eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۰۶ در زمستان سال ۷۷ در شهر اصفهان به دنیا اومدم ولی در شهر مقدس قم ساکن شدیم.💚 حدود ۵ سال تنها بودم و بعدش آبجیم به جمع مون اضافه شد😎 حدود دو سال بعدش آبجی بعدیم اضافه شد البته به گفته مادرم خدا خواسته بود. گذشت و گذشت تا اینکه ما سه تا خواهر همش می‌گفتیم ما برادر هم میخوایم بچه هامون دایی ندارن و .... اینقدر گفتیم و گفتیم که یه دفعه که رفیتم مشهد، هر سه خواهر باهم دعا می‌کردیم که یا امام رضا یه داداش به ما بده بعد از اون سفر خدا جواب مون رو داد🥳🥳🥳 من ۱۷ سالم بود، دوتا آبجیام ۱۲ ساله و ۱۰ ساله بودن و .... یه داداش تو راه بود😍 خیلی خوب یادمه وقتی که داداشم اومد من سوم دبیرستان بودم و قششششنگ امتحانات نهاییم رو گند زدم😂😂😂 و معدل کتبی ام ۱۶ و خورده ای شد و برای منی که تمام نمراتم همیشه ۱۹ و ۲۰ بود و شاگرد اول مدرسه بودم یه اُفففففتِ عمیق بود🤣 من عااااشق و دیووونه ی بچه بودم و هستم. همیشه تو فامیل همه میدونستن که اگر کسی بچه دار بشه و من برم پیشش، دیگه بچه رو به کسی نمیدم مگر اینکه شیر و پوشک بخواد😁😁 خلاصه با اومدن داداشمون دیگه کلا درس و کنکور یه جورایی تعطیل شد. سال کنکور شده بود و منم رشته ریاضی و... واقعا برای کنکور تلاش خاصی نکردم و رتبه ام هم خوب نشد. همزمان با کنکور، آزمون ورودی جامعه الزهرا هم دادم. بالاخره فضای خانه ما طلبگی بود و هم پدرم و هم مادرم طلبه بودن و منم دوست داشتم که طلبه بشم وقتی که آزمون رو قبول شدم با کله رفتم حوزه😊 خیلی دوست های خوب و نابی پیدا کردم به طوری که هنوز باهم در ارتباطیم و همدیگر رو می‌بینیم. دروس طلبگی خیلی برام شیرین بود و منم با نمرات خوبی پیش میرفتم تا اینکه.... جناب همسرخان که ایشون هم طلبه بودن تشریف آوردن خواستگاری😁 وقتی که همسرم اومدن خواستگاری، تا صداشون رو شنیدم و مشغول صحبت کردن با پدرم شدن چشمام 😍😍😍 شد. حدود ۳ ماه جلسات خواستگاری و مشاوره ما طول کشید که به شدت نیاز بود و راهگشا، خیلی به نظرم تو این زمینه زوج های جوان به مشاوره پیش از ازدواج نیاز دارن. آخرین روز اسفند سال ۹۷ در حرم حضرت معصومه عقد کردیم🥺😍 و چه لحظه شیرینی❤️💚❤️ گذشت و ما ۱۴ فروردین ۹۸ جشن عقد گرفتیم و یه هفته بعدش یه تصادف سنگین کردیم، به طور معجزه آسایی من هیچیم نشد ولی چشم راست همسرم به شدت به فرمون کوبیده شد و تا قبل عروسیمون چشمشون کبود بود🥲 دوران عقد خیلی خیلی خوبی داشتیم، خانواده ها هم خیلی همکاری داشتن، با همه وجودم اون روزها رو دوست دارم😇 خلاصه بالاخره در یکی از روزهای آخر مرداد ۹۸ عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون البته به صورت مستاجری😉 خب مسلما با ازدواج کردنم، ترم سوم حوزه رو فقط پاس کردم( همسرم اومدن خواستگاری و عقد) و ترم چهارم رو کمتر برداشتم( عروسی کردم) و ترم پنجم باردار شده بودم🤭 سر بچه هام هیچ کدوم از غربالگری هارو نرفتم چون واقعا درست نمیدونستم شون و فقط پول و هزینه اضافه بود. دختر گلم در شهر مقدس قم، یکی از ماه های زمستان ۹۹، به خاطر عدم پیشرفت زایمان با روش سزارین به دنیا اومد... از بعد زایمان روزهای نسبتا بد من شروع شد. تا ۳ ماه اصلااا نمیتونستم صاف بخوابم چون دلم و کمرم به شدت درد میکرد. دخترم شب زنده دار بود و نوبتی من و پدرش بیدار میموندیم و با این کوچولو صحبت باید میکردیم🤔🤪😴😩 ۶ ماهه شده بود دخترم که فهمیدم باردارم😂😂😂 من به شدت از سزارین وحشت کرده بودم و دیگه نمیتونستم تصور کنم که بازهم باید اون دردها رو تحمل کنم پس رفتم دنبال دکتری که ویبک من رو قبول کنه، خانم صابریان در تهران منو پذیرفتن و بسیار بسیار مثل مادری مهربان من رو آروم میکردن و بهم امیدواری و انگیزه میدادن ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ گذشت و گذشت تا اینکه به روزهای زایمان پسرم نزدیک می‌شدیم. ۳۸ هفته بودم که درد کاذب سراغم اومد و من راهی تهران شدم اما بعد از رسیدن به بیمارستان و گرفتن ان اس تی دردها به کل تموم شدن، اما من قم برنگشتم و دیگه تا روز زایمانم تهران موندم. دختر قشنگم رو مادرم نگهداشتن که خدا خیرشون بده، ۱۰ روز تهران مونده بودم و حسابی دلتنگ دخترم شده بودم. یه روز صبح رفتیم قم و دخترم و رو دیدم و بعدازظهر برگشتم تهران دوباره ۴۰ هفته و ۳ روز بودم که بالاخره دردهام شروع شد و رفتم بیمارستان پیامبران تهران و الحمدلله رب العالمین پسرم ویبک شد و من موفق شدم. فقط و فقط اول خدا، دوم امام حسین و حضرت زهرا و سوم حضرت معصومه کمکم کردند. خیلی لحظات شیرینی بود. خانم صابریان به شدت با تجربه بودن و اوضاع رو خیلی خوب مدیریت کردن وگرنه من رو برای سزارین آماده کرده بودن.... گذشت و من برگشتم قم و چالش های دو فرزندی شروع شد🥴 اولش سخت بود و منم بلد نبودم، اما با گذشت زمان یاد گرفتم و قلق بچه ها دستم اومده بود. پسرم برعکس دخترم کولیکی و رفلاکسی بود و تا ۶ ماه خونه بوی شیر گرفته بود😂🥶🤢 ولی اون روزها هم گذشت یه روز خیلی سخت شروع شد... ۱۳ مهر ۱۴۰۱ بود، دخترم با یه لیوان آبجوش که من توش چهارتخم دم کرده بودم خودش رو سوزوند خیلی بد، دست راست و پهلوی راستش دچار سوختگی درجه ۲ و درجه ۳ شده بود. خیلی وحشتناک بود، حتی الان که دارم مینویسم اشک میریزم، فقط اون موقع فریاد میزدم واااای دخترم سوخت، بچم سوخت و یاد بچه های روز عاشورا میفتادم، خیلی سخت و دردناک می‌گذشت لحظه ها به مادرم و همسرم فوری زنگ زدم، مادرم پسرم رو گرفت و من و همسرم و دخترم به بیمارستان رفتیم. دیدیم که شاید بیمارستان سوانح و سوختگی تهران بهتر باشد و رفتیم تهران وااای اونجا که دیگه خیلی وحشتناک بود، خداروشکر موقع برگشت به قم یه پزشک طب سنتی پیدا کردیم که داروی دستساز و نکات تغذیه ای ایشون عالی بود و در عرض دوماه تقریبا خوب شد و الان هم بسیااار کم جاش مونده که به امید خدا اون هم خوب میشه. موارد غذایی که باید رعایت میکردیم: غذاهای تند ممنوع، مواد کارخونه ای و شیرینی ممنوع، کلا مصرف قندیجات خیلی باید کم میشد و تقریبا نباید مصرف می‌کرد و باید تا ۲ ماه کاملا رعایت میکردیم حالا دخترم ۳ سالشه و پسرم دو ساله است. الحمدلله پسرم رو از شیر گرفتم خداروشکر با اومدن هر کدوم از بچه هامون رزق مادی و معنوی بسیاری وارد زندگیمون شده و با بچه ها ۲ بار به مشهد رفتیم که حتما رزق اونها بوده برای ما ماشینمون هم هی مدلش عوض میشه و گاهی خوب درمیاد و گاهی پرخرج😆😆😆😁 خونه مون هم هنوز مستاجریم اما خداروشکر صاحب خونه های بسیار خوبی روزیمون میشه، هنوز در حال استفاده از مرخصی افزایش جمعیت جامعه الزهرا هستم.😁 خیلی دوست دارم که بازهم برم و درسم رو بخونم ولی حس میکنم سنگر فعلی من خانه داری هست و در اینجا نیاز هست که باشم. ۱۴ ماه فاصله بین بچه هام رو خیلی دوست دارم و الان که باهم بازی میکنن و تو سر و کله هم میزنن و گاز و چنگ زدن رو میبینم بسیار لذت میبرم😂 بچه باید همین شکلی باشه دیگه😂😂😂 از تمامی کسانی که این تجربه مارو خوندن میخوام که برامون دعا کنن عاقبتمون ختم به شهادت باشه ان شاءالله یاعلی مدد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند: چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! گفتند: «نگذاشتم امام زمان(عج) در زندگیمان گم شود» 💥 سالروز شهادت شهید حسن باقری کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۰۷ شهریور سال ۹۰ بود تازه ماه رمضان تموم شده بود که همسرم اومدن خواستگاری، از دوستان قدیمی پدرم خدابیامرزم بودن. من ۲۲ سالم شده بود و آرزوم این بود که همسرم فردی مذهبی و متدین باشند و به غیر این به چیز دیگه ای فکر نمیکردم، من تو اوج جوانی با خدا عهد بسته بودم که چشم و گوشم رو برحرام می‌بندم و خدا هم خودش یه همسر خوب که خودش می‌پسنده برام انتخاب کنه. من از ۱۳ سالگی خواستگارای زیادی داشتم بیشترشون هم خوب و مذهبی ولی چون خواهر بزرگ داشتم لحظه ای به ازدواج فکر نمیکردم. خواهرم که ازدواج کردن منم اعلام آمادگی کردم برای ورود خواستگار. خلاصه که همسرم اومدن خواستگاری و منم که از ایشون و خانواده محترم شون شناخت کامل داشتم، تو همون جلسه اول خواستگاری به آقامون بله رو گفتم. همسرم شنبه اومده بودن خواستگاری همون شب وقتی رفتن خونه زنگ زدن گفتن شما درخواست تون رو بنویسید الان آقا داماد میاد میگیره، ما هم شروع کردیم به نوشتن و ایشون اومدن از در خونه مون گرفتن و بعد ده دقیقه زنگ زدن و گفتن ما موافق هستیم، روز بعد اومدن کاغذ نویسی و روز بعدش رفتیم آزمایش و روز بعد هم عقد کردیم😍 من و همسرم که دوسال از خودم بزرگتر هستن با توکل به خدا و با ۱۴ سکه و یه جهیزیه سبک و بدون تجملات خطبه عقدمون رو خوندیم و محرم شدیم. ۸ ماه از دوران عقدمون گذشته بود و قرار بود یک سال عقد باشیم و بعد بریم سر زندگیمون. چند روزی بود که حالم یکم ناخوش بود با مادرم رفتیم دکتر عمومی ببینیم از چیه که دکتر بعد از اینکه گوشی پزشکی رو روی قلبم گذاشت گفت برو نوار قلب بگیر. رفتیم نوار قلب گرفتیم و خانم پرستار با تعجب گفت چرا نوار قلب تو اینطوریه دخترم😢 منو فرستادن اکوی قلب و بعد مشخص شد که قلب من سوراخِ مادرزادی داشته و طی این ۲۳ سال اون سوراخ بزرگ شده بود و الان اندازه قلبم سه برابر یه انسان معمولی شده بود. دکتر گفت سریع باید عمل قلب باز انجام بشه و سوراخ بسته بشه. با مادرم از مطب اومدیم بیرون، نمیدونستیم باید چکار کنیم و چطور به همسرم که تازه اول آشنایی مون هم بود بگم😢 دکتری که اکو گرفت یه دکتر بهمون معرفی کرد و گفت ایشون کارش عالیه الان رفته آلمان عمل انجام بده تا دو سه روز دیگه برمیگرده،خلاصه که دو سه روز گذشت و ما با دست خط اون دکتر که معرفی کرده بود و ذکر کرده بود اورژانسی، تونستیم از این دکتر وقت بگیریم. هر وقت یادم میاد، دعاش میکنم واقعا که در حق من پدری کرد، وقتی رفتم پیشش گفت دخترم شما یه عمل خیلی ساده و مختصر داری، من و مادرم هم خوشحال و امیدوار برگشتیم خونه.☺️ من دلم طاقت نیاورد و همون شب به همسرم گفتم، وقتی تعریف کردم شوکه شده بود و فقط اشکهاش می‌ریخت. گفت حتما اشتباهی شده ولی من گفتم نه اکوی قلبم هم همین رو میگه. خلاصه که من هفته بعدش با مادرم و همسرم و پدرهمسرم راهی بیمارستان شدم و بستری شدم برای عمل قلب باز🥺 همسرم خیلی روحیه شون به هم ریخته شده بود و نگران بود ولی من همش میگفتم این یه عمل ساده ست چرا نگرانی؟ خبر نداشتم که ایشون تو اینترنت جستجو کردن و متوجه شده بود که عمل قلب باز خیلی عمل سنگینی هست و قفسه سینه کامل شکافته میشه و از زیر گلو تا نزدیک ناف شکاف میخوره و این من بودم که از این موضوع بی خبر بودم.😅 خلاصه که من با پای خودم و حال خوب رفتم اتاق عمل، وقتی چشمم رو باز کردم دیدم پرستار داره میگه بچه ها این دختر گلمون به هوش اومد، پرستارا همه خوشحال شده بودن و میگفتن خانواده ت زنگ بیمارستان رو خراب کردن اینقدر زنگ زدن. من از صبح زود که بیهوش شده بودم، شب به هوش اومدم، روزهای سختی بود برای همه، خانواده همسرم واقعا به سر من منت گذاشتن و بهترین رفتار رو با من داشتن، مادر همسرم به مادرم میگفتن ببخشید من توان ندارم وگرنه من باید می اومدم بیمارستان جای دخترم می موندم، فاطمه الان دختر ما هم هست. خلاصه که من مرخص شدم و حالم روز به روز بهتر شد ولی دکتر گفت نباید تا یک سال باردار بشی. عقد ما نزدیک به سه سال طول کشید. از همون دوران عقد به همسرم میگفتم من بچه زیاد دوست دارم و خیلی نگران بودم که داره دیر میشه و وقتمون کم میشه برای فرزندآوری. ما با یه مجلس ساده و بدون خرید عقد اضافی و تجملات و با یه مهمانی که بزرگترها بودن رفتیم خونه خودمون که طبقه بالای خونه مادرشوهرم بود.☺️ ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۷ از همون اول برای بارداری عجله داشتم، همسرم هم خداروشکر موافق بودن، بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم به بارداری و من باردار شدم ولی بعد از یه مدت کوتاه دچار لکه بینی شدم، دکترهای زیادی رفتم و دارو مصرف کردم ولی در آخر تو ماه دوم بارداری نینی خودش تو خونه سقط شد، خیلی درد شدیدی کشیدم. خیلی روزهای ناراحت کننده ای بود، من جز خانواده خودم به کسی چیزی نگفتم که بقیه ناراحت نشن. بعد از چهار ماه دوباره اقدام کردیم و باردار شدم😍ولی بازم ماه سوم بارداری همش تهوع شدید داشتم فکر میکردم که ویار دارم ولی یه شب حالم بد شد، وقتی رفتم سونو گفت خانوم جنین یک ماه میشه که ضربانش قطع شده و چون خیلی از اون موقع گذشته جنین دفورمه و متلاشی شده 😭 خیلی حالم خراب بود، ما که عاشق بچه بودیم خیلی برامون سخت بود. نیمه ماه رمضان بود شب ولادت امام حسن (ع) دکتر برام پنج تا قرص دادن و گفت تا صبح دفع میشه، من اون شب از شدت درد بین زمین و آسمون بودم دردی بی امان و طاقت فرسا😢 بعد از دفع جنین، سونو دادم که گفتن باقی مانده داره، خلاصه که من دوباره راهی بیمارستان شدم و کورتاژ شدم.😢 چه شب و روزهای سختی بر ما گذشت. و من خیلی دلم بچه میخواست همسرم که خیلی انسان فهمیده ای هستند، همش میگفتن حتما صلاح نبوده، خدا به موقعش به ما بچه میده ولی من حالم خیلی خراب تر از این دلداری ها بود.😢 خیلی دکتر عوض کردم، میگفتن چون دوتا سقط داری احتمال داره نتونی بچه دار بشی، خیلی شرایط سختی بود و تصورش هم منو داغون میکرد، گذشت و از طریق یکی از دوستان با یه قابله آشنا شدم، رفتم پیشش و تا دست زد به شکمم گفت دخترم شما نافت افتاده و خونرسانی به بچه نمیشه، من نافت رو جا میندازم برو باردار شو. دهه فاطمیه شده بود و من هر روضه که میرفتم به خانوم حضرت فاطمه (س) التماس میکردم که به ما فرزندی سالم و صالح عنایت کنند. بعد از دهه فاطمیه باردار شدم و دختر گلم فاطمه زهرا خانومم آذر ماه ۹۵ و در روز ولادت پیامبر عزیزمون حضرت محمد (ص) با روش سزارین به دنیا اومد😍 من خیلی آرزو داشتم که طبیعی زایمان کنم و دردهای مادر شدن رو بچشم و برام افتخار بود ولی متاسفانه هرچقدر پیاده روی و ورزش و تدابیر انجام دادم دهانه رحم باز نشد و بعد از سونوی آخر دکتر تشخیص به بستری و سزارین دادن. دخترم خیلی ناز و آروم بود و خیلی هم برامون برکت معنوی داشت، یک سال و سه ماهه که بود حضرت ارباب❤️ ما رو طلبیدن و راهی کربلا شدیم و چه سفر خاطره انگیزی شد برامون و چقدر روحمون رو صفا داد. دخترم رو که از شیر و پوشک گرفتم اقدام کردیم برای دومی و من باردار شدم 😍همزمان با اصرار من تصمیم گرفتیم که مستقل زندگی کنیم و در ماه دوم بارداری برخلاف رضایت خانواده همسرم رفتیم مستاجری و البته خدا که از نیت مون خبر داشت یه خونه مناسب برامون پیدا شد.😊 آخه ما پنج سال اونجا نشسته بودیم و اون بندگان خدا از ما کرایه نمیگرفتن، و چون بچه بزرگ دیگه تو خونه داشتن هزینه هاشون زیاد بود. ما بلند شدیم که بتونن اجاره بگیرن☺️ و خداروشکر بعد از یه مدت کوتاهی خانواده همسرم ناراحتی شون از من تموم شد و خونه رو هم به مستاجر داده بودن. این بارداری هم داشت سپری میشد، من تو هر بارداری تا آخر ماه چهار تهوع شدید داشتم و از همون ابتدا درد زیر دل و کمر داشتم بعد هم که از ماه پنج تهوع بهتر میشد باز سنگین میشدم🤪 طوری که از ماه پنج هرکس میدید میگفت إن شاالله آخراشی دیگه😁 اینو هم بگم من اهل سونو و غربالگری نبودم و درحد یکی دوتا سونو برای سلامتی و جنسیت و اکوی قلب و اجازه متخصص قلب برای زایمان و...🤪 دیگه دکتری نمیرفتم. گذشت و ابتدای ماه نهم بارداری یه روز احساس کردم حالم عادی نیست، رفتم بهداشت و ماما گفت ضربان جنین رفته بالا باید بری بیمارستان. منم دخترم رو سپردم به خواهرم و با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستان. نوار قلب گرفت و گفت وضعیت بچه خوب نیست برو زایشگاه برای زایمان 😢☺️ پسرم محمدامین بهمن ماه ۹۸ در هفته ۳۷ بارداری و در شب ولادت بانوی دوعالم حضرت فاطمه (س)❤️ به دنیا اومد و چشم و دلمون رو روشن کرد😍 این رو هم بگم که دکتر برای دو تا سزارینم بی حسی رو انتخاب کرد، موقع دخترم خیلی تجربه خوبی داشتم و خیلی سریع دکتر دخترم رو برداشت و گذاشت تو بغلم. ولی موقع پسرم دکترم نیومد و دکتر شیفت عمل رو قبول کرد، من رو بی حس کردن و من تا گردن بی حس شدم، دکتر حرف نمیزد، فقط کارش رو انجام میداد کم کم نگران شدم خدایا چرا بچه رو در نمیاره، همش من رو تخت رو به شدت تکون میداد ولی از گریه نی‌نی خبری نبود، داشتم از شدت استرس غالب تهی می کردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۷ خلاصه بعد از یه زمان طولانی صدای گریه آروم و خسته نی‌نی رو شنیدم. پسرم رو بردن و من تا سه ساعت به شدت می‌لرزیدم.😬 پسرم رو که آوردن تو بخش پیشم آروم گرفتم ولی بعد از چند دقیقه کف بالا آورد و دوباره بردنش، پنج ساعت نه پرستاری اومد و نه خبری شد و من هم که بی حس بودم روی تخت فقط کارم گریه بود و دعا .... 😭 خداروشکر پسرم رو بعد از چند ساعت آوردن و دیگه مشکلی پیش نیومد.☺️ در پنج ماهگی پسرم، مادرم یه خونه که برای ما دخترها بود و پدر❤️عزیزتر از جانم خدا رحمتشون کنه برامون گذاشته بودن رو فروختن و به ما ارث رسید و ما خونه دار شدیم. البته چون خونه که خریدیم دور بود ما همچنان مستاجر موندیم. پسرم رو از شیر و پوشک گرفتم و برای سومی اقدام کردیم.😍 من باردار شدم و این بار هم تهوع و ..به شدت خیلی بیشتری اومد سراغم،با این تفاوت که این بار دوتا کوچولو هم تو خونه هستند که باید مواظبت کنم، این بارداری هم با تمام سختی هاش شیرین بود و من مثل دوبار قبلی خیلی تلاش کردم که بتونم زایمان طبیعی رو تجربه کنم، خیلی پیاده روی میرفتم با بچه ها، با اینکه تو هر بارداری خیلی سنگین و پنگوئن😁 میشم ولی باز دست از تلاش برنداشتم ولی این بار دیگه خیلی شکمم اومده بود پایین و خودم احساس میکردم شاید بچه اذیت باشه، چند روزی بود که دردهام زیاد شده بود، دکتر تاریخ زایمانم رو ۱۲ فروردین زده بود ولی من دوست داشتم این فرزندم هم تو یه روز خوب به دنیا بیاد، ۱۶ اسفند بود عصر شب نیمه شعبان و من دردهام زیاد شده بود، به همسرم گفتم بریم بیمارستان من نگران بچه هستم حرکاتش عادی نیست 😥 رفتیم و بله درست بود باید بچه به دنیا می اومد و اوضاع خوب نبود، شب نیمه شعبان، در شب ولادت میوه ی دل حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) آقا جانمون امام زمان مون (ع)، پسرم محمدمهدی به دنیا اومد 😍 ولی چشمتون روز بد نبینه سر زایمان دکتر تا تونست منو دعوا کرد و فقط مونده بود بزنه 😂 می‌گفت خانوم هم دختر داری هم پسر چه خبره ببند دیگه😁 بذار من الان برات ببندم😳 خودت بیا این تو رو ببین چه خبره، همه جات به هم چسبیده 😅 به همکارش میگفت نگا نگا توروخدا چرا این مردم این کار رو با جون شون میکنن! و بعد گفت خانوم اون کسی که سزارین قبلی رو انجام داده، مثانه رو کشیده بالا و به رحم دوخته اگر غیر از من هرکس عملت میکرد باید تا آخر عمرت سوند با خودت راه می بردی چون مثانه رو برش می‌داد. منم تا می اومدم حرف بزنم می‌گفت بسه حرف نزن، خلاصه که سر این زایمان هم داستانها داشتم. محمدمهدی که به دنیا اومد پرستارا گفتن صداش غیر طبیعیه باید بره برای معاینه، منو آوردن تو بخش ولی از آوردن بچه خبری نبود 😢 بعد از چند ساعت دلواپسی و دعا و انابه پرستار اومد گفت خانوم بچه ت مشکل داره و باید إن آی سیو بستری بشه😭 اون شب چقدر اشک ریختم، مادرم چقدر اشک ریخت و تو سالن بین زایشگاه و إن آی سیو چقدر رفت و اومد😭 فداش بشم 😭 صبح شده بود و من پاهام تازه به حس اومده بود به سختی با کمک مادرم خودم رو رسوندم به إن آی سیو، پسر ناز و کوچیکم که تو ۳۶ هفته به دنیا اومده بود تو دستگاه بود و کلی سیم و... بهش وصل بود. دکتر گفت تنفس تند داره و خیلی از بچه ها بعد زایمان دچارش میشن، بعد از سه روز خوب میشه و میتونی ببری خونه. از یه طرف دلم پیش این طفلم بود که اینقدر معصومانه تو این دستگاه شیشه خوابیده بود، از یه طرف این دوتا بچه م تو خونه منتظر من و برادرشون بودن.😔 یک هفته ی سخت با اشک و آه پیش پسرم تو إن آی سیو موندم دیگه درد بخیه و کمرم برام ناچیز بود و فقط فکرم پسرم بود. بچه ها هم خونه خاله ها و دایی ها و مادربزرگ‌ها بودن. شوهرم هم هر روز صبح میومد تا شب تو حیاط بیمارستان می‌نشست که نزدیکم باشه و اگر کمکی خواستم باشه، دلش بند نمی اومد بره خونه... تو إن إی سیو که بودم با چند تا مادر که طفل های معصومشون اونجا بستری بودن آشنا شدم، یه روز یه کدوم شون داشت با ناراحتی میگفت دکترم سر زایمان گفته تو دیگه نباید بچه بیاری، دکتر قبلی مثانه رو به رحم دوخته اگر کسی غیر از من عملت میکرد ...🙄 چقدر دلم روشن شد یه دفعه گفتم حتما اصرار هم کرده که خانوم لوله هات رو ببند، اون خانوم گفت شما از کجا فهمیدی؟!😳 بله درسته، دکتر الکی ما رو ترسونده بود که دیگه بچه نیاریم، چون هر دومون در سونو مشکل چسبندگی نداشتیم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۷ اینو هم بگم که منو همسرم هربار که متوجه بارداریم می‌شدیم، نذر عقیقه می‌کردیم که إن شاالله بچه مون سالم به دنیا بیاد و ما تو ده روز اول تولد بچه عقیقه رو انجام می‌دادیم، سخت بود چون پس انداز چندانی نداشتیم ولی خیلی تاثیر داشت و بهمون آرامش می‌داد. خلاصه که بعد از یه هفته خداروشکر پسرم خوب شد و عنایت خدا دوباره شامل حالمون شد.❤️ الان پسرم ده ماه و نیم داره، دخترم کلاس اولی هست و برادر دیگه ش نزدیک ۴ سال داره، از دست این دوتا داداش مشق هاش رو همیشه روی اُپن مینویسه 😂 تو زندگی همیشه تنها پناهمون ائمه اطهار و خداوند بوده و هر وقت رو زدیم دست خالی برنگشتیم، شاید سختی ها زیاد باشه ولی دنیا که جای راحتی نیست، همین سختی ها هست که انسان رو رشد میده، من و همسرم تو این سختی ها خیلی بزرگ شدیم و طاقت مون بالا رفت، خدای مهربان و کریم برای بنده هاش بهترین رو میخواد حتی اگر گاهی درد داشته باشه. بعد از زایمان دکتر گفت دیگه حق نداری بارداری بشی چون با جونت بازی میکنی ولی راستش ما از بعضی دکترها حرفها زیاد شنیدیم و ما فقط توکل مون به خدای بالای سرمونه👌 بچه ها رو همیشه می‌بریم مسجد و عاشق مسجد هستن، همه شون از وقتی باردار بودم تو مسجد بودن بعد هم نوزادی تا بزرگ بشن، بچه اگر تو مسجد بزرگ بشه با روح پاکی که داره، معنویات رو دریافت میکنه و همیشه درون قلبش مثل چراغ راه روشنه🌟 دخترم همیشه آرزوی خواهر داره، ماهم قول دادیم براش بیاریم و إن شاالله اگر خدای مهربون صلاح دونست بهش خواهر زیاد میده 🙏 ما از خدا میخوایم توان بده تا بتونیم خیلی نسل شیعه رو زیاد کنیم. این برای ما جهاد نیست بلکه افتخاره 😌 ما حداقل شش تا بچه رو میخوایم 😍 توکل بر خدای حکیم و مهربان و دانا ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
با ارسال این بنر تبلیغی به اقوام و دوستانت، اونها رو به کانال "دوتا کافی نیست" دعوت کن.☺️👇
هدایت شده از دوتا کافی نیست
اول محرم بود که فهمیدم باردارم. وقتی به همسرم گفتم، عصبانی شد و گفت سقطش کن. من اون زمان ۵ تا فرزند داشتم، به همسرم گفتم چنین کاری نمیکنم، از خدا میترسم. همسرم همچنان بر سقط پافشاری میکرد. به زور من رو برد پیش متخصص زنان، به دکتر گفتم راضی نیستم بچه را سقط کنم، این بچه هم مثل بچه های دیگه ام هست. دکتر با همسرم صحبت کرد، اما فایده نداشت. دکتر گفت حالا یه سونو بده، شاید قلبش تشکیل نشده باشه. روز بعدش سونوگرافی رفتم. نوبتم رسید، ازم پرسید چندتا بچه داری؟ گفتم ۵تا. گفت ماشاءالله الان شدن ۷تا، اینها دوقلو هستن... ✅ ادامه ی این روایت جذاب و قشنگ، داخل کانال سنجاق شده.😍👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 بیش از ۹۰۰ تجربه جذاب، کاربردی و مفید در موضوعات مختلف😃👆👆
📌پشیمانیم... ⚠️ دو گروه از مردم هستند که عمدتا از تصمیم گذشته ی خود پشیمانند. یکی کسانی که اقدام به عقیم سازی کردند و دیگری کسانی که مرتکب جنایت سقط جنین شدند. مراقب تصمیم های مهم در شرایط سخت و حساس زندگی باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075