eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
23.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفده چشمم به مشمای خرید ها افتاد.. رفتم سراغشون.. میوه چند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد باصدای ناله های ضعیفی که ازاتاق صحرا میومدبیدارشدم.. به ساعت نگاه کردم.. ۳ونیم صبح بود.. فورا به سمت اتاقش رفتم و اولش پشت درایستادم وباچشم های ریز شده فال گوش وایستادم.. صدای ضعیف صحرا بود.. انگار داشت خواب میدید.. اولش خواستم بیخیالش بشم اما دل بی صاحبمم بهم اجازه نداد.. درو آروم باز کردم وبه طرفش رفتم.. صورتش خیس عرق بود.. آروم صداش زدم.. فکرمیکردم داره خواب می بینه اما با قرار گرفتن دستم روی پیشونیش فهمیدم که داره توی تب میسوزه! _صحرا؟ صحرا خانم.. بیدارشو.. صحرا جان! چی شده بود؟ اتاقش سرد بود تنش مثل کوره ی آتش.. تکونش دادم.. صحرا جان بیدارمیشی؟ تب داری خانومم! پاشو ببرمت دکتر! باصدایی شبیه ناله گفت: _گرممه! من نمیدونم چرا مثل دیوونه ها تو لباس به این تنگی خوابیده.. بادستمال خیس وکمپرس یخ تبشو پایین آوردم.. بعدازاینکه فهمیدم تبش پایین اومده اومدم از اتاقش برم بیرون که بازم دل وا مونده ام طاقت نیاورد.. ازاتاقم بالشمو برداشتم وکنارش خوابیدم.. هرکاری کردم نتونستم صورت زیباشو توی چند سانتی از صورتم نبینم... اونقدر بهش نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدارشدم ساعت ۱۰ شده بود و واسه شرکت رفتن دیگه دیرشده بود.. به صحرای غرق در خواب نگاه کردم.. خیلی ضعیف و لاغرشده بود.. تصمیم گرفتم تا قبل ازاینکه بیدار بشه واسش یه کم سوپ درست کنم @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #91 پسره ی بیشعور داره واضح بهم میگه تو زشتی میترسیدم بچرخم بزنم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 انگار باورش نمیشد که من معذرت خواهی کردم سرم رو پایین انداختم و برای اینکه راحت تر حرفم رو بزنم گفتم: _نباید اون حرف رو بهت میزدم اما تو هم باهام بد حرف زدی توقع نداشتی که به خاطر اون حرفات ازت تشکر کنم آرشام با خوشحالی و صدای بلند خندید و گفت: _باورم نمیشه مگه تو هم میتونی معذرت خواهی کنی؟؟ اونم از من ،وای خدایا تا حالا اینقدر خوشحالی نشده بودم از خنده اش خنده ام گرفته بود یعنی یه جوری باهاش رفتار کردم که تو نظرش از من یه دیو ساخته ولی سریع خنده هام رو جمع کردم و گفتم: _باشه حالا جنبه داشته باش ناسلامتی پلیسی این جلف بازیا چیه در میاری آرشام بهم اشاره کرد و گفت: _آخه چهره ات رو ندیدی چقدر خنده دار بود انگار داشتی یه کوه بزرگ حمل میکردی لبخندی زدم و با ناراحتی سرم رو پایین انداختم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهجده مهراد باصدای ناله های ضعیفی که ازاتاق صحرا میومدبیدا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ترافیک لعنتی باعث شد ۱۲ برسم خونه وصحرا بیدارشده بود.. نمیتونستم وقتی بیداره سوپ اماده کنم و تصمیم گرفتم برگردم شرکت.. نایلون های خریدمو زمین گذاشتم که صحرا سلیته بازی درآورد که به چه حقی تواتاقم خوابیدی.. خیلی عصبی شدم.. این دختر خیلی گربه صفت ونمک نشناسه.. تموم شبو ازش پرستاری کردم مگه میشه یادش نیاد! وقتی دیدم داره شورشو درمیاره عصبی ترشدم و بهش تشر زدم.. اونقدر عصبی شدم که دلم میخواست تاسرحد مرگ کتکش بزنم.. اومدم برم که یک دفعه ای مثل جنگلی ها بهم حمله کرد جنون گرفتم کوبیدمش زمین تصمیم داشتم خفه اش کنم واسه همیشه راحت بشم.. اما دیدنش که مثل جوجه زیر دستم میلرزید هزار بار به خودم ودل لعنتیم لعنت فرستادم! بلندشدن دستم همزمان شد با بلند شدن صدای آیفون.. گرمای چیزی روکنار دماغم حس کردم.. صحرا_مهراد دماغت.. داره خون میاد! تنها چیزی که مطمئنم اینه که من از زندگی اینو نمیخواستم! آیفونو جواب دادم.. یادم رفته بود رامین پایین منتظرمه که بقیه ی خرید هارو ببرم! اومدم برم که صحرا صدام زد وبا دستمال کاغذی میخواست دماغمو پاک کنه! هه! مسخره ترین وخنده دار ترین کار دنیا بود این کارش! دستمالو باعصبانیت ازدستش قاپیدم وازخونه زدم بیرون! رامین با دیدنم گفت: _داداش فکرکردم یادت رفته معذرت میخوام زنگ زدم! لبخندی زورکی زدم وبه دماغم اشاره کردم وگفتم: _شماببخش دستم بند شد.. اومد خرید هارو بهم بده که سریع گفتم؛ _ببر واسه زن وبچه ات دیگه لازمشون ندارم .. سوار ماشینم شدم! رامین باتردید_ یعنی چی آقا؟ مگه میشه!؟ _داریم میرم مسافرت خراب میشن یادم نبود شب مسافریم.. ببر نوش جونت حلالت باشه ودرماشنیو بستم! ودرمقابل صورت پراز تعجب رامین به سرعت گذشتم وازاونجا دورشدم... نمیدونم ساعت چند بود وچه مدت گذشته بود که توشرکت بودم خودمو سرگرم کارهای عقب افتاده کرده بودم که مامان زنگ زد! به ساعت نگاه کردم.. ۹ونیم شب بود.. چقدر غرق کارشده بودم که متوجه گذر زمان نشده بودم... _الو سلام.. مامان_ سلام خوبی؟ کجایی؟ _ممنون خوبم شما خوبی؟ من شرکتم اومده بودم دنبال یه پرونده چندروز دیگه مناقصه داریم باید روبه راهش میکردم! مامان_ آهان.. باشه عزیزم زیاد خودتو خسته نکن.. صحرا هم باهاته؟ _نه صحرا خونه اس! مامان_ وا؟ پس چرا هرچی به خونه زنگ میزنم کسی جواب نمیده؟ یه لحظه ترس برم داشت.. تاتردید گفتم: _حتما دست شویی یاحموم رفته! مامان_ ازساعت ۷دارم زنگ میزنم چه حمومی؟ نکنه باز اذیتش کردی گذاشته رفته؟ یاد دعوای ظهرمون افتادم.. اگه.. اگه رفته باشه چی؟ _مامان میشه بعدا بهت زنگ بزنم؟ مامان_ باشه پس خبرم کن نگران شدم! _نگران نباش حتما نشنیده که جواب نداده! گوشی روقطع کردم وفورا شماره موبایل صحرارو گرفتم.. جواب نداد.. خونه هم همینطور! تنهاچیزی که به ذهنم رسید چنگ زدن سویچ ماشینم وبیرون زدن ازشرکت بود! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #92 انگار باورش نمیشد که من معذرت خواهی کردم سرم رو پایین انداخت
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 همیشه سعی میکردم کار اشتباهی نکنم چون غرورم اجازه نمی‌داد معذرت خواهی کنم خودم از این اخلاقم خیلی بدم میومد اما نمیتونستم این اخلاقم رو ترک کنم الان اولین بار بود که از کسی معذرت خواهی میکردم برای همینه یه جورایی از آرشام میترسم چون نمیدونم برای چی به راحتی میتونه منو مجبور به کاری بکنه میترسم، میترسم بهش وابسته بشم وابسته ی ممنوعه ترین فردی که تا حالا دیدم نه نه امکان نداره من نمیتونم وابسته ی آرشام بشم چون ازش متنفرم ، حس نفرتی که تو قلبم هست هرگز این اجازه رو بهم نمیده منی که تا حالا به هیچ پسری فک نکردم حالا امکان نداره وابسته این فرد بیشعور و پررو بشم چون همیشه از افراد هایی که رفتار هایی شبیه رفتار های آرشام داشتن متنفر بودم همچنان با ناراحتی سرم رو پایین انداخته بودم که آرشام متوجه ناراحتیم شد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونوزده ترافیک لعنتی باعث شد ۱۲ برسم خونه وصحرا بیدارشده بود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _گفتم که نمیخواستم اینقدر دیر برگردم! واست یاد داشت نوشتم... مهراد_ بااون پسره بیرون بودی مگه نه؟ _کدوم پسر؟ میگم بادوستام بیرون بودم بخوای شمارشونو میدم ازهمشون بپرس وتق.. به دیوار خوردم.. دیگه جایی واسه عقب رفتن نبود! مهراد_ شوهر! میتونی درک کنی این کلمه چه معنی داره؟ _من کارخلافی نکردم! مهراد_ نچ.. تو هنوز نفهمیدی شوهر داری.. حق داری خب شوهر نبودم که اینجوری هارشدی! _من اسیرتو نیستم.. منم حق زندگی دارم! صبح تاشب توخونه تنهام وتو.. تو.. هرکاری کردم زبونم بچرخه وبهش بگم توبا اون عفریته خوش میگذرونی اما غرورم بهم اجازه نداد.. بهم رسید.. توچندسانتی از صورتم آهسته گفت: _من چی؟ هوم؟ _تو.. دلو زدم به دریا وچشمامو بستم وگفتم بااون آشغال بی همه چیز درحال خوش گذرونی هستی وهرگهی دلتون میخواد میخورییی... باکوبیده شدن سیلی توی صورتم حرفم نیمه تموم موند.. چشمامو بازکردم بابغض نگاهش کردم.. باورم نمیشد.. این همون مردیه یه روزی باتموم وجود عاشق هم بودیم.. این مرد همونیه که عاشقم بود؟ چی شده بود که با آوردن اسم یه زن دیگه آتش توی صورت من بلند میکرد؟ مهراد_ اینو زدم وقتی اسم منو میاری دهنتو آب بکشی! لبم لرزید.. با بغض وصدای لرزون گفتم: _بروکنار! مهراد_ ازامشب مثل یه زن ازت تکمین میخوام! ازهمین الان باید شوهر داری رو یاد بگیری.. ازامشب بهت حالی میکنم شوهر داشتن یعنی چی! حرف هاشو نمیشنیدم.. فقط سیلی که بخاطر اون زن توی صورتم زده شده بود توی ذهنم تداعی میشد.. _برو کنار میخوام برم تو اتاقم.. حرفم تموم نشده بود که... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #93 همیشه سعی میکردم کار اشتباهی نکنم چون غرورم اجازه نمی‌داد مع
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 و با لحنی که مهربونی توش موج میزد گفت: _پریا؟ اولین بار بود که اسمم رو صدا میکرد نمیدونم چرا تپش قلب گرفته بودم اما سرم رو بلند نکردم که دستاش رو جلو آورد و زیر چونه ام گذاشت و سرم رو با دستش به طرف خودش چرخوند و تو چشام نگاه کرد بهش نگاه کردم نمیدونم چرا وقتی به چشام نگاه کرد مردمک چشم هاش لرزید سریع ماشین رو نگه داشت همچنان خیره بهم گفت: _چرا یهو ناراحت شدی؟؟ سریع لبخندی زدم و سرم رو ازش برگردوندم و دروغکی گفتم: _هیچی یهو یاد خانواده ام افتادم آرشام که تازه به خودش اومده بود هول هولکی سری تکون داد و باشه ای زیر لب گفت و دوباره ماشین رو روشن کرد و به راهش ادامه داد انگار یادمون رفته بود که تحت تعقیب آدم صمدی هستیم هر دو توفکر فرو رفته بودیم ،دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد به ویلای صمدی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم آرشام چمدون ها رو از ماشین بیرون آورد در ماشین رو بست رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وبیست #دویست_وبیست_یک _گفتم که نمیخواستم اینقدر دیر برگردم!
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صبح بااحساس کوفتنگی چشمامو باز کردم.. اومدم جابجا بشم که متوجه دستی دورم شدم.. توی ب.غ.ل مهراد بودم.. دستاشو قفل کمرم کرده بود ونمیتونستم تکون بخورم.. ازوضعیتم خجالت کشیدم.. بایادآوری دیشب دلم گرفت.. عشق مهراد واسم به عقده وکینه تبدیل شده بود.. امروز فهمیدم مهراد ازمن یه کوه سفت وسخت ساخته بود.. یه کوهی که باتمام نامردی ها ونفرتش ریزش نکنه و مقاومه.. اومدم خودمو بیرون بکشم که محکم تر گرفتم وگفت: _بگیربخواب! _خوابم نمیاد.. بذار برم.. سرشو توی گودی گردنم کرد و گفت: _من خوابم میاد پس تکون نخور! با انزجار گفتم: _مهراد ولم کن میخوام برم! اه اما اون بدون هیچ حرکت وحرفی به خوابش ادامه داد.. احساس میکردم تمام بدنم کثیفه و حرف های پراز نفرت مهراد جای جای بدنم نشسته بود وباعث انزجارم شده بود.. به زور خودمو تکون دادم که برم گردوند سمت خودش وبااخم گفت: _نمیتونی مثل بچه آدم دودقیقه آروم بگیری؟ چشماش رنگ دیشبو نداشت.. انگار آروم بود.. خبری از کینه ونفرت نبود.. اما چشمای من چی؟ چی توی چشمای من دید که بااخم گره ی دستاشو باز کرد؟ ازتختم جداشدم و وارد حموم شدم.. باوسواس بدنمو لیف میکشیدم و اشک میریختم.. نفرت وچشمایی بی روحش عذابم داده بود... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وبیست_دو صبح بااحساس کوفتنگی چشمامو باز کردم.. اومدم جابج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بدون خشک کردن موهام لباس های عروسکی که واسه زمان مجردیم بودو پوشیدم.. به ساعت نگاه کردم.. یازده بود.. سرم خیلی دردمیکرد.. شاید بخاطر دل ضعفه شدیدم بود.. گوشی مهراد روی پاتختی زنگ خورد.. دلم به شور افتاد.. بی اراده به سمت گوشیش رفتم... اسم "رامبد" روی صفحه خودنمایی میکرد.. میدونستم رامبد همکارشه.. من نمیدونم این عوضی این موقع روز واسه چی چپیده توی خونه! بادیدن مهراد توی چارچوپ در موهای خیسمو پشت گوشم زدم واومدم ازکنارش رد بشم که دستمو گرفت وگفت: _کی بود؟ _نمیدونم.. دستمو کشیدم اما فایده نداشت ومحکم گرفته بود! مهراد_ موهاتو خشک کن سرما خوردی بدتر میشی! _مهم نیست! مهراد_ واسه من مهمه حوصله ی نعش کشی ندارم! دستمو محکم کشیدم وازاتاق زدم بیرون! صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد وچندثانیه بعد صدای مهراد و... رفتم توی آشپزخونه.. روی کانتر صبحونه چیده بود.. خامه عسل ونون پنیر وکره ومربا و... هه... زیرلب زمزمه کردم: _آشغال! آب ریزش بینی کلافه ام کرده بود.. داشتم توی جعبه ی دارو ها دنبال قرص میگشتم که صدای مهراد پشت سرم اومد.. مهراد_ بیا صبحونه بخور بعد! کارتن خالی قرصی که دستم بودو محکم توی قرص ها کوبیدم وگفتم: _نمیخورم! بیخیال روی صندلی نشست وگفت: _بدو کشوی کابیتو باصدا بستم و اومدم از آشپزخونه بزنم بیرون که صدای عصبی وبلندش مانعم شد! مهراد_صحرا! دلم میخواست هرچی که جلوی دستم بودو بشکنم و یه ذره هم که شده دلمو آروم کنم اما دیگه خسته بودم از جنگ وجدل! بیصدا نگاهش کردم که گفت: _بیا صبحونتو بخور دیگه تکرار نمیکنما! دلم ضعف میرفت! با حرص پامو زمین کوبیدم ورفتم صندلی روبه روش نشستم وبدون نگاه کردن بهش یه دونه نون لواش کامل برداشتم و پراز پنیر کردم! خیار وگوجه هم پره روش کردم و ساندویچی پیچیدمش وباحرص به لقمه ام گاز زدم! یه لحظه نگاهم به چشمای گرد شده ی مهراد افتاد! بادهن پر سرمو سوالی تکون دادم به معنی (چیه؟) دهن بازشده اشو جمع کرد وگفت: _امروز مهمون داریم.. مامان اینا میان.. نیمخوام بفهمن چه زندگی نکبت باری دارم اوکی؟ چپ چپ نگاهش کردم و لقمه مو جوییدم! مهراد_ دیگه ام بیرون رفتن بادوست وغیر دوست تعطیل! زن من حق دوست بازی نداره.. اگرم یک درصد اجازه بدم خارج از محدوده خونه نیست! گاز بزرگ دیگه ای به لقمه ام زدم و یه جورکه بفهمه بهش رسوندم داری بادیوار حرف میزنی نه بامن! مهراد_ صبحانه ات تموم شد برو آماده شو میریم خرید! لیوان آبی که جلوی دستم بودو باسروصدا سرکشیدم ولیوانو باصدا کوبیدم روی میز! دستم از لیوان جدا نشده بود که دست مهراد نشست روی دستم.... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #94 و با لحنی که مهربونی توش موج میزد گفت: _پریا؟ اولین بار بود
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 و داشت چمدون ها رو با خودش می‌آورد که صمدی از خونه بیرون اومد و گفت: _سلامی دوباره بر شرکای عزیزم .... وقتی چمدون های تو دست آرشام رو دید به طرفم چرخید و گفت: _معلومه که خانوم زیبا لباس زیادی دارن چون از تعداد چمدون های تو دست آرشام کاملا مشخصه پوزخندی زدم ،حق با آرشام بود این صمدی یه جور عجیبی نگام میکنه به آرشام نگاه کردم بیچاره سه تا چمدون تو دستش بود یکی برای خودش بود دو تا هم برای من نمیدونم چطوری اون سه تا رو برداشته بود برای اینکه حال صمدی رو بگیرم به طرف آرشام رفتم و با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: _عزیزم بده کمکت کنم وسایل ها سنگینه آرشام هم متقابلا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم تو خودت رو خسته نکن الان آقای صمدی یکی از خدمتکار هاشون رو صدا میکنه تا چمدون ها رو ببره صمدی سریع سری تکون داد و گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وبیست_سه بدون خشک کردن موهام لباس های عروسکی که واسه زمان م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باچشمای گرد شده وغضب به دست مهراد که روی دستم نشسته بود نگاه کردم.. مهراد_ فکردیونه بازی ولجبازی به سرت نزنه! انگارمیدوست اونقدر داغونم دارم دیونه میشم.. هرچی باشه ۲سال باهم بودیم وزیروبم اخلاقم دست اون لعنتی بود... محکم دستمو کشیدم وبیخیال به لقمه گاززدم... همیشه وقت هایی که کم میاوردم خودبه خود رفتارم عوض میشد ووانمود به خوب بودن میکردم.. لقمه به اون بزرگی رو خوردم ودست بردم که یه دونه نون بزرگ دیگه واسه خودم لقمه کنم که بازم دستمو گرفت! مهراد_ بسه.. پاشو برو تو آماده شو! خب.. من مترسک بودم دیگه.. حتی آب خوردنمم به مزرعه دارم که مهراد باشه ربط داشت.. سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و از صندلی اومدم پایین... مهراد_ صحرا؟ برگشتم وبدون حرف نگاهش کردم! مهراد_ نکن اینجوری! بازم سرمو تکون دادم ورفتم توی اتاقم.. موهامو با وسواس سشوار کشیدم.. آرایش کردم.. هزار بار خط چشم کشیدم وبافکر اینکه کج شده دوباره پاک کردم و.... اون وسط بغضمم قورت میدادم... گریه دیگه بسه.. اون نباید بفهمه دارم عذاب میکشم.. نمیذارم بفهمه داغونم.. وبه هدفش رسیده.. هرگز اجازه نمیدم! داشتم روژ لبمو برای چندمین بار روی لبم میکشیدم که قیافه ی مهراد توی آینه ظاهرشد! مهراد_ چه خبره این همه رژ؟ مگه داریم میریم عروسی؟ کم رنگش کن! پنبه ای از روی میز درآوردم وخواستم رولبم بکشم که عصبی گفت: _میشه بگی چه مرگته؟؟؟ چیکار داری میکنی؟؟؟؟؟ _ به حرفت گوش میکنم!! مهراد_ الان حرف گوش کن شدی؟ _نباشم؟ چنگی به موهاش زد وکلافه گفت: _میخوای منو دیونه کنی آره؟ بغضمو قورت دادم.. خدایا قسم میخورم اگه بغضم بکشنه خودمو میکشم.. قسم میخورم! باصدایی که سعی داشت بغضو کنترل کنه گفتم: _نه!!! مهراد_ نمیخواد بیای.. خودم میرم! ازاتاق زد بیرون ومن به گلوم چنگ زدم!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #95 و داشت چمدون ها رو با خودش می‌آورد که صمدی از خونه بیرون اوم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _بله حتما بعد با صدای بلندی فریاد زد ییلماز بیا کمک چمدون های خانم و آقا رو ببر اتاقشون سریع همون خدمتکاری که صبح دیده بودیمش به طرفمون اومد و به زور یکی از چمدون ها رو برداشت آرشام وقتی دختره رو دید که به زور سعی میکرد چمدون ها رو برداره اخم کرد و رو به صمدی گفت: _خودم برمیدارم نیازی نیست بعد با عصبانیت چمدون ها رو برداشت و رو به خدمتکار گفت : _بی زحمت اتاقمون رو بهمون نشون بدین خدمتکاره سری تکون داد و گفت : _چشم آقا بعد به طرف پله ها رفت نمیدونم چرا وقتی پدرام اجازه نداد خدمتکاره چمدون ها رو برداره تو دلم تحسینش کردم خواستم پشت سرش برم که صمدی گفت : _این شوهر تو هم اخلاق نداره ها با اخم به طرفش چرخیدم و گفتم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_چهار باچشمای گرد شده وغضب به دست مهراد که روی دستم نشس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بی تفاوت به قفسه های فروشگاه نگاه میکردم وچرخ دستی پراز خوراکی هایی که نمیدونم واسه چی خریده بودمو حرکت میدادم.. به هرچی که میرسیدم یه دونه برمیداشتم وتوی چرخ دستیم میذاشتم مهراد بدون حرف اجازه داده بود خرید کنم! اما خداشاهده که من حتی نمیدونستم چی خریدم! توی دنیای دیگه ای غرق بودم و ازدنیای واقعی بریده بودم.. نمیدونم چی شد که مهراد پشیمون شد ومنو باخودش واسه خرید آورد.. من دیگه تسلیم روزگار شدم.. تقدیرم این بوده! مهراد_ اگه چیزی دیگه ای نمیخوای بریم داریم همینجوری ول میچرخیم! _اوکی! خرید هارو که ۱۰تا مشما شد حساب کرد و برگشتیم خونه! کمکم کرد ووسیله هارو توی کابینت گذاشتم! راستی چی شده که مهراد مهربون شده؟ نفرت چشماشو فاکتور بگیریم امروز مرد وحشی وقاتل زندگیم حسابی مهربون شده بود! داشتم برنج خیس میکردم که گفت: _چی میخوای درست کنی؟ لب گزیدم.. چی میخواستم درست کنم؟ _چی درست کنم؟ مهراد_ هرچی من بگم درست میکنی؟ _حرف حرف توئه! مهراد_ تیکه ننداز! سرمو تکون دادم نمک زیادی رو به برنجم اضافه کردم.. مهراد_ زرشگ پلو و لازانیا درست کن.. سوپشم من درست میکنم.. هوم؟ خوبه؟ _باشه! مهراد_ یه امشبو به حرمت مادرمم که شده عقده هاتو کنار بذار! لوزومی نداره همه بفهمن ازهم متنفریم! کاش میتونستم بکوبم توی دهنش وبگم لعنتی به جای من تصمیم نگیر @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #96 _بله حتما بعد با صدای بلندی فریاد زد ییلماز بیا کمک چمدون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _چرا اخلاق داره خیلی هم خوش اخلاقه اما دوست نداره از یه زن ضعیف کار بکشه بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه به طرف پله ها رفتم که دیدم دختره و آرشام منتظر من ایستادن وقتی آرشام منو دید با مهربانی لبخندی زد و از پله ها بالا رفت پس حرف هام رو شنیده وقتی لبخند میزد قیافه اش جذاب تر میشد از پله ها بالا رفتیم یه سالن بزرگ بود که چند تا اتاق داشت دختره یکی از اتاق ها رو که ته سالن بود بهمون نشون داد و گفت : _اتاق شما اینجاست آرشام سری تکون داد و گفت: _ممنون یه سوال داشتم اتاق آقای صمدی هم تو این سالن هست؟ خدمتکار_نه آقا اتاق ایشون و اتاق جلسه و اتاق کار طبقه بالا هست آرشام سری تکون داد و باز تشکر کرد وارد اتاق شدیم در رو بستیم خواستم چمدون ها رو ازش بگیرم که گفت: _خب پس تو میتونی حرف های قشنگ هم بزنی ، تعجب کردم از تو کاملا بعیده... لبخند ریزی زدم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_پنج بی تفاوت به قفسه های فروشگاه نگاه میکردم وچرخ دستی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ساعت ۷شده وتقریبا همه ی کارهامو کرده بودم.. رفتم که لباس بپوشم وآرایشمو تمدید کنم.. وارد اتاق که شدم متوجه مهراد که حوله ی حموم تنش بود ومشغول خشک کردن موهاش بود شدم.. خواستم برم بیرون که گفت: _مگه جن دیدی؟ کاش میتونستم داد بزنم وبگم تواز یه جن هم واسه من بدتری.. کاش میتونستم بگم... باحرص میون دندون های کلید شده گفت بیا آماده شو من میرم بیرون! عصبی بودم.. روحم خسته بود.. دلم آرامش میخواست.. حداقل امشبو! بدون حرف ازکنارش گذشتم ورفتم سراغ کمد لباس هام! پیرهن سفیدمو که جلوی یقه اش چین داشتو تنم کردم ودامن سورمه ای کوتاهمم پوشیدم.. نیازی نبود جوراب بپوشم چون جلوی خانواده ی مهراد راحت بودم! صورتمو باشیر پاک کن پاک کردم ومجدد آرایش کردم.. سایه ی سورمه ای کم رنگ پشت چشمم کشیدم وزیر چشمامو باخط چشم نقره ای سفید کردم.. درآخر سرویس طلای سفیدمو پوشیدم وبه خودم نگاه کردم.. هوممم مترسک خوشگلی شده بودم.. کفش لژدار سفیدم تیپمو کامل کرد و بعداز زدن عطر اتاقو ترک کردم... روی کاناپه نشستم و اینترنت گوشیمو روشن کردم ووارد تلگرام شدم.. داشتم توی گروه دوستانه ای که نرگس دعوتم کرده بود چت میکردم که زنگ خونه زده شد @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_شش ساعت ۷شده وتقریبا همه ی کارهامو کرده بودم.. رفتم که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد با لباس های عوض شده وموهایی که هنوزم نم داشت اومد توی حال وگفت؛ _اومدن! گوشیمو روی مبل گذاشتمو موهای سشوار کشیده مو مرتب کردم وبامهراد به سمت در رفتیم.. راستش ازوقتی فهمیدم مادر جون هم با قضیه ی ترلان کنار اومده دیگه دلم نمیخواست ببینمش! مهراد دروبازکرد و قیافه ی خندون ومهربون آقا جون توی چهارچوب در نمایان شد وپشت بندش مادر جون که اونم خنده به لب داشت.. مهراد_ سلام _سلام پدرجون_ سلام به روی ماهتون روبه مادرجون هم سلام کردم و بعداز روبوسی وارد خونه شدن ومادر جون جعبه ی تزیینی رو دستم داد وگفت: _امیدوارم خوشت بیاد عروسکم! آقاجون_ البته که خوشش میاد.. سلیقه ی آقاجونشه ها! بالبخند تشکر کردم ومهراد گفت: _واسه من نیاودین؟ مادرجون_ تودیگه زن گرفتی بازم حسودی میکنی؟ مهراد دستشو دورشونه ام انداخت ومنو به خودش چسبوند وگفت: _من دنیارو واسه صحرا میخوام.. آقاجون نگاهی به کل خونه انداخت وگفت: _دفعه ی قبلی اومدم یه قاب عکس بالای شومینه نبود؟ همون عکس عروسی شکسته رو میگفت.. همون که همون جوری روی شاسی پراز خط خطی توی کمد داشت خاک میخورد! مهراد_ قابش شکست دادیم قابشو بندازن! بفرمایید بشینید! خودمو ازمهراد جدا کردم وکادومو روی میز ناهار خوری توی پزیرایی گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه که چایی وآب میوه بیارم! _آقا جون چایی میخوری یا آب میوه! آقاجون_ من که قندم بالاس دخترم تواین هوای سردم چایی بهترین گزینه اس! _مادرجون شما؟ مادرجون_ منم همون چایی..! خودتو خسته نکن مادر غریبه که نیستیم! _اختیاردارید.. ۴تالیوان چایی ریختم وبدون پرسیدن از مهراد وارد پزیرایی شدم.. مهراد که داشت کت اقا جونو ازش میگرفت یه دفعه ای برگشت وباهم برخورد کردیم... بدون اینکه بفهمم چی شده تمام محتویات سینی ریخت روی مهراد و نصفشم روی پاهای من! جیغ هر۴تامون بالا رفت.. ومن ترسیده از اینکه جاییش سوخته باشه بیخیال سوختگی پام شدم وحراسون گفتم: _وای مهراد؟ خوبی؟ چی شدی؟ سوختی؟ خدا مرگم بده مهراد_ چیزی نیست آروم باش خانمم توخوبی؟ چایی ریخت روی پات؟ ببینم پاتو؟ مادرجون هم تند تند منو مهرادو برسی میکرد و آقاجون هم غرمیزد که چرا حواسمون جمع نیست.. به اسرار مادرجون روی مبل نشستم مهراد باصورتی که میدونستم بخاطر درد جمع شده جلوی پام زانو زد ودستشو روی پام که قرمزشده بود کشید.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #97 _چرا اخلاق داره خیلی هم خوش اخلاقه اما دوست نداره از یه زن ضع
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _تو ذهنت از من یه دیو ساختی؟؟مگه چیکار کردم؟؟ آرشام خندید و همونطوری که به طرفم میومد: _بگو چیکار نکردی.... چشم غره ای نثارش کرد و گفتم: _هر کاری کردم خوب کردم حقته آرشام_ آهان حالا شد وقتی اون حرف رو به آقای صمدی زدی یه لحظه نشناختمت _نه خیر من میدونم کجا چطوری حرف بزنم آرشام سری تکون داد وقتی میخواست از کنارم رد بشه آروم زیر گوشم گفت: _اول باید با لب‌تاپ چک کنم که شنود یا دوربین تو اتاقمون نذاشته باشن سری تکون دادم و هیچ حرفی نزدم به طرف جایی که در داشت رفتیم آرشام دری رو که کشویی بود رو باز کرد اوووه اینجا چه خبره یه اتاق کوچیک بود که پر ازلباس های زنونه و مردونه بود ایول بابا چه امکاناتی دارن به طرف آرشام چرخیدم و گفتم: _به نظرت این لباس ها از قبل اینجا بودن یا تازه آوردن؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_هفت مهراد با لباس های عوض شده وموهایی که هنوزم نم داشت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد_درد داری؟ میخوای بریم دکتر؟ _نه خوبم.. پماد زدم خوب میشه.. توچی؟ سینه ات میسوزه؟ نگاهشو سمت پاهام سوق داد وبعداز مکث نسبتا طولانی گفت: _هوم! میسوزه.. جفتمون بدون اینکه به روی خودمون بیاریم نگران هم شده بودیم وانگاراین تنها چیزی بود که نه من ونه مهراد دلمون نمیخواست بهش اشاره ای بشه! مادرجون ازاول چایی آورد وخورده شیشه هارو جمع کرده بود واجازه هم نمیداد من تکون بخورم.. بابغض به مهراد گفتم؛ _نمیخواستم اینجوری بشه.. آبروم رفت! مهراد_چیزی نشده که.. مگه عمدا پاهاتو سوزوندی؟ نگران نباش مامانم اهل غیبت کردن نیست! وبلند تر جوری که مامانش بشنوه ادامه داد: _مگه نه مامان؟ مادرجون_ چی قربونت برم؟ مهراد_ صحرا نگرانه میگه آبرو...... یه دفعه ای پریدم وجلوی دهنشو گرفتم روبه مادرجون گفتم: _شوخی میکنه! باچشمام واسش خط ونشون کشیدم که سکوت کنه ودستمو برداشتم! مادرجون خندیدو آقاجون گفت: _اتفاقه دیگه دخترم پیش میاد! ازجام بلندشدم ورفتم توی آشپزخونه... غذاهامو چک کردم و توی لیوان ها دستمال سفره هامو که ازقبل شبیه گل درست کرده بودم گذاشتم که مهراد اومد توی آشپزخونه! حضورش معذبم میکرد.. بین خواستن ونخواستن مونده بودم.. ازوقتی چایی رو روی لباسش ریختم احساس میکردم هرچی که میگم از ته دلم نیست.. یه دونه از دستمال هارو برداشت ولیوانو ازدستم گرفت وآهسته گفت؛ _چقدر خوب نقش بازی کردی.. ازدلت خبرنداشتم فکرمیکردم واقعیه! یعنی چی؟؟؟ یعنی مهراد تمام مدت داشت فیلم بازی میکرد؟ یعنی... یعنی خاک برسرت کنن صحرای احمق.. دستم روی لیوان خشک شده بود ونگاهم به میز بود که بازم صداشو شنیدم.. مهراد_ حسرت یه زندگی بااینجوری واقعیت هارو به دلم گذاشتی صحرا! آروم گفتم: برو بیرون مهراد.. مهراد_ نگران که میشی چشمات غوغا به پا میکنه.. مادرجون_ چی میگین یواشکی؟ کمک نمیخواین؟ مهراد دستمالو روی میز انداخت وگفت: _میرم پیش بابا تنها نباشه.. واز آشپزخونه رفت بیرون! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #98 _تو ذهنت از من یه دیو ساختی؟؟مگه چیکار کردم؟؟ آرشام خندید و ه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام به طرف لباس های مردونه رفت و یه کت از رخت آویز برداشت و گفت : _نه فک کنم تا ما بریم وسایل هامون رو برداریم و بیایم ، این لباس ها رو آوردن چون این لباس ها دقیقا سایز منه منم به طرف لباس ها رفتم آره حق با آرشام بود لباس های زنانه هم سایز من بودن _آره راست میگی اما چطوری تونستن به این زودی این همه لباس بخرن و اینجا بچینن آرشام شونه اش رو بالا انداخت که یعنی من چه بدونم دیگه حرفی نزدیم داشتیم لباس هایی که تو چمدون خودمون بود رو میچیدیم که یهو با یاد آوری یه چیزی سریع از اون اتاق کوچک سرم رو بیرون آوردم و نگاهی به اتاق کردم با دیدن کاناپه سه نفره ای که گوشه ی اتاق بود لبخند رو لبم اومد وای خداروشکر کاناپه هست فکر اینکه شب پیش این برج یخ و تیکه پرون بخوابم دیوونم میکرد یهو با شنیدن صدای آرشام با ترس از جام پریدم _چی رو نگاه میکنی با اخم نگاهش کردم و گفتم: _هیچی داشتم چک میکردم که کاناپه باشه تو بتونی شبا رو روی اون بخوابی آرشام سریع اخماش در هم رفت و گفت: _چرا من باید بخوابم؟؟مگه قرار نبود نوبتی رو تخت بخوابیم؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_هشت مهراد_درد داری؟ میخوای بریم دکتر؟ _نه خوبم.. پماد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مادرجون با تحسین به میز پرزرق وبرقم نگاه کرد وگفت: _قربون سلیقه ات بشم مادر لازم به این همه زحمت نبود.. آقاجون_ چیکارکرده عروسم! به به قربون دستت دخترم راضی به زحمت نبودیم.. _خواهش میکنم وظیفه اس.. نوش جونتون.. نگاهی به مهراد انداختم که بی تفاوت به میزنگاه میکرد و واسه آقاجون سالاد میکشید.. انگار منتظر تعریف مهراد بودم.. چقدر دیوانه ام من آخه! واسه خودم یه کم سالاد ریختم و مشغول شدم.. پزیرایی روگذاشتم به عهده مهراد.. تمام مدت نگاهم به بشقابم بود وگوشم به تعریف های آقاجون و گاهی لبخند های زورکی روی لبم مهمون میشد وبه سرعت پرمیکشید... مادرجون_ خودت چرا نمیخوری مادر؟ ازفکربیرون اومدم وبا لبخند گفتم: _دارم میخورم مادرجون! مهراد_ اگه پات میسوزه ببرمت دکتر؟ _نه نه اصلا.. خوبم.. ممنون! یه لحظه نگاهم به بشقاب پراز غذای مهراد افتادکه انگار برای دومین بار پرشده بود واین یعنی ازغذا خوشش اومده بود! آخرشب بعداز رفتن مهمونا داشتم ظرف هارو پاک میکردم بشورمشون که مهراد گفت: _نمیخواد بشوری برو استراحت کن خسته ای! بی توجه به حرفش به کارم ادامه دادم.. میمیره اگه یه تشکر خشک وخالی کنه مرتیکه ی عقده ای! داشتم ظرف هارو کف میزدم که اومد کنارم وگفت: _مگه باتو نیستم من؟ میخواستم بگم نه.. دیگه بامن نیستی.. دلت جای دیگه اس اما سکوت کردم واومدم جوابشو بدم که بادیدن سینه اش که حسابی قرمز شده بود هنگ کرده گفتم: _مهراد؟؟ چرا نگفتی اینقدر سینه ات سوخته؟ دستمو گرفت شیر آبو باز کرد ودستمامو شست وگفت: _چیز مهمی نبود... _هست.. باید واست پماد بزنم.. شیرآبو بست وآروم گفت: _گفتم که مهم نیست.. سینه ی من پراز درده.. این درد ها واسش کوچیکه! برو استراحت کن.. آخرشبه سروصدا میشه به حد کافی تو آپارتمان سروصداهامون کردیم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_نه مادرجون با تحسین به میز پرزرق وبرقم نگاه کرد وگفت:
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لعنتی توهر ۵ کلمه ای که میگفت ۴تاش متلک وکنایه بود! شونه ای بالا انداختم وتوی دلم گفتم به درکی گفتم ورفتم که بخوابم! به اتاق نرسیده بودم که صداش مانعم شد.. _صحرا؟ برگشتم وبدون حرف نگاهش کردم.. مهراد_ ممنون بخاطر امشب.. شام هم خوشمزه بود! پوووف بالاخره گفت.. خیلی آروم گفتم: خواهش میکنم ورفتم توی اتاقم.. جلوی آینه ایستادم.. این قیافه ی خسته وزار صحرا بود؟ باورم نمیشه.. میخوام تسلیم سرنوشتم بشم.. به حموم نیاز داشتم.. به آب سرد و آزاد کردن روحم.. روی زمین به سرامیک های سرد حموم تکیه داده بودم و به آینده ام فکرمیکردم که درحموم زده شد.. لرزکرده بودم وتوان نداشتم واسه بلند شدن.. آروم یه جوری که خودمم به زور صدای خودمو شنیدم گفتم: _بله؟ مهراد_ بازکن درو کارت دارم.. اومدم تکون بخورم که دیدم بدنم از شدت سردی آب خشک شده و نمیتونستم حتی تکون بخورم.. انگار قلبم ازسرما میخواست وایسته.. بی جون گفتم: _نمیتونم... صدای ترسیده ی مهراد و ضربه های دستش به در حموم باعث شد به خودم بیام وشیرآبو ببندم اما اصلا نمیتونستم ازجام بلندشم.. مهراد_ باز کن درو ببینم.. چیکارکردی؟ به سختی وجون کندن خودمو به در رسوندم وقفلشو باز کردم... همین که دربازشد خودمو انداختم بیرون... مهراد_ع؟ صحرا؟ چی شده؟ صحرا؟ صدای به هم خوردن دندون هام تواتاق می پیچید.. مهراد به روتختی چنگ زد ودورم پیچیدش.... دائم زمزمه میکرد.. آروم باش عزیزم چیزی نیست لرز کردی.. یه کم گرمت بشه میریم دکتر.. اونقدر لرزیدم و مهراد قربون صدقه ام رفت که پلک هام سنگین شد وخوابم برد.. باشنیدن صدای ناله های خودم چشممو بازکردم.. لامپ اتاق روشن بود واین نشون میداد هواتاریکه.. سرم درد میکرد.. گلوم میسوخت.. بدنم کرخت و سنگین بود انگار ازیه ارتفاع خیلی بلند افتاده بودم.. اومدم بلندشم که مهراد اومد تواتاق وبادیدنم اومد کنارم نشست وگفت: _بیداری؟ خداروشکر.. آروم لب زدم_ سرم دردمیونه.. مهراد_ الان واست مسکن میارم.. خواست بلند بشه که دستشو گرفتم وگفتم: _نرو @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍 دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده زودتر بخرید تا افزایش قیمت نزدیم😍😍 کسانی که مایل به خرید وی آی پی هستن مبلغ ۴۰ هزار تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده فیش واریزی رو هم به آیدی زیر بفرستید۰🙃💞 @admin_part پارت اول عشق دیرینه👇👇👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #99 آرشام به طرف لباس های مردونه رفت و یه کت از رخت آویز برداشت و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 درضمن دعا کن دوربین نزارن چون اگه دوربین باشه مجبورم قیافه ی تو رو تحمل کنم با شنیدن این حرفش عصبانی شدم و خواستم چیزی بگم که.... سریع لب تاپ به دست‌ با خنده از اتاق کوچیک بیرون رفت منم بقیه لباس هام رو جمع کردم و کلاه گیس ها رو یه جای پنهان مخفی کردم کلاه گیس ها خیلی شبیه موهای طبیعی بودن برای همین فک نمیکنم متوجه بشن کلاه گیس میزارم برای همین باید سعی کنم نفهمن بعد از اینکه کارهام تموم شد از اتاق لباس بیرون اومدم آرشام روی یه میز نشسته بود و محو لب تاپش شده بود نگاهی کلی به اتاق انداختم اتاق که نه ،یه خونه بود آخه اتاق اینقدر بزرگ ؟هر وسایلی که میخواستیم تو اتاق بود از تلویزیون بگیر تا قهوه ساز و ... به طرف آرشام رفتم کنارش ایستادم و با صدای آرومی گفتم: _به نتیجه ای رسیدی؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_سی لعنتی توهر ۵ کلمه ای که میگفت ۴تاش متلک وکنایه بود! شونه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گیج به دستم که محکم دستشو گرفته بودم نگاه کرد که گفتم: _بمون! کنارم نشست و دستشو روی پیشونیم گذاشت.. مهراد_ تب داری! بدون اینکه به حرف هام فکرکنم گفتم: _بمونی خوب میشم! گوشیش که توی جیبش بود زنگ خورد.. کلافه به شماره گناه کرد وجواب داد.. مهراد_ بله؟ _سلام خوبی؟ صدای زنونه ای خیلی ضعیف به گوشم رسید.. روح ازتنم جداشد.. چرا؟ چرا فراموش کردم که مهراد دیگه برای من نیست.. مهراد_ خوبم.. میشه بعدا زنگ بزنی؟ الان کار دارم خداحافظ! وقطع کرد.. دوباره نشست کنارم وگفت: _دکترت تازه رفته قرص هاتو میارم بخوری! بغض داشتم.. دلم میخواست بمیرم! دلم میخواست اونقدر کتکش بزنم که خون از چشماش بزنه بیرون! قرص هامو با لیوان آب آورد وکمک کرد بلند شم! لیوانو جلوم گرفت که محکم زدم زیر لیوان و زدم زیر گریه! هنگ کرده نگاهم کرد که باهمون گریه گفتم: _برو بیرون! بــــــــــرو بیرون مهراد! برو به تلفنت جواب بده منتظرش نذار! مهرادباچشمای گرد شده وصدایی آروم گفت: _صحرا؟ تکه ای ازلیوان شکسته رو دستم گرفتم وگفتم؛ _برو بیرون تا بلایی سرخودم نیاوردم! مهراد_ع؟؟؟ بنداز اونو بچه ای مگه؟ یکی از کارمند هام بود! هه.. چرا مهراد لعنتی نمیفهمه من صدای اون دختره ی عوضی رو میشناسم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #100 درضمن دعا کن دوربین نزارن چون اگه دوربین باشه مجبورم قیافه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام _تا الان خوب پیش رفتم فقط یه مرحله نهایی مونده دیگه حرفی نزدم که بتونه تمرکز کنه نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که یهو آرشام گفت: _خب خداروشکر شنود و دوربین تو اتاقمون نذاشتن اما باز باید مراقب رفتارهامون باشیم باید سعی کنیم اطلاعات زیادی که ممکنه تو کارخونه و خونه باشه رو جمع آوری کنیم بدون هیچ حرفی سری تکون دادم که گفت: _از همه مهمتر باید مراقب رفتارهامون پیش صمدی و شرکاش باشیم امشب خیلی مهمه باید اعتمادشان رو به خودمون جلب کنیم امشب دقت کن به احتمال زیاد خانواده شرکاش هم بیان چون مهمونی اینا ساده نیست و قراره کلی آدم بیان یه جوری رفتار کن که بتونی باهاشون دوست بشی سری تکون دادم و حرفی نزدم آرشام به طرف تختش رفت و روش دراز کشید و گفت: _من یکم میخوابم دیشب روی کاناپه اصلا نتونستم بخوابم به احتمال زیاد برای نهار صدامون کنن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀