#پارت47
رمان عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تلفن را قطع کردم فکرم در گیر حرفهای شهرام بود،صبحانه را اماده کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد باز هم ناشناس صفحه را لمس کردم و گفتم بله
صدای مضطرب مرد جوان به من فهماند که او فرهاد است
_سلام
_سلام و درد وحشیه روانی
_میخواستم باهاتون چند کلمه صحبت کنم
_من با شما فقط تو دادگاه صحبت میکنم.
_دادگاه؟
_بله دادگاه ازت شکایت کردم به جرم تجاوز و ضرب و شتم
_میشه من با شما حضوری صحبت کنم؟
_نخیر ، با ادم کثیفی مثل تو من اصلا جرات ندارم قرار بزارم.
_اینطوری که شما فکر میکنی نیست
_ همه چیز اینجا معلومه ، یه دختری که بهش تجاوز شده و کتک خورده
_من عسل و راضیش میکنم ، شما فقط اجازه بده من باهاش حرف بزنم
_نمیشه
_اصلا تجاوزی در کار نیست خانم، من فقط رو زنم دست بلند کردم اونم دلیل داشتم، اصلا شما کی هستی که اومدی زن من و برداشتی بردی؟
از حرف فرهاد جاخوردم و گفتم
_ یعنی چی تجاوزی در کار نیست ؟ نمیتونی زیرش بزنی.
_این خانم یک ماه پیش صیغه من شده من برگه دارم ، خودش پای برگه رو امضا زده
از حرف فرهاد جا خوردم سعی کردم خود را نبازم و گفتم
_براش وکیل گرفتم میبرمش پزشکی قانونی
_وکیلت چیکار میخواد بکنه وقتی خودش امضا زده که یک ماه پیش با من ازدواج کرده ؟
_شاهد میارم
فرها د تلخ خندیدو گفت
_عموی منو میبری واسه شهادت؟
کفری شده بودم فرهاد ادامه داد
_سنش قانونی نیست واسه امضا دادن، پدر هم نداره، عموم بزرگ اون خراب شده س اون امضا زده ،شاهد صیغمونه، غیر از عموم سه تا مرد دیگه هم از بزرگهای اونجا شاهدن، من فقط زنمو زدم اونم حقش بوده ، کاراشو تکرار کنه بازم میزنمش، از تو هم شکایت میکنم که دخالت تو زندگی خصوصی مردم یادت بره
#پارت352
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر نگاهی به ماشینش انداخت مرد سالمند گفت
مال من که نه قیمتی داره و نه اتفاق خاصی افتاد ولی مال شما داغون شد. خانمت اگررانندگی بلد نیست چرا میشونیش پشت فرمان
امیر دست به سینه مقابلش ایستادو گفت
مهم نیست فدای سرش
مصطفی با موتور کنار امیر ایستاد . امیر به او اشاره ایی کرد مصطفی کمی از ما فاصله گرفت . امیر رو به او گفت
خسارتتون چقدر میشه؟
مرد سالمند نگاهی به ماشینش کرد و مبلغی را گفت امیر گوشی اش را در اورد و از او شماره کارتی خواست و سپس به طرفم امد. سوار ماشین شدو گفت
برو عزیزم.
میشه خودت بشینی پشت فرمان؟
خندیدو گفت
به خاطر یه تصادف؟ فدای یه تار موت برو نترس .
ماشین را روشن کردم و گفتم
ببخشید.
تچی کردو گفت
اشکال نداره عزیزم .
خیلی شرمنده شدم
این چه حرفیه؟ ماشین خودته برو راه و بستی.
حرکت کردم . به خانه که رسیدیم پیاده شدم. دسته گلی که به اب داده بود را که نگریستم. با شرمندگی به امیر زل زدم و او گفت
دیگه راجع بهش حرف نزن برو تو . من چند دقیقه دیگه میام.
داخل خانه رفتم و تیز وارد اتاق خواب شدم. امیر با مصطفی صحبت میکرد. با حرفهایی که امیر زد حالا مطمئن بودم که مصطفی راجع به من حرفی نمیزند.
وارد خانه شدو گفت
فروغ؟
از داخل اتاق خواب گفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
الان با مصطفی حرف زدم. صبح از تمرین که اومدیم با مصطفی برو بانک اول کارتتو بگیر. بعد برو عکس بنداز و کارهای پاسپورتتو انجام بده
باید رضایت نامه محضری از تو باشه که به من پاسپورت بدن
تو کارهای دیگتو انجام بده من تا اونموقع میام. میخواهیم بریم مسابقه باید پاسپورتت حاضر باشه.
کی قراره بریم؟
#پارت353
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یک ماه و نیم دیگه
لب تخت نشستم و گفتم
مامانت مگه نگفت خطرناکه ؟ مطمئنی میخوای بری؟
به من نگاه کردو گفت
نگرانمی ؟
کمی فکر کردم و گفتم
نباشم؟
اخه نگرانی باید دلیل داشته باشه تو الان یا باید بخاطر اینکه فکر میکنی ممکنه من شکست بخورم و اتفاقی برام بیفته نگران باشی یا منو دوست داشته باشی کدومش؟
لبم را از داخل گزیدم و به او نگاه کردم نمیدانستم چه باید بگویم. امیر کمی جلوتر امد کنارم نشست و گفت
کدومش فروغ؟
بدنبال سکوت من گفت
یعنی اصلا دوسم نداری؟
سرم را بالا اوردم . نفسم سنگین شده بود به چشمان منتظرش نگاه کردم و گفتم
مگه میشه نداشته باشم.ما داریم باهم زندگی میکنیم میشه علاقه بوجود نیاد؟
نیشش تا بناگوشش بازشدو گفت
یعنی الان علاقه بوجود اومده؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
یه کوچولو
دستش را دور من حلقه کرد. پیشانی م را بوسید و گفت
من به همون کوچولو هم راضی م.
سرم را پایین انداختم و گفتم
چرا به من گفتی یه جور نگاهم میکنی تنفر تو چشمهات موج میزنه .
چون تو نگاهتو نمیبینی متوجه نمیشی من چی میگم. تو نگاه و رفتارهات یه ذره هم مهر و محبت نسبت به من نیست. درسته تو منو نمیخواستی و من انتخابت نبودم یه جورهایی هم بهت تحمیل شدم ولی حواست هست که دارم تلاش میکنم دلتو بدست بیارم؟ هرخواسته ایی از من داری در حد توانم نه نمیگم
فرصت را غنیمت دانستم و گفتم
خوب بگذار من با نازنین کار کنم .
اون نه فروغ. خیلی ضایع است. زن من برای بهزاد و نازنین کار کنه؟
امیر این برای دیگران کار کردن نیست بخدا . اون التماس من میکنه که کارشو راه بندازم.
دستش را از دورم ازاد کردو گفت
نه دیگه عزیزم. ادامه نده
خودم را به لوسی زدم و گفتم
اینطوری داری تلاش میکنی دل منو بدست بیاری؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
تو میگی تنهایی و بیکار حوصله ت سرمیره منم صبح هاتو با باشگاه بعد از ظهرهاتو با کلاس پرکردم.
میدونی چقدر شیرینه ادم یه پولی و خودش داشته باشه ؟
فکر اونجاشم کردم. فردا میخوام یه پولی بزنم به حسابت .سپرده گذاری بشه ماه به ماه روش پول بیادکه تو احساس بی پولی نداشته باشی
من دوست دارم پول واسه خودم باشه امیر
واسه خودته
نه واسه من نیست تو داری میدی
من دارم میدم به تو دیگه . میخوام دیگه به این موضوع که پول نداری فکر نکنی.
#پارت354
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من دلم میخواد خودم پول در بیارم.
تمرین کن ورزشکار درست و حسابی بشو میفرستمت بری اموزش بدی خوبه؟
سرم را بالا دادم و گفتم
تا من بیام استاد بشم میدونی چقدر گذشته. در ثانی من اونکارو دوست ندارم.
این کارم نمیشه انجام بدی
سپس دراز کشیدو گفت
بگیر بخواب صبح بیدار نمیشی ها
در کنارش دراز کشیدم و گفتم
فردا که با مصطفی رفتم بیرون، سیم کارتمم بگیرم؟
به طرف من چرخید دست هایش را طوریکه انگار سر کلاس درس نشسته در سینه اش جمع کرد چشمانش را بست و گفت
نه عزیزم. نمیشه.
لبهایم را روی هم فشردم دلم میخواست با مشت توی صورتش بکوبم. پشتم را به او کردم و چشمانم را بستم. ارام گفت
الان قهرکردی اونطرفی خوابیدی؟
پاسخی ندادم امیر گفت
سیم کارت میخوای چیکار؟
از فردا میخوام برم کلاس خیاطی یه وقت احتیاجم میشه
مصطفی پیشته اون گوشی داره . بگیر بخواب فروغ . تو مخ منم نرو خواب از سرم بپره.
به طرفش چرخیدم و گفتم
خوب چرا همه ش میگی نه من هزار بار حرفمو با خودم مرور میکنم که به تو بگم بعد تا از دهنم در نیومده تو میگی نه
با انگشت سبابه اش به سرشانه م زدو گفت
فردا صبح ساعت ۶ بیدارت میکنم. به ازای هر یک دقیقه ایی که خودتو لوس کنی و بگی خوابم میاد باید صدتا شنا بری
ابرو بالا دادم و گفتم
من یه دونه هم نمیتونم برم.
سرتایید تکان دادو گفت
مجبورت میکنم بری
اگر نرم چیکار میخوای کنی؟
اولا نرم که در کار نیست و من قبول نمیکنم. باید بری. اما اگرخودم تشخیص بدم که نمیتونی بری .اونوقت باهم مشت تمرین میکنیم اونطوری هم نیست که فقط تو بزنی منم میزنم .
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
باشه میخوابم.
الان خوابیدنت مهم نیست صبح بیدار که میخوای بشی خیلی اذیت میکنی .
چشمانم را بستم و خوابیدم. صبح باصدای او از خواب بیدار شدم.
نمیخوای بلند شی؟ چند بار دیگه صدات کنم؟
یاد حرف دیشبش افتادم وتیز برخاستم و گفتم
صبح بخیر
پنج دقیقه ست دارم صدات میکنم.
لبم را گزیدم و گفتم
واقعا؟
پاشو دیگه دیر شد.
نگاهم به ساعت افتادو گفتم
تکونم میدادی خوب
امیر سکوت کردو من گفتم
لابد پونصدتا شنا اره؟
سرتایید تکان دادو گفت
بله
اخم کردم و گفتم
اصلا از کجا معلوم تو منو صدا زدی ؟
صدات کردم تکونت هم دادم.
#پارت355
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مگه میشه تو منو تکون داده باشی و من نفهمیده باشم تو میخوای منو مجبور کنی یا پونصدتا شنا برم که نمیتونم. چون نمیتونم برم لابد میخوای منو بزنی اره؟
قرارمون همین بود دیگه.
کجای دنیا دیدی یه استاد با یه شاگرد تازه کار مبارزه کنند؟
با قهقهه گفت
تاحالا ندیدم اما الان تو زیر زمین این خونه قراره ببینم.
مردو میزارن با زن مبارزه کنه؟ تو قدت خیلی از من بلندتره واسه همین از من موفق تری مشتتم از گارد من خیلی بزرگتره
ابرو بالا دادو گفت
ببین چه بهانه هایی میاره ها. حالا چرا به مبارزه فکر میکنی شنارو برو اون که راحت تره ؟
من میتونم شنا برم امیر؟ اونم پونصدتا. اولا من دستم بخیه هاش تازه خوب شده هنوز درد میکنه
اهان راستی حواسم به دستت نبود ایراد نداره دراز نشست برو
پونصدتا؟
۳۰۰ تاشم من ندیده میگیرم خوبه؟ من تو باشگاه یدونه رو هم کوتاه نمیام ها الان ۳۰۰ تا رو از تو گذشت کردم.
میدونی چیه؟ من اصلا حرفتو باور نمیکنم. تو منو بیدار نکردی داری دروغ میگی
اولا من نباید بیدارت کنم خودت باید بیدار بشی در ثانی الان بهت ثابت میکنم.
به سراغ ال ای دی رفت کنترل را برداشت شبکه را عوض کرد و موس کنترل دوربین را برداشت پترنی را رسم کردو کدی را زد و گفت
الان نشونت میدم.
با دیدن دوربین در اتاق خواب انگار که با پتک توی سرم کوبیدند هول شدم و گفتم
باشه حالا نمیخواد فیلم نشون بدی قبول دارم.
یه دقیقه صبر کن
نشانه گر را که عقب کشید از شانس بد من دوربین مستقیم روی ان قسمتی امد که من داشتم طرح را روی لباس میکشیدم و نازنین بالای سرم بود.
چشم در اتاق چرخاندم دوربین در دهان مجسمه عقابی که روی دیوار بود قرار داشت.
طراحی به جهنم من کبودی بازویم را هم به نازنین نشان داده بودم.
#پارت48
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ارتباط را قطع کرداز حرفهای فرهاد ترسیدم
چرخیدم گلجان روی تشکش نشسته بود ارام گفت
_سلام
سلامش را با سر پاسخ داد
_فرهاد بود؟
_اره
چی میگفت
_امضایی که ازت گرفتند، توی برگه چی نوشته بود
_نخوندم
_چرا نخونده امضا کردی؟
_ترسیده بودم .
سکوت کردم، من هم ترسیده بودم، حرفهای فرهاد محکمه پسند بود. گوشی ام را برداشتم شماره شهرام را گرفتم و حرفهای فرهاد را به او انتقال دادم ، گل جان خیره به من بود خوشبختانه خودش فهمید اوضاع از چه قراره.
شهرام با ناباوری گفت
_فرهاد تا دیشب از ترس داشت سکته میکرد ، یعنی چه اتفاقی افتاده؟
_ من نمیدونم اقا شهرام، همسر من رفته مأموریت سه چهار روز دیگه بر میگرده ، این قضیه رو جمعش کن
_من نمیدونم باید چیکار کنم.اجازه بدید من یکم فکر کنم، بهتون خبر میدم.
تلفن را قطع کردم
گلجان برخاست و گفت
-بهمن قرص میدی خاله بدنم درد میکنه
-صبحانه بخور بعد
سر میز نشست و گفت
-من نمیخوام براتون دردسر درست کنم، یه مقدار پول به من قرض بدید من میرم خونه عمه م
آهی کشیدم و گفتم
-اونجا نمیتونی بری
-چرا؟
_تو الان زن فرهادی.....
کلامم را قطع کرد و با اخم گفت
-نخیر من زن اون نیستم
ارام گفتم
- هستی عزیز من، هستی، بری اونجا بهش خبر میدن میاد سراغت.
گلجان لبش را گزید و گفت
-میرم خونه عمه رو میفروشم جای دیگه میخرم
-دخترم همینکه تو پا به اون خونه بزاری ارباب میاد سراغت
-بمیرم بهتره تا زن ارباب بشم
تلفنم زنگ خورد برخاستم و گفتم
-فرهاده
رنگ از روی گل جان پرید صفحه رالمس کردم تلفن را روی پخش صداگذاشتم تا گل جان خودش به این نتیجه برسه که از من کمکی ساخته نیست.
-بفرمایید
-گوشی و بده به عسل
-عسل خوابه
-بیدارش کن
-بعدا زنگ بزن
-ادرس بده میخوام بیام زنمو ببرم. نمیخوام زنم تو خونه تو باشه، برای خودت دردسر درست نکن ، این موضوع به هیچ عنوان به شما ربطی نداره،زندگی خصوصی خودمه ،زنمه ، حرف گوش نکرد کتک خورد ، الان هم بی اجازه از خونه رفته اونم جایی که من نمیدونم کجا ،برگرده بازم کتک میخوره.
نگاهی به گلجان انداختم دستانش میلرزید فرهاد ادامه داد
_خانم فضول دارم میرم دادسرا ازت شکایت کنم.متن شکایت نامه را وکیلم نوشته الان عکسشو برات تلگرام میکنم. ده دقیقه بهت فرصت میدم ،بشین فکرهاتو بکن ادرس بده من بیام دنبال زنم، بی دردسر و بی سر و صدا بدون اینکه ابرو ریزی کنم می برمش، تا ده دقیقه دیگه اگر پیامک ادرست نیومد میرم شکایت میکنم.
ارتباط را قطع کرد به گلجان خیره ماندم ارام اشک هایش را پاک کردو گفت
_برات دردسر درست کردم خاله، منو ببخش.
صفحه تلگراممو باز کردم متن شکایت فرهاد به دلم هراس انداخت.گلجان سکوت راشکست و گفت
-ادرس رو براش بفرست، برمیگردم.
اشکهایم مانند سیل جاری شدوگفتم
-به شهرام زنگ بزنم؟
-نه کارم بدتر میشه، روی اون حساسه.
ادرس رو برای فرهاد پیامک کردم.
#پارت49
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان فرهاد
مگر اینکه دستم بهت نرسه دختره ی چموش ، تمام ترس و دلهره دیشب تا صبح و سرت خالی میکنم، اگر من به ذهنم نمیرسید که ماجرا رو برای کیانوش تعریف کنم الان این دختره ازم شکایت هم کرده بود، عمو فکر همه جارو کرده بوده که صیغه نامه مارو مال قبل نوشته؟نه اینها باید تدبیر های زن عمو باشه.
به هرجهت خدارو شکر که رفع شد .من باید دست دخالت شهرام و مرجان و از زندگیم کوتاه کنم ، با همینم زندگی میکنم ، خوشگل که هست، پاک و معصوم که هست،کم سن و ساله ،واز همه مهمتر ازم حساب میبره ، یه تار موش به کل هیکل ستاره می ارزه اما باید ادب بشه ، الان میبرمش خونه چنان کتکی بهش بزنم که فکر فرار از سرش بره ، بعد هم بشینم براش قانون بزارم.
کاری باهات میکنم عسل خانم گفتم بمیر بمیری ، یه مدت دیگه یه عروسی کوچیک میگیرم به فامیل معرفیش میکنم تا چشم های ستاره از کاسه در بیاد.
به ادرس رسیدم تک زنگی به زنک فضول زدم بلافاصله در باز شد و عسل از خانه خارج شد نزدیک ماشین که شد نگاهی به چهره اش انداختم انهمه زیبایی اش کو؟ گونه سمت چپش کبود بود لبش از دو جا پارگی داشت سمت راست پیشانی اش هم سیاه بود نزدیک ماشین شد در صندلی عقب را باز کرد بااخمم گفتم
-بشین جلو
کمی تعلل کرد ترس به وضوح در صورتش مشاهده میشد.
سرم را چرخاندم صدایم رابالا بردم و گفتم
_ با تو بودم میشینی جلو یا پیاده شم بنشونمت
در رابست و سریع سوار شد تا انجا که میشد از من دور نشسته بود .دست چپش را بالا اورد ناخنش را میجوید کاری که من ازش متنفر بودم ، چشمانم را بستم و با خشم گفتم
_ دستتو از دهنت در بیار
سریع دستش را انداخت یاد استرس دیشبم افتادم ،ماشین را به حرکت در اوردم و گفتم
_چرا به این زنیکه زنگ زدی؟
اشکهایش روان شد با فریاد من از ترس از جایش پرید گریه نکن
اشکهایش را پاک کردو گفت
_ با توام سوالمو جواب بده.
_بببخشید
_جواب سوالمو بده
نفهمی کردم، میخواستم برگردم خونه عمه م
با شنیدن این حرف با پشت دست و کنترل شده به دهانش کوبیدم جیغی کشیدو دستش را روی دهانش گذاشت تند و سریع اشکهایش را پاک کرد و دستش را انداخت.
دوباره یاد استرس شب گذشته خودم افتادم و گفتم
_بری خونه عمه ت یا بری از من شکایت کنی؟
_هاج و واج گفت
_شکایت؟
_همین زن فضوله گفت داریم میریم شکایت کنیم
_من این قصدو نداشتم
خفه شو حروم*زاده دروغ گو با حرفهای من دیدی راه به جایی نداری تو اگر راه داشتی اعدام منم میگرفتی.
_من از دیشب که رسیدم اینجا، تا الان خواب بودم اونموقع که شما زنگ زدی تازه بیدار شده بودم کی وقت کردم برم شکایت کنم؟
_ دیشب وقتی به شهرام زنگ زدی من خونشون بودم.
_چشمانش گرد شدو گفت من؟
_اره تو، داشتی میگفتی پیش وکیل بودم، میرم شکایت میکنم.پدرشو در میارم ، یادت رفته؟
_من به شهرام زنگ نزدم
دستم ناخوداگاه توی صورتش کوبیده شدو گفتم
_اقاشهرام
دستش را روی صورتش گذاشت و ساکت به صندلی تکیه داد زیر نظرش داشتم ریز ریز گریه میکرد.
#پارت356
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موس را رها کرد به طرف من چرخید طوری نگاهم کرد که نفسم گرفت کمی به من خیره ماندو من در حالیکه گوشه لبم را میگزیدم . به این فکر میکردم که ذهنش را درگیر کنم مانیتور را نگاه نکند که ببیند من اثارضربات کمربندش را به نازنین نشان دادم و مسئله فقط همین طراحی کردنم باشد. زیر چشمی مانیتور را نگاه کردم خوشبختانه صحنه جاساز کردن پول رد شد. گوشه لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
همچنان با همان نگاه وحشتناکش به من زل زده بود. انگار که داشت تصمیم میگرفت چه بلایی برسرم بیاورد.
نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت . به میز تکیه کرده بود و دستهایش را مشت میکرد و باز مینمود ال ای دی را نگاه کردم خوشبختانه ان صحنه هم گذشت و رد شد. سرش را بالا اورد و رو به من گفت
اونسری که صیغه نامه رو اینجا قایم کرده بودی.
اشاره ایی به دوربین کردو گفت
اینو نگه داشته بودم. فکر کنی اینجا دوربین نداره ببینم چند بار دیگه چنین غلطی و میکنی .
نگاهم را از او گرفتم صدایش را کلفت کردو گفت
الان چه جوابی داری که بدی؟
ارام گفتم
هیچی
صدایش را بالا بردو گفت
سطح لیاقتت و میبینی چقدر پایینه ؟ دیروز میگی شاید تو هیچ وقت نخوای به من اعتماد کنی . تو میزاری من بهت اعتماد کنم فروغ؟ چند دفعه راجع به این مسئله حرف زدیم و هربار من بهت گفتم نه؟
جلوتر امدو گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن.
با ترس و لرز سرم را بالا اوردم امیر در یک قدمی من ایستاده بود. ارام گفتم
ببخشید.
چرا اینکارو کردی؟
با صدایی لرزان گفتم
نازنین خیلی اصرار کرد گفت کارم لنگ مونده داره ابروم میره فقط این یه بارو انجامش بده . خیلی بهش گفتم نه اما اون اینقدر اصرار کرد که من تورو در بایستی موندم.
کمی سکوت کردو گفت
راه بیفت برو
با ترس و لرز گفتم
کجا؟
صدایش را بالا بردو گفت
سرقبر من. بریم تمرین کنیم.
از مقابلش گذشتم نفس راحتی کشیدم خدارو شکر که بخیر گذشت. به زیر زمین رفتیم . طبق برنامه هرروز نرمش را شروع کردیم . در چهره امیر اخمی عمیق بود که من از شدت استرسم هرکار میگفت انجام میدادم. فقط خدا خدا میکردم که بگوید شنا یا دراز نشستت و برو. قصد مبارزه با من را نداشته باشد. نرمش که تمام شد مقابلم ایستادو گفت
پونصدتا شنا؟ دراز نشست ؟ یا مبارزه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
دراز نشست.
بشین زمین شروع کن
با احتیاط گفتم
پونصدتا؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
نمیخوای روتو کم کنی؟
سریع نشستم و گفتم
خیلی خوب . پونصدتا
صدایش را کلفت کردو گفت
بدون استراحت
لبم را گزیدم و گفتم
باشه
مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود و میشمرد تا صدو هفتادو خورده ایی رفتم درد عمیقی در شکمم پیچیدزانوانم را بقل کردم و با ناله گفتم
یه لحظه وایسا
با لگد نسبتا محکم به کنار زانویم کوبیدو گفت
برو
پایم را جمع کردم و گفتم
نمیتونم. دلم درد گرفت
سرتایید تکان دادو گفت
نمیتونی.
دستش را به طرفم دراز کردو گفت
بلند شو.
برخاستم به طرف کمد وسیله هایش رفت قلبم تالاپ و تولوپ میکرد دو عددضربه گیر ساق بند اورد گفت
اینهارو ببند به دستت.مبارزه میکنیم.
با ترس گفتم
همون دراز و نشست و میرم.
نه اونو نمیتونی بری ببند به دستت.
دستانم را پشنم گرفتم و گفتم
میتونم. بخدا میتونم.
ضربه گیرهارا جلویم تکاندو گفت
این یه ارفاق در حقته ها نگیری می اندازمش کنار و همینجوری مبارزه میکنیم ها
بغض راه گلویم را بست ضربه گیرهارا از او گرفتم و به دستم بستم و طوری مظلومانه که دلش به رحم بیاید گفتم
یواش ها باشه
دستانم را مقابل صورتم به حالت دفاع گرفتم و مبارزه شروع شد. هرچند از من عصبی بود اما متوجه بودم که نه سرعتش واقعی است و نه قدرتش. اما همین قدرت کنترل شده اش هم خیلی زیاد بود و من تابم کم. استخوانهای دستم داخل ضربه گیر در حال شکستن بودند.لحظه ایی ایستادو گفت
افرین ببین چقدر پیشرفت کردی. هم محکم ایستادی هم گاردت بسته ست. اما از حمله میترسی
نمیترسم تو اجازه حمله کردن نمیدی تند تند داری میزنی
حریف وای نمیایسته که تو هم بزنی . باید ریسک کنی یه لحظه قید دفاع و بزنی و حمله کنی . بعد که حمله کردی اینقدر سرعتت بالا باشه که اون مجال حمله نداشته باشه.
خواستم ناقافل به اون مشت بزنم با دفاعش دستم را رد کرد دوسه قدم عقب رفتم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ای دستم.
امیر جلو امدو گفت
چی شد فروغ؟
پنجه دستم را لای دوتا پاهایم گذاشتم و با هق هق گریه روی زمین نشستم و گفتم
دستم شکست
جلو امدو گفت
ببینم
مقابلم نشست دستم را از لای پایم در اوردمنگاهی به دستم کردو گفت
نه نشکسته
خواست دستم را بگیرد جیغ کشیدم و گفتم
بهش دست نزن.
صبر کن میخوام ببینم چی شده؟
نمیخوام ببینی. ولم کن به من دست نزن.
یه لحظه ساکت.
دستم را در دستش گرفت ناله ایی کردم و گفتم
ولش کن امیر دارم از درد میمیرم.
#پارت357
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لحظه ایی دستم را فشرد و پیچاند. عربده ایی زدم و اوهمچنان دستم را نگه داشته بود به صورتش نگاه کردم از درد نفس هم نمیکشیدم. امیر گفت
در رفته بود فروغ یه کم تحمل کن .
فشار نده
یکم تحمل کن فشارندم به جون خودت جا نمیفته
خودش برخاست و گفت
پاشو
با هزار زحمت برخاستم اشک مانند باران از چشمانم میچکیدو گفتم
چقدر بگم من از اینکار بدم میاد. چقدر بگم من حریف مبارزه تو نیستم.
خودت زدی . من فقط دفاع کردم.
امیر من اینهما توان بدنی ندارم. من استخونهام تو مبارزه با تو میشکنه چرا دست از سرم برنمیداری. دلم نمیخواد ورزش کنم. باید حتما یه بلایی سرم بیاد تا ولم کنی؟
ضربه گیر را باز کردو گفت
تو بیشتر ترسیدی
باعصبانیت گفتم
ترسیدم ؟ از درد نمیتونم نفس بکشم.
بشین اینجا.
الان چرا داری فشار میدی
برای اینکه سرجاش بمونه .
نشستم امیر از داخل کمدش اتل و باند کشی در اوردو گفت
تو چقدر نازک نارنجی هستی وسط مبارزه پیش میاد ادم دستش در میره خودش باید بلد باشه جا بندازه و مبارزه رو ادامه بده
صدایم را بالا بردم و گفتم
به چه زبونی بگم نمیخوام بجنگم. نمیخوام مبارزه کنم.
با خونسردی گفت
غلط میکنی. باید یه کیک بوکسینگ کار حرفه ایی بشی.
دستم را بست و یک عدد ابمیوه برایم اورد و گفت
بخور. درد فشارت و انداخته
اب میوه را خوردم به چشمانش نگاه کردم امیر با لبخند گفت
خوبی؟
با حرص پاسخ دادم
اره. خیلی خوبم. تاحالا اینهمه خوب نبودم.
خدارو شکر . پاشو ضربات پا تمرین کن
شکه شدم و گفتم
چی؟
دست و پا به هم ربط ندارن
برخاستم به طرف راه پله رفتم و گفتم
نمیتونم. میخوام برم.
سدراهم نشد به خانه امدم دستم به شدت درد میکرد. روی کاناپه دراز کشیدم. و اتفاقات را مرور کردم. خدارو شکر که فهمید من برای نازنین طراحی کردم و تمام شد .
در را باز کرد وارد خانه شدو گفت
کجایی؟
اینجا دراز کشیدم.
اینقدر نازک نارنجی نباش فروغ
از اورو گرداندم و گفتم
من دیگه با تو مبارزه نمیکنم.
خندیدو گفت
حالا خوبه خودت زدی اگر من زده بودم الان هزار تا اتهامم بهم میزدی که تلافی کردی اره؟
نشستم امیر هم کنارم نشست . کمی بالاتر از جای در رفتگی م را شروع به ماساژ دادن کرد. درد دستم با ماساژ او کمتر میشد. کمی بعد گفت
اگر مشتت و محکم نگیری این اتفاق میفته. باید با تمام قدرتت دستت و مشت کنی طوریکه فشار رو تا توی بازوت حس کنی.
به او نگاه کردم و حرفی نزدم.
#پارت50
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان عسل
وارد حیاط شدیم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدقلبم تند میتپید زانوهایم سست بود نفس نفس میزدم فرهاد چپ چپ نگاهم میکرد با اخم گفت
_ راه بیفت
بدنبالش راه افتادم وارد خانه شدیم .کتش را در اورد و سپس رو به من ایستاد خیره در چشمانش ملتمسانه گفتم
_قول میدم دیگه تکرار نشه.
مرا از سرشانه ام هل داد محکم به دیوار خوردم فرهاد ادامه داد
_بعد فرارت از فروشگاهم همینو گفتی.
_ببین اقا فرهاد ،من دیگه نای کتک خوردن ندارم ، تمام بدنم کبوده و درد میکنه، بابت کار دیروزم معذرت میخوام، شکر اضافه خوردم ،دیگه تکرار نمیشه. ببخشید
دلسوزی را درچشمان فرهاد خواندم
خودش را کنار کشید به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم از حقارت خودم اشک میریختم صدای نزدیک فرهاد قلبم را لرزاند تحکمی صحبت میکرد
_گریه نکن.
سرم را بالا اوردمدر دو قدمی من ایستاده بود
_از این به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری فهمیدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _بله فهمیدم
_هیچ چیزی رو از من مخفی نمی کنی فهمیدی؟
_بله
_اون موهای بی صاحبتو جلوی مردهای غریبه جمع میکنی
_چشم
_میشی یه زن خونه دارکارهای خونه با توإ ، شام ،نهار همه با توإ
_بله چشم
_و این موضوع را قبول میکنی که زن منی.
چشمانم را بستم خاطره تلخ ان روز برایم زنده شد ، اشک ناخواسته از چشمانم جاری شد فرهاد تکرار کرد
_فهمیدی؟
به ناچارگفتم
_بله
_زن کی هستی؟
_شما
_الان بلند شو لباسهاتو در بیار نهار درست کن
با استرس برخاستم تمام قد من تا بازوهایش بود
ارام گفتم
_اخه من بلد نیستم
_برو یاد بگیر
_از کی یاد بگیرم؟
فرهاد فکری کردو گفت
_ برو یه چیزی درست کن دیگه
#پارت51
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
وارد اشپزخانه شدم هنوز انجا بهم ریخته بود مرتب کردم و ماکارانی را اماده کردم با صدای بالا پایین شدن دستگیره هینی کشیدم فرهاد گفت
_چیه؟
_یه نفر میخواد بیاد توخونه مثل اینکه در قفله
فرهاد برخاست کلید را گرداند با صدای شهرام نفس راحتی کشیدم
_,تو چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ نگرانت شدم
_گوشیمو سایلنت کردم
وارد خانه شد من ارام سلام کردم
شهرام کمی مرا ورانداز کردو گفت
_سلام، چیکار داری میکنی؟
_آشپزی
لبخند روی لبهای شهرام نشست نگاهی به فرهاد انداختم با اخمی غلیظ مرا نگاه میکرد ترس وجودم را گرفت شهرام به سمت نشیمن رفت فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_مگه نیم ساعت پیش بهت نگفتم جلوی مردهای غریبه موهاتو جمع کن ؟
-ارام موهایم که پشت سرم ساده جمع کرده بودم را در دستم گرفتم و گفتم
-حواسم نبود.
سپس وارد اتاق خواب شدم روسری ام را برداشتم و پوشیدم به اشپزخانه رفتم دو عدد چای ریختم و مقابل ان دو نهادم سریع به اشپز خانه باز گشتم فرهاد گفت
_سه دنگ دیگه رو گذاشته واسه فروش
خوب بخرش
_با چه پولی همون چک تو راهم به بدبختی دارم جور میکنم
فکری کردو ادامه داد
_خونه رو بفروشم
_ کجا زندگی کنی؟
_اجاره میکنم.
_تو متاهلی زنت سال به سال اذیت میشه
فرهاد نگاهی به من انداخت سپس رو به شهرام گفت
_تو بخر
_من هم اوضاعم خرابه
_خونتو بفروش برو طبقه بالا زندگی کن
_پول خونه من اندازه خرید یه دنگش میشه بعد هم مرجان قبول نمیکنه بیاد اینجا
_چرا؟
_ولش کن صلاح نیست
_نمیخوام غریبه اونجارو بخره
_بگو عمه ارزو بیاد بخره اون الان تو پول غرقه
فرهاد فکری کردو گفت
_نه عمه تو مخیه ، بیا و رضایت بده خونه هامونو بفروشیم بریم اونجا رو بخریم از این قشنگ ترش رو میخریم بخدا ، یه دو واحده هم رهن میکنیم توش زندگی کنیم تا بعد بخریم
_مرجان رضایت نمیده
_حالا تو باهاش صحبت کن
_باشه چشم
_مطب فایده ایی برات نداره
شهرام ساکت شد فرهاد بلند گفت
_غذا چی شد ؟
ارام گفتم
_ امادس
وارد اشپزخانه شدند میز را چیدم با استرس یک قاشق از غذا را خوردم خدای من چقدر بی نمک بود ، فرهاد نمک دان را برداشت کمی به غذا نمک زد با استرس به او خیره بودم نمیدانستم ممکنه چه برخوردی باهام بکنه، اما هیچ نگفت و غذایش را خورد شهرام اصلا به روی خودش نیاورد که غذا نمک ندارد ،بعد از صرف غذا فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
-دستت درد نکنه
چشمانم از حیرت گرد شد داره از من تشکر میکنه ؟
شهرام یک لیوان اب خورد و گفت
_خیلی عالی بود عسل ممنون .
_نوش جان .
شهرام با ذوق گفت
_ موافقید شب بریم پارک؟
نگاهی به من انداخت من به فرهاد نگاه کردم و فرهاد ارام گفت
_نه
_چرا؟ خوش میگذره . بریم یکم حال و هوامون عوض بشه
_بعدا میریم
_چرا مخالفی؟
فرهاد برخاست و از اشپزخانه خارج شد
#پارت52
صدایشان را میشنیدم شهرام گفت
_روحیتون عوض میشه
_سرو صورتش و ببین چه شکلیه؟ همه جاش کبوده.
_میگم مرجان بیاد یه ذره ارایشش کنه معلوم نباشه
فرهاد با قاطعیت گفت
_نخیر ، صبر میکنیم خوب میشه، عسل به هیچ عنوان حق نداره ارایش کنه.
شهرام پوزخندی زد و گفت
_هرچی ستاره ادم حسابت نمیکرد تلافیش سر این در میاد ، اره؟
_نخیر، ستاره با عسل فرق داشت.
_چه فرقی؟
فرهاد مکثی کرد و گفت
_ با ده تا عمل زیبایی و یه خروار ارایش به قیافه کتک خورده این نمیرسه
شهرام خندید، مکثی کردو گفت
_یه خورده هواشو داشته باش فرهاد
_کاری باهاش ندارم ، از خونه گذاشت رفت جایی که من نمیدونم کجا ، رفتم اونجا برش گردوندم اوردم خونه فقط بهش گفتم دیگه تکرار نشه همین.
_منظورم چیز دیگه س
_مثلا چی؟
_خیلی ازت میترسه ، همش استرس داره.اینهمه استرس مریضش میکنه
فرهاد سرش را به علامت رضایت تکان دادو گفت
_همینطوری خوبه،
_مثلا اون که بقول تو ادم حسابم نمیکرد خوب بود؟
_نه اینطوری نه اونطوری، تعادل را برقرار کن
_از صبح ستاره منو بسته به زنگ و پیامک
_چی میگه؟
_تهدید میکنه و فحش میده ، گوشیمو سایلنت کردم انداختم تو کیفم.
_خودش بیخیال میشه
_یه چیزی بهت بگم قول میدی نگی من که بهت گفته بودم؟
_چیه از دستش راحت شدی ؟
فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت
_ درسته عسل ده سال از من کوچکتره، درسته از روزی که دیدمش همش جنگ و دعوا بوده، همش استرس داشتم اما از صبح که رفتم دنبالش و اومدیم خونه ارامش بهم برگشته ، ارامش چیزی بود که من تو این شش ماه اصلا باستاره نداشتم.یاد حرفها و حرکتاش میفتم دلم میخواد برم بکشمش
_خدارو شکر کن که رفت فرهاد اون بدردت نمیخورد
سپس خندیدو گفت
_ بهت گفته بودم.
فرهاد هم خندید شهرام گفت
_حالا رضایت بده بریم پارک
_از مرجان و ریتا خجالت میکشم
_چه خجالتی؟
_بابت وضع ظاهرش
_اینقدر سخت نگیر پاشو برو لوازم ارایش بخر براش درستش کن
_نه ، اصلا شهرام حرفشم نزن، دیگه نمیتونم جمعش کنم یکی دو هفته دیگه میریم ایشالا
چند لحظه بعد شهرام از انجا رفت فرهاد روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست حوصله م سررفته بود وارد حیاط شدم و به سمت استخر رفتم کمی دور اب قدم زد حرفهای فرهاد مرا به فکر فروبرده بود نزدیک باغچه رفتم کمی به گلها نگاه کردم بهار بود و فصل رویش چقدر دوست داشتم اینجا هم مثل خانه عمه کمی سبزی وگل و گیاه میکاشتم .اهی کشیدم و با خودم گفتم
ولی من اینجا نه بذر دارم نه تخمه چیو بکارم یاد حرف فرهاد توی مانتو فروشی افتادم اشک در چشمانم جمع شد وباخود گفتم
فکر کن من برم بهش بگم بیا بریم تخمه سبزی بخریم ، هم مسخره م میکنه و بهم میگه دهاتی هستی ، هم کنایه میزنه که دستت جلوی من درازه، اگر راضی بشه منو ببره خونه عمه کتی کارتمو برمیدارم از پولهای عمه کتی واسه خودم همه چی میخرم.
#پارت53
غرق در افکارم بودم که فرهاد دوان دوان به حیاط امد با دیدنش ترسیده برخاستم و وسط حیاط رفتم مرا که دید با فریاد گفت
_کجایی تو؟
ترس تمام وجودم را گرفت نزدیکم امدو گفت
_کی بتو اجازه داد بیای تو حیاط؟
نزدیکم که شد ناخواسته یک قدم به عقب رفتم دستش را جلو اورد ناخواسته جیغی کشیدم و دستم را مقابل صورتم گرفتم فرهاد ساعد دستم را گرفت جای رد کمربندی که در خانه شهرام به دستم زده بود زخم بود و با این فشار به شدت میسوخت ناله ایی کردم وگفتم
_دستمو ول
فرهاد دستم را رهاکرد ارام دستم را گرفتم روی استینم چند قطره خون بود فرهاد صدایش را بالا بردو گفت
_ تو با اجازه کی اومدی تو حیاط ؟ نگفتم اب میخوای بخوری اجازه میگیری ؟ تا من خوابم رفت باز سرخود شدی؟
لحظه ایی ساکت شدو گفت
_اینجا چیکار میکردی ؟
سپس خشمش دو برابر شدو گفت
_چرا لال مونی گرفتی ؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_نشسته بودم
_کی بهت اجازه داد بیای تو حیاط
ارام اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_حوصله م سر رفته بود
_پس چرا به من نگفتی حوصله ت سر رفته؟
برای سوالاتش پاسخی نداشتم واقعا از من چه انتظاری داشت با این اخلاق گندش برم بهش بگم من حوصله م سر رفته.
دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت
_ با سکوتت عصبیم میکنی عسل
_اخه چی بگم؟
_چرا به من نگفتی حوصله ت سر رفته؟
مکثی کردم وگفتم
_ میشه شما بری تو و اجازه بدی من اینجا بمونم؟
فرهاد اخمی کردو گفت
_نخیر بیا برو تو ، هرچیزیت هم بود به خودم بگو
وارد خانه شدیم فرهاد گفت
_ لباس هاتو بپوش بریم بیرون. مانتو و شلواری که اونروز برات خریدم روی تخته
کمی این پا و اون پا کردم و ارام
گفتم
_میشه من نیام ؟
_مگه حوصله ت سر نرفته.
نه دیگه خوب شدم ، تنها برو
خیره در چشمانش ادامه دادم
_درها رو روی من قفل کنید، برید ،من خانه میمونم.
_من بخاطر تو میگم بریم بیرون روحیه ت عوض شه من که بیرون کاری ندارم.
_نه من دوست ندارم بیام
_خوب ،دلیلت چیه؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_دلیل ندارم
فرهاد با کلافگی گفت
_برو حاضر شو
_دوست ندارم بیام میرم تو اتاق خواب درو قفل کن من اونجا میمونم
صدای فرهاد بالا رفت و گفت
_ چه مرگته که نمیای؟
با صدای بلندش یکه خوردم و با صدای بغضی گفتم
_باشه الان حاضر میشم
وارد اتاق خواب شدم شلواری که فرهاد برایم خریده بود حداقل سه سایز به من بزرگ بود مانتو را پوشیدم هم گشاد بود و هم بی نهایت بلند استینش را تازدم فرهاد وارد اتاق خواب شد نگاهی به من انداخت و گفت
_چقدر بهت بزرگه،شلوارشو چرا نپوشیدی؟
_اونم بزرگه
دکمه های مانتو را باز کردم وگفتم
_من با همینی که تنمه میام.
_این مناسب نیست
_پس نمیام
فرهاد روی تخت نشست و به ارامی گفت
_پس بخاطر لباسات دوست نداشتی بیای بیرون؟
سرم را به علامت نه بالا انداختم وگفتم
_همین خوبه، مانتوی خودمم هست .
فرهاد فکری کردو گفت
_با من دوست نداری بیای بیرون؟
سرم رابه نشانه تایید تکان دادم
مظلومانه گفت
_چرا؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_ بریم دیگه من اماده م .
فرهاد از اتاق بیرون رفت یکطرف موهایم را روی زخم پیشانی ام سردادم سپس باقی اش را جمع کردم گونه سمت چپم کامل کبود بود
#پارت54
سوار ماشینش شدم ضبطش را روشن کرد و راه افتاد ، گوش به اهنگ سپردم .
اهنگ گلی بود همیشه عمه برایم این اهنگ را میگذاشت یاد عمه افتادم و دوباره بغض کردم به سختی جلوی چشمهایم را گرفتم که فرهاد گفت
_چته تو؟
در پی سکوت من گفت
_چرا بغض میکنی؟
لبخند زورکی زدم فرهاد پوزخندی زدو گفت
_چرا جواب منو نمیدی؟
از حرفها و کاراش عصبی بودم با حالت کلافگی گفتم
_میبینی که جواب نمیدم با من حرف نزن
فرهاد قیافه اش متعجب شدو گفت
_ زبون درازی نکن ها، تو اینه قیافتو دیدی؟ این کتک ها که خوردی،الانم سرو صورتت اینطوریه واسه سرخود بازیت و زبون درازیته اینطوری با من حرف بزنی خودت میدونی چی میشه.حالا مثل بچه ادم بگو چه مرگت شد بغض کردی؟
_یاد عمه م افتادم.
فرهاد سکوت کرد مقابل یک پاساژ ایستادو گفت
_پیاده شو چند تا لباس برات بخرم
من لباس نمیخوام
_کلا باید کتک بخوری تا حرف گوش کنی؟
_من لباس دارم یدونه این که تنمه، یدونه هم خودم تنم بود اومدم .
_اون مانتوت که بدرد همون دهتون میخوره اینم مناسب نیست پیاده شو
خودش پیاده شدو منم بدنبال او پیاده شدم و وارد یک فروشگاه شدیم ارام گفت
_خودت انتخاب کن
_شما ببین کدوم مناسبه و کدوم بدرد شهر میخوره همونو بخر
فرهاد چشم غره ایی به من رفت و گفت
_زبون درازی کن، بزار برسیم خونه حالتو اساسی جا میارم .
یک مانتو سورمه ایی انتخاب کردو گفت _برو اینو بپوش ببینم چطوریه
مانتو را پوشیدم در اتاق پرو را باز کردم فرهاد سراپایم را ورانداز کردو گفت
_خوبه؟
_نمیدونم هرطور شما میدونی
_به نظر خودت خوبه؟
در پی سکوت من چشم غره سنگینی بهم رفت و گفت
_ لال مونی نگیر دارم باهات حرف میزنم ، خوبه؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم فرهاد پوفی کردوبا تهدید گفت
_درستت میکنم، امشب بلایی به سرت در میارم که وقتی باهات حرف میزنم عین مونگولا منو نگاه نکنی، بزار برسیم خونه ادمت میکنم من دارم ملاحظه تورو میکنم نمیخوام بزنمت که کبودیات خوب شه، قیافت مثل ادم شه، تو داری سو استفاده میکنی و منو حرص میدی اره؟ برو درش بیار
از تهدیدش ترسیدم و با خودم گفتم
خدا بدادم برسه
مانتویم را در اوردم و از اتاق پرو خارج شدم فرهاد از شدت عصبانیت سیاه شده بود.نگاهش تنم را لرزاند چند مانتوی دیگر هم به همان سایز برایم برداشت و از فروشنده خواست شال و شلوارش راهم برایمان بگذارد کنارش ایستادم و با خودم گفتم یعنی از اینجا منو میبره خونه
نیمه نگاهی به او انداختم سرش را چرخاند و گفت
_چه مرگته
_ببخشید
_تا گیر،میفتی همینو میگی اره؟
اب دهانم را قورت دادم از سکوت خودم میترسیدم به دنبال حرف میگشتم فرهاد دوباره تکرار کرد
_ باز لال شدی؟
_خوب چی بگم؟
_بخوای حرف بزنی بلدی چی بگی ،خوب تیکه می اندازی ،خوب کنایه میزنی، من که سوال میپرسم لال میشی؟نه فهمیدی چطوری میشه منو حرص داد.
_من نمیخوام شمارو حرص بدم
#پارت55
فرهاد سکوت کرد، از مغازه که بیرون امدیم فرهاد کارتش را به سمتم گرفت و گفت
_ برو توی این مغازه برای خودت خرید کن
نگاهی به مغازه انداختم فرهاد گفت
_لباس راحتی برای خونه ، لباس زیر ،دامن شلوار هرچی دوست داشتی بخر باشه؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم
_مثل منگولا کله تکون نده
_باشه چشم
وارد مغازه شدم علا رغم میل باطنی ام و به اجبار برای خودم یک بلیز صورتی که دور یقه اش شکوفه های رنگارنگ داشت به همراه شلوارش خریدم از مغازه بیرون امدم فرهاد گفت
_ خریدی؟
_بله
کارت و فاکتور را به فرهاد دادم فرهاد با کلافگی گفت
_ یدونه؟
_بسمه اقا فرهاد ، یدونه هم دارم اینم که تنمه هست
_عسل برگرد برو داخل
سپس گوشه پرده را کنارزدو روبه خانم فروشنده گفت
_ببخشید خانم؟
خانم جوان گفت
_بله
_خانم منو راهنمایی کنید پنج شش دست لباس خانگی بهش بدید بقیه لباس های زنونه را هم خودتون براش بگذارید
صورتم از خجالت سرخ شد فرهاد پرده را انداخت خانم جوان گفت
ا_ز شوهرت خجالت میکشی؟چقدر سرخ شدی
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد
_تازه ازدواج کردید؟
_بله
_سرو صورتت چرا کبوده؟
_تصادف کردیم
_این چه مدل تصادفه؟
سپس اهی کشید مشماهارا پرکرد کارت فرهاد را کشید و گفت
_مبارکتون باشه
از مغازه خارج شدم فرهاد سیگار میکشید مشماها را از من گرفت وگفت _دیگه چیزی لازم نداری؟
_نه ممنون
_بریم بستنی بخوریم؟
در پی سکوتم گفت
_ ازت خواهش میکنم جواب منو بده
باشه بریم
وارد بستنی فروشی شدیم نگاهی به فرهاد انداختم و سریع سرم را چرخاندم
وقتی مهربون میشه چقدر خوبه.کاش همیشه همینطوری بود.
نگاهم را دوباره روی صورتش انداختم چهره اش هم بد نبود، یاد خانه عمو افتادم و لحظاتی که التماسش میکردم دوباره تنفر به سراغم امد
چطور تونست اینکارو با من بکنه؟هرچند که اگر این اتفاق نیفتاده بود الان اوضاع من بدتر میشد زندگی با پیرمرد شصت ساله ، حرفهای ننه طوبا ، اهانت های خاتون به مادرم
با صدای فرهاد به خودم امدم
_به چی داری فکر میکنی؟
از سکوت خودم میترسیدم پاسخی هم نداشتم که به او بدهم ارام گفتم
_هیچی
_بخور دیگه بستنیتو
بستنی را خوردم و به خانه رفتیم فرهاد کمد خالی را به من نشان دادو گفت _لباسهاتو بزار این تو
همه را مرتب کردم فرهاد گفت
_شامپو مناسب موهات برات گرفتم تو حمام گذاشتم اگر دوست داری برو دوش بگیر وارد حمام شدم شستن موهایم برایم سخت بود بخصوص اینکه دستانم هم درد میکرد با هر زحمتی بود دوش گرفتم و از حمام خارج شدم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم را پوشیدم
وای خدای من این چقدر جذبه
فرهاد وارد اتاق شدسراپای مرا ورانداز کردو گفت
_ لباست چقدر قشنگه
موهایم درون حوله بود فرهاد گفت
_میخوای کمکت کنم موهاتو با سشوار خشک کنم؟
_نه ممنون خودم خشک میکنم
_هر جور راحتی
از اتاق خارج شد مرجان حدود سی سانت از موهایم را کوتاه کرده بود اما هم اکنون هم که تا زیر باسنم بود باز هم بلند بودو سنگین موهایم را خشک کردم سپس مرتب بافتم که فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_شام چی داریم
لبم را گزیدم و گفتم
_یادم نبود
سپس مضطرب برخاستم در حین خروج از اتاق فرهاد دستم را گرفت و گفت _اشکال نداره از بیرون سفارش میدم میارن
دستم را به ارامی کشیدم فرهاد گفت
_ تو چی میخوری؟
کمی فکر کردم فرهاد گفت
_باز من سوال پرسیدم تو لال مونی گرفتی؟
با دیدن اخمش یک گام به عقب رفتم _وگفتم هرچی شما بگی من همونو میخورم
_یعنی چی؟ نظرتو بگو
_من نظر ندارم
اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_ عسل من اعصاب درست و حسابی ندارم رو مخ من راه نرو
بدنبال راه فرار بودم ، ترس وجودم را گرفته بود .تندو سریع گفتم
_کوبیده
#پارت56
بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم
_اقا فرهاد ؟
فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت
_بله
_میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد
فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت
_ برو بخواب
روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت
صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟
از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه
تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت
_ چرا تلفن را جواب نمیدی؟
ارام گفتم
_ سلام
نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت
_تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد.
در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت
_لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟
همینطور که نزدیکم میشد گفت
_ مگه با تونیستم؟
من دستپاچه گفتم
_چی بگم خوب؟
چرا تلفن و جواب ندادی؟
_نمیدونستم که باید جواب بدم.
_تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟
_ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی.
فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت
_چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی
از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س
_خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن
سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت
_صبحونت امادس؟
_بله
یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود
گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد
گوشی را برداشتم و گفتم
_بله بفرمایید
اقای جوانی به گرمی گفت
_سلام ، عسل خانم چشم قشنگ
_شما؟
_من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم
_اقا مزاحم نشو من شوهر دارم
_منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین.
_شما از کجا میدونی؟
_من میشناسمش.
_من برام مهم نیست
_باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم
لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد
_بیا جلو در بهت بدم
_برام مهم نیست
صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت
_ بیا عکس هارو بگیر
_از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو
_از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش
وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود
دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم
اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟
دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا
_دیدی
_اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه
_برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری
_برام مهم نیست خداحافظ
گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت
_عسل
نزدیکش شدم و گفتم
_سلام
نگاهی به من انداخت و گفت
_چی شده؟
کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی.
کمی جا خوردم و گفتم
_ من چیزی نگفتم که
_وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی
خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت
_ عکس ها کو؟
از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت
_ همش دروغه
سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت
_تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟
مکثی کردو گفت
_بیا اینجا ببینم
با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت
_شماره منو که میشناسی ؟
_بله
_مرجان و شهرام را
#پارت57
فرهاد باچشم غره به سمت اشپزخانه رفت ومن هم بدنبالش راهی شدم
سرمیز نهار نشستیم فرهاد علاقه ایی به من نداشت، اگر داشت لا اقل یکبار به زبان میاورد ، من اینجا حکم کنیزش را داشتم ، شام و نهار و نظافت خانه اش را انجام میدادم گاهی هم خوابه اش هم بودم،دلیلی نداشت که کارش را برای من توضیح بدهد ، خودم را به بیخیالی زدم .
چند قاشق از غذایش راخوردو گفت
_عسل اون عکس ها ساختگیه خودتو ناراحت نکن
خیره در چشمانش ماندم و گفتم
_من ناراحت نیستم
فرهاد قاشقش را انداخت و گفت
_میدونم اصلا برات اهمیت نداره
سپس برخاست از اشپزخانه خارج شدو گفت
_من اصلا برای تو مهم نیستم.
از حرفهای فرهاد جا خوردم به سمتم چرخیدو گفت
_یک ماهه من اینهمه محبت بهت کردم کدومش به چشمت اومد؟ برات همه چیز خریدم،تقریبا هر شب بردم گردوندمت، هرکار بلد بودم برات کردم، طلا خریدم برات، دیدم نقاشی بلدی اتاق کارمو برات به اتاق نقاشی تغییر دادم ،
اصلا بچشمت اومد؟
اهی کشید و گفت
_نه .صدبار صدات زدم عسل جان، عزیزم یه لحظه بیا، تو چیکار کردی؟ اومدی نزدیکم وگفتی بله اقا فرهاد
اگر من ازت سوال نپرسم یک کلمه حرف هم باهام نمیزنی
هنوز من اقا فرهادم
رغبت نمیکنی حتی جواب منو بدی مثل همین الان که ساکتی و زل زدی به من
نباید هم برات مهم باشه که عکس منو میارن با یه زن دیگه نشونت میدن چون هنوز ازنظر تو من همون اقا فرهادی هم که ...
اهی کشید و ادامه داد
بار اولم رو دیدی
محبتهامو ندیدی چند بار روت دست بلند کردم و خوب یادت مونده
سکوت کرد سیگاری روشن کردو گفت
_کینه ایی که از من تو دلت مونده رو هیچ جوره نمیخوای فراموش کنی
سکوت خانه را گرفت
چند دقیقه گذشت ارام گفتم میزو جمع کنم؟
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_جمع کن
میز را جمع کردم فرهاد ارام گفت
_عسل بیا اینجا
نزدیکش رفتم
_بشین
روبرویش نشستم
_این عکس ها کار ستاره س فکر میکنه ما عاشق همیم ، نمیدونه تو حالت از من بهم میخوره
_من از شما حالم بهم نمیخوره
فرهاد پوزخندی زدو به تقلید از من گفت _شما! عسل یه سوال ازت بپرسم جواب منو صادقانه میدی؟
خیره در چشمانش ماندم فرهاد لبش را گزید و گفت
_راستشو میگی
ارام سرم را تکان دادم و گفتم
_ بله
_از من بدت میاد؟
از سوالش جا خوردم فرهاد خیره در چشمانم بود،سپس ارام گفت
_تروبه هرکی میپرستیش راستشو بگو
سرم را پایین انداختم و گفتم
_نمیدونم
_نسبت به من چه حسی داری؟
فکری کردم و محتاطانه گفتم
_ اگر بگم دعوا درست نمیکنی؟
_نه
مکثی کردم خیره به چشمان منتظر فرهاد گفتم
_ترس
فرهاد از حرفم جا خوردو گفت
_ چی؟
_ازت میترسم.
فرهاد که انگار به نتیجه دلخواهش نزدیک بود گفت
_چرا؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم فرهاد تکرار کرد
_ با توام چرا از من میترسی؟
همچنان ساکت بودم فرهاد کمی صبر کردو گفت
_ جواب بده دیگه
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
_ولش کن اقا فرهاد برم چای بیارم؟
_نه من چای نمیخوام جواب میخوام
هردو ساکت شدیم فرهاد با کلافگی گفت _حرف بزن دیگه
_حرفی ندارم که بزنم
صدای فرهاد کمی بالارفت و گفت
_خوب چی باعث این ترس شده
_اقا فرهادشما قول دادی دعوا درست نکنی اما داری داد میزنی یکی از دلایل ترس من از شما همین دادو بیدادته، کارهای گذشتته
فرهاد سرش را پایین انداختو گفت
_میشه خواهش کنم به من نگی اقا فرهاد ؟
_اینطوری راحتم
_من راحت نیستم
_دیگه چقدر میخوای با من راحت باشی؟ گفتید اینجا قانون داره ، گفتید مخفی کاری نکن ، کارهای خونه رو انجام بده،موهاتو بپوشون و قبول کن زن منی
من همه رو گفتم چشم الان دنبال چقد راحتی هستی؟ دیگه چیکار کنم ؟ هرچی شمابخوای میپوشم و هرچی بگی اطاعت میکنم
فرهاد اهی کشیدو گفت
_میشه کارهای گذشته منو ببخشی؟
قاطعانه گفتم
_ من همه اون خاطراتو فراموش کردم .بهشون فکر نمیکنم
_نمیبخشی؟
_نه
_چیکارکنم تا از من راضی بشی
اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد فرهاد برخاست نزدیکم نشست سرم را در اغوشش گرفت و گفت
_ معذرت میخوام خانمی منو ببخش
سپس با بغض ادامه داد
_بخدا اصلا نفهمیدم اونروز چی شد.من خیلی مست بودم ، دیگه هم که مشروب نخوردم بخاطر تو
_اونروز مست بودی نفهمیدی بعدش که همش منو میزدی هم مست بودی؟
#پارت58
فرهاد فکری کردو گفت
_معذرت میخوام
خودم را از اغوشش بیرون کشیدم اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_خوب من یه اشتباهی در گذشته کردم الان چیکار کنم که تو از من راضی باشی؟
دستم را ارام از دستش کشیدم وگفتم
_هیچی ولش کن
_خوب حرف بزن دیگه
بغضم را قورت دادم و گفتم
_من یه ادم بی کس و کارم ، اگر شماهم منو از اینجا بیرون کنی من جایی ندارم که برم.
_عسل تو زن منی ، یه مرد هیچ وقت زنشو بیرون نمیکنه.
_من زن تو نیستم، اون یه صیغه محرمیت یک ساله س که الان یه ماهش رفته.
سپس با استرس به چشمان فرهاد نگاه کردم و ادامه دادم
_بقیشم تموم میشه، اونوقت من باید برم خونه عمه کتی اره؟
_نه ، من نمیزارم تو جایی بری ، تو همینجا میمونی کنار خودم
مکثی کردو گفت
_تو خیلی خوبی، من ......
فرهاد لبش را گزید سپس سرش را جلو اورد پیشانی ام را بوسید و ارام گفت
_من دوست دارم.
تمام بدنم داغ شد احساس کردم حرارت از گونه هایم بیرون میزند سرم را پایین انداختم
فرهاد موی بافته شده ام را از پشت کمرم گرفت ان را جلو اوردو گفت
_اگر اینکه محرمیتمون صیغه است ناراحتی خوب عقد میکنیم
هردو ساکت ماندیم فرهاد گفت
_تو شناسنامه ت کجاست؟
_خونه عمه م
فرهاد به فکر فرو رفت من با امیدواری گفتم
_میریم میاریم؟
_اره شبونه بریم کسی نبینمون
_چرا؟
_دوست ندارم اونجا با کسی روبرو شم
سپس دستم راگرفت وامیدوارانه گفت _برات عروسی میگیرم ،ماه عسل میبرمت. مکثی کرد و گفت
_دوست داری؟
_هرچی شمابگی
فرهاد عکس ها را از روی میز جمع کرد سپس همه را پاره کردو گفت
_ستاره تو این یک ماه همش به من زنگ میزنه، میاد سر راهم ، این عکس ها هم کار خودشه ، میخواد زندگیمونو خراب کنه،عسل بخدا دروغه. این عکس ها با یه برنامه کامپیوتری درست میشه.
#پارت59
شب شد به درخواست فرهاد برای شام بیرون رفتیم وارد رستوران سنتی شدیم فرهاد قلیان سفارش داد و مشغول قلیان کشیدن شد من هم ساکت روبرویش نشسته بودم فرهاد نیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_عسل اونجا رو ببین شهرام و مرجان و ریتا
سرم راچرخاندم و بالبخند به انها خیره ماندم فرهاد دستش را تکان داد و شهرام با دیدن ما لبخند زدو نزدیک ما امدند به احترامشان ایستادیم بعد از سلام و احوالپرسی دور هم نشستیم مرجان باخنده رو به فرهاد گفت
_چه خبر شریک؟
فرهاد خندیدو گفت
_راستی ما میخواهیم برویم شمال شماهم میایید؟
شهرام گفت
_من دوست دارم اگر بچه ها راضی باشن
ریتا با ذوق گفت
_ عمو من با ماشین تو میام
مرجان گفت
_ خیلی خوبه کی؟
_فردا راه میفتم البته یه کاری دارم میخواهید شما پس فردا صبح راه بیفتید
شهرام لبخندش جمع شدو گفت
_خیر باشه، چیکار داری؟
_میخواهیم برویم خونه عمه عسل شناسنامشو بیاریم، اخه ما باهم قرار گذاشتیم عقد شیم .
شهرام با چشم و ابرو اشاره ایی به ریتا کردو گفت
_ شمال یا ترکیه؟
فرهاد سرش را چرخاند و گفت
_ میریم ترکیه از اونجا میریم شمال .پس فردا بیایید ما فردا صبح میریم
مرجان برخاست وگفت
ا_ونطرف باغ توی قفس چند تا حیوون هست عسل، ریتا پاشید بریم ببینیم
نگاه فرهاد به ان سمت چرخید من ایستاده بودم نگاهی به چشمانش انداختم فرهاد گفت
_میخواهید صبرکنید قلیون کشیدیم بعد بریم ببینیم
مرجان با کلافگی گفت
_تو به ما چی کار داری ؟ بشین قلیونتو بکش
از زبان فرهاد
ترس از ستاره و حرکتهای غیر معقولش باعث شده بود که نخواهم عسل حتی یک قدم از من دور شه ، چرخیدم و با چشمانم زیر نظرش داشتم موهایش از پشت شالش بیرون ریخته بود و همین امر کمی عصبی ام کرده بود شهرام سکوت را شکست و گفت
_تصمیم عاقلانه ایی گرفتی
به سمت شهرام چرخیدم و گفتم
_چه تصمیمی؟
_عقد کنید دیگه
لبخند روی لبانم نشست و گفتم
_شهرام
_جانم
_چرا عسل از من میترسه؟
#پارت60
شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم
_همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس
_ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟
_من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم .
_یادته چقدر میزدیش
_اره یادمه اما بی خودی نزدمش که،
مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه.
شهرام چایش را سرکشید و گفت
_تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی
_نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد،
شهرام با کلافگی گفت
_ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی.
سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم
_امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه.
شهرام خندیدو گفت
_ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟
لحنم غم انگیز شدو گفتم
_نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود.
قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم
_زهرمار
شهرام ساکت شدو گفت
_به هیچیش حسابت نکرد؟
_خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم
شهرام با لبخند گفت
_ خیلی موذیه
_واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟
در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود.
سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت
_اقا برو دعوا درست نکن
عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد.
#پارت357
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همچنان که ماساژ میداد گفت
دردش اروم شد؟
سرمثبت تکان دادم امیر گفت
ذهنتو مدیریت کن .
یعنی چی؟
اون مغز تواِ یا تو بدن اون؟
متعجب گفتم
چی؟
الان مغزت داره به بدنت فرمان درد میده.تو اجازه نده به دردت غلبه کن.
درد میکنه مگه میشه بهش غلبه کرد؟
پس چطوریه که تو مسابقات با دست شکسته.دماغ شکسته سر شکسته که خون داره میریزه طرف مسابقه میده و برنده هم میشه؟
من علاقه ندارم امیر
تو بیخود میکنی که علاقه نداری. باید علاقه مند بشی.
من نمیتونم کسی و بزنم
یکی دوتا مشت به من زدی پس چطوری تونستی؟ همینبارم اومدی بزنی که دستت در رفت .
تو مچت ضعیفه تا قوی بشه رو حرکت پا کار کن .
پوزخندی زدم و گفتم
اره دیگه نتونم راه برم.
به خدا اگر دل بدی به ورزش چیزی ازت میسازم که لذتشو ببری. تو استعدادشو داری جسارتشم داری. چند تا کار میخوای برای نازنین بزنی و پول جمع کنی؟ من دارم یه چیزی یادت میدم که اگر یکبار بفرستمت مسابقه تو قفس پول یه واحد اپارتمان و با خودت بیاری
اگرهم شکست خوردم و پیروز نشدم لابد بمیرم اره؟
تو شکست نمیخوری تو جسوری. بخدا قسم ادم های هم قدو قواره من جرات ندارن تو چشمهام نگاه کنن تو با این یه ذره قدت و هیکل استخونیت من ترسی تو وجودت ندیدم.
من اندازه یه خانمم . نه قدم کوتاهه نه استخوانی م قرار نیست که منم مثل تو دومتر بشم که .
خندیدو گفت
بله درسته. من معذرت میخوام. باز حرف نسنجیده زدم.
همه ش داری منو مسخره میکنی روزی دوسه بار میگی هیکل استخونیت. چاق بودم خوب بود؟ مسخره کردن دیگران کار بدیه .
قهقهه ایی زدو گفت
باشه ببخشید.
صدای زنگ ایفن امد امیر در را به روی اعظم خانم گشود . صبحانه را که خوردیم گفت
حاضر شو با مصطفی برو
اخمی کردم و گفتم
چرا من هرجا میخوام برم باید با اون برم؟ پس چرا خودت نمیای؟
من کار دارم . الان با وکیل قرار دارم. واسه شکایت رامسرو تالش. بعد هم باید برم دفتر
خوب فردا بریم ولی با هم بریم.
نه تو کارتو عقب ننداز باید پاسپورتتو بدم کارهای رفتنت انجام بشه.
کت و شلوارش را پوشیدو گفت
کاری نداری
سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر از خانه خارج شد.
#پارت358
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من هم اماده شدم و به همراه مصطفی از خانه خارج شدیم. به بانک رفتیم. مصطفی برایم نوبت گرفت .مدارکم را به منشی دادم و او کارتم را برای صدور مجدد به باجه بقل عودت دادو از من خواستند روی صندلی بنشینم.
سعی کردم همانطور که امیر گفته بود باشم صاف و محکم مثل یک فرمانروا. سرگرداندم اطراف را وارسی کردم. با ناباوری اشکان را دیدم. روسری م را کمی جلو کشیدم تا او مرا نبیند. مصطفی کنار در ورودی بانک ایستاده بود.اشکان از دستگاه شماره گرفت و با دوصندلی فاصله کنار من نشست. مثل همانروزهایش به خود رسیده و مرتب بود.
تمام غم دنیا با دیدنش برسرم اوار شد.
با نامردی مرا از خود راند . روزی که به کمکش احتیاج داشتم با من چه برخوردهایی که نداشت . امیر با تمام اخلاقهای گاها تندی که داشت مروت و مردانگی اش بیشتر از اشکان بود.
انقدر مرا راند و راند اخرهم فردای عروسیم را به وحشتی بزرگ تبدیل کرد که هربار با یاد اوریش تنم میلرزید.
اهی کشیدم مخفیانه نگاهش کردم. چهار سال دوستیمان را به چه فروخت؟ تمام حرفهای عاشقانه و دوستت دارم هایش دروغ بود.
من ساده را بگو که میخواستم به او تکیه کنم و با او زندگی تشکیل دهم. امیر با تمام سخت گیری هایش و اتفاقاتی که بینمان افتاده بود تکیه گاهی امن تر از اشکان بود. خدارا شاکر شدم که دست او برایم رو شد.وای که اگر اشکان برایم خانه ایی گرفته بود و بعد از رفتن سینا من مجبور بودم در خانه اش بمانم.
منشی شعبه گفت
خانم فروغ زمانی.
برخاستم اشکان هم با من برخاست و گفت
فروغ
نیمه نگاهی مشمئز به او انداختم و حرکت کردم.
اشکان به دنبالم امدو گفت
فروغ با تو اَم.
مصطفی به طرف ما امدو گفت
خانم سرداری اتفاقی افتاده؟
نگاهی به مصطفی انداختم و رو به اشکان گفتم
برو رد کارت
مصطفی بازوی اشکان را گرفت و گفت
مگه خانم نمیگه برو رد کارت؟ زود بزن به چاک
اشکان خود را رهانیدو گفت
شما دخالت نکن.
مصطفی اشکان را کنار کشیدو گفت
برو پی کارت دیگه دنبال شر میگردی؟
اشکان مصطفی را هل دادو گفت
تو چیکارشی؟
مصطفی بی انکه تکانی بخورد از کتف اشکان گرفت اورا از من فاصله دادو گفت
بادیگاردشم. یکی از کارکنان بانک گفت
اقایون دارید بانک و بهم میزنید.
کارتم را تحویل گرفتم . اشکان خودرا رهانیدو رو به من گفت
یه لحظه وایسا حرفمو گوش بده
مصطفی از کتف اشکان گرفت اورا به کناری پرتاب کردو گفت
گمشو دیگه
اشکان با فریاد گفت
واسه چی منو هل میدی بی همه چیز.
ترس از اینکه پای امیر وسط بیاید رو به مصطفی گفتم
تروخدا بیا زودتر بریم.
مصطفی حمله اشکان را با هل دیگری ردکردو گفت
بی همه چیز خودتی حق نداری مزاحم خانم بشی.
میخوام باهاش حرف بزنم. کارش دارم به تو چه مربوطه؟
مردم دورما جمع شدند. پلیس بانک به طرف ان دو امد اشکان یقه مصطفی را گرفت و مصطفی هم نامردی نکرد با پیشانی به صورتش کوبید. خون صورت اشکان را گرفت. جمعیت دور ان دو حلقه زدو ترس و دلهره من فقط از امیر بود و بس.
هرچند بیگناه صد درصد بودم اما واکنش امیر روی اشکان خیلی بد و افتضاح بود.
پلیس بانک مصطفی را به کناری بردو گفت
تشریف ببرید بیرون
#پارت61
مرجان مابین من و عسل ایستاد
یک قدم جلو رفتم و گفتم
_امری دارید
مرجان دستم را گرفت و گفت
_فرهاد بیا کنار شما
به سمت عسل چرخیدم و گفتم
_چیشده
مرجان میان کلام ما امدو گفت
_ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم.
ریتا شاکی جلو امد و گفت
_چرا میزارید تقصیر من؟عمو من......
مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت
_ریتا ساکت شو
_مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد
_عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا .....
به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند
نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد .
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم
_یه لحظه بیا
شهرام تچی کردو گفت
_زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید
مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست
شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم
_باشه تو برو ما میاییم
_بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن
لبم را گزیدم وگفتم
_برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم
_مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها.
عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت
_من که موهام جمع و جوره
_جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم
لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم
_ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟
نگاهش ملتمسانه شدو گفت
_اقا فرهاد بخدا حواسم نبود
_کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم
اشک در چشمانش حدقه زد
با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم
_بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت
_تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم.
شهرام کنار ریتا نشست و گفت
_با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها
ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت
_مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت
_من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟
شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود
شهرام رو به ریتا گفت
_میشه ادامه ندی؟
_اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟
عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد
شهرام برخاست و گفت
_ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم
ریتا برخاست و گفت
_نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه
شلنگ قلیان را انداختم و گفتم
_عسل پاشو بریم
سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت
_بگیر بشین دیگه
با خشم گفتم
_عسل پاشو
مرجان دست عسل را گرفت و گفت
_فرهاد اتفاقی نیفتاده که
صدایم را کمی بالا بردم وگفتم
_عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره
عسل تیز برخاست و گفت
_مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟
مرجان گفت
_ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟
کت و کیفم را برداشتم و گفتم
_گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد
مرجان ایستاد و گفت
_ریتا بچه س
#پارت62
_بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟
عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم
_چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل
همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت
_یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم.
ریتا با جیغ گفت
_چه فرقی؟
شهرام مداخله کردو گفت
_صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند
از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت
_تو برو پیش شهرام
سپس نفسی کشیدو گفت
_عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو
_من با ریتا کاری ندارم
_پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه
_هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون
_زیاد داری سخت گیری میکنی
_چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که
سپس سیگاری روشن کردم و گفتم
_الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه.
_زنته روش حساسی اره؟
_بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن
_تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟
خشمم فریاد شدو گفتم
_گور بابای ستاره
سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم
_عسل، بیا بریم
مرجان در ماشین را باز کردو گفت
_منم باهاتون میام
کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت
_چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم .
سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم
_میشه تو زندگی من دخالت نکنید
شهرام فکری کردو گفت
_نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم .
با اخم رو به عسل گفتم
_اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی
عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست
#پارت63
از زبان گلجان
دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه
مرجان چرخید و گفت
_ میخوای جلوبشینی
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
_میاید خونه ما
_بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟
_میخواد موهامو قیچی کنه
_بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟
_چی بگم اخه ؟
_اومد
فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت
_شبمونو کوفتمون کردی
مرجان به سمتش چرخید و گفت
_نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره
فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت
_بهش گفته بودم موهاشو....
مرجان کلامش را بریدو گفت
_حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید
_رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم.
فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد.
وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت
_ همینجا بمونیم؟
فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت
_پاشو بریم داخل
فرهاد سرش را چرخاندو گفت
_واسه چی؟
_میخوام نصیحتش کنم
شهرام خندیدو گفت
_خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه
فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت
_بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم .
شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت
_راستش فرهاد منم دخالت میکنم.
مرجان به شوخی پشت گفت
_اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر .
گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_چی؟
_ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم.
فرهاد به تمسخر گفت
_ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟
مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت
_شهرام یه چیزی بهش میگم ها
شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت
_خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون
همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم
شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا
از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت
_تو چرا حرف نمیزنی
در پی سکوت من ادامه داد
_با فرهاد هم حرف نمیزنی؟
سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد
_چرا؟
کمی مکث کردم و گفتم
_میترسم عصبانی بشه .
_ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟
_نه
_خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟
_میترسم
_از چی میترسی؟
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م
#پارت359
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشکان گفت
کجا تشریف ببره زده تو دماغ من . میخوام شکایت کنم.
پاوسط گذاشتم و گفتم
چه شکایتی؟ چند باربهت گفت مزاحم من نشو ؟
یکی از مردهای حاضر در جمع گفت
راست میگه منم شاهدم .
به طرف مصطفی رفتم اشکان گفت
نمیخوای حرفهای منو بشنوی؟ این مرتیکه کیه دنبالشی؟ تو که تا چندروز پیش یه قولچماغ دیگه شوهرت بود الان چرا با اینی؟
به تو چه که کیه؟ تو مگه مفتشی؟
حال و روزت از کارهات پیداست. یه روز با من. یه روز با بابام. یه روز با یه گردن کلفت عوضی. امروزم با این یکی
خفه شو حرف دهنتو بفهم.
مصطفی یک گام به طرفش رفت سد راهش شدم و گفتم
ولش کن بیا بریم.
سپس از بانک بیرون رفتم چون میدانستم مصطفی به دنبال من می اید.در بیرون از بانک رو به او گفتم
خواهش میکنم اینو به امیر نگید
سرش را بالا دادو گفت
اصلا اینو از من نخواه خانم سرداری
گوشی اش را در اوردو گفت
من باید همین الان ....
یکسر تلفنش را گرفتم و با بغض گفتم
این دوست پسر سابق منه. امیر سراین موضوع منو تا سرحد مرگ زد بعدهم جنازمو میخواسته ببره پیش الکس که مادرش نگذاشته. اینو به امیر نگو
مصطفی کمی به من نگاه کردو گفت
برای من خیلی بد میشه
از کجا میخواد بفهمه؟ اگر ما نگیم از کجا میفهمه؟
نمیشه خانم سرداری . این خلاف تعهد من به امیرخانه
با گریه گفتم
این حرف و بهش بزنی منو میزنه. تو راضی به کتک خوردن من هستی؟
مصطفی با خشم سرش را تکان دادو گفت
من نمیتونم اینکارو کنم.
دو قدم عقب رفتم و گفتم
اصلا برات مهم نیست که من به بدترین نوع ممکن کتک میخورم؟ تو مگه وجدان نداری؟
اگر بفهمه من بهش نگفتم چه جوابی بدم؟ آبروم میره. اون به گردن من حق داره.
وقتی من نگم . توهم نگی از کجا میخواد بفهمه؟
اون صدتا چشم و گوش داره. ادم سرشناسیه اینجا محله یه موقع میفهمه
من دعا میخونم که نفهمه تورو خدا نگو.
چرا میترسی؟ من بهش میگم که اون راه تورو بست .
باهق هق گفتم
من خرابکاری کردم اون فهمیده . بهم اعتمادنداره اقا مصطفی.
من طوری این حرف و میزنم که برای شما بد نشه ولی نمیتونم نگم. رئیس این بانکه با امیر خان دوسته. امیرخان از مشتری های خوب این بانکه اینجا میشناسنش.
امیرو میشناسن منو که نمیشناسن؟ توپیشانی من که ننوشته این زن امیره
صدای امیر لرز به اندامم انداخت
چی شده؟
به طرفش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم و با ان و من گفتم
سسس...لام
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
بیا
پاهایم به زمین چسبید و گفتم
بخدا من هیچ کاری نکردم امیر.
بیا گفتم
مصطفی گفت
امیرخان.....
امیر اجازه نداد او حرف بزندو گفت
تو دهنتو ببند.
#پارت64
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت
_با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار
_اخه .....
حرفم را خوردم مرجان گفت
_فرهاد تورو خیلی دوست داره.
پوزخندی زدم وگفتم
_دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟
_اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی
_اخه چی بگم؟
_مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم
_میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره
مرجان با کلافگی گفت
_غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟
کمی فکر کردو گفت
_اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی.
_میخواد موهاموقیچی کنه
_بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم.
به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م
_برم اونجا که بدتره
_این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری
مرجان مکثی کردو گفت
_عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته
_چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر
#پارت65
مرجان اهی کشیدو گفت
_مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س
_چرا اینو نمیخواسته
_مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند
کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد
_سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند.
مرجان کمی ساکت شدو گفت
_ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی.
کمی فکر کردم وگفتم
_ولی ستاره رو دوست داشت
_نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم،
سپس دستانم را گرفت و گفت
_به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد
با صدای شهرام بخودمان امدیم
_اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟
سپس اطراف رانگاه کردو گفت
_ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ چی گفت؟
گفت پسره به عسل شماره داد
هینی کشیدم وگفتم
_من که نگرفتم.
_گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت
مرجان لبش راا گزید و گفت
_چرا اجازه دادی حرف بزنه؟
#پارت66
شهرام با کلافگی گفت
_چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت
از روی تاپ برخاستم و گفتم
_عصبانیه؟
_برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه.
_چرا ؟من که کاری نکردم .
_سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک.
صدای فرهاد نفسم را گرفت
_کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم .
سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت
_بیایید بریم داخل بشینیم .
شهرام خمیازه ای کشیدوگفت
_ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم
با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت
_ریتا کجاست؟
_تو ماشین خوابیده
فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت
_اینقدر سیگار نکش
فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد.
در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت
_بریم تو صحبت کنیم.
بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم
_من کاری نکردم
_گناه کار اصلی تویی
سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم
_پاره میشه
_بجهنم بزار پاره شه
سپس امرانه گفت
_درش بیار
کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت
_درش بیار
مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم .
فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت
_ علت اعصاب خوردی من اینهاست
موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت
_دنبالم بیا
سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت
_بگیر بشین
من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم
_نمیشینم
_عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین
_اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی
فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم
قیچی را روی میز گذاشت و گفت
_بهت شماره دادند؟
سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت
_موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟
_من شمارشو نگرفتم
_خفه شو تو کیفت پیداش کردم
چشمانم گردشدو گفتم
_نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده
فرهاد با فریاد گفت
_تو کیفت بود خودم پیداش کردم
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد
_به من خیانت میکنی؟