🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_113
نگاهی به ارسلان انداخت و گفت:
- مگه مرض داری که روی من آب می ریزی؟
ارسلان با خنده گفت:
- آره تلافیه اذیتهایی که قبلا میکردی.
با خنده نگاهمو ازشون گرفتم.
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- این دوتا انگار قرار نیست که بزرگ بشن.. نمیدونم میخوان چه جوری زن بگیرن!
خندهای کردم و سرم رو تکون دادم.
حدود نیم ساعتی گذشته بود که از بقیه هم از راه رسیدن.
با ورود اردلان دوباره معذب شدم و از جمع بچه ها فاصله گرفتم...
وقتایی که نبود میتونستم با ارغوان و ارسلان ارتباط برقرار کنم ولی همین که میومد بیاراده ازشون فاصله میگرفتم.
یه جورایی ازش می ترسیدم.
سر میز غذا مشغول خوردن بودیم که ارغوان نگاهی به اردشیر کرد و گفت:
- بابا؟
- جانم ؟
- راستش من می خواستم که ماه دیگه برای خودم تولد بگیرم...
- خوب کاری می کنی عزیزم.
- ولی اینجا نه می خواستم تو باغ دوستم برگزار کنم...
اردشیر با تعجب گفت:
- خب مگه خونه ی خودمون چشه؟
- نه ترجیح میدم اونجا باشم.
در ضمن فقط میخوام بچههای دانشگاه رو دعوت کنم... هیچ فامیلی رو نمیخوام بگم!
رهام با ناراحتی نگاهی به ارغوان کرد و گفت:
- حتی منو؟؟
ارغوان با خنده گفت:
- نه تو دعوتی منظورم بقیه بود.
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- هر جور که دوست داری منتها میدونی که برادرات هم باید باشن!
ارغوان سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا...
اردشیر نیم نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
- خودت حواست به همه چیز باشه!
اردلان نامحسوس سرشو تکون داد.
ناهارم رو که خوردم، زیر لب تشکری کردم و فورا به طبقهی بالا رفتم.
روی تخت نشستم که دوباره شروع کردم به خوندن درسهام..
باید بیشتر از اینها تلاش می کردم.
*
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_114
با خمیازهای که کشیدم، جزوه رو بستم و به گوشه انداختم.
دیگه سرم درد گرفته بود.
از جام بلند شدم تا یه دست لباس راحتی بپوشم و بخوابم که ضربه ای به در اتاقم خورد...
در رو باز کردم و با دیدن ارغوان لبخندی بهش زدم و گفتم:
- جانم ؟؟
- خواب که نبودی؟
- نه تازه می خواستم بخوابم چیزی شده؟
- خواستم بهت بگم که تو هم برای تولدم دعوتی...
با تعجب گفتم:
- من؟؟
- خب آره دوست دارم که حتما بیای، باشه؟
سری تکون دادمو گفتم:
- میدونی که این روزا درگیر خوندن برای کنکورم هستم..
ارغوان سرشو تکون داد و گفت:
- بهونه نیار حتما باید بیای!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه عزیزم سعی می کنم حتما بیام تا ماه دیگه وقت زیادیه...
- مرسی برو بخواب دیگه مزاحمت نمیشم شب بخیر.
سری تکون دادم و گفتم:
- شب تو هم بخیر!
ارغوان که رفت با تعجب در اتاق رو بستم. اصلا فکر نمی کردم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه..
دلیل این همه اصرارش رو هم نمیدونستم. یه دست لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و برق و خاموش کردم..
*
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم غلتی زدم و گوشیمو از روی میز برداشتم و تماس رو وصل کردم...
یهو با شنیدن صدای میلاد بند دلم پاره شد.
فورا روی تخت نشستم و گفتم:
- میلاد تویی؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_115
- سلام آبجی حالت خوبه؟ چی کار می کنی؟
- الهی قربونت برم من.... خوبم شماها خوبین؟
بغض توی گلوم شکست اشکام راه افتادن که گفتم:
- حالتون خوبه ؟؟؟آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده..
میلاد باذوق گفت:
- منم همینطور آبجی میدونی از کجا زنگ می زنم؟
با تعجب گفتم:
- از کجا این خط کیه؟
میلاد:
- خط خودمه رفتم گوشی خریدم...
با تعجب گفتم:
- از کجا؟
- از حقوقم دیگه... میرم کار میکنم و پول در میارم...یکمشو میدم به مهلا بقیش رو هم پس انداز می کنم..
با تعجب گفتم:
- کار می کنی کجا ؟
- در یه مغازه لباس فروشی...
با خنده گفتم:
- دورت بگردم من پس حسابی بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_116
- آره زنگ زدم بگم اگه پول لازم داری بهت بدم..
دیگه نتونستم جلوی خندمو نگه دارم اشکامو پاک کردم و گفتم:
- مامان و بابا چیکار میکنن؟
- خوبن دیگه!
- هنوزم توی همون خونهاین؟
- نه.... بابا خونه رو عوض کرد اومدیم یه جای بهتر... بابا یکی از دوستاش یه کار شراکتی راه انداخته و اوضاعمون بد نیست...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوب خدا رو شکر عزیزم خیالمو راحت کردی!
- تو چیکار میکنی آبجی حالت خوبه؟
- من خوبم عزیز دلم...
- چرا دیگه نمیای اینجا بهمون سر بزنی؟ میدونم که از دست من دلخوری..
با تعجب گفتم:
- چرا از دست تو؟
میلاد مکثی کرد و گفت:
- من همه چیزو میدونم آبجی اینکه بابا تورو به زور به عقد اون یارو درآورد همه اینا رو میفهمم بچه که نیستم... از اینکه نتونستم جلوشون رو بگیرم از خودم ناراحتم و بدم میاد...
بغضی توی گلوم نشست و گفتم:
- دورت بگرده مهسا تو کی انقدر بزرگ شدی ها ؟
- حالا بهم بگو اذیتت میکنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه عزیز دلم اصلاً نگران من نباشه اینجا حالم خوبه میخوام درس بخونم و کنکور بدم و برم دانشگاه اصلاً نگران من نباش عزیزم باشه؟؟؟ هر وقتم که پول لازم داشتی کافیه بهم زنگ بزنی...
- پول نمیخوام...
- پس چی میخوای؟
میلاد با بغض گفت:
- تو رو میخوام آبجی.. مهلا خیلی بهونتو میگیره...شب و روز گریه میکنه حال مامان و بابا هم زیاد خوب نیست... من میفهمم همه این چیزا رو بابا شبا که همه میخوابن میره توی حیاط و تا نصف شب سیگار میکشه و بیداره مامان هم توی اتاق گریه میکنه... من صداش رو میشنوم!
با ناراحتی لبمو گاز گرفتم تا گریه نکنم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- غصه نخور عزیزم کم کم همه چیز درست میشه منم به وقتش که برسه میام پیشتون باشه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه #پــارت_117
- باشه..
- الان کجایی؟
- الان خونهام..
- میشه گوشی رو بدی به مهلا دلم براش یه ذره شده..
- باشه!
سرمو آهسته تکون دادم که صدای مهلا رو پشت گوشی شنیدم.
- سلام آبجی...
- سلام عزیز دلم سلام قربونت برم خوبی خوشگل آبجی؟؟ حالت خوبه؟
- آره آبجی کی میای پیشم دلم برات تنگ شده...
بغضمو به زور قورت دادم و گفتم:
- دل منم برات تنگ شده... نمیدونی که چقدر دوست دارم. دلم میخواد محکم بگیرمت توی بغلمو فشارت بدم...
- میام آبجی به زودی باشه سعی کن دختر خوبی باشی و به حرفهای میلاد گوش بدی..
مهلا با ناراحتی گفت:
- میلاد خیلی بده گوشیشو نمیده من بازی کنم..
خندهای کردم و گفتم:
- قربونت برم من به میلاد میگم که بهت بده باشه؟
- باشه..
- الانم برو بازی کن دورت بگردم، خداحافظ...
مهلا که رفت، یکم دیگه با میلاد حرف زدم بعد کلی سفارش گوشیو قطع کردم.
آخ که با شنیدن صداشون چقدر حالم بهتر شده بود...
ولی به میلاد گفتم که به مامان و بابا نگه با من صحبت کرده به این راحتیها نمیتونستم ببخشمشون.
روزا کم کم میگذشتند و به تولد ارغوان نزدیکتر میشدیم فکرم یه جورایی مشغول شده بود..
تا الان دوباره دیگه بهم گوشزد کرده بود که حتماً به تولدش برم..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_118
اصلاً نمیدونم قصدش از این کار چی بود منو ارغوان اصلاً با هم صمیمی نبودیم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه...
اونم چندین بار هنوز تصمیم نگرفته بودم برم یا نه..
لباس درست و حسابی هم نداشتم که بخوام بپوشم.
توی اتاقم مشغول تست زنی بودم که ضربهای به در اتاقم خورد، به خیال اینکه خاتونه گفتم:
- بله بفرمایید..
در باز شد و یهو با دیدن رهام از تعجب فورا از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- اینجا چیکار میکنی چرا اومدی داخل برو بیرون حجاب ندارم.
رهام پوزخندی زد و گفت:
- عقب موندهای چیزی هستی؟ خوبه خودت بهم اجازه دادی بیام داخل!
اخمی بهش کردم و گفتم:
- من فکر کردم خاتونه...
رهام شونهای بالا انداخت و گفت:
- خوب اشتباه فکر کردی
کلافه گفتم:
- الان میشه بری بیرون؟
- نه دیگه من که موهاتو دیدم..
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- کار تو بگو و زود برو..
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- میخواستم ببینم فردا شب تولد میای یا نه؟
با تعجب گفتم:
- فردا شب چه خبره ؟
- یادت رفته تولد ارغوان دیگه...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- آها یادم اومد. نه من نمیام..
رهام با تعجب گفت:
- آخه برای چی؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- دلیل خاصی نداره کسی رو نمیشناسم که بیام...
- یعنی میخوای بگی منو نمیشناسی ارسلان و اردلان رو چی؟؟؟اونا رو هم نمیشناسی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بحث این حرفا نیست!
- پس بحث چیه؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_119
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- بیام اونجا چیکار کنم ها؟؟ منو بخوان به دوستاشون معرفی کنن بگن این طرف زن بابامه؟؟ فکر نمیکنی خیلی مزخرفه؟
رهام شونهای بالا انداخت و گفت:
- نگران نباش! یه جمع ساده و خودمونیه...
در ضمن دوستای ما از این اخلاقها ندارن و تو زندگی بقیه دخالت نمیکنن.
شونهای بالا انداختن و گفتم:
- میدونم اما من ترجیح میدم که نیام.
رهام پوزخندی زد و گفت:
- کارت واقعا زشت و دور از ادبه! وقتی که بهت احترام میذارن و به یه جمعی دعوتت میکنن باید قبول کنی و بری.
- من هیچ لباسی ندارم که بخوام برای تولد بپوشم...در ضمن نمیدونم برای ارغوان باید چه کادویی هم بخرم برای همین ترجیح میدم که نیام...!
- اگه بهونت این چیزاست که آماده شو با ما بریم خرید!
با تعجب گفتم:
- با شما؟
- آره میخوام برم دنبال خواهرم اونم میخواد برای ارغوان کادو بخره. تو هم با ما بیا...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- فکر نکنم اردشیر اجازه بده!
- نگران نباش من به عمو گفتم اونم مشکلی نداره
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس جلوتر از من همه کارهاتو هم انجام دادی آره؟
رهام نیشخندی زد و گفت:
- یه همچین چیزی. حالا میای یا نه؟
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم!
- دارم میرم توی حیاط چند دقیقه وقت داری تا تصمیم تو بگیری...
رهام که از اتاق رفته بیرون کلافه سرمو تکون دادم.
نمیدونم رفتن به تولدش کار درستی بود یا نه... ولی نمیخواستم که بچهها با من لج بیوفتن.
همون نعیمه که از من بدش میومد برام کافی بود.
برای همین از جام بلند شدم و فوراً لباس پوشیدم. کارتی که اردشیر بهم داده بود رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_120
خاتون با دیدنم گفت:
- داری جایی میری عزیزم؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله رهام داره با منو رها میبره بازار تا برای ارغوان کادوی تولد بخریم..
- برین به سلامت مراقب خودتون باشین.
از خاتون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.
سوار ماشین رهام که شدم، راه افتاد.
داشت به سمت خیابون اصلی میرفت که با تعجب گفتم:
- مگه نمیری دنبال خواهرت ؟
- برای چی؟
- قرار بود که اونم باهامون بیاد...
- آره منتها رها خودش ماشین داره و میاد.
ابرویی بالا انداختم. جلوی یک پاساژ بزرگ نگهداشت و گفت:
- اینجا همه چیز داره و میتونی انتخاب کنی!
از ماشین پیاده شدم، رهام هم ماشین رو پارک کرد و همراه هم وارد پاساژ شدیم.
یکییکی لباسهای پشت ویترین رو از نظر میگذروندم که بالاخره رها هم بهمون ملحق شد.
برعکس هیکل رهام که کاملاً درشت و ورزشکاری بود، رها دختر ریزه میزهای بود.
مانتوی کوتاه و سادهای پوشیده بود و موهاشو خیلی ساده و شیک به صورت کج روی صورتش ریخته بود و پنسی هم زده بود.
کاملاً صورتش بچگونه بود و حدس میزدم که هیجده سال بیشتر سن نداره..
بالاخره با پیشنهاد رها یک شومیز و دامن ساده انتخاب کردم و پوشیدم که حسابی ازش خوشم اومد.
پولشو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدیم.
نگاهی به رها کردم و گفتم:
- خب حالا قسمت سخت ماجرا رسید...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_121
رها با تعجب گفت:
- برای چی؟
- از اینکه بخوام برای کسی کادو بخرم متنفرم، مخصوصاً وقتی سلیقه طرف رو هم نمیدونم..
رها با خنده گفت:
- نگران نباش من کمکت میکنم اولین چیزی که ارغوان توی این دنیا عاشقشه ادکلنه..
ابرویی بالا انداختم که رهام با خنده گفت:
- پس من چی ؟
رها ضربهای به بازوش زد و گفت:
- میشه انقدر چرت و پرت نگی؟
- جدی میگم من فکر میکنم که ارغوان واقعاً عاشق منه!
رها ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت:
- چرت و پرت گفتن و تمومش کن خوب؟؟ مهسا جان تو هم میتونی براش ادکلن بخری... هم اینکه ارغوان عاشق کیف و کفش هم هست.. اگه دقت کرده باشی کیف و کفشاشو همیشه با هم ست میکنه!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نمیدونم من تا الان باهاش بیرون نرفتم که ببینم..
رها با ذوق دستشو تکون داد و گفت:
- یه کمد خیلی بزرگ پر از کیف و کفشهای ست داره میتونی از بین این دوتا یه چیزی انتخاب کنی..
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب سایز پاشو که نمیدونم به نظرم خرید ادکلن راحتتره!
رها سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خوب...
بعد اینکه کادوهامونو برای ارغوان خریدیم، رهام منو به خونه برگردوند و خودش هم رفت.
خاتون با دیدن خریدای دستم لبخندی زد و گفت:
- پس بالاخره تصمیم گرفتی تولد رو بری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره رهام راضیم کرد...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_122
- کار خوبی میکنی عزیزم نمیشه که یکسره بشینی یه گوشه خونه و درس بخونی. الان جوونی و بهتره جوونی کنی و خوش بگذرونی...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- برو بالا لباساتو عوض کن، هر وقت گرسنه بودی بگو برات غذا رو گرم کنم.
با تعجب گفتم:
- بقیه نمیان ؟
- نه مادر نعیمه خانم که دورهمی دوستاشه آقا هم گفتن امروز کار دارن و نمیان... ارسلان هم دانشگاهست ارغوان هم رفته دنبال کارهای تولدش... فقط شما و آقا اردلان موندین!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه لباسامو عوض کنم الان میام.
خریدامو به طبقه بالا بردم و یه دست لباس مرتب پوشیدم و دوباره پایین رفتم.
خاتون داشت غذا رو گرم میکرد. پشت میز نشستم که اردلان هم وارد خونه شد.
یه دست لباس ورزشی تنش کرده بود و مشخص بود که باز رفته توی حیاط و پیش سگش بوده...
اردلان وارد آشپزخونه شد و روبروم نشست که خاتون براش غذا کشید.
لعنتی نمیدونم چرا همیشه مجبور میشدم با این سر یک میز بشینم...
خیلی معذب سرمو پایین انداختم و شروع به خوردن غذا کردم.
خاتون که از آشپزخونه رفت بیرون اردلان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تولد رو میای ؟
سرمو تکون دادم و آهسته گفتم:
- بله...
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- فکر نمیکردم که بخوای بیای؟؟
- چطور شما دوست ندارین من بیام؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_123
اردلان دستی توی موهاش کشید و با خنده گفت:
- نه دختر جون من چیکار به تو دارم فقط ازت یه سوال پرسیدم همین!
ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که یهو اردلان گفت:
- اون روز تو و رهام رفته بودی دور و بر قفس رکس درسته؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی جوابش رو بدم که گفت:
- از توی دوربینا دیدم...
لبمو گاز گرفتم و آهسته سرمو تکون دادم که اردلان با اخم گفت:
- برای چی ؟
- چی؟؟
- میگم برای چی رفته بودی پیش رکس! - چیزه یعنی همینجوری رهام میخواست بره منم همراهش رفتم...
- برای همین بهش گوشت دادی آره؟ نمیدونستم جوابشو چی بدم که اردلان خنده کوتاهی کرد و گفت:
-؛مثلاً بهش گوشت دادی که باهات دوست بشه تا دیگه کاری بهت نداشته باشه مگه نه ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- شما از کجا فهمیدی؟
اردلان پوزخندی زد دست به سینه شد و گفت:
- من همه چیزو میفهمم و زود با خبر میشم.
بار آخره که بهت تذکر میدم دور و بر رکس ببینمت من میدونم و تو فهمیدی ؟؟؟
با ترس گفتم:
- بله دیگه نمیرم اون طرف...
- آفرین!
با اخم از پشت میز بلند شد و از خونه بیرون رفت.
کلافه میزو جمع کردم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_124
مشغول شستن ظرفها بودم و فکرمم حسابی درگیر شده بود.
لعنتی چقدر تیز بود که همه چیزو میفهمید.
خاتون توی اتاقش مشغول استراحت بود. ظرفا که تموم شد، آشپزخونه رو مرتب کردم و به اتاقم برگشتم.
این روزایی که کسی خونه نبود، کارش خلوت بود و دلم نمیومد مزاحمش بشم.
برای همین ترجیح میدادم کارا رو خودم انجام بدم تا یکم استراحت کنه..
لباسهامو جلوی آینه تنم کردم و چرخی زدم که لبخندی روی لبم نشست.
صمیم گرفتم موهامو همینجوری باز دور و برم بریزم و آرایش کم رنگی هم بکنم. نگاهی به کادوی ارغوان کردم.
در جعبه را باز کردم و ادکلن رو برداشتم و بویی کشیدم با اینکه کلی پولش رو داده بودم، ولی از خریدم راضی بودم. نمیتونستم به چیزهای ارزون فکر کنم.. چون مطمئناً ارغوان اونا رو استفاده نمیکرد و اون رو دور میانداخت.
ادکلن رو سرجاش برگردوندم و در جعبه رو بستم.
روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
*
با شنیدن صدای بوق ماشین با عجله کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
خاتون نگاهی بهم کرد و گفت:
- از پلهها آهسته بیا زمین میخوریاا...
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیخورم من دیگه میرم خداحافظ.
- به سلامت عزیزم
وارد حیاط شدم که ارسلان با اخم نگاهی بهم کرد و گفت:
- چه عجب دلت خواست از اتاقت بیای بیرون میدونی چقدر علاف تو شدم؟
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_125
ارسلان چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- بشین تا بریم!
سوار ماشین شدم که راه افتاد.
نیم نگاهی بهش انداختم...
همچنان داشت زیر لب غر میزد که دیگه کلافه شدم و گفتم:
- چقدر بد اخلاقی شما...!
ارسلان با تعجب گفت:
- با منی؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره دیگه چقدر غر میزنی!
من که گفتم با رهام و رها میام خودت خواستی منو ببری!
ارسلان اخمی کرد و چیزی نگفت.
وقتی به ویلا رسیدیم، درو با ریموت باز کرد
و ماشین رو داخل برد.
امروز هوا بدجوری گرفته بود و مطمئناً بارون میبارید.
برای همینم ارغوان مجبور شد که تولدش رو داخل ویلا بگیره...
کمتر از چند روز دیگه پاییز شروع میشد و کم کم هوا هم رو به سردی میرفت.
از ماشین پیاده شدم و وارد ویلا شدم.
جز اردلان و رهام و رها هنوز هیچکس نیومده بود.
سلامی کردم و رو به رها گفتم:
- ارغوان کجاست؟
- ارغوان رفته طبقه بالا لباسشو بپوشه...
سرمو تکون دادم که گفت:
- تو هم برو بالا لباستو عوض کن دیگه.. کمکم مهمونا میان..
کیفمو برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. لباسم رو که عوض کردم، توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_126
لبخندی روی لبم نشست... واقعا زیبا شده بودم.
به نظرم رها واقعاً خوش سلیقه بود.
شومیز تنم در عین سادگی، شیک و باکلاس بود.
از اتاق بیرون رفتم.
اردلان یه گوشه نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
مستقیم به سمت رها که پیراهنی کوتاه و عروسکی پوشیده بود رفتم.
اون هم حسابی لباسش بهش میومد.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- وای چقدر خوشگل شدی...
- مرسی عزیزم تو که خیلی نازتر شدی!
رها نیشش حسابی باز شد و گفت:
- وای مهسا خیلی استرس دارم...
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
- امشب قراره یه نفرو ببینم یعنی اون قراره برای اولین بار منو توی مهمونی ببینه... حسابی استرس گرفتم به نظرت از من خوشش میاد؟؟
- معلومه که خوشش میاد... ماشالله انقدر خوشگل و ناز شدی که من نمیتونم ازت چشم بردارم...
رها با نگرانی گفت:
- فقط از رهام میترسم.. آدم زرنگیه زود متوجه همه چیز میشه...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- میشه ازت بخوام سرشو گرم کنی؟
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- فقط برای ۱۰ دقیقه وقتی بهت اشاره کردم سرشو گرم کن تا من برم پیشش و باهاش حرف بزنم همین..!
کلافه شونهای بالا انداختم و گفتم:
- آخه نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_127
رها دستمو گرفت و گفت:
- معلومه که میتونی رهام که خدای چرت و پرت گفتنه!
با خنده گفتم:
- خیلی خوب سعیمو میکنم!
- مرسی عزیزم بیا بشینیم اینجا یه چیزی بخوریم
سری تکون دادم و گفتم:
- مرسی الان من میل ندارم راستی کادوی ارغوان رو چیکار کنم؟
- برو بیارش بزار این زیر میز...!
سری تکون دادم.
کادومو از طبقه بالا آوردم و زیر میز گذاشتم.
حدود چهل دقیقه گذشته بود که کمکم دوستای ارغوان از راه میرسیدن.
ویلا شلوغتر شده بود و منم چون کسی رو نمیشناختم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم.
چشمم به اردلان افتاد.
دختری کنارش وایساده بود و داشتن با هم حرف میزدند.
منتها دختره رو خیلی خوب نمیتونستم ببینم.
انگار متوجه نگاهم شد که فورا برگشت و مستقیم نگاهم کرد.
هول زده و با خجالت سرمو پایین انداختم.
لعنتی فهمید که داشتم دیدش میزدم.
کلافه سرمو تکون دادم که رهام کنارم نشست و گفت:
- چرا تنهایی؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- چیکار کنم ؟
- میای با هم برقصیم ؟
فورا سرمو تکون دادم و گفتم:
- اصلاً حرفشم نزن!
رهام با تعجب گفت:
- برای چی؟
- خوب راستش چیزه یعنی من زیاد رقص بلد نیستم..اصلاً تا حالا نرقصیدم!
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- الکی میگی...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_128
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه!
- اصلاً دختری تو دنیا وجود نداره که رقصیدن بلد نباشه...!
خندهای کردم و گفتم:
- خب من اولیشم میتونی ازم امضا بگیری!
پوزخندی زد از کنارم بلند شد و گفت:
بهتره برم یکی دیگه رو برای خودم پیدا کنم تا باهاش برقصم.
نمیدونم چرا یهو کنجکاو شدم در مورد حرفی که اون روز زده بود برای همین زل زدم بهش و گفتم:
- خب چرا نمیری با ارغوان برقصی تو که اون روز میگفتی عاشقشی!
رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- من؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خودت گفتی!
رهام که انگار تازه یادش اومد کدوم روز رو میگم خندهای کرد و گفت:
- آها متوجه شدم نه بابا من محض خنده و شوخی گفتم وگرنه احساسم به ارغوان کاملاً برادرانه است...یعنی در واقع هیچ فرقی با رها برای من نداره
با تعجب ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که رهامم ازم فاصله گرفت.
برگشتم دوباره سمت اردلان تا ببینم هنوز با همون دختره حرف میزنه یا نه که هیچ کدومشون رو ندیدم.
ظاهرا رفته بودن یه جای دیگه...
رهام به دیجی اشارهای کرد که اونم صدای آهنگشو زیاد کرد.
کمکم همه ریختن وسط و حسابی شلوغ شده بود که رها از بازوم گرفت.
با ترس نگاهش کردم که گفت:
- نترس منم!
- یهو از پشت سرم اومدی ترسیدم چیزی شده؟
رها چشمکی بهم زد و گفت:
- آره دیگه اگه میشه حواس رهام رو یه جوری پرت کن باشه ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_129
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خیلی خوب زود برو و بیا..
رها سری تکون داد و فورا از ویلا بیرون رفت.
نگاهی بین جمعیت کردم و رهام رو دیدم.
با مسخره بازی و خنده داشت میرقصید و اون وسط سر به سر همه میزاشت..
لبخندی روی لبم نشست... چقدر این پسر پر انرژی بود.
آهنگ که تموم شد، رهام از جمعیت فاصله گرفت.
وقتی دید نگاهش می کنم با خنده اومد طرفم دو لیوان آب میوه از روی میز برداشت.
یکیشو بهم داد که گفتم:
- خیلی ممنون..!
- نوش جونت بابا.. بلند شو یه حرکتی بکن مثلا اومدی تولد!
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:
- تو غیر از من کس دیگه ای رو نداری که بهش گیر بدی؟
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا غیر از تو رها رو دارم منتها الان نمیدونم کجا رفته...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- با دوستش بودن..
کمکم کیک رو آوردن و ارغوان پشت میز رفت.
رهامم چند باری سراغ رها رو گرفته بود.
با نگرانی از جام بلند شدم تا برم پیداش کنم.
از ویلا زدم بیرون داخل حیاط رو نگاه کردم.
حدس می زدم که رفته باشن پشت ویلا اونجا کمتر کسی رفت و آمد می کرد. الانا دیگه پیداش میشه...
باید رها رو پیدا می کردم کاش شمارشو ازش گرفته بودم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_130
نگاهی به داخل محوطه ی باغ انداختم که کسی رو ندیدم.
حدس زدم که باید پشت ویلا رفته باشن.
سری تکون دادم و راه افتادم.
هرچقدر بیشتر می رفتم بیشتر می ترسیدم.
اینجا بیش از حد تاریک بود شاخه درختا سایه هایی رو روی زمین انداخته بود که یه جورایی آدمو می ترسوند.
چند قدم دیگه رفتم که احساس کردم یه نفر پشت سرم داره قدم برمیداره.
برگشتم عقب با دیدن اردلان یهو ترسیدم و گفتم:
- شما اینجا چیکار می کنین؟
اردلان پوزه خندی زد و گفت:
- اتفاقا اومدم که اینو از تو بشنوم تو اینجا چیکار می کنی؟
سرمو تکون دادم و با من من گفتم:
- راستش حالم خوب نبود اومدم یکم هوا بخورم..
- توی این تاریکی؟؟ جلوی محوطه ویلا نمی تونستی هوا بخوری؟؟ حتما باید میومدی پشت باغ؟
دیگه نمی دونستم باید جوابش رو چی بدم که یهو با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم.
از پشت درختها جلو و گفت:
- سلام چی شده چرا اینجایین ؟؟
- کجایی دختر میخوان کیک و قاچ کنن بیا بریم دیگه...
رها سرشو تکون داد.
دستش همو گرفتیم و فورا از اردلان فاصله گرفتیم.
میترسیدم جواب سوالم کنه!
رها نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کسی چیزی نفهمید که...؟
پوز خندی زدم و گفتم:
- اگه اردلان بویی نبرده باشه نه هیچ کس نفهمید!
رها با حرص گفت:
- مثل اجله معلق همیشه همه جا هست خیلی هم تیز و زبر و زرنگه!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- قرار بود خیلی زود تمومش کنی...
رها لبشو گاز گرفت و گفت:
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 کسانی که کور ، محشور خواهند شد!
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۷ از مبحث مهارت های کلامی
@ostad_shojae |montazer.ir
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_131
- ببخشید به خدا... اصلاً زمان از دستمون در رفت...
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- حالا یادت باشه این شازده رو نشونم بدی!
رها نیشش باز شد و گفت:
- حتما...
با هم وارد ویلا شدیم که رهام چشمش بهمون افتاد.
کلافه بهمون نزدیک شد و گفت:
- معلوم هست شما دو نفر کجایین؟ ارغوان کلی دنبالتون گشت... کیکشو هم قاچ کرد و تموم شد!
رها لبشو گاز گرفت و گفت:
- ببخشید داداش اینجا آنتن نداشتم، رفتم توی حیاط داشتم با گوشیم صحبت میکردم..
- خیلی خوب اشکال نداره بشینین تا براتون کیک بیارم...
کنار رها نشستم که نفس عمیقی کشید نگاهی بهم کرد و گفت:
- چیه چرا بهم زل زدی؟
- خوب بلدی دروغ بگی ها...
- داری تیکه میندازی؟
- نه جدی میگم! من اینجور وقتا انقدر دستپاچه میشم و خودمو گم میکنم که قشنگ همه چیز رو لو میدم...
رها با تعجب گفت:
- واقعاً ؟ پس امشب شانسم گرفت که به اردلان حرفی نزدی...
به حرفش خندیدم که همون لحظه اردلان وارد ویلا شد با اخم نگاهی بهم کرد و به سمت پله ها رفت.
نمیدونم چرا نگاههاش انقدر برام سنگین و دلهره آور بود.
کیک رو که با رها خوردیم، نوبت کادوها رسید.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_132
همه به نوبت کادوهاشونو به ارغوان میدادند.
اردلان براش یک گوشی مدل بالا خریده بود که ارغوان حسابی ذوق کرد بغلش پرید و به زور بوسش کرد که همه با هم دست زدن.
لبخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم:
- خوش به حالش!
- براای چی؟
- چقدر داشتن یه برادر بزرگتر خوبه... کسی که باشه و همیشه هواتو هم داشته باشه....
رها سرشو تکون داد و گفت:
- آره واقعاً بودنشون یک نعمته... تو برادر نداری؟
سرمو تکون دادم و با حسرت گفتم:
- چرا دارم منتها از خودم کوچیکتره و یه خواهر چهار پنج ساله...
رها چشماش غرقی زد و گفت:
- آخی عزیزم خواهر داشتن خیلی خوبه...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره ولی به شرطی که از خودت بزرگتر باشند... اینجوری همه مسئولیتهای خونه میافته گردن تو...
رها خندهای کرد و گفت:
- پاشو ما هم بریم کادوهامون رو به ارغوان بدیم...
کادوی منو که باز کرد، مشخص بود که حسابی ازش خوشش اومده.
نفس راحتی کشیدم... همش استرس اینو داشتم که یه وقتی خوشش نیاد.
تقریباً آخر شب بود و اکثر مهمونا رفته بودن که ما هم ویلا رو جمع و جور کردیم و وسیلهها رو برداشتیم تا برگردیم.
داخل حیاط بودیم که ارغوان نگاهی به من کرد و گفت:
- تو با ماشین اردلان بیا ماشین ارسلان پر از وسیله است..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_133
سری تکون دادم که اردلان با اخم از کنارمون رد شد و گفت:
- من امشب میرم خونه خودم... خونه بابا نمیرم. بهتره با خودتون بیاد.
- داداش اول برسونش بعد برو دیگه اینجوری...
اردلان با اخم نگاهی به ارغوان کرد و گفت:
- نمیشه ژیلا منتظرمه دیرم میشه خداحافظ.
وقتی که رفت ارغوان با حرص سرشو تکون داد و گفت:
- حدس میزدم پای اون دختره افریت وسط باشه...
ارسلان زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- نمیخواد انقدر حرص بخوری. مگه اردلان بچه است خودشه... میدونه داره چیکار میکنه...
- اتفاقاً اصلاً هم نمیدونه...
رها و رهام با هم رفتند.
ما هم وسیلهها رو جمع و جورتر داخل ماشین چیدیم و من به زور صندلی عقب نشستم.
توی راه بودیم که ارغوان برگشت عقب نگاهی بهم کرد و گفت:
- راحتی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم نگران من نباش...
حسابی کنجکاو شده بودم یعنی ژیلا دوست دختر اردلان بود که رفتن خونهی اردوان؟؟
حسابی تعجب کرده بودم..
چقدر رابطهها چون براشون بازو راحت بود که اینجوری برخورد میکردند.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_134
داشتم فکر میکردم اگه قرار بود یه شب رو خونه دوست پسرم بگذرونم بابا چه بلایی سرم میآورد..؟
قطعاً سرمو میذاشت لب باغچه و میبرید.
پوزخندی روی لبم نشست که ارغوان آهسته گفت:
- دیدی امشب سحر رو؟؟؟ یکسره دور و بر اردلان میپیچید...
ارسلان سرشو تکون داد و گفت:
- آره..
- فکر نمیکردم از آمریکا برگشته باشه.
- خیلی وقته!
ارغوان با تعجب گفت:
- تو از کجا میدونی؟
ارسلان نیشخندی زد و گفت:
- حدود یک ماه پیش، اومد محل کارم سراغ اردلان رو میگرفت.
ارغوان با تعجب گفت:
- چقدر وقیح و پرروی امشبم اصلاً خوشم نیومد که اومده تولدم. اصلاً کسی دعوتش نکرده بود.
ارسلان سرشو تکون داد و گفت:
- نمیشناسیش؟ به دعوت نیازی نداره هر جایی که اردلان باشه سحر هم هست.
ارغوان پوزخندی زد و گفت:
- چطور اون روزایی که اردلان لازمش داشت نبود؟
ارسلان چشم غرهای به ارغوان رفت و اونم ساکت شد.
چقدر گذشته اردلان برام جالب شده بود و حسابی کنجکاو شده بودم.
کاش میتونستم همه چیزو ازشون بپرسم.
وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و آهسته تشکری از ارسلان کردم.
و بعد از اون وارد خونه شدم.
تقریباً ساعت دو شب بود و همه خواب بودن.
مستقیم داخل اتاقم رفتم و یه دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.
و از خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_135
نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد و به زور از خواب بیدارم کرد.
با غرغر پردههای اتاقو کنار زد و گفت:
- بلند شو دیگه ببینم... صبحانه هم نخوردی!
روی تخت غلطی زدم و گفتم:
- ول کن خاتون حوصله ندارم خستم!
خاتون چشم غرهای بهم رفت که یکم خودمو جمع و جور کردم.
کاملاً مشخص بود که چقدر حساسه روی طرز حرف زدن ادما...
- پاشو پاشو بیا پایین صبحانهای بخور برگرد بالا بشین سر درست!
همینجوری بهم قول دادی کنکور رو با رتبه خوب قبول بشی؟
کلافه سرمو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم.
خاتون که از اتاق خواست بره بیرون، صداش زدم نگاهی بهم کرد و گفت:
- بله چی شده؟
- شما دختری به اسم سحر میشناسین؟
خاتون با تعجب گفت:
- سحر؟؟؟
- آره یا سحر یا ژیلا...
خاتون با شنیدن اسم ژیلا حسابی تعجب کرد و گفت:
- تو از کجا میشناسی شون؟
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط...
- فقط چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- هیچی فراموشش کن...
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- در موردشون چیزی شنیدی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane