#پارت323
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از خانه خارج شدیم و به اصرار بهزاد وارد یک فروشگاه شدیم. من در کنار امیر قدم میزدم و نازنین و بهزاد هم باهم راه میرفتند . امیر ارام کنار گوشم گفت
هرچی میخوای بگو برات بخرم.
به مغازه ها نگاه میکردم. خیلی چیزها دلم میخواست بخرم اما دلم نمیخواست جلوی امیر دست دراز کنم یاد ان ایامی افتادم که خودم سرکار میرفتم و ازادانه هرکار دلم میخواست میکردم. پول کمی در می اوردم اما با ان پول حسابی خوش میگذراندم.
نازنین مقابل یک دکوری فروشی ایستادو نگاهش به ویترین خیره ماند.و با بهراد چند تکه انتخاب کردند امیر ارام به من گفت
توهم یه چیز انتخاب کن
با بی تفاوتی شانه بالا دادم و گفتم
خودت انتخاب کن
دلم میخواست امیر را ناراحت کنم. هرچند سعی در بهبود این رابطه برای زندگی بهتر داشتم ولی رفتارهای ظالمانه اش در چند روز اول زندگیمان را فراموش نمیکردم. انطور محرمیت خواندن و بوسیدن زوری من و بعد از ان گیردادن هایش همه و همه به جهت تحقیر کردن من بود. والا چرا بعد از عقد و حالا که چند روز از عروسیمان میگذرد به من نزدیک نمیشود.
اسب چوبی نیم متری را نشانم دادو گفت
اون قشنگه؟
من نمیدونم اگر دوسش داری بخر
ارام و زمزمه وار گفت
یعنی هیچ نظری نداری؟
نظر دارم دخالت نمیکنم.
چرا اینطوری شدی یهو. ؟ خوب بودی دوباره فاز دعوا برداشتی؟
به طرفش چرخیدم مقابلش قرار گرفتم و گفتم
یادته به من گفتی تو خونه داری؟ جا و مکان داری؟ میخوای همین الان از خونه م پرتت کنم بیرون مثل سگ تو خیابون از سرما بلرزی؟
لبخندش را جمع کردو خیلی عادی گفت
الان یاد اون افتادی؟
من خونه ندارم که براش دکوری انتخاب کنم. خونه مال امیر خانه. امیر خان هم که خودش صاحب نظرو صاحب ماله انتخاب کنه.
از من روگرداند و گفت
پس اونجا خونه تو نیست نه؟
سکوت کردم امیر گفت
چرا سعی میکنی منو ناراحت کنی؟
رویم را از او گرداندم امیر گفت
مثل بچه ادم دو سه تا دکوری انتخاب کن من بخرم جلو بهزاد زشت نشه والا تلافی این حرکتهاتو به سرت میارم.
دوباره به طرفش چرخیدم و گفتم
داری تهدید میکنی؟
اخم ریزی کردو گفت
اره دارم تهدیدت میکنم. اگر الان خریدی که هیچ اگر نخری یعنی منو ضایع کردی منم برگردیم ویلا جلوشون ضایعت میکنم.
کفرم از حرکت امیر در امده بود. سیگارش را از جیبش در اورد و گفت
هی تو مخ من برو که من نتونم این کوفتی و بگذارم کنار باشه؟
تقصیر من ننداز من روز اولی که اومدم خونه ت رو میزت پراز فیلتر سیگار بود.
نه اشتباه نکن من دوسال بود سیگار نمیکشیدم اومدم خونتون خاستگاریت یادته چه برخوردی با ما کردی؟ از همون جا شروع کردم.
میخواستی شروع نکنی من ضامن ....
دهنتو ببند انتخاب کن
چند تا باید انتخاب کنم؟
هرچقدر دوست داری .
اون اسبه که گفتی. اون گلدان کنارش.
اشاره ایی به دکوری های زشت و کثیفی که بیرون مغازه چیده بود کردم و گفتم
و همه اینها .
سرتایید تکان دادو گفت
خیلی خوب
بهزاد از مغازه خارج شدو گفت
واسه نازنین باید یه وانت بگیرم. از اینجا وسیله ببره هرچی ببینه میگه بخریم.
نگاهی به من انداخت و گفت
شما چیزی نمیخوای؟
امیر گفت
نه خانم من دنبال سوهان و مته میگرده که اینجا ندارن
بهزاد اخم کنجکاوانه ایی کردو گفت
سوهان و مته واسه چی؟
بره رو مخ من دیگه
بهزاد خندید امیر هم خنده ایی از روی ناچاری کردورو به من گفت
الان کدوم و میخوای؟
همون اسبه خوبه دیگه
دیگه کدوم؟
نگاهی به مغازه انداختم عقاب طلایی رنگی که بالهایش را باز کرده بود و جنس برنز داشت نشانش دادم و گفتم
و اون
وارد مغازه شدو هردورا خرید. دلم میخواست هردو دکوری را توی سرش بکوبم
#پارت324
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از انجا که خارج شدیم ارام رو به او گفتم
الان میریم خونه دیگه ایشالله
نمیتونی شاد باشی فروغ؟
حوصله تورو ندارم. دلم میخواد برم یه گوشه تنها بشینم . یا بقول خودت از جلوی چشمت گم شم.
الان اگر به من بگی یدفعه چی شد که اینطوری بهم ریختی و ناراحت شدی ممنون میشم. اگر من اشتباهی کردم حاضرم ازت معذرت خواهی کنم ولی تو اینقدر ناراحت نباشی.
پوزخندی زدم و سکوت کردم. نازنین وارد یک لباس فروشی شد.با کلافگی گفتم
اینم معلوم نیست اومده شمال یا اومده خرید.
مظلومانه گفت
تو لباس نمیخوای؟
به تندی گفتم
نه نمیخوام.
سرتایید تکان دادو گفت
به جهنم که نمیخوای عزیزم.
سکوت بینمان حاکم شد. این که دیگر سعی نمیکرد دلم را بدست بیاورد هم ناراحتم کرده بود و هم مضطربم. ناراحت از اینکه دوست داشتم او را بچزانم چون ساکت شده بود نمیتوانستم ادامه بدهم و مضطرب از اینکه نکنه پیش نازنین و بهزاد از سر لج بازی با من دعوا کند آبرویم برود.
نازنین خریدهایش را که کرد به طرف من و امیر امدو گفت
تو چرا هیچی نخریدی؟
من چیزی لازم ندارم.
اشاره ایی به امیر کرد و به حالت شوخی رو به من گفت
چرا بهش رحم میکنی ؟ اینقدر بخر و بخر تا پوستش کنده بشه
خنده ریزی کردم و گفتم
اخه احتیاج ندارم.
بهزاد صدایش زد از کنار ما که رفت امیر گفت
همه کارهاتو جبران میکنم فروغ. داشتیم میومدیم شمال ازت خواهش کردم جلوی اینها طوری رفتار کن که فکر کنند ما باهم خوبیم. بیخود و بی جهت بدون اینکه بحث و دعوایی بینمون بشه داری ابروی من و میبری.
نگاهش کردم دنبال بهانه بودم برای همین گفتم
بحث و دعوا بینمون نشد امیر؟ تو ویلا نشستم روبروت میگم با اشرف خانم خیلی راحتی جریانش چیه؟ به من میگی دوست دخترمه.
الان واسه اون ناراحتی؟
منو مسخره میکنی. جواب تلخ میدی.
با کمال ناباوری من امیر گفت
خوب من معذرت میخوام. ببخشید فکر نمیکردم این حرفم اینقدر بهت برخوره.
از او رو گرداندم . امیر نفس پرصدایی کشیدو گفت
کار منو ببین به کجا رسیده. گنده لاتها و اسم و رسم دارها جرات ندارن تو چشمهام نگاه کنند اونوقت این جوجه رنگی منو به غلط کردن می اندازه که وایسم توروش و ازش معذرت بخوام.
دستم را برکمرم زدم و گفتم
خوب چرا به من میگی جوجه رنگی؟ جوجه ماشینی ؟
لبخندی زدو گفت
خوب ببخشید عقاب. شاهین . ببر درنده . شیر بیشه خوبه؟
ناخواسته خنده روی لبهایم امد امیر هم خندیدو گفت
منم مورچه م. سوسکم. راضی شدی؟
خندیدم و از او رو گرداندم. امیر گفت
جوجه رنگی به اون خوشگلی چرا بهت برمیخوره؟
بهم برمیخوره چون منو مسخره میکنی.
#پارت325
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به ویلا بازگشتیم. اشرف خانم میز شام بسیار زیبایی چیده بود. که از دیدنش ادم ضعف میکرد. همه با اشتیاق به میز نگاه کردند. امیر گفت
دستت درد نکنه اشرف خانم چه ضیافتی برپا کردی
نوش جونت پسرم.
سرمیز که نشستیم اشرف خانم غذارا برایمان کشید خواست برود که امیر گفت
اقا حمید که نیست. بشین با ما غذا بخور .
نه من میرم شماراحت باشید . شما جوونید من پیر زنم اینجا بمونم معذب میشید.
بهزادگفت
این چه حرفیه مادر؟ بشین پیش ما
امیر برایش یک صندلی بیرون اورد و گفت
اگر بری ناراحت میشم.
رفتاری که با او داشت در مقایسه با رفتارش با اعظم خانم اصلا قابل قیاس نبود. ای کاش به جای اعظم خانم این در خانه ما میبود. با او راحت ترهم میشد کنار بیایم به مرام و معرفتش هم نمیخورد که فضول باشد و خبر چینی کند. اعظم خانم یکبار با فضولی مرا به کتک بدی داد. جای ضربات کمربند امیر روی بازویم هنوز زخم بود و درد میکرد.
شام را که خوردیم اشرف خانم میز را جمع کرد نازنین هم به او کمک میکرد. من هم برخاستم و کمی به او کمک کردم امیر و بهزاد سرگرم صحبت بودند . به اصرار اشرف خانم من و نازنین از اشپزخانه خارج شدیم . نازنین مرا به اتاق خوابشان برد و گفت
الان یکی از مشتری هام برام طرح فرستاده ببین میتونی اینو انجام بدی؟
طرح را نگاه کردم و گفتم
اره میتونم. فقط مطمئنی من بدون گوشی میتونم اینکارو انجام بدم؟
سرتایید تکان داد. و گفت
عکس و برات پرینت میگیرم.
بعد در جریانی که امیر دوست نداره من کار کنم اگر یه وقت کارت دیر بشه چی؟
یعنی چی؟
فکر کن تو الان کار بدی به من یه دفعه امیر بگه پاشو بریم مسافرت من موبایل ندارم که بهت اطلاع بدم
نازنین فکری کردو گفت
ایشالله که اینطوری نمیشه
اون خونه همه خبر چینهای امیرن.
اخمی کردو گفت
یهنی چی؟
یه بار مادرش اومد خونمون یه صحبتی بین ما شد امیر از در که اومد تو فقط گفت اعظم خانم بگو.اونم مثل دوربینی که ضبط میکنه همه رو موبه مو جلوی روم گفت حتی حیا نکرد پشت سرم بگه
نازنین هینی کشیدو گفت
بعد چی شد؟
مکثی کردم و گفتم
دعوامون شد.
پیش خدمتکارتون؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
تو اون خونه هراتفاقی بیفته بهش میگن. ممکنه من نتونم کارهامو به موقع تحویل بدم ایراد نداره
نه من سعی میکنم کارهای زمان دارو به تو بدم.
کمی به من نگاه کردو گفت
اگر بفهمه چیکارت میکنه؟
دعوامون میشه دیگه ممکنه به اقا بهزادهم شکایت تورو بکنه. من همه اینهارو میگم که درجریان باشی
اینها مهم نیست با تو چیکار میکنه ؟ یه وقت نزنت؟
تلخ خندیدم و گفتم
امیر؟ نه اینکارو که نمیکنه فقط دعوام میکنه .
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من دختر زا بودم و مادر شوهر و شوهرم دلشون پسر میخواستند مادر شوهرم بهم گفت یه باغ با مغازه بهت میدم رضایت بده پسرم با دختر برادرم ازدواج کنه اصلاً دوست نداشتم شوهرم رو با کسی تقسیم کنم از طرفی چه باغ رو قبول میکردم و چه نمیکردم اینها کار خودشون را میکردند تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت326
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یه سوال ازت بپرسم؟
جانم
خیلی کنجکاوم بدونم اونروز که گفتی از دربه دری و بیچارگی زن امیر شدی منظورت چی بود؟
نیمه نگاهی به در انداختم و با استرس گفتم
بعد بهت میگم الان نمیتونم.اگر بشنوه خیلی ناراحت میشه
سرتایید تکان داد. برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. کسی در پذیرایی نبود. به اتاقمان که رفتم امیر روی تخت دراز کشیده بود به محض ورودم گفت
چیکارت داشت؟
طرح لباس بهم نشون داد
اخم کردو گفت
واسه چه کاری؟
همینطوری ازم مشورت خواست واسه ....
بیا بشین
کنارش نشستم امیر گفت
فروغ ابرو ریزی خیلی بزرگیه که تو بخوای با اون کار کنی .
ما در مورد این موضوع حرف زدیم. تو گفتی نه منم گفتم چشم
یه وقت چنین کاری نکنی ها
کی میخوام اینکارو کنم؟ من از صبح تا شب تو اون خونه زیر دوربین تو نشستم. اعظم خانمم اونجاست و منتظر خودشیرینی.
نفس پرصدایی کشیدو ادامه نداد.
کنار امیر دراز کشیدم و او گفت
فردا برمیگردیم تهران . از پس فردا باید بریم کارهای پاسپورتتو انجام بدیم اگر یه وقت خواستیم سفر خارجی بریم معطل نشیم.
باشه .
برخاست و کنارم نشست.
شالم را از سرم در اورد. با وجود اینکه به او محرم بودم اما از نزدیک شدن او به خودم به شدت شرم داشتم. نگاهم را به پایین انداختم گلسرم را ارام باز کردو گفت
میدونستی موهات خیلی قشنگه؟
احساس کردم تمام صورتم داغ شد. دست نوازشی روی موهایم کشیدو گفت
خیلی دوستت دارم.
#پارت327
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خواستم برخیزم . ارام دستم را گرفت و کجا میری؟
همینجام.
از من یه فرصت خواستی که منو بپذیری منم بهت فرصت دادم. استرست برای چیه عزیزم؟
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
نمیدونم.
از کنار امیر گذشتم و به سرویس داخل اتاق رفتم. در را بستم خودم را در اینه نگاه کردم با وجود اینکه اصلا نمیتوانستم بپذیرم امیر شوهرم است و با او شدید رودربایستی داشتم اما باید با این حسم مبارزه میکردم این فاصله اصلا خوب نبود.
از سرویس خارج شدم امیر رو به سقف دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود کلید را زدم اتاق که تاریک شد کنارش دراز کشیدم ارام و با احتیاط دستم را روی بازویش گذاشتم. با دست دیگرش دستم را نوازش کردو گفت
شبت بخیر خوشگلم
کمی گذشت دلم میخواست دستم را از روی بازوی او بردارم. احساس میکردم این اتصالم به او مثل برق سه فاز مرا میلرزاند. اما امیر همچنان دستش روی دست من بود.
همینطور که خواب بود یکبار دیگر نگاهش کردم.قدو هیکلش که کاملا بی نقص بود. چشمان درشت مشکی رنگ و ابروهای پیوسته ایی داشت . موهایش فر بود اما چون کوتاه بود زمانهایی که روغن میزدو شانه میکشید فری اش معلوم نبود. تارهای سفیدش هم که خیلی زیاد بود. تقریبا میشد بگی که جو گندمی بود.
نمیدانم بحث و جنگ اوایل رابطه بود یا فاصله سنی زیادمان اصلا نمیتوانستم با او ارتباط حسی برقرار کنم .
چشمانم را بستم و خوابیدم .با نوازش دست امیر روی موها و صورتم از خواب بیدار شدم. به چشمانش خیره ماندم بدنم را کشیدم و گفتم
صبح بخیر.
صبح تو هم بخیر عزیزم. میخواستم برم تمرین کنم بدون تو دست و دلم نرفت . دلمم نیومد شش بیدارت کنم .
سرم را در اتاق گرداندم و گفتم
ساعت چنده؟
هفت و نیم.
خمیازه ایی کشیدم و گفتم
خیلی سحرخیزی ها
به سحر خیزی عادت کردم. بریم تمرین؟
کمی به او نگاه کردم و گفتم
اما من عادت نکردم.
لاله گوشم را به شوخی کشیدو با خنده گفت
بلند شو که عادت کنی
از تخت پایین رفت بازور و زحمت نشستم و گفتم
اخه تو مسافرت چه تمرینی امیر. بیا بخوابیم
تو مسافرت تمرین کنیم گناهه فروغ؟
....شنیدی چی بهت گفتم. جل و پلاست جمع وگورت گم.
چون سایه مرغان هوایی از زندگی پسر من میری بیرون.
انگشت اشاره ش را روی بینی اش گذاشت و گفت
هیس.... بی سر و صدا و اروم، سرتو می اندازی پایین یه جوری میری که انگار نه انگار یه روزی بودی، جوری که اب از اب تکون نخوره. و الا......
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
#پارت328
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برخاستم به دنبال او به حیاط رفتم و گفتم
بابا لعنتی هوا سرده
یکم بدو گرمت میشه
بخدا تو قوی ایی امیر من دوتا استخونم دارم میلرزم.
نق نزن بدو
به دنبال او شروع به دویدن کردم و گفتم
سرما میخورم ها
هیچیت نمیشه نگران نباش
خوشبختانه اینجا چون زمین موزاییک بود نمیشد کششی هارا کار کنیم. نرمش که تمام شد امیر گفت
سه مدل مشت زدن دوتا حرکت پا و گارد رو تمرین کردیم. الان میخوام حرکت های ترکیبی و باهات تمرین کنم. میریم برای مبارزه تو بزن اما من سایه کار میکنم.
نگاهی به زمین انداختم و گفتم
اینجا اگر من بیفتم دست و پام میشکنه
خوب نیفت
خندیدم و گفتم
اخه میخورم به تو کمونه میکنم.
امیر هم خندیدو گفت
حواست و جمع کن کمونه نکنی
دوست دارم یکی هم رده خودم جلوم وایسه که من اینقدر شکست نخورم انگیزه پیدا کنم. الان میگی مبارزه ست منم اجازه دارم بزنم ولی فرصت زدن به من نمیدی من همش احساس نابلدی دارم.
گلیمت و خودت از اب بیرون بکش تلاش کن که پیروز بشی نه اینکه من از قصد شکست بخورم تو انگیزه بگیری.
اخه نبرد نا برابره تو با این سابقه ورزشیت با من؟
اگر پسر بودی میتونستم یکی از شاگردهام و بیارم اما من شاگرد خانم ندارم.
اخه....
تمام وقتمون و باید حرف بزنیم فروغ؟ اگر یکم دقت کنی موفق میشی
تمرین تمام شدو من مثل همیشه ناکام این مبارزه بودم. به خانه بازگشتیم روی کاناپه کنارش نشستم و گفتم
اون تتوی روی گردنت چی نوشته؟ نصفش تو لباسته معلوم نیست.
یقه لباسش را کمی کشیدو گفت
پرشین بوی یعنی پسر ایرانی
تو اون فیلم ها دیدم اونی که روی کمرته خیلی قشنگه . خیلی هم بزرگه
اونو تو برزیل زدم.
متعجب گفتم
برزیل؟
#پارت329
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرتایید تکان دادو گفت
دوسال پیش برای مسابقات لیگشون منو به عنوان داور دعوت کردند. رفتم برزیل اونجا دادم برام زدند. عکسمم کشیدن تو انباره
خوب چرا نزدیش به دیوار؟
سری تکان دادو گفت
نمیدونم.
استینم را بالا زدم و گفتم
زخم دست منم دیگه داره خوب میشه ولی جاش میمونه
ناراحت نباش میفرستمت لیزر درستش میکنم.
لیزر هم کنم یکم باز میمونه
ایشالله که کامل بره
اگر نرفت منم یه خالکوبی روش....
نگاه تند و اخم امیر کلامم را برید. دهانم را بستم و فقط نگاه کردم .
ابرو بالا دادو گفت
اصلا حرفش هم نزنی ها فروغ. واسه یه خانم این اصلا کار قشنگی نیست.
اینهمه زن که...
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
حتی فکرشم نکن که چنین کاری و بکنی.
سرم را پایین انداختم . کمی بعد امیر گفت
دیشب تو رفتی توی اتاق نازنین اشرف خانم اومد باهام حرف زد .
کمی مکث کردو گفت
شوهرش مریضه مجبور برای درمان بیاد تهران. ته باغ بدم براشون یه سوئیت بسازن بیاد اونحا پیش ما ؟
پس اعظم خانم چی؟
اعظم خانم سرکارشه چه ربطی به اش ف داره؟
اون خونه دونفرو نمیخواد امیر
اتفاقا میخواد. اعظم خانم تا.دو میموکه بعد اشرف بیاد .
بیاد چیکار؟ هرچی کاره اعظم خانم انجام می ده
دلم نمیخواست اشرف به انجا بیاید.
میخواستم از زمان تنهای م استفاده کنم. برای همین گفتم
شوهرش چند ساله ست؟
نزدیک هشتاد
#پارت330
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون دیگه چه درمانی میخواد بکنه
وقتی یه نفر مریضه میبرنش دکتر. نه اینکه چون پیره بندازنش یه گوشه بگن بمیر
سکوت کردم و به دنبال بهانه ایی بودم که بیاورم تا اشرف خانم به آن خانه نیاید . امیر گفت
از ساعت دو تا هشت و نه که بیام خونه خیلی استرس تورو دارم.اونطوری خیال منم راحته
خیالت از چی ناراحته؟ چون من تنهام؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
دورو بر من و داری از پیرزن پر میکنی که من تنها نباشم؟ خودت دوست داری تو اون شرایط باشی؟
اون که قرار نیست بیاد ور دل تو بشینه همینکه سر بزنه بهت کافیه
من نمیخوام.
نمیدونم تو چرا از اشرف خانم خوشت نمیاد.
من با اون چی کار دارم؟
از اون روز اول که دیدیش یه جوری نگاهش کردی
سرم را به علامت نه بالا دادم و امیر گفت
برای تو که بد نمیشه اون بیاد اونجا. از تنهایی هم درت نیاره بعد از ظهرها یه ساعت میاد یه دستی به خونه ت میکشه.
با بی تفاوتی شانه بالا داوم هیچ بهانه ایی نداشتم. ازکار کردن با نازنین نا امید شدم. فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
امیر
جانم
من از نازنین خیاطی یاد بگیرم؟
اون وقت نداره که بیاد خونه به تو خیاطی یاد بده
خوب من برم اونجا
نه عزیزم
لبهایم را ورچیدم و گفتم
چرا؟
به دو دلیل اولیش اینه که الان شرایط یه طوریه میترسم جایی بفرستمت. دوما اعتماد ندارم بهت
جا خوردم و گفتم
چی؟
برای من خیلی بده اگر تو واسه نازنین کار کنی .
امیر وقتی تو میگی کار نکن به نظرت من میرم اونجا یواشکی کار میکنم؟ بعد پولی که در اوردم و میخوام چیکار کنم؟ الان تو میدونی که من یدونه هزارتومنی هم ندارم بعد پول در بیارم نمیگی تو توی این خونه زندگی میکنی در امد نداری این پول از کجا اومده.
کمی فکر کرد و با لحنی خواهشی گفت
نه دیگه عزیزم. نه ولش کن خیاطی میخوای چیکار هر لباسی میخوای برو از بهترین مزون ها بخر .
برخاستم و گفتم
خیاطی و میخوام چیکار. ایروبیک و کلاس رقص به درد نمیخوره . اموزشگاه فایده نداره. کار نکنم چون تو ابروت میره . فقط رزمی کار کنم و در و دیوار و تماشا کنم نه؟
به اتاق خواب رفتم لب تخت نشستم
کمی بعد امیر وارد اتاق خواب شدو گفت
قهرکردی؟
از اورو گرداندم کنارم نشست و گفت
پس فروغ کوچولو قهر کرده؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
منو مسخره میکنی؟
نه مسخره ت نمیکنم دوست ندارم باهام قهر باشی . از طرفی هم نمیتونم قبول کنم بری مزون نازنین.
تو هیچ کاری نمیزاری من بکنم. تو میخوای منو تو قفس نگه داری
شرایط و نمیبینی فروغ ؟ من دوقدم ازت دور شدم اومدن ببرنت . الان تو این موقعیت....
کلامش را بریدم و گفتم
به من چه امیر؟ من باید تاوان کارهای تورو پس بدم؟
نگاهش را از من گرفت و گفت
خیلی خوب . برگشتیم برو اموزشگاه
لابد با مصطفی اره؟
اون میبرت و میارت
#پارت331
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دونفرو میزارم دم اموزشگاه تا بیای خونه
کمی به امیر خیره ماندم . این آنی نبود که من میخواستم من دوست داشتم به مزون نازنین بروم.
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
من میخوام برم مزون نازنین
اخم ریزی کردو گفت
واسه چی؟ خیاطی یاد بگیری؟
سرتایید تکان دادم و او به جدیت گفت
فروغ دنبال خیاطی کردنی یا مزون نارنین ؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و او ادامه داد
دیگه مربی نیست؟ دیگه اموزشگاه نیست؟ تو دنیا همین یدونه نازنینه که خیاطی بلده؟ چی راجع به من فکر کردی؟ منو خر کنی بری اونجا کار کنی؟
سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش گفتم
برم اونجا کار کنم؟
مکثی کردو گفت
نه یعنی چی؟ فکر مزون نازنین و از سرت بیرون کن. اموزشگاه اگر میری برو ...
به حالت قهر گفتم
نه هیچ جا نمیرم. تو به من اعتماد نداری دوست نداری من جایی برم.
اره درسته. من به تو اعتماد ندارم دوست ندارم جایی بری. یکم که اصرار میکنی چون دوستت دارم دلم نمیخواد ببینم ناراحتی کوتاه میام ولی رضایت قلبی ندارم.
سرتایید تکان دادم و گفتم
باشه
دندانهایم را بهم ساییدم. بغض به گلویم چنگ انداخت سعی در قورت دادنش داشتم. حدقه اشک در چشمانم جمع شد. امیر تچی کرد و گفت
ببین اول صبحی چطوری داری اعصاب منو بهم میریزی
به چشمانش نگاه کردم و گفتم
باشه دیگه. من قانع شدم.
پلکی زدم اشک از چشمم چکید ان را با پشت دستم پاک کردم و گفتم
سرکوفت غلطی که کردم تا ابد میخوره تو سرم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
نگاهش را از من گرفت و سکوت کرد برخاستم. از اتاق بیرون رفتم. اشرف خانم در اشپزخانه سرگرم چیدن میز صبحانه بود. رو به او گفتم
سلام
با ان لهجه زیبای شمالی اش گفتم
سلام. دختر خوشگل خودم. عروس ناز خودم. صبحت بخیر
لبخندی زدم و گفتم
صبح بخیر
نزدیکش که شدم گفت
اوا....چرا چشمات قرمزه دختر؟ امیر اقا ناراحتت کرده ؟ به خودم بگو گوشش و بکشم؟
خندیدم و گفتم
نه اشرف خانم. خوبم.
امیر از اتاق خارج شدو گفت
سلام.
اشرف خانم با اخمی خنده دار گفت
چه سلامی چه علیکی؟ دخترمو اینطوری دادم دستت؟ اشکشو در بیاری؟ تو شوهری یا پیاز؟ چرا چشم دخترم و قرمز کردی؟
امیر خندیدو گفت
کاش ناراحتی های منم از یه جاییم معلوم میشد الان بهت نشون میدادم .
اشرف خانم دست به کمر نزدیک من امدو گفت
به تو هم میگن عروس. ؟ پسر منو ناراحت میکنی؟
خندیدم و گفتم
شما بالاخره طرف منی یا امیر؟
#پارت332
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف سماور رفت یک سینی چای پرکردو گفت
شما اول زندگیتونه . بگید بخندید . خوشحال باشید.
امیر اهی کشیدو گفت
من خیلی دوست دارم بگم بخندم و خوشحال باشم اما فروغ نمیزاره که
به طرفش چرخیدم و گفتم
من نمیزارم؟
اره تو نمیزاری .
اشاره ایی به اتاق بهزاد و نازنین کردو گفت
من و از معرفی کردن پشیمون کردی . الان با خودم میگم اخه مرد حسابی نونت کم بود یا ابت کم بود که این اتیش و به زندگی خودت انداختی.
سرمیز نشستم امیر هم مقابلم نشست دستانش را روی دستانم گذاشت و گفت
عزیزم....
کلامش را بریدم و گفتم
چرا ادامه میدی امیر؟ حرفهامونو زدیم. من قانع شدم دیگه یک کلمه هم راجع به این چیزها از من نمیشنوی باشه؟ تمومه .
نفس پرصدایی کشیدو من گفتم
خودکرده را تدبیر نیست.
صدای بهزاد مرا ساکت کرد
صبح بخیر
امیر دستانش را کشید و هردو پاسخ او را گفتیم. صبحانه مان را که خوردیم به تهران بازگشتیم. ساعت نزدیک ده شب بود. امیر با دولیوان چای از اشپزخانه خارج شدو گفت
بیا چایی بخوریم.
مقابل اینه ایستاده بودم. و در حال تماشای خودم بودم. زیر ابروهایم تک به تک در امده بودند امیر کنارم امدو گفت
به چی نگاه میکنی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
به خودم
امیر مرا از شانه م هل داد عقب عقب رفتم و روی کاناپه افتادم. مبهوت از کار او نگاهش کردم و گفتم
چرا؟
لبخندی حرص در بیار زدو گفت
چرا اینقدر شل و وارفته وای میستی؟ بهت گفتم قرص و محکم پاهاتو بچسبون به زمین سفت وایسا
برخاستم و گفتم
تو زندگی عادیمونم من باید تو فاز تمرین باشم؟ کارت خیلی زشته امیر
قهقهه خنده ایی زدو گفت
ناراحت شدی؟
اره من وایسادم جلو اینه دارم خودم. و نگاه میکنم مگه در حال تمرینیم که منو هل میدی؟
کلا عادت کن سفت وایسی. تو یه جوری وای میسی و راه میری که بادم میتونه بندازت چه برسه به هل دادن
فکری به ذهنم خطور کرد پشت شصتم را روی چشمم گذاشتم و چشمانم را جمع کردم. امیرگفت
چی شده؟ چیزی رفت تو چشمت ؟
پشت دستم را روی چشمم مالیدم . امیر جلو امد با دستانش دوطرف سرم را گرفت خم شد توی صورتم و گفت
ببینم ؟
از نزدیکی او استفاده کردم مشتی به گونه اش زدم امیر سرش را عقب کشید یک قدم عقب رفتم و گفتم
گاردتو ببند
چشمانش را ریز کرد در حالیکه سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت
بهت گفتم نباید استاد تو بزنی
اولا استاد اگر استاد باشه مشت نمیخوره.
امیر خندید دست به سینه مقابلم ایستاد من ادامه دادم
دوما تو همیشه که استاد من نیستی اینجا خونه ست. باشگاه که نیست.
با خنده ادامه دادم
در ثانی من تا بتونم استادمو میزنم . اگر میبینی بیشتر مواقع نمیزنم چون اولا زورم نمیرسه و دوما استاد بیشتر مواقع حواسش جمعه.
دستم را گرفت من را کنار خودش نشاندو گفت
ببینم دستتو ؟
استینم را بالا زدم و گفتم
دیگه خوب شده فقط یه تکه ش بازه
چهار پنج تا بخیه مونده ؟ میخوای اونهارو هم بکشم راحت بشی؟
تو بکشی؟
اره بلدم.
سرتایید تکان دادم . امیربرخاست به اشپزخانه رفت جعبه کمک های اولیه اش را اورد و به طرفم امد روی زخمم الکل پاشیدو با قیچی ریزی نخ ها را چیدو از دستم بیرون کشید. پمادی هم اورد و روی زخمم مالیدو گفت
خودت حواست باشه روزی سه بار از این بزن روش یکم بگذره میبرم برات لیزر میکنم.
سلام.
بنا به در خواست زیاد اعضای محترم کانال. رمان عسل رو یکبار دیگه پارت گذاری میکنم. 🥰
#پارت1
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با باز شدن درنگاهی به ساختمان انداختم امارت ارباب کجا و این قصر کجا؟روبرویم ساختمان دو طبقه ایی بود که در میان باغی پر از گل و گیاه قرار داشت استخری بزرگ در سمت چپ ساختمان بودو طرف دیگر تاپ خیلی زیبای سفید رنگی که سایبان صورتی داشت
روبرویش یک استخر خیلی بزرگ بود و کمی انطرف تر یک الاچیق قرار داشت باکشیده شدن بازویم به خودم امدم
_راه بیفت دختر دهاتی
به دنبال مرد کثیفی که تا دیروز در نظرم باشخصیت و جذاب بود راه افتادم و وارد ساختمان شدم
چشمانم از تعجب و حیرت باز ماند با دیدن داخل خانه جذابیت باغ و لحظه ورودم فراموشم شد
یاد دوران راهنمایی افتادم که با مدرسه به دیدن کاخ شاه در رامسر رفته بودم افتادم البته کاخ شاه در برابر این خانه کجا توان خود نمایی داشت
فرهاد بازویم را رها کرد روبرویم ایستاد و گفت
_ خوب گوشاتو باز کن، الان میری توی اون اتاق و حق نداری از اونجا بیای بیرون . من مهمون دارم
سپس مکثی کرد ارام گفت _نامزدمه
کمی از من فاصله گرفت و با نفس نفس گفت
_ستاره زن تیزیه، تاحالا نتونسته از من گاف بگیره، وای به حالت اگر ستاره متوجه حضورت تو این خونه بشه به قران میکشمت
#پارت2
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کمی خیره به چشمان درشت سیاه رنگش شدم و با ترس و لرز گفتم
_کدوم قران
حدقه اشک در چشمانم دیدم را تار کرد. چنگی به بازویم زد و کشان کشان مرا به اتاقی برد و روی یک تخت دو نفره پرتم کرد نگاهی به اطرافم انداختم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد یاد شب گذشته افتادم و اشک امانم را برید باهق هق گفتم
_تروخدا ولم کن خواهش میکنم
کمی نزدیکم شد جیغ بلندی زدم و گفتم
_ نه
با فریاد فرهاد لحظه ایی به خودم امدم
_خفه شو. این تو میمونی اگر مار هم نیشت زد، از تشنگی و گرسنگی مردی هم صدات در نمیاد
سپس از اتاق خارج شد و در را بست باصدای چرخش کلید فهمیدم در قفل شد
نفس راحتی کشیدم و اطرافم را بررسی کردم تخت دو نفره و نرمی وسط این اتاق بزرگ بود داخل اتاق همه چیز ابی بود الا پرده ایی که دور تا دور تخت زده شده و به رنگ سفید بود اینه قدی بزرگ روبروی تخت قرار داشت
انطرف اتاق کمد دیواری بود و طرف دیگر یک میز بزرگ و اینه به نسبت کوچکتر تاج بلندی که بسیار چشم مرا میزد روی میز هم پر بود از کرم و لوسیون و ادکلن
با شنیدن صدای زنانه ایی گوشم تیز شد ناخود اگاه از جا بلند شدم و نزدیک در رفتم گوشم را به در چسباندم صدای سلام و احوالپرسی گرم فرهاد با خانمی به گوشم رسید قلبم تند و محکم میتپید این باید همان ستاره ایی باشد که در بین راه تلفنی فرهاد با او صحبت میکرد
#پارت3
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
لحظه ایی حس کنجکاوی ام گل کرد از سوراخ در نگاه انداختم دختری لاغر اندام که شلوار خیلی تنگ سفید به همراه بلوز استین کوتاه صورتی پوشیده بود دقیقا جلوی در ایستاده بود با صدای فرهاد نفسم گرفت
_ بیا ستاره دلم برات تنگ شده بیا ببینمت بیا بشین پیشم ستاره خندید و گفت
_ نبردی که منو منم دل تنگت بودم یه بار من. ببر این عموجانتو ببینم
فرهاد پوفی کردو گفت
_اگر مجبور نبودم خودمم نمیرفتم اخه یه روستای دور افتاده در شان خانم جذاب و خوشگلی مثل شما نیست
اخم هایم در هم رفت روستای ما که خیلی قشنگه
صدای فرهاد عصبیم کرد
_اونجاپر از گاو و گوسفنده تو الرژی داری عزیزم
ستاره در حالی که از جلوی چشمم میرفت گفت
_ فرهاد مگه من تاحالا شمال نرفتم که اینطوری میگی منم ببر اونجا رو ببینم
_چشم خانمی یه بار میبرمت
کنجکاو بودم دوست داشتم ببینم دارن چیکار میکنن نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن صندلی ارایش به سمتش رفتم ارام صندلی را پشت در گذاشتم و رویش ایستادم مخفیانه از شیشه بالای در
فضای انسو را میدیدم پشتشان به من بود و روی مبل دو نفره ایی نشسته بودند فرهاد تلویزیون بزرگ روبرویش که به دیوار چسبیده بود را روشن کرد با صدای اهنگ دیگر صدایی نشنیدم
روی تخت دراز کشیدم و خوابم رفت با شنیدن صدای جرو بحث اقایی بیدار شدم
_ تو چه غطی کردی حالا چیکار کنیم
فرهاد با خشم گفت
_نمیدونم
سپس کمی ارامتر گفت تو راه چند بار به سرم زد بکشمش اما نتونستم
_وای... وای فرهاد خاک بر سر بی عقلت. بکشیش؟ مگه شهر هرته سپس مکثی کرد و گفت باید فکر کنم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
#پارت4
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سپس ریزو ارام گفت
_اگر ستاره بفهمه
سپس محکمتر گفت
کارخونه فرهاد
فرهاد با فریاد گفت
_ من زندگیم رو هواست یه زن عقد کرده دارم یه غلطی کردم. عمو صیغه نامه رو بهم نداده دارم میمیرم از استرس تو حرف از کارخونه میزنی
صدایش را پایین اورد و گفت
_ستاره ترکم میکنه؟
مرد غریبه تلخ خندید و گفت
_ نه چرا ترکت کنه؟
سپس با تمسخر گفت
_یکی یدونه اقای تهرانی میبخشت
فرهاد با فریاد گفت
_خفه شو شهرام
ان مرد بلند تر فریاد زد و گفت
_ تو خفه شو رفتی بدمستی کردی گند زدی بدم غلطی که خوردی و اوردی اینجا تو خونت زنتم اوردی که خدارو شکر نفهمیده و رفته اونوقت حرف زیادی هم میزنی؟
صدایش لحن جدی ایی گرفت و گفت
_ فردا صبح میری سراغ پدر زنت سهمت رو از کارخونه مشخص میکنی میبریش محضر و قولنامه مینویسی و ازش امضا میگیری زندگی تو با ستاره فاتحش خوندس بچسب به مالت
مکثی کرد و گفت
_ شنیدی چی گفتم یا نه؟
فرهاد ارام گفت
_من بی ستاره میمیرم شهرام
خفه شو اشغال اگر بی ستاره میمیری پس این کثافت چیه؟
_میگم نفهمیدم چیشد حالیته ؟اون نکبت بی پدر مادر یه شیشه مشروب اورد گفت بیا خوش باشیم هی ریخت هی به خورد من داد یه دفعه در باز شد این دختره با یه ظرف میوه اومد تو کیانوش گفت این ات اشغالهارو جمع کن بعد خودش رفت بیرون گفت یه تلفن بزنم درو بست در قفل شد دختره اومد بره در باز نمیشد خواستم کمکش کنم دستم خورد به دستش شهرام !
سپس مکثی کرد و با صدای گرفته گفت _نمیدونی دختره چه قیافه ایی داره . چشماش خیلی گیراست.
یه لحظه سپس مکثی کرد و گفت _نفهمیدم چیشد فقط یادمه عمو درو با لگد باز کرد۰۰۰۰۰
نفسم گرفت، قلبم گروپ گروپ میزد .دیگر صدای فرهاد و نشنیدم یاد شب گذشته افتادم
عمو کمر بندش را کشید و گفت
_ارباب زاده این بی ناموسی ها تو خونه من سپس بافریاد گفت
_گل جان تو اینجا چه غلطی میکردی؟
باهق هق گریه گفتم
_ اااقا به خخخخدا اااقا
دست اقا بالا رفت کیانوش از پشت ارباب را گرفت خاتون وارد اتاق شدو گفت _صدبار نگفتم این پتیاره لنگه اون ننه هرزشه
کمر بند ارباب توی صورت خاتون فرود امد
_ تو خفه شو
سپس تمام دقدلی اش را سر خاتون خالی کرد خدمه جمع شدن خدا خیرش بده ننه طوبارو که منو از اون مخمصه فراری داد
#پارت5
رمان عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
اشک امانم را برید ، همه چیز مقابل چشمم امد
ننه طوبا منو توی طویله متروکه قایم کرد وقتی داشت میرفت با گریه گفتم
_ ننه نرو من میترسم
ننه خندیدو گفت
_از چی دختر خدا برات درستش کرد _خدایی که من دیدم ننه ۰۰۰
سپس مکثی کرد و گفت
_ای ای ای ای۰۰۰
ارام و ریز گفت
_یادته پریشب گریه میکردی میگفتی
خان همسن بابامه نمیخوام زنش شم حالا خوشحال باش دیگه زنش نمیشی
باهق هق گفتم
_ اخه ننه اینطوری دیگه کی منو منو میگیره دیدی خاتون باز به مادرم فحش داد
خندیدو گفت
_دیدی خان جلو کلفت نوکرها زدش کیانوش و ارسلان نگرفته بودنش مرده بود بعد هم ننه نگران نباش به خدا توکل کن
_پسره کجاست؟
_اقا فرهاد؟
از شنیدن اسمش با ترس سرتکون دادم
_خان برد تو اتاق بالایی زندانیش کرد داره پی تو میگرده صدات در نیاد تا ببینم چی میشه
۰۰۰
با پاشیده شدن اب از صورتم چشمانم را باز کردم فرهاد و مردی که شبیه خود او بود و کمی مسن تر به من خیره بودن فرهاد تحقیر امیزگفت
_چه مرگت شد جیغ میزدی؟
با ترس برخواستم و نشستم با ریختن موهایم دورم یادم افتاد که روسری ندارم هراسان به دنبال روسری گشتم اما انگار نبود که نبود نا امید موهای بلند طلاییم که از کودکی قیچی را لمس نکرده بود و حالا تا پشت زانوهایم میرسید را جمع کردم و سرم را بالا اوردم فرهاد از پنجره بیرون را نگاه میکرد و شهرام مات من بود
از نگاهش معذب شدم دستانم شروع به لرزش کرد روسری ام را روی میز ارایش دیدم برخواستم که به سمت روسری ام بروم ناخود اگاه پایم پیچ خورد و نقش زمین شدم شهرام دستش را به سمتم دراز کرد سرم را لرزاندم و با التماس گفتم
_به من دست نزنید لطفا
برخاستم روسری ام را پوشیدم حالا خیالم از مرد نامحرمی که هنوز خیره من بود راحت شده بود نفسی کشیدم و با اخم به شهرام نگاه کردم
شهرام از اخم من به خودش امد و گفت
_ فرهاد بیا بیرون کارت دارم
با فرهاد از اتاق خارج شدن و در را بستند دوباره گوش به در چسباندم
شهرام گفت
_واقعا زیباست ندیده بودم اینو خونه عمو
#پادت6
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فرهاد با حرص گفت
_ بلای اسمانی به سرم نازل شد شهرام فکر ستاره داره داغونم میکنه
_این بچه چیزی خورده؟
_نه
_صداش کن بیاد بیرون الان تلف میشه
فرهاد با پوزخند گفت
_ نگرانشی
شهرام با کنایه گفت
_ همسن ریتاست
سپس با مکث گفت
_ اسمش چیه؟
_گلجان
با شنیدن صدای پاش کمی عقب رفتم در را باز کرد و گفت
_ گل جان دخترم بیا شام بخور
با شنیدن دخترم اشک از چشمانم مثل سیل جاری شد یاد پدرم افتادم
شهرام لبخندی زد و گفت
_ منم یه دختر دارم همسن و سال شماست اسمش ریتاست۰۰۰ تو چند سالته؟
به ارامی گفتم
_هفده
خندیدو گفت
_ عزیزم؛ ریتا 14سالشه من تو رو مثل دخترم میبینم دیدم که چقدر از اینکه روسری نداری معذب بودی یه لحظه ارزو کردم کاش ریتاهم مثل تو بود
مکثی کردو گفت
_ حالا پاک کن اون اشکهاتو حیف تو نیست با این چشم های درشت ابی گریه کنی ؟ تو میدونستی که خیلی خیلی زیبا هستی وقتی اولین بار چشماتو باز کردی احساس کردم یه فرشته یا پری دریایی هستی
کمی سکوت کرد و گفت
_حالا دیگه نترس من مثل پدرتم و تو مثل ریتا دخترمی بیا برو شامتو بخور .
کمی با حرفهای اقا شهرام ارام شدم
به دنبال او سر میز شام رفتم فرهاد در خانه نبود و این یعنی ارامش
#پارت7
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کمی از زرشک پلو با مرغ خوردم شهرام برایم نوشابه ریخت نوشابه ام را هم سرکشیدم که گفت
_ پدر مادرت کجان؟
ارام گفتم
_ فوت شدن
_خدا بیامرزه
_ممنون
_چند وقته؟
_پدرم وقتی شش ساله بودم فوت شد ناراحتی قلبی داشت۰
_ومادرت؟
_اونو ندیدم وقتی من به دنیا اومدم مرده بود
چهره شهرام را غم گرفت و گفت
_و کی تو رو بزرگ کرد؟
_عمه م پدرم معلم بود عمه کتی هم استاد پیانو بود اما ازدواج نکرد تنها بود اون منو بزرگ کرد
_پس تو خونه عمو بهجت چیکار میکردی
بغض راه گلویم رابست و گفتم
_ عمه کتی که مُرد ارباب اومد منو با خودش برد خونش گفت میخواد منو بگیره با اشک ادامه دادم
_ من نمیخواستمش همسن بابام بود خاتون اذیتم میکرد ازم کار میکشید به مادرم توهین میکرد
_چرا رفتی خونه ارباب
_ترسیدم تنها بودم اومد گفت تو خودت خان زاده ایی
حرفم را برید و گفت
_ توخانزاده ایی؟
_پدر بزرگم حشمت خانه
چشمان شهرام گرد شد و گفت
_ تو نوه حشمت خانی؟
_بله
_پس تنها وارث حشمت خان تویی
کتایون شهسواری هم عمته اره
_شمامیشناسیشون ؟
_کم و بیش خوب تعریف کن
_اول ارباب بهجت گفت بیا با ما زندگی کن یه هفته بعد گفت من میخوام بگیرمت
_چرا باهاش مخالفت نکردی؟
_مخالفت کردم اما پناهی نداشتم عمه که فوت شده بود من کسی رو نداشتم
شهرام خیره به چشمانم گفت
_ گریه نکن و اروم باش
با باز شدن در از ترس ایستادم فرهاد با یک شیشه مشروب وارد شد با دیدن شیشه مشروب بغض به گلویم چنگ زد شهرام با حرص بلند شد مقابل فرهاد
ایستادمحکمو قاطع گفت
_ به روح مامان و بابا قسم فرهاد تا حالا هزار بار بهت تذکر دادم این اشغالو نخور سپس شیشه را از شهرام گرفت به زمین کوباند بوی الکل فضای خانه را گرفت شهرام ادامه داد
_ یکبار دیگه ببینم بشنوم خبر بیارن بو ببرم از این نجسی حروم خوردی اسمتو نمیارم بین منو این گناه بین برادرت که همیشه مثل کوه پشتت وایساده و این گناه یکی رو انتخاب کن
فرهاد مکثی کرد دستش را روی صورتش کشید و گفت
_چشم داداش
همه ساکت شدن صدای زنگ تلفن شهرام سکوت مرگبار خانه را شکست گوشیش را در اوردو گفت
جانم / پیش فرهادم/ نه عصبی نیستم/ چشم میام/ ستاره کجا بود این وقت شب حرفهایی میزنی مرجان/نمیاد/نه فرهاد نمیاد کار داره/باشه خداحافظ
گوشی را در جیبش گذاشت و گفت
_ من باید برم
با ترس و لرز و التماس گفتم
_ منم ببر
_شهرام سری تکان داد و گفت
_به زنم بگم تو از کجا اومدی؟
سرم را پایین انداختم شهرام ارام رو به فرهاد گفت
_ فردا میری سهمتو از کارخونه جدا میکنی
فرهاد با اخم گفت
_ چشم
_بی عقلی نکن حرف من بزرگترو گوش کن دیر یا زود ستاره میفهمه نزار حقت پایمال بشه
فرهاد کلافه گفت
_ نمیفهمه من درستش میکنم
#پارت8
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با رفتن شهرام فرهاد با یک پتو و بالش سمت کاناپه ها رفت منم روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم به روستا به
دوستم فاطمه، به محبت های ننه طوبا، یاد عمه کتی افتادم مقرراتی بود و مرموز اما زن منظبتی بود
بغیر از این سال اخر زندگی ش ، همیشه با من سر جنگ و دعوا داشت، قشنگ مشخص بود که مرا دوست ندارد.
صدایش در ذهنم پیچید
جمع کن اتاقتو چقدر شلخته ایی، سرت و بزنند تهتو بزنند لنگه مادرتی
با غیض میگفتم نخیر مامانم شلخته نبود
طوری که انگار از من چندشش میشد میگفت
تو که اصلا اونو ندیدی، من یادمه چقدر شلخته بود.
من با بغض میگفتم خوابشو دیدم
عمه با اخم گفت اگر راست میگی
چه شکلی بود؟
ومن چون حتی یک عکس هم از مادرم ندیده بودم شروع میکردم به تعریف و تمجید های رویایی خودم
یادمه یه بار با گریه گفتم عمه کتی عکس مامانمو بده ببینم
عمه کمی خیره نگاهم کردو گفت
من از اون تحفه عکس ندارم
خیلی دوست داشت به من پیانو یاد بدهد اما من به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت مخالفت میکردم با جیغ می گفتم از پیانو بدم میاد
در افکارم غرق شدم و خوابیدم صبح با صدای خانمی از جا برخاستم بدنم میلرزید از ترس اینکه مبادا ستاره باشه در باز بود و منم بی روسری مانتویم را در اورده بودم و با بلیز یاسی شلوار طوسی ام دراز کشیده بودم
کمی گوش تیز کردم صدای خانمی م
مسن بود اقا فرهاد این شیشه خورده ها چیه ای وای نجسی شکسته اقا فرهاد همه جارو نجس کردی فرهاد گفت چقدر غر میزنی خاله مریم
#پارت9
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
_دستت درد نکنه؛خیلی ممنون یعنی من قورباغه م؟
فرهاد با کلا فگی گفت
_ خاله اول صبحی عصبی م نکن به اندازه کافی من داغونم
_چرا عصبی هستی از سفر اومدی باید سرحال باشی
با صدای زنگ ایفن مریم خانم گفت
_بفرما اینم سورپرایز
سپس شاسی ایفن را زد فرهاد تیز از جایش برخواست و گفت
_ سورپرایز دیگه چیه؟
مریم خانم با خنده گفت
_ الان میاد تو
فرهاد با فریاد گفت
_کی؟
مریم خانم کلافه وار و با خنده گفت _چقدر عجولی صبر کن دیگه
فرهاد شتابان سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت و گفت
_ خفه میشی ها
سپس در را بست و گفت
_کلید کو ؟
قلبم محکم و تند میتپید از ترس نمیدونستم چیکار باید کنم نگاهی به کمد انداختم و در یک ان وارد کمد شدم در را بستم صداهای نامفهومی میشنیدم۰
از زبان فرهاد
مات مونده بودم که الان باید چه غلطی میکردمم با دیدن ستاره دهانم از تعجب وا مونده بود رنگ صورتم پریده بود بدنم هیستریک میلرزید و دوست داشتم گلدان شیشه ایی کنار در اتاق خواب را توی سر این پیر خرفتخورد کنم
نزدیکم امد و گفت
_بیا پسرم اینم کلید حالا کلید اتاق خواب و میخوای چیکار؟ حالا چرا داد میزنی؟
ستاره مرموزانه گفت
_اینجا چه خبره ؟
_تو اتاق خواب چی هست که میخوای درو قفل کنی؟ چرا رنگت پریده؟
دست و پایم شل شد
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ستاره جلو امد و گفت
_ اومدم سورپرایزت کنم مثل اینکه بد موقع امدم
سپس در یک ان در اتاق خواب را باز کرد نفسم را حبس کردم دستانم میلرزید سکوت که طولانی شد ارام چرخیدم کسی در اتاق نبود سرم را گرداندم پس گل جان کو؟
سعی کردم خودم را نبازم نفس راحتی کشیدم و گفتم
_ مگه تو به من شک داری؟بفرما اینم اتاق خواب ۰
ستاره اطراف را بررسی کرد و گفت
_چرا دستات میلرزه؟ چرا رنگت پریده؟
نفسی کشیدم و گفتم
_خاله مریم شیشه مشروبو از اپن انداخت شکست از خواب با ترس بیدار شدم
خاله مریم حق به جانبانه گفت من۰۰۰
_قبل از اینکه این پیر خرفت اوضاع و خرابتر کنه گفتم
_ ول کن دیگه خاله برو چای و دم کن باید برم کارخونه کلی کار دارم
_اخه من
_برو خاله ترو قران برو دارم سکته میکنم
ستاره با بغض گفت
_ اره بایدم سکته کنی معلوم نیست چه غلطی داشتی میکردی که من سر رسیدم از استرس داری میمیری
سپس با قهر خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به انچه نباید میافتاد خورد و گفت
_این روسری مال کیه اینجا اویزونه؟
نفسم بند امد و چشمانم از حدقه بیرون زد خدایا به دادم برس
#پارت10
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با صدای خاله مریم متحیر موندم این _روسری منه ستاره جان
با خودم گفتم چه عجب این خنگ پیر یه کار مثبت هم کرد
اما انگار حس ششم ستاره یه بوهایی برده بود با گریه گفت
_مال شماست مریم جون؟ چرا دروغ میگی ؟
_دروغ نمیگم ستاره روسری منه
_تو اتاق خواب من چیکار میکنه؟
_اومدم اینجا مرتب کنم در اوردم جاموند
_بعد با چی رفتی خونتون
_یکی دیگه تو ساکم داشتم
همه ساکت شدند در دلم نذر میکردم و خدار ا صدا میزدم اما انگار ستاره
بیخیال نمیشد روسری را برداشت کمی ورانداز کرد و انچه نباید میشد شد
یک تار موی طلایی از روسری بیرون کشید و گفت
_ اینم موی شماست مری جون؟
مریم خانم با نا امیدی گفت
_ موی میناست خوب دخترم روسریمو پوشیده بوده لابد
ستاره با جیغ گفت
_ موی مینا رو خودم کوتاه کردم این مویک متر بلنده
و بعد گریه کنان از اتاق خارج شد کیفش را برداشت و دوان دوان حیاط را هم طی کرد و خدارو شکر رفت
روی تخت نشستم و سرم را بالای دستانم گرفتم و با فریاد گفتم
_ بیا بیرون
مریم با ترس گفت
_ بسم اله نصف عمر شدم چته تو بچه امروز
با بازشدن در کمد نگاهی به گل جان انداختم خیس عرق شده بود صورتش مثل گوجه سرخ شده بود
#پارت11
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مریم با ترس به سمت کمد رفت با دیدن گلجان جیغی زد و گفت
_ این کیه دیگه؟
گل جان از کمد خارج شد مریم خانم مات و مبهوت گل جان شده بود
سپس رو به فرهاد گفت
_اقا فرهاد کیه؟
فرهاد سری تکان داد سپس با صدایی گرفته گفت
_ملک عذاب منه فرشته مرگ منه
سرم را پایین انداختم اشکهایم مانند باران سرازیر شد فرهاد دستش را زیرچانه ام گذاشت سرم را بالا اورد و به حالت تنفر خیره در چشمانم گفت
_نکبت دهاتی ابغوره نگیر واسه من الان داری با دمت گردو میشکنی که زدی وبردی و از لای گوسفندها اومدی تهران خانه یه مهندس کارخونه دار ؛اره؟
بغضم را فرو خوردم و به او خیره ماندم جرآت حرف زدن نداشتم.
حتی گناه خودم را هم نمیدانستم. من که خودم را مخفی کردم تا زنش مرا نبیند دیگر دردش با من چه بود؟
سیلی محکم فرهاد مرا به درب کمد کوباند مریم خانم به جای من جیغ زد و گفت
_چرا میزنیش اقا فرهاد ؟
با هق هق در دلم گفتم
_میزنه چون بی شرفه میزنه چون بی ناموسه
فرهاد نزدیکم شد موهایم را در چنگالش گرفت جیغم به اسمان رفت مریم خانم نزدیکمان شد دست فرهاد را گرفت و گفت
_ننه نزنش تروخدا
زندگی منو خراب کرده مریم خانم. همه برنامه ریزی هامو بهم ریخت من الان جواب ستاره رو چی بدم؟
صورتم را کمی ماساژ دادم و ارام و با لرز گفتم
خوب تقصیر من چیه؟ من که نمیخواستم اینطوری بشه؟ شما خودت......
فرهاد با خشم مرا وسط اتاق پرتاب کرد سپس با لگد به ران پایم کوبید و گفت
_ خفه شو هرزه ولگرد ، اینکارها رو کردی که خودتو بندازی گردن من
خاتون میگفت ننتم مثل خودت بوده
با شنیدن حرفش درد پایم فراموش شدو با استرس گفتم
_ شما به من دست درازی کردی پشت مادرمم حرف میزنی؟
فرهاد خواست به طرفم یورش بیاورد که مریم خانم حائل من شد و گفت
_به خدا اگر بزنیش دیگه پامو تو خونت نمیزارم
فرهاد مریم خانم را دور زد و گفت
اومدی زندگی منو بپاشونی و خودت بشی خانم این خونه اره؟ کور خوندی
این را گفت و مشت محکمی به بازویم کوبید از درد چشمانم تار شد دستم را به بازویم گرفتم دستش را برای بار دوم بالا اورد مریم دستش گرفت و گفت
_من که نمیدونم اینجا چه خبره . اما ولش کن پسرم بیا بیرون یکم اروم باش سپس رو به من گفت
_تو هم ساکت باش دختر، میزنه ناقصت میکنه
با گریه گفتم
_من مگه چی گفتم؟
فرهاد با خشم به سمتم حمله ور شد موهایم را در چنگالش گرفت و مرا از اتاق بیرون کشید لحظه خروج از اتاق پایم به پادری گیر کرد و به زمین افتادم اما فرهاد همچنان وحشیانه مرا به دنبال خود میکشید مریم خانم جیغ میزد وبه دنبال ما میدوید دستم را روی سرم گذاشتم فرهاد وسط خانه رهایم کرد موهای بلندم را با دستانم جمع کردم و سرم را بین دستانم گرفتم هق هق میزدم فرهاد لگدی به پهلویم زد و گفت
_ توبا نقشه اومدی زندگی منو خراب کنی اما کور خوندی
سرم را بالا گرفتم و گفتم
_ من اگر همچین قصدی داشتم نمیرفتم تو کمد که زنت منو نبینه
فرهاد دست به موهایم انداخت و بلندم کرد سپس سیلی محکمی به صورتم کوباند نقش بر زمین شدم با شنیدن صدای شهرام نفس راحتی کشیدم
شهرام با فریاد گفت
_ چه غلطی میکنی الدنگ؟
#پارت12
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فرهاد روی کاناپه لم دادو گفت
_زیاد ضر میزنه رو مخمه
سپس سیگاری روشن کرد وروبه من گفت
_از جلوی چشمم گمشو
خواستم حرکت کنم که شهرام گفت _بشین رو کاناپه گلجان
نگاهی به شهرام انداختم و گوشه ایی ارام نشستم روبه مریم خانم گفت
_ برو یه لیوان شربت برای این دختر بیار رنگ تو صورتش نمونده
مریم خانم گفت
_چشم اقا
سپس به سمت اشپزخانه رفت شهرام کنار من روی یک مبل تک نفره نشست و گفت
_این کارها از تو بعیده
فرهاد با کلافگی گفت
_ول کن شهرام تروخدا سخنرانی راه ننداز برام این هرزه باید از این خونه گورشو گم کنه الان ستاره اومد اینجا
شهرام هینی کشید و گفت
_ یا پیغمبر فهمید
مریم خانم یک سینی شربت اورد و سپس تمام ماجرا را مو به مو تعریف کرد
شهرام با تومأنینه گفت
_ به اقای تهرانی زنگ زدم گفتم وام فرهاد اوکی شده از مدارکش فقط قولنامه کارخونه کمه گفت رو چشمم اطاعت میشه چهار دنگ کارخونه مال فرهاده
فرهاد سیگار دیگری روشن کرد و گفت
_چرا چهار دنگ؟
میگه یه دنگ کادوی عروسیشونه
فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت
_ کادو؟
پس هنوز ستاره ندیدش
_نه خدارو شکر پاشو برو ساعت ده محضر اقای عبدالملکی منظرته گفتم تو خودت چند وقته روت نمیشه این مسئله رو عنوان کنی بلند شو نه و نیمه
فرهاد رو به مریم خانم گفت
_یه خواهش ازت بکنم؟
مریم خانم که انگار جا خورده بود گفت
_با منی؟
_بله با شمام
نگاه تنفر امیزی به من کرد وادامه داد
_این زباله رو چند روز ببر خونت تا ببینم چیکار باید باهاش بکنم
شهرام با غیض گفت
_ خیلی بی تربیتی فرهاد
_تو ساکت شو شهرام اینقد طرفداری اینو نکن
شهرام سر تاسفی تکان داد
مریم خانم سرش را پایین انداخت و گفت
_شرمنده م اقا فرهاد من سه تاپسر عذب دارم خونه پسرهامم که میشناسی نامردن
بغضی کرد چانه لرزاند و گفت
_ اگر مرد بودند مادرشون نمیومد کلفتی
#پارت13
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فرهاد سیگارش را خاموش کرد و گفت
_این چه حرفیه خاله اینجا خونه خودته
شهرام گفت
_ستاره قهر کرده اخلاقشم که میدونی حالا حالاها اشتی بکن نیست گل جان صلاح نیست جایی بره درستش اینه همینجا باشه
فرهاد فکری کرد چشمانش را ریز کرد و گفت
_ چرا؟
_حالا بهت میگم تو پاشو برو
کمی فکر کرد و گفت
_ منم باهات میام
*از زبان فرهاد*
با حس کنجکاوی از جا برخواستم و به اتاق کارم رفتم شهرام هم به دنبالم امد در اتاق را بست وگفت
_تو چرا اینقدر احمقی؟
هاج و واج نگاهش کردم ادامه داد
_نمیفهمی؟ یا خودتو زدی به نفهمی ؟
_تو به این دختر تجاوز کردی
از شرم سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد
_ کتکش هم زدی حالا میگی برو؟ اومدیم و رفت زنگ زد به یکی از اقوامش ماجرا رو گفت میخوای چیکار کنی؟
چشمانم گرد شد حق با شهرام بود
ارام گفت
_ همین مریم که خودشو میزنه به سادگی اگر یک کلمه بهش بگه خاک برسرت چرا خودتو قایم کردی ؟ میزاشتی زنش بفهمه به درک فرهاد این دختره ساده س از جلو چشمت بره کار یادش میدن بیچاره میشی
شهرام مکثی کردو گفت
_سادس اما پولداره
چشمانم ریز شدو گفت
_ چه پولی؟
دیشب داشت برام حرف میزد میگفت _نوه ی حشمت شهسواریه
تمام صورتم از تعجب برانگیخت و گفتم _چی؟
_میگفت مادرش سر زا رفته باباش شش سالش بوده مرده خواهر برادر نداره فقط یه عمه داشته مجرد بوده با اون زندگی میکرده الان عمه هم مرده میشه تنها وارث
سرم را پایین انداختم شهرام گفت
_زود پاشو کیفتو ور دار بریم