دکتر علی تقوی۱۹ آبان.mp3
7.9M
تحلیل سخنان مهم اخیر رهبری در دیدار اعضای مجلس خبرگان
🎙#دکتر_تقوی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
❌ مطالبه ی پاسخ سریعتر به تجاوز اسرائیل❌
🚨مطالبه گری
👈(( مجلس شورای اسلامی
🔹️دفتر ارتباط مردمی ریاست مجلس:
02139932240
02139931
۰۲۱۷۵۱۸۳۰۰۰
۰۲۱۳۹۹۳۲۲۴۱
۰۹۹۰۱۲۲۰۰۹۲
🔹️دفتر رئیس مجلس(قالیباف:
02139932003
02139932558
02139932002
🔹️ستادخبری(تلفن گویا: 021132
🔹️تلفن(قالیباف: 09121591090
🔹️پیامک مجلس:
293400
2000132
👈دفتر ریاست جمهوری
🔹️تلفن گویا:
0216133
02164451
🔹️بخش ریاست:
02164453173
02164454426
🔹️سامانه ارتباط مردم با دولت
(گویا:02111
🔹️سایت،سامانه۱۱۱
(ارتباط مردم با رئیس جمهور : ۱۱۱)
👈شورای عالی امنیت ملی
تلفن: 27353330-021
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
#حکم_برترازجهاد
#پارت465
نگاه غضبناک فرهاد رنگ تهدید گرفت و با دندان قروچه گفت
الان تو اتاق چی بهت گفتم؟
به اوخیره ماندم، اخم کردو گفت
چند روزه بد داری رو اعصابم راه میری ها، یه جا گیرت میندازم ها .
مظلومانه گفتم
مگه من چیکار کردم؟
به حالت کنایه گفت
تو که میگفتی میخوای بری شمال حلالش کنی و من جلو دارتم؟
شهرام گوشی اش را در اورد و گفت
صبر کن من زنگ بزنم به عمو ببینم چی میگه. حرف حسابش چیه که بچه هاش دست از سر شما برنمیدارن
سپس شماره ش را گرفت فرهاد گفت
بزن رو پخش
بعد از بهجت گفت
الو
سلام عمو، شهرامم
صدای بهجت شل بود و حرفهایش را می کشید.
یاد عمو افتادی؟
حالت خوبه عمو
قهقهه ایی زدو گفت
توپ توپ ازاین بهتر نمیشم.
فرهاد ارام گفت
این حالش بده ؟ این که از مستی داره میمیره.
شهرام ارام گفت
خدارو شکر که خوبی ، اخه بچه هات میگفتند حالت بده
غلط کردن پدر سگ ها من از همشون بهترم.
خدارو شکر. ایشالا همیشه خوب باشی. عمو یه خواهش ازت بکنم
صدایش جدی شدو گفت
چی شده ؟
میشه به بچه هات بگی دست از سر فرهاد بردارن.
قهقهه ایی زد و گفت
فرهاد دومادمه.
سپس قهقهه ایی زدو گفت
هم دومادمه، هم رقیب عشقیم.
فرهاد با کلافگی گفت
قطع کن شهرام.
بهجت با قهقهه ادامه داد
بادوم و من خوردم مغزشو فرهاد. یه بار اومدم باهش حرف بزنم فرهاد نبود که جلوشو یگیره چهره اش از تو خاطرم نمیره .اینم میزنم به سلامتی موهای زن فرهاد.
شهرام سریع گوشی را قطع کرد. فرهاد نیم قدم سمت من امد . دندان قروچه ایی رفت و سپس سیلی محکمی به صورت من کوباند و با فریادگفت
این کثافت بی رو سری تو حیاط رفته بود باهاش ضر بزنه.
تعادلم بهم خورد جیغی کشیدم و به دیوار خوردم.
شهرام جلو امد و متعجب گفت
فرهاد؟ این چه کاریه؟ گناه این چیه؟
سپس ما بین من و فرهاد ایستاد و گفت
خجالت بکش
این حرومزاده واسه خودش بی حجاب رفته بود تو حیاط با بهجت صحبت کنه.
درست صحبت کن .
بهش میگم چرا رفتی میگه اون به من محرمه. سپس تن صدایش را بالا بردو گفت
اون به زن خودش هم نامحرمه.
سپس شهرام را دورزد و با فریاد گفت
عسل میکشمت. با تو مخی رفتنهای از ادل صبحت و حرف این بی همه چیز حکم مرگت صادر شد
در خودم جمع شدم شهرام مقابل من ایستاد و گفت
اخه به این بدبخت چه ربطی داره؟
این همونیه که بخاطر اون بی همه چیزها چند روز خون منو کرده بود تو شیشه
این را گفت و به طرفم حمله ور شد شهرام دستانش را گرفت و گفت
زشته فرهاد
اعظم خانم جلو امد دستم را گرفت و گفت
بیا این طرف.
اعظم خانم دستم را کشید و گفت
بیا دیگه
سپس مرا به اشپز خانه برد، روی صندلی نشستم اعظم خانم دستی به صورتم کشید ، نگاهش رنگ ترحم گرفت و گفت
صورتت سرخ شد الهی برات بمیرم
تکه یخی از یخچال اورد و گفت
بگذار رو صورتت
ولم کن اعظم خانم ، الان همتون میرید من میمونم و اون روانی
خوب ببرش دکتر اعصاب
اهی کشیدم وگفتم
این همون پسر خوبه س که همیشه میگی ها ، اون رو شو دیدی؟
اعظم خانم اهی کشید و گفت
بخدا که تو هم مقصری ، امروز پاتو کردی تو یه کفش که من برم بیرون. تو هم سیاست نداری دخترم. همون روز بهت گفتم اون مرده اومده نرو باهاش حرف بزن گوش نکردی حرفمو
فرهاد با صدای بلند گفت
عسل پاشو بیا
برخاستم و گفتم
بله
بیا اینجا
نگاهی به شهرام انداختم و گفتم
خوب بگو دیگه از همونجا
خواست قدم بردارد که شهرام دستش را گرفت و ارام به فرهاد گفت
چی گفتم الان بهت؟
با اخمروبه من گفت
بیا اینجا
دو قدم نزدیکتر رفتم وگفتم
بگو دیگه
صدایش را بالا برد اشاره ایی به مقابل پایش کردو گفت
بیا اینجا
یک قدم دیگر جلو رفتم و گفتم
بیا اومدم
خواست نزدیکم شود، شهرام سد راهش شدو گفت
فرهاد ، بس کن دیگه
فرهاد شهرام را کنارزدو گفت
تو با چی زنگ زدی به شهرام؟
خیره به او ساکت ماندم. در دلم ولوله شد. فرهاد گفت
مگه بهت نگفتم حق نداری با گوشیت جز من به کسی زنگ بزنی؟
در پی سکوت من رو به شهرام گفت
گوشیتو بده
شهرام بازوی فرهاد را گرفت و گفت
بیخیال نمیشی؟
فرهاد رو به من با لحن تهدید گفت
شهرام تا ابد اینجا نمیمونه ها
ارام گفتم
با گوشی خودم زنگ نزدم
پس با چی زنگ زدی؟
گوشی اعظم خانم.
فرهادنگاهی به اعظم خانم انداخت و گفت
من شمارو اوردم اینجا گفتم مثل یه مادر باش، مراقبش باش، حواست بهش باشه، اگر یه خطایی کرد به من بگو اونوقت شما گوشیتو میدی به عسل که زنگ بزنه ؟
نگاهی به اعظم خانم انداختم سرش پایین بود. فرهاد ادامه داد
اونسری هم سر دفتر خاطرات عمه ش .....
شهرام کلام او را بریدو گفت
حالا مگه چی شده؟ دیده تو دعوات شده، ترسیده هم می خواسته زنگ بزنه به من، هم میخواسته حرف تو رو گوش کنه با گوشی اون بنده خدا زنگ زده. اتفاق خاصی نیفتاده .
#پارت466
سپس دست فرهاد را گرفت و گفت
بیا بریم بیرون باهم صحبت کنیم.
فرهاد را که ازخانه خارج کرد به اتاق خواب رفتم و تند تند شروع به پاک کردن لاکهایم نمودم.
اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
ببینم میتونی منو از نون خوردن بندازی یا نه؟
نگران نباش، اون شمارو بیرون نمیکنه.
اهی کشید و گفت
تو کل برخدا ، حالا اقا شهرام باهاش حرف میزنه اروم میشه، مشکلش با عموش حل میشه
مشکلش فقط منم، الان اگر اقا شهرام ولش کنه یه کتک حسابی به من بزنه اروم میشه، با عموش و شما کاری نداره. فرهاد همینه، یه موجود بد دل روانی، هیچ کس هم این حرف منو باور نمیکنه. چون عموش از موهای من گفت قاطی کرده ، با شناختی هم که من ازش دارم با حرف و صحبت اروم نمیشه.
پس چطوری اروم میشه
با زدن من
اخه اینجوری که نمیشه، یه وقت یه بلایی سرت میاد.
نه اعظم خانم هیچیم نمیشه، مگه با کمر بند کتک خوردم مردم، مگه هشت روز تمام کتک میخوردم یه جای سالم تو تنم نبود ، لبم پاره، دستم در رفته ، گوشه پیشونیم اندازه یه سیب ورم کرده، چیزیم شد؟
اهی کشید وگفت
ولی توروخیلی دوست داره
دوست داشتنش چه فایده داره؟ این مدل دوست داشتن بخوره تو سرش. من همیشه تو هول ولا و استرسم، شماها هیچ کدومتون حال منو نمیفهمید. من هیچ کاری هم نکردم دست به گوشیم میزنه تنم میلرزه، سمت کیفم میره سکته میکنم، اسممو صدا میزنه قلبم هری میریزه، همتون دوست داشتن اونو میبینید اما استرس های منو کسی نمیبینه.
خوب یه مدت باهاش قهر کن.
پوزخندی زدم وگفتم
قهر کنم؟ اینقدر میزنم تا خودم برم اشتی کنم.
قهر کن از خونش برو
کجا برم؟
خونه برادرش.
یه بار رفتم ، چهار روز سراغم نیومد دختر برادر شوهرم کاری باهام کرد خودم زنگ زدم برگشتم، تا اومدم بازم کتک خوردم.
اعظم خانم لب تخت نشست و گفت
اخه خودتم مقصری ، میبینی اعصاب نداره، سر به سرش نگذار
الان من چی کار کرده بودم که اینطوری کرد؟ از دراتاقم اومده تو یه سیلی اونجا بهم زد شما اگر درو نزده بودی لاک ناخنم وبهونه میکرد همونجا حسابمو میرسید. اون مرتیکه عوضی اون سر ایران داره مشروب میخوره کتکشو من بدبخت میخورم.
به خاطر کار صبحتم عصبانیه
خوب بیخود عصبانیه منم مثل زنهای دیگه رفتم واسه خراب شده م خرید کردم.
میبینی دوست نداره نباید پافشاری میکردی. الان گوشیتو بردار یه اس ام اس بهش بده بگو من معذرت میخوام.
متعجب گفتم
مگه چی کار کردم که عذر خواهی کنم؟ اجازه داد که رفتم میخواست اجازه نده . چند ماه پیش درو روش باز کردم همونروزهم دعوام کرد معذرت خواهی هم کردم. دیگه چه اشتباهی کردم.
حالا یه اس ام اس که نمیکشت؟
فرهاد باید دوباره بره پبش مشاوره، یه مدت میرفت خوب شده بود. فرهاد مشاورشو قطع کرده قرص ارامبخش قوی میخوره اینطوری میشه، برادر شوهرم میگفت اون قرص ها اینقدر دوزش بالاست مال دیوونه زنجیری هاست. الان بیاد هم بهش میگم باید دوباره جلسات مشاورشو شروع کنه، نکنه دوباره رگمو میزنم اینبار عمیق میزنم که یکبار برای همیشه از دستش راحت شم.
خود کشی راهش نیست دخترم، این چه حرفیه؟
خوب راهش چیه؟ شما بگو ، راهش هردقیقه لرزیدن جون منه؟ میگم طلاق میزنه تو دهنم میگم بزار برم بازم میزنه تو دهنم میگم ....
اعظم خانم حرفم را بریدوگفت
هیس ، فکر کنم اومدن.
تپش قلبم بالا رفت لای در گاه در ایستاد. شهرام دستش را گرفت و گفت
بیا اینور، الان کلی باهات حرف زدم
فرهاد دستش را کشید خودش رها کردو گفت
چیکار میکنی؟
ارام گفتم
نشستم
دستمال خونی چیه تو دستت؟
متعجب به خودم نگاه کردم وگفتم
خون؟
نگاهی به لاکم انداختم و گفتم
لاکه
#پارت467
سرش را به حالت تهدید تکان دادو گفت
لاک اره؟
رو به اعظم خانم گفت
میشه یه لیوان چای نبات برای من بیاری؟
اعظم خانم برخاست و از اتاق خارج شد.
نگاهم روی صورت فرهاد زوم بود. با نگاهش اعظم خانم را بدرقه کردو رو به من گفت
لاکهاتو پاک کردی که مثلا من یادم بره اونطوری رفتی بیرون اره؟
الان عموت اونطوری حرف زده تو ناراحت شدی میشه بگی گناه من چیه؟
بگذار دوتایی تنها بشیم بهت میگم گناهت چی بوده.
بغض راه گلویم را بست و گفتم
من هیچ کار اشتباهی نکردم. اشتباهم این بود که ظرف میوه رو اوردم توی اتاق به تو چشم چرون هیز تعارف کردم اون بلا سرم اومد.
این را که گفتم
فرهاد وارد اتاق شد در را بست و کلید را یکدور پیچاند ترسیدم از جایم برخاستم و گفتم
میخوای چی کار کنی؟
جلوتر امد دسته بسته شده موی من را در دستش گرفت با التماس گفتم
ببخشید
دستش را گرفتم تا از شدت کشیده شدن موهایم کم شود سیلی محکمی به صورتم کوباند صدای شهرام که به در میکوبیدو فرهاد را صدا میزد در گوشم پیچید. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ترو خدا ولم کن
مرا به طرف دیوار هل دادو گفت
حرومزاده چرا اینقدر رو اعصاب من راه میری؟
محکم به دیوار خوردم جلو امد دستانم را سپر صورتم کردم و گفتم
غلط کردم.
مشت محکمی به کتفم کوبید از شدت ضربه محکم او به حالت نیمه نشسته در امدم موهایم را گرفت مرا صاف کرد سپس با دستش صورتم را هل داد سرم را به دیوار چسباندو گفت
چرا اینکارو با من میکنی؟
بریده بریده گفتم
چیکار کردم ؟
منو مجبور میکنی مثل یه سگ باهات رفتار کنم.
سپس سیلی دیگری به صورتم کوباندو گفت
بعد عذاب وجدان بگیرم که چرا زدمت؟
یک گام از من فاصله گرفت و گفت
به این رفتارهات ادامه بدی روزگارت و جهنم میکنم.یادته یه جای سالم تو تنت نبود ؟ یادته اینقدر با کمربند زده بودمت که بیهوش شدی مرجان بردت بیمارستان؟
سپس قدم به عقب رفته اش را برگشت و گفت
یکم یاد اوری کن
با ان و من گفتم
چی و یاد اوری کنم؟
همونها که همیشه میگی الانم گفتی. من بهت تجاوز کردم من هشت روز صبح تا شب میزدمت بگو یاد اوری کن
اشکهایم مانند سیل جاری شدو گفتم
میشه تمومش کنی؟
با پشت دست سیلی دیگری به صورتم زدو گفت
یاداوری کن تمومش کنم تا یادم نندازی کتک میخوری
دستم را به صورتم کشیدم و گفتم
من مگه چیکار کردم که اینطوری عصبانی شدی
یاداوری کن عسل.
اخه الان یادم نیست
چطور تجاوز و یادت بود بقیشم فکر کن یادت بیاد .
با هق هق گریه گفتم
من که نمیدونم چیکار کردم عصبانی شدی اما هرکاری کردم غلط کردم ببخشید. تروخدا ولم کن اینقدر زدی تو صورتم سردرد گرفتم.
چند قدم عقب رفت و با فریاد گفت
بر من لعنت. بر پدرو مادرم و اجدادم لعنت که به دنیا اومدم.بر اون ساعتی که.راه افتادم اومدم اون خراب شده دنبال ارث بابام لعنت. کاش تورا تصادف کرده بودم هزار تیکه شده بودم .
کنار دیوار نشستم و کتفم را در دست دیگرم گرفتم جای مشتش را ماساژ میدادم. و او گفت
خاک بر سرت که قدر زندگیتو نداری. لیاقتت همون دهاتتونه. تو لیاقت این امکاناتو این زندگی و این رخت و لباس و نداری تو حقت همون عمه ت بوده که ادم حسابت نمیکرده و لباس پاره تنت میکرده چون ذات تو مخیتو میشناخته
ازحرفهای او کفری شدم و گفتم
تو هم لیاقتت ستاره بود که همش بهت خیانت کنه.توهم لیاقتت همون زن زشتت بود نه من. تو هم لیاقتت تنهاییهات بود.
دست بر کمر به من خیره ماندو گفت
لال نمیشی؟
مشروب خور هیز چشم چرون وحشی
صدای تق و تق در و سپس شهرام امدکه من را صدا میزد.
نزدیکم امد چنگی در موهایم زد بلندم کردو با عربده گفت
چرا با من اینکارهارو میکنی؟
از ترس صدای بلندش زانوانم میلرزید سرم را تا جایی که میتوانستم به عقب بردم تا از شدت کشیده شدن موهایم کم شود. دستم را روی دستش گذاشتم اشک از شدت درد موهایم از چشمم میبارید با ناله گفتم
ولم کن
با دست دیگرش محکم توی دهانم و کوبیدو گفت
بگو غلط کردم تا ولت کنم.
گفته اش را تکرار کردم مرا به طرف دیوار هل داد. سرم را لای دستانم گرفتم . به طرفم امد دوسه مشتی به کتف و کمرم کوبیدو گفت
همین هارو میخواستی؟ از صبحه داری بامن میجنگی که کتک بخوری. الان اروم شدی؟
سرجایم نشستم. لگدی به ران پایم زدو از اتاق خارج شد. صدای شهرام باعث شد از جایم بلند شوم. انگار اتاق یکدور دور سرم چرخید. تعادلم را با تکیه بر بدست اوردم. خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
#پارت468
از اتاق خارج شدم چشم چرخاندم فرهاد در خانه نبود رو به شهرام گفتم
اقا شهرام بخدا فرهاد مشکل روانی داره.
نیازی به قسم خوردن نیست، خودم میدونم. قبلا هم بهت گفتم به خاطر حفظ ارامش خودت سربه سر فرهاد نگذار به فکر خودت باش. میبینی اون دیوونه س تو لااقل مراعات کن
من مگه چی کار کردم؟
یه مدت هرچی میگه بگو چشم.
اخه نمیشه که، منم ادمم
اگر نمیشه پس کتک و بخور دیگه
خیره به شهرام ماندم و او ادامه داد
یه خورده حواستو جمع کن عسل، فرهاددروی تو خیلی حساسه. یه کار کن بهت اعتماددکنه
اون به من اعتماد نمیکنه، چون روانیه
خودت مقصر بی اعتمادی هاشی . همین چهار ماه پیش بود که از بیمارستان فرار کردی، تا اون دنیا رفت و برگشت تا پیدات کرد، من خودم دوتا حرکت از ریتا دیدم دیگه نمیگذارم با خاله هاش بیرون بره، مژگان و قبولش دارم فقط کلاس زبان با اون میره و میاد.باخاله مارالش دیگه نمیگذارم جایی بره
پوزخندی زدم وگفتم
صبح تو فروشگاه دیدمشون
شهرام متعجب گفت
کی و؟
ریتا و مارال خانم
مطمئنی؟
اره ، خودم دیدمشون
شهرام سرش را پایین انداخت و گفت
صبح خودم بردمش مدرسه
ساعت یازده تو فروشگاه بود.
در باز شد و فرهاد وارد خانه شد. نگاه چپی به من انداخت و روی کاناپه نشست.
شهرام اخمی کردو گفت
تو که باز بوی سیگار میدی؟
با کلافگی گفت
ولم کن شهرام، گیر بهم نده ، سیگار که چیزی نیست ازدست عسل من هرچی بکشم بازم کمه.
نگاهی به او انداختم وگفتم
من از دست تو چی بکشم؟
شهرام باغضب گفت
عسل، میشه بس کنی؟
فرهاد خیره به من گفت
دو سه روز بدجور رو اعصاب من راه رفتی نتیجشو دوست داشتی؟
به اشپزخانه رفتم تا دیگر چهره اش را نبینم ، شهرام با تن صدای پایین با او صحبت میکرد، هرچه گوش تیز کردم صدایش را نمیشنیدم. نیم ساعت گذشت، برخاست و بلند گفت
به من قول بده.
فرهاد از او رو برگرداند و گفت
تلاشمو میکنم.
من دارم میرم، یه کار نکن فکرم مدام اینجا باشه، قول بده که من با خاطر جمعی برم.
سپس به سمت او دست دراز کرد ، فرهاد دستش را فشرد شهرام گفت
قول؟
فرهاد سر تایید تکان داد، شهرام به سمت من امدو ارام گفت
اون زبونتو کوتاه کن
ارام گفتم
چشم.
#پارت469
با رفتن شهرام، فرهاد به اشپزخانه امدو گفت
نهارو بکش زهر مارمون کنیم.
غذارا سر میز نهادم ، مانتو و روسری ام را در اوردم و مقابلش نشستم، نگاه چپ چپی به من انداخت و مشغول خوردن شد. غذایش را که خورد از اشپزخانه خارج شدو سرجایش نشست ، میز را جمع کردم و به اتاق خواب رفتم. گوشی ام را برداشتم،منوی بازی ام را باز کردم احساس کردم برنامه ایی که ریتا در گوشی ام ریخته بود. گوشی ام را سنگین کرده ان را پاک نمودم، روی تخت دراز کشیدم و سرگرم بازی شدم، ناگهان گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم ، با دیدن فرهاد تیز نشستم نگاهی به گوشی من انداخت و گفت
خیلی خوبه، اعصاب منو بهم میریزی و میشینی بازی میکنی.
سپس کنارم نشست و سرگرم چک کردن گوشی من شد. کمی که تلفنم را وارسی کرد، خواست برنامه هایم را ببندد که گالری عکس هایم توجهش را جلب کرد ، ان را باز نمود دوسه عکس که جابجا کرد، عکس من با موهای مشکی امدو گفت
این تویی؟
در دلم غوغا بپا شد، مسئله گل سر انقدر ها هم حاد نبود اما اکنون شرایط خوبی برای باز گو کردنش نبود. سعی کردم خود را نبازم وگفتم
اره دیگه منم
این مو چیه رو سرته؟
با برنامه ایی که ریتا برام ریخته بود درستش کردم.
فکری کرد وگفت
یکی دیگه درست کن ببینم
برنامشو پاک کردم
چرا؟
ویروس داشت.
گوشی ام را قفل کرد و به کناری انداخت روی تخت دراز کشیدو گفت
برو یه قرص برام بیار.
برخاستم و گفته اش را اطاعت نمودم. کنارش نشستم و ارام گفتم
میشه نخوری؟
نگاه بدی به من انداخت و گفت
میگذاری نخورم؟
کمی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم
میشه اخم هاتو باز کنی؟
پاشو برو پی کارت عصبیم نکن.
گوشه لبم را گزیدم ، کمی به فرهاد خیره ماندم و گفتم
واقعا برم؟
حدقه اشک در چشمانم جمع شد اب دهانم را قورت دادم وارام گفتم
باشه، میرم مثل همیشه یه گوشه تنها میشینم.
سپس برخاستم هر قدم که برمیداشتم دلم میخواست صدایم بزند و مانع از رفتنم شود. اما اینکار را نکرد. به اتاق نقاشی ام رفتم اشکهای بی امانم را پاک کردم و سعی کردم برخودم مسلط باشم. هر لحظه ممکن بود که به اتاقم بیاید و همین گریه کردم را بهانه دعوای دیگری کند. دست و دلم به نقاشی نمیرفت از شدت بغض گلویم درد میکرد ، خودم را سرگرم نمودم. حدود یک ساعت بعد در اتاق باز شدو گفت
برو لباسهاتو بپوش لوازم خانگیمون رو اوردند.
از اتاق خارج شدم. مانتو و روسری ام را پوشیدم دوکارگر اقا به همراه یک خانم وارد شدند و همه چیز را سرجایشان چیدند و وسایل قبلی را کارتون کردند و به طبقه بالا بردند. تمام این مدت من از دور انها را نظاره میکردم و فرهاد بالای سر کار بود. نزدیکهای شب بود که خانه مان را ترک نمودند. نگاهی به من انداخت و گفت
پاشو بیا ببین خوبه؟
برخاستم و وارد اشپزخانه شدم، انهمه ذوقم برای وسایل جدید همه خشکیده بود. لبخند مصنوعی زدم وگفتم
قشنگن
کمی وسایل را وارسی کردو گفت
شام نداریم؟
در سکوت نگاهش کردم و او ادامه داد
بریم بیرون شام بخوریم؟
از پیشنهادش متعجب شدم و گفتم
چی؟
نگاهی به من انداخت، ادامه دادم
میخوای زنگ بزن برامون بیارند.
نه بریم بیرون حال و هوامون عوض شه.
اصلا دلم نمیخواست با او همراه شوم اما انگار چاره ایی نبود.سوار ماشین شدیم و به سمت باغچه رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم رفت، روی تخت نشستیم، اطراف را کمی وارسی کردم. اول شخصیتم را لگد مال میکند کتکم میزند و گذشته ام را برسرم میکوبد بعد مرا به چنین جایی می اورد.
غذا را سفارش داد، نگاهی به صورتم انداخت گفت
من امروز عصبی شدم، درسته خودت مقصر بودی اما معذرت میخوام.
انتظار شنیدن چنین جمله ایی از فرهاد را نداشتم متعجب گفتم
چی؟
سرقضیه بی روسری رفتن جلوی اون بی همه چیز، درسته مقصر بودی اما اون قضیه مال چند ماه پیش بود ، حرفی که اون بی شرف زد منو بهم ریخت.
مکثی کرد و ادامه داد
تو مرد نیستی عسل، اگر مرد بودی میفهمیدی من چه حالی بهم دست داد. منو ببخش.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. دلم میخواست به او میگفتم هرگز حلالت نمیکنم. فکری به ذهنم رسید حالا که عذاب وجدان دارد چه بهتر که قضیه گل سر را خودم به او بگویم. مسئله اصلا مهم نبود اما فرهاد بیمار روانی بود و ممکن بود سر این مسئله غوغا بر پا کند. خیره به چشمانش گفتم
من یه چیزی هم بهت گفتم .
کمی ان و من کردم وگفتم
دروغ گفتم، ولی باور کن ترسیدم که راستشو بگم
چی شده؟
یادته اونشب مرجان هول شد زنگ زد به ما و گفت بیایید خونمون
اره ، چی شده؟
من یادم رفته بود موهامو ببندم ازمرجان یه گل سر گرفتم موهامو جمع کردم که تو نبینی دعوام کنی، اون موی مشکی که تو عکس دیدی گل سر مرجان بود نه برنامه ریتا.
پوزخندی زدو گفت
این مسئله دروغ گفتن داشت؟
الان داری اینو میگی اونموقع اگر میگفتم دعوا میشد.
یکم حواستو جمع کن عسل.
#پارت470
لبم را گزیدم وگفتم
چشم.
اهی کشید و ادامه داد
به من دروغ نگو عسل
لبم را گزیدم وگفتم
یه کار دیگه هم کردم
چیکار کردی؟
ناخواسته بود اما ریتا رو لو دادم، ریتا امروز مدرسشو نرفته بود با مارال رفته بود بیرون من به شهرام گفتم
اون حقشه. دختره ی بی تربیت عوضی.
مکثی کردم و سپس گفتم
اما به من ثابت شد که تو در مورد خانواده عموت اشتباه نمیکنی
ابرویی بالا دادو گفت
دیدی گفتم؟ این برنامه ها همش دروغه ، عموم هیچیش نیست، مریم و مینا و کیانوش ناراحت حق ارث تو اند.
ارسلان چی؟
اونو نمیدونم اما احتمال میدم گولش زدند چون دیگه ازش خبری نشد.
چجوری گولش زدند
حالا اونم معلوم میشه،عجله نکن.
شام را که خوردیم از رستوران خارج شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. پشت چراغ قرمز ایستادیم پسرک گل فروشی نزدیکمان امد فرهاد شیشه را پایین داد. پسرک گفت
اقا گل میخری؟
فرهاد دست در جیبش کردو همه گلهای پسرک را خریدو به سمت من گرفت. لبخندی زدم و تمام وجودم پر از ولوله شد، دونفر در درونم با هم به شدت مبارزه میکردند. یکی میگفت
خودش پشیمون شدو فهمید کار بدی کرده .
دیگری پاسخش را داد
خوبه والا هرکاری دلش بخواد میکنه بعد هم با یه دسته گل و یه وعده شام تو رستوران میخواد دهنمو ببنده.
ان یکی پاسخش را داد
حالا که اروم شده تو هم گذشت کن و ببخش ، بگذار اسایش بهت برگرده
ان یکی بلافاصله گفت
جلوی اعظم خانم و شهرام رومن دست بلند کرد. خودش نبود که میگفت تو خانم این خونه ایی اعظم خانم خدمتکارته چرا براش درد و دل میکنی؟
یاد حرف شهرام افتادم
گور بابای فرهاد تو به فکر خودت باش. میبینی اون دیوونه س تو لااقل مراعات کن.
صدای فرهاد مکالمه درونم را خاموش کرد
به چی داری فکر میکنی؟
سرم را به سمت او گرداندم گفتم
هیچی؟
با شرمندگی گفت
از من بدت میاد؟
کمی فکرکردم وگفتم
نه، این چه حرفیه؟
من که ازت معذرت خواهی کردم چرا هنوز ناراحتی؟
خیره به فرهاد ماندم ، اینکه واقعا فکر میکردآنهمه سیلی و شکستن غرور من در حضور برادرش و اعظم خانم، در شرایطی که من بیگناه بودم، با یک معذرت خواهی درست میشود برایم مضحک بود ، اما به سفارش شهرام به خاطر خودم کوتاه امدم و گفتم
ناراحت نیستم.
به خانه رسیدیم، گوشی فرهاد زنگ خورد ان را نگاه کردو گفت
مریمه، بیا گوشی و بگیر جواب بده بگو فرهاد خوابیده من جواب دادم بهش نگو من باهات حرف زدم.
صفحه را لمس کرد و تلفن را روی حالت پخش گذاشت.
ارام گفتم
بله
به گرمی گفت
سلام گلجان تویی
متعجب گفتم
اره منم
چطور اون شوهر بداخلاقت اجازه داد تو با خواهرت حرف بزنی
هدایت شده از خانه کاغذی
#پارت591
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر گفت
اینطوری با قهر از اینجا نرو.
ولم کن امیر . برم ارامش میگیرم.
صدایش را بالا بردو گفت
از من ناراحت نشو فروغ. امروز حرف مشاجره و بگو مگوتونو بردی بیرون از خونه من به امیر گفتم جلوتو بگیره چهارروز دیگه حرف زناشوییتون رو بیرون نبری. زن باید دهنش قرص باشه
صدای امیر امد
باشه برو ولی شام بیا.
نمیام.
بخدا اگر نیای منم خاستگاری امید نمیام.
هیچی به زنت نمیگی؟
کمی سکوت بینشان حاکم شد عمه گفت
وقتی اون به من بی احترامی میکنه و تو سکوت میکنی یعنی در واقع داری حرفهاشو تایید میکنی.
همچنان سکوت ترسناک امیر در بحثشان بود . بالاخره صدایش امد
شام حتما بیا
در باز و بسته شد و کمی بعد امیر به طرف من امد تمام وجودم استرس بود نمیدانستم قرار است چه واکنشی نشان دهد. در چند قدمی م ایستادو گفت
مهمون و صاحب خانه میفهمی چیه؟
خیره خیره نگاهم کرد. سپس کتش را برداشت ان را پوشید انگار برای گفتن و نگفتن دو دل بود به طرفم دو سه گام امد ترس از اینکه مبادا قصدش کتک زدن من باشد باعث شد بی حرکت باایستم
جلو امد با انگشت سبابه اش ضربه ارامی به کتفم زدو گفت
این اخرین باره اینو تذکر میدم.به پدر مادر من حق بی احترامی کردن نداری
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
واسه چی باید سکوت کنم؟
چون....
کلامش را بریدم و گفتم
نه امیر من نمیتونم به زور به کسی احترام بگذارم. اگر دوست داره باهاش محترمانه برخورد بشه نباید هرچی دلش میخواد به من بگه. یه کدورتی بین ما شده که مادرت میخواد از این مسئله سو استفاده کنه. توهم اگر دوست نداری من بهش چیزی بگم بهتره بری بهش بگی یکم محترم باشه.
از من رو گرداند چند قدم به طرف در رفت و گفت
شام درست و حسابی میپزی ها آبرو ریزی نکنی.
رفتنش را نظاره کردم در را که باز کرد پا تند کردم به طرفش رفتم و گفتم
من غذا درست کردن بلد نیستم اون چند باری هم که پختم از گوگل سرچ کردم الان گوشی ندارم ....
دست در جیبش کرد گوشی اش را دستم داد و گفت
نیم ساعت دیگه مصطفی رو میفرستم بالا بیاد گوشیم و ازت بگیره. توهم نگاه کن ببین چی لازم داری بنویس بده بهش بخره بیاره.
لحنم را خواهشی کردم و گفتم
نمیشه از بیرون....
سرش را به علامت نه بالا داد. با انگشتش سرشانه م زد و گفت
نخیر. برو خودت غذا درست کن . وای به حالت اگر بد باشه اینقدر ازت شکارم فقط دنبال بهانه م.
سپس در را باز کردو از خانه خارج شد به قسمت جستجوی گوگل رفتم و طریقه پخت چلو گوشت را سرچ کردم. با دست چپم در کاغذی مشغول نوشتن توضیحات بودم که صدای تق و تق در امد روسری ام را پوشیدم و در را باز کردم مصطفی گفت
سلام
پاسخش. را دادم و گفتم
دو دقیقه وایسا
#پارت592
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرعت نوشتنم با دست چپ خیلی کم بود به مصطفی گفتم
ببخشید ها معطل میشید.
اشکال نداره.
شام مهمون داریم امیر گفته خودت باید غذا درست کنی منم بلد نیستم.
مصطفی نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت
با سرچ کردن تو گوگل میخوای غذا بپزی؟
شانه بالا دادم و گفتم
چی کار کنم.؟
به تقلید از لحن امیر با سرانگشتم به شانه خودم زدم و گفتم
خیلی ازت شکارم فقط دنبال بهانه م
نگاه مصطفی رنگ دلسوزی گرفت و من گفتم
مامانش داره یاد میده
گوشی را از دستم گرفت و رفت سرگرم پیاز سرخ کردن شده بودم. که دوباره صدای تق و تق در امد.
در را به روی مصطفی باز کردم با اشاره سر پایین را نشان دادو زیر لب گفت
امیر پایینه
خریدهارا داخل راهرو گذاشت و رفت.
وسایل خریداری شده او را روی میز نهار خوری گذاشتم میوه هارا که از داخل کیسه در می اوردم چشمم به ظرفی به شکل سطل افتاد ان را در اوردم و درش را باز کردم انچه دیدم خوشحالم کرد.
مصطفی از رستوران خورشت غذایم را گرفته بود و لای میوه ها بالا اورده بود.
نیشم تا بنا گوشم باز شدو از صمیم قلبم برایش ارزوهای خوب کردم. خورشت را به قابلمه منتقل کردم و ظرف یکبار مصرفش را با قیچی ریز ریز کردم تا در کیسه زباله قابل شناسایی نباشد.
سالادم را درست کردم. ظرف میوه م را هم چیدم. برنج را هم خیس نمودم . روی کاناپه ها دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد با صدای امیر از خواب بیدار شدم.
گرفتی خوابیدی؟ مگه قرار نیست مهمون برات بیاد؟
سریع نشستم بدنبال گل سرم دستم را گرداندم و رو به امیر اخم آلو گفتم
کاری ندارم اخه
غذات کو؟
داره میپزه
گاز که خاموشه
برخاستم در قابلمه ایی که مصطفی خورشتش.را خریده بود باز کردم و گفتم
اشکال نداره پخته
با خشم به طرفم امد ناخواسته کمی عقب رفتم و گفتم
تو چرا اینطوری هستی؟ خوب پخته دیگه چیکار کنم؟
ببینم کو پخته؟
قاشق را از دستم گرفت کمی از گوشت را جدا کرد در دهانش نهاد متوجه تعجب در نگاهش شدم. قاشق را روی گاز انداخت و گفت
پس برنج چی؟
دنبال بهانه میگردی دعوا درست کنی ؟ الان واسه. برنج زوده
#پارت593
خانهکاغذی🪴🪴🪴
چرخی در اشپزخانه زد سالاد روی میز بود و ظرف میوه داخل یخچال.
امیر کمی اطراف را نگاه کردو من با نکته سنجی گفتم
تیرت به سنگ خورد. اینجا هیچ چیزی برای گیر دادن وجود نداره.
از اشپزخانه خارج شد و گفت
یه چایی بده
یک لیوان چای برایش ریختم مقابلش نهادم و به اشپزخانه بازگشتم تا خودم را سرگرم کنم. بلکه کمتر این بخت النحس را ببینم.
ظرفهای شامم را چیدم. تلفن امیر زنگ خورد صدایش امد
بله....خونه....فردا صبح ایشالله خیلی خسته م ...شب هم مهمون دارم اصلا هم حوصله ندارم.
با صدا زدن اسمم برگشتم
فروغ
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم با اخم گفت
مصطفی بیرونه چیزی لازم نداری؟
اخم ریزی کردم و گفتم
یکم گل گاو زبون .
متعجب گفت
چی؟
صدایم را پایین اوردم و گفتم
میخوام بدم تو بخوری اروم بشی.
از من نگاه گرداندو گفت
نه چیزی نمیخوام.
ارتباط را قطع کردو گفت
یکم کندر برای خودت بگیر که اون مغز اکبندت راه بیفته.
نیمه نگاهش کردم و حرفی نزدم.کمی بعد گفت
قندان نداریم نه؟
با کلافگی گفتم
خوب پاشو بردار.
چپ چپ نگاهم کردو من گفتم
زود اومدی ارامش منو بگیری؟
نگاهش را از من گرفت و من گفتم
از صبح تا حالا تنها بودم حوصله م سر رفته بود حالا ....
سعی کن به شرایطت عادت کنی چون از این به بعد همینه . همین صد و خورده ایی متر جا لونته. لیاقتت...
کلامش را بریدم و گفتم
خودتم الان تو لونه ایی پس
نگاهش بند دلم را پاره کرد سعی کردم برترسم غلبه کنم. ارام گفتم
هرکاری هم میکنی دلت خنک نمیشه نه. منو میزنی هرچی از دهنت در بیاد میگی اذیتم میکنی زندانیم کردی دیگه چیکار میخوای بکنی؟ از فردا میری سرکار آب و برقم قطع کن شاید دلت اروم گرفت .
سکوت کرد. یادم امد که در ویلا گفت هرکاری میکنی ندیده میگیرم با خودم میگم بچه ست نفهمه سن و سالی نداره باید همین روال را در پیش بگیرم.
مقابلش نشستم و گفتم
پنج شنبه عروسی مصطفی ست؟
خیره به من ساکت بود بی اهمیت به نگاهش که در ان خفه شو عمیقی دیده میشد گفتم
من چی بپوشم؟
مگه تو قراره بری؟
متعجب گفتم
منو نمیبری؟
مگه نگفتم اینجا قفسته. حیوانات به عروسی مصطفی دعوت نیستند.
حرف او حسابی به من برخوردخودم را جمع کردم بغض به گلویم چنگ انداخت. نه از ترس اینکه گفته بود گریه نکنم . به جهت اینکه بیشتر تحقیر نشوم جلوی بغضم را گرفتم سرتایید تکان دادم و گفتم
آفرین . قشنگ معلومه مادرت کیه . حاصل تربیت عمه خانم. یه وحشی بی تربیت مثل تواِ و یکی مثل امید.
خفه شو فروغ رواعصاب من راه نرو پا میشم میزنم لهت میکنم ها
هم خفه میشم هم با کمال میل از جلوی چشمت گم میشم.
از مقابلش برخاستم و به اتاق خواب رفتم.لای درگاه در ایستادم و گفتم
حیوون با حیوون جفت گیری میکنه. من اگر حیوونم خودتم لنگه منی پس.
دستانش را پشت گردنش نهاد و سرش را به تکیه گاه مبل چسباند چشمش را بست و گفت
من وقتی عصبانی میشم یه خورده از کنترل خودم خارج میشم. برو تو اتاق دهنتم ببند.
دست برکمرم زدم و گفتم
بلند شو برو سرکارت. کی گفت هفت بیای خونه برو همون هشت و نه بیا.
مکثی کردم و گفتم
با خداحافظیت خوشحالم کن.
کمی نگاهش کردم . در همان ژستش مانده بود و چیزی نمیگفت. به اتاق خواب رفتم. لب تخت نشستم و موهایم را در چنگالم گرفتم. و ارنج دستهایم را روی زانوانم نهادم. جان در مقابل این همه تحقیر و توهین ارزشی نداشت از این به بعد هرچه بگوید جوابش را میدهم هرچه بادا باد.
لای در ایستادو گفت
بلند شو بیا بیرون
نگاهش کردم و گفتم
واسه چی؟
#پارت594
خانه کاغذی🪴🪴🪴
الان مهمونهامون میان
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
الان زوده نمیان.
پاشو بیا بیرون
حوصله تورو ندارم. نمیخوام ببینمت
پاشو فروغ دعوا درست نکن. دارم سکته میکنم.
هروقت مهمونها اومدن میام بیرون
نفس پرصدایی کشیدو گفت
خیلی رو اعصابی
خودت رو اعصابی
چرخید خواست از اتاق خواب خارج شود. لحظه ایی ایستادو در همان حالیکه پشتش به من بود مشتش را چند بار به دیوار کوبیدو گفت
الان مثلا چون پدرو مادرمن میخوان بیان اینجا سرناسازگاری گذاشتی که دعوا درست کنی؟
نه من فقط اومدم تو اتاق تنهاباشم تورو نبینم. توهم برو تو پذیرایی تنها بشین. اینجا اتاق حیواناته. لطفا به سالن انسانها تشریف ببرید.
به طرفم چرخیدو گفت
دهنتو نمیبندی نه
نه نمیبندم.
خیره به من ماند کمی نگاهم کردو سپس گفت
واسه چی فاز پررو بازی برداشتی؟
چقدر دیگه ازت معذرت خواهی کنم؟ چقدر خودمو بزنم به اون راه به روی خودم نیارم بیام باهات حرف بزنم که زندگیم درست بشه. منم میشم مثل خودت هرکار دلم بخواد میکنم هرچی هم دوست داشته باشم میگم .
تو غلط میکنی داری اون روی سگ منو بیدار میکنی ها
برخاستم و گفتم
اهان پس تو دو تا رو داری یکیش امیره اون یکی روت سگه اره؟
مکثی کردم و گفتم
سگ هم جزو حیواناته.
نگاهش را به طرف مخالف من گرفت پوفی کرد. من ادامه دادم.
الان منتظرم بابات بیاد اینجا میخوام بهش بگم ما خوب و خوشحال بودیم عمه زنگ زد باعث شد ما دعوامون بشه. میخوام بهش بگم پسرت منو میزنه
نگاهش سراسر خشم شدو گفت
تو بیجا میکنی
خودت بیجا میکنی
🔬⚗🧪🚀 مکتب قهرمانان پیشرفت
❇️ شهید طهرانی مقدم اهدافش فراتر از پر شدن دست جمهوری اسلامی از اقتدار موشکی بود. او دورتر را می دید و برای روزگاری برنامه ریزی می کرد که بزرگترین مسئله جهان اسلام یعنی مسئله فلسطین را به راه حل نهایی خود یعنی نابودی رژیم اشغالگر قدس نزدیک کند.
🗓 به مناسبت سالگرد شهادت شهید تهرانیمقدم، پدر علم موشکی ایران
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من و عرفان به روی هم نمیآوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم.
تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند.
دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم.
گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا.
مامانم جواب داد
یکی از همکلاسی دانشجوش
دایی به مادرم گفت
خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید
قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت471
متعجب گفتم
خواهرم؟
اره دیگه خواهرتم ، چطور اجازه داد؟
مکثی کردم و گفتم
خوابیده
بهش اجازه نده بین تو و خانوادت فاصله بندازه ، تو خواهر برادر داری چرا نباید باهاشون صحبت کنی، تو پدر داری گلجان، یه بابای مریض که دلش میخواد تورو ببینه
سپس با بغض گفت
چرا اجازه نمیده تو پدرتو ببینی ، باباحالش بده میخواد تورو ببینه
مطمئنی حالش بده؟
اره، قلبش درد میکنه خونه خوابیده.
اما امروزاقا شهرام باهاش صحبت میکرد حالش خوب بود، داشت مشروب میخورد.
به حالت انکار گفت
بابای من؟ مشروب؟ محاله، اون خیلی وقته که توبه کرده، الانم خونه خوابیده حالش بده.
هردو سکوت کردیم، مریم ادامه داد
فرهاد اذیتت میکنه؟
نه، فرهاد خیلی خوبه، من دوسش دارم.
اخه شنیدم بداخلاقه ، دست بزن داره.
من دوسش دارم تو به حرفهای مفت پشت سرش گوش نکن.
مریم که از حرفم جا خورده بود گفت
به هر حال من خواهرتم، تولدتم اومدم. اگر کاری داشتی رو من حساب کن.
چطور شد تو یه دفعه خواهر من شدی ؟
مریم مکثی کردو گفت
خوب من از اولم خواهرت بودم این حرف یعنی چی؟
میخوای پیامهایی که برام فرستادی و دوباره برات بفرستم از نو بخونی؟
مریم سرفه ایی کردو گفت
من که ازت معذرت خواستم.
تو معذرت خواستی منم به حرمت عذر خواهیت دارم باهات حرف میزنم، اما حرفهاتو که یادم نرفته.
با لحن مهربانی گفت
نه گلی ، میدونی من بابارو خیلی دوست دارم بابا گفت مثل اینکه تو خونتون یه حرفهایی شده بود. بعد هم حالش بد شد. من عصبی شدم. والا قصد بدی نداشتم. الان هممون تو رو دوست داریم
اگر دوسم دارید و خواهرتونم چرا عروسی کیانوش دعوتم نکردید؟
ان و منی کردو گفت
من که کاره ایی نبودم، بابا هم دوست داشت دعوتت کنه اما خوب قبول کن یه کم شرایط جور نبود ، به هر حال جلوی مردم استرس داشت که تو چه واکنشی نشون میدی.
خوب لا اقل فرهادو دعوت میکردید اون که پسر عموتون بود.اونو دعوت میکردید منم بعنوان زنش میو مدم. اونجوری بیشتر باورم میشد شماها میتونید خانواده م باشید.
تو عروسی کیانوش من کاره ایی نبودم، بعد هم چه عروسی ایی. ... حالااینهارو ول کن، خبر داری ستاره طلاق گرفته و برگشته ایران
باشنیدن اسم ستاره ته دلم خالی شدو گفتم
نه نمیدونستم ، نگاهی به فرهاد انداختم ، خیره در چشمان من با لبهایش گفت
بگو تو از کجا میدونی؟
کلام فرهاد را منتقل کردم مریم فکری کردو گفت
تو اینستاگرام عکسشو دیدم.
ایشالا اونم خوشبخت میشه.
مسئله به این سادگی ها که تو فکر میکنی نیست،ستاره میگه من چون عاشق فرهاد بودم نتونستم با این شوهرمم زندگی کنم.
من واسه ستاره واقعا متاسفم، چون تو فرو پاشی زندگیش مقصر نبودم. البته فرهاد میگه منم نبودم با اون زندگی نمیکرد.
پوزخندی زدو گفت
فرهاد غلط کرد، خیلی هم دوسش داشت. خبر دارم که بعد از اینکه طلاقش داد بازم باهاش در ارتباط بود.
واقعا؟
اره بابا، تورو انداخته تو خونه و حبست کرده نمیزاره بیای بیرون که از کارهاش باخبر نشی.
چی بگم والا؟اخه اگر ستاره رو دوست داشت پس چرا طلاقش داد؟ میتونست منو از سر خودش باز کنه و با اون زندگی کنه.
همین دیگه، من که خواهرتم نگذاشتم تورو از سر خودش باز کنه زنگ زدم به ستاره و گفتم فرهاد اومد اینجا عاشق قشنگ ترین دختر اینجا شدو بعد هم گرفتش و بردش خونه ش.
خندیدم وگفتم
مریم خانم، اخه اونموقع که کسی نمیدونست ما خواهریم.
مریم سکوت کرد و من ادامه دادم
باور کن حرفهات خیلی خنده داره، شما ها اونموقع ترستون از این بود که اون بابای هیز چندشتون بخواد منو بگیره که خدارو شکر نشد.و من قسمت فرهاد شدم. الانم من نمیدونم چرا گیر دادید به من؟ من که کاری باشماها ندارم
با پافشاری گفت
دختر ، من دلم واسه زندگی تو میسوزه. نگرانتم ، میترسم ستاره زندگیتو خراب کنه.
فرهاد اگر اونو میخواست طلاقش نمیداد، اگر هم پشیمون شده و اونو میخواد خوب بره بگیرش من این وسط چه کاری ازم ساخته س؟
یعنی واقعا زندگیت برات مهم نیست؟
چرا مهمه ولی فکر کنم واسه شماها بیشتر مهم باشه.
به هر حال ازمن گفتن بود.
ممنون که تذکر دادی.
اخه میدونی ستاره میگفت من طلاقموگرفتم که برگردم و دوباره غرهاد و بدست بیارم. به هر قیمتی که شده، میگفت من مطمئنم که فرهاد منو بیشتر از اون دختره دوست داره، چون کارهایی که با اون کرده رو هیچ وقت با من نکرد. انگار از ریتا شنیده که فرهاد دست بزن داره و با تو بداخلاقی میکنه، و نمیگذاره جایی بری....
نگاه معنی داری به فرهاد انداختم فرهاد با ایما و اشاره نکته ایی را یاد اور شد ، ابرویی بالا دادم و گفتم
همه اینهارو تو اینستاگرامش نوشته بود؟
چی؟
الان گفتی که طلاق ستاره رو از اینستاش فهمیدی ، بقیه حرفهاشو از کجا فهمیدی؟
مریم سکوت کردو من ادامه دادم
از تو و بقیه اعضای خانواده ت ممنون میشم اگر بیخیال من بشید و بگذارید زندگیمو کنم.
#پارت472
مریم بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد، فرهاد لبخند رضایت امیزی زدو گفت
افرین، خوب جوابشو دادی.
کمی فکر کردم وگفتم
واقعا ستاره طلاق گرفته؟
با بی گناهی گفت
خداشاهده نمیدونم.
به اشپزخانه رفتم فرهاد بدنبالم امد دستم را گرفت و گفت
عسلم
به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم، دستانش را دو طرف صورت من گذاشت وبا تن صدای ارام گفت
اون لحظه ایی که خیلی ازت عصبانی م و داغونم، اون لحظه ایی که تو بدترین شرایط زندگی با توأم، بازم خدارو شکر میکنم که دیگه اون کثافت نجس تو زندگیم نیست و تو کنارمی. من خدارو بابت اینکه تو رو سر راهم گذاشته هزار بار شکر میکنم.
سپس پیشانی م را بوسیدو گفت
درسته بداخلاقم، عصبی م، بقول تو روانی م، اما باور کن عاشقتم. باور کن دوستت دارم، الان دلم میخواست همه زندگیمو میدادم نمیگم به یکسال و نیم قبل که تورو دیدم ، حاضرم همه زندگیمو بدم برگردم به چند ساعت پیش و دیگه اون غلط و نکنم. که الان اینقدر عذاب وجدان نکشم.
زورکی لبخندی زدم و گفتم
اشکال نداره.
از زبان فرهاد.
خانواده عمو بهجت از حد خودشون خارج شدند، باید بدون عسل برم شمال و یه حال اساسی از همشون بگیرم.
وای ستاره،
فقط تو این جنگ و هیاهو حضور اونو کم داشتم. فقط خداکنه یه مزاحمت کوچیک برای من و عسل درست کنه، یه وکیل درست و حسابی میگیرم و پرونده قبلیشم رو هم بیرون میکشم،در مقابل ستاره فقط باید با قانون ایستاد.
در دفتر کارم سرگرم حساب و کتاب بودم که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس را جواب دادم وگفتم
بله
سلام اقای محمدی؟
بله خودم هستم.
شماهمسر خانم شهسواری هستید.
نفسم در سینه حبس شدو گفتم
بله، خودم هستم.
بنده سالی خانی استاد چهره نگاری خانمتون هستم.
نفس راحتی کشیدم وگفتم
امر بفرمایید من در خدمتم.
چرا خانمتون دیگه کلاس نمیاد؟
فکری کردم وگفتم
در گیر یه سری مشکلات خانوادگی هستیم. ایشالا سر فرصت حتما کلاسشو ادامه میده.
بله خانم راوندی که گویا تو خونه بهشون نقاشی یاد میده به من یه چیزهایی گفتند ، اما من خواستم شخصا زنگ بزنم وجسارت کنم، ازتون یه خواهشی بکنم.
ای بابا این چه حرفیه؟ چرا جسارت شما امر کنید بنده اطاعت میکنم.
راستش اقای محمدی، من پیر این هنر شدم. نزدیک شصت سالمه و از اونموقع که یادمه نقاشی میکشیدم ،حدود سی ساله که این هنرو اموزش میدم، هنوز هنرجویی به مستعدی خانم شما ندیدم.
خوشحال شدم و گفتم
نظر لطفتونه.
باور کنید اینها تعریف و تمجید های بیجا نیست و عین واقعیته. چهارمین جلسه ایی که من با هنرجوهام کار میکردم تصویر کودک خندانی رو مقابلشون گذاشتم.و چون نقاشی یه حسه، شروع کردم از رنج هایی که به این کودک شده صحبت کردم ، از بی کسی از بی مادری از تنهایی و خیلی چیزهای دیگه گفتم و از همه خواستم حالا تصویر بچه رو گریون بکشند.
استاد مکثی کردو گفت
سر کلاسهای مختلف سالهاست این درخواست و از شاگردهام داشتم و متاسفانه از چهره پردازی هیچ کس راضی نبودم، تو اخرین جلسه ایی که خانمتون اومد من برگه های نقاشی رو جمع کردم تا سر فرصت نگاه کنم ببینم کسی موفق شده دیروز این فرصت پیش اومد و من برگه ها را نگاه کردم،واقعا متحیر موندم، خانم شهسواری شاگردیه که از استاد سره.
نظر لطفتونه
من تا بحال هنر جویی به این مستعدی ندیده بودم. انگار که نقاشی تو گوشت و پوست و استخونشه.فوق العاده ریز وحرفه ایی کار میکنه.
امروز عکس نقاشیشو برای جشنواره کشوری نقاشی فرستادم و خانمتون رو از بین هزار هنر جو انتخاب کردند تا تو مسابقه شرکت کنه.
چه مسابقه ایی
بهترین.زن نقاش ایران. ومن مطمئنم خانمتون نفر اول میشه.
فکری کردم وگفتم
اخه من الان شرایطشو ندارم که دوباره بیاد کلاس
بخدا حیفه، اینهمه استعداد نباید نادیده گرفته بشه.
باشه من فکر میکنم بهتون خبر میدم.
تا بعد از ظهر اگر خواستید تشریف بیارید اموزشگاه ، جشنواره هنر امسال تو کیش برگزار میشه. من باید کارهای ثبت نامشو انجام بدم.
بله بهتون خبر میدم.
#پارت473
به خانه رسیدم، ماشین را پارک کردم که به داخل خانه بروم. فکرهایم را کرده بودم، شاید این اولین موفقیت عسل در تمام زندگی اش بوده، پس نباید این موقعیت را از او دریغ میکردم.
در همین افکار بودم که دستی از پشت کمرم را گرفت. یکه ایی خوردم و سریع چرخیدم، با دیدن عسل که ازخنده ریسه رفته بود. جا خوردم از شدت خنده او من هم خنده م گرفت. نگاهم به صورت کبودش افتاد، بازهم شرمنده گی سراسر وجودم را احاطه کرد.
خنده ش که تمام شد گفت
سلام
تو حیاط چیکار میکنی؟
اومده بودم به هندونه هایی که کاشتم سر بزنم، بیا ببینشون اینقدر ناز شدند.
یه سورپرایز برات دارم.
با اشتیاق گفت
چی؟
امروز استادت بهم زنگ زد.
واقعا؟
مثل اینکه تو یه نقاشی کشیدی از بچه ایی که داره گریه میکنه، استادت واسه مسابقه کشوری انتخابت کرده.
دستانش را از ذوق به هم کوبید ، سپس مضطرب نگاهم کرد و گفت
اجازه میدی برم؟
#پارت474
اجازه میدی برم؟
لبخندی زدم وگفتم
حتمأ، برویم نهارمون رو بخوریم بعد هم باید بریم اموزشگاه.
بعد از صرف نهار عسل مانتو و مقنعه اش را پوشید کمی از کبودی صورتش را با کرم پودر پوشانده بود.
وسایلش را برداشت و به اموزشگاه رفتیم.
جلوی کلاس ایستادیم و در زدم استاد سالی خانی از کلاس خارج شد، به گرمی دستم را فشرد و مرا به داخل برد. چند خانم پشت بوم هایشان سرگرم نقاشی کشیدن بودند. استاد سالی خانی رو به من گفت
اقای محمدی ،من تا بحال شمارو زیارت نکرده بودم. اما الان که دیدمتون یکبار دیگه متوجه اوج هنرمندی و استعداد خانمتون شدم.
لبخندی زدم و مشتاقانه گفتم
چطور مگه؟
مرا به سمت دیگری از کلاس برد بومی را چرخاند و روی سه پایه گذاشت. با دیدن تصویر نقاشی شده خودم متحیر ماندم.
نگاهی به عسل انداختم با لبخند به من نگاه میکرد. استاد سالی خانی گفت
واقعا کار خانمتون عالیه.
سپس لبخندی زد و گفت
بریم دفتر کارهای ثبت نامشو انجام بدیم ، مسابقه سه روز دیگه تو کیش برگزار میشه.
از زبان عسل
باورم نمیشد ،فرهادی که کلاس مرا کنسل کرده بود و انقدر سفت و سخت پای نرفتن من ایستاده بود الان در گیر ثبت نام من.بود.
به خانه که باز گشتیم ، تلفن فرهاد زنگ خورد . من به اشپزخانه رفتم و با یک عدد چای باز گشتم
فرهاد برخاست و گفت
شهرام بود.دارن میان اینجا،ریتارو میارن تا به خاطر رفتار اونشبش ازمون معذرت خواهی کنه.
با ناراحتی گفتم
ای کاش نمی امدند.
اره،منم دوست ندارم دیگه ریتا رو ببینم،خیلی ازش بدم اومد ولی کارهای شهرامه دیگه ،میگه ریتا نیاز به در مان داره.
متعجب گفتم
درمان؟ مگه مریضه
از نظر شهرام، حسادت و دو بهم زنی یه بیماریه.
عذر خواهی اونو درمان میکنه؟ یا بدتر غرورشو میشکونه؟
چی بگم.
به اقا شهرام بگو همینکه میاد اینجا کافیه ، مجبورش نکنه عذر خواهی کنه .
باشه الان بهش اس میدم.
سپس اهی کشیدو گفت
ریتا رو خیلی دوسش داشتم، از اونروز به بعد که باهامون اونطوری حرف زد ازش بدم اومد
سکوت کردم صدای زنگ ایفن بلند شد.
#پارت475
شهرام و مرجان وارد خانه شدند. بدنبال او ریتا هم امد به استقبالشان رفتم به ریتا دست دادم و خوش امد گفتم .
دور هم نشستیم. و سرگرم صحبت بودیم، برای مژگان از موفقیتم در نقاشی صحبت میکردم .
مرجان برخاست و گفت
پاشو بریم تو اتاق خواب.
برخاستم ، ریتا هم بلند شد مرجان گفت
راستی اشپزخونتون مبارک باشه
لبخندی زدم وگفتم
مرسی
نگاه ریتا به اشپزخانه چرخید و گفت
وسایلتون را عوض کردید؟
خواستم بگویم سهم شمارو هم کنار گذاشتیم.اما لبخندی زدم گفتم
بله
به اتاق خواب رفتیم مرجان روسری اش را در اورد و گفت
موهامو ببین
نگاهی به موهای بلوند مرجان انداختم و گفتم
چقدر قشنگ شدی
بهم میاد؟
مبارکت باشه.چقدر قشنگه
مرجان روسری ام را عقب کشیدو گفت
مال من رنگه یه هفته دیگه مشکیاش در میاد ، به مال تو نمی رسه که طبیعیه.
مشکی اینقدر بهم میاد، صبر کن عکسمو نشونت بدم.
گوشی ام را برداشتم عکسم را به مرجان نشان دادم ریتا سرش را در گوشی اوردو گفت
موی مشکی از کجا اوردی ؟
مرجان اشاره ایی به پهلویم کردو من گفتم
داشتم
ریتا سری تکان دادو روی تخت نشست، مرجان گفت
فرهاد میزاره موهاتو رنگ کنی؟
فکر نکنم، این رنگ و خیلی دوست داره
#پارت476
فرهاد تقه ایی به در زد و گفت
عسل جان؟
جانم
سرویس چوبمون رو اوردند، شماهااز اتاق بیرون نیایید، کارگر تو خونه س
مرجان روسری اش را پوشید و جلوی در رفت و گفت
برو کنار میخوام ببینم.
فرهاد در را نگه داشت کمی جدی گفت
برو اونطرف ببینم. میگم کارگر تو خونه س
مرجان در را هل دادو گفت
برو اونطرف ، من حوصله حرف زورو ندارم. اختیارم دست خودمه.
سپس از اتاق خارج شد مدتی گذشت ریتا در اتاق را باز کرد و گفت
چقدر مبل هات قشنگه.
ممنون
سلیقه کیه؟
هردومون ، مشترک انتخاب کردیم.
تخت و کمد هم گرفتید؟
نه، این اتاق همه چیش خوبه، دوسش دارم، خیلی قشنگه.
شما که همه چیز گرفتید اینم میگرفتید دیگه
اخه فرهاد گفت
وسایلهای این اتاق مال خودشه.
اینجا کلأ دیزاینش سلیقه زنعمو ستاره س.
حرف ریتا تمام وجودم را بهم ریخت، نگاهی به اتاقم انداختم، تخت و اینه و کنسول و کمد همه ابی پرده دور تخت حریر سفید گلدانها، عکس ها، فرش کف اتاق همه در نگاهم چرخیدو چشمم به تخت دو نفره مان قفل شد.
فکر اینکه روزی به جای من ستاره روی این تخت خوابیده بند بند وجودم را لرزاند و تمام احساسات زنانه م را بیدار کرد.
ریتا پوزخندی زدو از اتاق خارج شد. خواستم روی تخت بنشینم حس بدی بهم دست داد، به سمت میز ارایشم رفتم.
روی صندلی نشستم دستم را با تکیه بر میز حایل صورتم کردم. به تختمان خیره ماندم.
در اتاق باز شد. فرهاد لای در ایستاد و گفت
همه اومدند بیرون، فقط عشقم حرفمو گوش داد تو هم پاشو بیا بیرون
نگاه خیره ایی به فرهاد انداختم .
کمی جدی شدو گفت
چته عسل؟
بدنبال سکوت من وارد اتاق شد و گفت
عسل؟
نگاهم را به زمین انداختم و گفتم
هیچی
همه اومدند بیرون، پاشو تو هم بیا اشکال نداره
من نمیام
چت شد یکدفعه؟
در پی سکوت من ادامه داد
خوب بگو دیگه من اینهمه هزینه کردم تورو خوشحال کنم، تو حتی نمیای ببینی ؟
برخاستم و به فرهاد گفتم
چرا وسایلهای اتاق خواب و عوض نکردی؟
فرهاد که انگار از حرف من جا خورده بود گفت
مگه اینجا چشه ؟ وسایلهای خونه مال مامان و بابام بود ، اونها همش مال شهرام که حرف خانواده زنش و دختر نکبتش رو سرمون نباشه، وسایلهای اینجا همه ش مال خودمه. خودم خریدمشون.
با کنایه گفتم
خودت تنها؟
یعنی چی خودت تنها خوب تو اونموقع نبودی من اینها رو چهار پنج سال پیش خریدم.
با شنیدن چهار پنج سال پیش لحظه ایی در ذهنم محاسبه ایی برگزار شد. شش ماه نامزدی با ستاره بعلاوه یکسال و نیم حضور من نزدیک دو سال میشود. نکند ریتا دو باره قصد اشوب بپا کردن دارد.
فرهاد اخمی کرد و ادامه داد
وام میدونی چیه عسل؟
مکث کرد و ادامه داد
قسط چی اونو میفهمی؟
به دیوار تکیه کرد و گفت
متوجه میشی که من برای خریدن سهم کارخونه مرجان وام سنگین گرفتم. و برای خرید یک ونیم دنگ شهرام از این خونه یه وام سنگین دیگه گرفتم ؟میفهمی من الان تا کجا تو بدهی ام؟ من برای خوشحال کردن تو دارم همه کار میکنم، این روا نیست که تو اینقدر از من توقع داشته باشی.
سرم را پایین انداختم، فرهاد با صدایی مملو از ناراحتی گفت
باشه اگر تو دلت میخواد اینجا هم نو باشه اینم شده باشه ماشینمو بفروشم یا قرض بگیرم.انجام میدم.
ارام گفتم
من که گفتم پول عمه م مال جهیزیه من بوده از اون خرج کن.
فرهاد اهی کشیدو گفت
چته عسل؟ دنبال چی هستی؟ اتاق به این قشنگی، کل وسیله هاش ....
حرفش را بریدم وگفتم
اینجا به سلیقه کیه فرهاد؟
فرهاد که انگار از حرف من جا خورده باشد گفت
منظورت چیه؟
سوال منو جواب بده، اینجا به سلیقه کی چیده شده؟ وسایلهاش به سلیقه کی خریده شده
فرهاد با کلافگی گفت
من و مامانم.
پوزخندی زدم وگفتم
تخت دو نفره رو با مامانت انتخاب کردی؟
نگاه فرهاد روی من خیره ماند و من ادامه دادم
اینجا رو اینهمه دوست داری و میگی قشنگه، چون به سلیقه ستاره س.
فرهاد نفس پر صدایی کشیدو گفت
این ضر مفت و کی زده؟
در پی سکوت من کمی جدی تر گفت
با توأم؟ میگم این گه و کی خورده؟
نگاهی به چهره عصبی اش انداختم وگفتم
اروم صحبت کن فرهاد، کسی خونمونه.
یک گام دیگر نزدیکم شدو گفت
با فریاد کنترل شده گفت
بر پدرت لعنت که اینقدر رو بهم ریختن اعصاب من مسلطی، میگی این ضرو کی زده یا نه؟
یک گام که نزدیکم امد گفتم
ریتا
با خشم گفت
ریتا اره؟
سپس نزدیک تخت رفت و پرده را درمشتش گرفت و محکم کشید ، با کنده شدن چوب پرده ها هینی کشیدم. و به دیوار چسبیدم فرهاد به سمتم چرخید و با صدایی شبیهه فریاد گفت
اینها سلیقه اون عوضی بود. الان راحت شدی؟
سپس پرده روی پنجره را هم کند و گفت
اینم سلیقه اون حرومزاده س.
چند گام به سمتم امدو گفت
خوب گوشهاتو باز کن، اون یه بخشی از زندگی من بوده ، که دیگه نیست.اینقدر برای من یاد اوریش نکن.
تقه ایی به در خورد و سپس در باز شد. شهرام طوریکه قصد داشت داخل اتاق را نگاه نکند گفت
فرهاد .
#پارت477
فرهاد به سمت اورفت و گفت
بله
چته؟ کارگر تو خونته ها
یه لحظه صبر کن.
سپس عکس قدیمان را از دیوار کند و پایین اورد و به پشت به دیوار تکیه دادو گفت
بیا تو
شهرام وارد اتاق شدو گفت
اینجا رو چرا اینجوری کردی؟
فرهاد صدایش را پایین اورد و گفت
من از دست ریتا چی کار باید بکنم؟
شهرام ابروهایش را بالا دادو گفت
چطور مگه؟
تو به عسل بگو وسایل اینجارو من کی خریدم.
شهرام نفس صدا داری کشیدو گفت
میگی چی شده یا نه؟
خوب بگو دیگه من کی خریدم؟
با اولین حقوقت که تو شرکت دوستت کار میکردی.
کی خریدم؟ چند سال پیش
شهرام با کلافگی گفت
چه میدونم؟مگه من تاریخ نگارم؟ سه چهار سال پیش با مامان رفتی فکر کنم.
فرهاد نگاهی به من انداخت.
از رفتار خودم شرمنده بودم. پشیمان از ریختن ابرویم به دلیل شروع بحث نامربوطی که داشت به سمت محکوم شدن من پیش میرفت گفتم
بسه فرهاد تمومش کن
چرا اعصاب منو بهم میریزی عسل؟
معذرت میخوام.
همین؟ معذرت میخوای؟ من اینهمه تلاش کردم تورو خوشحال کنم ، این جوابم بود؟
خوب ببخشید ، بریم سرویس چوبمونو ببینیم.
دیگه حالا؟
شهرام گفت
میگی چی شده یا نه؟
ریتا بهش گفته این اتاق سلیقه ستاره س، از در اومدم تو با چه ذوقی صداش کنم بیاد وسایلامون رو ببینه، اخم کرده انگارکه مچ منو گرفته میگه....
شهرام حرف او را برید و گفت
صبر کن کارگر ها برن ، یکبار برای همیشه دهن ریتا رو ببند.
هردو به شهرام خیره ماندیم، شهرام ادامه داد
یه تو دهنی محکم به ریتا بزن
فرهاد رویش را از او برگرداند وگفت
نمیشه که
من بهت این اجازه رو میدم، بخاطر خودش بزن تو دهنش
من نمیتونم اینکارو کنم
پس بشین تا هر روز یه داستان جدید باهاش داشته باشی
فرهاد به شهرام خیره ماند و شهرام ادامه داد
از بابت اونشب از شما دو تا کینه داره. حرفشم همون شب بهتون زد ، ریتا نیستم اگر تلافی نکنم. بزن تو دهنش تا دیگه جرأت نکنه حرفی از گذشته تو بزنه. تو بزن تا چهار روز دیگه خانواده شوهرش بتونن بپذیرنش، ریتا رو با این اخلاقش هیچ کس نگه نمیداره. اونو من به هر کی بدم دوسه ماه بیشتر تحملش نمیکنه.
سپس دست فرهاد را گرفت و گفت
ازت خواهش میکنم اینکارو بکن.
جواب مرجان و چی بدم
مرجان و ولش کن، اون منو به این روز انداخته، بچه منو میفرستاد خانه مادرم براش خبر بیاره،
#پارت478
صد هزار بار ازش خواهش کردم اینکارو نکنه، به خرجش نرفت. ریتا یه روز اینجا میموند فرداش میومد خونه گزارش کار تو و مامان و بابارو به مرجان میداد، بچمو به دو بهم زنی و خبر چینی عادت داد.
ارام گفتم
ببخشیدا اقاشهرام. چرا اونموقع اجازه اینکارو بهش می دادی ؟ خوب نمیگذاشتی جایی بره.
شهرام اهی کشیدو گفت
منم مقصرم. منم کوتاهی کردم اما مرجان واسه ریتا مادر نبود، الانم نیست.
از اتاق خارج شدیم کارگرها وسایل جدیدمان را چیده بودند. دکوری های عتیقه مادر فرهاد همه به ویترین جدید من منتقل شده بود.
فرهاد جلو رفت و گفت
اینها رو چرا گذاشتید داخل؟ من که گفتم
همرو کارتون کنید باید بره خانه برادرم.
مرجان جلو رفت وگفت
من چیدم سرجاش، بگذار اینجا باشه، هر موقع لازم شد میام میبرم. همه ش را هم نه چند تا تکشو
مبل و کاناپه سر جایشان چیده شدند و وسابل قبلی به طبقه بالا منتقل شد.
از زبان فرهاد
روی کاناپه نشستم ، ریتا نزدیکم امد و گفت
عمو
نگاهی به او انداختم و گفتم
بله
اونروز عسل تو فروشگاه من و با خاله مارالم دید ، چرا رفته به بابام گفته آبروی منو برده؟
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
چرا بدون اجازه بابات مدرسه رو کنسل کردی با خاله ت رفتی بیرون؟
مدرسه رو کنسل نکردم. معلم کلاس اخرمون نبود، زود تعطیلمون کردند.
مکثی کردو ادامه داد
منم میتونستم کاری که اون توی فروشگاه کرد و فکر کرد من و خاله م متوجه نشدیم را بهت بگم.
افکارم مشوش شد، نه نباید به ریتا اجازه نفوذ به زندگی ام را میدادم. از سر کنجکاوی گفتم
مگه چیکار میکرد؟
حالا نمیخوام یه حرفی بزنم که بعد دعواتون بشه بگید ریتا کرد.
خوب بگو چی کار میکرد.
یه پسره تو فروشگاه افتاده بود دنبالش، اون خانمه خدمتکارتون هی میگفت عسل خانم بگو این بره، من میترسم یه موقع اقا فرهاد بیاد ببینه. عسل گوش نمیداد. پسره چرخ خرید های عسلو هول میداد. اخرهم یه گل سر با موی مشکی بهش اشانتون داد.
نگاهی به ریتا انداختم و خیره در چشمانش ماندم، نه نباید به این یه الف بچه اجازه تهمت زدن به عسل را بدهم. بلند گفتم
مرجان
مرجان که نزدیک ویترین ایستاده بود گفت
بله
یه لحظه بیا
مرجان چند گام نزدیک من امد و گفت
بله
تو به عسل گل سر دادی ؟
مرجان نگاهی به عسل انداخت و کمی مکث کرد من تکرار کردم
دادی یانه ؟
عسل با دستپاچگی رو به من گفت
اره دیگه بهت که گفتم.
اخم هایم در هم رفت باید سعی میکردم خونسرد باشم رو به عسل گفتم
تو حرف نزن.
مرجان گفت
اونشب که شهرام و ریتا باهم دعواشون شده بود. شما اومدید عسل با عجله اومده بود اینجا من یه گل سر برای ریتا خریده بودم یه موی مشکی بهش اویزونه بالاشم چند تا گل سفید و مروارید داره، اونو دادم به عسل فرداش برای ریتا یکی دیگه خریدم ، چطور؟
نگاهی به ریتا انداختم و سپس با پشت دستم محکم به دهان او کوبیدم.
صدای جیغ ریتا در سرم پیچید مرجان با فریاد گفت
تو چی کار کردی؟ جلوی من رو دخترم دست بلند میکنی؟
روبه ریتا با لحن تند اتمام حجت گفتم
بار آخرت باشه در مورد زن من اینطوری حرف میزنی.
ریتا برخاست و با گریه به سمت حیاط رفت. مرجان با غضب رو به من گفت
بی شخصیت ،ما توی خانه تو مهمونیم. چطور روی مهمونت دست بلند میکنی؟
چرا مهمون؟ بقول دخترت شما از اینجا سهم میبرید.
شهرام از سرویس خارج شدو گفت
باز چتونه؟
#پارت479
مرجان با اعتراض رو به شهرام گفت
برادرت اینقدر وقیحه جلوی روی من میزنه تو دهن ریتا
شهرام ابرویی بالا دادو گفت
چرا؟
رو به شهرام گفتم
مدام داره تو زندگی من تنش ایجاد میکنه، خسته م کرده دیگه. الان رفته تو اتاق خواب به عسل گفته اینجا سلیقه ستاره س.
مرجان متعجب ماند ، ادامه دادم اومده اینجا کنار گوش من چرت و پرت میگه.
مرجان به سمت حیاط رفت ، شهرام گفت
دنبالش نرو ، بگذار بفهمه کارش اشتباه بوده.
مرجان به سمت او چرخیدو گفت
نمیتونم شهرام.
به حیاط رفت و در را بست، شهرام روبرویم نشست و گفت
واقعا نمیدونم باید با ریتا چی کار کنم؟ واقعا اینهمه بدجنسی و بی رحمی ریتا منو میترسونه، بعضی مواقع قصد بهم ریختن من و مرجان رو هم داره.
نفس صدا داری از کلافگی کشیدم و گفتم
منو که بیچاره کرده، اب میخورم میزاره کف دست ستاره .دروغ و تهمت و چرت و پرت هم که تا میتونه ازم دریغ نمیکنه.
در مورد ریتا من به بن بست رسیدم فرهاد. تمام اصول روانشناسی رو روش پیاده کردم. اما فایده نداشت ، از ناچاری که وقتشو پر کنم سه ماه تابستون رو هم دارم میفرستمش مدرسه کلاس های هنریه دیگه
مرجان وارد خانه شدو گفت
شهرام میشه پاشی بریم؟
شهرام خیره به مرجان گفت
چی میگه؟
میگه من تو خونه اینها نمیام
ولش کن بزار تنها بشینه
مرجان به سمت ما امدو رو به من گفت
تو چه فکری راجع به خودت کردی که جلوی روی من زدی تو دهن دخترم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
باید خیلی قبل تر از اینها میزدم تو دهنش.
رو به شهرام با غیض گفت
پاشو بریم
در پی سکوت شهرام ادامه داد
سوئیچتو بده من و دخترم بریم.
عسل برخاست و گفت
بشین دیگه، حالا قهر نکن.
نه عسل، این نهایت توهین به من و شهرامه، اون چون برادرشه هیچی نمیگه امامن نمیتونم در مقابل چنین بی احترامی ایی سکوت کنم.
من نمیخوام دخالت کنم. اما دوست هم ندارم با ناراحتی از اینجابری.
مرجان رو به شهرام گفت
اگر سوئیچ ندی، پیاده میرم
شهرام سری تکان دادو گفت
بشین سرجات، براش لازم بود.
خودت میزنی میگی لازمه، برادرت هم میزنه لازمه، ببینم لازم نیست عسل هم بزنش؟
شلوغش نکن.کار ریتا خیلی زشت بود.
مرجان با غیض به سمت حیاط رفت عسل خواست بدنبالش برود که شهرام مانعش شد. و گفت
ولشون کن بزار برن.
مدتی به سکوت گذشت مرجان سراسیمه وارد خانه شدو گفت
شهرام.
شهرام برخاست و با نگرانی گفت
چی شده؟
ریتا تو حیاط نیست
شهرام متعجب گفت
یعنی چی؟
تو حیاط و گشتم نبود. در حیاط هم بازه، گوشیشم خاموشه.
سراسیمه پشت لپ تا بم نشستم و دوربین هارا چک کردم وگفتم
پنج دقیقه پیش رفته
شهرام.سمتم امد به مانیتور خیره ماندو گفت
کو؟
یه دویست و شش البالویی اومد دم.در سوار ماشین اون شده.
شهرام با فریاد رو به مرجان گفت
با اریا رفته.
سپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
اریا هم خاموشه
مرجان به دیوار تکیه کردو رو به من گفت
خیالت راحت شد، اگر یه تار مو از سر بچه م کم شه بیچاره ت میکنم فرهاد.
به مارال زنگ بزن ببین خط دیگه ایی از اریا نداره؟
مرجان شماره ایی گرفت و گفت
الو ، سلام،مارال اریا چند تا خط داره. فقط همونه، ریتا با عموش دعواش شده قهر کرد رفت تو حیاط الان دوربین های حیاط و چک کردیم با اریا رفته.
شهرام سمت اورفت و گفت
گوشی و بده به من
مرجان ارتباط را قطع کرد و گفت
با مارال چی کار داری تو
از دست اون پسره الدنگ معتادش شکایت میکنم . بیجا کرده اومده دنبال ریتا.
حالا الان یه نقطه امیدی هست، حداقل میدونیم با کی رفته
برخاستم و گفتم
شهرام پاشو بریم دنبالش.
#پارت480
از زبان عسل
ان شب را تا صبح شهرام و فرهاد بدنبال ریتا گشتند. کار مرجان هم گریه و گاهی نفرین فرهاد بود.
دم دمای صبح بود که به خانه امدند اما خبری از ریتا نبود . در سکوت مرگباری همه دور هم نشسته بودیم .ساعت ده صبح شد که تلفن شهرام زنگ خورد
صفحه را لمس کردو گفت
بله. سپس صاف نشست و گفت
خودم هستم. کدوم کلانتری؟
بله من خودمومیرسونم.
سپس تلفن را قطع کرد و رو به مرجان گفت
دخترتو تو کلانتری چالوس بازداشت کردند.
مرجان صورت خودش را چنگ زدو گفت
خاک برسرم.
زنگ بزن به اون خواهر بیخیالت بگو اگر نگران بچتی بیا بریم ، دیشب نصفه شب گرفتنشون الانم دارن میفرستنشون دادگاه تا دو اگر نرسیم، معلوم نیست کجا میفرستنشون
مرجان هینی کشیدو گفت
یعنی زندان؟ ریتا که سنش قانونی نیست
شهرام سری به علامت ندانستن تکان داد و گفت
یعنی خاک برسر من و تو با این بچه تربیت کردنمون . برم ببینم چه غلطی باید بکنم
مرجان برخاست و گفت
منم میام
فرهاد گفت
نه دیگه تو بمون کنار عسل، من اعظم خانمو زهره رو گفتم امروز نیان. تو بیای عسل تنها میشه
مرجان با گریه گفت
خوب عسل رو هم ببریم . من دلم طاقت نمیاره شهرام بچمو میزنه
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
اگر چاره داشتم سرشو میبریدم.
فرهاد کتش را پوشید و با شهرام ازخانه خارج شدند.
به محض رفتن انها مرجان شماره ایی گرفت و روی پخش گذاشت صدای خواب الود مارال امد
الو
با ناباوری گفت خوابیدی؟
اره خواب بودم
بچه هامون نیستن ها حواست هست
من دیگه عادت کردم خواهر جان، اریا بار اولش نیست
از کلانتری زنگ زدن گفتن چالوس گرفتنشون.
با خونسردی گفت
پس تماس بی پاسخ من از شمال هم کلانتری بوده
اره ، بلند شو راه بیفت با همایون برو چالوس، معلوم نیست چه غلطی کردند بچه رو ندن زندان.
مارال اهی کشیدو گفت
تا جوان تر بودم دنبال بابای بی همه چیزش بودم حالا که مسن تر شدم دنبال پسر بی شرفش باید برم.
مکثی کردو ادامه داد
شهرام رفته؟
اره با برادر شوهرم رفتند
خدا لعنتت کنه اریا ، من با چه رویی تو صورت شهرام نگاه کنم. الان راه میفتم.