eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
161 عکس
81 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_49 نعیمه به زور لبخندی زد و زیر لب گفت: - اختیار دار
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نه حوصلم سر رفت اومدم اینجا تا کمک شما بکنم خاتون خیلی جدی اخماشو کشید توی هم و گفت: - لازم نکرده برو بشین سر جات! - آخه حوصلم سر رفته خاتون اومد طرفم و آهسته گفت: - می‌خوای که خودتو جلوی اینا کوچیک کنی؟ - چه ربطی داره ؟ - ربطشو وقتی که بزرگتر بشی می‌فهمی الانم لازم نیست دست به سیاه و سفید بزنی یاد بگیری که برای خودت خانوم باشی و خانومی کنی برگرد برو سر جات بشین من احتیاجی به کمک ندارم. با اخم سرمو تکون دادم و راه اومده رو برگشتم خاتون با اینکه قلب مهربونی داشت و مراقبم بود اما زبونش بدجوری تند و تیز بود. یه وقتایی ازش دلخور می‌شدم اما فورا یادم می‌رفت. شام که آماده شد و خاتون همه رو صدا کرد رفتیم سمت میز ناهارخوری بزرگی که گوشه سالن بود همه پشت میز نشستیم نگاهم افتاد به غذاها و حسابی تعجب کردم. اصلاً خاتون کی وقت کرده بود این همه غذا بپزه... یه بشقاب برداشتم و برای خودم یکم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. بعد شام بود و همه رفته بودن توی حیاط و داخل آلاچیق دور هم نشسته بودند ولی خوب من نمی‌تونستم خودمو قاطی جمعشون بکنم... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 عجیب احساس غریبی بهم دست می‌داد. جلوی تلویزیون نشسته بودم و شبکه‌ها رو بالا پایین می‌کردم که یهو رهام وارد خونه شد. با دیدنم مستقیم اومد طرفم روبروم نشست و گفت: - زن عجیبی هستی! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چطور؟ - هیچی همینجوری گفتم چرا اینجا نشستی نمیای بیرون؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بیام بیرون ؟ - خب آره - اون بیرون هیچکس چشم دیدن منو نداره مخصوصاً مادره تو و خالت! رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - چیکار به اونا داری از اینکه اینجا تنها باشی بهتره! - تو منو شرایطمو درک نمی‌کنی پس بهتره نظر هم ندی رهام اخم می‌کرد و گفت: - تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد اخلاقی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نه کسی نگفته! - پس من میگم که واقعاً گند اخلاقی! اخمی بهش کردم و خواستم حرفی بزنم که در خونه باز شد و اردلان وارد خونه شد. با دیدنش هول و دستپاچه شدم از جام بلند شدم و رو به رهام گفتم: - میرم توی اتاقم. فورا رفتم سمت پله‌ها که صدای رهامو شنیدم که به اردلان گفت: - ازت می‌ترسه ؟ وارد اتاقم شدم و درو بستم نمی‌دونم چرا احساسم نسبت به اردلان احساس خاصی بود. یه جورایی ازش می‌ترسیدم و دوست نداشتم که جلوی چشمش باشم نگاهش همیشه خاص و عجیب بود و وقتی بهم زل می‌زد احساس بدی بهم دست می‌داد. رفتم سمت پنجره پرده رو دادم کنار و نگاهی به بیرون انداختم صدای خنده‌های نعیمه که به گوشم خورد بی اراده اخمام رفت توی هم پنجره اتاقو بستم تا صداشو نشنوم. روی تخت نشستم و کتابمو برداشتم تا برای امتحان فردا بیشتر بخونم بلکه نمره کامل رو بیارم . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 صبح زود با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم فوراً یه دست لباس مناسب پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون تصمیم گرفته بودم که از این به بعد صبح زود ورزش کنم. رفتم داخل حیاط و شروع کردم به آهسته دویدن. به آخر باغ رسیدم و شروع کردم به انجام حرکات کششی مشغول کار خودم بودم که یهو صدای پایی شنیدم. با ترس برگشتم عقب و با دیدن اردلان که یه دست لباس ورزشی پوشیده بود و داشت بهم نزدیک می‌شد، حسابی تعجب کردم. فورا سری تکون دادم و آهسته سلامی کردم که پوزخندی روی لبش نشست و بدون توجه بهم از کنارم رد شد. حسابی از دستش ناراحت شدم و خورد توی ذوقم چقدر بی‌شعور و بی‌فرهنگ بود که حتی جواب سلاممو نداد. کلافه سرمو تکون دادم و وقتی مطمئن شدم که اردلان رفته منم راه افتادم سمت خونه دیگه حوصله ورزش کردن نداشتم. وارد اتاقم شدم یه دوش گرفتمو کتابامو داخل کیفم گذاشتم لباس پوشیدم و آماده به طبقه‌ی پایین رفتم. اردشیرو اردلان سر میز صبحانه نشسته بودن و داشتن با هم صحبت می‌کردن. خواستم برگردم طبقه بالا که اردشیر منو دید لبخندی زد و گفت: - صبح بخیر مهسا - سلام صبحتون بخیر - بیا بشین سر میز بگم خاتون شیر گرم برات بیاره! بی اراده نگاهم رفت روی اردلان که اخماشو توی هم کشید. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 به سمتش رفتم و پشت میز نشستم. خاتون برام یه لیوان شیر و چایی آورد که اردلان سبد نون رو گذاشت جلوم و گفت: - من نمیدونم تو چه مشکلی با این قضیه داری! اردلان پوزخندی زد و گفت: - بیخیال بابا من و تو نزدیک صد بار در این مورد با همدیگه حرف زدیم و بحث کردیم و به هیچ نتیجه‌ای هم نرسیدیم الانم بهتره فراموشش کنی! اردشیر کلافه سرشو تکون داد و گفت: - اینکه غیر قانونی نیست فقط ازت می‌خوام که بالا سر کارخونه باشی همین! اردلان پوزخندی زد و گفت: - من شرکت خودمو راه‌اندازی کردم و سرم حسابی گرمه بهتره از ارسلان کمک بگیری اردشیر پوزخندی زد و گفت: - حالت خوبه؟ از ارسلان کمک بگیرم؟؟ اون بلد نیست دماغشو بکشه بالا می‌خوای سر ماه نشده گند بزنه به همه چیز؟ اردلان شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - پس یه نفرو برای خودت پیدا کن من این کارو انجام نمی‌دم از اولم بهت گفتم اگه توی این خونه موندم و چیزی نمیگم دلیلش این نیست که باهات کنار اومدم. من زندگی خودمو دارم و بهتره تو هم کاری به من نداشته باشی... اردشیر کلافه لقمشو پرت کرد توی بشقابش که اردلان گفت: - باید برم دیگه خداحافظ! اردلان که رفت اردشیر هم نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: - کره خر فقط بلده ساز مخالف بزنه . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 معلوم بود که حسابی عصبیه زیر چشمی نگاهی بهش کردم که یهو با عصبانیت گفت: - تو دیگه به چی نگاه می‌کنی؟ از ترس شونه‌هام پرید بالا و گفتم: - هیچی آقا دارم صبحانه می‌خورم. اردشیر چشم غره ای بهم رفت و از جاش بلند شد کارتی از جیبش برداشت و روی میز گذاشت و گفت: - این کارت مال توئه هر ماه یه پول مشخصی به حسابت می‌زنم. پول کرایه خونتم به همین حساب واریز میشه هر ماه... بازم مشکلی داشتی بهم بگو! سرمو تکون دادم و گفتم: - خیلی ممنون ولی نیازی نبود که... اردشیر پرید وسط حرفم و گفت: - خیلی هم نیاز بود رمزشم تاریخ تولد خودته... زیر لب تشکری کردم که اردشیر از خونه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم و نگاهی به کل میز انداختم همیشه عاشق وعده‌های صبحانه بودم. با اشتها ظرف کشیدم جلوی خودمو شروع کردم به صبحانه خوردن بعد اینکه حسابی سیر شدم، کیفمو برداشتم. از خاتون خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم. وقتی رسیدم به مدرسه ماهک دستی برام تکون داد فورا رفتم طرفش همه بچه‌ها سر صف وایساده بودن.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ماهک لبخندی بهم زد و گفت: - علیک السلام خوبی؟ - مرسی تو چطوری ؟ - من که افتضاحم! - برای چی ؟ - دیشب مهمونی بودیم تا دیر وقت منم نتونستم برای امتحان بخونم. خنده روی لبم نشست و گفتم: - تقصیر خودته دیگه می‌دونی امتحان داری و میری مهمونی! ماهک با خنده گفت: - آخه ماهان ازم خواست تولد یکی از دوستای صمیمیش بود.. چشمکی بهم زد که گفتم: - آها اشکالی نداره امروز که صفر بگیری می‌فهمی. ‌ماهک مشتی به بازوم زد و گفت: - چقدر جدیداً بد اخلاق شدی آدم نمی‌تونه باهات حرف بزنه! خیلی جدی نگاهش کردم که ماهک شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - می‌دونم که شرایطت خیلی بد و سخته به خدا که خیلی برات ناراحتم همشم سعی می‌کنم درکت کنم ولی تو هم خیلی بد اخلاق شدی احساس می‌کنم که دیگه اصلاً منو دوستم نداری... پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - چرت و پرت نگو تو تنها دوست منی چطور می‌تونم دوستت نداشته باشم ؟؟منتها این روزا حالم خیلی بده. وارد کلاس شدیم و ماهک کنارم نشست نگاهی بهم انداخت و گفت: - خیلی اذیت میشی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - در چه مورد؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ماهک آهسته گفت: - همین ازدواجت دیگه خانواده‌اش خیلی اذیتت می‌کنن؟ سرمو تکون دادم و گفتم: + خودش و خانواده‌اش که نه کاری بهم ندارن ولی خب زنش خیلی بده..! ماهک با حرص نگاهم کرد و گفت: - معلومه دیگه از تو زورش میاد...به این قشنگی و خوشگلی هستی ولی اون چی سنش رفته بالا و خوب معلومه که شوهرش نگاهم بهش نمی‌ندازه... کلافه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - میشه در این مورد دیگه حرف نزنی؟ اعصابم به هم می‌ریزه - باشه عزیزم دیگه چیزی نمی‌گم! چند دقیقه بینمون سکوت شد که طاقت نیاوردم برگشتم سمت ماهک و گفتم: - از آرمان خبر نداری؟ ماهک نیم نگاهی بهم انداخت و آهسته گفت: - نه خبر ندارم... پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - حداقل دروغ میگی یه دروغی بگو که من باورم بشه چطور میشه که از آرمان خبر نداشته باشی وقتی که دیشب رفتی تولد دوست صمیمی ماهان؟ - خب چه ربطی داره ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - ربطش به اینه که ماهان و آرمان دوقلو هستند! پس مسلماً همه دوستاشون هم مشترکن...وقتی دیشب تولد اون یارو بوده پس حتماً آرمان هم اونجا بوده! ماهک کلافه سرشو تکون داد و گفت: - آره خوب آرمانم اومده بود منتها تو دیگه چیکار به آرمان داری؟ تو که باهاش تموم کردی و زندگی خودتو هم داری بهتره ازش خبر نگیری.. اینجوری بیشتر اذیت میشی! کلافه دستمو توی موهام کشیدم و گفتم: - انقدر منو حرصم نده بهم بگو حال و روزش چه جوری بود؟ ماهک پوزخندی زد و گفت: - می‌خوای راستشو بهت بگم ؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره بگو - حالش خیلی هم خراب بود از اول تا آخر یه گوشه نشسته بود اصلاً نمی‌خواست بیاد تولد منو ماهان به زور بردیمش تا حال و هواش عوض بشه.. با ناراحتی گفتم: - خیلی حالش بده ؟ - آره خب بالاخره تو رو خیلی دوست داشت اتفاق کمی هم که نیست تو شوهر کردی و از دست آرمان پریدی... نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم که معلم وارد کلاس شد. برگه‌های امتحانی رو بینمون پخش کرد که اسممو بالای برگه نوشتم و سعی کردم تمرکز کنم تا حداقل امتحانمو خوب بدم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بعد اینکه جواب همه سوال‌ها رو نوشتم معلم برگه رو ازم گرفت و از کلاس رفتم بیرون یه گوشه تو حیاط مدرسه نشسته بودم و بغض بدی هم توی گلوم بود. فکر و خیال آرمان دست از سرم بر نمی‌داشت. هرچی می‌خواستم بهش فکر نکنم بدتر می‌شد. دلم براش پر می‌کشید... کاش می‌تونستم ببینمش و یه خورده باهاش حرف بزنم ولی خب می‌دونستم که نمیشه اگه اردشیر یا شخص دیگه می‌فهمید، اون وقت حسابم با کرام الکاتبین بود. فکر و خیال خودم بودم که ما هر کنارم نشست و گفت: - چیه تو فکری؟ - آره دارم به آرمان فکر می‌کنم.. - اشتباه میکنی باید فراموشش کنی پوزخندی زدم و گفتم: - مگه الکیه که فراموشش کنم نزدیک دو ساله که با همیم‌ها چطور می‌تونم این رابطه رو یک شبه به هم بزنم ؟ ماهک با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: - می‌دونم که سخته عزیزم ولی باید شرایط خودتو هم ببینی دیگه شوهرت آدم خطرناکیه.. اگه خدایی نکرده از این اتفاق بویی ببره اون وقت تکلیف آرمان چی میشه ها ؟؟مطمئن باش که میره سراغش! نیم نگاهی به ماهک انداختم و گفتم: - راستش یه چیزی هست که نمی‌دونم باید بهت بگم یا نه! ماهک با کنجکاوی سرشو تکون داد و گفت: - خب بگو! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اگه اردشیر بفهمه این رازشو به کسی گفتم زنده‌ام نمی‌ذاره! . @deledivane
😱مرگ ناگهانی 🔴با آشپزخونه؟!😳 🚱 اگه تو غذا از زردچوبه استفاده ميكنيد اين مطلب رو حتما بخونيد 😡 👇👇 🚷 https://eitaa.com/joinchat/2681733492C9c9624508a ❌زردچوبه های خطرناک را بشناسيد👆
💫 لابه لای دلواپسی‌هایمان با خودمان تکرار می‌کنیم: { أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ } خدایا همه چیز را به تو می سپارم!
راز آب کردن چربی شکم و پهلو توسط دکتر مردانی ("14"روزه) مشاهده شکم تخت میخوای بیا اینجا ^_^ @.Rezhim_Rahat
هدایت شده از  تبلیغات ...
‌ 🔴 سه علامت که نشان می‌دهد شما هیچگاه نمیتوانید لاغر شوید : 👈 علامت اول 👈 علامت دوم 👉 (کلیک کنید) 👈علامت سومت ☝️🏽خداروشکر من هیچکدومو نداشتم😥 ‌
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟ آقای اصغری هستن با محصول معروف همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده 😳 از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران ✈️ صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده 🎥 رو لینک بزنی عضو کانالش میشی👇 https://eitaa.com/joinchat/3582460605C6f7643a330 برای هر بیماری میتونی ازشون مشاوره بگیری☝️
هدایت شده از  تبلیغات ...
کپسول تقویت حافظه ویژه دانشجویان و دانش‌آموزان😍 این محصول با از بین بردن رطوبت مغز باعث تقویت شدید حافظه میشه!!✨❗️100% گیاهی❗️ 🌻درمان الزایمر 🌻فهم دقیق دروس🌱 🌻مناسب برای دانش اموزان و دانشجویان🌱 👇فقط و فقط تو این کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/3582460605C6f7643a330 بعد از زدن روی لینک پیوستن رو بزن گمش نکنی❌
زندگی یعنی تغییر؛ بعضی وقتا دردناکه و بعضی وقتا زیبا. ولی اغلب اوقات، هر دوشونه
پارگی دیسک کمر داشتم😱⁉️ از درد شدید دو قدم راه نمی تونستم برم، کارم شده بود روز و شب گریه کردن😭، همه دکتر ها می گفتن صددرصد باید عمل جراحی کنی❌ منم از جراحی می ترسیدم تا اینکه با روش درمانی بی نظیری آشنا شدم و با کمک اون به زندگی عادی برگشتم الان عالی هستم. واقعا معجزه کرد🤲🌱 وارد لینک زیر شوید و همین حالا با این روش آشنا بشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5
هدایت شده از  تبلیغات ...
درمان فوری و طبیعی دیسک کمر🌹 درد دیسک کمر و گردن اذییتت میکنه از درد شب ها خواب نداری😭 می خواهی از این درد راحت بشی😎🍹🔋 https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5 فقط کافیه بکوبی رو لینک👌👌👌
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - دیوونه شدی خب من که به کسی نمی‌گم بهتره بهم بگی البته اگه خودت دوست داری... سری تکون دادم و گفتم: - راستشو بخوای من زن واقعی اردشیر نشدم! ماهک با تعجب گفت: - چی زنش نشدی پس توی خونش چیکار می‌کنی ؟ سرمو تکون دادم و واقعیت رو برای ماهک تعریف کردم. اولش حسابی شوکه شده بود ولی بعد لبخندی روی لبش نشست و گفت: - خب اینکه خیلی خوبه.. - کجاش خوبه؟ - اینکه زنش نشدی دیگه..به نظر خودت خوب نیست؟؟؟ دوست داشتی یه شوهر به اون سن و سال داشته باشی که تازه طرف خلافکار هم باشه؟ چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - آهسته‌تر می‌خوای همه مدرسه بفهمن؟ ماهک بی‌خیال سرشو تکون داد و گفت: - نگران نباش هیچکی نمی‌فهمه کلافه سرمو انداختم پایین و گفتم: - الانم مثل خر توی اون زندگی گیر کردم و نمی‌دونم باید چیکار کنم... ماهک: - می‌خوای با آرمان یه قرار بزارم که ببینیش؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - می‌فهمی چی میگی؟ ماهک حق به جانب سرشو تکون داد و گفت: - معلومه که می‌فهمم.. تو که زن اردشیر نیستی...شوهرم نداری که بخوای از آرمان دوری کنی. اگه دوست داشته باشی یه قرار باهاش می‌ذارم که ببینیش هم خودت دلت آروم میشه هم اون طفلک از اون حال و هوا در میاد... پوزخندی زدم و گفتم: - دیوونه شدی! درسته که ما واقعاً عقد نکردیم ولی هیچکس از این قضیه خبر نداره حتی پدر و مادرم همه منو زن اردشیر می‌دونن و اگه یه نفر فقط یه نفر از خانواده‌اش منو با آرمان ببینن می‌دونی چه آشوبی به پا میشه؟ بهتره حرفشم نزنی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ماهک با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - به نظرم تو بیش از حد از ارزشی رو خانواده‌اش می‌ترسی.. - معلومه که می‌ترسم طرف کله گنده است زنده بودن یا مردن من هیچ فرقی به حالش نمی‌کنه خیلی راحت می‌تونه دستور بده که منو بکشن ...تو باشی از همچین آدمایی نمی‌ترسی؟ - چرا ولی من یه جایی قرار می‌ذارم که هیچکس اونجا نیاد خوبه به خدا که آرمان گناه داره باورت میشه دیشب رفتم باهاش صحبت کنم گریه می‌کرد؟؟؟ کل گوشیش پر شده از عکس‌های تو... ماهان میگه تو خونه شب و روز نداره به زور غذا می‌خوره تا فقط زنده بمونه...همین! سرمو بین دستام گرفتم و گفتم: - بسه ماهک دیگه از آرمان صحبت نکن اصلاً... اشتباه کردم که حقیقتو بهت گفتم! - باشه دوست نداری حرف نمی‌زنم در موردش ولی آرمان گناه داره! چشم غره‌ای بهش رفتم که ماهکم ساکت شد و دیگه حرفی نزد. زنگ آخرو که زدن از ماهک خداحافظی کردم. حوصله پیاده‌روی نداشتم برای همین یه تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. دنباله کلیدام میگشتم که ماشین مدل بالایی کنار خونه ترمز کرد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب برگشتم سمتشون نگاهی بهش انداختم که اردلان از پشت فرمون پیاده شد. با دیدنش دوباره دستپاچه شدم و سرمو پایین انداختم که اردلان طرفم اومد‌ نیم‌نگاهی بهم کرد.. کلیداشو از جیبش برداشت و درو باز کرد و بدون توجه به من وارد خونه شد. با اخم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم. با هم رفتیم سمت خونه که ارغوان با دیدنمون سری تکون داد و گفت: - سلام داداش خوبی؟؟ - مرسی عزیزم تو چطوری؟ - بد نیستم ناهار خوردی؟ اردلان سری تکون داد و گفت: - نه نخوردم! - الان به خاتون میگم برات غذا گرم کنه! اردلان سری تکون داد و به طبقه بالا رفت و راه اتاقش رو در پیش گرفت. ارغوان نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. کاملا می‌فهمیدم که چقدر دوست داره بیاد جلو و باهام حرف بزنه... ولی احتمالاً از ترس نعیمه یا بقیه جرات این کارو نمی‌کرد. نگاهمو ازش گرفتم و طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم. یه دست لباس مرتب پوشیدم و موهامو محکم بالای سرم بستم که تا کمرم پایین ریخت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 شال نازکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. خاتون توی آشپزخونه بود که با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: - سلام خسته نباشین... - علیک سلام مادر تو هم خسته نباشی. ناهار خوردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نه نخوردم ! - خیلی خوب بزار اردلان خان بیاد الان میزو براتون می‌چینم.. با شنیدن اسمش یه جوری شدم سرمو تکون دادم و گفتم: - نه! خاتون با تعجب گفت: - چی چی و نه؟ - اول برای ایشون بچینین میز و ناهارشو که خورد بعد من می‌خورم. خاتون با تعجب گفت: - وا چه کاریه خوب دوتاتون غذا نخوردین با هم می‌چینم دیگه. ابرویی بالا انداختم و آهسته گفتم: - آخه یه جوریه... خاتون با تعجب گفت: - چه جوری؟ سرمو تکون دادم که خاتون با خنده گفت: - می‌ترسی ازش؟؟؟ - ترس که نه... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون ابرویی بالا انداخت که با خنده گفتم: - خوب راستشو بخواین آره یه جورایی ازش حساب می‌برم همین... - اشکالی نداره کلاً اردلان خان همینجوریه آدمای دور و برش ازش می‌ترسن. سری تکون دادم و بشقابا رو از دست خاتون گرفتم. میزو چیدم که اردلانم از طبقه بالا پایین اومد. خاتون برای دو نفرمون غذا کشید. خیلی معذب سر میز نشستم که اردلان هم پشت میز نشست. بشقابشو کشید جلوش و با اخم و جدیت شروع کرد به خوردن غذاش ولی من غذا از گلوم پایین نمی‌رفت.. نمی‌دونم چه مرگم شده بود که باز تپش قلب گرفته بودم. دستمو دراز کردم تا از داخله دیس یه تیکه مرغ بردارم که نفهمیدم چه جوری آرنجم خورد به لیوان دوغ و چپه شد روی میز... بی اراده برگشتم سمت اردلان که پوزخندی زد خاتون فوراً اومد جلو و گفت: - چی شد؟ - ببخشید حواسم نبود... لیوان دوغ چپه شد! - فدا سرت عزیزم غذاتو بخور الان تمیز می‌کنم. - نه یه دستمال بدین خودم تمیز می‌کنم خاتون دستشو روی شونم گذاشت و گفت: - تو بهتره غذاتو بخوری. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با دیدن نگاه جدیش سری تکون دادم و آروم نشستم سر جام که خاتون فوراً دستمال بزرگی روی میز گذاشت و شروع کرد به تمیز کردن... اردلان نفس عمیقی کشید از پشت میز بلند شد و گفت: - مرسی خاتون خیلی خوشمزه بود.. - تو که غذایی نخوردی پسرم! اردلان نیشخندی زد نگاهی بهم کرد و گفت: - سیر شدم! از پله‌ها که رفت بالا نفس راحتی کشیدم که خاتون با خنده گفت: - حالا می‌تونی با خیال راحت غذاتو بخوری و استرس هم نداشته باشی بی‌اراده خندم گرفت و گفتم: - شما از کجا فهمیدی؟ - از رنگ صورتت حسابی پریده مگه این بنده خدا چیکار بهت داره که ازش می‌ترسی؟؟ - نمی‌دونم ازش نمی‌ترسم ولی یه ابهت خاصی داره که ناخودآگاه آدمو تحت تاثیر خودش قرار میده... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - بهتره غذاتو بخوری حرف اضافه هم نزن! لبخندی زدم و گفتم: - باشه چشم.. با خیال راحت غذامو که خوردم میزو جمع کردم و قبل اینکه خاتون سر برسه تند تند ظرف‌ها رو شستم و گذاشتم سر جاش... . @deledivane
ریزش موهامو تو ۸ روز قطع کردم😁 جاریم اینقدر حسودی می‌کرد😒😝 قبلا خونه پر بود از مو، با شوهرم همیشه دعوا میکردیم حتی توی غذا مو پیدا میشد خیلی افسرده بودم😩 من و شوهرم دوتامونم شده بودیم تا اینکه توی ایتا گشتم بلاخره راه قطعیشو پیدا کردم راه‌حل براتون این پایین سنجاق کردم بزن ببین👇😳 https://eitaa.com/joinchat/1033306948Cd9bdc915f7 ☎️ شماره تماس : ۰۹٣٩١۵٩۴٧٠۶ ☎️ الان از پرپشت بودن مو رنج میبریم😂 توام‌بیا برای خودت یا همسرت راهکار بگیر❤️
هدایت شده از 🕴️ᏗᎷᎧ|Ali Reza
😍 ماهلین سلمانی از کاشان ☘ 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳 https://eitaa.com/amoalirezairan
10k🍊🙈👌🍊🤍👌🍊👌
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نمی‌تونستم ببینم یه زن به این سن و سال انقدر کار کنه و ظرف‌های کثیف منو بشوره... یه جورایی خجالت می‌کشیدم. * کم کم هوا رو به گرمی می‌رفت... امتحان‌های آخر ترمم نزدیک می‌شدم و حسابی مشغول درس خوندن بودم تا سال آخر بتونم نمره خوبی بیارم و خودمو برای کنکور آماده کنم. از اردشیر اجازه گرفتم و اسممو برای کلاس کنکور ثبت نام کردم. این چند ماهه باقی مونده رو باید حسابی می‌خوندم. بهمن ماه کنکور داشتم و من از الان حسابی استرس گرفته بودم. توی حیاط مشغول خوندن جزوم بودم و همینجور قدم می‌زدم که گوشیم توی جیبم لرزید برداشتمشو با دیدن شماره غریبه‌ای حسابی تعجب کردم‌. تماسو وصل کردم و گفتم: - بله بفرمایید؟ - سلام مهسا خوبی ؟ با تعجب گفتم: - شما؟ پوزخندی بهم زد و گفت: - یعنی انقدر غرق زندگی جدیدت شدی که منو نشناختی؟ - آرمان تویی ؟ - آره خودمم! . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بی‌اراده با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و آهسته گفتم: - برای چی به من زنگ زدی ها ؟ - دلم برای صدات تنگ شده بود کار بدی کردم؟ - معلومه که کاره اشتباهی کردی که به من زنگ زدی... من شرایطم فرق کرده - چه فرقی ؟؟ - من شوهر کردم مگه اینو... آرمان پرید وسط حرفم و گفت: - بسه مهسا دروغ گفتنو تموم کن تا کی می‌خوای سر منو شیره بمالی؟ با تعجب گفتم: - دروغ چی ؟ آرمان پوزخندی زد و گفت: - من همه چیزو می‌دونم یعنی ماهک بهم گفته..! با تعجب گفتم: - چی گفته؟ - اینکه شوهر نداری اینکه عقدت با اردشیر همش الکی بوده... وا رفته روی تنه درختی که کنارم بود نشستم و گفتم: - چی ماهک بهت چی گفته؟ - همه چیزو بهم گفته! دروغ گفتنتو دیگه تمومش کن فهمیدی ؟؟؟اگه منو دوسم نداری و این دو سال بازیچت بودم فقط کافیه بهم بگی چرا انقدر دروغ میگی ها ؟ - من بعداً بهت زنگ می‌زنم . @deledivane