«تفریح بیبچهای که خیلی بهش نیاز داشتم.»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶، #فاطمه ۴.۵ و #زینب ۱.۵ ساله)
دو هفتهای میشه که مامان و بابام از مشهد اومدن خونهمون، تهران. و خداروشکر من توی همین مدت به کلی کار و برنامهٔ عقب موندهم رسیدم.😍
بیناییسنجی بچهها و گرفتن عینک برای عباس، ویزیت دکتر متخصص برای سرفههای فاطمه، کارهای دندون پزشکی خودم و...
همین انجام کارهای عقب موندهای که همیشه روی ذهنم سنگینی میکرد، حس خیلی خوبی بهم میده.
و از همه مهمتر اینکه با حضور مامان و بابام، اوقات فراغت بیشتری دارم و میتونم به تفریح فکر کنم.😁
البته قبلاً هم تفریحهایی در حد بخور و نمیر🤪 داشتم. مثلاً همسرم به جای ۸ شب، یکی دو روز در هفته ۷ شب میاومدن خونه و بچهها رو یک ساعتی نگه میداشتن و من یه سر تا پارک سر کوچه و کتابفروشی میرفتم و نفسی تازه میکردم.
توی این دو هفته که تونستم به تفریحات بدون بچهها فکر کنم، تازه فهمیدم که با بحران تفریح مواجهم!🤦🏻♀️
یعنی دقیقاً نمیدونم از چه کاری بیشتر لذت میبرم و این زمان محدود تنها و بیبچه بودنم رو صرف چه تفریحی کنم برام بهتره.🙃
چند باری طبق معمول رفتم سراغ راستهٔ کتابفروشیهای خیابون انقلاب و کتابگردی با خیال راحت و بدون محدودیت زمانی.🤓
البته چون کتابِ نخونده زیاد دارم، چند وقتیه که سعی میکنم کتاب جدیدی نگیرم و کتابگردیم در حد دیدن کتابها و عکس گرفتن از کتابهای تازه چاپ شده ست و معمولاً بدون خرید، برمیگردم و خیلی لذت خاصی نمیبرم!
چند روز پیش بعد از یک سال و نیم، رفتم پارک بانوان، برای اسکیت سواری!
اینم جالب و لذت بخش بود.
فقط از قضا همون روز هوا سرد و باد و بارونی بود و خیلی نتونستم بمونم و زود برگشتم.😬
اما جذابترین تفریحم که فکر نمیکردم اینقدر برام لذت بخش باشه و خیلی وقت بود تجربهش نکرده بودم، زیارت گلزار شهدای بهشت زهرا بود.😍
چقدر دلم برای فضای معنوی گلزار و برای تک تک شهدایی که میشناختمشون، تنگ شده بود و چقدر یادم نبود که به این تفریح نیاز دارم.🥺
آرمان علی وردی، علی بلورچی، سید حسن کریمیان، علی صیاد شیرازی، منصور ستاری، سید مرتضی آوینی، روح الله قربانی، غلامرضا رضایی، محسن وزوایی، محمد بروجردی، مصطفی چمران، حسن باقری، علی خلیلی، حسن طهرانی مقدم، عبدالحمید دیالمه، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر و سید محمد حسینی بهشتی...
همین نفس کشیدن توی فضای معنوی این بهشت زمینی کلی حال خوب برام داشت.
و بهم انرژی داد برای مادر بودن،
به امید روزی که تک تک این شهدا دست بچههامونو بگیرن و به سمت مسیر مستقیم خودشون هدایت کنن و همون طوری که توی دنیا از زیارت مزارشون لذت بردیم، توی آخرت هم از همنشینی و دیدارشون بهرهمند بشیم.
یه تابلوی رومیزی عکس آرمان عزیز رو هم یادگاری گرفتم و آوردم گذاشتم جلوی چشمم که یادم نره چقدر به این تفریح محتاجم و هر چند وقت یک بار باید تجدیدش کنم.🥰
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) فرمودند:
«بهترین حالت برای زنان این است که آنان مردانِ نامحرم را نبینند و مردانِ نامحرم آنها را نبینند.»
«خَیْرٌ لِلِنّساءِ اَنْ لایَرَیْنَ الرِّجالَ وَلایَراهُنَّ الرِّجالُ»
(بحارالانوار، جلد۴۳، صفحه۵۴)
گفت : در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
این صدا، نه صدای طوفان است
مَزَن، این خانهٔ مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما...
گفت: آرام ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم
و اگر روضهای به پاداریم
پدرم رفته ما عزاداریم
پشت در سوخت بال و پر، اما...
آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشانکشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند
بازوی مادرم سپر، اما...
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد
🖤شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) تسلیت باد.🖤
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شگفتانههای الهی»
#زهرا_شفیعی
(#محمدعلی۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و #حانیه ۸، #محمد حسن ۱.۵ساله)
۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم.
۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون میخواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون میگفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅
خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌
تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبهروی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و میدونستم چی به چیه.😉
خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱
یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯
با تعجب هر چه تمامتر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧»
گفت: «مگه نمیدونستی!!!😏»
نمیتونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و...
زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹
سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭
از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود.
همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن.
ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮💨
دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍
اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچهها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانهای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰
اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉
بنده خدا سونوگرافیست لابهلای هقهق و گریههای من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمامتر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍
بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبتهای قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪
قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچهها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺
وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تکتک آدمهای اونجا که لبخندزنان میپرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب میدادم، درحالی که بغضم رو هی قورت میدادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح میدادم که الان ناراحتم، خوشحالم چیام؟!!😬
خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه.
تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭
اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. میخواستم همسر و بچهها رو شگفتزده کنم.😅
همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن.
خیلی آروم و عادی وارد شدم احوالپرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎
همسرم پیشدستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉
بغض منو و صدای جیغ و هورای بچهها و بالا پایین پریدنها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍
بچهها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی میشد با جیغ و جیغ خبر میدادن.
بندهخدا خانوادهها همه شوکه شده بودن، باور نمیکردن و تکتک با من و همسرم صحبت میکردن تا از صحت و سقم حرفهای بچهها با خبر بشن.😂
جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیهالسلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن.🥹
اون روز با لحظه لحظههای پر از حسهای متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانههایی دیگهای رو تو این مسیر برامون رقم زد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
روزهای اول به شوق و ذوق دوقلوداری و حرف زدن و خیال پردازی گذشت.😍
کمکم در کنار شوق و ذوق، احساسات دیگه پررنگتر میشد، نگرانی و ترس از چیزی که قراره پیش بیاد.😣
تو تنهایی تصور میکردم چهجوری میخوام چهارتا بچهٔ فسقلی رو بزرگ کنم؟! محمدعلی کلاس دومی بود و خیلی پر انرژی، ریحانه تازه داشت کمکم دو ساله میشد و پر از نیاز🥺 و حالا تولد دوتا نوزاد. همهٔ اینا همزمان شده بود با پایاننامهٔ ارشد خودم.😢
مسئولیت کاری بسیار سخت همسرم و در کنارش مرحلهٔ دفاع ایشون که مونده بود🥴 (همسرم پزشک هستن و اون زمان داشتن دکترای تخصصی رو میگذروندن) خلاصه فضای خونه طوری بود که هر چی بیشتر جلو میرفتم، بیشتر نگران میشدم.
با اولین معاینهٔ پزشک زنان متوجه شدم که مسائل و مشکلاتم فراتر از اینهاست.😬 خود بارداری دوقلویی کلی ماجرا داره. همون اول کار با صحبت پزشک خدا رو شکر کردم که بچهها دو تا کیسه آب جدا داشتن که احتمال چسبندگی دوقلوها بهم رو صفر میکرد 🤲🏻 اما در کنارش متوجه شدم که احتمال زایمان زودرس و تولد دوقلوهای نارس زیاده.😔
اونایی که تجربهٔ دوقلویی دارن میدونن مشکلات بارداری دوقلویی دو برابر حالت عادی نیست، بلکه گاهی مشکلات چندین برابره.🤦🏻♀️
ویارای خیلی سختش که تا چهار ماه فقط میتونستم نون خالی بخورم اونم نه تکراری، اگر امروز بربری میخوردم فردا اونم حالمو بد میکرد و باید سنگک میخوردم و ...، هنوزم فکر ویارای اون بارداری برام کابوسه.
با کم شدن ویارها کمکم تنگی نفس و ضعف عمومی شدید خودش رو بیشتر نشون میداد. یادمه رفته بودم برای دوقلوها لباس نوزادی بخرم، یه کم که تو فروشگاه راه رفتم حالم بد شد، یک زیرانداز انداختن و من مجبور شدم همونجا مدتی رو دراز بکشم.🙈 درحالیکه ۵ ۶ ماهه بودم و میدیدم خانومهای بارداری تو ماه ۸ ۹، دارن قدم میزنن و خرید میکنن. چقدر خجالت کشیدم اون روز.🙈
تا ماه شش به همین منوال گذشت...
از ماه هفت دکتر گفته بود باید حواسم به تکونهای هر دو باشه و بشمارم، اگر تو یک بازهٔ زمانی مشخص، تعدادش خیلی کم شد، باید سریع به بیمارستان مراجعه میکردم.😩
یک شب یادمه سمت راست ضربات خیلی شدیدی رو حس میکردم که از دورتر هم دیده میشد اما سمت دیگه هیچ خبری نبود.🤔
آبمیوه خوردم، شیرینی خوردم، راه رفتم، دراز کشیدم اما وضعیت تغییری نکرد.😰
انگار یک طرف زمین فوتبال بود 🏃🏻📣🥳 و اون طرف سالن مطالعه.😎👩🏻🏫
با تصور اینکه یکی از دوقلوها داره خیلی فعالیت میکنه و اون یکی از ظهر تکون نخورده، به شدت ترسیده و نگران شدیم.
صبح اول وقت رفتم سونوگرافی، اتفاق خیلی جالبی رو دیدم که برای سونوگرافیست هم عجیب بود، انگار دخترها همدیگه رو بغل کرده بودن، پاهای هر دو رفته بود یک طرف و صورتها به سمت همدیگه در حالت بغل، برای همینم سمتی که پاها بود سالن فوتبال بود و سمت مقابل سکوت کامل😂، الحمدلله خیالمون راحت شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امام سجاد (علیهالسلام) فرمودند:
«بسیار عجیب است از کسانى که براى این دنیاى زودگذر و فانى کار مى کنند و خون دل مىخورند ولى آخرت را که باقى و ابدى است، رها و فراموش کردهاند.»
«عَجَباً کُلّ الْعَجَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدارِ الْفَناءِ وَتَرَکَ دارَ الْبقاء»
(بحارالأنوار: جلد۷۰، ص ۱۲۷)
مرغ شب هر شب بوَد محو مناجات شبش
ذات ربالعالمین مشتاقِ یارب یاربش
هر نفس دارد هزاران ذکر در عمق وجود
بلکه آنی نام معبودش نیفتد از لبش
شب که در محراب مشغول مناجات و دعاست
آسمان پیچد به خود در شعلۀ تاب و تبش
جان من جان همه ذریه و اُمُّ و اَبَم
خاک درگاه وی و ذریه و امُّ و اَبَش
🌸ولادت امام سجاد (علیهالسلام) مبارک باد🌸
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندیهاشون بودیم که با شوک جدیدی روبهرو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قلها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. اینجوری هر دو توی خطر میافتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچهها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭
برای اینکه وضعیت رشد بچهها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی میکردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩
محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم میسپردم و میرفتم سونوگرافی.
حین سونو چند باری حالم بهم میخورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سختترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.😮💨
تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️
دیگه خواب شب رویا شده بود. شبها نشسته میخوابیدم و اگه میشد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست میخوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دستوپا زدن میکرد. به سمت چپ میخوابیدم اون یکی اذیت میشد و اعتراضش بلند میشد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا میخوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد میزنه برگزار میکردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو میخواستم طی کنم به نفس نفس میافتادم.
به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بیتاب و بدقلق شده بود، مدام میخواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمیداد هیچکس به جز من تو کارهاش کمک کنه.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمامتر بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم، حمام میکردم و...
از اونجایی که میدونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانیهای جدی مامانگونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی میکردم وزن بچهها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیهای از زیر دستم در نمیرفت.🙈 به جبران ویار ماههای اول، ماه آخر از خجالت بچهها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامهای و کله پاچه و خلاصه هر چی میگفتن وزن بچه رو زیاد میکنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪
همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختیها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانهها همچنان ادامه دارن...😅
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
با همهٔ لذت و شیرینیای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا میکنه.🥰
دقت کردین ثانیهها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو میشمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو میرن!😩😅
با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماریها بیشتر و بیشتر میشد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظهها رو برام سخت کرده بود.
به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍
از صبح زود با خداحافظی سخت از بچهها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم.
زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمیکردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد.
حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد.
دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریههای کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻
از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم.
اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم میتونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن.
از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن.
دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺
از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪
آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم میخوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش
بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور میزد.😰
بلند شدم وضعیت بچهها رو چک کنم، دیدم یکیشون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرفها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬
ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از اینور به اونور خونه میدویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقهای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچهها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺
من بعد اینکه یه کم بچهها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوریش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریهها به خنده انداختن.😭😂
برای اون بندهخدا که از شوک حالش بد شده بود، آبقند آماده کردیم و دلداریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅
همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمیتونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح میدادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بیفایده بود.😢
من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دستهایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت میتونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻
ماه آخر بارداری فکر میکردم وقتی بارم رو زمین بذارم میتونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت میخوابیدم.😩
شبها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر میدادم، آروغ میگرفتم، میخوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر میداشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که همزمان دل درد داشتن و آروم نمیشدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮💨
به خاطر ساعتهای شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمیتونستم بچهها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند میشدم یکی رو بر میداشتم و یکی رو میذاشتم. تازه همهش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته میشدم، دو تا بالش رو روی پام میذاشتم و بچهها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالشها کنار هم میخوابوندم و تکون میدادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید میرفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیتهای شکوفا شده در دوران سختی بود.😅
اگر پیش میاومد که دوتاشون با هم خوابشون ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅
سعی میکردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمیتونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانهم میگفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه میدادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان همزمان که به اونا میرسه حواسش به منم هست.»☺️
بعضی وقتها اونم بالش روی پاهاش میذاشت و عروسکش رو میخوابوند. گاهی هم از کمکهای کوچولوش استفاده میکردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش میداد.😁😍
تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانیتر میخوابید.
گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت میشد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همهش در حال دویدن و رسیدگی به بچهها میگذشت.
اگر بگن شیرینترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً میگم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همهشون پف دارن، لپگلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر میتونن عین هم باشن.😬
با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍
تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمیاومد. چون پوست بچهها رو اذیت میکرد.
ترس و نگرانی از قاطی شدن بچهها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اونجایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس میپوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 میدونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅
از اون بدتر این بود که فکر میکردم هر کاری برای یکی میکنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪
با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکیشون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝
دائم نگاهشون میکردم تا تفاوتهای ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆
به مرور زمان با نگاه به چهرههاشون میتونستم بفهمم کی به کیه.
اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوتهای بیشتری در وجودشون با هم شدم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت میبردم. لباسهای عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق میداشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭
با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوتهای رفتاریشون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوبهای دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورتهای پیچیده میچید. کمکم تفاوتها جدیتر میشدن. یکی با محیط و افراد فوری انس میگرفت، اما زودم خسته و دلزده میشد. اون یکی خیلی دیرتر انس میگرفت، ولی ماندگارتر.🤔
الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری میشینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام میده و ساعت ۴ عصر که میشه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب میشینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅
البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از همدیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت همدیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای همدیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیباییهای فوقالعادهٔ دوقلو داری رو دو چندان میکنه.😍
اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺
اولیش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب میشدن.😬 مثلاً وقتی میخواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه میگفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی میدیدن یا تو نوبت برای بازیها و...، این منو میترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪
دومیش مقایسهها بود. دیگران خیلی سعی میکردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش میاومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچههای دیگه بازی کنه و حنانه مینشست با حوصله تنهایی بازی میکرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسبها جابهجا میشد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم میگفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسبزدنها ادامه پیدا میکنه.😢
سومیش: استقلالشون توی تصمیمگیریها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که میخواستیم بریم دارالقرآن، حنانه میخواست روسریای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به هایهای گریهٔ بچهها رسیده بود.😭 حنانه میگفت من چرا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه میگفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون میکنن!!! 😤
البته مدتهاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی میکنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون میگیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣
اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره میتونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدیتر شروع شد.😣
من حتی تو خرید لوازم هم سعی میکنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیفهای مدرسهشون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلیش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻♀️) ولی طرحهای روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچههای دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن همدیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگهای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست.
لباسهای مدرسهشون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش میدونست و حانیه میگفت منم بارها اینو پوشیدم.
این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک میتونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه.
مدتیه دارم سعی میکنم و تمرین میکنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهتهاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
«کمکهای خودجوش»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
تازگی به یکی از خوبیای مغفول ماندهٔ دههٔ شصت پی بردم؛
«اینکه هر کدوم فوقش یه عروسک داشتیم و یه سرویس اسباببازی پختوپز»
اون وقت هم قدر اون اسباببازیها رو میدونستیم و هم ناچار برای اینکه حوصلهمون سر نره، خودمون رو با بازیهای خلاقانهٔ دیگه سرگرم میکردیم و از همه مهمتر دائم اسباببازیهامون تو دست و پا نبود که داد بزرگترا دربیاد.😜 پامونم که فقط موقع اتل متل جلوشون دراز میکردیم.😅
بازیهامون لیلی و یهقلدوقل و هفتسنگ و دزدوپلیس و... بود.
ابزارش هم معمولاً یا سنگ بود یا کش یا جعبه کبریت و مقداری دست و پا.
هیجان و حرکت و خلاقیت و سازگاری و کلی انرژی مثبت حاصل این بازیا بود.
اصلاً معنی زندگی رو همین جوری یاد میگرفتیم.
حالا اما علاوه بر اینکه این هیجانها هر روز باید یا تو فضای مجازی و بازیهای رایانهای و به شکل کاذب تخلیه بشه، بچهها یک عالمه هم اسباببازی دارن؛
برای اینکه خدای نکرده حوصلههٔ بچه سر نره و احساس کمبود نکنه و از پدر و مادر خود راضی و خشنود باشه😅 که این قدر به فکرشون بودن و تو خرید سیسمونی نیازهای نوجوانی بچه رو در نظر گرفتن و تازه پاشونم جلوی بچه دراز نمیکنن.🤭
متاسفانه تو خونهٔ ما هم این مورد تا حدی وجود داره.
البته تو خونهٔ ما به خاطر تهیهٔ اسباببازیهای گرون سخنگو (به اسم خواهر و برادر) آسیب این موضوع کمتره. ولی خب تا همین چند وقت پیش هنوز این مسئله که هر روز از اول صبح یکی دو سبد اسباببازی توسط این همبازیهای بازیگوش وسط خونه پهن بشه، حل نشده بود.
راهحل زود بازدهٔ من این بود که چند دقیقه قبل از اومدن پدر خانواده بگم بچهها بدوین خونه رو جمع کنید، بابایی داره میاد و البته گاهی هم پیش میاومد که در طول روز خسته از ریختوپاش داد بزنم که: «پاشید جمع کنید این آت و آشغالاتونو» و هر بار بسته به فرکانس و شدت صوت یه تعداد از اسباببازیها سر جاشون قرار میگرفت.
اما حالا چند روز بود که میدیدم دخترا دارن به صورت خودجوش نه تنها اسباببازیها بلکه کل خونه رو جمع میکنن🧐😳 و بلکهتر گردگیری و شستن ظرفها و کارای دیگه رو هم انجام میدن.😌
کار که به مرتب کردن جاکفشی رسید دیگه برنتابیدم و پیگیر شدم بفهمم جریان چیه.🤔
بعد مدتی گوش تیز کردن و دقت تو رفتوآمدها و شنیدن نجواهای خواهر برادری در خصوص چونه زدن سر امتیاز، کاشف به عمل اومد که پسر بزرگم برای خواهراش یه لیگ دسته یک «انتخاب کدبانوی نمونه» برگزار کرده و بابت هر کاری که تو خونه انجام میدن بهشون امتیاز میده و آخر هفته هم برای هر کدوم که بیشترین امتیاز رو بگیرن یه هدیه میگیره که اون هدیه هم به نوبهٔ خود به سبد اسباببازیا اضافه میشه.😁
پولش رو هم از محل پول توجیبی مدرسهش ذخیره میکرد.
چند هفته به همین منوال گذشت و من راضی و خشنود از مرتب بودن خونه و تربیت کردن چنین جواهرهایی در قصر آرزوهام بودم که شنیدم زمزمهها و نجواها داره تبدیل میشه به بحث و جدل و دعوا.🤦🏻♀️
ظاهراً شرکتکنندهها از نحوهٔ داوری رضایت کافی نداشتن و البته نارضایتیشون چندان هم بیراه نبود. چون کمکم روابط داشت بر ضوابط غلبه میکرد و علی با هر کدوم از خواهرا که سر لج میافتاد یهو بیخود و بیدلیل بهش یه امتیاز منفی میداد.😏
تا بالاخره یه روز که طوبی همهٔ تلاشش رو کرده بود و فقط ۵ امتیاز مثبت گرفته بود با فریاد علی که گفت: «طوبی ۲۵۰ امتیاز منفی» به خودم اومدم و دیدم اگه دخالت نکنم در اثر دیکتاتوری پسرم این درام تبدیل به یه تراژدی غمبار میشه.
لذا عطای تمیز بودن خونه رو به لقاش بخشیدم و گفتم دیگه بار آخرتون باشه که دست به سیاه و سفید میزنین:))
حالا غصهم گرفته بود که دوباره من موندم و به هم ریختگیهای صبح تا شبشون.
البته خدا رو شکر خیلی زود خودشون ماجرا رو مدیریت کردن و تصمیم گرفتن در این زمینه به یه تبانی مجددی برسن که هم خدا راضی باشه هم خلق خدا.😅
حالا نه علی مثل قبل با سختگیری و سوگیری مدیریت میکنه و نه دخترا به خاطر تبدیل شدن به شخصیت کارتونی مورد علاقهشون (کوزت) معترض هستن. منم به همین مقدار که ریختوپاش خودشون رو جمع کنن و گاهی تو آوردن و بردن سفره کمک کنن و البته وقتی بابایی میاد خونه مرتب باشه، راضیم.😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام✋🏻🌸
اومدیم دست پرررررر😍😉
کلیپ ترجمهای داریم. از همون کلیپهای مادرانهٔ خارجکی! میخوایم بدونیم خانوادههای پرجمعیت دنیا چطور اموراتشون رو میگذرونن.🧐
تو این کلیپ با راهکار ویژهای برای نظم خونه آشنا میشیم که یه مامان با پنج تا بچه اجرا میکرده.😉👌🏻
وظایف هرکس مشخصه و برای تشویق و تنبیه هم ایدههای بامزهای دارن که از کتاب مقدسشون یعنی انجیل استفاده کردن.
البته الان این خانواده ۸تایی شدن،😍 ولی کلیپ برای وقتیه که ۷ تایی بودن.
بریم که این کلیپ رو ببینیم👆🏻
#کلیپ_ترجمهای
#ا_باغانی
#پ_عارفی
#مادران_شریف_خارج_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ملوانان زبل خونهٔ ما»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
دستم زیر چونه و چشمم بیحرکت به دیوار زخم خوردهٔ روبهرو، تو افکار خودم غرق بودم که چطور شیر به خوردش بدم.🤔
یه راه ساده و راحت که زحمت نداشته باشه و با وقت کم من بخونه.
پسر بزرگم متوجه شد و ازم پرسید.
منم شرح دادم براش که داداش کوچیکه شیر نمیخوره. دنبال راهحلم.
رفت و بعد از چند دقیقه با محمدحسین برگشت.
شروع کردن به کتک کاری!
هنگ کردم اینا یهو چهشون شد؟😳
وقتی دقیق شدم دیدم این تو بمیری... اتفاقاً از اون تو بمیریهاست! مهربانانه دو داداشی دارن همدیگه رو میزنن اونم به قصد... نوازش.😉
بعد از حدود یک دقیقه ولو شدن رو زمین.
بعد بلند شدن و یه جوری که سعید متوجه بشه، گفتن بریم شیر بخوریم قوی بشیم باز بیایم باهم کشتی بگیریم.😉
رفتن یه لیوان شیر خوردن و برگشتن سر کشتی و وانمود کردن که خیییییلی قوی شدن.😁
سعید تعجب کرده بود.🧐
پرسید:
«منم شیر بخورم قوی میشم؟»
گفتن معلومه، اما نه با یک بار خوردن، چند ماه و چند سال باید مرتب بخوری.😌
در کمال تعجب در خواست شیر و خرما کرد و نشست به نوش جان کردن
و تا امروز مدام درخواست شیر و خرما میکنه.😁
به همین راحتی با خلاقیت پسر بزرگم یه دغدغهٔ ذهنیم حل شد.👌🏻
پسرای من
کاجهای باغ زندگی😜
ملوان زبل کی بودین شماها؟!!!!!!😁
پ.ن: ملوان زبل اسم پویا نماییایه که دههٔ شصت و هفتاد میدیدیم. ملوانی بود که با خوردن یه قوطی کنسرو اسفناج، قدرت زیادی پیدا میکرد. احتمالاً پنجاه درصد کودکان دنیا پس از دیدن این پویانمایی عاشق اسفناج شدن.😂
#روزنوشت_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نوزاد کوچولوی خانه ما»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله، و #یحیی ۱.۵ ماهه)
با آغو آغو کردن شیر میخورد. معلوم است بادگلو دارد و شیر نمیخورد.
کمی توی بغل راه میبرم تا بادگلو بزند. در گهواره میگذارمش. آرام میشود، ولی نمیخوابد.😩 یک شب حدود یک ساعت فقط تکانش دادم که بخوابد. ولی نخوابید و متوجه شدم این روش جواب نمیدهد. میدانم گرسنه است و تا وقتی که تا نهایت حدش،😅 شیر نخورد و سیر نشود، نمیخوابد.
شیرش میدهم. هنوز بادگلو دارد. دوباره فرایند تکرار میشود. توی بغلم خوابش میگیرد. اما میدانم تا بخواهم روی زمین بگذارمش، بیدار میشود. چندین بار فریب این خوابیدنش را خوردهام.😉
دوباره شیر میخورد. آنقدر که خوابش میبرد. خدا را شکر.
بادگلویش را میگیرم و درون گهواره میگذارم.
تا بلند شوم و مسواک بزنم، دوباره بیدار میشود.🥲
گاهی با یک جیغ بنفش و گاهی صرفاً با باز کردن چشمانش و زل زدن به سقف.
البته اگر کاری نکنم، به زودی آن هم مرحله به مرحله به گریهٔ شدید تبدیل میشود.🤦🏻♀️
معنای این بیدار شدن را زمان حسین یاد گرفتهام. بچه بادگلو دارد! حتی سر این یکی متوجه شدهام گاهی حتی کامل بیدار هم نمیشود و فقط توی خواب به خودش میپیچد.😓 بغلش میکنم و برای چندمین بار آروغش را میگیرم. اگر شیر کافی خورده باشد به امید خدا این دفعه دیگر میخوابد.
وگرنه این فرایند باید ادامه پیدا کند.
ساعت را نگاه میکنم. ۱۲ شب است.
خدا را شکر امشب زودتر خوابیده است. چند روز قبل تا ۲.۵ نیمه شب بیدار بود.
نگاهی به آشپزخانه میکنم. تعدادی ظرف مانده که دوست داشتم بشورم. ولی فردا هم روز خداست.😅
باید یادم باشد دفعهٔ بعد موهایم را قبل از در آغوش گرفتن نوزاد کوچکم ببندم. از بس لای انگشتان ظریفش گیر کردند که ریزش مو گرفتم. اصلاً فکر میکنم علت ریزش موی بعد زایمان چیزی جز این انگشتای کوچولو نیست.🤓😅
وای خدای من!
گویا دارد دوباره بیدار میشود!😮
خدا را شکر این دفعه با تکانهای گهواره دوباره میخوابد و خوابش سنگین میشود.
الحمدلله که این گهواره را زمان حسین خریدیم. زمان محمد مجبور بودیم روی پا بخوابانیم. گاهی حس میکردم الان است که پاشنههای پایم فرش را سوراخ کند.🥲
الان خدا را شکر محمد و حتی حسین هم میتوانن با این گهواره، یحیی کوچولو را آرام کنند. وقتهایی که دستم بند است، با «آقامحمد تاب تابش بده تا بیام»، نوزاد کوچولوی خانه دوباره خوابیده، یا حداقل تا رسیدن مامان، گریههایش به تعویق افتاده است.
متوجه نشدم کی خوابم برده است.
ناگهان میبینم که یحییبهبغل نشسته خوابیدهام. کمی که فکر میکنم ساعت ۳ برای شیر برداشتمش و بعد از آن دیگر نفهمیدم چه شد. به خاطر نشسته خوابیدن بدنم درد گرفته. پسر کوچولو را زمین میگذارم. بیدار میشود و گریه میکند. دوباره شیرش میدهم و میگذارم بخوابد.
فکر به اینکه که با کمی بزرگتر شدنش، شاید حدود چهار ماهگی، بتوانم همانطور خوابیده شیرش بدهم، لبخند به لبم میآورد.
ساعت را نگاه میکنم.
موقع نماز صبح است....❤️
پ.ن: باید اضافه کنم که الحمدلله بیشتر وقتها از این شرایط اذیت نیستم. برخلاف زمان پسر اولم که خیلی اذیت بودم. حالا یا این بچه کم اذیتتر است، یا من پوست کلفتتر شدهام، نمیدانم.😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
«عشق در یک نگاه» حکایت پروین و میرزا محمد است ...
اما نه از آن عشقها که چون در یک لحظه خلق شده، روزی هم در یک لحظه تمام شود، عشق پروین و میرزا خالص است، از اعماق وجود هر دو شکل گرفته و در قلب هر دو تا ابد حک شده که عاشق هم باشند ...
«عشق هرگز نمیمیرد» دو واحد درس شیرین عاشقیست و چه خوب است پاس کردنش برای همهی زوجها در دوران عقد اجباری باشد! تا بیاموزند سختترین حادثهها و تلخترین نیش و کنایهها و غمناکترین حوادث روزگار، تاثیری بر عاشق و معشوق حقیقی ندارند و هر کدام به نوعی محبت خالصانه و عشق ناب بین آن دو را عمیقتر و قویتر خواهند کرد، چرا که حتی مرگ هم نمیتواند عشق ناب و حقیقی را بگسلد هر چند به ظاهر میان عاشق و معشوق فراق رخ دهد ...
آنقدر عشق پروین و میرزا شیرین و دوستداشتنی بود که در پایان کتاب از اعماق وجودم برای پروین غصه خوردم که عشقش را از دست داد و مطمئنم میرزا هم در آسمانها منتظر آمدن پروینش نشسته ...
رحمت و رضوان الهی بر میرزا محمد سُلگی و سلام و درود خدا بر پروین بانوی میرزا ❤️
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
این ماه در پویش کتاب مادران شریف مشغول مطالعهی کتاب #عشق_هرگز_نمیمیرد هستیم.
خاطرات خانم پروین سُلگی همسر جانباز شهید میرزا محمد سلگی که رهبر انقلاب سال ۹۵ در دیدار جمعی از نویسندگان و فعالان ادبیات کشور با اشاره به کتاب خاطرات خود میرزامحمد (آب هرگز نمیمیرد) فرمودند:
«واقعاً اگر ممکن بود برای من -که ممکن نیست- پامیشدم میرفتم همدان، دیدن این مرد؛ واقعاً! »
پروین خانم و میرزا محمد خاطرات تلخ و شیرین و پرماجرایی با هم دارند که با قلم خوب و روان نویسنده به زیبایی به تصویر کشیده شده و کتاب رو خواندنیتر کرده.
✅ برای اطلاع از نحوه تهیه کتاب، شرکت در قرعهکشی و عضویت در گروه همخوانی کتاب، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🎁 در پایان ماه ۷ جایزهی ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی میشه که کتاب رو کامل مطالعه کرده باشند. 😊
❗️ضمنا این ماه دو تا کتاب رو با هم میخونیم 🤩
اگر دوست دارین بدونین کتاب دوم چی هست، بفرمایین اینجا:
👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab