#پارت262
از زبان عسل
گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت
_چی شده عروسک خانم؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
_چیزی نیست.
_رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی
بغضم ترکیدو گفتم
_حالم خیلی بده
_چرا؟
به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم.
اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت
_شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_میترسم اعظم خانم.
_از شوهرت؟
_اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه.
_ایشالا که تا ظهر اروم میشه
_نمیشه، اخلاقشو میدونم.
_اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟
_دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم.
_همینو به اقا فرهاد بگو
_شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه.
_اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟
چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت
_پس چی؟ نکنه دست به زن داره.
سرمثبت تکان دادم وگفتم
_چیکار کنم؟
_خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟
سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد
_میخوای باهاش حرف بزنم؟
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
_نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی.
اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_دارم سکته میکنم.
_بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن.
سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم
_میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم.
_الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره.
_خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟
اعظم خانم لبخندی زدو گفت
_فک کن من مادرتم.
لبخند زدم وگفتم
_مرسی
_الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن.
برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت کنند.
در این مسیر طولانی خیلی سختی میکشند، اونقدری که وقتی وارد سیستان میشن انگار وارد بهشت شدن😭
🔴اولین جایی که میتونیم بهشون خدمات بدیم سیستان و بلوچستان است که برای پذیرایی از این مهمانان و زائران عزیز خیلی نیاز به کمک تون داریم.🙏
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س)
عسل 🌱
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت
امروز آخرین روز جمع آوری کمک به موکب سیدالشهدا است و شاید سال آینده خیلی از ماها نباشیم که برای مظلوم کربلا خرج کنیم.
باقیات الصالحات بهتر از این هم وجود نداره
مواکب ما هم بدهی زیاد داره
پس این فرصت آخر رو از دست ندید ❤️
آیدی مون برای ارسال رسید واریزی:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#پارت263
اعظم خانم گفت
_نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد.
فرهاد با صدای گرفته گفت
_چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره.
_تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما......
فرهاد حرف اورا بریدو گفت
_الان کجاست؟
_تو اتاق خواب.
_برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد.
با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت
_چرا دروغ گفتی؟
لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت
_جواب نمیدی نه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو
فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت.
خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_ببخشید.
نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت.
از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت
_چقدر ناراحت بود.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده.
_حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه
پوزخندی زدم وگفتم
_یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان.
چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت
_واقعا؟
با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد.
_اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم.
لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت
_گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره.
از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد.
کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت
_دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد
_ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟
از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت
_پاشو بیا
برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم.
فرهاد ارام گفت
_عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن.
سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
_من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟
اشک روی گونه ام غلطید و گفتم
_فرهاد، میگم قسمم داد.
فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت
_میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟
سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد
_چه قسمی داد؟
_به روح پدر و مادرم
سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
_به جون تو.
لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت
_ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟
بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت
_دیگه تکرار نکن باشه
همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم
_چشم.
#پارت264
صدای اعظم خانم امد
_عسل خانم
برخاستم در را باز کردم و گفتم
_جانم
_اگر با من کاری ندارید من برم؟
_خسته نباشید.
خداحافظی کردو رفت، فرهاد برخاست و نزدیکم امدو گفت
_دوست داری بریم بیرون؟
با ذوق گفتم
_کجا بریم.
_هرجایی که تو بگی عزیزم.
_بریم فرحزاد؟
_بریم .
_اعظم خانم نهار درست کرده ها
_شام میخوریمش.
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم ، فرهاد دستم را گرفت و گفت
_عسل حلقه ت کو؟
لبم را گزیدم و گفتم
_ببخشید فرهاد تو اتاق نقاشیمه
نفس صدا داری کشیدو گفت
_چی میشه که یه حرف و هزار بار میگم و باز گوش نمیدی؟
بدنبال سکوت من ادامه داد
_خیلی دلم میخواد دلیلشو بدونم.
خنده م را به زور کنترل کردم، فرهاد ادامه داد
_ترخدا جواب منو بده. چرا یه مطلب و هزار بار تذکر میدم باز یادت میره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_خوب یادم رفته دیگه، بریم خونه می اندازم دستم، دیگه هم درش نمیارم
_اخه هربار همینو میگی
کمی ناراحت از شرایط پیش امده گفتم
_منم اینهمه به تو میگم اخلاقتو خوب کن، چرا گوش نمیکنی؟
فرهاد متعجب خندیدو پرسشگرانه گفت
_عسل
نگاهی به چشمانش انداختم و حرفی نزدم، فرهاد ادامه داد
_بابت اشتباهی که امروز صبح کردی من حرفی بهت زدم؟
_حرفی نزدی ولی میدونی چقدر منو ترسوندی؟
چشمانش گرد شدو گفت
_توخیلی پررویی
ارام و با احتیاط گفتم
_من اشتباه کردم، معذرت خواهی هم کردم دیگه، الان چرا به روم میاری؟
فرهاد در حالی که کلماتش را میکشید گفت
_اهان، عسل خانم ببخشید، من از شما بابت حرفهایی که زدم و الان اشتباهتونو به روتون اوردم ، معذرت میخوام.
ارام خندیدم و زیر لب گفتم
_خیلی شرمند ه م .
به حالت تمسخر گفت
_اره، معلومه که حسابی شرمنده ایی.
ماشین را پارک کرد، به سمتم چرخید دستم را گرفت، التماس در چشمانش موج میزد، ارام گفت
_عسل جان، عزیز دلم ، ازت تمنا میکنم، حواستو به زندگیت جمع کن، اوقاتمونو تلخ نکن، ببین چقدر زندگیمون شیرینه ببین من چقدر دوستت دارم، تروخدا زندگی رو به کامم زهر نکن.
سپس دستم را بوسید و گفت
_باشه؟
لبم را گزیدم و گفتم
_چشم.
اهی کشیدو گفت
_پیاده شو
از ماشین پیاده شدم، فرهاد نزدیکم امد، دستم را گرفت و وارد رستوران شدیم.
پس از صرف نهار باهم به فروشگاه رفتیم، سرگرم نگاه کردن دکوری خانه بودم. فرهاد ارام در گوشم گفت
_عزیزم، هرچی دلت خواست بگو برات بخرم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
_میشه اون کارتی که عمه م بهم داده بود را بدی؟
_میخوای چیکار؟
_واسه خودم جهیزیه بخرم.
فرهاد خندیدو سکوت کرد به سمتش چرخیدم وگفتم
_نمیدیش؟ همه دخترها جهیزیه دارن ،چرا من نداشتم؟ عمه کتی اون پول و واسه همین برام گذاشت دیگه.
#پارت265
لبخندش را جمع کردو گفت
_تو خونه همه چیز هست، هرچی میخوای بگو خودم میخرم.
_وسایل های خونه مال کی بوده؟
_مال پدر مادرم بود دیگه، بعد از فوتشون، قرار بود یکیو بیاریم وسایل هارو بخره خونه رو خالی کنیم واسه جهیزیه اون نکبت که خدارو شکر گورشو از زندگیم گم کرد بیرون . بعد که شرایط عوض شد و شما شدی خانم اون خونه. شهرام هم دیگه هیچ حرفی بابت وسایل خونه نزد. البته دکوری های ویترین عتیقه س ، باید سهم شهرام ازش جدابشه.
نگاهم به مجسمه های دکوری سرامیکی افتاد، فرهاد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت
_میخواهیشون؟
_نه ، دارم نگاه میکنم.
_اگر خوشت اومده بگو بگیرم برات.
_نه. نمیخواد
قدم زدن را دوست داشتم، محبت هایی که فرهادبه من میکرد را در عمرم ندیده بودم، خدارو شکر اخلاقش خیلی خوب شده بود.
سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم، فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابش رفت، به سراغ گوشی ام رفتم.
پیام بلند و بالایی از مرجان داشتم.
"سلام عسل جان، من قصد خراب کردن زندگی شمارو نداشتم، بابت اتفاقی که افتاد شرمنده م و ازت معذرت میخوام.تو خوبیتو به من ثابت کردی، اگر من باعث شدم با فرهاد دعواتون بشه منو ببخش، من تورو از خواهرامم بیشتر دوستت دارم.اگر کاری داشتی برای همیشه رومن حساب کن، میبوسمت، بازم معذرت میخواهم."
به صفحه گوشی ام خیره ماندم. دلم برای حال مرجان میسوخت ، دوست داشتم کنارش بودم، اما عنوان کردن این مسئله منجر به عصبی شدن فرهاد بود.
به اتاق نقاشی م رفتم حلقه م را دستم کردم و سرگرم نقاشی کشیدن بودم.
صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد، برخاستم شاسی ایفن را زدم ، ناخواسته هینی کشیدم، فرهاد گفت
_کیه عسل؟
کمی إن و من کردم فرهاد برخاست و گفت
_کیه؟
_عمو ت و عمه ارزو ، ارسلان هم هست.
چهره فرهاد اشفته شد و گفت
_ولشون کن. بیا اینطرف.
وارد اشپزخانه شدو گفت
_بیا به لیوان چای به من بده.
دوباره زنگ ایفن به صدا در امد.
فرهاد محکم و جدی گفت
_عسل بیا اینور گفتم.
مسیر سه متری راهرو تا ورودی اشپزخانه را طی کردم، صدای زنگ موبایلش از روی اپن بلند شد. نگاهم روی صفحه گوشی اش افتاد
فرهاد که نگاهم را دیده بود گفت
_کیه؟
_عمه ارزو
شاسی کنار گوشی اش را فشار داد و صدای زنگ را ساکت کرد.
یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم
_چرا درو روشون باز نمیکنی؟
#پارت266
آهی کشید و گفت
_ چون حوصله ندارم.
صدای زنگ گوشیش دوباره بلند شد ،این بار شماره ارسلان بود. باز هم تلفنش را سایلنت کرد و روی صندلی نشست.
دستم را گرفت و گفت
_ به به میبینم که خانم خوشگل خودم حلقه دستش کرده .
لبخندی زدم م و گفتم
_ دیگه درش نمیارم
با این حرف من خنده روی لبانش آمدوبا تمسخر گفت
_ میدونم ،میدونم ،در نمیاری
من هم خندیدم.
بسیار کنجکاو بودم که ارباب بهجت ،چه کاری با فرهاد دارد که در این چند ماه اخیر چندین بار از شمال تا اینجا آمده، این چه کاریست که عمه آرزو که رابطه خیلی سردی با فرهاد و شهرام داشت هم در جریان بود؟
غذای ظهر را برای شام گرم کردم. پس از صرف شام فرهاد مقابل تلویزیون نشست و مشغول تماشای فیلم پلیسی پر سر و صدایی شد. صدای تلویزیون زیاد بود چای را کنارش نهادم و گفتم
_ یه ذره کمش کن
چنان محو فیلم بود که پاسخ مرا نداد.
به آشپزخانه بازگشتم ،حوصله فیلم دیدن، آنهم پلیس ای را نداشتم صدای آرام اس ام اس گوشی فرهاد توجه مرا جلب کرد. نگاه مخفیانه به فرهاد انداختم. پشت سر من بود و غرق درتماشای فیلم .
وسوسه شدم دلم میخواست پیامش را بخوانم ،اما ترس مانع شد .
منصرف شدم یک قدم به سمت یخچال برداشتم ،دوباره ایستادم، نگاهی به گوشی و فرهاد انداختم.
چطور خودش همیشه گوشی مرا چک میکند؟ این بار من این کار را میکنم .خودش هم بارها گفته که زن و شوهر مسئله خصوصی با هم ندارند. همانطور که گوشی روی اپن بود، شاسی کنارش را زدم قفل صفحه باز شد، نمایش پیام را آوردم. پیام از جانب ارسلان بود
سلام ، بابا سند باغی رو که می گفت ،آورده بود، میخواست هم سند رو بده و هم حرفاشو باهاش بزنه اما تو درو باز نکردی، تا کی میخوای مخفیش کنی؟
چند بار پیام را خواندم چیزی دستگیرم نشد به فکر فرو رفتم چه چیزی را فرهاد از انهامخفی میکرد؟ چرا در را به روی آنها باز نمیکرد ؟
حسی در درون من می گفت تمام این ها به موضوعی که ننه طوبا میخواست قبل از فوتش به من بگوید مرتبط است.
موضوعی که فرهاد به شدت سعی دارد از من مخفی کند.
.
فکری به ذهنم خطور کرد، تپش قلبم بالا رفت گزینه پاسخ را لمس کردم و نوشتم
من چیو مخفی می کنم؟
سپس کمی فکر کردم، نگاهی به فرهاد انداختم و پیام را ارسال کردم.
#پارت471
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لباسم را عوض کردم و به سراغ کیفم رفتم گوشی م را در اوردم و با امیر تماس گرفتم. به گرمی گفت
جانم
کجایی ؟
دم در
الان میام
ارتباط را قطع کردم و از باشگاه خارج شدم. سوار ماشینش به طرف خانه حرکت کرد. مقابل درب دفترش ماشین را پارک کرد و مرا به داخل خانه راهی نمود.
در فریزر را باز کردم خوشبختانه همه چیز بود.تمام حرفهای ریحانه را عملی کردم.کمی بعد امیر به خانه امدو گفت
چه بوی خوبی میاد؟
با شوق گفتم
بوی غذای منه
لبخند در دوکنج لبش ظاهر شدو گفت
کوزه هایی که گفتی چند تاست؟
قهقهه خنده ایی زدم و گفتم
شش تا
اندازه ش چقدره؟
ریزه نگران نباش.
سرمیز امد. در قابلمه برنج را باز کردم.مثل برنج های اعظم خانه دانه به دانه نبود ولی بد هم نشده بود . دیس را پرکردم و دوران مرغی که پخته بودم را سرمیز اوررم و گفتم
بفرما اینم غذا
مقداری برنج کشیدو سپس کمی مرغ رویش گذاشت . یک قاشق از ان را که خوردو گفت
یکم خوابم میاد میشه استراحت کنم بعد کوزه هاتو رنگ بزنم؟
با جدیت توام با لبخند گفتم
نخیر . چند دفعه تا حالا من یه کار کردم تو کوتاه اومدی؟
متعجب با چشمان گرد شده و ابروهای بالا داده گفت
فروغ؟ از اون روزی که اومدم خاستگاریت تا الان دارم باهات کوتاه میام تو چقدر پررویی.
خندیدم و کمی از غذایم خوردم سپس گفتم
نمیشه استراحت کنی به محض تمام شدن غذات کوزه رنگ میکنی
چشم.
نهارش را که خورد سفره یکبار مصرفی گوشه پذیرایی پهن کردم کوزه ها و رنگ هایم را رویش گذاشتم و گفتم
بفرما بشین.
امیر با لبخندی که مشخص بود کمی حرص دارد امدو چهارزانو نشست . من هم مقابلش نشستم و شروع به توضیح دادن کردم.
قلم مو را برداشت داخل رنگ فرو کردو گفت
خودکرده را تدبیر نیست که میگن منم.
به دنبال خنده من در حالیکه به شدت تلاش میکرد تا کوزه را درست رنگ کند گفت
بگو اخه مگه مرض داری. زنگ میزدی رستوران دوپرس غذا میاوردن بی دردسر میخوردی . بعد هم سر تمرین سفت و سخت وای میایستادی که باید شنا بری تا قدرت دستات بالا بره.
یکی از انها که رنگ کردگفت
خوبه؟
سرتایید تکان دادم . نگاهی به بقیه کردو گفت
پنج تا دیگه مونده؟
اره. در مواقعی که کارها به نظرت کلافه کننده میاد سریع میگی
با تقلید از لحن او صدایم را کلفت کردم و گفتم
مصطفی
امیر هم خندیدو گفت
این یکی خیلی ضایع ست درهارو ببند که اگر مصطفی منو تو این حالت ببینه دیگه دوزار روم حساب نمیکنه.
#پارت472
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صدای
زنگ تلفنش بلند شد. نگاهی به دستانش انداخت و گفت
من دستهام رنگیه لباسم خراب میشه بیا این گوشی منو در بیار ببینم کیه؟
دست در جیبش کردم . گوشی اش را در اوردم با دیدن نام مصطفی خندیدم و گفتم
فکر کنم فهمیده میخواد بیاد کمک کنه
وصل کن بگذارش روی پخش ببینم چی میگه
گفته هایش را اطاعت کردم مصطفی گفت
الو امیرخان...
چی شده مصطفی؟
طباطبایی از اگاهی اومده میگه میخواد شما رو ببینه
بهش بگو تو دفتر بشینه الان میام
میگه تو دفتر نمیشه میخواد بیاد بالا
امیر اشاره ایی به من کرد که بساطم را جمع کنم. و رو به مصطفی گفت
الان پیش وایسادی داری حرف میزنی؟
نه اون تو ماشینشه من جلو در دفتر
یکم دست به سرش کن پنج دقیقه دیگه بفرستش بیاد بالا
باشه .
اشاره کردو گفت
قطعش کن
ارتباط را قطع کردم .امیر برخاست و گفت
بقیشو اون که رفت رنگ میکنم.
دستهامو با چی بشورم پاک میشه؟
با اب صابون
وسیله هاراجمع کردم لباس مرتب پوشیدم. امیر دستانش را شست و تند تند میز نهار را جمع کرد . صدای زنگ در که امد به طرف در رفت ان را گشود.
موقعی که پلیس برای تفتیش خانه امده بود طباطبایی را دیدم ولی اینقدر استرس داشتم زیاد به او دقت نکرده بودم.
مردی حدودا پنجاه ساله با قدی بلندو موهای جوگندمی . ریش پرفسوری هم داشت. به امیر دست داد . پاسخ سلام من را هم دادو روی کاناپه ها نشست. امیر به من اشاره کرد که بنشینم.
با سه عدد چای امدو گفت
چی شده؟
فرزاد همه چیزو انکار کرده میگه اونهایی که تو شمال دستگیر شدن هیچ ربطی بهش ندارن.
میتونه منکر شه؟ یعنی شهادت چهارنفری که من از وسط دعوا شکارشون کردم کافی نیست
این چیزها اصلا مهم نیست. یه حرفی زده. که به نظرم بیخیال این مسئله شو.
چی گفته؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
یکی به اسم اشکان صادقی ازتو و خانمت شکایت کرده.
امیر سرش را پایین انداخت . از چهره اش معلوم بود که حسابی ناراحت است .
طباطبایی ادامه داد
مدعی شده که با خانمت دوست بوده نمیدونسته که ایشون با شما ازدواج کرده و باهاش تماس گرفته و تو رفتی جلوی کافه اش کتکش زدی.
امیر سرتایید تکان دادو گفت
درسته.
طباطبایی با تعجب گفت
راست میگه؟
امیر سرتایید تکان دادطباطبایی گفت
بارها بهت تذکر دادم که خودت هیچ وقت در ملاعام با کسی درگیر نشو گفتم یا نگفتم
امیر نگاهی به طباطبایی انداخت و گفت
اون به زن من زنگ زد منم زدمش چه شکایتی کرده؟
تو شکایتش نوشته من نمیدونستم خانم زمانی ازدواج کرده. باهاشون تماس؟گرفتم ایشون گفتن من شوهرکردم و منم قطع کردم. چندوقت پیش تو بانک دیدمش رفتم جلو که باهاش حرف بزنم می خواستم بهش بگم حالا که با من ازدواج نکردی پولهایی که بهت دادم و پس بده.
نگاه امیر روی من افتادو من با تعجب به طباطبایی نگاه کردم. اشکان بجز چهار کادو تولدو سه بار هدیه ولنتاین کاری برای من نکرده بود. من هم در عوض جبران کرده بودم. شال و عروسک و ادکلن که شکایت کردن نداشت. طباطبایی ادامه داد
میخواستم اینو بگم که یه اقایی به نام مصطفی خانم رو همراهی میکردن اون منو زد. بعد از ظهر اونروز اومدن توی کافه من و ...خلاصه بردنم داخل ماشین یه چیزی کشیدن روسرم جایی بردنم که نفهمیدم کجاست و منو زدن.
امیر همچنان ساکت بود.طباطبایی ادامه داد
تو اظهاراتش گفته که دوستم که اسمش فرزاد نیک خواه هست . هم قبلا این اتفاق براش افتاده و از اقای سرداری شکایت کرده و نتیجه نگرفته. درگیری سرعین و ربط داده به این ماجرا. فرزاد هم دقیقا همینو گفته که من بخاطر دفاع از دوستم و حق خودم که ضایع شدو نتونستم ثابت کنم اون منو زده تو سرعین باهاش درگیر شدم.
#پارت267
زودتر از مورد انتظار من ارسلان پاسخ داد
گلجان و داری مخفی می کنی. نمیزاری بابام حرفاشو باهاش بزنه
پیام ارسلان شکم را به یقین تبدیل کرد
نوشتم مثلاً بابات چی میخواد به گل جان بگه ؟
بلافاصله پاسخ داد تو در را باز میکردی بابام حرفاشو میزد، میشنیدی تو برای حیثیت بابای من ارزش قائل نیستی ،بابام مدام تو استرس و دلهره است میترسه گل جان بیاد سراغش و آبروش توده بره،
اخم هایم در هم رفت نوشتم
کدوم آبرو؟ پیرمرد ۶۰ ساله ای که هوس دختر ۱۸ ساله میکنه توده آبرو ش میره؟
ارسلان پاسخ داد این چیزا به تو ربطی نداره ،تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت بیجا نکن ،من کیانوش نیستم که جواب حرکات زشت تورو ندم؟ دفعه آخرت باشه در مورد پدر من اینطوری صحبت میکنی .
تا پشت در خونت بودیم مثل موش رفتی تو سوراخ، حالا از پشت گوشی زبون در آوردی؟
از لحن ارسلان ترسیدم، پیام ها را پاک کردم و از کنار گوشی فرهاد عبور کردم چیزی دستگیرم نشد فقط مطمئن شدم که موضوعی هست که به من مربوط می باشد. دوباره پیام آمد لبم را گزیدم پیام را باز کردم
سند دست عمه آرزو إ
پاسخی ندادم، پیام را پاک کردم خدا خدا میکردم دیگر ارسلان به فرهاد پیام ندهد،
هر چند خانه ارسلان شمال بود اگر فرهاد چیزی متوجه بشود گردن نمیگیرم و اظهار بی اطلاعی می کنم .فاصله فرهاد با ارسلان زیاد بود و فرهاد نمیتوانست پیام ها را درگوشی ارسلان ببیند.
با یک ظرف میوه نزد فرهاد رفتم، ذهنم شدید درگیر این ماجرا بود استرس گوشی فرهاد را داشتم برخاستم به بهانه نمکدان وارد آشپزخانه شدم نگاهی به گوشی فرهاد انداختم خوشبختانه هیچ پیامی نیامده بود
#پارت268
کنار فرهاد نشستم و به تلویزیون خیره ماندم.
به این فکر میکردم که چطور از این ماجرا سر در بیاورم؟ از چه کسی می توانم بپرسم؟
تا اینجا که من متوجه شدم ،ارباب بهجت ،فرهادو شهرام ،ارسلان و کیانوش وعمه آرزو این موضوع را میدانستند.
و من به جز شهرام با کس دیگری در ارتباط نبودم، مسلماً شهرام هم مانند فرهاد اطلاعی از این جریان به من نمیداد ،در افکارم غرق بودم که فرهاد سیب پوست کنده ای را به سمتم گرفت تو گفت
_ به چی فکر می کنی ؟
سیب را از دستش گرفتم و گفتم
_ به کلاس نقاشیم، دارم عقب میمونم، تا کی زهره قصد نداره بیاد؟
فکری کرد و گفت
_ اگر اینجوری اذیت میشی به آموزشگاه بگم یه معلم دیگه برات بفرسته.
کمی فکر کردم وپرسشگرانه گفتم
_ فردا به زهره زنگ بزنم ببینم تا کی میخواد نیاد؟
سرش را تکان داد و گفت
_ زنگ بزن بپرس.
صبح بلافاصله پس از رفتن فرهاد، شماره مرجان را گرفتم مرجان زیاد منتظرم نگذاشت و گفت
_ جانم
_سلام
_سلام عزیز دلم، حالت خوبه؟
_ ممنون شما خوبی؟
_ منم خوبم، ببینم به خاطره مخفی کردن گوشیه ریتا فرهاد دعوات کرد ؟
مکثی کردم و گفتم
_ نه
مرجان متحیر گفت
_ نه؟
لبخندی زدم و گفتم
_چیزی نگفت حتی دعوا هم نکرد فقط گفت دیگه از این کارا نکن.
مرجان با ناباوری گفت
_آفرین فرهاد ،آدم شده، منو بگو مدام تو استرس توام. جرعت زنگ زدن هم نداشتم.
هر دو ساکت شدیم مرجان ادامه داد
_ ریتا رفته زیر ذرهبین باباش. خودش میبره مدرسه ،خودش هم از مدرسه میره دنبالش، با خودش میبره مطب تا ساعت ۳ که کارش تموم میشه ریتا کنارش می مونه. ساعت ۳ به بعد با خودش میاره خونه. کل کلاس ها شو کنسل کرده گوشی و لب تاب حتی خط تلفن اتاق شو ازش گرفته، حقشه همون باباش به دردش میخوره ، یکم جمع و جورش میکنه.
مرجان ساکت شد و من گفتم
_ دیروز ارسلان و عمه آرزو با عمو بهجت اومدن دم در، فرهاد درو به روشون باز نکرد.
مرجان سکوت کرد من ادامه دادم
_ شب ارسلان به فرهاد پیام داد
مرجان کنجکاو گفت
_ تونستی بخونی ببینی چه پیامی داده؟
فرهاد حواسش به تلویزیون بود، من پیام ها رو خوندم و تجواب ارسلان ودادم.
مرجان گفت
_چی نوشته بود؟
_ زیاد سر در نیاوردم، صحبت از سند یه باغ بود و چیزی که داره از من مخفی میشه .
مرجان فکری کردو گفت
_ کدوم باغ؟شهرام و فرهاد کل ارث و میراث پدر ی شون رو گرفتن، چیزی نمونده. نفهمیدی چی رو دارند مخفی میکنن؟
_ اتفاقاً همین سوالو از ارسلان پرسیدم ،جواب داد در را باز میکردی میدیدی بابام باگلجان چیکار داره.
هر دو ساکت شدیم مرجان مضطرب گفت
_ حالا یه وقت به فرهاد نگه ؟
مکثی کردم و گفتم
_ انشالله که نمی گه
مرجان خندیدو گفت
_شجاع شدی ها.
_از کنجکاوی دارم میمیرم اخه با من چیکار دارن؟ چرا فرهاد نمیخواد من با اونها روبرو شم؟
_ماه پشت ابر نمیمونه بالاخره معلوم میشه.
#پارت271
روی کاناپه نشست ارنج دستهایش را روی زانوانش قرار دادو سرش را مابین دستانش گرفت نگاهش رو به زمین بود.
سرم را چرخاندم نگاهم به اعظم خانم افتاد، اوهم به من خیره بود، سر تاسفی تکان دادم و با لب گزیده شده به فرهاد نگریستم.
فرهاد سرش را بالا اوردو گفت
_یعنی هر روز من باید با تو یه داستان داشته باشم؟ چرا ارامش و از من میگیری؟ عسل من از هفت صبح امروز تا ساعت دو بعد از ظهر سرپا بودم، حتی یه لیوان چای هم نخوردم، الان خیر سرم اومدم خونه م استراحت کنم.
سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
_چی کارت داشت؟
پر استرس دستانم را به هم ساییدم وگفتم
_گفتم که، با تو کار داشت.
اخم هایش در هم گره خورد و گفت
_دست از دروغ گوییت بر نمیداری؟
سپس برخاست، یک گام به عقب رفتم.
فرهاد یک نیم دور چرخید نگاهی به اعظم خانم انداخت. اعظم خانم سرش را پایین انداخت و به سمت اشپزخانه رفت.
فرهاد نزدیکم امد تن صدایش را پایین اوردو گفت
_من یه ادم عصبی و روانی ام اینقدر سربه سر من نگذار .
دستم را به موهایم کشیدم و اب دهانم را قورت دادم .
ارام و زیر لبی گفتم
_گوشی و برداشتم تا صدای منو شنید شروع کرد بدو بیراه گفتن
سرش را تکان دادو گفت
_دونه به دونه حرفهاشو بگو
مکث کردم اشک روی گونه هایم سرازیر شد،صدای اعظم خانم نگاه فرهاد را از روی من برداشت
_اگه کاری ندارید من دارم میرم.
هر دو ساکت بودیم، اعظم خانم خداحافظی کردو رفت.
فرهاد یک گام عقب رفت روی کاناپه نشست وگفت
_بگیر بشین
با یک کاناپه و عسلی فاصله از او نشستم ، اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_بخدا چیز خاصی نگفت.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_بگو دیگه کلافه م کردی.
ارام گفتم
_میگفت من تورو شوهر دادم، من کار بدی نکردم، میگفت من تورو نجات دادم تو اینجا میموندی بهجت یه مدت بعد از خونه ش بیرونت میکرد میرفتی....
فکری کردم و ادامه دادم
_کجا میخواستی بری؟گفت بهجت داره خودشو به زمین و زمان میزنه با تو دو تا کلمه حرف بزنه.
سپس ساکت شدم، فرهاد ادامه داد
_خوب بقیه ش؟
همینها رو گفت
برخاست کمی شاسی های تلفن را زد نگاهش را روی صفحه تلفن زوم کرد و گفت
_چرا تلفن غریبه جواب دادی؟
در پی سکوت من ادامه داد
_داری از تغییر رفتار من سو استفاده میکنی؟
سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد.
_داری رو اعصابم راه میری عسل.
نزدیکم امد دستش را به سمتم درازکردو گفت
_بلند شو بریم نهار بخوریم.
دستش را گرفتم و بلند شدم.مسیر پذیرایی تا اشپزخانه را دست در دست هم طی کردیم و به اشپزخانه رفتیم ،پس از صرف نهار فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابید.
گوشه ایی نشستم و به فکر فرو رفتم، اگر فرهاد چند دقیقه دیر تر می امد خاتون همه چیز را به من میگفت.به حرفهای خاتون فکر میکردم.
"مادرت از رامسر تا رشت مشتری داشت"
حرفهایی که فرهاد وسط دعواهی گاه و بیگاهمان میزد یادم امد، "میخوای بری مثل مادر هرزه هرجاییت شی"
یاد عمه کتی افتادم
"یه جوری مادرم مادرم میکنی انگار دیدیش، خودش رفت و بی آبروییش را گذاشت برای من"
از پدرم جز تصاویر گنگ و نامفهومی چیز دیگری یادم نبود.
یاد ننه طوبا افتادم وقتی از مادرم با او سخن میگفتم همیشه اهی میکشید و میگفت
"خدا از سر تقصیرات هممون بگذره"
یعنی واقعا مادر من زن بدکاره ایی بوده؟
اشک روی گونه هایم غلطید.
#پارت473
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر که از ناراحتی صدایش گرفته بود گفت
اون فیلمی که ازش داریم مواد انداخت تو ماشین من چی؟
کمی به امیر نگاه کردو گفت
اومدم یه چیز دیگه بهت بگم.
چی؟
قبل از اینکه فرزادو اون پسره اشکان این مسئله رو رسانه ایی کنند و دست روی حسن شهرتت بزارن تو پیش دستی کن و برو رضایت بده بیاد بیرون.
من باهزار بدبختی فرزادو گرفتم. یادت رفته مواد انداخت تو ماشینم؟
نه یادمه. ولی رضایت بدی بهتره. تو ادم سرشناسی هستی . اینکه مدعی هستن تو بردی یه جا و زدیش و اتهام ادم ربایی و خفت کردن بهت بزنن مهم نیست. قاضی بعد از دوسه جلسه دادگاهی کافی نبودن ادله موجود میزنه و شکواییه رو رد میکنه
پس مشکل چیه؟ چرا رضایت بدم.
خانمت باید منو ببخشه. من قصدم به هم زدن و خراب کردن رابطه شما نیست به خاطر خودتون میگم.
مکث کردو گفت
این مسئله که دوست پسرخانمت شکایت کرده که من هزینه هایی که برای ایشون کردم و میخوام. اگر رسانه ایی بشه که حتما فرزاد و مالک شرفی اینکارو باهات میکنن حسن شهرت تو رو خراب میکنه.
امیر دندانهایش را روی هم سایید نگاه چپی به من انداخت .طباطبایی ادامه داد
من با دو سه تا سردبیر روزنامه حرف میزنم که یه تیتر برات بزنن رفتار پهلوانی از قرمان کشوری اقای سرداری.
کمی از چایش را نوشیدو ادامه داد
منش ورزشکاری از گذشت و بخشندگیه . اقای سرداری از کسی که قصد جانش رو کرده بود گذشت و رضایت داد.
به فن پیج های اینستاگرامتم بگو خبرو اینطوری پخش کنن که تو از کسی که میخواست اتهام مواد فروشی بهت بزنه و چند بار به خونه ت حمله کرده گذشتی.
نفس پرصدایی کشیدو گفت
میدونی گیر انداختن فرزاد واسه من ...
الان باید بین آبرو و حیثیتت و زندان افتادن فرزاد یکی و انتخاب کنی.
هردو سکوت کردند طباطبایی ادامه داد
این خبر اگر از دهن اونها پخش بشه برات بد میشه امیر خان.
#پارت474
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دلم میخواست زمین دهان باز میکردو مرا میبلعید. طباطبایی ادامه داد
نباید وقتی به خانمت زنگ زد میرفتی سراغش و میزدیش. درگیری در ملا عام خرابت میکنه . مصطفی هم تو بانک نباید باهاش درگیرمیشده. این خبرها اگر پخش بشه....
از کجا میخواد ثابت کنه من جلوی کافه زدمش؟
اونروز که تو کتکش زدی گویا پلیس اومده .فردای اونروز رفته کلانتری گزارش دعواتون رو گرفته. تو اظهاراتش نوشته فیلم دوربین مداربسته کافه ش هم هست. با همین دوتا ثابت میکنه. به حرف من گوش بده فردا دوسه تا خبرنگار ردیف میکنم برو به همشون رضایت بده بچه های باشگاهتم بگو بیان جو بدن و شلوغ بازی کنن تشویقت کنند برات دست بزنن اگر بتونم رای زنی کنم. در شهر رو هم صدا میکنم که خبرش مثل بمب بترکه . اینطوری میشی با گذشت و مهربون و انسان اما از اون طرف اگر اقدام کنی پای ابرو حیثیتت وسطه .
خیلی زورم میاد که بعد از اینهمه مکافاتی که واسه من درست کرد مفت مفت رضایت بگیره و هیچی به هیچی بشه.
طباطبایی تکیه دادو گفت
فکرهاتو بکن تصمیم بگیر
#پارت476
خانه کاغذی🪴🪴🪴
باید چیکار کنیم؟
کلافه و عصبی گفت
باید یه بار دیگه باهات مرور کنم. که بی قانونی نکنی. که درگیری خیابونی محکومت میکنه. که خواهشا به نقشه های مزخرف اسدو ارسلان تن نده .
الان دیگه همه این اتفاقات افتاده چیکار کنم؟
خودش را به تکیه گاه مبل کوباندو با حرص گفت
زن و شوهر دوتایی گند زدید به ماجرا حالا انتظار داری من چیکارش کنم؟
به روبروخیره ماند انگار داشت ماجرا را بار دیگری برای خودش مرور میکرد . چند دقیقه ایی که گذشت رو به امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
محکوم میشی .
یعنی هیچ راهی نداره؟
بایدازش رضایت بگیری .
من تو اون تایمی که اون میگه تو اداره گذرنامه بودم.
قاضی اگر بهت لج کنه مجرمت نمیکنه ولی معاونت و مشارکت در جرم. صد درصد روشاخشه.
امیر صدایش را بالا بردو گفت
چیکار کنم خوب؟
برو رضایت بگیر
عمرا اینکارو نمیکنم. حاضرم بکشمش نباشه پی اون شکایت و بگیره .
طبا طبایی تلخ و با تمسخر خندیدو گفت
راهکار از این مزخرف تر به ذهنت نرسید نه؟
برو قاضی و بخر
سرتاسفی برای امیر تکان دادو گفت
ادم بلیطشو واسه همچین چیز مزخرفی میسوزونه؟ اگر قرار باشه قاضی و بخریم سر این مسئله؟
اره سر این مسئله. اعصابمو بهم ریختی علی ادامه نده
کمی سکوت کردو بعد گفت
فردا برید دادسرا و فعلا ادعاشو رد کنید تا ببینم چیکارش میشه کرد.
یعنی چی ادعاشو رد کنیم؟
میدونی وقتی اسدو ارسلان بردنش چیکارش کردند
امیر با پوزخند گفت
زدنش دیگه. چیکارش کردند؟
چقدر زدنش؟
دوسه تاچکش زدن
#پارت475
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر به فکر فرو رفت مشتش را گره کرد دو سه باری به دسته مبل زدو گفت
باشه هماهنگ کن هر وقت گفتی میرم رضایت میدم.
بهترین تصمیم و گرفتی. منم یه لایحه مینویسم که اگر باز برات ایجاد مزاحمت کنه پرونده از سر به جریان بیفته.
امیر چایش را نوشید. پشت سرم از شدت استرس و ناراحتی میتپید. نمیدانستم بعد از رفتن جناب وکیل چه پاسخی به امیر بدهم. او هم که چیزی نمیگفت با چه رویی میخواستم به چشمانش نگاه کنم.
طباطبایی نگاهی به من و سپس امیر انداخت و گفت
در مورد شکایتی که اون پسره کرده . خانمت و خودت اماده کن که چه چیزهایی باید به بازپرس بگه و اصلا گردن نگیرید که باهاش درگیر شدید. یه پرینت از اون خطی که باهاتون تماس گرفته بگیرید....
رو به من گفت
تعداد تماسهاش تو چند روز قبل از اون زنگش با شما چقدر بوده؟
اب دهانم را قورت دادم و با سرافکندگی گفتم
همون یه بار
شما که طی چندروز قبل یا بعد از تماس اون باهاش تماس نگرفته بودی؟
به او خیره ماندم. هرچه که من سعی کرده بودم این ننگ را از پیشانی م پاک کنم او داشت زنده میکرد.فقط همینم مانده بود که بار دیگر مقابل امیر اعتراف کنم مثل رگبار با او تماس میگرفتم و پیام میدادم و او مرا بلاک کرده بود.
سکوت من طولانی شد طبا طبایی گفت
ببین دخترم. من وکیل شما هستم به من باید راست بگی تامن بتونم رفع اتهامتون کنم. من میخوام اونو به عنوان مزاحم معرفی کنم دعوای امیر رو با اون مسئله ناموسی کنم و رای مثبت بگیرم. اگر الان این مسئله رو پنهان کنی برگ برنده رو دادی دستش.
سرم را پایین انداختم.طباطبایی رو به امیر گفت تماسهای اون با خانمت قبل از عقد یا صیغه محضریتون بوده یا بعدش؟
امیر ساکت بود طباطبایی رو به من گفت
از چه زمانی شما مکتوب باهم محرم شدید؟ بعد از اون چندبار باهاتون تماس داشته؟
ارام گفتم
همون یه بار
رو به امیر گفت
با یکبار تماس به کسی مزاحم نمیگن.
امیر که خشم از صدایش پیدا بود گفت
نمیتونی به اون بگی مزاحم.
این مردک احمق نه از حرف امیرو نه از سکوت من متوجه گند کاریهای من در گذشته نبود رو به من گفت
یعنی من اگر به بازپرس بگم این خانم از این تاریخ همسر اقای سرداری بوده و ایشون باهاشون تماس گرفتند ....
باید پاسخش را میدادم چون چاره ایی نبود برای همین گفتم
اون با من تماس نگرفت اما من بهش زنگ زده بودم . پیام هم زیاد داده بودم.
نیمه نگاهی به امیر انداختم و از حالت چشمانش حسابی ترسیدم آنقدر که بغض راه نفسم را بست . طباطبایی کمی بعد گفت
خیلی خوب این مسئله رو مطرح نمیکنم. میگردم یه راه دیگه ایی پیدا میکنم.
امیر گفت
اگر کافه ش دوربین داشته باشه نمیتونی ثابت کنی مزاحمه چون خانمم نزدیک به همون تاریخ دو سه بار به کافه ش هم رفته.
قطره فراری اشکم را پاک کردم. طبا طبایی به او خیره نگاه کردو گفت
پس چیکار کنم ؟
بگو کتک خوردنش به ما ارتباطی نداره
فیلم داره رفتی جلوی کافه ش زدیش. بگم کار تو نبوده؟
اونو باشه گردن میگیرم.
وقتی به اون اعتراف کنی رد کردن این که بعد از ماجرای بانک به زور بردنش و زدنش خیلی سخت میشه.
#پارت270
تماس را قطع کردم و تلفن مرجان را پاک کردم. شماره زهره را گرفتم گوشی را برداشت و گفت
_جانم سلام
_سلام خوبی عزیزم؟
_ شما خوبی؟ همسرتون گفتند مادرتون فوت شده، خدا بیامرزه
_ ممنون عزیزم. خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه .
_ببخشید زهره خانوم کلاس من از کی شروع میشه؟
_ من واقعا ازت معذرت می خوام انشاء الله از شنبه هفته آینده در خدمتت هستم، فردا یه نفر رو میفرستم سایه زدنی رو که یادت دادم باهات تمرین کنه.
_ ممنون عزیزم، بازم تسلیت میگم.
_ خواهش می کنم
تلفن را قطع کردم، اعظم خانم مشغول نظافت خانه بود ساعت نمایانگر یک و نیم بودو لحظات ورود فرهاد به خانه را نوید میداد. رفتار مناسب و مهربان فرهاد باعث شده بود حسی به نام دلتنگی درمن بیدارشود.
تلفن زنگ خورد ، نگاهی به شماره انداختم شماره از شمال بود.
خیره به صفحه تلفن ماندم وگوشی را برداشتم.
آرام گفتم
_بله
صدای زنانه کلفتی که نشان از خانم مسنی آشنا می داد گفت
_سلام
_سلام شما ؟
_منو نشناختی؟
_ نخیربه جا نیاوردم.
_ من خاتونم.
انگار مرا به برق وصل کردند، لحظه ایی کل بدنم لرزید. متحیر ماندم اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
_ نمیبخشمت.
با صدای طلبکارانه گفت
_ چرا؟
به دنبال سکوت من ادامه داد
_بد کاری در حقت کردم؟ شوهرت دادم. از این دهات کوره نجاتت دادم. خوب بود میموندی اینجا زن بابات میشدی؟
از حرفاتون جا خوردم و گفتم
_اون شوهر عوضی تو بابای من نیست .
خاتون خندید و گفت
_داره خودش و به زمین و زمان میزنه با تو دو تا کلام حرف بزنه
اشک هایم را پاک کردم و گفتم
_با من چیکار داره ؟چرا دست از سر من برنمیداره ؟من که کاری با شماها ندارم .من که قربانی هوس اون و حسادت توشدم.
_ کدوم حسودی؟ بد کاری در حقت کردم ؟اگر مونده بود اینجا یه مدت به خاطره هوس نگهت می داشت بعد هم دکت می کرد، توهم میرفتی میشدی لنگی مادرت هرزه و هرجایی
با خشم گفتم
_ در مورد مادر من درست صحبت کن .
_مگه دروغ میگم ؟تو نمیدونی اما همه میدونن ، سرش تو آخور همه بود .از رامسر تا رشت مشتری داشت. آخرهم لکه ننگ شو برای ما گذاشت.
مکثی کردو ادامه داد
_مگه من چیکارت کردم بچه؟ تو خوابتم میدیدی یه شوهر مهندس بچه تهران خوشگله خوش قد و بالا باوضع مالی خوب گیرت بیاد؟ تو باید از من ممنونم باشی. اونطوری که تو رو شوهر دادم دخترای خودمو شوهر ندادم. دخترای من همه تو همین روستا موندن. ولی من تو رو فرستادم تهران، الان مگه بد شده برات ؟
با صدای فرهاد تنم لرزید
_با کی داری حرف میزنی؟
اعظم خانوم نگاهی به من انداخت و سپس لبش را گزید .فرهاد بسمت من آمد و گوشی را از دستم گرفت و گفت
_بله
مکثی کرد و گفت
_ خواهش می کنم خونه من زنگ نزنید.
سپس ارتباط را قطع کردو رو به من گفت
_مگه بهت نگفتم تلفن غریبه جواب نده ؟
یک قدم به عقب رفتم و سکوت کردم.
فرهاد قدم عقبگرد مرابا یک گام پر کرد و گفت
_عسل بهت گفتم فقط تلفن شهرام و مرجان روحق داری جواب بدی،تو به چه حقی تلفن شمال و جواب دادی؟
پاسخ برای گفتن نداشتم.
کیفش را روی میز گذاشت و با دلخوری به من خیره بود. سرم را گرداندم .
نگاهم به اعظم خانوم که دست از گیری کشیده بود و ما را زیر نظر داشت انداختمو لبم را گزیدم.
فرهاد با نگرانی گفت
_چی بهت گفت؟
فکری کردم و گفتم
_ با تو کار داشت.
#پارت272
زانوانم را بالا اوردم و سرم را رویشان گذاشتم، این حرف رافرهاد، تا زمانیکه دست به خود کشی نزده بودم، مرتب در دعواهایمان میگفت.
سوالات زیادی در ذهنم بود، چرا مادرم زمانی صیغه ارباب بهجت بوده؟ یادارباب افتادم که به خاتون می گفت
" میخواستم مادرشو بگیرم. نزاشتی الان میخوام دخترشو بگیرم"
او که میدانست با صیغه ایی که با مادرم خوانده من حکم دختر خوانده اش را دارم، پس چطور میخواست با من ازدواج کند.
با یاد اوری چهره زشت و پیرش حالم بدشد.
مرتیکه نجس
خاتون همان روز اول ورودم به خانه شان گفت
"من هجده سال پیش شر اون مادر هرزتو از زندگیم کندم و انداختمش تو دامن نصرت، که با قدم نحسش باعث جوان مرگ شدن نصرت شد."
یعنی مامان من، صیغه نصرت هم شده؟
شاید دلیل فرهاد از اینکه دوست نداره من برم خونه عمه کتی همین موضوعه. دلیل اینکه اینقدر از اون روستا بدش میاد شاید این باشه.
اما عمه کتی اونطور که از خانواده ش تعریف میکرد و مردم بهش احترام میگذاشتند معلوم بود که ادم های آبرو داری بودند. اگه واقعا مادر من زن بدی بوده پس چرا بابام از یه خانواده استخوان دار رفته اونو گرفته؟پس واسه همین رفتند تبریز که کسی نشناسدشون.
یاد قبر مادرم افتادم ،اشک امانم را بریده بود فاتحه ایی خواندم وگفتم
نه همش تهمته، همشون دارن چرت میگن ، من اون تصویر ذهنی که از مادرم دارم رو فراموش نمیکنم. مامان من با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما دوستت دارم، بالاخره منم یه روز میمیرم و میام پیشت، اونجا خودت به من میگی که همشون دروغ گو بودند و به تو تهمت زدند.مامان خوبم کاش اونموقع که رگمو زدم مرده بودم اومده بودم پیشت، میومدم اونجا یه عالمه بوست میکردم ، به خدا میگفتم اگر من به جرم خودکشی جهنمی هم هستم لااقل بزار یه شب تو بغل مادرم بخوابم بعد منو ببر جهنم، به خدا میگفتم اون دنیا هر وقت اسم مامانمو اوردم عمه کتی یا زد تو دهنم یا پشت سرش حرف زد، به خدا میگفتم....
با صدای فرهاد از افکارم خارج شدم.
_عسل.
گریه ام متوقف شد اما سرم را بلند نکردم.استرس وجودم را گرفت الان جواب فرهاد را با این چشمان اشکی چطور بدهم.
فرهاد سرم را بلندکرد با دیدن چشمان اشکی من گفت
_چی شده؟
اشکهایم را پاک کردم نگاه نگرانش روی بدن من بالا و پایین شدو گفت
_خوبی عسل؟
مکثی کرد و درحالی که دستان مرا میگرفت گفت
_از من ناراحتی؟من که چیزی به تو نگفتم.
در پی سکوت من ادامه داد
_زن عموم ناراحتت کرده اره؟
من همچنان ساکت بودم، دستم را کشید بلندم کردو گفت
_پاشو بریم صورتتو بشورم.
برخاستم و بدنبال او راهی شدم، فرهاد در اشپزخانه صورتم راشست و مرا روی صندلی نشاند یک لیوان اب قند برایم درست کرد، مقابل من روی زمین زانو زدو گفت
_بخورش
کمی از اب قند را خوردم، فرهاد بازوانم را گرفت و ارام ولی سرشار از نگرانی گفت
_چیزی که نخوردی؟
با صدای گرفته گفتم
_چی مثلا؟
_قرصی چیزی نخوردی ؟
سرم را به علامت منفی بالا دادم
فرهاد تکانی به من دادو ملتمسانه گفت
_عسل، تروخدا، مرگ من اگه چیزی خوردی بگو ببرمت بیمارستان.
خیره به چشمان نگران فرهاد گفتم
_چه قرصی بخورم فرهاد؟
_نکنه دوباره خودکشی کنی ها؟ من بدون تو میمیرم ، بابت تمام کارهایی که کردم معذرت میخوام، من غلط کردم عسل.
دستم را به صورتش کشیدم و گفتم
_بخدا هیچی نخوردم.
پس چته؟
دستم را گرفت و بلندم کرد به حرفهای فرهاد فکر میکردم، ته دلم قنج رفت تا بحال کسی اینطورنگرانم نشده بود. فرهاد مرا در اغوش گرفت سرم را در سینه اش گذاشتم احساس عجیبی داشتم. حسی که تابحال تجربه اش نکرده بودم. ته دلم خالی شدهمانطور که سرم در سینه فرهاد بود مخفیانه و ارام بوسیدمش. فرهاددستش را لای موهایم برد کمی از ان را بالا اورد و جلوی صورتش نگه داشت. انگار مرا میبویید.
بیدار شدن حسی به نام عشق در وجودم باعث شد ضربان قلبم به طرز عجیبی بالا برود کف دستانم عرق کرد. فرهاد مرا از خودش فاصله داد. سرم را بالا اوردم و به چشمانش خیره ماندم، لبخندی زدو گفت
_خیلی دوستت دارم
برای اولین بار لبخندی زدم وگفتم
_منم دوستت دارم.
با گفتن این جمله لحظه ایی بدنم داغ شد، شرم از نگاه کردن به چشمان فرهاد باعث شدباعث شد دوباره سرم را در سینه اش بگذارم.
صبح شد با صدای ممتد زنگ ایفن ازخواب برخاستم، فرهاد غرق خواب کنارم دراز کشیده بود. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر هشت و ده دقیقه بود. برخاستم تکانی که خوشخواب در اثر جابجایی ام خورده بود فرهاد را بیدار کردو گفت
_وای... خواب موندم عسل.
از اتاق خارج شدم و در را به روی اعظم خانم گشودم.
وارد اتاق خواب شدم، فرهاد در حمام بود. هنوز خوابم می آمد روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
قطره ابی روی صورتم چکید چشمانم را گشودم و با دیدن فرهاد که لبخندی عمیق داشت. پتو را روی سرم کشیدم و گفتم
_میخوام بخوابم
_بلند شو دیگه هشت و نیمه
_نمیخوام.
صدای باز و بسته شدن در کمد و سپس روشن شدن سشوار خواب را از چشمانم ربود. پتو را کنار زدم و با اخم نشستم.
فرهاد از اینه نگاهی به من انداخت و گفت
_صبح به این قشنگی خانم من چرا اخم کرده؟
_میخواستم بخوابم، تو نزاشتی
_میخوام برم سرکار عزیزم، موهامو خشک نکنم برم بیرون، سرما میخورم ها.
لبخندی زدم و سپس خمیازه ایی کشیدم.
فرهاد نزدیکم امد، دستش را به سمتم دراز کردو گفت
_پاشو بیا با هم صبحانه بخوریم
برخاستم پیراهن ابی رنگی که تنم بود را مرتب کردم موهایم دورم ریخته بود. خواستم موهایم را جمع کنم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_جمعشون نکن دیگه
موهایم را نوازش کردو گفت
_ بگذار اول صبح یه حس خوب از موهات بگیرم.
سر میز صبحانه نشستیم اعظم خانم برایمان نیمرو درست کرد،مقابلمان نهاد و سپس از اشپزخانه خارج شد ، هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که زنگ ایفن به صدا در امد، فرهاد بلافاصله گفت
_معلم نقاشیته.
اعظم خانم در را گشود من گفتم
_دیروز بهش زنگ زدم، گفت فردا یکی رو میفرسته سایه زدن رو با من تمرین کنه.
فرهاد اخم کردو گفت
_مثلا کیو میفرسته؟
از اخمش جا خوردم وگفتم
_نمیدونم
_نخیر ، من به اموزشگاه گفته بودم من برای خانمم یه معلم متاهل، با شرایط روحی مناسب و اروم میخوام، معلم زیاد بود. من اینو گلچین کردم. هر کسی قرار نیست پا به خونه من بزاره.
_حالا شاید ادم بدی نباشه
_نه عسل، اگر ادم افسرده ایی باشه یا تو زندگیش مشکل داشته باشه تو روحیه تو تاثیر منفی میزاره، دکترت گفت باید با ادم های شاد و سرحال در ارتباط باشی
#پارت274
متعجب گفتم
_دکترم؟ مگه من مریضم؟
_مریض که نه خداروشکر نیستی. روان شناسی که بردمت باهاش حرف نزدی اون گفت.
_مگه تو بازم رفتی پیشش؟
فرهاد سر مثبت تکان داد.
حالا علت مهربانی فرهاد را بهتر میفهمیدم. پس با روانشناس صحبت میکند.
در باز شد من برخاستم خانمی وارد خانه شد من لای در گاه در ایستادم سرش را که بالا اورد من خشکم زد،
موناهم از دیدن من جاخورد ،سعی کردخودرا نبازد ارام گفت
_سلام
به صورتش خیره ماندم، یاد ان همه اشتیاقی که برای رفتن به دانشگاه داشتم افتادم، لحظه ایی صدای التماس هایی که به او میکردم تا به فرهاد نگوید در ذهنم پیچید، چشمانم را بستم، سیلی هایی که از فرهادخورده بودم انگار دوباره توی صورتم کوبانده شد. چهار روز تلخی که در اثر کتک خوردن با کمر بندخانه مرجان بودم و اخر خودم از فرهاد خواهش کردم مرا به خانه اش برگرداند.
مونا نزدیک امدوگفت
_خوبی گلی
فرهاد نزدیکم امدو دستش را پشتم گذاشت و گفت
_شما همون هم کلاسی دانشگاه عسل نیستی؟
مونا با سر افکندگی گفت
_بله ، خودم هستم.
_ممنون از اینکه تشریف اوردید، اما من میخوام که عسل فقط با معلم خودش تمرین کنه.
مونا خواست برود که نگاهش در خانه چرخید انگار زرق و برق و تجملات خانه اعیانی فرهاد چشمش را گرفته بود.
به سمت در رفت لحظه ایی برگشت و گفت
_گلی
بغضم را فروخوردم و به او خیره ماندم ، مونا نگاهش را روی اندام من چرخاند و به موهایم خیره ماند سپس سرش را پایین انداخت و گفت
_بابت اونروز معذرت میخوام، من اشتباه کرده بودم، ارش ادم عوضی و کثیفی بود.
عصبی شده بودم، پشتم را به مونا کردم ، مونا ادامه داد
_منو ببخش گلی
اشک روی گونه هایم لغزید، پاتند کردم و به اتاق خوابم رفتم روی تخت نشستم خودم را بغل کردم و زار زار گریه میکردم، محال بود مونایی را که مسبب دانشگاه نرفتن من بود را ببخشم.
در باز شد فرهاد به اتاق امدو گفت
_عسل، گریه میکنی؟
نزدیکم امد کنارم نشست دستش را دور بازویم حلقه کرد، سریع پسش زدم و گفتم
_یادته چه بلایی سر من اوردی؟
فرهاد در سکوت به من خیره بود. ادامه دادم
_یادته در رو شکستی اومدی تو، اینقدر منو با کمربند کتک زدی تا من بیهوش شدم.
فرهاد لبش را گزید و گفت
_بحث گذشته رو وسط نکش.
_چرا وسط نکشم؟ صدای اون سیلی هایی که به من زدی هنوز تو سرمه
_الان چرا داری اعصاب من و خودتو اول صبح خورد میکنی؟
سکوت کردم ، فرهاد دستمالی برداشت و اشکهایم را پاک کرد، دستش را پس زدم.
فرهاد یک دستش را به کمرش زدوگفت
_خودت مقصر بودی عسل، چقدر بهت گفته بودم با کسی دوست نشو؟ یادته گوشیتو داده بودی این دختر زنگ بزنه به دوست پسرش؟ یادته اون حرومزاده بهت زنگ زده بود به من نگفته بودی ؟
_اس ام اس هاش یادته
لگدی به عسلی کوبیدو گفت
_این موضوع یاد اوریش هم منو عصبی میکنه.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_اره یادمه اما من کار بدی نکرده بودم.
نگاه عصبی فرهاد بدنم را لرزاند تن صدایش بالا رفت و گفت
_کاربدی نکرده بودی؟ تو غلط بیجا کرده بودی.
مکثی کردو ادامه داد
_یعنی اینکه شمارتو دادی به اون پسره بهت اس ام اس فدایت شوم فرستاده بود. کار بدی نبود؟
سرم را بلند کردم وگفتم
من به اون شماره نداده بودم ...
کلامم را بریدوبا کلافگی گفت
بسه دیگه. از یاداوری این حرفها چه لذتی میبری؟
سپس کتش را برداشت و بی خداحافظی از خانه خارج شد.
بلافاصله بعد از رفتن او گوشی موبایلم زنگ خورد. نام مرجان روی صفحه بود. گوشی را برداشتم و گفتم