امروز دوشنبه2⃣2⃣رجب
🟢سوره توحید
۳۴ مرتبه
🔴ذکر ((لا اله الا الله))
۳۴مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام))
۳۴مرتبه
🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه))
۱۴ مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))
۷۰ مرتبه
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_سوم
دست و پاهام میلرزید....
با اخم پرسید:
_اینجا چیکار میکنی؟ این بچه ی کیه؟
با بغض گفتم:
_من خانم این خونه ام....این بچه هم، بچه ی منه...
با تعجب پرسید:
_خانم سامری؟
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم....
اسلحه شو پایین آورد و خطاب به بقیه مامور ها گفت:
_شلیک نکنید...
همون لحظه آقای احمدی با عجله اومد توی اتاق و گفت:
_خانم سامری شما باید همراه ما بیایید...
آهسته سرمو تکون دادم....
چند تا خانم پلیس چادری اومدن داخل...
میکائیل رو بغل کردم و همراهشون رفتم توی پذیرایی...
همه جا به هم ریخته بود...
ظرفا شکسته بود، صندلی ها افتاده بودن....میز ها چپه شده بودن....
یکهو چشمم به چهار پنج تا جنازه افتاد که روشون پارچه سفید انداخته بودن....
خیلی ترسیدم....
همراه پلیس های خانم سوار ماشین شدم و منو بردن اداره آگاهی....
بهم گفتن توی دفتر آقای احمدی منتظر بمونم تا ایشون بیان.....
یک ربعی طول کشید و آقای احمدی با چند تا پلیس خانم و آقا اومدن داخل....
نشست پشت میزش و مودبانه گفت:
_ببخشید منتظر شدین....
آهسته گفتم:
_خواهش میکنم...
ادامه داد:
_خانم سامری...بابت کمکتون ممنونیم.....ما خوشبختانه با کمک خدا تونستیم همه ی نفوذی ها و خائنین رو دستگیر کنیم....
نفسی کشید و گفت:
_البته متاسفانه بعضی هاشون مقاومت کردن و کشته شدن.....
ناراحت شدم....
مکثی کرد و با تاسف گفت:
_از جمله آقای شاهرخ مهرابی....
سرم پایین بود....
با شنیدن این حرف، یکهو سرمو بالا آوردم و با ترس بهش نگاه کردم....
فکر کردم اشتباه شنیدم...
با نگرانی پرسیدم:
_کی؟؟؟؟
سرشو با ناراحتی انداخت پایین و گفت:
_میدونم باورش خیلی سخته اما مامورین ما خیلی تلاش کردن که ایشون زنده بمونه....امانشد....
اشک توی چشمام جمع شد....
باورم نمیشد دیگه شاهرخ وجود نداره...
باورنمیکردم که دیگه توی این دنیا ،روی این کره ی خاکی نفس نمیکشه....
اشکهام چکید...
نمیدونم دلیل این اشک ها چی بود...
من که از شاهرخ متنفر بودم.....من که هیچ علاقه ای بهش نداشتم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_سوم
آقای احمدی با شرمساری گفت:
_نیروهای ما به ایشون و چند نفر دیگه اخطار دادن تا خودشونو تسلیم کنن اما ایشون با شلیک گلوله ، سعی کردن مامورین ما رو از خودشون دور کنن....
در آخر هم با شلیک ما کشته شدن....
باورم نمیشد....
بعد از چند لحظه گفت:
_خانم سامری باید یک خبر متاسفانه بد رو بهتون بگم...
کنجکاو گوش کردم...
_برادرتون به خاطر بدهی هایی که آقای مهرابی براشون درست کرده بود، الان زندان هستن...زندان تهران...
یکهو انگار کل دنیا روی سرم خراب شد....
از شاهرخ بیشتر از قبل متنفر شدم.....
خداروشکر کردم که مرده....
با بغض پرسیدم:
_من الان چیکارکنم؟
_شما باید برگردید تهران...اونجا براتون امن تره...دوستان و همدست های آقای مهرابی ممکنه بیان ویلا....
با نگرانی پرسیدم:
_سوفیا...اونو کجا دفنش کرده؟
با تاسف گفت:
_توی یکی از جنگل ها....البته ما تمام مدت اونها رو تعقیب میکردیم و محل دفن رو بلدیم....هرچه سریعتر نیرو میفرستیم تا جسد رو از زیر خاک در بیارن و تحویل خانوادش بدن...
مکثی کرد و ادامه داد:
_جسد آقای مهرابی رو تحویل شما بدیم؟
با عصبانیت گفتم:
_به هیچ وجه...بفرستید برای خانوادش...
یکهو پرسیدم:
_راستی لایلا کجاست؟
_حالش خوبه....باید تحویل خانوادش بدیم..
_خبپدر و مادرش کجا هستن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_راستش لایلا خواهرزاده ی خانم سوفیا بود که سه سال و نیم گذشته ،پدر و مادرش در یک صحنه تصادف از دنیا میرن و این بچه زنده میمونه....از اونجا به بعد،خانم سوفیا این دختر رو به فرزندی قبول میکنه....
با غصه گفتم:
_الان چه اتفاقی براش میفته؟پدربزرگ یا مادربزرگی نداره؟
_نگران نباشید خانم سامری....ما این بچه رو برمیگردونیم انگلستان...اما توی این مدت، باید پیش ما بمونه...
_الان کجاست؟میتونم ببینمش؟حداقل برای آخرین بار...
به یکی از مامورین خانم گفت:
_ایشون رو راهنمایی کنید...
از جام بلند شدم و همراه اون خانم رفتم بیرون...
وارد یک سالن دیگه شدیم...
در یک اتاق رو باز کرد و رفت داخل....
خودمم وارد اتاق شدم...
لایلا به همراه یک خانم پلیس توی اتاق بودن و داشت شکلات میخورد...
تا منو دید، از صندلی پایین اومد و دوید سمتم....
با خوشحالی گفت:
_خاله اومدی؟
میکائیل توی بغلم بود اما دلم نیومد لایلا رو بغل نکنم...
خودشو انداخت توی بغلم....
کمی فشردمش و موهاشو بوسیدم....
بعد از توی بغلم بیرون اومد و پرسید:
_خاله اومدی دنبالم؟
نمیدونستم چی بهشبگم...اصلا چجوری بهش بگم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_لایلاجون...مامان سوفیا رفته انگلستان پیش مامان بزرگ و پدر بزرگت...
به من زنگ زد و گفت که تو رو هم ببرم پیش اونا....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_سه
#فصل_سوم
ذوقی کرد و امیدوارانه گفت:
_آخ جون بریم خاله...
با غم بهش نگاه کردم....
نمیدونستم چه بهانه ای براش بتراشم...
یکهو گفتم:
_خاله جون میکائیل رو سوار هواپیما نمیکنن...چون خیلی کوچیکه....
لایلا با ناراحتی به میکائیل نگاه کرد....
بعد ادامه دادم:
_برای همین من نمیتونم بیام...به جاش خانم پلیس ها میبرنت پیش خانوادت....
_خاله پس شما چی؟
لپشو بوسیدم و گفتم:
_من اینجا میمونم...به حرف خانم پلیسا گوش کن...خیلی زود برمیگردی خونتون....
از جام بلند شدم...
دلم براش سوخت چون باید اینجا تنها میموند...
به خانم پلیس ها نگاه کردم و پرسیدم:
_میشه امشب پیش من بمونه؟لطفا با آقای احمدی صحبت کنید و اجازشو بگیرید...
یکی از خانمهاگفت:
_فکرنکنم اجازه بدن چون این بچه امانته...ولی بازم بهشون میگم...
اینو گفت و از اتاق خارج شد....
نشستم روی صندلی و لایلا داشت با میکائیل بازی میکرد...
مدت طولانی گذشت....
یکهو در باز شد و آقای احمدی اومدن داخل...
از جام بلند شدن و گفتن:
_خانم سامری...این بچه فردا با اولین پرواز برمیگرده انگلستان...نمیتونیم به شما تحویلش بدیم....
به لایلا نگاه کردم...
انگار کمی ترسیده بود...
بغلش کردم و با خوشحالی کاذب گفتم:
_آخ جون لایلا...فردا برمیگردی خونتون...
خوشحال شد...
بوسیدمش و گفتم:
_من باید برم عزیزم....با من کاری نداری؟
_نه مرسی...
ازش خداحافظی کردم....
از اداره آگاهی بیرون اومدم....
دلم میخواست گریه کنم....
من تنهای تنها شده بودم....باید برمی گشتم تهران و داداشمو از زندان آزاد می کردم....
چه زندگی سختی شده بود....
برگشتم ویلا...
توی حیاط که رسیدم، پوران خانم با عجله اومد و پرسید:
_برگشتین خانم؟
کلافه گفتم:
_بیا میکائیل رو بگیر....خسته شدم....
فورا میکائیل رو بغل کرد و با هم وارد خونه شدیم...
نگاهی به ویلای به هم ریخته انداختم....
پوران خانم با نگرانی پرسید:
_خانم چرا تنها اومدین؟آقا کجان؟
همونطوریکه مانتومو درمیاوردم، با بهت گفتم:
_مُرد...
با تعجب نگام کرد...
خیلی جا خورد...اما برای من که دیگه مهم نبود...
رفتم توی اتاقم و چمدونم رو برداشتم...
همونطوریکه میکائیل توی بغلش بود، با بغضپرسید:
_خانم میخوایین چیکار کنین؟
داشتم لباسامو از توی کمد درمیاوردم که گفتم:
_برمیگردم تهران...تو هم بعد از اینکه اینجا رو مرتب کردی، برو خونت و برای همیشه اینجا و اهل این خونه رو فراموش کن....
سرشو با ناراحتی پایین انداخت...
_پوران خانم...فردا یه ماشین میگیرم تا همه ی وسایل میکائیل رو بیاره تهران...حواست باشه چیزی جانمونه...
چشمی گفت و سکوت کرد....
همه ی وسایلم رو گذاشتم توی چمدونم و زیپش رو بستم....
نگاهی به لوازم شاهرخ انداختم....
آهی کشیدم و گفتم:
_می بینی پوران خانم؟ همه ی این ادکلن ها و لباس ها، تا چند ساعت پیش متعلق به یک آدم ثروتمند بود که برای خودش آدم بزرگی بود....اما حالا.....
زد زیر گریه....
_چرا گریه میکنی پوران خانم؟
با گریه گفت:
_آخه آقا خیلی در حقم لطف داشتن...
_آره...در حق دیگران خیلی لطف میکرد به جز من.....منو خیلی اذیت کرد پوران خانم....خانوادمو نابود کرد...خوشبختیمو ازم گرفت....مهرداد.... همسرمو ازم گرفت....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_سوم
صبح شده بود....
سر میز صبحانه از پوران خانم پرسیدم:
_موبایلم کجاست؟
_توی گاوصندوق خانم....
_کلیدش...
_براتون میارم....
اینو گفت و رفت سمت اتاقش
داشتم شیر کاکائو میخوردم که کلید و گرفت سمتم و گفت:
_خدمت شما خانوم...
کلید رو ازش گرفتم و گفتم:
_ممنون
صبحانمو تموم کردم و رفتم توی اتاق خوابم...
در گاوصندوق رو باز کردم...
داخلش پر از مدارک مهم و اسناد شرکت ها بود....
سند ازدواجمون....شناسنامه ها و مقدار زیادی پول و دلار....
موبایلمو از داخل گاوصندوق برداشتم و سریع روشنش کردم...
نمیدونم چندماه بود که خاموش بوده....
اما حتما تا الان کلی تماس و زنگ داشتم....
از جام بلند شدم
صدها پیام برام اومد...بخصوص پیام تبلیغاتی....
با موبایلم بلیط ساری_تهران رزرو کردم...
دو ساعت دیگه پرواز بود...
فورا وسایلمو جمع کردم ...
خطاب به پوران خانم گفتم:
_من دارم میرم،هروقت رسیدم تهران،ماشین میفرستم تا وسایل میکائیل رو بیارن....
چشمی گفت و ازش خداحافظی کردم...
_به سلامت خانم...
سوار تاکسی شدم و راه افتادیم سمت فرودگاه دشت ناز ساری....
وقتی توی مسیر بودیم، شماره ی شیدا رو گرفتم....
دلم میخواست هرچه سریعتر ببینمش...
یه چندتا بوق خورد و بعد جواب داد:
_الو؟ریحانه؟
_سلام شیدا....حالت چطوره؟
جیغ بلندی کشید و گفت:
_سلام...خودتی ریحانه؟معلوم هست این همه مدت کجابودی؟چه بلایی سرت اومده؟
نفسی کشیدم و جواب دادم:
_شیدا داستانش مفصله...من الان توی راهم.... دارم میرم فرودگاه ساری...یک ساعت دیگه پرواز دارم...
_ریحانه شمال چیکار میکنی؟
_شیدا جان..فقط خواستم بگم امروز میرسم تهران....حتما بیا خونه ی پدریم ببینمت...
باشه ای گفت و بعد از خداحافظی، تلفنو قطع کردم....
رسیدم فرودگاه...
راننده کالسکه ی میکائیل رو از داخل صندوق عقب برداشت و بازش کرد...
چمدون ها رو هم بیرون آورد....
بعد از اینکه هزینه رو پرداخت کردم،وارد فرودگاه شدم...
حس آزادی بهم دست داده بود....
اما من داشتم با کوله باری از غم، وارد دردسر های بزرگی میشدم....
اول باید برادرم رو آزاد میکردم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_سوم
نوبت پروازم رسید..
سوار هواپیما شدیم و بعد از مقدمات اولیه،هواپیما پرواز کرد....
خیلی زود رسیدیم تهران....
با تاکسی های فرودگاه رفتم خونه....
البته خونه ی شاهرخ....
تمام وسایلم اونجا بود.....
کلید رو انداختم و درو باز کردم....
کالسکه رو بردم داخل و درو با پا بستم.....
نگاهی به خونه ی سوت و کور انداختم.....
دیگه شاهرخی وجود نداشت که منو تحقیر کنه.....منو زندانی کنه....منو اذیت کنه....
رفتم توی اتاق خواب....
همون شیشه ادکلن شکسته هنوز روی زمین بود....
میکائیل رو گذاشتم روی تخت و خودمم دراز کشیدم....
این آسودگی به کل دنیا می ارزید....
چشمامو گذاشتم روی هم و خوابم برد....
شیرین ترین خواب دنیا....
درست مثل زمان مجردیم....
یکی دو ساعتی خوابیدم که یکهو با صدای میکائیل از خواب بلند شدم...
دقیقا مثل آلارم موبایل، راس ساعت بیدار میشد....
ساعت پنج بعدازظهر شده بود...
به شیدا زنگ زدم...
_جانم ریحانه؟
_کجایی شیدا؟
_دارم راه میفتم....تهرانی دیگه؟!!
_آره بیا خونه ی خودم...خونه پدریم نرو....
_آخه همسرت...
حرفشو بریدم و گفتم:
_نیست...بیا برات تعریف میکنم....
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم....
از جام بلند شدم و دستی به سر و وضع خونه کشیدم...
کارکردن چقدر سخت بود...
لااقل برای منی که اصلا کار نمیکردم و همش خدمتکار داشتم...
نیم ساعتی گذشت که شیدا زنگ زد و گفت:
_ریحانه پایین ساختمونم...درو باز کن...
فورا آیفون رو زدم و گفتم:
_بیا بالا عزیزم...خوش اومدی...
براش در پذیرایی رو باز گذاشتم و رفتم توی آشپز خونه....
بعد از چند دقیقه اومد داخل و بلند بلند صدام میزد و میگفت:
_ریحانهههه؟؟؟کجایی؟ من اومدم....
دل توی دلم نبود....
نمیدونم چند وقت میشد که ندیده بودمش....
رفتم توی پذیرایی....
دم در ایستاده بود و معذب بود....
تا منو دید، با خوشحالی اومد جلو...
محکم بغلم کرد و با فریاد گفت:
_دیووونه....دلم برات تنگ شده بود....معلوم هست این همه مدت کجا بودی؟؟؟؟
مثل همیشه پر انرژی بود و منو محکم فشار میداد....
با خنده گفتم:
_ولم کن خفه شدم...
منو از خودش جدا کرد و با ذوق و شوق توی چشمام نگاه کرد....
لبخندی زدم و گفتم:
_چطوری شیدا؟ دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود....
با ناراحتی گفت:
_چقدر عوض شدی ریحانه....انگار بیست ساله که ندیدمت....
نگاهی به عینک روی چشمش انداختم و گفتم:
_عینکی شدی که....چشمات چرا ضعیف شدن...
آهی کشید و گفت:
_اینقدر که در فراغ تو گریه کردم چشمامو از دست دادم....
بلند زدم زیر خنده و گفتم:
_بیا بشین برام تعریف کن
❃| @havaye_zohoor |❃
بـرمشـامممیرسـد
هرلحـظـہبوۍانتـظار
بردلمترسـمبمـاند
آرزوۍوصـلیار
تشنہۍدیداراویـم
معصیتمھلتبده
تابمیرمدررڪابش
باتـمامافتـخار:))💙'
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_سوم
نشستیم روی مبل و شروع کرد به گله کردن:
_این همه مدت کجا بودی دختر؟ یکهو توی دانشگاه غیبت زد...همه سراغ تو رو میگرفتن...
خیلی عذاب وجدان گرفتم....
ادامه داد:
_حتی استاد رامهر...
لبخندی روی لبم نشست....
_چی گفت بهت شیدا؟
خیلی بی تفاوت گفت:
_یه روز اومد بهم گفت شما از خانم سامری خبر دارین؟ منم گفتم نه خبر ندارم....چطور مگه استاد؟ ایشون هم گفت که شنیده جنابعالی بدون هیچ اطلاع قبلی، غیب شدی....
چه حس خوبی بود اینکه مهرداد نگرانم بوده...
شیدا یکهو با حالت غمگینی گفت:
_ریحانه....
_جانم...
_یه چیزی بهت میگم....فقط سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی....
یه نگرانی افتاد توی وجودم.......
_بگو شیدا....
_قول دادیا...
_باشه...بگو ببینم چی شده....
با تردید و نگرانی و غصه گفت:
_استاد رادمهر فوت کرده....
سکوت کرد....
جا خوردم.....
جمله ی شیدا رو داشتم تحلیل میکردم....
کی؟ مهرداد؟؟؟؟ باورش سخت بود...
محال بود....
تمام خاطراتم با مهرداد از جلوی چشمم رد شد...
کمی به خودم اومدم...
اشک توی چشمام جمع شده بود...
تا پلک زدم، اشکهام ریخت روی صورتم...
شیدا با وحشت بهم نگاه کرد و گفت:
_ریحانه خوبی؟؟
اشکهام بیشتر از قبل سرازیر شد....
صدام در نمیومد....
یکهو پقی زد زیر خنده و گفت:
_ریحانه یه وقت سکته نکنی.....بابا شوخی کردم ببینم عکس العملت چیه....تو سابقه سکته هم داری یه وقت نیفتی روی دستمون....
با بغض گفتم:
_دروغ نگو.....اینجوری میگی یه وقت من ناراحت نشم...
بلند تر از قبل خندید و گفت:
_ به جان خودم قسم میخورم دروغ گفتم....استاد رادمهر زنده اس....تازه خیلی هم سختگیر شده....
اینقدری از دست شیدا عصبانی شدم که از داخل ظرف یه شکلات برداشتم و محکم پرت کردم سمتش و همزمان گفتم:
_دیگه از این شوخیا نکنی بی ادب....
شکلات محکم خورد روی پیشونیش....
با خنده آخ بلندی گفت و نالید:
_مثل اینکه هنوزم خاطر خواهشی ریحانه....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_فراموشش کن....
با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_شوهرت کجاست ؟ این همه مدت شمال چیکار میکردی؟
با دلی پر از غم، داستان زندگیمو براش تعریف کردم....
توی بعضی از فراز های زندگیم، پا به پای من اشک ریخت...
وقتی داستان این همه مدت رو براش تعریف کردم، با بغض گفت:
_خدا لعنتش کنه که اینقدر تو رو زجر داد....الان فسقلیمون کجاست ببینمش؟
با لبخندی پر از درد گفتم:
_الان میارمش....
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق....
میکائیل رو بغل کردم و آوردم توی پذیرایی...
مثل همیشه خواب بود....
شیدا با ذوق گفت:
_ای جانم....چقدر کوچیکه....
بغلش کردم و آهسته گونشو بوسید....
_ریحانه متاسفانه شبیه باباشه....
خندیدم و گفتم:
_خب پسره دیگه....
چشمکی زد و گفت:
_البته باباش خوشگلم بود....
سرمو انداختم پایین....
شاهرخ فقط ظاهر زیبایی داشت....اما باطنش هیچوقت زیبا نبود...
شیدا با امیدواری گفت:
_این پسر وقتی بزرگ بشه، خیلی کمکت میکنه ریحانه...
_امیدوارم....
دستای کوچولوشو گرفت و محکم بوسید....
_آخ دلم میخواد محکم فشارش بدم گریه کنه...
با تعجب پرسیدم:
_چه کاریه آخه؟مگه مردم آزاری؟اصن بده من بچمو....
با خنده گفت:
_حالا مهربون نشو واسه من....
هردو خندیدیم....
یک ساعتی با هم گفتیم و خندیدیم....
وقتی خواست خداحافظی کنه، گفت:
_ریحانه بیا دانشگاه....خیلی حیفه....
_باشه....این چند روزه فقط باید برم دنبال کارای داداش سپهرم...فعلا اون مهم تره....
فکری کرد و گفت:
_اگه بخوایی میتونم میکائیل رو برات نگه دارم....
از مهربونیش خندم گرفت....
_فدات شم که اینقدر مهربونی شیدا....
لبخندی زد و خداحافظی کرد....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هفت
#فصل_سوم
صبح شده بود و باید میرفتم زندان پیش داداش سپهر....
چندین بار شماره ی نیلوفر رو گرفتم اما جواب نداد....
با آژانس رفتم خونه ی پدریم....ماشینم اونجا بود...
در حیاط رو باز کردم و وارد شدم....
نگاهی به حیاط با صفای خونمون انداختم....
نسیم خنکی می وزید....
چند قدمی راه رفتم و نگاهم به استخر بزرگ افتاد....
کریر میکائیل که حالت کالسکه بود رو هل دادم و گفتم:
_پسرم اینجا خونه ی مامانه....
خاطرات کل زندگیم برام مرور شد....
شب هایی که با مهرداد اینجا قدم میزدیم...
به آسمون نگاه میکرد و میگفت:
_ریحانه...توی کل زندگیم به همه ی آرزوهام رسیدم....
منم با خنده میگفتم:
_که البته یکیش منم....
بعد بهم نگاه میکرد و با لبخند میگفت:
_بهترینش تویی....
منم از خجالت سرمو پایین مینداختم و با خنده میگفتم:
_پس قدرمو بدون.....
با صدای میو یک گربه به خودم اومدم....
آهی کشیدم رفتم داخل خونه....
همه جا سوت و کور بود...
هاجر خانم انگار خیلی وقته که دیگه اینجا نیومده....
همه جا پر از گرد و خاک بود....
رفتم طبقه بالا توی اتاقم....
همه چیز دست نخورده باقی مونده بود....
از خونه بیرون اومدم و رفتم سمت پارکینگ...
سوار ماشینم شدم...
چشمم به چیزی افتاد که داغونم کرد...
اون سی شاخه گلی که مهرداد بهم داده بود....
روز آخر...
گذاشته بودمش توی ماشین....
خشک شده بودن...همه شون توی یک جعبه خیلی خوشگل چیده شده بودن....
کریر رو تا زدم و از حالت کالسکه خارج کردم....میکائیل رو هم گذاشتم داخلش و گذاشتم صندلی جلو ی ماشین....
چقدر روکش صندلی ها خنک بود....
ماشینو از توی پارکینگ درآوردم و از خونه زدم بیرون...
رفتم سمت خونه سپهر.....
دوباره به موبایل نیلوفر زنگ زدم اما جواب نداد...
زنگ آیفون رو زدم اما کسی باز نکرد....
نمیدونستم کجا باید برم....
شماره مطب نیلوفر رو گرفتم....
امیدوار بودم شاید جواب بده....
اما صدای خانم منشی اومد که گفت:
_مطب جراحی و زیبایی دکتر نیلوفر نصیری بفرمایید...
صدای خانم پورآبادی بود....منشی دفتر نیلوفر...
بعد از اینکه خودمو معرفی کردم، و درباره نیلوفر ازش پرسیدم، گفت:
_ایشون منزل پدرشون تشریف دارن و تا اطلاع ثانوی هم مطب بسته اس....
خداحافظی کردم و فورا حرکت کردم سمت منزل خانواده نیلوفر....
ماشینو جلوی خونشون پارک کردم و زنگ آیفون رو زدم....
چند لحظه بعد، صدای مادر نیلوفر اومد که وقتی منو پشت آیفون تصویری دیده بود گفت:
_سلام ریحانه خانوم....بفرمایید داخل....
و همون لحظه در ساختمون باز شد...
کریر میکائیل رو برداشتم و رفتم داخل ....
در واحد خونه شون باز شد و مادر نیلوفر با خوشحالی گفت:
_سلام عزیزم....چطوری؟؟
با لبخند گفتم:
_سلام خانم نصیری...خوبم ممنونم...شما چطورین؟
_بفرما داخل عزیزم....
وارد خونه شدم که با ذوق گفت:
_بچه ی خودته ریحانه خانوم؟
خجول گفتم:
_دست بوس شماست....
با ذوق بچه رو از داخل کریر برداشت و گفت:
_بشین عزیزم...
نشستم روی مبل و مادر نیلوفر هم مشغول بوسیدن میکائیل شد....
_خانم نصیری...
_جانم عزیزم...
_نیلوفر اینجاست؟
_آره الان میاد....
_آخه من رفتم در خونشون هیچکس جواب نداد....وقتی شنیدم برادرم زندانه، خیلی ناراحت شدم....اومدم که کمک کنم آزاد بشه....
با تعجب پرسید:
_شما از کجا میدونی؟
_داستانش مفصله خانم نصیری....
_آخه آقا شاهرش گفتن که خبر به گوش شما نرسه...
با تعجب پرسیدم:
_برای چی آخه؟
_چون ایشون گفتن شما حالتون زیاد خوب نیست و این خبر بیشتر نگرانتون میکنه....برای همین نذاشت کسی بهت خبر بده...
همون لحظه نیلوفر از توی اتاق اومد بیرون و با ذوق گفت:
_سلام ریحانه جون...
بهش نگاه کردم و از جام بلند شدم....
اومد جلو و همدیگه رو درآغوش کشیدیم....
_ای ریحانه ی بی معرفت....رفتی شمال دیگه سراغی از ما نگرفتی....
نشست کنارم و گفتم:
_به میل خودم نرفتم که....
نگاهش به میکائیل افتاد که با ذوق دستاشو گذاشت روی صورتش و گفت:
_ای وااای....این فرشته کوچولو رو ببین...
میکائیل رو از بغل مادرش گرفت و بوسید....
_ریحانه قل دیگش کجاست؟این که از لباساش معلومه آقا پسرمونه.....دخترکوچولومون کجاست؟
مجبور شدم تمام زندگیمو براش تعریف کنم.....
از سختی هایی که کشیدم....
از عذاب هایی که متحمل شدم.....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هشت
#فصل_سوم
نیلوفر با تعجب نگاهم میکرد..
با ناراحتی پرسید:
_یعنی آقا شاهرخ فوت شده؟
سکوت کردم....
ادامه داد:
_آقا شاهرخ به سپهر گفته بود که زندگیت رو به راهه و مشکل سپهر باعث میشه نگران بشی...برای همین بهت چیزی نگیم...
به ما نگفت که دخترتون رو از دست دادین...
سرمو پایین انداختم....
یکهو ازش پرسیدم:
_کار های شرکت رو کی انجام میده؟
_معاون جانشین سپهر شده...
_چرا خونه ی خودت نبودی نیلوفر؟
آهی کشید و گفت:
_خونه بدون سپهر سوت و کوره...
مکثی کرد و گفت:
_بخصوص وقتی که بچه هست، ولی پدر نیست...
با تعجب بهش نگاه کردم....
یه حدسایی زدم اما باورم نمیشد...
با خنده پرسیدم:
_نیلوفر؟؟
خندید....
از جام بلند شدم و بغلش کردم....
با خوشحالی پرسیدم:
_داداش میدونه؟
_دلم نیومد بهش بگم...
_چندماهته نیلوفر؟
با خنده گفت:
_هنوز سه ماهه...
خیلی خوشحال شده بودم....اینکه داداشم پدر شده....
قاطعانه تصمیم گرفتم که هرجور شده از زندان نجاتش بدم...
رفتم سراغ کارهای داداش سپهر ...
چند روزی یه پام شرکت بود و یه پامزندان....
با وکیل داداش همش دنبال کارهای آزادیش بودیم....
یکی از زمین های خارج شهر رو گذاشته بودم فروش...
باید پول بدهی های به ناحق داداش رو جور میکردم....
حدود پونصد میلیون زیر قیمت فروختم....
یه هفته ای طول کشید و بلاخره داداشم آزاد شد....
روزی که از زندان بیرون اومد، من و نیلوفر خیلی گریه کردیم....
گریه از سر شوق...
چون داداشم هفت یا هشت ماه توی زندان بوده و من خبر نداشتم....
شاهرخ اونو به ناحق انداخته بود زندان....
شبی که از زندان آزاد شد، رفتیم خونه ی خودشون....
شام اونجا بودیم و داشتم به نیلوفر کمک میکردم....
داداش تازه متوجه شده بود که نیلوفر بارداره...
با لبخند اومد توی آشپز خونه و گفت:
_کمک لازم ندارین؟
نیلوفر گفت:
_نه سپهر جان....شما برو خسته ای...
_آره داداش من هستم اینجا شما برو....
بهم نگاه کرد و اومد جلوتر و با غصه گفت:
_چقدر لاغر شدی ریحانه....چی بهت گذشته؟
بغضی ته گلوم نشست اما فرو دادم...
_شما هم حال بهتری نسبت به من نداریا....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_سوم
با غصه گفت:
_ با یه بچه اومدی که... از دوقلوهامون چرا فقط یکی مونده؟ مگه چقدر حرصت داد اون نامرد که بچت زنده نموند؟؟
با غم گفتم:
_داداش خودتو ناراحت نکن...کاریه که شده...
دندوناشو یه هم فشرد و با کینه گفت:
_اگه زنده بود گردنشو می شکوندم....
با ناراحتی گفتم:
_اون زمانیکه اصرار میکردم منو مجبور به این ازدواج نکنید، این روزا رو می دیدم....
سرشو پایین انداخت و گفت:
_شرمنده ام ریحانه....مهرداد تک گل بود....مهرداد غیرت داشت...مرد بود...ای کاش از هم جدا نمی شدین...
داداشم هنوز از ماجرای بین من و مهرداد خبر نداشت....
وگرنه بیشتر از این ها از دست شاهرخ عصبانی میشد...
رفت توی پذیرایی و نشست پیش بقیه مهمانها...
خانواده نیلوفر هم اومده بودن...
و خانواده معاون و چند تا از کارمند های شرکت....
داداش میکائیل رو بغلش کرد و با خنده گفت:
_فسقلی بگو دایی....بگو دایی سپهر...
با خنده گفتم:
_داداش هنوز زبون باز نکرده که....
یا ذوق گفت:
_دلم میخواد اولین چیزی که میگه، دایی باشه...نه مامان و نه بابا....
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
_دیگه چی داداش....پس بچه ی شما هم اولین حرفی که میزنه باید بگه عمه..
بلند تر از قبل زد زیر خنده...
توی دلم قربون صدقه اش رفتم....
بعد از شام از داداش و بقیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه..
باید فردا میرفتم دانشگاه...
باید میرفتم سراغ دوستانم و ادامه ی تحصیلم رو شروع میکردم....
صبح شد و مقنعه ی مشکیم رو سرم کردم و با یک مانتوی گشاد و خوشگل سوار ماشین شدم...
قرار بود میکاییل رو ببرم پیش نیلوفر....
بعد از اینکه میکائیل رو تحویل نیلوفر دادم، حرکت کردم سمت دانشگاه....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_صد
#فصل_سوم
ماشین رو داخل پارکینگ دانشگاه پارک کردم و رفتم داخل سالن اصلی....
حس غریبی بهم دست داد...
رفتم سمت سمت اتاق مدیریت....
نمیدونستم اولین واکنش آقای مدیر با دیدن من چیه...
تقه ای به در زدم و با صدای بفرما، درو باز کردم....
تا سرمو بالا آوردم و میخواستم به مدیر سلام کنم، با دیدن شخصی که پشت میز نشسته بود سر جام میخکوب شدم...
مهرداد پشت میز نشسته بود....
سرش روی چند تا برگه بود و تا سرشو بالا آورد و منو دید، انگار خودشم جا خورد...
بعد از مکث کوتاهی گفت:
_سلام خانم سامری...بفرمایید....
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد ، با هول و ترس گفتم:
_ببخشید...سلام....آقای مدیر تشریف ندارن؟ با ایشون کار داشتم....
از جمله ی نامرتبی که گفته بودم حرصم دراومد...
لبخندی گوشه ی لبش نشست و بعد با جدیت گفت:
_اینجا اتاق معاونته....اتاق جناب مدیر تغییر کرده....
با تعجب پرسیدم:
_واقعا؟ از چه زمانی ؟؟؟
_شما خیلی وقته که تشریف نداشتین....یه مدتی هست که اتاقشون با اتاق کناری جا به جا شده....
خیلی خجالت زده گفتم:
_چشم...با اجازه...
اینو گفتم و از اتاق خارج شدم...
قلبم داشت تند تند میزد...
چقدر عوض شده بود...اما همچنان خوشتیپ بود مثل گذشته....
درو بستم و رفتم اتاق بغلی...
آقای مدیر تا منو دید، با تعجب پرسید:
_خانم سامری...معلوم هست کجایین؟؟ چرا خبری ازتون نیست؟؟
از کل دانشگاه سراغتونو گرفتیم اما هیچکس ازتون خبر نداشت...
ما فکر کردیم خدایی نکرده اتفاقی براتون افتاده....
تازه به عمق ماجرا پی بردم...
اصلا مگه ریحانه برای کسی مهم بود؟
ادامه داد:
_باید برای غیبت چندین ماهه تون دلیل بیارید وگرنه اخراج میشید...
فورا گفتم:
_وای نه جناب مدیر...ازتون خواهش میکنم اخراجم نکنید....
نفسشو حرصی بیرون هل داد و گفت:
_باید براتون کمیسیون برگزار کنیم....شما دانشجوی ممتاز هستید....
نفس راحتی کشیدم....
با لبخند گفت:
_قدم نو رسیده تون مبارک....دفعه قبلی که دیدمتون، بچه هاتون همراهتون بودن....
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم...اما متاسفانه یکی از بچه هامو از دست دادم....
خیلی ناراحت شد...
با تعجب پرسید:
_برای چی؟ الان بچتون دختره یا پسر؟
با ذوق گفتم:
_پسره....
خنده ای کرد و گفت:
_ پس شیرینی شما محفوظه خانم سامری...
کمی با آقای مدیر صحبت کردیم و قرار شد از هفته ی آینده که ترم جدید شروع میشد، برم دانشگاه.....
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
پایان فصل سوم
از فردا شب فصل چهارم(فصل آخر )ارسال میشه
امروز سه شنبه3⃣2⃣رجب
🟢سوره توحید
۳۴ مرتبه
🔴ذکر ((لا اله الا الله))
۳۴مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام))
۳۴مرتبه
🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه))
۱۴ مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))
۷۰ مرتبه
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
40.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍😍 قاطی پاتی جدید رسید😍😍
قسمت پنجم ویژه برنامه طنز قاطی پاتی
که به تحلیل اتفاقات دو هفته گذشته پرداختیم:
از برف جمهوری اسلامی گرفته تا جشن تکلیف جنجالی 😊 و جت های تو کوه 😎
ببین و امیدوارم خوشت بیاد قسمت های دیگه قاطی پاتی تو اپلیکیشن ماست می تونی نصب کنی👇
https://dl.poshtybanman.ir/roohbakhshac.apk
#قاطی_پاتی ویژه برنامه طنز اجتماعی سیاسی
#سیدکاظم_روحبخش
https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
یه سوال؟!
دهه هشتادی هایی که داخل کانال هستن در دوره بی نهایت شو شرکت کردین؟
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
موضوع بدیدددد برای خودسازی جدیدد
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_اول
#فصل_چهارم
با خوشحالی از اتاق آقای مدیر بیرون اومدم....
نگاهی به فضای دانشگاه انداختم...
چه فضای آرامش بخشی داشت دانشگاه ما....
با لبخند داشتم به محیط سالن نگاه میکردم...
دلم برای اینجا تنگ شده بود...
همون لحظه موبایلم زنگ خورد...
شماره شیدا بود....
با لبخند جواب دادم و گفتم:
_سلام جانم شیدا
_سلام ریحانه جون....حالت چطوره؟
_خوبم ممنون
_میگمم میایی دانشگاه و از ما هم خبری نمیگیریااا..
با تعجب پرسیدم:
_تو از کجا میدونی؟؟؟
با خنده گفت:
_پشت سرتو نگاه کن.....
فورا برگشتم عقب و با دیدن چهره خندان شیدا، ذوق کردم....
تلفنو قطع کرد و اومد سمتم.....
با خنده گفت؛
_یهو دیدم اینجایی ..اولش تعجب کردم ولی بعدش باورم شد که خودتی....
با ذوق جواب دادم:
_دیگه دارم بر میگردم دانشگاه....
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_چقدر عالی....آفرین عزیزم....
خواست ادامه ی حرفشو بزنه که گفت:
_ریحانه جان این برگه ها رو بگیر تا مقنعه ام رو درست کنم...
چندتا برگه بود که داد دستم و همون لحظه گفت:
_آخ آخ ریحانه بیا بریم من این برگه ها رو به استاد رادمهر تحویل بدم.....
مردد بودم....
_خودت برو من اینجا منتظرت میمونم....
حرصی گفت:
_ریحانه تو دم در وایسا نیا داخل....خوبه؟
با اکراه همراهش رفتم.....پشت در اتاق که رسیدیم، شیدا برگه ها رو ازم گرفت و فورا رفت داخل....
همینکه وارد اتاق مهرداد شد، بک برگه از لای بقیه برگه هاش افتاد روی زمین.....
برگه رو از روی زمین برداشتم و منتظر شدم تا بیاد.......
بعد از دقایقی که گذشت، یکهو بلند گفت:
_ریحانه جان برگه دستت نمونده؟
تا خواستم جواب بدم، خودش برگه رو توی دستم دید که ادامه داد:
_لطفا همونو برام بیار ....
دلم میخواست خفش کنم...خیلی اعصابم خورد شد......
با دست و پای لرزان رفتم توی اتاق و آهسته سلام کردم.....
مهرداد همون عینک همیشگی رو روی چشماش گذاشته بود.....
نیم نگاهی به بالا انداخت و جواب سلاممو داد و خیلی جدی نگاهش رو به برگه های روی میز داد.....آهسته برگه رو گذاشتم روی میز که بلافاصله برگه رو برداشت.....
با تعجب به برگه نگاه میکرد....
یکهو خطاب به شیدا پرسید:
_خانم این چه وضع نوشتنه؟ چرا اینقدر اشتباه داره؟
شیدا با تعجب پرسید:
_واا استاد کجاش اشتباهه؟
مهرداد برگه رو برعکس کرد و گذاشت جلوی شیدا و گفت:
_اگه یه برگه نگاه کنید متوجه اشکالتون میشید...
شیدا سرشو پایین آورد و داشت با دقت به برگه نگاه میکرد...نگاهی به برگه انداختم.....
فورا متوجه اشتباهش شدم که بلافاصله گفتم:
_شیدا جان اینجا رو اشتباه محاسبه کردی....
با تعجب بهم نگاه کرد....
بعدش خطاب به مهرداد گفت:
_راست میگه استاد؟
مهرداد به من نگاهی کرد...
بعد با لبخند گفت:
_بله کاملا...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوم
#فصل_چهارم
شیدا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_ریحانه چجوری بعد از چند ماه هنوز مطالب رو یادت مونده؟
لبخندی نشست روی لبم و با خند آهسته گفتم:
_مونده دیگه...
صدای اذان بلند شد...
نگاهم رفت سمت موبایل مهرداد...
داشت اذان میگفت...
از جاش بلند شد و خطاب به شیدا گفت:
_لطفا اشکالاتتون رو حل کنید و دفعه ی بعدی با جواب های درست تشریف بیارید...
شیدا با لب و لوچه آویزون گفت:
_چشم استاد....
دلم میخواست بیشتر به مهرداد نگاه کنم اما نشد....
از اتاق مهرداد بیرون اومدیم....
از سالن دانشگاه خارج شدیم و روی صندلی نشستیم....
رو به شیدا گفتم:
_چه خبر شیدا جون....
_نفسی کشید و گفت:
_خبرا دست شماست....فسقلی مون چطوره؟مشکلاتت حل شد ریحانه جان؟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره خداروشکر....میکائیل هم دست بوسه...
شیدا با شیطنت گفت:
_چرا وقتی میبینش دست و پات میلرزه؟
حرصی گفتم:
_چیکار کنم خب....یه سال و خورده ایه که گذشته....بهش لبخند بزنم؟؟؟؟
خنده ش گرفت...
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه، با ناراحتی گفت:
_ولی چقدر حیف شد ریحانه....مرد خوبیه....
سرمو پایین انداختم و آهسته گفتم:
_خوب نبود...عالی بود...مهرداد خیلی مهربون بود....
شیدا بهم نگاه کرد و گفت:
_ریحانه یه چیزی بگم...
_جانم شیدا....
_ممیدونم این خبر حقیقت داره یا نه ولی فکر کنم استاد رادمهر ازدواج کرده....
_با کی؟
_فکری کرد و گفت:
_نمیشناسمش...ولی فکر کنم دختر خوبی باشه....
با افسوس گفتم:
_امیدوارم خوشبخت بشه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سوم
#فصل_چهارم
حسود نبودم اما تصورش برام سخت بود که یک دختر دیگه رو کنار مهرداد ببینم....
هرچند که اون دیگه با من نسبتی نداشت....
بی خیالش شدم....
بعد از اینکه با شیدا صحبت کردم، از جام بلند شدم...
_میری خونتون ریحانه؟
_نمیدونم....حالم خوب نیست....
با نگرانی پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نه....از وقتی شاهرخ مرده، یه جوری شدم.... شاید تنها....هرچند این تنهایی رو به شاهرخ ترجیح میدم....
ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت پارکینگ....
سوار ماشینم که شدم، موبایلم زنگ خورد...
داداش سپهرم بود..
جواب دادم و گفتم:
_سلام داداشم...جان..
_سلام ریحانه جان....کجایی؟
_من دانشگاهم...میخوام برم خونه.
_بیا شرکت یه موضوعی هست باید در جریان باشی....
بی چون و چرا گفتم:
_چشم داداش....الان حرکت میکنم سمت شرکت....
سوار ماشین شدم و راه افتادم....
واقعا آزاد بودم....از اینکه از زندان شاهرخ رها شده بودم، خیلی خوشحال بودم....
بیشتر از دو هفته بود که از شمال برگشته بودم...
داشتم کارامو انجام میدادم تا نظم زندگیم رو مثل گذشته تنظیم کنم....
رسیدم شرکت...
ماشینو خودم پارک کردم و سوار آسانسور شدم....
رفتم سمت اتاق سپهر....
تقه ای زدم و وارد شدم.....
داداش و چند نفر دیگه داشتن سر موضوعی با هم صحبت میکردن....
سلامی کردم که نگاه اکثرشون چرخید سمت من...
داداش گفت:
_سلام ریحانه جان....بیا اینجا....
رفتم جلو و چند تا برگه نشونم داد:
_اینا لیست تمام دارایی های شاهرخ هست که اکثرشون رو با ما شریک بوده....
الان در واقع شریک اصلی ما و این شرکت، تو و میکائیل هستین....
چون ورّاث شاهرخ محسوب میشین.....
نفسی کشیدم و گفتم:
_خب....
ادامه داد:
_خب شما میخوایی همچنان شریک باشی یا میخوای سهام شاهرخ رو خارج کنی؟
فورا گفتم:
_داداش این چه حرفیه...معلومه که میخوام شریک بمونم....
بعد از اینکه یه سری برگه رو امضا کردم، از شرکت بیرون اومدم
دلم گرفته بود....
نمیدونستم کجا برم....
پشت یک چراغ قرمز ترمز کردم...
پسرک فال فروش اومد پشت شیشه و چند تا ضربه آهسته زد....
بهش نگاه کردم....
به فال های توی دستش اشاره کرد....
شیشه رو کشیدم پایین...
یاد حرف مهرداد افتادم که می گفت فال حقیقت نداره و دروغه....
_خانم نیت کنید فال بگیرید....
با بی حوصلگی گفتم:
_به فال اعتقاد ندارم....
با اطمینان گفت:
_خانم فال حافظه...حافظ هیچ وقت دروغ نمیگه....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهارم
#فصل_چهارم
به چراغ قرمز نگاه کردم....
هنوز شماره صد و هفده بود....
به حرفش اطمینان کردم و گفتم:
_خب باشه...یه دونشو بده...
_اول نیت کنید بعدش یکیشو بردارین...
چشمامو بستم و نیت کردم...
برای آینده ام...درسم....میکائیل...
چشمامو باز کردم و یه فال برداشتم.....
یک تراول چک پنجاه هزارتومنی بهش دادم...
_خانم این خیلی زیاده....
با لبخند گفتم:
_بقیش برا خودت....
ذوقی کرد و گفت:
_خداخیرتون بده....
اینو گفت و فورا دور شد....
شماره چراغ قرمز هشتاد و سه بود..
فالو باز کردم....
یک شعر کوتاه نوشته بود....
بدون توجه به شعر، رفتم سراغ تفسیرش...
حافظ گفته بود:
_سخت به او دلبسته اید و مرتباً در اندیشه اش می باشید اما بدانید که هر کاری باید از روی عقل و تدبیر باشد. افراد موفق همیشه با زیرکی و عقل بر مسائل و مشکلات پیروزی یافته اند. با کمی دقت، سرعت و تلاش موفق خواهید شد.
به زودی تغییرات کلی در زندگی شما حاصل می شود که به نفع همه افراد خانواده می باشد. چشمانی نگران منتظر دیدارتان می باشد. عجله کنید که او را دیدار کنید و به کمک او بشتابید که سخت به شما نیاز دارد...
اشک توی چشمام جمع شد...
آخه کی به من احتیاج داره؟ من خیلی شکست خورده م....
خودم بیشتر از هرکسی به خورم احتیاج دارم.....
فال رو انداختم توی داشبورد و درشو بستم....
داشتم توی خیابونا رانندگی میکردم...
حوصلم سر رفته بود...
برگشتم خونه داداش سپهر تا میکائیل رو تحویل بگیرم....
شماره نیلوفر رو گرفتم....
دو تا بوق خورد که فورا جواب داد:
_جانم ریحانه...
_سلام نزدیک خونه ام..لطفا میکائیل رو آماده کن....
_خب بیا داخل...
_ممنون عزیزم...میرم خونه خودم....
باشه ای گفت و تلفنو قطع کرد....
رسیدم جلوی خونشون و رفتم داخل...
سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ای که خونه داداش بود....
نیلوفر درو باز کرد و گفت:
_ریحانه جان بیا داخل یه کوچولو باهات کار دارم....
بی تفاوت بهش نگاه کردم...
رفتم داخل...
_چی شده نیلوفر؟
برای هردومون نسکافه آورد و گفت:
_بشین تا بگم....
نشستم روی زمین....میکائیل رو بغلم کردم و محکم بوسیدمش....
با ذوق گفتم:
_چطوری مامانی؟
نیلوفر که روی مبل نشسته بود ، گفت:
_امروز رفتی شرکت؟
_آره چطور....
_سپهر تلفنی یه حرفایی بهم زد که خوشحال شدم....
لبخندی زدم و گفتم:
_عهه..خب بگو منم خوشحال شم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجم
#فصل_چهارم
با خنده گفت:
_خودت که خیلی خوشحال میشی....
میکائیل رو گذاشتم روی پتو و نشستم روی مبل....
_تعریف کن ببینم چیشده....
با ذوق و شوق گفت:
_امروز که رفتی شرکت، متوجه نشدی کسی بهت خیلی نگاه کنه؟؟
فکری کردم و گفتم:
_چرا...
با ذوق پرسید:
_کی؟
بی تفاوت گفتم:
_خب همه....من هروقت هرجا میرم، همه بهم نگاه میکنن...
پوفی کشید و گفت:
_ریحانه جون....یادته قبل از اینکه با شاهرخ ازدواج کنی، معاون شرکت سپهر تورو برای پسرش خواستگاری کرده بود؟...
با تعجب گفتم:
_آره...که چی..
_دوباره به سپهر پیشنهاد ازدواج داده....حتی از وجود میکائیل هم خبر داره....
حرصی گفتم:
_وای نیلوفر ولم کن لطفا....بذارید یکم به حال خودم باشم....چرا همش اصرار میکنید ازدواج کنم؟ با شاهرخ ازدواج کردم...چیشد نتیجش؟
بذارید خودم انتخاب کنم....
با ناراحتی گفت:
_ریحانه جان....تو مثل خواهرمی...دلم نمیخواد ببینم توی این سن تنها باشی....
باید خیلی زود ازدواج کنی...پسر معاون آدم خوبیه...مرد زندگیه.....سپهر بهم گفت که باهات صحبت کنم....یه چند وقتی با هم رفت و آمد کنید...اگه تفاهم داشتین، ازدواج کنین...
سکوت کردم....
شاید حق با نیلوفر بود...شاید من باید ازدواج میکردم...اما با کی؟
نگاهی به نیلوفر انداختم و گفتم:
_باشه بهش فکر میکنم....
لبخندی زد و گفت:
_فردا شب بیان؟؟
چشمام از تعجب گرد شد...
فورا گفتم:
_نههههه....چه خبره نیلوفر....
_آخه آقای معاون خودشون پیشنهاد دادن....
کلافه گفتم:
_فعلا میخوام تنها باشم....
بعد از اینکه خداحافظی کردم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_ششم
#فصل_چهارم
کمی استراحت کردم....
جزوه هامو برداشتم و بهشون نگاه میکردم....
یه قسمت هایی از دفترم خط خطی شده بود...
یادم افتاد زمانهایی که من و مهرداد با هم شوخی میکردیم، خودکار بر میداشتم و برگه های مهرداد رو خط خطی میکردم....
اونم حسابی تلافی میکرد و روی جزوه هام طرح هنری می کشید....
به خط خطی ها نگاه کردم و خنده ام گرفت....
این جزوه ها رو لازم داشتم...
چند روزی گذشت و از ترم جدید رفتم دانشگاه...
حس و حال خوبی بود که دوباره دوستامو می بینم....
هاجر خانم دوباره برگشته بود و از میکائیل مراقبت میکرد...
به اصرار داداش سپهر، قرار بود توی شرکت کار کنم....
با شیدا رفتیم دانشگاه تا انتخاب واحد کنیم....
شیدا با مهرداد برداشت و گفت:
_ریحانه تو هم با استاد رادمهر بردار....اون که ازدواج کرده...دیگه مثل گذشته نیستین.....
حرفشو قبول داشتم اما باز هم مردد بودم....
ادامه داد:
_ریحانه استاد رادمهر نسبت به بقیه اساتید، استاد خیلی خوبیه ها....
شیدا خیلی اصرار کرد تا من راضی شدم و با مهرداد کلاس برداشتم....
بلاخره اولین جلسه ی کلاسمون با مهرداد فرارسید...
بیشتر دوستای قدیمیم رو دوباره دیدم....
خیلی خوشحال بودم که باز هم مثل گذشته با بچه ها میگیم و میخندیم....
مهرداد وارد کلاس شد و به همه سلام کرد....
از قبل میدونست من توی کلاسشم....
برای همین عکس العملی نشون نداد...
اول کمی صحبت کرد و خوش آمد گفت....
بعد هم رفت سراغ درس...
کمی درس داد و نکاتی رو بهمون گفت و ما هم یادداشت کردیم...
بیست دقیقه ی آخر که رسید، رو کرد به بچه ها و گفت:
_خب...بد نیست یه پرسش و پاسخ کوتاهی داشته باشیم....
به میثم نگاه کرد و یک سوال درباره درس پرسید....
میثم که گیج شده بود، گفت:
_استاد من هنوز متوجه درس نشدم...
مهرداد اخمی کرد و گفت:
_پس برای چی سوال نپرسیدین؟؟من همین الان این نکته رو گفتم....یعنی چی؟
میثم با نگرانی نگاه کرد...
جواب سوال رو میدونستم....البته شک داشتم....
مهرداد به بچه ها نگاه کرد و پرسید:
_کی میتونه جواب بده؟
یه چند نفری دستشونو بالا آوردن...
منم دستمو بالا بردم....
مهرداد بهم نگاه کرد....
بعد گفت:
_بفرمایید خانم سامری...
گفتم:
_استاد به جوابی که میخوام بگم شک دارم ولی بازم میگم....
و جواب سوال رو گفتم....
نگاهش روی برگه های روی میزش بود...
گفت:
_نه درست بود...
و بعد هم چند تا سوال دیگه از بقیه بچه ها پرسید....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_چهارم
کلاس تموم شد و همه ی بچه ها داشتن از کلاس خارج میشدن....
شیدا بهم گفت:
_ریحانه میایی امروز بریم خرید؟تو سلیقه ت از من بهتره....
لبخندی زدم گفتم:
_خودتم که خوش سلیقه ای....حالا خرید برای چی....
لبخندی زد و گفت:
_فکر کنم دارم ازدواج میکنم....
با ذوق و شوق گفتم:
_واقعااا؟؟؟مبارکا باشه...چقدر خوشحال شدم....
_ممنون عزیزم
با خنده پرسیدم:
_حالا کی هست؟؟؟!
خودشم خندید و گفت:
_استاد رادمهر...
خندم روی لبم خشک شد....
با صدای ضعیفی گفتم:
_کی؟؟
بلند زد زیر خنده و گفت:
_شوخی کردم دیوونه....قیافشو نگااا...مثل موشی که گربه دیده.....
با کیفم محکم زدم به شونش و گفتم:
_چقدر مسخره ای شیدا....
همونطوریکه داشت میخندید گفت:
_وای چقدر استاد رادمهر برات مهمه ریحانه....
با عصبانیت گفتم:
_خیلی بدی..ازت توقع نداشتم....
خنده شو به زور تحمل کرد و گفت:
_دیروز که اومدم برگه هامو به استاد رادمهر تحویل بدم، با ذوق گفتم:
_استاد...ریحانه سامری هم اومده توی کلاس شما....خیلی اصرار کردم تا بلاخره راضی شد....
همون لحظه استاد رادمهر تعجب کرد و بهم نگاه کرد....
شیدا با خنده ادامه داد:
_استاد رادمهری که به هیچ دختری نگاه نمیکنه، بعد از اینکه این حرفو زدم، بهم نگاه کرد....
بی تفاوت گفتم:
_خب که چی...معلومه وقتی دانشجو درسخونی مثل من توی کلاسش باشه، باعث افتخارشه....
با خنده ادامو درآورد و گفت:
_آره جون خودت...
از کلاس بیرون اومدم و پشت سرم دوید...
_ریحانه حالا قهر نکن شوخی کردم....بگم داماد کیه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_کیه....
_اون پسره که همش میومد کتابخونه رو به روی من می نشست...
رشته داروسازی میخونه...سهراب علیپور...یادت اومد؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آره....چقدر عالی....پسر خوبیه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتم
#فصل_چهارم
_حالا میایی بربم خرید؟
فکری کردم و گفتم:
_نه عزیزم....من باید برم خونه پدریم...بعضی از کتابام اونجاست باید بیارمشون...
با لب و لوچه آویزون گفت:
_باشه....پس جلسه بعدی می بینمت....
لبخندی زدم و گفتم:
_شرمنده شیدا جون...
_خواهش میکنم عزیزم....
با هم خداحافظی کردیم و رفتم سمت پارکینگ دانشگاه....
سوار ماشینم شدم و راه افتادم....
آهنگ خارجی رو پلی کرده بودم و داشتم گوش میکردم....
رسیدم جلوی در خونه پدریم.....
خونه ای که توش بزرگ شدم و قد کشیدم....
ماشینو بردم داخل ...
از ماشین پیاده شدم و تا خواستم ریموت درو بزنم، یکهو یکی صدام زد....
نگاهم برگشت سمت در حیاط...
زهرا بود....خواهر مهرداد....
با تعجب بهش نگاه کردم....اینجا چیکار میکرد...
فورا رفتم سمتش....
لبخندی زدم و با ذوق گفتم:
_چطوری زهرا؟
چادرشو روی سرش مرتب کرد و با لبخند گفت:
_سلام ریحانه جان.....
همدیگه رو درآغوش کشیدیم....
چقدر آرامش داشت....مثل مهرداد....
با گلایه گفت:
_معلوم هست کجایی ریحانه؟؟؟یک هفته اس که هرروز دارم میام اینجا و زنگ خونتونو میزنم....
داداش سپهر گفت برگشتی اما اینجا نبودی که....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_من دیگه اینجا زندگی نمیکنم.....خونه ی خودمم....الانم اومدم کتابامو از اینجا بردارم و زود برگردم خونه....
فورا گفت:
_پس مزاحمت نمیشم....میرم یه وقت دیگه میام ببینمت...
لبخندم پررنگ تر شد و گفتم:
_مراحمی عزیزم،چند لحظه وایستا برم کتابارو بردارم و بعدش بریم خونه من...
باشه ای گفت و منتظر موند....
فورا رفتم داخل اتاقم و کتابامو برداشتم....
هرچیزی که فکر میکردم به دردم میخوره رو همراه خودم بردم.....
بعد هم همراه زهرا رفتیم خونه خودم....
وارد خونه که شدیم،زهرا با لبخند گفت:
_چه خونه ی قشنگی هم داری ریحانه..
آهی کشیدم و گفتم:
_این خونه های مجلل به درد کسی میخوره که دلش شاد باشه.....
مکثی کرد و گفت:
_راستش ریحانه جون....منو داداش مهردادم فرستاده....
با تعجب بهش نگاه کردم....
نشستم رو به روش و سکوت کردم.....
ادامه داد:
_یه مدتی بود که داداش مهرداد همش توی فکر بود ....حتی هیچ حرفی نمیزد که ما متوجه بشیم مشکلش چیه....
یه روز به اصرار مامانم، با داداش صحبت کردم....
مامانم تصور میکرد مهرداد به دختری دل بسته...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نهم
#فصل_چهارم
یکهو حرف شیدا یادم اومد....
گفتم:
_راستی تبریک میگم.....
_چیو ریحانه جان.....
گفتنش برام سخت بود اما گفتم....
_اینکه برادرت ازدواج کرده...
با تعجب بهم نگاه کرد...
_کیو میگی ریحانه....
به سختی گفتم:
_اینکه مهرداد....
سکوت کردم....
با تعجب پرسید:
_مهرداد ازدواج کرده؟؟؟
هاج و واج بهش نگاه کردم....
_آره دیگه...
_کی همچین حرفی زده عزیزم.... مهرداد بعد از تو، دیگه دور ازدواج رو خط کشید...حتی هیچ خواستگاری هم نیومد....
از حرفش خیلی خوشحال شدم....
اما با تعجب گفتم:
_توی دانشگاه که بعضیا میگن....
با عصبانیت گفت:
_برا داداشم شایعه درست کردن.....یه مدتی بود که یکی از دانشجوها به مهرداد دل بسته بود...
حتی چندین بار جلوی بقیه ازش خواستگاری کرده بود و داداش هم فقط با سکوت، از محل خارج میشده....
برای همینه که براش حرف درآوردن....
حتما به داداش میگم جلوی این شایعات رو بگیره.....
نفسی کشید و گفت:
_ریحانه جان
_جانم....
_اینجوری که داداش بهم گفت، همسرت فوت کرده...
با تعجب گفتم:
_آره....اما از کجا میدونه؟
لبخندش پررنگ شد و گفت:
_دربارت تحقیق کرده....
هاجر خانم میوه آورد و پذیرایی کرد و بعد رفت....
_برای چی زهرا؟
ادامه داد:
_ریحانه جون.....تو از اول عروس خانواده ما بودی..داداش مهرداد منو فرستاد تا اول نظر خودتو بدونم.....اگه راضی بودی، با خانواده بیاییم....
سر در گم بودم... زهرا درباره چی حرف میزد....
ادامه داد:
_داداش مهرداد بهم گفت اگه تو باهاش ازدواج نکنی، اون هم هیچوقت ازدواج نمیکنه......از من خواست که با جواب بله برگردم....
سرمو انداختم پایین....
نباید قبول میکردم....
من بچه داشتم....نمیتونستم بپذیرم که مهرداد بچه ی منو به خاطر خودم تحمل کنه....
باید کاری میکردم تا مهرداد منو فراموش کنه....
_نه زهرا جان...
با تعجب بهم نگاه کرد...
_آخه برای چی ریحانه؟ تو و مهرداد که عاشق هم بودین...
_میکائیل....
با نگرانی گفت:
_مهرداد میدونه....اون با پسرت مشکلی نداره ریحانه...
این خودخواهی محض بود که اگه قبول میکردم......
دلم برای مهرداد و مهربونی هاش تنگ شده بود....اما نباید اجازه میدادم به خاطر من، اذیت بشه...
به خاطر من سرکوفت بخوره و طعنه بشنوه....
اون باید با دختری ازدواج کنه که لیاقتشو داره.....
زهرا گفت:
_عزیز من....اول و آخرش باید ازدواج کنی....تو نگران چی هستی؟
سکوت کردم.....
نگران خیلی چیز ها بودم....نگرانخیلی اتفاقات....نگران خیلی حرف ها...نگران خیلی نگاه ها....
دو هفته ای گذشت...
شب شده بود...
توی موبایلم سرگردان بودم.....
بارون پاییزی می بارید....
دلم میخواست پیاده روی کنم.....
نیلوفر رفته بود سونوگرافی...
بچش دختر بود... همونیکه داداش سپهرم آرزو داشت.....
سپهر از وقتی که یادم میومد، دلش میخواست دختر داشته باشه.....همیشه با شوخی بهم میگفت که دلش میخواد دخترش شبیه عمش بشه....
و منم میخندیدم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دهم
#فصل_چهارم
داشتم به این چیز ها فکر میکردم که موبایلم زنگ خورد...
شیدا بود...
جواب دادم و گفتم:
_سلام شیدا...
با نگرانی گفت:
_ریحانه الان استاد رادمهر بهم زنگ زد شماره تو رو میخواست....منم بهش دادم....
با تعجب پرسیدم:
_شماره منو برای چی گرفت؟
_نمیدونم....
_باشه خودتو ناراحت نکن شیدا جان....
ازش خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم....
هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که برام پیامک اومد....
از شماره ناشناس....
بازش کردم..... نوشته بود:
_سلام....لطفا بیا پایین....مهرداد...
سر جام میخکوب شدم....
توی این هوای سرد بارونی، پایین ساختمون چیکار میکرد؟
نوشتم :
_سلتم آقای رادمهر...تشریف بیارید بالا...
بلافاصله نوشت:
_ریحانه بیا پایین...
بیشتر جا خوردم...اسم منو نوشته بود...
نگران شدم...فورا لباس پوشیدم و با آسانسور رفتم پایین ساختمون...
نگهبان ساختمون فورا گفت:
_خانم سامری این اقا...
گفتم:
_مهمان های من هستن....
سکوت کرد و چیزی نگفت....
در ورودی رو باز کردن و رفتم توی خیابون...
ساعت ده شب بود و هوا خیلی سرد و بارونی....
مهرداد به ماشینش تکیه داده بود.....
زهرا هم توی ماشین نشسته بود....
مهرداد تا منو دید، اومد سمتم و بهم نگاه کرد...
پالتوی بلند مردانه تنش کرده بود و سر و صورتش خیس شده بود....
_سلام.....
آهسته جواب سلامشو دادم...
_تشریف بیارید منزل....
با جدیت گفت:
_برای مهمونی نیومدم...اومدم فقط یه سوال ازت بپرسم......جوابشو باید همین امشب بگیرم....
_درخدمتم استاد....
_من فقط توی دانشگاه استادم....
با مظلومیت بهش نگاه کردم....
_درخدمتم آقای رادمهر....
_چرا منو رد میکنی ریحانه؟ مگه از یک سال گذشته تا الان مهرداد چه فرقی کرده؟ بهم بگو....
توی این دو هفته هزار جور واسطه فرستادم تا راضی بشی...اما مثل اینکه هنوز دلیلتو مخفی میکنی...
عصبانی بود....
مهرداد هیچوقت عصبانی نمیشد اما انگار این دفعه خیلی ناراحت شده.....
آهسته و با صدای لرزان گفتم:
_من به زهرا هم گفتم.....دلم میخواد تنها باشم....نمیخوام آدم دیگه ای وارد زندگیم بشهه....
فورا پرسید:
_برای چی؟؟؟؟دلیلش رو بهم بگو....تا هر وقت که بگی صبر میکنم ولی میخوام خیالم راحت باشه که با ریحانه ازدواج کردم....
بغض کردم...
هوا خیلی سرد بود و بارون تمام لباسامو خیس کرده بود....
با چشمای پر از اشک گفتم:
_استاد رادمهر.....این ریحانه ای که میبینی، ریحانه ی گذشته نیست....از زمین تا آسمون فرق کرده.....
سعی میکرد خیلی بهم نگاه نکنه اما گاهی اوقات بهم خیره میشد...
_برام اصلا مهم نیست....مهم خودتی....
با نگرانیگفتم:
_اسناد رادمهر....من بچه دارم....نمیخوام....
حرفمو قطع کرد و گفت:
_بچه تو ، ثقل بچه ی خودم...
دلمنمیخواست مهرداد به خاطر من بچمو بپذیره.....
هرچند که دلم پر میکشید تا یه بار با لبخند بهم زل بزنه.....
با جدیت گفتم:
_نه......جوابم منفیه....از اینحا برین....
خیلی عصبانی بود....
بارون هم شدید می بارید اما انگار مهرداد متوجه سردی هوا نمیشد....
قرآن کوچکی رو از داخل جیب پالتوش برداشت.....
گرفت جلوی صورتم و با عصبانیت گفت:
_به این کلام خدا قسم بخور منو دوست نداری....عاشقم نیستی...دلت حتی یک ذره باهام نیست......اگه اینو بگی، میرم و دیگه پیدا نمیشم....برای همیشه گم و گور میشم....
منتظر بود...چیکار باید میکردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
امروز سه شنبه3⃣2⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله)) ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذ
امروز چهار شنبه4⃣2⃣رجب
🟢سوره توحید
۳۴ مرتبه
🔴ذکر ((لا اله الا الله))
۳۴مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام))
۳۴مرتبه
🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه))
۱۴ مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))
۷۰ مرتبه