eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
157 عکس
54 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله لبش رو به دندون گرفت و چپ‌چپ نگاهم کرد که عمه گفت: _ ایرادی نداره، اذیتش نکنید. شاید بهتر باشه که توی جمع بگم.‌ وقتی که دستم خورد به دَر ماشین، درد بدی توش پیچید. طبیعی نبود. رفتم دکتر گفت که خیلی بد شکسته. تازه بهوش اومده بودم. با خودم گفتم مریم دست روی یتیم بلند کردی، خدا دستت رو شکوند. تا وقتی هم که رویا من رو نبخشه و حلال نکنه این دست همین شکلی می‌مونه.‌ امروز باید از رویا حلالیت بطلبم. تو چشم‌هام نگاه کرد. _ من رو ببخش، من اشتباه کردم. زیر لب غرغرکنان طوری که فقط علی بشنوه گفتم: _ وقتی که می‌زنی همه می‌فهمن؛ وقتی که می‌خوای عذرخواهی کنی می‌بری تو اتاق! علی آهسته‌تر از خودم گفت: _ کشش نده. نمی‌دونم چرا نمی‌ذارن جواب بدم! دلم می‌خواد الان وایسم بگم، اگر قرارِ من تو رو ببخشم، نمی‌بخشم. اگر قرارِ دستت به خاطر من خوب بشه، ایشالا هیچ وقت خوب نشه.‌ چون من هیچ کاری باهات نداشتم. بیخودی منو کشیدی توی اتاق، هرچی دلت خواست بارم کردی، آخر سر هم بهم سیلی زدی. دست شکسته تو آه من نیست؛ آه پدر و مادرمِ که دستشون از دنیا کوتاه و دلشون شکست از اینکه تو بیخود و بی‌جهت دخترشون رو کتک زدی. همه به من نگاه می‌کردن. انگار منتظر بودن من یک کلمه بگم بخشیدم؛ اما سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. آقاجون تک سرفه‌ای کرد. _ این مهمونی را به دو جهت گرفتیم؛ اولی که مریم اصرار داشت از رویا عذرخواهی کنه و به نظر من باید به رویا وقت بدی تا با خودش کنار بیاد و بتونه ببخشه. بعد هم از رویا می‌خوام که احترام من رو نگه داره و به خاطر موی سفید من کوتاه بیاد. اما مسئله بعدی که امروز به خاطرش اینجایید، همتون کم و بیش در جریانش هستید. نگاهم به رضا افتاد. لبخندش از اون پهن‌تر نمی‌شد. مهشید هم دست کمی از رضا نداشت. آقا جون رو به عمه ادامه داد: _ البته با اجازه مریم‌جان. عمه مریم که حسابی از این که من حرفی نزدم، ناراحت بود گفت: _ من از روز اولم گفتم که هیچ برنامه شادی رو به خاطر عباس‌آقا خدابیامرز عقب نندازید. آقاجون این بار رو به خاله گفت: _ قبل از اینکه حرفی بزنم باید یه صحبتی با زهرا داشته باشم. خاله کمر صاف کرد و چادرش را با دست جلو کشید. _ خواهش می‌کنم، من در خدمت هستم. آقاجون تکیه‌اش را به عصاش داد و ایستاد. _ اینجا نه، بیا تو حیاط. خاله هم بلافاصله ایستاد و دنبالش راه افتاد. همه به هم نگاه می‌کردن. زن‌عمو سوری اصلاً خوشحال نبود و سعی می‌کرد از خوشحالی مهشید هم با نگاهش کم کنه.‌ اما مهشید اصلاً تو این باغ‌ها نبود و جز رضا به جای دیگه‌ای نگاه نمی‌کرد. رضا از اینکه آقاجون با خاله بیرون رفتند و صحبت می‌کنند، کلافه‌ست و تلاش می‌کنه جلوی خودش رو بگیره تا کسی نفهمه. دخترهای عمه همچنان با نفرت من رو نگاه می‌کنند و خبری از پشیمونی که توی نگاه عمه هست تو نگاه اون دوتا نیست. خانم‌جون با لبخند نگاهش بین رضا و مهشید جا‌به‌جا شد و گفت: _ ان‌شاالله همیشه توی این خونه شادی باشه. خدا روح عباس‌آقا رو هم شاد کنه. دَر خونه باز شد و خاله گفت: _ علی‌جان یه لحظه میای؟ علی خواست بلند بشه که فوری آستینش رو گرفتم. _ منم بیام؟ آستینش رو از دستم بیرون کشید و زیر لب غرید: _ چی‌کار می‌کنی! اصلاً حواست هست؟ بشین الان میام. _ آخه می‌ترسم. _ از اینجا تکون نخور، جواب هیچکس رو هم نده تا برگردیم. رفت و من رو با زن‌عمو سوری و عمه تنها گذاشت. قیافه‌ی طلبکاری به خودم گرفتم تا کسی جرأت نکنه باهام حرف بزنه. زن‌عمو ایستاد و رو به عمومجتبی گفت: _ آقامجتبی یه لحظه بیا! و سمت آشپزخونه رفت. معلوم نیست چرا همیشه با ازدواج بچه‌هاش مخالفه. خدا رو شکر که با من و محمد مخالف بود. اما الان نمی‌دونم چرا با مهشید و رضا مخالفه؛ البته دلایل برای مخالفت ازدواجشون زیاده. دَر خونه باز شد و هر سه وارد خونه شدن. به محض نشستن‌شون آقاجون گفت: _ خب همه در جریان خواستن رضا و مهشید هستید. مریمم که اجازه داده. من با زهرا صحبت کردم، اون هم مخالفتی نداره. آقاجون رو به عمومجتبی که تازه از پیش سوری‌خانم از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت: _ مجتبی‌جان اگر اجازه بدی مهشید و رضا برن توی اتاق با هم صحبت کنن. لبخندی زد و گفت: _ این حرفا چیه آقاجون، اجازه من هم دست شماست. مهشید بابا، بلندشو برو. از خدا خواسته بلند شدن و سمت اتاق رفتن. دَر رو که بستن آقاجون گفت: _ تا اونا دارن صحبت می‌کنن، شمام اینجا صحبت‌هاتون رو بکنین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ عروسی می‌خواین چی‌کار کنین؟ چه وسایلی رو قراره بگیرید؟ قرار مدارهاتون رو بذارید. عمو‌مجتبی گفت: _ عروسی که خودم براشون می‌گیرم. توی وسایل جهیزیه هم چیزی نمی‌خوام رضا بخره. می‌مونه بحث خونه و کارش؛ به رضا گفتم بعد از عقد ساعتی که از دانشگاه تعطیل می‌شه بیاد بنگاه پیش خودم وایسته تا راه‌و‌چاه رو نشونش بدم. خونه هم، یه خونه کوچیک براشون تهیه می‌کنم. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقامجتبی، زحمت می‌کشید. اما بابت عروسی باید بگم که من یکم پول پس‌انداز کردم از اول تا حال؛ این رو برای عروسی بچه‌ها کنار گذاشتم. توی بحث خونه‌ هم خودم یه فکری براشون می‌کنم. بحث کارم، ان‌شالله رضا مدرک تحصیلیش رو که گرفت، بعد از سربازی رفتنش، اون موقع یه فکری براش می‌کنیم. وسایل جهیزیه هم هر کدام که به نظرتون باید رضا تهیه کنه اصلاً از نظر من ایرادی نداره، شما بگید من تهیه می‌کنم. خاله همیشه سعی می‌کنه عزت نفسش رو کم نکنه و دست کمک به سمت هیچکس دراز نکنه. عمومجتبی گفت: _ زن داداش قصد ناراحت کردن‌ِتون رو نداشتم. رضا هم مثل پسرم، برای من فرقی نداره. به مهشید و محمد که نگاه می‌کنم با بچه‌های شما فرقی ندارن برام. _ شما لطف دارید آقامجتبی، اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره. آقاجون مثل همیشه با رضایت نگاهش رو از مامان برداشت. _ عروسی رو می‌ذاریم ان‌شالله بعد از سربازی. زهرا هم می‌تونه یک مقدار پس‌اندازش رو بیشتر کنه. خود رضا هم فرصت داره که درسش رو تموم کنه. اگر نخواست بنگاه بیاد یه کار دیگه‌ای رو انتخاب کنه.‌ سوری‌خانم با لحنی که حسابی دلخوریش رو نشون می‌داد و معلوم بود از حرف‌های عمومجتبی راضی نیست گفت: _ آقاجون من این رو از الان بگم، من اجازه نمی‌دم مهشید توی هر خونه‌ای زندگی کنه.‌ کاری هم که رضا پیدا می‌کنه باید در شأن دختر من باشه! یه کار کم درآمد نباشه که مهشید سختی بکشه. خودتون که می‌دونید مهشید از اول تو ناز و نعمت بزرگ شده. در خصوص مهریه هم باید بگم... عمومجتبی سرفه‌ای کرد. _ سوری‌خانم! زن‌عمو سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش رو خورد. حرف‌ها در رابطه با عروسی و عقد تمومی نداشت. همه جز زن‌عمو خوشحال بودن. خاله توی فکر بود اما دوست داشت خودش رو آروم نشون بده. آقاجون رو به علی گفت: _ ان‌شالله نوبت تو علی. علی سرش رو پایین انداخت. _ فرقی نداره آقاجون. شرایط الان برای رضا فراهمه، باید ازدواج کنه. خاله آهی کشید و گفت: _ ان‌شاالله به زودی برای علی هم دست به کار می‌شیم. چقدر از این حرف خاله بدم میاد. آقاجون رو به خاله گفت: _ رضا نوه‌ی منِ؛ ناراحت می‌شم که کمکم رو برای ازدواج قبول نکنی. خاله لبخندی زد. _ دست‌تون درد نکنه آقاجون؛ لطف شما همیشه بالا سر ما بوده. آخه من حواسم به این چیزا بوده و واقعاً نیاز به کمک ندارم. چرا خاله این جوری می‌کنه! ما که خیلی برای عروسی رضا به کمک آقاجون نیاز داریم! عمو‌مجتبی رو به محمد گفت: _ بلندشو برو بگو بیان بیرون، دیگه بسه. محمد چشمی گفت و ایستاد، سمت اتاق رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد. _ بابا می‌گه دیگه بسه؛ بیاید بیرون. از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهن‌تر نمی‌شد. خانم‌جون با رضایت نگاه‌شون کرد. _ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که ان‌شاالله برنامه‌ریزی‌هامون رو بکنیم. خاله رو به آقاجون گفت: _ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید. _ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده‌ بدر که به همه برنامه‌هامون برسیم. رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت: _ سیزده بدر که خیلی دیره! خانم‌جون خندید. _ بچه‌ی من بی‌طاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه. رضا به تأیید حرف خانم‌جون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت: _ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه.‌ خرید کنن و آزمایش خون‌شون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنج‌شنبه هفته‌ی بعد خوبه. _ من آمادگیش رو دارم. رو به عمه مریم گفت: _ البته با اجازه مریم‌جان. اگر که ناراحتی، جشن نمی‌گیریم و به همون محضر اکتفا می‌کنیم. عمه دوباره آه کشید. _ نه عقب نندازید. جشن‌ رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمی‌کنم. از من ناراحت نشید. _ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری می‌گیریم، جشن باشه ان‌شالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید. _ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم. زن‌عمو گفت: _ من با شما صحبت کردم آقامجتبی! رو به رضا گفت: _ آقا‌رضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه. رضا گفت: _ بله قول می‌دم. واقعاً نمی‌دونم رضا رو چه حسابی داره قول می‌ده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری! زن‌عمو گفت: _ بحث مهریه باید بگم... عمو حرفش رو قطع کرد. _ مهریه صدوده‌تا کافیه. معترض گفت: _ آقامجتبی... نگاه خیره به زن‌عمو انداخت و تأکیدی گفت: _ صدوده‌تا کافیه! دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت. آقاجون رو به جمع گفت: _ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید. همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرف‌ها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت: _ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرف‌هاش رو بشوریم! آهسته خندیدم. _ کم غر بزن.‌ چهارتا دونه بشقابِ دیگه! با تعجب به انبوه ظرف‌ها اشاره کرد. _ به اینا می‌گی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همه‌ش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده. نیم‌‌نگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زن‌عمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت: _ برید بقیه‌اش رو خودم می‌شورم. حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشاره‌ی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود. بدون هیچ رودربایستی از حرف زن‌عمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم. زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد: _ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد. اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکس‌العملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن‌ با عمو سرگرم کرد. متوجه نگاه‌های خیره زن‌عمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش. خاله با خانم جون صحبت می‌کرد و علی با عمو و آقاجون. دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت: _ عمه فامیل‌تون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد. خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غره‌ای به میلاد رفت. علی سینه‌ای صاف کرد و گفت: _ میلاد برو بشین سر جات. عمه پشت چشمی نازک کرد. _ ایرادی نداره، من که گفتم شادی‌هاتون رو به خاطر ما عقب نندازید! رو به خاله گفت: _ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم! خاله لبخند زورکی زد و گفت: _ این بچه‌ست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد. همین جوری که حرف می‌زد میلاد به اعتراض گفت: _ به من چه! چرا به من می‌گی بچه! اینا می‌خوان من رو دعوا کنن. زهره می‌خواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم. بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم. سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سه‌مون مرگبار بود.‌ منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت: _اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباس‌آقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده. نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم. با شرایطی که پیش اومد؛ هم‌ دست شکسته عمه و حرف‌هایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه. هرچند که دلم می‌خواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم می‌خواست روش می‌ریخت و اون لحظه که می‌سوخت رو می‌دیدم. یاد سوختن خودم اون روزی می‌افتم که بیخودی بهم سیلی زد. الان دلم می‌خواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط می‌گفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید! شاید علی توی خونه همه‌مون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.     ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش وارد نقشه‌های این خواهر و برادر نمی‌شدم که این‌جوری وسطش گیر کنم و قربانی بشم. من فقط یک پیشنهاد ساده دادم، اون هم که بعد از اینکه علی گفت خواستگاری بهم خورده و زهره می‌تونه به درسش ادامه بده و تمام شده بود! کاش میلاد درک داشت، می‌فهمید و حرفی نمی‌زد. عمو نتونست سنگینی خونه رو طاقت بیاره و رو به آقاجون گفت: _ آقاجون از علی شنیدم که قراره یه مسافرت برن توی تعطیلات عید؛ اگر شما صلاح می‌دونید ما هم باهاشون بریم.‌ خانوادگی پرخاطره می‌شه. دنیا روی سرم خراب شد. حضور خانواده عمو کنار ما برای مهمونی فقط باعث دردسر می‌شه و محدود و محروم از همه جا می‌شم. هیچ جا نمی‌تونم برم چون محمد حضور داره. کاش آقاجون قبول نکنه. خاله هم از نگاهش معلومه که درمونده شده و دوست نداره این مسافرت رو با کسی بره. برنامه‌ریزی ما این بود که با دایی و زنش که قراره به زودی عقدش کنه، بریم. آقاجون با لبخند نگاهی به من انداخت. من هم مجبور شدم با لبخند ظاهری روی لبهام، طوری نشون بدم که ناراحتیم رو از اینکه قرارِ بیان، متوجه نشه. _ راستش من خودم خیلی وقته دوست دارم یه سفر بریم که همه توش باشیم. فقط دنبال وقت و فرصت می‌گشتم. اگر زهراجان مخالفتی نداشته باشه، هماهنگ می‌کنیم همه‌مون باهم بریم هر جایی که شما دوست داشته باشید. خاله خودش رو جمع‌وجور کرد و درموندگی رو از صورتش دور کرد. _ خیلی هم خوبه؛ باعث خوشحالیه. چند وقتی که دور هم جمع نشدیم. به علی‌جان گفته بودم که بریم شمال؛ بیشتر به خاطر میلاد، اصرار داره می‌گه شمال بریم، یکم حال و هواش عوض بشه. آقاجون گفت: _ خیلی خوبه؛ ما هم خیلی وقتِ شمال نرفتیم. هر چند دوست دارم بیشتر مشهد بریم اما با جمع موافقم. تاریخ و روزش رو مشخص می‌کنیم که ان‌شالله همه با هم بریم. انقدر نفسم رو حرصی بیرون دادم که علی صداش رو شنید. آهسته گفت: _ خودت رو کنترل کن! _ قرار بود با دایی بریم! _ عیب نداره، حالا همه با هم می‌ریم. _ دایی دیگه نمیاد. این‌جوری من اذیت می‌شم. اصلاً دوست ندارم با اینا بریم. _ آبروریزی نکن! صبر کن ببینم بزرگترا چه تصمیمی می‌گیرن. این جمله رو من روزی صد بار بهت می‌گم. بزرگترت هر کاری کرد، بگو چشم. _ چرا خاله نگفت نه! بعد این همه مدت اومدیم یه سفر بریم، خوش بگذرونیم. _ می‌فهمن داری چی می‌گی. خواهش می‌کنم تمومش کن. عمه گفت: _ ان‌شاالله بهتون خوش بگذره، ولی من و دخترام نمی‌آیم. _ دخترم تا کی می‌خوای این حالتت رو حفظ کنی؟ تا اون موقع چهلم عباس‌آقا تمام شده. هم خودت، هم بچه‌ها نیاز به تفریح دارید. _ آقاجون دستتون درد نکنه. همین که یادم بودی برام کافیه. ولی من و بچه‌ها شرایط سفر رو نداریم. اگر هم بخوایم سفر بریم، با عرض معذرت از همه‌تون حال روحیم اون طوری نیست که دسته جمعی بریم. یه مسافرت سه نفره رو ترجیح می‌دیم. خانم‌جون گفت: _ اذیتش نکنید. بذارید راحت باشه. حالا تا روزی که ما بخوایم بریم سفر، هزار بار برنامه‌ها عوض می‌شه و تصمیمات گرفته می‌شه. عمو با این حرفش، تا حدودی حواس جمع رو از حرفی که میلاد زده بود پرت کرد. خاله‌ هم حسابی خجالت کشید و این یعنی خونه برنامه‌ها داریم. امیدوارم رضا هیچ وقت توپ رو برای این میلاد فضولِ تودهنی نخورده نخره. بالاخره مهمونی تموم شد. در آخر قرار شد عمو، رضا، مهشید و خاله چهارتایی به محضر برن تا محرمیت موقت براشون خونده بشه و بتونن کارهای قبل از عقد رو انجام بدن. با حسرت به علی نگاه کردم. یعنی می‌شه ما هم‌ همین‌ جوری بی‌دردسر مراسمات‌ِمون انجام بشه و روزی قرار عقدمون رو بذارن! خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه ببریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره. برید. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقاجون، خیلی زحمت کشیدید. برای رضا پدری کردید. واقعاً ممنونم. _ من هنوزم سر حرفم هستم دخترم؛ تو فقط لب تر کن، من تمام مخارج بچه‌ها رو می‌دم. _ دستتون درد نکنه. گفتم که من آدم بی فکری نیستم، خودتون هم می‌دونید از اول تا الان تو فکر بودم و پول پس‌انداز کردم. اجازه نمی‌دم بچه‌هام چیزی از زندگیشون کم بمونه. برای مهشیدجان تا جایی که بتونم و از دستم بر بیاد هیچ چیزی کم نمی‌ذارم. علی یاعلی گفت و ایستاد. پشت سر اون، همه ما ایستادیم. بعد از یک خداحافظی مفصل و طولانی که من تمامش کنار علی پناه گرفته بودم تا با محمد که حسابی مشتاق بود با من حرف بزنه روبرو نشم، از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. سکوت خاله برام عجیبه. مطمئنم وقتی برسیم خونه، جنگ تازه شروع می‌شه. زهره با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم که متوجه رضا شدم. سرش رو خم کرده بود تا علی از آینه نگاهش نکنه. لب زد: _ چی‌کار کنیم؟ مثل خودش بی‌صدا گفتم: _ به خاطر میلاد می‌گی؟ با سر تأیید کرد. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم. فقط دوست دارم میلاد رو بزنم. _ برسیم خونه پدرش رو در میارم. زهره گفت: _ تقصیر اون چیه!؟ بهش گفته بودیم بگه، اونم گفت. باید بهش می‌گفتیم برنامه‌ها عوض شده. خاله صدای زهره رو شنید. _ صبر کنید بریم خونه، من می‌دونم با شما سه تا چی‌کار کنم! صاف نشستیم و به خاله نگاه کردیم. خاله نمایشی گوش میلاد رو که روی پاهاش نشسته بود، گرفت کشید و گفت: _ تو همیشه باید آبروی ما رو ببری؟ میلاد دوباره به اعتراض گفت: _ به من چه؟ اینا گفتن بگو! خاله نگاهی به علی انداخت و گفت: _ نمی‌خوای حرف بزنی؟ بازم می‌خوای سکوت کنی! علی دستی به گردنش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. _ چی بگم مامان؟ به خیال خودشون می‌خواستن یه کاری کنن که بهم بزنن. _ اینجوری؟ با آبروریزی! _ کار اشتباهی کردین. هر سه‌تاتون. هم رضا که پیشنهاد احمقانه خرید توپ رو داده. هم رویاخانم، شما که می‌خواستی مثلاً جلوی خواستگاری زهره رو بگیری. نگاهی به چهره علی انداختم. دوباره حواسش رو به رانندگی داد. وقتی علی انقدر آرومه و موضع نمی‌گیره یا حرفی نمی‌زنه، همه خیالمون راحته که توی خونه نهایت خاله فقط می‌خواد یکم شلوغ‌ بازی و دعوا کنه. ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله سمت دَر رفت. علی جلو رفت و دَر رو باز کرد. خاله داخل رفت. علی برگشت و نگاهی به هر چهارتامون انداخت. خندید و سرش رو تکون داد. منتظر ایستاده بودیم تا پشت‌ سر علی وارد بشیم. باهامون همکاری کرد و داخل شد. یکی‌یکی پشت‌ سرس وارد شدیم‌ و به خاله که دست به سینه وسط حیاط ایستاده بود نگاه کردیم. _ من می‌خوام بدونم ما توی این خونه دشمن هم هستیم؟ همگی سرهامون رو پایین انداختیم. علی دَر را بست و آهسته به خاله گفت: _ بریم تو حرف بزنیم. _ نه حرفی نمی‌مونه، حرفی ندارم که بزنم. نگاه دلخورش رو به من داد. _ همه اینا از زیر سر تو بلند می‌شه رویاخانم! حواسم هست. رو به علی کرد و با غیض گفت: _ حواسم به تو هم هست! نمی‌دونم چی شده نسبت به من بی‌تفاوتی؛ نسبت به خانواده هم بی‌تفاوت شدی! علی‌ حق به جانب گفت: _ مامان الان انتظار داری من چی‌کار کنم؟ بچه‌ن یه حرف زدن. _ هیچی؛ هیچ کاری نکن. وایسا حرص خوردن من رو نگاه کن. برگشت وارد خونه شد. علی نگاهی به همه‌مون انداخت. _ همین رو می‌خواستید؟ یکی یکی‌تون باید برید ازش عذرخواهی کنید. انگشت اشاره‌ش رو سمت من گرفت. _ مخصوصاً تو رویا. _ چشم. من می‌دونم علت تغییر رفتار علی چیه؛ علاقه من به علی باعث شده تا علی هم به من علاقه داشته باشه و نسبت به اشتباهاتم کوتاه بیاد و این لطف شامل حال همه بشه. دوستان عزیز🌸 یه فروشگاهی روبهتون معرفی کنم که خودم ازش خرید کردم عالی👌 همه چی داره لباس مجلسی، خونگی،لباس برای کوچولوها👼 کیف وکفش چرم، مانتو شومیز روتختی و... هم قیمتش مناسبه هم کیفیتش عالی، تنوع بی‌نظیر😍 پیشنهاد میکنم شماهم یه سر بزنید مثل من مشتری دائمی میشید😉 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/506921082C748611b71b        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سر به زیر یکی‌یکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه می‌شدم. پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم. با صدای آهسته گفت: _ می‌ری تو ازش معذرت‌خواهی می‌کنی. طلبکار نگاهش کردم. _ من که حرفی نزدم... انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد. _ پررو نشو! منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته‌. نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پله‌ها دیدم. همه به اتاق‌هاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی می‌کردم. نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم.‌ از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا می‌ره یعنی خیلی ناراحته. وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیم‌نگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند. چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم: _ می‌تونم بشینم کنارت؟ جوابم رو نداد. کاری که می‌خواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ نزنی یه وقت من رو؟ چشم غره‌ای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون می‌تونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره. _ الان می‌دونی مامانم داره نگاه‌تون می‌کنه با من قهر کردید؟ نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود. _ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو می‌زد که این جوری با آبروی من بازی نکنی. _ اگر می‌خواهید بزنید، بزنید. کلافه نفس سنگین کشید‌ و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش. _ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمی‌دونستم این جوری می‌شه. اصلاً نمی‌خواستم آبروریزی کنم. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و کمی به عقب هولم داد. _ اتفاقاً قشنگ می‌خواستی آبروی من رو ببری. می‌خواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمی‌کنند، هر کاری هست تو می‌کنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری. _ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم.‌ گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه. _ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟ _ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه. _ اینکه زهره می‌خواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره. _ یعنی هنوز می‌خوای زهره رو شوهر بدی!؟ _ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن! الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم. _ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم. خاله سکوت کرد و حرفی نزد. _ جانِ دایی ببخش. دلخور نگاهم کرد. _ چرا قسم می‌دی؟ _ ببخش که قسم ندم.‌ خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش! کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید. _ بلندشو برو بالا. _ بخشیدی؟ _ بخشیدم. _ الان اجازه می‌دی یه بوست کنم؟ _ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم‌ آب می‌کنی. لبخندم دندون‌نما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونه‌اش رو بوسیدم. _ برو بالا بخواب. _ چشم. ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بی‌صدا لب زدم: _ بخشید. پله‌های بیرون اتاق رو نشون داد. _ برو بالا. چشمی گفتم و بیرون اومدم. طبق معمول دوست دارم بدونم چی قراره بهم بگن؛ پس از سرعتم کم کردم تا بشنوم. _ الان با من چرا قهر کردی مامان!؟ _ اصلاً کلاً با تو فقط قهرم! علی به واسطه تو توی خونه حرف من برو داره. در برابر اشتباه به این بزرگی می‌خندی!؟ _ من کی خندیدم! مادرِ من انتظار داشتی امشب چی‌ بهشون بگم؟ _ یه چی که حداقل بفهمن کارشون اشتباهه. _ مامان یه لحظه به ماه گذشته‌مون فکر کن. تو گفتی من دعوا کردم؛ تو گفتی من داد زدم؛ تو گفتی من تنبیه کردم؛ اینجا که پادگان نیست هر کار اشتباهی کردن داد بزنیم، توبیخ کنیم‌! _ این جوری هم که نمی‌شه! هیچی بهشون نگفتی. _ چرا به رویا گفتم‌ بیاد عذرخواهی کنه. اون دو تا رو هم‌ مجبور می‌کنم.‌ میلاد هم‌که‌ بچه‌س، حالیش نیست.‌ بهش گفتن و قول دادن. اونم انجام داده. الان قهر نکن دیگه! دلم می‌گیره. بخند بذار خیالم راحت بشه. به خدا صبح باید برم‌ مأموریت. _ به یه شرط می‌بخشم؟ _ بگو؛ هرچی تو بگی، رو چشم‌هام. _ تا آخر ماه زن‌ بگیر.‌ دلم غصه داره. رضا زن می‌گیره تو نگرفتی. _ تا آخر این ماه نه؛ اما قول می‌دم از سفر شمال که اومدیم، چند روز بعدش بگم که کی رو می‌خوام. ته دلم خالی شد. یعنی واقعاً بعد از عید تموم می‌شه!؟ من راحت می‌شم از این پنهان‌کاری! ناخواسته پله‌هایی که بالا رفته بودم رو پایین برگشتم. لحن خاله پر از دلسوزی و مهربون شد. _ بعد از عید بهم‌ می‌گی؟ _ بعد از عید نه؛ چند روز بعدش که برگشتیم. بهت قول می‌دم خیلی زودتر از رضا من عروسی کنم، که تو هم خیالت راحت باشه.‌ _ الهی خدا از دهنت بشنوه. خیلی خوشحال شدم. صدای بوسیدن‌ علی رو شنیدم. _ الان بخشیدی؟ _ آره عزیزم بخشیدم. _ اون‌ دوتا رو هم‌ مجبور می‌کنم بیان معذرت‌خواهی کنن. امشب رویا رو گفتم، فردا اونا. _ خواستگارای زهره هم قرارِ پنجشنبه بیان. _ مگه کنسل نشد؟ _ دیگه روم‌ نمی‌شه بگم‌ نیان. بذار بیان؛ حرف می‌زنیم‌، بعدش می‌گیم‌ نه. _ پنجشنبه مگه برای دایی نمی‌ریم؟ _ نه اون گفت، گفتن جمعه. _ باشه مامان. هر کاری صلاح شماست انجام می‌دیم. کمی مکث کرد. _ النگوهات کجان؟ خاله حتی ذره‌ای استرس نگرفت. _ درشون آوردم. _ مامان برای مراسمات رضا وام می‌گیرم.‌ یه وقت طلاهات رو نفروشی ها! _ طلا می‌خوام‌ چی‌کار توی این‌ سن‌و سال! _ مگه چند سالته! من تازه می‌خوام برات سرویس بگیرم. خاله‌ خنده‌ی صداداری کرد. _ الهی دورت بگردم‌. فکر طلا برای زنت باش. نمی‌خوام فرق بذارم، ولی از همین الان زن ندیده و نشناخته‌ی تو رو بیشتر دوست دارم. پاشو برو بخواب که فردا خواب نمونی. خوشحال و با ذوق از پله‌ها بالا رفتم. این بهترین خبرهایی بود که تو این مدت شنیدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد. وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم می‌‌کرد. _ بیا بخوابیم. دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرف‌هایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم‌ و کنارش خوابیدم. تو فکر حرف‌های علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده. _ رویا من خیلی می‌ترسم. _ از کی!؟ _ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمی‌دونی اون چه جوریه. _ تو که می‌دونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟ _ فکر نمی‌کردم یه روز کار به اینجا برسه. _ بیخود می‌کنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر می‌گیم. غلط کرده وقتی تو نمی‌خوای باهاش باشی میاد جلو! چی می‌خواد؟ _ نمی‌دونم. _ ازت آتو داره که این جوری ازش می‌ترسی؟ نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد: _ نه! داره که زهره انقدر می‌ترسه، وگرنه چرا باید این‌جوری هول کنه و استرس بگیره. می‌ترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه. با اخلاقی که ازش می‌شناسم خودش کم‌کم همه چیز رو می‌گه، فقط باید بهش مهلت بدم.‌ امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.‌ _ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه‌ چی کارش می‌کنم! _ رویا قول می‌دی فردا تنهام نذاری؟ _ من چند ساله دوست دارم‌ با تو باشم. _ به خدا دیگه قول می‌دم‌ فقط با تو باشم. _ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون. صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم. _ کجا به سلامتی؟ رضا گفت: _ می‌رم‌ تو حیاط. علی با خنده گفت: _ شارژ داری؟ رضا چند ثانیه‌ای سکوت کرد و خنده‌ی مصنوعی کرد. _ کمِ. _ برو الان شارژت می‌کنم. رضا ذوق‌ زده تشکر کرد. _ میلاد خوابه؟ _ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه. _ باشه، برو. زهره دستم‌ رو فشار داد. _ میلاد رو دعوا نکنه! _ نه؛ عصبانی نیست.‌ زهره بخواب فردا خواب نمونیم. زیر لب گفت: _ ای کاش خواب بمونیم. چشم‌هاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت. با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم. _ مامان تو رو خدا! نمی‌شه امروز نرم؟ _ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی می‌خوای بری یه روزی می‌خوای نری. تا دو روز پیش گریه می‌کردی که چرا من مدرسه نمی‌رم، الان داری التماس می‌کنی که نمی‌شه نری! بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درس‌هات امروز تشریف می‌بری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم. چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه می‌کرد، دادم. _ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟ _ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمی‌شه بگم نیان.‌ میان تو رو می‌بینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، می‌گم دخترم گفت نه. _ نمی‌شه نیان؟ _ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده می‌کنم بپوش بیا پایین بشین. _ فردا میان یعنی؟ _ آره پنجشنبه‌ست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن. نگاهش به چشم‌های بازِ من افتاد. _ پاشو دیگه دیرتون‌ می‌شه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم. پاشید زود باشید. این‌ رو گفت‌ و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتاب‌های برنامه‌ی امروز رو توی کیفش گذاشت. _ مال منم می‌ذاری؟ _ باشه می‌ذارم. کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره انقدر چهره‌اش رو نَزار کرده که خاله نگران نگاهش می‌کرد. رضا توی حیاط با تلفن صحبت می‌کرد. قطعاً بیشتر از شارژ پنج تومنی که علی براش خرید، حرف می‌زنه. صبحانه‌مون رو سریع خوردیم و فوری به مدرسه رفتیم. نزدیک مدرسه زهره گفت: _ می‌گم رویا به نظرت می‌شه امروز مدرسه نریم! یعنی همین جا تو خیابونا بگردیم تا ظهر بشه برگردیم خونه. متعجب نگاهش کردم. _ چی میگی واسه خودت! اگر مدیر به خونه بگه، برگردیم خونه چی بگیم!؟ _ هیچکس نمی‌فهمه؛ توروخدا، فقط همین یه بار. _ اصلاً حرفشم نزن! مگه تو‌ به علی قول ندادی درست رفتار کنی! فکر کردی که اگر اینطوری رفتار کنی چه بلایی سرت میاد!؟ دوباره به زور شوهرت می‌دن.‌ فردا خواستگارا بیان، هیچ کس محل به نه تو نمی‌ده. دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و مضطرب به دَر مدرسه نگاه کرد. _ باشه؛ عیب نداره.‌ بریم داخل، دیگه چاره‌ای نیست. وارد حیاط مدرسه شدیم. استرس زهره به منم سرایت کرده. _ خودت رو بزن به مریضی؛ می‌گم نمی‌تونه صف وایسه، بریم بالا. _ نمی‌ذاره. نگاهی به دَر سالن انداختم. ناظم هنوز نیومده بود. _ بیا تا نیومده بریم. هیچ کس جلوی دَر نیست. بالاخره نمی‌گی چی شده؟ _ هیچی. _ به من بگو از چی می‌ترسی؟ این جوری نمی‌تونم کمکت کنم و کاری از دستم بر نمیاد. _ هیچی نشده، همین جوری بیخودی استرس دارم. _ خب نگو. دستش رو گرفتم. خیلی سریع از نبود ناظم استفاده کردیم و وارد سالن شدیم. بلافاصله تو کلاس رفتیم و سر جامون، کنار هم نشستیم. خداروشکر که خانم مدیر بعد از اون اتفاق‌ها، کلاس هدیه رو از ما جدا کرد‌. تو کل ساعت که معلم درس می‌داد زهره حواسش نبود و به اطراف نگاه می‌کرد. دو سه باری هم از معلم تذکر گرفت، اما بی‌فایده بود. زنگ اول به صدا دراومد و همه دخترها به حیاط رفتند. _ زهره پاشو بریم. منم باید برم سرویس. چی‌کار می‌خواد بکنه؟ می‌خواد باهات حرف بزنه دیگه! _ نمی‌شه نری! _ نه؛ تازه زنگ‌ اوله، چقدر صبر کنم. دستش رو گرفتم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به سالن انداختیم. هیچکس نبود. پامون رو روی اولین پله که گذاشتیم، هدیه رو توی ورودی دَر سالن دیدیم. طلبکار به زهره نگاه می‌کرد.‌ زهره لبخندی روی لب‌هاش نشوند تا همه چیز رو عادی نشون بده. از پله‌ها پایین رفتیم. هدیه نزدیکمون نمی‌شد و فقط دست به سینه نگاه می‌کرد. قبل از این که سمتش بریم‌، مسیر رو سمت دفتر خانم‌افشار مشاور مدرسه کج کردم. _ چی‌کار می‌کنی رویا!؟ _ بهت گفتم بلدم چی‌کار کنم نتونه بیاد سمتت. صدای هدیه بلند شد. _ زهره باهات کار دارم. زهره خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه اما با فشاری که روی دستش آوردم اجازه ندادم. همزمان خانم‌افشار دَر رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم. _ سلام‌ خانم.‌ می‌شه باهاتون حرف بزنیم؟ لبخند زد و از خدا خواسته که دانش‌آموزی رو پیدا کرده تا نصیحتش کنه سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. _ آره عزیزم، بفرمایید داخل. زهره کنار گوشم گفت: _ دیونه الان بریم چی بگیم؟ _ تو بیا حرف نزن. لحظه آخر که وارد دفتر شدیم، نگاهی به هدیه انداختم که با تمام نفرت بهم خیره بود. خانم‌افشار به صندلی‌های روبه‌روی میزش اشاره کرد. _ بشیند اینجا ببینم چی شده دوتا خواهری باهم اومدید اینجا! دنبال کلمه‌ای می‌گشتم تا عنوان کنم که خانم‌افشار باورش بشه.‌ زهره مضطرب بهم نگاه کرد. یاد خواستگاری اجباریش افتادم. _ خانم اجازه؛ راستش چند وقتیه برای زهره خواستگار اومده. به خاطر کارهایی که کرده، که خودتون می‌دونین چی بوده، خاله‌م اصرار داره که زهره رو شوهر بده‌. زهره هم نمی‌خواد. گفتم اگه می‌شه راهنمایی کنید که چی‌کار کنه که خاله‌م‌ پشیمون بشه. با چشمای گرد شده و متعجب گفت: _ واقعا! رو به زهره ادامه داد: _ ازدواج اجباری!؟ زهره معذب گفت: _ با مامانم صحبت کردم. راضی شده که بگه نه. ولی در هر حال فردا شب میان.‌ می‌خواستم یه حرفی بهم بزنید که من یه کاری کنم اینا برن. اخم‌هاش توی هم رفت و به صندلیش تکیه داد‌. _ از مادرتون بعیده این کار! زن فهمیده‌ایه.‌ نگاهی به زهره انداختم و از حرفم‌ پشیمون شدم. نکنه زنگ بزنه به خاله بگه! اون وقت چه بهانه‌ای برای این کارم بیارم! دوستان عزیز🌸 یه فروشگاهی روبهتون معرفی کنم که خودم ازش خرید کردم عالی👌 همه چی داره لباس مجلسی، خونگی،لباس برای کوچولوها👼 کیف وکفش چرم، مانتو شومیز روتختی و... هم قیمتش مناسبه هم کیفیتش عالی، تنوع بی‌نظیر😍 پیشنهاد میکنم شماهم یه سر بزنید مثل من مشتری دائمی میشید😉 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/506921082C748611b71b        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با حرفی که خانم‌افشار زد، آب پاکی روی دستم ریخت. _ من حتماً با مادرتون صحبت می‌کنم. نباید یه همچین کاری بکنه. اصلاً همش دارم به این فکر می‌کنم چرا این‌ تصمیم‌ رو گرفتن! هم سنت سن ازدواج نیست، هم اجباری بودنش اشتباهه. فوری گفتم: _ خانوم شما اگر به خاله‌م بگید از ما دلخور می‌شه، تنبیه‌مون هم می‌کنه‌. می‌شه لطف کنید یه راهی نشون زهره بدید تا خودش بتونه کاری کنه که این خاستگارا برن. نگاهش رو بینمون جابجا کرد. زهره دوباره تأکیدی گفت: _ خانم من با مادرم صحبت کردم؛ قبول کرده که بگه نه‌. اما می‌گه روش نمی‌شه بگه نیان.‌ فقط قرار بیان صحبت کنیم، بعدش بگیم نه. _ خب الان من اینجا چی می‌تونم بگم؟ همین که مادرت راضی شده و قراره به خواستگار جواب نه بده، کافی نیست؟ _ می‌خواستم در رابطه با امشب با زهره حرف بزنید. متوجه تناقض حرف‌هامون شد، اما شروع به راهنمایی کرد. حرف‌های قشنگی به زهره زد که چه جوری رفتار کنه و چی بگه. خیالم راحت شد از این که به خانه نمی‌گه؛ اما دلم کمی شور می‌زنه که نکنه حرف‌های ما رو بی‌اهمیت بدونه و بعد از اینکه ما رفتیم با خاله تماس بگیره و صحبت کنه. با کار دیشب میلاد، اگر خونه متوجه بشن، امروز فاتحه‌ی من خونده است. تو فکر بودم که زهره ایستاد. فوری کنارش ایستادم.‌ _ پس همون حرف‌ها رو که بهت زدم بگو. _ چشم. می‌تونیم بریم؟ _ برید.‌ زنگ خورده، کلاستون هم شروع شده. الان زنگ می‌زنم دفتر می‌گم‌ پیش من بودید. یه برگه بیرید که معلم سر کلاس راه‌تون بده. از دفترش بیرون اومدیم. زهره طوری که هم دلش نمی‌خواست ناراحتم کنه، هم حسابی دلخور بود گفت: _ این چه کاری بود تو کردی! آخه یه ساعت مغزم رو کار گرفته.‌ خودت که حواست رو داده بودی جای دیگه، اصلاً گوش نمی‌کردی! _ این تنها راهی بود که می‌تونستم از دست هدیه نجاتت بدم. دستش رو گرفتم و روبروش ایستادم. _ رویا دیره باید بریم سر کلاس! _ باشه می‌ریم فقط یک کلمه؛ توروخدا به من بگو هدیه چه آتویی ازت داره؟ سرش رو پایین انداخت.‌ _ نمی‌تونم بهت بگم، رویا ولش کن! _ چرا ولش کنم؟ بگو دیگه! بگو بذار بدونم. بتونم کمکت می‌کنم. _ باشه می‌گم؛ بذار با خودم کنار بیام بعدش بهت می‌گم. خجالت می‌کشم حرف بزنم. _ باشه بهت وقت می‌دم.‌ فقط تا نگی نمی‌تونم کمکی بکنم. صورتم رو بوسید و تو آغوشم گرفت. _ یاد رفتارهام باهات می‌افتم‌، عذاب وجدان می‌گیرم. _ من و تو مثل یه خواهر می‌مونیم. من از کارات ناراحت نشدم. یکم شدما ولی نه زیاد. بیا بریم سر کلاس. از دفتر برگه گرفتیم و وارد کلاس شدیم. استرس زنگ تفریح دوم رو داشتیم که معلم با کاری که کرد، استرس رو از هر دومون گرفت. بقیه دانش آموزا اعتراض کردن. اما من و زهره خوشحال شدیم. ساعت کلاس دوم رو به کلاس سوم متصل کرد و اجازه نداد زنگ تفریح هم از کلاس بیرون بریم. زنگ به صدا دراومد. من و زهره اولین کسانی بودیم که از مدرسه بیرون زدیم. با سرعت تمام که با هدیه روبرو نشیم. تو مسیر برگشت هر چی به زهره اصرار کردم تا بگه چی شده، گفت هنوز با خودش کنار نیامده و نمی‌تونه حرف بزنه. خداروشکر فردا پنجشنبه‌ست و دو روز تعطیلِ. تعطیلات عید هم نزدیکه. فکر کنم کلاً چهار روز دیگه بیشتر نباید به مدرسه بریم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اون‌جور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی می‌گیره. نیم‌نگاهی بهش انداختم. _ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا! با التماس گفت: _ نه اصلاً حرفشم نزن.‌ می‌ره به علی می‌گه.‌ می‌خوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه. _ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفته‌ها. _ رویا خواهش می‌کنم سرخود کاری نکن. وقتی می‌گم نه، یعنی نه! _ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام می‌دم که تو می‌گی. کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط‌ خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده. وارد خونه شدیم. خاله روبه‌روی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلام‌مون رو داد‌. دایی اخم‌هاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد. _ سفره رو پهن کنید، الان بچه‌ها میان. چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار می‌کردم به بیرون هم سرک کشیدم.‌ _ دایی چشه؟ _ نمی‌دونم! اما الان می‌فهمم. لیوان رو از آب یخ پر کردم‌ و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم. دایی لبخند نیمه‌جونی بهم زد و لیوان را برداشت. _ دستت درد نکنه. سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده. _ حالا این دختر نشد یکی دیگه. _ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟ _ چیز بدی هم که نگفته! _ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمی‌دونسته که بگه! یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم.‌ چند سال من رو می‌شناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟ _ حسین‌جان من نمی‌دونم شما چقدر با هم آشنایید.‌ چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمی‌خوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول می‌دونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو. اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمی‌شم. سر حرفم هستم؛ سهم‌الارث ازت نمی‌خوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام می‌رسونه. وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم. _ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم. _ خیلی ازت ناراحت می‌شم از این حرف‌ها بزنی! _ آبجی‌جون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری.‌ خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست! _ من از اول حرفم این بوده. _ از اول هم حرفت اشتباه بوده! صدای علی و رضا از تو حیاط اومد.‌ علی بلند گفت: _ دخترا... احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون‌ می‌کنه. _ جلوی رضا هیچی نگو! نمی‌خوام از این حرفا سر در بیاره.‌ اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت می‌کنه. _ چشم. ولی یک‌هفته‌ی دیگه پولت رو می‌دم. زهره آهسته پرسید: _ چی شده؟ جلو رفتم. _ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونه‌ی آقاجون اینا زندگی کنم. _ چرا خونه دایی که بد نیست؟ _ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر خونه باز شد و علی داخل اومد. _ این حیاط باید این‌جوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی! رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد. _ سلام شاه‌دوماد. رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد‌. دستی به سرش کشید و گفت: _ سلام. ان‌شالله نوبت شما. علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد. _ ایشون‌ که فعلاً کشتی‌شون به گِل نشسته. دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت: _ سر به‌ سرش نذار؛ اعصاب نداره. نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی می‌کنه جلوی دایی هیچ سوژ‌‌ه‌ای دستش نده تا دست نگیره.‌ رو به خاله گفتم: _ خاله من می‌رم حیاط رو بشورم. _ نمی‌خواد. خودم بعد ناهار می‌شورم.‌ برو سفره رو پهن کن. به آشپزخونه برگشتم.‌ آخرین جمله که از خاله‌ شنیدم‌ این بود: _ حسین‌جان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا. فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید: _ رویا!؟ _ وای اشتباه گفتم؛ زهره. دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید. _ علی یه اسم‌ اشتباه گفت، چرا غیرتی می‌شی؟! وقت‌هایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی می‌کنه با من هم‌کلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربه‌سر گذاشتن استفاده می‌کنه. _ تعجب کردم فقط. برگشتم‌ و با کمک‌ زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت: _ این دیگه از دست رفت! دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد: _ به زودی نوبت تو هم می‌شه. علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت: _ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره. چشم‌های دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت. _ واقعاً! بعد عید می‌گی؟! کمر صاف کرد و مغرورانه گفت: _ چه فرقی بین‌ الان با بیست روز دیگه‌س؟ می‌خوای من الان بگم؟ خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد. _ مگه تو هم می‌دونی!؟ نگاهش رو به علی داد. _ حسین می‌دونه!؟ علی نفس سنگین کشید. _ حسین بس کن دیگه! _ چرا؟ می‌خوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی. _ اجازه بده خودم به موقعش می‌گم. _ علی‌جان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم. دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت: _ دختر اقدس‌خانم. بعد هم‌ با صدای بلند خندید. خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت: _ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید. با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد. _ همین رو می‌خواستی؟ _ چیزی نگفتم که! _ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری. _ چشم، نوکرشم هستم.‌ ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. نگاه چپ‌چپش رو به من داد. _ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری. رو به زهره گفت: _ مامان کمرش درد می‌کنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون می‌پرسم راستش رو بگید. هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت: _ پاشو برو بیرون. میلاد فوری بیرون رفت. _ شماها می‌دونید النگوهای مامان کجاست؟ زهره شونه‌هاش رو بالا داد گفت: _ نه! نگاهش به من گره خورد. الان باید چی‌کار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم! تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد. _ تو می‌دونی!؟ نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم. _ نه. سرش رو پایین انداخت و برای لحظه‌ای توی فکر رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من‌. کاش من نمی‌دونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان‌ مجبورم‌ بگم، دوباره از من ناراحت می‌شه. _ چشم. بیرون رفت و به جمع دو نفره‌ی دایی و خاله پیوست. زهره گفت: _ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمی‌آورد! چرا دستش نیست!؟ _ من نمی‌دونم، چی بگم. حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی می‌شه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمی‌تونم بهش اعتماد کنم. زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییک‌ها بلند شد. فقط یک‌ نفر اضافه شده ولی شستن ظرف‌ها خیلی زمان برد.‌ دستم‌ رو خشک‌ کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن.‌ از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم.‌ جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم. _ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام می‌دم، زود بهت می‌دم. _ منتظر زنگ مهشیدم. _ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه. _ دارم بهت می‌گم کار دارم، نمی‌تونم بدم. _ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم. _ نمی‌دم زهره، برو بیرون. _ باشه خیلی نامردی. وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی می‌خواد چی‌کار؟ می‌خواد به کی پیام بده!؟ لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم‌ و گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم.‌ زهره دمق وارد اتاق شد.‌ زیر لب غر می‌زد. _ بدبخت ندید بدید. حالا می‌بینیم بعدنتون رو هم! سر اون دختره‌ی چندش نداد. _ به کی می‌خوای پیام بدی؟ از حرفم‌ جا خورد. _ هیچ‌کس! _ تو راهرو شنیدم چی گفتی. پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست. _ کی می‌خوای از این اخلاقت دست برداری؟ _ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود.‌ حالا به کی می‌خوای پیام‌ بدی؟ _ هیچی ولش کن. انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد. _ تو می‌ری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟ _ دایی و علی کنار هم هستن. _ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه. به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیه‌ی سرم کردم. _ به نظرت می‌ده؟ سرش رو پایین اندااخت. _ نه. _ به علی می‌گه، اونوقت پوستمون رو می‌کنه.‌ نفسش رو با حسرت بیرون داد. _ باشه. ولش کن اصلاً. _ می‌خواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟ خیره با چشم‌های گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت: _ هدیه. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ می‌خواستم آرومش کنم. _ از چی می‌ترسی؟ پشت بهم‌ خوابید. _ ول کن‌ توروخدا رویا! _ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر می‌کنه. _ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمی‌خوام با استرس بگذرونم. _ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمی‌ریم. با سرعت سمتم چرخید. _ واقعاً! _ آره.‌ نزدیک عیده‌، غیبت نمی‌زنن. معلم‌ها از خداشونه بچه‌ها نرن‌ مدرسه، اونا هم نیان. نشست و خوشحال‌تر از قبل گفت: _ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه. _ زهره‌جان، بعد تعطیلات رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی. _ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت می‌شم از دستش. آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. _ کاش به من می‌گفتی.‌ نگاهش رو گرفت و سکوت کرد. شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازه‌ای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمی‌شه کاریش کرد. صدای‌ آهسته‌ی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم. _ بیدارشون نکن‌ زن داداش! اومدم رویا رو ببینم. _ آخه می‌ترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم‌ نکردی! _ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟ _ باشه الان. این‌جوری خیلی زشت شد! لااقل می‌نشستید یه چایی براتون بریزم. _ نه ممنون‌.‌ فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم. فوری نشستم و زهره رو تکون دادم. _ زهره خوابی؟ چرخید سمتم. _ نه. چته؛ ترسیدم! _ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونه‌ی خواب بودن تو، من رو می‌بره بیرون. همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد. _ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُم انی اُجَدِدُ لَهُ فی صَبيحَهِ يَومی هذا... و من هر روز صبح بی تاب اين مَعيَّت و به تجديد با شما بيدار میشوم... ... اللهم عجل لوليک الفرج ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ایستاد و عمو بلافاصله داخل اومد. هر دو سلام کردیم که به گرمی پاسخ داد. دلم‌ نمی‌خواد باهاش حرف بزنم‌، چون می‌دونم سروته حرفش به چی ختم می‌شه. از طرفی اگر علی هم‌ بیدار بشه و متوجه بشه که من با عمو حرف زدم‌ ناراحت می‌شه.‌ اما مگه الان من می‌تونم به عمو بگم برو! زهره و خاله از اتاق بیرون رفتن و من و عمو رو تنها گذاشتند.‌ کنارم‌ نشست و متوجه استرسم شد. _ خوبی عمو‌جان؟ _ ممنون خوبم. _ با درس و مدرسه چی کار می‌کنی؟ _ می‌گذره دیگه. جواب سرسریم کمی دلخورش کرد. یکی از ابروهاش رو بالا داد و معنی‌دار نگاهم کرد. _ رویا اون‌ روز که به خیال خودت من رو پیچوندی و خودت رفتی خونه‌ی آقاجون، خیلی از دستت عصبانی شدم. اگر مهشید این‌ کار رو می‌کرد، حتماً تنبیه‌ش می‌کردم! کی به این گفته! _ عمو موقع خارج شدن از مدرسه دورم شلوغ بود، شما رو ندیدم. وگرنه من که شما رو نمی‌پیچونم. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _ دروغ از هر کاری زشت‌تره! من که ازت دلیل نخواستم که بخوای دروغ بگی. اگر ازت دلیل می‌خواستم، مجبورت می‌کردم راستش رو بگی. پس کاری نکن که بخوام تنبیه‌ت کنم. سرم رو پایین انداختم. یتیمی این دردها رو هم داره. هر کس می‌خواد تربیتت کنه و به خودش اجازه می‌ده به تنبیه‌ت فکر کنه. _ ببخشید. دستش رو پشت سرم‌ گذاشت و پیشونیم رو بوسید. بغضم‌ گرفت. _ عمو شما دلتون از جای دیگه پره، سر من خالی می‌کنید؟ _ از‌ هیچ جا پر نیستم! چند وقته می‌خوام این حرف‌ها رو بهت بزنم ولی فرصت نمی‌شه. اون‌ روز خیلی نگرانم کردی. چرا باید در برابر این تند حرف زدن‌های عمو سکوت کنم؟ حرفم‌ رو می‌زنم‌ که هم شرشون از سرم کم‌ شه و هم دلم خنک‌ شه. _ من دوست ندارم‌ با محمد جایی برم‌. اون بارم برای همین با شما نرفتم! اگر می‌خواید دنبال من بیاید که جایی بریم‌، تنها بیاید. کمی سکوت کرد و پرسید: _ چرا؟ مگه محمد پسر بدیه؟ یا کاری کرده که تو خوشت نیاد؟ _ نه، ولی من این جوری راحت‌ترم. متأسف سرش رو تکون داد‌. _ از جوابت مطمئنی؟ _ من از روز اولم‌ مطمئن بودم. دست توی جیبش کرد و مقداری پول سمتم گرفت. _ اینا رو آقاجون دیشب می‌خواست بهت بده، یادش رفته. پول رو جلوم‌ گذاشت. _ خاله‌ت گفت الان رویا حواسش به درس‌هاشِ؛ برای این حرف‌ها نمی‌تونه تمرکز کنه. من بعد امتحانات خردادت خیلی جدی باهات حرف می‌زنم.‌ تو هم‌ مثل مهشید، نمی‌تونم اجازه بدم با یه تصمیم‌ اشتباه‌، زندگیت رو خراب کنی! عجب گیری افتادم! به چه زبونی بگم نمی‌خوام؟ یه قیافه‌ای هم به خودش گرفته که آدم جرأت نمی‌کنه بهش حرف بزنه. منتظر جواب نموند و ایستاد. _ درس‌هات رو خوب بخون. دلم‌ می‌خواد بهترین رشته قبول شی و بفرستمت دانشگاه. دولتی هم‌ قبول نشی غصه نخور، می‌فرستمت آزاد. حرف زدن باهاش بی‌فایده است. من هر چی بگم باز حرف خودش رو می‌زنه. تا جلوی دَر دنبالش رفتم. دَر رو باز کرد و همزمان خاله در حالی که چادرش رو با دندونش گرفته بود تا از سرش نیافته با سینی چایی از پله‌ها بالا اومد. _ عِه! حرفتون تموم شد؟ چایی ریختم براتون! _ دستت درد نکنه زن داداش. یه کار واجب با رویا داشتم که اومدم؛ وگرنه خیلی گرفتارم، باید زود برم. کار واجبش دعوا و تهدید من بود! _ حالا یه چایی بخورید. _ دستت درد نکنه. دیره باید برم. به اتاق رضا نگاه کرد. _ رضا خوابه؟ _ نه، انقدر که مشغول حرف زدن با گوشیشِ، اصلاً متوجه نشده شما اومدید. عمو رو به من گفت: _ برو صداش کن بیاد کارش دارم! چشمی گفتم و سمت اتاق رضا رفتم.‌ دَر زدم و بدون اجازه بازش کردم. روی زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود. سرچرخوند و با اخم نگاهم کرد. _ کی گفت بیای تو!؟ _ پاشو عمو اومده کارت داره. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ تو می‌دونستی بابات قراره بیاد اینجا!؟ _ اینجاست الان! _ بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ. تماس رو قطع کرد و پرسید: _ نگفت چی کار داره؟ سرم رو بالا دادم و دَر رو بستم‌‌. رضا فوری بیرون اومد. دست‌وپاش رو حسابی گم کرده بود. سلام‌کرد. عمو گفت: _ حاضر شو بریم جایی، کارت دارم. رضا به خاله نگاه کرد و با تردید پرسید: _ چی کار عمو؟ عمو همونطور که سمت پله‌ها می‌رفت گفت: _ بیا کاریت نباشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این رو گفت و از پله‌ها پایین رفت. رضا چند قدمی جلو اومد و با صدای کمی رو به مادرش گفت: _ مامان یکم به من پول بده؛ قراره برم دنبال مهشید، با هم بریم بیرون. خاله اخم‌هاش توی هم رفت. _ شما که محرم نشدید، بیخود می‌کنید برید بیرون! _ مامان چه حرفیه می‌زنی! ما که همدیگر رو می‌شناسیم. فقط با هم بریم بستنی بخوریم برگردیم. _ من پول ندارم بدم بستنی بخورید! _ حالا چی می‌شه بدی آبروی من نره! خاله لب‌هاش رو به هم فشار داد و با حرص گفت: _ پنجاه تومن دارم؛ برو از روی میز اتاقم بردار. _ پنجاه تومان! من با پنجاه تومن چی‌کار کنم؟ توروخدا یه ذره بیشتر بده. خاله دستش رو تکون داد. _ رضا ندارم! اگر فکر می‌کنی که نیازه بیشتر پول داشته باشی، خودت برو جور کن. از پله‌ها پایین رفت. رضا برو بابای زیر لب گفت و سمت اتاقش رفت. دلم براش می‌سوزه. یاد پولی که عمو بهم داد افتادم. من هر دفعه که عمو یا آقاجون بهم پول می‌دن، پول رو به خاله می‌دم؛ اون هم می‌گه برات پس‌انداز می‌کنم. پس‌انداز به چه دردی می‌خوره وقتی یکی مثل رضا انقدر به پول احتیاج داره! حالا نمی‌دونم خاله چه شرایطی داره، ولی بالاخره اینا نامزدن، باید باهم باشن. نمی‌شه که رضا دست خالی باشه! وارد اتاق شدم؛ پول رو توی دستم پنهان کردم و به دَر اتاق رضا چند ضربه زدم. منتظر اجازه نشدم و دَر رو باز کردم. آخرین دکمه پیراهنش رو بست و رو به من گفت: _ چرا دَر می‌زنی صبر نمی‌کنی بگم بیا تو؟ شاید شرایط مناسبی نداشته باشم! پول رو سمتش گرفتم. _ اگه می‌ایستادم پشت دَر، علی یا خاله می‌اومدن، دیگه نمی‌تونستم این رو بهت بدم. چشم‌هاش برق زد. جلو اومد و پول رو از دستم گرفت. _ این همه پول رو از کجا آوردی!؟ _ الان عمو بهم داد؛ گفت آقاجون داده. _ خدا شانس بده! ببین چه جوری هوات رو دارن.‌ می‌خوای بدی به من؟ _ آره، برای تو، فقط به کسی نگو! _ نه مطمئن باش. دستت درد نکنه رویا، برات جبران می‌کنم. هر دو از اتاق بیرون اومدیم. اسکناس‌ها رو توی جیب شلوارش گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. با احتیاط من هم پایین رفتم. با دیدن علی و دایی که هنوز خواب بودن، نفس راحتی کشیدم. علی اصلاً متوجه نشد که عمو اومد. کاش خاله هم بهش نگه. وارد آشپزخونه شدم. _ زهره کجاست خاله؟ _ تو اتاق من دراز کشیده. _ خاله می‌تونم یه سوال بپرسم؟ _ بپرس. _ عمو می‌تونه من رو تنبیه کنه؟ متعجب نگاهم کرد. _ چرا این حرف رو می‌زنی!؟ _ الان بالا تو اتاقم میگه اگر دروغ بگی تنبیه‌ت می‌کنم . ابروهاش رو بالا داد. _ مگه دروغ گفتی؟ _ اولش دروغ نگفتم، چیزی رو ازش پنهان کردم. این جوری که گفت، منم راستش رو گفتم. _ راستش چی بود؟ _ هیچی، گفتم اون روز با محمد بودی سوار ماشینت نشدم. اگر می‌خوای من رو جایی ببری، تنها بیا. به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت. _ همین که انقدر دست و رو شسته بهش حرف می‌زنی باعث شده تا حرصش بگیره و این جوری باهات حرف بزنه. _ نه اول اون گفت خاله، من بی‌ادبی نکردم. _ عیب نداره عزیزم؛ خودت رو ناراحت نکن. من با آقاجون صحبت می‌کنم که بهش بگه. هیچی نشده صاحب اختیار کرده خودش رو! _ مقصر شمایید؟ با تعجب پرسید: _ من چرا؟ _ برای چی برگشتی بهش گفتی رویا حواسش به درس‌شه، بعد خرداد بیاید؟ نفس سنگینش رو بیرون داد. _ دختر گلم؛ دختر قشنگم؛ تو هنوز بچه‌ای، از خیلی از چیزهایی که بزرگترها می‌گن سر در نمیاری و نمی‌فهمی. _ ببخشیدا خاله! ناراحت نشید؛ ولی فعلاً که بزرگترا نمی‌فهمن من چی می‌گم. صد بار گفتم‌ نه بازم... حرفم‌ رو قطع کرد. _ برو این جوری جواب من رو نده! پشت چشمی نازک‌ کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ کاش علی زودتر می‌گفت و من رو نجات می‌داد. وارد اتاق خاله شدم؛ اما با چیزی که دیدم، از ترس احساس سرما کردم. زهره گوشی دایی رو برداشته و داره به هدیه پیام‌ می‌ده!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ داری چی‌کار می‌کنی!؟ از هولش گوشی رو انداخت و نگاهم‌ کرد. متفکر جلو رفتم و گوشی رو سمتش هُل دادم. _ بردار ببر بذار سرجاش تا هیچ کس نفهمیده. با‌ استرس گوشی رو برداشت. _ می‌خواستم‌ از خودم سلفی بگیرم. خیره و طوری که دروغش رو باور نکردم بهش نگاه کردم. _ زهره یا خودت ببر بذار سرجاش یا بده من ببرم! با التماس گفت: _ بیا یه چند تا عکس بندازیم که اگر دیدن شک نکنن! _ با گوشی شخصی دایی عکس بندازیم!؟ _ پس تو می‌بری... با صدای علی حرفش نصفه موند و ترسیده به دَر نگاه کرد. _ رویا... تن صدام رو پایین آوردم. _ من الان می‌برمش تو آشپزخونه، تا دایی بیدار نشده ببر بذار سر جاش. با تکون‌های ریز اما سریع خودش قبول کرد. سمت دَر رفتم.‌ نکنه پیام داده باشه! چرخیدم سمتش. _ اگر پیام دادی پاکشون کن! _ ندادم.، تازه برداشته بودم. الان فقط مهمه که پاک‌ کنه؛ گفتن دروغ و راستش به من، مهم نیست. از اتاق بیرون رفتم. علی با دیدن من پاش رو از روی پله پایین گذاشت. _ چرا جواب نمی‌دی! فکر کردم بالایی. _ ببخشید.‌ کارم داری؟ به آشپزخونه اشاره کرد. _ یه چایی بذار.‌ مامان کجاست؟ سمت آشپزخونه رفتم. _ نمی‌دونم؛ اینجا بود! پشت سرم‌ وارد آشپزخونه شد. خداروشکر خودش اومد.‌ زیر کتری رو روشن کردم و برگشتم سمتش. دَر آشپزخونه رو نیمه بسته کرد.‌ این یعنی باهام‌ کار داره.‌ کاش زهره همین الان بذاره سرجاش. این بهترین موقعیته.‌ علی جلو اومد و با صدای خیلی پایینی گفت: _ جلوی دایی هیچ حرفی نزن.‌ مامان اگر بدون آمادگی قبلی بفهمه مخالفت می‌کنه، اونوقت راضی کردنش از آقاجون هم سخت‌تر می‌شه. _ من که حرف نزدم، خودت گفتی! _ تو گندهات رو قبلاً زدی. متوجه منظورش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم. _ برو بالا ببین مامان کجاست. چشمی گفتم و سمت دَر رفتم ‌که خاله رو از پنجره‌ی آشپزخونه دیدم. گوشه‌ی حیاط سمت دَر ایستاده بود و با گوشی سیار خونه حرف می‌زد. _ اونجاست. علی رد نگاهم‌ رو دنبال کرد و زیر لب گفت: _ با کی حرف می‌زنه؟ _ یا با آقاجون یا خواستگار‌ فردا شب زهره. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت بیرون پیش خاله.‌ از پشت پنجره نگاه‌شون کردم.‌ خاله تماس رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با علی کرد. خدا کنه فقط از اومدن عمو حرفی نزنه.‌ کتری جوش اومد. زیرش رو کم‌ کردم و بیرون رفتم. زهره تازه می‌خواست کاری که باید انجام‌ می‌داد رو انجام‌ بده. این یعنی پیامش رو داده. آهسته گوشی رو سرجاش گذاشت و تا خواست از دایی فاصله بگیره، دایی چشم‌هاش رو باز کرد. _ کارت تموم‌ شد؟ زهره دست‌وپاش رو گم‌ کرد. _ به رضا می‌خواستم‌ زنگ بزنم؟ دایی نشست و نگاهش بین هردومون جابجا شد. زهره متوجه حضور من شد. _ رضا ده دقیقه نمی‌شه رفته! انقدر زود یادش افتادی؟ _ کارش داشتم‌ دیگه.‌ پس دایی خواب نبوده! رو به من گفت: _ آقامجتبی چی کارت داشت؟ ته دلم خالی شد.‌ _ هیچی، حرف‌های همیشگی. _ توی این خونه خیلی دلم برای علی می‌سوزه؛ هیچ کس حرفش رو گوش نمی‌کنه. هر کی ساز خودش رو می‌زنه. نگاه پر از تهدیدش رو به زهره داد. _ حیف که فردا شب خواستگاریته، وگرنه الان می‌دونستم‌ چی کار کنم. زهره تند و سریع گفت: _ ببخشید بی‌اجازه برداشتم ولی من با رضا کار داشتم.‌ می‌تونی الان زنگ بزنی ازش بپرسی؟ دَر خونه باز شد. علی و خاله داخل اومدن. از فرصت استفاده کردیم و هر دو به آشپزخونه پناه بردیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدیم. زهره نفس راحتی کشید. _ نزدیک بود بیچاره بشم‌ ها! _ زهره تو چه رویی داری؟ خجالت نکشیدی دایی فهمید بی‌اجازه گوشیش رو برداشتی!؟ _ چرا خیلی خجالت کشیدم؛ اما چاره‌ای برام نمونده بود. باید بهش می‌گفتم که دست از سرم برداره و با اون عکس‌هایی که دستشه... خیره تو چشم‌هام، پشیمون از حرفش گفت: _ گفتم که دیگه ولم کنه. اما من نکته حرفش رو گرفتم. جلوتر رفتم. _ اونا از تو عکس دارن!؟ ترسیده نگاهم کرد. _ نه بابا...! یه حرفی از دهنم‌ دراومد. حرف در میاری چرا؟ عکس چی! گفتم دست از سرم برداره فقط. _ چی گفت؟ _ نمی‌دونم دیگه، نتونستم منتظر جواب باشم. _ اگر الان جواب پیام رو بده، می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ نه اون نمی‌ده، مطمئنم. _ زهره تو چقدر ساده‌ای! هدیه دنبال اینه که یه چیزی از تو بگیره، اذیتت کنه. بعد تو خیلی راحت شماره دایی رو بهش دادی؟ تو که می‌دونی هر اتفاقی بیفته و دایی با اطلاع بشه، می‌ره به علی می‌گه! چه جوری می‌خوای خودت رو جمع کنی؟ زهره هر دو دستش رو بهم گره زد و گفت: _ توروخدا تو دلم رو خالی نکن! پیام دادم بهش، دست از سرم‌ برداره. _ بزرگترین اشتباهی بود که تا امروز انجام دادی! نگاهش رو از من گرفت و سر به زیر گفت: _ اون‌ نمی‌گه. _ چرا نمی‌گه؟ هدیه‌ای که توی مدرسه اون جوری دنبالمون راه افتاده بود، به نظرت حالا که یه آتو ازت گرفته، زنگ نمی‌زنه به دایی همه چیز رو بگه؟ با تن صدای پایین گفت: _ آخه من به هدیه نگفتم که! _ پس به کی گفتی؟ _ به برادرش پیام دادم. _ وای از دست تو زهره! چه سر نترسی داری! من اصلاً جرأت نمی‌کنم وقتی کنار علی و خاله‌ هستم، راست و چپم رو نگاه کنم! بعد تو کنارشون بودی و این کار‌ها رو می‌کنی؟ _ به خدا پشیمونم رویا! یه لحظه نمی‌دونم چی شد که یادم رفت باید چی‌کار کنم.‌ _ خدا برات به‌ خیر کنه. سینی چایی رو پر کردم و بیرون رفتم. این که عمو اینجا اومده اصلاً تقصیر من نیست؛ اما اینکه علی به من گفته دیگه باهاش تنها حرف نزنم و من زدم، یکم‌ بهم استرس وارد شده و سین‌جین‌های بعدش اذیتم می‌کنه.‌ یا شایدم اصلاً علی من رو اذیت نکنه و من خودم این احساس رو دارم. اصلاً دوست ندارم کاری کنم که ناراحت بشه‌. خدا صدای زهره رو شنید و دایی تا آخر شب که تو خونه ما بود حرفی از گوشی برداشتن زهره نزد. از اون طرف برادر هدیه هم پیامی به دایی نفرستاد. اما اگر واقعاً زهره درست گفته باشه و طبق حرف خودش، حرف از دهنش نپریده باشه و عکس دست اونها داشته باشه، چه اتفاق بدی می‌افته؟ چه عکس‌هایی ازش دارن که انقدر می‌ترسه‌؟ اصلاً کجا رفتن که تونستن عکس بندازن؟ نمی‌دونم رو چه حسابی زهره این کار رو کرده! این کار حتی در آینده هم برای زندگیش پرخطر می‌شه. اگر احساس کنم کار به جاهای باریک می‌کشه و هدیه دست از سر زهره برنمی‌داره و همچنان می‌خواد تهدیدش کنه، مجبور می‌شم به خاله قضیه‌ی عکسی که نصفه و نیمه زهره از دهنش پرید رو بگم تا بتونه جلوی این اتفاق رو بگیره. دایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون رضا به خونه برگشت. خوشحال و سرحال داخل آمد و با صدای بلند سلام کرد. جوابش رو دادیم. علی از این که برادرش سروسامون گرفته حسابی خوشحالِ. رضا پرغرور دستش رو توی جیبش کرد و سوئیچی بیرون آورد. _ بفرما، اینم از هدیه‌ی پدر زن من. یه ماشین بهم داد. لبخند از روی لبهای علی پاک‌ شد و معنی‌دار نگاهش کرد. خاله‌ ناراحت گفت: _ عزت نفست رو فروختی به ماشین. _ عزت نفس چی مامان! مگه چی شده؟ پشیمون از این حرف، سوئیچ رو داخل جیبش گذاشت و دَر رو که نیمه باز بود، بهم کوبید. _ لعنت به این‌ زندگی پر از ادعا! من نمی‌تونم‌ صورتم رو با سیلی سرخ نگه دارم. نیازم رو به عموم گفتم، اونم بهم داد.‌ سمت پله‌ها رفت. _ خسته شدم. اَه...        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای معترض و عصبی علی ایستاد. _ رضا... نگاه پر از حرصش رو از علی به خاله داد و با لحن تندی گفت: _ ببخشید. باقی مونده‌ی پله‌ها رو بالا رفت.‌ علی خواست از جاش بلند بشه که خاله مانع شد و غمگین گفت: _ ولش کن. _ غلط می‌کنه تو روی شما اَه می‌گه! می‌خواد بی‌شخصیت و بی‌عزت نفس باشه، به جهنم! بره دست دراز کنه جلوی عمو، مثل این‌ داماد سرخونه‌ها هر چی دلش می‌خواد بگیره؛ اما حق نداره با شما تندی کنه! خاله دست علی رو گرفت و با بغض گفت: _ باشه هیچی بهش نگو. علی خم شد و دست خاله رو بوسید. _ الهی دورت بگردم؛ خودم نوکرتم. توروخدا این جوری بغض نکن. خاله دست علی رو رها کرد و اشکش رو پاک کرد.‌ علی هم از فرصت استفاده کرد و سمت پله‌ها رفت.‌ پاش رو روی اولین پله گذاشت که خاله دوباره مانع شد. _ فرق بین تو و رضا چیه وقتی به حرفم گوش نمی‌کنید؟ می‌گم ولش کن کاریش نداشته باش. علی عصبی سرش رو پایبن انداخت و به دیوار آشپزخونه تکیه داد. کمی به خاله نگاه کرد و رو به من و زهره گفت: _ یه لیوان آب بدید به مامان. هر دو با عجله ایستادیم. من زودتر وارد آشپزخونه شدم و زهره گوشه‌ای ایستاد. لیوان آب رو پر کردم و سمت خاله رفتم.‌ خاله بی‌میل کمی از آب خورد. نگاه پر از دلسوزی به علی انداخت. _ این روزها هم می‌گذره‌‌. بالاخره یه روز می‌فهمه اشتباه کرده. دوست ندارم‌ این روزهاش پر از خاطره‌ی بد باشه. علی عصبانیتش رو کنترل کرد. جلو اومد و کنار خاله نشست. _ این الان پاش رو گذاشته رو گاز، داره با سرعت می‌ره. اگر یه دست‌انداز جلوش نباشه، کار دست خودش می‌ده. آه خاله ببشتر علی رو عصبی کرد. _ مامان به خدا اگر بابا زنده بود امشب رضا رو بابت این رفتارش با شما، زنده نمی‌ذاشت. _ فردا شب خواستگاری زهره‌‌ست. نمی‌خوام تو خونه اختلاف باشه. _ شما هر چی بگی من می‌گم چشم ولی این... _ می‌دونم باهاش چی‌کار کنم.‌ وقتی دیگه بهش پول ندم و توی پول بنزین ماشینش بمونه، می‌فهمه که باید چه جوری رفتار کنه.‌ توی سرم احساس سرما کردم‌. من نمی‌دونستم این جوری می‌شه وگرنه اون پول رو به رضا نمی‌دادم.‌ میلاد گفت: _ حتماً می‌ره می‌ده به عمو می‌گه پر بنزینش کن‌. علی نگاه تیزش رو به میلاد داد. میلاد ترسیده سرش رو پایین انداخت و دیگه حرف نزد.‌ خاله‌ رو به‌ من‌ و زهره گفت: _ برید بخوابید، صبح زود باید بلند شید‌. گفتن بعد ناهار میان.‌ هر دو ایستادیم و قبل از رفتن، دست میلاد رو هم گرفتم. _ پاشو بریم بالا. آهسته گفت: _ الان رضا دیوونه شده، من نمی‌رم پیشش. علی صداش رو شنید. _ میلاد اصلاً خوشم نمیاد این جوری حرف می‌زنی! برو امشب تو اتاق زهره و رویا بخواب. میلاد دلخور چشمی گفت و هر سه از پله‌ها بالا رفتیم. وای از روزی که اینا بفهمن من به رضا پول دادم! باید به رضا تأکید کنم‌ که حرفی نزنه. میلاد و زهره وارد اتاق شدن. رو به زهره گفتم: _ من باید برم سرویس؛ الان میام. دَر رو بستم و چند لحظه‌ای ایستادم و به دَر نگاه کردم تا مطمئن شم دنبالم نمیان. با سرعت سمت اتاق رضا رفتم. دَر زدم ولی مثل صبح منتظر اجازه نشدم و وارد اتاقش شدم. گوشه‌ی اتاق نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود.‌ از ورودم کمی جا خورد اما حرفی نزد. _ رضا. _ هوم؛ اومدی نصیحت. _ نه. توروخدا به کسی نگی من بهت پول دادما! علی بفهمه پوستم رو می‌کنه. _ نه نمی‌گم. سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد. _ این خوبیت رو هم فراموش نمی‌کنم. مطمئن باش برات جبران‌ می‌کنم. اینا اصلاً حالیشون نیست منم جوونم، دل دارم. از بچگی تو حسرت بزرگ‌ شدم و برای شهریه‌ی دانشگاه هم کلی شرط و شروط گذاشتن. به من چه که بابام مرده و مامانم انقدر مغروره که فقر و سختی ما رو به آبروش ترجیح می‌ده‌؟ مگه من دل ندارم که پو‌ل‌هاش رو می‌ده علی واسه خودش ماشین بخره. مثلاً من دانشجواَم، چرا فقط باید اندازه‌ی کرایه‌ی ماشین پول تو کیفم باشه. چند بار عمو گفته بیا کنار دستم کار کن؛ هم یاد بگیر، هم یه حقوق ته ماه داشته باشی. مامان‌ می‌گه نرو. آخه چرا نمی‌ذاره عمو هوای ما رو داشته باشه؟ _ عیب نداره. انقدر فکر وخیال نکن‌‌. اونم حتماً دلیلی داره که این جوری می‌گه. _ آره دلیل داره، اونم خود خواهی محضِ. _ تو الان عصبانی هستی. صبر کن آروم شی بعد حرف بزن. فقط حواست باشه نگی من دادم. با سر تأیید کرد. دَر رو باز کردم و از اتاقش بیرون اومدم. با دیدن علی که متعجب جلوی دَر اتاقش به من نگاه می‌کرد، سر جام خشک شدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابروش رو بالا داد و سؤالی و پرحرف نگاهم کرد. خدایا چی بگم که باور کنه! کاش یکی سر می‌رسید و می‌تونستم از زیر بار این توضیح شونه خالی کنم‌. جلو رفتم و به چشم‌هاش که با کمی عصبانیت بهم خیره بود، نگاه کردم. _ رفتم بهش بگم... انگشتش رو روی بینیش گذاشت و با اون یکی دستش، دَر اتاقش رو هُل داد و بازش کرد. با سر به داخل اتاقش اشاره کرد و بی‌صدا لب زد: _ برو تو. نگاهی به داخل اتاقش انداختم. چاره‌ای جز رفتن ندارم. وارد اتاق شدم. خودش هم اومد و دَر رو بست. این بار رنگ دلخوری هم به نگاه پر از سؤال و عصبانیش اضافه شد. با تن صدای خیلی پایینی گفتم: _ نارحت بود، رفتم... با اینکه صدام خیلی پایین بود گفت: _ صدات رو بیار پایین. این اصلاً نمی‌خواد توضیح من رو گوش کنه. انگار می‌خواد دق‌ودلی همه‌ی ناراحتی امشب رو سر من خالی کنه. _ من که آروم حرف زدم! _ از این‌ آروم‌تر بگو. نفسی کشیدم و لب زدم: _ ناراحت بود، رفتم از دلش در بیارم. _ به تو چه ربطی داره؟ انقدر محکم و جدی گفت که فقط تونستم سرم رو پایین بندازم. پر تهدید و عصبی‌تر گفت: _ رویا... حرفش رو خورد و زیر لب لا‌اله‌الا‌اللهی گفت. چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: _ از این به بعد ببینم یا بشنوم رفتی تو اتاقش و باهاش حرف خصوصی زدی، من می‌دونم تو! با سرانگشت‌هاش ضربه‌ی محکمی به بازوم زد. _ قشنگ فهمیدی چی گفتم؟ ذره‌ای به عقب رفتم. _ آره فهمیدم. _ نمی‌گم باهاش حرف نزن؛ ولی از روز اول بهتون‌ گفتم تو اتاق هم رفتن ممنوعه. _ حواسم نبود، ببخشید. _ بار آخرتِ! _ چشم. نگاه چپ‌چپش رو از من برنمی‌داشت. هر چقدر هم دعوام می‌کنه دلش خنک‌ نمی‌شه. _ من می‌دونم با اون چی‌کار کنم که بار آخرش باشه این‌جوری جلوی مامان قد علم می‌کنه! جای انگشت‌هاش روی بازوم کمی درد می‌کنه؛ اما نمی‌دونم چرا جرأت نمی‌کنم دستم رو روی بازوم ببرم و کمی ماساژش بدم. _ می‌تونم برم؟ _ چیه طاقت نداری دو کلام حرف بشنوی؟ از سر درموندگی سرم رو تکون دادم. به دَر اشاره کرد. _ برو. از خدا خواسته فوری بیرون رفتم‌ و نفس راحتی کشیدم. دستم‌ رو روی بازوم گذاشتم و کمی ماساژ دادم. خداروشکر به خیر گذشت. فقط باید دعا کنم رضا حرفی از پول نزنه؛ یا عمو و آقاجون چیزی نگن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پرچمت را هر کجا دیدم 🖤دویدم یاحسین 🥀زیر این پرچم همیشه 🖤خیر دیدم یاحسین 🥀من زمین گیرم ولی تو 🖤دستگیرم بوده ای 🥀غیر خوبی از شما 🖤چیزی ندیدم یا حسین 🖤🥀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای رضا و خاله بیدار شدم و به زهره که سر جاش نشسته بود نگاه کردم. _ سلام. چی شده؟ _ سلام. این رضا تا یه شر درست نکنه بی‌خیال نمی‌شه. از نبودن علی سوءاستفاده می‌کنه. خاله‌ با حرص و التماس گفت: _ رضاجان، امروز نمی‌شه بری. باید بمونی! _ به من چه مامان! خواستگاری زهره که قرار نیست‌ من رو بپسندن! من می‌خوام با مهشید برم بیرون؛ منتظرمه. _ خجالت می‌کشم‌ نباشی. الان‌ می‌گن برادرش کو؟ _ بگو با نامزدش رفته بیرون.‌ بعد هم علی برای تو کافیه. _ رضا زشته! _ اَه مامان ول کن دیگه! تو چرا انقدر رو من گیر داری؟ روسریم رو سرم کردم و ایستادم.‌ با زهره و میلاد سمت دَر رفتیم. همزمان که دَر رو باز کردم و خواستم گره روسریم رو ببندم، دَر اتاق علی به ضرب باز شد و بیرون اومد.‌ چرا سرکار نرفته! رضا حسابی جا خورد.‌ سمتش رفت و یقه‌ش رو توی دست‌هاش گرفت. _ رضا بار دیگه بشنوم به مامان اَه گفتی، تمام دندون‌هات رو توی دهنت خرد می‌کنم! رضا دستش رو روی دست‌های علی گذاشت و با ترس بهش نگاه کرد. _ ببخشید، حواسم نبود. خاله ناراحت کنارشون ایستاد و با بغض گفت: _ بسه توروخدا.‌ نمی‌خوام امروز دعوا درست شه. علی یقه‌ی رضا رو ول کرد و تو صورتش گفت: _ امروز هیچ قبرستونی نمی‌ری، فهمیدی؟ رضا جوابی نداد که علی با دست به عقب هُلش داد و گفت: _ با توأم... رضا برای اینکه به زمین نیافته، چند قومی عقب رفت و سر به زیر گفت: _ باشه نمی‌رم. خاله گفت: _ توروخدا یه صلوات بفرستید، تموم کنید. اومده بودم صداتون کنم صبحانه بخوریم. علی خواست به خاله نگاه کنه اما نگاهش روی من ثابت موند.‌ نگاه عصبیش هولم کرد‌‌. زهره آهسته گفت: _ گره روسریت رو ببند. فوری بستمش. علی نگاه چپ‌چپش رو از من برداشت و رو به خاله گفت: _ خیالت راحت، امروز هیچ‌کس از این خونه بیرون نمی‌ره. رو به ما ادامه داد: _ بیاید پایین صبحانه بخوریم. خاله مسیرش رو سمت پله‌ها کج کرد و علی هم به دنبالش رفت. زهره گفت: _ علی چرا چند وقتیه گیر داده به تو!؟ خودم رو به اون راه زدم. _ نه! چه گیری؟ _ این از الان، اونم از دیروز سر ناهار بیخودی دعوات کرد تو اتفاقی که اصلاً مقصر نبودی. بی‌تفاوت شونه‌هام رو بالا دادم. _ نه بابا؛ مثل همیشه‌ست.‌ به بالای روسریم اشاره کرد. _ خب حالا موهات رو بکن تو تا نکشتت. موهام رو داخل فرستادم و به رضا که با گوشیش پیام‌‌ می‌داد نگاه کردم. گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و رو به ما گفت: _ این چرا خونه‌ست!؟ زهره گفت: _ ما هم فکر کردیم‌ سرکاره. بیاید بریم‌ پایین، الان دوباره صداش در میاد. اول از همه راه افتادم و چهارتایی از پله‌ها پایین رفتیم.‌ نزدیک به ورودی آشپزخونه، صدای علی باعث شد تا بایستم. _ مامان این رویا همیشه من نیستم این جوریه!؟ _ چه جوری؟ _ الان وضعیت روسری سر کردنش رو ندیدید؟ _ از رویا خانوم‌تر نیست. اصلاً تو این مسائل اذیتم نمی‌کنه.‌ الانم احتمالاً به خاطر صدای رضا هول شده. زهره دستش رو روی کمرم گذاشت. _ برو پایین دیگه! ته دلم از این نوع حرف زدن علی خالی شد. دو تا پله‌ی باقی مونده رو پایین رفتیم.‌ خاله سفره رو پهن کرده بود. با دیدن ما برای عادی نشون دادن وضعیت خونه، مثل همیشه ازمون استقبال کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم. خاله گفت: _ رویا‌جان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمی‌خوام زهره کار کنه. _ چشم خاله. _ رضا تو هم یه لیست بهت می‌دم، برو یکم خرید کن. علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت: _ خودم می‌رم مامان. _ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم. رضا گفت: _ من پول ندارما! باید بدید. متعجب نگاهش کردم. مگه می‌شه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت: _ چیه؟ ندارم دیگه! از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت: _ رویا پاشو بیا تو حیاط! خاله درمونده نگاهش کرد. _ باز چی شد! علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت: _ مگه چی‌کار کردی؟ می‌دونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم: _ نمی‌دونم! علی عصبی‌تر اسمم رو صدا کرد. _ رویا... فوری ایستادم. خاله دستم‌ رو گرفت. _ بشین برم ببینم چش شد! _ نه خاله، خودم می‌رم. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.‌ قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم. _ بله. تیز برگشت سمتم؛ گوشه‌ی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشم‌هام خیره شد. _ دیشب چی گفتی به رضا؟ آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم. _ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم. ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت: _ همین؟ با تکون‌‌های ریز سرم تأیید کردم. نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید. _ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی می‌کنی؟ تیز چرخید سمتم و انگشت اشاره‌اش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد. _ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ می‌گی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمی‌کنم‌ و همین نگاهم باعث می‌شه از تو بیشتر انتظار داشته باشم. نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد و قطره‌ اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ‌ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم.‌ کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آروم‌تری نسبت به قبل گفت: _ برو تو. فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود.‌ با دیدنم ایستاد و گفت: _ چرا گریه کردی!؟ _ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چی‌کار کنم؟ _ چرا با من این جوری می‌کنید!؟ چرا خون به دلم می‌کنید؟ دَر خونه باز شد و علی داخل اومد. _ رضا زود باش بیا بریم خرید. رو به خاله گفت: _ زود برمی‌گردیم‌، نگران نباش. رضا از آشپزخونه بیرون اومد. _ خودم می‌رفتم دیگه! _ بیا کارت دارم. این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت: _ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی می‌خواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من. _ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره. _ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟ کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد. _ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامه‌های ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم‌ تا آشتی کرد. _ بهش نگفتی که چه خبره؟ _ چرا گفتم.‌ نمی‌گفتم که آشتی نمی‌کرد. _ من نمی‌خواستم عموت بفهمه آقارضا! _ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ. خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه می‌دونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره. پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوه‌ها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀