آذرخش
بسمه تعالی
انا لله و انا الیه راجعون.
امشب، شب شهادت مادری است که در تمام عمر جای مادرت را برایت پُر کرده است!
شبی است که همه تار و پودت احساس بی مادری می کند!
شبی که حسرت آغوش پر مهر مادرت زنده میشود!
شبی که آسمان نیمی از وجودش را به خاک می سپارد!!!
شبی است، که یتیمان (ص) یک دل سیر بغض های درگلو خفته را فریاد می کنند!!
شبی است که ماه از محاق بیرون نمی آید و ميل طلوع ، ندارد چراکه طاقت تماشای غسل شبانه و دفن غریبانه و اشک یتیمانه را ندارد!
این مصیبت جان سوز را خدمت امام عصر (عج) و همه یتیمان آل محمد (ص) تسلیت عرض می کنم.
امیدوارم امشب خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها میهمان خوابت باشد تا سر بر دامنش بگذاری و بغض های در گلو خفته را با اشک هایت فریاد کنی....
امشب، شب یتیمان است!
قول بده برای من هم دعا کنی.... 🙏
@zarakhsh
بسمه تعالی
این یک زبان حال است!
شعری که تقدیم شما می گردد زبان حال حضرت زینت (س) هنگام دردل با مادرمان(س) است.
غنچه بی باغبان
از طرف غنچه ی بی باغبان
لاله ی نو پای این بوستان
عرض سلام و ادب و احترام
مادر خوبم سلام و سلام
بعد خداحافظی نیمه شب
بال و پرم سوخت در تاب و تَب
صبح که از خواب برخاستم
تشنه و ژولیده تو را خواستم
هرچه به اطراف نگاهم گذشت
هرچه صدایت زدم و برنگشت
بسم الهی گفتم و برخاستم
از پدرم، مادر خود خواستم
چونکه جوابی نشنیدم ز کس
بیش تر از پیش کردم هوس
چون به حیاط خانه بشتافتم
پاسخ خود را به عیان یافتم
ساکت و پژمرده و ژولیده سَر
دوخته بودم نگاهم به در 🔥
ضربه قُنفُذ به خدا کار کرد
روشنی روز مرا تار کرد
خلاصه بابا به سرم شانه زد
پشت سرم در غم تو ناله زد
فضه بیا شانه ز دستش بگیر
گریه نیاید به شاه دلیر
فضه عجب بوی تو را می دهد!!!!
تا به در خانه مان می رود سیِّدتی فاطمه سر می دهد.
فضه برو در پی رؤیای خویش
خانه و کاشانه و اولاد خویش
خانه بی فاطمه ام خانه نیست
بیت حَزان جایگه شانه نیست
آنچه که من می طلبم از خدا
دامن مادر نه آب و غذا
چوبه ی در یاد تو را زنده کرد
بیشتر از همه حسن (ع) گریه کرد
هرچه که گفتم به دلت شور چیست؟
هیچ نگفت و مداوم گریست
چونکه برفتیم به مسجد برای نماز
خاطره کوچه عیان کرد راز
برادرم حسین (ع) یک نیمه شب
گشت گرفتار به چنگال تب
صورت داغش پدر، بوسه داد
لبان تشنه اش یکی جرعه داد
چونکه در آغوش پدر گریه کرد
به قتلگه دیدن تو وعده کرد
روزی تو کرب و بلا می شود
شام بلا، تشت طلا می شود
وعده دیدار تو را چون شِنُفت
چون گُل خندان، حسین، شکفت
چون سخن از تشت آمد میان
برآمد، طنین حسن(ع) ناگهان
روزی من تشت طلا می شود؟؟؟
تشت طلا شام بلا می شود؟؟؟
پدر، حسن (ع) را به عبایش گرفت
زیر عبا زمزمه ای درگرفت
چونکه نجوای پدر تام گشت
برادرم حسن (ع) آرام گشت
وعده دیدار خودش را نگفت
شوق وصالش به سحر را نگفت
فضه بیا و کفنم را ببین
خلعت خوشبختی من را ببین....
ادامه دارد اما عمومی نیست!!
(سعید لطیفی شام شهادت 1400)
@zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
اباذر یک مشرک بود!
@zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
خسارت های پنهان!
استاد صفایی حائری.
@zarakhsh
سند (4).docx
43.1K
بسمه تعالی
مقاله امسال!
عنوان : نَه، او نَمُرده است!
(اثبات شهادت حضرت زهرا (س)در منابع شیعه و سنی)
گلچینی از مقاله!
زبان حال حضرت زهرا (س)هنگام وداع :
«علی جان!
مگر از پدرم نشنیدی که :من برای #پدرم هم مادری کرده ام!
شاید با دلی پر خون از میان شما رخت برمی بندم اما دلم را نزد شما به جای می گذارم!
که مبادا #فرزندانم گمان کنند آنان را فراموش کرده ام!
علی جان!
سلام مرا تا #قیامت به فرزندانم برسان تا بدانند چه قدر دوستشان دارم و آغوش من #پناهگاه تنهایی هایشان است.
علی جان دیگر اصرار نکنم!
#حتما سلام مرا به آنان برسان❤️😔!»
#شبهات_فاطمیه
@zarakhsh
سند (5).docx
18.5K
بسمه تعالی
#شبهات_فاطمیه (س)
شبه دوم )
❌) #غیرت عرب اجازه نمی دهد دست به روی زن بلند کند چه رسد به اینکه زن حامله را با ضرب و شتم به قتل برسانند؟🤐
✅) پاسخ مستدل و مستحکم را در این متن مشاهده نمایید.
@zarakhsh
سند (6).docx
16.1K
بسمه تعالی
#شبهات_فاطمیه
شبه سوم)
❌) اصلا در عصر ظهور اسلام خانه ها در نداشته است که خلیفه دوم بخواهد آن را بر دختر پیامبر (ص) به آتش کشد؟
✅پاشخ این پرسش را در این متن مشاهده نمایید.
@zarakhsh
بسمه تعالی
سردار سلیمانی!
صفحات تاریخ این ایام را #سرداری سرباخته و سینه سوخته به نام خود ثبت کرده است بی آنکه به دنبال نام و نشان باشد!
من او را نمی شناختم تااینکه خدایش، او را جهانی کرد و اینک که به یادش دست به قلم شده ام هراسانم..
#بیم آن دارم اگر درراه ماندهی بی مقداری مثل من قلمش در #فراق سردار ناله کند دل های عاشقان سردار رمیده شود!! بزرگی، چون سردار کجا؟ کوچکی بی مقدار کجا؟!!
من او را نمی شناسم همین قدر می دانم که #بهترین بندگان خدا در فراقش گریستند و محبوب دل آدمیان بوده و خواهد بود.❤️
من او را نمی شناسم فقط همین را می دانم او حقیقتا یک سرباز بود 😭!
@zarakhsh
عقاید برای کودکان.pdf
13.5M
بسمه تعالی
ممنون افشار عزیز....
چندی پیش برادر عزیز آقای افشار زحمت ویرایش این نوشته بنده را دوش کشید و انصافا بعد از #طراحی های ایشان، #متن و #تصاویر جان تازه ای به خود گرفت!
امیدوارم اجر حقیقی و کامل را از دستان پر مهر امام زمانه خویش (عج) دریافت نماید.
وظیفه خود دانستم علاوه بر گفتار در نوشتار نیز از ایشان قدر دانی نمایم.
@zarakhsh
4_5917763965160524557.mp3
6.46M
🔈 سوال حضرت یحیی از شیطان درباره چگونگی رفتارش با بندگان
🔺 #استاد_مجاهدی
📌 برشی از شرح خطبه هفتم دوره «شرح نهج البلاغه»
⏰ مدت زمان: ۴:۲۹
برای مشاهده متن پادکست می توانید اینجا را کلیک کنید.
#شرح_نهج_البلاغه
✅ @Taalei_edu
بسمه تعالی
سفرنامه (به سوی پایتخت!)
یادش بخیر آن روز ها که با ذوق و شوق به تماشای «#پایتخت» می نشستیم!
چه قدر خانواده #معمولی با آن رفتار های نامعمول شان از اینکه راهی تهران می شوند گِرد هم شادمان بودند!
وقتی که سوار اتوبوس شدم حزنی بر دلم سایه افکند و احساس تنهایی می کردم...
من و سعدی در این نقطه مشترک ایم که از #ترک_وطن احساس شوق آلودی نداشته ایم!
نمی دانم چرا اینقدر از سفر گریزانم و #تنوع ها را خوش نیایَدَم!
استادی می گفت: «سفر ترک عادت است و همینکه آدمی از حریم امن خود فراتر می رود، با انسان ها و اتفاقات غیر قابل پیش بینی مواجه می شود و اين مواجه استعداد های #خام او را به تپش خواهد افکند تا قدری به #پختگی گراید!
باری!
سفر ترک عادت است و همین مواجه و همین ترک عادت با همه تلخی ها و شیرینی هایش ختم به رشد و #بالندگی تو خواهد شد!
سعید!
گوش های دلت را باز کن!
صدایی نمی شنوی!
انگار می گوید : «تو تنها نیستی! من پیشتم!!»
به خدای محمد (ص)سوگند 'خیلی محتاج دعایتان هستم 🙏
(یاداشت اولین لحظات سفر)
@zarakhsh
بسمه تعالی
اندر احوال مترو تهران
هنوز صفحه دل از التهاب سفر خالی نشده بود که به تهران رسیدم !
آری! تهران، شهری شلوغ و پر رمز و راز!!
هنگامی که مشهد را ترک می گفتم، دوستانم به شدت مرا از اعتماد کردن به مردم تهران بیم دادند و آنقدر آهنگ خطر در گوش هایم نواختند که از اولین لحظه ورود به تهران تا آخرین لحظه خروج از آن ، نگاهی بد بینانه به مردم داشتم!
اصل بر بی اعتمادی بود و مدام زیر لب زمزمه می کردم « احساسی شدن ممنوع» «تو استاد منطق بوده ای! عاطفی رفتار کردن ممنوع»!!
صدای اگزوز هر موتوری که نزدیک میشد، گارد دفاعی به خود می گرفتم و هر زنی که به سمتم می آمد را شیاد می پنداشتم !!
ایام به دشواری میگذشت ! خب اولین بار بود که به تنهایی مسافرت می کردم خصوصا که درطلیعه ورود به تهران خانمی بی اعصاب هنگام خریدن بلیت مترو صدایش را برایم بالا برد! با خود می گفتم : « الحق که این زن تهرانی است! کجای دنیا بر سر مسافر راه نابلد داد می زنند!! اصلا اگر من راه بلد بودم دیگر تو را استخدام نمی کردند!!»
موج، موج مسافر بر شانه مترو می نشست و فوج، فوج مسافر از این مرکب پیاده می شدند!!
مات و مبهوت جمعیت شده بودم که نقشه جامع خط های مترو تهران نگاهم را جلب خود کرد!!
انگار نقشه رگ های آدمی بود!! چندین خط مترو، در هم تنیده و منظم!! ماشاءالله اکثر نقاط مهم و اساسی تهران را پوشش داده بودند!! من از روی همان نقشه ایستگاه مقصد را نظاره و شماره و شکار کردم!....
سعید حساس قصه ما که جدا طرفدار ماسک و فاصله اجتماعی است مجبور شد پا درون مترو ای گذارد که جا برای سوزن انداختن نداشت! سه تا ماسک زدم و «اللهم اجعلنا فی درعک الحصینه...» می خواندم!
باورم نمی شد که یک روز باور هایم را زیر پا گذارم!....
عجب جمعیت انبوهی! و چه آدم های متفاوتی! و جالب تر آنکه برخی دخترکان، واگن بانوان بر ایشان تنگی می کرد لذا در واگن شلوغ آقایان حاضر می شدند!
وضع برخی از جوان مردان!! نیز بهتر از آن دخترکان نبود، قصد سرزنش کردن ندارم اما حالم بههم می خورد از ترکیب رنگ لباس هایشان! دلم میخواست دم گوشش بگویم : «به تو هم می گویند مَرد....»
در این میان بوی عطر و ادکلن برخی از فهمیدگان و فرهیختگان شامه آدمی را نوازش می کرد! و آبی بر آتش رفتار زننده دیگران بود!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
«کم باشه حلال باشه»
از مترو که خارج شدم یکی از دوستان تماس گرفت و پل حافظ قرارگاه ماگردید
همین طور که به سمت پل در حرکت بودم نگاهم اطرافم را می پایید چون از طرفی #نگران جیب بر ها بودم و از طرفی هم #راغب بودم با فرهنگ مردم تهران آشنا شوم. انگار مسافری بودم که به #خارج رفته است!
لابه لای همین کنجکاوی ها نگاهم به تابلو یک #ساندویچی دوخته شد، سردر آن نوشته شده بود : «#کم_باشه، #حلال_باشه»
نمی دانم یک #شعار تبلیغاتی بود یا واقعا از عمق اعتقاد فروشنده #جوشیده بود!!! به هر حال من اصلا تمایلی به ساندویچ خوردن نداشتم لذا از کنار این شعار عبور کردم!
انصافا تهران شهر شلوغی بود، مردمانش مشغول خودشان بودند و گویا گَرد خودخواهی و تنهایی بر این شهر پاشیده بودند!!!
وقتی آدرس پل حافظ را از آقایی پرسیدم حتی حال حرف زدن نداشت مثل #زامبی ها با انگشت راه را نشان داد!!!
هیچم از خاطر نخواهد رفت، آن لحظه ای که عمویم آدرسم را خواست تا مرا بهخانه شان برساند!! وقتی اسم خیابان را از جوانی پرسیدم با بی تفاوتی گفت : « از مَپ نگاه کن»
بس عجب!! چهار کلمه صحبت کرد اما یک کلمه نگفت «#ولیعصر» چون ما در خیابان ولیعصر بودیم!!!
شاید با خود بگویید : «همه جا خوب و بد دارد نباید تر و خشک را در آتش #قضاوت خود بسوزانی....»
باری! سخن شما کاملا صواب است اما من خودم از یک راننده تاکسی _که تهرانی #اصیلی هم بود _شنیدم : «تهران شهر خطرناکی است سعی کن هرچه زودتر به شهر خود بازگردی...»
آری! ایشان درست می گفت، اصل بر عدم اعتماد است مگر آنکه خلافش اثبات شود!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
حرم امام خمینی....
راستش را بخواهید وقتی که همت بر #زیارت مقبره امام خمینی ره گماشتم، هیچ نمی پنداشتم که فضایی #معنوی داشته باشد و درونی را #منقلب سازد!
باخود می گفتم : « امام خمینی ره هرچه قدر هم که بزرگ باشد بالاخره امام #معصوم نیست لذا توقع #تحول از زیارت قبر ایشان نداشتم»
تا اینکه از تاکسی پیاده شدم! نگاهم به ساختمان افتاد! ناخودآگاه گام هایم را کوتاه کردم و دریای درونم توفانی شد!
باخود سخن می گفتم و با امام ره #نجوا می کردم! از نفس مطمئنه اش می گفتم و التماس دعا داشتم!
از دلِ بندْ شکسته اش، مدح می خواندم و التماس دعا داشتم بلکه دعای خیر ایشان #قیچی شود و بندهای دل آدمیان را بُگسَلَد! به قول مولانا : «بند بگسل باش آزاد ای پسر...»
وقتی وارد حرم شدم و نگاهم به قبر سبز رنگ ایشان افتاد بی اختیار اشک هایم بر گونه هایم می غلتید!!
انگار کسی درونم #روضه می خواند!!
مدام چهره امام ره در برابرم زنده میشد!!! خودم را به ضریح رساندم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم!!!
این چه حالی بود!!
از #آسمان ادب، چند بیت شعر ، همچون آذرخش بر صفحه #قلبم تابید و چند لحظه آسمان تاریک دلم را روشن کرد!!
دریغ که نتوان نوشت آن اشعار را...!!
دلم نمی خواست از حرم خارج شوم، زیارت نامه هم در آنجا معنا #نداشت که خود را به خواندن مشغول سازم و حظی از این بوستان صفا ببرم!!
آری!! زیارت نامه ی حرم خمینی، بر صفحه قلب آدمی نگاشته شده است لذا صفحه دل گشودم و 45 دقیقه زیارت نامه خواندم....
زیارت نامه نبود! #بهانه نامه بود! بهانه ای بود که #مأموم نزد امامش حاضر شود و نسخه بگیرد!! امامی که از جنس خودمان است اما من جنس اسفل و ایشان جنس اعلی....
#منتظران در پی من بودند و من دل را به ضریح گره زده بودم!! تلفن همراهم زنگ می زد و میان امام و مأموم فاصله می انداخت باید وداع می کردم با اینکه مرا میل ماندن بود!!!
اولین بار بود امام ره را زیارت می کردم امیدوارم #آخرین بار نباشَدَم!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
دو سیخ جگر
پدر، سفارشم کرده بود به محض اینکه #رخ تهران از پنجره اتوبوس نمایان گشت، عمویم را با خبر سازم تا مرا به منزلش برساند!
چون به تهران رسیدم، یاد سفارش پدر افتادم! هیچم تمایل نبود، دلم میخواست تنها خود را به عمو برسانم و غافل گیرشان کنم!
دلم میخواست #پیله ای که بیست سال گِرد خود تنیده بودم، دریده شود اما بیم آن داشتم که خروجی این پیله، #پلیدی خبیث باشد نه #پروانه ای لطیف!!
به هر حال، فرمایش پدر را توتیای چشم خود نهادم و عمویم را با خبر ساختم! خوشبختانه هزاربار تماس گرفتم و یک بار پاسخم #نگفت!!
چرخ های کوله بارم را تیز کردم و قلب تهران را با مترو نشانه گرفتم!!
میدان شهدای هفت تیر، #پیشانی مترو را بوسه دادم و با شور و شَرری جوشان خیابان های تهران را زیر پا می نهادم #مقصدم، منزل عمو بود اما #مقصودم دریدن پیله ها و #تعلق ها!!!
کیلومتری! پیاده گز کردم!
به شدت گرسنه بودم و خیلی دلم میخاست خودم را جگر میهمان کنم!!!
شاید مرا بگویی خب چرا جگر؟؟ مگر رستوران ها و فست فود های شیک و آنچنانی در تهران کم بود که صابون جگر به دلت می زدی؟؟؟
گفته آمد که هدف از سفرم #دریدن پیله ها و #پیراستن صفحه دل از تعلق ها!!! بود
دلْ میخواست به تماشای مناظر #جدید چشم بدوزم و با حوداث غیر قابل پیش بینی #پنجه در پنجه شوم، خاطره های جدید در دیوان تجربیاتم مرقوم نمایم!
#رستوان های شیک و #فست فود های کلاس بالا مثل #قارچ در هر کوی و برزنی رشد کرده اند!
و کمتر کسی است که ظرف این غذا خوری ها را #چرب نکرده باشد 😉 لذا من به دنبال جگرکی یا کله پزی بودم!! آدم های خاصی مشتری این مدل تغذیه هستند خیلی دلم میخواست داش مشتی های تهران را بشناسم و #قَدری لوطی های آن دیار را شخصيت شناسی کنم!!!
جای شما خالی!! دو سیخ #جگر و یک سیخ #چربی با نان سنگک و چند شاخه ریحان بنفش☘ را به کمال خودشان رساندم و این کمال رسانی را با #دوغ آبعی سرعت بخشیدم 😁!!!
در آن جگرکی پیر مردی شکم گنده و #سنتی والبته راد مرد نشسته بود و یه تنِ شش سیخ جگر و دو شیخ چربی سفارش داد!!
وقتی نگاهش به ظرف من افتاد که فقط دو سیخ جگر و یک سیخ چربی سفارش داده بودم! ابرو درهم کشید و با تعجب گفت : « پسر جان!!
مرد باید #مردانه برای رزق و روزی اش کار کند، پس باید صبحانه ی مردانه ای هم نوش جان کند!! دوسیخ جگر صبحانه نيست #میان_وعده است..»
بین دو لبه قیچی قرار گرفته بودم از سوی دلم میخواست با مردم ارتباط بگیرم و از سویی ظرف دلم از اعتماد خالی بود!!!
به هر حال دل را به دریا زده، گفتمش : «شاید دوسیخ جگر میان وعده مردان #سخت_کوش باشد اما صبحانه ای کامل برای #مردان_اداری و #مسافران است»
دست مریزاد!! ناز شستم!! چنانش پاسخ گفتم که گره از ابروانش باز کرد!!
در کمال ادب صبحانه را به پایان رساندم. تا عزم کارت کشیدن کردم، بانگی برآمد : «این جوان مهمان من است...!!»
باری!
صدای همان پیرمرد بود!
به گمانم تحت تاثیر پاسخم قرار گرفته بود یا شایدم میخاست اعتماد سازی کند تا نقشه شومی پیاده کند!
(مرغ خیالم به هزار جا پرواز کرد!
گفته بودم که دوستانم هنگام وداع مرا به شدت از ساده انگاری، برخورد های عاطفی و اعتماد به مردم نهی کرده بودند! )
به هر حال از مهمان نواری پیرمرد تشکر کردم و خودم دست به جیب شدم....
در همین هنگام بود که عمویم تماس گرفت....!!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
مادرتان سلام رساند!
اگر کسی پرسید : «چرا #طلبه شدی؟؟»
بگو :برای اینکه سلام حضرت فاطمه (س) را به #فرزندانش برسانم!!!
نمی دانم چرا این جمله حضرت زهرا (س) شدیدا قلبم را درگیر کرده است! آنجا که لابه لای #آخرین سخنانش فرمود :
«علی جان!
تا قیامت سلام مرا به #فرزندانم برسان 😭»
فرارسیدن شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را خدمت شما تسليت عرض میکنم.
التماس دعا.
@zarakhsh
بسمه تعالی
نامه ای به مادرم!
«بسم الله الرحمن الرحیم»
از پسری درراه مانده و سرشکسته به مادری رهبر و سربلند!
از حالی آشفته و پریشان به تجلی مقلِّبُ القلوب والاحوال!
از فرزندی پوچ و بی خاصیت به مادری که معنا بخش گستره گیتی است!
از اشکی به گونه غلتیده به مادری زِ غصه خمیده!
مادر خوبم!
نمی دانم اکنون کجایی؟! و چگونه شبت را سحر می کنی؟!
نمی دانم؟! و همین ندانستن و ندیدن است که گاهی دلم را تاریک می کند و سرمای #زمستان زندگی استخوان هایم را می سوزاند!
نمی دانم کجایی؟! اما به نیکی می دانم که هرگز #ادب را زیر پا نمی گذاری و تکالیف مادری را به #نیکی میشناسی و به #شایستگی می انجامی!!! از این رو چون بانگی برآید که فردا، عقد #ازدواج فلانی را می خوانند! خود را به مراسم عقد می رسانم بلکه #حضورت را احساس کنم!!
هرکس نداند من خوب میدانم که ازدواج فرزندانت را وظیفه مادری خود میدانی! با اشک شوق در مراسم عقدشان حاضر میشوی! در حقشان #دعای خیر میکنی!! و عروس و داماد را به #خدا میسپاری!! وقتی که آسمان دل «علی» خالی از قرص ماهِ #همسر بود و این خلأ، آزارش می داد! آدرس تو را دادم و گفتمش : «به مادرت فاطمه زهرا (س) بگو، اینک زمان سُکنا گزیدن #کشتی جوانی اَم در ساحل ازدواج فرا رسیده است! لطفا هوای دل پسرت را داشته باش!!».....
بعد از آن #مناجات صميمانه بود که علی با دعای خیر مادر، غروب آفتاب سه روز بعد ازدواج کرد!!
نمی دانم کجایی؟! اما چونکه بانگی برآید فلان خواجه #مُرد!! شستم خبر دار میشود، می توان حضورت را در تشیع جنازه احساس کرد و صدای گریه ای که لااله الا الله می گوید را #شنود و #شهود کرد!!
مگر می شود کسی سالیان سال سیاه پوش عزای پسرت #حسین (ع) باشد و تو در تشیع جنازه اش مشارکت نکنی!!
مادر خوبم!
هر بار که #اندوه دلم، #انبوه می گشت!! دلم گوشه چادرت را می خواست که سر بر دامن ت گذارم و یک #دریا اشک ریزم!!
بارها و بارها با یقینی کامل برایت #نامه نوشتم!
می دانستم با همه #تاریکی هایم! در زمانی مناسب و مکانی مساعد پاسخم خواهی داد!
دیشب عجیب آسمان می بارید!! انگار درد فراقت بر سینه اش سنگینی می کرد!
از حرم که خارج شدم و زیر باران گام بر می داشتم، #خیمه ها را اشک بار تماشا می کردم، کاروانی سیاه پوش با نوایی دلنشین، #قاب نگاهم را ربود! هوا سرد بود و همگی خیس شده بودند اما با #حرارتی نشاط بخش به سرزنان به سوی حرم می تاختند!!
ناگهان جمله ای به ذهنم رسید که اشک هایم را دوچندان کرد : «ای کاش همین کاروان امشب در #مدینه اقامه عزا می کرد 😭....»
ای مادر مهربان!
ای #بهانه گردش خورشید و ماه!
ای #بهانه آفرینش آسمان و زمین!
ما را بدون تو زمستانی است سخت!
که اگر دستان پر مهرت بر سرمان نباشد، قلب هایمان یخ خواهد بست!
#مراقب_قلب_هایمان_باش!
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت.
ازدواج!😭
از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر #شکست ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، #عمامه بر سرم نهاد، #آینه ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و #غبار از دل بزدایم!
عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و #آموزنده را برای آیندگان به یادگار گذارم.
از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم!
چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت #نور خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با #لباسی که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود!
سر و صورتم را بوسه داد و #اشک های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!!
می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!!
اشک هایش را پاک کردم و #پدر_بزرگم را خدا بیامرزی دادم!
به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و #انتظار مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک #شوق به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!!
نُقل مجلس شده بودم و #همگی چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این #شمع پذیرایی می کردند!!
شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت #تنفس یافتم!
لابه لای گفت و گو ها، #خنده ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی #علیرضا نزد #فریبا گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !!
علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود!
خودم را به علیرضا رساندم و #جسم فریبا در آشپزخانه بود اما #روحش حرف های من و علیرضا را استماع می کرد!
وقتی با علیرضا از #ازدواج دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان #نیست آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول #سعدی : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!»
خلاصه!
علیرضا را #پند عاشقی دادم و از ازدواج #غزل خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!!
گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با #مرگ باز نمی شود!!»
انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق #مقتل بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند!
علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ #طلاق، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!»
به بهانه ی #خرید، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به #دستان_ناتوان من باز شود!!
دلش میخواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!!
آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی #عمامه ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!!
پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! :
« خدایا این جوان به یک #طلبه پناه آورده است!
دستش را به دست یک #طلبه داده است تا گره از کارش باز کند!!
می دانم من آبروی نزد تو ندارم!
می دانم وجودم سراسر پلیدی و #شرارت است!
می دانم #شیطانی در لباس #فرشته هایم!
اما تو به چشم های #اشک بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن!
من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی #عمامه ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭»
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم!
اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه #آیه و #روایت و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!!
#عمو، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم #خواستگاری کنی!!!
اشک به چشمان آلوده ام نشست!!
دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!!
با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به #فریبا سپرد!!!
کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم #دلباخته است!!
من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!!
به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در #سجده شکر یک دل سیر گریه کردم!!
خدایا تو را به تمام بزرگی هایت #سپاس که صدای این طلبه #روسیاه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را #پاسبانی کردی!!!
علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!!
بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و #آلوده ترین بنده اش را #واسطه خیر قرار داد!!
آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است :
«من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... »
👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
یک جرعه نور!
@zarakhsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
یک جرعه نور....
@zarakhsh