eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا امکان نداره.. کاش یکی می کوبید توی صورتم و میگفت داری اشتباه می کنی.. می گفت بی خیال شو، تو امروز هیچی ندیدی.. ولی مگه می شد؟ خدایا چرا باهام بازی می کنی؟ سهم من از زندگی با آرامش فقط سه شب بود؟ اصلاً.... اصلاً شاید این شناسنامه رو پیدا کرده باشه یا شاید مال کسی باشه.. همه چیز رو مثل اولش کردم و از اتاق زدم بیرون. چشمهام می سوخت وقتی به این فکر میکردم که همه محبت هاش از سر دلسوزیه.. همش به خاطر جبران گذشته است.. وای خدایا حالم بده. حالم از هرچی زندگیه بهم میخوره.. باید می فهمیدم اون شناسنامه دست بنیامین چیکار میکنه تا بتونم تصمیم بگیرم. اون ۱۷ سال با زندگی من بازی کرد.. آخ بنیامین چرا با من این کارو کردی لعنتی؟؟ دست بردم سمت گوشی و شماره باران رو گرفتم... /بنیامین/ با لبخند گوشی رو توی جیبم گذاشتم و مشغول کار شدم. هیچی از این بهتر نیست که بدونی یک نفر توی دنیا دوست داره.. سه شب از شب کنسرت گذشته بود.. توی این سه شب تازه معنای زندگی رو فهمیدم.. معنای لذت، معنای آرامش.. آرامشی رو که ۲۹ سال دنبالش گشتم کنار آوا به دست آوردم.. با صدای در اتاقم دست از فکر کردن برداشتم و با بفرمایید اجازه ورود دادم. باربد اومد داخل و در رو پشت سرش بست و شنگول گفت: _خب شاه‌دوماد لیست و مدارک کارمندها رو بده که خیلی کار دارم.. نگاهی به حلقه توی دست انداختم. خندیدم و گفتم: _من ۹ ماهه ازدواج کردم! _داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی.. نویسنده: یاس🌱
سلام جوان ایرانی سلام بدبخت سر کلاس سلام بیچاره درود به شرفت خسته نباشی
خیلی با ارزشه.
حیف نیست موهای مرا بو نکرده، بمیری؟ حیف نیست دستان تو را لمس نکرده، بمیرم؟ حیف نیست چشمان مرا ندیده، بمیری؟ حیف نیست افکار تو را نخوانده، بمیرم؟ حیف نیست رُز‌‌هایم را نداده، بمیری؟ حیف نیست نامه‌ها را نفرستاده، بمیرم؟ حیف نیست خیابان‌ها را ندویده، بمیریم؟ حیف نیست بمیریم بزرگوار؟ -زیرِخاکستر
تو انقدر خوبی كه اصلا خاك بر اين سر من.
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب هایِ تو میوه یِ بیرون زده از باغ حقِ عابر است
_داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی.. _خیله خب کم نمک بریز.. مدارک کارمندا خونه بود زنگ زدم آوا داره میاره.. باربد شوکه شد. با چشمهای گرد خیره شد بهم. سرم رو تکون دادم و گفتم: _چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ باربد با قدمهای شل خودش رو انداخت روی کاناپه. سرش رو بین دستاش گرفت و با صدای ضعیفی گفت: _واااای چیکار کردی بنیامین... نمیفهمیدم چی میگه.. مگه چیکار کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟ از پشت میز بیرون اومدم کنارش روی کاناپه نشستم و متعجب از رفتاراش گفتم: _چی شده؟ باربد چه مرگت شد تو؟؟ سرش رو آورد بالا و با چشمهای سرخ و عصبی خیره شد توی چشمام و گفت: _مدارک کارمندها کجا بود؟ _خوب خودت اون دفعه اومدی خونه گذاشتی توی صندوق توی اتاق کارم.. _و من از کجا گذشته تورو فهمیدم..؟ _خب شناسنامه قبلیم رو توی صندوق... شوک‌زده توی چشمهاش نگاه کردم. با حرص گفت: _واقعا احمقی بنیامین. واقعا احمقی... وا رفتم. انگار تمام سلول‌های عصبیم در یک لحظه توی هم پیچید.. سرم رو بین دستام گرفتم. من چیکار کردم؟ وای اگه بفهمه من واقعاً کیم و ازش پنهون کردم....؟ نه!! خدایا قسمت میدم اون پاکت رو باز نکنه. آوا نباید بفهمه. خدایا آرامشم رو ازم نگیر..... نویسنده: یاس🌱
باربد دست روی شونم گذاشت و گفت: _حالا نمی خواد اینقدر بهم بریزی. فقط دعا کن در اون پاکت رو باز نکنه.. در اتاقم زده شد و باربد اجازه ورود داد. مش‌رحیم با یه سینی توی دستش اومد داخل و گفت: _آقا براتون قهوه آوردم با صدای آرومی که انگار از ته چاه در میومد گفتم: _من کوفت بخورم. برو بیرون.. مش رحیم مثل همیشه شروع کرد به غر زدن: _ اما من این همه زحمت کشیدم براتون قهوه درست کردم. باید بخورید.. رفتار هام دست خودم نبود. از فکر نبود آوا هم دیوونه میشدم.. محکم زدم زیر سینی که همه لیوان ها به کف اتاق خورد و با صدای بدی شکست. با فریادی که از من بعید بود گفتم: _به جهنم که زحمت کشیدی وقتی میگم بیرون یعنی بیروووون! _چه خبره اینجا؟ قلبم ایستاد. سریع برگشتم سمتش. با چشمهای گرد به من و لیوان شکسته و مش رحیم نگاه میکرد.. چشمهاش سرخ بود. فهمیده؟ ولی نه.. هیچ عصبانیتی توی چهره‌ش نبود.. آروم رو به مش رحیم گفت: _شما بفرمایید بیرون مش رحیم.. مش رحیم که رفت رو به باربد گفت: _چی شده؟ باربد سردرگم گفت: _والا چی بگم یکم حساب‌های شرکت به هم ریخته اینم زده به سرش.. آوا لبخند دلنشینی زد. خدایا من طاقت ندارم ازم نگیرش...! رو به باربد گفت: _باشه داداش ممنون.. میشه ما رو تنها بذاری؟ باربد حتماً هول هولکی‌ای گفت و از اتاق رفت بیرون و در رو بست.. نویسنده: یاس🌱
آروم از روی شیشه خرده ها رد شد. اومد روبروم ایستاد و خودش رو پرت کرد توی بغلم.. خدایا یعنی میتونم امیدوار باشم ندیده؟ با صدای آرومی گفت: _چرا اعصابت رو به خاطر این چیزهای بیخودی خورد می کنی؟ صداش بغض داشت؟ آره بغض داشت.. به خودم فشارش دادم و روی موهاش بوسه ای نشوندم و گفتم: _چرا گریه کردی؟ خودش رو از بغلم کشید بیرون و سرش رو انداخت پایین و گفت: _راستش با باران حرف زدم یکم حالش خوب نبود.. به خاطر اونه.. این رفتارش یعنی ندیده دیگه؟ اگه دیده بود اینقدر خونسرد جلوم نمی ایستاد.. خدایا شکرت.. تا عمر دارم نوکرتم.. تازه به جمله‌ش دقت کردم و با تعجب گفتم: _باران چرا حالش خوب نبود؟ جواب نداد. رفتم سمت تلفن که سریع اومد و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: _اگه بخواد خودش بهت میگه تورو خدا بهش زنگ نزن.. لبخندی به روش زدم. این دختر همه زندگیم بود.. پوشه رو آورد داد دستم و با شادی گفت: _اجازه هست برم سر کارم؟ لپش رو کشیدم و با خنده گفتم: _برو وروجک. برو که این چند روز که نبودی نصف کارها خوابیده.. تعظیم بلندبالایی کرد و کوله مشکیش رو روی شونه هاش جابجا کرد و رفت.. منم رفتم از دل مش رحیم در آوردم.. اگه آوا حتی یک دقیقه توی زندگیم نباشه نمیدونم چه بلایی سرم میاد... نویسنده: یاس🌱
/آوا / در رو بستم و بهش تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم. دوباره اشکام راه گرفت.. حرفای باران توی سرم اکو شد: _اسمش قبلاً فکر کنم بهزاد.. نه بذار... آهان، اسمش مهراد بوده.. یه بار از مامان بزرگ شنیده بودم... صداش گرفته بود. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت با دوست پسرش به هم زده که خوب چیز طبیعی‌ای بود و خودش هم میدونست بعد چند روز فراموش میکنه.. اشکام رو پاک کردم و پشت میز نشستم. شکسته بودم.. خرد شده بودم... مرده بودم!! چیکار کردی با من بنیامین؟ تصمیمم رو گرفته بودم. بنیامین.. نه، مهراد من رو ول کرده بود و رفته بود.. با پنهان‌کاریش داغونم کرده بود. ولی لعنت به من که هنوزم قلبم براش میتپه.. تند تر از قبل.. ولی پس زجرایی که من کشیدم چی؟ وای خدایا چیکار کنم؟ سرم رو چند بار محکم کوبیدم به میز.. وای وای وای... قدرت این که برم باهاش حرف بزنم رو نداشتم.. نمیتونستم.. بنیامین با من بد کرد. شاید اگه خودش موضوع رو میگفت با یک قهر و آشتی همه چیز حل می شد.. اما حالا خودم نمی تونستم هیچ کاری بکنم... فکری به سرم زد. سریع شماره سمانه رو گرفتم. بعد ۵_۶ تا بوق برداشت: _سلام عزیزدلم چطوری آبجی؟ _سلام سمانه جان خوبی؟ نویسنده: یاس🌱
ديگه كم‌كم هوا داره بوى نارنگى و سياوش قميشى میگیره :))))
از عکسایی که باید بگیریم.۱
نفرین به سفر ، که از غم دوریِ تو حتی کمرِ نماز هم میشکند !
[Cingulomania] تمایلِ شدید به در آغوش کشیدن کسی!
تو از کِی عاشقی؟! این پرسش آیینه بود از من خودش از گریه ام فهمید مدت هاست مدت هاست...
_عالی تو چطوری؟ شوهر جونت چطوره؟ بغض گلوم رو گرفت. قطره اشکی از چشمم پایین افتاد.. خبر نداری سمانه که خودمم تا چند وقت دیگه خبری ازش ندارم.. صدام رو بی صدا صاف کردم و گفتم: _شوهرجونمم خوبه. افشین چطوره؟ _اونم خوبه.. راستی آوا عکست تو همه سایتهای خبری هست ها.. کاش نبود. کاش مردم چیزی نمی دونستن.. حداقل اینطوری کمتر بنیامین آسیب می دید.. لبخند تلخی زدم. امروز چه روز گندی بود. هرچند از این به بعد تمام روزهام گنده... تلخه مثل زهر مار.. _آره دیدم عکس هام رو.. خوب هم افتادم.. راستی سمانه زنگ زدم بهت شماره پسر خالت رو بگیرم. _کدوم پسرخالم؟ _محمد _شماره اون رو برای چی میخوای؟ دوست داشتم سمانه دم دستم بود کلش رومی کوبیدم توی دیوار تا دیگه فضولی نکنه.. یه کم فکر کردم و گفتم: _برای یکسری کارهای حقوقی شرکت ازش کمک می خوام. ولی نمیخوام بنیامین چیزی بفهمه.. _واا! چرا آخه؟ وای سمانه سمانه توروخدا دهنت رو ببند قبل از اینکه یه چیزی بگم که برای هردومون بد بشه... سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و گفتم: _برای اینکه بنیامین توی عروسی شما یکم روی محمد حساس شده.. از طرفی محمد بهترین وکیلیه که من می‌شناسم و نمیخوام حساسیتهای بنیامین رو تحریک کنم.. برای همین میگم نمیخوام بفهمه.. _آهان.. خیله خب باشه الان شمارش رو میفرستم. _مرسی عزیزم لطف می کنی.. کاری نداری؟ _نه.. به آقات سلام برسون. _تو هم همینطور.. خداحافظ. نویسنده: یاس🌱
گوشی رو قطع کردم. فعلا محمد تنها آشنایی بود که میتونست کمکم کنه.. بعد تقریبا ۵ دقیقه شمارش رو فرستاد. سریع زنگ زدم. بعد ۶_۷ تا بوق دیگه داشتم قطع می کردم که صداش توی تلفن پیچید: _بله بفرمایید؟ _سلام آقا محمد خوب هستید؟ _سلام خیلی ممنونم. شما؟ _من آوا حسینی هستم. دوست سمانه.. لحنش خودمونی شد و گفت: _سلام آوا خانم خوب هستید؟ آقا بنیامین خوبن؟ ای وای پس خبرها به این هم رسیده.. کاش هیچکس بنیامین رو نمیشناخت.. با انگشت شصت و اشاره دو تا شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم: _خوبن ممنون.. راستش یک کاری باهاتون داشتم.. _خواهش می کنم من در خدمتم.. _اگه بشه حضوری بگم _راستش من دفترم رو دارن بازسازی می کنن.. اگه ایرادی نداره توی کافه باشه. _مشکلی نداره.. _پس من ساعت ۵ منتظرتونم. آدرس رو براتون میفرستم.. _باشه منتظرم. خداحافظ.. _خدانگهدار نگاهی به ساعت انداختم. ۴ بود.. بلند شدم. کیفم رو برداشتم و به سمت اتاق بنیامین رفتم. چند تقه ای به در زدم و با صدای بفرماییدش رفتم داخل. با دیدنم عینک فریم مشکی رنگش رو در آورد و روی میزش گذاشت و با لبخند گفت: _جانم؟ تمام سعیم رو کردم تا لبخند ضعیفی روی لبهام نشوندم و گفتم: _من دارم میرم.. نویسنده: یاس🌱
_کجا؟ تو که تازه اومدی.. _میدونم. ولی می خوام یک سر برم کافه سری به دوستام و خاله بزنم. دلم براشون تنگ شده.. البته اگه اشکالی نداره... _نه عزیزم چه اشکالی؟ برو مراقب خودت باش.. زیر لب تشکری کردم. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که با صداش ایستادم. _آوا؟ لب پایینم رو گزیدم. نزن! من رو اینطوری صدا نزن لعنتی! نذار از تصمیمم برگردم.. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نشکنه. لبخندی زورکی روی لبام نشوندم. برگشتم سمتش و گفتم: _جان‌دلم؟ چشمات چیکار کرد با من.. چیکار کردی با من پسرخاله؟ با لحن مهربون و آرومی گفت: _شب زود بیا خونه.. کجای دلم جا بدم این لحن مهربون رو؟ به زور سری تکون دادم و از اتاق و شرکت زدم بیرون. با ریموت در ماشین رو باز کردم و نشستم. کیفم رو پرت کردم روی صندلی شاگرد و هق هق گریه ام بالا گرفت.. سرم رو گذاشتم روی فرمون. خدایا! چرا حالا؟ چرا حالا که دارم مزه خوشبختی رو میچشم؟ چرا حالا باید یه بدبختی جدید توی زندگیم شروع بشه؟؟ ماشین رو راه انداختم و سمت آدرسی که محمد فرستاده بود رفتم. بی صدا گریه میکردم بی صدا زار میزدم و به بخت بدبخت خودم لعنت می فرستادم.. به خودم که اومدم جلوی کافه "تنها" بودم. چه اسم قشنگی داره کافه انتخابیت محمد.. درست مثل من.. تنهای تنها... کوله‌ام رو روی دوشم کج انداختم و رفتم داخل. خدایا شکرت که چشم هام اینقدر تو داره.. شکرت که با این همه اشک، هنوز هم مثل روزهای شادیه و هیچ اثری از بدبختی توش نیست... نویسنده: یاس🌱
چشمم خورد به محمد که روی گوشه ترین و دنج ترین میز دو نفره کافه نشسته بود.. من اینقدر بد قول نبودم آقامحمد.. یک ربع دیرکردن توی کارم نبود.. با قدم های آروم رفتم طرفش. صندلی روبروش رو کشیدم بیرون و نشستم. سلامی زیر لبی دادم و سلام بلندبالایی تحویل گرفتم. حوصله مقدمه‌چینی نداشتم. از توی کیفم کارت بانکی پر از پولم رو در آوردم. به لطف استعداد خوب مهندسی و شوهر پولدارم حسابم پر پر بود.. کارت رو روی میز گذاشتم و هل دادم طرفش. در جواب چشم های متعجبش گفتم: _پول کافی توش هست. یک خونه یک ماشین.. بدون اینکه هیچ احدالناسی بفهمه.. _چرا؟ _نمیتونم چیزی بگم. _یعنی حتی آقا بنیامین.. _نه آقا بنیامین، نه سمانه، نه افشین، و نه هیچ کس دیگه.. تو رو خدا باهام صادق باشید. اگه نمیتونم بهتون اعتماد کنم برم پیش یک وکیل دیگه.. جدی شد و گفت: _وکیل مثل دکتر آدمه آوا خانم. شما هم عاقل و بالغید.. حتما میدونید دارید چیکار میکنید.. تا چند روز دیگه می خواید این خونه و ماشین رو؟ _حداکثر تا ۳ روز دیگه. _خوبه. حتما انجامش میدم. _می خوام ازتون قول بگیرم تا دنیا دنیاست در مورد این موضوع با کسی صحبت نکنید و جای من رو به هیچکس نگید.. حتی اگه خواستن به زور بفهمن.. _آوا خانم شما حالتون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ کلافه شده بودم.. برادر من شما پولت رو بگیر کارت رو بکن! با لحن قاطعی گفتم: _حتماً اتفاقی افتاده که دارم این کارها رو انجام میدم.. میتونم روی دهن قرص تون حساب باز کنم؟ نویسنده: یاس🌱
| تَبَتُّـل |
‏هر بار که دستش می‌رفت توی موهام، یک لایه درد، همراهِ دستش بیرون می‌‌رفت. ‏
تو بزرگترین فتح در میان فتوحات منی، تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم، و در آن دفن خواهم شد‌.
‏یه روزی تو زندگی هرکس یه نفر میره که بعد از رفتنش بقیه رفتنها رو خیلی راحتتر میشه تحمل کرد.به قول رشیدی سمرقندی: چون بی تو گذشت،بگذرد بی دگران
Ok, i got my smile :))
ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنم*
گفت: «اگر گُذرش به شما افتاد، روزی هزاربار دوستش بدارید.»
سرش را انداخت پایین کمی فکر کرد و گفت: _باشه از امروز میفتم دنبالش. خیالتون هم راحت دهنم قرصه.. راستی اینقدر یکهویی حرف زدید که یادم رفت چیزی سفارش بدم. چی میل دارید؟ همونطور که کولم رو روی دوشم مینداختم بلند شدم و گفتم: _نه دیگه مرسی باید برم. منتظر خبرتون هستم. خداحافظ. سری به نشونه خداحافظی تکون داد و منم از کافه زدم بیرون. ماشین رو توی پارکینگ خونه گذاشتم. به نمای خونه نگاه کردم. باز بغض سیب شد توی گلوم.. یعنی تا چند روز دیگه این خونه رو برای همیشه نمی دیدم؟ با قدم های لرزون رفتم داخل.. رفتم توی اتاقم. ساعت ۷ بود. باید این سه روز رو به نحو احسن ازش استفاده میکردم.. از توی کمد یک تاپ و شلوارک دوبنده سرخابی در آوردم و پوشیدم. موهام رو محکم کشیدم و بالای سرم با کش بستم. ریمل و خط چشم کشیدم و رژ جیگری رو محکم روی لبهام کشیدم. رفتم توی آشپزخونه و با بغض مشغول پختن غذا شدم.. دلم واسه همه جای این خونه تنگ میشد.. برای صاحبش چی؟ وای بنیامین چیکار کنم من بدون تو؟ همون کاری که قبل از تو می کردم.. منتها با تفاوت یک درد بزرگ درست نقطه وسط قلبم... -*************- سینی به دست جلوی در ایستاده بودم و بنیامین که ساک کوچیکش رو توی ماشین جا می داد نگاه میکردم. نویسنده: یاس🌱
اومد سمتم. سینی روی سکوی کنار در گذاشتم و توی آغوش پر از آرامشش فرو رفتم.. بغض حتی راه نفس کشیدنم رو هم بسته بود. آروم گفتم: _ کی برمیگردی؟ سرم رو آورد بالا و خیره شد توی چشمم و مهربون گفت: _قربونت برم چرا گریه می کنی آخه؟ گفتم که فردا صبح اینجام.. اصلاً بخای اینطوری کنی نمیرما.. سینا خودش تنها اجرا کنه. _نه برو. تو الان دیگه از سینا هم مشهور تری.. ۸۰ درصد مردم به خاطر تو میان. با انگشت شصت اشکهای روی گونه‌م رو پاک کرد و گفت: _ مردم رو می خوام چیکار وقتی تو چشم هات اشکیه؟ نکن این کارو با من. نزن این حرف ها رو.. نذار پام بلغزه.. با بغض گفتم: _دلم خیلی برات تنگ میشه خنده مردونه‌ای کرد. این همه جذابیت رو کجا جا بدم؟ چطوری دل بکنم از تو آخه؟... با لبخند گفت: _تا تو بخوای احساس دلتنگی کنی من برگشتم.. _باشه. برو دیگه دیرت میشه.. پیشونیم رو نرم و طولانی بوسید و گفت: _مواظب خودت باش.. _تو بیشتر..یادآوری کن. لبخندی زد و گفت: _چی رو؟ _اینکه یکی دلتنگته.. لبخندش عمیق تر شد و توی ماشین نشست. کاسه آب رو از توی سینی برداشتم. پشت سرش رو ریختم و با چشمهای اشکی به مسیر رفته‌اش خیره شدم... خداحافظ بهترین زندگیم.. با قدم های لرزون رفتم داخل خونه. راه اتاقم رو در پیش گرفتم. به جای جای اتاق نگاه کردم.. دلم برای لحظه لحظه اش تنگ می‌شد.. گریه هام، تنهایی هام.. شونه هام از شدت گریه میلرزید. چمدون بزرگ مشکی رنگ رو از زیر تخت در آوردم. تمام وسایلم رو ریختم توش. پر پر شد. یک لباس ساده پوشیدم. آدرس خونه جدیدم رو که محمد برام خریده و فرستاده بود رو لمس کردم... نویسنده: یاس🌱
شماره آژانس رو گرفتم و یک ماشین خواستم. ده دقیقه طول می کشید تا بیاد.. از پله ها رفتم پایین. پاکت و فلش رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم. به سرتاسر خونه نگاه کردم.. اشک هام جلوی دیدم رو تار کرده بود. اه لعنتی ها برید کنار بگذارید برای آخرین بار هم که شده این خونه رو ببینم و خاطراتت توی ذهنم زنده بمونه... تموم لحظه هام مثل یه فیلم از جلوی چشمام می گذشت. چیکار کردی بنیامین؟ چیکار کردی.....؟ با صدای آیفون به خودم اومدم. چقدر ۱۰ دقیقه زود گذشت! چمدون رو گرفتم و از خونه زدم بیرون و در رو بستم و سوار تاکسی شدم.. صدای هق هقم توی فضای ماشین خفه می شد و پیرمرد بیچاره هم صبورانه و ناراحت مشغول رانندگیش بود.. _بفرما دخترم. رسیدیم. به اطراف نگاه کردم. محله خیلی خوبی بود. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. طبقه ۵ واحد ۱۰. آیفون رو فشار دادم و بعد چند ثانیه در باز شد رفتم داخل آسانسور.. کلا ده طبقه بود. دکمه ۵ رو فشار دادم و آسانسور راه افتاد. صدای موسیقی شاد روی اعصابم بود.. از آسانسور بیرون اومدم و زنگ رو فشار دادم و بعد چند ثانیه در توسط محمد باز شد. زیر لب سلام کردم و رفتم داخل. خونه مبله و قشنگی بود. از در که وارد می‌شدی روبرو دستشویی بود. سمت چپ یک راهرو کوچیک. بعد سمت راست یک آشپزخانه اپن قشنگ. روبه رو هم یک هال تقریباً ۲۴ متری با ست طلایی_سفید.. سمت چپ هم یک راهرو کوچیک که شامل دو تا اتاق می‌شد. وسایل خونه مدرن و شیک بود.. چمدون رو همونجا رها کردم و نشستم روی مبل. محمد هم روی مبل روبروم نشست. دو تا پاکت روی میز گذاشت و گفت: _این سند های خونه و ماشین.. نویسنده: یاس🌱