#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت دوازدهم
#تلاش_برای_زنده_ماندن
بعد از کمی استراحت، برای سیر کردن شکمم از کمد بیرون آمدم. میوۀ درخت سدر هنوز نرسیده بود؛ اما از روی ناچاری مقداری از آنها را چیدم و با ولع خوردم.
ضمن شناسایی منطقه و خانههای اطراف، به تعداد زیادی لاشۀ حیوانات برخوردم. با دیدن اوضاع منطقه و آثار به جا مانده، متوجه شدم ارتش عراق از #سلاح_شیمیایی استفاده کرده است. این کار با پاتکهای متعدد و بینتیجۀ ارتش عراق ادامه پیدا کرد. فهمیدم که ماندنم در آن منطقه طولانیتر از آن خواهد شد که تصور میکردم. هر بار که بمباران هوایی و آتش توپخانۀ عراق شدید میشد میفهمیدم که نیروهای عراقی خود را برای حملهای دیگر آماده میکنند و از این بابت احساس خوشی پیدا میکردم؛ اما ساعتی بعد، با شکست پاتک، دَمَغ میشدم و به آیندۀ تاریک خود میاندیشیدم.
من مسئول یکی از پستهای دیدبانی بودم و موقعیت جغرافیایی مقرهای گروهانهای خمپارهانداز و توپهای ١٠۶ را، که از آنجا مواضع نیروهای ایرانی را زیر آتش میگرفتیم، میشناختم؛ بنابراین، تصمیم گرفتم برای تهیۀ غذا به آن مقر بروم.
حوالی عصر از مخفیگاهم بیرون آمدم و به موازات خاکریز از خانهای به خانۀ دیگر رفتم. موقع حرکت، با احتیاط و هوشیاری کامل اطرافم را زیر نظر گرفتم
که مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند. به #مقر_گروهان_خمپارهانداز نزدیک شدم. مقر را بیش از دو ساعت تحت نظر گرفتم و اطراف را خوب شناسایی کردم تا مطمئن شوم نیروهای ایرانی آنجا نیستند. با تاریک شدن هوا، وارد مقر شدم.
سکوت همهجا را گرفته بود و هیچ جنبندهای در مقر دیده نمیشد. مقر خمپارهانداز عبارت بود از یک خانۀ خشتی با شش اتاق، سه اتاق برای انبار کردن مهمات، دو اتاق برای پرسنل، و یک اتاق که برای استحمام استفاده میشد. وسایل بهدَردنَخور اتاقها به هم ریخته بود. از خمپارهاندازها و مهمات
چیزی باقی نمانده بود. چند تکه زیرانداز و پتو و صندوقهای خالی مهماتْ کف اتاقها افتاده بود. تختهای پرسنل به هم ریخته و وسایلشان داخل اتاقها باقی مانده بود. بعد از جستوجوی زیاد، چند تکه نان خشک پیدا کردم. آنها را جمع کردم و به آشپزخانۀ مقر رفتم. آنجا هم مقداری چای و شکر و یک قوطی شیرخشک پیدا کردم. همۀ چیزهایی را که پیدا کرده بودم، همراه یک قطعه شبرنگ دایره شکل، که در تاریکی اندکی روشنایی میداد، داخل یک گونی سنگری ریختم. در آخرین اتاق هم یک #اسلحۀ-کلاشینکف با خشاب و یک #آرپیجی_7 پیدا کردم. آنها را همراه خوراکیها به مخفیگاه بردم و داخل کمد جاسازی کردم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت هیجدهم
#محل_اختفای_جدید
همان شب به مقر گروهان خمپارهانداز رفتم و تعدادی پتوی نظامی برداشتم و برگشتم. پتوها را کف حمام پهن کردم. #اسلحه و #آرپیجی و #مواد_غذایی را گوشۀ حمام گذاشتم و بعد از خوردن مقداری نان خشک به استراحت پرداختم.
صبح روز بعد، با طلوع آفتاب، به مخفیگاه قبلی برگشتم تا سری به آن سه نفر بزنم؛ اما از آنها خبری نبود. دستمال یکی از آنها، که به سرش بسته بود، و چفیۀ یکی دیگر روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم اگر نیروهای ایرانی آنها را اسیر کرده باشند، دیر یا زود خواهند گفت که مرا دیدهاند و نیروهای ایرانی برای پیدا کردنم منطقه را زیر و رو خواهند کرد. فوری آنجا را ترک کردم و به مخفیگاه جدید برگشتم. سرنوشت آن سه نفر فکرم را مشغول کرده بود. بیم و هراس در جانم ریشه دوانده بود و فکر آیندۀ تاریک و مبهم آزارم میداد.
شامگاه روز #شانزدهم، نیروهای ایرانی برای چندمین بار تصمیم گرفتند منطقه را #پاکسازی کنند. ساعاتی بعد، وارد خانهای شدند که در آن مخفی شده بودم. برای اینکه از تیراندازی آنها در امان باشم، خودم را به گوشۀ حمام کشاندم. نیروهای ایرانی، ضمن اینکه به طرف دیوارها تیراندازی میکردند، یک رگبار هم روی کمد بستند و آن را سوراخ سوراخ کردند. نفسم را در سینه حبس کردم و هر طور بود خودم را کنترل کردم. دقایقی بعد، نیروهای ایرانی، با اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، به خانۀ مجاور رفتند و من نفس راحتی کشیدم. در
اثر تیراندازی آنها چهار سوراخ در بدنۀ کمد ایجاد شده بود که میتوانستم از آن سوراخها هر کسی را که وارد خانه میشد ببینم و در صورت لزوم از اسلحهام استفاده کنم. نیروهای ایرانی، ضمن بازرسی منازل، نیزارهای اطراف را هم با تیربار زیر آتش گرفتند. ساعتی بعد، که منطقه آرام شد، با احتیاط از حمام بیرون آمدم و به مخفیگاه قبلی رفتم. کمدی که در آن مخفی شده بودم سوراخ سوراخ شده بود و وضعیت اتاق به هم ریخته بود. با مشاهدۀ آن صحنه فهمیدم آن سه نفر اسیر شده و محل اختفای مرا لو دادهاند.
یافتن غذا برای ادامۀ حیات فکرم را مشغول کرده بود. غذای من رو به اتمام بود و میبایست برای روزهای آینده فکری میکردم. با تاریک شدن هوا، باز هم به مقر گروهانِ خمپاره رفتم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ اما زهی خیال باطل! همانجا تصمیم گرفتم به مقر گروهانِ خودمان بروم.
مقر گروهان یک کیلومتر با مخفیگاهم فاصله داشت و برای رسیدن به آنجا باید از نهر و سیلبند کنار آن عبور میکردم و پس از پشت سر گذاشتن #مخازن_نفت و خاکریزهای پیرامون آنها به #مقر_گروهان میرسیدم. مقر چند اتاق داشت و در
واقع متعلق به #شرکت_نفت بودند. در اتاقها ماشینها و تلمبههای نفتی و #دستگاههای_الکترونیکی_کنترل قرار داشت که قبل از جنگ از آنها استفاده میشد. گروهان ما چهار اتاق را به خود اختصاص داده بود که مقر فرمانده گروهان هم جزء آنها بود. مقر گردان پشت مقر گروهان، پس از جادۀ آسفالتۀ منتهی به #فاو، قرار داشت. منطقۀ عملیاتی #جیشالشعبی هم بین گردان و گروهان بود.
با استفاده از تاریکی هوا و نور منورها، خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم تا به خاکریز مشرف به مقر گروهان رسیدم. مدتی نسبتاً طولانی مقر را زیر نظر گرفتم تا از خالی بودن آنجا مطئمن شوم. سینهخیز وارد مقر شدم و خودم را به یکی از اتاقها رساندم. بوی تعفن جنازهها آزارم میداد. یک راست رفتم به اتاقی که قبلاً آشپزخانه بود. مقداری نان خشک و یک قوطی نصفه رب گوجهفرنگی پیدا کردم. رویش کپک زده بود. قسمت کپکزده را دور ریختم و بقیه را برداشتم. در انبار آذوقه هم چند کارتن #بیسکویت، چهار کیسه #کنسرو_سبزی، بیست قوطی #کنسرو_گوشت، و مقدار زیادی #پسته پیدا کردم. از
خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. خیالم راحت بود که غذای بیش از یک ماه را یافتهام. با مصرف آنها میتوانستم به اختفای خود ادامه بدهم و در فرصت مناسبْ خودم را به نیروهای خودی برسانم. همۀ چیزهایی را که یافته بودم در چند گونی سنگری ریختم و در پنج نوبت تا سپیدۀ صبح به مخفیگاهم منتقل کردم. همۀ گونیها را در حمام روی هم چیدم؛ طوری که جای کمی برای خودم مانده بود و مجبور بودم به صورت چمباتمه بخوابم.
روزها از پی هم میآمدند و میرفتند و فکر و ذهنم به دنبال راهی بود که خودم را از آن وضعیت رها کنم و به نحوی به نیروهای عراق برسانم.
ادامه دارد...
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_یکم
#کمد
روزی در #حمام خوابیده بودم که در اصلی خانه با ضربهای محکم باز شد و بعد صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سربازان ایرانی معمولاً از در اصلی وارد خانه میشدند و از در پشتی بیرون میرفتند و به این ترتیب راه خود را کوتاه میکردند. اگر میخواستند خانه را بازرسی کنند، با نگاهی گذرا اتاقها را میدیدند و میرفتند؛ اما آن دفعه با دفعات پیش فرق میکرد.
از سوراخهای کمد آنها را میدیدم. سه نفر بودند. یکی از آنها میانسال بود، با محاسن پُرپشت و جوگَندمی و #آرم_سپاه روی جیب پیراهنش دیده میشد. دو نفر دیگر جوانتر بودند. یکی از آنها خیلی کم سن و سال بود. باورم نمیشد. نوجوانها ظاهراً #بسیجی بودند. یکیشان، علاوه بر #اسلحه، #نارنجک هم به کمرش بسته بود.
مرد میانسال جلوی در اتاق ایستاد و دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. آنها آمده بودند تا شاید از میان وسایل بهجاماندۀ ساکنان روستا چیز بهدَردبخوری پیدا کنند. لباسهای کف اتاق و زیر #تخت را برداشتند و وقتی دیدند به دردشان نمیخورد آنها را به گوشۀ اتاق پرت کردند.
روی #کمدی که جلوی در حمام گذاشته بودم، به مرور زمان و بعد از انفجار گلولههای توپ و خمپاره، مقدار زیادی خاک نشسته بود. بیاحتیاطی کرده بودم و #آینه و #شانهام را روی لبۀ بالای کمد جا گذاشته بودم. آن که جوانتر بود به
سمت کمد آمد. تنها درِ سالم کمد را باز کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. سرش را که بلند کرد چشمش به آینه و شانه افتاد. آنها را برداشت و به گمان اینکه شاید روی کمد چیز دیگری هم باشد سعی کرد کمد را روی زمین بیندازد. در آن لحظات نفسگیر، مانده بودم چه کار کنم. تنها چاره این بود که هر طور شده مانع افتادن کمد روی زمین بشوم. به دیوار حمام تکیه دادم و چهار انگشتی لبۀ بالایی کمد را گرفتم. جوان بسیجی کمد را گرفته بود و جلو میکشید. من هم از عقب، با انگشتانم، تختۀ کمد را محکم گرفته بودم تا کمد برنگردد. این کش
و قوس حدود پنج دقیقه طول کشید. اعصابم سست شده بود. دیگر قدرت نگه داشتن کمد را نداشتم. تصمیم گرفتم کمد را روی آن بسیجی جوان هل بدهم تا شاید بترسد و فرار کند یا خودم را برای اسارت آماده کنم.
یک لحظه، کمد را با فشار به طرف جوان هل دادم. کمد با صدای زیادی بر زمین افتاد و گرد و غبار غلیظی فضای اتاق را فَراگرفت. من، که خودم را در پایان راه میدیدم، جلوی در حمام ایستادم و دستهایم را به نشانۀ #تسلیم بالا بردم. گرد و غبار داخل اتاق که خوابید، در نهایت تعجب دیدم کسی داخل اتاق نیست. از روی کمد، که کف اتاق افتاده بود، رد شدم و خودم را به در پشتی رساندم. آن سه نفر، در حالی که با هم صحبت میکردند، از خانه دور و دورتر میشدند. از اینکه از #مرگ یا #اسارت حتمی نجات یافته بودم خدا را شکر کردم و به اتاق برگشتم. کمد را سر جایش، جلوی در حمام، گذاشتم و کف حمام نشستم. هنوز بدنم #میلرزید.
بعد از آن حادثه، فهمیدم ماندنم در حمام خطرناک و مرگآفرین است. باید چارهای میاندیشیدم. تصمیم گرفتم در دیوار کاهگلی حمام یک شکاف به طرف زمین متروکه ایجاد کنم تا در مواقع ضروری بتوانم از آنجا فرار کنم. با #کلنگی که در خانه بود یک شکاف در پایین حمام باز کردم که به زمین متروکه راه داشت. سه طرف زمین را دیوار خانههای مجاور احاطه کرده بود و طرف چهارم آن رو به خیابان بود. به مرور زمان #گیاهان_هرز و #نیهای بلندِ خودرو رشد کرده و مانع از آن بود که نیروهای ایرانی #شکاف را ببینند. اگر از راه شکاف وارد حمام میشدم، کسی که در خیابان بود نمیتوانست مرا ببیند. ابعاد
دریچه به قدری بود که فقط میشد اول سر و دستها و سپس بدن را با غلتیدن از آن خارج کرد. برای جلوگیری از ورود #سگهای_ولگرد و #گراز به داخل حمام، یک قطعه #حصیر را جلوی شکاف قرار دادم. با این کار تا حدود زیادی خیالم راحت شد. اگر نیروهای ایرانی از داخل اتاق میخواستند مرا بگیرند، میتوانستم از شکاف دیوار فرار کنم و اگر از سمت شکاف دیوار قصد نفوذ داشتند، بدون نیاز به مقاومت یا درگیری، از داخل ساختمان فرار میکردم
روزها بهسختی سپری میشد و ذخیرۀ خوراکم رو به اتمام بود. در مقر گروهان و خمپارهانداز هم چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. پاک مستأصل شده بودم. باید برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر میرفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر میافتاد.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_ششم
#دفتر_خاطرات
از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر شده است. بیشتر خانههای روستا #منهدم و با #خاک یکسان شده بود. به پشتبام یکی از خانهها، که آسیب کمتری دیده بود، رفتم. از ساختمان #دوطبقه، که با بلوک ساخته شده بود، هیچ اثری نمانده بود. خودروهای ایرانی با سرعت در حال نقل و انتقال #نیرو و #مهمات به خطوط مقدم بودند. از میان خانههای منهدمشده، سینهخیز، خودم را به ساختمان دوطبقه، که کاملاً منهدم شده بود، رساندم. #موشک درست وسط ساختمان اصابت کرده بود. #گودالی به قطر #هفت متر ایجاد شده و قسمت اعظم خانه درون گودال فروریخته بود.
با خراب شدن خانههای اطراف مخفیگاهم، میتوانستم از شکاف پشت حمام تردد خودروهای ایرانی را در جادۀ اصلی ببینم و متقابلاً اگر کسی از جادۀ اصلی به خانهای که در آن مستقر بودم نگاه میکرد، بهراحتی میتوانست درون آن را ببیند. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم مخفیگاه را ترک کنم و به هر قیمتی شده خودم را به #خط_مقدم نیروهای عراقی برسانم. یا موفق میشدم یا کشته میشدم. در هر صورت از آن وضع نجات پیدا میکردم.
#دفتر_خاطراتم را، که حوادث را به صورت #روزشمار در آن مینوشتم، برداشتم و #وصیتنامۀ خود را در صفحات آخر آن نوشتم و در پایان از فرد عراقی یابندۀ آن تقاضا کردم دفتر خاطرات و وصیتنامهام را به دست خانوادهام برساند تا اگر نتوانستم به عراق برگردم، مادر و خانوادهام از رنجها و سختیهایی که در آن مدت به خاطر دیدار آنها تحمل کرده بودم آگاه شوند. در مدت #سه_ماه_و_نیم، که در منطقۀ #فاو #سرگردان و #محبوس بودم، هر بار که به کنار رودخانه میرفتم مشخصات خود را همراه آدرس خانه و خبر سلامتیام روی کاغذی مینوشتم و داخل یک #بطری_خالی قرار میدادم و به رودخانه میسپردم تا شاید یکی از بطریها به دست نیروهای عراقی برسد و خبر سلامتی مرا به خانوادهام برسانند. معمولاً #جریان آب آن بطریها را به طرف #تنومه، #ابوالخصیب، #گطعه، و #سیبه میبرد.(البته با توجه به جهت جریان اصلی آب که به سمت #خلیج_فارس میباشد، این امر میسر نیست حتی در زمان #مد هم احتمال آن کم است).
پس از نوشتن وصیتنامه، #اسلحه و #دفتر_خاطراتم را در یک کیسۀ پلاستیکی و یک گونی سنگری گذاشتم و آن را در باغچۀ حیاط، نزدیک محل اختفای #آرپیجی_٧ خاک کردم تا شاید روزی ارتش عراق منطقه را باز پس گیرد و با پیدا کردن اسلحه و دفتر خاطرات آن را به خانوادهام برساند.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هفتم
#راهی_برای_فرار
با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانیام در منطقۀ #فاو آغاز شد. روز قبل، #اسلحه و #دفترچۀ_خاطراتم را در #باغچۀ_حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور میکردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. ٢ روز بود که چیزی برای #خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به #نیروهای_عراقی بود. تنها
مسئلهای که به آن فکر نمیکردم #اسارت بود. اگر میخواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم میشدم و این همه مشکلات و سختیها را تحمل نمیکردم. خواستم به سمت #خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ #رودخانه را، که به #اسکلۀ_اول ختم میشد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه #استتار و #امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف #توپخانههای عراق قرار میگرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول میپیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم.
وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات #سیمهای_خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، میایستادم و اطراف را کنترل میکردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه میدادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم.
زمانِ #جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ #اروند به #پایینترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد میشود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را #شناکنان پشت سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ #سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم
بارها و بارها در اروندرود #کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آنها همواره مرا در آب تهدید میکرد؛ اما این خطر هم نمیتوانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابهسامان بود.
لباسهایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را بهدقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آنسوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت #جزر به حالت #مدّ تبدیل شد و آب #بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیمهای خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آنسوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباسهایم که کمی خشک شد آنها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیمهای خاردار به سمت جلو راه افتادم.
همانطور که جلو میرفتم، متوجه دو #لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازهنفس ایرانی را به اینطرف رودخانه منتقل میکردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جادهای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. #قایقها و #لنجهای ایرانی هم ابتدای جاده پهلو میگرفتند.
#جادۀ_خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغهای منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت میکرد بهراحتی در معرض دید قرار میگرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آنسوی اروندرود بازگشت.
بهسرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیمهای خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم میشد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر میرسید.
بین سیمهای خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمیکند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیمهای خاردار بیرون آمدم و با #احتیاط روی جاده رفتم.
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هفتم
#راهی_برای_فرار
با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانیام در منطقۀ #فاو آغاز شد. روز قبل، #اسلحه و #دفترچۀ_خاطراتم را در #باغچۀ_حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور میکردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. ٢ روز بود که چیزی برای #خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به #نیروهای_عراقی بود. تنها
مسئلهای که به آن فکر نمیکردم #اسارت بود. اگر میخواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم میشدم و این همه مشکلات و سختیها را تحمل نمیکردم. خواستم به سمت #خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ #رودخانه را، که به #اسکلۀ_اول ختم میشد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه #استتار و #امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف #توپخانههای عراق قرار میگرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول میپیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم.
وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات #سیمهای_خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، میایستادم و اطراف را کنترل میکردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه میدادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم.
زمانِ #جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ #اروند به #پایینترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد میشود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را #شناکنان پشت سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ #سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم
بارها و بارها در اروندرود #کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آنها همواره مرا در آب تهدید میکرد؛ اما این خطر هم نمیتوانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابهسامان بود.
لباسهایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را بهدقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آنسوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت #جزر به حالت #مدّ تبدیل شد و آب #بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیمهای خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آنسوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباسهایم که کمی خشک شد آنها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیمهای خاردار به سمت جلو راه افتادم.
همانطور که جلو میرفتم، متوجه دو #لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازهنفس ایرانی را به اینطرف رودخانه منتقل میکردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جادهای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. #قایقها و #لنجهای ایرانی هم ابتدای جاده پهلو میگرفتند.
#جادۀ_خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغهای منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت میکرد بهراحتی در معرض دید قرار میگرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آنسوی اروندرود بازگشت.
بهسرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیمهای خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم میشد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر میرسید.
بین سیمهای خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمیکند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیمهای خاردار بیرون آمدم و با #احتیاط روی جاده رفتم.
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد.
ادامه دارد