eitaa logo
قرار اندیشه
257 دنبال‌کننده
466 عکس
191 ویدیو
3 فایل
✦؛﷽✦ 🍀چیزهای زیادی برای دیدن هست، ولی چه وقت می‌توان دید؟ قرار اندیشه، محفلی است برای دیدن‌های ساده و گفتن‌های بی‌پیرایه تا لابلای قلم‌زدن‌ها خود را بیابیم و تحقق خود را رقم زنیم... راه ارتباط: @ta_ghaf @Rrajaee
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تو بگو ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ دلش یک تکّه «نانِ تازه» می خواهد. تنها شده، پدرش در بهشت است. تو یک قهرمانی دختر! یک تاریخ چشم به راهِ همین شب ها و روزها بوده است؛ همین شب ها و روزهای بی پناهیِ شما که شده پناه و مأوای یک جهانِ پوچ و بی معنا. شما درست سر جای خودتان ایستاده اید، درست نوکِ قلّه، همانجا که همه نفس نفس زنان به سمت شما می آیند تا بچشند یک حیاتِ تازه را، تا تازه کنند جانشان را، تا خودشان را در جهانِ شما تجربه کنند و بمانند پایِ خودشان، پای عزّت و شرافتِ و انسانیتِ خودشان... یک جای تاریخ هم،حوالی سال ۶۱، نوشته اند دختری بهانه می گرفت، نه با نان آرام می گرفت و نه حتی با آغوش عمّه، فقط پدر را می خواست. پدر آمد و دختر را با خود به بهشت بُرد. @nanetazeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🎥یک فرد انسان اگر پیدا شود، ممکن است یک ملت را هدایت کند... @gharare_andishe
شب نبود ظاهرش تاریک اما ماجرای تب نبود یک چراغی آن‌سوی پل مثل آن چشمک‌زنان آمد اندر دل و این دیوانه را شیدا نمود ای چراغ آن‌سوی پل! تو روشن نیستی روشنی اما همین نور خیابانی چرا رود خشک و میله‌ی آهن تو را بلعیده‌اند نه! مگر باید بگویم تو را گم کرده‌ام وقتی از شب‌ها برفتی دگر نورِ تو چیست؟ آدمی تاریکی‌اش را نمی‌جوید میان ظلمت ثانیّه‌ها یا که در روز چنان روشن بجوید مهر بهر عاشقی این منم شب شدم اندر بیان روز و شب روی پل‌های سواران تاخته بر روی آمال و کمی افسانه‌ها در کنار رود من خشکیده‌ام بی‌تمنا حاصل جاری شدن‌های کبود لیک بالای پلم در آن «مکان» روشن و خاموش من گمشده‌ام من چراغم در شب تاری که نوری نیست حال من چراغ روشنم گشت نورِ من شبیه آن جماعت تیره و تار و شبانه طالعم را خواندمش تا که خاموش شوم رنگ شب رنگ آن پل، رود یا قصه‌های آن چراغ @gharare_andishe
18.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🎥در قلب شهر خانه‌ای است که همچون قلب می‌تپد ‌و خون تازه می‌سازد. اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبه‌های حقیقی عشق بسپاری، می‌بینی که پاهای مشتاقت راه خانه حاج حسین خرازی را می‌شناسد.... عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه‌ای از این حضور غفلت داشته باشد. @gharare_andishe
⚠️ برای طیف خاکستری! درسته که ما انسانها نه کاملا خوبیم نه کاملا بد ما آمیخته‌ای از ضعف‌ها و قوتهاییم ما خاکستری‌های تیره و روشنیم شاید بتوان انسان‌کامل را نهایت روشنی و مبدا شُرور را نهایت تاریکی دانست ولی ما خاکستری‌های تیره و روشنیم اما وقتی حق و باطل صف‌آرایی می‌کنند وقتی باطل نمی‌گوید من راه خودم را می‌روم هرکس خواست مرا دنبال‌کند، وقتی حق در طول تاریخ از هابیل گرفته تا علی(ع) و فرزندانش همیشه از طرف جبهه باطل در فشار و آزار بوده‌اند تا همین ملت ما که بعد از انقلاب فقط می‌خواست آقای خودش باشد و کشورش را بسازد، همیشه قدرتهایی که فریاد "هل من مزید"شان بالاست، دست از سرش برنداشتند، نمی‌توانیم محدوده‌ای خاکستری میان حق و باطل پیداکنیم و بی‌خیال جدال همیشگی تاریخ نانی بر سفره بگذاریم و سری به سلامت ببریم اگر پای حق نایستیم، باطل تا افسار برمانیندازد و زین بر گردمان نگذارد و ما را در بهترین حالت استر خود نکند، دست از سرِ ما برنمی‌دارد. اگر از ما بدخاطره باشد و سالهای گذشته ما و پدرانمان خوب سواری نداده‌باشیم، روند دشمن مُثله کردن اسبهای چموش است یا باید شیر باشیم و از غُرّش ما در لانه بخزد یا سواری دهیم یا فکرکنیم جایی خاکستری هست که می‌شود سنت لایتغیر الهی را دور زد که نیست. مهمتر از اینکه خاکستری ما روشن است یا تیره، این است که در مقابل چه کسی و در کنار چه کسی ایستاده‌ایم نمازشب خوان‌های سپاه عمرسعد و هرکس تا آخر تاریخ شنید و راضی شد از نگاه رحمت خدا محروم است و آنها که خیلی هم خاکستری‌های روشنی نبودند، چون در جای درستی ایستادند، حسرت عاشقان شدند؛ یا لیتنا کنا معهم @porsa_andishe
یک نفس یک قدم به چه می‌اندیشی؟ این را از خود می‌پرسم زمانی که همه از مشارکت حداکثری در صحنه‌ی یک انتخاب صحبت می‌کنند. از انتخابی که تنها یک انتخاب نیست، ایستادن پای آن چیزیست که باور داری هست و می‌شنوی وظیفه‌ایست که گذشتگان و آیندگان، اکنون بر دوش تو گذاشته‌اند. در این لحظه با خود سخن می‌گویی، این‌ها حرف‌هاییست که یا می‌شنوی یا می‌خوانی و می‌پنداری ربطی به من ندارد. واقعا؟!! چرا این طرف و آن طرف برای کشاندن تو، با تمام وجود زحمت می‌کشند و تو اینقدر منفعلی!! نمی‌دانم... فقط مواظبِ بودن خودت باش چون هیچ‌گاه نمی‌توانی در انکار این "بودن" باشی. مطمئن باش... بدان، راه همیشه برای تو باز بوده و هست. آنی از آنات تو را در برمی‌گیرد، آن را دریاب تا همدم همیشگی تو باشد؛ بدان غفلت و منفعل بودنت تو را از آن "لحظه‌های کمیاب "جدا می‌کند... بوسه‌های خدا را حس کن، دریاب و مواظب باش... یک نفس برای قدمی برداشتن برای بودنی که تنها به تو هبه داده شده است ... @gharare_andishe
مسیر سیاست و سیاست ورزی با قدم نهادن در میدان‌های واقعی گره‌خورده است . که البته برای رسیدن به غایت سیاست، باید به طی کردن راه و مسیر اندیشید، شاید بتوان گفت آنچه را که ما میان پیشنهادات مدل‌های حکمرانی و انبوهی از انتقادات بی‌سرانجام و تکراری گم کرده‌ایم، خود راه بودن راه است، شاید اگر درک درستی از طی کردن راه، رخ دهد به نوعی ثبات قدم و استمرار نیز می‌توان دست یافت. اما راهی که باید در آن قدم نهاد، فرسنگ‌ها با نظریات انتزاعی جامعه شناختی و روانشناسی اجتماعی تفاوت دارد و بیشتر شبیه حال عاشق دلسوخته‌ایست که در مسیر ابتلاء از دوست و غریبه، زخم خورده‌است اما همچنان، نغمه‌ی عشق می‌سراید، از مهر و وفا حرف می‌زند و به پای معشوق می‌ماند، شاید جمله‌ی جمهوری اسلامی حرم است، ادبیات جدیدی‌ست که در طی کردن راه پیدا شده‌است و نشات گرفته از قلبی‌ست که توانسته در کوره‌راه سودای قدرت‌طلبی و مقام‌پرستی، نقش همان عاشقِ پایْ در راه نهاده، را رقم بزند و خود را با همه‌ی فراز و فرودها و بی مروتی‌های راه و افراد، یگانه ببیند و بپذیرد. این احوال نیز می‌تواند بر افراد دیگر راههایی را بگشاید اگر طالب باشند. شاید اگر حضور در شئونات و میدان‌های مختلف جمهوری اسلامی را، ماندن به پای دوست بدانیم، بتوانیم به سیاست معنایی فراتر از نزاع‌های حزبی بدهیم و قدم در راه انقلاب بگذاریم. ✍ @gharare_andishe
شب چنان دیگر شبان سرد تاریک و بی‌انتها هشت صبحی بود لیک فردای هشتِ صبح تا شامش تسری کرده بود چون یک تفأل کور کورانه نگاهش می‌کنم بحث نقش و گفته‌های دور اینجا نیست باز ورنه که خارج ز گود و گودی این روز باشم تا فراسوی زمان بودنم را جشن می‌گیرم به سان اشک خود وقتی از رأیم دگر میزان به شکوه آمده ملتم یا که چنان اندیشه‌ام باشد بلند؟ هیچ! من تنها ورای صفحه‌ای از اسم‌ها بی‌نوا انگشت جوهر مالی‌ام رنگی نشد نام خود را صد هزاران بار دیگر زیستم جوهر خون را به بیگاری گرفتم حالا نیستم! نام من آن‌جاست روی آن کاغذ درون تا به تای اسم‌ها شاید این تقدیر نیست! شاید این یک بار گفتن یک هجوم واقعیست رأی من کیست؟ حال اینجا با خودم در کنون منتظر از برای هشت صبحی که به استقبال نامم می‌شتابد با جنون و منم در صف آرای همان ملت که نامش موطن است نام من آن‌جاست این رأی من است پس بگو! این نه یک میزان برای ساختن‌های بزرگ این هجای حرف حرف نام من است هشت صبح پشت صندوق‌های رأی نام خود را دور از هر فکر نجوا می‌کنم این منم این جوهر آبی [و حتی رنگ دیگر] نام من است پی‌نوشت: یک دهه هشتادی که هنوز به رأی اول نرسیده... @gharare_andishe
کسی نمی‌دانست قرار است این تکه کاغذ‌های به اصطلاح تعرفه، دنیا را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کند یا نه! اما خبری در راه بود. سوالم فقط همین است؛ در کدام گوشه‌ی دنیا صندوق‌های رأی بوی خون و عشق و حیات می‌دهند؟آن‌قدر که حتی تماشای آنها هم حیاتی به انسان دهد که غیرقابل وصف است؟ کجای دنیا مردم برای جوهری شدن انگشتانشان ذوق زده می‌شوند و حتی آنهایی که نمی‌توانند در این رویداد شرکت کنند در آن مکان حاضر می‌شوند؟ بگویید کجاست آن مکان که فضای خشک و اداری گرفتن شناسنامه و نوشتن چند اسم در آن، می‌شود سکانسی طلایی‌تر از هر فیلم اسکار گرفته که فقط باید نشست و آن را نگاه کرد؟ @gharare_andishe
اثر انگشت؟ گمان کنم قضیه بزرگتر از اینها باشد. اینکه این نام‌ها و این انگشت‌های جوهری (رنگ آبی‌اش را نباید از قلم انداخت) می‌توانند اوضاع و احوال مملکت را تغییر بدهند یا نه، نظری است که باید از کارشناس‌های پشت تریبون خواست. یا آنان که شبشان با نمودار و آمار و ارقام صبح می‌شود. اما مقصود از قضیه، قضیه‌ی «من» ها و «خود» هایی بود که اوضاع و احوالشان حسابی دگرگون شده بود. گویا دگر راه خود را نمی‌رفتند! حتی قبل از آنکه مشخص شود چه کسی، چه کسی را انتخاب کرده، آنان نقش‌آفرین شده‌اند؛ در تغییر خود و در انتخاب خود @gharare_andishe
کنار ضریح نشستم و صحیفه سجادیه می‌خوانم. امام در دوران حکومت معاویه زندگی می‌کردند؛ ولی نگران تجاوز دشمن به جامعه اسلامی بودند و دعایشان این بود: «خدایا چنان کن که نیرنگ دشمن را خوب بشناسند و پاسخ گویند» انشاءالله دعایشان در حق همه مسلمانان جهان مستجاب شود... ✍ @gharare_andishe
وارد اتوبوس می‌شوم. لحظات اول است؛ رنگ آبی که بر روی انگشت اشاره‌ام نقش بسته است، آن‌قدر زیباست که نظیرش کم‌تر پیدا می‌شود. یا شاید هم اصلا پیدا نشود. هنوز صدای هم‌همه و بوی کاغذهای نو و آن مکث پای صندوق در ذهنم است. ایستگاه‌ها یکی یکی از پی هم می‌آیند و رد می‌شوند. خورشید تازه در پی خودنمایی است. چهره‌ها را یکی یکی می‌بینم؛ ساختمان‌ها بلندند. خیلی بلند! حتی گاها نمی‌توانم بلندی‌شان را کامل برانداز کنم. اتوبوس سر ساعت می‌ایستد. مردم در چشم‌های هم نگاه می‌کنند. آبیِ انگشتانشان برایشان یک نشان مشترک است. باز هم ایستگاه‌ها از پی هم می‌روند. زمان‌ها دقیق‌تر می‌شوند و ساختمان‌ها بلندتر. جوهر آبی روی انگشت اشاره‌ام کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود. حالا هم در اتوبوسم. اعداد خطش چند رقمی این‌سو و آن‌سو رفته اما خب توفیر زیادی به حال من می‌کند. جوهر آبی حالا کاملا خداحافظی می‌کند. آسمان‌ها دوباره سر به فلک می‌کشند و تعداد ایستگاه‌ها غیرقابل شمردن می‌شود. چهره‌ها دیگر باهم حرفی ندارند بزنند. بله! من در شهرم. حداقل تا انتخابات بعدی! یا تا آن زمان که موقع بلند شدن ساختمان‌ها، عبوسی چهره‌ها و ایست ایستگاه‌ها انتخاب من رنگ و بوی خاص خودش را بگیرد؛ شبیه جوهر آبی‌رنگ روی انگشتم. یادش بخیر. همان یا همین صبح بود. هشتِ صبح... دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد @gharare_andishe
بی‌مهابا می‌دوم در پی چیزی از چیزی به چیزی نمی‌بینم، نمی‌شنوم؛ به دنبال دیدن و شنیدن نیستم، می‌خواهم برسم... به کجا؟ به چه‌ چیز؟ به همان‌ها که مرسوم شده؛ جهان سرعت جای تأمل و قدم زدن نیست چیزها سطحی و سطحی‌ها پذیرفته‌ترین‌ها شده‌اند... همه داعیه فهم و تربیت و نقد دارند! چه غوغایی به پا شده اهل درد و تأمل بی‌مقدارترین‌ها چه استوار عهد بسته‌اند در جهان بی‌معنایی عهدها قامت خمیده و وجود استوار جهان از برق چشمانشان حیات می‌گیرد و راه می‌جوید... ✍ @gharare_andishe
. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک»؛ پروردگارا! به طور کامل مرا به خودت متّصل و پیوسته کن؛ مرا وابسته حریم عزّ و شأن خود قرار بده؛ چشم دل مرا نورانی و بینا کن؛ آن‌چنان که بتواند به تو نظر کند: «حتّی تخرق ابصار القلوب حجب النّور»؛ نگاه من بتواند همه‌ی حجابها - حتّی حجابهای نورانی - را بشکافد و از آنها عبور کند و به تو برسد؛ تو را ببیند و تو را بخواهد... یک ملت اگر با این مفاهیم آشنا شد و دل خود را در این فضا وارد کرد و حرکت خود را با این میزان تنظیم نمود، پیش خواهد رفت و کوهها را در مقابل خود ناچیز خواهد دید. ملت ما در یک لحظه تاریخی، چنین حالتی پیدا کرد و این انقلاب به‌وجود آمد. شما خیال نکنید این انقلاب حتّی قابل پیش‌بینی بود؛ خیر، قابل پیش‌بینی هم نبود؛ این قدر عظیم بود. بیانات رهبری، ۱۳۸۱/۰۷/۱۷ @gharare_andishe
بگو ای عروسِ غزه یا شاید هم ای غزه‌ی عروس لب باز کن و بگو ناز کم کن ... ناز کم کن و بگو گرچه گویند هر کسی را محرم اسرار نیست اما تو برای ما ساکنان دیار غفلت و رخوت بگو از خورشید حقیقتی که در غزه طلوع کرده است ... بگو در این ویرانه‌ها و این زندگی در معرض و در بزنگاه ویرانی، تو در سایه‌ی کدامین عهد توانستی با کسی هم مسیر شوی... و بر فراز کدام کوه بلند این‌گونه لانه‌ای محکم ساختی؟ بگو، برای ما بگو برای ما آدمیان دارا و فقیر که انگار همه چیز داریم و هیچ نداریم چون یارای ماندن و ماندنِ با دیگری را نداریم... ✍ @gharare_andishe
تکه‌های سرد دور از هر نشان با نمایی دور نشانم می‌دهد قدی بلند نه به سان یک کمان و چون سروی بلند آغشته به خون چه نمک نشناس نگاهم می‌کنند این واژه‌ها خون دل نه! قلب‌های تکه پاره خون ز رگ.های جنون بیرون زده های آدم‌ها عجب! سنگ و خاک و چند آجر هیچ اینجا چگونه است آخر؟ آدمان چندی اتو کرده کت و شلوار گاها هم کراواتی نه ببخشید! بوی دین هم باز باید بیاید چه عجیب است شما اینجا و این نام و سرا در پی یاد چه‌اید؟ پروریدن‌؟ در پی این طنز و لطیفه گریه باید؟ یا که خنده؟ چون عجیب است! پشت آن میز تقلا پرده‌های بی.مهابا رنگ و رو رفته ز دیوار درب‌ها بازند دیگر؟ یا که این یک بازی پر شور و زیباست؟ شور آن اینجاست هی ما آدمیم! لیک در اینجا چنین یک پدیده‌ معجزه‌واریم راهرو در تب این فاصله سردند هر اتاقک یک دل و همراه در کمین آتش سرد است لیک آنها هم در عجب هستند بار الها! این نبود آن ملک رویایی؟ پس چه شد مستی و غوغایی؟ خدا از دور می‌خندند که نزدیک است! آدمی این است! گاه در سوز از کمین آتش است بهتر گاه نیز در تکاپوی سکون عقل آجرها بدتر از دیوار و درب سرد و بی‌روح است آدمی این است! وین عجب... @gharare_andishe
چگونه باید ایستاد و چگونه باید در این دنیای شهرت‌پرست زیست و چنان حاضر شد که وجودت برکتی باشد برای تجلی الله؟ و دشمن تو را بر زمینِ دنیا نخواهد اما خدا عاشقت شود و تو را برای خودش برگزیند؛ برگزیدنی که غایت خلقت تو بوده و برایش خلق شدی تا به آن نهایت خویش رَسی. تمام وجودم گواه این می‌دهد که اگر جز راه خدا، راه دیگری را آدمی برگزیند، چیزی جز خسر عاید او نخواهد شد! ابدیت در پیش داریم و این دنیا فریبی بیش نیست، پس خوش بر احوال هوشیارانی که این راه سعادت را یافتند و برای ابدیت خود که فنای در حق است جهاد کردند و بر آن ایستادند تا شهید شوند شهید شدنی که در طول عمر مادی بر آن ها محقق شد آن وقتی که حق را یافتند و خودی را از میان برداشتند. خدایا ما را نیز جزو هوشیاران و بیداران قرار دِه و نگذار غفلتی ما را دربر بگیرد که خسران عظیمی را دچار شویم و ابدیتمان را از یاد بریم. @gharare_andishe
گفتنی باشد اگر اینم در میان غربت و تنهایی‌ام هم سخت غمگینم در به در دنبال یک راه خروج اضطراری کوچه‌ها از این نگاه راه‌وار من خیابان‌ها از این رسوایی فراری شیشه‌های پنجره‌های سکوتم سخت طولانی که گویا نیست هیچ راه فراری _شوره‌زاری آشنا با بی‌قراری_ پنجره دربی ندارد خوب با آشنایی درون چارچوب سقف‌ها خفتست بدون راه تا بیرون گمانم اصلا اینجا نگاهی هم نمی‌اندازد به آنجاها نشسته است بی‌مهابا صاف بی‌بالا و پایین‌های رویایی گمانم از همین رو نام او این است شیشه‌هایش این.چنین و چون سکوت سرد، رنگین از همین رو نام او این است پنجره بی‌درب با شیشه ز دوری‌های دور _که شاید دور دست باشد چنین مزبور_ نگاهم می‌کند در پی این است چیست این نگاه خیره‌ی من در پی آن به دنبال توالی‌های بی‌نظم زمانی _و یا حتی مکانی_ می‌رسد تا خود که من «آنجا» نگاهش می‌کنم آنجاست درون آن نگاه من ولی نزد خود است اکنون و او آنجا نگاهم می‌کند در خود و او آنجا نگاهم می‌کند در خود @gharare_andishe
چه دیوارهای محکمی می‌کشیم از فکرها و مقدساتِ خودساخته با چشم و دست و دهان و ذهن بیرون می‌کنیم آنان را که شناخته‌ایم لحظه‌های آشنایی، لحظه نشناختن است لحظه‌های سکوت پی در پی به عمق جان کاش هیچ‌وقت نگوییم کسی را شناخته‌ام و نخواهیم شناختن را، تا آشنایی را پاسدار باشیم مثل آب روان باهم باشیم تا جانمان تازه شود و بجوشند چشمه‌ها و بغرند دریاها ✍ @gharare_andishe
هدایت شده از _خطِ تیره_
فکه آری کربلا گشته ست کامران ها سوی سید مرتضی در صف کربلا با ظهر در آنسوی آسمانی چون بلند با بقای ساحل لبخند و کنون شوق صف عشاق من به دور از راه مرتضی با عینکی بر دست سید است و احترامش واجب است اما در میان شور چشمانش به او سوگند آن قلم که دست داده است به دستش _بی مهابا، خوب سوی راه آزادی_ با ورق های پر از آوارگی خط به خط در وصف و مدح شوقِ راه فکه است این‌جا ساحل امن شقاوت های رویایی ماه این‌جا باشد ای ظلمت نوردان چون صیام و چون هلال شب _در این نخستین شب چه پنهان است_ صبح در راه است گرم فتحِ راه این غزه گفتمش غزه! نام آن‌جا چیست آخر من نمی‌دانم سیدِ عشاق این کافیست: تو آن‌جایی https://eitaa.com/Kathetireh
ایمان جای امن نمازها و روزه‌ها و سلام علیک‌ها و هزاران چیز دیگر که از روی عادت دقیق و بی‌نقص انجامشان می‌دهیم اما هیچ احساس پناهی نداریم از بدی‌های روزگار به کجا پناه می‌بریم؟ کجا برای ما مأمن است؟ آغوش مادر یا روزه یا نماز یا صدای امام خمینی یا امام خامنه‌ای یا روضه یا چای روضه یا... هر جا که احساس پناه کنیم، همان‌جا نهال ایمان جوانه می‌زند. هرکس پناهی دارد حواسمان به جوانه‌های ایمان یکدیگر باشد بالاخره سردی هوایمان می‌خشکاند گاهی .... ✍ @gharare_andishe
20.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشتباه نکنید این غزه نیست که فریاد استغاثه سر داد، نه! غزه دارد فرزندانش را قبل از طلوع بیدار می‌کند مبدا که نمازشان قضا شود گرد حیات بر دلهای مرده ما می‌پاشد تا شاید دوباره گوش‌هایمان تیز شود و از این زندگی نباتی دست بکشیم... ✍ @gharare_andishe
گاهی تصمیم به رفتن می‌گیرم می‌خواهم بروم؛ جایی دور! نه کسی را بشناسم نه کسی مرا بشناسد. عجب خوره وحشتناکیست که کم و بیش گاهی به جان ما می‌افتد! مایی که نمی‌خواهیم کمر خم کنیم زیر سنگینی هستی؛ آری هستی؛ این وزن، وزن هستی است ... من در خیالم تا تهش را رفتم رفتم به تنهایی مطلق، دیدم نه؛ بعد از این، زندگی، زندگی نمی‌شود تنهایی، تنهایی نمی‌شود وقت‌هایی که حالا با کتاب می‌گذرانم، آن وقت دیگر قفلی می‌شود بر وجودم، بغضی در گلویم، فشاری روی تک تک سلول‌های مغزم؛ نه این گوشه دنج دیگر دنج است نه شور تنهایی، شور فقط هیجاناتی سرد و لحظه‌ای و بی‌ریشه؛ حالا می‌فهمم که جاهایی هست که جا نیست! برویم، بیاییم، باشیم، نباشیم، چیزمان نمی‌شود. از بند نافشان تغذیه نمی‌کنیم که! اما جاهایی، انسان‌هایی هستند که مأوایند برای ما! برای من حتماً! وجودمان از بند نافشان تغذیه می‌کند. بدون آنها سبک و معلق می‌شویم بی‌وجود می‌شود ما را از همان اول اهل علقه آفریدند... مادرم برای من یکی از آن مأمن‌هاست؛ گاهی که مرا نمی‌فهمد و زبان گنگ من در برابر سؤال‌هایش گنگ‌تر می‌شود، خسته می‌شوم و بیچاره می‌شوم بدخُلق می‌شوم یادم به کودکی‌ام می‌افتد؛ آن روزها که فکر نبودنش برای من سخت بود سخت‌ترین‌ها... همان روز که در سال سوم مدرسه وقتی قصه مرگ آمنه مادر آقا رسول‌الله را معلم می‌خواند، سخت‌ترین روز مدرسه‌ام بود که نگران مادرم شدم و بغض داشت مرا خفه می‌کرد. یاد آن روزهایی که خیلی کوچک بودم و موقع خواب، خودم را با سنجاق به مادرم وصل می‌کردم. چقدر خوب است این خاطرات، مرا دلتنگ مادرم می‌کند.... و ناگفته نماند یک روز هم کتک بدی از مادرم خوردم اولین و آخرینش بود و معلمی و دوستانی که وقتی در کرمان بمب‌گذاری شد، گفتم که شهید شدند و گفتم وای که من بدبخت شدم آخر مگر می‌شود بدون این آدم‌ها زندگی کرد؟ من گاهی ادا اصول در می‌آورم ولی خودم و شاید بعضی دوستانم بدانیم که چقدر از همه ضعیف‌تر و حساس‌ترم... و علقه ما به مادر هستی به سرور زنان دو عالم همان بانویی که گاهی خجالت می‌کشم از اینکه نامش به زبان بی‌ادب من بیاید، هم او که همه زندگی‌ام به نظر لطف ایشان معنا یافت.... می‌بینی امروز بی‌پناه‌تر و تنهاتر و گنگ‌تر و بی‌معناتر شدیم. ما زیرِ علقه‌مان به مادر هستی زدیم. انگار که خودمان از پس همه چیز برمی‌آییم. ما در سایه مبارک ایشان است که قدم از قدم بر می‌داریم اما... @gharare_andishe
فکه عزیزم، من نمی‌دانم چقدر تو را فهمیدم و چقدر سرمست از بازی‌های پوچ، همچون کودکان با بازیگوشی این طرف و آن طرف دویدم.. اما چند روزی است که نمی‌توانم کفش‌هایم را تمیز کنم و نمی‌توانم از شنهایی که درونشان برایم هدیه گذاشته‌ای، بگذرم؛ کاش هیچ‌وقت تمیزشان نکنم ...من حالا دوری و نزدیکی را شاید بهتر بفهمم. من و تو ساعت‌ها از هم فاصله داریم اما تو را در نزدیکی خودم حس می‌کنم... آن‌قدر نزدیک که قلبم طور دیگری می‌شود... بعد از آشنایی‌مان، زندگی رنگ و بویی دیگری گرفته؛ دوباره توانستم آسمان را ببینم و خدا را شکر که جهان خدایی دارد. من و تو یکدیگر را نمی‌شناختیم اما آشنا بودیم بهم ...نزدیک بودیم بهم ....می‌دانی من در جهانی زندگی می‌کنم که فاصله‌ها نمی‌دانی! نمی‌دانی فکه عزیزم که چقدر کم است... اما از هم دوریم! خیلی دور... ما هر روز تفاله‌هایی از احساسات تولید می‌کنیم و در فضای مجازی پخش می‌کنیم و از این تفاله‌ها پف می‌کنیم و گوشتی به تنمان نمی‌روید و قلبمان از بس یخ می‌شود، می‌سوزاند... حالا می‌فهمم که گرمای تو تنمان را نسوزاند که همه‌اش مهر بود و محبت که بر قلب‌های مرده‌مان پاشیدی... در دل تو روح من نرمیِ بودن را نه که فهمید، نه! حس کرد...فکه عزیزم .... @gharare_andishe
هدایت شده از ๛ وارستگی ๛
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار.mp3
2.66M
🎧 💠 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار... 🎙 حجت‌الاسلام نجات بخش ⏱ سه دقیقه 🗓 ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ (خوانش صفحه ۱۹۴ از کتاب «گفتگوهایی با سایه‌ام» دکتر داوری اردکانی) 🔺 @varastegi_ir ๛ وارَستِگی ‌ ‌‌ ‌
یادم نمی‌آید که کدام اتفاق زندگی‌ام بود دوستانی که هدف‌های انقلابی برایشان ایدئولوژی شده بود و همه نسبت‌هایشان را ایدئولوژیک در افق این ایدئولوژی چیده بودند... و منی که معترض شدم را تبعید کردند به آن‌طرف دیوارهای بتنی! یا نگرانی برای دوست تلاشگری که اشتباها اسیر کفتارهایی شده بود... روزها گریه کردم با صدای بلند، تنهای تنها ...گیج شدم ... چیزهایی فراموشم شده بود؛ فقط می‌دانستم که باید فلسفه بخوانم فقط همین... حتی نمی‌دانستم فلسفه چیست! حالا هم جانم درمی‌آید تا کتابهای فلسفی به معنای مرسوم را بخوانم. وقتی کتابهای استاد داوری را می‌خوانم‌، قلبم را حس می‌کنم که به وسعت جهان شده؛ احساس می‌کنم می‌توانم با انسان‌ها باشم، بفهممشان، قضاوتشان نکنم، البته احساس می‌کنم! احساس می‌کنم تورق اینها عین با انسان‌ها بودن است. حالا هی می‌گویم احساس می‌کنم یادم به بنده خدایی افتاد که در یک موقعیت حساس که گفتم احساس می‌کنم، گفت شما بیجا می‌کنی! بگذریم... ما زیاد از جبهه و جنگ صحبت می‌کنیم باید هم بکنیم، اما گاهی می‌گویم آیا آنجا همه‌چیز آن‌چنان که بوی خدا می‌داد، بوی خدا می‌داد؟ یعنی همه کسانی که آنجا بودند، این بو را استشمام می‌کردند؟ آیا همه‌شان همیشه بهترین عملکرد و بهترین اخلاق را داشتند؟ آیا هیچ‌وقت نمی‌شد که اشتباه کنند؟ باهم دعوا کنند! همدیگر را نفهمند! خیلی نورانی نباشند ... تازه مایی که جبهه را چنان می‌بینیم، به صدقه سری چهار نفر انسان درست و حسابی است، یکی‌اش سید مرتضی است؛ گاهی فکر می‌کنم اگر صدای ایشان از پس‌زمینه جبهه‌ها برداشته شود، احتمالا ما به آنجا هم توجهی نمی‌کنیم! همچنان که خودمان نمی‌توانیم انسان‌ها را آن‌چنان که هستند، ببینیم و بپذیریم و با آنها راه برویم؛ با همه خوب و بدشان، همه‌اش باید زیر صدایی باشد...نمی‌دانم شاید باید باشد! احتمالا باید باشد! نمی‌دانم ... اینها را گفتم که بگویم امروز هم جبهه، همان جبهه و اینهایی که راحت از کنارشان می‌گذریم و آدم حسابشان نمی‌کنیم و مدام مته به خشخاش می‌گذاریم هم همان بسیجی‌ها هستند و ما هم بی‌تعارف نه اینها را و نه آنها را نمی‌توانیم ببینیم! فقط گاهی حس رمانتیک مذهبیِ ارتباط با اشیا مقدس موجب می‌شود به آنها احترامی بگذاریم... بالاخره ما کی آدم می‌شویم؟ نمی‌دانم، اما می‌دانم این هم اگرچه رنگ و لعاب مقدس دارد، درد بی‌درمان دنیای مدرن است که انسان‌ها را هم، چیزهایی منظم و مرتب و بدون اشتباه می‌خواهیم که با آن قیجی برویم بهشت؛ ما چون حالِ قدم زدن و راه رفتن نداریم، نمی‌توانیم با انسان‌ها راه برویم یا چون نمی‌توانیم با انسان‌ها راه برویم، نمی‌توانیم با انسان‌ها راه برویم... بالاخره که ما نمی‌توانیم راه برویم. شاید برای همین ماشین ساختیم... ✍ @gharare_andishe
تاریخ را انسان می‌سازد و انسان را نیز تاریخ ساخته است! و اگر شهری تاریخ دارد، باید دید چه انسان‌هایی تاریخ شهر را ساخته‌اند! و یا تاریخ، چه انسان‌هایی ساخته است؟! و حال ماییم و تاریخ شهر... در حضوری که انسانِ این زمانه، خود را در آن می‌یابد، تاریخی بودن خود را چگونه بیابیم؟ گویی می‌توان با کسی که شاهد است بر ما و شهادت می‌دهد بر حیاتمان، آن را پیدا کرد. هم آنان که از این حیات غافل نشدند و همچون قلب، خون تازه ساختند در پیکر شهر ... به راستی نبض حیات شهر چگونه می‌زند؟ چگونه شریان‌های حیاتی در رگ و پی شهر آن را به جوش و خروش آورد؟ شاید در پی این خانه‌ها که آنان بالیدند، باید روان شد... و نظاره‌گر حیاتی شد که در این خانه‌ها جوانه زد و شوری حسینی آفرید آن سان که گویی این خانه‌ها قلب تپنده شهر گشتند... ... عنوان مجموعه متنهایی است که از این دیدارها روایت می‌کنند... ... @gharare_andishe
قرار بود ببینیم که خانه‌ی شهیدپرور چه جور خانه‌ای است؟ و شاید باید بهتر بگویم، مادر شهیدپرور، چگونه مادری است؟ می‌دانید! من مادری را در همین امن بودنِ او دیدم ... همان زمانی که وقتی محسن آن ۵۰ تومنی را گم کرده بود، به او گفته بود: "نگران نباش مامان! حالا اگه پول را تا شب که بابات میاد خونه، پیدا نکردی، من خودم از تو کیفم یه ۵۰ تومنی می‌دم بهت؛ برو بده به بابات..." آخه حاجی حسابی بابت گرفتن این ۵۰ تومنی او را دعوا کرده بود و گفته بود غروب که برگشتم خونه، می‌ریم پول را به سید پس بدیم. حاج خانم می‌گفت حاجی رسم داشت در قبال خیاطی هیچ‌وقت از خانواده‌ی سادات پول نمی‌گرفت و سید وقتی دیده بود حاجی بابت پیراهنی که دوخته بود، هیچ پولی از او نمی‌گیرد، بی سر و صدا ۵۰ تومن گذاشته بود کف دست محسن. نمی‌دانم ولی اگر شاید ما به جای این مادر قصه‌مان بودیم، در آن لحظه به سودای تربیت و آموزش و اصلاح و ... فرزندمان می‌افتادیم. غافل از اینکه تربیت شاید همین است... همین نقطه‌ی امن مادرانه ... همین که می‌دانی حتی اگر تمام این دنیا هم روی سرم خراب شود، اما مادری هست که بشود نگفتی‌ها را با او در میان گذاشت و او در این قضیه نه مادری جدا از من، بلکه از خود من باشد ... امنِ امنِ امن و در این اَمنگاه است که شاید من مجالی و گهواره‌ی پر مهری برای بودن و خودم بودن پیدا می‌کنم. ... ✍ @gharare_andishe
وارد کوچه که شدیم، مانده بودیم کدام در خانه‌ی شهید است، در ذهنم فکر می‌کردم دوست دارم کدام در باز شود، آنجا، ته بن‌بست شهید حمیدی، انگار پرده انداخته بودند و روایت آوینی پخش می‌کردند: «در قلب شهر خانه‌ایست که همچون قلب می‌تپد و خون تازه می‌سازد... اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبه‌های حقیقی عشق بسپاری، می‌بینی که پاهای مشتاقت راه خانه‌ی شهید را می‌شناسد و تو را از میان کوچه پس کوچه‌ها به کانون جاذبه می‌رساند...»؛ چشمم به درب سبز ته بن‌بست می‌افتد، یعنی باز می‌شود؟ نمی‌دانم این چه حالی بود که گویی آن خانه بهار بود و هر گوشه‌ای از آن در چشمم می‌شکفت. من در آن خانه حیران می‌گشتم و گویی اولین بار بود که ماشین لباس‌شویی و یا گلدان مرغی و یا پیش‌دستی‌های هفت رنگ و یا حتی شیرینی نوپلئونی و چای کمی غلیظ می‌دیدم و می‌خوردم و می‌بوییدم با یک دیوانگی و ولعی به رفیقم می‌گویم: «از این میز پشقاب و چنگال‌ها عکس بگیر، فلانی می‌شود از تک تک طاقچه‌ها هم عکس بگیری؟ ببین یک جور عکس بگیر طاق چشمه‌ی خانه پیدا باشد. از حیاطشان هم می‌شود عکس گرفت؟ از این ماشین لباسشویی سامسونگ اتومات هم که بغل این روشور سبزِ تهِ دالان منتهی به حیاط گذاشتند عکس بگیر. اگر از درخت وسط حیاطشان عکس بگیریم، زشت است؟ از آن موتور خراب و آهن‌آلات آن گوشه چطور؟» ما از هیچ‌کدام عکس نگرفتیم، یعنی رویمان نشد، می‌گفتند چهار نفر ندید پدید راه دادیم خانه، خلاصه منی که حافظه تصویری‌ام و البته اقسام دیگر حافظه‌ام اندازه‌ی دور از جانم ماهی قرمز یا حالا دیگر خیلی بالا برویم ماهی قزل‌آلا کار می‌دهد، آنجا حتی از طرح عصای دست مادر شهید هم عکس برداشتم. آنجا خانه‌ای بود که خون خشکیده در قلبم را به جریان انداخته بود، خانه‌ای که شهید بارها به مادرش در وصفش گفته بود که «در این آپارتمان‌ها نفسم بند می‌آید. اینجا خانه است، من اینجا را دوست دارم، اینجا باید زندگی کرد.» ... ✍ @gharare_andishe
بوی عطر می‌آید، آری بوی عطر وجود زنی از نسل ابراهیم خلیل عليه‌السلام. همو که وجودش آفتابی بود در دل جاهلیت جزیرة‌العرب. می‌دانی از که سخن می‌گویم؟ حضرت خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها را می‌گویم، او که نماد شکوفایی ابعاد انسانی و حقیقی یک زن است... او که مدیری است مدبر در لایه‌های عمیق شکل‌گیری اسلام عزیز. می‌خواهی چه ببینی؟ او زن است و حیات، عقلانیت، اقتصاد، خرد و سیاست، عاطفه و محبت و ایثار و شهادت با او معنایی دیگر یافته است... تو دختری شریف از نسل دین حنیف حضرت ابراهیم علیه‌السلام هستی و در آن دوران که زن معنایی برای حیات حقیقی ندارد، چه طلبی داشتی، ای خدیجه الغرا؟ چه می‌شود که حق تو را در دل آن ظلمت دوران، این‌گونه محافظت کرد و چنان پروراند؟ چه خواستی و در تاریخ خویش چه درک کردی که خدا به تو چنان شوکت و وجود و عقل و منزلت بخشید و تو در اوج خرد و عشق همه را به پای دین محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم بر زمین زدی؟ چه خواستی که همسری‌ات برای او، رنگ و بوی مادرانه یافت و برای جان گرفتن رسالت عظیمش، مادری کردی؟ چطور می‌شود ساده از کنار شما گذر کرد؟ چطور می‌شود فقط ایثار و بخشش ثروت را دید و آن همه وسعت وجود را ندید؟ چطور می‌شود آن همه بصیرت را که جلوه‌اش عشق و محبت بیکران تو بود به محمد امین را دید و رد شد؟ تو دختری بودی، صاحب عقلی خاص و خرد اقتصادی بی‌نظیر با خواستگاران بسیار از تجار و بزرگان، چطور در آن جایگاه ایستادی؟ چطور به همه درخواست‌ها جواب نه دادی و از بین همه او را پذیرفتی؟ البته که شوکت و رفعت وجود آن جوان کارگزار یتیم، بصیرتی می‌خواست که تو داشتی ولی چه بر تو گذشت؟ تاریخ کجا می‌تواند بر ما روایت کند، رنج و محنت و عظمت جان تو را؟ که می‌تواند روایت کند فشارهای اطرافیان و غربت تو را در آن ایام؟ کیست که تو را بشناسد جز آن نبی‌ای که عالم و آدم را بهانه خلقت است؟ او، تو را چگونه یافت و درک کرد که آن همه بر تو مشتاق بود؟ تو ای خدیجه کبری سلام‌الله علیها! بیا و بگو، چه‌ها دیدی و چه‌ها کشیدی و چطور تنها شدی و اما ایستادی که آن ابرمرد تاریخ، بعد از تو چنان به یادت اشک‌ریزان می‌شد و در شنیدن نامت گویا هر بار، آن همه درک و خرد توحیدی ناب را باز به تماشا می‌نشست و جانش به شعف می‌آمد و نوای حمد بر جانش می‌جوشید و باران اشک می‌شد بر خدایی او که با اسلام بستری ساخت تا روی سفید تو ای بانوی عظیم شأن، تابلویی شود بر تارک تاریخ و مشعلی تابناک بر بشر جویای سیر تا بی‌نهایت! تو مادری کردی بر تاریخ! تو با تفکر و خردت، همه همراهی شدی تا بعثت جان محمد امین تحقق یابد! مگر می‌شود درک کرد که تو چه‌ها دیدی و کشیدی و ایستادی!؟ آری! الحق که تو مادری بر حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیها، جز تو که توان مادریِ او را داشت؟ بانوی أُمِّ أَبیها پرور! تو مقدمه و سرآغازِ معنای مادری، ما قبرستان نشینان دنیا، از مادری تو بر جان‌های خویش، چه درک می‌کنیم؟ نهایتاً گذشتن از مال را، اما تو خویش را شناختی و مال صدقه‌ی تعالی جانِ پاکت بود، تو همه را دادی تا معنای مودت به ذی‌القربی جابه‌جا شود. تو از مال که هیچ، از آبرو و جان خویش هم گذشتی تا هرکس در جستجوی معنای انسان است، هرکس طالب سربازی امام زمان خویش است، با اندکی تفکر در تو و سیره‌ات راهی یابد تا ابدیت و در اوج خرد، لیک مجنون‌وار، به عشقِ امینِ هستی، بر آستانِ جانان، سر نهاده بودی و جان را فدای بنای چتر گسترده‌‌ی حکومتش کردی. گویا نوای جان‌ سوخته‌ی توست که می‌خواند: دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس گشته‌ام در جهان و آخرِ کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس من به گوشِ خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس همچو حافظ غریب در رَهِ عشق به مَقامی رسیده‌ام که مپرس مادران و همسران شهدای عزیزِ ما و... اینک در غزه به تأسی از تو بدون نام و نشان ایستادند و بنایی ساختند که قابل نمایش نیست... آیا می‌شود در نسبت با این تاریخ، در نسبت با جنگ ترکیبی دشمن، ما نیز تو را در خویش بیابیم و با تو، بودنِ دیگری از خویش بیابیم که طبق فرموده‌ی آن یار، در جهت جمهوری اسلامی ایران، ایمان و امید و خرد و حکمت و اقتصاد را معنایی متناسب با تاریخ خویش بخشیم و سربازی در این میدان شویم؟ باز هم در انتظار خویشتن خویش می‌نشینیم... 🖌 @gharare_andishe