«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_109 رها: کلاغا خبر رسوندن عقد کردی😍 سارا: سما؟ رها: 😂😂 دعوتمم کرد واسه عقدت
#عشق_بی_پایان
#پارت_110
1 ماه بعد:
رها: اصلا مثل سابق نیست....
1 ماه گذشته اما هنوز تو خودشه...
سارا...
سارا: اشکامو پاک کردمو گوشیو خاموش کردم..
رها: تاکی میخوای گریه کنی و عکساشو ببینی!؟
رفتم نشستم کنارش..
سارا: با اینکه عشقمون خیلی دووم نداشت.. ولی خیلی بهش وابسته شده بودم...
خیلی دل کندن ازش سخته..
چجوری تونست با وجود اینکه انقدر دوسش دارم اینجوری قضاوتم کنه...
بدون دلیل و مدرک درستی..
زدم زیر گریه..
خیلی حالم بده رها
ــــــــــــــ
رویا: بلند شدمو رفتم دنبالش...
رسول: سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی از درون داغون بودم...
رویا: خوبی رسول؟
رسول: نــــه...
خیلی بدم خیلی...
هیچ وقت تاحالا اینجوری نبودم!
نه میتونم با نبودنش کنار بیام نه با دروغایی که بهم گفت...
رویا: مطمعنی حرفای صدرا دست بوده؟
رسول: نگاهش کردمو سرمو پایین انداختمو سرمو مابین دستام گرفتم...
پ.ن: دوتاشون دلشون تنگ شده🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_110 1 ماه بعد: رها: اصلا مثل سابق نیست.... 1 ماه گذشته اما هنوز تو خودشه...
#عشق_بی_پایان
#پارت_111
فرشید: خانم رضایی
ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من..
رویا: داشتم برگه هارو چک میکردم که سنگینی نگاهشون رو حس کردم..
سرمو بالا اوردم دیدم داره نگام میکنه..
سربع نگاهمو ازش گرفتمو رفتم سمت میزم...
فرشید: از این همه حیایی که داشت لبخند زدمو سرمو پایین انداختم..
ـــــــــ
رها: خب.. عادت کردی به اینجا؟
سارا: تقریبا به جای جدیدم عادت کردم..
فقط نمیدونم با خاطراتی که تو تهران موند چیکار کنم...
با نصف وجودم که تهران موند چیکار کنم...
سما.. مامان... کارم...
رها: فقط سما و مامانت؟
رسول هیچی پس؟ 😂
سارا: چرا... رسولم جزوشونه..
ولی باید فراموشش کنم...
رها: سارا....خواستم حرفمو بزنم که...
سارا: اره.. بایــــد فراموشش کنم...
پ.ن: باید فراموشش کنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_111 فرشید: خانم رضایی ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من
#عشق_بی_پایان
#پارت_112
رسول: رفتم بام تهران..
نشستم رو همون نیمکت همیشگی...
همش احساس میکردم سارا کنارمه..
حالم خیلی بد بود...
بلند شدم و منظره ای که رو به روم بود خیره شدم..
چراغایی که تو تاریکی میدرخشیدن...
دستامو پشتم.. بهم گره کرده بودم...
چشمامو بستم..
میخواستم به هیچی فکر نکنم ولی سارا جلو چشام بود...
حرفاش... نگاهش... حرکاتش.. خندیدنش...
داشتم دیوونه میشدم...
صداش توی سرم اکو میشد..
«میترسم از روزی که نباشی»
« فردا عقدمونه خیلی خوشحالم»
زمانی که تو محضر گفتم نه..
نگاهش جلو چشامه...
حرفایی که بهم زد همش تو سرمه..
«انقدر زود قضاوتم نکن»
«خیلی نامردی رسول»
«چرا اینکارو باهام کردی»
سرمو مابین دستام گرفتم...
رفتم تا قدم بزنم...
دستامو توی جیبم کردم..
از جلوی آبمیوه فروشی رد شدم..
روز اخر از همینجا آب هویج گرفتیم...
همه صحنه هاش اومد جلو چشام...
رفتمو رفتم تا رسیدم به ماشین...
نشستم تو ماشینو نفسی پراز درد کشیدم..
بغضی که تو گلوم بود خیلی آزارم میداد...
کیف پولمو برداشتمو زیپ مخفی شو باز کردم..
عکسشو دراوردمو نگاه کردم...
متوجه گریه کردنم نبودم...
دیدم قطره اشکم روی عکس ریخته...
پ.ن: رسول🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_112 رسول: رفتم بام تهران.. نشستم رو همون نیمکت همیشگی... همش احساس میکردم سارا
#عشق_بی_پایان
#پارت_113
رها:سارا تروخدا اینجوری نکن...
شبو روز کارت گریه کردنه...
نه غذا میخوری نه حرف میزنی...
ببین تو این یک ماه چقدر لاغر شدی...
بابا داری از پا میوفتی...
سارا: گوشیمو روبه روش گزفتم:
اشکام سرازید شد...
لبخند تلخی زدمو گفتم:این عکس دقیقا مال 1 ساعت قبل از عقده..
ای کاش تو همون لحضه میموندم..
دیگه نمیرفتم جلو..
ای کاش اصلا عاشقش نمیشدم..
ای کاش اصلا نمیدیدمش..
رها: رفتم کنارشو بغلش کردم...
سارا: گریه هام شدت گرفت...
ای کاش انقدر زود قضاوتم نمیکـــرد..
پ.ن: سارا🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید بابت اینکه نبودم
و ممنونم از همه کسایی که تو این مدت طولانی توی کانال موندن❤️😍
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_110 1 ماه بعد: رها: اصلا مثل سابق نیست.... 1 ماه گذشته اما هنوز تو خودشه...
چهاذ تا پارت جدید خدمت شما از این به بعد سعی میکنم بیشتر بیام ایتا❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
آنچه در رمان #عشق_بی_پایان خواهید خواند👇🏻✨ _وقتی یکی دیگه رو دوست داشتی نباید انقدر عاشقم میکردی
شما لطف کنید این بنرو توی کانالاتون پخش کنید تا دنبال کننده هامون دوباره زیاد بشه
که منم انگیزه داشته باشم واسه فعالیت❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_113 رها:سارا تروخدا اینجوری نکن... شبو روز کارت گریه کردنه... نه غذا میخوری نه
#عشق_بی_پایان
#پارت_114
سارا: فکر کنم رها خوابیده بود..
دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو دستام...
حرفای رسول تو سرم اکو میشد...
«منو تو تا همیشه کنار همیم»
«هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه»
«منو تو اخرشم قسمت همیم»
«هیچی نمیتونه عشق بین منو تورو از بین ببره»
اشکام سرازیر شد...
زیرلب گفتم: پس چیشد این همه قول و قرار...
ـــــــ
رها: با جیغ از خواب پرید...
سارا جان..
اروم باش دورت بگردم... همش خواب بود...
سارا: بلند شدمو نشستم..
لباس عروس تنم بود...
با رسول.. تو قبرستون راه میرفتیم و میخندیدیم...
یهو یمی که چهره اش معلوم نبود
اومدو یه تیر زد... نمیدونم به کدوممون خورد با شلیک شدن تیرش منم از خپاب پریدم...
رها: خیره ان شاءالله..
ـــــــــ
سارا: دیکه خوابم نبرد...
تسبیحی که رسول بهم داده بودو دراوردم....
فلش بک:
سارا: دیری دیدین...
رسول: عه... هنوز اینو داریش؟
سارا: معلومه که دارم..
این تسبیح تا همیشه کنارمه..
رسول: 😂😍
زمان حال:
با دیدن تسبیح ناخوداگاه لبخندی روی لبام نشست...
واقعا بهم ارامش میداد...
با صدای اذان بلند شدمو رفتم تا رها رو بیدار کنم...
باهم رفتیم تا وضو بگیرم...
پ.ن: تسبیح..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_114 سارا: فکر کنم رها خوابیده بود.. دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو
#عشق_بی_پایان
#پارت_115
سه سال بعد:
امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده...
فرشیدو خواهر رسول ازدواج کردن..
یه نیرووی جدید به جای سارا خانم اومده..
داوود و سعیدم همونایی بودن که هستن😂
رسولم که... سه ساله که اون رسول همیشگی نیست...
ــــــــــــ
رسول: خانم کیانی این برگه هارو کپی کنین بدید به اقا محمد..
شادی: با لبخند گفتم: چشم..
رسول: چقدر رو مخمه این نیروی جدید!
هوووووف..
ـــــــــ
سارا: داشتم گزارش مینوشتم که یکی مارمندا کفت باید بریم اتاق رئیس...
ـــــــــ
فتحی: قراره چند تا نیرو بفرستیم تهران..
یا چند نفز داوطلب بشید یا خودم بفرستم...
رها: با سارا نگاه کردم..
با نگاه منظورمو بهش فهموندم
سارا: سرمو پایین انداخته بودم داشتم فکر میکردم...
فتحی: داوطلبا؟
سارا: من و چند نفر دیگه دستمونو بالا بردیم..
رها: لبخندی از سر رضایت زدم..
فتحی: خیلی خب... همین 5 نفر فقط داوطلب بودن؟
اماده باشید.. تا هفته اینده ان شاءالله میرید تهران...
پ.ن: سه سال بعد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_115 سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ا
#عشق_بی_پایان
#پارت_116
سارا: داشتم ساکمو میبستم...
رها: مطمعنی؟
سارا: از چی؟
ظظ
رها: از اینکه بری تهران..
سارا: اهوم...
رها: میخوای نری؟
سارا: تو سایت هی با چشم و ابذو بهم اشاره میدادی الان میگی نرو؟ 😂😐
رها: خب فک نمیکردم قبول کنی که..
سارا: زیپو بستم و بلند شدم رفتم کنارش..
خندیدمو گفتم: نگران نباش من از پسش بر میام...
رها: یعنی دوباره باید از هم دور باشیم؟
سارا: سه سااال پیش هم بودیممم
میرم دوباره برمیگردم 😂
من ادم موندن نیستم😂💔
رها: ولی به نظرم دیگه نمیای!
ــــــــــ
سارا: خب دیگه وقت خداحافظیه..
رها: همزمان باهم اشکامون سرازیر شد..
خیلی دلم برات تنگ میشه...
سارا: منم همینطور..
رها: اکه نیای من میام بهت سر میزنما..
سارا: بغلش کردم..
مرسی که کنارم بودی و بوسیدمش..
پ.ن: ولی به نظرم دیگه نمیای..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_116 سارا: داشتم ساکمو میبستم... رها: مطمعنی؟ سارا: از چی؟ ظظ رها: از اینکه
#عشق_بی_پایان
#پارت_117
عبدی: قراره نیروی جدید برامون بیاد...
حواستونو جمع کنین.. بزارید یه مدت اینجا باشن بعد اطلاعات مهمو در اختیارشون بزارید..
همه با سر تایید کردن...
ـــــ
امیر: سما؟
حالت خوبه؟
سما: اره خوبم...
فقط یکم خستم...
چیز مهمی نیست..
ــــــــــــ
سما: امروز جمعه بود.. رفته بودیم خونه مامان...
سیمین: چقدر جای سارا بچم خاله...
سما: قربونت برم....
میاد اونم...
سارا: رسیدم جلو خونه...
زنگ درو زدم...
سما: بله؟
بعد از کمی سکوت گفتم: بلــه؟
سارا: اومدم جلوی آیفون...
کیم به نظرت خانوم؟
سما: وایی ساراااا
سریع درو باز کردم..
رفتم سمت در اصلی خونه اونم باز کردم...
اومد بالا... محکم بغلش کردمم
وایییی واقعا خودتییی
سارا: نه رباتمه...
خودمم دیگه 😂
سما: چقد بزرگ شدییی
سارا: توهم خیلی خانومم شدی..
اروم دم گوشش گفتم: قرار بود وقای برگشتم خاله شده باشما؟
سما: متاسفم..😂😞
سارا: 😂😂
سیمین: کیه سم؟
سما: یه اشنلست مامان...
به سارا گفتم پشت سرم بیا..
سیمین: کی بود مادر؟
سما: الان دلت برا کی تنگ شده بود؟
سارا: از پشتش پریدم بیرون...
و رفتم تو بغل مامان...
پ.ن: 🙂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_117 عبدی: قراره نیروی جدید برامون بیاد... حواستونو جمع کنین.. بزارید یه مدت ای
#عشق_بی_پایان
#پارت_118
سارا: داشتم وسائلامو میچیدم...
کیفمو اوردم تا وسائل توشو خالی کنم..
نگاهم خورد به تسبیح..
درش اوردمو نگاهی کردم. لبخند روی لبام نقش بست.. تا صدای در اومد سریع برش داشتم...
سما: سارا تو اتاق نشسته بود..
در زدم ووارد شدم..
تو چهار چوب در دست به سینه ایستاده بودم...
هرموقع میومدم اینجا اتاقتو تمیز میکردم..
سارا: دستت درد نکنه
سما: به نشانه خواهش میکنم.. چشمامو بستمو باز کردم..
راستی کدوم سایت منتقل شدی.. نزدیکای سایت قدیمی خودمونه تقریبا..
دو سه تا کوچه بالاتر..
سما: جدی؟
سارا: اوم..
فقط دوتا سایت تو یه منطقه عجیب نیست؟
نمیدونستم دوتا سایت اونجاست..
سما: لابد عجیب نیست😂🙄
پ.ن: دوتا سایت تو یه منطقه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_118 سارا: داشتم وسائلامو میچیدم... کیفمو اوردم تا وسائل توشو خالی کنم.. نگاهم
#عشق_بی_پایان
#پارت_119
خونه سما و امیر:
امیر: کجا افتاده محل خدمتش؟
سما: خندیدمو گفتم: فردا میبینی..
امیر: رسول بفهمه...
سما: پریدم وسط حرفش..
امشب چیزی بهش نگیا...
امیر: چرا..
سما: عزیزم فردا متوجه میشی😂
امیر: خیلی خب😂💔
حداقل یه چیزی بیار بخوریم..
سما: امیررر
تازه شام خوردیم😂😐
امیر: کنترلو گذاشتم رو میز و گفتم: ای بابا..
بلند شدمو رفتم تو آشپز خونه..
سما: دوتا دستمو گذاشتم رو کمرم و امیرو نگاه میکردم
امیر: رفتمو به لیوان برداشتمو گرفتم زیر آب سرکن..
آبو که دیگه میتونم بخورم؟ 😂
سما: زدم زیر خنده😂
ـــــــــــ
رسول: رویااا
صد بار گفتم میای تو در بزن😐
رویا: عهههه این جمله مخصوص منهه هااا
اولین بارمم هست بدون در زدن میام تو..
اداشو دراوردمو حرفشو تکرار کردم: صدبار کفتم در بزن بیا تو🤥😂
رسول: خندیدمو گفتم: چیه حالا؟!
پ. ن: چیه حالا؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_119 خونه سما و امیر: امیر: کجا افتاده محل خدمتش؟ سما: خندیدمو گفتم: فردا م
#عشق_بی_پایان
#پارت_120
رویا: نشستم رو تخت... و صندلیشو برگردوندم سمت خودم..
همینطوری نگاش میکردمو حرفی نمیزدم..
رسول: رویا...
ده دقیقه س همینجوری داری نگا میکنی ...
حرف بزن دیگه..
رویا: سارا...
اگه سارا برگرده...
رسول:صندلیو برگردوندم رو به میز...
ک.. کدوم سارا!؟
رویا: همون سارایی که تا دم عقد رفتینو نمیدونم چرا بهم زدی عقدتونو...
رسول: نمیدونی چرا؟
رویا: اگه اون دلیل مسخره تو میگی که. .
رسول: برگشتم سمتش..
دلیل مسخره؟
نمیخوام درموردش حرف بزنیم...
باشه هرچی تو میگی درسته..
ولم کن برو بیرون کار دارم...
رویا: دلیلت مسخره ست چون صدرا گفته بوده سارا زنم بوده باور کردی.. چون گفته شناسنلمه اش المثنی ست باور کردی ک زنش بوده.. شاید راست گفته شناسنامه اش گم شده...
اصلا صدرا از رو حسودی گفته
خپدت گفتی گفته نمیزارم بهم برسید..
رسول: همونطور که تایپ میکردم گفتم: باشه هرچی تو میگی درسته
بفرما بیرون..
رویا: جواب سوال منو بده..
اگه برگرده چیکار میکنی!؟
رسول: جشن میگیرم..😐
چیکار میخوای بکنم؟
رویا: گوشیم زنگ خورد از سر تاسف سری تکون دادمو رفتم جواب بدم...
پ.ن: اگه برگرده چیکار میکنی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_120 رویا: نشستم رو تخت... و صندلیشو برگردوندم سمت خودم.. همینطوری نگاش میکردمو
#عشق_بی_پایان
#پارت_121
رسول: بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت کامپیوترو خاموش کردمو سرمو گذاشتم رو میز...
حرفای رویا تو سرم اکو میشد..
«همون سارایی که تا دم عقد رفتینو نمیدونم چرا بهم زدی عقدتونو»
«اگه برگرده چیکار میکنی»
«دلیل مسخرت»
«شاید واقعا شناسنامه ش گم شده باشه»
«اصلا صدرا از رو حسودی گفته»
«خودت گفتی گفته نمیزارم بهم برسید»
نکنه برگشته...
اگه واقعا برگرده چیکار کنم...
پ.ن: اگه واقعا برگرده چیکار کنم!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_121 رسول: بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت کامپیوترو خاموش کردمو سرمو گذاشتم رو م
#عشق_بی_پایان
#پارت_122
سارا: وارد سایت شدم..
چقدر ادماش آشنان...
انگار قبلا دیدمشون...
داشتم میرفتم که یه خانم اومد جلو..
شادی: سلام فک کنم شما نیرو جدیدی؟
سارا: بله...
شادی: باهاش دست دادم شادی کیانی هستم خوشبختم...
سارا: سارا حسینی هستم.. همچنین..
شادی: حسینی؟
سارا: بله.. مشکلی پیش اومده؟
شادی: شما خواهر سما هستید؟
سارا: تا خواستم حرف بزنم...
سما: سارااااا
سلامممم
سارا: کپ کرده بودم...
سما... اینجا چیکار میکنی 😂😍
سما: بیا خودت میفهمی..
ـــــــــ
سارا: همرا دو سه نفر دیگه که عضو جدید بودن تو اتاق کنفرانس منتظر بودیم که بقیه اومدن...
بلند شدیم..
با دیدن اقای عبدی چشام از تعجب گرد شده بود...
اقا محمد... اقا داوود.. اقا سعید.. اقا فرشید... اقا امیر... ر. س. و. ل.. قلبم داشت از جاش کنده میشد..
نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم طوری رفتار کنم که اصلا عین خیالمم نیست...
پ.ن: قلبم داشت از جاش کنده میشد..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_122 سارا: وارد سایت شدم.. چقدر ادماش آشنان... انگار قبلا دیدمشون... داشتم می
#عشق_بی_پایان
#پارت_123
سارا: رپیا بدو بدو خودشو رسوند..
رویا: با چشم دنبال سارا میگشتم..
رفتمو بغلش کردم..
خوش اومدی قربونت برممم
ــــــــــ
عبدی: خب... یه بار دیگه پرونده رو مرور میکنیم...
به خانم رضایی نگاه کردم که شروع کنه..
رویا: گلی ثابتی و مرجان شرفی...
که هردوشون تحت نظرن..
نه گلی ثابتی و نه مرجان شرفی هیچ سو سابقه ای ندارن
فرشید: ادامه دادم: کارشون مهمونی راه انداختنه و سعی میکنن افراد ثروتمندی که شناخته شدن رو گیر بندازن و به گروهشون معرفی کنن
محمد: میدونستم حال رسول خوب نیست پس اونو گذاشتم برای اخر..
سعید..
سعید: مهندس کاظمی...
تو کار قاچاق قطعات تحریمیه
تا الانم سو سابقه ای نداشته..
محمد: امیر
امیر: ساعد بهرامی...
ظاهرا یه خبرنگاره... یه منتقد تئاتر و سینما...
اما معلوم شده به غیر انتقاد از سینما کارای دیگه هم میکنه...
داوود: ادامه دادم: یه سری از دخترارو جمع میکنه برای نوازندگی بعد خودش زنگ میزنه به پلیس تکلیفش باخودشم مشخص نیست😂
همه اروم خندیدن..
محمد: متوجه حال بد رسول بودم...
ولی باید توضیح میداد...
رسول جان
رسول: تو فکر بودم... سریع سرمو بالا اوردم..
ب.. بله... مغزم قفل شده بود... کلماتو کنار هم چیدمو شروع کردم...
آیدین.. ستوده با هویت فرهاد حقی دفن شده...
و تصویری که میبینید... از فرهاد حقیه که الان استاد دانشگاه و اسمشو تغییر داده به مهران عربی
محمد: بلند شدمو رفتم سمت مانیتور...
به تصویر اشاره کردم
و از تمام کسانی که اسم برده شد به مایکل هاشمیان میرسیم...
کیس اصلی پرونده...
یه خبرنگارِ دورگه ست
اما جز خبرنگاری جاسوسم هست...
با اینکه شارلوت رو دستیگر کردیم.. و مطمعن بودیم که شارلوت با مایکل همکاری داره اما نشد مایکلو دستگیر کنیم...
کلی پارتی کلفت داره که همین کارو سخت میکنه..
هرکاری که دلش بخواد میکنه بعدم با یه تلفن همه رو از سابقه ش پاک میکنه...
پ.ن: متوجه حال بد رسول شدم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_123 سارا: رپیا بدو بدو خودشو رسوند.. رویا: با چشم دنبال سارا میگشتم.. رفتمو
#عشق_بی_پایان
#پارت_124
رسول: نگاهم رفت سمت سارا...
نگاهم گره خورد به حلقه ای که تو دستش بود...
احساس کردم نمیتونم نفس بکشم...
از روی صندلی بلند شدم..
ببخشیدی گفتمو رفتم تو حیاط...
سارا: با نگاهم دنبالش کردم...
اما بعد سریع سرمو پایین انداختم..
ــــــــــــ
رویا: خب.. سارا جون چه خبر...
حلقه چی میگه تو دستت..
سارا: لبخند زدم: سلامتی...
نمیخواستم جواب سوال دومشو بدم..
رویا: سارا نپیچون منو😂
حلقههه
سارا: تا خواستم حرف بزنم شادی صدام زد..
شادی: خانم حسینی.. یه لحضه..
سارا: ببخشیدی گفتمو رفتم سمتش..
جانم؟
ـــــــــ
شادی: نمیتونم به این سیستم وصل بشم...
سارا: نشستم روی صندلیش...
کمی با کیبورد ور رفتم...
عزیزم فقط اقای.... رضایی.. میتونن.. به این سیستم وصل بشن...
شادی: یعنی بقیه اصلا نمیتونن ببینش؟
سارا: چرا ولی باید از اقای رضایی کدشو بگیرید...
شادی: میشه شما این لطفو بکنی؟
سارا: سرمو پایین انداختم.. من.... من کلی کار دارم.. باید اونارو انجام بدم...
ببخشیدی گفتمو خودمو رسوندم به میزم...
سرمو مابین دستام گرفتم...
حتی اسمشم که لبه زبونم میارم حالم بد میشه...
وای خدا...
پ.ن: حتی اسمش...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_124 رسول: نگاهم رفت سمت سارا... نگاهم گره خورد به حلقه ای که تو دستش بود... ا
#عشق_بی_پایان
#پارت_125
خونه:
سارا: همش فکرم پیش رسول بود...
حرفاش.. حرکاتش..
دتشتم دیونه میشدم
بلند شدم تا اتاقمو مرتب کنم..
رسیدم به کشوها
همشونو ریختم رو زمین
وسائلی که تو کیفم بودم ریختم
داشتم مرتب میکردم که نگاهم خورد به تسبیح
قتپش قلب اومد سراغم
دستمو بردم سمتشو برش داشتم
زل زده بودم بهش
همه خاطراتم مرور شد
لبخند تلخی زدمو توی مشتم گرفتمش
بغضمو قورت دادمو بلند شدم رو تخت نشستم
دراز کشیدمو تسبیحو گذاشتم رو قلبم...
ــــــــــ
رسول: تمام تلاشمو میکردم که به سارا فکر نکنم..
ولی نمیشد... با هرچیز کوچیکی یادش میوفتادم...
بیشتر از همه حلقه اش... یاد حلقه ای که تو دستش بود میوفتم نفسم بند میاد...
یعنی واقعا ازدواج کرده...
من تو این سالا نتونستم به هیچکی جز اون فکر کنم...
ولی اون ازدواج کرده!
ای کاش...
ای کاش اینجوری نمیشد.
پ.ن: ای کاش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_125 خونه: سارا: همش فکرم پیش رسول بود... حرفاش.. حرکاتش.. دتشتم دیونه میشدم
#عشق_بی_پایان
#پارت_126
سارا: الان چند روزه باید این گزارو تحویل رسول بدم...
ولی نمیتونم... اصلا پام سمت میزش نمیره..
دیدم نیستش بهترین فرصت بود.. بلند شدمو رفتم سمت میزش...
برگه هارو مرتب گذاشتم رو میزش...
برگشتم که برم سمت میزم...
با دیدن رسول سرجام میخکوب شدم... یه لحضه باهم چشم تو چشم شدی اما سریع سرمو پایین انداختمو رفتم سمت میزم...
رسول: با نگاهم دنبالش کردم...
نشستم روی صندلی.. گزارشارو برداشتم..لبخندی زدم..هنوزم دست خطش قشنگه🙂💔
ــــــ
خونه:
سارا: رفتم تایه آبی به صورتم بزنم...
خیلی حالم بد بود...
همش چهرش جلو چشام بود...
بعد سه سال.. این چه کابوسیه ای خدا...
روبه روی آینه ایستاده بودم..
چقدر رنگم پریده بود...
دوسه شبه درست نمیتونم بخوابم...
آبی به صورتم زدم...
دیگه گریم دراومده بود...
همینطوری به صورتم اب میزدم...
سرمو پایین انداخته بودمو گریه میکردم...
دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم که صدایی ازم در نیاد..
سرمو بالا اوردم..
صورتمو پاک کردم.. اشکامو پاک کردم..
به تصویرم که توی آینه افتاده بود زل زدم...
یه چهره خسته... ناامید...غمگین..
چشمامو بستمو دوباره بازشون کردم..
دیکه نباید بزارم اینجوری نابود بشم...
اگه قلبم چیز دیگه ای میگه حداقل تو رفتارم نباید نشون بدم...
باید یه آدم دیگه بشم...
پ.ن: یه ادم دیکه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ