🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت207
🍀منتهای عشق💞
_ خوبید؟ چیزی شده!؟
حق به جانب گفت:
_ نه؛ من خونهم!
_ کی گفته!؟
تیز نگاهم کرد.
_ نه والا من خونهم!
با چشموابرو تهدیدم کرد.
_ نه من شرمندم. راستش یه حرفی تو خونمون شد که من خودم میخواستم بهتون بگم. احتمالاً رویا شنیده، اونجوری گفته.
نگاه پر از تهدیدش رو از من برنمیداشت.
_ من شرمندهتونم.
_ نه باور کن...
_ اقدسخانم، مریم بهترین...
چشمهاش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
_ حق با شماست.
نگاهم رو که سمت علی رفته بود برداشتم و به دایی دادم.
دایی به پلهها اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ پاشو برو بالا.
از فرصت استفاده کردم و با تمام سرعت پلهها رو بالا رفتم. فرصت گوش ایستادن هم ندارم.
از مدل وارد شدنم به اتاق، هر سه تعجب کردن. دَر رو از پشت قفل کردم و بهش تکیه دادم.
رضا با تعجب گفت:
_ چی شد!؟
زیاد ندوییده بودم و نفسنفس زدنم فقط از ترس بود. خاله حتماً تنبیهم میکنه.
لبخند رضایتبخشی روی لبهام نشست.
_ هر چی هم که بشه خوب کردم.
رضا کنارم ایستاد.
_ رویا خوبی!؟ چی رو خوب کردی!
باز هیجان زده شدم و فکرم رو به زبون آوردم.
_ هیچی. خاله نمیتونست به اقدسخانم بگه علی نمیخواد، من گفتم. ناراحت شده.
بیاهمیت دستش رو تکون داد و دوباره کنار زهره نشست.
_ خُلی به خدا. به تو چه آخه!
میلاد نگرانتر از قبل گفت:
_ مامان الان باهات قهر کرد؟
نفسی تازه کردم و کنارش نشستم.
_ خاله با من قهر نمیکنه. دایی پایینه، بره بهش میگم.
_ میترسم!
_ چرا!؟ هیچی نمیشه. درس فردات رو خوندی؟
_ نه آخه فردا هم مسابقه داریم.
ابروهام بالا رفت.
_ چه ربطی داره! پاشو برو دَرست رو بخون. اینجوری پیش بری کلاً دیگه نمیذاره بری فوتبال.
ایستاد.
_ باشه الان میرم.
سمت دَر رفت. کلید رو توی دَر پیچوند و بازش کرد.
دَر که باز شد علی رو دیدم که از اتاقش بیرون میاومد. از دیدن رضا توی اتاق ما شاکی شد. ضربان قلب من از رضا هم سریعتر میزنه.
_ تو اون جا چیکار میکنی؟
رضا فوری ایستاد.
_ با زهره کار داشتم.
با سر به اتاق رضا اشاره کرد.
_ بیا بیرون. با زهره هم کار داری، ببر اتاق خودت.
بعد از چند روز اسم زهره رو گفت. از وقتی از مدرسه آوردش، اون خطابش میکرد.
نیمنگاه متأسفی بهم انداخت و بعد از بیرون رفتن رضا، با پوشهای که دستش بود پایین رفت. دَر اتاق رو بستم. زهره پر بغض گفت:
_ رویا یعنی حرفهام روش تأثیر داشته؟
_ فکر کنم. آخه بهت گفت زهره!
اشک روی صورتش ریخت.
_ اگه بگه نه، دیگه لازم نیست رضا به عمه هم بگه.
_ من خیلی دوست دارم حال عمه رو بگیرم. کار تو هم که درست بشه، خودم یه جوری به گوشش میرسونم.
_ چه غلطی کردم! خودم رو انداختم تو دردسر.
_ دوست نداری شوهر کنی؟
_ اینجوری نه. یه حس خیلی بدی داره.
دَر اتاق به ضرب باز شد و هر دو ترسیده جیغ کشیدیم.
خاله عصبی وارد اتاق شد.
سلام
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت208
🍀منتهای عشق💞
نگاهش ته دلم رو خالی کرد. فوری ایستادم و عقب رفتم. خاله دَر رو نیمهباز رها کرد.
_ تو با چه اجازهای با اقدسخانم حرف زدی؟
نباید کم بیارم. فاصلهم رو با خاله ایمن کردم. هرچند خاله تا حالا روی من دست بلند نکرده، اما از این حالت اَخم یه خورده وهم دارم.
_ خاله خب علی گفت نمیخواد!
دندونهاش رو روی هم فشار داد و از بینشون گفت:
_ گفت نمیخوام، ولی گفت که تو بری بگی!؟
لبهام رو جلو دادم و حق به جانب نگاهش کردم.
_ تو چرا این جوری میکنی! پسفردا میخوای شوهر کنی، این رفتار رو ازت ببینن یک ثانیه هم نگهت نمیدارن.
_ من که کاری نکردم! فقط کمکتون کردم.
_ اتفاقاً خیلی هم کار بدی کردی! تو کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. حالا من میدونم با تو! صبر کن ببین رویاخانم چه تنبیهی بکنمت.
چند ضربه به دَر خورد و با دیدن علی از بین دَر نیمه باز اتاق، ته دلم بیشتر خالی شد. اما با حرفی که زد، ناخواسته لبخند به لبهام برگشت.
_ مامان عیب نداره، بیا بیرون ولش کن.
عصبی سمتش برگشت.
_ چی رو ولش کن! اصلاً چه معنی داره که من هر چی به رویا میگم تو فوری ازش دفاع میکنی!؟
_ دفاع نمیکنم. اولوآخر باید اینحرف رو به اقدسخانم میزدیم. حالا رویا گفته شما رو راحت کرده. حرف بدی هم که نزده! نظر من رو گفته.
این حمایت علی رو هم باید بذارم کنار کلکسیون کوچیک محبتهاش به خودم.
خاله کاملا سمتش برگشت.
_ تو باید الان این حرف رو بزنی! از تو انتظار ندارم علی؛ تو مردِ این خونهای، نباید بابت این فضولی بزنی تو دهنش؟
معلومه خاله خیلی عصبانیه. علی نگاهی بهم انداخت. فوری سرم رو پایین انداختم تا متوجه خوشحالیم نشه.
_ حالا باهاش صحبت میکنم. بیا اعصاب خودت رو خراب نکن.
مامان از اتاق بیرون رفت. دَر اتاق که بسته شد زهره گفت:
_ خدا شانس بده! به خدا اگه من بودم الان معلوم نیست چه بلایی سرم میاومد. تازه ازت حمایت هم میکنه!
این بار توی لحن زهره فقط حسرت بود. دیگه خبری از کینه و دلخوری از من نیست.
صدای غرغر خاله رو میشنیدم که از پلهها پایین میرفت.
_ چرا نذاشتی هیچی بهش بگم؟ اصلاً درکت نمیکنم.
_ عیب نداره.
با صدای بلند گفت:
_ چی عیب نداره!؟ آبروم رو برده!
_ برو پایین؛ کار خودت رو راحت کرده.
_ علی به من حق بده! من خجالت کشیدم.
_ گفتم که، حالا باهاش حرف میزنم. صداشون قطع شد. خیلی خوشحالم بالاخره از دست اقدسخانم راحت شدم. الان راحت میتونه بدون دغدغه به آینده با من فکر کنه.
_ حالا مگه چی گفتی؟
_ هیچی بلند شده اومده دَر خونه میگه خالهت هست! خجالت هم نمیکشه؛ مثلاً ما عزاداریم.
زهره پوزخندی زد.
_ چقدرم که تو عزاداری! کم مونده بود یقهی صاحب عزا رو پاره کنی.
_ بالاخره لباس مشکی که تن خاله هست، نباید ملاحظه کنه! بعد هم عمه خودش شروع کرد.
_ چی بهش گفتی که مامان شاکی بود؟
لبخند پیروزمندانهای زدم.
_ گفتم خالهم رفته مسافرت واسه علی زن بگیره.
_ علی مریم رو بگیره یا نگیره، چه فرقی به حال تو داره که اینجوری بالا پایین میپری!
صدای علی باعث شد تا فوری از جام بلندشم.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
زهره با کنایه با ناراحتی که به خاطر رفتار علی باهاش بود گفت:
_ ناراحت نباش، هیچکس به تو کار نداره.
دلم براش میسوزه اما کاری از دستم برنمیاد. روسریم رو مرتب کردم. با اینکه علی از من حمایت کرده اما دلم آشوبه.
بالای پلهها ایستادم و به علی که از پایین نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ بیا پایین.
پلهها رو یکییکی پایین رفتم و چند پله مونده بهش ایستادم. به دَر اتاق خاله اشاره کرد.
_ برو از دل مامان در بیار. خیلی از دستت ناراحته.
_ الان میترسم.
_ کاریت نداره. خیلی ناراحت شده.
پایین رفتم و به علی نزدیکتر شدم. دیگه از اون حالت امری و دستوری همیشه خبری نیست. رفتارش باهام خیلی تغییر کرده.
_ رویا خواهش میکنم تو کارهاش دخالت نکن. این جوری بدتر آبرومون رو میبری. باعث میشی که انگشت اشارهی همه به سمتمون بیاد. با شوخیهایی که دایی میکنه قبل از اینکه بتونم کاری بکنم که موافقت همه رو بگیرم، خرابکاری بزرگی درست میشه که مقصرش خودتی. بعد از هم دور میشیم. اینطوری دوست داری؟
سرم رو بالا دادم لب زدم:
_ نه.
_ پس دیگه هیچ کاری بدون اجازهی من نکن. صبر کن؛ یه چیزی میخوای بگی بهم بگو، مشورت کن. اگر گفتم انجام بده.
از مدل حرف زدنش خوشم اومد.
_ چشم.
کنار رفت.
_ برو از دلش در بیار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت209
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق خاله شدم.
روی تخت نشسته بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. نیمنگاهی بهم انداخت.
_ میتونم بشینم پیشتون؟
جوابم رو نداد. با فاصله ازش نشستم.
_ ببخشید خاله نمیخواستم ناراحتتون کنم.
_ آبروم رو بردی.
_ این قصد رو نداشتم. فقط میخواستم کارتون رو راحت کنم.
_ هر کسی واسه خودش یه حرفایی داره، یه راهی داره، سبکی داره؛ وقتی تو توی کار من دخالت میکنی راهم رو عوض میکنی. من توی دَر و همسایه خجالت میکشم. اقدسخانم گفت رو دختر من اسم گذاشتی، همه فهمیدن.
_ ما که به کسی نگفتیم. یه خواستگاری رفتیم، همین. خودشون راه افتادن به همه گفتن.
_ الان به همه میگه ما باهاش چی کار کردیم.
_ چیکار کردیم خالهجان! رفتیم خواستگاری گفتن نه. اصلاً بره بگه به جهنم.
درمونده نگاهم کرد.
_ ما دیگه نمیتونیم برای علی از محل دختر بگیریم.
سینه سپر کردم و کمی صاف نشستم.
_ به جهنم؛ بهش دختر ندن. شما هر جایی برید همه دخترا از خداشونه با علی ازدواج کنن. اونم اگر اول نه نمیگفت و به خیال خودش ناز نمیکرد الان اوضاعش اینجوری نبود.
حالت چشمهاش گرد شد و ابروهاش بالا رفت.
_ دختر این حرفا به تو چه مربوطه!
سرم رو پایین انداختم. اما از نظرم کوتاه نیومدم. کلافه نفسش رو بیرون داد.
_ برو به فکر شام باش. هیچی به تو نگم، خودت میری دختر هم انتخاب میکنی و تنهایی میری خواستگاری.
_ نه خاله من میگم...
دستش رو بالا آورد و از من خواست تا سکوت کنم.
_ حرف نزن. پاشو برو خداروشکر کن که علی اومد نجاتت داد.
ایستادم.
_ چشم من میرم ولی قبول کنید از دست اقدسخانم نجاتتون دادم.
چشمغرهای بهم رفت. از اتاق بیرون اومدم. علی با دایی مشغول صحبت کردن بودن. وارد آشپزخونه شدم.
شام رو خوردیم. زهره پایین نیومد و کسی هم پاپیچش نشد. خاله اجازه نداد ظرفها رو بشورم و خودش شروع به شستن کرد.
یه سینی چایی ریختم و بیرون رفتم. دایی سر نماز بود و علی به تلویزیون نگاه میکرد. خم شدم و سینی رو جلوش گذاشتم که برگهی امتحان میلاد از جیبم زمین افتاد.
هول شدم و با سرعت دست دراز کردن تا برگه رو بردارم که متوجه نگاه علی شدم. برگه رو دوباره توی جیبم گذاشتم. نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_ اون چی بود؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ یه برگه.
_ اون رو که دیدم. میگم چی بود که انقدر به خاطرش هول شدی و دستوپات رو گم کردی!
_ نه، هول نشدم. سینی سنگین بود ترسیدم بندازمش.
خیره نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد.
_ بده ببینمش.
درمونده نگاهم رو به دستش دادم. با صدای خاله نفس راحتی کشیدم.
_ رویا بیا نبات هم ببر.
_ چشم خاله.
_ اون رو بده به من بعد برو.
_ هیچی نیست به خدا...! خودم میخواستم بهت نشون بدم.
دستش که هنوز سمتم دراز بود دلم رو بیشتر شور مینداخت. برگه رو درآوردم و با تردید توی دستش گذاشتم.
_ خودش میترسید بهت بگه. داد به من بگم.
برگه رو باز کرد.
_ میخواستم بگم، هی حرف پیش اومد نشد.
برگه رو بعد از نگاه، تا کرد و توی جیب لباسش گذاشت. به آشپزخونه اشاره کرد.
_ برو نبات بیار.
_ میشه یه خواهش بکنم.
_نه. چون میدونم چی میخوای بگی. صحبت بین من و میلاد مردونه بوده، مردونه هم حل میشه.
_ آخه میلاد به من گفته بهت بگم.
_ چی میخوای بگی؟
_ فردا مسابقه داره. هیچی بهش نگو که استرس نگیره. با یه ذوقی میگفت مربیشون روی میلاد تأکید داره.
نفس سنگینی کشید.
_ باشه. حواسم بهش هست.
بیچاره میلاد! میخواست مثلاً مستقیم به علی نگه.
خاله با ظرف نبات بیرون اومد.
_ توی این خونه باید صد بار یه حرف رو بزنی.
_ علی داشت باهام حرف میزد.
کنار علی نشست و رو به دایی که سلام نمازش رو داد گفت:
_ بیا چایی بخور بببینم چیکار کردی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت210
🍀منتهای عشق💞
دایی سر از سجده برداشت و جانمازش رو تا کرد.
_ چی کار کردم! قرار بود شما هماهنگ کنی.
_ صبحی زنگ زدم، گفت پنجشنبه بیاید. نگو که نمیدونستی!
دایی خندید و سرش رو پایین انداخت. خاله نفس پرحسرتی کشید.
_ الان همه چی گرونه. خیلی خوبه که خانمت هم شاغله.
نیمنگاهی به علی انداخت.
_ کاش دختری هم که برای علی پیدا کنم، شاغل باشه.
علی معترض گفت:
_ مامان من که قبلاً بهتون گفتم! چرا دوباره حرف خودتون رو میزنید؟
_ دختری که چند سال زحمت کشیده درس خونده، قبول نمیکنه بشینه تو خونه.
_ خب درس نخوندش رو میگیرم.
_ این آخه چه فکریه، مندوست ندارم زنم بره سر کار! میره کمک خرجت میشه.
_ یکی دوست داره، یکی دوست نداره.
_ فکرت رو دُرست کن.
علی نیمنگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت.
دایی خیلی جدی گفت:
_ رویا اگه یکی بیاد خواستگاری تو بگه نباید بری سرکار، تو چی میگی؟ قبول میکنی؟
چشمهام گرد شد. قبل از اینکه حرف بزنم علی با تشر به دایی گفت:
_ رویا الان وقت شوهر کردنش نیست که تو این سؤال رو ازش میپرسی!
_ چطور وقت شوهر کردن زهره هست! کار که خبر نمیکنه، یه وقت دیدی...
_ بس کن دیگه حسین!
_ خب بذار جواب بده! میخوام بهت بفهمونم فکرت اشتباست.
خاله غمگین گفت:
_ علیجان حق با حسینِ؛ الان همهی دخترا یه جور فکر میکنن.
به خودم جرأت دادم و گفتم:
_ من اگر شوهرم بهم بگه نرو سرکار، میگم چشم.
نگاه خیرهی علی روم ثابت موند. دایی با صدای بلند خندید و با دست محکم به کمرم زد.
_ نشستی اینجا ضدحال بزنی به من!
جای ضربه دایی کمی درد گرفت. به سختی با دست ماساژش دادم.
_ نه خب پرسیدی، نظرم رو گفتم.
خاله نفس سنگینی کشید و نگران دستی به کمرم کشید.
_ حسین چته! کمر بچهم شکست. این چه سؤالیه تو ازش میپرسی آخه!
علی دستی به سروگردنش کشید و لیوان چاییش رو برداشت. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. خاله گوشی رو برداشت. دایی سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
_ کم دلبری کن.
_ واقعی گفتم!
با اسمی که خاله آورد دلم زیرورو شد.
_ سلام آقاجون، حال شما خوبه؟
دل تو دلم نیست. بیصبرانه منتظرم رضا حال عمه رو بگیره.
حال و احوال خاله طولانی شد و آقاجون تقریبا حال همه رو پرسید.
خاله نگاهی به من انداخت.
_ والا چی بگم آقاجون! رویا خیلی دلگیره.
_ آبجی خیلی بد کرد.
_ من چشمم آب نمیخوره.
_ توی این مورد نمیتونم رویا رو اجبار کنم. خودش باید تصمیم بگیره؛ خودشم که مخالفه.
_ قول نمیدم، ولی چشم باهاش حرف میزنم.
_ شما بزرگِمایی. چشم. سلام برسونید.
خداحافظی کرد و گوشی رو سرجاش گذاشت. لبهاش رو پایین داد و بیاهمیت گفت:
_ میگه مریم پشیمون شده.
_ خاله من برای اومدن به مهمونی مشکلی ندارم؛ میام.
متعجب نگاهم کرد.
_ من گفتم مهمونی!؟
دستوپام رو گم کردم.
_ مگه از مهمونی نگفت!
کلافه نگاهش رو از من گرفت.
_ از دست شما بچهها نمیدونم چیکار کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت211
🍀منتهای عشق💞
فردا قراره بریم خونهی آقاجون و من حسابی شوروشوق انتقام از عمه رو دارم. آخ چه لحظهی قشنگی میشه وقتی که چایی بریزه روی عمه؛ عمه بسوزه و من کِیف کنم. فقط خدا کنه رضا زیر قولش نزنه که مجبور بشم مهمونی رو خراب کنم تا به خواستهش نرسه.
زهره ناامید تسلیم خواستهی خانواده شده و دیگه اعتراضی نمیکنه. خاله از دیروز لیست جهیزیه برمیداره و به خاطر شرایط مالی ازش کموزیاد میکنه.
رضا هم مدام سرش تو گوشیِ و از لبخند روی لبهاش معلومه داره با مهشید حرف میزنه.
نگاه پرحسرت زهره به من، تمرکز درس خوندن رو از من گرفته. بیخودی نگاهم رو روی نوشتههای کتاب بالا و پایین میکنم. فردا امتحان دارم و معلم گفته توی نمرهی آخر سال تأثیرش میده.
به اعضاء خانواده که مثلاً مَشغول تلویزیون نگاه کردن هستن، نگاه کردم. علی نگاهش توی خونه چرخید و رو به میلاد گفت:
_ دیروز اومدم مدرسهات.
میلاد که تکیهاَش رو به خاله داده بود با تردید بلند شد و نگاهش کرد. دلم براش میسوزه؛ دوست نداشتم اینجوری علی متوجه بشه. برگه رو از جیبش بیرون آورد. سمت میلاد گرفت و سرزنشوار نگاهش کرد.
_ تو مگه به من قول ندادی اولویتت دَرسِت باشه؟
میلاد نگاهش رو به من داد. خاله بیاطلاع خم شد و برگه رو از علی گرفت.
_ آقا میلاد با توأم!
میلاد سرش رو پایین انداخت. لحن علی کمی تند شد.
_ حقته الان دیگه نذارم بری فوتبال؟
خاله نگاهش رو به میلاد داد.
_ چرا این رو به من ندادی!؟
میلاد همچنان سکوت کرد. علی گفت:
_ شانس آوردی معلمت گفته بهت وقت بدم.
علاوه بر میلاد، منم نفس راحتی کشیدم. خوشحال سرش رو بالا گرفت.
_ من دیروز دو تا گل زدم. مربیمون گفت میخواد من رو بذاره تیم اصلی.
علی به زحمت جلوی خندهش رو گرفت تا از جذبهش کم نشه.
_اگر دَرسِت رو نخونی، فکر تیم اصلی رو از سرت بیرون میکنی.
لبهای میلاد آویزون شد.
_ چشم.
دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد. نگاهی به زهره انداخت و سمت پلهها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت و سرش رو سمت زهره چرخوند. کمی نگاهش کرد و بالاخره بعد از چند روز اسمش رو صدا زد.
_ زهره... پاشو بیا بالا کارت دارم.
زهره سرش رو بالا گرفت. هم تعجب کرد، هم حسابی ترسید.
_ الان میام.
علی پلهها رو بالا رفت. زهره رو به مادرش با صدای آهسته گفت:
_ مامان برم!؟
خاله مردد پلهها رو نگاه کرد.
_ چی کارت داره!؟
_ به شما هم نگفته؟
نگاهش رو به زهره داد.
_ نه؛ ولی بهت گفت زهره! پاشو برو ببین چی کارت داره.
زهره دستپاچه ایستاد.
_ دوباره نزنم!
_ بزنه!؟ اون بار هم فقط یه سیلی بهت زد. داییت اومد نذاشت. خودت حواست رو جمع نکردی، پات گیر کرد به شلنگ، خوردی به پله. چقدرم خدا بهت رحم کرد! اگر به جای صورتت، چشمت خورده بود الان من بدبخت بودم.
_ خب اگر دنبالم نکرده بود که اون جوری نمیشد.
_ انتظار چه رفتاری رو داشتی وقتی جلوی مدیرتون میگی رویا برام هماهنگ کرده و خودش هم دوست پسر داره!
کتاب رو بستم و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. زهره نگاهش رو از من دزدید.
_ همه همش من رو دعوا میکردن! میخواستم رویا رو هم دعوا کنید دلم خنک شه.
_ رویا هم اگر مثل تو رفتار کنه، مثل تو باهاش برخورد میشه. حالا برو بالا، انشالله که خیره.
انگشتهاش رو توی هم گره انداخت و با ترس سمت پلهها رفت. چقدر بدجنس و نامرده! اگر علی حرفهاش رو باور میکرد دیگه عمراً به ازدواج با من فکر میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت212
🍀منتهای عشق💞
با صدای خاله به خودم اومدم.
_ خوبه حالا...! نمیخواد به حرفهای گذشته فکر کنی. خودش هم پشیمون شده.
_ چرا به من نگفتید!؟
_ میگفتم که چی بشه؟ یه دعوا هم تو دُرست کنی؟ هیچکس حرفش رو باور نکرد.
_ عجب آدم بیشعوریه!
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و رو به رضا گفت:
_ تو مگه فردا دانشگاه نداری؟ فارغ از دنیا نشستی جلوی من، الکی میخندی!
رضا گوشیش رو پایین گرفت.
_ الان همه چی حل شد؟ فقط مونده به من گیر بدی!
_ یه جور حرف بزن که بعدش نگی ببخشید.
بیاهمیت دستش رو تکون داد و برو بابایی زیر لب گفت. ایستاد و سمت حیاط رفت.
میلاد فوری گفت:
_ مامان برم به داداش بگم از خونه بندازش بیرون؟
رضا تیز برگشت سمت میلاد.
_ میلاد خیلی داری پررو بازی در میاری ها! حالیت نیست باید احترام بزرگترت رو نگه داری؟
خاله با نکته سنجی گفت:
_ از کی یاد بگیره اونوقت این احترام رو! تو که نوزده سالته احترام مادرت رو نگه نمیداری؛ این بچه هشت نه ساله باید بفهمه!
_ مامان شما اصلاً من رو درک نمیکنی.
_ باشه الان درکت کردم! ولی بدون این ترم مثل اون ترم نیست که بیای بگی...
تن صداش رو کمی بالا برد.
_ باشه بابا... کم منت بذارید! خودم میرم سرکار، شهریهم رو جور میکنم.
عصبی بیرون رفت و دَر رو بهم کوبید.
خاله رو به میلاد گفت:
_ نباید دخالت میکردی.
_ آخه من شما رو دوست دارم. رضا بد حرف زد!
خاله لبخند مهربونی بهش زد و بغلش کرد.
_ الهی دورت بگردم.
_ مامان رضا دوستت نداره؟
_ چرا مامان جون. اعصابش خورده. خودش پشیمون میشه.
_ به داداش نمیگی؟
_ نه. تو هم نگو.
از میلاد فاصله گرفت و نگران به پلهها نگاه کرد.
_ زهره دیر کرد!
رو به من ادامه داد:
_ پاشو برو بالا ببین چه خبره.
کتابم رو برداشتم و دوباره بازش کردم.
_ من نمیرم.
_ حالا هر دقیقه داری گوش وامیستی، الان که من بهت میگم نمیری!
_ خاله اگر علی دَر رو باز کنه ببینه من پشت دَرم، چی پیش خودش میگه!
_ همیشه چی میگه؟
از جام تکون نخوردم. خاله نگاه دلخور و نگرانش رو از من برداشت. صدای بسته شدن دَر اتاق اومد. همه به پلهها نگاه کردیم. زهره خوشحال اما با چشمهای اشکی پایین اومد و روی پایینترین پله ایستاد. بغضش سر باز کرد.
_ گفت از فردا میتونم برم مدرسه. گفت بهت بگم خواستگارا رو رد کن برن.
از اعماق وجودم برای خبری که داد خوشحال شدم. هر چند که ازش دلخورم. رنگ شادی به چشمهای خاله هم نشست اما انگار از چیزی ناراحتِ که اجازه نمیده خوشحالیش رو بروز بده.
ایستاد و از کنار زهره پلهها رو بالا رفت. زهره شرمنده نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ من که به تو کاری ندارم.
_ معذرت میخوام. دیگه باهات رفتار بد نمیکنم.
_ میدونی اگر حرفت رو باور میکردن چه بلایی سر من میاومد!
_ قول میدم برات جبران کنم.
_ حالا چی شده با من مهربون شدی؟
_ هم شرمندم... هم علی گفت باید تو ببخشیم.
پشت چشمی نازک کردم.
_ گفتم تو، تو مرامت معذرت خواهی نیست!
روبروم نشست.
_ به خدا چند روزه دلم میخواست بهت بگم؛ الان که علی گفت...
_ باشه، من بخشیدمت؛ ولی یکم به کارهات فکر کن. تمام این مدت من هیچ کاری نکردم که مستحق رفتارهات باشم.
صورتش رو جلو آورد و گونم رو بوسید.
_ به علی هم بگو که بخشیدیم، باشه؟
از این که علی من رو شرط بخشش زهره گذاشته، احساس غرور کردم.
_ باشه میگم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت213
🍀منتهای عشق💞
اصلاً اون طور که زهره میگه نیست. علی منتظر عذرخواهی از من نبود که اجازه مدرسه رفتن به زهره رو داده. این جوری گفته که مثلاً احترام من رو بالا ببره.
صبح زهره شاد و خرم بعد از چند روز، بالاخره برای رفتن به مدرسه حاضر شد. خاله سفارشهایی که همیشه به زهره میکرد رو چند برابر کرد و تأکید کرد که با هدیه ارتباط نداشته باشه.
زهره هم شرمنده از کارهای قبلش فقط چشم گفت. نمیدونم این شرمندگی واقعیه یا دوباره نقش بازی میکنه.
بعد از خداحافظی هر دو با هم سمت مدرسه راه افتادیم. قرار بود برای ما سرویس بگیرن اما انقدر که کارهای خانوادگی به هم پیچید که دیگه خبری از سرویس هم نیست.
بیصبرانه منتظر مهمونی بعدازظهر هستم. اگر رضا به قولش عمل نکنه، بیشک مهمونی رو به هم میریزم. نمیذارم راحت به هدفش برسه. عمه خیلی بیتقصیر من رو زد. شاید من مجبور به سکوت شدم اما یادم نمیره.
وارد حیاط مدرسه شدیم. صف تشکیل شده بود. بعد از خواندن قرآن پا روی پلهها گذاشتیم که صدای خانم ناظم متوقفمون کرد.
_ معینی بالاخره راه گم کردی!
زهره دستپاچه شد و فوری گفت:
_ خانم مادرمون امروز میاد توضیح میده.
_ من کاری ندارم. مدیر سپرده اومدی بفرستم بری دفتر.
مضطرب دستاش رو به هم مالید و انگشتش رو بالا گرفت.
_ به خدا مادرمون قراره بیاد.
_ میدونم؛ مادرت زنگ زد تلفنی با مدیر صحبت کرده، اما مدیر بالا کارت داره. ببین چی کارت داره.
زهره نگاهی بهم کرد و از من فاصله گرفت. گاهی وقتا آدم یه کاری انجام میده که تا مدتها باید پاسخگو باشه.
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. نیم ساعتی از کلاس میگذشت و معلم در حال درس دادن بود ولی من تمام حواسم پیش زهرهست که هنوز سر کلاس نیومده.
بالاخره چند ضربه به دَر خورد و زهره وارد شد. معلم که از اومدن زهره دلخور بود جواب سلامش رو با سردی داد و به میز اشاره کرد تا بشینه.
زهره به جای اینکه سر جای خودش بشینه، راهش رو کج کرد و کنار من نشست. نمیدونم تصمیم خودشِ یا خانم مدیر و یا علی ازش خواسته. لبخند زدم و خودم رو کنار کشیدم.
این که بعد از این همه سال زهره برای اولین بار توی مدرسه کنارم میشینه باعث خوشحالیمِ. همیشه دوست داشتم با زهره مثل خواهر باشم اما فرق گذاریهای خاله بین من و زهره باعث شده تا زهره حس حسادتش نسبت به من همیشه فعال باشه.
حق هم داره؛ من هم اگر جای اون بودم از شخصی که تمام محبت مادرم رو به سمت خودش کشیده بود بدم میاومد.
زنگ تفریح به صدا در اومد همهی بچهها از کلاس بیرون رفتن. لقمهای که خاله برام گذاشته بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم.
نیمنگاهی به زهره انداختم. هنوز ازش میترسم و محتاطانه باهاش حرف میزنم تا قاطی نکنه و باعث اختلاف نشم.
_ خانم مدیر چی بهت گفت؟
لقمه رو قورت داد.
_ هیچی، یه ساعت باهام حرف زد که با هدیه معاشرت نکنم؛ دختر خوبی باشم؛ اون به درد رفاقت نمیخوره. هر چی دیشب علی با تهدید گفت، امروز مدیر با یه لحن دیگه گفت. انگار برای هم دیکته کرده بودن.
_ خیلی خوشحالم برگشتی مدرسه.
_ خودمم خوشحالم. دیگه داشتم آماده میشدم تن به ازدواج بدم. ناامید شده بودم. بازم دستت درد نکنه، تو گفتی که بیام عذرخواهی کنم. اگه اون حرفا رو اون روز به علی نمیزدم اونم پای حرفش میایستاد و الان معلوم نبود که چه بلایی سرم میاومد.
دیشب آخرش انقدر مهربون باهام حرف زد که شرمنده کارهام شدم. رویا علی از هیچی برامون کم نمیذاره. یه مدته سرش شلوغ شده و کم بیرون میبرمون. قبلاً یادته هر روز پارک و تفریح و گردش بودیم؟ با اینکه ماشین نداشتیم ولی ما را همه جا میبرد.
یادته پارسال بردمون مشهد، بعد هر چی میخواستیم برامون خرید؟ مامان بهش اعتراض کرد که نخره ولی علی حرف گوش نکرد. این مدت خیلی فکر کردم. نمیدونم چرا رفتم سمت این کارها.
معلوم نیست الان پشیمون شده یا داره فیلم بازی میکنه.
_ فرصت خوبیه برای جبران. سعی کن از دلش در بیاری.
با دیدن هدیه که با لبخندی بر روی لبهاش به سمتمون میاومد سرفه کردم و زیر لب گفتم:
_ داره میاد.
زهره پرسید:
_ کی!؟
سرش رو چرخوند و با دیدن هدیه اخمش تو هم رفت. اما بیشتر از این که ناراحت اومدنش باشه، انگار درموندگی بهش فشار میاره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت214
🍀منتهای عشق💞
روبروش نشست و دستهاش رو گرفت.
_ خانم پارسال دوست، امسال آشنا!
نیمنگاهی به من کرد و با نکته سنجی رو به زهره گفت:
_ میخوای بریم یه جای دیگه با هم حرف بزنیم؟
رنگ صورت زهره سرخ شد. خیلی براش سخته که حرفهایی که مجبور به گفتنش هست رو به هدیه بگه، اما چارهای براش نمونده. دستش رو آهسته از دستهای هدیه بیرون کشید.
_ هدیه بهتره دیگه با هم ادامه ندیم. وقتی همه مخالفن، حتماً یه چیزی هست.
هدیه وارفته به لبهای زهره خیره موند.
_ یعنی چی!؟ ما کلی با هم دیگه حرف زدیم! دوست بودیم!
_ هدیه خواهش میکنم بلندشو برو! الان دوباره مدیر میبینت، زنگ میزنه به برادرم، برام دردسر میشه.
_ یادته گفتی هیچ کس نمیتونه...
_ اشتباه کردم. الان نزدیکه چند وقته نیومدم مدرسه. تو نمیدونی چه بلای تو خونه سرم اومده. بلند شو برو!
هدیه همچنان تأکید داشت که بمونه با زهره حرف بزنه. دست زهره رو سمت خودم کشیدم و با اخم گفتم:
_ مگه نمیشنوی چی بهت میگه؟ میگه برو! نمیخواد باهات حرف بزنه. دردسر براش درست نکن!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ به توچه اصلاً!؟ کی تو رو حساب میکنه آویزون.
_ تو من رو حساب نکردی ولی زهره حساب میکنه. بلندشو برو اون ور تا نرفتم دفتر.
زهره سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
_ خواهش میکنم برو.
نگاه نفرتانگیزش رو به من داد و عصبی نفسش رو بیرون داد. ایستاد و ازمون فاصله گرفت.
_ حالم بده رویا.
_ چرا!؟
_ میترسم.
_ نترس چیزی نمیشه.
_ خجالت کشیدم، دوستم بود.
_ دوست خوبی برای تو نیست. هرچه زودتر باید ازش فاصله میگرفتی.
_ آره میدونم، ولی خجالت کشیدم.
زهره حالش گرفته شد. کاش هدیه از این مدرسه میرفت و دیگه با زهره روبرو نمیشد.
زنگ آخر خورد و بالاخره با زهره که به خاطر دیدن هدیه دمق شده بود، به خونه برگشتیم.
مثل همیشه بوی غذا از خونه بلند شده و خاله منتظر ما بود. سلام کردیم و خاله هم با خوشرویی جوابمون رو داد. زهره از ناراحتی نتونست پایین بمونه و بالا رفت.
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
_ این چش بود؟
_ هیچ خاله؛ خانم مدیر یه خورده نصیحتش کرده، اعصابش خورده.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ بچم حالا حالاها گیره... تو هم نمیخواد کمک کنی. تا پسرها میان برو یه دوش بگیر. امشب باید بریم مهمونی.
_ تمیزم دیگه خاله!
جلو اومد. دستش رو روی کمرم گذاشت و از آشپزخونه به سمت حموم هدایتم کرد.
_ وقتی یه چیزی بهت میگم، بگو چشم! رو حرف من حرف نزن.
_ باشه خاله، حداقل بذار مانتوم رو دربیارم.
_ باشه برو ولی زود باش که تا نیومدن تمومش کنی.
چشمی گفتم و با عجله از پلهها بالا رفتم. مانتوم رو در آوردم. لباسهام رو برداشتم و به زهره که گوشه اتاق نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود، نگاه کردم.
_ بسه! اینجوری میکنی شک میکنن بهت!
_ دلم شور میزنه رویا!
_ از چی؟
_ از هدیه؛ از برادرش؛ آخه من خیلی باهاشون رفیق بودم، یهو کشیدم کنار. میترسم یه کاری کنن!
_ هیچ کاری نمیکنن. پاشو بیا پایین. سوتی هم نده؛ من به خاله گفتم خانممدیر نصیحتت کرده، ناراحتی.
_ باشه. دستت درد نکنه.
از اتاق بیرون رفتم و فوری وارد حموم شدم. همانطور که خاله میخواست قبل از اینکه علی و رضا بخونه برسن از حموم بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم و لباسهایی که طبق معمول رفتن به خونهی آقاجون، خاله برام اتو کشیده بود رو پوشیدم.
روسریم رو روی سرم انداختم که صدای خندهی رضا و علی رو از توی حیاط شنیدم. از دست کارهای زهره خیلی وقته که صدای خنده تو خونمون نپیچیده بود.
هر دو شاد و خوشحال وارد خونه شدن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت215
🍀منتهای عشق💞
نگاه علی به من افتاد و با لبخند جواب سلامم رو داد.
کاش میتونستم با صدای بلند به همه بگم که چقدر دوستش دارم. جلو اومد و طبق معمول کیفش رو دستم داد.
_ ببر بذار بالا تو اتاقم.
چشمی گفتم با ذوقی پنهانی پلهها رو بالا رفتم. وارد اتاقش شدم و کیف رو کنار دیوار گذاشتم. خواستم بیرون برم که متوجه عکسی که از کتابش بیرون زده بود شدم.
با احتیاط به دَر نیمه باز اتاقش نگاه کردم. جلو رفتم. کتاب رو برداشتم و بازش کردم. با دیدن عکس خودم، لبخند روی صورتم پهن شد. کاش علی این رفتارهاش رو از من پنهان نمیکرد.
عکس رو سرجاش گذاشتم. اما با دیدن متنی که پشتش نوشته بود دوباره کنجکاو شدم.
«خدایا کمکم کن. راهی جلوی پام بذار که بتونم این علاقه رو جوری عنوان کنم که بعدش تهمتی سمتم نباشه. اصلاً نمیدونم این علاقهی رویا که من هم حسابی درگیرش شدم موندگاره یا از سر شوق و هیجان نوجونیشِ. فقط تو میتونی کمکم کنی.»
اخمهام توی هم رفت. چرا علی فکر میکنه علاقهی من زود گذره! این علاقه برای دیروز و امروز نیست که بخواد این فکر رو بکنه. من پنج ساله که شب و روز بهش فکر میکنم. اگر زودگذر بود که این همه سال پشیمون میشدم.
عکس رو لای کتاب گذاشتم. برای اینکه متوجه نشه فضولی کردم کتاب رو درست مثل قبل سرجاش گذاشتم و بیرون رفتم.
زهره بالای پلهها ایستاده بود.
_ چرا نمیری پایین؟
ترسیده سمتم برگشت.
_ تو کجا بودی!؟
دستش رو روی قلبش گذاشت.
_ وای چقدر ترسیدم.
از حالتش خندیدم.
_ اتاق علی بودم. چرا نمیری پایین؟
دستش رو انداخت و به پلهها نگاه کرد.
_ استرس دارم. خجالت هم میکشم.
دستش رو گرفتم و پام رو روی پلهها گذاشتم.
_ بیا پایین. اینجا هیچکس هیچی رو به روی کسی نمیاره.
_ میدونم ولی حالم خرابه.
پایین پلهها نگاهی به خونه انداخت و فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
دَر سرویس باز شد و علی مثل همیشه با حولهی روی صورتش بیرون اومد.
باید غیرمستقیم بهش بگم که از من مطمئن باشه تا متوجه نشه من نوشتهی پشت عکسم رو خوندم.
حوله رو دستم داد و با صدای آرومی گفت:
_ خوبی؟
ناخواسته و بدون کنترل لبخندم پهن شد.
_ ممنون.
به زور جلوی خندش رو از این همه ذوق من گرفت.
_ رفتیم خونهی آقاجون نزدیک خودم بشین. به مامان گفتم به آقاجون بگه حرف ازدواج تو رو پیش نکشن تا ببینم میشه...
با اومدن میلاد حرفش نصفه موند. میلاد دست علی رو گرفت و برگهای رو توش گذاشت و با ذوق بچه گانه گفت:
_ داداش بیست شدم. زنگ ورزش هم دو تا گل زدم.
علی روی زانو نشست تا با میلاد هم قد بشه. برگهش رو نگاه کرد و با محبت صورتش رو بوسید.
_ آفرین. یه مرد باید همه چیش بیست باشه.
_ معلممون گفت معینی شاگرد زرنگه.
کلافه از اینکه هر بار یکی سر میرسه و نمیذاره حرفمون رو تموم کنیم وارد آشپزخونه شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت216
🍀منتهای عشق💞
ناهار رو خوردیم. طبق معمول بعد از ناهار، همه تو اتاق دور هم نشستیم.
جمعی که خیلی وقته به خاطر رفتارهای زهره و رضا دلخور بودند، الان که علی زهره رو بخشیده و رضا هم بخاطر اینکه آقاجون شب میخواد براش خواستگاری کنه خوشحاله، دوباره مثل قبل کنار هم نشستیم.
خاله رو به علی گفت:
_ دلم برای حسین شور میزنه.
_ چرا؟
_ همش میترسم انتخابش اشتباه باشه. میترسم دختره کنار بکشه.
_ ازدواج همینه دیگه. وقتی طرف مقابلت رو نشناسی، احتمالش هست که خوب درنیاد.
_ اگر میذاشت خودم براش دختر انتخاب کنم، دلم قرصتر بود.
_ نگران نباش، سه سالِ همدیگر رو میشناسن. دختره خیلی دوستش داره.
خاله دلخور نگاهش کرد.
_ سه سالِ! بعد تو به من نگفتی!؟
_خودش نمیخواست کسی بدونه. منم اتفاقی فهمیدم.
خاله نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت. الان نوبت منِ که حرف بزنم.
_ خاله نگران چی هستی؟ مطمئن باش وقتی یه دختر به یه پسر ابراز علاقه میکنه تا آخر پای حرفش میمونه. دایی که سه سالِ میشناسش، من یکی رو میشناسم پنج ساله یکی رو دوست داره، پاش وایستاده.
خاله با اخم نگاهم کرد.
_ یه دختر خیلی بیجا میکنه بره به یه پسر ابراز علاقه کنه!
بدون اینکه نگاهم رو به علی که بهم خیره بود بدم گفتم:
_ خاله این جوری نگو! خب دوستش داشته که گفته.
_ رویا حرفهای جدید میزنیها! فکر نکن حواسم بهت نیست!
_ کدوم حرف جدید!؟ من فقط میگم یه پسر یا خانوادهش نباید نگران کنار کشیدن کسی باشن که سه یا پنج سال پای یکی ایستاده. اگر علاقهش زودگذر باشه که انقدر سرش نمیمونه. نهایت با اولین دعوا دلش رو میزنه و بیخیال میشه.
_ این کیه که پنج سال پای یکی ایستاده و تو میشناسیش!؟ بگو فردا بیام مدرسه به مدیرتون بگم جمعش کنه که دیگه نشینه از این خاطرات تو مدرسه بگه.
_ خاله چرا اصل حرف رو نمیگیری؟ همش دنبال اینی که من رو دعوا کنی! من میگم...
علی با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه، حرفم رو قطع کرد.
_ بسه دیگه رویا... فهمیدم.
سرم رو پایین انداختم. به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم تا رفتارم طبیعی به نظر برسه اما از درون خوشحالم. علی گفت فهمیدم؛ منم هدفم همین بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت217
🍀منتهای عشق💞
با غیظ نگاهم کرد و گفت:
_ بلندشو برو بالا، سر دَرسِت.
نگاهم رو از علی گرفتم و حق به جانب گفتم:
_ چرا توی این خونه هر کی هر حرفی رو که دوست نداره میشنوه، بعدش به من میگه برو دَرسِت رو بخون! ما فردا درس نداریم.
چشمهاش از تعجب گرد شد و خیره نگاهم کرد. تلاش داشتم از زیر نگاهش فرار کنم که خاله با اخم لباسم رو نگاه کرد.
_ رویا تو مگه بچهی چهارسالهای که نتونی لباست رو تمیز نگهداری! این چه وضعیه!؟
سرم رو کمی خم کردم و روی لباسم رو نگاه کردم. لکه غذا روش خودنمایی میکرد. انگشتم رو روش کشیدم.
_ حتماً موقعی که غذا خوردم ریخته.
خاله طلبکار گفت:
_ بله! بلندشو برو لباست رو عوض کن.
_ چی بپوشم خاله؟
_ چه میدونم! من این رو اتو زده بودم. بلندشو برو آبیه رو بپوش.
خواستم از جام بلندشم که چشمم به رضا که کتوشلوار پوشیده بود و شبیه دامادها از پلهها پایین میاومد، افتاد. خندم گرفت. آن چنان ژست گرفته که انگار عروس پایین پلهها منتظرشه. خاله با تشر بهش گفت:
_ این چیه پوشیدی؟ خجالت بکش!
رضا با پشت دست، پرز روی کتش رو تکوند و با خونسردی گفت:
_ مثلاً امشب خواستگاری منِها... چرا خجالت بکشم؟
علی با صدای بلند خندید. خاله نگاه چپی بهش انداخت و علی بلافاصله گفت:
_ عزاداریم ما. لباس دامادی پوشیدی که مثلاً داری زن میگیری؟!
رضا با اخم گفت:
_ اونا عزادارن، به من چه؟ امشب قراره آقاجون مهشید رو برام خواستگاری کنه. بعد من لباس چی بپوشم؟
_ رضا با من بحث نکن، برو لباس مشکی بپوش.
رضا بیاهمیت دو تا پله باقیمانده رو هم پایین اومد.
_ من همینجوری میام؛ به عمه و هیچکس هم مربوط نیست.
منظورش به خاله بود. خاله خیره نگاهش کرد که علی گفت:
_ برو لباس مشکی تنت کن.
خواست جواب علی رو هم بده اما از عواقبش ترسید. چون اگر علی میگفت امشب مهمونی نمیرم و کنسلش میکرد، رضا برنامههاش بهم میریخت.
با غرولند از پلهها بالا رفت. رو به خاله گفتم:
_ خب ما هم باید مشکی بپوشیم دیگه! چرا برای من و زهره لباس رنگی گذاشتی؟
خاله به زمین نگاه کرد و برای اینکه کسی روی حرفش حرفی نزنه، خودش رو غمگین نشون داد.
_ من دوست ندارم دخترام لباس مشکی بپوشن.
_ منم دوست دارم مثل جمع باشم!
_ رویا همین که گفتم! بلندشو برو لباس آبیِ رو تنت کن. یه ساعت مراقبش باش تا میریم کثیفش نکنی.
دلخور ایستادم که علی گفت:
_ مامان راست میگه، بذار مشکی بپوشن. خوبیت نداره. الان عمه فکر میکنه چون اون سری با رویا بدرفتاری کرده، رویا سر لج افتاده یا شما باهاش سر لج افتادید. بذار مشکی بپوشه.
خاله حرفی نزد و من از پلهها بالا رفتم. زهره هم پشت سرم اومد.
زهره هنوز میترسه و استرس برخورد هدیه رو داره. اگر جای زهره بودم همین امروز با خاله درمیون میذاشتم تا خاله به مدرسه بگه و دست هدیه رو از زندگی زهره برای همیشه کوتاه کنه. اما زهره کار خودش رو میکنه و به نصیحتهای من هم اهمیتی نمیده. پس حرف نزنم بهتره.
لباس مشکیم رو پوشیدم و یک ساعتی رو که خاله گفته بود، بالا خودم را مشغول کردم تا خاله نتونه بهم گیر بده. الان هر دوشون از دستم ناراحتند.
با صدای خاله همگی پایین رفتیم. رضا با کت و شلوارش، لباس مشکی پوشیده بود و اخمش تو هم بود. تنها کسی که لباس مشکی تنش نبود میلاد بود که اون هم کسی دیگه حریف خاله نمیشد. چون خاله معتقد بود که میلاد بچهست و نباید مشکی بپوشه.
کفشهامون رو پوشیدم و دسته جمعی از خونه بیرون رفتیم. با غر زدنهای همیشگی رضا و زهره سر نشستن کنار پنجره، سوار ماشین شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت218
🍀منتهای عشق💞
هر چقدر استارت زد، ماشین روشن نشد. خاله گفت:
_ دیرِ علیجان، یه کاری بکن!
_ نمیدونم مامان چرا روشن نمیشه!
_ مگه ماشین صفر نیست! نباید این اتفاق بیفته.
علی دوباره استارت زد.
_ چش شده!؟
خاله به ساعتش نگاه کرد.
_ پس ما میریم، تو خودت بیا. میترسم دیر بشه، عمهت یه حرفی دربیاره برامون.
_ باشه برید.
همه از ماشین پیاده شدیم. خاله رو به رضا کرد.
_ تو بمون با علی بیا.
رضا با دلخوری به مادرش نگاه کرد.
_ این مهمونی برای منِ؛ من نباشم!؟
_ وای... کی گفته این مهمونی برای توعه؟ برای دلخوری رویا و عمهست. حالا آقاجون یه قولی هم به تو داده. روت رو کم کن رضا! بشین ببین بزرگترا چیکار میکنن.
_ من خودم از صدتا بزرگتر، بزرگترم.
خاله کلافه سرش رو تکون داد و رو به زهره گفت:
_ تو میمونی؟
زهره هنوز از علی حساب میبره. سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ نه.
از خدا خواسته رو به خاله گفتم:
_ من میمونم.
نیمنگاهی بهم کرد و رو به علی گفت:
_ زشت نیست؟
علی نفس سنگینی کشید.
_ اصلاً من که میگم همتون برید.
_ نه دوست ندارم تنها بمونی. رویا میمونه. فقط تو رو خدا زود درستش کن! اگر دیدی درست نمیشه شما هم با آژانس بیاید.
_ باشه مامان خیالت راحت.
علی شماره آژانس رو گرفت و همه سوار ماشین شدند و رفتن. فقط من موندم و علی.
_ بشین تو ماشین ببینم چشه!
کاپوت رو بالا داد. من از جام تکون نخوردم. نیم نگاهی بهم انداخت.
_ بشین دیگه!
_ نمیشه وایسم نگاه کنم؟
توی کوچه سر چرخوند و به خاطر خلوتی کوچه گفت:
_ عیب نداره وایسا.
شروع کرد به وَر رفتن.
_ بلدی؟
_ یکم سر درمیارم.
_ میگم زنگ بزنم تعمیرکار بیاد؟
جواب سؤالم رو نداد. چند تا سیم رو به هم فشار داد و کاپوت رو سرجاش گذاشت.
_ بشین استارت بزن، ببینم روشن میشه یا نه؟
ماشین رو دور زد و نشست. کنارش نشستم. با اولین استارت ماشین روشن شد. انگار خدا شرایط رو طوری فراهم کرد که من و علی تنها باشیم.
ماشین رو راه انداخت و گفت:
_ خیلی ازت دلخورم رویا! چرا رفتی سر وقت وسایلِ من؟
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_ یه دفعه چشمم خورد. میخواستم ببینم چی لایِ کتابتِ.
نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش رو به رانندگی داد. چند لحظهای به سکوت گذشت.
_ الان که رفتیم اون جا، احتمالاً عمه دوباره به خاطرت سخنرانی میکنه. جوابش رو نده.
_ چرا جوابش رو ندم؟ که دوباره تنها گیرم بیاره، هر چی دلش بخواد بارم کنه!
نفس سنگینی کشید.
_ من دیگه اجازه نمیدم تو با عمه تنها بشی، حتی برای یک ثانیه. دیگه نمیتونه تو رو اذیت کنه. پس لطفاً بهم قول بده که اگر عمه حرفی زد هیچی نمیگی!
_ نمیتونم جواب ندم. فکر میکنه بلد نیستم.
_ همه میدونن تو یه تنه جواب همه رو میدی. ولی نگاه کن به بزرگترت؛ عمه هر چی گفت نه مامان جوابش رو داد نه من.
پشت چشمی نازک کردم.
_ من منم، تو تویی، خاله هم خالهست. اگر به من حرف بزنه جوابش رو میدم.
با تشر گفت:
_ من دارم به تو چی میگم؟ دارم بهت میگم رفتیم اونجا جواب نده!
_ منم که گفتم، نمیتونم جواب ندم.
_ لا اله الا الله... رویا بس کن دیگه!
_ نمیتونم. چرا اون هرچی دلش میخواد به ما بگه، بعد ما جوابش رو ندیم؟
سرعت ماشین رو کم کرد. راهنما زد و سمت خونه برگشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت219
🍀منتهای عشق💞
_ چرا مسیر رو عوض کردی!؟
_ چون ترجیح میدم برم توی خونه تا بلندشم برم اون جا دعوا راه بندازی.
_ توهین نکنه تا توهین نشنوه.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو خیلی بیجا میکنی به بزرگتر از خودت بیاحترامی کنی! هر چی گفت فقط نگاش میکنی.
سکوت کردم.
_ اگر قول میدی، دور بزنم برگردم. اگر نه که بریم خونه.
اگر قرار نبود رضا امروز از عمه انتقام بگیره و استکان چای داغ رو روش خالی نکنه، کوتاه نمیاومدم. خونه میرفتم اما زیر بار این حرف نمیرفتم.
الان اگر گوش نکنم و یک چَشم الکی نگم، تمام برنامههام برای گرفتن انتقام از عمه به هم میریزه. با دلخوری تمام گفتم:
_ خیلی خب باشه؛ قول میدم جواب ندم.
خونسرد دوباره راهنما رو زد و مسیری که برگشته بودیم را به سمت خونه عمه دوباره طی کرد.
ماشین رو جلوی دَر خونه عمه پارک کرد و پیاده شدیم. روبروم ایستاد.
_ پس چی شد؟
_ خیلی خب دیگه، جوابش رو نمیدم.
ابروهاش رو بالا انداخت.
_ چرا این جوری حرف میزنی!؟
_ چه جوری حرف میزنم؟ ازم میخوای رفتیم اون جا بهم ظلم شد، سکوت کنم. تهدید میکنی که نمیبریم و برمیگردونیم. بایدم ناراحت و شاکی باشم.
تو چشمهام خیره شد.
.
_ خوب گوشهات رو باز کن رویا! اگر میخوای با من باشی و یه زندگی آروم داشته باشیم، باید دست از این رفتارت برداری.
آب دهنم رو قورت دادم.
_ مگه من چی کار کردم!
ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت:
_ همین که من هر چی میگم، صد تا میذاری روش جواب میدی! من از این رفتارها اصلاً خوشم نمیاد. پس خیلی زود رفتارت رو عوض کن.
_ یعنی دوست داری من تو سری خور باشم!؟
با چشمهای براق نگاهم کرد.
_ نه نمیخوام تو سری خور باشی، اما دوست دارم مثل زهره هر کی هر چی میگه صبر کنی ببینی مامان چیکار میکنه.
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. با دلخوری گفتم:
_ چشم.
_ آفرین دختر خوب.
پشت دَر ایستاد و زنگ رو فشار داد. دَر باز شد و دنبالش راه افتادم.
با دیدن کفشهایی که پشت دَر خونه آقاجون بود گفت:
_ یه کاری کن پیش محمد نباشی.
_ باشه چشم، حواسم هست.
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدیم. سلام کلی گفتم. نگاهم افتاد به عمه. دستش رو گچ گرفته بود و به گردنش آویزون بود.
دلم خنک شد. همون دستی که باهاش به من سیلی زد، شکسته و آویزونه گردنشه.
_ چقدر دیر کردید؟
به عمو که مخاطبش علی بود نگاه کردم.
_ ماشین خراب شده بود.
نگاه عمو بین من و علی جابجا شد. خانمجون گفت:
_ رویا بیا اینجا ببینمت مادر!
نیمنگاهی به خاله انداختم و سمتشون رفتم. هر دو رو بوسیدم و کنارشون نشستم. توجهی به عمه نکردم. دختراش بدتر از خودش چشم از من برنمیداشتن.
مهشید با سینی چایی جلوم ایستاد. لباس پوشیدنش کم از کتوشلوار رضا نداره. با این که مشکی پوشیده ولی بیشتر شبیه لباس مجلسیه.
چایی برداشتم و تشکر کردم. همه گرم صحبت شدن. دلم میخواد برم پیش خاله بشینم اما خانمجون دستم رو گرفته و آروم ماساژ میده.
آقاجون سرفهای کرد و گفت:
_ با اجازهی زهرا، مریم میخواد با رویا تو اتاق حرف بزنه.
خاله نفس سنگینی کشید.
_ چی بگم آقاجون، هر کار صلاح میدونید بکنید.
بازم من مهم نیستم و کسی نظرم رو نپرسید.
_ من حرف ندارم.
آقاجون با لبخند گفت:
_ عمهت حرف داره دخترم.
_ همین جا بگه؛ جلوی همه.
خاله لبش رو به دندون گرفت.
_ رویاجان، خاله!
اخمهام تو هم رفت.
_ من نمیرم.
خانمجون گفت:
_ دخترم این دفعه فرق داره، پاشو برو...
ایستادم و دستم رو آهسته از دست خانمجون کشیدم. سمت علی رفتم و طوری که تو پنهاش باشم، کنارش نشستم.
_ من نمیرم! همین جا بگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت220
🍀منتهای عشق💞
خاله لبش رو به دندون گرفت و چپچپ نگاهم کرد که عمه گفت:
_ ایرادی نداره، اذیتش نکنید. شاید بهتر باشه که توی جمع بگم. وقتی که دستم خورد به دَر ماشین، درد بدی توش پیچید. طبیعی نبود. رفتم دکتر گفت که خیلی بد شکسته.
تازه بهوش اومده بودم. با خودم گفتم مریم دست روی یتیم بلند کردی، خدا دستت رو شکوند. تا وقتی هم که رویا من رو نبخشه و حلال نکنه این دست همین شکلی میمونه. امروز باید از رویا حلالیت بطلبم.
تو چشمهام نگاه کرد.
_ من رو ببخش، من اشتباه کردم.
زیر لب غرغرکنان طوری که فقط علی بشنوه گفتم:
_ وقتی که میزنی همه میفهمن؛ وقتی که میخوای عذرخواهی کنی میبری تو اتاق!
علی آهستهتر از خودم گفت:
_ کشش نده.
نمیدونم چرا نمیذارن جواب بدم! دلم میخواد الان وایسم بگم، اگر قرارِ من تو رو ببخشم، نمیبخشم. اگر قرارِ دستت به خاطر من خوب بشه، ایشالا هیچ وقت خوب نشه. چون من هیچ کاری باهات نداشتم. بیخودی منو کشیدی توی اتاق، هرچی دلت خواست بارم کردی، آخر سر هم بهم سیلی زدی.
دست شکسته تو آه من نیست؛ آه پدر و مادرمِ که دستشون از دنیا کوتاه و دلشون شکست از اینکه تو بیخود و بیجهت دخترشون رو کتک زدی.
همه به من نگاه میکردن. انگار منتظر بودن من یک کلمه بگم بخشیدم؛ اما سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
آقاجون تک سرفهای کرد.
_ این مهمونی را به دو جهت گرفتیم؛ اولی که مریم اصرار داشت از رویا عذرخواهی کنه و به نظر من باید به رویا وقت بدی تا با خودش کنار بیاد و بتونه ببخشه. بعد هم از رویا میخوام که احترام من رو نگه داره و به خاطر موی سفید من کوتاه بیاد. اما مسئله بعدی که امروز به خاطرش اینجایید، همتون کم و بیش در جریانش هستید.
نگاهم به رضا افتاد. لبخندش از اون پهنتر نمیشد. مهشید هم دست کمی از رضا نداشت. آقا جون رو به عمه ادامه داد:
_ البته با اجازه مریمجان.
عمه مریم که حسابی از این که من حرفی نزدم، ناراحت بود گفت:
_ من از روز اولم گفتم که هیچ برنامه شادی رو به خاطر عباسآقا خدابیامرز عقب نندازید.
آقاجون این بار رو به خاله گفت:
_ قبل از اینکه حرفی بزنم باید یه صحبتی با زهرا داشته باشم.
خاله کمر صاف کرد و چادرش را با دست جلو کشید.
_ خواهش میکنم، من در خدمت هستم.
آقاجون تکیهاش را به عصاش داد و ایستاد.
_ اینجا نه، بیا تو حیاط.
خاله هم بلافاصله ایستاد و دنبالش راه افتاد.
همه به هم نگاه میکردن. زنعمو سوری اصلاً خوشحال نبود و سعی میکرد از خوشحالی مهشید هم با نگاهش کم کنه. اما مهشید اصلاً تو این باغها نبود و جز رضا به جای دیگهای نگاه نمیکرد.
رضا از اینکه آقاجون با خاله بیرون رفتند و صحبت میکنند، کلافهست و تلاش میکنه جلوی خودش رو بگیره تا کسی نفهمه.
دخترهای عمه همچنان با نفرت من رو نگاه میکنند و خبری از پشیمونی که توی نگاه عمه هست تو نگاه اون دوتا نیست.
خانمجون با لبخند نگاهش بین رضا و مهشید جابهجا شد و گفت:
_ انشاالله همیشه توی این خونه شادی باشه. خدا روح عباسآقا رو هم شاد کنه.
دَر خونه باز شد و خاله گفت:
_ علیجان یه لحظه میای؟
علی خواست بلند بشه که فوری آستینش رو گرفتم.
_ منم بیام؟
آستینش رو از دستم بیرون کشید و زیر لب غرید:
_ چیکار میکنی! اصلاً حواست هست؟ بشین الان میام.
_ آخه میترسم.
_ از اینجا تکون نخور، جواب هیچکس رو هم نده تا برگردیم.
رفت و من رو با زنعمو سوری و عمه تنها گذاشت. قیافهی طلبکاری به خودم گرفتم تا کسی جرأت نکنه باهام حرف بزنه.
زنعمو ایستاد و رو به عمومجتبی گفت:
_ آقامجتبی یه لحظه بیا!
و سمت آشپزخونه رفت. معلوم نیست چرا همیشه با ازدواج بچههاش مخالفه. خدا رو شکر که با من و محمد مخالف بود. اما الان نمیدونم چرا با مهشید و رضا مخالفه؛ البته دلایل برای مخالفت ازدواجشون زیاده.
دَر خونه باز شد و هر سه وارد خونه شدن. به محض نشستنشون آقاجون گفت:
_ خب همه در جریان خواستن رضا و مهشید هستید. مریمم که اجازه داده. من با زهرا صحبت کردم، اون هم مخالفتی نداره.
آقاجون رو به عمومجتبی که تازه از پیش سوریخانم از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت:
_ مجتبیجان اگر اجازه بدی مهشید و رضا برن توی اتاق با هم صحبت کنن.
لبخندی زد و گفت:
_ این حرفا چیه آقاجون، اجازه من هم دست شماست. مهشید بابا، بلندشو برو.
از خدا خواسته بلند شدن و سمت اتاق رفتن. دَر رو که بستن آقاجون گفت:
_ تا اونا دارن صحبت میکنن، شمام اینجا صحبتهاتون رو بکنین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت221
🍀منتهای عشق💞
_ عروسی میخواین چیکار کنین؟ چه وسایلی رو قراره بگیرید؟ قرار مدارهاتون رو بذارید.
عمومجتبی گفت:
_ عروسی که خودم براشون میگیرم. توی وسایل جهیزیه هم چیزی نمیخوام رضا بخره. میمونه بحث خونه و کارش؛ به رضا گفتم بعد از عقد ساعتی که از دانشگاه تعطیل میشه بیاد بنگاه پیش خودم وایسته تا راهوچاه رو نشونش بدم. خونه هم، یه خونه کوچیک براشون تهیه میکنم.
خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه آقامجتبی، زحمت میکشید. اما بابت عروسی باید بگم که من یکم پول پسانداز کردم از اول تا حال؛ این رو برای عروسی بچهها کنار گذاشتم. توی بحث خونه هم خودم یه فکری براشون میکنم.
بحث کارم، انشالله رضا مدرک تحصیلیش رو که گرفت، بعد از سربازی رفتنش، اون موقع یه فکری براش میکنیم. وسایل جهیزیه هم هر کدام که به نظرتون باید رضا تهیه کنه اصلاً از نظر من ایرادی نداره، شما بگید من تهیه میکنم.
خاله همیشه سعی میکنه عزت نفسش رو کم نکنه و دست کمک به سمت هیچکس دراز نکنه.
عمومجتبی گفت:
_ زن داداش قصد ناراحت کردنِتون رو نداشتم. رضا هم مثل پسرم، برای من فرقی نداره. به مهشید و محمد که نگاه میکنم با بچههای شما فرقی ندارن برام.
_ شما لطف دارید آقامجتبی، اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره.
آقاجون مثل همیشه با رضایت نگاهش رو از مامان برداشت.
_ عروسی رو میذاریم انشالله بعد از سربازی. زهرا هم میتونه یک مقدار پساندازش رو بیشتر کنه. خود رضا هم فرصت داره که درسش رو تموم کنه. اگر نخواست بنگاه بیاد یه کار دیگهای رو انتخاب کنه.
سوریخانم با لحنی که حسابی دلخوریش رو نشون میداد و معلوم بود از حرفهای عمومجتبی راضی نیست گفت:
_ آقاجون من این رو از الان بگم، من اجازه نمیدم مهشید توی هر خونهای زندگی کنه. کاری هم که رضا پیدا میکنه باید در شأن دختر من باشه! یه کار کم درآمد نباشه که مهشید سختی بکشه. خودتون که میدونید مهشید از اول تو ناز و نعمت بزرگ شده. در خصوص مهریه هم باید بگم...
عمومجتبی سرفهای کرد.
_ سوریخانم!
زنعمو سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش رو خورد.
حرفها در رابطه با عروسی و عقد تمومی نداشت. همه جز زنعمو خوشحال بودن. خاله توی فکر بود اما دوست داشت خودش رو آروم نشون بده.
آقاجون رو به علی گفت:
_ انشالله نوبت تو علی.
علی سرش رو پایین انداخت.
_ فرقی نداره آقاجون. شرایط الان برای رضا فراهمه، باید ازدواج کنه.
خاله آهی کشید و گفت:
_ انشاالله به زودی برای علی هم دست به کار میشیم.
چقدر از این حرف خاله بدم میاد.
آقاجون رو به خاله گفت:
_ رضا نوهی منِ؛ ناراحت میشم که کمکم رو برای ازدواج قبول نکنی.
خاله لبخندی زد.
_ دستتون درد نکنه آقاجون؛ لطف شما همیشه بالا سر ما بوده. آخه من حواسم به این چیزا بوده و واقعاً نیاز به کمک ندارم.
چرا خاله این جوری میکنه! ما که خیلی برای عروسی رضا به کمک آقاجون نیاز داریم!
عمومجتبی رو به محمد گفت:
_ بلندشو برو بگو بیان بیرون، دیگه بسه.
محمد چشمی گفت و ایستاد، سمت اتاق رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت222
🍀منتهای عشق💞
_ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد.
_ بابا میگه دیگه بسه؛ بیاید بیرون.
از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهنتر نمیشد.
خانمجون با رضایت نگاهشون کرد.
_ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که انشاالله برنامهریزیهامون رو بکنیم.
خاله رو به آقاجون گفت:
_ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید.
_ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده بدر که به همه برنامههامون برسیم.
رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت:
_ سیزده بدر که خیلی دیره!
خانمجون خندید.
_ بچهی من بیطاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه.
رضا به تأیید حرف خانمجون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت:
_ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه. خرید کنن و آزمایش خونشون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنجشنبه هفتهی بعد خوبه.
_ من آمادگیش رو دارم.
رو به عمه مریم گفت:
_ البته با اجازه مریمجان. اگر که ناراحتی، جشن نمیگیریم و به همون محضر اکتفا میکنیم.
عمه دوباره آه کشید.
_ نه عقب نندازید. جشن رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمیکنم. از من ناراحت نشید.
_ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری میگیریم، جشن باشه انشالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید.
_ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم.
زنعمو گفت:
_ من با شما صحبت کردم آقامجتبی!
رو به رضا گفت:
_ آقارضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه.
رضا گفت:
_ بله قول میدم.
واقعاً نمیدونم رضا رو چه حسابی داره قول میده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری!
زنعمو گفت:
_ بحث مهریه باید بگم...
عمو حرفش رو قطع کرد.
_ مهریه صدودهتا کافیه.
معترض گفت:
_ آقامجتبی...
نگاه خیره به زنعمو انداخت و تأکیدی گفت:
_ صدودهتا کافیه!
دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت.
آقاجون رو به جمع گفت:
_ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید.
همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت223
🍀منتهای عشق💞
سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرفها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت:
_ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرفهاش رو بشوریم!
آهسته خندیدم.
_ کم غر بزن. چهارتا دونه بشقابِ دیگه!
با تعجب به انبوه ظرفها اشاره کرد.
_ به اینا میگی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همهش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده.
نیمنگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زنعمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم.
صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت:
_ برید بقیهاش رو خودم میشورم.
حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشارهی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود.
بدون هیچ رودربایستی از حرف زنعمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم.
زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد:
_ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد.
اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکسالعملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن با عمو سرگرم کرد.
متوجه نگاههای خیره زنعمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش.
خاله با خانم جون صحبت میکرد و علی با عمو و آقاجون.
دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت:
_ عمه فامیلتون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد.
خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غرهای به میلاد رفت. علی سینهای صاف کرد و گفت:
_ میلاد برو بشین سر جات.
عمه پشت چشمی نازک کرد.
_ ایرادی نداره، من که گفتم شادیهاتون رو به خاطر ما عقب نندازید!
رو به خاله گفت:
_ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم!
خاله لبخند زورکی زد و گفت:
_ این بچهست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد.
همین جوری که حرف میزد میلاد به اعتراض گفت:
_ به من چه! چرا به من میگی بچه! اینا میخوان من رو دعوا کنن. زهره میخواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم.
بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم.
سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سهمون مرگبار بود. منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت:
_اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباسآقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده.
نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم.
با شرایطی که پیش اومد؛ هم دست شکسته عمه و حرفهایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه.
هرچند که دلم میخواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم میخواست روش میریخت و اون لحظه که میسوخت رو میدیدم. یاد سوختن خودم اون روزی میافتم که بیخودی بهم سیلی زد.
الان دلم میخواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط میگفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید!
شاید علی توی خونه همهمون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت224
🍀منتهای عشق💞
کاش وارد نقشههای این خواهر و برادر نمیشدم که اینجوری وسطش گیر کنم و قربانی بشم.
من فقط یک پیشنهاد ساده دادم، اون هم که بعد از اینکه علی گفت خواستگاری بهم خورده و زهره میتونه به درسش ادامه بده و تمام شده بود!
کاش میلاد درک داشت، میفهمید و حرفی نمیزد.
عمو نتونست سنگینی خونه رو طاقت بیاره و رو به آقاجون گفت:
_ آقاجون از علی شنیدم که قراره یه مسافرت برن توی تعطیلات عید؛ اگر شما صلاح میدونید ما هم باهاشون بریم. خانوادگی پرخاطره میشه.
دنیا روی سرم خراب شد. حضور خانواده عمو کنار ما برای مهمونی فقط باعث دردسر میشه و محدود و محروم از همه جا میشم. هیچ جا نمیتونم برم چون محمد حضور داره. کاش آقاجون قبول نکنه.
خاله هم از نگاهش معلومه که درمونده شده و دوست نداره این مسافرت رو با کسی بره. برنامهریزی ما این بود که با دایی و زنش که قراره به زودی عقدش کنه، بریم.
آقاجون با لبخند نگاهی به من انداخت. من هم مجبور شدم با لبخند ظاهری روی لبهام، طوری نشون بدم که ناراحتیم رو از اینکه قرارِ بیان، متوجه نشه.
_ راستش من خودم خیلی وقته دوست دارم یه سفر بریم که همه توش باشیم. فقط دنبال وقت و فرصت میگشتم. اگر زهراجان مخالفتی نداشته باشه، هماهنگ میکنیم همهمون باهم بریم هر جایی که شما دوست داشته باشید.
خاله خودش رو جمعوجور کرد و درموندگی رو از صورتش دور کرد.
_ خیلی هم خوبه؛ باعث خوشحالیه. چند وقتی که دور هم جمع نشدیم. به علیجان گفته بودم که بریم شمال؛ بیشتر به خاطر میلاد، اصرار داره میگه شمال بریم، یکم حال و هواش عوض بشه.
آقاجون گفت:
_ خیلی خوبه؛ ما هم خیلی وقتِ شمال نرفتیم. هر چند دوست دارم بیشتر مشهد بریم اما با جمع موافقم. تاریخ و روزش رو مشخص میکنیم که انشالله همه با هم بریم.
انقدر نفسم رو حرصی بیرون دادم که علی صداش رو شنید. آهسته گفت:
_ خودت رو کنترل کن!
_ قرار بود با دایی بریم!
_ عیب نداره، حالا همه با هم میریم.
_ دایی دیگه نمیاد. اینجوری من اذیت میشم. اصلاً دوست ندارم با اینا بریم.
_ آبروریزی نکن! صبر کن ببینم بزرگترا چه تصمیمی میگیرن. این جمله رو من روزی صد بار بهت میگم. بزرگترت هر کاری کرد، بگو چشم.
_ چرا خاله نگفت نه! بعد این همه مدت اومدیم یه سفر بریم، خوش بگذرونیم.
_ میفهمن داری چی میگی. خواهش میکنم تمومش کن.
عمه گفت:
_ انشاالله بهتون خوش بگذره، ولی من و دخترام نمیآیم.
_ دخترم تا کی میخوای این حالتت رو حفظ کنی؟ تا اون موقع چهلم عباسآقا تمام شده. هم خودت، هم بچهها نیاز به تفریح دارید.
_ آقاجون دستتون درد نکنه. همین که یادم بودی برام کافیه. ولی من و بچهها شرایط سفر رو نداریم. اگر هم بخوایم سفر بریم، با عرض معذرت از همهتون حال روحیم اون طوری نیست که دسته جمعی بریم. یه مسافرت سه نفره رو ترجیح میدیم.
خانمجون گفت:
_ اذیتش نکنید. بذارید راحت باشه. حالا تا روزی که ما بخوایم بریم سفر، هزار بار برنامهها عوض میشه و تصمیمات گرفته میشه.
عمو با این حرفش، تا حدودی حواس جمع رو از حرفی که میلاد زده بود پرت کرد. خاله هم حسابی خجالت کشید و این یعنی خونه برنامهها داریم. امیدوارم رضا هیچ وقت توپ رو برای این میلاد فضولِ تودهنی نخورده نخره.
بالاخره مهمونی تموم شد. در آخر قرار شد عمو، رضا، مهشید و خاله چهارتایی به محضر برن تا محرمیت موقت براشون خونده بشه و بتونن کارهای قبل از عقد رو انجام بدن.
با حسرت به علی نگاه کردم. یعنی میشه ما هم همین جوری بیدردسر مراسماتِمون انجام بشه و روزی قرار عقدمون رو بذارن!
خاله اشارهای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت:
_ اگر اجازه بدید ما دیگه ببریم.
_ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره. برید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت225
🍀منتهای عشق💞
خاله اشارهای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت:
_ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم.
_ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید.
خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه آقاجون، خیلی زحمت کشیدید. برای رضا پدری کردید. واقعاً ممنونم.
_ من هنوزم سر حرفم هستم دخترم؛ تو فقط لب تر کن، من تمام مخارج بچهها رو میدم.
_ دستتون درد نکنه. گفتم که من آدم بی فکری نیستم، خودتون هم میدونید از اول تا الان تو فکر بودم و پول پسانداز کردم. اجازه نمیدم بچههام چیزی از زندگیشون کم بمونه. برای مهشیدجان تا جایی که بتونم و از دستم بر بیاد هیچ چیزی کم نمیذارم.
علی یاعلی گفت و ایستاد. پشت سر اون، همه ما ایستادیم. بعد از یک خداحافظی مفصل و طولانی که من تمامش کنار علی پناه گرفته بودم تا با محمد که حسابی مشتاق بود با من حرف بزنه روبرو نشم، از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
سکوت خاله برام عجیبه. مطمئنم وقتی برسیم خونه، جنگ تازه شروع میشه.
زهره با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم که متوجه رضا شدم. سرش رو خم کرده بود تا علی از آینه نگاهش نکنه. لب زد:
_ چیکار کنیم؟
مثل خودش بیصدا گفتم:
_ به خاطر میلاد میگی؟
با سر تأیید کرد. شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم. فقط دوست دارم میلاد رو بزنم.
_ برسیم خونه پدرش رو در میارم.
زهره گفت:
_ تقصیر اون چیه!؟ بهش گفته بودیم بگه، اونم گفت. باید بهش میگفتیم برنامهها عوض شده.
خاله صدای زهره رو شنید.
_ صبر کنید بریم خونه، من میدونم با شما سه تا چیکار کنم!
صاف نشستیم و به خاله نگاه کردیم. خاله نمایشی گوش میلاد رو که روی پاهاش نشسته بود، گرفت کشید و گفت:
_ تو همیشه باید آبروی ما رو ببری؟
میلاد دوباره به اعتراض گفت:
_ به من چه؟ اینا گفتن بگو!
خاله نگاهی به علی انداخت و گفت:
_ نمیخوای حرف بزنی؟ بازم میخوای سکوت کنی!
علی دستی به گردنش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ چی بگم مامان؟ به خیال خودشون میخواستن یه کاری کنن که بهم بزنن.
_ اینجوری؟ با آبروریزی!
_ کار اشتباهی کردین. هر سهتاتون. هم رضا که پیشنهاد احمقانه خرید توپ رو داده. هم رویاخانم، شما که میخواستی مثلاً جلوی خواستگاری زهره رو بگیری.
نگاهی به چهره علی انداختم. دوباره حواسش رو به رانندگی داد.
وقتی علی انقدر آرومه و موضع نمیگیره یا حرفی نمیزنه، همه خیالمون راحته که توی خونه نهایت خاله فقط میخواد یکم شلوغ بازی و دعوا کنه.
ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله سمت دَر رفت. علی جلو رفت و دَر رو باز کرد. خاله داخل رفت. علی برگشت و نگاهی به هر چهارتامون انداخت. خندید و سرش رو تکون داد.
منتظر ایستاده بودیم تا پشت سر علی وارد بشیم. باهامون همکاری کرد و داخل شد. یکییکی پشت سرس وارد شدیم و به خاله که دست به سینه وسط حیاط ایستاده بود نگاه کردیم.
_ من میخوام بدونم ما توی این خونه دشمن هم هستیم؟
همگی سرهامون رو پایین انداختیم. علی دَر را بست و آهسته به خاله گفت:
_ بریم تو حرف بزنیم.
_ نه حرفی نمیمونه، حرفی ندارم که بزنم.
نگاه دلخورش رو به من داد.
_ همه اینا از زیر سر تو بلند میشه رویاخانم! حواسم هست.
رو به علی کرد و با غیض گفت:
_ حواسم به تو هم هست! نمیدونم چی شده نسبت به من بیتفاوتی؛ نسبت به خانواده هم بیتفاوت شدی!
علی حق به جانب گفت:
_ مامان الان انتظار داری من چیکار کنم؟ بچهن یه حرف زدن.
_ هیچی؛ هیچ کاری نکن. وایسا حرص خوردن من رو نگاه کن.
برگشت وارد خونه شد. علی نگاهی به همهمون انداخت.
_ همین رو میخواستید؟ یکی یکیتون باید برید ازش عذرخواهی کنید.
انگشت اشارهش رو سمت من گرفت.
_ مخصوصاً تو رویا.
_ چشم.
من میدونم علت تغییر رفتار علی چیه؛ علاقه من به علی باعث شده تا علی هم به من علاقه داشته باشه و نسبت به اشتباهاتم کوتاه بیاد و این لطف شامل حال همه بشه.
دوستان عزیز🌸
یه فروشگاهی روبهتون معرفی کنم
که خودم ازش خرید کردم عالی👌
همه چی داره لباس مجلسی، خونگی،لباس برای کوچولوها👼
کیف وکفش چرم، مانتو شومیز روتختی و...
هم قیمتش مناسبه هم کیفیتش عالی، تنوع بینظیر😍
پیشنهاد میکنم شماهم یه سر بزنید
مثل من مشتری دائمی میشید😉
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/506921082C748611b71b
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت226
🍀منتهای عشق💞
سر به زیر یکییکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه میشدم.
پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم.
با صدای آهسته گفت:
_ میری تو ازش معذرتخواهی میکنی.
طلبکار نگاهش کردم.
_ من که حرفی نزدم...
انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد.
_ پررو نشو!
منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته.
نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پلهها دیدم. همه به اتاقهاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی میکردم.
نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم. از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا میره یعنی خیلی ناراحته.
وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیمنگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند.
چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم:
_ میتونم بشینم کنارت؟
جوابم رو نداد. کاری که میخواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم.
_ نزنی یه وقت من رو؟
چشم غرهای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون میتونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره.
_ الان میدونی مامانم داره نگاهتون میکنه با من قهر کردید؟
نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود.
_ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو میزد که این جوری با آبروی من بازی نکنی.
_ اگر میخواهید بزنید، بزنید.
کلافه نفس سنگین کشید و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش.
_ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمیدونستم این جوری میشه. اصلاً نمیخواستم آبروریزی کنم.
دستش رو روی شونهم گذاشت و کمی به عقب هولم داد.
_ اتفاقاً قشنگ میخواستی آبروی من رو ببری. میخواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمیکنند، هر کاری هست تو میکنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری.
_ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم. گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه.
_ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟
_ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه.
_ اینکه زهره میخواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره.
_ یعنی هنوز میخوای زهره رو شوهر بدی!؟
_ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن!
الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم.
_ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم.
خاله سکوت کرد و حرفی نزد.
_ جانِ دایی ببخش.
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا قسم میدی؟
_ ببخش که قسم ندم. خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش!
کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید.
_ بلندشو برو بالا.
_ بخشیدی؟
_ بخشیدم.
_ الان اجازه میدی یه بوست کنم؟
_ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم آب میکنی.
لبخندم دندوننما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونهاش رو بوسیدم.
_ برو بالا بخواب.
_ چشم.
ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت227
🍀منتهای عشق💞
بیصدا لب زدم:
_ بخشید.
پلههای بیرون اتاق رو نشون داد.
_ برو بالا.
چشمی گفتم و بیرون اومدم. طبق معمول دوست دارم بدونم چی قراره بهم بگن؛ پس از سرعتم کم کردم تا بشنوم.
_ الان با من چرا قهر کردی مامان!؟
_ اصلاً کلاً با تو فقط قهرم! علی به واسطه تو توی خونه حرف من برو داره. در برابر اشتباه به این بزرگی میخندی!؟
_ من کی خندیدم! مادرِ من انتظار داشتی امشب چی بهشون بگم؟
_ یه چی که حداقل بفهمن کارشون اشتباهه.
_ مامان یه لحظه به ماه گذشتهمون فکر کن. تو گفتی من دعوا کردم؛ تو گفتی من داد زدم؛ تو گفتی من تنبیه کردم؛ اینجا که پادگان نیست هر کار اشتباهی کردن داد بزنیم، توبیخ کنیم!
_ این جوری هم که نمیشه! هیچی بهشون نگفتی.
_ چرا به رویا گفتم بیاد عذرخواهی کنه. اون دو تا رو هم مجبور میکنم. میلاد همکه بچهس، حالیش نیست. بهش گفتن و قول دادن. اونم انجام داده. الان قهر نکن دیگه! دلم میگیره. بخند بذار خیالم راحت بشه. به خدا صبح باید برم مأموریت.
_ به یه شرط میبخشم؟
_ بگو؛ هرچی تو بگی، رو چشمهام.
_ تا آخر ماه زن بگیر. دلم غصه داره. رضا زن میگیره تو نگرفتی.
_ تا آخر این ماه نه؛ اما قول میدم از سفر شمال که اومدیم، چند روز بعدش بگم که کی رو میخوام.
ته دلم خالی شد. یعنی واقعاً بعد از عید تموم میشه!؟ من راحت میشم از این پنهانکاری!
ناخواسته پلههایی که بالا رفته بودم رو پایین برگشتم. لحن خاله پر از دلسوزی و مهربون شد.
_ بعد از عید بهم میگی؟
_ بعد از عید نه؛ چند روز بعدش که برگشتیم. بهت قول میدم خیلی زودتر از رضا من عروسی کنم، که تو هم خیالت راحت باشه.
_ الهی خدا از دهنت بشنوه. خیلی خوشحال شدم.
صدای بوسیدن علی رو شنیدم.
_ الان بخشیدی؟
_ آره عزیزم بخشیدم.
_ اون دوتا رو هم مجبور میکنم بیان معذرتخواهی کنن. امشب رویا رو گفتم، فردا اونا.
_ خواستگارای زهره هم قرارِ پنجشنبه بیان.
_ مگه کنسل نشد؟
_ دیگه روم نمیشه بگم نیان. بذار بیان؛ حرف میزنیم، بعدش میگیم نه.
_ پنجشنبه مگه برای دایی نمیریم؟
_ نه اون گفت، گفتن جمعه.
_ باشه مامان. هر کاری صلاح شماست انجام میدیم.
کمی مکث کرد.
_ النگوهات کجان؟
خاله حتی ذرهای استرس نگرفت.
_ درشون آوردم.
_ مامان برای مراسمات رضا وام میگیرم. یه وقت طلاهات رو نفروشی ها!
_ طلا میخوام چیکار توی این سنو سال!
_ مگه چند سالته! من تازه میخوام برات سرویس بگیرم.
خاله خندهی صداداری کرد.
_ الهی دورت بگردم. فکر طلا برای زنت باش. نمیخوام فرق بذارم، ولی از همین الان زن ندیده و نشناختهی تو رو بیشتر دوست دارم. پاشو برو بخواب که فردا خواب نمونی.
خوشحال و با ذوق از پلهها بالا رفتم. این بهترین خبرهایی بود که تو این مدت شنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت228
🍀منتهای عشق💞
بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد.
وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم میکرد.
_ بیا بخوابیم.
دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرفهایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم.
تو فکر حرفهای علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده.
_ رویا من خیلی میترسم.
_ از کی!؟
_ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمیدونی اون چه جوریه.
_ تو که میدونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟
_ فکر نمیکردم یه روز کار به اینجا برسه.
_ بیخود میکنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر میگیم. غلط کرده وقتی تو نمیخوای باهاش باشی میاد جلو! چی میخواد؟
_ نمیدونم.
_ ازت آتو داره که این جوری ازش میترسی؟
نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد:
_ نه!
داره که زهره انقدر میترسه، وگرنه چرا باید اینجوری هول کنه و استرس بگیره. میترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه.
با اخلاقی که ازش میشناسم خودش کمکم همه چیز رو میگه، فقط باید بهش مهلت بدم. امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.
_ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه چی کارش میکنم!
_ رویا قول میدی فردا تنهام نذاری؟
_ من چند ساله دوست دارم با تو باشم.
_ به خدا دیگه قول میدم فقط با تو باشم.
_ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون.
صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم.
_ کجا به سلامتی؟
رضا گفت:
_ میرم تو حیاط.
علی با خنده گفت:
_ شارژ داری؟
رضا چند ثانیهای سکوت کرد و خندهی مصنوعی کرد.
_ کمِ.
_ برو الان شارژت میکنم.
رضا ذوق زده تشکر کرد.
_ میلاد خوابه؟
_ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه.
_ باشه، برو.
زهره دستم رو فشار داد.
_ میلاد رو دعوا نکنه!
_ نه؛ عصبانی نیست. زهره بخواب فردا خواب نمونیم.
زیر لب گفت:
_ ای کاش خواب بمونیم.
چشمهاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت.
با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم.
_ مامان تو رو خدا! نمیشه امروز نرم؟
_ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی میخوای بری یه روزی میخوای نری. تا دو روز پیش گریه میکردی که چرا من مدرسه نمیرم، الان داری التماس میکنی که نمیشه نری!
بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درسهات امروز تشریف میبری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم.
چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه میکرد، دادم.
_ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟
_ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمیشه بگم نیان. میان تو رو میبینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، میگم دخترم گفت نه.
_ نمیشه نیان؟
_ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده میکنم بپوش بیا پایین بشین.
_ فردا میان یعنی؟
_ آره پنجشنبهست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن.
نگاهش به چشمهای بازِ من افتاد.
_ پاشو دیگه دیرتون میشه.
_ سلام خاله.
_ سلام عزیزم. پاشید زود باشید.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتابهای برنامهی امروز رو توی کیفش گذاشت.
_ مال منم میذاری؟
_ باشه میذارم.
کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀