شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_پنجم چراغ قوه #موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را #فراموش کرده بود که در این تاریکی، #چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان #منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی #داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به #خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!"
و چه احساس عجیبی بود که ما از هم #جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان #شکایت میکردیم که با همان حال #خوشش ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به #خدا ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس #خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..."
و آنقدر نجیب و #باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با #دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای #احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه #شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای #کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول #مسافرخونه رو چی بدم!"
از اینکه دیگر پولی برایمان #نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی #امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان #حرفش پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی #لبریز محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!"
و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه #فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی #نمیرسید! با خودم گفتم #حداقل با همین پول برای شام یه #چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی #نگران تو بودم و میخواستم #زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم #نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!"
بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و #گیرایش ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت #مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود #امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..."
و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من #خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید #غرور مردانه اش رخصت نمیداد تا همه #دردهای دلش را نشانم دهد و شاید #میخواست زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی #ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک #چکه میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_ششم کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری #دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با #سرانگشتانش رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران #احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
"نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم #خراب بود که نتونستم برم تو #صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی #خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه
چقدر به هم ریختم!
رفتم یه #گوشه مسجد و خودم #نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، #میترسیدم! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، #فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از #مسجد بیام بیرون..."
از این همه #درماندگی_اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، #بیصدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز #جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش #یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی #پرچم موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..."
و دیگر نتوانست در برابر #شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به #گریه افتاد. دیگر #صدایش را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم :
"دیگه به حال #خودم نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما #باب_الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو #مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو #بشنوه، برا همین #سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو #قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..."
این چند روز #نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و #پهلویش نماز خواندن برایش چه #عذابی دارد. میدیدم که در هر #سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و #پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم #احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه #میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به #سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد.
سپس با #انگشتان خیس از اشکش لبه #تخت را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف #چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، #شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت:
"ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت #خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم #خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش #التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..."
و دلش به قدری از #شراره طعنه های عبدالله #آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش #پناه آورده بود: "میگفتم #خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید #مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!"
از این کلمات مظلومانه اش #دل من هم #آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم #دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری #پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون #لحظه_ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری #جوابم رو بده..."
دلم بیتاب #تماشای پاسخ #خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه #روحانی حدوداً #شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم #نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، #دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که #اینجا نشستم!""
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_هفتم هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد:
{ "سرم رو که از روی #مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی #نشستم، با دستش زد رو پام و به #شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط #میخواستم زودتر برم که یک کلمه #جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید #نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:
"امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت #باب_الحوائج تو خونه #خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا #تعارف میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر #خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به #حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من #هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر #خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و #عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:
"یه هفته پیش تو #خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین #پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار #سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه #کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو #مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه #نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."
دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو #خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش #درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن #قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای #مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی #ناراحت شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو #مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ #پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!"
اصلاً #باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً #منتظر نشد تا باهاش #تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب #شهادت جایی #مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار."
#خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام #منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو #رسوندم اینجا..." }
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_نهم من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصتم
راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و #انتظارمان به سر رسیده بود.
مجید #کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره #پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که #خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله #معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
طول دیوارهای #سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از #بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان #سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه #نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را #دوچندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو #تماشای این منظره رؤیایی شویم.
از شدت کمردرد دست به #کمر گرفته و قدمی عقبتر از #مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی #زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار #صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد.
#روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از #سید بودنش بود و به حرمت #شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی #خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که #سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم #خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی #تعارفمان کرد تا داخل شویم.
#مجید خم شد تا ساک را از روی #زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای #مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، #ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن #میهمانان باخبر کرد.
با احساس #ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ #مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان #نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه #سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، #نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص #ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_دوم
حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ #صحبت را باز کند که با لحنی #صمیمی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح #عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!"
از لحن مهربانش، دلم #گرم شد و #مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، #خونه پدربزرگ ما بوده. از #قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه #مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم #جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو #خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه #ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت #خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود."
سپس به آرامی #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو #درد نیارم! خلاصه این دو تا #خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست #پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!"
نمیتوانستم باور کنم که این #خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در #اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من #باورش نمیشد که با صدایی که از ته #چاه در می آمد، در #جواب محبتهای #بیکران حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..."
و رنگ #شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد #خجالت کشیدنش باشد که با #حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی #حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو #بابا!"
و نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران #محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم #نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا #دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای #شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! #سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به #نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش طوفانی شده که #پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر #صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_نهم کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتادم
صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد. #نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر #لفظ "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت #راحت باشد.
من و مجید گرچه به یاد #تلخی و سختی این همه #مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با #خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
"ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که #بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من #تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو #خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون #پسرم بود، از امروز دست شماس!"
سپس به صورت #مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و #زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این #وضعیت نمیتونی #برگردی سر کارِت..."
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم #منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با #مهربانی ادامه داد: "البته کارهای #سبکتری هم هست که خیلی #اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه #استراحت کنی تا إن شاءالله بهتر شی!"
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به #محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با #ناراحتی زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه #مرد هیچی #سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به #خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای #آزمایش میکنه!"
از جدیت کلامش، #قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم #مجید هم کمی #مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب #پیراهنش درآورد، مقابل #مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی #تَشر زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم #چیزی خواستی به خودم بگو!"
زبان من و #مجید بند آمده و نمیدانستیم چه #پاسخی بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش #بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این #خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از #خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از #جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در #پاشنه در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه #مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!"
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به #چهارچوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به #سمت من چرخاند و با #مهربانی صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه #شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که #قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ #غروب روزهای آخر #خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در #خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و #مجید از هر بهاری #دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، #بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و #پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.
هر چند #داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان #بی_قراری میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و #برکت شده بودیم که به #امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم #حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم.
به لطف نسخه های #حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای #مادرانه_اش، وضع جسمی ام هم #حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و #شادابی_ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار #سنگینی انجام دهد، ولی #جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید.
حالا یکی دو #روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر #مسجد، برایش کار #سبکی در نظر گرفته و از #صبح تا اذان مغرب #مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد #بتواند درصدی از #قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از #خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول #مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم #راضی نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و #کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که #مرتب به خانه و #نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد.
ولی پدر و #نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور #نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو #برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه #میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی #جواب سلامش را هم نداده بودند.
در عوض، عبدالله همچنان با من و #مجید بود و وقتی #ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و #نمیتوانست باور کند که به #دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب #گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از #خدا گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که #خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند #هنوز هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و #مامان خدیجه از سرگذشت من و #مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین #بی_منت به ما محبت میکردند.
میترسیدم #بفهمند من از اهل #سنت هستم و پدرم با #وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از #چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی #مجید مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه #پناه داده و دل اهل #خانه را به سمت ما #متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هفتم ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی #صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از #امام_رضا(ع)، امام زمان(عج) را پدری #دلسوز، برادری وفادار و مادری #مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان #دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
"مردم! وقتی ما #گناه میکنیم، امام زمان(عج) #غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش #خجالت بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا #خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر #گناه ما از خدا طلب #مغفرت میکنه!"
که بغضش #شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه #لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم #حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه #داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش #باوفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!"
و میدیدم جمع #بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و #ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان #عشق_بازی یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه #خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!"
و دیگر کار #جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های #شوریده این همه #شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم #تکان میداد.
یعنی باید در مورد #مهدی موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این #دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و #اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه #بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به #سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به #گریه بلند شده بود:
"حالا که آقا به خاطر تو #گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا #شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو #اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هشتم استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
و چه #هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و #احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر #وعظ و نصیحت، #صحبتش را به ساحل #توبه و دوری از #گناه برساند که آهسته زمزمه کرد:
"بیا از #امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه #گناه نکن! از #امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از #خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی #گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!"
و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این #شیعیان چه میکند که به #عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب #مغفرت میکردند و میان گریه هایی پُر از #پشیمانی، با #حضرتش عهد می بستند که دیگر دست و #دلشان را به گناهی آلوده نکنند!
حالا میتوانستم باور کنم که اگر #تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی #توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین #بنده و خدایش میشود!
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به #قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب #نیمه_شعبان بر #شب_جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای #کمیلی است که امام علی(ع) به یکی از اصحابش آموخته است.
جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان(عج) دلشان را بُرده بود، با نغمه #نیایشهای امام علی(ع) هم نفس شده و همه با هم #ذکر استغفار را زمزمه میکردند.
نام این #دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی(ع) در این مناجات #عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات #دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با #بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم #ببخشد و چه شب جمعه ای شد آن شب #جمعه!!!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_یکم از چند ساعت پشت سر هم #کار کردن، #خسته شده بودم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
نمیفهمیدم #امت_اسلامی چه نیازی به حضور #واسطه رحمت #خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به #طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این #خیر میشد و صدای همهمه زنی که در #حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، #تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با #کلافگی سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه #کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟"
فهمیده بود قصد #لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، #صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه #وقتهایی میرسه که آدم #حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر #گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا #حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..."
و حالا صدای زن #بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست #ادامه دهد. از اینکه چنین بحث #خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، #ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای #زن، کمتر #آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا #وهابیَند! به خدا همه شون وهابی شدن!"
و نمیدانم از شنیدن این #کلمات چقدر ترسیدم که #مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم #صدای زن را شنید:
"حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب #عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار #خرمای بابای گور به #گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم #شیعه_اس، #اخراجش کرد! حتی حقوق اون #ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه #پاشو بذاره تو انبار، #خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!"
و مجید #احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا #زمین نخورم. او هم مثل من مات و #متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با #قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، #گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و #داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد:
"باباش #وهابیه! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش #غیبش زده و رفته #قطر!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_چهارم چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. #عبا و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و #عرقچینی ساده، #صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد.
در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت #تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال #خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع #شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!"
مجید #شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان #صبوری_ام را از کف داده بودم که عاجزانه #التماسش کردم: "حاج آقا! تو رو #خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!"
و هیچگاه #مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش #پایین بود، با لحنی پدرانه #تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان #خدیجه هم رسید و با دیدن #آشفته حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در #آغوشم کشید که #غافلگیر شدم.
با هر دو دستش، #بدن لرزان از #ترسم را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، #آروم باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی #بی_رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا #مجید هم کنارش بنشیند.
مامان #خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی #خودش نشاند و سعی میکرد #تکیه_ام را به #پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_ششم آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
[مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی #مظلومانه ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب #نوریه به سامرا #اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن #عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب #زمزمه کردم: "پدر نوریه واسه بابا #حکم کرد که یا باید مجید #وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای #همیشه از خونواده ام طرد شم..."
و دیگر نگفتم در این میان #پیشانی #مجیدم شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم #کتک خوردم و باز هم #عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر #بی_غیرتم به بهای
بی حیایی های برادر #نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان #کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا #باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
"ولی من میخواستم با #مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
"ولی چون بابا #معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول #پیش خونه رو پس نداد، #نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی #اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه #خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..."
و مجید #دلش نمیخواست بیش از این از #مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از #اعماق غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!"
ولی #آسید_احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم #تک تک جراحتهای #جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ #مجید را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!"
با هر دو #دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی #غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما #سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه #وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر #بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از #خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی #ساده خوش بود..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊