزنم. _ چرا نمیاید داخل؟ دایی آهسته گفت: _ خیالت راحت، من هیچی نمی‌گم. سمت علی رفت.‌ نفس راحتی کشیدم و پشت سرش راه افتادم. خاله با دیدن دایی هم حالش جا نیومد.‌ نگاه چپی به من کرد و رو به دایی گفت: _ این طرفا! دایی با شوخ طبعی گفت: _ ناراحتی برم. نیم‌نگاهی به من کرد. _ نه. آخه من می‌دونم از کجا آب می‌خوره! _ میلاد زنگ زد بهم، ولی من خودم تو راه اینجا بودم. حق به جانب گفتم: _ خاله شما تازگی دیگه من رو دوست ندارید. هر چی می‌شه بیخود می‌ندازید گردن من! هر سه نگاهم کردن. به حالت قهر ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم.‌ علی گفت: _ مامام راست می‌گه. الان به رویا ربط نداشت!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دفاع ازش نکن.‌ دیدم‌ به میلاد یه چی گفت! حسین‌جان قرار مدار تو چی شد؟ _ مگه قرار نشد شما زنگ بزنی، جواب بگیری! علاقه‌ی علی به منم‌ کم‌کم داره نمایان می‌شه. ازم‌ دفاع کرد. سرخوش وارد اتاق شدم. بلافاصله رضا ایستاد تا بیرون بره. _ بشین. دایی پایینه، کسی نمیاد بالا. ناراحت به زهره نگاه کرد. _ عجب گیری افتادیم! _ من دیگه می‌ترسم حرف بزنم. زهره آبروی آدم‌ رو می‌بره! رضا گفت: _ رویا اگر فکری به سرت می‌رسه بگو. به زهره اشاره کردم. _ قول بده نگه من گفتم! زهره درمونده نگاهم کرد. _ از دهنم پرید. ببخشید. _ شانس آوردم علی هیچی بهم نگفت. تنها فکری که الان به ذهنم‌ می‌رسه اینه که شب خواستگاری به پسره حرف‌های خل‌وچل بازی بزنه بره. رضا خوشحال به خواهرش نگاه کرد. _ آره اینم فکر خوبیه. زهره آه کشید. _ کاش می‌شد یه کاری کنیم کلاً نیان. رضا دستش رو گرفت. _ حالا این پیشنهاد خوبه دیگه! _ چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. فکری توی سرم جرقه زد. _ گفت فامیل عباس آقاست. آره؟ هر سه نگاهم کردن و رضا تأیید کرد. _ آره. ذوق زده به زهره نگاه کردم. _ سه شنبه که می‌ریم خونه‌ی آقاجون به عمه بگیم. اونم ناراحت می‌شه که چرا فامیل شوهرش عزای عباس‌آقا رو نگه‌ نداشتن. زنگ می‌زنه بهشون‌ می‌گه. اونام ناراحت می‌شن دیگه نمیان. رضا کنترل شده خندید. _ زهره این عالیه. _ کی بگه آخه! باز به من نگاه کردن. _ خودتون باید بگید. من با عمه قهرم. رضا گفت: _ چه جوری بگیم؟ آخه سن ما به فضولی نمی‌خوره! معنی‌دار به میلاد نگاه کرد. میلاد گفت: _ من می‌گم ولی باید برام‌ توپ بخری. _ باشه می‌خرم. _ گرونه ها! _ چنده مگه؟ _ مربیمون می‌گه خوبش صد تومنه. رضا با خنده گفت: _ میلاد ارزون بگیر، بذار مشتری شیم. میلاد که احساس قدرت کرده صداش رو کلفت کرد. _ همون که گفتم! _ باشه. برات می‌خرم. ولی سر برج. ذوق‌زده دست‌هاش رو بهم زد. _ قرمزش رو بخر.‌ _ فقط باید بی‌خراب‌کاری بگی‌ها! _ باشه قول می‌دم. زهره با صدای لرزون گفت: _ رضا ازت ممنونم.‌ برات جبران‌ می‌کنم. _ عین آدم‌ زندگی کن؛ نه خودت رو توی دردسر بنداز، نه ما رو. جبران نمی‌خواد. زهره شرمنده به من نگاه کرد. _ من رو ببخش. خیلی بهت بد کردم. خاله از پایین‌ اسمم رو صدا کرد. _ رویا یه لحظه بیا پایین. به شوخی رو به زهره گفتم: _ کاش زودتر این داستان تو تموم بشه، مُردم از بس تنهایی کار کردم.‌ ایستادم‌ و از پله‌ها پایین رفتم. باید دست پیش بگیرم تا خاله احساس عذاب وجدان کنه که چرا بیخودی دعوام کرده. شاید بتونم‌ برگه‌ی میلاد رو نشونش بدم. اخم‌هام رو توی هم کردم و پایین‌ پله‌ها ایستادم. _ دختر‌گلم یه چند تا چایی بیار. اخمم کار ساز شد و خاله من رو دختر‌گلم خطاب کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سعی کردم ناراحتیم رو حفظ کنم و با همون حال به آشپزخونه رفتم. چند‌ تا چایی ریختم و با سینی به هال برگشتم‌‌. سینی رو جلوشون گذاشتم و سمت پله‌ها پا کج کردم. خاله گفت: _ رویا‌جان خاله، بمون پایین. دلخور نگاهش کردم. _ بمونم که شما هرچی دوست دارید بهم بگید! _ چیزی نگفتم‌ که! فکر کردم‌ تو گفتی. _ به خاطر فکرتون من رو ناراحت کردید!؟... من علی با تشر گفت: _ بس کن رویا، عِه! دایی خندید: _ روت رو کم کن دیگه دایی! از محبت این‌خواهر ساده‌ی من کم سوءاستفاده کن. خواستم‌ باز جواب بدم‌ اما نگاه علی مانعم شد. خاله با لبخند نگاهم کرد. _ عیب نداره. بچه‌م دلش گرفته. بشین قربونت برم. نه تعارف خاله و نه کنایه دایی، هیچ کدوم دلیل کوتاه اومدنم نشد. تنها اخم کم‌رنگ‌ وسط پیشونی علی بود که کار خودش رو کرد و به ناز کردنم خاتمه داد. روبروی خاله نشستم.‌ دایی لیوان چایی رو جلوی علی گذشت. _ بیا قیافه نگیر. نگاهش بین هردومون جابجا شد. _ حالا تو امامزاده وقت زیاد دارید. بعد هم با صدای بلند خندید. علی فوری رنگ نگاهش رو تغییر داد و خودش رو جمع‌وجور کرد. خاله بی‌خبر از همه جا پرسید: _ چرا امامزاده!؟ شدت خنده‌ی دایی بیشتر شد. علی گفته بود دایی حتماً سربسرش می‌ذاره و اذیتش می‌کنه. کاش دایی ساکت می‌شد و درک می‌کرد که این‌حرف‌هاش باعث می‌شه علی من رو مقصر بدونه. چپ‌چپ نگاهش کرد. _ هیچی، این عادت داره این‌جوری حرف بزنه! می‌گه همه می‌میریم‌ اون دنیا با هم‌ حرف می‌زنیم. جدیش نگیر زیاد چرت‌ می‌گه! خاله اخم‌ کرد. _ وا حسین! این چه حرفیه می‌زنی؟ من تازه می‌خوام دامادتون‌ کنم. دایی که از شدت خنده ضعف کرده بود به زحمت گفت: _ چه دامادی هم! شرط می‌بندم چشم‌هات از تعجب گرد بشن. لبم رو به دندون گرفتم و به علی که هنوز با التماس به دایی نگاه می‌کرد خیره شدم. خاله با لبخندی که از عدم‌ آگاهیش بود، نگاهش رو بین دایی که فقط می‌خندید و علی که صورتش سرخ شده بود، جابجا کرد. _ چرا تعجب؟ دختر اقدس‌خانم نشد؛ یه دختر خوب‌تر پیدا می‌کنم براش. دایی نیم‌نگاهی به من که از دست حرف‌هاش عاصی شده‌ بودم کرد. _ دختر اقدس‌خانم که کلاً نشد. بدبخت کیش و مات شد. نتونستم‌ جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم: _ اون اصلاً تو بازی نبود که بخواد کیش و مات بشه! دایی دوباره خندید و اینبار کنایه‌ش رو به من زد. _ اوه... اوه! رویا غیرتی شد.‌ علی دلخور نگاهش کرد. _ بسه دیگه حسین! چی خوردی انقدر نمک‌ می‌ریزی؟ انگار قندت بالا و پایین شده! _ هیچی نخوردم. دیابت هم ندارم. شاهد عینی بودم.‌ اونم تو امامزاده. زیادی هم حرف بزنی می‌گم... علی اینبار چپ‌چپ من رو نگاه کرد. خاله با مهربونی گفت: _ رویا قدرشناسه.‌ می‌دونه علی چقدر زحمت کشِ. دلش نمیاد برادرش رو کنار دختری که یه بار براش ناز کرده ببینه.‌ اصلاً یاد اون روزهایی که بیخودی می‌رفتم اونجا و هی از علی تعریف می‌کردم و مریمم با ناز نه می‌گفت می‌افتم، خودمم پشیمون می‌شم. دایی نتونست خودش رو کنترل کنه و به دیوار پشت سرش تکیه داد و باز هم خندید. _ عجب خواهر و برادری؟! خاله از خنده‌های بیخودی برادرش دلگیر شد. _ حالا بشین اینجا، هی ما رو مسخره کن...! صدای تلفن خونه بلند شد. خاله پشت چشمی نازک‌ کرد و گوشی رو برداشت. _ الو. لبخند و استرس هر دو با هم توی صورتش نمایان شد. _ سلام اقدس‌خانم. با شنیدن اسمش قالب تهی کردم و نگاهم رو به دایی دادم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ خوبید؟ چیزی شده!؟ حق به جانب گفت: _ نه؛ من خونه‌م! _ کی گفته!؟ تیز نگاهم کرد. _ نه والا من خونه‌م! با چشم‌وابرو تهدیدم کرد. _ نه من شرمندم.‌ راستش یه حرفی تو خونمون شد که من خودم‌ می‌خواستم بهتون بگم.‌ احتمالاً رویا شنیده، اون‌جوری گفته. نگاه پر از تهدیدش رو از من برنمی‌داشت. _ من شرمنده‌تونم. _ نه باور کن... _ اقدس‌خانم، مریم بهترین... چشم‌هاش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت. _ حق با شماست.‌ نگاهم رو که سمت علی رفته بود برداشتم و به دایی دادم. دایی به پله‌ها اشاره کرد و بی‌صدا لب زد: _ پاشو برو بالا. از فرصت استفاده کردم و با تمام سرعت پله‌ها رو بالا رفتم. فرصت گوش ایستادن هم ندارم.‌ از مدل وارد شدنم به اتاق، هر سه تعجب کردن. دَر رو از پشت قفل کردم و بهش تکیه دادم. رضا با تعجب گفت: _ چی شد!؟ زیاد ندوییده بودم و نفس‌نفس زدنم فقط از ترس بود. خاله حتماً تنبیه‌م می‌کنه. لبخند رضایت‌بخشی روی لب‌هام‌ نشست‌. _ هر چی هم که بشه خوب کردم. رضا کنارم ایستاد. _ رویا خوبی!؟ چی رو خوب کردی! باز هیجان زده شدم و فکرم رو به زبون آوردم. _ هیچی. خاله نمی‌تونست به اقدس‌خانم بگه علی نمی‌خواد، من گفتم. ناراحت شده. بی‌اهمیت دستش رو تکون داد و دوباره کنار زهره نشست. _ خُلی به خدا. به تو چه آخه! میلاد نگران‌تر از قبل گفت: _ مامان الان باهات قهر کرد؟ نفسی تازه کردم و کنارش نشستم. _ خاله با من قهر نمی‌کنه. دایی پایینه، بره بهش می‌گم. _ می‌ترسم! _ چرا!؟ هیچی نمی‌شه. درس فردات رو خوندی؟ _ نه آخه فردا هم مسابقه داریم. ابروهام بالا رفت. _ چه ربطی داره! پاشو برو دَرست رو بخون. این‌جوری پیش بری کلاً دیگه نمی‌ذاره بری فوتبال. ایستاد. _ باشه الان میرم. سمت دَر رفت. کلید رو توی دَر پیچوند و بازش کرد.‌ دَر که باز شد علی رو دیدم که از اتاقش بیرون می‌اومد. از دیدن رضا توی اتاق ما شاکی شد. ضربان قلب من از رضا هم سریع‌تر می‌زنه. _ تو اون‌ جا چی‌کار می‌کنی؟ رضا فوری ایستاد. _ با زهره کار داشتم. با سر به اتاق رضا اشاره کرد. _ بیا بیرون. با زهره هم کار داری، ببر اتاق خودت. بعد از چند روز اسم زهره رو گفت.‌ از وقتی از مدرسه آوردش، اون خطابش می‌کرد. نیم‌‌نگاه متأسفی بهم انداخت و بعد از بیرون رفتن رضا، با پوشه‌ای که دستش بود پایین رفت. دَر اتاق رو بستم. زهره پر بغض گفت: _‌ رویا یعنی حرف‌هام روش تأثیر داشته؟ _ فکر کنم. آخه بهت گفت زهره! اشک روی صورتش ریخت. _ اگه بگه نه، دیگه لازم نیست رضا به عمه هم بگه. _ من خیلی دوست دارم حال عمه رو بگیرم.‌ کار تو هم که درست بشه، خودم یه جوری به گوشش می‌رسونم. _ چه غلطی کردم! خودم رو انداختم تو دردسر.‌ _ دوست نداری شوهر کنی؟ _ این‌جوری نه. یه حس خیلی بدی داره. دَر اتاق به ضرب باز شد و هر دو ترسیده جیغ کشیدیم. خاله عصبی وارد اتاق شد. سلام عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم. از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگران‌نباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره امیدوارم‌ ما رو درک‌کنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهش ته دلم رو خالی کرد. فوری ایستادم و عقب رفتم. خاله دَر رو نیمه‌باز رها کرد. _ تو با چه اجازه‌ای با اقدس‌خانم حرف زدی؟ نباید کم بیارم. فاصله‌م رو با خاله ایمن کردم. هرچند خاله تا حالا روی من دست بلند نکرده، اما از این حالت اَخم یه خورده وهم دارم. _ خاله خب علی گفت نمی‌خواد! دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و از بینشون گفت: _ گفت نمی‌خوام، ولی گفت که تو بری بگی!؟ لب‌هام‌ رو جلو دادم و حق به جانب نگاهش کردم. _ تو چرا این‌ جوری می‌کنی! پس‌فردا می‌خوای شوهر کنی، این رفتار رو ازت ببینن یک ثانیه هم نگهت نمی‌دارن. _ من که کاری نکردم! فقط کمک‌تون کردم. _ اتفاقاً خیلی هم کار بدی کردی! تو کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. حالا من می‌دونم با تو! صبر کن ببین رویاخانم چه تنبیه‌ی بکنمت. چند ضربه به دَر خورد و با دیدن علی از بین دَر نیمه باز اتاق، ته دلم بیشتر خالی شد.‌ اما با حرفی که زد، ناخواسته لبخند به لب‌هام برگشت. _ مامان عیب نداره، بیا بیرون ولش کن. عصبی سمتش برگشت. _ چی رو ولش کن! اصلاً چه معنی داره که من هر چی به رویا می‌گم تو فوری ازش دفاع می‌کنی!؟ _ دفاع نمی‌کنم. اول‌وآخر باید این‌حرف رو به اقدس‌خانم می‌زدیم. حالا رویا گفته شما رو راحت کرده.‌ حرف بدی هم که نزده! نظر من رو گفته. این حمایت علی رو هم باید بذارم کنار کلکسیون کوچیک محبت‌هاش به خودم. خاله کاملا سمتش برگشت. _ تو باید الان این حرف رو بزنی! از تو انتظار ندارم علی؛ تو مردِ این خونه‌ای، نباید بابت این فضولی بزنی تو دهنش؟ معلومه خاله خیلی عصبانیه.‌ علی نگاهی بهم انداخت. فوری سرم رو پایین انداختم تا متوجه خوشحالیم نشه. _ حالا باهاش صحبت می‌کنم.‌ بیا اعصاب خودت رو خراب نکن. مامان از اتاق بیرون رفت. دَر اتاق که بسته شد زهره گفت: _ خدا شانس بده! به خدا اگه من بودم الان معلوم نیست چه بلایی سرم‌ می‌اومد.‌ تازه ازت حمایت هم می‌کنه! این بار توی لحن زهره فقط حسرت بود. دیگه خبری از کینه و دلخوری از من نیست. صدای غرغر خاله رو می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌رفت. _ چرا نذاشتی هیچی بهش بگم؟ اصلاً درکت نمی‌کنم. _ عیب نداره. با صدای بلند گفت: _ چی عیب نداره!؟ آبروم رو برده! _ برو پایین؛ کار خودت رو راحت کرده. _ علی به من حق بده! من خجالت کشیدم. _ گفتم که، حالا باهاش حرف می‌زنم.‌ صداشون قطع شد. خیلی خوشحالم بالاخره از دست اقدس‌خانم راحت شدم. الان راحت می‌تونه بدون دغدغه به آینده‌ با من فکر کنه. _ حالا مگه چی گفتی؟ _ هیچی بلند شده اومده دَر خونه می‌گه خاله‌ت هست! خجالت هم نمی‌کشه؛ مثلاً ما عزاداریم. زهره پوزخندی زد. _ چقدرم که تو عزاداری! کم مونده بود یقه‌ی صاحب عزا رو پاره کنی. _ بالاخره لباس مشکی که تن خاله هست، نباید ملاحظه کنه! بعد هم‌ عمه خودش شروع کرد. _ چی بهش گفتی که مامان شاکی بود؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. _ گفتم خاله‌م رفته مسافرت واسه علی زن بگیره. _ علی مریم رو بگیره یا نگیره، چه فرقی به حال تو داره که این‌جوری بالا پایین می‌پری! صدای علی باعث شد تا فوری از جام بلندشم. _ رویا یه لحظه بیا پایین. زهره با کنایه با ناراحتی که به خاطر رفتار علی باهاش بود گفت: _ ناراحت نباش، هیچ‌کس به تو کار نداره. دلم براش می‌سوزه اما کاری از دستم برنمیاد. روسریم رو مرتب کردم. با اینکه علی از من حمایت کرده اما دلم آشوبه. بالای پله‌ها ایستادم و به علی که از پایین نگاهم می‌کرد، خیره شدم. _ بیا پایین. پله‌ها رو یکی‌یکی پایین رفتم و چند پله مونده بهش ایستادم. به دَر اتاق خاله اشاره کرد. _ برو از دل مامان در بیار. خیلی از دستت ناراحته. _ الان می‌ترسم. _ کاریت نداره. خیلی ناراحت شده. پایین‌ رفتم و به علی نزدیک‌تر شدم. دیگه از اون حالت امری و دستوری همیشه خبری نیست. رفتارش باهام خیلی تغییر کرده. _ رویا خواهش می‌کنم تو کارهاش دخالت نکن. این جوری بدتر آبرومون رو می‌بری. باعث می‌شی که انگشت اشاره‌ی همه به سمتمون بیاد‌. با شوخی‌هایی که دایی می‌کنه قبل از اینکه بتونم کاری بکنم که موافقت همه رو بگیرم، خرابکاری بزرگی درست می‌شه که مقصرش خودتی. بعد از هم دور می‌شیم. این‌طوری دوست داری؟ سرم رو بالا دادم لب زدم: _ نه. _ پس دیگه هیچ کاری بدون اجازه‌ی من نکن. صبر کن؛ یه چیزی می‌خوای بگی بهم بگو، مشورت کن. اگر گفتم انجام بده. از مدل حرف زدنش خوشم اومد. _ چشم. کنار رفت. _ برو از دلش در بیار.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق خاله شدم. روی تخت نشسته بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ می‌تونم بشینم پیشتون؟ جوابم رو نداد. با فاصله ازش نشستم. _ ببخشید خاله نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم. _ آبروم رو بردی. _ این قصد رو نداشتم. فقط می‌خواستم کارتون رو راحت کنم. _ هر کسی واسه خودش یه حرفایی داره، یه راهی داره، سبکی داره؛ وقتی تو توی کار من دخالت می‌کنی راهم رو عوض می‌کنی. من توی دَر و همسایه خجالت می‌کشم. اقدس‌خانم گفت رو دختر من اسم گذاشتی، همه فهمیدن. _ ما که به کسی نگفتیم. یه خواستگاری رفتیم، همین.‌ خودشون راه افتادن به همه گفتن. _ الان به همه می‌گه ما باهاش چی کار کردیم. _ چی‌کار کردیم خاله‌جان! رفتیم خواستگاری گفتن نه. اصلاً بره بگه به جهنم. درمونده نگاهم کرد. _ ما دیگه نمی‌تونیم برای علی از محل دختر بگیریم. سینه سپر کردم و کمی صاف نشستم. _ به جهنم؛ بهش دختر ندن. شما هر جایی برید همه دخترا از خداشونه با علی ازدواج کنن. اونم اگر اول نه نمی‌گفت و به خیال خودش ناز نمی‌کرد الان اوضاعش این‌جوری نبود. حالت چشم‌هاش گرد شد و ابروهاش بالا رفت. _ دختر این حرفا به تو چه مربوطه! سرم رو پایین انداختم. اما از نظرم کوتاه نیومدم. کلافه نفسش رو بیرون داد. _ برو به فکر شام باش. هیچی به تو نگم، خودت میری دختر هم انتخاب می‌کنی و تنهایی میری خواستگاری. _ نه خاله من می‌گم..‌‌. دستش رو بالا آورد و از من خواست تا سکوت کنم. _ حرف نزن. پاشو برو خداروشکر کن که علی اومد نجاتت داد.‌ ایستادم.‌ _ چشم‌ من میرم‌ ولی قبول کنید از دست اقدس‌خانم نجاتتون دادم.‌ چشم‌غره‌ای بهم رفت. از اتاق بیرون اومدم.‌ علی با دایی مشغول صحبت کردن بودن.‌ وارد آشپزخونه شدم.‌ شام رو خوردیم.‌ زهره پایین نیومد و کسی هم پاپیچش نشد. خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشورم و خودش شروع به شستن کرد.‌ یه سینی چایی ریختم و بیرون رفتم.‌ دایی سر نماز بود و علی به تلویزیون نگاه می‌کرد.‌ خم شدم و سینی رو جلوش گذاشتم که برگه‌ی امتحان میلاد از جیبم‌ زمین افتاد.‌ هول شدم و با سرعت دست دراز کردن‌ تا برگه رو بردارم که متوجه نگاه علی شدم. برگه رو دوباره توی جیبم‌ گذاشتم. نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. _ اون‌ چی بود؟ لبخند مصنوعی زدم. _ یه برگه. _ اون رو که دیدم.‌ می‌گم‌ چی بود که انقدر به خاطرش هول شدی و دست‌و‌پات رو گم کردی! _ نه، هول نشدم. سینی سنگین بود ترسیدم بندازمش. خیره نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد. _ بده ببینمش. درمونده نگاهم رو به دستش دادم. با صدای خاله نفس راحتی کشیدم. _ رویا بیا نبات هم ببر. _ چشم خاله. _ اون رو بده به من بعد برو. _ هیچی نیست به خدا...! خودم می‌خواستم بهت نشون بدم. دستش که هنوز سمتم دراز بود دلم رو بیشتر شور می‌نداخت. برگه رو درآوردم و با تردید توی دستش گذاشتم. _ خودش می‌ترسید بهت بگه.‌ داد به من بگم.‌ برگه رو باز کرد. _ می‌خواستم بگم، هی حرف پیش اومد نشد. برگه رو بعد از نگاه، تا کرد و توی جیب لباسش گذاشت. به آشپزخونه اشاره کرد. _ برو نبات بیار. _ می‌شه یه خواهش بکنم. _نه.‌ چون‌ می‌دونم‌ چی می‌خوای بگی. صحبت بین من و میلاد مردونه بوده، مردونه هم حل می‌شه. _ آخه میلاد به من گفته بهت بگم. _ چی می‌خوای بگی؟ _ فردا مسابقه داره. هیچی بهش نگو که استرس نگیره. با یه ذوقی می‌گفت مربیشون روی میلاد تأکید داره. نفس سنگینی کشید. _ باشه. حواسم بهش هست.‌ بیچاره میلاد! می‌خواست مثلاً مستقیم به علی نگه. خاله با ظرف نبات بیرون اومد.‌ _ توی این خونه باید صد بار یه حرف رو بزنی. _ علی داشت باهام حرف می‌زد. کنار علی نشست و رو به دایی که سلام نمازش رو داد گفت: _ بیا چایی بخور بببینم چی‌کار کردی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی سر از سجده برداشت و جانمازش رو تا کرد. _ چی کار کردم! قرار بود شما هماهنگ‌ کنی. _ صبحی زنگ‌ زدم‌، گفت پنج‌شنبه بیاید. نگو که نمی‌دونستی! دایی خندید و سرش رو پایین انداخت. خاله نفس پرحسرتی کشید. _ الان همه چی گرونه. خیلی خوبه که خانمت هم شاغله. نیم‌نگاهی به علی انداخت. _ کاش دختری هم که برای علی پیدا کنم، شاغل‌ باشه. علی معترض گفت: _ مامان‌ من که قبلاً بهتون گفتم! چرا دوباره حرف خودتون رو می‌زنید؟ _ دختری که چند سال زحمت کشیده درس خونده، قبول نمی‌کنه بشینه تو خونه. _ خب درس نخوندش رو می‌گیرم. _ این‌ آخه چه فکریه، من‌دوست ندارم‌ زنم بره سر کار! می‌ره کمک خرجت می‌شه. _ یکی دوست داره، یکی دوست نداره. _ فکرت رو دُرست کن. علی نیم‌نگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت. دایی خیلی جدی گفت: _ رویا اگه یکی بیاد خواستگاری تو بگه نباید بری سرکار، تو چی می‌گی؟ قبول می‌کنی؟ چشم‌هام گرد شد. قبل از اینکه حرف بزنم‌ علی با تشر به دایی گفت: _ رویا الان وقت شوهر کردنش نیست که تو این سؤال رو ازش می‌پرسی! _ چطور وقت شوهر کردن زهره هست! کار که خبر نمی‌کنه، یه وقت دیدی... _ بس کن دیگه حسین! _ خب بذار جواب بده! می‌خوام بهت بفهمونم فکرت اشتباست. خاله غمگین گفت: _ علی‌جان حق با حسینِ؛ الان همه‌ی دخترا یه جور فکر می‌کنن. به خودم‌ جرأت دادم و گفتم: _ من اگر شوهرم بهم بگه نرو سرکار، می‌گم چشم. نگاه خیره‌ی علی روم ثابت موند. دایی با صدای بلند خندید و با دست محکم به کمرم زد. _ نشستی اینجا ضدحال بزنی به من! جای ضربه دایی کمی درد گرفت. به سختی با دست ماساژش دادم. _ نه خب پرسیدی، نظرم رو گفتم. خاله نفس سنگینی کشید و نگران دستی به کمرم کشید. _ حسین چته! کمر بچه‌م شکست. این چه سؤالیه تو ازش می‌پرسی آخه! علی دستی به سروگردنش کشید و لیوان چاییش رو برداشت. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. خاله گوشی رو برداشت. دایی سرش رو به گوشم‌ نزدیک‌ کرد. _ کم دلبری کن. _ واقعی گفتم! با اسمی که خاله آورد دلم زیرورو شد. _ سلام‌ آقاجون، حال شما خوبه؟ دل تو دلم‌ نیست. بی‌صبرانه منتظرم‌ رضا حال عمه رو بگیره. حال و احوال خاله طولانی شد و آقاجون تقریبا حال همه رو پرسید. خاله نگاهی به من انداخت. _ والا چی بگم آقاجون! رویا خیلی دلگیره. _ آبجی خیلی بد کرد. _ من چشمم آب نمی‌خوره. _ توی این مورد نمی‌تونم رویا رو اجبار کنم. خودش باید تصمیم بگیره؛ خودشم که مخالفه. _ قول نمی‌دم، ولی چشم‌ باهاش حرف می‌زنم. _ شما بزرگ‌ِمایی. چشم. سلام برسونید. خداحافظی کرد و گوشی رو سرجاش گذاشت. لب‌هاش رو پایین داد و بی‌اهمیت گفت: _ می‌گه مریم پشیمون شده. _ خاله من برای اومدن به مهمونی مشکلی ندارم؛ میام. متعجب نگاهم کرد. _ من گفتم مهمونی!؟ دست‌وپام رو گم کردم. _ مگه از مهمونی نگفت! کلافه نگاهش رو از من گرفت. _ از دست شما بچه‌ها نمی‌دونم چی‌کار کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 فردا قراره بریم خونه‌ی آقاجون‌ و من حسابی شوروشوق انتقام از عمه رو دارم. آخ چه لحظه‌ی قشنگی می‌شه وقتی که چایی بریزه روی عمه؛ عمه بسوزه و من کِیف کنم. فقط خدا کنه رضا زیر قولش نزنه که مجبور بشم مهمونی رو خراب کنم تا به خواسته‌ش نرسه. زهره ناامید تسلیم خواسته‌ی خانواده شده و دیگه اعتراضی نمی‌کنه. خاله از دیروز لیست جهیزیه برمی‌داره و به خاطر شرایط مالی ازش کم‌وزیاد می‌کنه. رضا هم مدام سرش تو گوشیِ و از لبخند روی لب‌هاش معلومه داره با مهشید حرف می‌زنه. نگاه پرحسرت زهره به من، تمرکز درس خوندن رو از من گرفته. بیخودی نگاهم رو روی نوشته‌های کتاب بالا‌ و پایین می‌کنم. فردا امتحان دارم و معلم گفته توی نمره‌ی آخر سال تأثیرش می‌ده.‌ به اعضاء خانواده که مثلاً مَشغول تلویزیون‌ نگاه‌ کردن هستن، نگاه کردم. علی نگاهش توی خونه چرخید و رو به میلاد گفت: _ دیروز اومدم مدرسه‌ات. میلاد که‌ تکیه‌اَش رو به خاله داده بود با تردید بلند شد و نگاهش کرد. دلم براش می‌سوزه؛ دوست نداشتم‌ این‌جوری علی متوجه بشه. برگه رو از جیبش بیرون آورد. سمت میلاد گرفت و سرزنش‌وار نگاهش کرد. _ تو مگه به من قول ندادی اولویتت دَرسِت باشه؟ میلاد نگاهش رو به من داد. خاله بی‌اطلاع خم شد و برگه رو از علی گرفت. _ آقا میلاد با توأم! میلاد سرش رو پایین انداخت. لحن علی کمی تند شد. _ حقته الان دیگه نذارم بری فوتبال؟ خاله نگاهش رو به میلاد داد. _ چرا این رو به من ندادی!؟ میلاد همچنان سکوت کرد. علی گفت: _ شانس آوردی معلمت گفته بهت وقت بدم. علاوه بر میلاد‌، منم‌ نفس راحتی کشیدم. خوشحال سرش رو بالا گرفت. _ من دیروز دو تا گل زدم.‌ مربیمون گفت می‌خواد من رو بذاره تیم اصلی. علی به زحمت جلوی خنده‌ش رو گرفت تا از جذبه‌ش کم‌ نشه. _اگر دَرسِت رو نخونی، فکر تیم اصلی رو از سرت بیرون می‌کنی. لب‌های میلاد آویزون شد.‌ _ چشم. دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد. نگاهی به زهره انداخت و سمت پله‌ها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت و سرش رو سمت زهره چرخوند. کمی نگاهش کرد و بالاخره بعد از چند روز اسمش رو صدا زد. _ زهره... پاشو بیا بالا کارت دارم. زهره سرش رو بالا گرفت. هم تعجب کرد، هم حسابی ترسید. _ الان میام. علی پله‌ها رو بالا رفت. زهره رو به مادرش با صدای آهسته گفت: _ مامان برم!؟ خاله مردد پله‌ها رو نگاه کرد. _ چی کارت داره!؟ _ به شما هم نگفته؟ نگاهش رو به زهره داد. _ نه؛ ولی بهت گفت زهره! پاشو برو ببین چی کارت داره. زهره دستپاچه ایستاد. _ دوباره نزنم! _ بزنه!؟ اون بار هم فقط یه سیلی بهت زد. داییت اومد نذاشت. خودت حواست رو جمع نکردی، پات گیر کرد به شلنگ، خوردی به پله. چقدرم خدا بهت رحم کرد! اگر به جای صورتت، چشمت خورده بود الان‌ من بدبخت بودم.‌ _ خب اگر دنبالم نکرده بود که اون جوری نمی‌شد. _ انتظار چه رفتاری رو داشتی وقتی جلوی مدیرتون می‌گی رویا برام‌ هماهنگ کرده و خودش هم دوست پسر داره! کتاب رو بستم و با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. زهره نگاهش رو از من دزدید. _ همه همش من رو دعوا می‌کردن! می‌خواستم رویا رو هم‌ دعوا کنید دلم خنک شه. _ رویا هم‌ اگر مثل تو رفتار کنه، مثل تو باهاش برخورد می‌شه.‌ حالا برو بالا، ان‌شالله که خیره. انگشت‌هاش رو توی هم گره انداخت و با ترس سمت پله‌ها رفت. چقدر بدجنس و نامرده! اگر علی حرف‌هاش رو باور می‌کرد دیگه عمراً به ازدواج با من فکر می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای خاله به خودم اومدم. _ خوبه حالا.‌..! نمی‌خواد به حرف‌های گذشته فکر کنی. خودش هم پشیمون شده. _ چرا به من نگفتید!؟ _ می‌گفتم‌ که چی بشه؟ یه دعوا هم تو دُرست کنی؟ هیچ‌کس حرفش رو باور نکرد. _ عجب آدم‌ بیشعوریه! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و رو به رضا گفت: _ تو مگه فردا دانشگاه نداری؟ فارغ از دنیا نشستی جلوی من، الکی می‌خندی! رضا گوشیش رو پایین گرفت. _ الان‌ همه چی حل شد؟ فقط مونده به من گیر بدی! _ یه جور حرف بزن که بعدش نگی ببخشید. بی‌اهمیت دستش رو تکون داد و برو بابایی زیر لب گفت. ایستاد و سمت حیاط رفت. میلاد فوری گفت: _ مامان برم به داداش بگم از خونه بندازش بیرون؟ رضا تیز برگشت سمت میلاد. _ میلاد خیلی داری پررو بازی در میاری ها! حالیت نیست باید احترام بزرگ‌ترت رو نگه داری؟ خاله با نکته سنجی گفت: _ از کی یاد بگیره اونوقت این احترام رو! تو که نوزده سالته احترام مادرت رو نگه نمی‌داری؛ این بچه هشت نه ساله باید بفهمه! _ مامان شما اصلاً من رو درک نمی‌کنی. _ باشه الان درکت کردم! ولی بدون این ترم مثل اون ترم نیست که بیای بگی... تن صداش رو کمی بالا برد. _ باشه بابا... کم منت بذارید! خودم می‌رم سرکار، شهریه‌م رو جور می‌کنم. عصبی بیرون رفت و دَر رو بهم‌ کوبید. خاله رو به میلاد گفت: _ نباید دخالت می‌کردی.‌ _ آخه من شما رو دوست دارم‌. رضا بد حرف زد! خاله لبخند مهربونی بهش زد و بغلش کرد. _ الهی دورت بگردم. _ مامان رضا دوستت نداره؟ _ چرا مامان جون. اعصابش خورده. خودش پشیمون می‌شه. _ به داداش نمی‌گی؟ _ نه. تو هم نگو. از میلاد فاصله گرفت و نگران به پله‌ها نگاه کرد. _ زهره دیر کرد! رو به من ادامه داد: _ پاشو برو بالا ببین چه خبره. کتابم‌ رو برداشتم و دوباره بازش کردم. _ من‌ نمی‌رم. _ حالا هر دقیقه داری گوش وامیستی، الان‌ که من بهت می‌گم نمی‌ری! _ خاله اگر علی دَر رو باز کنه ببینه من پشت دَرم، چی پیش خودش می‌گه! _ همیشه چی می‌گه؟ از جام‌ تکون نخوردم. خاله نگاه دلخور و نگرانش رو از من برداشت. صدای بسته شدن دَر اتاق اومد. همه به پله‌ها نگاه کردیم. زهره خوشحال اما با چشم‌های اشکی پایین‌ اومد و روی پایین‌ترین پله ایستاد. بغضش سر باز کرد. _ گفت از فردا می‌تونم برم‌ مدرسه.‌ گفت بهت بگم خواستگارا رو رد کن برن. از اعماق وجودم برای خبری که داد خوشحال شدم. هر چند که ازش دلخورم. رنگ شادی به چشم‌های خاله هم‌ نشست اما انگار از چیزی ناراحتِ که اجازه نمی‌ده خوشحالیش رو بروز بده. ایستاد و از کنار زهره پله‌ها رو بالا رفت. زهره شرمنده نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ من که به تو کاری ندارم. _ معذرت‌ می‌خوام. دیگه باهات رفتار بد نمی‌کنم. _ می‌دونی اگر حرفت رو باور می‌کردن چه بلایی سر من می‌اومد! _ قول می‌دم برات جبران کنم. _ حالا چی شده با من مهربون شدی؟ _ هم شرمندم... هم علی گفت باید تو ببخشیم. پشت چشمی نازک کردم. _ گفتم تو، تو مرامت معذرت خواهی نیست! روبروم‌ نشست. _ به خدا چند روزه دلم می‌خواست بهت بگم؛ الان که علی گفت... _ باشه، من بخشیدمت؛ ولی یکم به کارهات فکر کن. تمام این مدت من هیچ کاری نکردم که مستحق رفتارهات باشم. صورتش رو جلو آورد و گونم رو بوسید. _ به علی هم بگو که بخشیدیم، باشه؟ از این که علی من رو شرط بخشش زهره گذاشته، احساس غرور کردم. _ باشه می‌گم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اصلاً اون طور که زهره می‌گه نیست. علی منتظر عذرخواهی از من نبود که اجازه مدرسه رفتن به زهره رو داده. این جوری گفته که مثلاً احترام من رو بالا ببره. صبح زهره شاد و خرم بعد از چند روز، بالاخره برای رفتن به مدرسه حاضر شد. خاله سفارش‌هایی که همیشه به زهره می‌کرد رو چند برابر کرد و تأکید کرد که با هدیه ارتباط نداشته باشه. زهره هم شرمنده از کارهای قبلش فقط چشم گفت. نمی‌دونم این شرمندگی واقعیه یا دوباره نقش بازی می‌کنه. بعد از خداحافظی هر دو با هم سمت مدرسه راه افتادیم. قرار بود برای ما سرویس بگیرن اما انقدر که کارهای خانوادگی به هم پیچید که دیگه خبری از سرویس هم نیست. بی‌صبرانه منتظر مهمونی بعدازظهر هستم. اگر رضا به قولش عمل نکنه، بی‌شک مهمونی رو به هم می‌ریزم.‌ نمی‌ذارم راحت به هدفش برسه. عمه خیلی بی‌تقصیر من رو زد.‌ شاید من مجبور به سکوت شدم اما یادم نمی‌ره. وارد حیاط مدرسه شدیم. صف تشکیل شده بود. بعد از خواندن قرآن پا روی پله‌ها گذاشتیم که صدای خانم ناظم متوقف‌مون کرد. _ معینی بالاخره راه گم کردی! زهره دستپاچه شد و فوری گفت: _ خانم مادرمون امروز میاد توضیح می‌ده. _ من کاری ندارم. مدیر سپرده اومدی بفرستم بری دفتر. مضطرب دستاش رو به هم مالید و انگشتش رو بالا گرفت. _ به خدا مادرمون قراره بیاد. _ می‌دونم؛ مادرت زنگ زد تلفنی با مدیر صحبت کرده‌، اما مدیر بالا کارت داره.‌ ببین چی کارت داره. زهره نگاهی بهم کرد و از من فاصله گرفت. گاهی وقتا آدم یه کاری انجام می‌ده که تا مدت‌ها باید پاسخگو باشه. وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. نیم ساعتی از کلاس می‌گذشت و معلم در حال درس دادن بود ولی من تمام حواسم پیش زهره‌ست که هنوز سر کلاس نیومده. بالاخره چند ضربه به دَر خورد و زهره وارد شد. معلم که از اومدن زهره دلخور بود جواب سلامش رو با سردی داد و به میز اشاره کرد تا بشینه. زهره به جای اینکه سر جای خودش بشینه، راهش رو کج کرد و کنار من نشست. نمی‌دونم تصمیم خودشِ یا خانم مدیر و یا علی ازش خواسته. لبخند زدم و خودم رو کنار کشیدم. این که بعد از این همه سال زهره برای اولین بار توی مدرسه کنارم می‌شینه باعث خوشحالیمِ. همیشه دوست داشتم با زهره مثل خواهر باشم اما فرق‌ گذاری‌های خاله بین من و زهره باعث شده تا زهره حس حسادتش نسبت به من همیشه فعال باشه. حق هم داره؛ من هم اگر جای اون بودم از شخصی که تمام محبت مادرم رو به سمت خودش کشیده بود بدم می‌اومد. زنگ تفریح به صدا در اومد همه‌ی بچه‌ها از کلاس بیرون رفتن. لقمه‌ای که خاله برام گذاشته بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم. ‌نیم‌نگاهی به زهره انداختم. هنوز ازش می‌ترسم و محتاطانه باهاش حرف می‌زنم تا قاطی نکنه و باعث اختلاف نشم. _ خانم مدیر چی بهت گفت؟ لقمه رو قورت داد. _ هیچی، یه ساعت باهام حرف زد که با هدیه معاشرت نکنم؛ دختر خوبی باشم؛ اون به درد رفاقت نمی‌خوره. هر چی دیشب علی با تهدید گفت، امروز مدیر با یه لحن دیگه گفت.‌ انگار برای هم دیکته کرده بودن. _ خیلی خوشحالم برگشتی مدرسه. _ خودمم خوشحالم. دیگه داشتم‌ آماده می‌شدم تن به ازدواج بدم.‌ ناامید شده بودم. بازم دستت درد نکنه، تو گفتی که بیام عذرخواهی کنم. اگه اون حرفا رو اون روز به علی نمی‌زدم اونم پای حرفش می‌ایستاد و الان معلوم نبود که چه بلایی سرم می‌اومد. دیشب آخرش انقدر مهربون باهام حرف زد که شرمنده کارهام شدم. رویا علی از هیچی برامون کم نمی‌ذاره. یه مدته سرش شلوغ شده و کم بیرون می‌برمون.‌ قبلاً یادته هر روز پارک و تفریح و گردش بودیم؟ با اینکه ماشین نداشتیم ولی ما را همه جا می‌برد. یادته پارسال بردمون مشهد، بعد هر چی می‌خواستیم برامون خرید؟ مامان بهش اعتراض کرد که نخره ولی علی حرف گوش نکرد.‌ این مدت خیلی فکر کردم.‌ نمی‌دونم چرا رفتم سمت این کارها.‌ معلوم‌ نیست الان پشیمون شده یا داره فیلم‌ بازی می‌کنه. _ فرصت خوبیه برای جبران. سعی کن از دلش در بیاری. با دیدن هدیه که با لبخندی بر روی لب‌هاش به سمتمون می‌اومد سرفه کردم و زیر لب گفتم: _ داره میاد. زهره پرسید: _ کی!؟ سرش رو‌ چرخوند و با دیدن هدیه اخمش تو هم رفت. اما بیشتر از این که ناراحت اومدنش باشه، انگار درموندگی بهش فشار میاره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روبروش نشست و دست‌هاش رو گرفت. _ خانم پارسال دوست، امسال آشنا! نیم‌نگاهی به من کرد و با نکته سنجی رو به زهره گفت: _ می‌خوای بریم یه جای دیگه با هم حرف بزنیم؟ رنگ‌ صورت زهره سرخ شد. خیلی براش سخته که حرف‌هایی که مجبور به گفتنش هست رو به هدیه بگه، اما چاره‌ای براش نمونده.‌ دستش رو آهسته از دست‌های هدیه بیرون‌ کشید.‌ _ هدیه بهتره دیگه با هم ادامه ندیم. وقتی همه مخالفن، حتماً یه چیزی هست. هدیه وارفته به لب‌های زهره خیره موند. _ یعنی چی!؟ ما کلی با هم دیگه حرف زدیم! دوست بودیم! _ هدیه خواهش می‌کنم بلندشو برو! الان دوباره مدیر می‌بینت، زنگ می‌زنه به برادرم، برام دردسر می‌شه.‌ _ یادته گفتی هیچ کس نمی‌تونه... _ اشتباه کردم.‌ الان نزدیکه چند وقته نیومدم مدرسه. تو نمی‌دونی چه بلای تو خونه سرم اومده. بلند شو برو! هدیه همچنان تأکید داشت که بمونه با زهره حرف بزنه. دست زهره رو سمت خودم کشیدم و با اخم گفتم: _ مگه نمی‌شنوی چی بهت می‌گه؟ می‌گه برو! نمی‌خواد باهات حرف بزنه. دردسر براش درست نکن! پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ به توچه اصلاً!؟ کی تو رو حساب می‌کنه آویزون. _ تو من رو حساب نکردی ولی زهره حساب می‌کنه. بلندشو برو اون ور تا نرفتم دفتر. زهره سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت: _ خواهش می‌کنم برو. نگاه نفرت‌انگیزش رو به من داد و عصبی نفسش رو بیرون داد. ایستاد و ازمون فاصله گرفت. _ حالم بده رویا. _ چرا!؟ _ می‌ترسم. _ نترس چیزی نمی‌شه. _ خجالت کشیدم‌، دوستم‌ بود. _ دوست خوبی برای تو نیست. هرچه زودتر باید ازش فاصله می‌گرفتی. _ آره می‌دونم، ولی خجالت کشیدم. زهره حالش گرفته شد.‌ کاش هدیه از این مدرسه می‌رفت و دیگه با زهره روبرو نمی‌شد. زنگ آخر خورد و بالاخره با زهره که به خاطر دیدن هدیه دمق شده بود، به خونه برگشتیم. مثل همیشه بوی غذا از خونه بلند شده و خاله منتظر ما بود. سلام کردیم و خاله هم با خوشرویی جواب‌مون رو داد. زهره از ناراحتی نتونست پایین بمونه و بالا رفت. خاله نگاهی به من انداخت و گفت: _ این چش بود؟ _ هیچ خاله؛ خانم مدیر یه خورده نصیحتش کرده، اعصابش خورده.‌ متأسف سرش رو تکون داد. _ بچم حالا حالاها گیره... تو هم نمی‌خواد کمک کنی.‌ تا پسرها میان برو یه دوش بگیر. امشب باید بریم مهمونی. _ تمیزم دیگه خاله! جلو اومد. دستش رو روی کمرم گذاشت و از آشپزخونه به سمت حموم هدایتم کرد.‌ _ وقتی یه چیزی بهت می‌گم، بگو چشم! رو حرف من حرف نزن.‌ _ باشه خاله، حداقل بذار مانتوم‌ رو دربیارم. _ باشه برو ولی زود باش که تا نیومدن تمومش کنی. چشمی گفتم و با عجله از پله‌ها بالا رفتم. مانتوم‌ رو در آوردم. لباس‌هام رو برداشتم و به زهره که گوشه اتاق نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود، نگاه کردم. _ بسه! این‌جوری می‌کنی شک می‌کنن بهت! _ دلم شور می‌زنه رویا! _ از چی؟ _ از هدیه؛ از برادرش؛ آخه من خیلی باهاشون رفیق بودم، یهو کشیدم کنار. می‌ترسم یه کاری کنن! _ هیچ کاری نمی‌کنن.‌ پاشو بیا پایین. سوتی هم نده؛ من به خاله گفتم‌ خانم‌مدیر نصیحتت کرده، ناراحتی. _ باشه. دستت درد نکنه. از اتاق بیرون رفتم و فوری وارد حموم شدم. همانطور که خاله می‌خواست قبل از اینکه علی و رضا بخونه برسن از حموم بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم و لباس‌هایی که طبق معمول رفتن به خونه‌ی آقاجون، خاله برام اتو کشیده بود رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که صدای خنده‌ی رضا و علی رو از توی حیاط شنیدم. از دست کارهای زهره خیلی وقته که صدای خنده تو خونمون نپیچیده بود. هر دو شاد و خوشحال وارد خونه شدن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه علی به من افتاد و با لبخند جواب سلامم رو داد. کاش می‌تونستم با صدای بلند به همه بگم که چقدر دوستش دارم. جلو اومد و طبق معمول کیفش رو دستم داد.‌ _ ببر بذار بالا تو اتاقم. چشمی گفتم با ذوقی پنهانی پله‌ها رو بالا رفتم. وارد اتاقش شدم و کیف رو کنار دیوار گذاشتم.‌ خواستم بیرون برم که متوجه عکسی که از کتابش بیرون زده بود شدم. با احتیاط به دَر نیمه باز اتاقش نگاه کردم.‌ جلو رفتم‌. کتاب رو برداشتم و بازش کردم. با دیدن عکس خودم، لبخند روی صورتم پهن شد. کاش علی این رفتارهاش رو از من پنهان نمی‌کرد. عکس رو سرجاش گذاشتم‌‌. اما با دیدن متنی که پشتش نوشته بود دوباره کنجکاو شدم. «خدایا کمکم کن‌. راهی جلوی پام بذار که بتونم این علاقه رو جوری عنوان کنم که بعدش تهمتی سمتم نباشه. اصلاً نمی‌دونم این علاقه‌ی رویا که من هم حسابی درگیرش شدم موندگاره یا از سر شوق و هیجان نوجونیشِ.‌ فقط تو می‌تونی کمکم کنی.» اخم‌هام توی هم رفت. چرا علی فکر می‌کنه علاقه‌ی من زود گذره! این علاقه برای دیروز و امروز نیست که بخواد این فکر رو بکنه.‌ من پنج ساله که شب و روز بهش فکر می‌کنم. اگر زودگذر بود که این همه سال پشیمون‌ می‌شدم. عکس رو لای کتاب گذاشتم.‌ برای اینکه متوجه نشه فضولی کردم کتاب رو درست مثل قبل سرجاش گذاشتم‌ و بیرون رفتم.‌ زهره بالای پله‌ها ایستاده بود. _ چرا نمی‌ری پایین؟ ترسیده سمتم برگشت. _ تو کجا بودی!؟ دستش رو روی قلبش گذاشت. _ وای چقدر ترسیدم.‌ از حالتش خندیدم. _ اتاق علی بودم.‌ چرا نمی‌ری پایین؟ دستش رو انداخت و به پله‌ها نگاه کرد. _ استرس دارم. خجالت هم می‌کشم. دستش رو گرفتم و پام‌ رو روی پله‌ها گذاشتم. _ بیا پایین. اینجا هیچ‌کس هیچی رو به روی کسی نمیاره. _ می‌دونم‌ ولی حالم خرابه. پایین پله‌ها نگاهی به خونه انداخت و فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت. دَر سرویس باز شد و علی مثل همیشه با حوله‌ی روی صورتش بیرون اومد. باید غیرمستقیم بهش بگم که از من مطمئن باشه تا متوجه نشه من نوشته‌ی پشت عکسم رو خوندم. حوله رو دستم داد و با صدای آرومی گفت: _ خوبی؟ ناخواسته و بدون کنترل لبخندم پهن شد. _ ممنون. به زور جلوی خندش رو از این همه ذوق من گرفت. _ رفتیم خونه‌ی آقاجون نزدیک خودم بشین. به مامان گفتم‌ به آقاجون بگه حرف ازدواج تو رو پیش نکشن تا ببینم می‌شه... با اومدن میلاد حرفش نصفه موند. میلاد دست علی رو گرفت و برگه‌ای رو توش گذاشت و با ذوق بچه گانه گفت: _ داداش بیست شدم. زنگ‌ ورزش هم دو تا گل زدم. علی روی زانو نشست تا با میلاد هم قد بشه. برگه‌ش رو نگاه کرد و با محبت صورتش رو بوسید. _ آفرین. یه مرد باید همه‌ چیش بیست باشه. _ معلم‌مون گفت معینی شاگرد زرنگه. کلافه از اینکه هر بار یکی سر می‌رسه و نمی‌ذاره حرفمون رو تموم کنیم وارد آشپزخونه شدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناهار رو خوردیم. طبق معمول بعد از ناهار، همه تو اتاق دور هم نشستیم. جمعی که خیلی وقته به خاطر رفتارهای زهره و رضا دلخور بودند، الان‌ که علی زهره رو بخشیده و رضا هم بخاطر اینکه آقاجون شب می‌خواد براش خواستگاری کنه خوشحاله، دوباره مثل قبل کنار هم نشستیم. خاله رو به علی گفت: _ دلم برای حسین شور می‌زنه. _ چرا؟ _ همش می‌ترسم انتخابش اشتباه باشه.‌ می‌ترسم دختره کنار بکشه. _ ازدواج همینه دیگه. وقتی طرف مقابلت رو نشناسی، احتمالش هست که خوب درنیاد. _ اگر می‌ذاشت خودم براش دختر انتخاب کنم، دلم قرص‌تر بود. _ نگران‌ نباش، سه سالِ همدیگر رو می‌شناسن. دختره خیلی دوستش داره. خاله دلخور نگاهش کرد. _ سه سالِ! بعد تو به من نگفتی!؟ _خودش نمی‌خواست کسی بدونه. منم اتفاقی فهمیدم. خاله نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت.‌ الان نوبت منِ که حرف بزنم. _ خاله نگران چی هستی؟ مطمئن باش وقتی یه دختر به یه پسر ابراز علاقه می‌کنه تا آخر پای حرفش می‌مونه.‌ دایی که سه سالِ می‌شناسش، من یکی رو می‌شناسم‌ پنج ساله یکی رو دوست داره، پاش وایستاده. خاله با اخم نگاهم کرد. _ یه دختر خیلی بیجا می‌کنه بره به یه پسر ابراز علاقه کنه! بدون اینکه نگاهم رو به علی که بهم خیره بود بدم گفتم: _ خاله این جوری نگو! خب دوستش داشته که گفته.‌ _ رویا حرف‌های جدید می‌زنی‌ها! فکر نکن حواسم بهت نیست! _ کدوم حرف جدید!؟ من فقط می‌گم یه پسر یا خانواده‌ش نباید نگران کنار کشیدن کسی باشن‌ که سه یا پنج سال پای یکی ایستاده.‌ اگر علاقه‌ش زود‌گذر باشه که انقدر سرش نمی‌مونه. نهایت با اولین دعوا دلش رو می‌زنه و بیخیال می‌شه. _ این کیه که پنج سال پای یکی ایستاده و تو می‌شناسیش!؟ بگو فردا بیام‌ مدرسه به مدیرتون بگم جمعش کنه که دیگه نشینه از این خاطرات تو مدرسه بگه. _ خاله چرا اصل حرف رو نمی‌گیری؟ همش دنبال اینی که من رو دعوا کنی! من می‌گم... علی با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه، حرفم رو قطع کرد. _ بسه دیگه رویا... فهمیدم. سرم‌ رو پایین انداختم. به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم تا رفتارم طبیعی به نظر برسه اما از درون خوشحالم. علی گفت فهمیدم؛ منم هدفم همین بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با غیظ نگاهم کرد و گفت: _ بلندشو برو بالا، سر دَرسِت. نگاهم رو از علی گرفتم و حق به جانب گفتم: _ چرا توی این خونه هر کی هر حرفی رو که دوست نداره می‌شنوه، بعدش به من می‌گه برو دَرسِت رو بخون‌! ما فردا درس نداریم. چشم‌هاش از تعجب گرد شد و خیره نگاهم کرد. تلاش داشتم از زیر نگاهش فرار کنم که خاله با اخم لباسم رو نگاه کرد. _ رویا تو مگه بچه‌ی چهارساله‌ای که نتونی لباست رو تمیز نگه‌داری! این چه وضعیه!؟ سرم رو کمی خم کردم و روی لباسم رو نگاه کردم. لکه غذا روش خودنمایی می‌کرد. انگشتم رو روش کشیدم. _ حتماً موقعی که غذا خوردم ریخته. خاله طلبکار گفت: _ بله! بلندشو برو لباست رو عوض کن. _ چی بپوشم خاله؟ _ چه می‌دونم! من این رو اتو زده بودم.‌ بلندشو برو آبیه رو بپوش. خواستم از جام بلندشم که چشمم به رضا که کت‌وشلوار پوشیده بود و شبیه دامادها از پله‌ها پایین می‌اومد، افتاد. خندم گرفت‌. آن چنان ژست گرفته که انگار عروس پایین پله‌ها منتظرشه. خاله با تشر بهش گفت: _ این چیه پوشیدی؟ خجالت بکش! رضا با پشت دست، پرز روی کتش رو تکوند و با خونسردی گفت: _ مثلاً امشب خواستگاری من‌ِها.‌.. چرا خجالت بکشم؟ علی با صدای بلند خندید. خاله نگاه چپی بهش انداخت و علی بلافاصله گفت: _ عزاداریم‌ ما. لباس دامادی پوشیدی که مثلاً داری زن می‌گیری؟! رضا با اخم گفت: _ اونا عزادارن، به من چه؟ امشب قراره آقاجون مهشید رو برام خواستگاری کنه.‌ بعد من لباس چی بپوشم؟ _ رضا با من بحث نکن، برو لباس مشکی بپوش. رضا بی‌اهمیت دو تا پله باقیمانده رو هم پایین اومد. _ من همین‌جوری میام؛ به عمه و هیچکس هم مربوط نیست.‌ منظورش به خاله بود. خاله‌ خیره نگاهش کرد که علی گفت: _ برو لباس مشکی تنت کن. خواست جواب علی رو هم بده اما از عواقبش ترسید. چون اگر علی‌ می‌گفت امشب مهمونی نمیرم و کنسلش می‌کرد، رضا برنامه‌هاش بهم می‌ریخت. با غرولند از پله‌ها بالا رفت. رو به خاله گفتم: _ خب ما هم باید مشکی بپوشیم دیگه! چرا برای من و زهره لباس رنگی گذاشتی؟ خاله به زمین نگاه کرد و برای اینکه کسی روی حرفش حرفی نزنه، خودش رو غمگین نشون داد. _ من دوست ندارم دخترام لباس مشکی بپوشن. _ منم دوست دارم مثل جمع باشم! _ رویا همین که گفتم! بلندشو برو لباس آبیِ رو تنت کن. یه ساعت مراقبش باش تا می‌ریم کثیفش نکنی. دلخور ایستادم که علی گفت: _ مامان راست می‌گه، بذار مشکی بپوشن. خوبیت نداره.‌ الان عمه فکر می‌کنه چون اون سری با رویا بدرفتاری کرده، رویا سر لج افتاده یا شما باهاش سر لج افتادید. بذار مشکی بپوشه. خاله حرفی نزد و من از پله‌ها بالا رفتم. زهره هم پشت سرم اومد. زهره هنوز می‌ترسه و استرس برخورد هدیه رو داره.‌ اگر جای زهره بودم همین امروز با خاله درمیون می‌ذاشتم تا خاله به مدرسه بگه و دست هدیه رو از زندگی زهره برای همیشه کوتاه کنه. اما زهره کار خودش رو می‌کنه و به نصیحت‌های من هم اهمیتی نمی‌ده.‌ پس حرف نزنم بهتره. لباس مشکیم رو پوشیدم و یک ساعتی رو که خاله گفته بود، بالا خودم را مشغول کردم تا خاله نتونه بهم گیر بده. الان هر دوشون از دستم ناراحتند. با صدای خاله همگی پایین رفتیم.‌ رضا با کت و شلوارش، لباس مشکی پوشیده بود و اخمش تو هم بود.‌ تنها کسی که لباس مشکی تنش نبود میلاد بود که اون هم کسی دیگه حریف خاله نمی‌شد. چون خاله معتقد بود که میلاد بچه‌ست و نباید مشکی بپوشه. کفش‌هامون رو پوشیدم و دسته جمعی از خونه بیرون رفتیم. با غر زدن‌های همیشگی رضا و زهره سر نشستن کنار پنجره، سوار ماشین شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هر چقدر استارت زد، ماشین روشن نشد. خاله گفت: _ دیرِ علی‌جان، یه کاری بکن! _ نمی‌دونم مامان چرا روشن نمی‌شه! _ مگه ماشین‌ صفر نیست! نباید این اتفاق بیفته. علی دوباره استارت زد. _ چش شده!؟ خاله به ساعتش نگاه کرد. _ پس ما می‌ریم، تو خودت بیا. می‌ترسم دیر بشه، عمه‌ت یه حرفی دربیاره برامون. _ باشه برید. همه از ماشین پیاده شدیم. خاله رو به رضا کرد. _ تو بمون با علی بیا. رضا با دلخوری به مادرش نگاه کرد. _ این مهمونی برای منِ؛ من نباشم!؟ _ وای... کی گفته این مهمونی برای توعه؟ برای دلخوری رویا و عمه‌ست.‌ حالا آقاجون یه قولی هم به تو داده. روت رو کم کن رضا! بشین ببین بزرگترا چی‌کار می‌کنن. _ من خودم از صدتا بزرگتر، بزرگترم. خاله کلافه سرش رو تکون داد و رو به زهره گفت: _ تو می‌مونی؟ زهره هنوز از علی حساب می‌بره. سرش رو پایین انداخت و گفت: _ نه. از خدا خواسته رو به خاله گفتم: _ من می‌مونم. نیم‌نگاهی بهم کرد و رو به علی گفت: _ زشت نیست؟ علی نفس سنگینی کشید. _ اصلاً من که می‌گم همتون برید. _ نه دوست ندارم تنها بمونی. رویا می‌مونه. فقط تو رو خدا زود درستش کن! اگر دیدی درست نمی‌شه شما هم با آژانس بیاید. _ باشه مامان خیالت راحت. علی شماره آژانس رو گرفت و همه سوار ماشین شدند و رفتن. فقط من موندم و علی. _ بشین تو ماشین ببینم چشه! کاپوت رو بالا داد. من از جام تکون نخوردم. نیم نگاهی بهم انداخت. _ بشین دیگه! _ نمی‌شه وایسم نگاه کنم؟ توی کوچه سر چرخوند و به خاطر خلوتی کوچه گفت: _ عیب نداره وایسا. شروع کرد به وَر رفتن. _ بلدی؟ _ یکم‌ سر درمیارم.‌ _ می‌گم زنگ بزنم تعمیرکار بیاد؟ جواب سؤالم رو نداد. چند تا سیم رو به هم فشار داد و کاپوت رو سرجاش گذاشت. _ بشین‌ استارت بزن، ببینم روشن می‌شه یا نه؟ ماشین رو دور زد و نشست. کنارش نشستم. با اولین استارت ماشین روشن شد‌. انگار خدا شرایط رو طوری فراهم کرد که من و علی تنها باشیم. ماشین رو راه‌ انداخت و گفت: _ خیلی ازت دلخورم رویا! چرا رفتی سر وقت وسایلِ من؟ شرمنده سرم رو پایین انداختم. _ یه دفعه چشمم خورد. می‌خواستم ببینم چی لایِ کتابتِ. نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش رو به رانندگی داد. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. _ الان که رفتیم اون‌ جا، احتمالاً عمه دوباره به خاطرت سخنرانی می‌کنه. جوابش رو نده. _ چرا جوابش رو ندم؟ که دوباره تنها گیرم بیاره، هر چی دلش بخواد بارم‌ کنه! نفس سنگینی کشید. _ من دیگه اجازه نمی‌دم تو با عمه تنها بشی، حتی برای یک ثانیه. دیگه نمی‌تونه تو رو اذیت کنه. پس لطفاً بهم قول بده که اگر عمه حرفی زد هیچی نمی‌گی! _ نمی‌تونم جواب ندم.‌ فکر می‌کنه بلد نیستم. _ همه می‌دونن تو یه تنه جواب همه رو می‌دی. ولی نگاه کن‌ به بزرگترت؛ عمه هر چی گفت نه مامان‌ جوابش رو داد نه من. پشت چشمی نازک کردم. _ من منم، تو تویی، خاله هم خاله‌ست. اگر به من حرف بزنه جوابش رو می‌دم. با تشر گفت: _ من دارم به تو چی می‌گم؟ دارم بهت می‌گم رفتیم اونجا جواب نده! _ منم که گفتم، نمی‌تونم جواب ندم. _ لا اله الا الله... رویا بس کن دیگه! _ نمی‌تونم. چرا اون هرچی دلش می‌خواد به ما بگه، بعد ما جوابش رو ندیم؟ سرعت ماشین رو کم کرد. راهنما زد و سمت خونه برگشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چرا مسیر رو عوض کردی!؟ _ چون ترجیح می‌دم برم توی خونه تا بلندشم برم اون‌ جا دعوا راه‌ بندازی. _ توهین نکنه تا توهین نشنوه. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تو خیلی بیجا می‌کنی به بزرگتر از خودت بی‌احترامی کنی! هر چی گفت‌ فقط نگاش می‌کنی. سکوت کردم‌. _ اگر قول می‌دی، دور بزنم برگردم.‌ اگر نه که بریم خونه. اگر قرار نبود رضا امروز از عمه انتقام بگیره و استکان چای داغ رو روش خالی نکنه، کوتاه نمی‌اومدم. خونه می‌رفتم اما زیر بار این حرف نمی‌رفتم.‌ الان‌ اگر گوش نکنم و یک چَشم الکی نگم، تمام برنامه‌هام برای گرفتن انتقام از عمه به هم می‌ریزه. با دلخوری تمام گفتم: _ خیلی خب باشه؛ قول می‌دم جواب ندم. خونسرد دوباره راهنما رو زد و مسیری که برگشته بودیم را به سمت خونه عمه دوباره طی کرد. ماشین رو جلوی دَر خونه عمه پارک کرد و پیاده شدیم. روبروم ایستاد. _ پس چی شد؟ _ خیلی خب دیگه، جوابش رو نمی‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت. _ چرا این‌ جوری حرف می‌زنی!؟ _ چه جوری حرف می‌زنم؟ ازم می‌خوای رفتیم اون جا بهم ظلم شد، سکوت کنم.‌ تهدید می‌کنی که نمی‌بریم و برمی‌گردونیم.‌ بایدم ناراحت و شاکی باشم. تو چشم‌هام خیره شد. . _ خوب گوش‌هات رو باز کن‌ رویا! اگر می‌خوای با من باشی و یه زندگی آروم داشته باشیم، باید دست از این رفتارت برداری. آب دهنم رو قورت دادم. _ مگه من چی کار کردم! ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت: _ همین که من هر چی می‌گم‌، صد تا می‌ذاری روش جواب می‌دی! من از این رفتارها اصلاً خوشم نمیاد.‌ پس خیلی زود رفتارت رو عوض کن. _ یعنی دوست داری من تو سری خور باشم!؟ با چشم‌های براق نگاهم کرد. _ نه نمی‌خوام تو سری خور باشی، اما دوست دارم مثل زهره هر کی هر چی می‌گه صبر کنی ببینی مامان چی‌کار می‌کنه. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. با دلخوری گفتم: _ چشم. _ آفرین دختر خوب. پشت دَر ایستاد و زنگ‌ رو فشار داد. دَر باز شد و دنبالش راه افتادم. با دیدن کفش‌هایی که پشت دَر خونه آقاجون بود گفت: _ یه کاری کن پیش محمد نباشی. _ باشه چشم، حواسم هست. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدیم. سلام کلی گفتم. نگاهم افتاد به عمه. دستش رو گچ گرفته بود و به گردنش آویزون بود. دلم خنک شد. همون دستی که باهاش به من سیلی زد، شکسته و آویزونه گردنشه. _ چقدر دیر کردید؟ به عمو که مخاطبش علی بود نگاه کردم. _ ماشین خراب شده بود. نگاه عمو بین من و علی جابجا شد. خانم‌جون گفت: _ رویا بیا اینجا ببینمت مادر! نیم‌نگاهی به خاله انداختم و سمتشون رفتم.‌ هر دو رو بوسیدم‌ و کنارشون نشستم.‌ توجهی به عمه نکردم.‌ دختراش بدتر از خودش چشم از من برنمی‌داشتن.‌ مهشید با سینی چایی جلوم‌ ایستاد. لباس پوشیدنش کم از کت‌وشلوار رضا نداره. با این که مشکی پوشیده ولی بیشتر شبیه لباس مجلسیه. چایی برداشتم و تشکر کردم.‌ همه گرم صحبت شدن. دلم‌ می‌خواد برم‌ پیش خاله بشینم اما خانم‌جون دستم رو گرفته و آروم‌ ماساژ می‌ده.‌ آقاجون سرفه‌ای کرد و گفت: _ با اجازه‌ی زهرا، مریم می‌خواد با رویا تو اتاق حرف بزنه. خاله نفس سنگینی کشید. _ چی بگم آقاجون، هر کار صلاح می‌دونید بکنید. بازم من مهم نیستم و کسی نظرم رو نپرسید. _ من حرف ندارم. آقا‌جون با لبخند گفت: _ عمه‌ت حرف داره دخترم. _ همین جا بگه؛ جلوی همه. خاله لبش رو به دندون گرفت. _ رویا‌جان، خاله! اخم‌هام تو هم رفت. _ من نمی‌رم. خانم‌جون گفت: _ دخترم این‌ دفعه فرق داره، پاشو برو... ایستادم و دستم رو آهسته از دست خانم‌جون کشیدم.‌ سمت علی رفتم و طوری که تو پنهاش باشم، کنارش نشستم. _ من نمی‌رم! همین جا بگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀