May 11
سلام لازم به ذکر است که رمان شقایق و پراز خالی فقط یک چهارم ان درکانال موجود است و شما باید برای خواندن ادامه ان هزینه پرداخت کنید
اما رمان خانه کاغذی و عسل تا انتها در کانال رایگان پارت گذاری میشود
پارت اول رمان پرازخالی👇👇👇
https://eitaa.com/asal44/14619
پارت اول رمان شقایق👇👇👇
https://eitaa.com/asal44/33258
پارت اول رمان خانه کاغذی👇👇👇
https://eitaa.com/asal44/54754
پارت اول رمان عسل👇👇👇
https://eitaa.com/asal44/57799
May 11
#پارت301
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اره بهزاد منو ول کرد و رفت . چون نمیتونست جلوی خانوادش وایسه. مادرش گفته بود اگر این زن و بگیری خودمو اتیش میزنم. باباش تو جریان این مسائلی که باهم داشتیم سکته کرد یه طرف بدنش لمس شد. خواهر برادرهاش همه دوره اش کردن که تو باعث سکته بابایی اونم منو ول کرد. از این طرف هم پدرم و داداش هام هر روز به هر مسئله ایی منو میزدن و دعوا راه می انداختن که تو ابرو حیثیت مارو بردی. یه بار با پنهان کاری و حرف نزدن از مشکلات رندگیت طلاقت دادن. اینبار هم دوباره با دروغ و پنهان کاری پست دادن . تو ابروی مارو بردی ما جلوی فامیل نمیتونیم سر بلند کنیم. اگر اون نمیخواستت چرا اون جشن و گرفتی که همه بفهمن داری نامزد میکنی . یه عمه هم داشتیم که هر دقیقه زیر گوش بابام میخوند نازنین رفته صیغه پسره شده اونم هرکار دلش خواسته باهاش کرده و حالا ولش کرده ما بی حیثیت شدیم.
لبم را گزیدم و گفتم
چه شرایط سختی داشتی.
سخت ترش این بود که یک ماه بعد ازاینکه بهزاد ولم کرد تو اونهمه فشار زندگی و مسائل لاینحل و جنگ و دعوایی که تو خونمون بود فهمیدم باردارم.
هینی کشیدم و گفتم
به اقا بهزاد گفتی؟
ارتباطی باهاش نداشتم. منو حبس کرده بودن تو خونه بدون گوشی نمیزاشتن جایی برم. فقط کوهیارو می اوردن من میدیدم و میبردن .
به مادرت یا به خواهرت گفتی بارداری؟
جرات نداشتم. همونطوری هم باعث ننگ شده بودم اگر میفهمیدن حامله م که میکشتنم.
پس چیکار کردی؟
اشک در چشمانش جمع شدو گفت
باورت میشه که بگم امید داشتم زیر کتک های بابام و داداشهام بچه سقط بشه تا نفهمن ؟
سقط شد؟
سقط شد ولی اونموقع نه موند قشنگ ابروی منو که برد سقط شد.چهارماه گذشت شکمم یواش یواش بالا اومد من با لباس گشاد پوشیدن و جلو چشم نیامدن سعی داشتم مسئله رو مخفی کنم که مادر زن داداشم از شهرستان اومد خونمون مهمونی . از شانس بد من جوانی هاش قابله بود. تا نگاه من کرد گفت این دختر بارداره.
مادرم و خواهرم تازه متوجه شکم من شدن و دوباره جنگ راه افتاد. رفتن سراغ بهزاد . پدرو مادر بهزاد یه جنگ راه انداختن که شما این کلک و زدید دخترتونو بندازید به ما والا اونموقع که ماهش کم بود میگفتید میبردیم سقط میکردیم. واسه بهزاد هم رفته بودن دختر همسایه رو نشون کرده بودند.
برخاستم و باسینی چای به اشپزخانه رفتم دوعدد چای ریختم و بازگشتم نازنین گفت
خلاصه سرت و درد نیارم. قرارمون این شد که من و بهزاد باهم زندگی کنیم اون دختره رو هم رد کردن رفت . ما که رفتیم سرخانه زندگیمون و باهم خوب شدیم تصمیم گرفتیم بریم شمال . تو راه چپ کردیم بچه سقط شد.
بچه که سقط شد مادرشوهرم دوباره شروع کرد که اینو طلاق بده
عقد بودید؟
اره وقتی اومدن منو بردن با اصرار بابام منو عقد کردن اونها که میگفتن خودمون صیغه بخونیم . حتی محضر هم نریم.
سکوت کرد و گفت
این ماجرا دوسال طول کشید. تا اخر بهزاد گفت قید کوهیار و بزن بریم زندگی کنیم. منم به ناچار قید کوهیارو زدم و دارم زندگی میکنم.
وقتی میری کوهیارو ببینی اقا بهزاد نمیدونه؟
نیما کوهیارو میاره خونه مادرم منم میرم اونجا یه ربع بچمو میبینم و برمیگردم. اونم باید شرایط جور باشه
چه شرایطی؟
#پارت302
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بابام و داداشهام به من گفتن دیگه حق نداری اسم مارو بیاری من یه موقع که اونها نباشن مخفیانه میرم بچه رو میبینم میام.
اهی کشیدو گفت
کلا ماجرادارم من . از اونطرف بابام و داداشم از اینطرف با بهزاد میجنگم از اونطرف اون زنه با نیما میجنگه خلاصه من اینقدر پیگیری میکنم که بتونم ماهی یه ربع بچمو ببینم
الان کوهیار چند سالشه ؟
پنج سالشه . سال اینده میره پیش دبستانی
نامادریش باهاش خوبه؟
نمیدونم. من ارتباطی با اونها ندارم که بدونم.ولی نیما رابطه اش با تهمینه خوب نیست
چرا؟
خندیدو گفت
یکی دوماه پیش که داشتم در مورد کوهیار باهاش حرف میزدم گفت تو طلاقتو بگیر منم اینو طلاق بدم باهم زندگی کنیم.
متعجب گفتم
واقعا؟
دوری از بچه اینقدر سخته که اگر یک درصد میتونستم بهش اعتماد کنم اینکارو میکردم.
متعجب گفتم
پس اقا بهزاد چی؟
بچه نداری که بفهمی دوست داشتن یعنی چی. یه موقع ها میاد پیشم سرما خورده یا دست و پاش جای خراشه تا دفعه بعد که ببینمش خواب و خوراک ندارم.
هرشب وقتی میخوام برم خونه از مسیر خونه اونها رد میشم که احیانا بتونم از دور ببینمش .
خوب بااقا بهزاد صحبت کن راضیش کن کوهیار و هفته ایی یکبار ببر خونه ت
مشکل همینجاست که بهزاد اصلا قبول نمیکنه. حتی مزون هم غدقن کرده که بیاد
#پارت303
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مثلا اگر بیاد مزون از کجا میفهمه؟
مغازه بهزاد روبروی مزونه
اگر گوش ندی چیکار میخواد کنه؟
خندیدو گفت
تو اگر حرف امیر اقارو گوش ندی و کاربگیری تو خونه انجام بدی امیر اقا چیکار میکنه؟
من با تو فرق دارم نازنین. تو شغل داری. تو پول داری از چی میترسی؟
انگار فراموش کرده بودم که نباید با کسی دردو دل کنم اگر به گوش امیر برسد تکه پاره م میکند گفتم
من اگر شغل داشتم و پول داشتم عمرا اگر زن امیر میشدم همه ش از ناچاریه . چون جا و مکان نداشتم. چون یه تکه نون نبود بخورم. چون یه شب نتونستم تو خیابون بخوابم.
متوجه حرفهایم شدم لبم را گزیدم و گفتم
تروخدا امیر نفهمه من اینهارو گفتم
خیالت راحت باشه فروغ نترس. من دهن لق نیستم.
سکوت کردم. نازنین گفت
امیر اقا ادم خوبیه بهزاد باهرکدام دوستاش میگه جایی میرم من نگران میشم بجز امیر اقا . چون نه اهل مواد. و مشروب و این حرفهاست نه خدایی ناکرده خانم بازی و این کثافت کاری ها
سرتکان دادم. نازنین گفت
تو خونه دلت نمیگیره؟ بریم تو باغ یکم قدم بزنیم؟
لبهایم را بهم فشردم نمیشد که به او بگویم امیر اینکار را ممنوع کرده. جلوی روی او هم نمیتوانستم به امیر زنگ بزنم و اجازه بگیرم.
نازنین برخاست و گفت
پاشو بریم.
سپس شالش را مرتب کرد و لای در رفت. من هم به ناچار پالتو و شالم را پوشیدم و گفتم
همینجا تو ایوون باشیم اخه اونطرف بچه ها هستن.
#پارت304
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی که نشستیم. مهیار از ان سوی باغ امد. سلام کرد و سرجایش ایستاد نازنین ارام گفت
کیه؟
من هم ارام گفتم
نگهبان
نازنین نفس پرصدایی کشیدو گفت
بگو بره اونطرف ادم معذب میشه. نگهبانی از چی داره میده؟
خندیدم و گفتم
نمیدونم
بگو بره
ولش کن ایستاده چیکارش داری؟ پشتش به ماست.
کمی مکث کردم. از اینکه امیر بگوید چرا به حیاط رفتی میترسیدم برای همین گفتم
خیلی سرده بیا بریم تو
نه سرد نیست هواخوبه
من دارم میلرزم
برخاست و گفت
پاشو بریم. تو .
داخل خانه شدیم.کمی بعد بهزاد و امیر هم امدند. به اتاق خواب رفت.
من همچنان در اشپزخانه بودم. به دنبالش به اتاق خواب رفتم و گفتم
امیر
تی شرتش را مرتب کرد و گفت
بله
من نمیخواستم اینکارو کنم ولی باور کن تو شرایطی گیر افتادم که نمیدونستم باید چیکار کنم؟
از گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت
چیکار کردی؟
دستانم را بهم مالیدم و گفتم
نازنین گفت تو خونه دلم گرفته بریم تو حیاط
مکث کردم امیر همچنان مرااز گوشه چشم نگاه میکرد من گفتم
چون تو گفته بودی نرو من نمیخواستم برم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم؟ دنبالش رفتم تو بهار خواب نشستیم یکم بعد گفتم سردمه اوردمش تو
خوب الان مشکلت چیه؟
اخه تو گفته بودی تو حیاط نرو با خودم گفتم الان بیای بفهمی ناراحت میشی که چرا حرفتو گوش ندادم.
پوزخندی زدو گفت
واسه تو که کاری نداره با کوچکترین اعتراض من هرچی از دهنت در میاد بگو که خالی بشی . اعتراض من ناراحتت میکنه؟
به طرفش رفتم و گفتم
امیر...
ابرو بالا دادو گفت
تو اگر. من برات ارزش داشتم جلوی خدمتکار خونه م سکه یه پولم نمیکردی
فکری کردم و گفتم
من تورو سکه یه پول کردم؟
به نظرت با حرفهایی که جلو اعظم خانم زدی چیکار کردی؟
تو اگر اعظم خانم برات مطرحه چرا جلو اون با من این رفتارها را میکنی؟
اولا الان مهمون تو خونمونه نمیخوام بحث کنم باهات البته اگر تو قصد سو استفاده از شرایط را نداری. در ثانی بگذار بهت بگم که بدونی من فهمیدم یه وقت هوا ورت نداره که خیلی زرنگی . من متوجه شدم اعظم خانم بهت گفته من دوربین خونه رو با گوشی نگاه میکنم. تو نه دست به گوشی من زدی و نه حدس زدی. علت لاپوشونی صبحت هم این بود که اعظم خانم گردن نگیره دستت رو بشه . داری واسه خودت تیم درست میکنی؟
عجب ادم زرنگی مقابلم بود چشمانم گرد شد و گفتم
تیم؟
اره. داری تیم تشکیل میدی که جلو من قد علم کنی؟ اعظم خانم و مثلا نمک گیر میکنی که من خودمو به اب و اتیش زدم تو اخراج نشی که از این به بعد اعظم خانم تو مشتت باشه اره؟ کور خوندی این راهها که داری میری و من قبل تو رفتم.
شالم را کمی جلو کشیدو گفت
اولا شالتو درست بپوش یه تار موت نباید بیرون باشه . دوما جوجه رنگی حالا ها مونده که تو بتونی منو دور بزنی . عوض اینکه دنبال جبهه درست کردن باشی و بخوای واسه خودت ارتش جمع کنی رو راست دل به دل من بده تا دنیارو به پات بریزم.
#پارت305
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به امیر خیره خیره نگاه کردم و او گفت
من با تو قصد جنگ ندارم والا به ثانیه کاری باهات میکنم که من نبودمم جرات نکنی خلاف رفتار کنی. حتی تو افکارتم نتونی به این فکر کنی که منو بپیچونی . تو به من گفتی یکم فرصت بده من تورو بپذیرم منم اون فرصت و بهت دادم اگر پذیرفتی که هیچ . اگر نپذیری مجبور میشم خودمو بهت بپذیرونم.
متوجه حرفهایش نمیشدم. اما این تیز هوشی اش ستودنی بود.
پوزخندی زدو گفت
ولی خوشم اومد ازت. بچه زرنگی کاری با اعظم خانم کردی که اومد تو جبهه تو . اما من ارتش یک نفره م . دنبال جنگیدن با من نباش زمین میخوری
سری تکان دادم و گفتم
من که نمیفهمم چی میگی به هرحال این حیاط رفتن من و رو حساب اینکه نخواستم حرف گوش کنم نگذار من نمیدونستم باید چیکار کنم.
خندیدو گفت
ازت خوشم اومد. روز اول که اومده بودی اینجا هیچی بارت نبود اینکه زیر دست من در کوتاه ترین زمان اینقدر پیشرفت داشتی که فهمیدی چیکار کنی که برنده بشی واقعا احسنت داره.
دستی به موهایش کشیدو گفت
هم زرنگی هم باهوشی و هم نترس. من انتظار فرمانبرداری و ازت داشتم اما بهم ثابت کردی که تو خودت فرمانروایی.
جلو امد توی صورتم خم شدو گفت
چند ساله که من در به در یکی مثل توام . بیفته تو زیر دست های من تا ببینم ادم فروش های دورو برم کیان.
از او یک قدم فاصله گرفتم امیر گفت
تو با همین فرمون برو جلو منم ادای بیچاره هارو در میارم. میخوام یه تکون به زندگیم بدم ببینم کدومشون شل وایساده بیفته
من نمیفهمم چی میگی؟
قهقهه ایی زدو گفت
تو نمیفهمی؟ تو یه مار هفت خطی هستی که حرفهای بعدی منم میدونی چیه .
تا میتونی واسه خودت نیرو جمع کن .
در را گشود و گفت
بفرما بیرون مهمون داریم
#پارت306
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لب پایینم را داخل دهانم بردم و شروع به جویدن نمودم . امیر مرا به بیرون هدایت کرد. بهزاد و نازنین سرگرم صحبت بودند.با ورود ما ساکت شدند. امیر ان ها را به بیرون فراخواند همه دورهم سرمیز جمع شدیم. دلم برای فرزانه میسوخت. عجب ادم بیچاره ایی بود مشکلاتی لاینحل داشت که هرچه فکر میکردی راهی نمیافتی.
شب خوبی بود بعد از اینهمه تنش و استرس شبی ارام در کنار بهزاد و نازنین. ساعت نزدیک ۱۲ بود که بهزاد گفت
یه پیشنهاد میدم کسی نه نمیاره ها
امیر گفت
چی میخوای بگی؟ داستان نسازی ها من کارو زندگی دارم.
اتفاقا کسی نه نمیگه دقیقا منظورم تویی . پاشید جمع کنید بریم شمال
نگاهی به امیر انداختم به بهزاد خیره ماندو گفت
من مشکلی ندارم. بریم
نازنین گفت
مزون و چی کار کنم؟
بهزاد دستش را بالا اورد و گفت
تعطیل. مزون و تعطیل کن بریمشمال .
بلافاصله امیر گوشی اش را برداشت از زیر چشم تحت نظرش داشتم
بچه ها رو اماده کن. امیر حسین و بفرست بره ماشین و بیاره .
نازنین گفت
فقط فردا شب میمونیم ها از الان دارم میگم من مشتری دارم.
باشه بابا ابرومونو بردی. من گشنه موندم لنگم تو کار کنی.
امیر خندید.بهزاد اشاره ایی به من کردو گفت
خانم امیر و ببین بی دغدغه هی و حاضرو اماده
امیر لبخند رضایت بخشی زدو برخاست به دنبال او من هم بلند شدم. به اتاق خواب رفتم. به دنبالم امدو گفت
هیچی نمیخواد برداری. لباس بپوش بریم.
لباس برندارم؟
نه یه ویلا دارم سمت تالش میریم اونجا . الان میسپرم به خانم سرایدار بره برات لباس بگیره تو کمد بگذاره
خوب بگذار بردارم دیگه اینهمه لباس اینجا
نه من به اینها گفتم خیلی وقته ازدواج کردم اینطوری تابلو میشه دروغ گفتم.
پالتویم را پوشیدم. امیر کت پشمی ایی از داخل کمد در اورد و گفت
یه خواهش ازت کنم؟
متعجب گفتم
چی؟
جلوی بهزاد یه جور وانمود کن که رابطمون خوبه
به امیر خیره ماندم و او گفت
هرچی که یه مرد در طول روز از زنش دوستت دارم میشنوه من ازتو دوستت ندارم و ازت بدم میاد میشنوم اما جلوی اینها ابرو داری کن نمیخواد بگی دوسم داری فقط اینقدر سرد رفتار نکن
چهره م را مشمئز کردم و گفتم
با کارهایی که میکنی انتظار دوست داشتن هم داری؟ خودت اگر یکی ببرت بندازت جلوی سگ چه احساسی نسبت بهش پیدا میکنی
سر تایید تکان دادو گفت
یه حقیقتی رو میخوام بهت بگم
کنجکاو گفتم
چه حقیقتی؟
الان وقت نیست برسیم شمال بهت میگم
حس کنجکاوی م گل کرد دلم مبخواست همین حالا پاسخم را بدهد امیر گفت
تو رانندگی بلدی؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
اموزشگاه رفتم با ماشین سینا هم تمرین کردم ولی با ماشین اتومات بلد نیستم.
سرتایید تکان داد.
به دنبالش از اتاق خارج شدم دلم میخواست بدانم راجع به چه چیزی میخواهد صحبت کند. سوار ماشین شدیم و به دنبال بهزاد راهی شدیم کمی که رفتیم امیرموبایلش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
الو مصطفی کجایی؟ ....لوکیشن میفرستم زود باشید...
#پارت307
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با صدای امیر از خواب بیدار شدم.
فروغ
چشم باز کردم امیر گفت
پاشو رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم . داخل حیاط ویلا بودیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم
اینجا کجاست؟
رسیدیم
اخه با ویلا قبلی فرق داره
رامسر فعلا نمیریم. تالشیم.
اطراف را نگاه کردم حیاط کوچکی که دو ماشین در ان جا شده بود. و خانه ایی مقابلمان قرار داشت. از ماشین پیاده شدم از سرما لرزیدم امیر گفت
برو تو سردت نشه
خانمی میانسال جلو امد و با لهجه شمالی گفت
سلام امیر خان خوش اومدی
سلام اشرف خانم ممنونم
در عجب ماندم که امیر پاسخ سلام اورا میدهد. امیر ادامه داد
اتاق گرمه ؟
بله گرم گرمه خیالتون راحت
رو به من به گرمی گفت
سلام دخترم خوبی؟ مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشی
لبخند زدم و گفتم
ممنون
امیر ارام گفت
اشرف خانم پیش مهمونهام یه جور حرف بزن انگار فروغ و از قبل میشناسی
اشرف خندیدو گفت
امیر خان دفعه اولته با خانم میای ها سابقه نداره
امیر هم خندیدو گفت
تازه زن گرفتم ولی به دوستام گفتم خیلی وقته.
حواسم هست پسرم برید تو سردتون نشه
بهزاد و نازنین جلو امدند و با او سلام علیک کردند وارد ویلا شدیم سالن بزرگی بود که چهار فرش دوازده متری در ان پهن بد و بک کاناپه معمولی گوشه اش قرار داشت شومینه در حال سوختن بود و صدایش ادم را گرم میکرد.
#پارت308
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر اتاقی را که کنار اشپزخانه بود به بهزاد نشان دادو گفت
برید استراحت کنبد
دست مراهم گرفت به اتاق انتهای سالن برد مانتویم را در اوردم و روی تخت دراز کشیدم امیر در کمد را باز کرد تی شرت و شلوار راحتی اش را دراورد . پشتم را به او کردم و سرم را زیر پتویم بردم. کمی بعد کنارم دراز کشید رویم را به سقف کردم و ارام گفتم
امیر
باصدایی خواب الود گفت
جانم
چی میخواستی بهم بگی
حالا بخواب شاید ناراحت بشی خواب از سرت بپره
مضطرب شدم و گفتم
نه بگو
به طرفم چرخید من هم به سوی او چرخیدم امیر گفت
نمیدونم چطوری بهت بگم و از کجا شروع کنم راستش من با یه خانمی دوستم که خیلی دوسش دارم.
اخم کردم و گفتم
چی؟
قضیه برمیگرده به پنج سال پیش یعنی دوستی ما قدیمیه
پس واسه چی منو گرفتی؟
اخه اون گفت من قصد ازدواج باهات و ندارم و هزار تا داستان درست کرد
یعنی چی امیر؟
با من ازدواج نمیکنه. منم خیلی دوسش دارم.
اونو دوست. داری واسه چی منو گرفتی؟ مگه من و زندگیم مسخره تو بودیم؟ تویی که دلت جای دیگه ست واسه چی ازدواج کردی؟
اون مسئله برمیگرده به قبل یعنی ما باهم توافق کردیم و شرایط طوری شد که نتونیم باهم زندگی کنیم. منم دیدم دیگه چاره ایی نیست راهی جز گرفتن تو ندارم
مامانم پیشنهاد داد بریم فروغ و بگیریم منم تو بلاتکلیفی موندم و قبول کردم.
اینکارت اخر نامردیه خوب میرفتی همونو میگرفتی چرا اومدی سراغ من؟
خواستم بگیرمش اون قبول. نکرد.
من زاپاسم امیر؟
#پارت309
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از او رو گرداندم امیرنفس پرصدایی کشیدو گفت
بعد از اینکه عقد شدیم بهم زنگ زد گفت بیا ببینمت منم رفتم
به او پشت کردم و گفتم
ساکت شو نمیخوام بقیشو بشنوم.
خندیدو گفت
چی شد بهت برخورد؟ الان میتوتی یکم حس منو نسبت به شرایطی که برام ایجاد کردی درک کنی؟
به طرفش چرخیدم و به او نگاه کردم امیر ابروی بالا دادو گفت
از این به بعد هروقت کبودی های بدنت و دیدی و یادت اومد بردم بندازمت پیش الکس فکر کن شرایط برعکس بوده. تو اومدی به من گفتی من باهر شرایطی که تاحالا داشتی و هرکار کردی بازم میخوامت و دوستت دارم.
اما من یه عشق قدیمی دارم که نمیتونم ازش بگذرم. میخوام همزمان هم تورو داشته باشم هم اونو
فقط به او نگاه میکردم.هیچ پاسخی نداشتم که بدهم. ارام به سرشانه م زدو گفت
بقول قدیمی ها یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم. اینم جواب این حرفت که میگی با کارهایی که باهام کردی.انتظار داری من دوستت داشته باشم. اول نگاه کن ببین چه شرایطی برام ساختی و باهام چیکار کردی بعد ازم ناراحت باش. برای یه مرد خیلی سخته که چنین اشتباهی و از زنش بپذیره و ببخشه.
مکثی کردو گفت
زدن همیشه یه رفتار فیزیکی نیست که تو به روح و روان و غیرت و شرف من زدی
سپس چشمانش را بست. دلم میخواست بالشت را روی صوزتش بگذارم و همینجا خفه ش کنم.
صبح با صدای تلفن امیر بیدار شدم. کنارم نبود. نگاهی به صفحه تلفنش انداختم نوشته بود
مامان
ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم عمه
سلام فروغ جان خوبی؟
ارتباط زا روی پخش گذاشتم تا تلفن به دست نباشم و گفتم
مرسی عمه تو خوبی؟
ممنون . ببخش بد موقع زنگ زدم خوابیدید؟
نه عزیز. این چه حرفیه ؟
ساعت یازدهه فکر نمیکردم خوابیده باشید.
من خوابم عمه امیر نیست؟
کجاست؟
نمیدونم.
عمه خندیدو گفت
پس تو بیدار نمیشی شوهرت و راهی کنی؟
#پارت310
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من هم خندیدم و گفتم
ما شمالیم عمه
افرین چه کار خوبی میکنید که سفر میرید تا میتونی شوهرت و تو مشتت نگه دار. من نمیخوام بگم امیر از تو سره نه بد برداشت نکن. تو هم خانمی و هم خوشگل و خوش اندام ولی مردی به موقعیت امیر و باید خیلی حواست بهش باشه. هم پول داره هم تیپ و قیافه داره بگیر تو مشتت کسی از دستت درش نیاره .
نفس پرصدایی کشیدم عمه گفت
نگاه به اخلاق تندش نکن بخدا خیلی تورو دوست داره . من مادرشم میفهمم چقدر بهت علاقه منده تو هم قربون صدقه ش برو به خودت جذبش کن .
چشم
الان ارتباطتون چطوره باهم؟
خدارو شکر خوبیم.
باهاش صحبت کن از رفتن به مسابقه منصرفش کن. اون مسابقات خیلی خطرناکه . من میگم گوش نمیده لااقل تو بگو شاید حرف تورو گوش داد
چشم
سن امیر بالاست . سی و هفت هشت سالشه همین الان هم دیر شده زودتر بچه دارشو . بچه به خونه گرمی میده. بچه باعث میشه ارتباط زن و شوهر باهم خوب بشه
بدنبال سکوت من گفت
الان کجاست؟
نمیدونم.
صدای امیر از نزدیکم امد
اینجام
چرخیدم گوشه اتاق روی کاناپه نشسته بود شکه شدم. برخاستم و گفتم
تو اینجایی؟ چرا هیچی نمیگی ؟
امیر گفت
گوشی و بده
حرفهایی که زده بودم را مرور کردم. خدارا شکر چیزی نگفته بودم. امیر گوشی را گرفت و گفت
پاشو مهمونهامون الان بیدار میشن.
برخاستم. به سرویس داخل اتاق رفتم . ا
هدایت شده از خانه کاغذی
#پارت311
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی بعد از سرویس خارج شدم امیر گفت
اشرف خانم هم صبحانه را اماده کرده هم یه سری رخت و لباس برات خریده. اورد گذاشت توی کمد. اگر چیزی کم بود بگو بریم بخریم.
نازنین و اقا بهزاد بیدارن؟
اره ،من رفتم تمرین کردم برگشتم دیدم بیدارن. فقط تو خوابی
خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. به بهزاد و نازنین صبح بخیر گفتم همه سرمیز صبحانه نشستیم. نازنین کمی بعد گفت
فروغ جان موافقی بریم بیرون یه دور زنونه بزنیم ؟
خیلی دلم میخواست قبول کنم اما میدانستم امیر موافقت نمیکند برای همین گفتم
همه باهم بریم که بهتره
امیر از حرفم استقبال کردو گفت
منم موافقم که همگی بریم.
از سرمیز برخاستیم . همه باهم سوار بر ماشین امیر از ویلا خارج شدیم. دفعه قبل با اتفاقاتی که افتاد من استرس داشتم که نکند باز ان اتفاقات بیفتد.
بهزاد و نازنین در گوش هم پچ پچ میکردند. جنگل های گیسوم را رد کردیم و به دریا رسیدیم.
از ماشین که پیاده شدیم رو به امیر گفتم
اخه زمستون چه کنار اب اومدنی ؟ هوا سرده من دارم میلرزم.
الان میریم تو الاچیق میشینیم.
بهزادو نازنین جلوتر و ما پشتشان میرفتیم ارام به امیر گفتم
اتفاقی که سری پیش افتاد
اشاره کرد که ادامه ندهم. زیر لب گفتم
من استرس دارم.
هیچی نمیشه.
وارد الاچیق که شدیم صدای دزدگیر ماشین امیر در امد نگاهش را به انجا گرداند و گفت
کیه کنار ماشین
امیر با سرعت به طرف ماشین رفت بهزاد هم بدنبالش دوید .
#پارت312
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نازنین هم به سرویس رفت من هم مقابل الاچیق ایستاده بودم که دستی از پشت دهانم را گرفت و مرا به سرعت به طرف پشت الاچیق ها کشید هرچه تقلا میکردم توان مقابله با او را نداشتم.
ناخنهایم را توی دستش که مقابل دهانم بود فرو کردم و شروع به دست و پا زدن نمودم. از ترس قلبم درحال لرزیدن بود. که صدای مصطفی قوت قلبم شد.
ولش کن حرومزاده
با ان مرد من هم چرخیدم مصطفی به او حمله کرد و او در این حملات همچنان سعی داشت مرا رها نکند. ان ها دو نفر شدند .و مصطفی در حال شکستن خورد بود که ان یکی گفت
ولش کن داره برمیگرده
مرا رها کردو من نقش زمین شدم. مردک خواست بدود و از انجا برود که من همانطور که روی زمین افتاده بودم پایش را گرفتم کمی تقلا کرد و اوهم افتاد. مصطفی با هزار زحمت از جایش برخواست از بینی و دهانش خون اویزان بود همانطور لنگ لنگان به سراغ کسی که من انداخته بودمش رفت که امیر رسیدو هاج و واج گفت
چی شده؟
با جیغ و گریه و ترس رو به امیر گفت
این میخواست منو ببره
امیر با چشمان گرد شده به طرف او رفت یقه اش را گرفت .و او را زیر باران مشت و لگد خود انداخت که مصطفی گفت
نزنش امیر خان زنگ میزنم پلیس
بهزاد که هاج و واج مانده بود گفت
نازنین کجاست؟
رفت سرویس
مصطفی اورا که رمقی برایش نمانده بود نگه داشت امیر به طرفم امد دستش را به سمتم دراز کرد. و مرا از زمین بلند کردو گفت
سالمی؟
با گریه گفتم
چرا منو ول کردی رفتی ؟ به خاطر ماشینت؟
خیلی خوب هیچی نگو الان درست میشه
اینها دوتا بودن یکیشون فرار کرد.
مصطفی تلفنش را قطع کردو رو به امیر گفت
اینم میخواست فرار کنه خانمت پاشو گرفت افتاد زمین من نگهش داشتم.
نگاهی به دستم انداختم انگشتری که امیر در ماشین عروس به من داده بود شکسته بود. و پروانه هایش نبود.
امیر رو به مصطفی به تندی گفت
بچه ها کدوم گوری ان؟
مصطفی با بی گناهی گفت
شما گفتی فقط خودت بیا بچه ها بمونن مراقب خونه باشن. من تا نیمه های راه دنبالت اومدم یدفعه برگشتم دیدم خانم ها نیستن اومدم ببینم کجا رفته دیدم داره میبرش
#پارت313
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روی زمین نشستم امیر گفت
چی شده؟
شروع به گشتن کردم و گفتم
پروانه های انگشترم کنده شده
فدای سرت بلند شو
الان پیداش میکنم.
تکه شکسته اش را از روی زمین برداشتم صدای لرزان ان پسرک امد
تورو خدا منو ول کن برم. من زن و بچه دارم.
امیر گفت
زن و بچه داری داشتی زن منو میبردی؟
اقا من غلط کردم گه خوردم. هرکار بخوای برات میکنم من فراری م اگر بگیرنم اعدامم میکنن بخدا از نداری و ناچاری اینکارو کردم .
ادم کی هستی؟
نمیدونم اسمش چیه. دویست ملیون پول به من داد گفت برو خانمش و برام بیار دویست تومن دیگه هم بهت میدم. من زن و بچه دارم بخاطر ....
امیر باشتاب به طرف او رفت و گفت
ببند دهنتو بی ناموس
مصطفی سدراهش شد و گفت
الان پلیس میاد
مردک به گریه افتادو گفت
اقا توروخدا ولم کن پلیس منو ببره من اعدامی م فراری م تورو خدا بگذار برم.
لجنی مثل تو لیاقت زندگی کردن نداره
به زن و بچه هام رحم کن
هرکار کرده بودی ولت میکردم جز اینکه روناموسم دست گذاشتی
دلم برای او سوخت . به امیر گفتم
حالا که نتونست....
نگاه تند امیر مرا ساکت کرد . با دلسوزی به او نگاه کردم مردک رو به من گفت
ابجی من یه ادم بدبختم. بچه هام اواره و دربه در بودن پول و بردم براشون خونه اجاره کردم.
امیر خواست اورا بزند مصطفی مانعش شدو گفت
ولش کن پلیس داره میاد.
ادم کی هستی؟
میگم من نمیشناسمش اومد به من گفت اینکارو میکنی؟ منم قبول کردم.
همینطوری ندیده و نشناخته قبول کردی؟
مصطفی گفت
چه شکلی بود؟
قدبلندبود جلوی موهاش ریخته بود یه سبیل تکی داشت
مصطفی لگدی به زانویش زدو گفت
اسمش چی بود؟
ناله ایی کردو گفت
بخدا نمیدونم.
امیر از اورو برگرداندو گفت
خفه شو . حوصله دروغ شنیدن ندارم.
نمیدونم باور کن نمیدونم به پیر نمیدونم به پیغمبر نمیدونم.
اگاهی ازت اعتراف میگیره.
#پارت314
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ان مرد گفت
اگر اسمشو بگم میگذاری برم؟
امیر به طرفش چرخیدو گفت
نه نمیزارم بری . تورو تحویل قانون میدم چون به خاطر پول بیناموسی میکنی . اگر رفیق من نرسیده بود میخواستی به خاطر چهارصد تومن چیکار کنی؟ زن منو ببری؟ اگر ولت کنم بری . میری کار بدتر میکنی تو لیاقتت اعدامه چون ذات و وجود نداری.
با گریه و التماس گفت
بخدا دیگه نمیکنم. من غلط کنم دیگه اینکارهارو کنم.
اما اگر اسمشو بهم بگی قول میدم اعدامت که کردند هوای زن و بچه ت و داشته باشم.
از مرام امیر خوشم امد هرچند در حق من نامردی و بیرحمی زیاد کرده بود اما مردانگی اش در این کار جذاب بود.
به امیر خیره ماند مصطفی گفت
پلیس داره میاد.
امیر گفت
اسمشو بگو تا زنده م ماهانه یه پولی به حسابشون میریزم.
نگاهی به پلیس انداخت و گفت
اسمشو نمیدونم اما روی دستش یه خالکوبی داشت. روی بازوشم یه جای سوختگی
مصطفی و امیر بهم نگاه کردند. مصطفی گفت
تو بازوشو از کجا دیدی؟
من ندیدم اون که باهام بود و فرار کرد تو استخر دیده بودش . همونجا هم باهم اشنا شده بودند.
پلیس جلو امد امیر خودش را معرفی کرد به پلیس دست داد و سپس رو به مصطفی گفت
ببرش تو الاچیق
به دنبال مصطفی راهی شدم. به سرویس رفتم دست و رویم را شستم. بهزاد و نازنین در الاچیق بودند نازنین با دیدن من هاج و واج گفت
چی شد؟
مصطفی مرا داخل الاچیق فرستادو رفت بهزاد گفت
این کیه؟
نمیدونم
بهزاد با اخم گفت
از کجا رسید یکدفعه؟
#پارت315
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بهزاد گفت
اون شماها رو میشناخت امیر و صدا زد خودم شنیدم.
نمیدانستم چه پاسخی بدهم. میترسیدم بگویم مصطفی اشناست امیر بگوید چرا گفتی
نازنین کمی مرا تکاندو گفت
کثیف شدی
دستم را که بخیه داشت در شکمم جمع کردم و گفتم
کلا افتاده بودم روی زمین
از داخل جیبم تکه شکسته انگشترم را در اوردم و گفتم
انگشترم شکست.
خدارو شکر بلایی سرخودت نیاورد اما دستت داره خون میاد
اون چیزی نیست یه چند تا بخیه ست . دفعه چندمه که بخیه ها یا باز میشه یا خونریزی میکنه یا عفونت میکنه
امیر وارد الاچیق شد نگاهی به من انداخت و گفت
خوبی؟
سرتایید تکان دادم. بهزادگفت
مصطفی کی اومد شمال ؟
نمیدونم
اینجا چیکارداره؟
اتفاقی دیدمش
من گفتم
اقا بهزاد شما که میشناسیش چرا از من پرسیدی این کیه؟
میخواستم بدونم شما در جریانی یا نه؟
که شما حسابی سنگ قلاب کردن و بلدی . اصلا منکر شدی که مصطفی رو میشناسی.
امیر گفت
چه جریانی؟ همه چیز اتفاقی شد.
بهزاد که مشخص بود فهمیده امیر راست نمیگوید سرش را پایین انداخت امیر گفت
من ازتون معذرت میخوام پاشید بریم خانمم لباسهاش هم خیسه هم کثیف
همه باهم حرکت کردیم بهزادو نازنین جلو جلو میرفتند من و امیر هم بدنبالشان. ارام گفتم
من خیلی ترسیدم امیر.اون اگر منو میبرد ....
جلوی بهزاد چیزی نگو
لطفا برگردیم تهران دیگه هم منو مسافرت نیار. اون دفعه اونطوری شد اینبار این مدلی . اگر منو میبرد....
ساکت شو فروغ من درستش میکنم.
چی و درست میکنی؟ چرا یه جور زندگی کردی که نه ارامش داریم نه اسایش
الان فعلا ساکت شو.
مکث کردو گفت
همینه که اصرار دارم کیک بوکسینگ کار بشی ها جنم و جراتت خوبه اگر چهارتا فن هم یادبگیری....
به جای اینکه درست زندگی کنی میخوای منو مثل خودت کنی
امیر کمی سکوت کردو سپس گفت
دل بدی به من و درست باهام تمرین کنی یه چیزی ازت میسازم که ده تا مرد و یه تنه بزنی .
#پارت316
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سوار ماشین شدیم این رفتارهای امیر بدتر مرا کلافه میکرد. به خانه که رسیدیم به اتاق خواب رفتم دوش گرفتم و لباسهایم را عوض نمودم. از اتاق خارج شدم بهزادو نازنین نشسته بودند. رو به انها گفتم
امیر کو؟
بهزاد گفت
نمیدونم. رفت بیرون
استرس گرفتم نکند که امیر برای دعوا رفته. موبایل هم نداشتم که با او تماس بگیرم. نگاهم را در ویلا گرداندم و گوشی تلفن را دیدم به طرفش رفتم شماره او را گرفتم کمی بعد گفت
بله
امیر تو کجایی؟
جلو اونها تابلو نکن بگو اومده خرید. پیش مصطفی م الان میام
باشه
ارتباط را قطع کردم.کمی بعد امیر با یک مشما غذا امد نهار را که خوردیم بهزاد و نازنین مسئله ایی را بهانه کردند و از خانه رفتند. به محض رفتن انها رو به امیر گفتم
الان با این فرزاده میخوای چیکار کنی؟
سر جریان رامسر ازش شکایت کردم.
خوب تو از اون شکایت کردی اونم میگه تو بیست و چهارساعت حبسش کرده بودی تو خونه الکس و بعد هم بازوشو سوزوندی
اون شکایت کرد منم کشوند دادگاه اما من گردن نگرفتم. نتونست ثابت کنه من اینکارو کردم. پرونده بسته شد
اگر یکی از این دور و بری هات بگن چی؟
از این ماجرا بجز من و مصطفی و تو کسی خبر نداره
خوب مصطفی اگر بگه؟
پوزخندی زدو گفت
مصطفی نمیگه .
خوب چرا اینکارهارو میکنی ؟
من که جریان و کامل برات تعر یف کردم چرا باز این حرف و میزنی
از اول نباید به این مسائل پا بگذاری
بحث های تکراری نکن خواهشا کار من وصول مطالباته
مگه از پرونده اون دختره چقدر گیرت اومده؟
هیچی. از اون پول نگرفتم . من بخاطر اینکه یه زن به خاطر بی پناهی مجبور نشه تن به این کثافت کاری بده اینکارو کردم پشیمونم نیستم. تو نگران نباش تموم میشه
چطوری میخواد تموم بشه امیر؟ ما اسایش نداریم. نمیتونیم یه مسافرت بریم.
#پارت317
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از اینجا که برگردیم اخر هفته دیگه میریم سرعین
متعجب گفتم
با این وضع و اوضاع که هردقیقه میریزن سرمون میخوای بازم سفر بری؟ من که باهات نمیام. من و بگذار هتلی جایی خودت برو
اتفاقا باهم باید بریم.
چرا؟
تو به یه مسئله ایی توجه کن . چرا تو تهران ما هرجا میریم و هرکار میکنیم به هیچ مشکلی نمیخوریم ولی شمال که میاییم تحت نظریم؟ داستان درست میشه
چشمانم گرد شدو به امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد
من تورو با مصطفی فرستادم خرید اگر قرار بود بخوان از جانب تو به من ضربه بزنن. میتونستن تو تهران خیلی راحت اینکارو کنن منم نبودم مثل امروز که دوتایی ریختن سر مصطفی و اگر من نمیرسیدم تورو میبردن خوب تو تهران اینکارو میکردن.
این چه ربطی به سرعین رفتن داره
میخوام ببینم جای دیگه هم این اتفاق میفته؟ یا قدرت مانور مالک شرفی و بهزاد فقط تو شماله
خوب به جای اینکارها چرا نمیری یقه مالک شرفی و بگیری بگی مزاحم من نشو
به نظرت قبول میکنه کار اونه؟ نه گردن نمیگیره خودم ضایع میشم
اونشب که از تولد الناز میومدیم تو جاده جلومونو گرفتن تو تهران بودیم.
ذهن منم درگیر همین مسئله است. اونجا راحت تر میتونن به من ضربه بزنن پس چرا میان شمال؟ اصلا از کجا فهمیدن من نصفه شب راه افتادم اومدم شمال؟
مکثی کردو گفت
برای من بپا گذاشتن. یا شاید هم ماشین جایی پارک بوده بهش جی پی اس زدن
هرچه امیر بیشتر میگفت من هم بیشتر میترسیدم. امیر گفت
ولی نگران نباش من حلش میکنم.
میخوای چیکار کنی؟
با همین ماشین میریم سرعین ببینم چه اتفاقی میفته . اگر بهمون حمله شد یعنی بپا دارم یا شاید هم فضول دارم.
فضول؟
شاید هم امیر حسین یا خلیل یا محمد رضا راپورت میدن
سرتاسفی برایش تکان دادم و گفتم
تو از این نوع زندگی چه لذتی میبری؟
من بیشتر داراییم و از این کار در اوردم. هرشهری که تفریحی باشه من یه ویلا دارم. خونه ماشین امکانات هرچی بخوای دارم.
به چه قیمتی؟
چند ساله دارم کار میکنم دوسه بار به مشکل خوردم. بقیه ش همه ردیف بوده
#پارت318
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی فکر کردم و گفتم
اگر بفهمی کار یکی از این سه نفره چیکار میکنی؟
بجز مصطفی همه اخراج حتی مهیار
چرا؟
من ادم شش دانگ حواس جمع میخوام . اگر یکیشون فضول باشه یا بقیه هم میدونن و نمیگن یا نفهمیدن. اگر میدونن و نمیگن یعنی خائنن . خائن هم جایی پیش من نداره اگر هم نفهمیدن یعنی احمقن منم دو و برم احمق نمیخوام.
سرتاسفی برایش تکان دادم و گفتم
مصطفی چی؟
مصطفی بیست و چهار ساعت با منه پیش اونها فقط میخوابه و میخوره. تو جمع اونها نیست.
سیگارش را در اورد ان را روشن کردو گفت
و اما مسئله جی پی اس . اگر بهم جی پی اس زده باشن چی؟ برگردم تهران میریم میدم چکش کنن
با چی چک کنن ؟ من تو تبلیغات دیدم خیلی ریزن از کجا میخوای گیرش بیاری؟
دستگاه فرکانس یاب
اگر بفهمی از این سه نفر یکی داره امارتو میده باهاش چیکار میکنی؟
اصلا به روش نمیارم فقط اخراجش میکنم.
چرا به روش نمیاری؟
بگذار فکر کنه من نفهمیدم و بی دردسر بره. هرچند اونها اطلاعاتی از من ندارن که بخوان تو دردسر بندازنم اما بی دردسر بره بهتره
خوب لااقل یه گلایه بکن
ادم خائن اشغاله. مگر تو میخوای یه چیزی و بنداری دور باهاش دعوا میکنی یا ازش گله میکنی؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
اینطوری میخوای بری گرجستان؟
مسابقه گرجستان نیست.
متعجب گفتم
مگه نگفتی اونجاست؟
مامان بابای من ادم های ساده ایین. میشینن اینور اونور میگن همه امار منو دارن مسابقه دوماه دیگه تو اسپانیاست. بگذار مامانم فکر کنه من رفتم گرجستان مسابقه دادم و برگشتم .
#پارت319
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از این زندگی کاراگاه بازی راضی هستی؟
گفتم که من همه زندگیم و از این راه جمع کردم. باهمین کارها امیرخان شدم.
دوروز عمرتو با استرس سرکنی که چهارنفر جلوت خم بشن بگن امیر خان
من اگر میخواستم مثل تو فکر کنم الان فوق فوقش فقط املاک و داشتم و یه در امد بخور و نمیر
بخور و نمیر و با ارامش زندگی کن. اگر عادی زندگی کرده بودی و دنبال این درد سرها نبودی بیست و دوسه سالت که میشد زن میگرفتی الان در سن سی و هفت سالگی یه بچه پونزده شونزده ساله داشتی
کمی به من نگاه کردو گفت
تو مگه تو سن ۸ سالگی میتونستی ازدواج کنی که من اونموقع زن میگرفتم.
دهانم را به او کج کردم و به حالت تمسخر گفتم
اهان تو از بچگی هات میخواستی منو بگیری نه؟
اگر میدونستم همچین ادمی هستی به خدا اونموقع که زن دایی زاییده بودت میوردمت از نوزادی نگهت میداشتم .
پوزخندی زدم و گفتم
تو نبودی پریشب گفتی بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم.
اونو گفتم که ناراحتیم و بهت انتقال بدم . دیدم نه عین خیالتم نشد. اصلا برات مهم نبود.
مکثی کردو ادامه داد
مصطفی بهم گفت یارو از دست من فرار کرد خانمت همونطور که افتاده بود زمین یه دفعه پاشو گرفت انداختش زمین. خیلی خوشم اومد ازت . اصلامصمم شدم تمرین و باهات سفت و سخت تر کنم یه مبارز حرفه ایی ازت بسازم. یکم بعد کار با صلاح سرد و هم شروع میکنیم.
با چشمان گرد شده گفتم
من چاقو بزنم؟
فقط چاقو نه. نانچیکو چوب شمشیر.
میخوای منم تبدیل به یکی مثل خودت کنی اره؟
چرا در مقابل من جبهه گرفتی فروغ؟ چیزی یاد بگیری مگه بده؟ دفاع شخصی بلد باشی بده؟ الان فکر میکنی خوبی؟ از یه سگ تربیت شده میترسی .
من خشون و دوست ندارم من عاشق کارهای ظریفم.
صدای زنگ ایفن بلند شد امیر با کلافگی گفت
حوصله این بهزاده رواصلا ندارم
برخاست در را برایش باز کردو به حالت شوخی گفت
دوست داری بریم بیرون دور بزنیم
ناخواسته خنده م گرفت و به حالت شوخی گفتم
اره صد درصد بریم دور بزنیم.
جلو امدو گفت
دستت چی شد باز؟
این دست هم واسه من دست نمیشه دفعه چندمه این بخیه ها باز شده گوشت اضافه هم اورده
میدم جاشو برات لیزرمیکنن ناراحت نباش .
#پارت320
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نازنین و بهزاد وارد خانه شدند. نازنین گوشی اش را در اوردو گفت
راستی فروغ این برنامه ایی که کار ادیت و فوتوشاپ انجام میده رو دیدی؟
نزدیکش شدم و گفتم
ببینم.
تلفنش را به طرفم گرفت و گفت
ببین کارایی برنامه ش و
شروع کرد به نشان دادن و من هم با ذوق به او نگاه میکردم . نازنین گفت
میشه هم زمان به دوتا گوشی هم وصل شد.
رو به همسرش ادامه داد
بهزاد یه لحظه گوشیتو بده
بهزاد که سرگرم کاری در گوشی اش بود گفت
نمیتونم عزیزم لازمش دارم
یه لحظه بده زود پس میدم.
امیر گفت
میخوای من گوشی م رو بدم؟
نازنین که حسابی ناراحت شده بود گفت
نه ممنون
بهزاد موبایلش را به طرف نازنین گرفت و گفت
بفرمایید
دیگه نمیخوام.
بهزاد گفت
خوب گوشی فروغ خانم و بگیر امتحان کن من دارم جواب مشتریمو میدم.
صاف نشستم دلم نمیخواست در این جمع بازگو شود که من گوشی ندارم. دندانهایم را روی هم فشردم امیر گوشی اش را به طرف من گرفت و گفت
بیا عزیزم
نگاه معناداری به او کردم و گفتم
من که گوشی نمیخوام نازنین میخواد.
نازنین برخاست و گفت
خیلی ممنون امیر اقا
سپس به اتاقش رفت . بهزاد رد رفتن اورا دنبال کرد و رو به امیر گفت
از قدیم گفتن چرا عاقل کند کاری که بعد بگویدغلط کردم خانم
امیر قاه قاه خندید. بهزاد برخاست و بدنبال او راهی شد. نگاهی به میز انداختم و گفتم
الان اینهارو جمع کنم ایراد داره؟
سر تایید تکان دادو گفت
الان اشرف خانم و صدا میکنم بیاد جمع کنه
برخاست از خانه خارج شد. کمی بعد اشرف خانم بازگشت و سرگرم مرتب کردن خانه شد. من هم که حوصله م حسابی سر رفته بود پشت پنجره رفتم و از انجا به بیرون خیره ماندم. کمی بعد امیر امدو گفت
اینجا چیکار میکنی؟
هیچی دارم بیرون و تماشا میکنم.
کنارم ایستادو گفت
دوست داری بریم تو حیاط قدم بزنیم؟
سرم را به علامت نه بالا دادم امیر با همان لحن خونسردانه اش گفت
ممنون که اینطوری ادم و ضایع میکنی.
متعجب رو به او گفتم
وا....من چیکار به تو دارم
بدنبال سکوتش گفتم
اومدم اینجا واسه خودم وایسادم دارم بیرون و میبینم با تو کاری دارم که ضایعت کردم؟
چرا نمیخوای با من قدم بزنی؟
چون هواسرده منم سرمایی م.
سرتایید تکان دادو از کنارم رفت روی کاناپه لمیدو با گوشی اش سرگرم شد.
#پارت321
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من برای کار کردن با نازنین گوشی لازم داشتم . باید راهی پیدا کنم که امیر برایم سیم کارت بخرد.اینقدر از جانب او تحقیر شده بودم که اصلا دلم نمیخواست مستقیم ازاو بخواهم .
با شناختی که از او داشتم میدانستم اگر بگویم هم قبول نمیکند.
به سرم زد که از نازنین سیم کارت و گوشی ایی بگیرم و از او مخفی کنم. اما نه اگر ان را پیدا میکرد یا متوجه میشد که من چنین کاری کرده م با خودش فکر میکرد که من باز با اشکان ارتباط گرفتم. نه حوصله حرفهایش را داشتم نه نای کتک خوردن و تحمل وحشی بازی هایش را.
یکی در دلم میگفت
بیخیال کار کردن با نازنین بشو . زندگی کردن با امیر هیچ کم و کاستی برایم نداشت. و دیگری مرا یاد روزگاری انداخت که برای رفتن نزد ان اشکان بی صفت مجبور شدم گدایی کنم.
البته پولی که من میخواستم در بیاورم جایی نمیتوانستم خرجش کنم اگر کوچکترین چیزی میخریدم باید پاسخش را میدادم که از کجا اورده م. ان وقت بود که یا باید میگفتم از خودت دزدیده م یااعتراف میکردم که هردویش گران تمام میشد.
ان پول را فقط باید پنهان میکردم برای روز مبادا .
باید فعلا از همین طرح نازنین که عکس ها را میخواست کپی بگیرد استفاده میکردم. در ذهنم به دنبال جایی برای پنهان کردن لباسهایی که می اورد بودم. بجز اتاق خواب که دوربین نداشت جای دیگری نمیتوانستم پنهانشان کنم.
حالا به فرض که من لباسها را پنهان کردم اصلا چطور ان ها را به اتاق خواب ببرم. امیر اگر دوربین ها را چک کند با خودش نمیگوید نازنین با این کاور یا مشما به اتاق خواب امد اما دست خالی رفت؟
از ایستادن انجا خسته شدم. و روی کاناپه نشستم. هرطور شده باید اعظم خانم را با خودم همراه کنم. بدون کمک او نمیتوانستم موفق شوم. او چادر سر میکرد و میتوانست خیلی چیزهارا زیر چادرش استتار کند. زمان هایی هم که نازنین نمیتوانست برای تحویل کار بیاید میتوانستم به او بدهم تا برایش ببرد.
اگر اعظم خانم همراهی نمیکرد کار سخت و غیر ممکن میشد. معمولا امیر صبح تا ظهر خانه نبود . اگر او با من یک دست نباشد من چه زمان میخواهم طراحی هایم را انجام بدهم؟ امیر گاها بعد از ظهرها خانه میماند.
نفس پرصدایی کشیدم امیر گفت
به چی داری فکر میکنی؟
با خودم گفتم
به تو چه مربوطه ؟
شانه ایی بالا دادم و گفتم
هیچی
ذهنت خیلی مشغول شده. قیافتم شبیه کساییه که دارن دنبال یه راه واسه پیچوندن میگردن شده
عجب ادم زرنگی بود. اگر من اینکار را میکردم و او میفهمید وای به روزگارم بود. نمیدانم با کدام ابزار شکنجه اش میخواست مرا تنبیه کند. کمربند؟ الکس ؟ قلاب اویزان از سقف؟ یا نقره داغ؟
#پارت322
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشرف خانم دوعدد چای مقابل ما نهادو گفت
امیر اقا واسه شام برات ماهی درست کنم؟
امیر سرتایید تکان دادو گفت
بفرستم بچه هارو برن ماهی بگیرن؟
اشرف خانم خندیدو گفت
تو خونمون یه تیکه ماهی که پیدا میشه بدیم اربابمون بخوره . دیگه اینهمه هم ندار نیستیم.البته اگر قابل بدونی سر سفره ما بشینی.
امیر خندیدو گفت
شما تاج سر منی این چه حرفیه؟
اشرف خانم که رفت گفتم
با این خیلی صمیمی هستی ماجرا چیه؟
امیر پوزخندی زدو گفت
دوست دخترمه.
از او رو گرداندم امیر گفت
پیرزنه نزدیک هفتاد سالشه این چه حرفیه میزنی؟
برخاستم تا از کنارش بروم که گفت
چی شد بهت برخورد؟
نه خیلی از کلام شیرینت لذت بردم.
اشرف خانم ده سال تهران بود با شوهرش تو خونه من سرایدار بودن . بعد خودش گفت میخوام برم تالش . پیش خواهرم اینجا کسی و ندارم اذیت میشم.
منم اینجا رو خریدم گفتم بمون من هروقت اومدم تالش جا داشته باشم. ده سال برای من مثل یه مادر بود پارسال اومده اینجا
احتیاج نیست به من توضیح بدی.
از کنارش گذشتم و سرجای قبلی م پشت پنجره رفتم . امیر گفت
کلا تو مخ رفتن و دوست داری ها. یا ساکتی یا یه چیز میگی منو بچزونی
دیگه حرف نمیزنم که بچزی
نازنین و بهزاد از اتاق خارج شدند. بهزاد رو به امیر گفت
تو حوصله ت سر نمیره همینجا ساکت نشستی؟ پاشو بریم یه دوری بزنیم.
امیر گفت
کدوم طرفی بریم؟
بریم خرید کنیم یه کم بچرخیم.
امیر رو به من گفت
بریم؟
سرتایید در مقابل جمع تکان دادم و به اتاق خواب رفتم. کمی بعد امیر هم امدو من گفتم
واسه چی قبول کردی؟ من میترسم
با ترس که نمیشه زندگی کرد
اگر دوباره بهمون حمله بشه چی؟
ایشالله که نمیشه