eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 12 ذی‌القعده 1439 دریای درون (قسمت دوم) در صدر این اولیاء الهی، پیامبراکرم(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بود که خدا می‌خواست به او قول ثقیل بدهد: "يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ. قُمِ اللَّيْلَ إِلاَّ قَليلاً. نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَليلاً. أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتيلاً. إِنَّا سَنُلْقي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلاً." [2] در شأن نزول این آیات آمده که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) پس از دریافت ، به خود لرزید و شمدی دورش پیچید؛ خدا هم گفت آن را کنار بیندازد و برای ادامۀ راه آماده شود. اما حقیقت انفسی آیه می‌گوید: روپوشی که برای رسیدن به فیض جبرئیل باید کنار رود، تن و غرایز و امیال آن است. چگونه؟ با و خلوت‌نشینی در خود از هیاهوی کثرت اشتغالات. نه در ظاهر، که اگر اهل خلوت باشیم، در بطن شلوغی هم خلوتیم؛ حتی اگر دور و برمان پر از حرف و حدیث، مشکل و گرفتاری، تضاد و دشمنی و... باشد. اگر آن روپوش را از خود دور کنیم، هیچ‌یک از این‌ها مانع ما در دریافت تجلیات الهی در درونمان نمی‌شود. البته با بیماری یا مرگ هم تمام این هیاهوها از بین می‌رود. اما چه زیباست که با داشتن نعمت‌های الهی، خودمان آگاهانه هیاهوها را کنار بگذاریم و رها شویم از این سطح که است و بخواهیم یا نخواهیم، پر از غلغله. آن‌وقت می‌بینیم که عمق وجودمان جز و نیست و اقیانوسی چنان وسیع و باطمأنینه است که هر اتفاقی هم در سطح بیفتد، آن را در خود حل می‌کند. آیه می‌فرماید: با اینکه ، مقتضی خواب است، بیشترش را بیدار باش و زنده بدار؛ و تاریکی شب در تفسیر انفسی، همان ظلمت تن و دنیاست. یعنی: به جسمت کمتر بپرداز و زیاد برایش وقت نگذار. فکر نکن هرچه به این خاک بیشتر آب دهی، بیشتر رشد می‌کند؛ برعکس، آب زیاد، آن را فاسد می‌کند. اما در مقابل، روحت عالمی است که هرچه به آن برسی، زیاد نیست و ظرفی است که هرگز پر نمی‌شود. پس لااقل نصف توجهت را به بدن بده و بقیه را به روح. بیایید هریک از ما عمری را که تا کنون داشته‌ایم، در مقابل خود بگذاریم. می‌بینیم اصلاً آن‌قدر که به بُعد مادی‌مان رسیده‌ایم و دنیا و زندگی‌مان را رشد و ترقّی داده‌ایم، استعدادهای روحمان را شکوفا نکرده‌ایم و به عالم وحدت نرفته‌ایم؛ حال آنکه باید بیشتر توجه و وقت و انرژی‌مان را برای روح می‌گذاشتیم و اگر هم می‌خواستیم به بیشتر بدهیم، باید از معنویات و قرآن می‌دادیم، نه از مادیات. چرا؟ چون قابلیت وجود ، دریافت و درک قول ثقیل است. البته پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) در بالاترین رتبه به عنوان رسول از روح‌الأمین دریافت وحی می‌کند تا به جهانیان ابلاغ نماید. اما سایرین نیز می‌توانند در رتبۀ خود حق را بیابند. "إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قيلاً. إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَويلاً. وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتيلاً." [3] جسم در دنیای خودش خیلی قدَر است و آن‌قدر به ثقل این دنیا انس دارد که سخت، رام می‌شود. برای همین در روز آن‌قدر انسان را گرفتار می‌کند که او در شب هم فقط به خواب و جسم بپردازد. راه چاره، این است که انسان با یاد خدا، دلش را از ماده ببُرد و از بدن به سوی خدا منقطع شود. آن‌وقت وجودش وسعت می‌گیرد و می‌فهمد با کثرات چه کند. بیایید یک صبح تا شب، همۀ حبّ و بغض‌ها و همۀ شادی و غم‌هایی را که در دلمان می‌آید و همۀ چیزهایی را که سود یا زیان خود می‌بینیم، در دفتری یادداشت کنیم. ببینیم چقدر از این‌ها را بیرون به ما تلقین و القا کرده و چقدر را از عالم وحدت درونمان آورده‌ایم و کثرات را در آن غرق نموده‌ایم؛ یعنی چقدر داناییم و چقدر دارا. اگر با خودمان تعارف و رودربایستی نداشته باشیم، می‌فهمیم حتی بیشتر باورهای دینی ما تحت تأثیر القائات بیرونی خانواده، مدرسه و جامعه شکل گرفته و خودمان در درون، حقیقت آن‌ها را نچشیده‌ایم. ازاین‌رو آثارشان را هم نمی‌چشیم. مثلاً اگر بخواهیم نمازمان را بررسی کنیم، چندان اثری از انگیزۀ درونی و یقین قلبی در آن نمی‌بینیم؛ بلکه آن هم انعکاس بیرون و برآمده از بیم‌ها و امیدهایی است که برای دنیا یا آخرت خود داریم: ترس از خانواده، موقعیت اجتماعی، شأن ایمانی یا ترس از جهنم و امید به بهشتی که فقط از دیگران شنیده‌ایم و خودمان در درون نیافته‌ایم. .......... [2] سورۀ مزّمل، آیات 1 تا 5: ای جامه به‌خودپيچيده؛ شب را جز كمى به پا خيز؛ نيمى از آن يا كمتر. يا بیشترش کن و قرآن بخوان؛ كه همانا به زودى سخنى سنگين بر تو القا خواهيم كرد. [3] سورۀ مزّمل، آیات 6 تا 8: همانا حرکت در شب، پابرجا و ماندگارتر است و تو در روز تلاشی طولانى داری؛ نام پروردگارت را ياد كن و تنها به او دل ببند. ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 12 ذی‌القعده 1439 دریای درون (قسمت سوم) متأسفانه بسیاری از حبّ و بغض‌ها و منافع و نگرانی‌های ما مربوط به بیرون است؛ یعنی مربوط به افراد و اموری که به وجود و بُعد باقی ما ربط ندارند، ولی ما اسیرشان شده‌ایم. وقتی این را نوشتیم و فهمیدیم، صادقانه ببینیم چقدر می‌توانیم از اسارت رها شویم و چگونه؛ چند درصد این نگرانی‌ها را حاضریم واقعاً کنار بگذاریم و اگرچه برای جسم و دنیایمان سخت و ناراحت‌کننده باشد، ابدیت را در نظر بگیریم، دیگر و تمنّای نداشته باشیم و به خاطر امتیاز واحد وجودمان، امتیازات اعتباری کثرت را در توجه درونی خود، قربانی کنیم. آری، اتفاقات نیستند که ما را بالا و پایین می‌کنند؛ خودمان خودمان را گرفتار کرده‌ایم، چون به عمق وجودمان نرفته‌ایم. پس این‌قدر توجیه نکنیم که تقصیر شرایط و دیگران است. بفهمیم بدن و ، این‌قدر به توجه نیاز ندارند؛ که اگر امروز هم نفهمیم، فردا می‌فهمیم و دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید. مشکل ما این است که در امور کوچک و بی‌ارزش زندگی، خیلی سخت‌گیریم و به خود و دیگران و روزگار، سخت می‌گیریم. منظور از کوچک و بی‌ارزش هم چیزی است که هرچه بزرگ و باجاذبه باشد، فانی است و هرچه قوی به نظر آید، دستخوش تغییر و تحول قرار می‌گیرد. این معیاری است که نه تنها دین خدا به ما می‌دهد، بلکه حتی کسی که دین ندارد، آن را در عمق وجود و فطرتش می‌یابد. عظمت طبیعت با تمام مظاهرش مثل آسمان و زمین و کوه و درخت، رو به فنا می‌رود. ما که از این‌ها بزرگ‌تر نیست! به چه می‌نازیم؟ چگونه شئون دنیا را برای خود، امتیاز گرفته‌ایم و عبور از آن برایمان سخت شده است؟ تا جایی که مشکلات خودمان هیچ، حتی اگر مشکلی برای اطرافیانمان پیش آید، فکر می‌کنیم به بن‌بست رسیده‌ایم! اما مگر آن‌ها خدا ندارند؟ آن‌ها هم حقّ انتخاب دارند و مثل ما، بُعد مادی‌شان فانی می‌شود و وجودشان باقی می‌ماند. دنیا برای همه، همین است. قرار نیست همیشه همه چیز سر جایش باشد. پس چه جای این‌قدر سخت‌گیری؟ چرا اجازه می‌دهیم بهترین لحظات زندگی‌مان صرف نگرانی دنیا شود؟ نه تنها هنگام عبادت یا زیارت، بلکه حتی اوقاتی که کارهای دنیایمان را انجام می‌دهیم، در جنبۀ وجودی می‌توانند بهترین لحظات ما باشند که برای ظهور خدا تلاش می‌کنیم؛ اما ما مدام به جای اینکه خدا را ببینیم، دیگران و دنیا را می‌بینیم. به عنوان مثال وقتی لباس می‌پوشیم، بهترین لحظه است اگر ببینیم خدا جمال را دوست دارد و بخواهیم خود را زینت کنیم و برای تجلی زیبایی‌های خدا، علاوه بر باطن، در ظاهر نیز دنبال تعادل و هماهنگی باشیم. اما ما بیشتر به این فکر می‌کنیم که دیگران ببینند، چه می‌گویند و خوششان می‌آید یا نه! خدمت کردن و خوبی به دیگران و اصلاً تمام زندگی‌مان همین است و دنبال نظر دیگران و نتیجۀ ملموس کارمان هستیم. دنیا و تکالیف ما در آن برای این است که کثرات در دلمان کم‌رنگ شوند و ، رنگ خود را پیدا کند؛ ولی ما اصلاً دنبال وحدت نیستیم و نگرانی‌مان این است که چه بلایی سر کثرات می‌آید. نمونۀ بارزش اینکه از دیگران شاکی هستیم که زیاد حرف می‌زنند و عمل نمی‌کنند؛ اما اصلاً نگران رابطۀ خود با خدا نیستیم. غافل از اینکه تا رابطۀ خود را با خدا درست نکنیم، رابطه‌مان با خلق خدا درست نمی‌شود. مثلاً اگر مرتکب شویم، می‌گوییم: «خدا که می‌بخشد؛ اما می‌ترسم مادرم بفهمد! مبادا عمه و خاله بفهمند که آبرویم می‌رود! نکند استادم بفهمد که تنبیهم می‌کند و...!» انگار گمان می‌کنیم می‌شود سر خدا کلاه گذاشت، اما دیگران هوشیارترند! ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 12 ذی‌القعده 1439 دریای درون (قسمت چهارم) اما واقعاً مگر خدا کیست؟ او که بیرون از ما نیست! هر کار می‌کنیم، ببینیم وجود خودمان راضی است؟ راضی هم نبود، لااقل ببینیم آرام است یا اضطراب و آشوب دارد؟ این همان رابطۀ ما با خداست؛ سر خودمان که نمی‌توانیم کلاه بگذاریم! ما فکر می‌کنیم اگر دیگران آرام شوند، ما هم آرام می‌شویم؛ اما این‌طور نیست و صرف‌نظر از خدا، هر آرامشی کاذب و زودگذر است. چون دیگران با توجه به منافعشان تغییر می‌کنند؛ امروز هم راضی شوند، فردا ناراضی‌اند و برعکس. پس چطور می‌توانیم قلب خود را با آن‌ها تنظیم کنیم؟ حال آنکه این نگرانی‌های بیرونی موجب می‌شود کل زندگی ما در مجادله و دنبال نقشه و حیله برای راضی کردن دیگران بگذرد؛ بدون اینکه بخواهیم رضایت خدا و وجود خود را جلب کنیم. خلاصه آنکه محرّک زندگی ما، خودبینی و دیگربینی شده و هنوز چشممان به این و آن است. این یک نگاه کلی است که آن را به اشتباه گرفته‌ایم و بر خود حاکم کرده‌ایم؛ اگر درستش کنیم، جزئیات زندگی‌مان نیز خودبه‌خود جایشان را پیدا می‌کنند. یعنی اگر اصول را بشناسیم و بچشیم، فروع هم سر جایشان می‌نشینند. راهش چیست؟ این ایام، ولادت امام است و بهترین فرصت حرکت. و امام مثل ما نیست که جشن بخواهد. تبریک ، این است که با تولد هرسالۀ امام، تک‌تک ما دوباره متولد شویم. ما که هر لحظه و هر روز تولد نداریم و عالم درونمان عوض نمی‌شود. لااقل سال به سال متولد شویم و حیات و زیستن حقیقی را یاد بگیریم. وگرنه طبق روایت حضرت عیسی، هرگز به عالم وارد نمی‌شویم و طعم وحدت را نمی‌چشیم [4]. ملکوت، همان وجود آرام ماست. درست است که در بطن موج است؛ اما از آن جدا نیست. آب، ناپیداست؛ اما ناموجود نیست. حتی در زیر بزرگ‌ترین امواج، آب به آرامی جریان دارد. تفقّه یعنی در عمق وجودمان برویم و ببینیم آرام است. آن‌وقت می‌فهمیم تمام سروصداها و شلوغی‌ها عارضی و توهم‌اند؛ می‌آیند و می‌روند. پس دیگر نه از امواج می‌ترسیم، نه نگرانشان می‌شویم و نه برایشان نقشه می‌کشیم که چه کنیم تا باب میلمان شوند. اما اگر آرامش ملکوت را نبینیم، هر اتفاقی در دنیا و عالم ماده بیفتد، ما را نگران می‌کند و مثل موج، بالا و پایین می‌شویم. اتفاقات و دگرگونی‌ها ذاتی دنیاست؛ اما ذاتی ما این نیست. ذات ما وجود ناپیدا و عمیقمان است که هیچ حدّی ندارد. ملکوتِ بی‌ابتدا و بی‌انتهاست که نه درگیر زمان و مکان است، نه سنّ و سال دارد و پیر می‌شود، نه تغییر می‌پذیرد. رتبۀ خلیفةاللّهی و بیانگر ابدیت ماست که با نظرِ این و آن، زندگی نمی‌کند و هیچ چیز تکانش نمی‌دهد. ملکوت، جای خاصی نیست که مرزی داشته باشد و پاسپورت و ویزا بخواهد یا لازم باشد پشت درش بنشینیم و در صف بمانیم. همین جا فراسوی بُعد سطحی ما و فراسوی امواج خروشان دنیاست؛ با ما و در درون ماست و همواره بر همه چیزمان حضور و نظارت دارد. نه قضاوت می‌کند، نه نفرت می‌گیرد؛ عین عشق است. ظاهربین نیست و فقط از منظر عشق می‌بیند. پس همه چیز را آن‌طور که هستند، می‌بیند؛ نه آن‌طور که در امواج، بالا و پایین می‌شوند. .......... [4] شرح اصول كافی، ملاّصدرا، ج1، ص361: "لَنْ يَلِجَ مَلَكُوتَ السّمَوَاتِ، مَنْ لَمْ يُولَدْ مَرّتَيْنِ". ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 12 ذی‌القعده 1439 دریای درون (قسمت پنجم) برای راه‌یابی به باید بدن، دنیا و همۀ شئون مربوط به آن را فراموش کنیم و بگذاریم این‌ها حقیقتی را که در درونشان جاری است، به ما نشان دهند. آن‌وقت می‌بینیم که همۀ زمین، خانۀ ماست و چیزی کم نداریم؛ همۀ فرزندان مثل فرزند خودمان هستند و همه را دوست می‌داریم و در کل، تمام هستی با ما هستند و ما با همه‌ایم. اگر از نفسانیت رها شویم، با این ملکوت زندگی می‌کنیم که همیشه جوان و شاداب است. اگر به جای موج، آب را ببینیم و فراسوی ملّیت و قومیت و زبان و زندگی کنیم، درهای ملکوتِ بی‌نهایت به رویمان باز می‌شود و این همان ثانوی است که می‌تواند با تولد هر امام برای ما تکرار و تجدید شود. اما برای تماشای این جمال نامحدود باید از محدودیت‌های ذهنی، امواج سطح دنیا، شلوغی غرایز و جنگل حیوانیت بگذریم و از اتفاقات و از دوستی‌ها و دشمنی‌های محدود تنگ نشویم. به ویژه در هنگام هجوم بلاها که حبّ و بغض شخصی و غرایزمان غلیان می‌کنند. در شرایط عادی، آن‌قدر تحت فشار نیستیم. اما وقتی چیزی را از دست می‌دهیم، به چون و چرا می‌افتیم و دنبال علت‌ها می‌گردیم؛ تا شاید بالأخره برسیم به اینکه این‌ها از اول هم نبودند! این‌گونه است که طوفان حوادث، ما را بدخلق و بی‌حوصله می‌کند و نشاطمان را می‌برد. اما اگر در اوج آن حاضر و ناظر را ببینیم که عین جمال و نشاط و قدرت است، اوضاع فرق می‌کند؛ چون او حتی در این شرایط، مثل ما تنگ و بدخلق نشده، شهوت و غضبش بیچاره‌اش نکرده و درمانده و اسیر نیست. دیگری هم نیست؛ خود ماست. کافی است متولد شویم و دست او را در تصمیم‌گیری باز بگذاریم. حتماً آرام و بانشاط می‌شویم. به طور کلی در هر پدیدۀ کثرتی اگر به وجودمان رجوع کنیم، این آب، آن موج را به سمت خود می‌کشد و آرامَش می‌کند. اما اگر به وجود توجه نکنیم، امواج آن‌قدر دور وحدت وجودمان را شلوغ می‌کنند که هرگز نمی‌گذارند بفهمیم که هستیم و چه داریم! گر شود عمر، شبی؛ با تو هم آن شب گذرد صبح، فریاد برآرَم: چه شب کوتاهی! الهی در این درازیِ زمانه، کوتاهیِ گذراندن با او را به ما عنایت فرما؛ تا گذر زمان برایمان چنان سبک شود که ثقل حوادث را نفهمیم و عاشقانه عروج و پرواز کنیم. پایان @Lotfiiazar
بسماللهالرحمنالرحیم خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفیآذر در شهر مشهد 13 ذیالقعده 1439 یاران ولایی (مسلمانیِ سلمان) قسمت اول طبق روال میخواهیم عینیت حدیث را در یاران امام رضا(علیهالسلام) ببینیم. اما پیش از آن، قدری از میگوییم که از شدت یاری، خودش از اهلبیت شده بود. او فردی عادی مثل ما و حتی از نژاد ما بود که بیشتر عمرش را در راهگمکردگی زیست و پیوسته دنبال میگشت تا آنکه در سنّ پیری، حقیقت را یافت و آورد. او زندگی راحتی نداشت و مدام در بیرون و درون، هجرت میکرد. نه معصوم بود و نه معصومزاده؛ اما زیارتنامۀ خاصی از جانب معصوم برایش وارد شده که در مفاتیحالجنان نیز آمده است. روحیۀ ولایی او به نحو کاملاً عینی در زندگیاش جریان داشت و همین موضوع در زیارتنامهاش هم منعکس شده است که عباراتی از آن را با هم میخوانیم. در این زیارت پس از سلام بر پیامبر و ائمه(علیهمالسلام) و ملائکه آمده است: "السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ رَسُولِ اللَّهِ الْأَمِينِ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُودَعَ أَسْرَارِ السَّادَةِ الْمَيَامِينِ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ مِنَ الْبَرَرَةِ الْمَاضِينَ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ." سلام بر تو ای همنشین رسولخدا. سلام بر تو ای ولیّ امیرمؤمنان. سلام بر تو ای نگهدارندۀ اسرار سروَران پربرکت. سلام بر تو ای بقیۀ خدا از نیکان گذشته. سلام بر تو ای اباعبدالله و رحمت و برکات او بر تو باد. سلمان صاحب پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) بوده و صاحب، همنشینی است که آنقدر روحیهاش را با فرد یکی کرده که چه در کنار جسم او باشد و چه نباشد، با اوست. سلمان ولیّ علی(علیهالسلام) بوده و نه اینکه بر او ولایت داشته باشد، بلکه علی(علیهالسلام) در مواردی که شرایط برای ظهور خودش فراهم نبوده و برای سلمان بوده، با او امور را سرپرستی و ولایت میکرده است. همانگونه که ما با چشم و گوش و دست و همۀ اعضایمان خود را سرپرستی میکنیم. شرط این ولایت، محض است که سلمان داشته. او کسی است که خلیفۀ دوم در زمان حکومت خود، حکم ولایت مداین را به او داد و او البته به فرمان امام، حاکم مداین شد. این واقعاً برای ما عجیب است و آنقدر در خودیهایمان غرق شدهایم که چهبسا اگر آن شرایط بودیم، حتی نمیوانستیم باور کنیم؛ چه رسد به اینکه بپذیریم. سلمان خودش حق نداشت حکم عمر را بپذیرد. اما وقتی امام فرمود، بدون هیچ حرف و سؤالی رفت؛ چون یقین داشت. ما اگر در مقابل فرمان امام برایمان حرف و سؤال پیش میآید، از آن روست که فقط داریم. باید باورهایمان را حتی نسبت به امام بشکنیم تا در وجودمان به یقینی برسیم و امام را نه ذهنی، بلکه عینی بشناسیم. آری؛ تا مولایمان نخواهد، ما خودسر حتی بهترین کار را برای او انجام دهیم، ارزش ندارد. اما وقتی او بخواهد، حتی اگر سلطنت دنیا تحت حاکمیت غصبی طاغوت باشد، باید اطاعت کنیم. چون امام میتواند ولایت خود را با شیعیانش ظهور دهد؛ اما شیعیان نمیتوانند و حق ندارند به هر طریقی شده، طبق خواست خود به او خدمت کنند. تا او نخواهد، خون خود را هم بدهند، ارزش ندارد؛ چنانکه در طول تاریخ، بودند کسانی که به خونخواهی ائمه(علیهمالسلام) قیام کردند؛ اما ثمرۀ ماندگار نداشت، چون به خواست امام نبود. سلمان همۀ ائمه(علیهمالسلام) را ندیده بود؛ اما ظرف اسرار همهشان، بلکه ظرف اسرار تاریخ بود. جسمش در کربلا و کاظمین و سامرّا حضور نداشت؛ اما همه جا با اهلبیت(علیهمالسلام) بود. او تاریخ و نحوۀ زندگی ما را نیز بهتر از خودمان میشناخت . حتی طعم حقیقی حاکمیت امام زمان(عجّلاللهفرجه) را بهتر از کسانی که در آن دوره زندگی خواهند کرد، چشیده بود. چرا؟ به خاطر نماز و روزۀ زیادش؟ یا چون همیشه دنبال جسم علی(علیهالسلام) میدوید، برای او جانماز میانداخت و کفشش را جفت میکرد؟ یا چون مدام قربانصدقهاش میرفت، التماسدعا میگفت؟ ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (مسلمانیِ سلمان) قسمت دوم راز مسلمانیِ ، این بود که تمام محبت‌های خود را در مقابل علی(علیه‌السلام) فانی کرده و یک‌پارچه مظهر او و ارادۀ او شده بود. برای همین بقیةالله شد که از بهترین‌های گذشته باقی مانده است. پس نور وجودش امروز نیز حضور دارد و می‌توانیم به او متوسل شویم تا کار امام را برایمان بکند. "أَشْهَدُ أَنَّكَ أَطَعْتَ اللَّهَ كَمَا أَمَرَكَ، وَ اتَّبَعْتَ الرَّسُولَ كَمَا نَدَبَكَ، وَ تَوَلَّيْتَ خَلِيفَتَهُ كَمَا أَلْزَمَكَ، وَ دَعَوْتَ إِلَى الِاهْتِمَامِ بِذُرِّيَّتِهِ كَمَا وَقَفَكَ، وَ عَلِمْتَ الْحَقَّ يَقِيناً وَ اعْتَمَدْتَهُ كَمَا أَمَرَكَ." گواهی می‌دهم همانا تو خدا را اطاعت کردی، چنان‌که فرمانت داد؛ رسول را پیروی نمودی، چنان‌که از تو خواست؛ ولایت خلیفه‌اش علی(علیه‌السلام) را پذیرفتی، چنان‌که بر تو لازم گرداند؛ به اهتمام بر ذرّیه‌اش دعوت کردی، چنان‌که بر عهده‌ات گذاشت و حق را یقینی دانستی و بر او اعتماد کردی، چنان‌که تو را امر فرمود. سلمان کسی بود که اطاعتش به امر خدا بود؛ نه مثل بسیاری از ما که هرچند کار بد و نکنیم، کار خوبمان هم اطاعت است، نه اطاعت خدا و امام. روحیۀ ولایی آن است که وقتی ولی دستور می‌دهد، اطاعت کنیم؛ هرچه بود. اما ما اغلب آن‌قدر خودمان را دوست داریم که به آنچه خدا و امام از ما می‌خواهند، عمل نمی‌کنیم؛ اگرچه گاه اسم این روش را در مقابل آن‌ها می‌گذاریم و می‌پنداریم کارمان درست است! به عنوان مثال، تصور کنید امام بیاید و بگوید در کنار او بنشینیم یا حتی پایمان را دراز کنیم؛ یا بگوید دستش را نبوسیم یا اصلاً به دیدنش نرویم. بله؛ اگر خودمان این طور رفتار کنیم، بی‌ادبی است. اما وقتی او می‌گوید، نباید اطاعت کنیم؟ حتی اگر نگوید، ولی بفهمیم کاری را دوست دارد یا از کاری خوشش نمی‌آید، باید طبق ارادۀ او عمل کنیم. این‌ها مثال است. اما زندگی ما پر است از این مسائل در ارتباط با خدا و امام و اولیاء. ما یک عمر با تعارف، زندگی کرده‌ایم و نفهمیده‌ایم. این تعارفات، همه مطرح کردن خود و نشان دادن خود است؛ اگرچه گمان کنیم داریم در مقابل خدا و امام، ادب به خرج می‌دهیم و خود را می‌شکنیم تا شأن آن‌ها را رعایت کنیم! واقعاً چه فکری کرده‌ایم؟! ما هر شأنی برای خود بگذاریم، چه خوب و چه بد، ناشی از خودبینی است. چه شأن خود را برتر از آن ببینیم که برخی دستورات را اطاعت کنیم و چه بگوییم: «من کوچک‌تر از این حرف‌ها هستم؛ لیاقتش را ندارم؛ در حضور شما، من چرا؟ نمی‌توانم!...» باید بفهمیم ما در مقابل خدا و امام، اصلاً نیستیم که بخواهیم خوب باشیم یا بد! علاوه بر این مگر آن‌ها حدّ ما را نمی‌دانند که بزرگیم یا کوچک و خوبیم یا بد؟ پس چرا به شکل‌های مختلف، این‌همه چون و چرا داریم؟ اگر سیرۀ بزرگان را بخوانیم، می‌بینیم ادب یعنی نفی خود، نه اثبات خود حتی در نالایقی و گنه‌کاری. ادب، اطاعت و است؛ نشستن سر جای خود است. غیر از این هرچه باشد، تعارفاتی است که برای اظهار خود می‌کنیم. ادب یعنی هرجا و هرطور ولی خواست، تبعیت کنیم؛ نه هرجا و هرطور خودمان خواستیم. وگرنه دیگر اسمش تبعیت نیست! شاید بگوییم برخی تعارف‌ها لازمۀ ارتباط است و اگر رعایت نکنیم، موجب ناراحتی می‌شود. آری؛ در ارتباط‌های عادی ممکن است و البته آنجا نیز ، درست نیست؛ آن هم تعارف‌هایی که بیشترش دروغ است. با همه باید صادق بود. نمی‌توانیم برای اینکه دیگران ناراحت نشوند، دروغ بگوییم! اما صحبت ما، ارتباط با امام و ولیّ است که تعارف در آن، معنا ندارد. امامی که منتظر تعارف ما باشد یا توقع داشته باشد مقامش را نشان دهیم و به او ابراز عزت و احترام کنیم و اگر هم چنین نباشیم، ناراحت شود، اصلاً امام نیست و نمی‌تواند ما را امامت کند. اگر امام را در درون و به حقیقت بشناسیم، می‌بینیم آن‌قدر غنی و محو خداست و محو هدف و مقصدش، که اصلاً در این وادی نیست و حتی اگر مردم قبولش نکنند، برای هدایتشان می‌کوشد. ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (مسلمانیِ سلمان) قسمت سوم امام، حقیقتی بی‌نهایت است و ما در برابر او هیچ نیستیم. برای رسیدن به او باید همۀ شأن و شئون را مثل برگ‌های پاییزی از وجود خود بریزیم؛ چه شئون مادی و چه شئون معنوی، چه شأن خوبی و بزرگی و چه شأن بدی و ناقابلی. امام اصلاً تیپ و شخصیتی را که با این ادب‌نمایی‌ها برای خود ساخته‌ایم، نمی‌خواهد و نمی‌پسندد. شک داریم؟ اگر واقعاً خود را مؤدب می‌دانیم، پس چرا در مقابل خدا و اولیائش این‌همه نظر می‌دهیم و علامت سؤال و تعجب داریم؟ این بی‌ادبی نیست؟ آیا دوست نداریم کاش امام را می‌دیدیم و خودمان همه چیز را برایش گزارش می‌دادیم؟ اما اگر او نخواسته باشد و ما سرخود چنین کنیم، اسائۀ ادب نکرده‌ایم؟ نکند وظیفۀ خود می‌دانیم که اگر نزد امام باشیم، همه چیز را برایش تعریف کنیم تا آگاه شود! اما اولاً او هرچه را خدا بخواهد، می‌داند و نیازی به گفتن ما نیست. ثانیاً ، آن است که خود او تعیین کند. قرار است ما نباشیم تا او باشد و ما عرض‌اندام نکنیم، تا او اراده‌اش را در ما و از طریق ما به ظهور رساند. اما این خودسری‌ها یعنی «من هستم»! این‌ها به لفظ نمی‌آید. باید آن‌قدر سکوت در مقابل او را تمرین کنیم تا بچشیم که اگر ما نباشیم، درک حضور او چه لذتی دارد. باید در درونمان ساکت باشیم نسبت به همهمه و هیاهوی همۀ «من»ها، خوب یا بد. از خودمان کاری نکنیم [1]. اگر ساکت باشیم، ندای امام را در درونمان می‌شنویم که دستورش چیست؛ آن‌وقت عمل کنیم. می‌بینیم چقدر زیبا تمام زمین و آسمان، حقیقت خود را به ما نشان می‌دهند و هر کاری کنیم، حتی آب خوردن، آثار نورانی در ما می‌گذارد. اما گرفتاری بزرگ ما این است که به جای باطن و حقیقت، درگیر ظاهریم و شخص می‌بینیم. امام و ولیّ خدا وقتی از خدا حرف می‌زنند، فقط او را نشان می‌دهند و اصلاً خودشان دیده نمی‌شوند. اما ما محو حقیقت نیستیم که به شخص توجه نکنیم. برای همین دنبال آن‌ها هستیم و ارتباط ظاهری می‌خواهیم. آرزو داریم امام را ببینیم و حضوری از او بپرسیم که در ریزترین صحنه‌های زندگی چه کنیم. اما با این‌همه معارفی که در سیره و روایات و نیز از طریق بزرگان به ما داده‌اند، در درون خود نمی‌رویم تا جواب را همان جا و از حقیقت وجودمان بگیریم. فکر نکنیم این‌ها یعنی شده‌ایم و با امام حرکت می‌کنیم. ما هنوز خودمان هستیم و با او یکی نشده‌ایم. تازه می‌گوییم: «اگر شما را نبینم و کنارتان نباشم، در جهنم دنیا غرق می‌شوم» و اشک می‌ریزیم: «بی تو می‌میرم!» اما مگر او بر جان ما ولایت و إشراف ندارد؟ وقتی اراده کرده از او دور باشیم و او را نبینیم، حتماً لازم است و حکمت دارد. از این گذشته اگر واقعاً بی او هستیم، دلیلی برای ماندنمان نیست؛ چه بهتر که بمیریم! ولی اگر باور داریم که با اوییم و حضورش را می‌یابیم، با ندیدنش نمی‌میریم. واقعاً ما با این‌همه شخص‌بینی، در ابدیت که عالم باطن است، چه داریم؟ بیایید تمرین کنیم که وابسته به شخص نباشیم. فقط هدف و حقیقت را ببینیم؛ او را ببینیم، نه خود را. بفهمیم او در ظاهر همیشه با ما نیست. و هم که در عصر غیبت نبودند، از علی(علیه‌السلام) جدا شدند. رسمش همین است. پس وقتی می‌گویند برو، برویم و همان‌طور که برایمان پیش می‌آورند، عمل کنیم؛ نه که خودمان برنامه بریزیم. متأسفانه شخص‌بینی و عدم ما به حضور امام نمی‌گذارد هیچ‌وقت به او نزدیک شویم؛ با تمام خوش‌خدمتی‌هایی که به خیال خود می‌کنیم. از بس این «بی تو» و «با تو»یی‌ها سرگرممان می‌کند، اصلاً نمی‌فهمیم ولایت، وادی «من تو او» نیست و ما هرجا باشیم، با اوییم؛ و چون نمی‌فهمیم، واقعاً «بی او می‌میریم و جهنمی می‌شویم»! اما برای یاران حقیقی، غیبت امام با ظهور او فرقی ندارد. نه چون همیشه او را از نزدیک می‌بینند و در غیبت هم به او دسترسی دارند تا دربارۀ همه چیز از او مشاوره بگیرند؛ بلکه چون قالب خود را شکسته‌اند و با او یکی شده‌اند. .......... [1] غیر از واجبات که چه اطاعت حق باشد و چه آمیخته به هوای نفس، باید انجام دهیم. ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (مسلمانیِ سلمان) قسمت چهارم "أَشْهَدُ أَنَّكَ بَابُ وَصِيِّ الْمُصْطَفَى، وَ طَرِيقُ حُجَّةِ اللَّهِ الْمُرْتَضَى، وَ أَمِينُ اللَّهِ فِيمَا اسْتُودِعْتَ مِنْ عُلُومِ الْأَصْفِيَاءِ." گواهی می‌دهم همانا تو باب وصیّ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و راه حجت خدا، علیّ مرتضی(علیه‌السلام) هستی و امین خدایی در آنچه از علوم برگزیدگان به تو ودیعه سپرده‌اند. ، امین علوم الهی بود. اما ما اگر قطره‌ای الهی و لدنّی داشته باشیم، خیانت می‌کنیم؛ یعنی علم را به خود می‌گیریم و به جای اینکه خدای علیم را نشان دهیم، خود را عالم می‌بینیم و به جای خدا، خودمان پیدا می‌شویم! قال‌الباقر و قال‌الصادق‌ها را می‌خوانیم و حفظ می‌کنیم و می‌گوییم؛ اما خود باقر و صادق(علیهماالسلام) را نمی‌شناسیم! "أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ النَّبِيِّ النُّجَبَاءِ الْمُخْتَارِينَ لِنُصْرَةِ الْوَصِيِّ." گواهی می‌دهم همانا تو از اهل‌بیت شریف و برگزیدۀ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) برای یاری وصی بودی. سلمان از اهل‌بیت نشد برای اینکه خودش دیده شود و بقیه به او بگویند: «خوش به حالت! تو که به امام نزدیکی، ما را هم نزد او نام ببر و سفارشمان را بکن.» او از اهل‌بیت شد تا یار علی(علیه‌السلام) باشد؛ تا او را که می‌بینند، علی(علیه‌السلام) را ببینند و او که حرف می‌زند، ندای علی(علیه‌السلام) را بشنوند. او آیینۀ پاک و زلال علی(علیه‌السلام) شد، تا در حرکات و سخنان او، امر و نهی علی(علیه‌السلام) را ببینند و بشنوند. سلمان هرگز از این ادب‌ها و تعارف‌ها که ما با بزرگان داریم، با علی(علیه‌السلام) نداشت؛ چون خود را نمی‌دید. برای همین هم وقتی پشت سر او راه می‌رفت، جای پا نداشت! ولی ما هرچه تبعیت می‌کنیم، به جای اینکه بر خود پا گذاریم، از خود جای پا می‌گذاریم! تازه از امام و اولیاء خدا نیز جای پایشان را می‌خواهیم و به جای اینکه از آن‌ها بگیریم، دنبال بوی آن‌ها، نگاه آن‌ها، گوشۀ لباس آن‌ها، غذای تبرّک آن‌ها و... هستیم! می‌دانید مشکل چیست؟ اینکه ما امام و ولی را در بیرون می‌بینیم و می‌خواهیم با غیر از حقیقتی که در وجودمان است، حرکت کنیم؛ غافل از اینکه امام و ولی، ظهور همان حقیقت‌اند و اگر این را باور نداریم، حرکت هم نداریم. ما خلیفةالله هستیم؛ یعنی باید خدا را نشان دهیم. یعنی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر، تربیت فرزند و همسرداری خوب و همۀ زندگی‌مان نشان او باشد. اما چگونه است که ما به عنوان شاگرد خوب، استاد خوب، نمازگزار، حاجی، کربلایی، مداح، شاعر و... هرچه باشیم، خودمان را نشان می‌دهیم؟ پس چه کسی قرار است خدا و امام را نشان دهد؟! حتماً باید همه چیز را از ما بگیرند تا بفهمیم ما نیستیم و خداست؟ نمی‌شود اختیاری به این معرفت برسیم؟ ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (ولایت رضوی) قسمت پنجم شخصی می‌گوید: ما نزد امام رضا بودیم و یونس‌بن‌عبدالرحمان نیز حضور داشت. در همین حین گروهی از اهل بصره، اجازۀ ورود خواستند. امام به اتاقی که پرده‌ای بر درش آویخته بود، اشاره کرد و به یونس فرمود: «داخل اتاق برو و هیچ حرکتی نکن تا آنکه به تو اذن داده شود.» یونس رفت و اهل بصره وارد شدند. پشت سر یونس، سخنان بسیاری گفتند و امام هم در سکوت می‌شنید. تا بالأخره برخاستند، خداحافظی کردند و رفتند. امام به یونس اجازۀ خروج داد و او گریان از اتاق بیرون آمد. گفت: «فدایت شوم؛ من به راستی از پشتیبانی کرده‌ام و این است حالم نزد یارانم!» امام فرمود: «از آنچه می‌گویند، چه ضرری به تو می‌رسد، وقتی امامت از تو راضی است؟... چه می‌شود اگر در دست راست تو درّی باشد و مردم بگویند پشکل است یا پشکل باشد و بگویند گوهر است؟ آیا سودی به تو می‌رسد؟» پاسخ داد: «نه.» فرمود: «تو همین گونه‌ای؛ وقتی بر راه درست هستی و امامت از تو رضایت دارد، آنچه مردم می‌گویند، ضرری به تو نمی‌رساند.» [2] آری؛ امام واقعیت را می‌داند و واقعیت با حرف مردم تغییر نمی‌کند؛ نه گوهر، پشکل می‌شود و نه پشکل، گوهر. گوهری که یونس داشت، روحیۀ ولایی بود. همین که وقتی امام فرمود برو، بدون حرف و سؤال رفت، از ولایت‌مداری اوست. شاید فکر کنیم این کاری ندارد و ما هم اگر بودیم، اطاعت می‌کردیم. اما واقعاً چنین است؟ احتمالاً یک «چشم» می‌گفتیم و بعد می‌پرسیدیم: «چرا؟ بقیه که هستند؛ من چرا بروم؟ نکند کار بدی کرده‌ام که از من ناراحتید!» یا: «اگر بر من جلال کرده‌اید، مسئله را روشن کنید تا برایتان توضیح دهم چه شده است!» یا: «نمی‌شود وقتی با آن‌ها صحبت می‌کنید، صدایتان را ضبط کنم تا بعداً خوب گوش دهم؟» ما همینیم. آن‌قدر حرف‌ها را ضبط و یادداشت کرده‌ایم و گذاشته‌ایم بعداً گوش دهیم و بخوانیم! اما واقعاً چقدر به این بایگانی برگشته‌ایم؟ به جای ضبط و کاغذ، در لحظه باشیم، دلمان را باز کنیم، با وجودمان بشنویم. این ضبط و کاغذها نمی‌گذارند وجودمان ضبط کند. تازه بعد هم فقط روی هم جمع می‌شوند و فرصت رجوع به آن‌ها را پیدا نمی‌کنیم. امام و اولیائش از ما می‌خواهند حضور داشته باشیم و معارف را با جانمان بگیریم. ولی ما چون شخص می‌بینیم، امر آن‌ها را جدی نمی‌گیریم؛ که اگر حقّ و حقیقت می‌دیدیم، نمی‌توانستیم اطاعت نکنیم. برخلاف ما، یونس اهل ولایت بود و بدون اینکه بپرسد چرا و چه خبر است، اطاعت کرد. وقتی هم از اتاق بیرون آمد، گله نکرد که: «چرا آن‌ها دربارۀ من بد گفتند؟» یا بدتر از آن نگفت: «چرا شما از من دفاع نکردید؟!» حتی نخواست از خود دفاع کند و اثبات نماید که آن‌ها اشتباه خبر آورده‌اند یا دروغ گفته‌اند. فقط از حال خودش شکایت کرد که چه ایرادی داشته که این‌گونه شده است. امام هم درون او را می‌دید و خواست عمق وجودش را بیرون بکشد. برای همین با سؤالاتی که از او کرد، پاسخش را داد که: رضایت امام به حرف این و آن بستگی ندارد، چون فقط حق را می‌بیند؛ پس نباید نگران حرف و نظر مردم بود. .......... [2] بحارالأنوار، ج2، ص66. ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (ولایت رضوی) قسمت ششم آه که ما هم اگر این‌ها را بفهمیم، آزاد و رها می‌شویم. اما چون خدا و امام را در بیرون می‌بینیم، آن‌ها را نیز مثل عمه و خاله می‌بینیم که می‌ترسیم نظرشان دربارۀ ما عوض شود. برای همین مدام برای خود، دفاعیه صادر می‌کنیم تا اثبات شود که ما خوبیم و مشکل از دیگران است. یا اگر خیلی خود را شکسته باشیم، نهایتاً اعتراف می‌کنیم که خرابیم. غافل از اینکه همین اعتراف هم درواقع دفاعی است برای اینکه پای خود را پیش بکشیم! اما مگر امام، عالم نیست؟ مگر نمی‌داند در دل ما چه خبر است؟ مگر نمی‌داند دیگران راست گفته‌اند یا دروغ؟ البته اگر شخص ببینیم، می‌گوییم: «نه، از کجا بفهمد؟» اما وقتی ادعا داریم او ظهور حقّ و ولیّ کامل است، دیگر چه جای شک و سؤال؟! قطعاً بدون اینکه چیزی بگوییم، همه چیز را می‌داند. حرف و نظر دیگران هم چیزی را عوض نمی‌کند. مگر انکه ما به جای رضایت خدا و امام، دنبال رضایت خود و مردم باشیم! یکی دیگر از یاران امام رضا(علیه‌السلام) احمدبن‌عمر بود که نقل شده در منا به خدمت آن حضرت رسید. عرضه داشت: «فدایت شوم؛ ما خانواده‌ای خوشحال و غرق نعمت بودیم؛ اما خدا همه را از ما گرفت تا حتی به کسانی محتاج شدیم که پیش از این محتاج ما بودند!» امام فرمود: «چه حال خوبی داری!» گفت: «حال من آن است که گفتم!» فرمود: «آیا دوست داری قدری مانند ستمکاران زندگی کنی و در عوض دنیا برایت پر از طلا شود؟» پاسخ داد:«نه به خدا.» حضرت خندید؛ "فَضَحِكَ". سپس فرمود: «از اینجا که به عقب برگردی، چه کسی حالش از تو بهتر است؟ درحالی‌که گنجی داری که آن را به زمین پر از طلا نمی‌فروشی! آیا مژده‌ای به تو بدهم؟» گفت: «آری، خدا مرا با تو و پدرانت شاد کند.» آن‌گاه امام پس از نقل روایتی فرمود: «سزاوار است کسی که خدا را با عقل می‌شناسد، از تأخیر روزی‌اش نگران نشود و خدا را در قضایش متهم نکند. اکنون راضی شدی؟» گفت: «آری؛ از خدا و از شما اهل‌بیت.» [3] اگر می‌خواهیم بدانیم رضایی چیست و امام کجا می‌خندد، این یک نمونه‌اش. او بر ازدست‌داده‌ها افسوس نمی‌خورد؛ بلکه وقتی می‌بیند کسی ایمان دارد و ارزش ایمانش را می‌داند، خوشحال است و می‌خندد، حتی اگر دنیایش بر باد رفته باشد. ولی ما اگر در چنین شرایطی قرار گیریم، از همه طلب‌کاریم. اگر هم کسی برایمان درددل کند که چه چیزهایی از دست داده، برایش دل می‌سوزانیم و دردش را بیشتر می‌کنیم. آن یار به خندۀ امام راضی شد و خوشحال رفت. اما شاید اگر ما بودیم، انتظار داشتیم حالا که همه چیزمان را از دست داده‌ایم و تازه باورمان این است که خدا همه را از ما گرفته، لااقل امام چیزی کف دستمان بگذارد و بعد روانه‌مان کند! مگر غیر از این است؟ تازه اگر خیلی خودساخته باشیم، طمع معنوی داریم. مثلاً وقتی همسرمان بیمار می‌شود، به او خدمت می‌کنیم تا گناهانمان بخشیده شود. درحالی‌که این، وظیفه است و قرار نیست سر آن با خدا و امام معامله کنیم. اگر هم آمرزیده شویم، فضل آن‌هاست، نه استحقاق ما. به طور کلی هیچ عمل نیکی ما را سزاوار آن نمی‌کند که به خدا برسیم یا از او توقع بخشش داشته باشیم. خداست که به و عنایتش ما را می‌بخشد و به خود نزدیک می‌کند؛ و خوشبختانه او دائم‌الفضل است. خلاصه، روشن است که ما آیینۀ امام نشده‌ایم تا نشان دهیم که هیچ علم و قدرت و سمع و بصر و هیچ اثری نیست جز خدا. وگرنه این‌همه خود را نمی‌دیدیم و از همه چیز رها بودیم. می‌دانستیم هرچه هست، مال خداست و او اگر به کسی چیزی داده، برای این است که آن فرد باید داشته باشد و اگر از کسی گرفته، برای این است که او نباید داشته باشد. همه چیز حکمت و سرّ دارد و به خیر و صلاح است؛ اگرچه ما ندانیم. پس نه دادن‌های خدا، دلیل خوبی بنده و تکریم اوست و نه ندادن‌های خدا، دلیل بدی بنده و اهانت به او. هرکس در هر حالی که هست، باید وظیفه‌اش را بفهمد و ببیند در قبال دارایی یا نداری‌اش چه باید بکند. اصلاً ما در دنیا جز وظیفه، هیچ کاری نداریم و وظیفه یعنی اطاعت امر؛ فقط گاهی سخت است و گاه آسان. یکی در فقر، وظیفه دارد و یکی در ثروت؛ یکی در بیماری، یکی در سلامت؛ یکی در نعمت و وصل و ، یکی در نقمت و هجر و . فرقی ندارد. .......... [3] بحارالأنوار، ج69، صص45-46. ادامه دارد... @Lotfiiazar
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (ولایت رضوی) قسمت هفتم احمد بزنطی یکی دیگر از یاران امام رضا(علیه‌السلام) است که نقل شده با چند نفر دیگر، ساعتی نزد امام نشسته بودند. وقتی همه برای رفتن برخاستند، امام به احمد فرمود: «بنشین.» نشست. امام رو به او کرد، به صحبتش ادامه داد و سؤالات او را پاسخ فرمود. مدتی از شب گذشت. احمد خواست برگردد. امام پرسید: «می‌روی یا شب می‌مانی؟» گفت: «فدایت شوم؛ اگر امر به رفتن کنی، می‌روم و اگر امر به ماندن کنی، می‌مانم.» امام فرمود: «بمان.» او هم ماند و امام از اتاق بیرون رفت. آن‌گاه احمد به سجده افتاد و خدا را شکر کرد که حجت خدا از بین برادرانش، با او انس گرفته و او را دوست داشته است. در همین حین که در حال سجده بود، امام با پای خود به او زد! از سجده برخاست. امام دستش را گرفت و فشار داد. سپس فرمود: «احمد، همانا امیرمؤمنان(علیه‌السلام) هنگامی که صعصعه بیمار بود، از او عیادت کرد. وقتی خواست برود، فرمود: مبادا به خاطر عیادت من بر برادرانت فخر بفروشی! تقوا پیشه کن.» [4] عجب! تصور کنید اگر امام از ما می‌پرسید برویم یا بمانیم، چه پاسخ می‌دادیم؟ اولاً که می‌گفتیم: «می‌مانیم.» بعد هم اگر می‌گفتیم: «هرچه شما بفرمایید»، حتماً اظهار می‌کردیم که اگر بگوید بمانیم، خوشحال می‌شویم و اگر بگوید برویم، ناراحت؛ انگار وقتی قرار به ماندن ما باشد، او مهربان است و وقتی لازم باشد برویم، از نامهربانی اوست! در بهترین حالت هم این را نتیجۀ شایستگی یا بی‌لیاقتی خود می‌دیدیم که ولیّ خدا خواسته ما در کنارش بمانیم یا نه. درواقع نهایت و کمال ما این شده که وقتی فیضی به ما نمی‌رسد، خود را ناقص ببینیم؛ حال آنکه ما در برابر امام اصلاً چیزی نیستیم، چه فیض و توفیق خاص بدهد، چه ندهد؛ و اصلاً کی کامل بوده‌ایم که حالا ناقص شده باشیم؟! شاید چند روزی به ما محبت ویژه کند و ما را کنار خود جای دهد. اما ضمانت نداده که همیشه این‌گونه باشد. پس نه از او و نه از خود طلبکار نباشیم. فقط وظیفه‌مان را انجام دهیم. هرچه لازم باشد، خودش به ما می‌دهد. شک نکنیم. .......... [4] بحارالأنوار، ج70، ص292. ادامه دارد...
خلاصۀ سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر مشهد 13 ذی‌القعده 1439 یاران ولایی (ولایت رضوی) قسمت هشتم در پایان بحث از هرثمه می‌گوییم؛ شیعۀ نابی که در کاخ مأمون بود. نقل شده که امام رضا(علیه‌السلام) در شب شهادت خود، او را فراخواند. وقتی خدمت رسید، امام به او فرمود: «گوش کن؛ اکنون زمان رفتن من به سوی خدا و رسیدنم به جدّ و پدرانم نزدیک شده است. اجلم فرارسیده و این طغیانگر می‌خواهد فردا مرا با انگور و انار سمّی به شهادت برساند. وقتی من از دنیا رفتم، او می‌گوید: «خودم غسلش می‌دهم.» به او بگو: «امام به من فرموده که برای غسل و کفن و دفن ایشان اقدام نکنی؛ وگرنه به زودی دچار عذاب می‌شوی.» آن‌گاه او دست می‌کشد.» هرثمه گفت: «هرچه بگویید، انجام می‌دهم.» امام ادامه داد: «پس از آن در یکی از اتاق‌های بالای قصرش می‌نشیند تا بتواند محل غسل مرا ببیند. تو هم به غسل من کاری نداشته باش. وقتی دیدی خیمه‌ای سفید در کنار خانه زده شد، مرا با لباس‌هایم داخل خیمه ببر. خودت هم پشت خیمه بایست و آن را کنار نزن. مأمون می‌گوید: «مگر به گمان شما امام را فقط امام دیگر غسل نمی‌دهد؟ پس ابوالحسن چه می‌شود که فرزندش در مدینه است؟» در پاسخش بگو: «...اگر ابوالحسن در مدینه بود، فرزندش آشکارا او را غسل می‌داد؛ اما اکنون هم که نیست، او غسلش می‌دهد، فقط پنهانی.» پس از آن، خيمه برداشته می‌شود و می‌بينی مرا در كفن پيچيده‌اند. بدنم را داخل تابوتی بگذار و برای دفن ببريد. این بار مأمون می‌خواهد قبر پدرش هارون را قبلۀ قبر من قرار دهد. اما هرگز نمی‌شود؛ چون هرچه کلنگ می‌زنند، زمین حتی ذره‌ای نمی‌شکافد. وقتی تلاش خود را کردند و دیدند نمی‌شود، از جانب من به او بگو که به تو دستور داده‌ام در قبلۀ قبر پدرش فقط یک کلنگ بزنی. وقتی چنین کردی، در زمین اثر می‌کند و قبری آماده دیده می‌شود... .» هرثمه با اندوه و اشک فراوان از خدمت امام برگشت. فردای آن روز همان‌ها شد که امام فرموده بود و هرثمه نیز غرق در سوز و درد، طبق اوامر امام عمل کرد. در آخر، مأمون هرثمه را خواست و در خلوت به او گفت: «تو را به خدا، آنچه از جانب ابوالحسن گفتی، راست بود؟» هرثمه پاسخ داد: «هرچه فرموده بود، برايت گفتم.» مأمون گفت: «قسمَت می‌دهم، چیز دیگری نگفت؟» هرثمه پرسید: «از چه می‌پرسی؟» مأمون گفت: «اسرار دیگری هم به تو خبر داده؟» هرثمه نیز به جریان انگور و انار اشاره کرد و رنگ از چهرۀ مأمون پرید. درحالی‌که مکرّر می‌گفت: «وای بر مأمون از خدا! وای بر مأمون از رسول‌خدا! وای بر مأمون از اهل‌بیت رسول‌خدا! که این زیان آشکار است.» درنهایت مأمون، هرثمه را قسم داد که چیزی از این ماجرا را برای احدی تعریف نکند. [5] .......... [5] بحارالأنوار، ج49، صص293-298. پایان @Lotfiiazar