eitaa logo
دلِ دیوانه❤️‍🔥 ویرانه❤️‍🩹
23.2هزار دنبال‌کننده
138 عکس
74 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
10azar🤍💙❤️💚🤍💙❤️💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با عصبانیت نگاهش کردم که حق به جانب گفت: - چیه؟ - این به جای معذرت خواهیته؟؟ اردلان پوزخندی زد و گفت: - برای چی باید ازت معذرت خواهی کنم ها؟ - سگ تو نزدیک بود منو بکشه!! اردلان خنده‌ای کرد و گفت: - حالا که نمردی در ضمن اون به آدمای غریبه حمله می‌کنه ولی کسی رو نمی‌کشه! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - خب از این به بعد می‌خواد توی حیاط آزاد باشه حداقل قلادشو ببند... اردلان اخمه وحشتناکی بهم کرد که خاتون بازومو فشار داد و گفت: - تو پاشو برو پسرم حالا که خداروشکر اتفاقی نیفتاده... بهتره کسی هم از این ماجرا بویی نبره. اردلان پوزخندی زد و گفت: - منظورت از کسی پدرمه؟؟؟ خاتون سری تکون داد و گفت: - خب آره دیگه.. نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد. اردلان از جاش بلند شد همینجور که می‌رفت سمت در گفت: - نگران نباش مشکلی پیش نمیاد. تو هم از این به بعد حواستو جمع کن وقتایی می‌خوای بیای توی حیاط ببین رکس توی قفسش هست یا نه... هرچند که اکثر مواقع آزاده حواس تو جمع کن حتی برای رفت و آمدت.. رکس خیلی تیزه! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پوزخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم: - عالی شد فقط همین یکی رو کم داشتم! اردلان چشم غره‌ای بهم رفت و از خونه زد بیرون خاتون با اخم نگاهم کرد و گفت: - اصلاً متوجه حرفات هستی؟ با تعجب گفتم: - مگه چه حرفی زدم؟ - اردلان خان به شدت روی سگش حساسه هیچ وقت جلوش اسم سگ نیار بهش بگو رکس.. پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - یه جوری میگی حساسه انگار رفیقشه سگه دیگه حیوون حیوونه چه فرقی می‌کنه؟ خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - تو آخرش با این حرفات سر خودتو به باد میدی. - نگرانم نباش پوست کلفت‌تر از این حرفام خاتون کلافه سرشو تکون داد و گفت: - بردار آب قندتو بخور هنوز رنگت سفیده بی‌اراده خنده‌ای کردم و گفتم: - لعنتی یه جوری پرید روم یه لحظه فکر کردم ببری چیزیه اصلاً خاتون با خودم گفتم دیگه تموم شد این سگ منو خورد.. خاتون همونجور که نگاهم میکرد خنده‌ای بهم کرد و گفت: - از دست تو دختر بلند شو.. بلند شم برم توی آشپزخونه که هزار تا کار ریخته روی سرم. - پس بزار منم بیام کمکت کنم! خاتون خواست حرفی بزنه که گفتم: - تو رو جون مهسا نه نیار بابا بزار کمکت کنم دیگه الان که کسی توی خونه نیست منو ببین حوصلم خیلی سر رفته... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون اخمی کرد و گفت: - لازم نکرده پاشو برو به درس و مشقت برس بچه. - نگران نباش مشقامو نوشتم خاتون از جاش بلند شد و گفت: - من که حریف زبون تو یکی نمی‌شم با خنده پشت سرش راه افتادم با هم آشپزی می‌کردیم و خاتونم از خاطرات گذشته برام تعریف می‌کرد. از دورانی که هنوز انقلاب نشده بود و با خانواده‌اش تو خونه پدر اردشیر زندگی می‌کردن. پدرش نوکر خونه‌زاده اردشیر بود و اینا هم همین جا بزرگ شده بودند.از طرز صحبت کردنش کاملاً مشخص بود که علاقه قلبی به اردشیر داره و یه جورایی اونو مثل پسره خودش می‌دونه زیر چشمی نگاهش کردم و همینجور که داشتم سالادارو ریز می‌کردم گفتم: - خاتون یه سوال ازت بپرسم جوابمو میدی؟؟ خاتون بدون اینکه نگاهم کنه گفت: - حالا تو بپرس ببینم می‌تونم جوابتو بدم یا نه؟ - هیچ وقت ازدواج نکردی ؟؟ خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - چرا می‌خوای بدونی؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - همینجوری فقط برام جای سوال بود همین! خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - بعضی وقتا آدمای رازهای سر به مهری توی زندگیشون دارند که بهتره هیچ وقت فاش نشه وگرنه فاجعه بزرگی پیش میاد.. با تعجب گفتم: - چه رازی سر به مهری داری؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - الان برای گفتنش زوده شاید یه روزی بهت گفتم چه رازی دارم ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خب تا به اون روز من از فضولی می‌میرم. خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - لازم نکرده از فضولی بمیری اگه بهم قول بدی که توی کنکور قبول بشی منم رازمو بهت میگم خوبه؟ اخمی کردم و گفتم: - اینکه خیلی نامردیه! - نه اصلاً هم نامردی نیست باید درس تو بخونی و آینده‌تو خودت بسازی فهمیدی؟ همینجور که زل زده بودم بهش سرمو تکون دادم که گفت: - تو این دنیا هیچکس غیر از خودت نمی‌تونه بهت کمک کنه... یاد بگیر به هیچکس اعتماد نکنی و فقط رو پاهای خودت وایسی. حرفاش برام آرامبخش بود‌. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - یه چیزی بهتون بگم راهنماییم می‌کنی؟ - چی عزیز دلم ؟ دست از کار کشیدم چاقو رو گذاشتم روی میز و آهسته گفتم: - دلم برای مامان بابام تنگ شده خاتون با تعجب گفت: - خب چرا نمیری بهشون سر بزنی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بغضی توی گلوم نشست و گفتم: - چون که ازشون دلخورم... - می‌دونم عزیزم چون تورو به زور به عقد اردشیر خان درآوردن... سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - بله زندگیمو نابود کردن خاتون لبخندی بهم زد و گفت: - من نمی‌تونم در مورد کار پدر و مادرت نظر بدم... اینکه اشتباه کردن یا کار درست انجام دادن به خودشون ربط داره. فقط همینو می‌دونم که هیچی توی این دنیا اتفاقی نیست عزیزم.. - منظورتون چیه ؟ - همیشه میگن وقتی خراب میشه ناامید نشو به خدا توکل کن شاید داره خراب می‌کنه که بهترشو برات بسازه... لبخندی بهش زدم و گفتم: - چقدر حرفاتون برام آرام بخشه.. خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - باید دلت با خدا باشه عزیزم باید ایمان تو قوی نگه داری. با ناراحتی سرمو تکون دادم و گفتم: - من که حتی نمازم نمی‌خونم انقدر از خدا ناامید شدم که... خاتون پرید وسط حرفم و با اخم گفت: - من منظورم نماز خوندن نیست وقتی میگم با خدا باش یعنی اینکه سعی کن دل کسی رو نشکنی... حق کسی رو ناحق نکنی... و پشت سر کسی غیبت نکنی... دلتو صاف کن و از آدما کینه به دل نگیر.. هر اتفاقی که برات می‌افته، فقط و فقط به خدا توکل کن و مطمئن باش که یه روزی نجاتت میده... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم که خاتون گفت: - پدر و مادر گوهر کمیابی که باید حسابی قدرشون رو بدونی شاید اونا هم مجبور شدن که این کارو در حق تو کردن پس بهتره که ببخشیشون و همه چیزو فراموش کنی برو به دیدنشون اینجوری دل خودتم آروم می‌گیره. سری تکون دادم و گفتم: - ولی نمی‌تونم ببخشمشون! - پس لازم نیست بری به دیدنشون روزی برو که بتونی از ته قلبت اونا رو ببخشی...روزی برو که مطمئن باشی با نیش و کنایه قلبشون رو نمی‌شکنی.. با ناراحتی سرمو پایین انداختم. ناهار که آماده شد رفتم طبقه بالا و یه دوش گرفتم. وقتی از حموم اومدم بیرون فورا لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم. بخاطره اینکه یهو پرت شدم و محکم زمین خوردم شونم بشدت درد میکرد گوشیمو برداشتم و رفتم طبقه پایین نعیمه کنار اردشیر نشسته بود و داشتن آروم با همدیگه حرف می‌زدن.. سری تکون دادم و آهسته سلام کردم که اردشیر جوابمو داد. اشاره‌ای بهم کرد و گفت: - بیا اینجا بشین.. لبخندی بهش زدم و رفتم کنارش اما سعی کردم یه جورایی فاصلمو هم باهاش حفظ کنم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نعیمه با اخم نگاهشو ازم گرفت و زل زد به تلویزیون می‌دونستم که از بودن من کنار اردشیر اصلاً خوشش نمیاد. تو دلم پوزخندی بهش زدم که خاتون گفت: - تشریف بیارین ناهار آماده است میزو چیدم. همه با هم بلند شدیم و سر میز رفتیم. کنار اردشیر نشستم که شروع کرد به غذا خوردن. دستمو دراز کردم تا دیس برنج رو بردارم که یهو شونم درد گرفت و اخمام توی هم رفت. دیسو فوراً گذاشتم روی میز و دستمو عقب کشیدم متوجه نگاه اردلان شدم اما به روی خودم نیاوردم. اردشیر پوزخندی زد و گفت: - سنگین بود؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله سنگین بود. خودش برام یکم برنج کشید که گفتم: - خیلی ممنون.. یکم خورشت ریختم روی غذا و با اشتها شروع کردم به خوردن. قیمه بادمجون غذای مورد علاقه من بود و خاتونم اینو فهمیده بود... سر غذا بودیم که یهو رهامم سر رسید ارغوان با دیدنش چشماش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست. رهام نشست سر میز که نعیمه گفت: - خوش اومدی خاله جون خاتون برای رهام بشقاب بیار تا با ما غذا بخوره . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رهام لبخندی زد و گفت: - مرسی ناهار که خوردم منتها از دست پخت خاتون نمی‌شه گذشت... خاتون براش بشقابی آورد که رهام بشقابشو پر از برنج کرد و شروع کرد به خوردن.. ارسلان پوزخندی زد و گفت: - خوبه ناهار خوردی می‌ترکی‌ها.. رهام با خنده گفت: - نگران نباش دو ساعت دیگه می‌خوام برم باشگاه همه اینا رو می‌سوزونمو رسلان خنده‌ای کرد و گفت: - هر وقت خواستی بری به منم بگو می‌خوام از این به بعد دیگه باشگاهو شروع کنمچ ارغوان پوزخندی زد و گفت: - چه عجب بالاخره به فکر خودتو هیکل داغونت افتادی.. - از توی نی قلیون که بهترم دماغتو بگیرن نفست بند میاد. ارغوان اخمی کرد و خواست جوابشو بده که اردشیر نگاهی به دو نفرشون انداخت و گفت: - ساکت باشین سر غذا خوردن به همدیگه نپرین. دوتاشون فوراً ساکت شدن که ارغوان زبون درازی براش کرد از این حرکتش خندم گرفت. به نظرم نسبت به سن و سالش رفتارش بچگونه‌تر بود و لوس تر رفتار میکرد. نعیمه و اردشیر خیلی بهش بها میدادن بعد اینکه ناهار رو خوردیم، فورا از جام بلند شدم و طبقه‌ی بالا رفتم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 هیچ وقت دوست نداشتم که تو جمعشون باشم. مخصوصاً با وجود رهام احساس غریبی می‌کردم و ترجیح می‌دادم که توی اتاقم بمونم. مشغول درس خوندن بودم که در اتاقم ضربه‌ای خورد. همین که خواستم بلند بشم اردشیر وارد اتاقم شد نگاهی بهم انداخت و گفت: - نمی‌خواد بلند بشی بشین راحت باش - بله چیزی شده؟ - امشب پدرت برای شام ما رو دعوت کرده.. اخمی کردم و گفتم: - شما قبول کردید؟ اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: - چطور؟ نباید قبول می‌کردم؟؟؟ دستی توی موهام کشیدم و گفتم: - نه! اردشیر پوزخندی زد و گفت: - همه از خداشونه که برن و خانواده‌شون رو ببینن اون وقت تو... پریدم وسط حرفشو گفتم: - من با بقیه فرق می‌کنم و دوست ندارم برم دیدنشون. اردشیر خیلی خونسرد سرشو تکون داد و گفت: - خیلی خوب به پدرت خبر میدم که نمیاییم. - آره اینجوری خیلی بهتره! اردشیر که از اتاق رفت بیرون با ناراحتی سرمو بین دستام گرفتم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 می‌دونم کار اشتباهی کرده بودم اما نمی‌تونستم خودمو راضی کنم. هنوز انقدری ازشون دلخور بودم که مطمئن بودم با دیدنشون حرفایی می‌زدم که دلشون رو می‌شکستم و نمی‌خواستم این اتفاق پیش بیاد. به قول خاتون باید یه وقتی می‌رفتم به دیدنشون که بتونم از ته دلم ببخشمشون تا کینه و کدورتی اون وسط نباشه. * با شروع امتحانام دیگه رسماً خودمو توی اتاق حبس کرده بودم. خاتون هر چقدر غر می‌زد، بهش گوش نمی‌کردم فقط برای وعده‌های غذایی از اتاقم بیرون می‌رفتم. اینجوری راحت‌تر بودم و اعصابمم آروم‌تر بود. نعیمه رو کمتر می‌دیدم و اونم مسلماً کمتر کاری به کارم داشت. از صبح تا شب درس می‌خوندم و حسابی همه انرژی وقتمو گذاشته بودم تا با بالاترین نمره قبول بشم. نگاهی به ساعت انداختم و از جام بلند شدم. لباس پوشیدم و خودکار را برداشتم و از خونه بیرون رفتم. خاتون از صبح خونه نبود و منم نمی‌دونم که کجا رفته بود . یه لیوان شیر از یخچال خوردم و از خونه رفتم بیرون بالای پله‌ها بودم که با دیدن سگِ اردلان، کلافه سرمو تکون دادم و داخل خونه برگشتم. . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 این لعنتی اینجا چیکار می‌کرد جلوی پله‌ها وایساده بود و با صدای بلند پارس می‌کرد. از ترس در خونه رو قفل کردم و از پشت پنجره نگاهی به توی حیاط انداختم. هیچ خبری از اردلان نبود. حسابی استرس گرفته بود و می‌ترسیدم که به موقع سر جلسه امتحان نرسم. ده دقیقه گذشته بود اما خبری از اردلان نبود. فورا شماره اردشیر رو گرفتم که جواب داد و گفت: - بله - سلام خوبی ؟ - مرسی کارتو بگو... - می‌خوام برم امتحان بدم ولی سگ اردلان خان توی حیاط جرات نمی‌کنم برم بیرون... هیچکسم توی خونه نیست. - مگه میشه؟؟اردلان وقتایی که خونه نباشه سگشو ول نمی‌کنه. کلافه گفتم: - خوب الان که شده ده دقیقه است علافم امتحانم دیر میشه ها.. - خیلی خوب قطع کن الان یه نفرو می‌فرستم بیاد. - مرسی ازت فقط هر کاری می‌کنی زودتر از امتحانم جا نمونم اردشیر گوشیو قطع کرد با استرس شروع کردم به قدم زدن صدای پارس کردناش توی مخم بود و بدجوری داشت اذیتم می‌کرد. بعد چند دقیقه اردلان رو دیدم که از ته باغ داشت میومد. حسابی از دستش حرصی شده بودم رکسو فرستاد و رفت که فورا درو باز کردم و با عصبانیت گفتم: - معلوم هست شما کجایین یک ساعت اینجا علافم از امتحانم جا موندم! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - باید الان به تو جواب پس بدم؟ - نه فقط از این به بعد اون سگ تو بنداز توی قفسش اردلان با نگاه وحشتناکی چند قدم بهم نزدیک شد و گفت: - چی گفتی؟؟؟ یک بار دیگه تکرارش کن یهو یاد حرف‌های خاتون افتادم و گفتم: - چیز هیچی اصلا فراموشش کن میشه بری کنار می‌خوام برم مدرسه امتحانم دیر شد.. اردلان پوزخندی زد و گفت: - بار آخرت باشه همچین حرفی از دهنت در اومد فهمیدی؟ سرمو تند تند تکون دادم که با اخم گفت: - بیا برو ببینم‌. سرمو تکون دادم و فورا از کنارش رد شدم و از خونه بیرون رفتم. یه تاکسی دربست گرفتم و به سمت مدرسه رفتم. داشتن در سالن رو می‌بستن که دویدم سمت سالن و گفتم: - خانم خانم نبندین یه لحظه... خانم هاشمی چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - این چه وقته اومدنه مهسا؟ - ببخشید تو رو خدا ماشین گیرم نمیومد - خیلی خوب بیا برو داخل... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پوزخندی زدم و گفتم: - خوب گریه کنه تو باید همه چیزو بزاری کف دستش ؟می‌دونی اگه اردشیر بویی ببره سرمو می‌بره ها؟ اصلاً به اینا فکر کردی منو زنده نمی‌ذاره چرا بهش گفتی‌ها - به خدا فکر کردم دارم در حقت خوبی می‌کنم چون توی چشمات می‌خونم که هنوز هم آرمان رو دوست داری به خدا شما دو نفر آفریده شدین برای هم... چرا باید به خاطر یه سری اتفاقات احمقانه پا بزاری روی عشقت‌ها؟ کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - چرت و پرت نگو ماهک حق نداشتی بهش بگی! ماهک ابرویی بالا انداخت و گفت: - اگه انقدر از اردشیر می‌ترسی پس چرا رازشو به من گفتی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - تو دوست من بودی احمق من به تو اعتماد داشتم تو رو اَمین خودم می‌دونستم فقط می‌خواستم باهات درد و دل کنم بلکه یکم سبک بشم اون وقت تو داری این حرفو تحویل من میدی واقعاً که برات متاسفم... ماهک از بازوم گرفت و گفت: - خیلی خوب یه لحظه وایسا... کلافه نگاهش کردم و گفتم: - چیه دیگه چی می‌خوای بگی ها ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - بابا من غلط کردم بهش حرفی زدم خوبه تمومش کن دیگه.. - چی چی و تمومش کن دیروز بهم زنگ زده اگه اردشیر از یکی از این تماس‌هاش با خبر بشه اون وقت روزگار منو سیاه می‌کنه... ماهک چرخی به چشماش داد و گفت: - به نظرم که تو دیگه واقعاً زیادی داری بزرگش می‌کنی بابا مگه اینا کین که... با حرص از بازوش گرفتم و آهسته گفتم: - وقتی از چیزی خبر نداری پس بهتره در موردش صحبت هم نکنی فهمیدی؟ ماهک خیلی جدی دارم بهت میگم این گندی که زدی رو یه جوری جمعش کن! برو به آرمان بگو دروغ گفتی تا آرومش کنی بهش بگو من شوهر دارم که دست از سرم برداره...یه کاری بکن نمی‌دونم یه جوری فقط بهش بفهمون که دیگه دور و بر من پیداش نشه و بهم زنگم نزنه باشه؟؟ ماهک سری تکون داد و گفت: - خب می‌تونی خطت رو عوض کنی! پوزخندی زدم و گفتم: - اون وقت جواب اردشیر رو چی بدم‌ها؟ بهش بگم واسه چی خطمو عوض کردم فکر کردی بهم شک نمی‌کنه؟ ماهک سرشو تکون داد و گفت: - خیلی خب بابا الان دیگه با هم آشتی هستیم ؟ پوزخندی زدم و گفتم: - آشتی ...هنوز ازت دلخورم بدجوری از اعتمادم سو استفاده کردی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ماهک دستشو انداخت دور شونم و گفت: - خیلی خوب دیگه اشتباه کردم اصلاً غلط خوردم خوبه؟ بی‌اراده خندم گرفت که ماهک گفت: - خندیدی دیگه یعنی باهام آشتی کردی با حرص سرمو تکون دادم و گفتم: - آره آشتی کردم منتها این مسئله رو خودت باید جمعش کنی! - باشه بابا اصلاً میرم برای آرمان یه دوست دختر خوشگل و ناناز پیدا می‌کنم تا تو رو فراموشت کنه خوبه ؟ با شنیدن این حرف ماهک قلبم شکست با چشمای پر از اشک نگاهش کردم که ماهک فورا متوجه حرفش شد.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بغلم کرد و گفت: - آخی ناراحت شدی؟ مهسا به خدا باهات شوخی کردم... با صدایی که می‌لرزید آهسته گفتم: - نه اشکالی نداره بالاخره باید با واقعیت کنار بیام... دیگه آرمان که نمی‌تونه به خاطر من تا آخر عمرش تنها بمونه. هیچ تعهدی هم بینمون نبوده بالاخره یک ماه که بگذره میره پی زندگی خودش منم باید این موضوع رو قبول کنم.. - اصلاً ولش کن دیگه نمی‌خواد راجع بهش حرف بزنیم امتحان رو چه جور دادی؟ - خوب بود برام تقریبا همه سوال‌ها رو جواب دادم امیدوارم که غلط ننوشته باشم. ماهک ضربه‌ای به بازوم زد و گفت: - خوش به حالت من که خیلی خراب کردم فقط امیدوارم که تجدید نیارم وگرنه بابام کلمو می‌کنه.. پوزخندی زدم و گفتم: - آره هیچکسم نه و بابای تو انقدر که مظلوم و آرومه اصلاً این کارا بهش نمی‌خوره! ماهک پوزخندی زد و گفت: - چون که خوب نمی‌شناسیش وگرنه در موردش اینجوری حرف نمی‌زدی. نگاهی به ماهک کردم که با جدیت کامل سرشو تکون داد و گفت: - به خدا دارم جدی میگم. بابام برخلاف ظاهرش تو خونه دیکتاتور کامله... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چه جالب اصلاً بهشون نمی‌خوره. ماهک پوزخندی زد و گفت: - اتفاقا خیلی هم بهش می‌خوره. تا سر خیابون با هم پیاده رفتیم ماهان که دنبال ماهک اومد، منم ازشون خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم. همین که در حیاط رو باز کردم با ترس نگاهی به داخل باغ انداختم. دسته کلید رو گذاشتم داخل جیبمو رفتم جلوتر که با صدای ارسلان برگشتم سمتش و گفتم: - سلام - علیک سلام واسه چی اونجا وایسادی؟ - آخه از سگه آقا اردلان می‌ترسم ارسلان پوزخندی زد و گفت: - وقتی به رکس میگی سگ باید بیشتر از خودش از اردلان بترسی بیا تو ببینم توی قفسشه نگران نباش... ابرویی بالا انداختم و با خیال راحت رفتم سمت پله‌ها... به نزدیک ارسلان که رسیدم نگاهی بهم کرد و گفت: - کسی بهت نگفته به رکس نگی سگ ؟ - چرا خاتون بهم هشدار داده منتها یادم رفت.. ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - اگه اردلان بفهمه بد بلایی سرت میاره، بهتره که حواستو جمع کنی! با تعجب گفتم: - جدی یعنی انقدر روی سگش حساسه؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - باز که گفتی سگ؟؟ - ببخشید منظورم رکسه - آره حساسه بیا برو داخل ببینم! سرمو تکون دادم و از کنارش رد شدم همین که وارد خونه شدم, با دیدن ارغوانو الهام که داشتن با هم صحبت می‌کردن سرمو تکون دادم و آهسته سلامی کردم. هیچ کدومشون جوابمو ندادن که با ناراحتی سرمو پایین انداختم. خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - خسته نباشی! - سلام خیلی ممنون شما هم خسته نباشین... - امتحان چطور بود؟ لبخندی زدم و گفتم: - خیلی خوب بود... - خوب خدا رو شکر گرسنه که نیستی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نه خیلی ممنون میرم بالا لباس عوض کنم.. - برو عزیزم راحت باش! وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم حسابی خوشحال بودم. گوشیمو برداشتم تا برم طبقه پایین تا یه کمی با خاتون گپ بزنم. همین که در اتاقمو باز کردم با اردلان روبرو شدم. با تعجب نگاهی بهش انداختم که پوزخندی زد و سمت اتاقش رفت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 درست پشته دره اتاقم وایستاده بود. حسابی از کارای عجیب غریبش تعجب کردم. شونه‌ای بالا انداختم و به طبقه‌ی پایین رفتم. خاتون می‌خواست برای ناهار خورشت فسنجون درست کنه. - نمی‌شه یه چیز دیگه درست کنین ؟ خاتون با تعجب گفت: - مثلاً چی عزیزم؟ - نمی‌دونم یه چیز دیگه من اصلاً فسنجون دوست ندارم... خاتون خواست حرفی بزنه که یهو با صدای نعیمه برگشتم عقب وارد آشپزخونه شد و گفت: - به درک که دوست نداری فکر کردی اینجا کی هستی که می‌تونی همچین دستورایی بدی‌ها؟ با تعجب گفتم: - من منظورم این... نعیمه پرید وسط حرفم و گفت: - منظور و حرفاتو برای خودت نگهدار...آقا سیروس عاشق فسنجون و امروزم ناهار فقط فسنجون داریم! اگه ناراحتی و نمی‌خوری می‌تونی بمونی توی اتاقت و بیرونم نیای. خواستم حرفی بزنم که نعیمه پوزخندی بهم زد و گفت: - از خونه چهل‌متری بابات اومدی توی این قصر فکر کردی خبرییه؟؟ دختره ندید پدید! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با هر حرفی که می‌زد، بدجوری قلبم می‌شکست. مخصوصاً که ارغوان و الهام به همراه اردلان زل زده بودن بهم... نگاه سنگینشون اذیتم می‌کرد. با بغض از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای نعیمه رو شنیدم که به خاتون گفت: - همش تقصیر توئه خاتون این دختره رو بیش از حد پروش کردی... هنوز دو روز نشده اومده توی این خونه داره دستور صادر می‌کنه! - نه خانم جان این چه حرفیه فقط داشت نظرشو... وارد اتاقم شدم و دیگه حرفاشونو نشنیدم. روی تخت نشستم که بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن... خودم می‌دونستم چه مرگم شده به خاطر حرف‌های نعیمه نبود انقدر دختر محکم و سرسختی بودم که با این حرفا نزنم زیر گریه.... به خاطر ندیدن مامان و بابا بود. حساب دل نازک شده بودم از یه طرفی هم نمی‌تونستم ببخشمشون و این وسط بدجوری گیر کرده بودم.. اصلاً بیرون رفتن به من نیومده بود. انگار باید تا وقتی توی این خونه بودم توی اتاقم می‌موندم و بیرون نمی‌رفتم. کتابمو برداشتمو روی تخت نشستم تا برای امتحان بعدیم بخونمو خودمو آماده کنم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد. نگاهی بهش انداختم که گفت: - باز که نشستی سر درس و مشقت؟ بزار یکم استراحت کنی بعداً بخون... لبخندی زدم و گفتم: - نه دیگه باید همه تلاشمو بکنم که نمره خوبی بیارم.. - امان از دست شما جوونا پاشو بیا پایین مادر می‌خوام ناهارو آماده کنم اردشیرخان هم اومدن! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه الان میام! - از حرف‌های نعیمه خانم ناراحت شدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نه مهم نیست... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - فهمیدم که ناراحت شدی اما به دل نگیر... بالاخره خانم این خونه است دیگه نمی‌تونه تورو به عنوان هووش اینجا تحمل کنه! پوزخندی روی لبم نشست که گفت: - پاشو بیا پایین مادر پاشو! از جام بلند شدم نگاهی توی آینه به خودم انداختم و همراه خاتون از اتاق رفتم بیرون همه دور میز نشسته بودن. خیلی معذب کنار اردشیر نشستم و آهسته سلام کردم که جوابمو داد. با وجود سیروس سر میز غذا ترجیح می‌دادم که سرمو بلند نکنم تا چشمم بهش نیفته... خیلی هیز و بچه‌شون بودن بی‌میل قاشقمو برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن که اردشیر آهسته گفت: - چرا خورشت نمی‌ریزی؟ - خیلی ممنون فسنجون دوست ندارم! اردشیر سرشو تکون داد و چیزی نگفت. یکم که خوردم یهو از زیر برنجم یه تیکه مرغ پیدا کردم. یکم برنج‌ها رو دادم کنار که لبخندی روی لبم نشست حتماً کار خاتون بود... یه تیکه از مرغا رو برداشتمو گذاشتم توی دهنم طعم ترش و خوشمزه‌ای داشت. بعد اینکه غذامو خوردم به داخل آشپزخونه رفتم. خاتون داشت لپه هارو تمیز میکرد. از پشت بغلش کردم و گفتم: - مرسی عزیز دلم؟ خاتون با تعجب گفت: - این کارا یعنی چی؟ با خنده چشمکی بهش زدم و گفتم: - غذات خیلی خوشمزه بود.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون لبخندی بهم زد و گفت: - نوش جونت مادر... می‌خواستم برات غذای دیگه درست کنم که خانم اجازه نداد منم ترسیدم که بیشتر باهات لج کنه...تنها کاری که ازم بر میومد همون بود.. - اتفاقاً خیلی بهم چسبید و خوشحال شدم حداقل یه نفر توی این خونه هست که منو دوستم داره و مراقبم هست این برام خیلی لذت بخشه... خاتون لبخندی زد و گفت: - تو هم جای دخترمی هیچ فرقی نداری هواتو دارم... گونه چروکشو بوس کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. خواستم یکم فیلم نگاه کنم که با دیدن اردلان پشیمون شدم راه اومده رو برگشتم و دوباره داخل اتاقم رفتم. حسابی کلافه شده بودم... نمی‌دونم چرا انقدر نسبت به اردلان احساس عجیبی داشتم. همش می‌ترسیدم جلوی چشمش ظاهر بشم. روی تخت دراز کشیدم و جزمو برداشتم و شروع کردم به خوندن کم کم خستگی بهم غلبه کرد و خوابم برد. امروز آخرین امتحان بود و بچه‌ها با هم قرار گذاشته بودن که بعد امتحان برن بیرون و منم خیلی دوست داشتم همراهشون باشم... منتها نمی‌دونستم اردشیر اجازه این کار رو بهم میده یا نه. فوراً لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و به طبقه‌ی پایین رفتم. اردشیر و اردلان سر میز صبحانه بودند. آهسته سلامی کردم و سر جای همیشگیم نشستم. چند لقمه خوردم که اردشیر از پشت میز بلند شد و گفت: - من دیگه میرم! - به سلامت بابا... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به اردشیر انداختم و گفتم: - میشه یه چیزی بگم؟ - چی بگو؟ - امروز دوستام بعد مدرسه می‌خوان برن بیرون منم اجازه دارم که برم باهاشون؟؟ اردشیر نگاهی به اردلان انداخت با اخم سرشو تکون داد و گفت: - معلومه که اجازه داری می‌تونی بری منتها حواستو خوب جمع کن زیادم دیر برنگردی به خونه... با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم: - مرسی نه حواسم هست که زود برگردم شما نگران نباشین! اردشیر سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت. نگاهم افتاد به اردلان که پوزخندی زد و از پشت میز بلند شد و به حیاط رفت. فوراً چند لقمه دیگه صبحانه خوردم و رفتم داخل اتاقم یه مانتو و شلوار برداشتم که بعد امتحان عوض کنم تا با بچه‌ها بیرون برم... با تاکسی خودمو به مدرسه رسوندم و همراه ماهک داخل سالن رفتیم. بعد اینکه امتحانو دادیم با خیال راحت از سالن بیرون اومدم. بچه‌ها دور هم جمع شده بودن و هر کسی یه نظری می‌داد که قرار شد همه برن به یک کافی شاپ که نزدیک مدرسه بود... فوراً لباس عوض کردیم و از مدرسه بیرون رفتیم. ماهک از بازوم گرفته بود و همراهم قدم برمی‌داشت که گوشیش زنگ خورد. با دیدن اسم ماهان تماس‌ها وصل کرد و گفت: - جانم عزیزم ؟؟سلام خوبی مرسی هیچی با بچه‌ها داریم میریم کافه نزدیک مدرسه... باشه عزیزم آره آره باشه خداحافظ.. گوشیو قطع کرد با لبخندی بهم زد که جوابشو دادم... همه دور یه میز توی کافه نشسته بودیم و به حرف‌های طناز می‌خندیدیم که یهو ماهک از جاش بلند شد و گفت: - ماهان اومد! با تعجب برگشتم سمت در و با دیدن آرمان کنار ماهان یه لحظه شوکه شدم. اینجا چیکار می‌کرد... با سقلمه سعیده به خودم اومدم نگاهی بهش انداختم و گفتم: - بله؟ - حالت خوبه؟ سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - آره خوبم! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سعیده آهسته گفت: - اون پسر کیه داره میاد سمتمون؟ با تعجب نگاهم افتاد به آرمان همینجور که زل زده بود بهمون نزدیک شد نگاهی بهم انداخت و گفت: - باهات حرف دارم بیا بیرون! سرمو بلند کردم و گفتم: - ولی من... آرمان با عصبانیت ضربه‌ای روی میز کوبید و گفت: - مگه با تو نیستم ؟؟باید باهات حرف بزنم بلند شو یالا! سعیده با تعجب زیر گوشم گفت: - می‌شناسیش؟ با حرص از جام بلند شدم و گفتم: - فقط همین جا حرفاتو می‌تونی بزنی و بری باهات هیچ جا نمیام! آرمان خنده‌ای کرد و گفت: - چیه ازم می‌ترسی؟ کلافه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - نمی‌فهمی من شوهر دارم دست از سرم بردار! آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت: - ولی ماهک که یه چیز دیگه میگه... با حرص نگاهی به ماهک انداختم که با نگرانی داشت نگاهمون می‌کرد. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: - ماهک غلط کرده اصلاً بیخود کرد امروز آمار منو به تو داده فهمیدی؟؟ آرمان از آستین مانتوم گرفت و منو کشوند سمت یه میز و صندلی گوشه کافی شاپ روبروش نشستم و گفتم: - حرفاتو بزن دیگه! آرمان زل زد توی چشمام و گفت: - دوست دارم همین برات کافی نیست تا همه چیزو از چشمام بخونی؟؟؟ همین برات کافی نیست تا بفهمی که چقدر برام سخته وقتی زل می‌زنی توی چشمام و دروغ میگی؟؟ . @deledivane