eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
گناه ما صدایت را درآورد صدای گریه هایت را درآورد شود تازه عزادار آن کسی که سیاهی عزایت را درآورد کسی جز تو مرا همدم نباشد شبیه ات در همه عالم نباشد ابالفضلی بگیر این چشم ها را اگر اشکم دم مشکم نباشد نمی دانم کجایی و کجایم به دنبال تو بین روضه هایم اگر کم بر عزایت گریه کردم نشیند مادر من بر عزایم
کعبه رفتیم و زیارت در منا حولهء احرام شد رخت عزا سنگ خوردیم از میان نیزه ها هدیه آوردیم از کرببلا زینبت برگشته یا ام البنین جای تو خالی! که خوردم بر زمین چار فصل من بهاری داشت، نیست این دل عاشق، نگاری داشت، نیست زینب غمدیده یاری داشت، نیست محمل من پرده داری داشت، نیست هی نپرس از صورت نیلی فقط خورده ام از این و آن سیلی فقط من از اینجا گرچه سنگین رفته ام بین صدها مرد بی دین رفته ام از بلندی رو به پایین رفته ام تا ته گودالِ خونین رفته ام شمر بود اما سر یارم نبود نیمه شب، انگشتر یارم نبود آمدم با معجری محکم شده آمدم با این کمر که خم شده سینهء ام ویرانه ای از غم شده دختری از کاروانم کم شده یادگار مادرم، یادت که هست آن سه ساله دخترم، یادت که هست این سفر، بد حرمت ما را شکست بر سر نیزه، سر سقا شکست در دل آتش دل زهرا شکست حرمت من پیش دخترها شکست چند سوغاتی به حاجی ها رسید گوشواره تا حراجی ها رسید روضهء چاک گریبان را نپرس غربت قاری قرآن را نپرس رد شدم از کوچه ها، آن را نپرس سکوی برده فروشان را نپرس با یهودی ها که سنگم می زدند بی هوا یک عده چنگم می زدند آه، سر گردانی من را ببخش خسته ام، ویرانی من را ببخش این پریشان خوانی من را ببخش روضهء پایانی من را ببخش در پی اشرار رفتم با حسین مجلس اغیار رفتم با حسین
مدینه کاروانی سوی تو با شیون آوردم ره آوردم بود اشکی که، دامن دامن آوردم مدینه در به رویم وامکن چون یک جهان ماتم نیاورد ارمغان با خود کسی، تنهامن آوردم مدینه یک گلستان گل اگر در کربلا بردم ولی اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم اسیرم کرد اگر دشمن به جان دوست خرسندم به پایان خدمت خود را به نحو احسن آوردم مدینه یوسف آل علی را بردم اکنون اگر او را نیاوردم از او پیراهن آوردم مدینه گر به سویت زنده برگشتم مکن مَنعَمْ که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم مدینه این اسیری‏ها نشد سدّ رهم بنگر چها با خطبه‏ های خود به روز دشمن آوردم
عمر سفر آمد به سر مدینه داغ دلم شد تازه تر مدینه فریاد زن اعلام کن خبر ده برگشته زینب از سفر مدینه از کربلا و شام و کوفه سوغات آورده ام خون جگر مدینه هم داده ام از دست شش برادر هم دیده ام داغ پسر مدینه از کاروان بی حسین و عباس ام البنین را کن خبر مدینه گردیده جسم یوسف پیمبر از قلب زینب پاره تر مدینه پیراهن او را بگیر از من بر مادرم زهرا ببر مدینه بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه جان مرا لب تشنه سر بریدند هجده عزیزم را به خون کشیدند هم پیکرش را پاره پاره کردند هم سینه اش را از سنان دریدند گه دور خیمه گه به دور مقتل با کعب نی دنبال ما دویدند با کام خشک از هیجده عزیزم بین دو نهر آب سر بریدند از کربلا تا شام لحظه لحظه رأس حسینم را به نیزه دیدند اعضای او گردیده سوره سوره آیات قرآن از لبش شنیدند حالا که آمد این سفر به پایان اکنون که از ره کاروان رسیدند بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه دادم ز کف گل های پرپرم را عبدالله و عباس و اکبرم را راهم مده راهم مده که با خود نآورده ام گل های پرپرم را دیدم به روی شانة ذبیحم با کام عطشان ذبح اصغرم را تا سر بریدند از تن حسینم دیدم لب گودال مادرم را وقتی سکینه تازیانه می خورد کردم صدا جد مطهرم را دردا که با پیشانی شکسته دیدم به نی رأس برادرم را تا بر حسین خود کنم تأسی بر چوبة محمل زدم سرم را یک روزه یک باغ گلم خزان شد از دست دادم یار و یاورم را بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه عریانِ تن در خون شناورش بود پیراهنش گیسوی دخترش بود آبی که زخمش را به قتلگه شست در آن یم خون اشک مادرش بود وقتی که جسمش را به بر گرفتم لب های من بر زخم حنجرش بود یک سوی او نعش علی اکبر یک سوی او دست برادرش بود من زائر جسمش کنار گودال زهرا به کوفه زائر سرش بود پیشانی اش را جای سنگ دشمن نقش سم اسبان به پیکرش بود با من بنال از داغ آن شهیدی کز نوک نی چشمش به خواهرش بود از نیزه و شمشیر و تیر و خنجر بر زخم دیگر زخم دیگرش بود بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
دگر این کاروان یاسی ندارد که با خود شور و احساسی ندارد بیا ام البنین برگشته زینب ولی افسوس عباسی ندارد
مـن حامــل ســلام سـران بریـده‌ام مادر! سؤال کن که بگویم چه دیده‌ام داغ حسین تو کمرم را شکسته است تیر شکسته یا کـه کمـان خمیده‌ام؟ جانم به لب رسیده در این ره هزاربار تـا در کنـار تـربت جــدم رسیـده‌ام جز آب تیغ و نیزه و شمشیر کوفیان آبـی نداده‌انـد بــه گل‌هـای چیده‌ام بار غمی کز آن کمر آسمان شکست من با قد خمیده بـه دوشم کشیده‌ام از لحظه‌ای که چشم به دنیا گشوده‌ام نـاز غم حسیـن بـه جانـم خریـده‌ام مـن داغــدار فاطمـۀ چــار‌سالــه‌ام سوغات، گشتـه پیرهن آن شهیده‌ام در زخم‌هـای آبله گم‌گشتـه پای من از بس بـه روی خار مغیلان دویده‌ام هم گریه بر حسین تو کردم قدم‌قدم هم لحظه‌لحظه خنـدۀ دشمن شنیده‌ام در قتلگه چو کـوه، مقـاوم بُـدم، ولی در مجلس یزیـد، گریبــان دریـده‌ام «میثم» به سوز سینه از آن سوخته که من آتــش درون سینــۀ او آفــریــده‌ام
ای مدینه دوباره برگشتم با دل پر شراره برگشتم بی علی ، بی رقیه ، بی عباس با همین گاهواره برگشتم از مسیری که بهرِ سنگ زدن می گرفتند استخاره، برگشتم همرهم بود زیور آلاتم ولی بی گوشواره برگشتم آه، از خیمه ای که غارت شد با دو چشم ستاره برگشتم از کنار تن لگد مال و بدنِ پاره پاره برگشتم با حجابی که بینِ آتش سوخت از دل هر نظاره برگشتم
ای مدینه سوی تو با دیدۀ تر آمدم با برادر رفته بودم، بی برادر آمدم ای مدینه دربرویم وامکن راهم مده چون که بی امید جان خود براین درآمدم ای مدینه تاکه گویم شرح حال خویش را همچو مادر برسر قبر پیمبرآمدم ای مدینه همره یک کاروان رنج وملال سوی تو با کودکان ناز پرور آمدم ای مدینه سوختم از آتش داغ حسین چون پرستویی مهاجر گرکه بی پرآمدم کاخ استبداد را با خطبه ام آتش زدم دشمنان را ناتوان دیدم ، توانگر آمدم وقت رفتن قاسم وعباس واکبر داشتم بی علی اکبرو عباس واکبر آمدم دیده ام خونین بدن گلهای باغ عشق را ازکنار گلشنی در خون شناور آمدم یوسف آل علی را دشمنان کشتند ومن همره پیراهنش با دیدۀ تر آمدم گرکه ریزم برسر خود خاک غم،عیبم مکن کزکنار پیکری صد چاک وبی سر آمدم گرکه نشناسد مرا عبدالله جعفر بگو زینبم من کز سفر با دیدۀ تر آمدم با «وفایی»کزخودم دادم نشان، ازاین دیار اشک ریزان رفتم و،با دیدۀ تر آمدم
همه جا عطر ياس می آمد عطرِ ياس پيمبر رحمت خيمه می زد به پشت دروازه عابد اهل بيت با زحمت داشت خواب مدينه را می ديد دختری كه به شام تهمت خورد ناگهان ديده بر سحر وا كرد چشم خيسش به شهر عصمت خورد ديد فرياد «طَرّقوا» آيد كوچه وا شد به محمل زينب گفت: اُم البنين بيا اما دست بردار از دلِ زينب گفت اُم البنين ببين زينب با چه اوضاعی از سفر برگشت از حسين تكه های پيراهن از ابالفضل يك سپر برگشت بر بلندی همين كه خيمه زدند ياد گودال كربلا افتاد سايه خيمه بر سرش كه رسيد ياد آتش گرفته ها افتاد گفت يادم نمی رود هرگز دلبرم رفت و روز ما شب شد آن قدر نيزه رفت و آمد كرد بدن شاه نامرتب شد خطبه ها خطبه هاي غرّا شد ليك با طعم روضه «الشام» صحبت از نذر نان و خرما بود صحبت از سنگ های كوچه و بام همه جا رنگ كربلا بگرفت كربلا كربلای ديگر بود بر لب زينب و زنان همگی روضه تشنگی اصغر بود رأس ها بر بدن شده ملحق دست ها جای زخم های طناب گوش ها جای گوشواره ولی همه ی گوشواره ها ناياب دختری با قيام نيمه شبش جان تازه به دين و قرآن داد در خرابه كنار رأس پدر طفل ويران نشين ما جان داد
زينب آئينه جلال خداست چشمه جاری كمال خداست ردّ پايش مسير عاشوراست خطبه هايش سفير عاشوراست مثل كوهِ وقار برگشته وه چه با افتخار بر گشته غصّه و ماتم دلش پيداست رنگ مشكی محملش پيداست پشت دروازه خواهری آمد خواهر بی برادری آمد خواهری كه تنش كبود شده رنگ پيراهنش كبود شده نيمه جانی كه كاروان آورد با خودش چند نيمه جان آورد كاروانی كه شير خواره نداشت گوش هايی كه گوشواره نداشت گر چه خورشيد عالمين شده چند ماهی ست بی حسين شده چند ماه است ديده اش ابری ست بر سرش سايه برادر نيست آسمان بود و غم اسيرش كرد خاطرات رقيه پيرش كرد رنگ مويش اگر سپيده شده بارها بارها كشيده شده بهر اُمّ البنين خبر آورد از ابالفضل يك سپر آورد از حسينش فقط كفن آورد چند تا تكّه پيرهن آورد
از میان غباری از اندوه از دل ریگهای صحرا ها کاروانی ز راه آمده بود کاروان قبیله ی دریا تا که پرسید از مدینه بشیر کيست درشهرتان بزرگ شما همه گفتند بیت ام بنین هست در کوچه ی بن الزهرا دید در کوچه ی بنی هاشم درب آتش گرفته ای وا شد پیشتر از تمام خانم ها مادری همچو کوه پیدا شد ديد در احترام مردم شهر به سوی کاروان قدم برداشت رفت اما ز راه خود برگشت و به لب ناله ای مکرر داشت زیر لب گفت باز هم نرسید آنکه محو پریدنش بودم باز این کاروان نبود آنکه چشم بر راه دیدنش بودم حیف شد که نیامد و من هم نشنیدم سلام عباسم وندیدم دوباره پیش حسین پیش زینب قیام عباسم داشت او سمت خانه بر می گشت ناگهان ناله ای صدایش کرد زن پیری میان قافله باز مادرش خواند و در عزایش کرد زیر چادر به زیر گرد و غبار چهره ای سوخته پر از چین داشت خوب معلوم بود از سر و وضعش دیده ای تار و گوش سنگین داشت گفت:حق ميدهم كه نشناسي خواهری را که بی برادر شد دخترت را كه پاي گودالي قدكمان بود قدكمانتر شد شانه ام جای دوش طفلانت زیر رگبار خیزران ها سوخت جرم زنجیر ها که جا وا کرد پوست تا مغز استخوانها سوخت مادرم،خوب شد ندیدی تو شمر به روی سینه اش جا شد وقت غارت كه شد خودم ديدم سر یک پیرهن چه دعوا شد
آمدم از سفر، مدینه سلام خسته و خون جگر مدینه سلام با شکوه و جلال رفتم من دیده ای با چه حال رفتم من وقت رفتن غرورِ من دیدی آن شکوهِ عبورِ من دیدی محملم پرده داشت یادت هست؟ جای دستی نداشت یادت هست ثروت عالمین بود مرا دلبری چون حسین بود مرا دستِ عباس پرده دارم بود علی اکبرم کنارم بود هر زنی یک نفر مُلازم داشت نجمه مه پاره ای چو قاسم داشت کاروان آیه های کوثر داشت روی دامان رباب اصغر داشت حال بنگر غریب و سرگشته کاروان را چنین که برگشت ه با غمِ عالمین آمده ام کن نظر بی حسین آمده ام ای مدینه خمیده برگشتم زار و محنت کشیده بر گشتم با رسولِ خدا سخن دارم بر سرِ دست پیرهن دارم دل من شاکی است یا جدّاه چادرم خاکی‌‌ است یا جدّاه سو ندارد ز گریه چشمانم پینه بسته ببین به دستانم خاطرت هست ناله ها کردم دست بر سر تو را صدا کردم از حرم سویِ او دویدم من هر چه نادیدنی ست دیدم من من غروبی پر از بلا دیدم شاه را زیر دست و پا دیدم آن چه را کس ندیده من دیدم صحنۀ دست و پا زدن دیدم خنجری کُند و حنجری دیدم تَه گودال پیکری دیدم آه جَدّاه امان ز صوتِ حزین جملۀ آخرم به اُمّ بنین پسرت تکیه گاه زینب بود مرد بود و سپاه زینب بود پسر تو ز زین اسب افتاد ضربه هایِ عمود کار دستش داد او زمین خورده و بلند نشد سرِ او روی نیزه بند نشد بعد عباس قلبم آزُردند تا زمین خورد ، معجرم بُردند
 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّه رَؤُفٌ بِالْعِبادِ. (بقره/٢٠٧) قصيده اى علوى درباره ليلة المبيت (شب اول ربيع الاول) تا در اوصاف امیرالمؤمنین آید به کار نه قلم را اقتدار و نه زبان را اختیار مظهر حق شیر حق مرآت حق میزان حق کشور حق را مدیر و لشكر حق را مدار گو که بنویسند جّن و انس وصفش را مدام نیست ممکن وصف مولا را یکی از صد هزار قصّهء جانبازی آن جان شیرین رسول جان شیرین می دهد بر تن برادر گوش دار کافران دادند با هم دست از هر طایفه بهر قتل خواجۀ لولاک در یک شام تار گفت پیغمبر به شیر حق امیرالمؤمنین کای نبی را جان شیرین ای ولیّ کردگار کافران بر قتل من با یکدگر بستند عهد باید امشب جای من در بسترم گیری قرار گفت حیدر: ای دو صد جان علی قربان تو این تو، این جان علی، این تیغ خصم نابکار جان پاک تو سلامت جان من بادا فدات گو ببارد تیغ و تیرم از یمین و از یسار خفت آن شب مرتضی در بستر ختم رسل گشت پیغمبر دل شب در بیابان رهسپار ناگهان بوبکر آمد بر سر راه نبی در درون آن شب تاریک، دور از انتظار چشم پیغمبر چو بر وی در سر راه اوفتاد برد همره تا نگردد راز پنهان آشکار نفس خود را جای خود در بستر خود جای داد خصم خود را ناگزیر آورد سوی کوهسار آنکه جای مصطفی خوابید، باشد جانشین وآنکه یار غار او شد، به که بنشیند به غار با نبی در غار بودن کی کرامت می شود جان به راه یار دادن عزّت است و افتخار این تعصّب نیست انصاف است لختی گوش کن فرق بسیار است بین یار غار و یار یار او به "لا تحزن" ز فعل خویشتن گردید منع این به "مرضات اللّه"ش گوید ثنا پروردگار او ز بیم جان فراری بود از میدان جنگ این به دور مصطفی گردید روز کارزار او "اقیلونی" سرود این بر "سلونی" لب گشود او سراپا عجز بود این پای تا سر اقتدار او ز خیبر شد فراری این در از خیبر گرفت فرق دارد فرق، مرد جنگ با مرد فرار هر نفس در بستر ختم رسل بهر علی بود بیش از طاعت کونین اجرش در شمار ذات حق آن شب به جبراییل و میکاییل گفت کی کند جان از شما در راه یکدیگر نثار؟ هر دو ماندند از جواب و سر به زیر انداختند هر دو ساکت هر دو گردیدند از حقّ شرمسار پس خطاب آمد که بگشایید چشمی بر زمین بذل جان شیر حق بینید در این شام تار خفته بهر بذل جان در بستر ختم رسل گشته محو این همه ایثار چشم روزگار ای وجودت شمع جمع آفرینش یا علی وی خزان زندگی را نام دلجویت بهار با سر انگشت تو مهر و مه کند در چرخ سیر بر تماشای تو می گردند این لیل و نهار گو برد حقّ تو را صد تن به جای آن سه تن آنچه زآن تو است، آن تو است ای جان را قرار چه شوی مسند نشین و چه شوی خانه نشین تو امامیّ و امامت از تو دارد اعتبار بانگ جبریل از اُحد آید به گوش جان که گفت لافتی الاّ علی لا سیف الاّ ذوالفقار لب نمی بندد ز اوصاف تو «میثم» یا علی گر فتد در زیر تیغ و گر رود بر اوج دار
شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باور تقویم مسلمان می شد شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی زره آمده در معرکه یک بار دگر تا خود صبح خطر دور و برش می‌ رقصید تیغ عریان شده بالای سرش می ‌رقصید مرد آن است که تا لحظه آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی و محمد خود او بود و نفهمید کسی در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها از هم چاره علی بود نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیه ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن جگر شیر نداری سفر عشق مکن عنکبوت آیه ‌ای از معجزه بر در دوخت تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر!؟ از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟ باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته ‌ام و خواجه سخن می‌گوید من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست شِقشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
ازسوی خدا تو مورد تأییدی درظلمت شب مثل قمرتابیدی دادند ملائکه سلامت امشب تا جای پیمبر خدا خوابیدی
رسید وحی تا که از بلا تو را خبر کند خبر کند که یک نفر به جای تو خطر کند چقدر تیغ آخته به خانۀ تو تاخته کدام مرد حاضر است سینه را سپر کند؟ چه صولتی! عجب یلی‌ست! مرد مردها علی‌ست به جان او مباد چشم تیغ‌ها نظر کند بگو چگونه رد شدی؟ کسی ندیده برگ گل چنین سلامت از میان خارها گذر کند به گرد پای لیلة المبیت هم نمی‌رسد هر آن‌که مدعی‌ست هر چقدر هم هنر کند
ما روز را همینکه به عشق تو شب کنیم یا اینکه گاه نام تو را ذکر لب کنیم شکریست که به نعمت داغ تو گفته‌ایم کاری نکرده‌ایم که مزدی طلب کنیم نگذاشتی که در دل گودال دق کنیم بگذار لااقل ز غمت کاه تب کنیم ما احترام روضه تان را نداشتیم خوب است جان دهیم که شاید ادب کنیم
اگرچه گریه نمودم دو ماه با غمتان مرا ببخش نمُردم پس از محرمتان لباسِ مشکی من یادگاری زهراست چگونه دل کَنَم از آن؟ چگونه از غمتان؟ بگیر امانتی‌ات را خودت نگه دارش که چند وقت دگر می‌شَویم محرمتان برایِ سالِ دگر نَه برایِ فاطمیه برایِ روضه‌ی مادر برای ماتمتان دلم بگیر که محکم ترش گره بزنی به لطفِ فاطمه بر ریشه‌های پرچمتان هزار شُکر که از لطف پنجره فولاد میان حلقه‌ی ماتم شدیم هم‌دمتان بیا دوباره بخوان روضه‌های یابن شبیب که من دوباره بسوزم دوباره با دَمِتان چه شام‌ها که زدی سر به گریه‌ام اما مرا ببخش نمُردم به پایِ مقدمتان ...
نفس‌های آخر، عطش، روضه‌خوان شد که لب‌های تشنه، به یادم بیاید اباصلت! آبی بزن کوچه‌ها را قرار است امشب، جوادم بیاید ..... قرار است امشب، شود طوس، مشهد شود قبله‌گاه غریبان، مزارم اگر چه غریبی، شبیه حسینم ولی خواهری نیست اینجا کنارم
آقایمان آمد عبا روی سرش بود رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار پهلو گرفتن یادگار مادرش بود او در میان حجره ای دربسته اما صدها فرشته در کنار بسترش بود او دست و پا می زد ولی با کام عطشان گویا که دیگر لحظه های آخرش بود اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود یاد غریبی های جد بی سرش بود مردم گریز کربلایم اینچنین است آمد جواد و لحظه ی آخر برش بود اما به دشت کربلا جور دگر شد اربابمان بالای نعش اکبرش بود باید جوانان بنی هاشم بیایند تا این بدن را بر در خیمه رسانند
بالفرض که چشمان بشر بسته بماند این قصه بنا نیست که سر بسته بماند باید همه خلق بدانند که تا حشر داغیست که بر روی جگر بسته بماند در کوچه اگر راه ببندند به مادر خوب است که چشمان پسر بسته بماند باز است در خانه مولای من اما بر روی ابوبکر و عمر بسته بماند با ضرب لگد باز شود هر دری اما یا رب تو مدد کن که مگر بسته بماند در باز شد و مادر ما بچه اش افتاد در سوخت نشد مثل سپر بسته بماند ای فضه بیا تا که نبینند خلایق ای فضه بیا تا که نظر بسته بماند بی هوش که شد فاطمه بردند علی را خاموش که شد فاطمه بردند علی را
روی در خانه همینکه ردّ غم افتاد پرچم سیاهی سر در بیت الکرم افتاد شد محسنیه خانه ی ما بعد از آن روز و جبریل هم وقت رسیدن دم به دم افتاد گهواره با گریه صدایت کرد و آخر هم یک گوشه از خانه کنار مادرم افتاد بعد از درو دیوار و بعد از آتش و مسمار روی جبین آسمان رنگ عدم افتاد آنروز مادر دست بر دیوار می آمد آمد سر قبرت ولی تا آمدم; افتاد بعد از گذشت چند سال از ماجرای تو بر روی قبر اصغر من خواهرم افتاد یک لحظه بین خیمه ها یاد تو افتادم وقتی علی گهواره اش کنج حرم افتاد ای کاش که در کربلا بودی ولی محسن روی علم حک کرده ام زهرا ؛ علی ؛ محسن
شاید او یوسف ذریه ی طاها می شد روشنی بخش دل و دیده ی بابا می شد شاید او در دل گهواره زبان وا می کرد همدم فاطمه -فی المهد صبیا- می شد شاید او بین مناجات و نماز شب خویش جلوه ی روشنی از حضرت موسی می شد شاید او از همه ی اهل جهان دل می برد مثل پیغمبرمان خوش قد و بالا می شد شاید او در سکنات و وجنات و حسنات اشبه الناس به صدیقه ی کبرا می شد شاید او مثل اباالفضل میان صفین ذوالفقار علی عالی اعلی می شد شاید او مشک به دوش از وسط نخلستان از حرم با رجزی راهی دریا می شد شاید اما چه بگویم که چه شد در آتش کاش او پاسخ این شاید و اما می شد
مظلوم ترین یار ولی را کشتند سبط نبی لم یزلی را کشتند غافل نشوید اول ماه ربیع با ضرب لگد طفل علی را کشتند
باغبانى همچومن شرمنده ازگُلها نشُد غُنچه ى نشكُفته ام گُلبرگهايش وا نشُد آشيانى را كه با هم ساختيم آتش زدند هر چه پيغمبرص سفارش كرده بود اِجرا نشُد پاىِ نا مَحرَم نبايد باز ميشُد در حَرَم با تمامِ قُدرتم مانِع شُدَم ، اَمّا نشُد ضَربه اى با پا به دَر زَد، سخت پهلويم شكست بعد از آن زهرا براى تو دگر زهرا نشُد ريسمان را باز مى كردم ، اگر قُنفُذ نَبود با غَلافِ تيغ مُحكَم زد، به دستم وا نشُد در ميانِ شُعلِه ها دِلواپَسِ زينب شُدم دود بود و ، هرچه گَشتَم دُخترَم پِيدا نشُد
برای روضه که شبهای تار لازم نیست مدینه،کوچه و گرد و غبار لازم نیست برای اینکه شما یاس خانه ام باشی گل همیشه بهارم، بهار لازم نیست دعای فاطمه یعنی سپاه پشت علی همیشه پیش علی ذوالفقار لازم نیست همینکه بسته شود دست همسرت کافی است که ضرب و شتم زن باردار لازم نیست و کوچه پر شده از دود و آتش و هیزم برای معرکه آتش بیار لازم نیست گلاب از گل آتش گرفته می آید گلاب گیر مدینه فشار لازم نیست برای من تو شهید مدافع حرمی که در دفاع ولایت شعار لازم نیست من از حکایت این خانواده فهمیدم برای فاطمه سنگ مزار لازم نیست .
اگرچه نام تو تسبیح ذکر عام نباشد نمی شود که تو باشی و از تو نام نباشد تو جرم واضحشانی، چه قدْر ازتو نگفتند که روی قاتلت انگشت اتهام نباشد دلیل اینکه چرا کوچه نیست بعد تو این است محل قتل تو در دیده ی عوام نباشد هزار سال گذشته ست و ترسشان فقط این است که از من و تو درآن کوچه ازدحام نباشد تو محسنی،حسنی که حسین هستی، ازاین رو؛ نمی شود که نبودِ تورا پیام نباشد مگر ملاک تشیُّع به سنّ وسال ولی است که گفته ماه نشد ماه تا تمام نباشد؟! چنان حسین و حسن، محسن آه نیز نمی شد؛ که طفل فاطمه باشد ولی امام نباشد گذشت عمر حلالش، کسی که آمد و فهمید که حُرمت تو کم ازمسجد الحرام نباشد خدا اراده اش این بود در نیامدنِ تو که جز خودش احدی باتو همکلام نباشد
خانه ای که شُده خاکِ سه امامش جبریل خانه ای که نرسد بر سرِ بامش جبریل خانه ای که به سویش بود قیامش جبریل خانه ای که به درش بود سلامش جبریل از درِ کهنه در بسته که خواهش می کرد اهل آن را به در خانه سفارش میکرد گفت با در نَفَسِ خانه مریض احوال است چند روزی ست که از گریه کمی بی حال است پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است گفت با در ولی افسوس که بداقبال است ناگهان دید در،آن روز که غربت پر بود سمت جبریل سر کوچه جماعت پر بود تازه فهمید همان روز سفارشها را تازه دانست دلیل همه خواهش ها را دید در یک طرفش هیزم و آتش ها را بعد از آن دید در آن بین کِشاکشِ ها را خواست تا نشکند آتش چقدر غوغا کرد خواست تا وا نشود ضربه ای آن را واکرد چند ضربه که به در خورد زِ جایش اُفتاد مادری خم شد و از درد صدایش اُفتاد پدری آب شد از شانه عبایش اُفتاد در آتش زده روی سر و پایش اُفتاد رحم بر آن تنِ بی تاب نیاورد کسی چادرش شعله ور و آب نیاورد کسی رفت در کوچه کمر بندِ علی در دستش تا جدایش بکند بزن بر دستش دخترش داد زد ای وای برادر دستش خُرد شد قامت او از همه بدتر دستش تا که آیینه ترک خورد علی را بردند پیش دختر که کتک خورد علی را بردند در آتش زده شد… خیمه و طفلان ماندند وقتِ غارت شد و این جمع پریشان ماندند دختران در وسطِ حلقه یِ دزدان ماندند بی عمو بی سپر و بی سَر و سامان ماندند خیمه های حرم از آتش شامی پُر شد دورِ طفلان چقدر جمعِ حرامی پُر شد .
در کوچه چه محشر شده سادات ببخشند اینگونه مقدّر شده سادات ببخشند این روضۀ ناموسی و این قصۀ کوچه تکرار مکرر شده سادات ببخشند دیوار که تقصیر ندارد به گمانم هر چه شده از در شده سادات ببخشند مادر که زمین خورده و بابا که شکسته ششماهه که پرپر شده سادات ببخشند مظلومۀ دنیاست ولی قاتل زهرا مظلومیِ حیدر شده سادات ببخشند دل سوخت ازین غصه که بین همه تقسیم ارثیّۀ مادر شده سادات ببخشند ارثیّۀ پهلوی لگد خوردهء مادر سهم علی اکبر شده سادات ببخشند گهوارهء ششماهۀ زهرا به گمانم وقف علی اصغر شده سادات ببخشند سهمیّۀ رخسار کبودش به خرابه تقدیم به دختر شده سادات ببخشند البتّه رسیده است به او ارث ، اضافه چشمی که مکدر شده شده سادات ببخشند ظلمی که به زهرا شده ، تکرار به نوعی با زینب مضطر شده سادات ببخشند در شام خدا داند و زینب که به نیزه با سنگ چه با سر شده سادات ببخشند
امان نداد سقیفه به چشم های ترت هنوز خشک نشد در کفن تن پدرت هنوز میوه ی اشک تو کال بود ولی که خواستند ببینند باغ بی ثمرت برای امر خلافت شروع شد قصه بساط هیزم و آتش نشست پشت درت ((به روی سینه ی تو جای بوسه ی میخ است)) و خنده کرد عدو بر شکستن کمرت نیاز بود که طفلت بزرگتر باشد اگر که خواست میان بلا شود سپرت به جای ظلمت خانه فروغ بود ای کاش تمام قصه ی کوچه دروغ بود ای کاش