#پارت227
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دیروز با یه وضعی اوردش خونه . کفش پاش نبود لباسهاش خونی بود سرو صورتش داغون بود.
رفته بودند خانه بابای امیرخان من جلو اسانسور بودم در باز شد دختره با یه لحنی خیلی بد داد زد سر امیر خان چند دفعه بگم با من حرف نزن .
با خودم گفتم الانه که ببندش به ماشین تا خونه بکشش اما هیچی بهش نگفت
خدا به دادش برسه . من که جرات دخالت کردن ندارم.
منم جرات ندارم.
امیر را دیدم که از دور می امد ارام در ماشین را بستم. نزدیک انها امد چیزی را به مصطفی گفت و سوار ماشین شد مرا به کلینیک برد. اینبار از هر سری دردناک تر بود. از ترس امیر حتی ناله هم نمیکردم.
مرا به خانه بازگرداند و گفت
من باید برم دفتر . تلفن خونه هست اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
با خودم گفتم
من غلط کنم با تو کار داشته باشم.
اعظم خانم مشغول پختن غذا بود. داخل اتاق خواب لب تخت نشستم. کمی بعد اعظم خانم لای در ایستادو گفت
خانم نهارمیل دارید؟
این بهترین فرصت بود که سیر شوم امیر هم نبود . برخاستم و گفتم
بله
وارد اشپزخانه شدم و نهارم را خوردم. یک لیوان هم برایم چای ریخت اینکه تمام کارکنان خانه وحشت امیر حرف نمیزدند خیلی برایم جالب بود چطور اینهمه ادم را مجاب کرده هر طور که میخواهد رفتار کنند.
چایم را هم خوردم . مابین دارو هایم مسکن نبود . رو به اعظم خانم گفتم
شما قرص مسکن دارید؟
متعجب به من نگاه کردو گفت
نخیر
تو این خانه هیچ دارویی نیست؟
من نمیدونم.
ناامید از حرف او به اتاق خواب رفتم. و دراز کشیدم . دلم میخواست امیر مثل روز عروسیمان شود. با ناز و نوازش و مهربانی با من رفتار کند. لامذهب اصلا راهی برای جبران جلویم نمیگذاشت. تمام درهارابسته بود.
ساعت هشت شب بود و من در ان خانه تنها بودم. فکری به ذهنم خطور کرد تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم. کمی بعد گفت
الو
سلام.
کمی منتظر ماندم پاسخ سلام ن را هم ندادو من گفتم
کی میای؟
چیکار داری؟
اخه شب شده من از تنهایی میترسم.
خیلی خوب کاری نداری؟
داری میای برای من قرص مسکن میگیری؟
برای چی؟
سرم درد میکنه
کاری نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد. همانجا کنار تلفن نشستم لعنتی خانه را با دوربین تحت کنترل داشت و من اصلا هیچ جورا نمیتوانستم لااقل کمی انجا بچرخم حوصله م به شدت سر رفته بود.
هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد وارد خانه شد متعجب برخاستم امیر گفت
درو چرا قفل نکردی؟
مکثی کردم و گفتم
باید قفل میکردم؟
وقتی تو خونه تنهایی درو قفل کن
وارد اشپزخانه شد از داخل کابینت یک عدد قرص در اورد ان را روی میز گذاشت و گفت
بیا
با هزار ترس و لرز وارد شدم و اشاره ایی به قرص کردو گفت
اینم مسکن. سگ کیومرث داره میمیره. دکتر اومده بالا سرش من ته باغم.
#پارت228
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرتایید تکان دادم . امیر خانه را ترک کرد.
فکری به ذهنم خطور کرد. من دیگر عقد امیر بودم. راه برگشتی هم نداشتم. به قول خودش مبارزه هم بلد نبودم باید از راه دیگری پیش بروم. حالا من سعی کنم دل اورا بدست بیاورم.
دو دل شدم نکنه باز بگه داری خرم میکنی و میخوای گولم بزنی ؟ باید اینقدر این کار را با مهارت انجام میدادم که متوجه نمیشد اول از همه اینکه باید این حس تنفر به او را از خودم دور میکردم تا کارهایم واقعی تر باشد. دوم اگر حس کند تکیه گاه من است شاید در رفتارش تاثیر بگذارد.
روی مبل نشستم . تمام افکارم را روی جذب امیر متمرکز کردم. نیم ساعت صبر کردم و دوباره تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم و کمی بعد گفت
الو
ارام گفتم
تموم نشد؟
نه. واسه چی بی خودی زگ میزنی دستم بنده
من از تنهایی میترسم . شب شده بیا دیگه
خیلی خوب
یا بیا منم ببر پیش خودت یا بیا خونه
ارتباط را قطع کرد یک ربع بعد در را باز کرد و وارد خانه شد با اخم گفت
واسه چی بیخودی به من زنگ میزنی. مگه نگفتم دستم بنده کار دارم.
برخاستم و گفتم
من فوبیای تنهایی دارم. همش میترسم توهم زدم که پشت پنجره ها کسی هست همش سایه میبینم.
از چی میترسی؟ این خونه دیوارهاش بلنده کسی نمیتونه بیاد تو. یه تبلت دست مهیاره که دوربین مداربسته حیاط و کوچه را داره نگاه میکنه خودشم که همیشه جلو در عمارت داره راه میره از چی میترسی؟
از تنهایی میترسم.
بتمرگ سرجات واسه من فیلم بازی نکن
فیلمه؟ نکنه فکر کردی دلم واسه تو تنگ شده میگم بیا خونه گیر بده به من بعد هم منو بزن . میگم میترسم
تو از هیچی نمیترسی فروغ منو سیاه نکن
خواست در را باز کند تند تند به طرفش رفتم و گفتم
نمیشه منم بیام؟
نخیر نمیشه . اونجا ده تا مرد وایساده تورو کجا ببرم؟
خوب وقتی تو هستی کی جرات داره به من نگاه کنه ؟
برو فروغ تو مخی نشو.
دوباره رفت. خوب این برای شروع بد نبود. نیم ساعت که گذشت امیر دوباره امد با تلفن حرف میزد.
الان راننده ش میاد بده سگ و ببره. خوبه الکس و مریض نکرده
#پارت229
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سرویس شد دست و رویش را که شست نگاهی به من انداخت و به اشپزخانه رفت . من همچنان ایستاده بودم و نگاهش میکردم. امیر یک عدد چای برای خودش ریخت. نگاهش به من افتادو گفت
چای میخوری؟
دلم میخواست بگویم بله ولی به ناچار سرم را به علامت نه بالا دادم. با چایش امدو روی کاناپه ها نشست. و سپس گفت
بشین.
ارام روبرویش نشستم و سرم را پایین انداختم. کمی با تلفنش کار کرد و سپس گفت
اون کنترل و بده
خواستم کنترل را به او بدهم دست پاچه شدم . کنترل را زدم به لیوان چایش و چای روی پایش ریخت. هینی کشیدم و عقب رفتم. با ترس به او نگاه کردم. چای داغ بود امیر نگاه چپ چپی به من انداخت .بلافاصله گفتم
ببخشید
برخاست به اتاق خواب رفت من هم بلند شدم دستمال برداشتم میز را خشک کردم و در یک سینی دولیوان چای ریختم و روی میز نهادم.
از اتاق بیرون امد بازهم آستین حلقه ایی و شلوارک پوشیده بود.نیمه نگاهی به او انداختم باز سعی کردم حس تنفری که داشتم را از خودم دور کنم.
مقابلم نشست نگاهی به سینی چای انداخت و چیزی نگفت. فیلمی مثل خودش وحشی گذاشته بود و نگاه میکرد. من هم پایم را ریتمیک تکان میدادم و اطراف را نگاه میکردم چایش را خورد و گفت
پاتو تکون نده داری عصبیم میکنی
بلافاصله صاف نشستم.
فیلم که تمام شد تلویزیون را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت با پتویش امد.
روی کاناپه ها دراز کشید. من هم برخاستم و به اتاق خواب رفتم. تا زمانیکه این جدا خوابی ها ادامه داشت رابطه امیر با من خوب نمیشد. این خوب نشدن رابطه هم یعنی از صبح تا شب درو دیوار را نگاه کنم حق بیرون رفتن نداشته باشم گرسنه بمانم. هم صحبت نداشته باشم . کتک بخورم اخم و تخمش را تحمل کنم استرس داشته باشم.و هزار بلا را تحمل کنم. من با قبول عقد شدن امیر بزرگترین غلط زندگی م را کرده بودم. اما حالا که راهی برای برگشت نداشتم باید کاری میکردم تا راحت زندگی کنم.
دو ساعت صبر کردم. سپس پتویم را برداشتم از اتاق خارج شدم روی کلناپه دونفره مچاله شدم صدای خواب الود امیر امد
چته نصفه شبی؟
ارام گفتم
بیدارت کردم؟ ببخشید. خواب بد دیدم. یکم ترسیدم. اومدم پیش تو بخوابم.
اونجا که جات نمیشه اخه؟ مگه دیوانه ایی از چی میترسی؟
نه خوبم.
تو اون یه ذره جا چطوری خوابیدی؟
خوبه اگر اذیت شم زمین میخوابم.
زمین سرده بلند شو برو تو تخت بخواب
من الان جام خوبه تو مشکلی داری؟
هر گوری که دوست داری بگیر بکپ.
سرجایم خوابیدم . اما خوابم نمیبرد. دم دمای صبح بود . که فکری به ذهنم خطور کرد و خودم را طوریکه به میز بخورم و سر صدای لیوان ها در بیاید خودم را از کاناپه انداختم. باصدای لرزش میز امیر از خواب پریدو گفت
چی شده؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
افتادم.
صدایش را بالا بردو گفت
ای بر اجدادت لعنت که خواب نصفه شبم از من گرفتی. تو دیگه چه بلایی بودی به سر من نازل شدی؟
برخاستم خودم را جمع و جور کردم و با صدایی ارام و گرفته گفتم
خواب بودم امیر خوب افتادم. از قصد که نکردم.
سرجایش نشست سیگارش را روشن کردو گفت
بلند شو برو مثل ادم سرجات بکپ
اخه تنهایی میترسم
کامی از سیگارش گرفت و حرفی نزد. من هم چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
#پارت230
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد با صدای زنگ آیفن بیدار شدم. امیر در را به روی اعظم خانم گشود میدانستم که الان بلافاصله به اتاق میرود تا لباسش را عوض کند کمی صبر کردم و برخاستم وارد اتاق خواب شدم امیر بلیز تنش نبود.
تمام بدنش عضله ایی و تکه تکه بود با دیدن او هینی کشیدم و گفتم
ببخشید
تی شرتش را پوشیدو گفت
خیلی داری اذیت میکنی ها حواست هست؟
نزدیکم امد سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و گفتم
از من بدت میاد ؟
خیره خیره به من نگاه کرد و من گفتم
من ادم نمک به حرومی نیستم.خوبی هایی که بهم کردی و یادم نمیره. تو خیلی از من عصبانی شدی منم بهت حق میدم کارمن خیلی اشتباه بودولی بخدا قسم من نمیخواستم تورو ناراحتت کنم.
نمیخواستی منو ناراحت کنی تو به طور محرض به من خیانت کردی. به من دروغ گفتی
اینطوری نگو امیر.
کارت چه معنی ایی میده. عقد منی لباس عروسیت با من تو تنت بوده من جلو درارایشگاه منتظر تو بودم اما تو داشتی با یکی دیگه حرف میزدی.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
مادرت حرف قشنگی زد گفت اگر فروغ خبط و خطایی داشته بگذار رو حساب بچگیش . بگذار رو حساب اینکه پدرمادر بالاسرش نبوده تو مرد باش و ببخش.
تچی کرد و گفت
نه ،خر نشدم از یه راه دیگه برو.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
حاضرم یه بار دیگه هم همونطوری که منو زدی باز منو بزنی ولی بگی که منو بخشیدی. تو نمیتونی بفهمی که الان چقدر من حالم بده و عذاب وجدان دارم.
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
اینم فایده نداشت. نشدم.
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
میخوای چیکار کنی؟
دست به سینه مقابلم ایستاد و من با گریه گفتم
میخوای منو طلاق بدی ؟ بعد هم از خانه ت بندازیم بیرون و لابد از سر ترحم یه کمم پول بندازی کف دستم اره؟
پوزخندی زدو گفت
ببین جوجه من صدتا مثل تورو تشنه میبرم لب چشمه بر میگردونم. بد غلطی کردی. غلطت هم تاوان داره باید پسش بدی. اونروز که فهمیدم بابای منو خر کردی تورو برده کافه اون دوزاری اگر سفت و سخت جلوت وایساده بودم این غلط و نمیکردی. از روزی که اومدی تو این خانه سراین پسره ی مدام. بهت اوانس دادم . این سری اخرت بود اینبار درسی بهت میدم که تا اخر عمرت هرجا این کلمه خیانت و شنیدی یادت بیفته امیر چیکارت کرد.
#پارت231
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابل در ایستادم . راهش را بستم و گفتم
تاوانش چیه بگو؟
کمی به من خیره ماند من گفتم
خوب ببخشید دیگه
مرا کنار زدو گفت
هروقت خواستی بفهمی من چه حالی دارم برعکس فکر کن. فکرکن من یه دوست دختر داشتم که جلوی در ارایشگاه وقتی اومدم دنبال تو اول با اون تلفنی حرف زدم بعد اومدم سراغ تو باهزار دروغ و دغل هم پیچوندمت .
خیره به چشمان امیر ماندم و گفتم برای یه دختر خیلی سخته بره منت کشی. من پارو غرورم گذاشتم اومدم جلو دارم میگم ببخشید غلط کردم.
چون ترسیدی . نه پشیمونی و نه از این اتفاقات ناراحت. تو میترسی که نکنه موقعیتت به خطر بیفته.
چه موقعیتی از من قراره به خطر بیفته
تو ترسیدی که مبادا دوباره کتک بخوری. بگذار خیالت و راحت کنم. ضعیفی میترسم بزنمت یه بلایی سرت بیاد . یکم حال و اوضاعت بهتر بشه یه چیزهایی و یادت میدم. کاری باهات میکنم هرز پریدن و خیانت کردن از یادت بره.
سکوت کردم امیر انگار ته دلم را میخواند کمی بعد گفت
من به این آسونی ها امیر خان نشدم. بیست ساله ورزش کردم. تو قفس جنگیدم. بوکس کار کردم مبارزه کردم. هر پرونده ایی که دست گرفتم پیروز شدم. کلی حواسمو جمع کردم که مبادا کاری کنم شکست بخورم. کلی فکر کردم که چیکار کنم وجه م خراب نشه.هنوز یه معامله اشتباه نداشتم. هنوز یه جا بی انصافی نکردم که شاکی داشته باشم. یه دفعه تو از راه برسی من و انگشت نمای مردم کنی؟
سکوت کردم امیر ادامه داد
من به تو اعتماد کنم مثل یه ملکه باهات برخورد کنم بهت بگم تو خانم این خانه ایی در عوض تو کاری کنی کسی که من سگمم نمیدم دستش برگرده به من اون حرفها رو بزنه؟ به من بگه بی ناموس بی غیرت؟ بیفته سر زبون همه که زن امیر سرداری دوست پسر داره اره؟
دندان هایش را به هم فشرد مرا از گوشه سرشانه م به کنار هل دادو گفت
با من کل کل نکن فروغ. من خیلی از تو شکارم میزنم یه بلایی سرت میارم.
سرم را پایین انداختم. امیر ادامه داد
ساکت بشین یه گوشه ،واسه خودت نقشه نکش برنامه نچین. من هروقت احساس کنم ادم شدی میبخشمت.
#پارت232
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من فکر همه جای کارم و کرده بودم که انگشت نمای کسی نشم .حتی واسه رفتن به اون ویلایی که کسی از جاش خبر نداره یه ماشین دیگه خریدم. واسه عروسیم کسی از دوستامو دعوت نکردم. چون اونشب ادم های مالک شرفی بهم حمله کردند نخواستم عروسیم خراب بشه. در طول ماه خداد تومن حقوق مهیار و مصطفی و بقیه رو میدم که چی؟ یه وقت ناغافل چهار پنج تایی نریزن سرم اینهمه زحمتم به باد بره. واسه اینجا نگهبان و دوربین و سگ و کوفت و زهرمار گرفتم یه وقت نریزن تو خونه م انگشت نما بشم. من اینهمه حواسم رو جمع کردم که اول باشم که بالا باشم اونوقت تو یه الف بچه باعث شدی. یه ریقوی بیخاصیت هرچی از دهنش در بیاد به من بگه.
سرم را پایین انداختم امیر جلو امد لاله گوشم را به طرف پایین کشید و گفت
قدموهای سرت من تجربه دارم. نمیتونی خرم کنی فهمیدی؟
از کنارم رد شدو اتاق را ترک کرد. بدنبال او راه افتادم و سرمیز صبحانه نشستم. صبحانه اش را که خورد. برخاست و گفت
کاری داشتی زنگ بزن بهم
برخاستم به دنبالش راهی شدم نزدیک در که رسیدیم گفتم
دیر میای؟
معلوم نیست . اعظم خانم که رفت درو قفل کن
منظورم اینه شب بشه میای؟
نگاه چپی به من انداخت و حرفی نزد.
از خانه که رفت من هم به اتاق خواب رفتم. لب تت نشستم او هیچ جوره قصد کوتاه امدن نداشت . من هم طاقت ضربات او را نداشتم.
اگر از عمو علی یا عمه هم کمک میخواستم بدتر میشد.خودش هم که به هیچ صراطی مستقیم نبود. دست به دامن خدا شدم و شروع به دعا نمودم. صدای زنگ ایفن بلند شد . اعظم خانم هیچ واکنشی نشان نداد . من برخاستم با دیدن عمه پشت در نمیدانستم باید چی کار کنم؟ به طرف تلفن رفتم شماره امیر را گرفتم کمی بعد گفت
الو
عمه پشت دره . چیکار کنم؟
مکثی کردو گفت
درو باز کن بیاد تو کوچکترین حرفی اگر بهش بزنی میام خونه حسابتو میرسم.
در را روی عمه باز کردم و گفتم
خوب سوال میپرسه چی بگم؟
هیچی نگو فقط نگاهش کن.
در پی سکوت من گفت
من خیلی از ادم دهن لق و فضول بدم میاد حواست و جمع کن که بهانه دستم ندی ها. بدجور ازت شکارم ها فروغ
باشه چشم.
عمه وارد خانه شدو رو به من گفت
سلام.
با لبخند سلامش را پاسخ دادم. عمه مرا بوسیدو گفت
خوبی فروغ جان.
ممنون شما خوبی؟
من دل نگرون تو بودم. منتظر بودم یه ساعتی بیام که امیر خانه نباشه
عمه را به نشستن دعوت کردم اعظم خانم چای و میوه را مقابلمان نهاد. عمه گفت
امیر ارام شده؟
اره خدارو شکر خوبه.
برای چی دعواتون شده بود.
به عمه خیره ماندم و عمه گفت
به من بگو من کمکت میکنم. امیر حرف منو باباشو گوش میده
خدارو شکر که حل شد.
اخه چرا تورو زده بود؟
سرم را پایین انداختم. اگر امیر هم اجازه میداد خودم شرم داشتم که بگویم چه غلطی کرده م. عمه ادامه داد
عمو علی اینقدر ناراحته میگه من پشیمونم این بچه راضی نبود زن امیر بشه ما اصرار کردیم.
نه عمه شب قبل از عقدمون من و امیر باهم حرف زدیم من خودم قبول کردم.عمه گفت
اخه تو مراسم که خیلی خوب بودبد یدفعه چتون شد؟
الان خدارو شکر حل شده دیگه
چرا نمیگی؟ ازش میترسی؟
میشه خواهش کنم نپرسی؟
سرتاسفی تکان دادو گفت
تو فکر کردی الان اگر مشکلتو به من بگی من میرم میزارم کف دست امیر؟
نه من اینو نمیگم. چون الان تمام شده نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
#پارت234
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میای بریم خانه ما امیر هم بیاد اونجا؟
نه عمه به امیر بگو اگر قبول کرد که بیاد میاد منو میاره باهم میاییم.
سرتاسفی تکان دادو گفت
چه بلایی سرت اورده که اینطوری ازش میترسی
بحث ترس نیست عمه. ما چون اول زندگیمونه خوب باهم بیاییم قشنگ تره
موبایلش را در اورد. شماره امیر را روی حالت پخش گرفت و گفت
الو امیر جان مامان
سلام مامان خوبی؟
تو خوبی پسرم؟
ممنون .
کجایی امیر جان ؟
دارم میرم تو باشگاه چی شده؟
من اومدم خونتون . میخوام فروغ و ببرم . چون از تو اجازه نداره نمیاد.
امیر مکث کرد. و سپس گفت
گوشی و بده بهش
روی حالت پخشه بگو میشنوه
بگو با تلفن خونه بهم زنگ بزنه
خوب ببرمش خونه توهم شب بیای؟
نه مامان من اونجا نمیام.
فروغ و ببرم سر راه بیای دنبالش؟
نه مامان. به فروغ بگو به من زنگ بزنه
باشه پسرم خداحافظ
ارتباط را قطع کرد با تلفن خانه شماره امیر را گرفتم و او گفت
حرف تو سرت نمیره نه؟
متعجب گفتم
چرا؟
الان کوچکترین حرفی باهاش نزدی؟
اخه....
خفه شو
ارتباط را قطع کرد اشک در چشمانم حدقه زد. عمه با ناراحتی گفت
چی شد فروغ؟
ناخواسته هق و هق اواز گریه را سر دادم. عمه مرا در آغوش گرفت و گفت
فروغ جان. چی گفت مگه بهت؟
عمه را در آغوش گرفتم ترس از بازگشت امیر را داشتم من که اشتباهی نکرده بودم. با بازگشتش میدانستم چه چیزی در انتظارم است. عمه گفت
الان زنگ میزنم بهش.بخدا شیرمو حلالش نمیکنم اگر تورو اذیت کنه .
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم
نه عمه زنگ نزن بهش
عمه گوشی را ازدستم کشیدو گفت
من مثل تو ترسو نیستم.
چون کارهایی که با من میکنه رو هیچ وقت با تو نکرده.
اشک عمه هم سرازیر شدو گفت
چی کار میکنه خوب بهم بگو.
عمه اگر ارامش زندگی منو میخوای تورو خدا ازم هیچی نپرس. مواقعی که امیر خونه ست بیا اینجا با منم حرف نزنید. من هرچی بگم امیر میگه نباید میگفتی
عمه متعجب به من نگاه کرد و من گفتم
خواهش میکنم سعی نکن رابطه مارو درست کنی . چون داری بدترش میکنی
تو میخوای چیکار کنی فروغ؟ اگر داری اذیت میشی میخوای کمکت کنم از اینجا بری؟
نه نمیخوام برم خودم درستش میکنم شما فقط ...
دلم نیامد به او بگویم دخالت نکن.
کمی در آغوش عمه ماندم .کمی بعد عمه گفت
حالا که تو اینطوری میخوای چشم عزیزم. من زمانی میام که امیر باشه با توهم حرف نمیزنم.
اینو به عمو علی هم بگو.
باشه دخترم.
سپس برخاست و گفت
منو ببخش. اومدم ببینم کاری ازم برمیاد کمکتون کنم. انگار خرابترش کردم.
من هم برخاستم عمه خانه ماراترک کرد. اشکهایم را پاک کردم نمیدانستم باید چه جوابی به امیر بدهم.
نیم ساعت از رفتن عمه که گذشت با باز شدن در و ورود جلادنفسم بند امد. وارد خانه شد نگاه چپی به من انداخت و به اشپزخانه رفت لای درگاه در ایستادو گفت
بگو اعظم خانم.
اعظم خانم نگاهی به من انداخت امیر گفت
اونو نگاه نکن بگو چه خبر بود؟
اعظم خانم مانند دوربینی که فیلم ضبط میکند بدون کوچکترین مکثی از لحظه امدن عمه تا رفتنش را مو به مو بی انکه چیزی را جابجا کند گفت . حرفهایش که تمام شد. امیر به طرفم چرخید و با فریاد گفت
تو خری یا خودتو به خریت زدی؟
دستانم را مقابل دهانم نهادم . تنها پناهم اشکهایم بود.
#پارت235
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرفم که امد کمی جابجا شدم امیر گفت
مگه بهت نگفتم لال شو حرف نزن. چند دفعه باید یک کلمه حرف و بهت بزنم؟
نزدیکم امد نیمه نگاهی به اعطم خانم انداختم میتوانست سکوت کند اما نکرد. الانم پشت به ما سرگرم آشپزی بود. این حقوقی که از امیر میگرفت مگر چقدر بود که این کار را با من کرد؟ یعنی واقعا پول ارزش اینو داره که باعث بشی یه نفر شکنجه بشه؟
امیر چنگی به شانه م زد از ترس لال شده بودم صدای جیغم هم در نمی امد مرا به طرف اتاق خواب کشاند. داخل اتاق پرتابم کرد روی زمین افتادم. امیر گفت
گریه نکن
سریع اشکهایم را پاک کردم جلو تر امدو گفت
بلند شو.
برخاستم. در نگاهش نسبت به من هیچ رحم و مروت و مهربانی ایی نبود. هرچه بود خشم و تنفر بود.
ارام گفتم
خوب وقتی یکی از ادم سوال...
لال شو فروغ .
خوب بگذار حرفمو بزنم.
لال شو گفتم
وقتی یکی از ادم سوال میپرسه ادم چطوری جواب نده .
الان یادت میدم. الان حرف نزدن و یادت میدم. الان مثل مجسمه بشینی و فقط نگاه کنی و یادت میدم. الان خیانت نکردن هم یادت میدم. الان دور زدن و پیچوندن و از ذهنت پاک میکنم. الان هرز نپریدن و باهات تمرین میکنم. الان نمک به حرام نبودن و یادت میدم. الان مثل آدم زندگی کردن و هم یادت میدم.
تو خودت رفتارت با من مثل رفتار دوتا انسان باهمه که میخوای مثل ادم بودن و یا بدی؟
دست بر کمر بندش بردو گفت
میبینی بلد نیستی خفه شی . ده بارم بهت بگم لال شو حرف نزن. باز یه ضری میزنی.
متعجب از باز کردن کمربندش بودم. که با ناباوری ان را کشید از سمت قلاب دور دستش حلقه کرد عقب عقب رفتم امیر گفت
بهت نگفتم دارم صبر میکنم یکم جون بگیری بعد یه چیزهایی و یادت بدم؟ صبح بهت نگفتم یکم صبر کن دوتا پاره استخوانی میزنم لهت میکنم میمیری میفتی رو دستم؟ نتونستی صبر کنی . عجله کردی منم الان یادت میدم.
عقب عقب رفتم من تا به حال چنین رفتارهایی را ندیده بودم نمیدانستم باید چیکار کنم. کمر بندش را بالا برد جیغ کشیدم و گفتم
نه
صدای کمر بند امیر انگار هوارا برش زد و محکم به بازو و شانه م برخورد کرد. جیغ کشیدم و باهق هق گریه خواستم بشینم که امیر مانند دیوانه ها فریاد کشیدو گفت
نه فروغ...گریه نباید کنی لال هم باید باشی.حق نشستن هم نداری.
دوباره کمربندش را بالا برد.درست همانجای قبلی . در خودم مچاله شدم با ضربه بعدی او هینی کشیدم و او سرش را به علامت نه تکان دادوبا فریاد گفت
لال و بی صدا مثل مجسمه بدون گریه
ضربه بعدی را دوباره همانجا زد من برای اینکه وحشی گری اش را ادامه ندهد درد را تحمل کردم و همانطور که خواسته بود ایستادم. سرتایید تکان دادو گفت
این شد . افرین یاد گرفتی . الان اویزه گوشت کن که اگر یکبار دیگه جایی که میگم لالشو دهنت باز بشه دوباره باید این درس و تمرین کنیم فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم قطره اشک ناخواسته از چشمم چکیدو خیلی خونسرد گفت
نه دیگه گریه نباید میکردی. گریه مال زمانیه که داری خیانت میکنی نه مال موقعی که باید جواب پس بدی.
دوباره کمر بندش را بالا برد چشمانم را تنگ کردم این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. باز هم همانجا .
#پارت236
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر کمربندش را بست و گفت
گریه برای اون زمانیه که من با اینهمه ادعای زرنگیم برم واسه اسکولی مثل تو انگشتر جواهر بخرم بندازم دستت در صورتیکه تو چشمت قرمزه چون یه نفر نمیخوادت تو چسبیدی بهش التماس میکنی که قبولت کنه.
سرم را پایین انداختم و با دستم خواستم جای ضربات کمربند امیر را ماساژ دهم. که محکم و ترسناک گفت
دستتو بنداز .
صاف ایستادم و او گفت
مگه به روی خودت اوردی که تو لباس عروس وقتی من تو لابی منتظرت بودم داشتی چه غلطی میکردی؟ اینقدر عادی برخورد کردی و قشنگ دروغ گفتی که من و با اینهمه ادعام تونستی گول بزنی الانم به روی خودت نمیاری که چه بلایی سرت اومده و خیلی عادی رفتار میکنی مثل همون موقع، فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم. لباسش را مرتب کرد با پهلوی دستش روی جای کمر بندها کوبیدو گفت
نه الان ها . هیچ وقت حق نداری بابت این درد ناله کنی یا حرف بزنی.
ارام گفتم
الان تموم شد؟
نگاهی به من انداخت و گفت
چی؟
بغضم را فرو خوردم از ترس اینکه قطره اشکم بچکدپلک نمیزدم. باصدایی لرزان گفتم
این ماجرای عصبانیتت از من تموم شد؟ یا هنوز ادامه داره؟ الان منو به خاطر اشتباهم بخشیدی ؟
امیر کمی چپ چپ به من نگاه کرد و من هم همچنان نگاهش میکردم. به طرف در اتاق خواب رفت .
لب تخت نشستم چند قطره خون روی کتف و بازویم بود و پوستم به شدت میسوخت. در نبودش هم شهامت جایش را ماساژ دهم .
کمی بعد لای در اتاق خواب امدو گفت
کاری نداری؟
تنفرم نسبت به او هزار برابر شدبرایش ارزوی مرگ داشتم. دلم میخواست همین حالا که میرود یک نفر خبر فوتش را به من بدهد.
ارام گفتم
نه.
از خانه که رفت اعظم خانم با لباس شسته های من و امیر امد و در کمد را باز کرد. صورتش از گریه خیس شده بود . اینقدر از او کفری بودم که گفتم
چقدر مگه حقوق میگیری که راضی به ادم فروشی میشی؟
همچنان ساکت بود و مشغول جابجایی لباسها بود که من ادامه دادم
اگر پیشنهادحقوقی بالاتربهت بده حاضر به تن فروشی هم میشی؟
اعظم خانم دست در جیبش کرد قفل صفحه گوشی اش را باز کرد عکس پسر جوانی روی تخت خوابیده که تمام بدنش به دستگاه وصل بود را نشانم داد. من با دلسوزی گفتم
این کیه؟
پسرمه. تنها کسیه که دارم.
چانه اش لرزیدو گفت
پول دکترش و امیر خان میده. دارو هاشو امیر خان میخره.به خاطر شرایط پسرم هرجایی نمیتونم زندگی کنم . یه خونه هم امیر خان بهم داده. علاوه بر اونها حقوقمم میده . خدا ایشالله به مالش خیر و برکت بده اگر امیرخان دست حمایتشو از سرم برداره پسرم میمیره منم اواره و در به در میشم.
#پارت237
خانه کاغذی🪴🪴🪴
در عجب مانده بودم که امیر کار نیک هم انجام میدهد اعظم خانم گفت
پسرم قلبش مشکل داره باید پیوند قلب بشه. من گذاشتمش تو نوبت احیا اعضا امیر خان گفته که هزینه بیمارستان و عملش و پرداخت میکنه.
هاج و واج به او نگاه کردم دلم طاقت نیاورد که بگویم به قیمت کتک خوردن من؟
اعظم خانم با گریه گفت
منو ببخش. من اگر نمیگفتمم از خودت میپرسید اخه دوربین های خونه رو روی گوشیش داره. صد درصد اونموقع داشته با دوربین نگاهتون میکرده .
متوجه نمیشم چطوری دوربین اینجا رو لا گوشیش نگاه میکنه؟
پارسال بود که یه اقایی رو اورد توی خانه من میشنیدم صحبت از این بود که یه برنامه ایی بریزه تو گوشیش از بیرون با موبایلش دوربین ها را چک میکنه
از اتاق خارج شد. لباسم را در. اوردم روی رد کمربند امیر کمی کرم زدم و بلیز دیگری پوشیدم. نهارم را خوردم و نا امید به روبرو خیره بودم. چه زندگی ایی داشتم و حالا چطور شد. ازاد و رها بودم و با دلخوشی زندگی میکردم این اسارت روانم را برهم زده بود.
امیر چنان زهر چشمی از من گرفته بود که در تنهایی خودم هم میترسیدم.
راه های فرار هم بسته بود.
اهی کشیدم فرار به کجا ؟
اگر پیدایم میکرد دوباره تمام این مراحل را باید از اول میگذراندم. علارغم نفرتی که از او دارم باید انرژی خودم را روی بدست اوردنش کنم.
اعظم خانم رفت و من همچنان تنهابودم. دلم میخواست برخیزم و در اشپزخانه بچرخم کیکی یا شیرینی درست کنم. دوست داشتم در اتاقی که میخواست به من بدهد را باز کنم ببینم درونش چیست.
وسوسه میشدم دری که کنار ورودی خانه بود و مشخص بود مسیر زیر زمین است را باز کنم و از انجا سردر بیاورم. اما با این دوربین ها فقط و فقط میتوانستم تلویزیون روشن کنم.
ساعت هول و هوش هشت شب بود. بااستناد به حرف اعظم خانم که امیر با دوربین خانه را نگاه میکند. روی مبل چمباته زدم و زانوانم را در آغوش گرفتم.
نزدیکهای ساعت نه بود که در را باز کرد و داخل امد. نگاهی به من انداخت من هم نگاهش کردم کتش را در اورد اویزان نمودو گفت
علیک سلام.
صاف نشستم و گفتم
سلام.
با خودم گفتم کسی که از در اومده تو سلام میکنه یا اونی که داخل خونه ست؟ بعد هم او مگر جواب سلام کسی را میداد؟
من سرجای همیشگی او نشسته بودم قصد برخاستن هم نداشتم. به اتاق خواب رفت همان تاپ شلوارک دیشبی اش را پوشید و به اشپزخانه رفت و گفت
چای میخوری؟
ارام گفتم
نه
برای خودش چای ریخت مقابل تلویزیون نشست و فیلم اکشن دیگری را گذاشت. این برنامه تکراری انگار قرار بود مدام اجرا شود.
کتک زدن من . امرن به خانه. خوردن چای و خوابیدن. شام هم انگار نمیخورد.
#پارت238
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دلم میخواست از خانه بیرون روم. اما با این هیولا نمیتوانستم حرف بزنم. کمی این دست و ان دست کردم. با خودم کلنجار رفتم و در اخر گفتم
امیر
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
چته؟
از لحن او بدم امد ترجیح دادم به درد خودم بمیرم ولی به او چیزی نگویم . سکوتم که طولانی شد. نیم نگاهی به من انداخت و گفت
چیه بگو؟
سرم را بالا دادم و گفتم
هیچی ولش کن
دوباره به تلویزیون نگاه کرد . من هم که از بی حوصلگی چاره ایی نداشتم به ناچار فیلمی که او میدید را نگاه کردم.
امیر حتی فیلم هایی که میدید هم مثل خودش خشن بود. در این مدتی که با او بودم یکبار ندیدم بخندد. همیشه اخمی روی صورتش بود. اینهمه خشم از کجا امده بود.
کمی که گذشت چایش را خوردو گفت
چی میخواستی بگی؟
ترسیدم که نکند همین نگفتنم باعث شود دعوا از سر شروع شود. ارام گفتم
من خیلی حوصله م سر میره
حواسم هست . از فردا یه برنامه برات دارم.
چه برنامه ایی
برنامه ورزش
خوشحال شدم و گفتم
برم باشگاه ؟
همه وسایل ورزشی پایین هست
فکری کردم و گفتم
مربی بیاد خونه بهم یاد بده؟
خودم میخوام مربیت بشم
چشمانم گرد شدو گفتم
چی؟
من خودم بیست ساله دارم . کیک بوکسینگ کار میکنم . صدو خورده ایی شاگرد دارم. خودم بهت یاد میدم .
اصلا نمیتوانستم مربی گری امیر ان هم در رشته رزمی را هضم کنم. و گفتم
اخه من اصلا از ورزش رزمی خوشم نمیاد
سرتایید تکان دادو گفت
خوشت میاد.
نه من دوست دارم کلاس رقص یا ایروبیک برم
اونها بی فایده ست.
اصلا ول کن ورزشو
پوزخندی زدو گفت
دیگه حوصله ت سر نمیره. باهم ورزش میکنیم.
من غلط کردم گفتم حوصله م سر رفته من اصلا ورزش دوست ندارم.
به تلویزیون خیره مانداسترسم هزار برابر. شد. ورزش رزمی با امیر؟ شاید میخواست از من به عنوان کیسه بوکس استفاده کند.
#پارت239
خانه کاغذی 🪴🪴🪴
فیلمش که تمام شد گفت
تو گرسنه ت نیست؟ من باید یک کم وزنمو بیارم پایین مسابقه دارم توبرو غذاتو بخور
من سیرم.
از اینکه میخواست مرا به زور با مربی گری خودش ورزش دهد عصبی شده بودم . سیگارش را که روشن کرد گفتم
تو چه ورزشکاری هستی که تند تند داری سیگار میکشی؟
تا قبل از اینکه تو بیای اینجا من روزی یه نخ نهایت دوتا. سیگار میکشیدم به برکت حضور جنابعالی الان رسیدم به روزی سه تا پاکت.
نگاهم را از او گرفتم و گفت
اگر شام نمیخوری تشریفتو ببر من میخوام بخوابم.
کمی به او نگاه کردم این پا و ان پا کردم و گفتم
تو بخواب من اینجا نشستم چیکارم داری؟
صبح ساعت شش میخوام بیدارت کنم بریم پایین ورزش کنیم ها
متعجب گفتم
شش؟
اره شش تا نه ورزش میکنیم ساعت نه صبحانه بعدش من باید برم دفتر
شش خیلی زوده اخه
بلند شو برو بخواب داری کلافه م میکنی
من نمیتونم اونجا تنها بخوابم میترسم
میخوای مثل دیشب منو تو خواب سکته بدی؟
نمیخوابم همینجا میشینم.
برخاست و گفت
پاشو بریم تو اتاق بخوابیم.
خوشحال از اینکه به هدفم رسیده بودم. برخاستم به دنبالش راهی شدم روی تخت دراز کشید من هم ارام گوشه تخت و با فاصله از او دراز کشیدم.
بلافاصله چشمانش را بست و خوابید. در افکارم غوطه ور شدم. این پیشنهاد امیر بد هم نبود . شاید زیاد اذیت میشدم. ولی خودش راهی برای نزدیک شدن به این هیولا بود . چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. الارم ساعت شش صبح امیر به صدا در امد.
سرجایش نشست من که دیشب تا صبح بیدار بودم و به چاره کارم می اندیشیدم. تازه داشت خوابم میبرد ارام گفت
فروغ
پاسخی ندادم کمی بلند تر گفت
فروغ
چشمم را باز کردم از تخت پایین رفت و گفت
پاشو
برخاستم و گفتم
من خوابم میاد میشه از فردا....
نه پاشو.
دست و رویش را شست من هم از جایم بلند شدم. ابی به دست و رویم زدم. هنوز بدن درد داشتم چه ورزشی اخه؟
مرا به طرف در ورودی هدایت کرد ان دری که دوست داشتم باز کنم تا بفهمم در زیر زمین چه خبر است را باز کرد پله ها را پایین رفتیم. گوشه ایی استخر بود. استخری خالی از اب که کنارش میز گردی و چند صندلی بود .
ان طرف سالن هم چند عدد وسیله ورزشی بود.
به دنبال امیر به طرف وسایل ورزشی رفتم و گفتم
اینجا خیلی سرده
به سراغ جعبه تقسیمی رفت چند شاسی را زدو گفت
الان گرم میشه.
#پارت240
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشاره ایی به من کردو گفت
برو رو تردمیل
بالا رفتم امیر ان را روشن کردو گفت
هر دودقیقه یکبار سرعتت و میبری بالا تاجایی که بیست دقیقه شد تو حالت دویدن باشی
سرتایید تکان دادم. امیر به سراغ دستگاه دیگری رفت و مشغول شد من کمی که رفتم جای لگد های امیر روی ران و ساق پایم شروع به تیر کشیدن کرد. سرعت را خیلی کم بالا بردم. نفسم گرفته بود و زانوانم درد میکرد.
بیست دقیقه م که پرشد امیر کنارم امدو گفت
الان داری میدویی؟
نه زانوهام درد گرفت
دستش را روی دکمه های دستگاه گذاشت سرعت را بالا برد و گفت
رو حالت دویدن فروغ
کمی که دویدم از دستگاه پایین امدم و گفتم
بسه
با اخم رو به من گفت
بسه؟ تو چهل دقیقه باید بدویی تازه بیست دقیقه ش رفته اونم راه رفتی
من نمیتونم امیر
رو تردمیل نمیتونی دور سالن بدو
نمیتونم امیر
اخم کرد در حالیکه به طرف من می امد گفت
ما داریم ورزش رزمی میکنیم گوش نکنی مجبور میشم وادارت کنم.
من خسته شدم زانوهام درد میکنه
بیست دقیقه مونده بدو
به دنبال او راهی شدم امیر تند میدوید و من از او جا میماندم. یکدور از او عقب ماندم پشتم که رسید توی کمرم کوبیدو گفت
بدو فروغ
از ضربه او تعدلم برهم خورد و زمین افتادم ایستاد دستم را گرفت و بلندم کرد ناله ایی کردم و گفتم
ای زانوم
هلم دادو گفت
وای نایست فروغ بدو
کمی از او فاصله گرفتم و گفتم
زانوم درد میکنه امیر میفهمی؟
پنج دقیقه مونده
ورزشه ؟ یا داری اذیتم میکنی؟
نخیر ورزشه بدو
شروع به دویدن کردم کمی بعد گفت
خیلی خوب وایسا
نفس نفس زنان خواستم بنشینم که گفت
نه حق نداری بشینی
خم شدم دستانم را روی زانوهایم گذاشتم نفسم بالا نمی امد. امیر جلو امد و گفت
چه نفس نفسی میزنی . تاحالا ورزش نکردی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
تشنمه
الان نمیشه اب بخوری دو دقیقه نفس بکش تابریم سراغ دوچرخه
#پارت241
خانه کاغذی 🪴🪴🪴
نگاهی به دوچرخه انداختم و گفتم
امیر من زانوم درد میکنه . کبودشده ، ورم کرده اونو نمیتونم برم.
بیست دقیقه باید با دور تند دوچرخه بری
میگم بیا یه کاری کنیم.
چی کار؟
واسه ادب کردن من و یاد دادن چیزهایی که میخوای بریم بالا همون منو بزنی بهتره . تو با ورزش میخوای منو اذیت کنی
بازویم را گرفت به طرف دوچرخه کشیدو گفت
دو دقیقه ت تمام شد.
روی دوچرخه نشستم اوهم کنارم نشست و شروع به پازدن کرد من با سرعت لاک پشت و امیر به تندی پا میزد نگاهی به من انداخت و گفت
تند پا بزن
کمی تلاش کردم و گفتم
زانوم درد میکنه نمیتونم.
زود باش
از حرکت ایستادم و گفتم
کی گفته من باید پا به پای تویی که بیست ساله ورزش میکنی بیام؟
امیر از حرکت ایستادو گفت
چون تاحالا ورزش نکردی هیچی بهت نمیگم. والاموقع تمرین هرکس کنار من اینطوری غر بزنه تنبیه میشه. تنبیه تو باشگاه رزمی کیک بوکینگ میدونی چیه؟
چیه؟
اون چوب و میبینی؟
اشاره ایی به گوشه سالن کردو گفت
یا چوب میزنمش
اگر یکی اسیب دیده باشه هم باید ورزش کنه؟ من میگم زانوم درد میکنه نمیتونم.
ربطی به زانو دردت نداره پا بزن میخوام سه ماه باهات بکوب کار کنم بفرستمت بری مسابقه
اخه من اصلا علاقه ندارم بخدا
برخاست از دوچرخه ش پایین امدو به طرف چوبش رفت و گفت
از این لحظه به بعد قر بزنی بخدا میزنمت
درحالیکه شروع به پازدن کردم گفتم
میدونم میزنی میشناسمت.
امیر سوار دوچرخه ش چوب را زمین انداخت. درد زانو حسابی به من فشار اورده بود. اشک در چشمانم جمع شد گریه میکردم و پا میزدم.
از حرکت ایستادو گفت
دو دقیقه استراحت
نگاهی به من انداخت و با اخم گفت
داری گریه میکنی؟
گریه م شدت پیدا کردم و گفتم
زانوم درد میکنه لعنتی چرا نمیفهمی ؟
از دوچرخه اش پایین امد مرا از کتفم گرفت تکان محکمی به من دادو با فریاد گفت
مگه دیروز بهت نگفتم گریه نکن .
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
مگه دودقیقه استراحت ندارم؟ راحتم بگذار از دو دقیقه م استفاده کنم.
#پارت242
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر دوباره مرا تکاندو گفت
درس دیروز و یاد نگرفتی؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
باشه گریه نمیکنم ولم کن .
از من فاصله گرفت و گفت
خیلی خوب پاشو بیا اینجا باید حرکات کششی کار کنیم.
نگاهی به ساعت انداختم تازه هفت و ربع بودو تا نه خیلی مانده بود.
امیر هر حرکتی میکرد من هم با این بدن کتک خورده انجام میدادم .
گاها اشتباهاتم را با خشن ترین حالت ممکن تذکر میداد.
ساعت نه شد من نفس نفس زنان و خسته لب تردمیل نشستم امیر گفت
مصطفی را میفرستم استخر رو تمیز کنه بعد از ورزش باید یکم تو آب قدم بزنی که دچار گرفتگی عضله نشی.
خیره به او ماندم و گفت
الان یه سری فیلم میریزم تو فلش رفتی بالا. هروقت اعظم خانم رفت. نگاه کن
فیلم چیه؟
تمرین من با شاگردهام.میخوام ببینی که فکر نکنی من دارم تو ورزش اذیتت میکنم. سه ماه دیگه تو کیش مسابقه ازاد هست میخوام بفرستمت بری مبارزه
مبارزه یعنی دعوا؟
اره یه چیز تو مایه های دعوا
من نمیتونم امیر. من هیچ وقت عرضه زدن نداشتم.
باهات کار میکنم یاد میگیری نگران نباش.
تو سه ماه مگه من میتونم یاد بگیرم که برم مسابقه؟ من میبازم.
سرتاسفی تکان دادو گفت
ناامید قر قرو
به طرف پله ها راه افتاد من هم به دنبالش راهی شدم.
اعظم خانم داخل خانه بود انگار مهیار در را برایش باز کرده بود. امیر به حمام رفت و بعد از ان سرمیز صبحانه نشست. من انقدر خسته بودم که دلم میخواست امیر زودتر برود تا من بخوابم.
صبحانه کمی خورد و سپس برخاست مثل همیشه خشک و جدی گفت
کاری نداری؟
نه
بدون خداحافظی رفت. همینکه اندک ارتباطی بین ما برقرار شده بود باید خدارا شکر میکردم. دلم امیر روز عروسیمان را میخواست کسی که فقط ناز و نوازشم میکرد و حاضر بود نظم همه امور را برهم زند تا من راحت باشم.
#پارت243
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من هم دوش گرفتم در بدنم یکجای سالم نبود. با دیدن بدن کبود و متورمم حستنفرم از امیر بیشتر میشد اما باید با این حس میجنگیدم . فاصله گرفتن به صلاحم نبود.
از حمام خارج شدم و روی تخت دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد با صدای امیر بیدار شدم
فروغ ...
سریع برخاستم هوا تاریک بود نگاهم به ساعت افتاد هشت شب بود. امیر وارد اتاق شدو گفت
خواب بودی؟
سلام. اره خوابم رفت
از کی خوابیدی؟
تو که رفتی؟
اینطوری میخوای ورزش کنی؟
امیر بخدا همه عضله هام درد میکنه
بلند شو بیا برو یه چیزی بخور وزنت خیلی کمه اینطوری بدتر میشی
از تخت پایین امدم. و به اشپزخانه رفتم . میز نهار هنوز پهن بود اما غذای روی گاز سرد بود. رو به امیر گفتم
تو شام میخوری؟
نه. غذاتو بخور میخواهیم بریم خونه مامانم.
مضطرب شدم چون میدانستم از انجا برگردیم میخواهد دعوا درست کند. شام را همانطور سرد خوردم. مانتویم را پوشیدم شالم را هم روی سرم انداختم سراپایم را ورانداز کردو گفت
بریم.
به دنبال او از خانه خارج شدم. سوز هوا لرز به جانم انداخت. مهیار در حیاط مشغول قدم زدن بود.
سوار ماشین که شدیم بلافاصله برایش پیام امد زیر چشمی نگاه کردم.
بیاییم؟
امیر فقط نوشت
نه
میدانستم مصطفی است و میخواهد تیمش را راه بیا ندازد . به خانه عمه که رسیدیم. با عمه و عمو علی سلام و احوالپرسی کردیم. امیر دستم را گرفت و مرا در کاناپه دونفره کنار خودش نشاند
#پارت244
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی و عمه که مشخص بود خواهش من از انها نتیجه داده هیچ نمیگفتند و فقط به ما نگاه میکردند عمه برایمان چای اورد. امیر خیلی درشت بود آزاد هم نشسته بود از برخورد بازویم با دست او دردی عمیق در من میپیچید اما به هیچ عنوان به روی خودم نمی اوردم.
میترسیدم اگر ناله کنم یا اخی بگویم خشمش فوران کند. سعی کردم خودم را جمع کنم تا به او نخورم.
امیر سر سخت و بی رحم و جدی بود صبح به من هشدار داد که واکنش درد نشان ندهم.
متوجه این حالتم شد که خودم را جمع میکنم کمی جابجا شد. استرسم بالا رفت . یعنی الان که بریم خونه میخواد بگه چرا خودتو جمع کردی؟
عمه گفت
شام خوردید؟
امیر بلافاصله پاسخ داد
من یه مسابقه دارم باید یکم وزنم سبک بشه
عمه با کلافگی برخاست و گفت
تو کی میخوای دست از این کار برداری امیر؟ هربار که مسابقه داری جون من میاد بالا
مگه من تازه کارم مامان . چند ساله من دارم ...
عمه رو به من گفت
نگذار بره.
از حرف عمه خنده م گرفت اما هیچ واکنشی نشان ندادم. چه فکری روی من داشت که چنین چیزی را از من درخواست میکرد.فکر میکرد امیر حرف مرا گوش میدهد؟ او اصلا اجازه نمیداد که من حرف بزنم چه برسه به اینکه امر هم کنم.
عمه ادامه داد
فروغ جان . این مسابقه ها خیلی وحشتناکه خیلی هم خطر داره .
من فقط نگاه میکردم عمه گفت
میدونی چجور مسابقاتیه؟ فکر کنم تو بعضی از فیلم ها دیده باشی. مبارزه تو قفس. یه چیزی مثل کشتی کج.
به عمه فقط نگاه میکردم. ندیده و ندانسته میدانستم امیر پیروز ان میدان است. در تمام عمرم وحشی تر از او ندیده بودم.
عمو علی گفت
مادرت راست میگه بابا. تو سنی ازت گذشته دیگه باید به فکر بچه دار شدن باشی. همین الانم واسه بچه دار شدنت دیر شده.
سرم را پایین انداختم. عمه گفت
فروغ تو زنشی نگذار بره.
امیر گفت
دارم با فروغ هم کار میکنم سه ماه دیگه بفرستمش بره مبارزه.
عمه چنگی به صورت خودش زدو گفت
چشمم روشن....زنتم میخوای لنگه خودت کنی؟ یه لگد اگر تو شکم فروغ بخوره دیگه بچه دار نشه میخوای چیکار کنی؟
هاج و واج به انها نگاه کردم من نمیدانستم منظور امیر از مبارزه و مسابقه چیست.امیر گفت
زیر دست من قراره اموزش ببینه ها . نمیزننش خیالت راحت
عمه رو به من گفت
توچرا قبول کردی بری؟
#پارت245
خانه کاغذی🪴🪴🪴
هاج و واج به عمه و امیر و عمو علی نگاه کردم عمه گفت
کار خطرناکیه . نرو فروغ. یه چیز شبیه کشتی کجه.
امیر گفت
برید شامتونو بخورید.
تو اینقدر دردسرو تنش برای من داری من اشتها برام میمونه
امیر با کلافگی گفت
از یه طرف میگی بیا به من سر بزن از یه طرف وقتی میام اعصابمو بهم میریزی.
عمه سکوت کرد عمو علی همینطور به من خیره بود . من خودم میدانستم استعداد کاری که امیر میخواست انجام دهم را نداشتم. برای همین دل نگران این مبارزه نبودم.به زودی امیر متوجه میشد که من برای اینکارها ساخته نشدم.
عمو علی برخاست و گفت
پاشو خانم بریم شام بخوریم.
به محض رفتن انها امیر ارام کنار گوشم گفت
فیلم هایی که ریختم تو فلش دادم بهت و دیدی؟
ای کاش میتوانستم با این ترس از امیر هم کنار می امدم. مضطرب شدم و گفتم
نه
با همان لحن ارامش گفت
چرا؟
خوب خوابم رفت دیگه.
همچنان به من نگاه میکرد. ارام گفتم
فردا میبینم.
سرش را پایین انداخت . دلم میخواست با او صمیمی تر شوم برای همین گفتم
تو همیشه اینطوری هستی؟
دوباره نگاهم کردو گفت
چطوری؟
کمی به او خیره ماندم سپس مثل او اخم کردم . صدایم را هم کلفت کردم و گفتم
اینطوری
لب پایینش را از داخل گزید و گفت
الان این من بودم؟
نگاهم را از او گرفتم و گفتم
الان چند وقته من کنارتم. هنوز ندیدم بخندی .
نفس پرصدایی کشید کمی از چایش خوردو گفت
فکر نمیکنی علتش تو و کارهات باشه؟
با شرمندگی با نوار لب مانتویم بازی میکردم و سنگینی نگاه او را روی خودم حس میکردم. امیر گفت
تو تمام عمرم کسی و به پررویی تو ندیدم.
سرم را بالا اوردم و به او نگاه کردم. امیر ارام گفت
هرکس جای تو بود این کارها را کرده بود و چنین پرونده ایی واسه خودش درست کرده بود فکر نمیکنم دیگه روی نگاه کردن تو صورت دیگران را داشت ولی تو خیلی ریلکس رفتار میکنی . یه جوری که گاها فکر میکنم نکنه من دارم به تو تهمت میزنم.
اشک در چشمانم حدقه زد ارام گفت
گریه فروغ؟ یه قطره اشک از چشمت بیاد نیومده ها
قطره اشکم را قبل از چکیدن پاک کردم و گفتم
نمیدونم میخوای منو اذیت کنی یا واقعا درمورد من اینطوری فکر میکنی
چطوری فکر کردم؟
سکوت کردم . امیر ارام با پایش به پایم زدو گفت
من چطوری در مورد تو فکر میکنم فروغ؟
لبهایم را بهم فشردم چون احتمال عصبی شدن اورا میدادم گفتم
میخوای وقتی رفتیم خونه باهم صحبت کنیم؟
نه همین حالا بگو من چه فکری راجع به تو کردم؟
همین ها که میگی دیگه
دستانم را به هم ساییدم و گفتم
خیانت و هرز پریدن و اینها دیگه
خوب تو به کارهایی که کردی چی میگی؟ خودت اسمش و چی میزاری؟
اخه من اصلا قصد چنین کاری و نداشتم. من نمیدونستم که ممکنه تو این برداشت و از کار من کنی .
اهان.اونوقت تو در مورد من چه فکری کردی؟ فکر کردی من بی غیرتم نه. بی ناموسم. چون یکی دوبار این کارو کردی من گذشت کردم فکر کردی حتی میتونی تو عروسیمون هم دعوتش کنی نه؟
نه امیر....
لبم را گزیدم و گفتم
اصلا ولش کن بیا حرف نزنیم.
نه دیگه حرفتو کامل کن
#پارت246
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون یه مسئله تمام شده بود....
اگر تمام شده بود چرا جوابشو دادی؟
سرم را بالا اوردم. امیر گفت
جوابشو دادی چون امید به برگشتنش داشتی درسته؟
مگه شب قبلش من بهت نگفتم اگر منو نمیخوای برو من کمکت میکنم برات خونه هم میگیرم ؟
سرتایید تکان دادم. بغض شرمندگی از غلطی که کرده بودم گلویم را میفشرد.و من سعی در قورت دادنش داشتم. امیر ادامه داد
دوساعت قبلش عقد من شدی . اما فکرت هنوز کثیف مونده بود. به این کار اگر خیانت و هرز پریدن نمیگن چی میگن؟
کمی سکوت کردو سپس گفت
الان چرا سرت و انداختی پایین؟
ارام گفتم
از خجالتم
پس خودتم قبول داری درسته؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
تا کی قراره این ماجرا ادامه داشته باشه؟ من تا کی باید با ترس از اینکه نکنه تو به خطا بری باهات زندگی کنم؟
مکثی کردو سپس ادامه داد
پالتو نداری. یه لباس گرم نداری . منم وقت ندارم بیام ببرمت . اعتماد ندارم بگم مصطفی ببرت بخری و برگردی . گوشی نداری . بعد از ظهر من به تلفن خانه زنگ میزدم جواب نمیدادی چون تو اتاق خوابیده بودی من جرات ندارم برات گوشی بخرم . این وضع زندگیه فروغ؟
بالاخره تاب از دست دادم پلک زدم اشک مانند سیل از چشمم جاری شد . بلافاصله انها را پاک کردم. برخاست دلم هری فرو ریخت. دستم را گرفت و گفت
بیا
برخاستم عمه و عمو علی شام میخوردند و متوجه ما نبودند.
مرا به اتاق خوابش برد. و در را بست. بلافاصله گفتم
تو میگی گریه نکن . خوب من دست خودم نیست . ضمیر ناخود آگاهمه
امیر یک نخ سیگار روشن کرد و گفت
باهم کار کردیم. ولی تو درست و یاد نگرفتی. ما باهم کار کردیم که گریه نکنی یادته؟
میدونی امیر روحیات من با تو فرق داره. تو ورزش رزمی و مبارزه دوست داری تو دوست داری خشن و جدی باشی . اما من یه دخترم. احساس دارم . هنرمندم. من دوست دارم نقاشی بکشم . مجسمه درست کنم. دلم میخواد کیک درست کنم. شیرینی بپزم. دوست دارم گل ارایی کنم.
من دست خودم نیست وقتی ناراحت باشم گریه میکنم.
سرتایید تکان دادو گفت
یادت میدم که چطوری احساساتت رو کنترل کنی. الان مشکل من با تو همینه که تو نتونستی احساست و کنترل کنی و رفتی کافه اون پسره. نتونستی جلوی احساساتت وایسی و جواب تلفنش و دادی اما دیروز ظهر یادته چطور احساساتت رو کنترل کردی؟اونهمه درد و تحمل کردی بدون اینکه اشک بریزی یا خم به ابروت بیاد یا یه اخ بگی. حالا دوباره تمرین میکنیم.
بدنم از حرف او لرزید . شخصیت و غرورم را هر لحظه زیر پایش لگد میکرد.
پنجره را باز کرد فیلتر سیگارش را به بیرون پرتاب کردو گفت
بریم.
از اتاق خارج شدیم. و سرجایمان بازگشتیم عمه برایمان میوه اورد.
#پارت247
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه آهی کشیدو گفت
هفته دیگه سالگرد باباته .
سرتایید تکان دادم. عمه گفت
خدا بیامرز اصلا با من میونه خوبی نداشت. من به هردری زدم که باهم خوب باشیم. اما هرچی من سعی کردم باهاش رفت و امد کنم اون محل نمی گذاشت. نمیدونم تو یادت میاد یا نه من چقدر دعوتتون میکردم ولی بابات رد میکرد.مادرخدابیامرزتم. منو دوست نداشت .
حق با عمه بود. در تمام سالهای کودکی و نوجوانی م تا به خاطر داشتم ما باهیچ کس رفت و امد نداشتیم. همین ماجرای ورزش و شغل امیر راهم من نمیدانستم.هراز چندگاهی از دهان باباشنیده بودم که اهل کارخلاف است. و اراذل اوباش است.امادر این مدتنه کار خلافی با چشمم ازاو دیده بودم. و نه درگیری .
اصلا نمیدانستم که او تنها زندگی میکند و وضع مالی اش چطور است.فقط سالی یکبارعید نوروز یا امها می امدند ده دقیقه مینشستند یا ما میرفتیم. بعضی از سالها که مادر و پدرم باهم میرفتند.
#پارت248
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه اهی کشیدو گفت
واسه سالگردش میخوام غذا درست کنم بریم سرخاکش پخش کنیم.
سپس رو به من گفت
میای کمکم کنی؟
نگاهی به امیر انداختم و گفتم
نمیدونم.
امیر که رد نگاه مرا دیده بود. طوری که انگار خیلی با من جور است گفت
عزیزم چرا به من نگاه میکنی؟ خودت جواب بده اگر دوست داری بیای کمک کنی بیا
هاج و واج به امیر گفتم
بیام؟
من نمیدونم بیای یا نه اگر دوست داری بیا
از کارهای امیر سر در نمی اوردم میترسیدم بگویم بله بعد امیر بگه به چه حقی قبول کردی . میترسیدم بگم نه . امیر ناراحت بشه چرا به مامانم کمک نکردی برای همین گفتم
حالا اجازه بده عمه ببینم تا هفته دیگه چی میشه.
باشه. اگر تونستی بیا
در باز شد و عمو علی داخل امد. در دستش یک جعبه بزرگ بود که رویش پراز گلهای رنگ و وارنگ بود ان را مقابل من نهادو گفت
بیا عروس اینو برای تو سفارش دادم. این هدیه پاگشات نیست ها دفعه اولته بعد از عروسی اومدی اینجا دلم خواست بهت کادو بدم.
نیشم تا بنا گوشم باز شد هینی کشیدم و گفتم
وای عمو مرسی این چقدر قشنگه.
جعبه را ازروی میز برداشتم و گفتم
واقعا ممنونم الان هیچی به اندازه این نمیتونست منو خوشحال کنه.
عمو علی که از خوشحالی من لبخند به لب داشت گفت
البته زیرش یه هدیه ناقابله.
جعبه را وارسی کردم پایینش انگار که در داشت ان را باز کردم یک گوی داخلش بودکه گردنبند و گوشواره مرواریدی اویزان گوی بود . با دیدن گوی انگار دنیا به نامم شده بود جابه جا شدم. دستانم را بهم کوبیدم و گفتم
این خیلی قشنگه عمو واقعا ازت ممنونم.
سپس گوی را یکدور چرخاندم عروسک داخلش چرخید و شروع کرد به اهنگ زدن. نگاهی به امیر انداختم مثل بخت انحس فقط نگاه میکرد. جعبه را جمع کردم و گفتم
سورپرایز خیلی خوبی بود دستت درد نکنه خوشحالم کردی.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت و امیر گفت
بریم؟
برخاستم. جعبه م را در آغوش گرفتم امیر هم ایستاد عمه گفت
چقدر زود؟
من ساعت شش صبح بیدار شدم . خوابم میاد
فردا شب از شام بیایید اینجا
امشب اومدم دیگه مامان . من به خاطر مسابقه م یه خورده این روزها گرفتارم.
عمه برخاست دستانش را دراز کرد و دوطرف صورت امیر گذاشت و گفت
اگر ازت خواهش کنم نری ....
امیر با نوازش موی مادرش را کنار زدو گفت
تروخدا شک به دلم ننداز .
عمه با ناراحتی سرتکان داد. از خانه انها بیرون امدیم و سوار ماشین شدیم من هنوز جعبه در آغوشم بود. امیر مقابل یک فروشگاه ایستادو گفت
اون جعبه رو بگذارش عقب. پیاده شو بریم یه لباس گرم برات بگیریم.
امر امیر را اطاعت کردم و به دنبالش راه افتادم. وارد فروشگاه شدیم فروشنده خانمی جلو امدو گفت
سلام خیلی خوش امدید.
امیر سرتایید تکان داد.و من گفتم
سلام. ممنونم
فروشنده گفت
میتونم کمکتون کنم؟
امیر گفت
پالتوها و لباس های زمستانیتون کدوم سمته؟
خانم فروشنده گفت
برای خواهرتون میخواهید یا خودتون؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
همسرمه
فروشنده خندیدو گفت
ای وای منو ببخشید. دنبالم تشریف بیارید.
به دنبال او راهی شدیم. امیر اجازه پرو کردن به من ندادو من همانطور نپوشیده یک پالتو و چند دست لباس گرم انتخاب کردم از فروشگاه که خارج شدیم گفت
#پارت249
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تو نمیتونی با وقار رفتار کنی ؟
از حرف او جا خوردم و گفتم
مگه چیکار کردم؟
واسه یه جعبه گل و یه گوی اونطوری ذوق میکنی دست میزنی. تو فروشگاه بلند بلند میخندی.
شانه هایم را بالا دادم و گفتم
وقتی از یه چیز خوشم میاد ذوق نکنم؟
سرتاسفی برایم تکان داد. امیر گفت
تویه مکان عمومی بلند بلند خندیدن در شان یک خانمه؟
خوب وقتی ادم خنده ش میگیره میخنده دیگه.
سوار ماشین که شدیم امیر گفت
اینها همه برمیگرده به کنترل احساسات که تو متاسفانه بلد نیستی تمرین هم نمیکنی یاد بگیری.
خنده م از حرف امیر جمع شدو گفتم
خوب چرا ادم باید احساسشو بروز نده؟ مثلا اگر بخندم گریه کنم ذوق کنم چه اشکالی داره؟
امیر حرکت کرد و من گفتم
نمیشه منو ببخشی؟ نمیشه این اتفاقات و فراموش کنی؟
دهنتو ببند فروغ
من از اخم و داد زدن های تو خیلی میترسم. باور کن به خاطر کاری که کردم و این ماجراها پیش اومد خیلی ناراحتم و خیلی پشیمونم.
داری رو اعصابم راه میری
خوب یه راهی جلوی پای من بگذار بگو اینکارو کنی میبخشمت اینطوری همه درهارو به روی من نبند.
مکثی کردم و سپس ادامه دادم
من زورم که بهت نمیرسه. پناهی هم جز خانه تو ندارم. بجز تو کس دیگری رو هم ندارم. الان باید چیکار کنم؟ یه گندی زدم یه غلطی کردم یادم بده چطوری درستش کنم.
کمی مکث کردم و گفتم
از این حالت عصا قورت داده بیا بیرون ادم جرات کنه باهات یک کلمه حرف بزنه.
حوصله ندارم فروغ ادامه نده
اگر حوصله نداشتی یا اعصاب نداشتی واسه چی زن گرفتی ؟ خوب تو تنهایی خودت زندگی میکردی دیگه . تا کی میخوای از من عصبی باشی و با من بد ....
لال میشی یا نه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
ببین امیر من یه چیزی میخوام بهت بگم تو خودت بگو منطقی میگم یا نه؟
همچنان ساکت بود و من ادامه دادم.
من یه اشتباهی کردم بعد هم هزار بار گفتم غلط کردم و ازت معذرت خواستم. تو منو نبخشیدی و اونهمه بلا سرم اوردی الان دیگه میخوای چیکار کنی؟میخوای منو طلاق بدی؟
نگاه چپی به من انداخت و گفت
اخرین بار باشه این حرف از دهنت در اومدها.
خوب تو که نمیخوای از من جدا بشی میخوای یک ماه دیگه یه هفته دیگه منو ببخشی در تمام این مدت هم خودتو و هم منو اذیت کنی . خوب تو که میخوای ببخشی همین الان ببخش هم خودت از زندگی کنار من لذت ببر هم اجازه بده من احساس امنیت و ارامش داشته باشم.
پوزخندی زدو گفت
تو دیگه چه بچه پررویی هستی .
#پارت250
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من یه ادم ازاد بودم. شغل داشتم سرکار میرفتم. هرکاری دلم میخواست میکردم ....
بله در جریانم که هرکار دلت میخواسته میکردی
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
چقدر تکه متلک بار من میکنی خوب تو همه چیزو میدانستی منو گرفتی دیگه .
مکثی کردم و ادامه دادم.
الان منو اوردی حبس کردی تو خونه من واقعا حوصله م سر میره . تو یه سری قول و قرارهایی با من گذاشتی. به من گفتی اتاقمو بهت میدم بشه اتاق کارت. میفرستمت اموزشگاه
بهت اعتماد ندارم. تو اعتماد منو به خودت زدی خراب کردی باید دوباره بسازیش و ابادش کنی . باید اعتمادم بهت جلب بشه تابه قول و قرارهام عمل کنم.
به صندلی تکیه کردم امیر گفت
الان فقط رو ورزشت تمرکز کن.هروقت هم حوصله ت سر رفت بروپایین تمرین کن.
مصطفی و بچه ها الان رفتن پایین استخر و تمیز کنن. امشب چاه و روشن میکنم استخر پربشه برو شنا کن.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
شنا بلدی؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
اخه تنهایی که نمیشه.
چی کار کنم؟ میخوای کارمو تعطیل کنم و بمونم خونه با تو بازی کنم؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. وارد خانه شدیم. امیر بلافاصله به زیر زمین رفت لای درگاه در که رسید گفتم
منم باهات بیام؟
نه. تو برو تو اتاق خواب اینها که رفتن بیا بیرون.
لباسهایی که برایم خریده بود را داخل کمد گذاشتم گوی و گلم را هم روی میز نهادم.
لب تخت نشستم. چقدر شرایط زندگی برایم سخت بود. به وحشیانه ترین شکل ممکن منو با کمر بندش زد. حتی اجازه گریه کردن هم به من نداد بعد هم به اسم ورزش اونهمه ازارم داد امادمن برای اینکه در امان باشم باید باهاش حرف بزنم. او مدام مرا پس میزندو من خودم را خار میکنم.
کمی بعد سرو صدایشان امد. یکی از انها گفت
به اون تمیزی شستیم چرا باید از اول....
صدای مصطفی امد که گفت
من چی بگم؟ خودت بهش میگفتی دیگه
#پارت251
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اخه این چه وضعیه مصطفی؟
من نمیدونم . اگر شکایت داری برو بگو
کمی بعد دوباره صدایشان امد .
همین الان شروع کنیم تا ساعت سه طول میکشه اونجا دوباره شسته بشه
اون دختره کو؟
صدای مصطفی امد که گفت
تنت میخاره ؟ اگر امیرخان بشنوه چی....
فکر کنم رفته از یکی خریدش . اونروز میخواست ببرش پیش الکس اگر کس و کار داشت تا الان اومده بودن سراغش نه؟
تو چیکار به این کارها داری
حتما باباش معتاد بوده اینو فروخته.
صداها قطع شد. پس بقیه هم فقط جلوی امیر ساکتن من چه معمای بزرگی برای اینها بودم.
صدای امیر امد.
کف استخر درو دیوارش همه رو دوباره بده بشورن . اب باید تمیز باشه این استخر یکساله خالی بوده . بگو ضد عفونیش کنند.
صدای مصطفی امد
چشم امیر خان
من خوابم میاد خودت وایسا بالا سرشون تمیز که شستند یه فیلم برام بگیر بعد چاه و روشن کن .
بله امیر خان.
وارد اتاق خواب شد کتش را در اورد و اویزان نمود سپس در را بست و قفل کرد.
میدانستم چون کارگرهایش در حال رفت و امد هستند در را قفل میکند.
دکمه های بلیزش را باز کرد .درست بود که محرم بودیم اما شرمم امد که انجا بمانم . برخاستم و به سرویس رفتم کمی بعد از آنجا خارج شدم. امیر با تاپ و شلوار لب تخت نشسته بود.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
فردا ظهر میام خانه میبرمت وسایلی که میخوای و بخر
شانه بالا دادم و گفتم
من چی میخوام؟
همین که گفتی دیگه. نقاشی و مجسمه سازی و این حرفها.
خوشحال شدم و با لبخند گفتم
واقعا؟
فردا بعد از صبحانه به اعظم خانم بگو بره مهیار و مصطفی رو صدا کنه میز و صندلی اتاق و ببرن انبار بعد خودت برو ببین چه چیزهایی لازمه برات بگیرم.
از اینکه توانسته بودم کمی دلش را بدست بیاورم خوشحال شدم. امیر ادامه داد
فردا شب که مامانم دعوتمون کرد خونشون. اگر تونستم قانعش کنم اونجا نریم . یه دوستی دارم خانمش زن خوبیه . میبرمت اونجا با اون دوست شو بعضی روزها بیاد خونمون.
کمی به من نگاه کردو گفت
خوبه؟
با لبخند گفتم
عالیه
#پارت252
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خانمش مزون داره . اگر دوست داشتی بهش میگم بهت خیاطی یاد بده.دوست داری؟
دستانم را بهم کوبیدم و گفتم
اینم خوبه
سرش را پایین انداخت . و سپس گفت
اون النگوهارو از دستت در بیار
متعجب گفتم
واسه چی؟
فردا میخواهیم مشت کار کنیم با النگو نمیشه
مقابل میز ارایشم رفتم کمی دستم را چرب کردم سپس با هزار زور و زحمت از دستم در اوردمشان و داخل کشو نهادم.
امیر روی تخت دراز کشید. من هم گوشه ایی از تخت با فاصله از او خوابیدم.
او بلافاصله خوابش برد. اما من اینقدر خوابیده بودم که خواب به چشمم نمی امد.
باید تمام تلاشم را کنم که بیشتر و بیشتر دل او را بدست بیاورم.
یاد حرف عمه و ترس از مبارزه افتادم عمه میگفت یه چیز تو مایه های کشتی کج. کم کم باید روی امیر کار میکردم تا از ورزش کردن با من منصرف شود.
صبح با صدای الارمش از خواب بیدار شدم دلم میخواست بخوابم. اما او سریع نشست و گفت
فروغ
نالان گفتم
بله.
پاشو بریم پایین.
نشستم و گفتم
خیلی ساعت بدی و انتخاب کردی واسه ورزش کردن.
نگاه چپی به من انداخت و گفت
مزاحم خوابت میشم؟
خوب چی میشه بخوابیم ساعت هشت و نه بیدار بشیم.
من باید برم دفتر.
خوب از دفتر که میای ورزش کنیم من اذیت میشم.
بعد از ظهر نمیخوابیدی که دیشب خوابت میبرد.
گوشی اش را کمی وارسی کرد و سپس از تخت پایین رفت
من هم به دنبالش راهی شدم. دوباره مثل دیروز چهل دقیقه دویدن خودش که انگار به این کار عادت داشت. مثل اسب میدوید . میدانستم اعتراض فایده ایی ندارد و با هر جان کندنی بود من هم میدویدم.
بالاخره کار گرم کردن و کششی تمام شدو به سراغ فن کار کردن رفتیم.
مقابلم ایستادو گفت
دستتو مشت کن
بلافاصله اطاعت کردم. امیر مشتم را گرفت حالتش را عوض کردو گفت
مشت ورزشکار اینطوریه
سپس دستانش را مقابل صورتش اورد و گفت
به این حالت میگن گارد گرفتن ، گارد بگیر
ان را هم انجام دادم امیر به حالت نمایشی مشتش را توی صورت من اورد و گفت
الان گاردت اشتباهه . دستانم را حالت دادو گفت
گاردت بازه فروغ باید با گارد بسته وایسی حالا مشت بزن
به چی بزنم؟
تمرین کن دیگه اینطوری
چند باری به طرف صورتم مشت اورد . نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
علاقه ندارم امیر.
تمرین کن
تو ده سال هم با من تمرین کنی من دل زدن دیگران و ندارم.
تمرین کن
دوسه باری مشت پرتاب کردم و گفتم
نمیشه من همون نرمش و کششی و کار کنم؟ نمیشه این فن ها رو یاد نگیرم.؟
نه
چند مشت دیگر زدم. امیر مرا مقابل کیسه بکسی که از سقف اویزان بود بردو
گفت
به این مشت بزن
کمی که تمرین کردم گفت
گارد بسته رو یاد گرفتی مشت زدن رو هم یاد گرفتی الان وایسا جلوی من