eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
180 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست نمیشه. باز هم مثل همیشه خودم باید برای خودم کاری کنم.‌ مصلحت روزگارم رو در نظر میگیرم و تا مهدیه هست ازش معذرت میخوام. ایستادم. روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم و پله ها رو پایین رفتم.‌ قلبم‌جوری بی قرار میتپه که اگر میتونست الان از سینه‌م بیرون میزد. پشت در ایستادم و نفسم رو بیرون دادم. کمی اخم رو چاشنی صورتم کردم تا غرور شکسته‌م جلوی همه رو ترمیم کنم در رو باز کردم و داخل رفتم. مرتضی جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود و از دیدنم جا خورد. نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم و توی اتاق چرخوندم. از ترس حسابی دست و پام‌رو گم کردم. چرا هیچ کس نیست! _کی به تو اجازه داد بیای پایین؟ با وجود ترس پشت چشمی براش نازک کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صدای مهدیه رو شنیدم _مرتضی آب رو باز نکن دارم سر مامان رو میشورم پس رفتن حمام خاله رو بشورن. مرتضی تن صداش رو بالا برد _باز نکردم. شیر آب رو ببند آبگرمکن خاموش شده. الان روشنش میکنم‌ ایستاد و سمت آشپزخونه اومد. چه غلطی کردم اومدم اینجا. اگر بخوام برم الام فکر میکنه ترسیدم. کلافه کمی اطراف رو نگاه کرد. _فندک کجاست؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم _نمیدونم نه لحنش رو آروم کرد نه مثل خودم قصد داره اخم رو از چهره‌ش کنار بزنه _ببین اونجا نیست! _به من چه خودت ببین _عه! پس اینجا چیزی هم هست که به تو ربط نداشته باشه؟ فکر کردم فقط به من ربط نداره _برو ان شاالله خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه خواستم از کنارش رد شدم که خودش رو جلوم کشید و با حرص گفت _فندک رو بده بعد برو نگاهم رو بین چشم‌هاش جابجا کردم. جوری مردمک چشمش دو دو میرنه که انگار بهتره کوتاه بیام. سمت کابینت رفتم و فندک رو برداشتم _مرتضی مامان یخ کرد پس چی شد؟ فندک رو با حرص از دستم کشید. صداش رو بالا برد _الان روشن میکنم. فندک رو روشن کرد و روی شعله ی ابگرمکن بدون حفاظ گرفت و روشنش کرد بلافاصله مهدیه شیر آب رو باز کرد. _مریضی میدونی کجاست و نمیگی! _خودتم میدونستی سمت هال رفتم که دوباره مانعم شد. کلافه گفتم _میزاری برم یا نه! تو چشم هام خیره شد _نه هنوز عصبانیه و اینو از نفس های جوندارش میشه فهمید _واسه چی دست این مرتیکه رو گرفتی آوردی تو خونه؟ هم از ترس، هم از درموندگی گریه‌م گرفت. با اینکه اصلا دلم نمیخواد جلوی مرتضی اشک بریزم‌ به چشم‌هام اجازه دادم پر آب بشن _من دست کسی رو نگرفتم‌ بیارم خونه! آقا داوود... ابروهاش بابا رفت و تهوید وار پرسید _کی به تو اجازه داد بری بنگاه اونم کی، بنگاه این مرتیکه. اصلا خونه بفروشی چه غلطی بکنی! یه دختر تنها خونه مجردی... درمونده قدمی به عقب رفتم و به کابینت تکیه دادم _شلوغش نکن مرتضی. من فقط میخوام از اینجا برم _چرا ما شاخت میزنیم؟! _تو درد منو نمیفهمی. اشک رو از روی گونه‌م پاک کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم.‌ گوشتی که توی آب گذاشته بودم رو بیردن آوردم و و از مشما بیرون آوردم و به موادم اضافه کردم و روغن رو برداشتم و سمت بالکن رفتم‌. شامی ها رو سرخ کردم. از شدت خستگی پشت گردنم می‌سوزه. اما نه می‌تونم رضا رو بی خیال شم نه خاله رو. داخل برگشتم و ظرف شامی ها رو روی اپن گذاشتم. زیر چایی رو روشن کردم و روی مبل دراز کشیدم. دستی به موهام کشیده شد و باعث شد تا بیدار شم. علی با لبخند نگاهم کرد _چرا نیومدی رو تخت؟! خواستم بشینم که دستم رو گرفت و کمکم کرد. _نمی‌خواستم بخوابم.‌ یهو خوابم رفت کنارم نشست و به سینی چایی که روی میز بود اشاره کرد _از سر و صدای کتری بیدار شدم. دیدم خوابی خودن دم کردم ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم _دستت درد نکنه صبر کن کیک هم بیارم _دیگه شامی برای چی درست کردی؟ خندید و ادامه داد _مگه قراره قحطی بیاد! کیک رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم _شامی برای شام پایین درست کردم. با لبخند نگاهم کرد _ممنون‌که هواشون رو داری لبخندم دندون نما شد _مامان منم هست دیگه. یادت نیست چی می‌گفتی... اخم کردم و با صدای کلفت گفتم _خاله نه مامان صدای خنده‌ش بالا رفت و با انگشت روی بینیم زد و به تقلید از خودم با صدای کلفت گفت _هنوزم می‌گم‌. خاله نه مامان لیوان چاییش رو برداشت _راستی اقاجون ‌اینا کی می‌رن کربلا؟ کمی کیک توی دهنش گذاشت و همزمان که می‌خورد گفت _عمو گفت سه شنبه‌ی هفته‌ آینده. دوشنبه همه رو دعوت کردن منم اون شب شیفتم. اگر کسی جام نمونه با مامان و میلاد برو _کاش می‌شد منم نرم. یکشنبه با هم بریم خداحافظی کنیم _نه زشته باید بری _دایی جات واینمیسته ته مونده‌ی چاییش رو هم خورد و سرش رو بالا داد _گفتم بهش گفت نمی‌تونه، خونه‌ی پدر سحر دعوت دارن.‌ حسین انقدر سر کار زنش بحث راه انداخته که منم کلافه کرده. به شامی ها اشاره کرد _چرا انقدر زیاد درست کردی؟ دو نفر که بیشنر نیستن نمیدونم بفهمه برای رضا هم درست کردم ناراحت میشه یا نه.‌ _یکمشم می‌دم به رضا نفس سنگینی کشید و ایستاد _خودت رو خسته نکن‌ رضا باید یه فکری برای زندگیش بکنه. تا من یه دوش می‌گیرم تو هم حاضر شو بریم خونه‌ی حسین. _باشه سمت اتاق خواب رفت. استکان ها رو شستم و به اتاق خواب رفتم‌ لباس های علی رو روی تخت گذاشتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. تن صدام رو بالا بردم _علی من برم‌پایین؟ _نه صبر کن با هم بریم روی تخت نشستم و چشمم به عکسمون که بعد از مُحرِم شدن تو خانه‌ی خدا انداخیم افتاد و لبخند روی لب‌هام نشست. چقدر بهمون خوش گذشت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌91 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پوزخندی زد و به کابینت روبروی من تکیه داد _دردت چیه که باید بری! _اجبار دایی _دایی چیکار تو داره؟! _ اینکه خواسته من و امیرعلی براش مهم نیست و حرف ازدواج می‌زنه. نه من می‌خوام نه امیرعلی، اجبار نیست؟ مرتضی جوری با دهن باز بهم خیره مونده که انگار خبر از خواستگاری امیرعلی نداره چیزی که عملاً همه می‌دونند و مرتضی الان این تعجبش رو فقط به جهت مسخره کردن من روی صورتش نشونده _چرا اونجوری نگاه می‌کنی! دست از مسخره کردن بردار.‌درد من اینه من اگر از اینجا برم دایی نمی‌دونه کجام هم امیرعلی می‌تونه اونی رو که دوست داره بگیره هم من یه زندگی جدید برای خودم درست می‌کنم. وقتی آدم یکی رو دوست نداره چه جوری باهاش ازدواج کنه چشم‌هاش از تعجب گرد شدن. دستی به گردنش کشید و لحنش رو آروم کرد _خب چرا به دایی نمیگی که نمی‌خوای؟ _گفتم _کی گفتی که ما نشنیدیم! _ اون شب تو نبودی. جلوی همه گفتم دایی من امیرعلی رو نمی‌خوام اصلاً قصد ازدواج ندارم می‌خوام درسم رو بخونم معیارهای من با امیرعلی یکی نیست. نه‌گذاشت نه برداشت یه جوری زد تو صورتم که احساس کردم گوشم برای چند ثانیه‌ای نمی‌شنوه. بعدم کلی داد و بیداد کرد که تو حق نداری رو حرف من حرف بزنی از بچگی زحمتت رو کشیدم این صلاحته کاری که من میگم رو باید بکنی چشم‌هاش گردتر شد ناراحت گفت _چرا کسی اینو به من نگفت؟ _نمی‌دونم چرا نگفتن، برو از خودشون بپرس. فقط از اون شب من دیگه جرات نمی‌کنم به دایی بگم. به امیرعلی میگم تو بهش بگو اونم جرات نمی‌کنه چون یه بار گفته و دایی به مرز سکته رسیده چشم‌هاش رو بست. آب دهنش رو قورت داد چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد طلبکار گفت _تو اگر امیرعلی رو نمی‌خوای واسه چی راه به راه زنگ می‌زنی بهش که ببرت اینور و اونور _چون بعضی جاها نمی‌تونم تنها برم _ وقتی امیرعلی رو نمی‌خوای پس دیگه نامزدت نیست حالا چه فرقی بین من و اون هست؟ با من برو! _بین تو و امیرعلی خیلی فرق است _چه فرقی! _ امیرعلی حرفم رو گوش می‌کنه بهم نمی‌پره یه کار اشتباهی می‌کنم میاد بهم میگه این راه درستت بود توی جمع جلوی همه نمی‌زنه توی گوشم پله‌ها رو به قصد زدن من نمی‌گیره بیاد بالا. آرومه، میشه باهاش حرف زد. میشه بهش اعتماد کرد. ازش نمی‌ترسم، ولی با تو باید مراعات کنم، مواظب باشم درست حرف بزنم که به وقت عصبانی نشی. همیشه میگم زود برم زود برسم که مرتضی چیزی نگه امیرعلی امروز اومد بالا گفت چی شده؟ وقتی براش تعریف کردم ناراحت شد گفت که اشتباه کردی. اما تو چیکار کردی؟ وحشی بازی. فرق بین تو و امیرعلی اینه مرتضی. اینه که می‌تونم به امیرعلی زنگ بزنم بگم بیا با هم بریم جایی کار دارم که نباید تنها باشم ولی به تو نمی‌تونم رنگ نگاهش تغییر کرد. فکر کنم بالاخره متوجه رفتار اشتباهش شد امیدوارم که تاثیر هم داشته باشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش رو به زمین داد. با لحن آروم ولی تشر مانند گفت _تو نمیدونستی این‌ مرتیکه کیو آورده؟ _نه به خدا. من فقط گفتم میخوام خونه‌م رو بفروشم گفت مشتری دارم بعدشم گفت فامیل زنمه تکیه ش رو از کابینت برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت _بار آخرت باشه میری بنگاه. دیگه‌م حرف فروش خونه رو نمیزنی. از آشپزخونه بیرون رفت. یه عذرخواهی هم به خاطر وحشی بازیش نکرد! نگاهم رو تا وقتی که از خونه بیرون رفت ازش برنداشتم. در رو که بست نفس راحتی کشیدم لیوانی برداشتم و از شیر اب پر ‌کردم و خوردم.‌ _عه! اومدی پایین! سمت مهدیه چرخیدم. رنگ و روش حسابی پریده بود. موهاش خیس نبود اما قطره های آب روی سرش نشسته بود. _اره. تو با این وضعت چرا خاله رو بردی حموم؟! روی زمین نشست و کمرش رو کامل به دیوار چسبوند و صاف نشست. _چیکار کنم؟ مریم بلد نیست. مامانمم مراعات نمیکنه انقدر چاقه که نمیتونه تکون بخوره. بنده خدا از بیمارستان اومده بود هنوز نشُسته بودیمش.‌ حامد هم بفهمه انقدر غر میزنه بیچاره‌م میکنه کنارش نشستم _با مرتضی حرف زدی؟ سرم رو پایین دادم _حرف زدم‌ اولش طلبکار بود ولی بعدش آروم شد. نگاهی به صورتم‌انداخت _غزال دورت بگردم تو رو خدا شکایت مرتضی رو به خدا نکنی! حلالش کن. خودت میشناسیش دیگه زود جوش میاره. من همیشه بهش میگم این گرفتاری هات نتیجه بد رفتاریت با عزالِ ولی تو رو به روح خاله نفرینش نکن _من هیچ کس رو نفرین نمیکنم.‌ در خونه باز شد و مرتضی با چهره‌ی برزخی نگاهش بین من و مهدیه جابجا شد خیار و دبه رو روی زمین گذاشت.مهدیه نگران‌ گفت _چی شد داداش! مرتضی رو به من با غیظ گفت _بلند شو بیا یا خدا! این رفت بیرون برگشت چش شد! هول شدم و گفتم _چیکارم‌ داری؟ _بیا بهت میگم عصبی سمت حیاط رفت مهدیه تکیه‌ش رو از دیوار برداشت _تو که گفتی باهاش حرف زدی! ایستادم و مضطرب گفتم _حرف زدم! نمیدونم رفت بیرون یه دفعه چی شد! _صبر کن من برم خواست بلند شه که اجازه ندادم _نه بشین بزار یه بار حرف هام رو باهاش بزنم تموم شه _پس تند نرو. اروم باش _باشه سمت در رفتم‌‌. توی راهرو پشت به در، دست به کمر ایستاده بود. بیرون رفتم و در رو بستم. از صدای بسته‌ شدن در سمتم چرخید.با اخم نگاهم کرد _چیه! تن صداش رو پایین آورد _تو مگه نمیگی امیرعلی رو نمیخوای؟ _آره _پس چرا بهت پول میده!؟ اون‌ روزی که به دروغ گفتم پول رو از امیرعلی گرفتم اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم. _نمیدونم. برو از خودش بپرس _از این به بعد اون داد هم تو نمیگیری! با سر تایید کردم. عصبی و کلافه گفت _من پای امیرعلی رو از این خونه جمع میکنم. حالا که تکلیف مشخصه بی‌خود میکنه هر دقیقه میاد اینجا! بیچاره مریم. کلافه‌تر از خودش گفتم _هر کاری دوست داری بکن. الان اجازه هست من برم داخل چپ‌چپ نگاهم کرد و با سر در رو نشون داد یاد دانشگاهم افتادم. به مرتضی ربط نداره اما به قول مهدیه حالا که افتادم زیر دستش مجبورم راضیش کنم. نگاهم رو مظلوم کردم _حالا که فهمیدی من گناهی نکرده بودم دیگه به دانشگاه من کار نداشته باش بدون اینکه از لحن طلبکارش کم‌کنه گفت _خیلی هم گناه کاری. گناه کاری که سرخود رفتی بنگاه. گناه کاری که خونه رو گذاشتی برای فروش. گناه کاری که از امیرعلی پول گرفتی. درمونده گفتم _یعنی نرم! اخم‌هاش رو توی هم کرد و نگاهش رو ازم گرفت _سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه و برگرد خونه خوشحال از اینکه کوتاه اومده لبخند رو لب هام نشست _باشه. خدایا ببین کارم به جایی رسیده که مجبورم از این قلچماق تشکر هم بکنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت19 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم.‌ گوشتی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به علی انداختم _کت نمی‌پوشی؟ _نه.‌حسین سربسرم‌‌می‌زاره. چادرت رو بپوش بریم کاری که گفت رو انجام دادم.‌ظرف شامی‌ها رو برداشتم و همراهش بیرون رفتم. _من میرم تو ماشین زود بیا سری تکون دادم و وارد آشپرخونه شدم خاله خوشحال نگاهم کرد _خاله اینا رو برای شامتون درست کردم _دستت درد نکنه.‌می‌خواستم سبزی پلو بزارم جلو اومد و آهسته گفت _خبر خوش دارم. فکر کنم‌مهشید بارداره! انقدر حالش بهم خورد که رضا بردش دکتر یاد آشی افتادم که برای ناهار خورد. ناخواسته خنده‌م گرفت _باردار نیست‌. مصموم شده خاله طوری نگاهم کرد که انگار دارم حسودی میکنم و همین باعث شد تا شدت خنده‌م بیشتر بشه _خاله اونجوری نگاه نکن. میدونی ناهار چی خورد؟ آشی که ماه پیش زن عمو پخته بود خاله نمایشی به صورتش زد _واقعا! _اره از من کشک گرفت به شامی ها اشاره کردم _از اینا به رضای بیچاره هم بده.‌ما داریم می‌ریم میلاد وارد آشپزخونه شد و با لحن بدی گفت _اَه. من شامی نمی‌خورم.‌دیروز خوردم یه چی دیگه درست کنید. نگاه خاله سمت در آشپرخونه رفت رفت و رو به میلاد ابروهاش رو بالا داد تا ادامه نده. رد نگاه خاله روگرفتم.‌علی تو چهارچوب در ایستاده بود و به میلاد که هنوز متوجهش نشده بود چشم‌غره می‌رفت خاله گفت _اینا رو رویا زحمت کشیده میلاد جان _من اینو نمی‌خورم. به شماها هیچی نگی هر شب غذا تکراری به آدم می‌دید. _ میلاد چه خبره! صدات رو انداختی رو سرت میلاد حسابی شوک شد و سمت علی چرخید خاله گفت _داشت شوخی می‌کرد! علی قصد نداره نگاه چپ‌‌چپ و دلخورش رو از میلاد برداره _حواسم بهت هستا آقا میلاد.‌ میلاد سرش رو پایین انداخت و برای اینکه زودتر از این حال در بیایم‌گفتم _خاله جان خداحافظ _به حسین سلام برسونید سمت علی رفتم. _بریم؟ نگاه چپ‌چپش رو با نفس سنگینی از میلاد گرفت و به بالا اشاره کرد _سوییچم تو جیب اون شلوارمه.‌صبر کن الان میام از کنارم رد شد و پله‌ها رو بالا رفت. نگاه درموندم سمت میلاد رفت با اخم آهسته به خاله گفت _همه‌ش تقصیر توعه! به علی چه ربطی داره... _میلاد دهنت رو ببند. می‌شنوه یه کاری دستم میدی میلاد برو بابایی گفت و از اشپزخونه بیرون رفت‌‌ روی مبل روبروی تلوزیون نشست و با کنترل روشنش کرد _روز به روز داره بی ادب تر میشه! _خاله به نظر یا به عمو بگو یا بسپر به علی.‌ _خودمم دارم به همین نتیجه میرسم با دیدن علی خداحافطی گفتم و هر دو بیرون رفتیم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه دایی رو راضی کنه و نجاتم بده. داخل برگشتم.‌مهدیه در حال سشوار کشیدن موهای خاله بود.‌جوری به مادرش محبت میکنه و ازش نگهداری میکنه که انگار مهدیه مادر هست و خاله بچه‌ش! کاش مادر منم بود. آهی کشیدم و گوشه‌ای نشستم. خاله با دیدنم ریتم وار بدنش رو به چپ و راست تکون داد. با دست به مهدیه اشاره کرد کارش رو تموم کنه. مهدیه سشوار رو خاموش کرد. _چیه مامان جان! بزار کامل موهات رو خشک‌کنم سرما نخوری همچنان نگاه خاله روی من بود _نمیخوام مادر.‌اعصابم خورده تو هم وقت پیدا کردی! مهدیه سشوار رو از برق کشید و گفت _مریم اون شیربرنج مامان رو بیار. رو به مادرش ادامه داد _مامان جان یکم‌ مراعات کن. اصلا نمیشه تکونت داد خاله اخم‌هاش رو توی هم کرد _اَه. خسته نشدی تو! دست از سرم بردار دیگه. مهدیه با محبت لبخندی زد _چشم سمت اتاق خواب رفت و خاله با بغض به من گفت _الهی خاله‌ت بمیره. اگر اونجا بودم نمیذاشتم. ولی تو هم یه کارهایی میکنی دهن من رو میبندی. چی پیش خودت فکر کردی بالا رو گذاشتی برای فروش. اگر اینجا رو بفروشی بعد نتونی خونه بخری با این اخلاقت میتونی بیای پیش ما؟‌ نمیتونی دیگه. اون وقت باید بری خونه‌ی داییت مریم بشقاب کوچیکی جلوی مادرش گذاشت و نیم‌ نگاه پر از حسرتی بهم انداخت. بیچاره خبر نداره که مرتضی میخواد کاری کنه امیرعلی دیگه اینجا نیاد. مهدیه دلخور گفت _من از امیرعلی موندم! بی غیرت وایستاده مرتضی بزنه تو گوش نامزدش! مریم گفت _وا! آبجی بیچاره باید چیکار میکرد! وقتی مرتضی غزال رو زداصلا امیر علی نبود. رو به من گفت _خودت بگو دیگه! اینا الان فکر میکنن امیرعلی جَنم نداره مهدیه گفت _حالا تو نمی‌خواد جوش بزنی! این خودش عین خیالش نیست صدای بلند مرتضی از بیرون بلند شد _یکی اون خیارشورها رو درست کنه. من رفتم خاله گفت _خدا رو شکر. حالش جا اومد! مهدیه نگاه پر از رضایتی بهم انداخت _حالش جا اومد چون غزال اومد پایین باهاش حرف زد لبخند رو صورت خاله پهن شد _آفرین. همیشه وقتی عصبی میشه زود بهش بگو ببخشید آروم میگیره حق به جانب به خاله نگاه کردم. مهدیه با خنده گفت _مامان چه حرف هایی میزنی! غزال جان تو ببخش مامان پسر دوستِ کلا طرفدار مرتضی‌ست حتی اگر حق باهاش نباشه صورت مادرش رو بوسیید _الهی قربون اون فرق‌گذاری هات برم. خاله پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به جهت مخالف داد مهدیه سمت کیسه‌ی خیارها رفت که فوری ایستادم _تو بلند نکن سنگینه خیارهارو با زحمت بلند کردم داخل آشپزخونه بردم _بریز تو سینک بشوریم بعد خشک کنیم _بچه هات کجان که با خیال راحت اینجایی؟ _حامد خونه‌ست. نگاه هر دومون سمت مریم که گوشه‌ی آشپزخونه نشسته بود زانو بغل گرفته بود و آروم گریه میکرد، رفت. مهدیه نگران جلو رفت _عزیز دلم چی شد؟! مریم‌سر از زانو برداشت و نگاه پر حرفی بهم انداخت. خواهرش به امیرعلی گفته بی غیرت مریم از من ناراحت شده! _چرا اشک‌میریزی عزیزم! کی بهت حرف زد؟ نگاهش رو از من گرفت و با بغض گفت _به خاطر فرق گذاری های مامان چه بهانه‌ی خوبی پیدا کرد تا حرف دلش رو نزنه! مهدیه نفسش رو با صدای آه بیرون داد و کنارش نشست. صورت خواهرش رو بوسید _دورت بگردم این که گریه نداره! _خیلی هم داره. تازه تو میگی الهی قربون فرق گذاری هات برم! لبخند تلخی روی لب های مهدیه نشست. _مریم دوست داشتی الان بابا بود فرق گذاری میکرد یا نبود؟ رنگ نگاه مریم عوض شد. مهدیه با بغض گفت _روزی هزار بار میگم کاش بابام بداخلاق بود ولی بود. کاش بود و مثل اون موقع ها با حرف هاش آبروم رو جلوی حامد میبرد. منم قربون صدقه‌ی اخلاق های بدش میرفتم.‌خدا رو شکر که سایه‌ی مادر بالا سرت هست حرف های مهدیه اشک آدم رو در میاره. نگاه از این دو خواهر برداشتم و شروع به شستن خیار ها کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت فرمون نشست و با اخم‌های تو هم شروع به رانندگی کرد _مامان هیچ وقت نمی‌ذاره یه درس درست و حسابی به این میلاد بدم. از شدت ناراحتی رگ های گردنش بیرون زده. وای از اون روزی که متوجه بشه میلاد چقدر عوض شده. _رویا رسیدیم اونجا آتو دست حسین نده‌ها. اعصاب ندارم یه چی بهش می‌گم لبخند مهربونی بهش زدم _چشم آقای بداخلاق تچی کرد و همزمان که سرش رو تکون میداد آهسته خندید _ببخشید. فکرم از چند جا مشغوله شکلاتی از کیفم بیرون آوردم. بازش کردم و سمت دهنش بردم _بیخودی فکر و خیال می‌کنی. شکلات رو توی دهنش گذاشتم _فردا برای مامان همه چی می‌خرم. اگر بگه نمی‌خوامم به زور بهش می‌دم _خاله دیگه داره با رفتارهاش اذیت می‌کنه نیم‌نگاهی بهم انداخت و دلخور گفت _چه اذیتی؟! _همین که کرایه‌ی یکی از مغازه‌ رو نمی‌گیره و اون یکی رو هم می‌گیره میده قسط پولی که برای مکه به ما داده و خرج ولیمه کرده _دوست نداره سربار باشه! _این‌ظلم‌به میلاده. اصلا شاید علت دلخوری میلاد همین باشه. ما داریم تو یه خونه زندگی می‌کنیم. این رفتارها درست نیست. هر ماه کرایه‌ی یکی از مغازه ها رو می‌ریزه کارت من. ما هم که اصلا به اون پول نیاز نداریم. نفس سنگینی کشید و حرفی نزد _علی به نظر من بشین باهاش حرف بزن.بگو حداقل بزاره خودمون قسط اون وامی که برای مکه‌مون گرفت رو پرداخت کنیم! _چند بار گفتم قبول نمی‌کنه. قسمم‌میده حرفش رو نزنم _می‌شه امشب جلوی من بگی؟ تو در برابر خاله زود کوتاه میای. بزار من بهش اصرار کنم ناراحت گفت _باشه. شب رفتیم خونه بهش می‌گیم لبخندی زدم و گفتم _حالا می‌شه اخم‌هات رو باز کنی؟ نفس سنگینی کشید و به روبرو خیره موند. این دفعه خودم باید مشکل رو حل کنم. اقاجون هم نمیتونه تو این مسئله کمک کنه. ماشین رو جلوی در خونه‌ی دایی پارک‌ کرد. _ماشین دایی نیست! به اطراف نگاه کرد _انگار نیست. نکنه خونه نباشن! به ساعت نگاه کرد _زود هم نیومدیم! دستگیره‌ی در رو کشیدم _حتما سحر خونه‌ست هر دو پیاده شدیم.‌ زنگ رو فشار دادیم و بعد از چند لحظه صدای گرفته‌ی سحر رو شنیدیم _کیه؟ _ماییم سحرجون در باز شد _بفرمایید. خوش اومدید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌94 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعه‌م رو پوشیدم کیف و چادرم رو براشتم و از خونه بیرون رفتم‌‌.‌ سمت کفش هام رفتم‌که صدای مرتضی از پشت سرم باعث شد تا کمی بترسم _صبحانه خوردی؟ سمتش برگشتم‌دستم رو روی قلبم گذاشتم _سلام.‌ وای ترسوندیم _سلام. صبح بخیر. به در خونه اشاره کرد _ صبحانه نخوردی سفره پهنه چادرم رو سرم کردم _بالا یکم نون پنیر خوردم. پام رو توی کفشم کردم. _میگم...غزال... حرفی میخواد بزنه که حسابی معذبش کرده‌ شاید به خاطر رفتار دیروزش میخواد عذر خواهی کنه _چی شده! روبروم ایستاد. و آهسته تچی کرد و نفس سنگینی کشید _تو پول داری؟ نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد _چقدر میخوای؟ ابروهاش بالا رفت و هول شد _نه! من نمی‌خوام. دست توی جیب شلوارش کرد و پول هاش رو بیرون آورد _گفتم اگر نداری بهت بدم. یکم پول هست با دهن باز نگاهش کردم. این اولین باره که این سوال رو ازم میپرسه. من فکر کردم خودش پول میخواد. برای اینکه غرورش رو خدشه دار نکنم خودم رو جمع و جور کردم _دستت درد نکنه. دارم مِن مِن کنون گفت _از این به بعد... اگر...پول لازم داشتی به خودم بگو. لبخندی به حرفش زدم _دستت درد نکنه. باشه اون‌یکی کفشم رو هم پوشیدم. تو به من پول نمیدی انقدر تو کارم دخالت میکنی پول بدی که دیگه هیچی ازش خداحافظی کردم و بیرون رفتم.‌ خدا رو شکر دیشب از خر شیطون پیاده شد وگرنه الان برای دانشگاه رفتنم مراسم داشتیم. سمت خیابون اصلی رفتم که ماشینی از اون طرف خیابون برام بوق زد. نگاهم سمتش رفت و با دیدن موسوی که از ماشین پیاده شد و دستی برام تکون داد از ترس سرم رو به عقب برگردوندم که ببینم مرتضی دنبالم اومده یا نه. با عجله از خیابون رد شدم. موسدی با لبخند گفت _سلام به خاطر ترس و عجله نفس‌هام به شماره افتاده _سلام! آقای موسوی شما اینجا چیکار میکنید؟! دوباره نگاهی به کوچه انداختم. متوجه نگرانیم شد _بشینید که زودتر بریم پشت فرمون نشست. با اینکه اصلا دوست ندارم کنارش بشینم ولی برای اینکه مرتضی از راه نرسه و آبروریزی نکنه تسلیم شدم. در رو باز کردم و کنارش نشستم _خواهش میکنم زود راه بیفتید پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌95 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعه‌م رو پوشیدم کیف و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کمی دور شدیم که اروم اما معترض گفتم _آقای موسوی شما که شرایط من رو میدونید چرا اومدید اینجا! نیم نگاهی بهم انداخت _یعنی آقا مرتضی الان بیداره! برای چند ثانیه شاکی بهش خیره موندم و نگاهم رو به روبرو دادم _مگه میشه خواب باشه! آروم خندید و دنده‌ی ماشین رو عوض کرد _یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟ لحن آرومش باعث شد تا کمی آروم بشم _نه، بگید _وقتی یکی رو دوست داری دیگه دلت نمیخواد صبر کنی. دوست داری خودت زودتر موانع رو برداری اینکه میگه دوستم داره حال و هوای دلم رو عوض میکنه.‌سربزیر تلاش کردم تا جلوی لبخندی که قصد داره روی لب هام‌ظاهر بشه رو بگیرم. _خیلی ممنون ولی این موانع رو جز خودم هیچ کس نمیتونه برداره. _حالا اجازه بدید در این حد که خودم رو برسونم سرکوچه‌تون تلاش کنم از سماجتش و لحن مهربونش آروم خندیدم. _نه‌ دیگه نیاید دنبالم. این‌کار با اون حرفی که پدرتون زدن هم منافات داره. نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد _اتفاقا دیروز میخواستم در رابطه با همین باهاتون حرف بزنم که گفتید کار دارید. چون بعد از دانشگاه به خاطر محدودیت هاتون نمیتونید بمونید و حرف بزنیم با خودم فکر کردم بیام‌دنبالتون تو مسیر حرف بزنیم. البته اگر تمایل دارید؟ _خواهش میکنم؛ بفرمایید. _ببینید غزال خانم، من عقاید مذهبیم مثل پدرم هست ولی تفکراتم باهاش فرق میکنه. یه تعصبی حاجی داره که من ندارم. حاجی خیلی سنتی فکر میکنه. اصلا بر این عقیده‌ست که دختر پسر تا روز عقد نباید همدیگرو ببینن. خب این یه حرف اشتباهه. من و شما همدیگرو پسندیدیم. این حق ماست قبل از اینکه بریم زیر یه سقف با اخلاق های خوب و بد هم آشنا بشیم. تا بتونیم با همدیگه کنار بیایم‌. این کار از نظر حاجی گناه بزرگی محسوب میشه ولی به نظر من با رعایت کردن موازین شرعی هیچ ایرادی نداره. نکنه منظورش اینه که هر روز با هم حرف بزنیم! بیرون بریم و مدام در ارتباط باشیم! چیزی که من ازش متنفرم _فکر کنم من با پدرتون هم عقیده‌م کمی جا خورد اما با لبخندی تعجبش رو پنهان کرد _یکم بیشتر توضیح میدی؟ _بله.‌ خب من و شما همدیگرو به قصد ازدواج پسندیدیم.‌ شرایط همدیگرو میدونیم. حالا شما فکر من مثلا یه ایرادی دارم. میخواید چیکار کنید ابراز پشیمونی کنید و عقب بکشید؟ _نه، نه اصلا منظورم این نیست. میگم شما اگر بدونید به فرض مثال من بداخلاقم یا اصلا خسیسم اگر من رو بخواید از همین الان آگاه میشید و باهام کنار میاید. یه وسط زندگی مشترک حس درموندگی بهتون دست نده لبخند کمرنگی روی لب هام‌نشست _حالا واقعا بداخلاقی و خسیس هستید؟ خنده‌ی آروم صدا داری کرد _نه. خدا رو شکر من تا الان نه به خواهرم اخم کردم نه صدام‌ رو سرش بالا بردم. حالا ان‌شاءالله هر وقت دیدینش ازش بپرسید. نه اخم کرده نه داد زده! اون وقت مرتضی که خودش رو برادر و بزرگتر من میدونه دست هم روم بلند کرده _حالا موافقید؟ _موافق چی؟ _اینکه یکم بیشتر باهم آشنا بشیم تا برای یک شروع خوب شناخت داشته باشیم. نفسم رو صدا دار بیرون دادم _نمیدونم. راستش آقای موسوی من زندگیم یکم دچار تنش هست. به خاطر اینکه از بچگی پدر بالای سرم نبوده صد تا بزرگ‌تر دارم. تصمیم گیری این شرایط برام‌سخته. یکم بهم‌مهلت بدید به حرف هاتون فکر کنم _یکم که چه عرض کنم‌ هر چقدر که دلتون میخواد فکر کنید این‌ لحن مهربون و شیرینش تمام دلم رو از محبتش پر میکنه. تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشم‌فقط به عنوان یک خواستگار بهش فکر میکردم ولی حس شیرین علاقه کم‌کم داره توی وجودم جوونه میزنه. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس میکنم دیروز یه سوال ازتون پرسیدم شما ناراحت شدید. کمی اخم کردم و هر چی توی ذهنم مرور کردم یادم نیومد از چی حرف میزنه! _چه سوالی! _پرسیدم که شما گفتید بعدا بهتون میگم _اهان یادن اومد. نه ناراحت نشدم _چرا شدید. فکر کردید میخوام تو کارتون دخالت یا فضولی کنم ابروهام کمی بالا رفت. ذهن خوانی میکنه! _ببینید غزال خانم من دوست دارم من و شما رُک حرف هانون رو بهم بزنیم. اگر از چیزی ناراحت شدید بدون رو دربایستی بگید. _مرد های دور و اطراف من خیلی تو کارهام دخالت میکنن. برام‌تعین تکلیف میکنن و انجامش رو وظیفه‌م میدونن. شاید به خاطر این دیروز تو چهره‌م ناراحتی دیدید _من اینطور نیستم. هر دو باید توی تصمیمات به توافق برسیم. خب من به نظر شما احترام میزارم حتی مخالف باشم هم منعتون نمیکنم. اگر اون‌کار به پایه‌های زندگیمون آسیب نزنه میشه انجامش داد. فقط نظرات همدیگرو میشنویم. چه خوب حرف میزنه. همیشه همه چی تیپ و قیافه نیست. مرتضی از تیپ و قیافه‌تو آدم های اطرافش چیزی کم نداره ولی اصلا اخلاق نداره. موسوی درست برعکس. اخلاقش خیلی خوبه و این توی زندگی بیشتر به درد آدم میخوره. _خب اگر دوست دارید الان بگید که کار دیروزتون چی بود! اینجوری که حرف میزنه دلم میخواد ریز و درشت اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کنم. اما همیشه همه چیز رو هم نباید گفت _من و دو تا از دوستان هم دانشگاهی قراره یه مزون لباس عروس بزنیم با تعجب گفت _این که اصلا به رشته درسیتون ربط نداره _بله مرتبط نیست ولی ان شالله درآمد داره _میخوای تا کی این کار رو ادامه بدی؟! _تا هر وقت که بشه! _آخه من مدنظرم هست مدرک هامون رو که گرفتیم با شما یه مرکز مشاوره مالی بزنیم لبخند روی صورتم پهن شد. این آرزوی منِ. یه آرزو که به خاطر شراط زندگیم برام محال بود. _نه من قصد ندارم که تا آخر این شغل رو داشته باشم فقط تو دوران دانشگاهیم یه سرگرمی باشه برام لبخند روی لب‌هاش نشست و به روبرو خیره شد. چقدر در کنارش آرامش دارم با اینکه محرمم نیست می‌تونم توی وجودم علاقه‌ای رو نسبت بهش احساس بکنم که تو همین چند کلام به وجود آومده شاید هم به خاطر اینه که هیچکس توی زندگی اینطور با آرامش با من صحبت نکرده و همیشه زور و دستور بوده‌ خب امیرعلی لحن صحبتش آرومه اما بهش دل نبستم. چقدر زود و کوتاه به موسوی دل بستم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇 ♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم . آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند: از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید. همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام شود. ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی در زندگیتان جاری شود 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط شدیم. علی اهسته گفت _صداش گرفته بود. انگار گریه کرده! سمت علی چرخیدم _گریه چرا؟ _یکم اختلافشون شده.‌ صبحی حسین کلافه بود. تچی کردم و درمونده به خونه نگاه کردم _کاش یه روز دیگه دعوتمون می‌کردن! _حسین که نیست. تو هم سعی نکن سر حرف رو باز کنی که بیاد بعدش ناراحت بشه سرم رو بالا دادم _من هیچی نمی‌گم. _سلام. خیلی خوش اومدید سمت سحر چرخیدم‌و لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم. بعد از احوال پرسی علی گفت _حسین کجاست؟ _الان میاد.‌بفرمایید داخل علی چه کار سختی ازم خواست. چشم های سحر قرمزه و صداش گرفته. چطوری ازش نپرسم چی شده! وارد خونه شدیم. بعد از ازدواجشون به خاطر جهیزیه‌ی سحر تمام‌ وسایل خونه عوض شده.‌ اما به خاطر بافت قدیمی خونه این وسایل اصلا بهش نمیاد دلم‌می‌خواد خونه‌ی دایی رو با همون فرش لاکی و پشتی های قدیمی ببینم. چادرم رو درآوردم و روی مبل کرم رنگش نشستم. علی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شماره‌ای گرفت. رو به آشپزخونه گفتم _سحر جون کمک نمی‌خوای؟ با سینی چایی بیرون اومد و با خنده گفت _تو فکر اینجا کار کنی بعدش حسین من رو می‌کشه سینی رو روی میز گذاشت و ادامه داد _دیشب داشت بهم سفارش می‌کرد که فرداشب باید به رویا خوش بگذره. نذار کار کنه. گفتم به خدا انگار رویا خواهرشوهر منه. هر سه خندیدیم.‌سحر دختر خوبیه. اهل حسادت نیست و خیلی گرم و صمیمی رفتار می‌کنه می‌ترسم دایی با حساسیتش روی من باعث می‌شه تا سحر ازم بیزار بشه. _کجایی تو صاحب‌خونه!؟ به علی نگاه کردم.‌ پس به دایی زنگ زده _مهمون دعوت می‌کنی می‌زاری می‌ری! با صدای بلند خندید _تو‌که هفته‌ای دو بار خونه‌ی مایی _باشه حالا بیا منتظرتیم. تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت. _گفت سر کوچه‌م سحر نفس سنگینی کشید.‌ایستاد سمت آشپزخونه رفت. اینطور که معلومه اختلافشون خیلی عمیقه.‌ صدای بسته شدن در حیاط تو خونه پیچید علی به شوخی گفت _حسین این اخلاق در کوبیدن رو بعد از ازدواج پیدا کردا! سحر که انگار دنبال این بود که بحث رو باز کنه گفت _کلا حسین بعد از ازدواج خیلی اخلاقا پیدا کرده. در خونه باز شد و دایی با مشمای که داخلش هندونه بود داخل اومد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سلامی گفت جوابش رو دادیم و به احترامش ایستادیم .مشما رو روی اپن گذاشت و نیم‌نگاه دلخوری به سحر که مثلا می‌خواست محلش نذاره انداخت و سمت من اومد _عشق دایی چطوره؟ جلو اومد و بغلم کرد. _ممنون خوبم دستش رو سمت علی دراز کرد و با هم دست دادن و با خنده گفت _رویا امروز چی پوشیده بود؟ علی سوالی نگاهش کرد و صدای خنده‌ی دایی بالا رفت _تو‌ ماشین به رویا می‌گم علی چی.کارت داشت زنگ زد میگه گفت ظهر که میام خونه لباس چه رنگی بپوشم اینبار با صدای بلندتری خندید. کمی طول کشید تا یادم بیاد چی شد که این رو گفتم علی با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاهم کرد فوری گفتم _الکی می‌گه! من نگفتم دایی خنده‌ش رو جمع و جور کرد و گفت _بگو جان علی نگفتم! عصبی نگاهم بین هردوشون جابجا شد _گفتم‌ولی قبل و بعدش رو که نمی‌گی طوری که دستم رو رو کرده به علی گفت _دیدی گفته! اگر نگفته بود جونت رو قسم می‌خورد درمونده به علی نگاه کردم _داره شوخی می‌کنه علی لبخند پر از ارامشی زد وگفت _دیگه حسین رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می‌خورم دایی با خنده گفت _حیف جرز. تو بدرد بازداشت دائم می‌خوری. علی نفس سنگینی کشید _حسین شروع نکنا. من بخوام بگم اون وقت... دایی جدی گفت _خیلی خب بابا! نمی‌شه باهاش شوخی کرد رو به آشپزخونه گفت _سحر تخمه رو بیار _میوه ها رو بشورم میارم ازش دل خور شدم ولی الان اگر به چهره نشون بدم مهمونی خراب می‌شه. _من الان میارم سحر فوری شیر آب رو بست و به شوخی گفت _نه رویا جان تو بشین. بعدش داییت کلی حرف بار من می‌کنه که رویا بعد از دانشگاه هم خونه‌ی خودش کار میکنه هم شام و ناهار آبجی و رضا رو می‌پزه‌. دیگه اینجا خدمتکار نشه سحر اینا رو از کجا می‌دونه. نکنه برای علی سو تفاهم پیش بیاد که من هر کاری می‌کنم به دایی میگم! خواستم به علی نگاه کنم که نگاه تیز و عصبی دایی روی سحر مانع شد. سحر اما بی تفاوت بیرون اومد و ظرف تخمه رو روی میز گذاشت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما می‌رسیم.💔😭
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌97 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای گوشی همراهم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش و با دیدن شماره امیرعلی نفس توی سینم حبس شد. چطور باید جلوی موسوی با امیرعلی حرف بزنم! اگر هم تماس رو وصل نکنم شاید براش این سوء تفاهم پیش بیاد که قصد دارم چیزی رو ازش پنهان کنم. حالا که هم من به اون دل بستم هم اون به من نباید اجازه بدم این رابطه بینمون خراب بشه تماس رو وصل کردم و تلاش کردم با آرامش حرف بزنم _سلام _علیک سلام لحن امیرعلی توی همین سلام اولش تند بود _ تو دیشب به مرتضی چیزی گفتی؟! _ چی شده مگه! _ الان زنگ زده میگه دیگه اینجا نیا. غزال تو رو نمی‌خواد لازم نیست که هر دقیقه اینجا باشی غزال تو می‌دونی که من مریم رو می‌خوام! من میام اونجا به بهانه مریم. اگر نیام که دق می‌کنم! _ آروم باش، من دیشب مجبور شدم... نیم نگاهی به موسوی که از اینکه دارم با امیرعلی صحبت می‌کنم کمی اخم‌هاش توی هم رفته و تلاش داره خودش رو بد اخلاق نشون نده انداختم و ادامه حرفم رو زدم _... بهش بگم هیچ علاقه‌ای بین من و تو نیست اونم کلی دور برش داشت و حرف‌های جدید و تازه زد. من که نمی‌تونم به خاطر تو و مریم زندگی خودم رو خراب کنم تا الانم حسابی روم فشار بوده _ غزال ازت انتظار داشتم یکم خوددار باشی و مراعات کنی این کار تو باعث شد تا من دیگه نتونم بیام مریم رو ببینم. _مگهدچی بهت گفت؟ _ میگه دیگه حق نداری پات رو تنها اینجا بزاری یا با مامان بابات میای یا نمیای، دیگه حق نداری دنبال غزال بری، دیگم حق نداری بهش پول بدی. چون اون تو رو نمی‌خواد. حالا الان تکلیف من و مریم چیه؟ _شاید اینجوری بهت فشار بیاد بالاخره بری با دایی صحبت کنی. برو به دایی بگو مریم رو دوست داری. الانم کسی پیشمه نمی‌تونم درست صحبت کنم بعداً با هم حرف می‌زنیم فعلاً خداحافظ. گوشی رو توی کیفم انداختم. کمی بینمون به سکوت گذشت این سکوت پرحرف موسوی برام آزاردهنده است برای همین خودم شروع کردم _دیروز یه اتفاقی توی خونمون افتاد. هیچ عکس‌العملی نشون نداد و به روبرو خیره موند انگار منتظره تا توضیحم رو بشنوه. برای همین ادامه دادم _ اتفاقی که یه خورده زیادی سنگین بود و من برای اینکه رفع اتهام کنم مجبور شدم با مرتضی حرف بزنم. من و مرتضی رابطه خوبی با همدیگه نداریم. اصلاً صمیمیت بینمون نیست. با اینکه توی یک خونه زندگی می‌کنیم.‌ مرتضی خیلی توی کارهای من دخالت می‌کنه که خودتون نمونه‌ش رو دیدید و من همیشه در برابرش می‌ایستم اما دیشب مجبور شدم بهش توضیح بدم تا دیشب فکر می‌کردم می‌دونه ولیمتوجه شدم که خبر نداشته. بهش گفتم که من و امیرعلی هیچ قصد ازدواجی باهم نداریم. اونم من رو نمی‌خواد و فقط اجبار دایی‌ِ. صبح مرتضی پیش خودش فکر می‌کنه که باید دوباره برای من بزرگتر باشه زنگ می‌زنه به امیرعلی و ازش می‌خواد که دیگه نه پیش من بیاد نه من رو سوار ماشینش بکنه چون خواستنی بین هر دو وجود نداره. امیرعلی هم الان شاکی بود که چرا مرتضی این حرف‌ها رو زده نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _ خوب من با آقا مرتضی موافقم. واقعاً معنی نداره وقتی که شما دلیلی بینتون نیست با همدیگه صحبت کنید یا جایی برید. _ بله منم با حرفتون موافقم ولی خب امیرعلی پسر دایی منه و ما از بچگی خیلی با هم صمیمیت داشتیم و این حرف‌های مرتضی یه خورده جدایی بین فامیل میندازه _ شما از بچگی با هم بودید و صمیمیت بینتون بوده به خاطر قراری که داییتون گذاشته و شما هر دو هیچ تعهدی نسبت بهش ندارید. به نظرم اینجا حق با آقا مرتضی‌ست وقتی قراری بینتون نیست نباید با هم جایی برید. به روبرو نگاه کردم ته دلم قنج رفت. این غیرتی شدنش رو هم دوست دارم من با امیرعلی کاری ندارم فقط گاهی دنبالم میومد و با آرامش حرف‌هام رو گوش می‌کرد اصلاً خوب شد که این اتفاق افتاد خدا کنه حالا که از مریم دور شده به خودش بیاد و برای صحبت کردن با دایی پیشقدم بشه نزدیک دانشگاه گفتم _ قبل از رسیدن به دانشگاه من پیاده می‌شم. _ چرا! صبر کنید تا جلوی در ببرمتون _ دوست ندارم کسی تو دانشگاه ما رو با هم ببینه ماشین رو گوشه‌ای پاک کرد _ همه که می‌دونن من از شما خواستگاری کردم! _ بله می‌دونم ولی دلم نمی‌خواد نسبت به رابطه ما قضاوت بدی داشته باشن. دوباره لبخندی از سر رضایت روی لب‌هاش نشست و با سر تایید کرد دستگیره در رو کشیدم خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم. با اتوبوس اومدن خیلی برام سخته امروز چقدر راحت رسیدم چون به موسوی هم علاقه پیدا کردم حسابی بهم خوش گذشت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝
هدایت شده از دُرنـجف
🌷روز دوم محرم: بنام امام حسین(ع) 128 بار صلوات 🚩🌴⚫
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرخوش از این عشق زیبا مسیر رو ادامه دادم‌. با دیدن ماشین مشکی که دفعه‌ی سوم میبینمش دلم پایین ریخت و تمام خوشیم‌خراب شد. شیشه هاش دودیه اما میتونم احساس کنم راننده ش به من خیره شده. من دختر ترسویی نیستم ولی هر بار با دیدن این ماشین ترس عجیبی میگیرم. نگاهم رو ازش گرفتم و به مسیر ادامه دادم‌. حرکت کرد و از گوشه‌ی چشم متوجه رفتنش شدم. وارد دانشگاه شدن و از دیدن نسیم حسابی خوشحال شدم. جلو اومد و لبخند رو لب هاش با دیدن قیافه‌م کمرنگ شد _غزال خوبی! دستم رو گرفت نگاهش سمت دستم رفت و چشم‌هاش گرد شد _چرا انقدر یخ کردی! _هیچی نیست خوبم _کم مونده بیهوش شی! چیو خوبم! _موسوی پشت سرم داره میاد؟ نگاهش رو به پشت سرم داد _آره. داره میاد.‌اون حرفی زده!؟ _نه‌ فقط بیا از اینجا بریم‌ نمیخوام توی این حال ببینم همقدم‌ شدیم _دلشوره گرفتم چت شد؟ _یه ماشین مشکی دیدم یک‌لحظه ایستاد و دوباره باهام همقدم شد _همون شاسی بلنده؟ اینکه نسیم هم دیدش باعث استرسم شد _تو کجا دیدیش؟! بشین رو نیمکت حرف بزنیم _ بگو کجا دیدیش.؟ امروز احساس کردم بهم خیره شده. با دست محکم به بازوم زد _غزال تو رو خدا بس کن! مگه جن دیدی! ترسوندیم. من چند روز پیش راننده‌ش رو دیدم یه زنه‌ست. هنوز از ترسم کم‌نشده _کجا دیدیش؟ _جلوی درخونه‌مون. تا منو دید رفت. دیروزم تو که رفتی ماشینش رو جلوی در مغازه‌ی مادر بزرگم با بهار دیدیم. ولی اینا ترس نداره‌ اونم اینجوری که تو رنگ و روت بپره و یخ کنی. _میدونم. ولی به لحظه اصلا نفهمیدم چی شد فقط خیلی ترسیدم. این کیه آخه ؟ _اصلا مهم نیست.‌اینا رو ول کن‌ فردا من و بهاره قرار گذاشتیم با هم بریم خرید. تو هم باید بیای. موسوی لبخند زنون نگاهم کرد و از جلومون رد شد _نسیم این کیه که هر جا ما هستیم میاد؟ _خوانواده‌ی این بهاره یه خورده کم دارن. به همه چیز شک‌دارن. فکر کنم اونان _دیروز بهاره دیدش تعجب نکرد؟ _نه. خیلی عادی برخورد کرد. حالا میای یا نه؟ فکر نکنم حرف نسیم درست باشه! آخه اون روز که حرف مزون قطعی نشوه بود و من با امیرعلی بودم هم دنبالمون بود! _غزال منو کشتی جواب بده! میای خرید؟ زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم _فکر نکنم بتونم بیام. اوضاعم تو خونه یکم بهم ریختته ایستاد و دستم رو کشید و کمک کرد تا بایستم. _پاشو بریم سر کلاس. نگاهی به بیرون دانشگاه انداختم. خبری ازش نیست. دفعه‌ی بعد به جای ترسیدن میرم جلو ببینم حرف حسابش چیه! _اوضاعت چرا بهم ریخته؟ _مشتری اومد برا خونه مرتضی فهمید قشقرق به پا کرد. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش دایی برای یک لحظه ساکت می‌شد. هم‌سحر رو ناراحت کرد هم احتمالا علی رو. نگاه چپ‌چپش رواز سحر برداشت ولی اخم‌هاش توی هم موند. درمونده به علی نگاه کردم.‌ می‌دونم شنیدن این حرف ها از زبون دایی ناراحتش نمی‌کنه ولی سو تفاهم پیش اومده رو توی این اوضاع چه جوری حل کنم. لیوان چایی از توی سینی برداشتم و جلوی دایی گذاشتم. سکوتی توی جمع حاصل شده که داره آزارم میده سحر گفت _خودتم بخور عزیزم لبخندی از اجبار زدم _ممنون. صدای گوشی همراه دایی بلند شد. رو به علی گفت _این پسره کرمیِ. از دیروز رفته رو اعصابم. از راه رسیده هی میگه این چرا اونجاست اون چرا اینجاست _طول می‌کشه تا یاد بگیره دایی ایستاد _الان میام سمت حیاط رفت در رو که بست رو به سحر گفتم _سحر جان من دستم رو تو آشپزخونه بشورم؟ _خواهش می‌کنم عزیزم ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم علی با لحن دلخور گفت _سحر خانم رویا تو خونه‌ی ما مثل زهره می‌مونه. اگر اونجا کاری می‌کنه از سر محبتشه‌؛ خدمتکار نیست! _شرمنده م علی اقا. قصد ناراحت کردن نداشتم فقط می‌خواستم شوخی کنم. شیر آب رو باز کردم دستم رو زیرش گرفتم. سحر فقط قصد ناراحت کردن دایی رو داشت.‌ در خونه باز شد و دایی گفت _سحر یه لحظه بیا ته دلم خالی شد. کاش دعواشون نشه. سحر فوری ایستاد و بیرون رفت شیر آب رو بستم و به پنجره نگاه کردم. نیمه بهز بود و صداشون رو شنیدم. دایی گفت _این چی بود گفتی؟ _شوخی کردم! _یکی به تو بگه خدمتکار خوشت میاد؟‌ من اشتباه کردم که وقتی آبجی زنگ زد جلوی تو حرف زدم پس خاله بهش گفته من برای رضا شام درست کردم _حسین شلوغش نکن... _تو اگر فکر کردی با این کارا می‌تونی اجازه‌ی کار جدیدت رو بگیری کور خوندی‌. بخوای اذیت کنی با همین مدرسه هم باید خداحافطی کنی؟ _رویا! سرچرخوندم و به علی نگاه کردم. مواخذه گر گفت _چیکار می‌کنی!؟ نفس سنگینی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ کنار علی نشستم _گوش وایستادی! _نه. علی، خاله زنگ زده به دایی که من برای رضا شام‌درست کردم _مامانم چه کارهایی میکنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کتابم رو توی کیفم گذاشتم و همراه با نسیم از کلاس بیرون اومدم. _میری خونه؟ _نه باید برم پیش فتحی. _مگه نمیگی پسرخاله‌ت روت حساس شده! برو خونه دیگه. هوا هم سرده یخ میکنی! نیم‌نگاهی به موسوی که جلوی در ایستاده بود انداختم _الان نیست. باید برم لباس جدید بگیرم. کار نکنم پول ندارم از جلوی موسوی رد شدیم _دیگه از فتحی کار نگیر دیگه! تا آخر هفته کار خودمون راه میفته. خرید کنیم ان شالله سه شنبه افتتاحیه‌ست _هنوز که کار ندوختیم! _یه چند تا میخریم. صحبت کردم یه چند دست هم امانت بگیریم تا بدوزی _ خوبه‌ ولی من باید کار کنم‌ که باشه تا سه شنبه بیکار نمونم صدای پیامک‌گوشیم بلند شد _یه استراحت به خودت بده! گوشی رو از جیب کتم بیرون آوردم و پیام از موسوی بود نسیم سرکی به گوشیم کشید و با تعجب و خنده گفت _بسم الله! من که اینجام نسیم دو کیه ناقلا! آروم خندیدم _موسویِ پیام رو باز کردم "برو پیش ماشین خودم میرسونمت" _نه بابا! چه جنتلمنِ از حرف نسیم خنده‌م گرفت و از پیام موسوی حال دلم عوض شد _تو چرا سرت تو گوشی منِ! _این موسوی رو خدا برا تو آفریده. بی ریخت هست ولی خیلی با ادبِ. ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم _خیلی خب دیگه پشت سر پسر مردم غیبت نکن. کاری نداری؟ دستم رو گرفت و حرص در بیار خندید‌ _ برو خوش باش خداحافظی کرد و رفت. فوری برای موسوی تایپ کردم "خیلی ممنون از لطفتون ولی قرار شد این دیدار ها مداوم نباشه. با اتوبوس میرم" پیام رو ارسال کردم و سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. واردش شدم و روی اولین صندلی نشستم.‌ صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد "به خاطر سردی هوا گفتم" من اگر تا شب برای موسوی دلیل بیارم باز یه بهانه‌ای داره. گوشی رو توی کیفم انداختم. درسته ما به هم علاقه داریم ولی نباید حتی تو حرف زدن با هم زیاده‌روی کنیم. یه بار که حضوری دیدمش حتما بهش میگم. و به اطراف نگاه کردم‌، خدا رو شکر خبری از ماشین شاسی بلنده نیست. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمم رو بستم. کار با نسیم برای خودمون هست.‌ اول کار هم که من هیچ پولی ندادم که بابت کارها به من دستمزد نمیدن.‌ تا مشتری پیدا بشه و لباسی فاکتور کنه یه دو ماهی طول میکشه. توی این مدت باید برای فتحی کار کنم تا پول توی دستم باشه. اتوبوس توی ایستگاه ایستاد. پیاده شدم. هوا داره سرد تر میشه و کتم جواب‌گوی این سرما نیست. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مغازه‌ی شدم فتحی با دیدنم جلو اومد. _به سلام خانم مجد. پارسال دوست امسال آشنا! فتحی از اون مردهاست که همیشه باید باهاش جدی حرف زد.خیلی زود صمیمی میشه _سلام. ببخشید دیروز یکم اوضاعم خوب نبود لباس ها رو دادم همسایه‌م بیاره متاسف گفت _بله. خانم عباسی گفتن که پسرخاله‌تون داد و بیداد راه انداخته‌. قضیه‌چی بوده؟ چشم هام از سوال بی‌جای فتحی و فضولی زری خانم گرد شد و کمی اخم کردم _سر و صدا تو خونه‌ی همه هست.‌ خانم فتحی نیستن؟ متوجه شد که از سوالش ناراحت شدم _ببخشید از حرفم ناراحت شدید. اهمیتی به جمله ی آخرش ندادم _بهم گفته بود کار جدید داره برام با اومدن همسرش خودش رو کنار کشید _سلام عزال جون. _سلام. اومدم اون لباسی که گفته بودید رو ببرم. کمی مِن‌و‌مِن کرد. _اون رو فعلا نمیخوام. بیا این بالاتنه رو ببر لباسی رو روی میز گذاشت _چرا اون لباس رو دیگه نمیخواید؟ _قیمتش یکم بالا در میاد. گفتیم حالا بزاریم برای بعد. به لباس روی میز اشاره کرد _اینو میتونی دو روزه بیاری؟ نفس سنگینی کشیدم.‌‌چقدر خوب میشد اگر لباس رو الان میداد. دو روزه تمومش میکردم و دو میلیون دستم رو میگرفت _باشه میبرم. پاکتی رو روی میز گذاشت‌ _ اینم دستمزد اون کارهایی که دیروز داده بودی خانم عباسی آورده بود.‌ _مزد کار خودش رو دادید؟ سرش رو بالا داد _نه.‌گفتم با خودت حساب کنه. پاکت رو برداشتم. _غزال جان هشت تا بالا تنه بود دونه‌ای صد قرارمون بود دو تا آستین جفتی صد.‌ پول رو بشمر که کم‌و زیاد نباشه باز خدا رو شکر هفتصد برام میمونه. با پولی که دادم به مرتضی خیلی دستم خالی شد. پول رو شمردم و توی کیفم گذاشتم _دست‌تون درد نکنه.‌ بازم کار داشتید صدام کنید. _یه خورده حجم کارمون کمه ولی باشه چشم. لباس رو توی کاور گذاشتم خداحافظی کردم و بیرون رفتم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۶۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _دایی چقدر بداخلاقی می‌کنه! _اعصابش خورده. در خونه باز شد و به تنهایی داخل اومد. _ببخشید تنها شدید سمت اتاق رفت _حسین تلوزیون رو روشن کن از اتاق گفت _صبر کن الان میام همزمان که از اتاق بیرون اومد سحر هم داخل اومد. دایی هدیه ی کادو پیچ شده‌ای جلوم گذاشت _قابلت رو نداره با استرس نیم‌نگاهی به سحر انداختم _این چیه؟ علی گفت _مناسبتش چیه؟ دایی تلاش داره ناراحتیش رو نشون نده _هدیه‌ست. مناسبت هم نداره. رو به سحر گفت _میوه میاری؟ سحر نگاه دلخوری به دایی انداخت و ایستاد. کادوی دایی رو برداشتم و بازش کردم. روسری بزرگی که از تمام رنگ‌های اُستوایی توش هست انقدر رنگش زیباست که که چشم‌هام برق زد _وای دایی این چقدر قشنگه خوشحال گفت _سلیقه‌ی سحره! نگاهم رو به سحر که با ظرف میوه سمتمون میومد دادم _خیلی ممنون. واقعا زیباست لبخندی زد و طوری که انگار ناراحتی قبلش رو فراموش کرده گفت _رفته بودیم خرید‌ تا این رو دیدم یاد تو افتادم برات خریدیم علی گفت _دستتون درد نکنه.‌ دایی گفت _ سرت کن ببینیم بهت میاد _حتما میاد. روسری رو روی سرم انداختم و به علی نگاه کردم. ابرویی بالا انداخت _چه بهت میاد! _به رویا همه چی میاد با لبخند به دایی نگاه کردم _دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم سحر گفت _خوش پوش باش. از فردا بپوش برو دانشگاه. علی گفت _این بدرد دانشگاه نمی‌خوره! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چقدر دلم هوای مامان رو کرده.‌ اگر برم بهشت زهرا و برگردم مرتضی دوباره یه بهانه پیدا میکنه توی خونه سر و صدا درست کنه میتونم به دایی بگم و برم ولی دایی که خونه نیست جلوی مرتضی رو بگیره.‌ شاید بهتر باشه به خود مرتضی بگم با اینکه پرو میشه ولی به قول مهدیه دیگه شرایط من اینطور شده. شماره‌ش رو گرفتم و مثل همیشه منتظر لحن خشک و جدیش شدم.‌چند تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید. این‌بار آروم بود _بله چه عجب نگفت چیه غزال! _سلام _سلام. خوبی؟ نفس سنگینی کشیدم. چقدر سختمه بهش بگم. _غزال سرم شلوغه. کار داری بگو؟ _میخواستم برم بهشت زهرا... _چه خبره‌ هر روز میری! بهشت زهرا برای پنج شنبه‌هاست. لب هام رو از حرص بهم فشار دادم. _خدا سایه‌ی خاله رو بالا سرت نگهداره. مادر داری نمی‌تونی حال من رو درک کنی. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. بعد میگه چرا به امیرعلی میگی، به خودم بگو. آخه تو اصلا آدمی! صدای پیامک‌گوشیم بلند شد. پیام از مرتضی بود.‌کلافه بازش کردم "برو ولی زود برگرد" با تعجب پیام‌رو چند بار خوندم _مرتضی حرفش رو عوض کرد! شاید گفتم خودت مادر داری من رو درک‌ نمیکنی دلش نرم شده! اون از رفتار صبحش که به فکر صبحانه‌م بود. اینم که برای اولین بار از حرفش کوتاه اومد. نفس راحتی کشیدم.‌هر چی هم‌که شده برای من خوب شد.‌شایدم مهدیه باهاش حرف زده برگ های زرد روی زمین با شتاب باد، بلند شدن و توی هوا چرخیدن. یه لحظه چه بادی گرفت! لباسم خیلی کم نیست و اگر برم بهشت زهرا شاید سرما بخورم. بهتره نرم و برگردم خونه. سوار اتوبوس شدم. من که نرفتم کاش به مرتضی زنگ نمیزدم.فقط پروترش کردم سر کوچه پیاده شدم. شدت باد انقدر زیادِ که کنترل چادرم کار سختی شده. کاور لباس رو جلوم گرفتم و چادرم رو با دست دیگه‌م مرتب کردم. به قدم‌هام سرعت دادم. برای نجات از باد وارد کوچه‌ی باریک زری خانم شدم. حالا که ابنجام برم پول بالاته‌ای که دوخته رو بهش بدم. شاید نیاز داشته باشه. پشت در خونه‌شون ایستادم و زنگ رو فشار دادم. خیلی زود صداش بلند شد _کیه؟ _من زری خانم پاکت پول رو درآوردم و صد تومن برداشتم در رو باز کرد _سلام. رفتم پیش فتحی دستمزدتون رو داد. جواب سلامم رو داد و خوشحال پول رو گرفت نگاهی به کاور توی دستم اتداخت _کار جدید داده؟ _آره. ولی اینو خودم باید بزنم. گفت کارمون کم شده اگر دوباره بده برات میارم کمی دلخور شد _نمیشه اینو بدی من بزنم؟ _میارم برات. فعلا خودمم کار دستم نیست میخوام خودم بزنم.‌ آهی کشید _باشه‌ خدا روزی رسونِ خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم.‌ به خاطر باد با عجله در رو باز کردم و داخل رفتم.‌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو دراوردم.‌ اول میرم بالا لباس فتحی رو میزارم بعد میام به خاله سر میزنم همزمان که پام رو توی راهرو گذاشتم در خونه خاله باز شد و مرتضی بیرون اومد.‌از دیدنم تعجب کرد. به خاطر لباس فتحی که توی کاور بود حسابی هول کردم. _پس چرا نرفتی! خودم رو جمع و جور کردم و سمت پله قدمی برداشتم _یهو باد گرفت. هوا هم سرد شد _اون چیه دستت! تمام دلم یکجا پایین ریخت.‌ اگر بفهمه بیچاره‌م میکنه. بی اراده سمتش چرخیدم و لبخند زدم _برای نسیمِ. میاد دنبالش. میرم‌بالا لباس عوض کنم برمیگردم پیش خاله پا کح کردم و پله‌ی دیگه‌ای بالا رفتم. _صبر کن پنج‌شنبه خودم میبرمت کلافه چشم هام رو بستم و یاد حرف مهدیه افتادم.‌یکم‌سیاست کن حالا که شرایطتت اینطوری شده دوباره لبخند زورکی رو لب هام نشوندم _دستت درد نکنه. حالا تا پنجشنبه ببینیم چی میشه _برو لباست رو عوض کن بیا ناهار با سر تایید کردم و پله ها رو بالا رفتم. چادرم رو باید بشورم.‌ از پایین که بیام اول چادرم رو میشورم بعد میشینم سر کار فتحی. آخر شب هم درس میخونم. لباس فتحی رو گوشه‌ای گذاشتم. مانتوم و مقنعه‌م رو درآوردم و تونیک بلندی پوشیدم. گوشیم رو توی جیب تونیک انداختم. روسری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم بوی غذا که نمیاد! پس چرا مرتضی گفت بیا ناهار پشت در ایستادم چند ضربه زدم و وارد شدم. با دیدن خاله که داشت ساندویچ میخورد فهمیدم چرا بوی غذا نمیاد. _سلام خاله کمی دوغ خورد و گفت _سلام عزیزم. بیا مرتضی برامون ساندویچ آورده مرتضی گفت _برای همه سوسیس آوردم . حواسم بود تو فقط ساندویچ مرغ میخوری. برای تو مرغ آوردم کنار خاله نشستم‌ و تنها ساندویچی که توی مشما مونده بود رو برداشتم. _دستت درد نکنه‌ _مریم پاشو دوغ غزال رو هم بیار مریم به حرف برادرش، ساندویچش رو روی زمین گذاشت. ایستاد و سمت آشپزخونه رفت _بخور ببین مزه‌ش چه جوریه انگار از وقتی کارش درست شده اخلاقش هم درست شده. نگاهی به خاله که با اشتها به ساندویچش گاز میزد انداختم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۷۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لبخند به دایی نگاه کردم _دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم سحر گفت _از فردا بپوش برو دانشگاه. علی گفت _این بدرد دانشگاه نمی‌خوره! سحر گفت _چرا؟‌ قشنگ با گیره ببند کنار سرت. مهم حجابه که رعایت بشه علی گفت _دانشگاه محل درس خوندنِ. جای هر روز یه لباس پوشیدن که نیست! با همون مقنعه مشکی که برات گرفتم برو از حساسیت علی دلم قنج رفت و با محبت نگاهش کردم _چشم. با مقنعه میرم دایی با صدای بلند خندید _سحر تلاش نکن.‌ رویا از قبل ازدواج مسخ علی شده‌ .‌علی بگه ماست سیاهه رویا می‌گه راست می‌گه علی هم خندید _اینم از لطف خدا به منِ نگاه پر محبتی بهم انداخت _و البته خوبی خودش _خلاصه که یه زن بی دردسر قسمتت شده نیم‌نگاهی به سحر انداخت و به شوخی ولی کنایه وار گفت _خدا بده شانس منتظر ناراحتی سحر بودم اما خندید و جواب نداد.‌ شام رو خوردیم و بالاخره آخر شب شد. خداحافظی کردیم و سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه بودیم‌که علی گفت _رویا این رو سرنکنی بری دانشگاه‌ها _نه با مقنعه میرم _من با پوشیدن رنگ روشن مخالف نیستم ولی تو محیط دانشگاه سنگین برو و بیا _باشه عزیزم. خیالت راحت باشه ماشین رو داخل کوچه برد _اون ماشین مسعوده؟ به روبرو نگاه کردم. زیر لامپ کم نوری که علی جلوی در وصل کرده پارک کرده بود _آره انگار _باز زهره رو آورده. یه سلام کن زود بریم بالا نشینی مثل اون شب صبح از خواب بیدار نشی به حالت نظامی گفتم _چشم قربان خندید و اینبار کمی نرم تر گفت _زهره که درس نداره. بچه‌ش رو می‌ندازه سر مامان خودش تا لنگ ظهر می‌خوابه _هر چی تو بگی گوش می‌کنم ولی فردا دانشگاه ندارم همزمان که ماشین رو پشت ماشین مسعود پارک‌کرد از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت _دوست دارم زنم بیاد بالا! دستم رو روی دستش گذاشتم و نگاه محبت امیزی بهش انداختم _من که گفت چشم _گفتی چشم قربان. این یعنی مسخره بازی لبخند عمیق تر شد _خب چشم آقا. چشم حاجی. چشم جون دل خنده‌ی کوتاه صدا داری کرد /من که می.دونم تا سحر پیشش می‌شینی. این‌چشم‌ها هم محض گول زدن منِ دستگیره‌ی در رو کشید و پیاده شد قشنگ می‌دونه می‌خوام چیکار کنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀