گفت: زمان طلوع خورشید،ستاره ای در آسمان میبینی؟
گفتم: نه با غروب ستارهها، خورشید طلوع میکند.
گفت: آفرین!
همینه نگران نباش!
در آستانهی طلوع خورشید؛
ستارگان یک به یک غروب می کنند.
یا ایها العزیز!
ستارگان جبههی مقاومت، یک به یک غروب می کنند و قربان کوچهی انتظار میشوند، طلوع کن ای روشنی بخش جهان...
بیا که دنیا بیتو تاریک است! 😭
دورت بگردم امام زمان جانم💚
✍#فاطمه_نادرپور
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
جیردوی اعظم
صفحه منچ را گذاشتم وسط. داشتم مهرهها را تقسیم میکردم که پسرِ خاله افسانه آمد. دستش را گذاشت روی صفحه و با قلدری گفت:
_ اگه بازیم ندین نمیذارم بازی کنین.
دستم را به کمر زدم و توی چشمهایش نگاه کردم.
_ تو اصلا بازی بلد نیستی.
لبهایش مثل عسل بدون موم شره کرد.
_ خیلی هم بلدم، چی فکر کردی.
دلمان نمیخواست، ولی چارهای نداشتیم، بازیاش نمیدادیم، میرفت و خاله را میآورد پادرمیانی.
حالا هر کداممان تبدیل به چهارچشم شدیم تا نگذاریم کلک بزند.
دستش را آورد و تاس را انداخت.
تاس قل خورد و رفت کنار گلدان.
دوید. دویدیم. قبل از رسیدنمان تاس را چرخاند.
_ شیش شیش آوردم، ایول
چشمهای چهارتاییمان هشت تا شد.
_ ما دیدیم تاس و چرخوندی.
زیر بار نرفت. بازی را ادامه دادیم. خودمان میخواستیم پوز این جیردو را به خاک بمالیم.
حالا تمام مهرههایش توی بازی بودند و او سرخوشانه جلو میرفت. شش اول را که آورد خندید. دهنش را کج کرد برایمان.
شش دوم را که دید، رنگش پرید. چشمهایش مثل ژلهای نیمبند لرزید.
تاس را میان مشتش گرفت و انداخت. تاس قل خورد و وقتی ایستاد سومین بار هم شش آمد. دستش را محکم زد به صفحه بازی. همه مهرهها نقش زمین شدند.
_ اصلنم قبول نیست. من با شما جیردوا بازی نمیکنم.
از رفتنش خوشحال شدیم.
رسم بازی را بلد نبود.
توی گوگل سرچ کردم، تقلبهای نتانیاهو.
بگذارید نگویم برایتان، فقط همین را بگویم که او دست پسرخاله من را هم از پشت بسته است. بنظرم بهتر است به او لقب جیردویِ اعظم را بدهیم و از بازی بندازیمش بیرون، نظرتان؟
پانوشت: جیردو در لهجه مشهدی همان متقلب است.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
سیاوش غزه
از اردیبهشت 1403 شروع شد. از روزهای مه آلودی که رییس جمهور و وزیر امور خارجهمان ساعتها بود از ما جدا شده بودند و ما هنوز داشتیم تسبیح میگرداندیم. دانههای تسبیح روی هم میافتاد و ما هنوز نمیدانستیم چند بار دیگر باید تسبیح بچرخانیم برای دانه درشتهایی که هیچ وقت به نبودنشان فکر نکرده بودیم. از آن روز به بعد شهید دادیم، مثل روزهای 8 سال دفاع مقدس که خدا داشت یکییکی خاصهایش را غسل خون میداد برای ماجرایی بزرگتر.
و بعد شهرمان پر شد از عکسهایی که بهمان جان داد، رنگ داد و پر شورمان کرد و با هر کدامشان حسی جدید سراغمان آمد. با شهادت هنیه احساس کردم، پدربزرگی مهربان دنیای مقاومت را ترک کرده، با شهادت سید حسن، انگار مالک اشتر سَمُی را که پیرزنی به او داده نوشیده و حالا با رفتن یحیی السنوار، حس غریبی دارم. ماجرای رفتن او آنقدر ویژه در من اثر گذاشته که تا به حال با خبر شهادت هیچ قهرمانی، اینطور نشده بودم. او مردی بود بیسایه، با صلابت، با چشمهایی پر از شور جوانی و بیکه بترسد و یا لحظهای تعلل کند با تمام امکاناتش جنگید، با تمام آنچه که برایش باقی مانده بود.
اجانب سالهاست دنیای ما و بچههایمان را با قهرمانهای پلاستیکیشان گول زدهاند. از سوپرمن و بتمن گرفته تا هالک و اسپایدرمن. سالهاست پلاستیکیهای آمریکایی یک تنه دنیا را نجات میدهند. غافل از اینکه اسلام پاک محمدی فرزندانی پرورش داده که در ۶۰ سالگی هنوز مثل جوانان رشید؛ بی ترسِ از دست دادن جان، جهاد میکنند.
مدتها بود دنبال مصداق عبارت "شجاعت" میگشتم. کجا باید پیدایش میکردم؟ توی کشور، عراق، سوریه یا لبنان؟ شجاعت همه جا بود اما به شچم من نمیآمد انگار. شاید آنقدر حاج قاسم و بچههایش گل کاشته بودند که برایم عادی شده بود. گم شدهای داشتم که باید پیدا میشد و به بچههایم میگفتمش.
تا آن روز که شجاعت را به چشم دیدم. توی صفحه نمایش بود اما یک طوری بود که باورپذیر شده بود. از نوع پلاستیکی نبود، از مدلی که میشناختم هم نبود. یک شکلی داشت رخ میداد که منتظرش نبودیم اما باید میدیدیمش.توی چشمهای من تصویری در حال حرکت بود. در پشت دوربین یک پهباد. در فضایی به رنگ خاک و مردی که با هیبتی مردانه روی مبلی نشسته بود. شجاعت واژه مقدسی که با هالیوود از حیثیت افتاده بود، با السنوار؛ روی مبلی در وسط خانهای ویران شده، حی میشد. شجاعت او بی مونتاژ، بی دکوپاژ و خالص و ناب، وسط پاره آجرها جاری بود و توی سالن و آشپزخانه آن خانه چرخ میزد. پهباد که از ترس چوب ِتوی دستِ چپ یحیی ترسید و رویش را برگرداند، جریان سیال شجاعت آقای فرمانده دپو شد پشت آن آهن آلات و وقتی پهباد برگشت تا به خیال خود شکار بزرگش را به تصویر بکشد، هوریز شد توی رسانههای دنیا، توی قلبهای ما. ورق برگشت. پهباد و نگاههای پشت آن شکار سیاوش شد.
و حالا چند روزیست که رسم سیاوشان در فلسطین برپا شده. از هر جایی که شجاعت سیاوش غزهای دیده شده، یحیی السنوار دیگری شکفته است. من یک مادرم. میدانم چشمهای بچهها چه میگوید. من یک خواهرم، میدانم چشمهای برادرانم چطور حرف میزنند. حتی با این فاصله ظاهری از ایران تا غزه، برق شجاعت چشمهای السنوارهای جدید را از وسط چفیه پیچیده شده دور سر و صورتشان میبینم. میدانم که قطره های خون فرمانده، انتفاضه دیگری راه انداخته است، میدانم که اسلحه جدیدی ساخته است. اسلحه تازه، حتی از سنگهایی که سالها جوانان از در و ودیوار باقی مانده خانههایشان برداشته و به تانکهای دشمن پرتاب کرده بودند هم کاریتر است. چوبهایی که توی دستهای آنهاست قرار است کاری را که تا به حال دنیا نکرده، به پایان برساند.
من تا قبل از دیدن سکانس پایانی و درخشان شهادت یحیی السنوار فکر میکردم ما ایرانیها آنقدر شجاعیم که تنها مدافعان مردم مظلوم فلسطین هستیم، اما این روزها فهمیدهام که ما نشستهایم توی خانههامان، زیر سایه امنیت جمهوری اسلامی عزیزمان و پیرمردهای دلجوان، آن سر دنیا با گوشت و پوستشان از ما دفاع میکنند.
✍ #سمیه_شاکریان
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/khuaan
"مرگ در میزند" وودی آلن
اسم نمایشنامه را توی راهرو ورودی دیدم. برایم فرقی نمیکرد چه باشد. توجهم را هم جلب نکرد. همراه دوستم رفتیم توی پلاتو و روی همان سکوی اول نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا خوش و بش ها تمام شد. دو مرد و یک زن جوان با لباس های مشکی و شال سفیدی که به دور گردن داشتند پشت میز روی صندلی های چوبی شان نشستند. زن روی صندلی وسط نشست. جلو هر کدام یک نسخه از نمایشنامه بود با طلق و شیرازه ی آبی رنگ. و بطری کوچک آب معدنی که برچسپ نام و نشانشان را کنده بودند. پلاتو غرق در سکوت شد. سه نفر همدیگر را معرفی کردند. یکی نات بود و یکی مرگ. دختر هم صحنه خوان بود. مرگ وارد خانه شد. نات نپذیرفتش. گفت فقط پنجاه و هفت سال دارد و قصدی برای رفتن ندارد. مرگ ولی بی حوصله بود. میخواست زود کارش را تمام کند و برگردد. دخترک با صورتی سنگی مثل خورشید خانم های نقاشی های قدیمی با همان چشم و ابرو و دهان بود. صدای بی احساسش را بین جدال نات و مرگ می انداخت وسط و مثل گوینده ی اخبار صدایش را بم تر و قلنبه تر میداد بیرون و صحنه را توصیف میکرد. گاهی هم منتظر اعلام ساعت پرواز بعدی میشدم. نات مرگ را راضی کرد تا یک دست ورق بازی کنند و اگر برد یک روز مهلت بگیرد. ذهنم از پلاتو پر کشید تا بیروت. توی آن ساختمان. که از دیشب غمش افتاده بود به جانمان. فکر میکردم مرگی که آنجا رفته چه شکلی بوده. مرگ نمایش میگفت هر کس مرگش مخصوص خودش است. اصلاً همان خودش است. داشتم به سید حسن فکر میکردم. که مرگش اگر خودش بوده چه دلنشین بوده و مشتاق همراهش رفته. به همه ی ساکنین آن ساختمان فکر میکردم. که آیا هیچ کدامشان مثل نات با مرگشان چانه زده بودند. اصلاً فرصت این کار را داشتند. داستان که جلوتر رفت نات مرگ را برد. یک روز مهلتش را گرفت. ذهن بیقرارم دوباره رفت پیش سید حسن. اگر یک روز مهلت میگرفت. اگر میآمد جلو دوربین ها که من هستم. اگر همان یک روزباعث یک تصمیم اساسی میشد و موشک میشد به تن رنجورآن غده ی سرطانی. اگر ها را رها کردم و برگشتم به پلاتو. مرگ خدافظی کرد تا فردا. هنوز توی راه پله بود که صدای پرت شدن و ناله ش پیچید توی صحنه. صدای خنده های نات هم. همه بلند شدیم سرپا. ایستاده نمایشنامه خوان ها را تشویق کردیم. پایان ماجرا خوش بود. ذهنم اما دوباره بیروت بود. اگر زندگی هم قصه بود. اگر برای ابرقهرمان ها هم مرگ دست و پا چلفتی بود و پایش گیر میکرد و دیگر برنمیگشت. همه ایستادیم برای عکس یادگاری. رو به عکاس لبخند زدیم. لبخندم بغض داشت. اگر پایان آن قصه سید حسن هم، اگر اسماعیل هنیه هم، اگر شهید رئیسی هم، اگر حاج قاسم هم با لبخند کنار هم عکس یادگاری میگرفتند.
✍ #فاطمه_حسینی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد.
سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله"
چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است .
دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم .
امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم..
برای داشتنش..
✍ #زینب_خالقی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
@daftar110
﷽
_____🥀
هنوز سبزه عیدمان را گره نزده بودیم که زدند. نامردها بدجور هم زدند. توی روز روشن حمله کردند به کنسولگری و سردارمان را زدند. اصلاً انگار ۰۳ روی دور دو ایکس است. همان اولِ مقلب قلوبش قلبهایمان لرزید. چه میدانستیم قرار است در ماه بعدش رئیس جمهور و یکی از وزرای ناب و امام جعه و فرماندار را از دست بدهیم. بعدش به سرعت بدویم توی دور انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران. ما بچههای دهه هفتاد که به این چیزها عادت نداشتیم. قلبِ نازکمان تُرد است. خُب زود خُرد میشود. مثل وقتی فواد شکر را زدند. فوادِ ما هم تهی گشت؛ درست مثل مادر موسی؛ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً
بعدش توی پایتخت اسماعیلمان را ذبح کردند. من که از خجالت یخ کردم. خیلی برایم سخت بود که کسی به مهمان خانهمان دست درازی کند و در سکونت شب راحت بزند. ولی نامردها زدند. چند روزی برای سبک شدن؛ خودمان را وصل کردیم به دریای بیکران اربعین حسینی تا کمی انتظار انتقاممان طاق شود. رفتیم عراق و آمدیم. خبر پیجرها و شهادت و زخمی هزاران نفر پیچید توی موبایلم.
قلبم داشت شرحه شرحه میشد از این همه جوان رعنایِ جانبازِ شیعه. هی توی موبایل چرخ میزدم که خبر مصدومها و بمبها و حمله ملخهای اسرائیلی را رصد کنم که چشمم افتاد به خبر شهادت سیدحسن. این دیگر نوبر بود. چقدر سخت بود آن روزها... لعنتِ خدا بر ...
حاج عباس هم که از همان شش سالگی چنین آرزوی فدا شدنی داشت. عاقبتش واضح بود و شفاف.
و شفافتر از همه زیر آسمانِ آبی پاییز، در دل جمعیت بروی نماز جمعه بخوانی خطبه بگویی. تعقیبات بخوانی و خوشوبش کنی و بعد بروی. آن هم برای کسی که همان لعنتیها برایش خط و نشان کشیده بودند. این هم نوبر است. یعنی برای من جوان دهه هفتادی نوبر است.
سر شب یک لیوان چای آوردم پای تلوزیون دیدم موشکهای رنگی رنگی دارد میرود هوا. آسمان را زینت بخشیدند. واقعا این تلوزیون ایران است؟ زنده دارند میزند توی دل آن لعنتیها؟
بله ولی لعنتیهای هار، هارتر شدند و ترور پشت ترور. یحییی عزیز را زدند. ببخشید یعنی زندهاش کردند و حیّ. دویست و چهلپنج بار آن ۴۷ ثانیه سکانس آخر زندگی یحیی سنوار را ببینم هر دفعه مشتاقتر میشوم و تشنهتر. کلیپی که هیچ واژهای برایش پیدا نکردم. یعنی هرچه زور زدم قلم حرکت کند. سفت و زخمت ایستاد و تکان نخورد. گفت فقط نگاه کن. آن هم با قلبت...
این آخری هم که دیگر نگویم. خون به دلم کرد. سید صفیالدین عزیزم. اولین چیزی که با شنیدن خبر شهادتش به ذهنم خطور کرد حال مردم لبنان بعد از هر از دست دادن یک فرمانده چیست؟
اما بگویم رفیق بهتر نیست؟ مثل همین سوره نساء خودمان که گفته: و حسن اولئک رفیقا
و انها چه خوب رفیقهایی هستند. واقعا هم چه خوب رفقایی هستند. که در بهشت هم نمیتوانند تنها باشند. زود به وصال میرسند. تازه به کمک ملائک انفاق هم رفتهاند. چقدر این روزها سرشان شلوغ است. با طلا مینویسند و تمام نمیشود. مردم ایران سنگ تمام گذاشتند هی فوج فوج نور میفرستند آن بالا بالاها.
الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّـهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ
کاش این مشق سیاه را هم با خودشان میبردند بالا تا شهدای مقاومت دستی رویش بکشند. روشن بشود و نور بدهد. مثل خودشان قوی بشود و بشوم. تا من دهه هفتادیِ گیجوگنگ از خواب پریده ایستاده بر نوک قله تاریخ را خوب ثبت و ضبط میکردم در قلبم...
پ.ن:خودتان از تخیلتان بهره ببرید و عکس همه شهدای این ۸ ماه را تصور کنید.
۳ آبان ۰۳
۲۰ ربیع ثانی ۱۴۴۶
✍ #مرادی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/kalamejari
به نام خدا ❤️
پیشگامان شهید
جملات شهید صفیالدین کنار تصویرش، توی ذهنم رژه میروند. مثل جملهای که در مراسم تشییع پیکر یکی از فرماندهان حزب الله گفت:
_ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند.
شهادت سیدهاشم صفیالدین گرچه غم روی دلمان را بزرگتر و سنگینتر کرد، اما باعث شد دنیای پیرامونمان را با وضوح و شفافیت بیشتری ببینیم.
بیاعتنایی و خنثی بودن از بیماریهای قرن است. این که ما اشکی داریم که بر مظلومیت زنان و کودکان فلسطینی و شهدای مقاومت میریزیم، یعنی الحمدالله هنوز مبتلا نشدهایم.
این را هم خوب میدانیم که خونهای بر زمین ریخته شده پاک نمیشود، جز با نابودی کامل اسرائیل.
مقاومت لطیف است، ناجوانمرد نیست، این را نه فقط با کلام بلکه با تصاویر نشان جهان دادند. ابزار برای نشان دادن این قدرت و مقاومت بر علیه دژخیمان زمانه متغیر است، گاهی اسلحه و بمب و موشکست، گاهی کلام و قلم.
در این لحظات سرنوشتساز میشود پشت سر رهبران شهید مقاومت پیش رفت، در حالیکه شعارمان همان کلام شهید صفیالدین باشد.
_ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند.
پانوشت: شعار نابودی اسرائیل از زبان کودکان، زنان و مردان امت اسلامی از سرتاسر جهان شنیده میشود.
این نیروی عظیم میتواند قدرت پوشالی صهیونیست را در هم بشکند.
پانوشت ۲: نمیتوانیم به اسرائیل قول بدهیم که مجال گریه و زاری پیدا کند، چون ما امتی نیستیم که زیر قولش بزند.
✍#ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
._._. ⃟ ﷽ ⃟ ._._.
🔻فراخوان روایت اقتدار🔻
رژیم موقت و غاصب صهیونیستی با حمله به ایران آبروی خودش را برد.
اما
🔸تعدی به خاک جمهوری اسلامی ایران چیزی نیست که از طرف ما مورد قبول باشد.
✔️روایتهایتان از احساس خشم و انزجار نسبت به این اقدام مذبوحانه، عدم ترس و مقاومت پایدار ، ایستادن در کنار نیروهای نظامی، قدردانی از سپاه و ارتش فداکار و همچنین احساس افتخار به نیروی نظامی جمهوری اسلامی را برایمان بنویسید.
🟢ما اینجاییم تا صدای شما باشیم و روایتهای شما از موضوعات روز را منتشر کنیم.
#خط_روایت
#ایران_قوی
#ارتش_قهرمان
#طوفان_الاقصی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌱 https://eitaa.com/khatterevayat
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
May 11
صبح شش آبان مثل همیشه از خواب بیدار شدم. نماز صبح و تعقیباتش که تمام شد، پیامرسان را باز کردم و گروه دوستانه را لمس کردم. یکی از بچهها نصف شبی پیام داده بود: «بچهها شما هم صدای انفجار رو شنیدید؟»
و بقیه گفته بودند: «انفجار؟! نه!»
دوباره پیام داده بود که: «بابا خیلی بلند بود چطور نشنیدید؟»
و بهش گفته بودند: «بابا خواب بی خواب شدی، بگیر بخواب خبری نیست.»
و بعد از چند دقیقه دوباره پیام داده بود: «اسراییل حمله کرده. سه تا استان رو زده. و منی که امشب تو حیاط خوابیده بودم و میخوام برم ادامهی خوابمو ببینم...!!!»
چشمم روی این جملهاش خشک شد. حمله کرده؟!
به یک صدای بلند که نمیشد استناد کرد. علتش هرچیزی میتوانست باشد. مثلا ترکیدن کپسول گاز و .. .
از گروه دوستانه خارج شدم و سراغ کانالهای خبری رفتم. بیانیهی ارتش را که دیدم، فهمیدم خبر راست است.
پس چرا من چیزی متوجه نشدم؟ البته بعداً فهمیدم خیلیهای دیگر هم چیزی متوجه نشده بودند.
حمله کرده؟! چقدر وقیح. مثل اینکه این جانی، حرف حق سرش نمیشود. فقط زبان زور میفهمد.
طبیعتاً به فکر افتادم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟
آیا کسی شهید شده؟
آیا خرابیای به بار آمده؟
اما هنوز خیلی زود بود برای مشخص شدن ابعاد ماجرا.
چیزی که عیان بود پدافند هوایی ما خداروشکر قوی عمل کرده بود.
بعداً مشخص شد تعداد زیادی از موشکها و ریز پرندهها را، صد کیلومتر قبل از ورود به مرز کشور عزیزمان و روی آسمان کشور عراق رهگیری و همانجا منهدم کرده بودند.
مهر را از روی اپن برداشتم و سجدهی شکر بجا آوردم. خدایا هزار بار شکرت بخاطر وجود افراد فداکار و دانشمند در کشورم.
فکرم درگیر شد. خیلی درگیر. حال واکنش ایران چیست؟
چه باید باشد؟
فارغ از کم و کیف ماجرا و ابعادش، این اولین بار است که اسرائیل با #خطای_محاسباتی_اش مستقیماً به خاک ما حملهی تسلیحاتی میکند و مسولیتش را هم میپذیرد.
کتری را پر از آب و زیرش را روشن کردم.
اگر ما هم جواب بدهیم، ممکن است دوباره غلط اضافه ازش سر بزند.
اما اگر سکوت کنیم و جوابی ندهیم، که با خود میگوید: «عه! چه جالب بهشان حملهی مستقیم کردم و از ترس درگیریهای بعدی، نشستند و تماشا کردند. پس هر بار دیگر و به هر شکل دیگر که دلم خواست میتوانم حمله کنم.»
درب یخچال را باز کردم. توی یخچال نان نبود، کشوی فریزر را بیرون کشیدم و یک قرص نان بیرون آوردم.
در صورت پاسخ دادن، احتمال حملهی بعدی مطرح است.
در صورت پاسخ ندادن، قطعیت حملهی بعدی مطرح است.
باید از این خطای محاسباتی درش بیاوریم.
اما چگونه؟
✍#فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰
#خط_روایت
#ارتش_قهرمان
#ایران_قوی
〰〰〰〰
@khatterevayat
ایران خانم
دم میزِ آقای محمدی وایساده بودم
روزی چندبار مجبورم برای تطابق بسته ها با بارنامه های پستی،پی دی اف های شرکت رو با آقا محمدی چک کنم
مسئول ثبت سفارش هاس
روی میزش پر از نمونه های کار شرکته
یه قسمتی از رو میزش پر از پرچم های چاپی بود که به مشتری نشون بده
کلافه از شلوغی میزش داشت دنبال برگه ایی که ازش میخواستم میگشت
با خنده و شوخی بهش گفتم :(آقا مجید،میزت شده مثِ سالنِ اجلاسِ سرانِ اُپک،پر از پرچمه)
یه کوچولو خندید و گفت:(دیدی تروخدا گرفتاری رو،نمونه است دیگه واس مشتری،حالا خوشت اومده یکیشو بردار تو)
خیلی بی منظور و بی هوا دستمو بردم سمت پرچم ایران و گفتم:(امممم اینو ببرم واس رو میزم؟)
چشمای درشتش،گرد شد و با یه حال مرموزی پرسید:(عِرق داری؟)
شاید هنوز صفحه مانیتور کامپیوترمو ندیده بود که از روزی که تحویلش گرفتم،مزین شد به عکس آقا مصطفی
یا احتمالا وقتی ازش پرسیدم اون بسته عکس هایی که ۱۰تا بودن رو شاسی و عکس آقا بود رو با چه باربری فرستادین،حواسش به واژه اقا نبود
یا ممکنه هنوز گذرش به اتاقی که هستم نیفتاده که عکس حسن آقای باقری رو کنار گلدون شیشه ایی رو میزم ببینه
که اگه این نشونه ها رو میدید احتمالا درباره عِرقم به پرچمی که رو میزش بود سوال نمیپرسید
از سوالش یکه نخوردم
بی مکث و تردید گفتم:(با همه وجود...)
و دیگه سکوت بود بینمون
حتی سراغ بارنامه ها رم نگرفتم
نه از لج و کینه
یا از اختلاف و دشمنی
از حواسِ پرت
از فکری که همون لحظه پرکشید
از اضطراب و ضربانِ تندِ قلبم برای محبتی که گرماش رو بیشتر روی سلول ب سلول پوستم حس میکردم
چطورمیشه به تو عِرق نداشت ایران خانم
چطور میشه برای وجب ب وجب خاکت نمرد
چطور میشه برای خروشِ کارون
برای گرمایِ خورشید امیدیه
برای مه پاییزی ماسال
برای استواری کوه های بیستون
برای شن و ریگزار های تفتیده سیستان
برای تو
برای تو
برای تو ایران خانم چطور میشه جون نداد.....
عشق به خاکت فرقی با مادر نداره
فارغ از هر اختلاف فکر و سلیقه و عقیده ایی،سرِ عرق برای تو ایران خانم،مثل همه عمر تا الان و از الان تا آخرِ عمر
هر ثانیه و هرجا بی تردید جوابم درباره عشق به تو،(همه وجود)خواهد بود....
✍#نرگس_نصرتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#ارتش_قهرمان
#ایران_قوی
〰〰〰〰
@khatterevayat
از کودکی عاشق بچهها بودم. بچههای فامیل را روی پایم میگذاشتم و برایشان لالایی میخواندم، تا خوابشان میبرد.
پانزده سال است که ازدواج کردهام. از همان روزهای اول ازدواج، لباس های نوزادی را کهمیدیدم، دلم قنج میرفت برای خریدنشان. لحظهبهلحظه عطشم برای در آغوش گرفتن فرزندی از جنس خودم بیشتر میشد. نیمی از این پانزده سال را در کلینیکهای ناباروری سرکردم. اما مادری نصیبم نشد.
آن روز که باز برای بار صدم جواب منفی آزمایشم را گرفتم، فروریختم. به قرآن پناهبردم.
اولین آیه بالای صفحه این آیه بود.
قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ۖ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ ۖ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۖ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ
دلم لرزید. شاید باید از این همه درخواست دستبرمیداشتم.
همانروز، پیام رهبری را برای حمایت از جبهه مقاومت دیدم. لباس های نوزادی توی کمد را برداشتم تا تقدیم نوزادان جبهه مقاومت کنم. نوزادانی که هرکدام ستاره امیدی برای تحقق سنصلی فی القدس بودند.
این لباسها رزق اهل مقاومت بود که در کمد خانهمان جاخشککردهبود.
حالا این لباسها بر تن هر نوزادی بنشیند، اهل من خواهد شد.
✍#فاطمه_پهلوانی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#روایت_نصر
#ایران_همدل
〰〰〰〰
@khatterevayat
درخت زیتون
ام زينب لباس یکسره نخی قرمزرنگی پوشیده بود و با یک دست پیازها را سرخ میکرد و دست دیگرش رها بود. عماد همان طور که ژاکتش را به تن میکرد و آماده بیرون رفتن میشد، دلش نیامد بدون سربهسر مادر گذاشتن خانه را ترک کند. جلو رفت و به شانه چپ مادر زد. مادر که از سمت چپ چرخید تا پشتش را نگاه کند، عماد از سمت راست مادر شروع کرد به تندوتند پیاز داغهایی که قبلاً سرخ شده بود و کنار دست راستش گذاشته بود را خوردن و خندیدن.
مادر چهرهاش را در هم کشید و با قاشق چوبی زد روی دست عماد. قاشق از جنس درخت سرو بود. عماد که میخواست دستش را بکشد، تیزی لبه کابینت دستش را خراشاند. ام زینب دلش آتش گرفت فوری با دو دستش دستهای بزرگ و مردانه عماد را گرفت و بوسید. عماد با دست دیگرش سر مادر را به سینه گرفت. عماد همان طور که سر مادر را به سینه داشت گفت: چیزی نشد. مادرگفت: چقدر جای من اینجا خوبه. بعد گفت: باقالابالدهن درست میکنم؛ دیر نیا.
ام زینب دیگر هیچ وقت باقالابالدهن درست نمیکند. هیچ وقت دیگر از آن قاشق چوبی استفاده نمیکند؛ حتی دیگر خیلی غذا هم درست نمیکند؛ اما ظهرها همیشه منتظر است تا عماد وارد خانه شود. درخت زیتون، هر سال جوانه میزند؛ اما دیگر ثمر نمیدهد.
مادر چسبیده به قبر و نای گریه هم ندارد. سرباز اما کلاه آهنی بر سر دارد. دو سرباز زن هم به جان دستهای ام زینب افتادهاند. دلش خسته و چشمش دریای سرخ است.
مادر کنار قبر با صدایی که ندارد میگوید فقط اجازه دهید همینجا بمیرم.
✍ #محمد_صالحی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#طوفان_الاقصی
#حزب_الله_زنده_است
〰〰〰〰
@khatterevayat
خــــــــــــــــــط
هوای پاییز
روزهای عجیبی می گذرانیم. گمانم این حسِ همه ی آدم های دنیا باشد. چه آن ها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش می کنند برعکس شنا کنند. چه آن عده ای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بی خیال دو طرف شده اند و نمی دانند آخرش یکی دستشان را می گیرد و یک وری می برد. چه آن قومی که تلاش می کنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همه ی ما در انتظار سرنوشتیم.
این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکرده ام.
از صبح که چشم باز می کنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت می گردم. پای اجاق گاز از بچه های غزه و لبنان عذرخواهی میکنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جمله ای که می نویسم فاصله اش را با این مسیر می سنجم. کتاب هایی که می خوانم، فیلم هایی که می بینم...
پای شستن ظرف ها به زن لبنانی فکر می کنم و آشپزخانه ای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر می کنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم می گیرد. می گویم بغض، بخوانید گریه های ناتمام. همسرش را که می بینم، دل بزرگش را تحسین می کنم.
به چهره ی شهدا که نگاه می کنم، پشت چشم هایشان خودم را می بینم و بچه هایم را.
این روزها هوای پاییزم...
خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دست هایی خالی...
کجای این پازل ایستاده ام؟ نسبتم با جبهه ی مقاومت چیست؟
کاش دستی بیاید و بیدارم کند.
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خط_روایت
#طوفان_الاقصی
#حزب_الله_زنده_است
〰〰〰〰
@khatterevayat
.
تا چشم کار میکرد یاغی فیلسوار بیابان را پر کرده بود. زمین زیر پایشان تکان میخورد. نمیخواستند آجری روی آجرهای کعبه بماند. سر راه رسیدند به شترهای عبدالمطلب. کارشان غارت بود. عبدالمطلب راه افتاد پی مال و منالش. رفت سراغ بزرگشان. طلبش را گفت. امیر حبشه رو کرد به نوکر و چاکرهای چپ و راستش و گفت: اين مرد ریشسفید قومی است كه من برای خرابكردن خانهای كه عبادتش میكنند آمدهام اما او رها كردن شترانش را از من میخواهد... خندیدند.
عبدالمطلب گفت:
"أَنَا رَبُّ اَلْإِبِلِ وَ لِهَذَا اَلْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ"
من صاحب شترانم هستم و کعبه صاحبی دارد كه آن را نگه میدارد.
✍ #سیمین_پورمحمود
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#حرم
〰〰〰〰
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
.
وقتی میخواستند خبر سقوط خرمشهر را به امام بدهند، نگران قلب ایشان بودند.
امام ایستاده بود برای نماز. اذان و اقامه را گفت. دست هایش را که تا نزدیکی گوش بالا آورد، یکی نزدیک شد و خبر را آرام کنار گوش امام زمزمه کرد. امام همان طور که دست هایش بالا بود کمی سرش را برگرداند گفت:
«جنگ است دیگر..»
---معنی آیه: اگر (در میدان احد،) به شما جراحتی رسید (و ضربهای وارد شد)، به آن جمعیّت نیز (در میدان بدر)، جراحتی همانند آن وارد گردید. و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم میگردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آوردهاند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمیدارد.۱۴۰ آل عمران
✍ #ک_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#امام_خمینی
〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
*منتظر فرض نباش*
کُپکرده بودیم و دور خودمان دستوپا میزدیم. باورمان نمیشد. با تمام دودو تا چهارتاهای ممکن، به توان دعاها و توسلها منتظر معجزه بودیم ولی حاصلی برایمان نداشت.
دست خالی بودیم و دست خالی ماندیم. دنیای بدون *سید* لحظهای در مخیله ما نمیگنجید. رنگی نداشت و زندگی در آن بیمعنی بود. برای همین رسیده بودیم به تونلی خاکستری که هیچ کورسویی از امید در آن به بیرون راه نداشت. حالمان، حال محتضری بود که به نفس آخر رسیده. *سید* دنیای ما بود و بدون او ما خالی از معنا و شور و امید شده بودیم.
در آن لحظههای بهت و حسرت یک پیام بلندمان کرد، *فرض* استفاده از همه امکانات.
پیام آقا مثل سیلی بود که صورت آدم شوکزده را سرخ میکند تا به هوش بیاید.
آدمها تکتک جان گرفتند و حرکتشان مثل موجهای روی آب، جامعه را تکان داد. برنامهها تعریف شد، جلسهها گذاشته شد و قرارها شکل گرفت.
قرار شد تا پای جان، برای آزادی قدس، تا نابودی اسرائیل بجنگیم و بجنگیم.
هرکس به فراخور شرایط خودش. یکی قلمش خار چشم دشمن بشود و یکی با طلاهایش سرپناهی برای آوارگان بسازد. یکی گردوغبار روی اسم دشمن را پاک کند و دیگری دست سربازان بدون مرز اسلام را بفشارد.
روزها میگذشتند. دلبستگی به *زر و سیم* کمتر شده بود و آتش آشپزخانههای مقاومت تندتر. هرکسی تلاش میکرد قدمی بردارد و چراغی روشن کند.
بعد از چند هفته اسیر عادیسازی شدیم. آهسته آهسته تبوتاب همدلی خوابید و حواسمان رفت پیِ دلمشغولیهای دنیا.
در همین روزها دوباره یک ضربه چشمهایمان را خیره کرد و رنگ صورتمان را سفید.
سوریه سقوط کرد. خبر ساده نبود ولی ساده اتفاق افتاد و جهانی را در بهت فرو برد.
دوباره ما شدیم ناظر بیاطلاع و از همهجا بیخبر. در فضای مهآلودی قرار گرفتیم که نه حق مشخص است و نه باطل. هیچکدام نمیدانیم چه باید کرد؟ کدام چراغ را روشن کرد و از کدام عُلقه دل کَند؟
بايد اینبار هم منتظر حکم رهبری و فرضی دیگر باشیم؟
اگر فرضی در کار نباشد، *مسلمانی* ما بر ما فرض میکند که ساکت نباشیم و در قدم اول بذر امید را در دلها بکاریم.
✍ #زهرا_عربسرخی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#حرم
〰〰〰〰
@khatterevayat
@azman_barayeman
سال ۹۶ درگیر نوشتن پایاننامه بودم که خبری کل فضای مجازی را گرفت. داعش به بهارستان حمله کرده بود. لرزش انگشتان دست بعضی دوستان را از پشت صفحهی گوشی هم میتوانستم ببینم. یکیشان میگفت فقط دارد گریه میکند. میدانستیم مدافعان حرم را مدافع بشار میداند ولی با اینحال دلداریاش میدادیم که سپاه هست. مصرانه میگفت: "نه داعش تو هر کشوری رفت دیگه بیرون نیومد." آخر آرامش کردیم که تا شیرمردهایی توی کشور داریم نباید تنش بلرزد و او فقط میگفت: "خدا کنه! خدا کنه!"
دو سال بعد داعش نه فقط از ایران حتی از عراق و سوریه هم جمع شد و کز کرد توی گوشهای کوچک و حکومت سوریه و عراق حفظ شد. اما حالا بعد ۱۰ سال بشار سقوط کرد. دیشب عکسی از فاتح شام دیدم که از زمان عضویت در داعش تا الان ریشش دچار چه تغییراتی شده. هنوز نظر آن دوست قدیمی را نشنیدهام ولی مطمئنم او هم مثل خیلیهای دیگر اتفاق بهارستان را فراموش کرده و تغییرات ریش حسابی تحت تاثیرش قرار داده. اما من مطمئنم ذات آدمها با ماشین اصلاح عوض نمیشود.
میگویند رفتن دیکتاتور هرچه که باشد خوشحالکننده است. میگویم باشه ولی من نمیتوانم از آمدن دیکتاتوری دیگر که خونریزیاش را هنوز یادم است خوشحال باشم.
راستی دیروز فاتح شام توی مسجد اموی ایستاد و جای رجز خواندن برای تانکهای اسرائیلی توی مرزش برای ایران رجز خواند.
✍ #سین_جیم
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#حرم
〰〰〰〰
@khatterevayat
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروهایش و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#بشار_اسد
〰〰〰〰
@khatterevayat
@biiiiinam
«وقتی که مرد نیستی»
پریشب آخر وقت داشتم چت بچهها را توی گروه همسفرهای سوریه ام می خواندم.یکی از دخترها آمار مترجم ها و سوژه های زن سوریمان را گرفته بود.همه شان بخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان.نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دوهفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن.یه شبه همه چی عوض شد.»وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.جایی بودم شبیه شهرکهای حاشیه شهر.شبیه کوچه های خاکی زینبیه.هوا تاریک بود.داشتم دنبال کسی می گشتم که قرار بود با او برگردم.نمی دانم چرا نبود....هیچ آشنایی نبود.
صدای خش خش قدم های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می آمد.برگشتم.تکفیری ها بودند.قدم هایم را بلندتر بر می داشتم اما همه جا بودند.خدا می خواست از خواب پریدم.سرم از درد داشت می ترکید.
سه هفته ای که سوریه بودم توی خانه مان مردی بود که برایم عکس نارنگی های سر شاخه درخت توی باغچه را می فرستاد، و زیرش می نوشت «اینجا نارنگی ها هممنتظرت هستند».شب ها که باهم حرف می زدیم شاید چند دقیقه ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می گذشت.ظاهراً همه چیز عادی بود.خواهرهام صوت می فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد .فکر می کردم مته به خشخاش می گذارند و خودشان دلتنگند...شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...
وقتی که برگشتم،قیافه اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده.نارنگی سر شاخه بهانه بوده....وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت« گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟بی آنکه حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی.ته تهش شهید می شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟»
گفت«دیوونه مگه فقط شهادته! تومرد نیستی که بفهمی»....
این ایام این جمله یکی از پرتکرار ترینجمله هایی بود که شنیدم!«تومرد نیستی که بفهمی...»
✍ #طیبه_فرید
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/tayebefarid
در سوریه چه میگذرد؟
همزمان...
_ مرگ بر دیکتاتور! درود بر دیکتاتور!
✍ #حسین_فرهانیان
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/horm02
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
_________
- پروین شما چی میگید؟ دیکتاتوری یا اشغال؟
+ نه دیکتاتوری نه اشغال؛ آزادی...
سوریه وجب به وجب اشغال میشود، همه زیرساختهای اساسیاش با بمبهای اسرائیلی ویران میشوند، داعش از زندان آزاد میشود، تحریرالشام آرایشگاه میرود و شیک میشود، و در دمشق پاری از مردم سوری جشنِ آزادی میگیرند!
یکی مقابل تانکهای اسرائیلی نمیایستد. یکی صدا بلند نمیکند متجاوز به خاک و آسمانِ سوریه را پاره کند. همه سرگرمِ رقص و پایکوبیاند. دیکتاتوری رفته. جشنی سخت بزرگ باید.
و مردمانِ رنجورِ غرب آسیا، مردمانِ این تکه از جهان که آبستنِ همه آشوبها و مصیبتهاست، مادامی که جادهی پُر پیچ و خمِ آزادی را از مسیر "غیر" برانند، مادامی که کلیدِ قفلهای زندانیان را در خارج از مرزهای سرزمینشان جست و جو کنند، در اقیانوسِ دهشتناک و بیانتهای ظلم غوطهور خواهند ماند. ریشهی حقیقیِ نکبت در این منطقه آمریکاست. مادامی که ساکنانِ غرب آسیا آویزانِ تندیسِ آزادیاش باشند، هرگز روی آزادی نخواهند دید. هرگز!
- آزادیِ سوریه؟
+ نه! دیکتاتوری یا اشغال...
✍ #نرگس_ربانی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
@AlefNoon59
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از افغانستان کم میدانم. به قدر یک سفرنامه امیرخانی، سه چهارتایی کتاب داستان و اخبار آمدن و رفتن آمریکا و طالبان.
چند وقت پیش که با جمعی کتاب های عالیه عطایی را میخواندیم حرف اوضاع افغانستان پیش آمد. که چرا این اوضاعشان است. چرا این همه رنج؟ چرا آوارگی؟ چرا بی وطنی؟ چرا این همه تحقیر؟ چرا این همه سختی؟ چرا مهاجرت؟
من نمیخواهم مردم افغانستان را قضاوت کنم. چون با کتاب های عالیه عطایی درد کشیدم.
اما امشب که این فیلم را دیدم، به داستان های بیست سال بعد نویسنده های سوری فکر کردم. به وصف حال این دخترهایی که توی لندن دارند از خوشحالی پرچم تحریر الشام را دور خوشان میپیچند و جیغ میکشند سوریه ی آزاد. به پیرمردی که رویای ساخت کشورش به دست کشورهای دیگر را دارد. به زنان سوریه و کل کشیدشان جلوی ماشین تروریست های مسلح.به مردهای جوان و رویاهایشان. رویاهایی که کابوس شده اند. و رنج و درد..
...و به نویسنده های بی وطن سوری. به امیدی که این روزها داشتند به ساختن کشورشان با دستانی غیر خودشان.
✍ #ک_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
@aleffbaa
بسم الله الرحمن الرحیم
«لباسهای خوشبخت!»
«امکانات من چیست و چه کاری از من برمیآید؟»
همچون خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایدهی پژوهشی گرفته تا جمع آوری عروسک و کاموا!
از همه سختتر تماس تلفنی برای هماهنگی آدمهایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من برمیآید؟» این حرفها برایش مهم نیست... شدهایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانهی اهدای طلا داشتهباشم... حیف که دزد نابکار همهی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق میگشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشتهاند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی میکنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام میدهد که به لباسهای نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک میرسد.. بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
این بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمیفهمد... ۱۴ سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژهی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه بود و برق چشمهای پدر و مادرهایمان دیدنی... ذوق مادرهایمان برای دستچین کردن لباسهایی اندازهی عروسک که آدم با دیدنش به شک میافتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمیزاد جا میشه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه میشد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته اش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسکهایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهایمان از چشممان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباسها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شدهاند به من.... هنوز هم نگاهشان میکنم یاد آن لحظه ای میافتم که صورت گرم و پف کرده اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلقشان را از تنم باز کردم و راهیشان کردم تا خوشبختترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را میکنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی میرسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:
«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
✍ #زینب_تختی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
باورنمیکرد کارآگاه استعلام رقیبش را نگرفته باشد.اگر پزشک، مافیایی که ازدست رفته بود را نجات نمیداد،لئون مهره خودی را هدف نمیکرد...
دبنگ بازی شهر ،مثل دودِپسِآتش بلندش کرد.به سنگجلوی پایش لگدزد.تا وسط چنبره جمع غل خورد.خودش را جداکردورفت.
خداهمان اندازه دل پری از شهرداشت.فکرکرد همین که نتیجه بازی را بگوید برایشان عبرت است،وشهر از خودش خجالت میکشد. منحنی زجرآلودی روی لبش نشست:
_شهر شکست خورد.
مافیا دانست آخرکاراست وباید بلندشود،که ناغافل شهروندها به خدا گفتند بازی درمیآورد.آنها از پیروزیشهرمطمئن هستن.
خدا نگاهش را گره زد به نگاه مافیا.
_ مافیای بازی بلندشین.
مافیا لبخندتحویلش داد.شهرپشت دست احمدبازی کرده بود.
خدا انگشت اشاره را سمت احمدگرفت:
_ گادفادر بازی،مگه من خدای بازی نیستم؟ اونی که رفت شهربود.
شهروندها خدا را متهم کردند تو تیم مافیاست.یاشاید دلش نمیخواهد دوستش بازندهی ماجرا باشد.
خدا شروع کرد به تحلیل بازی.مافیا احساس خطر کرد. بلندشدند.دست زدندورقصیدند. این شادی یکی یکی به همه سرایت کرد. تحلیلهای خدای بازی را نشنیدند.برای بازی بعدهم قرارگذاشتند احمد خدا شود.
✍#فاطمه_نادری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#سوریه
〰〰〰〰
@khatterevayat
هر چهار پسرش شهید شدند. حسین(ع) هم. اما او دست نکشید. با همهی توانش و همهی امکانش همچنان میجنگید. شعر میگفت. عزاداری میکرد و هرچه داشت توی میدان میآورد. مادر عباس(س) هیچ وقت منفعل نشد.
انفعال زهر است.
🏴
〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#مبارزه
〰〰〰〰
@khatterevayat
وجدان شهروندیمان دیشب بیدار شده بود و تا شوفاژهای هال و پذیرایی را خاموش نکرد ، آرام نگرفت.
زیر درهای اتاق خواب را کیپ کردیم که گرمای اتاق یک ذره هدر نرود و در مصرف گاز هم صرفه جویی کرده باشیم.
اما سرخوشی شهروند متعهد درونمان خیلی طول نکشید، یک ساعت به اذان بیدار شدم و دیدم از سرما خوابم نمی برد.محض محکم کاری مادرانه روی همهی اهل خانه پتوی اضافه کشیدم.
تف به ریا دیدم صحنه خیلی احساسی است و وقت عبادت خالصانه است به همین خاطر پاشدم رفتم آشپزخانه را تمیز کردم !!
با خیال راحت هم تق و توق کردم ،می دانستم همه پشت درهای بسته و زیر دولایه پتو خواب سواحل کیش و قشم را می بینند.
سرما و گرسنگی بد جور پیچیده بود به دست و پایم.
همه به خاطر برودت هوا تعطیل بودند، حیف بود صبحانه را تک خوری کنم ،یک سیب از توی یخچال برداشتم و دوتایی همدیگر را بغل کردیم تا گرم شویم.
اندیشه های گرم و مهربان می آمد توی کله ام و تندتند پست ادبی تولید میکرد،حیف قلم و کاغذ و گوشی دورتر از آن بود که دوام بیاورند و مغز یخ زده ام همه چیز یادش رفت.
خدا به دادم رسید که آب گرم بود وگرنه احتمالا همان دو رکعت نماز صبح هم به کمر یخ زده ام می خورد و می شکست.
گفتم محض خالی نبودن عریضه یه چیزی نوشته باشم حداقل ریای بین الطلوعین مان حیف نشود.😂
خلاصه که دوستان قطع شدن گاز به همین سادگی می تونست واقعی باشه!
دینگ دینگ بیمه نمی دونم چی چی😳
✍ #مریم_محمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#صرفه_جویی
#گاز
〰〰〰〰
@khatterevayat